ترجمه های مامیچکا @mamichkamaria Channel on Telegram

ترجمه های مامیچکا

@mamichkamaria


🤗

❤️پست گذاری
#تاتو
#کلید‌کشتار


💛 فایل کامل #فقط_مال_منه و #همسر_فراموش_شده داخل کانال موجوده

💜فایل‌های فروشی
مجموعه شب شیاطین
مجموعه سقوط
دختر روز تولد
ولگرد۵۷
دشمن عزیز

ادمین کانال:
@dorsa2867

برای خرید رمان به این آی‌دی پیام بدید👇
@pr1033

ترجمه های مامیچکا (Persian)

به کانال تلگرامی ترجمه های مامیچکا خوش آمدید! این کانال توسط کاربر با نام کاربری mamichkamaria اداره می شود و برای علاقه مندان به ترجمه رمان ها و داستان های مختلف مناسب است. در این کانال می توانید ترجمه های مختلفی از رمان ها و داستان های پرطرفدار را پیدا کنید. علاوه بزرگترین میزان توجه را به فایل های کامل مانند فقط مال منه و همسر فراموش شده دارد که در دسترس شما قرار می گیرد. همچنین فایل های فروشی از مجموعه های معروفی مانند شب شیاطین، سقوط، دختر روز تولد و دیگران نیز در این کانال قرار دارند. اگر تمایل به خرید رمان ها یا کسب اطلاعات بیشتر دارید، می توانید با ادمین کانال با آیدی @dorsa2867 تماس بگیرید. از این پس از ترجمه های عالی و فایل های جذاب این کانال بهره برداری کنید و لذت ببرید!

ترجمه های مامیچکا

16 Nov, 15:29


پارت:
#72 #73 #74 #75 #76

ترجمه های مامیچکا

16 Nov, 15:18


تا نیم ساعت دیگه ادامه رو براتون میزارم

ترجمه های مامیچکا

16 Nov, 15:18


#حریف
#پارت71

پدرم به نقل از اندرو هاروی می گفت: "هر آنچه در سطح دریا اتفاق می افتد نمی تواند آرامش اعماق آن را بهم بریزد."
ولی اعماقم آرام نبودند. یک حفره سیاه در مرکز شکمم از دیدن دوباره مدوک باز شده بود و کم کم مرا به درون خودش می کشید. آسمان هر روز تیره تر و تیره تر می شد و قلبم آرامتر و آرامتر می زد.
"تو منو از بین می بری فالون."
کلمات را محکمتر فشار دادم. هیچ نظری نداشتم که برای درس تابستانی که برداشتم تا خودم را مشغول کنم چه می نویسم.
پدرم به سمت در رفت ولی قبل از اینکه اینجا را ترک کند ایستاد و نگاهی به من انداخت و گفت: "حالا احساس بهتری داری؟
درد را قورت دادم. حداقل سعی کردم. ولی به هر حال چانه ام را بالا گرفتم و سربلند به او نگاه کردم.
"هرگز انتظار نداشتم احساس بهتری کنم. فقط می خواستم اونها احساس بدی داشته باشند.
برای یک لحظه در سکوت آنجا ایستاد و بعد رفت.
............................
یک هفته بعد از حمام بیرون آمدم و دیدم که تماس از دست رفته از مادرم و تیت دارم.
گوشی را در دستم فشردم و می خواستم با یکی از آنها صحبت کنم ولی می دانستم که نباید حرف بزنم و و می دانستم که باید با دیگری حرف بزنم ولی نمی خواستم. هیچ کدامشان پیامی نگذاشته بودند ولی تیت بعد از تماسش تکستی فرستاده بود.
تو کالج هم اتاقی می خوای؟
چشمانم ریز شد ولی به خودم لبخند زدم. بدون هیچ تردیدی به او زنگ زدم.
با خنده در صدایش جواب داد: "هی، پیدات شد."
روی تختم دراز کشیدم و موهایم روی ملافه ها پخش شدند: "ماجرای هم اتاقی چیه؟"
شروع کرد: "خب، پدرم بالاخره قبول کرد که واقعا می خوام به کالج شمال غربی برم_ و می خوام. فقط بهش نگفتم که به خاطر اون برنامه هامو تغییر دادم. به هر حال، نمی زاره با جرد زندگی کنم. به تجربه کامل کالج تاکید داره و می خواد سال اول رو تو خوابگاه بمونم."
به شوخی گفتم: "تو هم به حرف بابات گوش می دی. بامزه اس."
اگرچه به خاطر داشتن چنین پدر مسئولی به او غبطه می خوردم.
هر هر خندید و گفت:"آدمها اصلا نمی تونن حال بابای منو بگیرن. مخصوصا جرد."
با یادآوری دوست پسرش قیافه ام بلافاصله آویزان شد. مدوک به کنار، من جیسن کاروترز را با افشا کردن مادر جرد تهدید کردم. می خواستم بدانم آیا می داند. به نظر نمی رسد تیت بداند. فکر نمی کردم به این راحتی مرا به خاطر این کار ببخشد_ پس به خاطر حس عذاب وجدانم در خیانت به دوستی اش شگفتزده شدم.
با شیطنت ادامه داد: "خب، امسال تو خوابگاهی؟"
"آره و اتفاقا یه اتاق دونفره دارم که به جای یه نفره استفاده می کنم."
در واقع عالی هم بود. من و تیت باهم راه می آمدیم و به دلایلی می خواستم که مدرسه حالا شروع شود.
با ناز و ادای اغراق آمیزی گفت: "یه نفره؟ تو که نمی خوای تو یه نفره باشه. خیلی تنهاست."
خندیدم.
ولی هنوز نامطمئن بودم. تیت یعنی جرد. و جرد یعنی مدوک. نمی توانستم پیشش باشم.
نمی خواست من پیشش باشم.
"تیت، نمی دونم. یعنی خیلی دوست دارم هم اتاقیم باشی_ ولی صادقانه بگم، من و مدوک باهم راه نمیایم. فقط فکر نمی کنم موقعیت خوبی برای ما باشه که مدام بهم بربخوریم."
با گیجی گفت: "مدوک؟ مدوک اگه بخواد برای دیدار بیاد شیکاگو که میره آپارتمان جرد که البته مطمئن نیستم اتفاق بیفته. مدوک این روزا پیداش نیست."
نشستم و گفتم: "منظورت چیه؟"
"زود فرستادنش نوتردیم. پدرش فکر کنم اونجا یه خونه داره پس مدوک تا ماه بعد که مدرسه ها شروع بشن و خوابگاهها باز بشن رفت اونجا."
مکثی کرد و دوباره حس عذاب وجدان به من دست داد.
رفته بود.
و شاید به خاطر من از خانه بیرون کرده بودند.
تیت ادامه داد: "شاید بهترین کار بود. با پدر مدوک و مادر جرد که باهم هستن، مدوک حسابی حالش گرفته اس. اون و جرد باهم دعواشون شد و هفته هاس هیچ کس باهاش حرف نزده. همه مون کمی ازش فاصله گرفتیم."
لعنتی.
لوکاس چی؟ اصلا مدوک به خانه آمده است تا با برادر کوچکش وقت بگذراند؟
صورتم آویزان شد و دوباره به من حس گه بودن دست داد. تقصیر من بود. شاید باید حالا باید احساس می کردم که سزای مدوک بود که درست مثل من از خانه بیرونش کنند ولی هرگز نمی خواستم تنها بماند. و متنفر بودم که مجبور است برادر کوچکش را تنها بگذارد.
تیت دوباره گفت: "پس؟ چی فکر می کنی؟"
چه فکر می کردم؟ می خواستم بله بگویم ولی می دانستم که باید از هر کسی که به مدوک مربوط است فاصله بگیرم.
آهی کشیدم و سعی کردم عصبی بودن صدایم را پنهان کنم.
"می گم قراره یه سال اردنگی داشته باشیم هم اتاقی."
جیغ کشید: "معلومه که آره.!"
و بعد صدای موسیقی متال مزخرف پسزمینه اش را بالا برد.
گوشی را از گوشم دور کردم و جا خوردم.
واو.

