Dernières publications de پری نوشت (@parinevesht_channel) sur Telegram

Publications du canal پری نوشت

پری نوشت
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

پری‌سا زابلی پور

من در اینستاگرام:
Http://www.instagram.com/parisa_zabolipour

من در توئیتر:
https://twitter.com/parinevesht?s=09

📚 پری‌نوشت
لینک خرید
http://360pub.ir/
4,923 abonnés
750 photos
222 vidéos
Dernière mise à jour 08.03.2025 23:51

Le dernier contenu partagé par پری نوشت sur Telegram

پری نوشت

05 Dec, 18:26

2,481

@parinevesht_channel
پری نوشت

02 Dec, 06:43

2,585

در جهان‌بینیِ بودایی، عواطف و احساسات (emotions)، میهمان‌هایی هستند که «می‌آیند و می‌روند.» برخی روان‌شناسانِ معاصر معتقدند که این درکِ دقیق و سالمی از مناسباتِ انسان‌ها با عواطف‌شان است. به دلایل مختلف:
۱. عواطف، معمولاً مستقل از اراده‌ی ما می‌آیند. رفتن‌شان تاحدی به نحوه‌ی مواجهه‌ی ما با آن‌ها بستگی دارد، اما آمدن‌شان غالباً‌ مستقل از خواستِ ماست. همان‌طور که میهمان‌ها موجوداتِ مستقلی هستند.
۲. عواطف، از جهانِ درونی ما خبر می‌دهند. همان‌طور که میهمان‌ها از جهانِ بیرونی ما خبر می‌دهند. از طریقِ انواعِ رنگارنگِ عواطف‌مان است که می‌فهمیم درون‌مان چه خبر است: کجای سرزمینِ وجودمان چه اتفاقی در حالِ رخ دادن است.
۳. میهمان، دقیقاً به دلیل این‌که میهمان است، نمی‌ماند. می‌رود. عواطف هم، هرچقدر سخت و سنگین باشند، نمی‌مانند. می‌روند.
۴. لازمه‌ی میهمان‌نوازی این است که ما میزبانی مهربان و پذیرا و شنوا در قبال میهمانان‌مان باشیم. گوش سپردن به عواطف، به‌جای پس زدن یا سرکوب کردن یا فراموش کردنِ آن‌ها، ادبِ میزبانی‌ست: میزبانِ خوبِ خویش بودن.

