فیلم داستان دکتر رز کوتر را روایت می کند که بعد دیدن یک حادثه غیر عادی و دلخراش در ارتباط با یک بیمار اتفاقات ترسناکی را تجربه می کند که نمی تواند برای آن ها توضیحی پیدا کند؛ رز برای فرار از موقعیت ترسناک بوجود آمده و زنده ماندن باید با گذشتۀ پر از دردسر خود رو به رو بشود
جنگ سورئال ترین و عجیب ترین موقعیته.نه تنها وضعیتی که وحشیگری،آدم کشی و درنده خویی فضیلت محسوب میشه بلکه کلا مفاهیم تغییر می کنند و ارزش ها بهم می ریزند.چه بسیار آدم های خوبی که به راحتی آدم می کشند،یا به فرمان مافوق یا برحسب وظیفه ملی میهنی و مذهبی. و هر کاری در برابر ادمهای مقابل مشروع است فقط به این خاطر که در جغرافیا ما نیستند....البته نمیشه سانتی مانتال بود گاهی از دفاع و جنگ و نبرد گریزی نیست.... این کتاب،یک مجموعه داستان نسبتا به هم پیوسته است درباره جنگ.نویسنده خودش در دوران جنگ سرباز بوده برای همین داستان ها به واقعیت بسیار نزدیکه.نکته مثبت این مجموعه داستان اینه که به جنگ نگاه ایدئولوژیک نداره و واقعیت جنگ که چیزی جز درد و رنج و سیاهی نیست به تصویر می کشه......ظاهرا بخاطر همین نگاه، مدت ها این کتاب برای انتشار با مشکل مواجه بوده...
بهجای پیچوندن و بیمحلی کردن از این جملات استفاده کنید:
- من واقعاً دوست داشتم که بیشتر باهات آشنا بشم ولی هیچ ارتباطی بینمون حس نمیکنم. ممنون که وقتت رو به من اختصاص دادی. - در حال حاضر اونقدر سرم شلوغه و درگیر زندگیمم که توانایی اولویتبندی رابطهمون رو ندارم. - این رابطه به درد من نمیخوره. امیدوارم که درک کنی... - احساس میکنم تو این رابطه به خط قرمزهام احترام گذاشته نمیشه و دیگه نمیتونم باهات ادامه بدم. - دیگه نمیتونم سر فلان چیز... باهات باشم. لطفاً به تصمیمم احترام بذار.
بودن های نصفه و نيمه آدم ها به هيچ دردتان نمی خورد! خودتان را گرفتار همچين افرادی نكنيد ! همانها كه نه می شود گفت دارينشان و نه می شود گفت ندارينشان! همانها كه تنها شما را از كسانی كه واقعا دوستتان دارند دور می كنند! و در آخر با يک جمله ی "لياقت تو بهتر از من است" رهايتان می كنند و خطايشان را توجيه! و شما می مانيد و آدم هايي كه به خاطر وجود آنها دركنارتان و دوست داشتنشان، از خود رهانده ايد و جز تنهايی راهی برای خود نگذاشته ايد!
ما دوام آوردیم … با بیپولی … با بیعشقی… با چیزهایی که خواستیم و نداشتیم با کنایههای کسی که کافی نبودیم براش با لحظههای دلتنگی… با خاطرات ما دوام آوردیم با سختگیریهای خانواده با آزادیهای دلهرهآور و پنهانی با شغلی که از سر نیاز بود نه علاقه ! با سگدو زدنهای بینتیجه با ذوقهای سرکوب شده…