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:48


پارت:
#302 #303 #304 #305

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:23


بازم پارت از کلید کشتار داریم
تا نیم ساعت دیگه فرستاده میشه🍩

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:22


#کلید_کشتار
#پارت301

گوشی دست ریکاست. دیشب سوئیشرت ویل تنش بود.
تا جایی که می دانستم مایکل در هیچ کدام از آن ویدیوها نبود. البته. او کاری نمی کرد که به کراش کوچولویش آسیب بزند.
ایستادم و شلوارم جینم را تنم کردم.
به وینتر گفتم: "لباس بپوش. از اینجا می ریم."
ولی فقط روی تخت زانو زد و رو به من گفت: "چی شده؟"
گوشی ام را توی جیب عقبم گذاشتم و به دنبال پیراهنم گشتم. دستور دادم: "حالا."
ولی حرکتی نکرد. گفت:"تو داری منو می ترسونی."
"خب خبر جدید نیست."
لوازمم را جمع کردم و مطمئن شدم که سوئیچهای مایکل پیشم است ولی وقتی دوباره به او نگاه کردم از جایش جم نخورده بود.
"گفتم لباس بپوش. بیا بریم."
سرش به سمت گوشی اش چرخید و صدای نوتیفیکیشنها را که برایش روشن می شد را می شنید. یکی پس از دیگیری.
صدایش را پایین آورد و خواهش کرد: "چه اتفاقی داره می افته؟"
آنجا ایستادم و نمی دانستم چه غلطی باید بکنم تا این را جبران کنم. چطور می توانستم او را از اینجا ببرم و کاری کنم همه اینها محو شوند تا هیچ وقت نفهمد همین الان آن بیرون کابوسی دارد اتفاق می افتد.
ولی پشت سرم صدای ماشینی را شنیدم با سرعت داخل سواره رو پیچید.
می دانست یک جای کار می لنگد. اینطور با من فرار نمی کرد.
ولی آنها دیگر اینجا بودند.
لوازمم را انداختم و سیگارم را درآوردم و آتش زدم. با ملافه ای که دور خودش پیچیده بود به او خیره شدم و می خواستم داخل موها و لبها و گرمای تخت چند دقیقه پیشش شیرجه بزنم.
چطور در زمان به این کوتاهی تغییرات به این بزرگی به وجود آمدند؟
صدای فندک ر شنید و دود سیگار را بو کرد. نگاه زود رنجی روی صورت زیبایش نشست و به آرامی گفت: "تو سیگار می کشی؟"
صدای تایرها را که آن بیرون هنگام ترمز کشیده می شدند و صدای کوبیده شدن درها را شنیدم.
چشمانم را به او دوختم و به سختی نفس می کشیدم و به او گفتم:"منو ول نکن. مهم نیست چی می شنوی یا چی میگن، منو ول نکن."
سرش را تکان داد و گفت: "منظورت چیه؟"
و بعد رویش را به سمت تلفنش چرخاند و با ناراحتی گفت: "گوشیم داره از جاش کنده میشه، چه اتفاقی داره می افته؟ خواهش می کنم؟"
پدرش که ناگهان وارد خانه شده بود از طبقه پایین داد کشید: "وینتر."
همانطور که داشت از پله ها بالا می آمد پریدم و لبهایم را روی لبهایش گذاشتم.
زمزمه کردم:"ولم نکن."
ولی همان موقع، در باز شد و پدرش با مرد دیگری وارد اتاق شد و به سمتم آمد.
"اوه، توی حرومزاده! ازش دور شو!"
مشتی سمتم حواله کرد و برای اولین بار بعد از سالها آماده دعوا کردن نبودم. حتی نمی خواستم دعوا کنم. اگر او را از دست می دادم دیگر چه اهمیتی داشت.
مشتش روی فکم فرود آمد و روی پاتختی اش افتادم. چراغ خواب همراهم روی زمین افتاد.
وینتر شروع به نفس نفس زدن کرد و گفت: "چه خبره؟"
لگدی به شکمم خورد و نالیدم و با لگد دیگر به خودم لرزیدم.
وینتر از تخت پایین آمد و داد زد: "بابا، بس کن. راحتش بزار."
مرد دیگر او را عقب کشید و اون را شناختم، مدیر سابقمان آقای کینکید. از بازوهای وینتر گرفت و وینتر داشت تقلا می کرد خودش را آزاد کند.
اشبی به من غرید: "تو آشغال کوچولوی مریض! بهت اخطار یه حکم محدودیت داد و این کارو کردی؟ به این خاطر می افتی زندان. چطور جرات کردی!"
خم شد و مشت دیگری زد. شکمم را چسبیدم و دندانهایم را روی هم فشار دادم.
وینتر.
تکرار کرد: "حکم محدودیت؟ چی؟"
خواهش می کنم نه. اینجوری باخبر نشو. لعنتی.
پدرش داد کشید: "چطور تونستی باهاش سکس کنی، وینتر؟ چی با خودت فکر کردی؟"
وینتر ملافه را دور بدنش نگه داشت و سرش را تکان داد و گفت: "از کجا می دونید؟ چه اتفاقی افتاده؟"
هنوز هیچ چیز نمی دانست. هنوز در مورد ویدیوی منتشر شده نمی دانست، منی که....

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:22


خیلی سریع به پسرها پیام دادم.
بدجوری گند زدیم.
و بعد اضافه کردم و توضیح دادم:

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:22


#کلید_کشتار
#پارت300


تقریبا خندیدم و به خاطر ماجراجویی حسابی هیجانزده شده بود ولی بعد دوباره حق داشت. اگر بعد از اینکه می فهمید من چه کسی هستم و با من و دست در دست من به این شهر قدم می گذاشت، نه تنها باید با این واقعیت روبه رو می شدم که برای آخر هفته با دختر زیر سن قانونی شهردار فرار کرده ام بلکه بی شک می فهمید که با او هم خوابیده ام.
ما را از دیدار باهم محروم می کرد.
ولی او به من اتهام نمی زد. ماجراها و شایعات و شرمندگی برای هر دو طرف بود. تا جایی که می توانست این موضوع را مسکوت نگه می داشت.