#ابراهیم_سلطانی
@parinevesht_channel
پری نوشت

01 Dec, 19:07

2,404

خروج از منطقه‌ی امن
@parinevesht_channel
پری نوشت

24 Nov, 21:15

2,493

برای دایی.
همان که پشت دخل سوپر شهرآرا می‌نشیند. همان سوپری که سندش نه اما نامش را از دایی عاریه گرفته. داییِ همه ساکنان شهرآراست و همه می‌گویند سوپرِ دایی.
و من دو سالی می‌شود که دلم مانده پیش محله‌ای که ده سال عجیب‌ترین روزهای زندگی‌ام را آنجا گذارنده‌ام و هنوز هر جا بخواهم بروم و برگردم از شهرآرا می‌گذرم.
و هر بار آه می‌کشم و هر بار دلم برای دایی و خیلی چیزهای دیگر تنگ میشود.
روزهایی که میرفتم توی مغازه‌ و به شوخی‌های بی‌مزه جابر، شاگرد مغازه نمی‌خندیدم و این دایی بود که زودتر از بقیه می‌فهمید مثل هر روز نیستم. خودش را سرگرم می‌کرد و چیزی نمیگفت تا وقتی که کارت را از دستم می‌گرفت. بی‌آنکه نگاهم کند می‌پرسید (چی شده دایی‌جان، حوصله نداری!) و من همیشه حوصله دایی را داشتم که بگویم: زندگی سخت شده دایی!
انگار بو باشم و دایی سالیوان!
هر وقت پشت دخل می‌دیدمش دوست داشتم بپرم سر و کولش، دور و برش بپلکم و سر به سرش بگذارم.
باید کمِ کمِ هفتاد و خرده‌ای ساله باشد. پوست تیره و چشمهای درشت قهوه‌ای و کله بی‌مویی دارد با تک و توک تارهای جو گندمی روی شقیقه‌ها. وقتی دست دراز می‌کند که خریدها را بگذارد توی کیسه شکم برآمده‌اش می‌چسبد به دخل و وقتی ساعت کاریش تمام می‌شود می‌بینیش که با آن قد کوتاه و پاهای پرانتزی سلانه سلانه راه میفتد توی پیاده‌رو و شهرآرا را میرود پایین.
چند وقت بعد از اسباب کشی رفتم سوپر دایی. تا وارد شدم گفت: به به، نیستی، کم پیدایی؟
گفتم: دایی از این محله رفتم، دلم تنگ شده، محله جدید سوپر نداره، اصلا لطفی نداره!
یک ردیف دندان سفید لبهای کبودش را قاچ داد، گفت: دایی جان چرا به خودت نمیرسی؟ چراموهاتو رنگ نمیکنی؟
خندیدم بلند بلند، مثل آنوقتها.
گفتم: زندگی سخت شده دایی!
گفت: میدونم، نرو آرایشگاه،خودت رنگ بگیر بذار
بعد سرش را کج کرد و گفت: ببخشید، فضول نیستما، به خاطر خودت میگم دایی، جوونی
گفتم: دایی شما تنها کسی هستید که اجازه دارید بهم بگید موهاتو رنگ کن.
امشب باز بعد مدتها رفتم سوپر دایی. پشت دخل نشسته بود. دلم باز شد. خریدی نداشتم. فقط دلم میخواست مثل آن وقتها لای قفسه‌ها بچرخم. با جابرِ وزه شوخی کنم. شکایتش را ببرم پیش دایی که(این جابر انقدر حرف میزنه آدم یادش میره چه خریدایی داشته). غر بزنم از جای پارکی که هیچوقت جلوی مغازه پیدا نمیشود و دایی آن کله تاسش را تکان بدهد و بگوید(ای بابا) و وقتی افزایش قیمت جنسی را بفهمم آه از نهادم بلند شود که(خاک بر سرم) و دایی جواب بدهد (خدا نکنه! خاک بر سر اونایی که باعثشن)
حتی دلم می‌خواست جابر دوباره مسخره بازیش گل کند، بپرد آن دست خیابان، از بوته خرزهره شاخه گلی بچیند و بگذارد زیر برف پاک کن ماشینم و من خودم را بزنم به آن راه... که احساس کنم هنوز متعلق به این محله‌ام.
سیر و سیاحتم که تمام شد ایستادم جلوی دخل. دسته‌ای از موهام را انداختم روی صورتم و گفتم: دایی موهامو رنگ کردم
نیش سالیوان باز شد. گفت: دیدم، آفرین، قشنگ شدی دایی جان
جابر پرید وسط که: خرید نمی‌کنی؟ بستنی، کیک؟
گفتم: رژیمم
گفت: کی گفته رژیم بگیری؟
پشتم را کردم و گفتم: غلط کرده بگه، خودش رژیم بگیره!
ول کن نبود، دوباره گفت: چاقه؟
ضرب گرفتم روی کانتر جلوی دخل: چرا غیر مستقیم میپرسی، سینگلم، سینگل!
دایی قاه قاه خندید و رو به جابر گفت راحت شدی؟!
قند است. قند محله شهرآرا. محله محبوب من!

