در بخشی از مقاله ای تحت عنوان "مغز در مورد هنر انتزاعی به ما چه می گوید؟" نتایج مطالعات و آزمایشات تجربی گزارش شده نشان می دهند به طور کلی هنگام مواجهه بینندگان با آثار هنری دو جنبه متفاوت در پردازش آثار وجود دارد:
-پردازش محتوای تصویری
-پردازش سبک هنری.
بر اساس این مطالعات، پردازش سبک در مغز دیرتر و کندتر از پردازش محتوا (50 میلیثانیه در مقابل 10 میلیثانیه) شروع و توسعه مییابد. پژوهشگران این تفاوت زمانی در پردازش آثار هنری را به این نسبت میدهند که طبقهبندی [و شناسایی] محتوای تصویر توسط انسانها به عنوان بخشی از طبقهبندی و شناسایی اشیاء روزمره [فعالیتی از پیش] آموخته شده است، در حالی که تجزیه و تحلیل سبکی [و تکنیکال] یک فعالیت [عمیق] دیداری است که نیاز به پردازش های شناختی سطح بالاتری دارد، فعالیتی که بسیاری از افراد به ندرت آن را تجربه کردهاند.
این شواهد از این ایده پشتیبانی میکند که اطلاعات خاص سبکی و تجربه هنری، فرآیند پردازش و ادراک هنر انتزاعی را بیشتر از هنر بازنمایانگر تسهیل میکند. به ادعای مقاله اگر این مشاهدات درست باشند، می توان نتیجه گرفت که هنر انتزاعی که بیشتر ما را با ویژگی های سبکی اثر آشنا میکند و به ندرت محتوای [به شکل عام] قابل توجهی از آن [مانند اشياي آشنا] قابل شناسایی است، عمدتاً از طریق مسیرهای مغزی درگیر در تحلیل ویژگی های سبکی، پردازش میشود؛ مسیرهایی که برای بیشتر افراد کمتر آشنا و کمتر استفاده شدهاند. به عبارت دیگر، هنر انتزاعی ما را در موقعیتهای ناآشنا (یا کمتر آشنا) قرار میدهد.
هنگام نگاه کردن به آثار هنر انتزاعی پرسشی که مطرح می شود این است که زمانی که اشیاء ملموس، آشنا و قابل شناسایی در صحنه تصویر غایب هستند الگوی [چشمی] مشاهده اثر چقدر جهانی [عام] است؟
به نظر می رسد فقدان اشیاء ملموس، امکان نگاه عمومی یکنواختتری را فراهم میکند. به عنوان مثال، تیلور و همکاران (2011) در مطالعه ردیابی چشمی نقاشیهای جکسون پولاک نشان دادند که چشمهای ناظران تمایل دارند تمام سطح بوم را به طور یکنواختتری اسکن کنند. این یافته به وضوح با نتایج ردیابی چشم در هنر واقعگرا و بازنمایانگر که در آن چشمها عمدتاً بر ویژگیهای برجسته در نقاشی (مانند چشمها، بینی، درختها، امضاء و غیره) متمرکز هستند، در تضاد است (به عنوان مثال لوچر و همکاران، 2007; هاری و کوجالا، 2009). مطالعات تیلور و همکاران (2011) از این فرضیه پشتیبانی میکند که در هنگام تجزیه و تحلیل هنر انتزاعی، سیستم های بینایی/ادراکی کمتر درگیر نگاه کانونی و متمرکز است و بیشتر به نگاه یکنواختتری [بر تمام اجزا و سطوح تصویر] توجه دارد.
به عبارت دیگر در مواجهه با آثار هنری واقعگرا و بازنمایانگر، چشم ها - در مقایسه با آثار انتزاعی - بیشتر بر جزئیات فیگوراتیو متمرکز میشوند. این موضوع هم برای متخصصان و هم افراد عادی صدق می کند.
مشاهدات تجربی اشاره شده در این مقاله باز هم تاکید دیگری است بر اهمیت اطلاعات زمینه ای و تخصصی در فرآیند شکل گیری تجربه زیبایی شناختی مرتبط با هنر مدرن. اطلاعاتی فنی، سبکی، تاریخی و نظری که باید از طریق آموزش آموخته و انتقال یابند.
این اطلاعات با تحت تاثیر قرار دادن پردازش ها در ناحیه جلوپیشانی (به طور خاص ناحیه شکمی، میانی قشر پیش پیشانی vmPFC) زمینه شکل گیری لذتی سوبژکتیو را در مخاطب آشنا با هنر فراهم می کنند.
به واقع با توجه به جمیع مطالعات انجام شده پیرامون زیبایی شناسی هنر انتزاعی می توان قاطعانه گفت تحلیل، نقد و تفسیر هنر و به طور خاص هنر مدرن مقوله ای کاملا تخصصی است. واقعیتی که در مواجهه و داوری هنر مدرن توسط افراد غیر هنری بعضا نادیده انگاشته می شود!
✍ کامران پاک نژاد
🆔@neurobiology_of_art
https://pmc.ncbi.nlm.nih.gov/articles/PMC3937809/