من خودم بودم و همینطور پدرم. گریفین اشبی تا آن حد زیاده روی نمی کرد.
و هیچ چیز هم نمی توانست مرا از او جدا کند. عاشق این بودم که بخواهد امتحان کند. تقریبا مشتاقش بودم.
لعنت به آن. ما می رویم.
لب پایینش را بین دندانهایم گرفتم و با خنده گفتم: "نوع خوشگذرونی من تاوان داره."
خندید و به نظر هیجانزده می رسید و هیچ چیز بیشتر از اینکه چند ساعت بعد کجا می رویم اهمیت نداشت. تنها، ساکت، فقط ما.
حتی نمی خواستم به خانه بروم تا لباس بردارم.
تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد و تلفن او هم به همان صورت. دستش را به سمت آن دراز کرد ولی من که داشتم دوباره شق می کردم او را عقب کشیدم.
لعنتی. ما دیگر وقتی برای این کار نداشتیم. باید می رفتیم.
گوشی ام دوباره زنگ خورد.
و دوباره و دوباره، درست یکی پس از دیگری.
چه غلطها؟ اگر مایکل آنقدر بد ماشینش را پس می خواهد، دنبالش بگردد و محض رضای خدا بیاید برش دارد. صبح خیلی زود است.
خودم را از لبهایش کنار کشیدم و غرغرکنان دستم را به سمت کنار تختش دراز کردم و گوشی ام را برداشتم. پیدایش کردم و برش داشتم و روشنشکردم. همانطور که داشت گردنم را می بوسید نگاهی به صفحه اش انداختم.
نوتیفیکشنهای اینستاگرام، تگ شدنها، توییتها ، پیامهایی با لینک مقالات....
این دیگر چه آشغالی بود؟
ناگهان دنیا روی سرم کوبیده شد و تمام اعصابم آتش گرفت و سعی می کردم چیزی را که می بینم را بفهمم. و بعد روی تگی کلیک کردم. ویدیوی تاریکی با صدای بسته بالا آمد. همین که فهمیدم چه چیز دارم می بینم قلبم از حرکت ایستاد.
من و وینتر در حمام شب قبل از دیشب.
ویدیو در تلفن گروهی مان بود. پس ضبط کرده.
بعد از اینکه روی زمین حمام افتاد، فقط سقف را ضبط کرد ولی باز هم ضبط می کرد. تمام صداهایی که درآوردیم هم آنجا بود و...
چشمانم مدام در تلاش بودند و به دنبال کسی که آن را پست کرده بود و کامنتها می گشتند و بعد سایر نوتیفیکیشنها را دیدم که روی چندین رسانه اجتماعی توسط افراد مختلف پست، به اشتراک گذاری و توییت شده بود.
شکمم به هم پیچید و من ویدیوی دیگری دیدم که از کای و ویل گرفته بودم که داشتند یک مرد را که خواهرش را تا دم مرگ کتک زده بود را کتک می زدند.
متاسفانه، مرد یک پلیس بود و صورت کای و ویل پیدا بود.
و من، در کنار وینتر در ویدیویمان اصلا پنهان نشده بود.
کامنتها می رسیدند و داشتند چرند بارمان می کردند و دیگر نمی توانستم نگاه کنم. چشمانم را بستم و زمزمه کردم: "اوه، خدای من."
درحالی که هنوز مرا می بوسید گفت: "چی شده؟"
نوتیفیکیشنها بالا می آمدند و گوشی ام مدام زنگ می خورد و صدایش را خفه کردم.
چطور این اتفاق افتاد؟ گوشی کجا بود؟
یا عیسی، دستانم داشتند می لرزیدند.
گوشی در شب شیاطین همیشه دست ویل بود. اگر همه مان در یک شوخی دست داشتیم او فیلم می گرفت. دیشب وقتی وارد دهکده شدیم تا به استیکز برویم، گوشی را به او پس دادم.
ولی دیشب وقتی دست در جیبش کردم تا کلیدها را بیرون بیاورم توی جیبهایش نبود. سوئیشرتش کجا بود؟
و بعد همه چیز عین کامیون از روی من رد شد.
ریکا.
امروز وقتی مچهایش را گرفتم بریدگی روی آستنش را دیدم. آن پیراهن او نبود. وقتی از انبار بیرون آمد سوئیشرت اشتباهی را برداشت. او سوئیشرت ویل را پوشیده بود.
از جا پریدم و نشستم و وینتر را از روی خودم بلند کردم.
طوفان عیجبی در سرم به پا شده بود. چشمانم را مالیدم و گفتم: "ریکای لعنتی. مادرجنده."
وینتر پرسید: "ریکا فین؟ چی شده؟"
نمی دانستم چه بگویم. نمی توانستم فکر کنم.
انگار به اتفاقی که دیشب افتاد جواب داده بود. به چیزی که فکر می کرد من و ویل همدست هستیم و کای هم قسمتی از آن است ولی نمی دانست به جای کای ترور کریست بود.
خدایا، من خیلی احمق بودم. ترسیده بودم از من بدش بیاید و هرگز نبخشید ولی او گوشی لعنتی را در جیب سوئیشرت پیدا کرد و با آپلود کردن آن ویدیو ها تا ابد با همه مان سروکله زد. او را دست کم گرفته بودم.
گیر انداختن من و وینتر توسط پدر وینتر یک چیز بود. ولی هیچ کس از هیئت ژوری انظار عمومی جان سالم به در نمی برد. اشتباهات ما_قابل سرزنش برای آنهایی که از بیرون نگاهمان می کنند و ما را نمی فهمند_برای کسانی که نظری داشتند عریان بود و چاره ای نبود. باید پاسخگو می بودیم.

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:21


#کلید_کشتار
#پارت299

من به مدرسه می رفتم، بسکتبال بازی می کردم، با دوستانم می خندیدم و شبها یواشکی وارد خانه دوست دخترهایم می شدم تا با او عشق بازی کنم و هیچ نیازی به جز خوب بودن نداشته باشم چون آنقدر زجر نکشیده بودم که برای خوشبخت شدن به چیزهای دیگری نیاز داشته باشم.
اگر دروغ نمی گفتم این چیزی بود که تا ابد می داشتم.
چند ساعت بعد، کنار هم دراز کشیدیم. حالا باران سبکتر شده بود که او سرش را روی سینه ام گذاشت و دستانش را روی بدنم کشید و هر خط و عضله را به حافظه اش سپرد.
به آرامی گفت: "بخیه های روی بدنت.. کف سرت، زیر بازوهات، پایین تنه ات. جاهایی که آدمها نمی تونن ببینن."
همانطور که بغلش کرده بودم بازویش را با انگشت شستم مالیدم. می دانستم منظورش از این حرفها چیست. وقتی پانزده سالم بود دیگر خودم را نبریدم. شبی که مادرم رفت.
ولی بعضی هایشان هرگز واقعا خوب نشدند. خوب بود که برای جای بریدنشان هوش به خرج دادم تا لباسهایم همیشه آنها را بپوشانند.
ادامه داد: "من تو مونترال یه همکلاسی داشتم که بخیه های این شکلی داشت. ولی به خودش زحمت پنهان کردنشون رو نمی داد. همه جا بودند. باید اونجا رو ترک می کرد و می رفت بیمارستان."
نفسهایم یکنواخت و خونسرد بودند و هنوز بازویش را نوازش می کردم.
پرسید: "تو این دو سال کجا بودی؟"
"تو بیمارستان نبودم."
می دانستم به چه چیز مشکوک است ولی این خیلی پیچیده تر از چیزی بود که می دانست. همه نیاز به کمک برای اینکه جلوی آسیب زدن به خودشان را بگیرند ندارند. بعضی از ما فقط یک مکانیزم مقابله را با مکانیزم دیگری معاوضه می کنیم.
مرا برای دو سال ندید چون دیمن سعی می کرد دور بماند. و بعد به دانشگاه رفت.
توضیح دادم: "کسی خیلی وقت پیش به من یاد داد که درد درد رو کم می کنه. پس وقتی سنم کم بود، خودم رو می بریدم، سیخ می زدم، خراش می دادم و می سوزوندم تا چیزی از اون آسیب رو احساس نکنم. و بعد متوجه شدم که آسیب زدن به دیگران خیلی بهتره."
"ولی من نه؟"
یک لحن شوخی داشت ولی اگر میدانست. هیچ کدام از اینها شوخی نبودند.
پوزخندی زدم و گفتم: "یه صدمه هایی زدم."
ولی هنوز نمی دانست چقدر.
به او گفتم: "مجبورم نکن به سوالاتت جواب بدم. از جوابها خوشت نمیاد."
صورتش را به سمتم چرخاند و گفتم: "ولی به اونها احتیاج دارم."
"می دونم."
می دانستم که دارد نزدیک می شود. وقتی سکس اتفاق افتاد نمی خواست از من دور باشد.
و با تمام صداقت، من هم نمی خواستم از او دور باشم.
فقط می خواستم مطمئن شوم که به من گوش می دهد. اینکه حرفهایم را می شنود و فرار نمیکند. اینکه هیچ کسی برای مداخله اطراف ما نباشد تا بتواند این مرحله را هضم کند.
اگر بخواهم این را نگه دارم، تنها شانس من است.
شانه اش را بالا گرفتم و به او نگاه کردم. گفتم: "خانواده ام یه کابین تو ماین دارن. الان اونجا برف باریده. اون بالا محشره. یه زنگ می زنم و برای ما آماده میشه. لباس بپوش و حالا با من بیا."
"چی؟"
توضیح دادم: "وقتی اونجا رسیدیم، بهت همه چی رو میگم. فقط برای چند روز. بعد خودم برت می گردونم خونه."
سرش را بالا آورد و نگاه گیجی روی صورتش بود و گفت: "منو می بری به یه جای ناشناس که نتونم فرار کنم؟"
بدنش را دوباره در آغوش کشیدم و صورتش را گرفتم و به شوخی گفتم:"کاری می کنم که نخوای از اونجا بری. قول میدم."
به طرز باورنکردنی عصبانی می شد ولی اینها چیزی بود که می توانستم مطمئن شوم همه چیز را فهمیده و فرصتی پیدا کرده تا از کنارش عبور کند. تا مطمئن شوم می داند مردی که با او بودم من واقعی من است.
تکرار کرد: "یه کابین؟ مثلا برای اسکی؟ لازم نیست که اسکی کنم، درسته؟"
او را بوسیدم و زبان زدم و به شوخی گفتم: "ما قرار نیست اسکی بریم. ما قراره بخوریم و بنوشیم و با هم بخوابیم و شاید کمی دعوا کنیم ولی از کابین بیرون نمی ریم."
صدای گوشی ام بلند شد ولی آن را نادیده گرفتم.
سوارم شد و آنجا نشست، او را بوسیدم و گاز گرفتم و او را مالیدم ولی حرکتی نکرد یا جوابی نداد.
سرم را عقب کشیدم و نگاه نگرانی روی صورتش دیدم.
حدس زدم: "تو نمی خوای بری."
ولی آهی کشید و آماده گریه کردن بود. گفت: "می خوام. خدایا می خوام. می خوام برای روزها و روزها باهات تنها باشم. منو خیلی خوشحال می کنه ولی..."
ولی چه؟
مکثی کرد. نوتیفیکیشنهای بیشتری صدای گوشی ام را در می آوردند ولی فقط صورت او را چسبیدم و منتظر جوابش ماندم.
گفت: "من زیر سن قانونی دارم. حداقل از نظر تکنیکی. اگر پدرم بیش از حد واکنش نشون بده، بردن من به خارج از مرزهای ایالتی بدون اجازه والدن رو میشه آدمربایی تلقی کرد."

ترجمه های مامیچکا

13 Nov, 09:16


👑لوی:

من پادشاهت هستم! شاهزاده خانوم کوچولو

https://t.me/+_zX6WNjjBypmYzNk

من سه قانون دارم...❗️
تعظیم کن.
تسلیم شو.
🔥و به زانو دربیا


هر چقدر دوست داری با من بجنگ ولی خیلی زود فریادِ زنده باد پادشاه سر خواهی داد.

آسترید:

🦋یک روز من پروانه کوچک مدرسه هستم و روز بعد رهایم می کنند تا بمیرم.
نه تنها زندگی ام را تکه تکه می کند بلکه به دنبال قلبم هم هست.
🌪فکر می کند مرا تسلیم خودش کرد ولی شاهزاده خانم جدید پادشاه را به زانو در خواهد آورد.🌪

🎉به دنیای رویال الیت خوش آمدید🎉

#دارک #رمانتیک #دبیرستان

ترجمه های مامیچکا

10 Nov, 22:22


#حریف
#پارت70


تا آن زمان می دانستم پدرم از چه راهی پول در می آورد و با اینکه می دانستم کارش اشتباه است هرگز به آن خاطر از او متنفر نبودم. از او متنفرم که مرا مجبور کرد آنقدر با مادرم بمانم و متنفر بودم از اینکه مدتهای طولانی میشد که او را نمی دیدم ولی او به من اعتماد داشت و همیشه مثل یک بزرگسال با من حرف می زد. همیشه از کلمات بزرگ استفاده می کرد و موقع گذشت از خیابان دستم را نمی گرفت. چیزهایی به من یاد داد و بهترین چیزها را از من انتظار داشت.
در فکر من، وقتی کسی به ندرت تعریف می کند و نظرات خوبی می دهند، منظور خاصی دارند. پدرم تنها شخص روی کره زمین است که به احترام و خواسته اش در مورد محافظت اهمیت می دهم.
همانطور که روی جزیره گرانیتی نشسته بودم و با لپ تاپم کار می کردم وارد آشپزخانه شد و گفت: "خب، چیزی رو که می خواستی به دست آوردی؟"
نه "سلام" یا "چطوری" ولی به آن عادت داشتم. یک ماهی می شد که او را ندیده بودم و او تازه امروز به شهر رسید.
جواب دادم: "آره، آوردم."
و حتی سرم را از لپ تاپ بالا نیاوردم. به طرف یخچال رفت.
"و مادرت؟"
یک شیشه یخزده از فریزر درآورد و به سمت دستگاه آبجو رفت.
"هنوز خارج کشوره. ولی مطمئنم خیلی زود پیداش می شه که با طلاقش مواجه بشه."
نمی دانستم چرا در این مورد از من می پرسد. یک ایمیل به او فرستادم و اطلاع دادم که همه چیز طبق برنامه است. هرگز کاملا با نقشه من برای یک انتقام کوچک از آنهایی که به من خیانت کردند موافق نبود ولی گذاشت خودم انتخاب کنم و هر کاری که برای کمک از دستش برمی آمد برایم انجام داد.
گفت: "وسط این درگیری ها گیرت می ندازن."
انگشتانم را روی کلیدها حرکت می دادم و یادم رفت چه داشتم می نوشتم.
"البته."
اصرار کرد: "مدوک؟"
و نفس بیصدایی بیرون دادم و عصبانی بودم که اینقدر از من سوال می پرسد.
می دانستم که می خواهد سردربیاورد.
توضیح دادم: "نظرم تغییر کرد. از اینها گذشته نمی خواستم اینجوری بهت ضربه بزنم."
"خوبه."
شگفتزده ام کرد. سرم را بالا آوردم و به چشمانش نگاه کردم. گفت: "فکر می کنم اونم یه بچه بود."
با این قصد به شلبورن فالز برگشتم که هر وقت اثبات کردم از مدوک گذشته ام و دیگر در قلب یا ذهنم نیست بسته را به رسانه ها بدهم. هیچ چیز طبق نقشه پیش نرفت. به جای تحقیر مدوک، پدرش و مادرم، مسیر کمترین مقاومت را در پیش گرفتم.
نمی خواستم مدوک آسیب بخورد چون لیاقتش را نداشت. من در شانزده سالگی ضربه خوردم وقتی یکی از ماشینهای پدرم را دزدیم و به شلبورن فالز برگشتم و مدوک را با شخص دیگری پیدا کردم. ولی با تمام کارهای بزرگسالانه ای که آنزمان می کردیم بچه بودیم. نمی توانستم بیشتر از آنکه از مدوک به خاطر اشتباه کردن متنفر باشم، کودک به دنیا نیامده مان را به خاطر به وجود آمدن مقصر بدانم.
مدوک هیچوقت عاشق من نبود ولی می دانستم که هرگز نمی خواست به من آسیب بزند.
پس نقشه را عوض کردم. چیزی که می خواستم را به دست آوردم ولی آن را در سکوت بدون هیچ شرم برای او و پدرش انجام دادم.
دستانم را روی پایم گذاشتم و موهای ریزم را کندم. عادت عصبی. می دانستم که پدرم خوشش نمی آید. او و آقای کاروترز از خیلی جهات شبیه هم بودند.
صدایم نرم کردم و گفتم: "تد باید تقاضا بخشودگی کنه."
سرش را با عصبانیت تکان داد و گفت: "فالون. بهت گفتم خودت رو تو این مسائل قاطی نکن."
"دایی توئه. این یعنی خانواده منم هست. "
"این هیچ..."
حرفش را قطع کردم و گفت: "وقتی کسی که دوست داری بهت احتیاج داره، هر کاری می کنی."
به حرفهای تیت که از دهانم بیرون می آمد لبخند زدم. ای کاش می توانستم با او بیشتر آشنا بشوم.
نگاهم را به کامپیوتر برگرداندم و دوباره شروع کردم و نشان دادم که گفتگو تمام شده است. برای چند ثانیه آنجا ایستاد و مدام جرعه هایی از آبجویش می نوشید و مرا تماشا می کرد. به او نگاه نمی کردم و نمی گذاشتم انگشتان لرزانم را ببیند. چیزهایی بودند که هرگز به پدرم نگفتم مهم نیست چقدر او را دوست دارم.
نمی داند که پنج پوند طی دو هفته گذشته کم کرده ام یا اینکه هرشب خوابهایی می بینم که دوست ندارم از خواب بیدار شوم.
دندانهایم را بهم ساییدم و سوزش چشمانم را پس زدم و چرت و پرت تایپ می کردم تا فقط جلوی پدرم اینطور به نظر برسد که خودم را جمع و جور کرده ام.

ترجمه های مامیچکا

10 Nov, 22:21


مشروب بدون الکلی که ساخته بود را جلوی من گذاشت و ادامه داد: "من یه سرزمین زیبای بزرگ اطراف خودم و خانواده ام ساختم تا وقتی دشمنام دارن به سمت من هجوم میارن قبل از اینکه به در برسن ببینمشون."

ترجمه های مامیچکا

10 Nov, 22:21


#حریف
#پارت69


صدای داد تیت را شنیدم: "بس کنید! جکس! یه کاری بکن."
جکس؟ اوه آره. اینجا زندگی می کند.
پرسید: "چرا؟"
دستان جرد دور گردنم حلقه شد و بازوانش را مثل میله های فولادی قفل کرد و مرا تا آنجا که می توانست از خودش دور نگه داشت.
سرفه کردم: "بیشعور!"
به سختی دندانهای قفل شده اش را باز کرد و گفت: "عوضی لعنتی."
آب سردی به پشتم خورد و از کنار دستانم رد شد و تای صورت جرد خورد.
داد زدم: "چه....؟"
جریان آب به صورتم خورد و جرد گردنم را ول کرد تا سرش را از هجوم آب سرد حفظ کند و او را به کناری پرت کردم. آب را از چشمانمان پاک کردیم و نشستم و به مرد شیلنگی با خشم نگاه کردیم و متوجه شدیم که آقای برندت بود. و حالش گرفته بود. شلوارک خاکی است از آب خیس بود و لکه های گریس روی تی شت وایت سوکس دیده می شد.
در حالی که هر کلمه اش صد پوند وزن داشت با صدای آرامی گفت: "والدین شما همدیگه رو می بینن. بدترین حالت اینه که از هم جدا بشن. بهترین حالت، برادرهای ناتنی هم میشید."
بدون اینکه بخواهم خفه شوم داد زدم: "خب؟"
شیلنگ را انداخت و داد کشید: "خب دارید سر چی دعوا می کنید؟"
آب دهانم را قورت دادم. دهانم خشک شده بود.
آره. اینجایش را فراموش کرده بودم. تا آنجا که یادم است جرد و جکس برادرانم بودند ولی اینکه خانواده هایمان هم اینطوری بهم متصل شوند هم باحال بود.
مگر اینکه این ازدواج کار نکند. که با گذشته پدرم کاملا همخوانی دارد.
ولی از سوی دیگر، ازدواجهای او شاید به خاطر ارتباطش با مادر جرد به بن بست خوردند. حالا که می توانستند باهم باشند، می تواند تا ابد باشد.
زمزمه کردم: "نمی دونم."
ایستادم و نمی توانستم به هیچ کدامشان نگاه کنم ولی می دانستم همه شان دارند به من نگاه می کنند. چرا به بهترین دوستم حمله کردم؟ مادرش را با صدای بلند هرزه خطاب کردم.
تمام چرت و پرتهای جرد وقتی تیت در فرانسه بود برگشت. دلش برای او تنگ شده بود. عاشق او بود اگرچه آنزمان نمی دانست. و بدون داشت از دست می رفت. او دعوا کرد. نوشید و با دیگران خوابید.
و هیچ کدامشان باعث نشد احساس بهتری داشته باشد.
پس چرا دارم زندگی ام را برای جوجه که حتی عاشقش نیستم به باد می دهم؟ کسی که حتی لیاقت توجه مرا ندارد؟
می توانستم درک کنم که جرد به خاطر تیت کنترل خودش را از دست می دهد. او دختر خوبی بود و به خاطر جرد جنگید. و وقتی کاری از پیش نبرد در برابرش ایستاد.
هرگز دست از پیش جرد بودن نکشید.
ولی فالون تیت نبود. حتی با او همرده هم نبود.
همه اینها خیلی احمقانه به نظر می آمد. هیچ دلیلی نداشتم که فقط به خاطر اینکه توی شهر پیدایش شد و دوباره با من خوابید اینطور از زندگی ام عقب بمانم.
دستم را دراز کرد و وقتی جرد گرفت آسوده شدم. کمک کردم از جایش بلند شود و امیدوار بودم که به عنوان معذرتخواهی آن را بپذیرد. من و جرد لازم نبود لوس شویم. می دانست گند زده و می دانست که می دانم.
پوزخند زدم و گفتم: "اوه ببین. داری دوباره ماشینت رو تعمیر می کنی؟ به اندازه یه فورد برات آب خورده."
به سمت ماشینم رفتم و صدای هرهر خنده تیت را از پشت سرم شنیدم.
فصل پانزده
فالون
وقتی دو هفته پیش به اینجا رسیدم خانه پدرم تقریبا خالی بود. این دقیقا چیزی بود که دنبالش می گشتم. در حالی که بعضی ها دنبال سروصدا و حواسپرتی هستند، من دنبال جاده های خلوت بیرون شهر و کسی با من حرف نزند می گردم. عمارت هفت هزار و پانصد فوت مربع آجری در یک محل خصوصی مثال دیگری از یک کثافت پولدار است که پولش را صرف چیزی می کند که به ندرت استفاده می کند.
باشد، پدرم واقعا یک کثافت پولدار نبود. خب، یک جورایی. ولی هنوز عاشقش بودم.
خانه سه میلیون دلار آب می خورد و وقتی ازش پرسیدم چرا یک خانه گرفته است وقتی می تواند یک آپارتمان در شهر بخرد یک درس جغرافیا در مورد دلیل موقعیت خوب آمریکا در برابر بقیه دنیا به من داد.
گفت: "قبل از اختراع موشک و سلاحهای اتمی که می تونستند مسافتهای طولانی رو طی کنند. برای هر کشور دیگه ای خیلی سخت بود که به این کشور حمله کنه. به طور استراتژیک بین دو اقیانوس با متحدین دوست به شمال و جنوب قرار گرفتیم. و بزار باهاش روبرو بشیم..."
صدایش را تا حد زمزمه پایین آورد و گفت: "حتی اگه زیاد هم دوست نبودند واقعا از کانادا و مکزیک نمی ترسیم. هر جای دیگه می تونی دشمنان احتمالی در اطراف خودت داشته باشی. ارویا کابوس یک استراتژیست جنگیه. دشمن می تونه هر لحظه بهت تجاوز کنه یا ایالتهای تو رو تهدید کنه. برای حمله به آرمیکا یکی یا باید در طول اقیانوس دریانوردی کنه یا مسافت طولانی رو پرواز کنه. برای همینه که ژاپنی ها به بندر پیرل حمله کردند. سوخت کافی برای حمله به سرزمین اصلی نداشتند. پس...."

ترجمه های مامیچکا

10 Nov, 22:20


#حریف
#پارت68


لابد به خاطر نگاه چپ چپم گیج شده بود چون توضیح داد: "این جاها اوضاع داره بهم می خوره. با طلاق پاتریشیا چاره ای نداره جز اینکه به خونه برگرده. تا خوابگاهها شروع بشن تو خونه ساوت بند می مونی."
"عمرا"
سرم را تکان دادم و بلند شدم.
مثل همیشه پدرم خونسرد ماند و تکان نخورد.
"باشه. برای بقیه تابستون برو نئواورلئان پیش مادرت. اینجا نمی مونی. می خوام یه چیزهایی رو ببینی و فضای کافی داشته باشی."
دستی لای موهایم کشیدم. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ نمی خواستم برای بقیه تابستان به ایالت ایندیانا بروم. به سختی کسی را آنجا می شناختم به جز چند هئیت علمی که پدرم مرا به آنها معرفی کرده بود و گاهی به خاطر فوتبال یا فارغ التحصیلی به آنجا مسافرت کرده بودیم.
من نمی روم. صد سال سیاه.
و به نیواورلئان هم نمی روم. دوستانم اینجا هستند.
انگار که افکارم را بخواند و بخواهد به من نه بگوید سرش را تکان داد و گفت: "مدوک، تو می ری، یه شغلی یا یه کار داوطلبانه پیدا می کنی تا زمان بگذره چون حالا سعی می کنم که تو رو از خودت محافظت کنم. من حمایتم رو، شهریه و ماشینت را بهت می دم تا وقتی که روشنایی رو ببینی. فاصله چیزیه که الان بهش احتیاج داری. انجامش بده یا به زور وادارت می کنم انجام بدی."
.................................
در عرض چند ساعت کوتاه من از خوشحالی نفرت انگیز و هیجانزدگی در مورد زندگی به دنبال دعوا تغییر کردم.
فالون حتی چیزهایی را که با خودش آورده بود هم به جز لباسهای تنش با خود نبرد.
همه یک دروغ بود ولی بعد چه انتظاری داشتم؟ ما باهم خوابیدیم. اینطور نبود که در مورد چرت و پرت حرف بزنیم یا قرار عاشقانه برویم یا چیز مشترکی داشته باشیم. زنهای دیگری بودند تا کاری که او می کرد را برایم انجام بدهند.
ولی همه چیز دوباره احساس بدی داشت. درست مثل گذشته. ابرها پایینتر آمدند. خانه زیادی خالی بود و من گرسنه نبودم. نه برای غذا. نه برای خوشگذرانی نه برای چیزی به جز دعوا.
اهمیت نمی دادم چرا دیوانه شده ام. جهنم حتی مطمئن نبودم چرا دیوانه شده ام. فقط می دانستم که باید سر کسی خالی کنم.
داخل ماشینم پریدم و با سرعت به سمت خانه جرد رفتم و می دانستم کسی جلویم را نمی گیرد. پلیسها هرگز جلوی مرا نمی گرفتند. مزیت پسر پدرم بودن است. کف دستان عرق کرده ام فرمان را می فشردند. لاستیکهایم جلوی خانه اش قیژی کردند و ایستادند. از ماشینم بیرون پریدم و اهمیت نمی دادم که تیت و پدرش هم با او سرشان زیر کاپوت است.
داد زدم: "مادرت با پدر من می پلکه؟"
هر سه شان برگشتند و به من نگاه کردند.
جرد به نظر گیج می رسید. در حالی که دستانش را با دستمالی پاک می کرد گفت: "رفیق، چی؟"
سوئیچها را داخل جیبم کردم و از روی چمن گذشتم و جرد هم به طرفم آمد. با اوقات تلخی گفتم: "مادر هرزه ات سالهاست که با پدر من می خوابه. اونم بهش پول می ده و می خوان باهم ازدواج کنن و از این مزخرفات."
چشمان جرد آتش گرفتند و می دانست که دنبال دعوا می گردم. آقای برندت و تیت با دهان باز و چشمهای گرد مرا تماشا می کردند.
تیت سرش را پایین انداخت. خنده عصبی کرد و انگار بیشتر با خودش حرف می زد گفت: "فکر می کنم با عقل جور درمیاد. داره کسی رو می بینه و در سکوت خبری نگه داشته. واو."
به او پوزخند زدو با نارضایتی گفتم: "آره. عالیه. وقتی شبها پدرم خونه نمی اومد مادرم گریه می کرد. من سعی می کردم بفهمم چرا پدرم عوض اینکه بیاد مسابقه فوتبال من اینقدر کار می کنه."
دستانم را بالا بردم و توی صورت جرد رفتم و گفتم: "کی چیزی جلوی چشمهای منتظر من میاد به جز یه هرزه فرصت طلب دیگه که آماده اس کار خودش رو تموم کنه."
جرد دیگر یه ثانیه هم صبر نکرد. مشتش درست توی فکم خورد و همین که عقب عقب سکندری می خوردم خندیدم.
او را به سمت خودم فراخواندم: "یالا!"
توی چشمانش پر از آتش بود.
به سمتم هجوم آورد و روی زمین افتادیم و روی همدیگر می غلتیدیم. روی من نشست و مشتش را به چانه ام کوبید. غریدم و او را به عقب پرت کردم و مشتم را به صورتش زد و مشت دیگرم را روانه فکش کردم.

ترجمه های مامیچکا

02 Nov, 11:57


#کلید_کشتار
#پارت298



در میان خانه همه، از خانه ویل بیشتر خوشم می آمد. همیشه برای قدم زدن و نفس کشیدن تازه تر و بزرگتر بود و به خاطر سقف بلند روشنتر هم بود. دو برادر بزرگتر داشت که چند سال پیش خانه را ترک کرده بودند تا جهان را جای بهتری بسازند. ویل از همه کوچکتر و برای والدینش از همه پردردسرتر بود.
او را به اتاقش بردم و روی تخت انداختم. دیدم خمیازه ای کشید و رو تختی اش را روی بدنش انداخت. شبیه یک لقمه مکزیکی شده بود و اولین بار در طول کل شب بود که واقعا احساس کردم لبخند می زنم.
من و ویل از یک قماش بودیم و هر دو همیشه برای خواسته خودمان بیشتر از حد زیاده روی می کردیم. او با مواد مخدر و الکل و من با دردی که نیاز داشتم به خودم تحمیل کنم.
باران به پنجره اش زد و من سرم را بلند کردم. قطرات مانند یک فواره از شیشه ها سرازیر می شدند و از کسه بالای آن پایین می ریختند.
وینتر.
تنها جایی بود که حالا می خواستم آنجا باشم. او در آن خانه تنها بود و بیرون فواره می ریخت و می خواست من آنجا باشم.
یک جین تمیز و یک تی شرت از کمد ویل برداشتم، وارد دستشویی اش شدم و دوش گرفتم، موها و بدنم را شستم تا بوی ریکا برود. بوی سیگارها برود.
تا بوی هر کثافتکاری که امشب کردم برود.
بعد از آنکه تمیز شدم، لباس پوشیدم و رفتم، کلید وینتر، کیف پول و گوشی ام را برداشتم، سریع داخل ماشین مایکل پریدم و به سمت خانه اش رفتم. تقریبا ساعت دو بود، حداقل تا تا وقتی که پدرش به خانه برگردد چند ساعتی وقت دارم.
ولی وقتی رسیدم، دیدم دروازه های خانه باز هستند. آیا زود به خانه برگشته است؟
چراغهایم را خاموش کردم و سرعتم را کم کردم و متوجه شدم که هیچ ماشینی جلو یا کنار خانه پارک نشده است. و هیچ چراغی در خانه روشن نیست. شاید دروازه ها را برای من باز گذاشته است. تقریبا لبخند زدم. از این فکر خوشم آمد.
ماشین را محض احتیاط به کنار سواره رو خارج از دید لابه لای درختان روی چمن ها کشیدم و از ماشین پیاده شدم و کلید را با خودم بردم.
داخل پریدم و در را دوباره قفل کردم. همانطور که از پله ها بالا می رفتم نگاهی به اطراف انداختم و هوشیار بودم.
وقتی لای در اتاق خوابش را باز کردم، بلافاصله بدنش را زیر ملافه ها روی تخت دیدم. سایه باران روی پنجره روی هیکلش که به پهلو دراز کشیده بود می رقصید. در را به آرامی بستمی و به سمت پایه تختش رفتم و خوابیدنش را تماشا کردم.
همانطور که می دیدم دراز کشیده است و خیلی گرم و آرام به نظر می رسد گرما از هر سانت از بدنم عبور کرد.
خیلی کوچک و نرم و نحیف بود.
ولی اینجا آتش گرفته بود.
هرگز دروغ نگفت، یا وانمود نکرد کس دیگری است. نمیتوانست ببیند من چه چیز هستم ولی درون خودش آن را احساس می کرد و می فهمید. ما قادر بودیم همدیگر را پیدا کنیم و چیزی که درست است را احساس کنیم. نمی دانستم چطور اتفاق می افتد ولی به این دلیل بود که همیشه به سمت او کشیده می شدم. از زمانی که بچه بودیم، او همه چیز را می دید.
پایین ملافه را گرفتم و به نرمی از روی بدنش کشیدم و دیدم یک پیراهن شب ابریشمی سفید پوشیده است که از زیر دستان گشاد و راحت ولی دور کمرش جمع شده بود. به او خیره شدم. قلمرو من.
اگر دوستانم طوری که امشب من به ریکا دست زدم به او دست بزنند، آنها را می کشم. بدون مکث.
ناله آرامی سر داد و نفس عمیقی کشید: "خودتی؟"
پیراهنش را پایین کشید و به آرنجش تکیه کرد و سرش را دور اتاق گرداند.
به آرامی جواب دادم: "آره."
صدایم را دنبال کرد و لبخند زد.
زانویم را روی تخت گذاشتم و به سمتش رفتم. به پشت دراز کشید و من بدنم را روی بدنش گذاشتم. روی آرنجهایم تکیه کردم که دو طرف سرش بودند. انگشتانم را لای موهایش سر دادم و پیشانی اش را لمس کردم. بویش را به داخل ریه هایم کشیدم و بدنش را زیر خودم احساس کردم.
انگشتانش را روی پشتم کشید و زمزمه کرد: "چی شده؟"
چشمانم را بستم و نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. زمزمه کردم: "گند زدم."
مرا مالید و در گرمایش حل شدم. باران ما را از دنیا مخفی کرده بود و هنوز می خواهم بدانم چطور داخل من می رفت_داخل سرم و ...."
آرامشی در صدایش بود و پرسید: "می خوای برای مدتی قایم بشی؟"
و سرم را تکان دادم و گفتم: "آره."
تا جایی که بتوانم.
همدیگر را بوسیدیم، ابتدا آرام ولی بدنم از وجودش آگاه شد و می خواست همه جا را احساس کند. دستانش زیر و داخل لباسهایم می رفت.
همین که لباسهایمان را بیرون آوردیم، داخلش فرو کردم و بی شک می دانستم که اگر من اینطوری نشده بودم پس اینطور می شدم. اگر یاد نمی گرفتم که در آن خانه به هزاران روش به درد عادت کنم و به خاطر مردی که شده ام مسئولیتی به عهده نگیرم.

ترجمه های مامیچکا

02 Nov, 11:57


#کلید_کشتار
#پارت297



بلندتر گفتم:"بسه."
ترور برای لحظه ای خشکش زد و سرش را برگرداند.
به آن سمت رفتم و ترور را گرفتم و به سمتی پرت کردم. دست دراز کردم و ریکا را از سوئیشرتش گرفتم و روی دو پا بلند کردم.
به یقه اش چنگ زدم و با تشر گفتم:"گریه نکن. قرار نیست بهت آسیب بزنیم ولی حالا می دونی که می تونیم."
از پشت موهایش گرفتم، صورتش از ناراحتی و نگرانی می درخشید و داشت زهره ترک می شد درست مثل وینتر در اولین شبی که یواشکی رفتم داخل خانه شان. گفتم: "مایکل تو رو نمی خواد و هیچ کدوم از ما نمی خوایم. فهمیدی؟ می خوام دیگه ما رو تماشا نکنی و مثل یه سگ بدبخت که واق واق می کنه کسی متوجهش بشه ما رو دنبال نکنی."
و بعد او را پرت کردم و دیدم وینتر از ذهنم سکندری خورد و بیرون آمد. گفتم: "برو زندگی لعنتی خودت رو بکن ریکا، و تن لشت رو از ما دور نگه دار. هیچ کس تو رو نمی خواد."
اشک از چشمانش جوشید و چرخید و داخل جنگل به سمت خانه اش با سرعتی که می توانست دوید.
ترور ماسکش را درآورد و داد کشید: "این دیگه چه غلطی بود؟"
موهای طلایی عرق کرده بود و چشم غره ای به من رفت و ماسک کای را مانند یک توپ بسکتبال به سمتم پرت کرد. آن را گرفتم و چرخیدم و در ماشین را باز کردم و سوار شدم.
می خواستم سربه سرش بگذارم. شاید ترتیب او یا هر کس دیگری را هم بدهم تا ذهنم را آرام کنم _ولی لعنتی_ آن دیگر...
ترور بس نمی کرد.
ریکا خوش نمی گذراند.
باورش شده بود که در معرض یک خطر واقعی است و تمام چیزی که می توانستم احساس کنم مادرم روی خودم مانند ترور روی ریکا بود.
وقتی این کارو می کنم سفت می شه، یعنی خوشت اومده.
نه خوشم نیامد.
ماسک را روی صندلی مسافر انداختم و ماشین را روشن کردم، دیدم که ترور از جا پرید و به سمت ماشین دوید.
"چه غلطی داری می کنی؟"
ولی منتظر نماندم. با ویل که روی صندلی عقب غش کرده بود پایم را روی گاز فشار دادم و عقب عقب سرعت گرفتم و دادها و فحشهای ترور را که داشت به دنبال چراغهای جلویم می دوید نادیده گرفتم.
می توانی پیاده به خانه برگردی.
تا آخر جاده شنی راندم و توقف نکردم. بالاخره بدون کوچکترین مکثی برای هر رفت آمدی داخل بزرگراه پیچیده، دنده را عوض کردم و به انتهای جاده ساکت و تاریک راندم.
به فرمان چنگ زدم، همانطور که آرنجم را به پنجره تکیه داده بودم به موهایم چنگ زدم.
زمزمه کردم: "چه غلطها؟

الان چکار کردم؟
واقعا داشتم به او آسیب می زدم؟
ولی به او آسیب زدم.
امشب بیرون آمد، کمی قبل جانم را در شهر نجات داد و من... من به او حمله کردم. او پشتم ایستاد و تمام چیزی که دیدم آشغال و یک تهدید بود.
تمام اون روحیه و من همه چیز را خراب کردم. مانند آشغال با او رفتار کردم و به جای احساس قدرت، تنها یک پسر کوچولو روی زمین می دیدم که گردم می کرد و دلش شکسته بود چون نمی توانست جلوی اتفاقی که برایش می افتاد را بگیرد.
ریکا از من متنفر می شود. هرگز دوباره به رویم نگاه نمی کند.
به سمت خانه ویل راندم و درست جلویش پارک کردم. او را از ماشین بیرون کشیدم و روی شانه ام انداختم. از پله های جلوی خانه اش بالا رفتم. کلیدها را از جیپ پشتی اش بیرون آوردم، در آهنی بزرگشان را باز کردم و قدم به داخل خانه گذاشتم، خیلی سریع کد امنیت را زدم که همه ما از سالها پیش حفظ بودیم.
خانه ساکت و تاریک بود ولی همیشه می توانستم بوی گلهای ادریسی به رنگهای مختلف که مادرش روی میز پاگرد نگه می داشت را بفهمم. گاهی آبی، گاهی سفید بودند. امروز بنفش بودند و همیشه هنگام ورود به خانه رنگ و بوی شادی می دادند.

ترجمه های مامیچکا

02 Nov, 11:56


#کلید_کشتار
#پارت296


هیچ احترامی برای او قائل نبودم. هیچ ارزشی نداشت. یک بدن گرم بود.
آره. او قبلا وقتی آلاچیق داخل شهر را سوزاندیم جانم را نجات داد. ولی اگر نمی توانستم وینتر را داشته باشم، پس مایکل هم ریکا را نخواهد داشت. اگر کسی امشی شایسته آمدن بود وینتر بود. ریکا فکر می کرد چه کسی است؟
مچ دستانش را با یک دست بالای سرش بردم و با دست دیگر باسنش را گرفتم و ردی از بوسه روی گونه اش گذاشتم.
این را می خواهم.
داد زد: "دیمن نه، بزار برم."
ولی بعد دهانم را روی دهانش کوبیدم و دندانهایم داخل دهانم فرو رفتند. فقط سعی می کردم در سرم وینتر را ببینم. او بود.
بهش آسیب بزن. اگر فقط می توانستم به او آسیب بزنم و قلب لعنتی اش را بشکنم همه چیز تمام می شد.
ریکا داد زد: "کمک!"
دستم را روی بدنش کشیدم و سینه اش را در مشتم گرفتم. با حس تقلایی که می کرد حال تهوع به من دست می داد. زمزمه کردم: "تو رو نمی خواد."
توروخدا، من نمی خوام.
صدای مادرم را دوباره شنیدم که گفت، هیس عزیزم.
اوه خدایا.
گلویم را صاف کردم و به زور خودم رامجبور کردم که ادامه بدهم. گفتم: "ولی ما تو رو می خوایم. بدجوری هم می خوایم. بودن با ما مثل داشتن یک چک سفید امضاست، عزیزم. می تونی هرچی که می خوای داشته باشی."
لب پایینش را گاز گرفتم و گفتم: "یالا."
غرید و خودش را پیچ داد و گفت: "هرگز تورو نخواهم خواست."
باشد. از یقه اش گرفتم و او را از روی ماشین بلند کردم و به سمت آغوش منتظر ترور پرت کردم.
بارقه ای از امید در صدایش بود و نفس زنان گفت: "کای،"
گفتم: "شاید پس اونو بخوای."
به ترور که خورد او دستانش را دور غول کوچولو حلقه کرد.
داد زد: "بس کن!"
و بعد دستش را بلند کرد و روی ماسک کوبید.
جا خوردم و او را تحسین کردم، بیش از آنچه می خواستم وینتر را در او می دیدم. او یک جنگجو بود.
دوباره بزنش. انگار خیلی قبل از کاری که بالاخره با مادرم کردم باید با او می کردم.
دوباره بزنش.
مرا بزن.
او ترور او را روی زمین انداخت و بدنش روی برگهای سرد و خیس فرو آمد. چرخید و عقب عقب رفت و سعی می کرد فرار کند.
ترور به سمتش رفت و رویش قرار گرفت. سرم را کج کردم و با دقت تماشا می کردم.
انگار چیزی دم گوشش زمزمه می کرد ولی نمی توانستم چیزی بشنوم.
بعد ریکا داد زد: "گمشو اونور!"
از موهایش گرفت و سرم داد کشید: "دستاشو نگه دار!"
ریکا خودش را می کشید و لگد می زد و داد زد: "نه، گمشو!"
جم نخوردم.
ترور دستان ریکا را با یک دست بالای سرش نگه داشت و با دست دیگر گردنش را چسبید و ریکا سعی می کرد خودش را از چنگال او رها کند ولی نمی توانست.
او نمی توانست.
نمی توانست جلوی اتفاقی که داشت می افتاد را بگیرد.
پلک زدم، نه. این را نمی خواستم. می خواستم او را بترسانم، تهدیدش کنم، زهره ترکش کنم، زیاده روی کردم و کم مانده بود تعادلم را از دست بدهم ولی...
او جنگید. مثل خیلی از ما که خیلی زودتر باید یاد می گرفت چطور اینکار را بکنم.
گفتم: "بسه."
ولی ترور صدای مرا نشنید. همچنان با او تقلا می کرد.

ترجمه های مامیچکا

02 Nov, 11:54


با یک اختلاف میریم برای کلید کشتار ☕️

ترجمه های مامیچکا

31 Oct, 14:15


⚡️فِب با دلی شکسته ناگهان عشق زندگیش " ستوان الکساندر کولتون " رو رها میکنه، ستوان تمام تلاشش رو برای نگه داشتن فِب میکنه... ولی فِب برای مدت ۱۵ سال شهرو ترک میکنه⚡️

https://t.me/+BZ76AQFGhERjZDY0

♨️دلیلی که فقط و فقط خودِ فِب ازش اطلاع داره!♨️

حالا نزدیک به دوساله که به شهرش برگشته در حالی داشت یک‌روز عادی توی بار می‌گذروند...
جنازه تیکه تیکه شده ی دوستش رو پشت بار پیدا میکنه
🩸قاتل براش یک نامه با مضمونِ : اینکارو بخاطر تو کردم🩸 : ارسال میکنه و حالا قاتل شروع کرده به کشتن تمام افرادی که باعث آزار فِب شدن
و حالا اسمِ معشوق سابق فِب تو لیست قاتل قرار گرفته

چی باعث شد که قلب فِب طوری بشکنه که قید همه رو بزنه و از شهر بره؟ ⁉️
💢اجساد به جا مانده از قتل های زنجیره ای نشون میده که فردی روانی پشت این ماجراست.💢

🔥یه رمان جذب دیگه از نویسنده تبارزرین و ملکه باکره🔥

https://t.me/+BZ76AQFGhERjZDY0

کنار گوشش زمزمه کرد: «از سه سالگی هیچ روزی نبوده که عاشق تو نباشم.»