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
پری نوشت

22 Nov, 19:39

2,148

@parinevesht_channel
پری نوشت

22 Nov, 19:36

2,387

مرا یادت هست؟
هر از گاهی از خودم می‌پرسم. حتی دقیقا نمی‌دانم به حالم چه فرقی می‌کند؟ تقریبنش می‌شود این که روزی روزگاری خطی خشی از من روی زندگیت به جا مانده باشد که بشود یادگاری...
یادِ چه گاری بابا؟!
باید ول کنم این حرف‌ها را... اما هر از گاهی نمی‌شود. مثل امشب سر خیابان آتشنشانی وقتی داشتم با احتیاط سمت چپم را نگاه می‌کردم که بپیچم توی جلال؛ از ماشینی که داشت سبقت می‌گرفت صدای قمیشی آمد که ( انتظار روز برفی تو دلم داغ زده سرما...)
انگار عابری که یکهو پرت شده باشد جلوی گلگیر ماشین و زهره ترکت کند. به یادم آمدی...
دیگر خیلی وقت است که عضله‌ای در قلبم به لرزه نمیفتد. به جاش اندوه مثل نسیم گرم و کم جان چله‌ی تابستان اعلام حضور می‌کند. با هم رفیق شده‌ایم. رفقایی که خیلی هم با هم حال نمی‌کنند اما هر از گاهی حال هم را می‌پرسند. در جواب اندوه موذی چهارتا بوق حواله ماشینی کردم که جلو افتاده بود و آن سوال تکراری نشست توی سرم ( مرا یادت هست؟)
انگار آدمی که از پس دوری و بی‌خبری برآمده دلش را خوش می‌کند به فراموش نشدن... به امتداد حضورش در یادی، خاطره‌ای...
چند دقیقه بعد وقتی داشتم توی قفسه‌های داروخانه دنبال شامپویی می‌گشتم که هم ضد شوره باشد و هم فاقد سولفات؛ آهنگ قمیشی و این که مرا یادت هست از یادم رفته بود.
تا الان که سرم را گذاشته‌ام روی بالشت و زل زده‌ام به تاریکی پشت پنجره.
تازه فهمیده‌ام که اندوه نخواسته رفیق نیمه راه باشد. از سر خیابان آتشنشانی نشسته روی صندلی شاگرد و با من آمده تا خانه. تا روی تخت... و پخش شده توی تاریکی غلیظ پشت پنجره.
می‌ترسم نگاهت بین قفسه‌های کتابخانه‌ات بچرخد و از روی‌ کتاب‌هایی که هدیه من بود رد شود و یاد من نیفتی.
می‌ترسم ماشینی که از تو سبقت می‌گیرد روز برفی را پخش کند و یاد من نیفتی.
یاد آن بعد از ظهری که حرف از آهنگ‌های قمیشی بود و من برایت روز برفی را فرستادم و گفتم از بین آهنگ‌هاش این یکی حس و حال غریبی دارد.
می‌ترسم یاد من بیفتی اما اندوه خواب مانده باشد و به تاریکی پشت پنجره‌ات سر نزند.
کاش مثل قهرمان داستان یکی از شاگردها که هر روز توی جیب بارانی‌ محبوبش تکه کاغذی می‌گذاشت که رویش نوشته بود دوستت دارم، آن آخرین باری که دیدمت قبل از آنکه کتت را تنت کنی چیزی از خودم می‌چپاندم توی جیبش که وقتی راه افتادی توی خیابان و دست کردی توی جیبت؛ مرا پیدا کنی.
ردی از من که انتظار آفتاب گرم تو دلش یخ زده اما...

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
پری نوشت

21 Nov, 07:34

2,161

ظرفیت باقی مانده ۱ نفر
روزها و ساعت‌های کلاس‌های خصوصی هفته‌ای یک جلسه و به مدت ۵ جلسه
پنجشنبه ها
۱۱ تا ۱۲/۳۰
برای ثبت نام به دایرکت صفحه اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید
https://www.instagram.com/parisa_zabolipour?igsh=MWl3dnphaW50ZHU1aA==
پری نوشت

13 Nov, 06:00

635

ظرفیت باقی مانده ۳ نفر
روزها و ساعت‌های کلاس‌های خصوصی هفته‌ای یک جلسه و به مدت ۵ جلسه
پنجشنبه ها
۳ تا ۴/۳۰
جمعه‌ها
۱/۳۰ تا ۳
۳/۳۰ تا ۵
برای ثبت نام به دایرکت صفحه اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید
https://www.instagram.com/parisa_zabolipour?igsh=MWl3dnphaW50ZHU1aA==
پری نوشت

