پری نوشت @parinevesht_channel Channel on Telegram

پری نوشت

@parinevesht_channel


ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

پری‌سا زابلی پور

من در اینستاگرام:
Http://www.instagram.com/parisa_zabolipour

من در توئیتر:
https://twitter.com/parinevesht?s=09

📚 پری‌نوشت
لینک خرید
http://360pub.ir/

پری نوشت (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرام پری نوشت! اینجا مکانی است که شما می‌توانید از آثار هنرمند محبوب پری‌سا زابلی پور لذت ببرید. پری‌سا با استفاده از قلم و کاغذ ذهنش را بر روی کاغذ می‌ریزد و شما را به دنیایی خاص و زیبا می‌برد. اگر دنبال یک تجربه ادبی منحصر به فرد هستید، حتما این کانال را دنبال کنید. پری نوشت یک جایی است که شما می‌توانید با آثار جذاب و متنوع این هنرمند تعامل کنید. برای دنبال کردن پری‌سا در اینستاگرام به آدرس http://www.instagram.com/parisa_zabolipour مراجعه کنید و برای خرید آثار او به لینک http://360pub.ir/ مراجعه کنید. همچنین می‌توانید او را در توئیتر نیز دنبال کنید: https://twitter.com/parinevesht?s=09

پری نوشت

21 Jan, 13:33


این کنسرت فاخر به شدت پیشنهاد میشه
ایشالا که ببینمتون🥰

پری نوشت

21 Jan, 13:32


https://ticket.rooberoo.art/event/doran-ensemble/

پری نوشت

06 Jan, 18:49


تو این میزگرد راجع به تنهایی حرف زدیم
دوست داشتید در یوتیوب ببینید و نظرتون رو بفرمایید
با افتخار می‌خونیم❤️

پری نوشت

06 Jan, 18:49


https://youtu.be/j0tmGpBZqOs?si=GVBzRMRvYCvtvWsk

پری نوشت

27 Dec, 07:05


یه نفر هنوز...
@parinevesht_channel

پری نوشت

26 Dec, 18:32


@parinevesht_channel

پری نوشت

25 Dec, 09:43


@parinevesht_channel

پری نوشت

22 Dec, 13:34


می‌دونم که دلت نمی‌خواست قوی باشی....
@parinevesht_channel

پری نوشت

19 Dec, 11:38


برف
صدای عمو خسرو
و... 🫂

@parinevesh_channel

پری نوشت

05 Dec, 18:26


@parinevesht_channel

پری نوشت

02 Dec, 06:43


در جهان‌بینیِ بودایی، عواطف و احساسات (emotions)، میهمان‌هایی هستند که «می‌آیند و می‌روند.» برخی روان‌شناسانِ معاصر معتقدند که این درکِ دقیق و سالمی از مناسباتِ انسان‌ها با عواطف‌شان است. به دلایل مختلف:
۱. عواطف، معمولاً مستقل از اراده‌ی ما می‌آیند. رفتن‌شان تاحدی به نحوه‌ی مواجهه‌ی ما با آن‌ها بستگی دارد، اما آمدن‌شان غالباً‌ مستقل از خواستِ ماست. همان‌طور که میهمان‌ها موجوداتِ مستقلی هستند.
۲. عواطف، از جهانِ درونی ما خبر می‌دهند. همان‌طور که میهمان‌ها از جهانِ بیرونی ما خبر می‌دهند. از طریقِ انواعِ رنگارنگِ عواطف‌مان است که می‌فهمیم درون‌مان چه خبر است: کجای سرزمینِ وجودمان چه اتفاقی در حالِ رخ دادن است.
۳. میهمان، دقیقاً به دلیل این‌که میهمان است، نمی‌ماند. می‌رود. عواطف هم، هرچقدر سخت و سنگین باشند، نمی‌مانند. می‌روند.
۴. لازمه‌ی میهمان‌نوازی این است که ما میزبانی مهربان و پذیرا و شنوا در قبال میهمانان‌مان باشیم. گوش سپردن به عواطف، به‌جای پس زدن یا سرکوب کردن یا فراموش کردنِ آن‌ها، ادبِ میزبانی‌ست: میزبانِ خوبِ خویش بودن.

#ابراهیم_سلطانی
@parinevesht_channel

پری نوشت

01 Dec, 19:07


خروج از منطقه‌ی امن
@parinevesht_channel

پری نوشت

24 Nov, 21:15


برای دایی.
همان که پشت دخل سوپر شهرآرا می‌نشیند. همان سوپری که سندش نه اما نامش را از دایی عاریه گرفته. داییِ همه ساکنان شهرآراست و همه می‌گویند سوپرِ دایی.
و من دو سالی می‌شود که دلم مانده پیش محله‌ای که ده سال عجیب‌ترین روزهای زندگی‌ام را آنجا گذارنده‌ام و هنوز هر جا بخواهم بروم و برگردم از شهرآرا می‌گذرم.
و هر بار آه می‌کشم و هر بار دلم برای دایی و خیلی چیزهای دیگر تنگ میشود.
روزهایی که میرفتم توی مغازه‌ و به شوخی‌های بی‌مزه جابر، شاگرد مغازه نمی‌خندیدم و این دایی بود که زودتر از بقیه می‌فهمید مثل هر روز نیستم. خودش را سرگرم می‌کرد و چیزی نمیگفت تا وقتی که کارت را از دستم می‌گرفت. بی‌آنکه نگاهم کند می‌پرسید (چی شده دایی‌جان، حوصله نداری!) و من همیشه حوصله دایی را داشتم که بگویم: زندگی سخت شده دایی!
انگار بو باشم و دایی سالیوان!
هر وقت پشت دخل می‌دیدمش دوست داشتم بپرم سر و کولش، دور و برش بپلکم و سر به سرش بگذارم.
باید کمِ کمِ هفتاد و خرده‌ای ساله باشد. پوست تیره و چشمهای درشت قهوه‌ای و کله بی‌مویی دارد با تک و توک تارهای جو گندمی روی شقیقه‌ها. وقتی دست دراز می‌کند که خریدها را بگذارد توی کیسه شکم برآمده‌اش می‌چسبد به دخل و وقتی ساعت کاریش تمام می‌شود می‌بینیش که با آن قد کوتاه و پاهای پرانتزی سلانه سلانه راه میفتد توی پیاده‌رو و شهرآرا را میرود پایین.
چند وقت بعد از اسباب کشی رفتم سوپر دایی. تا وارد شدم گفت: به به، نیستی، کم پیدایی؟
گفتم: دایی از این محله رفتم، دلم تنگ شده، محله جدید سوپر نداره، اصلا لطفی نداره!
یک ردیف دندان سفید لبهای کبودش را قاچ داد، گفت: دایی جان چرا به خودت نمیرسی؟ چراموهاتو رنگ نمیکنی؟
خندیدم بلند بلند، مثل آنوقتها.
گفتم: زندگی سخت شده دایی!
گفت: میدونم، نرو آرایشگاه،خودت رنگ بگیر بذار
بعد سرش را کج کرد و گفت: ببخشید، فضول نیستما، به خاطر خودت میگم دایی، جوونی
گفتم: دایی شما تنها کسی هستید که اجازه دارید بهم بگید موهاتو رنگ کن.
امشب باز بعد مدتها رفتم سوپر دایی. پشت دخل نشسته بود. دلم باز شد. خریدی نداشتم. فقط دلم میخواست مثل آن وقتها لای قفسه‌ها بچرخم. با جابرِ وزه شوخی کنم. شکایتش را ببرم پیش دایی که(این جابر انقدر حرف میزنه آدم یادش میره چه خریدایی داشته). غر بزنم از جای پارکی که هیچوقت جلوی مغازه پیدا نمیشود و دایی آن کله تاسش را تکان بدهد و بگوید(ای بابا) و وقتی افزایش قیمت جنسی را بفهمم آه از نهادم بلند شود که(خاک بر سرم) و دایی جواب بدهد (خدا نکنه! خاک بر سر اونایی که باعثشن)
حتی دلم می‌خواست جابر دوباره مسخره بازیش گل کند، بپرد آن دست خیابان، از بوته خرزهره شاخه گلی بچیند و بگذارد زیر برف پاک کن ماشینم و من خودم را بزنم به آن راه... که احساس کنم هنوز متعلق به این محله‌ام.
سیر و سیاحتم که تمام شد ایستادم جلوی دخل. دسته‌ای از موهام را انداختم روی صورتم و گفتم: دایی موهامو رنگ کردم
نیش سالیوان باز شد. گفت: دیدم، آفرین، قشنگ شدی دایی جان
جابر پرید وسط که: خرید نمی‌کنی؟ بستنی، کیک؟
گفتم: رژیمم
گفت: کی گفته رژیم بگیری؟
پشتم را کردم و گفتم: غلط کرده بگه، خودش رژیم بگیره!
ول کن نبود، دوباره گفت: چاقه؟
ضرب گرفتم روی کانتر جلوی دخل: چرا غیر مستقیم میپرسی، سینگلم، سینگل!
دایی قاه قاه خندید و رو به جابر گفت راحت شدی؟!
قند است. قند محله شهرآرا. محله محبوب من!

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel

پری نوشت

22 Nov, 19:39


@parinevesht_channel

پری نوشت

22 Nov, 19:36


مرا یادت هست؟
هر از گاهی از خودم می‌پرسم. حتی دقیقا نمی‌دانم به حالم چه فرقی می‌کند؟ تقریبنش می‌شود این که روزی روزگاری خطی خشی از من روی زندگیت به جا مانده باشد که بشود یادگاری...
یادِ چه گاری بابا؟!
باید ول کنم این حرف‌ها را... اما هر از گاهی نمی‌شود. مثل امشب سر خیابان آتشنشانی وقتی داشتم با احتیاط سمت چپم را نگاه می‌کردم که بپیچم توی جلال؛ از ماشینی که داشت سبقت می‌گرفت صدای قمیشی آمد که ( انتظار روز برفی تو دلم داغ زده سرما...)
انگار عابری که یکهو پرت شده باشد جلوی گلگیر ماشین و زهره ترکت کند. به یادم آمدی...
دیگر خیلی وقت است که عضله‌ای در قلبم به لرزه نمیفتد. به جاش اندوه مثل نسیم گرم و کم جان چله‌ی تابستان اعلام حضور می‌کند. با هم رفیق شده‌ایم. رفقایی که خیلی هم با هم حال نمی‌کنند اما هر از گاهی حال هم را می‌پرسند. در جواب اندوه موذی چهارتا بوق حواله ماشینی کردم که جلو افتاده بود و آن سوال تکراری نشست توی سرم ( مرا یادت هست؟)
انگار آدمی که از پس دوری و بی‌خبری برآمده دلش را خوش می‌کند به فراموش نشدن... به امتداد حضورش در یادی، خاطره‌ای...
چند دقیقه بعد وقتی داشتم توی قفسه‌های داروخانه دنبال شامپویی می‌گشتم که هم ضد شوره باشد و هم فاقد سولفات؛ آهنگ قمیشی و این که مرا یادت هست از یادم رفته بود.
تا الان که سرم را گذاشته‌ام روی بالشت و زل زده‌ام به تاریکی پشت پنجره.
تازه فهمیده‌ام که اندوه نخواسته رفیق نیمه راه باشد. از سر خیابان آتشنشانی نشسته روی صندلی شاگرد و با من آمده تا خانه. تا روی تخت... و پخش شده توی تاریکی غلیظ پشت پنجره.
می‌ترسم نگاهت بین قفسه‌های کتابخانه‌ات بچرخد و از روی‌ کتاب‌هایی که هدیه من بود رد شود و یاد من نیفتی.
می‌ترسم ماشینی که از تو سبقت می‌گیرد روز برفی را پخش کند و یاد من نیفتی.
یاد آن بعد از ظهری که حرف از آهنگ‌های قمیشی بود و من برایت روز برفی را فرستادم و گفتم از بین آهنگ‌هاش این یکی حس و حال غریبی دارد.
می‌ترسم یاد من بیفتی اما اندوه خواب مانده باشد و به تاریکی پشت پنجره‌ات سر نزند.
کاش مثل قهرمان داستان یکی از شاگردها که هر روز توی جیب بارانی‌ محبوبش تکه کاغذی می‌گذاشت که رویش نوشته بود دوستت دارم، آن آخرین باری که دیدمت قبل از آنکه کتت را تنت کنی چیزی از خودم می‌چپاندم توی جیبش که وقتی راه افتادی توی خیابان و دست کردی توی جیبت؛ مرا پیدا کنی.
ردی از من که انتظار آفتاب گرم تو دلش یخ زده اما...

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel

پری نوشت

21 Nov, 07:34


ظرفیت باقی مانده ۱ نفر
روزها و ساعت‌های کلاس‌های خصوصی هفته‌ای یک جلسه و به مدت ۵ جلسه
پنجشنبه ها
۱۱ تا ۱۲/۳۰
برای ثبت نام به دایرکت صفحه اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید
https://www.instagram.com/parisa_zabolipour?igsh=MWl3dnphaW50ZHU1aA==

پری نوشت

13 Nov, 06:00


ظرفیت باقی مانده ۳ نفر
روزها و ساعت‌های کلاس‌های خصوصی هفته‌ای یک جلسه و به مدت ۵ جلسه
پنجشنبه ها
۳ تا ۴/۳۰
جمعه‌ها
۱/۳۰ تا ۳
۳/۳۰ تا ۵
برای ثبت نام به دایرکت صفحه اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید
https://www.instagram.com/parisa_zabolipour?igsh=MWl3dnphaW50ZHU1aA==

پری نوشت

09 Nov, 17:19


حالت چطوره؟
بیا بغلم 🫂

@parinevesht_channel

پری نوشت

08 Nov, 13:28


سلام آقای دهنوی!
چند ماهی بود که ازتان بی‌خبر بودم اما آن‌ روز که شنیدم دارید میروید آن سر دنیا ترس برم داشت. سر کلاس بودم که یک آن نگاهم مات ماند روی صورت شاگردم و توضیحات بعدش را نشنیدم. دوباره وسط سینه‌ام به اندازه کف دست گُر گرفت. همانجایی که وقتی هر بار سر جلسه تراپی از من می‌پرسیدید الان توی بدنت چه خبره؟ بهش اشاره میکردم و میگفتم گُر گرفته!
خدا را شکر که نت رفت و ادامه کلاس ماند برای هفته بعد. خودم را انداختم روی مبل. مثل آدمی که آژیر خطر را شنیده اما آن دور و بر پناهگاهی نمی‌بیند که بپرد توش جز همان مبل فکسنی، گوش به زنگ، منتظر اتفاق ماندم. چیزی از سینه‌ام خودش را کشید تا گلو و از چشمهام زد بیرون. اشکهام بی‌امان میریخت. انگار دوباره بابام مرده بود. انگار دوباره دختر بچه‌ی هفت ساله‌ای بودم که توی نمایشگاه بین المللی لای آدم‌ها میدوید و گریه میکرد و دنبال پدر و مادرش میگشت. یاد آن باری افتادم که کرونا گرفته بودید و من خودم را دلداری میدادم که شما نمی‌میرید. با نفس‌های کوتاه و تند تقلا میکردم این خبر را هضم کنم اما بی‌اراده گوشی را برداشتم و پیام دادم. احوالتان را پرسیدم و برایتان آرزوی موفقیت کردم. دروغ چرا آن لحظه احوالتان و این که در این مسیر جدید موفق بشوید یا نه آنقدرها برایم مهم نبود‌. فقط میخواستم بگویم من هستم. مرا یادتان نرود. دستم را رها نکنید.
فکر این که جلساتم همیشه آنلاین بوده و از هر جای دنیا میشود برگزارش کرد هم تپش قلبم را آرام نکرد.
آدمی که سه سال روبرویش خندیده بودم، گریسته بودم، برایش از آرزوها و حسرتهام گفته بودم، آدمی که مرا فهمیده بود، همدلی و همدردی کرده بود، آدمی که توی این سه سال یکبار بکن نکن نکرده بود، دستوری نداده بود، قضاوتی نکرده بود، سر هزینه جلسات با من کلی راه آمده بود، به من یاد داده بود چقدر و چطور با خودم مهربان باشم...و این مسیر سه ساله را همراهم آمده بود تا نجات پیدا کنم که فقط خودم میدانم که چه بودم و چه شدم، که نجاتم داده بود...حالا داشت می‌رفت. همین فعل رفتن به خودی خود کافی بود که آدم یکباره با حفره‌ای عمیق مواجه شود. که یکباره غریب و بی‌کس شود.
بی‌کس و غریب شده بودم آقای دهنوی و سیر و سیاحت توی این غربت یک ساعتی طول کشید.
بعد حالم آمد سر جاش. انگار کابوس دیده بودم و پریده بودم از خواب.
به خودم گفتم چیزی نیست خواب بد دیدی. میتوانی مثل قبل هر وقت بخواهی با آقای دهنوی جلسه داشته باشی.
چند روز بعد شما پیام دادید و گفتید مثل سابق هر وقت بخواهم میتوانم.
گفتم متشکرم.
بله آقای دهنوی برای همه چیز متشکرم
هر کجای دنیا که هستید موفق باشید.

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel

پری نوشت

06 Nov, 12:09


@parinevesht_channel

پری نوشت

30 Oct, 07:27


تراپی؟ قرص؟ روانکاو؟
نه ممنون. به جایش ورزش میکنم.
میروم جنگل.
میروم رشت.
دورهمی با دوستان میگیرم.
به جایش؟ قهوه و کتاب.
گربه ام را بغل میکنم.
یوگا میکنم.
خرید میروم.
روی خودم کار میکنم...

عزیزان اگر اینها برای شما واقعا راه حل و جواب است، یعنی شما واقعا هم نیازی به روانکاو یا دارو نداشتید. یعنی شما افسردگی مزمن یا حاد ندارید. یعنی حالتان وخیم نیست که با یوگا و موزیک و دورهمی و قدم زدن در جنگل انرژی های رفته می آید سر جایش. حتما که ادامه اش بدهید ولی لطفا لطفا لطفا نسخه برای بقیه نپیچید. این خیلی اشتباه است و از عدم درک شرایط می آید که اتفاقا هم چه خوب که یکی درکی از عوالم افسردگی نداشته باشد اما این اصلا خوب نیست که خیلی با اعتماد به نفس فکر کند درکش میکند!!

افسردگی، غول ناپیدا و بسیار قوی است. پنجه در پنجه اش انداختن چیزی نیست که همه ببینند و درجا بفهمند اوه ، آنجا روی آن صندلی جلوی سینی همبرگر یا روی زمین ورزش یا پشت فرمان لکسوس، یکی با غولش در جدال است.
نیاز و درخواست کمک حرفه ای، دنیایی بسیار متفاوت دارد از آنچه شما بلدید با رشت و یوگا و دیدار برج گالاتا رفع و رجوعش کنید.

خیلی مهارت لازم دارد که آدم بداند برای که و تحت چه شرایطی می‌تواند از خودش مثالهای نقض بیاورد و بگوید چقدر قهرمان داستان زندگی است و تحت چه شرایطی صرفا ساکت بماند و دنبال رنج زدایی آبکی و ساده سازی های اینفلوئنسری برای بقیه نگردد.
این هنر بزرگی است ولی اکتسابی و یاد گرفتنی است.

وبلاگ نوامبر ۲۵
@parinevesht_channel

پری نوشت

24 Oct, 05:34


‍ این نامه را برای تو می‌نویسم درست یک شبانه روز که از دیدن #کیک_محبوب_من گذشته و من تمام این ۲۴ ساعت را به لحظه لحظه‌های این فیلم فکر کرده‌ام.
من آن زن ۷۰ ساله را در ۴۵ سالگی زندگی کرده‌ام... و شاید چند سال زودتر.
لحظه‌هایی که جلوی آینه پوست صورتم را به دو طرف کشیده‌ام. لحظه‌هایی که توی خیابان با دستپاچگی و زیر چشمی توی صورت مردها به دنبال همدمی بوده‌ام. لحظه‌هایی که زیر دوش به این فکر کرده‌ام که نکند مثل عباس همسایه طبقه بالای مامان شوم که جسد بو گرفته‌اش را سه روز بعد توی حمام خانه‌اش پیدا کردند.
وقت‌هایی که از لرز تنهایی دراز کشیده‌ام روی تخت، به جمله خودت را بغل کن فحش داده‌ام و دست فرانکو را توی دستم گرفته‌ام. همان ببر نارنجی را که از فرودگاه بانکوک تا تهران توی بغلم آوردمش.
آن وقت‌ها تنها نبودم و اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که یک روز روی تخت دو نفره به دست‌های تپل عروسکی چنگ بزنم که فقط انگشت شست دارد.
آدم توی بیست و خرده ای سالگی هیچ تصویر مشخصی از چهل و اندی سالگی ندارد جز یک مشت احتمال که به نظر قطعی می‌آید.
آدم توی آن سن و سال فکر می‌کند که سوار زندگی قرار است تخته گاز برود به هر کجا و تا هر چند سال که بخواهد.
فکر می‌کند هر چه بخواهد همان می‌شود و هر چه را که نخواهد نمی‌بیند.
بعد یکجا زندگی ترمزش را می‌کشد. آدم تا یک جایی روی زمین سُر می‌خورد، کشیده می‌شود، زخمی و آزرده می‌شود اما باور نمی‌کند. نمی‌خواهد باور کند کتاب زندگی ممکن است این فصل‌ها را هم داشته باشد.
به خودش فشار می‌آورد، گاز می‌دهد، تقلا می‌کند که باز دور بگیرد و به تاخت برود اما جان ندارد، خسته و دلمرده‌تر از آن است که رویا ببافد. که منتظر رویاها بماند.
و شاید همین ترس از بی‌رویا شدن هلم داده که برای تو بنویسم.
برای تو که نمی‌دانم کیستی، چیستی و کجایی؟
شاید می‌خواهم با نوشتن این نامه احتمال بودنت را قطعی کنم.
شاید نمی‌خواهم توی صورت‌ها آواره شوم. توی آینه‌ها حسرت بخورم. توی حمام بو بگیرم.
شاید می‌خواهم زندگی چیزی واقعی‌تر از عروسک بازی باشد.
و شاید تو که شبیه من فکر می‌کنی و از چیزهایی که من می‌ترسم می‌ترسی این کلمات را بخوانی و به موقع خودت را برسانی.
می‌خواهم که حتما خودت را برسانی...

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel

پری نوشت

20 Oct, 19:12


#برای_بابا

از وقتی بابا رفت پا توی آن داروخانه نگذاشته بودم. با دکترش دوست شده بود و هر وقت نسخه داشت می‌ایستاد بالای سرش و تا مطمئن نمی‌شد دستور مصرف همه داروها را کامل و با جزئیات نوشته؛ بنده خدا را ول نمی‌کرد.
داشتم می‌رفتم سفر، دیرم شده بود و این تنها داروخانه سر راهم بود. داخل که شدم یاد بابا افتادم. بعد دیدم خیلی وقت است که توی سرم و قلبم خبری از بابا نبوده. بعد احساس کردم خیلی دلم برایش تنگ شده. بعد دیدم دکتر داروخانه را تار و خیس می‌بینم. بدون حرف زدم بیرون.
توی راه به وسایلی که باید می‌چپاندم توی کوله فکر کردم و حساب کردم برای اینکار چند دقیقه وقت دارم.
رسیدم خانه. رفتم سمت کمد که کوله را بردارم وسط راه یک آن کج کردم سمت کشوی دراور. کیسه سیاه را کشیدم بیرون. گره‌ سه ساله‌اش را باز کردم و قاب عکس بابا را درآوردم. دست کشیدم روی صورتش و زبری ته ریشش فرو رفت توی پوستم.
نفهمیدم چرا و از کجا این جمله‌ها نشست توی سر و قلبم:
(با این حال که همچنان معتقدم حق نداشتی با من آنطور رفتار کنی اما به هر حال تو هم اولین بار بود که زندگی می‌کردی. از این به بعد دیگر می‌توانم مسئولیت ترمیم آن آسیب‌ها را تمام و کمال به عهده بگیرم. می‌دانم احتمالا باز لحظاتی خواهد رسید که غم، حسرت و خشم را تجربه کنم اما... بخشیدمت. امیدوارم روحت در آرامش باشد.)
بله... برای من اینگونه بدون قصد قبلی اتفاق افتاد. اما تاکید می‌کنم، تاکید می‌کنم که شاید برای شما اتفاق نیفتد و این اصلا اشکالی ندارد و خیلی زیاد حق دارید.
همین.

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel

پری نوشت

13 Oct, 21:19


@parinevesht_channel

پری نوشت

13 Oct, 08:56


اینجا زنی‌ست که دوست دارد بنویسد، اما خبری نیست چیزی برای شرح و تفصیل ندارد نمی‌فهمد روزها کش می‌آیند یا مثل برق و باد می‌گذرند. خسته‌است، خسته می‌خوابد، خسته بیدار می‌شود، صبح به صبح خسته دوش می‌گیرد، تاب فرهای خاکستری‌اش را سامان می‌دهد. رژ قرمز می‌زند. یک ساعت زودتر از شروع ساعت کاری‌اش پشت میز می‌نیشیند. چیزی حدود ۴۰۰ نفر همکار را به اسم کوچک می‌شناسد. احوال بچه‌هایشان را دانه به دانه می‌پرسد.  مدت‌هاست بابت پیرچشمی نه با عینک نه بی‌عینک نه دور و نه نزدیک را درست نمی‌بیند. از وقتی آن اندام مولد و منبع هورمون را یک‌هو با جراحی از دست داده، همه‌اش احساس گرما می‌کند. و مدام خیس عرق است. درمانده‌ است. 
 فرزند ارشد است. خواهر بزرگ است، خواهرزاده‌ی اول است و برای همه‌ی این نقش‌ها خیلی نحیف است.
جعفری خرد می‌کند به گوشت چرخ شده و پیاز رندیده‌ی آب گرفته اضافه می‌کند. ورز می‌دهد و به تاریخ مشرطه گوش می‌کند. کف دستش شامی را گرد فرم می‌دهد می‌اندازد توی روغن داغ. توی سرش دنبال سر رشته‌ی چیزی نوشتنی می‌گردد. اما تک کلمه‌هایش را  هم  گم کرده.
 این روزها که همه می‌میرند سنش را از ۵۱ کسر می‌کند، چیزی نمانده. زندگی مفت است و جان بی‌مقدار. هنوز به هیچ‌کدام از آرزوهایش نرسیده. چیزی خلق نکرده، چیزی روی کاغذ ننوشته. تا به حال جز یک جفت همستر حیوان خانگی نداشته، هیچ کدام از شهرهایی که همیشه دل‌ش می‌خواسته را ندیده، همه‌ی چیزهایی را که دوست داشته،  همه‌ی آن آدم‌‌ها و ماهیت‌های معتبر که می‌نوشتند، می‌ساختند می‌خواندند. همه‌ی آن زندگی‌ها، زمزمه‌ها... هیچ‌کدام کیفیت‌شان را حفظ نکرده‌اند. هیچ چیز سر جایش نیست جز بچه‌اش. به خودش می‌لرزد که بلا دور قضا دور ... اما بچه‌اش. چشم و چراغ‌ست، جان و جهانی که سال‌هاست دوری‌اش را تمرین می‌کند تنها ماهیتی‌ست که همانی‌ست که می‌بایست و قرار بود باشد. 

وبلاگ آلوچه خانوم
@parinevesht_channel

پری نوشت

12 Oct, 19:17


آنقدر غروب کرده فردا در من
آنقدر که گم شده ست دنیا در من
آنقدر هوای فاصله بارانی ست
آنقدر که غرق گشته دریا در من

#ایرج_زبردست
@parinevesht_channel

پری نوشت

05 Oct, 14:09


پری نوشت pinned «از آخرین باری که دیدمت چقدر می‌گذره؟! داشتی بارونیت‌رو تنت می‌کردی. گفتی یه روز برمی‌گردم کار نیمه تمومم‌رو تموم می‌کنم. نمی‌دونستم دوباره می‌ببینمت یا نه. اصرار بی‌فایده بود. چاره‌ای نداشتم جز این که درو باز کنم و بذارم بری. آخرین باری که صداتو شنیدم کِی…»

پری نوشت

03 Oct, 10:23


از آخرین باری که دیدمت چقدر می‌گذره؟!
داشتی بارونیت‌رو تنت می‌کردی. گفتی یه روز برمی‌گردم کار نیمه تمومم‌رو تموم می‌کنم. نمی‌دونستم دوباره می‌ببینمت یا نه. اصرار بی‌فایده بود. چاره‌ای نداشتم جز این که درو باز کنم و بذارم بری.
آخرین باری که صداتو شنیدم کِی بود؟! گفتی مراقبت کن.
یه ویس ۳ ثانیه‌ای. می‌دونستم آخرین ویسه. می‌دونستم دلشو ندارم دوباره گوش بدم. می‌دونستم چاره فقط اینه که بره تو سطل آشغال صفحه چتمون.
چقدر گذشته از همه‌ی اینا؟! از خندیدنا، شوخی کردنا، غر زدنا، قهر و آشتیا؟!
انگار بین ما یه فضای خالیه. انگار هیچوقت همو نشناختیم.
انگار یه آدمایی میان فقط برای این که بعدها فکر کنی انگار هیچوقت همو نشناختین. انقدر دور و گم و گور...
پس تکلیف خاطره چی میشه؟!
همون که یهو میاد خِرتو می‌چسبه، نفستو تنگ می‌کنه، اشکتو درمیاره، لای دست و پات می‌پیچه و کلافه‌ت می‌کنه.
انگار خاطره بیشتر از این که یاد کسی، چیزی، لحظه‌ای باشه؛ توهمه!
اولا مطمئنی که هست. چون قبلا بوده. هر وقت بخوای دست میندازی و میگیرش. حواست نیست که داره میگذره. که روز و ماه و سال دنبال هم کردن. که داری از اون آخرین بار دور و دورتر میشی‌. از اون لحظه که اون رفت تو آسانسور و تو پشت در خونه مات و منگ و تشنه موندی. از اون جواب تو هم مراقب خودت باشی که لبتو گاز گرفتی و تو دلت گفتی.
اما هر چقدرم که بگذره مطمئنی که جاشو بلدی، از حفظی، اراده کنی قاپیدیش.
تا یه روزی که دست میندازی سمتش اما فضای خالی مثل باد از لای انگشتات رد میشه. مور مورت میشه. دلت می‌خواد خودتو با یه تصویر سرگرم کنی. گرم شی، عصبانی‌شی، حسرتشو بخوری. زور میزنی دو قطره اشک بیاد، سر دلت بجوشه، بگیره، تنگ شه اما می‌بینی نیست. هیچ حسی نیست. انگار نبوده هیچوقت!
من رسیدم به اینجا. به این نقطه‌ی توخالی ترسناک!
انگار مهم نیست که الان نیستی اما مهمه که قبلا بوده باشی.
می‌ترسم از وقتی که اسمت بیاد  و من آب تو دلم تکون نخوره!
انگار اون همه درس خوندم اما سر جلسه امتحان هیچی یادم نمیاد!
انگار اون همه سال و ماه و روزم افتاده تو یه چاهی که ته نداره!
زانوهامو میذارم لبه‌ی چاه و خم میشم رو به این خالی ترسناک داد میزنم کجااااایی؟
صدام می‌خوره‌ به دیواره‌ها و تو تاریکی عمیق چاه می‌پیچه و می‌پیچه و برمی‌گرده به خودم!
این روزا بارها و بارها شیرجه زدم تو این خالیِ ترسناک و معلق موندم.
نه توهم نبود!
یکی بود که از یه جایی به بعد دیگه نبود.

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel

پری نوشت

29 Sep, 18:25


.
"دوست دارم هیچکاری نکنم"
این جمله‌ای ست که نمی‌توانم به کسی بگویم در زمانه‌ای که هر جا سرک می‌کشی یکی پیدا می‌شود که برای زندگی بهتر نسخه‌ای بپیچد.
در جهانی که حرکت رو به جلو منطقی و الزامی‌ست، نشستن روی مبل زهوار در رفته، خیره شدن به دیوار استخوانی رنگ روبرو، به صفحه سیاه ال سی دی، سایه خودم روی دیوار از بازتاب نور کم جان آباژور و فکر کردن به هیچ چیز و همه چیز بطالتی‌ست نابخشودنی و من باید اشتیاق به این بطالت را از هر کسی پنهان کنم.
پس روی دو پایم می‌ایستم و مثل شماهایی که توی این زندگی کوفتی به چیزی، کاری، هنری علاقه‌مندید راه میفتم توی خیابانها و کوچه‌ها و ساختمانها پی رشد، پی رفاه و همینطور که دارم بین مهندس‌ها، عکاس‌ها، دکترها، منشی‌ها، کارمندها، کارگرها، نقاش‌ها، باغبان‌ها، نویسنده‌ها و هر کسی که علاقه‌ای را دنبال می‌کند وول می‌خورم؛ حواسم هست که هیچکدامتان نفهمید من به هیچ کاری آنقدرها که باید علاقه‌ای ندارم.
که البته هیچ چیزِ هیچ چیز هم که نه، فقط به یک چیز علاقه‌مندم و آن هیچکاری نکردن است.
و حالا که دارم اینها را می‌نویسم به این فکر می‌کنم عجب کاراکتری می‌توانست باشد برای داستانی که متاسفانه علاقه‌ای به نوشتنش ندارم.
و در این زمینه آنقدر مکار و با سیاست شده‌ام که همیشه توی جیبم جواب آماده‌ای دارم برای سوال "چه آرزویی داری؟" که در موقعیت مورد نظر سر و ته قضیه را مثل یک آدمِ امیدوارِ آرزومند هم بیاورم.
یکبار جرات کردم و از این علاقه‌ی شرم‌آور و ممنوع به تراپیستم گفتم و جوابش این بود که یکی از نشانه‌های افسردگی‌ست و آن وقت بود که فهمیدم جهان روانشناسی هم با همه درک و همدلی‌اش به این علاقه به چشم اختلال می‌نگرد.
پس چاره‌ای ندارم جز این که روی پاهایم بایستم و بروم و بروم و بروم...
که شاید بخشی از طلبم را با نرمال بودن تسویه کرده باشم.
اما در تمام لحظه‌های دویدن‌ها و سگ دو زدن‌هایم ثانیه‌ای نبوده که به هیچکاری نکردن فکر نکرده باشم.

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel

پری نوشت

29 Sep, 17:28


گذشتن و رفتن پیوسته...
@parinevesht_channel

پری نوشت

27 Sep, 20:46


.
▫️مگر زندگی باز نگشته بود؟

هجوم ناگهانِ اندوه یا حسرت در روزها، هفته‌ها یا ماه‌های بعد، تجربه‌ای ناگزیر است‌. فکر می‌کنی با فقدانت کنار آمده‌ای و هرچند غمگینی ولی دوباره زنده‌ای، امّا همه چیز یک‌هو فرو می‌ریزد. خودت را می‌بینی که شبیه همان لحظات و روزهای اول، بهت‌زده می‌پرسی واقعاً دیگر نیست؟ رفت؟ تمام شد؟ دیگر هیچ کجای این دنیا نیست؟ دیگر بر نمی‌گردد؟ دیگر هیچ وقت ... ؟ خودت را می‌بینی که انگار هیچ‌گاه با هیچ چیزِ این ویرانی کنار نیامده‌ای.

امّا چه اتفاقی می‌افتد و این هجومِ ناگهان اندوهِ فرد سوگوار از کجا می‌آید؟ مگر نتوانسته بود به زندگی برگردد؟ مگر نتوانسته بود جایی برای اندوهش بیابد و راهی برای زندگی باز کند؟ ما آدم‌ها در تجربه سوگ، تا مدّتی گاه زیاد، نوسانی مدام میان انکار و پذیرش را تجربه می‌کنیم. خیلی وقت‌ها هم تصور می‌کنیم که پذیرفته‌‌ایم امّا آنچه تجربه می‌کنیم، پذیرش نیست، صرفاً آگاهی از فقدان است بی‌آنکه عاطفه متناسب با این آگاهی را تجربه کنیم. گویی ارتباط این آگاهی با احساس و عاطفه ما قطع شده است. این حالت، گونه پیچیده‌تری از انکار است. می‌دانیم اما نمی‌دانیم، می‌دانیم امّا عملاً چنان زندگی می‌کنیم که گویی آن اتفاق نیفتاده است. در اینجاست که ناگهان اتفاق، حرف یا فکری این ارتباطِ قطع شده میان آگاهی و عاطفه را وصل می‌کند و بی‌هوا همه آن تجربه آغازین اندوه به سراغمان می‌آید. گویی بعد از مدّت‌ها دوباره "واقعاً" فهمیده‌ایم که چه اتفاقی افتاده. آنگاه دوباره تقلایمان برای پذیرش آغاز می‌شود و این‌بار تکه کوچکِ دیگری از این ناگواری را می‌بلعیم و هضم می‌کنیم. این اتفاق آنقدر تکرار می‌شود، تا بتوانیم بدونِ نیاز به انفصال آگاهی و احساس، فقدان را در درونمان حمل کنیم.

هرچند روانِ ما آدم‌ها برای انطباق و پذیرش ساخته شده است، امّا زمان می‌برد و کم‌هزینه هم نیست و گاهی اوقات نیاز به کمکی از بیرون دارد.

محمود مقدسی
@parinevesht_channel

پری نوشت

25 Sep, 11:34


@parinevesht_channel

پری نوشت

23 Sep, 20:12


چونکه عکس قشنگیه :)
@parinevesht_channel

پری نوشت

23 Sep, 20:11


@parinevesht_channel

پری نوشت

23 Sep, 19:16


اگر دیدی
میان ویرانه‌های خانه‌ای
گل سرخی قد کشیده است
هرگز تعجب نکن
ما اینطور دوام آورده‌ایم...

مصعب ابوتوهه
@parinevesht_channel

پری نوشت

21 Sep, 20:07


تا همه ما در پاییز
در گل‌های داوودی غرق نشدیم
تند پارو بزن
درد می‌آید و می‌رود
اما
پاییز پشت پنجره
استوار ایستاده است.

احمد‌رضا احمدی
@parinevesht_channel

پری نوشت

12 Sep, 18:01


صبح روز تولدش خودش را کشت.
قبل از طلوع خورشید بیدار شده بود. دوش گرفته بود. با دقت ته ریشش را زده بود.
بهترین لباسش را پوشیده بود. عطر محبوبش را روی خودش خالی کرده بود. بعد رفته بود یک قوری بزرگ چای اعلای سیلان دم کرده بود. نشسته بود روبروی قاب عکس  تمام آنهایی که خیلی قبلتر ترکش کرده بودند؛ پدرش، مادرش و.... استکان پشت استکان در سکوت با آنها چای خورده بود. بعد با دقت قوری و استکان را روی بوفه کنار عکسها گذاشته بود انگار که یک مراسم آیینی مقدس را اجرا می‌کند.
بعد رفته بود جلوی آینه خودش را برانداز کرده بود. به چشمهایش خیره شده و مطمئن شده بود که کار درستی می‌کند.
باید چیزی را ترک می‌کرد. باید کوچ می‌کرد. خانه‌اش، کالبدش، جهانش باید عوض می‌شد.
درست شبیه درختی که ریشه‌هایش را از خاک پس می‌گیرد او هم‌ می‌خواست خودش را پس بگیرد از چه چیز نمی‌دانست.
اما باید چیزی را ترک می‌کرد و جز خودش و موقعیتی که در آن بود چیزی برای ترک کردن نداشت.
باید ظرفش عوض می‌شد. دنیا برایش شده بود رودخانه‌ی نیل و او نوزادی که می‌خواست خودش را به دست امواج بسپارد و برود.
از تراس به خیابان نگاه کرده بود. تنها چند ثانیه فاصله داشت از طبقه‌ی بیست و یکم تا کف خیابان و مرگ.
یک لحظه ترسیده بود نکند زود فراموشش کنند؟
یاد حرف‌های دیشبمان افتاده بود که در حالی که سرخوش در آغوشش لم داده بودم به او گفته بودم؛ آدم‌ها از فراموش شدن بیشتر می‌ترسند یا دوست نداشته شدن؟!
و او با چشم‌های سیاهش یک لحظه در نگاهم لنگر انداخته بود و گم شده بود، انگار کشتیی که ناخدایش وسط طوفان قطب نمایش از کار افتاده باشد و آنقدر هم با هیچ خدایی رفاقتی ندارد که امیدوار باشد از  دل همچین طوفانی جان سالم به در ببرد.
نفس بلندی کشیده بود و گفته بود《فراموش شدن و دوست نداشته شدن مثل مرگه!》
گفتم《خب با این تفاسیر حالا تو مرگ منی یا زندگی من آقای ماکالو؟》
اسمش را گذاشته بودم ماکالو چون شبیه کوه ماکالو دور و گم بود و البته سخت.
جوابم یک بوسه‌ی طولانی عاشقانه بود. شاید هم تصور من این بود که تمِ عاشقانه‌ای داشت.
حالا که رفته می‌فهمم بوسه‌اش بوسه‌ی مرگ بوده و منی که شب تولدش کنارش سرخوشانه می‌خندیدم بی‌خبر از همه چیز، جزئی از نمایشنامه‌ی مرگش بوده‌ام.
کاروسل قدیمی را که از یک عتیقه فروشی برایش گرفته بودم کوک کرده بود. به گردش اسب‌ها خیره شده بود و هنوز برایش سوال بود چرا یکی از اسب‌ها شکسته و نیست.
اولین بار که پرسید سرش روی پایم بود و کاروسل کوک شده بود و برای خودش می‌چرخید و آهنگ قشنگ و غمگینش پخش می‌شد.
برایش قصه‌ای گفتم که آن اسبی که نیست اسمش خوزه بوده که یک شب مهتاب عاشق فرانچسکا دختر موطلایی لوئیچی مزرعه‌دار شده.
و این شروع داستان بود.
گفت《اسب‌ها که عاشق نمی‌شن》
گفتم《 این اولیش بوده 》
گفت《پس بخاطر همین گم وگور شده، تو گم نشی یه وقت!》
گفتم 《هنوز عاشقت نشدم که》
گفت 《چشماتو ببند بعد دروغ بگو 》
گفتم 《کی گفته چشما دروغ نمی گن!》
و او صبح روز تولدش به آینه نگاه کرده بود و چشم‌هایش دروغ نگفته بودند.
کاروسل را روی میز تراس گذاشته بود و پریده بود...
آقای ماکالو!
با آن چشم‌های سیاهت باید به تو بگویم من هنوز طعم گس لب‌هایت را فراموش نکرده‌ام و زنی دیوانه با افکار  مالیخولیایی‌اش  هنوز  این طرف روی تراس طبقه‌ی هفدهم  هست که نه فراموشت می‌‌کند و نه از دوست داشتنت دست می‌کشد.
اما من که نباشم چی؟!
من هم یک شب که ماه کامل باشد مثل خوزه همان اسب مرموز کاروسل گم و گور می شوم...
و تو نیستی که بگویی ببین تو هم آخرش عاشق شدی... ببین تو هم گم و گور شدی!

#عاطفه_حسامی
از هنرجویان کارگاه سفر به هزارتوی درون با نوشتن
@parinevesht_channel

پری نوشت

09 Sep, 18:36


هیچ وزنه‌ای سنگین‌تر از بلند کردن خودت تو روزای ناامیدی نیست
دمت گرم که بلند میشی
دمت گرم که ادامه میدی
@parinevesht_channel

پری نوشت

03 Sep, 19:20


از جمله‌ی «فدا سرت» خیلی خوشم میاد، بهم حس امنیت میده.
اینجوریه که «فدا سرت داری گند میزنی به همه چی»، «فدا سرت غذا سوخت»، «فدا سرت چای ریخت»، «فدا سرت ماشینو زدی»، «فدا سرت نتونستی»، «فدا سرت نشد، نرسید، نرفتی، نیومد!»
بیا بغلم، اصلا ولش کن،
فدا سرت!
@parinevesht_channel

پری نوشت

31 Aug, 06:55


ظرفیت باقی مانده دوره نوشتن ۲ نفر
برای ثبت نام به دایرکت صفحه اینستاگرام مراجعه کنید
http://www.instagram.com/parisa_zabolipour

پری نوشت

17 Aug, 15:04


پیری

آخرین باری که خاله شکوه مربای آلبالو درست کرد، شیشه را داد دستم و گفت: «نتونستم آلبالوها را پاک کنم و با هسته ریختم، دیگه ببخشید.» و من از همان روز فهمیدم که خاله دیگر پیر شده.

پیری عجب چیز عجیب و غم‌آلودی است. تماشای پیری دیگران اما غم‌آلودتر. چیزی که این روزها روانم را پریشان کرده، پیری مامان و باباست. با اینکه این دوران از زندگی آنها سالهاست که شروع شده، اما انگار تا همین چند روز پیش باور نداشتم که پیر شدند. حالا برای هر مسئله کوچکی یک مشکل بزرگتر می‌سازند، بگومگوهای کودکانه دارند. عینک می‌زنند، زیاد می‌خوابند و غذاهایشان کم‌نمک و کم‌رب شده.

مامان حتی دیگر تا سر خیابان هم نمی‌رود، یک وقت‌هایی که می‌فهمد برای ناهار پیشش می‌روم با خوشحالی می‌خواهد که برایش سبزی خوردن بخرم. از آن طرف اما سختش می‌شود که غذای بیشتر بپزد. بابا غذا سفارش می‌دهد. مامان خوشحال می‌شود. برای باز شدن در چند دقیقه باید منتظر بمانیم. مامان گوش‌هایش سنگین شده است. اما صدای بچه‌ها را خوب می‌شنود. حوالی عصر که بچه‌ها سروصدایشان بالا می‌رود اخم می‌کند و سرش را بین دستانش می‌گیرد.

سلسپت و پاراگراف را با هم می‌خورد. در قرص خوردن حواسش را از دست نداده. دفترچه‌اش هم پر است از نکته‌های قشنگی که در کانال‌ها می‌خواند. هنوز از شریعتی و بهشتی حرف می‌زند و خاطرات جوانی یادش نرفته. اما  بابا نه. دیگر زبانش خوب نیست و کلمات هم فراموش می‌کند.

بابا میوه‌هایی را که دیروز از باغ آورده مفت می‌دهد به میوه‌فروش محل. چون نتوانسته زودتر بچیند و همه لک‌دار و چرکیده شده‌اند. مامان تشر می‌زند که حیف آن پول کارگر. بابا سکوت می‌کند.

ناتوان شده‌اند. هردو. بیشتر از آن‌چیزی که از پیری‌شان انتظار داشتم. بابا می‌گوید: اینترنت گوشی‌اش وصل نیست. با عجله سراغش می‌روم که درست بشود. نمی‌شود. بعد با شرم می‌گوید: «کاش بمونی یادم بدی درست کردنش رو.» شرم من اما بیشتر است. از دیدن احوال آنها. از این‌که خواهش می‌کنند و دستور نمی‌دهند دیگر. این شرم مثل آتشی به جانم افتاده. کاش پیر نشوند هیچ وقت آنها که عمر مایند. پیر شدن مثل به چنگ زمان افتادن است، مغلوب زمانی شدن که روزگاری در چنگشان بود. پیر شدن بوی شلیل‌های لک‌دار و لهیده می‌دهد، بوی مربای آلبالو با هسته. چه چیزی از این‌ها غم‌آلودتر؟

#مریم_شوندی
@parinevesht_channel

پری نوشت

05 Aug, 13:03


@parinevesht_channel