ترجمه های مامیچکا

@mamichkamaria


🤗

❤️پست گذاری
#تاتو
#کلید‌کشتار


💛 فایل کامل #فقط_مال_منه و #همسر_فراموش_شده داخل کانال موجوده

💜فایل‌های فروشی
مجموعه شب شیاطین
مجموعه سقوط
دختر روز تولد
ولگرد۵۷
دشمن عزیز

ادمین کانال:
@dorsa2867

برای خرید رمان به این آی‌دی پیام بدید👇
@pr1033

ترجمه های مامیچکا

15 Oct, 15:19


ترجمه مجموعه The Dark Kingdom🔞🔥

شروع ترجمه از جلد اول، رمز سکوت(Code of silence)🖤

ژانر رمان:مافیایی_اروتیک_دارک_رومنس_جنایی🔥

❌️❌️بخشی از ترجمه رمان👇🏻🔞👇🏻🔞

دستشو دوره حولم حلقه میکنه منو میکشه سمته خودش. دست دیگش توی موهای خیسم گره میخوره. "بذار یچیزی بهت بگم." لب‌هاشو سمت گوشم پایین میاره، و من نفسمو حبس میکنم. "چطوره بیفتی روی زانوهات و دهنتو بهم بدی تا سعی کنی منو وفادار نگهداری؟"
سعی میکنم عقب بکشم، اما اون اسیر نگهم میداره. "توی عوضی..."
"یادت میاد چقدر دوسش دارم؟" حرفمو قطع میکنه، دستاش پشت سرمو میگیره مجبورم میکنه که بهش نگاه کنم، با اشکای توی چشمام. اجازه نمیدم که بیفتن. کمرمو ول میکنه، بالشتک شستشو روی لب پایینم میکشه. چشماش به چشمام نگاه میکنه. سرگرمیو توشون میبینم. اون ازش لذت میبره، و این قلبمو میشکنه. "تو همیشه توی باز کردن دهنت وقتی که میخواستم خیلی خوب بودی."

____
https://t.me/+Ty7s8n0Uv8g0NmY8
https://t.me/+Ty7s8n0Uv8g0NmY8
https://t.me/+Ty7s8n0Uv8g0NmY8

ترجمه های مامیچکا

11 Oct, 23:06


#کلید_کشتار
#پارت288





با تجسم این مسئله همه دوباره خندیدیم. سرم سبک و برای اولین بار بعد از مدت طولی دلشوره ای نداشتم. خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم.
سرم را به عقب بردم بعد از روزها و شبها داشتم از خستگی می مردم ولی یک جورهایی خوشحال بودم.
واقعا واقعا خوشحال.
ولی بعد خنده ها فروکش کرد.
تبدیل به لبخند شدند و که بعد تبدیل به هیچ چیز شد و ما همه ساکت شدیم. معذب بود و آگاهی فضا را پر کرد و یادمان آمد که از همدیگر متنفریم.
سالها پیش، با ما بودن اینطوری بود. قبل از اینکه متوجه بشویم هر خوشگذرانی تاوانی دارد و عصبانیت همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد و تقصیرها را گردن هر کسی می انداختیم.
مخصوصا من.
امشب یک یادآوری شیرین تلخ از همه چیز بود که نابود کردم و آنها فراموش نکرده اند که بیشترش تقصیر من بود.
برای چند دقیقه با خوشحالی وارد چیزهایی شدیم که کمک کرد دوباره همدیگر را پیدا کنیم. همان نیازها، همان احساس برای شادی، و همان اشتیاق برای زیرپا گذاشتن محدودیتها.
ولی آنها نمی توانستند ببخشند.
و این نمی توانست اتفاق بیفتد.
ریکا در حالی که وینتر را یدک می کشید به سمت ما آمد و گفت: "هی، شما بچه ها کجا بودید؟"
به او نگاه کردم ولی سرش پایین بود و برگشت انگار سعی می کرد نامرئی شود.
مایکل به آن سمت رفت و ریکا را به سمت خودش کشید و او را روی بازوانش بلند کرد و گفت: "ما داشتیم کارهای مردونه می کردیم."
برای یک لحظه حرفش را باور نکرد و پرسید: "کارهای مردونه؟"
ولی مایکل فقط به باسنش زد و از روی لباس گوشتش را چسبید و گفت: "یه دقیقه بیا بریم تو ماشین."
همانطور که مایکل او را کشان کشان می برد و واضح بود چه می خواست، ریکا با اوقات تلخی گفت: "مایکل!"
بقیه ما حدود دو ثانیه آنجا ایستادیم، حس سکوتشان به اندازه ای بود که حال خوشم را خراب کند.
کوله پشتی را با ماسکم که درونش بود را برداشتم و به ویل نگاهی انداختم. به وینتر اشاره کردم و گفتم:"اگه تا ساعت دو خونه نباشه، نگهبانهای من اونو میارن خونه. منو امتحان نکن."
از کنارش رد شدم و واقعا یک تکه دیگر از او را به زودی می خواستم، تقریبا وسوسه شدم که او را همین حالا به خانه ببرم ولی نمی نمی خواستم دستم رو شود. نمی خواستم بداند که برایش می میرم. سکس یک عادت نمی شد. یک حرکت در بازی بود و من باید حرکت دیگرم را می فهمیدم.
.................
آن شب، با دردی بیدار شدم. دو درد تیز را احساس می کردم. یکی روی گردن کنار گلویم و دیگری در پهلو بین دنده هایم. نفسی کشیدم و سوزش پوست بریده ام را احساس کردم.
شنیدم وینتر با صدای نرمی پرسید: "چی در مورد من هست که تو رو عصبانی می کنه؟"
چشمانم را بلند کردم و متوجه شدم روی تخت روی من سوار شده است و دو چاقو روی پوستم گذاشته است.
چاقوهای آشپزخانه؟
انگشتانم را که روی تخت بودند باز کردم و به آرامی نزدیکش شدم تا او را بگیرم و از روی خودم پرت کنم. می دانستم که قبل از اینکه مرا چاقو بزند می توانم این کار را بکنم ولی...
من به جای پیش بینی کردن او نگران حرکت بعدی ام بودم.
همان طور ماندم، ملافه ها نرم و خنک و اتاق ساکت و تاریک بود.
به همان خونسردی دوباره پرسید: "چی در مورد من هست که تو رو انقدر عصبانی می کنه؟"
گفتم: "سه سال."

ترجمه های مامیچکا

11 Oct, 23:05


#کلید_کشتار
#پارت287




مرد تکان خورد و سعی کرد سرش را بلند کند ولی دوباره زمین خورد و نالید.
روی بدن الکس جا به جا شد و بعد هیسی کرد و دستش را روی شقیقه اش گذاشت و درد لگد کای را احساس کرد.
سرش را مالید و با صدای خشداری گفت: "اه، چرا آخه؟"
ولی بعد که کم کم به خودش آمد و بدنش را بلند کرد و چندبار پلک زد، بالاخره چیزی که زیرش بود را دید.
جسد یک دختر مرده، غرق در خونه و انگشتان مرد که دور دسته یک چاقوی قلابی روی سینه الکس حلقه شده بود.
فقط آنجا نشست و به او نگاه کرد و مطمئن نبود چیزی که می بیند حقیقت دارد یا نه.
دستش را از دور چاقو برداشت و فک الکس را گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد و بعد فریاد شوکه زده ای کشید و افتاد و چهار دست و پا عقب رفت و باعث شد تا سعی کنیم جلوی خنده خودمان را بگیریم.
با وحشت زیادی به او خیره شد و چهار دست و پا عقب رفت و گفت: "اه."
صدای هرهر خنده در اطراف ما بلند شد و من سرم را تکان دادم.
این یک شوخی دستی بود که هرگز قدیمی نمیشود. همیشه رویای داشتن چنین اتاقی در خانه خودم را داشتم که پر از لکه های رنگ قرمز روی تمام دیوارها و ملافه ها باشد تا بتوانم دوستان مستم را بیاورم تا وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار می شوند از دیدن دیوارها شلوارشان را خراب کنند.
شادی های کوچک در زندگی.
ایستاد و به تمام مدارک روی لباسهای خیره شد و خونی را که از چاقوی قصابی فرو رفته در سینه یک دختر جوان چکه می کرد را تماشا کرد. خیلی سریع نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند چه کسی او را دیده است و ما پشت تنه های درختان قایم شده بودیم و تا مطمئن شویم نمی شود ما را تشخیص داد.
داشت زهره ترک می شد، از ترس می لرزید و من می توانستم افکاری که حالا از ذهنش می گذرند را تجسم کنم.
نفس زنان گفت: "اوه، خدای من، خدای من، چه غلطا؟"
آه، بچه بیچاره.
دوباره سرک کشیدیم تا ببینیم با حداکثر سرعت از جسد دور می شود و پلیورش را در می آورد و سعی می کند تا خودش را تمیز کند تا وقتی وارد جمعیت می شود گیر نیفتد.
همه مان از پشت درختها بیرون آمدیم و ناپدید شدنش را تماشا کردیم. ویل دیگر جلوی خنده اش را نگرفت و بلند خندید و گفت: "لعنتی. حتی سعی نکرد آلت قتلش رو ببره. عجب مغز فندقی."
بنکس سرش را عقب برد و همراه کای خندید. مایکل هم نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. خم شد و کمک کرد الکس از روی زمین بلند بشود.
گفت: "فکر نمی کنم روز دوشنبه بتونه بره مدرسه."
کای اضافه کرد: "آره، تا اون موقع باید سه ایالت انورتر باشه."
ویل خنده بلندی کرد و گفت: "یا به پلیس اعتراف می کنه."
هیچ کس نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. همه ما به خاطر سرگرمی اینکه چه شبی را خواهد گذراند و تا چند روز نخواهد خوابید تا بفهمد چه شوخی بوده است از خنده می لرزیدیم.
الکس به خاطر به هم ریختگی روی تنش عصبانی شد و نگاهی به ویل انداخت و گفت: "و اگه دوباره این کارو انجام بده، دفعه بعد می زاریمش روی تخت بین پاهای تو که پر از دیلدو و روغن ماشینه."
ویل با نگاه هیجانزده ای به من اشاره کرد و گفت: "اینم یه فکریه."

ترجمه های مامیچکا

11 Oct, 23:04


#کلید_کشتار
#پارت286




آن را روی دستم کوبید.
مایکل، کای و ویل خودشان را در فاصله کوتاهی مستقر کردند و پشت درختان پناه گرفتند در حالی که من و بنکس کار پوشاندن لباس به الکس را تمام کردیم. وقت نوجوانی این بلا را سر یکی از نگهبانان پدرم آوردیم که موقع صحبت با بنکس مدام روی باسنش می کوبید.
کمی از آت آشغالی که از قصابی آورده بود روی لباسهای استاد ریختیم و بعد او را بلند کردیم و صورتش را روی الکس بین پاهایش گذاشتیم.
الکس غرید: "آخ."
به نظر می رسید که می خواهد به خاطر آن همه آشغال شامل استاد عق بزند.
بنکس بوسه سریعی روی پیشانی اش گذاشت و او را دور زدم و روی دستها و سینه هایش خون ریخت. با حالت چندش آوری به الکس گفت: "عاشقتم. واقعا می گم."
و بعد لبخندزنان به من نگاه کرد.
نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و یکی به پشتش زدم.
مثل قدیمها.
کارمان تمام شد و بنکس کوله پشتی و تمام چیزهای درونش را جمع کرد و به سمت جایی که پسرها قایم شده بودند دوید. و من داروهای بوییدنی را بیرون آوردم.
آن را به الکس دادم و گفتم: "هر وقت آماده بودی."
آن را گرفت و سرش را تکان داد.
عقب رفتم و نگاهی به کارم انداختم. آن آشغال عوضی که فکر می کردم می تواند دستش را روی چیزی که متعلق به ماست بگذارد و گورش را گم کند، بین پاهایش غش کرد و سرش را روی سینه او گذاشت.
بعد برگشتم و به دیگران محلق شدم تا بتوانیم تماشا کنیم ولی دیده نشویم.
الکس کمی حرکت کرد و سرش را بالا آورد تا جای دستش روی چاقو و موقعیت خودش زیر او را چک کند.
ویل داشت می خندید و گوشی اش را بالا آورد تا همه چیز را ضبط کند.
ولی کای آن را از دستانش بیرون کشید تا جلویش را بگیرد و گفت: "لعنتی نه"
دهان ویل باز ماند و گیج شد ولی بعد دوزاری اش افتاد و گفت: "اوه، راس می گی."
آره. راه رفته رو دوباره برنمی گردیم. هیچ ویدیویی در کار نیست.
الکس دارو را به سمت بینی اش آورد و من به همه هشدار دادم: "هیس."
و خفه شدند.
الکس آنها را زیر بینی مرد تکان داد و ما صبر کردیم و تماشا کردیم و بعد ناگهان... به زندگی برگشت و دست و سر الکس دوباره به حالت اولش روی زمین افتاد و دارو همه جا پخش شد. چشمانش را بست و دهانش را باز نگه داشت انگار که مرده باشد.
خنده ای در سینه ام لرزید.

ترجمه های مامیچکا

09 Oct, 21:38


میدونم که از دیدن این ربات ها خسته شدید
ولی من یه ادمینم که دارم‌ سعی میکنم کمی درآمد بدست بیارم
حتی یدونه حمایت چه به من یا اشخاصی که سعی دارن درآمدزایی کنن کلی ارزشمنده ❤️

ترجمه های مامیچکا

09 Oct, 21:38


https://t.me/major/start?startapp=200837602

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:13


#حریف
#پارت62



صورتش را گرفتم. انگشتان شستم روی گونه ها و بقیه انگشتانم پشت گردنش بودند. گفتم: "کی روت سواره؟"
"فالون."
مثل گلوله ای در حرکت آهسته از دهانش بیرون می آمد. وقتی دستانش را دور کمرم حلقه کرد و ایستاد و پاهایم را دور بدنش انداخت نفس در سینه ام حبس شد. وقتی همانجا ایستاد و لبهایش را روی لبهایم گذاشت هوا وارد ریه هایم شد.
"این بازی رو نمی بری فالون. اگرچه از طرز بازیت خوشم میاد."
مرا به آیینه کوبید و قبل از اینکه پاهایم را ول کند لبهایش را به لبهایم چسباند. خدایا، بوسه ام نفسم را دزدید ولی اهمیتی نمی دادم که نمی توانم نفس بکشم.
همینکه پاهایم به زمین رسیدند، مرا چرخاند و هر دو سینه ام را در مشت گرفت و دهانش را در گردنم فرو برد.
او را در آیینه تماشا می کردم و دیگر به هیچ جایم نبود که مالک او شوم یا بر او برتری پیدا کنم.
اگرچه می خواستم این را کنترل کنم ولی واضح بود که حالا کنترل دستم نبود. تا گفت: "چرا اینقدر منو دیوونه می کنی فالون؟"
نفسهایش منقطع بود و دستها و لبهایش سریع و سخت حرکت می کردند.
"چرا باید تو باشی؟"
و همین وقت بود که فهمیدم سعی نمی کند بر من مسلط شود. او ناامید بود.
کنترل دست من بود.
زمزمه کردم: "مدوک."
سرم را برگرداندم و لبهایم در لبهای ذوب شد.
بوسه را قطع کردم و پاهایم را بیشتر باز کردم و به آیینه تکیه کردم.
"تورو خدا. بهت احتیاج دارم."
می توانستم گرمای او را بین پاهایم احساس کنم.
مدوک ایستاد و خودش را داخلم سر داد. با درد شیرینش لبم را گاز گرفتم.
"خیلی خوبه."
زمزمه ام به سختی به گوش می رسید و احساس کردم تمام اعضا و جوارحم دور دراز کلفت درونم از هم باز می شوند.
و بعد چشمانش را بست و سرش عقب داد. صدایش می لرزید: "تو منو از بین می بری فالون."
نه بیشتر از تو که منو از بین بردی.
فصل سیزده
فالون
سعی کردم دستم را از چنگالش آزاد کنم.
"مامان، نه! تو رو خدا."
سینه ام کم کم داشت منفجر می شد. می خواستم جیغ بزنم و او را بزنم. اشکهایم از چشمانم جاری بودند و بند نمی آمدند.
مرا بیشتر کشید و داد زد: "تو این کارو می کنی فالون، ناله نکن و کاری که بهت گفتن رو انجام بده."
وقتی مرا به سمت دری کشید که نمی خواستم وارد شوم پاهایم روی زمین سکندری خوردند.
"نمی تونم انجام بدم! تو رو خدا. التماس می کنم. تورو خدا!"
ایستاد و به سمتم برگشت و گفت: "فکر می کنی قراره چه اتفاقی بیفته فالون؟ فکر می کنی قراره باهات ازدواج کنه؟ حتی قرار نیست باهات بمونه. اگر این کار رو نکنی زندگیت تموم میشه. هر چیزی که براش سخت کار کردم تموم میشه."
قسمتی از من می دانست مایوس کننده است. با حالت دلپیچه دستم را روی شکمم گذاشتم.
شش هفته. شش هفته از آخرین باری که او را دیدم و هشت هفته از وقتی که حامله شده بودم می گذشت. یا دکتر چنین حرفی زد.
دل مدوک برایم تنگ می شود؟ به من فکر می کند؟ ای کاش می توانستم برگردم و با او مهربانتر باشم. وقتی بعد از مدرسه در باشگاه سعی کرد مرا ببوسد، نباید او را پس می زدم. دلم برایش تنگ شده است و متنفرم که دلم برایش تنگ شده است.
نمی خواستم عاشقش شوم.
سرم را تکان دادم.
"انجامش نمی دم."
سایه کلینیک روی ما سایه انداخته بود و من اشکهایم را پاک کردم.
مادرم با اوقات تلخی گفت: "چرا اینقدر می خوایش؟"
قلبم هنوز تند می زد ولی سعی کردم از کوره در نروم.
"چون مال منه. چون مال من و مدوکه. باید باهاش حرف بزنم."
"قبلا رفته سراغ یکی دیگه."

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:12


#حریف
#پارت61



التماس کنان زمزمه کردم: "مدوک، دارم می سوزم."
دستش را گرفتم و آن را بین رانهایم هدایت کردم و وقتی انگشتانش داخلم فرو رفتند نفسی به داخل ریه هایم کشیدم.
اوه، خدایا، آره.
انگشتانش حرکت کردند و خیسی من حرکتش را راحت کرد ولی آتش درون شکمم آنقدر عطش داشت که خودم را به دستش می مالیدم.
"مدوک."
"عاشق وقتی ام که اسمم رو می گی."
سرش به عقب افتاد و سینه اش سریعتر بالا رفت. به نظر می رسید با اینکه من او را لمس نمی کردم او بیشتر لذت می برد. اینقدر از لمس کردن من لذت می برد؟
پهلوهایم در دستانش عقب و جلو رفتند و برای اولین بار در دو سال چیزهایی می خواستم. این را می خواستم. او را می خواستم. تمامش را دوباره می خواستم.
ولی می دانستم که نمی توانم آن را داشته باشم. می دانستم این برای ماست.
این آخرین باری بود که با من عشق بازی می کرد. آخرین بار که او را می بوسیدم.
آخرین باری که مرا می خواست.
و می خواستم صورتم را بین دستانم پنهان کنم و جیغ بکشم که لازم نیست این کار را بکنم. لازم نیست بروم ولی چیزهای زیادی بین ماست که باید از آنها عبور می کردیم.
ایستادم و برگشتم و رو به او روی پایش سوار شدم.
انگشتانم را روی صورتش کشیدم و صدایم را آرام نگه داشتم چون می ترسیدم نتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. گلویم آنچنان درد می کرد که به سختی می توانستم زمزمه کنم.
"می خوام تو رو ببینم. میخوام وقتی ارضا میشی ببوسمت."
روی زانوهایم بلند شدم و آنقدر به او فضا دادم تا شلوارش را پایین بکشد. قبل از اینکه آنها را دربیاورد دستم را داخل جیبش کردم تا کاندوم بیرون بیاورم.
لبخند زد و گفت:"از کجا می دونستی اون اونجاست؟"
زیرلبی زمزمه کردم که لااقل کنایه آمیز به نظر نرسد: "چون تو یه حرومزاده با اعتماد بنفسی."
قبل از اینکه بازوان تشنه ام را دور گردنش حلقه کنم و او را سخت ببوسم کاندوم را کف دستش گذاشتم. لبهایش روی لبهایم کار می کرد و وقتی پشت سرم داشت کاندوم را روی آلتش می کشید از هم جدا نشدیم. پهلوهایم را تکان دادم و خودم را روی سفتی بزرگش مالیدم و احساس سوزش هر لحظه شدیدتر می شد و نبض بین پاهایم محکمتر و محکمتر می کوبید.
"حالا فالون."
نفسش را بیرون داد و سرش را روی پشتی صندلی گذاشت. با شنیدن اسمم مکث کردم. او قبلا مرا "عزیزم" صدا می زد.
"اسمم رو دوباره بگو."
روی آلتش نشستم و هر با احساسش چشمانمان را بستیم.
پر شدم.
نفس نفس زنان گفت: "فالون."
"کی الان داره تو رو می بوسه؟"
بوسه هایم روی آرواره اش را قطع کردم و به آرامی مکیدم و گاز گرفتم تا ناله کرد.
نالید: "یا عیسی."
"عیسی نه."
خندید.
"فالون."
و سرش را بالا آورد و مستقیم به من که داشتم روی او بالا و پایین می رفتم نگاه کرد.
بعد خیلی آرام به چشمانش نگاه می کردم که به حرکت بدنم روی خودش چشم دوخته بود.
بعد دوباره پایین می آمدم و نگاهش می کردم با این احساس چشمانش را می بست. هرگز قبلا این کار را نکرده بودم. هرگز روی کسی نرفته ام و اینطوری حس خیلی خوبی می داد.
یعنی، همیشه حس خوبی می داد ولی در این زاویه که روی صندلی نشسته بود خیلی عمیق پیش می رفت.
می توانستم احساس کنم که خودش را به دیواره رحمم می مالید. آن پیرسینگ باعث می شد بخواهم سرعتم را کم و زیاد کنم و باعث می شد بخواهم هیچگاه دست نگه ندارم.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:11


#حریف
#پارت60



صدایش را در حد یک زمزمه پایین آورد و گفت: "هزاران شب کانتر آشپزخانه، دوش، استخر و کاناپه می بینم که آنقدر اونجا باهاش می خوابه تا جیغ بکشه. چشماشو می بینم و وقتی ارضا می شه چه شکلی می شن."
نوک سینه هایم سفت شدند و باید نفس می کشیدم. چشمانم را باز کردم و می توانستم چشمان آبی اش را ببینم که مانند بلور می درخشیدند و مرا تماشا می کردند.
"پسری و می بینم که وقتی ترکش کرد آنقدر دیوونه شد که از فکر اینکه دختر ازش بدش میاد تمام کاغذهای روی دیوار اتاقش رو پاره کرد."
صورتم در هم رفت و چشمانم پر از اشک شد. بغض توی گلویم آنقدر بزرگ شد که نمی توانستم قورتش دهم.
"مدوک...."
دستی روی شکمم تا زیر تاپ بندی ام کشید و حرفم را قطع کرد: "بدنی می بینم که پسر بارون دیشب رو روش چشید و می خواد الان دوباره توی دهنش بگیره چون عزیزم، تو داری عذابش می دی."
خم شد و بوسه های نرم و حساسی روی بازوی بالایی ام گذاشت و رد بوسه هایش را تا پشتم کشید. موهایم را از روی شانه ام کنار زد و لبهایش را داخل ستون مهره هایم فرو برد و وقتی سرم را روی شانه اش انداختم بالا آمد.
پشتم مور مور می شد. خودم را جمع کردم و گفتم: "مدوک.."
لبهایش... اوه، خدای من، لبهایش.
هر دو دستش زیر سوتینم بودند و نوازش می کردند و فشار می دادند. پهلوهایم را به او فشار دادم.
نفس کم آورده بود. صدایش باعص شد به خودم بپیچم.
"خدا لعنتت کنه. نگاش کن."
چشمانم را باز کردم و به چیزی که میدید نگاه کردم.
یک زن جواب در لباس زیر روی پای مردی پشت به او با دست زیر پیراهنش نشسته بود. چشمانمان بهم بود و گرما باعث شد بخواهم او را دندانهایم از هم بدرم. او را می خواستم.
لعنتی، او را می خواستم.
سرم را به سرش چسباندم، چشمانم را به چشمانش در آیینه دوختم و دستم را داخل شورتم فرو بردم. همانطور که مرا تماشا می کرد چشمانش عین سوزن تیز شد. پاهایم را باز کردم و انگشتانم را به آرامی بالا و پایین گرمای بین پاهایم کشیدم و به تماشا کردنش چشم دوختم.
به عقب تکیه کرد و به نوازش پشتم با یک دست ادامه داد و فقط مرا نگاه می کرد.
با نگاهش به من و مشتاق بودنش کاری با بدنم می کرد که انتظار نداشتم. مدوک همیشه عجله می کرد و بعد دیشب تخت گاز رفتنش بود.
ولی حالا به نظر می رسید صاحب اتاق باشد. به نظر می رسید من مال او هستم و عجله ای برای اینکه تا پیش از طلوع آفتاب با من باشد ندارد.
ایستادم و دستانم را زیر دو طرف شورتم فرو بردم و آنها را بیرون آوردم و گذاشتم از روی پاهایم لیز بخورند. دستانش که از بغل دسته های صندلی آویزان شده بودند مشت شدند و دیدم زیر شورتش هم سفت شد. بدنش به من نیاز داشت و نبض بین پاهایم می کوبید. دوبار، سه.
لعنتی. همه چیز در مورد مدوک پرشور بود و باعث می شد احساس خوبی داشته باشم.
می خواستم به او بگویم که از او متنفر نیستم. که درباره او فکر کرده ام. که متاسفم. ولی کلمات از دهانم بیرون نمی آمدند.
"من..... مدوک، من...."
نفسی بیرون دادم و گفتم: "تو رو اینجا می خوام."
بعد پشت به او رو به آیینه روی پایش نشستم و گفتم: "تو رو اینجوری می خوام."
لبخند کوچکی گوشه لبهایش نشست و وقتی دستی جلوی گردنم گذاشت و مرا به سمت خودش کشید خودم را جمع کردم.
لبهایمان بهم نزدیک شدند و روی هم لغزیدند. بعد دست دراز کردم و انگشتانم را لای موهای کوتاه و نرمش کشیدم و او را طوری بوسیدم که انگار تنها چیزی است که برای زنده ماندن به آن احتیاج دارم. دستش را روی شکمم کشیدم و من هر دو پایم را تا آخر بیرون رانهایش باز کردم.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:11


#حریف
#پارت59



مسخره است! دستانم را روی پهلوهایم گذاشتم و سعی کردم نگاهم را برگردانم ولی همیش به نگاه خیره اش برمی گشتم.
باشه. اصلا به جهنم.
دستانم را انداختم و به آرامی به آن سمت رفتم و سعی کردم کسل به نظر برسم. مدوک مچم را گرفت و مرا به جلوی صندلی برد و مرا روی پایش نشاند.
سعی کردم دوباره بلند شوم و گفتم: "هی!"
ولی دستانش کمرم را نگه داشت و گفت: "به من اعتماد کن."
پوفی کردم و دست نگه داشتم. انگار فقط می خواستم ببینم این ماجرا به کجا ختم می شود.
با اوقات تلخی گفتم: "چی می خوای؟"
و باسنم را از روی بدنش بلند کردم چون نشستن روی رانش... بله.
چانه اش را بالا داد و گفت: "نگاه کن. به آیینه نگاه کن. چی می بینی؟"
"منظورت چیه؟"
چرا آخر؟
داد زد: "چشماتو باز کن!"
و تمام موهای بدن سیخ ایستادند.
لعنتی. بله، هرگز نمی توانستید بگوید مدوک کی راحت و کی عصبانی می شود. ولی همیشه ناگهانی بودند.
دست دراز کردم و چانه ام را به سمت آیینه برگرداندم و نفسی کشیدم.
داد کشید: "چی می بینی؟"
شتابزده گفتم: "تو و من. مدوک و فالون!"
قلبم داشت می تپید.
در آیینه به او نگاه کردم. روی یک طرف پایش نشسته بودم تا بتواند طرف دیگر را ببند و ما به همدیگر زل زده بودیم. سینه ام مدام بالا و پایین می رفت.
با صدای آرامی گفت: "این چیزی نیست که من می بینم. اون اسمها هیچ معنی برای من ندارند. ساده و خالی هستند. وقتی با تو ام، دختر یه هزره فرصت طلب و یک قاچاقچی مواد مخدر ایرلندی یا پسر یه وکیل عوضی و یک باربی گیاهخوار نمی بینم."
تقریبا می خواستم بخندم. مدوک یک نگرش کنایه آمیزی به دنیا داشت.
ولی او لبخند نمی زد. چپ چپ نگاهم می کرد. بدجوری جدی بود و از روی تجربه می دانستم که این لحظات کاملا نادر هستند.
دست دراز کرد و با یک دست موهایم را نوازش کرد درحالی که دست دیگرش روی صندلی قرار داشت.
ادامه داد: "من همه چیز رو که می خوام تا جایی که بتونم داشته باشم می بینم. یک زن می بینم که بامزه ترین نگاه چپ چپ دنیا رو مثل اینکه دوسالشه داره چون فقط بهش گفتن نمی تونه شکلات بخوره. یه پسر می بینم که رفته و یه پیرسینگ جنسی کرده چون می خواست تو دنیای دختر برای حتی مدت کوتاهی زندگی کنه.
چشمانم را بستم. این کارو با من نکن مدوک.
"یک زن زیبا با یک بدن ضربه فنی می بینم و پسری که با خواستنش می تونه دیوونه بشه.
دستش را روی گردنم بالا و پایین برد.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:04


#کلید_کشتار
#پارت285




ماسکم را که از مچم آویزان شده بود را داخل کوله پشتی چپاندم و دو دقیقه نگذشته بود که دیدم الکس با استاد می آیند. او به نظر عالی می رسید. پیراهن سفید کوتاه، کلاه و آرایش. استاد به اندازه زمانی که با ریکا بود خوشحال به نظر نمی رسید ولی بدش نمی آمد که با دانشجوی زیبای دیگری پیاده روی کوتاهی دور پارک داشته باشد.
کای که بیست متری آنطرفتر بود به من نگاه کرد و با چانه ام به او اشاره کردم و هشدار دادم که حالا وقتش است. او عقب رفت و به خودش فضا داد و به حال آماده باش درآمد و همین که الکس گوشه را چرخید، کای پرید و پایش را دراز کرد و درست به شقیقه مرد زد. او حتی فرصت پیدا نکرد برگردد و ببیند چه کسی آنجاست.
سرش به عقب پرت شد، زانوانش تا شدند و به جلو پرت شد و صورتش درون زمین کثیف فرو رفت.
ویل از خنده لرزید و گفت: "اوه، لعنتی. عین یه آهوی مرده کله پا شد."
صدای هرهر خنده ای از مایکل یا بنکس بلند شد. کای به قربانی اش نگاه کرد و کاردستی اش را با غرور بررسی کرد.
بنکس سریع به آن سمت رفت و با نگرانی زمزمه کرد: "تو که نکشتیش، مگه نه؟"
من و مایکل به دنبالش رفتیم.
کنار مرد رفت و دستش را روی نبض گردنش گذاشت.
بعد از مکثی، خودش را عقب کشید و آهی از سر آسودگی کشید و گفت: "باشه، خوبه."
کای که انگار به او توهین شده باشد گفت: "عزیزم، خواهش می کنم."
او را برگرداندم و دستانش را گرفتم و به ویل گفتم: "پاهاشو بگیر. بزن بریم."
او را به پشت ردیف درختان بردیم و الکس، مایکل و کای پشت سرمان آمدند در حالی که بنکس خم شد و کوله پشتی سنگین را از روی زمین برداشت و با ما آمد.
ابرویی برای مایکل کج کردم و گفتم: "قراره بزاری خواهر من اونو بیاره؟"
یا قراره ما همه کارها را بکنیم و تو فقط تماشا کنی؟
مایکل کیف را از دست او بیرون کشید و بنکس ادایی برایش درآورد و همه ما وارد جنگل شدیم و از دیدرس دور شدیم.
مردک را زمین گذاشتیم و من الکس را گرفتم و به سمت خودم کشیدم و جلوی پیراهنش را پاره کردم و پوستش از سینه تا روی شکم نمایان شد، اگرچه سینه هایش هنوز پوشیده شده بودند.
خودش را جمع کرد و با اوقات تلخی به من گفت: "بیشعور!"
به او گفتم: "دراز بکش."
"چرا من همیشه باید کارهای کثیف رو انجام بدم؟"
به زمین اشاره کردم و گفتم: "حالا."
اخمی کرد و خودش را روی زمین سرد انداخت وقتی داشت به دقت روی زمین دراز می کشید برگهای ریخته زیر بدنش خش خش می کردند.
از ویل خواستم: "چاقو."
و یادش انداختم که به چاقوی قلابی که از یکی از خانه ها دزدیده است احتیاج دارم.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:02


#کلید_کشتار
#پارت284




کای با پوزخندی مرا وسوسه کرد و گفت: "یالا، بهمون نشون بده چقدر دمون واسه اون روزهای خوب قدیمی تنگ شده. تو یه متکبر لعنتی هستی. تو بهمون یاد بده."
قلبم کمی محکمتر تپید و من آنجا ایستادم و به مبارزه طلبیدنشان را نگاه می کردم. آیا کاری که پیشنهاد می دهم را انجام می دهند؟
حتی قرار نبود آنها را به حال خودشان رها کنم. آنها گند می زدند.
چشمانم را روی خواهرم قفل کردم و پرسیدم: "قصاب کی می تونه خودشو اینجا برسونه؟"

تنها برای یک لحظه به من خیره شد و بعد دوزاری اش افتاد و لبخندی روی لبانش نقش بست. به کای که حالا با کنجکاوی به همسرش نگاه می کرد نگاهی انداخت و بعد به من نگاهی کرد و گوشی اش را بیرون کشید و با هیجان پرسید: "برای ما؟ چند دقیقه."
و بعد گوشی اش را به سمت گوشش برد و به آن طرف رفت تا تماس بگیرد.
به الکس نگاه کردم و گفتم: "ببین اونا یه جعبه کمکهای اولیه با داروهای بوییدنی دارند؟"
به نظر مردد می رسید ولی سری تکان داد و به سمت چادر خدمات رفت.
و بعد با طعنه به کای گفتم: "هنوز می تونی با یه لگد یکی رو ناک اوت کنی؟"
جواب پس داد: "می خوای نشونت بدم؟"
خندیدم و بقیه قطعات را در ذهنم کنار هم گذاشتم.
مایکل غلاق کرد و ناگهان برایش جالب شد و پرسید: "می خوای چکار کنی؟"
به او گفتم: "من؟ این کار همه مون رو می خواد. می خوای یا نه؟"
چشمانش را گرداند ولی آنجا ایستاد. ویل سمت چپ و کای سمت راستش و غرورش به او می گفت که به پرو پای من نپیچد.
ولی بعد به ریکا نگاه کرد و من درباره آن مرد چیزی نمی دانستم ولی می دانستم اگر معلم جلوی نامزدش این طور می تواند کثافت کاری کند پس در مورد یکی از این روزها وقتی مایکل نیست و طی یکی از جلسات تحقیق یا بحث بعد از کلاس چکار می کرد؟
البته، ریکا می توانست از خودش مراقبت کند ولی او داشت به مایکل هم توهین می کرد. مایکل باید حال یارو را می گرفت.
نگاهی به چشمانم کرد و گفت:"باشه. چیکار می کنیم؟"
پوزخندی زدم و نقش همه شان را به خودشان گفتم. بنکس را فرستادم تا قصاب را در پارکینگ ببیند و ویل را فرستادم تا یک چاقوی قلابی از یکی از خانه های تسخیر شده بیاورد.
وقتی الکس با دارو ها برگشت به او گفتم چکار باید بکنم ولی متاسفانه بیشتر کار بر شانه های او افتاده بود. او تنها کسی بود که درباره اش صحبتی نکردند پس وقتی لازم بود او را بفریبد مفید واقع می شد.
بنکس با یک کوله پشتی رسید و او و مایکل و من به سمت ردیق درختان پشت اصطبل رفتیم و خودمان را پشت تنه هایش مخفی کردیم درحالی که کای و ویل کنار اصطبل قایم شدند و منتظر ماندند.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:01


#کلید_کشتار
#پارت283




نگاهم را از مایکل و کای برداشتم و همه نگاههایمان را به ویل دوختیم و بعد اشاره او را به ریکا و وینتر و پسری در شلوار مشکی و یک پلیور خاکستری تیره و کفشهای چرمی با موهای تیره که به پشت شانه شده بود دنبال کردیم. شاید پنج یا شش سال بزرگتر از ما بود.
ویل که دید ما آنها را تماشا می کنیم گفت: "اون پسر، قبلا ماسک زده بود. اومد و دستش رو روی ریکا گذاشت انگار یکی از بازیگرا باشه. اونو گرفت و بلندش کرد و دستاش به خیلی جاها نزدیک بود..."
ویل همانطور که حرف می زد پشتش را به او کرد و من چشمانم را ریز کردم و متوجه شدم که وقتی ریکا و آن پسر باهم حرف می زنند وینتر عقب ایستاده است. به نظر آشنا می رسید. او را قبلا کجا دیده ام؟
ویل ادامه داد: "وقتی فهمید تو نیستی ازش دور شد شد ولی حالا که ماسکش رو درآورده طوری باهاش حرف می زنه انگار همدیگه رو می شناسن. فکر نمی کنم بدونه این همون پسریه که قبلا دستمالیش کرده."
سرم را تکان دادم و نگاهم را از آنها گرفتم.
آنها فقط آنجا ایستادند. مایکل، کای، ویل..
الکس پیشنهاد داد: "یکی از استادهاشه، تو کالج، ریکا عضو تیم تحقیقشه."
ویل جرعه ای از آبجویش را نوشید و با نارضایتی جواب داد: "وقتی لباس مبدل پوشیده بود زیاد حرفه ای بهش دست نمی زد."
دوباره به آن سمت نگاه کردم تا مطمئن شوم که با وینتر حرف نمی زند. تماشا کردم که روی ریکا خم شد، سرش را کج کرد و موقع صحبت به بازویش دست می زد. کارهایی هست که پسرها انجام می دهند تا به شما بگویند دارند لاس می زنند.
ریکا برای لحظه ای به سمت وینتر برگشت و وقتی پشتش را برگرداند، چشمان مرد روی بدن ریکا افتاد و یک نگاه طولانی به او کرد و لبهایش را لیسید.
بله.
دخترها همیشه متوجه نمی شدند چون ماهرانه بود و ما همیشه متوجه نمی شدیم چکار می کنیم ولی او علاقه داشت. و او پرده از احساسش برداشت درحالی که نامزد ریکا درست همانجا ایستاده بود.
آیا مایکل کاری می کرد؟ البته که نه.
و او همان مردی بود که در جشن نامزدی دیدم که با او می رقصید. بالاخره شناختمش چون او مرا هم حسابی دستمالی کرده بود.
ویل دقیقا همان چیزی که می دانستم را به مایکل گفت: "داره باهاش لاس می زنه."
بنکس پرسید: "می دونه نامزد داره؟"
مایکل در حالی که با عصبانیت به او خیره شده برد زیرلب غرغر کرد و گفت: "شام تو خونه لعنتی ما بود."
گفتم: "اوه، نگران نباش. ریکا می تونه از پس خودش بربیاد مگه نه؟"
سیگاری بیرون آوردم و آتش زدم و دودی از بالای سرمان به هوا برمی خواست.
ادامه دادم: "البته یه جورایی دوست دارم بدون، اون پول خودش رو داره و می تونه از پس خودش بربیاد چون تو لی لی به لالاش نمی زاری پس.. دقیقا چرا بهت احتیاج داره؟"
چشمانم را با شگفتی روی مایکل ریز کردم. همیشه کاری می کرد ریکا مشکلاتش را خودش حل کند چون او را دارایی نمی دید بلکه نمونه ای از خودش بود.
او یک سگ دست آموز نمی خواست. او شریک می خواست.
ولی بک جایی می رسد که باید از خانه خود دفاع کنید و مسئولیت پذیر باشید. و نه فقط در اتاق خواب.
که تمام چیزی که ریکا مایکل را می خواست همان بود.
تبسم کردم و گفتم: "فکر می کنم هر از چندگاهی باید سرویس بشه مگه نه؟"
مایکل دندانقروچه ای رفت و از یقه سوئیشرتم گرفت ولی پاهایم از روی زمین جم نخوردند.
چشمانم را به او قفل کردم و او را به جرات طلبیدم و گفتم: "اوه، تورو خدا، بفرمایید. بین من و تو خیلی وقته اتفاقی نیفتاده."
به چشمانم خیره شد و شاید تمام افراد بینمان، نگهبانان و دوربینها را از نظر گذراند و در حالی که اهمیتی نمی دادم او حالا یک زندگی جذاب در معرض خطر داشت. یک ستاره ورزشی، نوعروس، معاملات کسب و کار...
انجامش بده.
واقعا دلم نمی خواست امشب چه او چه من به خاطر یک دعوا دستگیر شویم ولی می خواستم زندگی او را از نزدیک ببینم. بقایایی از پسری که زمانی دوستم بود. کسی که به خوبی یادم هست که تا تهش می رفت و همه ما را هدایت می کرد.
این چیزی است که وقتی عاشق می شوید اتفاق می افتد. اعصابتان را از دست می دهید چون نمی خواهید چیزی که مهمتر است را از دست بدهید.
ولی به جای عصبانی شدن فقط لبخند زد.
مرا ول کرد و گفت:"می دونی چیه؟ حق داری. تصور من در مقایسه با تصور تو چیزی نیست. به من بگو تو چطوری اونو کنترل می کنی؟"
چطور او را کنترل می کردم؟نیاز داری من کارهای کثیفت را برای تو انجام بدهد یا یک دعوت برای بازی است؟

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:01


#کلید_کشتار
#پارت282



سیگارم را دور انداختم و غرغرکنان گفتم: "اوه، عالی شد."
مایکل مستقیم توی صورتم آمد. همه شان لباسهای تی شرت و جین غیررسمی پوشیده بودند. گفت: "می خوام باهات خصوصی صحبت کنم."
قدم را صاف کردم و چشم در چشم او شدم و به شوخی گفتم: "خصوصی؟ خصوصی مثل سونای بخار؟ من هستم."
دست به سینه ایستاد و چشمان فندقی رنگش خیلی نافذ بودند. گفت: "حرفش شد، تازگی ها به هانتر-بیلی رفتی؟"
زیر لبی خندیدم و با طعنه به او گفتم:"از اریکا بپرس، یا یه چیزهایی رو ازت مخفی می کنه؟"
قیافه اش خشک شد ولی می دانستم زیر جلدش طوفانی در جریان است. من چرت و پرت نمی گفتم. عاشق این بودم که دخترش مرا به عوان رازی از او مخفی می کند.
گفت: "من بهش اعتماد دارم. به تو اعتماد ندارم. چرا عین اجل سر می رسی؟"
من؟ پس قضیه همین است. اگر از او اخاذی می کردم آن وقت برایم وقت می گذاشت؟
به او گفتم: "چه باورت بشه چه نشه، او دماغش رو کرده تو کفش من. غول تو یه حاکم کوچولوئه. منم یه جورایی دنبال فرصت می گردم. اگه تو بخوای با کسی قسمت کنی."
و بعد چشمانم را به سمت کای گرفتم و گفتم: "یعنی، با همه."
کای زمزمه کرد: "یا عیسی."
آره. وقتی در مورد سه تاییشان شنیدم حسابی حالم گرفته شد. این یک بار دیگر است که دوتاییشان تمام تصمیمات را گرفتند و خوش گذراندند. ویل و من وقتی اجازه داشتیم دنبالشان می آمدیم.
الکس و بنکس به اینطرف آمدند. ویل آبجویی را که الکس برایش آورده بود را گرفت.
پرسید: "وینتر کجاست؟"
گفت: "با ریکا."
من و مایکل پلک نزدیم.
همانطور که همه ساکت ایستاده بودند مایکل با صدای آرامی گفت: "تو تنها کسی نیستی که بلده چطور با آشغال سروکله بزنه. من برادرم رو از زندگی حذف نکردم که جای اریکا امن باشه تا بتونی بیای و سربه سرما بزاری. من تا اون حد زیاده روی کردم و اگه لازم باشه باز هم اون کارو خواهم کرد."
شاید.
او یک نفر را کشت و آن را دفاع از خود قلمداد کرد. عادتش می شد و خطری به وجود می آورد. حالا چیزهای زیادی برای از دست دادن داشت.
شنیدم ویل پرسید: "اون دیگه کیه؟"
ولی من، مایکل و کای قفل هم شده بودیم و به سختی صدایش را شنیدیم.
مایکل تهدیدآمیز زمزمه کرد:"هیشکی دلش واسه تو تنگ نمی شه."
و من تقریبا خندیدم. حاضرم شرط ببنم به خاطر همین تهدید بزرگ حسابی سینه سپر کرده است.
ویل گفت: "مایکل؟"
ولی مایکل هنوز به من خیره شده بود و سینه اش بالا و پایین می رفت. ریکا هرگز تحمل نمی کرد کاری بکنم که به او آسیب برسد. این را می دانست. اگر او من و من دیداری داشتیم، به این دلیل بود که می خواست آنجا باشد و مایکل حسادت می کرد.
لعنت به او.
ویل داد کشید: "اون عوضی کیه؟ مایکل؟"
مایکل سرش را به سمت ویل کج کرد و گفت: "چیه؟"
ویل تشر زد: "جدا؟ اینو تماشا نمی کنی؟"

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:00


#کلید_کشتار
#پارت281



ولی حالا، درد سوختگی ها.
از او متنفر بودم.
صدای الکس را شنیدم که در را بست و گفت: "هی، ما الان دیمن رو دیدیم. گفت تو اینجایی."
و بعد دستم را لمس کرد و می توانستم صدای بهم خوردن یخ در نوشیدنی اش را بشنوم. ادامه داد: "عزیزم ما گمت کردیم. حالت خوبه؟ لعنتی."
با توجه به واکنشش حتما قیافه ام طوریش شده بود. شاید آرایشم ریخته بود.
زمزمه کردم:"حالم خوبه."
حالا نمی توانستم توضیح بدهم.
شاید می خواست فقط بداند آسیب دیده ام یا نه و دوباره پرسید: "حالت خوبه؟"
فقط پشتم را به او کردم و گفتم: "میشه دوباره ببندیش؟"
آهی کشید و به خوبی می دید که سوتینم باز شده است. پرسید:"بهت آسیب زد؟"
دستش را به سویم دراز کرد و قلاب سوتین را دوباره محکم بست و دیگر انرژی برای نگه داشتن اشکهایم نداشتم.
به او گفتم: "نه به اندازه ای که خودم به خودم آسیب زدم."
فصل نوزده (دیمن)
حال
فندک را به انتهای سیگارم نزدیک کردم و آن را آتش زدم و دود را مکیدم. مزه اش زبانم را سوزاند و ریه هایم را پر کرد. آسوده شدم و آن را به بیرون فوت کردم.
آدمها از کنارم رد می شدند و من کنار یکی از باجه های پذیرش ایستاده بودم و به آن طرف مسیر به در دستشویی چشم دوخته بودم تا الکس و وینتر بیرون بیایند فقط برای اینکه مطمئن شوم هنوز باهم هستند.
اهمیتی نمی دادم که اکنون وینتر خوشحال است یا نه ولی این مکان مثل چی بیخود بود. برای من واقعا عالی بود ولی او علامتی روی خودش نداشت که بگوید نابیناست و اگر یکی از آن بازیگران او را برمی داشت و می برد، درست مثل کاری که من کردم شاید در دردسر می افتاد.
ویل در نگهداری از او گند زده بود. قاپیدنش خیلی خیلی راحت بود.
کام دیگری گرفتم و متوجه شدم چند دختر در صف مرا تماشا می کنند. نگاه یکی از آنها را گیر انداختم و لبخند زد و مرا کمی تکان داد.
دود را به بیرون فوت کردم و خاکستر سیگار را تکاندم ولی این خاکستر بود که دهانم را خشک کرد. همه در این شهر سابقه من را می دانستند و زنها یا واقعا از من فاصله می گرفتند_که از نظر من ایرادی نداشت_ یا واقعا این کاره بودند و انگار من یک حیوان خطرناک هستم و کاملا با آن تحریک می شوند. در حالی که بعضی ها بر این عقیده هستند که من از وینتر سوء استفاده کرده ام و از روی شایعه مربوط به اشتهای جنسی عجیب من در مورد تماشای دیگران را قضاوت می کنند. هیچ کس آن ویدیو را ندید و فکر کردند من او را مجبور کرده ام.
من یا قربانی جزئیات فنی یا یک منحرف هستم که سر به سر دختری گذاشته ام که نمی دانستند چیزی بیشتر از بساط یکشبه است.
سن وینتر مشکلی برای من نبود. من حتی آن را ندیدم.
جرم این بود که نمی توانستم به او بگویم کی بودم.
و جرم این بود که او مرا دوست نداشت.
قلبش آنقدر سطحی بود که نمی توانست درک کند و بفهمد که من واقعی بودم. هر لحظه با او من واقعی بودم. وفادار می بودم و برای حفاظت از او جانم را می دادم.
اگرچه همین که فهمید مرا ول کرد. همه چیز تمام شد. به آن سرعت از من متنفر شد و قلب بی وفایش مرا ترک کرد و کاملا همه چیز فراموش شد.
با لذت فراوان مطمئن خواهم شد که هیچ وقت از نفرت از من دست بر نخواهد داشت.
و در سن بیست و یک سالگی، هیچ مشکل سنی برای کاری که حالا با او کردم وجود نداشت. از وقتی که به این خانه آمدم و او آن شب در جستجوی سگش با شلوارک کوچک و تاپش به طبقه پایین آمد، می خواستم درست همانطور با او بخوابم. او لیاقت بهتری نداشت.
مشتم را گره کردم و سیگار له شد و به خاطر سوزشی که کف دستم احساس کردم چشمانم را بستم.
و با فکر به اینکه کار بعدی ام چه خواهد بود، لبخندی روی لبهایم نشست، شاید ویل یا الکس_یا هر دو_ بخواهند برای دور بعدی به من ملحق شوند.
در ضمن، به نظر می رسد وینتر از آنها خوشش می آید.
چشمانم را باز کردم و دیدم او و الکس از دستشویی بیرون آمدم. لباسها و موهای وینتر دوباره مرتب شده بود ولی صورتش سخت و کمی عصبانی بود که کاملا مسئولیتش را گردن می گیرم. الکس لبخند زد و دستی تکان دادم و دیدم ریکا نزدیک شد و با آغوش هیجان زده ای الکس را بغل کرد.
چی؟
و بعد از گوشه چشمم دیدم کسی به سمت من نزدیک می شود و سرم را برگرداندم و دیدم مایکل، کای و ویل مستقیم به سمت من می آیند.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 18:43


دوستان عزیز 💐

پارت‌گذاری این رمان #Morbidly_Yours، #ناجور_دوست‌داشتنی 😜 توی کانال VIP خواهد بود. ژانر رمان عاشقانه و بزرگساله.

یه رمان اسپایسی خفن سبکِ از دوست هم بودن تا عشق همدیگه شدن...

🏵 هزینه عضویت فعلی 35000 تومان
👤 آی‌دی @Mibbib

https://t.me/Novels_by_Oceans_group/695

ترجمه های مامیچکا

27 Sep, 19:39


#کلید_کشتار
#پارت280



تمام کاری که می توانستم انجام دهم این بود وقتی خودش را در حملات کوتاه و سریع به من می کوبد و مرا با گرما و آلتش پر می کند و بعد دوباره بیرون می کشد و کارها را تکرار می کند زمین نخورم.
خدایا، چه حس خوبی داشت. بدنم کج شد و او مرا محکمتر و محکمتر می کرد و می نالید و نفس نفس می زد. لبهای خشکیده ام را لیسیدم و آرایش دلقکی که هنوز به چهره داشتم را مزه کردم.
بعد از لحظه ای، سویشرتش را درآورد و می خواستم برگردم تا او را احساس کنم. تا سینه اش را روی سینه ام احساس کنم ولی هر چه محکمتر می زد، ارگاسم قویتری در من شکل می گرفت و بعد از کمتر از یک دقیقه، شکمم شروع به لرزیدن کرد و درون آتش بازی به پا شد. نفسم را نگه داشتم و گذاشتم ارگاسم تمام بدنم را منفجر کند. احساس کردم پوست نوک سینه هایم سفت و کشیده شد و من داد کشیدم ولی آن را در گلو خفه کردم چون نمی دانستم کجا بودیم و چقدر این مکان سرپوشیده است.
سرگیجه داشتم و احساس کردم از موهایم گرفت و سرم را عقب کشید و پشتم را کج کرد تا باسنم بیشتر برایش باز شود. او وحشیانه شیرجه می زد و سریع و محکم تلمبه می زد تا شروع به لرزیدن کرد و داشت ارضا می شد.
چند بار دیگر خودش را به زد و یک بار دیگر تا وقتی ارضا شد و نفسهای بلند و بی رمق می کشید و مطمئن بودم که روی من می افتد.
ولی این کار را نکرد.
آنجا اند و برای یک دقیقه دیگر داخلم فرو کرد و مشتش را درون موهایم سفت کرد و بعد باز کرد و بدنش آرام گرفت. کف سرم از جایی که موهایم را می کشید می سوخت ولی حتی اهمیت نمی دادم. خیلی خسته بودم.
و در یک دقیقه، همه چیز آرام گرفت و اشتیاقم و تمام احساساتم آرام آرام از وجودم رفتند و نمی توانستم جلوی فکر کردن به یک چیز را بگیرم.
من گذاشتم اتفاق بیفتد. دوباره.
با تمام مردان توی دنیا، چرا انقدر از خودم متنفر بودم که او در این لحظه تنها کسی است که می خواستمش؟
خودم را از او دور کردم و سوز هوای سردی از جایی که او بود به من می خورد. از او دور که شدم تکه از پارچه ابریشمی داخل دامنم را برداشتم و سعی کردم تا جایی که می توانم خودم را تمیز کنم.
اشک از پشت چشمانم می جوشید و احساس می کردم گرمای آب او از درونم بیرون می ریزد. به یک حمام احتیاج داشتم.
شنیدم تکان خورد و شلوار جین و کمربندش را بست و صدای باز شدن و بسته شدن در یک فندک را شنیدم و سیگاری که آتش زد.
به او گفتم: "داخلم ارضا شدی."
دودش را به بیرون فوت کرد و برای لحظه ای چیزی نگفت.
بالاخره دیمن با صدای قوی و مطمئن جواب داد: "و؟"
تشر زدم: "و تمام شهر می دونن تو با کی خوابیدی."
"یعنی مثلا تو؟"
بله. سالها پیش.
آهی کشید و بعد سوتینم را به طرفم پرت کرد و آن به سینه ام برخورد کرد. قبل از اینکه روی زمین بیفتد آن را گرفتم.
"پدرم نوه هاشو می خواد وینتر."
دلم فرو ریخت و صورتم از شرم و عصبانیت می سوخت. اوه خدایا، اگر حامله می شدم....
خیلی سریع توی سرم تقویم را بالا پایین کردم و یادم آمد هفته پیش پریود شده بود. حتما اشکالی ندارد.
اگرچه دلم می خواست از دستش عصبانی باشم، می توانستم جلویش را بگیرم. فقط درباره اش فکر نکردم.
ایستادم و سوتینم را دوباره پوشیدم ولی نمی توانستم آن را ببندم. به او گفتم: "هرگز بچه های تو رو به دنیا نمیارم."
دیمن بود. شوهر خواهرم بود. و ترجیح می دادم بمیرم تا خانواده ای زیر سایه اش بزرگ کنم. او یک پدر وحشتناک می شد.
ولی احساس کردم نزدیک شد و درست جلویم ایستاد. صدای عمیقش آرام ولی پایدار بود. به من گفت: "قراره کلی از من بچه داشته باشی.
و بعد از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت و من آنجا ایستادم و نمی توانستم حرکت کنم. حرفهایش هنوز روی من سنگینی می کردند.
از او متنفر بودم. از اینکه به خاطر او به چنین شخصی تبدیل شده بودم هم متنفر بودم.
چطور توانستم این کار را بکنم؟ چرا اینکار را کردم؟ مرا مجبور نکرد. می توانستم فرار کنم. حتی به رد کردنش فکر نکردم. نمی خواستم رد کنم. به خاطر عیسی مسیح انگار حیوان بودیم.
قرمز.
عصبانیت، خشم، گرما و نیاز به حدی قوی که تو یه حیوان لعنتی میشی وینتر. یه احساس بدویه.
پس این قرمز بود. می خواستم این کار را انجام دهم. عاشق شعله ها بودم. داخلش شیرجه زدم.

ترجمه های مامیچکا

27 Sep, 19:38


#کلید_کشتار
#پارت279



زمزمه کردم: "چیزی می گی؟"
داشت مرا کجا می برد؟ دوستانم کجا بودند؟
ولی واقعا اهمیت نمی دادم. فقط احساس می کردم باید اهمیت بدهم.
اینجا دیگر دشمنم نبود. او شرمندگی مخفیانه من بود.
آهنگ "گریه کن خواهر کوچولوی" ماریلن منسون داشت از بلندگوهای بیرون پخش می شد و او دوباره مرا بالا گرفت و شکمش را بین دو پایم فشار دادم و وقتی دستانش باسنم را گرفتند به خودم لرزیدم.
اوه، خدایا.
لبهایم را روی دهان ماسک گذاشتم و انگشتانم را به پشت گردنش فرو بردم. زیر لبی می نالیدم و تمام بدنم از نیاز درد می کرد.
چیز بعدی که فهمیدم این بود که از دری داخل رفتیم و بعد در دیگری گذاشتم مرا داخل اتاق ساکتی ببرم که بوی کاه و لباسهای خیس می داد. مرا از روی خودش هل داد و روی یک کپه کاه فرود آمد. نفسی کشیدم و جیغی از گلویم خارج شد. غریزه باعث شد چهاردست و پا از او فاصله بگیرم.
نرمی و سکون یک دقیقه پیشش حالا تمام شده بود.
عقب عقب می رفتم و سروصدا و موسیقی بیرون را می شنیدم ولی از مچ پایم گرفت و مرا به سمت خودش کشید. دلم فروریخت و او روی من آمد و روی زانوهایم متوقف شد و زهره ترکم کرد.
سینه ام با نفسهای سطحی بالا و پایین می شد و تقلا کردم و پایم را پیچ دادم و از جا پریدم.
ولی از پشت سر مرا گرفت و دستی دور کمرم پیچید و مرا بلند کرد. سرم روی شانه اش افتاد و دستش را بینمان انداخت و کمربند متصل به سوتینی که الکس به من داده بود را باز کرد.
دستان سختش، مهمانانی که بیرون آنسوی دیوار بودند، سکوتش، لباس من، ماسکش، همه مرا تحریک کرد و در این اتاق کوچک، ما دنیای کوچکمان را داشتیم که در آن فقط ما دوتا زندگی می کردیم و جرات داشتیم تا تهش شیرجه بزنیم، اگر تنها برای چند دقیقه کسی چیزی نفهمد.
سوتین افتاد و هوا به نوک سینه هایم خورد و در لحظه بعد من دوباره سرپا بودم و دستان او سینه هایم را در مشت گرفته بود.
نفس نفس می زدم و چشمانم به خاطر لمس سینه هایم از خوشی بسته شده و بعد شنیدم چیزی به زمین افتاد و دندانهایش را در گردنم فرو برد.
فریاد زدم و نمی توانستم چرخش پهلوهایم را کنترل کنم چون می خواستم داخلم فرو کند. پاهایم کم کم داشتند از زیرم در می رفتند. گرمای دهانش مانند شربت داغی روی پوستم ریخت و درد آنقدر زیاد بود که هر سانت از پوستم هوشیار شده بود. هر جایی که لمس می کرد حساس بود و احساس می کردم یک مشغل سوزان روی بدن است. نمی توانستم فکر کنم. من چیز دیگری نمی خواستم.
دستم را عقب بردم و صورتش را لمس کردم که حالا بدون ماسک بود. گردنم را ول کرد و موهایم را گرفت و سرم را عقب کشید. وقتی لبهایم را می جوید، سینه هایم را نوازش می کرد و با زبانش به یکی از دندانهای نیشم می زد کاملا بی حرکت بودم.
نفسهایش مانند غرشی به گوش می رسید و او هم مثل من در من گم شده بود.
مرا بلند کرد و چرخاند و هر دویمان را روی زمین گذاشت. روی دستها و زانوانم فرود آمدم و سعی کردم بلند شوم ولی مرا به پایین هل داد.
صدای جرینگ جرینگ کمربند و بعد زیپش را شنیدم. دستانم زیر من می لرزیدند و نمی توانستم نفس بکشم. هرگز اینطوری انجامش نداده بودم.
زانوانم را بازتر کرد و از پهلوهایم گرفت و مرا به سمت خودش کشید و گوشت سفت آلتش را به من فشار داد.
ناله ای کردم و می توانستم احساس کنم چقدر خیس شده ام.
از شورتم گرفت و آن را کشید. پارچه اش کش آمدم و پاره شد. آلت خودش را گرفت و روی من آمد و قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم داخلم سر داد و خودش را داخلم کشید و آنقدر خوب مرا پر کرد که زانوانم می لرزیدند.
برای لحظه ای خودم را جمع کردم و نالیدم:"آه."
نقطه ای که داخلش فرو برده بود موجی از خوشی به بقیه بدنم فرستادم و همه چیز قلقلکم می آمد و صدا می داد. وقتی داخلم فرو می برد صدای نفسهای بیرمقش را از پشت سرم می شنیدم.
زیاد صبر نکرد. پهلوهایم از جایی که به رانهایم می خورد فشار دادم و شروع به تلمبه زدن کرد، سریع و محکم . دستانم را روی زمین پوشیده از کاه فشار دادم تا خودم را روی زانوانم نگه دارم.

ترجمه های مامیچکا

27 Sep, 19:36


#کلید_کشتار
#پارت278





سکوت سالن را پر کرده بود به جز صدای هو هوی باد، تپش قلب و تیک تیک ساعتی که از بلندگوها پخش می شد. دستش را دور دستم سفت گرفته بود و ما راه می آمدیم. اهمیت نمی دادم. او این کار را نمی کرد چون نمی توانستم ببینم. شاید این کار را کرد تا مثل الکس دزدیده نشوم.
الکس.
سرم را به راست و چپ گرداندم و به صدای پاهایش گوش کردم.
پرسیدم: "الکس کجاست؟"
با ما نبود مگرنه؟فقط مرا برای یک فرار سریع گرفت.
ولی همان زمان، روی چیز خیسی قدم گذاشتم و پاهایم داخل چیزی روی زمین فرو رفت.
"اوه.. اخ.."
پایم را بلند کردم و به او نزدیک شدم تا از هر چیزی که روی زمین ریخته بود دور شوم. بوی ودکا می داد. کسی باید نوشیدنی اش را ریخته باشد.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا بلند کرد و دستانم را دور گردنش حلقه کردم تا مرا از روی آن رد کند.
به او گفتم: "ممنونم."
ولی مرا زمین نگذاشت.
همانطور که راه می رفت پاهایم آویزان بودند و صدای نفسهایش از پشت ماسک مانند یک ماشین به نظر می رسید.
هوشیاری باعث شد موهای روی پوستم سیخ بایستند و ناگهان بدجوری سرم گیج رفت. صدایم به سختی از حد یک زمزمه بالاتر رفت و گفتم: "حالا می تونم راه برم."
باز هم مرا زمین نگذاشت. به جایش مرا بلند کرد تا پاهایم را دور کمرش حلقه کنم. متوجه شدم که مرد میان بازوانم ویل نیست و ترس و وحشتی به جانم افتاد و تمام بدنم گر گرفت.
مرا می برد و قدمهایش به طور فوق العاده ای سنگین و منظم بود و در راهرو منعکس می شد انگار دنبال من می آمدند و می دانستند دقیقا کجا قایم شده ام.
این ویل نبود.
حتی قبل از اینکه انگشتانم را لای موهایش بلغزانم و همان بخیه های کوچکی که سالها پیش تشخیص داده بودم آن را می دانستم.
ولی در این لحظه، در تاریکی که من کس دیگری بودم و او کس دیگری بود عقب نکشیدم.
چرا عقب نمی کشیدم؟
خدایا، حس خوبی می داد.
در بازوان من. تقریبا فراموش کرده بودم.
فقط برای چند دقیقه، او شبح من در پشت خانه بود.
که به من طعنه می زد.
با من بازی می کرد.
مجبورم می کرد چیزهایی را احساس کنم که می خواستم احساس کنم.
دلم خیلی برای این تنگ شده بود.
مچ پاهایم را پشتش قفل کردم و سرم را جلوی سرش نگه داشتم. از بیرون ساکت و خونسرد ولی هر احساسی که تابحال داشتم در درونم موج می زد. مطمئن نبودم که می تواند ببینم کجا قدم می گذارد ولی به نظر می رسید که هر دوی ما روی خلبان خودکار بودیم.
به آرامی از او پرسیدم: "منو کجا می بری؟"
ولی ساکت ماند.
قلبش روی سینه ام می زد و من نفسهایم را با نفسهایش هماهنگ کردم و همانطور که هوای مه آلود روی پوستم می خزید و صداهای کارناوال تسخیرشدگان در اطراف ما جریان داشت، ترس و فانتزی بر من غلبه می کرد. گرمایی بین پاهایم نشست و به سختی متوجه شدم که بازیگری جلوی ما پرید و سعی می کرد مرا بترساند.
آنها انگشتانشان را روی پشتم فرو می کردند و فشار می دادند وی فقط او را محکم نگه داشتم و می خواستم همینجور باقی بمانم چون این مرا بیشتر می ترساند و من از ترس خوشم می آمد.
قرار بود با من چکار کند؟
از یک راهروی طولانی رد شدیم و بازیگر دیگری ما را گرفت ولی محکمتر از او آویزان شدم و پیشانی ام را روی پیشانی ماسکش گذاشتم. دندانهای نیشم را به لب پایینی ام فشار دادم و لای پاهایم می کوبید.

ترجمه های مامیچکا

27 Sep, 19:36


#کلید_کشتار
#پارت277



از گوشه ای گذشتیم و ویل جا خورد و سریع عقب آمد و پایش را روی پای من گذاشت.
جا خوردم و گفتم: "اوخ."
ولی فرصتی پیدا نکردم تا بفهمم چه چیز او را ترساند. الکس پشت سرم جیغ کشید و ویل دستم را گرفت و برم گرداند تا بفهمد چه خبر است.
داد کشید: "هی، اون مال منه! پسش بده!"
ها؟ به او نزدیکتر شدم و از بازویش گرفتم. چه اتفاقی داشت می افتاد؟
صدای جیغ الکس فضای سالن را پر کرده بود ولی داشت محو می شد و در انتهای راهرو منعکس می شد. دهانم باز ماند.
آیا او را با خودشان بردند؟ کجا رفت؟
اوه خدای من.
ویل گفت: "لعنتی، بیا بریم."
و به دنبالش خندید.
مرا پشتش سوار کرد و من دستانم را دور گردنش حلقه کردم. از پشت زانوانم گرفت و ما از راهی که آمده بودیم به دنبال الکس دویدیم.
بازیگرها _چون اجازه لمس ما را داشتند_ حتما او را گرفته اند و با خودشان برده اند.
ویل به سمت انتهای تونل رفتم و کسی به پشتم زد و غرید و پنجه کشید. داد کشیدم و جیغ زدم و شانه هایم را جمع کردم و محکمتر ویل را بغل کردم. نفس زنان گفتم: "عجله کن. اونا می خوان منم ببرن!"
به طرز غیرقابل باوری با کسی روی پشتش خوب می دوید. قلبم هزارتا می زد و از هیجان کم مانده بود از سینه ام بیرون بپرد. از گوشه ها رد می شد و به جیغ های الکس گوش می داد. همانطور که سعی می کردم از او بگیرم ماهیچه های دستها و پاهایم می سوختند.
صدای جیغ الکس به نظر نزدیک می آمد و بعد صدایش را شنیدم.
داشت می خندید. داد زد: "ویل؟ اوه خدا من. منو عین یه پر روی شونه اش انداخت. فکر کردم می خواد منو بخوره."
ایستادیم و ویل مرا زمین گذاشت. از بازویش گرفتم و او خم شد تا شاید به او که بازیگر او را زمین انداخته بود کمک کند و به سختی وقت پیدا کردیم که خودمان را جمع و جور کنیم و بعدش صدای غرش و موتوهای بلند فضا را پر کرد و با چیزهایی مانند قاتلین با اره برقی محاصره شدیم. به سمتمان آمدند و با اره برقی های بدون تیغ به پاهایمان می زدند و همه ما سکندری می خوردیم و چهار دست و پا می رفتیم و به هر سویی منحرف می شدیم تا از دستشان خلاص شویم.
صدای ویل را دورتر از چیزی که فکر می کردم شنیدم که گفت: "وینتر، کجایی؟"
ولی بعد ناگهان، پیشم بود و دستم را گرفت و مرا کشید.
نفس آسوده ای کشیدم. به تندی راه می رفتم و مرا می کشید. جریان هوای کمپرسور ها به پاهایم می خورد. وقتی که لباس یونجه ای قاتلین چاقو به دست به بازوانم می خورد می خندیدم و متوجه می شدم که گیر افتادنم چقدر نزدیک است. سرمایی در بدنم پخش شد و نبضم سریع تر زد و نمی توانستم جلوی حس خطر و مستی که در سرم ایجاده شده بود را بگیرم. حسابی از آن نئشه بودم.
به سمت راست چرخیدیم و دوباره به سمت راست و وقتی همه صداها آرام شدند و دیگر کسی به دنبالمان نیامد. قدمهایش را آهسته کرد و مرا دور دیوارها و راهروهای مارپیچ می کشید.
نفس نفس می زدم ولی هنوز دستش را نگه داشته بودم. دست آزادم را بالا آوردم و ماسکش را احساس کردم و پرسیدم: "خودتی دیگه نه؟"
فقط می خواستم خیالم راحت شود.
هنوز کمی خندیدم ولی وقتی جمجه پلاستیکی سخت با پستی و بلندی را احساس کردم آسوده شدم.
به او گفتم: "خیلی باحال بود."

2,320

subscribers

554

photos

3

videos