09 Nov, 17:19

2,660

حالت چطوره؟
بیا بغلم 🫂

@parinevesht_channel
پری نوشت

08 Nov, 13:28

2,382

سلام آقای دهنوی!
چند ماهی بود که ازتان بی‌خبر بودم اما آن‌ روز که شنیدم دارید میروید آن سر دنیا ترس برم داشت. سر کلاس بودم که یک آن نگاهم مات ماند روی صورت شاگردم و توضیحات بعدش را نشنیدم. دوباره وسط سینه‌ام به اندازه کف دست گُر گرفت. همانجایی که وقتی هر بار سر جلسه تراپی از من می‌پرسیدید الان توی بدنت چه خبره؟ بهش اشاره میکردم و میگفتم گُر گرفته!
خدا را شکر که نت رفت و ادامه کلاس ماند برای هفته بعد. خودم را انداختم روی مبل. مثل آدمی که آژیر خطر را شنیده اما آن دور و بر پناهگاهی نمی‌بیند که بپرد توش جز همان مبل فکسنی، گوش به زنگ، منتظر اتفاق ماندم. چیزی از سینه‌ام خودش را کشید تا گلو و از چشمهام زد بیرون. اشکهام بی‌امان میریخت. انگار دوباره بابام مرده بود. انگار دوباره دختر بچه‌ی هفت ساله‌ای بودم که توی نمایشگاه بین المللی لای آدم‌ها میدوید و گریه میکرد و دنبال پدر و مادرش میگشت. یاد آن باری افتادم که کرونا گرفته بودید و من خودم را دلداری میدادم که شما نمی‌میرید. با نفس‌های کوتاه و تند تقلا میکردم این خبر را هضم کنم اما بی‌اراده گوشی را برداشتم و پیام دادم. احوالتان را پرسیدم و برایتان آرزوی موفقیت کردم. دروغ چرا آن لحظه احوالتان و این که در این مسیر جدید موفق بشوید یا نه آنقدرها برایم مهم نبود‌. فقط میخواستم بگویم من هستم. مرا یادتان نرود. دستم را رها نکنید.
فکر این که جلساتم همیشه آنلاین بوده و از هر جای دنیا میشود برگزارش کرد هم تپش قلبم را آرام نکرد.
آدمی که سه سال روبرویش خندیده بودم، گریسته بودم، برایش از آرزوها و حسرتهام گفته بودم، آدمی که مرا فهمیده بود، همدلی و همدردی کرده بود، آدمی که توی این سه سال یکبار بکن نکن نکرده بود، دستوری نداده بود، قضاوتی نکرده بود، سر هزینه جلسات با من کلی راه آمده بود، به من یاد داده بود چقدر و چطور با خودم مهربان باشم...و این مسیر سه ساله را همراهم آمده بود تا نجات پیدا کنم که فقط خودم میدانم که چه بودم و چه شدم، که نجاتم داده بود...حالا داشت می‌رفت. همین فعل رفتن به خودی خود کافی بود که آدم یکباره با حفره‌ای عمیق مواجه شود. که یکباره غریب و بی‌کس شود.
بی‌کس و غریب شده بودم آقای دهنوی و سیر و سیاحت توی این غربت یک ساعتی طول کشید.
بعد حالم آمد سر جاش. انگار کابوس دیده بودم و پریده بودم از خواب.
به خودم گفتم چیزی نیست خواب بد دیدی. میتوانی مثل قبل هر وقت بخواهی با آقای دهنوی جلسه داشته باشی.
چند روز بعد شما پیام دادید و گفتید مثل سابق هر وقت بخواهم میتوانم.
گفتم متشکرم.
بله آقای دهنوی برای همه چیز متشکرم
هر کجای دنیا که هستید موفق باشید.

#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel