داستایفسکی در رمان «برادران کارامازوف» گفتگویی میان «زنی دولتمند» با پدر زوسیما به تصویر میکشد. زنی که دچار تردید است و پیجوی اطیمنان. طالب ایمانی گرم است و از تردیدها به جان آمده است:
- «بگذار بگویم آنچه زمان بس درازی مایه رنجم بوده! دارم رنج میکشم! بر من ببخش! دارم رنج میکشم!... رنج میکشم.... از بیایمانی... اگر تا آخر عمر با ایمان زندگی کنم و زمان مردن که میرسد، چیزی جز – به قول نویسندهای_ «گزنههایی که بر گورم میرویند» در میانه نباشد، آن وقت چه؟ زجرآور است! چطور میتوانم ایمانم را بازپس بگیرم؟... حالا آمدهام دریچهی دلم را پیش تو باز کنم و سوالم را از تو بپرسم. اگر این فرصت از دستم در برود، هیچ کس نمیتواند جوابم را بدهد. چگونه آن را ثابت کنم؟ چگونه خودم را مجاب سازم؟ آه که چقدر بدبختم. میایستم و به دور و برم نگاه میکنم و میبینم کسی دیگر اهمیت نمیدهد؛ حالا دیگر کسی در آنباره سرش را به درد نمیآورد، و من تنها کسی هستم که تحملش را ندارم. مرگبار است. مرگبار.
_ بیتردید، مرگبار است. اما به اثبات نمیآید، هر چند میتوانی به آن اعتقاد پیدا کنی.
_ چطور؟
_ با تجربهی عشق فعال. بکوش تا همسایهات را فعالانه و خستگیناپذیر دوست بداری. به همان اندازه که در عشق پیش بروی، از حقیقت خدا و بقای روحت مطمئنتر میشوی. اگر در عشق همسایهات، به کمال خودفراموشی نائل شوی، آن وقت بی هیچ تردید ایمان میآوری و تردید در جانت وارد نمیشود. به تجربه ثابت شده. متیقّن است.»
📚(برادران کارامازوف، جلد اول، ترجمه صالح حسینی، ص۸۴-۸۵، نشر ناهید)
راهکار پدر زوسیما برای بازپسگیری ایمان، غلتیدن در محبت است. ارائهی دلیل نمیکند و به اقامهی برهان دست نمییازد. به باور پدرزوسیما خداوند محبت است و برای بازیابی ایمان نیازمند تشبه جستن به خداوندیم:
«ای محبوبان،
یکدگر را دوست بداریم،
چرا که محبت از خدا است
و هر آن کس که دوست میدارد
زادهی خداست و خدا را میشناسد.
آن کس که دوست نمیدارد، خدای را نشناخته است،
چرا که خدا محبت است...
اگر یکدگر را دوست بداریم،
خدا در ما میماند
و محبت او در ما کمال مییابد.»
(رساله اول یوحنّا، ۴: ۷ تا ۸؛ ۱۲)
پدرزوسیما میگوید «عشقِ فعال و خستگیناپذیر» میتواند فرد را از حقیقت خدا و بقای روح مطمئن سازد. سخن داستایفسکی یادآور بینش مهم عارفان است.
🍃 #مولانا نیز میگفت برای برای راهیابی به معرفت حقیقی باید خود را در آنچه میخواهیم دریابیم ببازیم. باید از جنس چیزی شویم که خواهان درک آنیم. برای دانستن او، باید او شویم. جان کلام این است که از نظر مولانا دانستن از مسیر «شدن» امکانپذیر است:
کشف این نز عقلِ کار افزا شود
بندگی کن تا تو را پیدا شود
(دفترسوم، ۲۵۲۸)
جان شو و از راه جان، جان را شناس
یار بینش شو، نه فرزند قیاس
(دفتر سوم، ۳۱۹۴)
پس قیامت شو، قیامت را ببین
دیدنِ هر چیز را شرط است این
تا نگردی او، ندانی اش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی، عقل را دانی کمال
عشق گردی، عشق را دانی ذُبال
(دفترششم، ۷۸۳-۷۸۵)
گویا در این تلقّی ایمان عطیّهای است که تنها به کسانی موهبت میشود که از اشتیاق آن سرشارند. چنان که در گیتا (بهگود گیتا) آمده است:
«به آنان که مدام با منند و از سر مهر مرا میپرستنند.
من آن مایه از بینش دهم که بدان مرا دریابند.
و از روی لطف محض در دلشان مأوی سازم
و تاریکی جهل از جانشان براندازم
و چراغ دانش در دلشان برافروزم.»
(گیتا، ترجمه محمد علی موحد، ص۱۴۴)
به گفتهی بلز پاسکال، فیلسوف و الاهیدان فرانسوی:
«حاصل آنکه در آنجا که از امور انسانی سخن به میان میآوریم گفتهاند که لازم است که آنها را بشناسیم تا بتوانیم دوستشان بداریم، و این ضربالمثل شده است؛ اما قدّیسان، بر عکس، چون از امور الهی سخن میگویند، میگویند که باید آنها را دوست داشته بداریم تا بتوانیم بشناسیمشان و فقط از رهگذر محبت به ساحت حقیقت راه مییابیم؛ اینان از این گفته یکی از سودمندترین دستورالعملهای خود را برساختهاند.»(به نقل از: تنوع دین در روزگار ما، چارلز تیلور، ترجمه مصطفی ملکیان، نشرشور)
✍صدیق قطبی