Dernières publications de پری نوشت (@parinevesht_channel) sur Telegram

Publications du canal پری نوشت

پری نوشت
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

پری‌سا زابلی پور

من در اینستاگرام:
Http://www.instagram.com/parisa_zabolipour

من در توئیتر:
https://twitter.com/parinevesht?s=09

📚 پری‌نوشت
لینک خرید
http://360pub.ir/
4,923 abonnés
750 photos
222 vidéos
Dernière mise à jour 08.03.2025 23:51

Le dernier contenu partagé par پری نوشت sur Telegram

پری نوشت

06 Nov, 12:09

2,127

@parinevesht_channel
پری نوشت

30 Oct, 07:27

3,048

تراپی؟ قرص؟ روانکاو؟
نه ممنون. به جایش ورزش میکنم.
میروم جنگل.
میروم رشت.
دورهمی با دوستان میگیرم.
به جایش؟ قهوه و کتاب.
گربه ام را بغل میکنم.
یوگا میکنم.
خرید میروم.
روی خودم کار میکنم...

عزیزان اگر اینها برای شما واقعا راه حل و جواب است، یعنی شما واقعا هم نیازی به روانکاو یا دارو نداشتید. یعنی شما افسردگی مزمن یا حاد ندارید. یعنی حالتان وخیم نیست که با یوگا و موزیک و دورهمی و قدم زدن در جنگل انرژی های رفته می آید سر جایش. حتما که ادامه اش بدهید ولی لطفا لطفا لطفا نسخه برای بقیه نپیچید. این خیلی اشتباه است و از عدم درک شرایط می آید که اتفاقا هم چه خوب که یکی درکی از عوالم افسردگی نداشته باشد اما این اصلا خوب نیست که خیلی با اعتماد به نفس فکر کند درکش میکند!!

افسردگی، غول ناپیدا و بسیار قوی است. پنجه در پنجه اش انداختن چیزی نیست که همه ببینند و درجا بفهمند اوه ، آنجا روی آن صندلی جلوی سینی همبرگر یا روی زمین ورزش یا پشت فرمان لکسوس، یکی با غولش در جدال است.
نیاز و درخواست کمک حرفه ای، دنیایی بسیار متفاوت دارد از آنچه شما بلدید با رشت و یوگا و دیدار برج گالاتا رفع و رجوعش کنید.

خیلی مهارت لازم دارد که آدم بداند برای که و تحت چه شرایطی می‌تواند از خودش مثالهای نقض بیاورد و بگوید چقدر قهرمان داستان زندگی است و تحت چه شرایطی صرفا ساکت بماند و دنبال رنج زدایی آبکی و ساده سازی های اینفلوئنسری برای بقیه نگردد.
این هنر بزرگی است ولی اکتسابی و یاد گرفتنی است.

وبلاگ نوامبر ۲۵
@parinevesht_channel
پری نوشت

24 Oct, 05:34

2,910

‍ این نامه را برای تو می‌نویسم درست یک شبانه روز که از دیدن #کیک_محبوب_من گذشته و من تمام این ۲۴ ساعت را به لحظه لحظه‌های این فیلم فکر کرده‌ام.
من آن زن ۷۰ ساله را در ۴۵ سالگی زندگی کرده‌ام... و شاید چند سال زودتر.
لحظه‌هایی که جلوی آینه پوست صورتم را به دو طرف کشیده‌ام. لحظه‌هایی که توی خیابان با دستپاچگی و زیر چشمی توی صورت مردها به دنبال همدمی بوده‌ام. لحظه‌هایی که زیر دوش به این فکر کرده‌ام که نکند مثل عباس همسایه طبقه بالای مامان شوم که جسد بو گرفته‌اش را سه روز بعد توی حمام خانه‌اش پیدا کردند.
وقت‌هایی که از لرز تنهایی دراز کشیده‌ام روی تخت، به جمله خودت را بغل کن فحش داده‌ام و دست فرانکو را توی دستم گرفته‌ام. همان ببر نارنجی را که از فرودگاه بانکوک تا تهران توی بغلم آوردمش.
آن وقت‌ها تنها نبودم و اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که یک روز روی تخت دو نفره به دست‌های تپل عروسکی چنگ بزنم که فقط انگشت شست دارد.
آدم توی بیست و خرده ای سالگی هیچ تصویر مشخصی از چهل و اندی سالگی ندارد جز یک مشت احتمال که به نظر قطعی می‌آید.
آدم توی آن سن و سال فکر می‌کند که سوار زندگی قرار است تخته گاز برود به هر کجا و تا هر چند سال که بخواهد.
فکر می‌کند هر چه بخواهد همان می‌شود و هر چه را که نخواهد نمی‌بیند.
بعد یکجا زندگی ترمزش را می‌کشد. آدم تا یک جایی روی زمین سُر می‌خورد، کشیده می‌شود، زخمی و آزرده می‌شود اما باور نمی‌کند. نمی‌خواهد باور کند کتاب زندگی ممکن است این فصل‌ها را هم داشته باشد.
به خودش فشار می‌آورد، گاز می‌دهد، تقلا می‌کند که باز دور بگیرد و به تاخت برود اما جان ندارد، خسته و دلمرده‌تر از آن است که رویا ببافد. که منتظر رویاها بماند.
و شاید همین ترس از بی‌رویا شدن هلم داده که برای تو بنویسم.
برای تو که نمی‌دانم کیستی، چیستی و کجایی؟
شاید می‌خواهم با نوشتن این نامه احتمال بودنت را قطعی کنم.
شاید نمی‌خواهم توی صورت‌ها آواره شوم. توی آینه‌ها حسرت بخورم. توی حمام بو بگیرم.
شاید می‌خواهم زندگی چیزی واقعی‌تر از عروسک بازی باشد.
و شاید تو که شبیه من فکر می‌کنی و از چیزهایی که من می‌ترسم می‌ترسی این کلمات را بخوانی و به موقع خودت را برسانی.
می‌خواهم که حتما خودت را برسانی...

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
پری نوشت

20 Oct, 19:12

2,728

#برای_بابا

از وقتی بابا رفت پا توی آن داروخانه نگذاشته بودم. با دکترش دوست شده بود و هر وقت نسخه داشت می‌ایستاد بالای سرش و تا مطمئن نمی‌شد دستور مصرف همه داروها را کامل و با جزئیات نوشته؛ بنده خدا را ول نمی‌کرد.
داشتم می‌رفتم سفر، دیرم شده بود و این تنها داروخانه سر راهم بود. داخل که شدم یاد بابا افتادم. بعد دیدم خیلی وقت است که توی سرم و قلبم خبری از بابا نبوده. بعد احساس کردم خیلی دلم برایش تنگ شده. بعد دیدم دکتر داروخانه را تار و خیس می‌بینم. بدون حرف زدم بیرون.
توی راه به وسایلی که باید می‌چپاندم توی کوله فکر کردم و حساب کردم برای اینکار چند دقیقه وقت دارم.
رسیدم خانه. رفتم سمت کمد که کوله را بردارم وسط راه یک آن کج کردم سمت کشوی دراور. کیسه سیاه را کشیدم بیرون. گره‌ سه ساله‌اش را باز کردم و قاب عکس بابا را درآوردم. دست کشیدم روی صورتش و زبری ته ریشش فرو رفت توی پوستم.
نفهمیدم چرا و از کجا این جمله‌ها نشست توی سر و قلبم:
(با این حال که همچنان معتقدم حق نداشتی با من آنطور رفتار کنی اما به هر حال تو هم اولین بار بود که زندگی می‌کردی. از این به بعد دیگر می‌توانم مسئولیت ترمیم آن آسیب‌ها را تمام و کمال به عهده بگیرم. می‌دانم احتمالا باز لحظاتی خواهد رسید که غم، حسرت و خشم را تجربه کنم اما... بخشیدمت. امیدوارم روحت در آرامش باشد.)
بله... برای من اینگونه بدون قصد قبلی اتفاق افتاد. اما تاکید می‌کنم، تاکید می‌کنم که شاید برای شما اتفاق نیفتد و این اصلا اشکالی ندارد و خیلی زیاد حق دارید.
همین.

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
پری نوشت

13 Oct, 21:19

2,819

@parinevesht_channel
پری نوشت

13 Oct, 08:56

2,685

اینجا زنی‌ست که دوست دارد بنویسد، اما خبری نیست چیزی برای شرح و تفصیل ندارد نمی‌فهمد روزها کش می‌آیند یا مثل برق و باد می‌گذرند. خسته‌است، خسته می‌خوابد، خسته بیدار می‌شود، صبح به صبح خسته دوش می‌گیرد، تاب فرهای خاکستری‌اش را سامان می‌دهد. رژ قرمز می‌زند. یک ساعت زودتر از شروع ساعت کاری‌اش پشت میز می‌نیشیند. چیزی حدود ۴۰۰ نفر همکار را به اسم کوچک می‌شناسد. احوال بچه‌هایشان را دانه به دانه می‌پرسد.  مدت‌هاست بابت پیرچشمی نه با عینک نه بی‌عینک نه دور و نه نزدیک را درست نمی‌بیند. از وقتی آن اندام مولد و منبع هورمون را یک‌هو با جراحی از دست داده، همه‌اش احساس گرما می‌کند. و مدام خیس عرق است. درمانده‌ است. 
 فرزند ارشد است. خواهر بزرگ است، خواهرزاده‌ی اول است و برای همه‌ی این نقش‌ها خیلی نحیف است.
جعفری خرد می‌کند به گوشت چرخ شده و پیاز رندیده‌ی آب گرفته اضافه می‌کند. ورز می‌دهد و به تاریخ مشرطه گوش می‌کند. کف دستش شامی را گرد فرم می‌دهد می‌اندازد توی روغن داغ. توی سرش دنبال سر رشته‌ی چیزی نوشتنی می‌گردد. اما تک کلمه‌هایش را  هم  گم کرده.
 این روزها که همه می‌میرند سنش را از ۵۱ کسر می‌کند، چیزی نمانده. زندگی مفت است و جان بی‌مقدار. هنوز به هیچ‌کدام از آرزوهایش نرسیده. چیزی خلق نکرده، چیزی روی کاغذ ننوشته. تا به حال جز یک جفت همستر حیوان خانگی نداشته، هیچ کدام از شهرهایی که همیشه دل‌ش می‌خواسته را ندیده، همه‌ی چیزهایی را که دوست داشته،  همه‌ی آن آدم‌‌ها و ماهیت‌های معتبر که می‌نوشتند، می‌ساختند می‌خواندند. همه‌ی آن زندگی‌ها، زمزمه‌ها... هیچ‌کدام کیفیت‌شان را حفظ نکرده‌اند. هیچ چیز سر جایش نیست جز بچه‌اش. به خودش می‌لرزد که بلا دور قضا دور ... اما بچه‌اش. چشم و چراغ‌ست، جان و جهانی که سال‌هاست دوری‌اش را تمرین می‌کند تنها ماهیتی‌ست که همانی‌ست که می‌بایست و قرار بود باشد. 

وبلاگ آلوچه خانوم
@parinevesht_channel
پری نوشت

12 Oct, 19:17

2,125

آنقدر غروب کرده فردا در من
آنقدر که گم شده ست دنیا در من
آنقدر هوای فاصله بارانی ست
آنقدر که غرق گشته دریا در من

#ایرج_زبردست
@parinevesht_channel
پری نوشت

05 Oct, 14:09


پری نوشت pinned «از آخرین باری که دیدمت چقدر می‌گذره؟! داشتی بارونیت‌رو تنت می‌کردی. گفتی یه روز برمی‌گردم کار نیمه تمومم‌رو تموم می‌کنم. نمی‌دونستم دوباره می‌ببینمت یا نه. اصرار بی‌فایده بود. چاره‌ای نداشتم جز این که درو باز کنم و بذارم بری. آخرین باری که صداتو شنیدم کِی…»
پری نوشت

03 Oct, 10:23

3,298

از آخرین باری که دیدمت چقدر می‌گذره؟!
داشتی بارونیت‌رو تنت می‌کردی. گفتی یه روز برمی‌گردم کار نیمه تمومم‌رو تموم می‌کنم. نمی‌دونستم دوباره می‌ببینمت یا نه. اصرار بی‌فایده بود. چاره‌ای نداشتم جز این که درو باز کنم و بذارم بری.
آخرین باری که صداتو شنیدم کِی بود؟! گفتی مراقبت کن.
یه ویس ۳ ثانیه‌ای. می‌دونستم آخرین ویسه. می‌دونستم دلشو ندارم دوباره گوش بدم. می‌دونستم چاره فقط اینه که بره تو سطل آشغال صفحه چتمون.
چقدر گذشته از همه‌ی اینا؟! از خندیدنا، شوخی کردنا، غر زدنا، قهر و آشتیا؟!
انگار بین ما یه فضای خالیه. انگار هیچوقت همو نشناختیم.
انگار یه آدمایی میان فقط برای این که بعدها فکر کنی انگار هیچوقت همو نشناختین. انقدر دور و گم و گور...
پس تکلیف خاطره چی میشه؟!
همون که یهو میاد خِرتو می‌چسبه، نفستو تنگ می‌کنه، اشکتو درمیاره، لای دست و پات می‌پیچه و کلافه‌ت می‌کنه.
انگار خاطره بیشتر از این که یاد کسی، چیزی، لحظه‌ای باشه؛ توهمه!
اولا مطمئنی که هست. چون قبلا بوده. هر وقت بخوای دست میندازی و میگیرش. حواست نیست که داره میگذره. که روز و ماه و سال دنبال هم کردن. که داری از اون آخرین بار دور و دورتر میشی‌. از اون لحظه که اون رفت تو آسانسور و تو پشت در خونه مات و منگ و تشنه موندی. از اون جواب تو هم مراقب خودت باشی که لبتو گاز گرفتی و تو دلت گفتی.
اما هر چقدرم که بگذره مطمئنی که جاشو بلدی، از حفظی، اراده کنی قاپیدیش.
تا یه روزی که دست میندازی سمتش اما فضای خالی مثل باد از لای انگشتات رد میشه. مور مورت میشه. دلت می‌خواد خودتو با یه تصویر سرگرم کنی. گرم شی، عصبانی‌شی، حسرتشو بخوری. زور میزنی دو قطره اشک بیاد، سر دلت بجوشه، بگیره، تنگ شه اما می‌بینی نیست. هیچ حسی نیست. انگار نبوده هیچوقت!
من رسیدم به اینجا. به این نقطه‌ی توخالی ترسناک!
انگار مهم نیست که الان نیستی اما مهمه که قبلا بوده باشی.
می‌ترسم از وقتی که اسمت بیاد  و من آب تو دلم تکون نخوره!
انگار اون همه درس خوندم اما سر جلسه امتحان هیچی یادم نمیاد!
انگار اون همه سال و ماه و روزم افتاده تو یه چاهی که ته نداره!
زانوهامو میذارم لبه‌ی چاه و خم میشم رو به این خالی ترسناک داد میزنم کجااااایی؟
صدام می‌خوره‌ به دیواره‌ها و تو تاریکی عمیق چاه می‌پیچه و می‌پیچه و برمی‌گرده به خودم!
این روزا بارها و بارها شیرجه زدم تو این خالیِ ترسناک و معلق موندم.
نه توهم نبود!
یکی بود که از یه جایی به بعد دیگه نبود.

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
پری نوشت

29 Sep, 18:25

2,862

.
"دوست دارم هیچکاری نکنم"
این جمله‌ای ست که نمی‌توانم به کسی بگویم در زمانه‌ای که هر جا سرک می‌کشی یکی پیدا می‌شود که برای زندگی بهتر نسخه‌ای بپیچد.
در جهانی که حرکت رو به جلو منطقی و الزامی‌ست، نشستن روی مبل زهوار در رفته، خیره شدن به دیوار استخوانی رنگ روبرو، به صفحه سیاه ال سی دی، سایه خودم روی دیوار از بازتاب نور کم جان آباژور و فکر کردن به هیچ چیز و همه چیز بطالتی‌ست نابخشودنی و من باید اشتیاق به این بطالت را از هر کسی پنهان کنم.
پس روی دو پایم می‌ایستم و مثل شماهایی که توی این زندگی کوفتی به چیزی، کاری، هنری علاقه‌مندید راه میفتم توی خیابانها و کوچه‌ها و ساختمانها پی رشد، پی رفاه و همینطور که دارم بین مهندس‌ها، عکاس‌ها، دکترها، منشی‌ها، کارمندها، کارگرها، نقاش‌ها، باغبان‌ها، نویسنده‌ها و هر کسی که علاقه‌ای را دنبال می‌کند وول می‌خورم؛ حواسم هست که هیچکدامتان نفهمید من به هیچ کاری آنقدرها که باید علاقه‌ای ندارم.
که البته هیچ چیزِ هیچ چیز هم که نه، فقط به یک چیز علاقه‌مندم و آن هیچکاری نکردن است.
و حالا که دارم اینها را می‌نویسم به این فکر می‌کنم عجب کاراکتری می‌توانست باشد برای داستانی که متاسفانه علاقه‌ای به نوشتنش ندارم.
و در این زمینه آنقدر مکار و با سیاست شده‌ام که همیشه توی جیبم جواب آماده‌ای دارم برای سوال "چه آرزویی داری؟" که در موقعیت مورد نظر سر و ته قضیه را مثل یک آدمِ امیدوارِ آرزومند هم بیاورم.
یکبار جرات کردم و از این علاقه‌ی شرم‌آور و ممنوع به تراپیستم گفتم و جوابش این بود که یکی از نشانه‌های افسردگی‌ست و آن وقت بود که فهمیدم جهان روانشناسی هم با همه درک و همدلی‌اش به این علاقه به چشم اختلال می‌نگرد.
پس چاره‌ای ندارم جز این که روی پاهایم بایستم و بروم و بروم و بروم...
که شاید بخشی از طلبم را با نرمال بودن تسویه کرده باشم.
اما در تمام لحظه‌های دویدن‌ها و سگ دو زدن‌هایم ثانیه‌ای نبوده که به هیچکاری نکردن فکر نکرده باشم.

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel