ترجمه های مامیچکا @mamichkamaria Channel on Telegram

ترجمه های مامیچکا

@mamichkamaria


🤗

❤️پست گذاری
#تاتو
#کلید‌کشتار


💛 فایل کامل #فقط_مال_منه و #همسر_فراموش_شده داخل کانال موجوده

💜فایل‌های فروشی
مجموعه شب شیاطین
مجموعه سقوط
دختر روز تولد
ولگرد۵۷
دشمن عزیز

ادمین کانال:
@dorsa2867

برای خرید رمان به این آی‌دی پیام بدید👇
@pr1033

ترجمه های مامیچکا (Persian)

به کانال تلگرامی ترجمه های مامیچکا خوش آمدید! این کانال توسط کاربر با نام کاربری mamichkamaria اداره می شود و برای علاقه مندان به ترجمه رمان ها و داستان های مختلف مناسب است. در این کانال می توانید ترجمه های مختلفی از رمان ها و داستان های پرطرفدار را پیدا کنید. علاوه بزرگترین میزان توجه را به فایل های کامل مانند فقط مال منه و همسر فراموش شده دارد که در دسترس شما قرار می گیرد. همچنین فایل های فروشی از مجموعه های معروفی مانند شب شیاطین، سقوط، دختر روز تولد و دیگران نیز در این کانال قرار دارند. اگر تمایل به خرید رمان ها یا کسب اطلاعات بیشتر دارید، می توانید با ادمین کانال با آیدی @dorsa2867 تماس بگیرید. از این پس از ترجمه های عالی و فایل های جذاب این کانال بهره برداری کنید و لذت ببرید!

ترجمه های مامیچکا

11 Jan, 14:21


💋🩸💋🩸💋🩸💋🩸💋🩸💋🩸

❤️‍🔥 نام کتاب: رابطه (سری تکامل گناه #۱)

❤️‍🔥 نام نویسنده:جیانا دارلینگ

❤️‍🔥 ژانر:عاشقانه،اروتیک،
بی‌دی‌اس‌ام،رابطه ممنوعه،دارک‌

❤️‍🔥 خلاصه کتاب:آیا یک هفته عشق کافیه تا زندگی اونهارو برای همیشه تغییر بده؟
جیزل مور، زاده ایتالیا و ۲۴ساله، زندگی خود در پاریس را با سختی و جذابیت نیویورک سیتی معامله می‌کند، جایی که خانواده‌ای که سال‌هاست ندیده است، منتظرش هستن. اما قبل از آغاز زندگی جدیدش، به کاپوی‌سان‌لوکاس، مکزیک سفر می‌کند تا یک هفته را به استراحت و آرامش،پیش از اینکه به سوی آینده پرتنش خود شتاب بزند،بگذراند.او هیچوقت انتظار نداشت که در هواپیما با مرد خوش‌تیپ و مرموز فرانسوی، سینکلر، آشنا شود و به هیچ وجه تصور نمی‌کرد که به پیشنهاد او برای یک رابطه یک هفته‌ای بدون هیچ‌گونه تعهدی،پاسخ مثبت دهد. جیزل هیچوقت تجربه‌ای به شدت وسوسه‌انگیز و در عین حال سوزانِ سینکلر نداشت و خودش را ناتوان از متوقف کردنش میبیند‌،حتی زمانی که متوجه می‌شود سینکلر‌ نامزدی دارد که منتظرش هست.
اما آیا جیزل ارتباطی با نامزد سینکلر دارد؟

🔥یک مجموعه بی نظیر از جیانا دارلینگ،از روابط عاشقانه ممنوعه گرفته تا مافیا و هالیوود

https://t.me/+R_j_UWVveu5kNjFk

ترجمه های مامیچکا

10 Jan, 20:22


فروش رمان " تو بهم بگو "

قیمت : ۳۵ تومان
مترجم : نگار
ژانر : #عاشقانه #خبرنگاری #هات 🔥
رمان کوتاه

🔖جی تی
هر وقت اون دختر خبرنگار بخش جرائمِ خشن میاد جلوی روم ، دیگه نمیتونم روی کارم تمرکز کنم .
فرانی تو کارش خوبه ها ، ولی پسر ... همین باعث میشه کارم سخت بشه.
بدتر از همه اینه که اون به کمکم احتیاج داره...خب یک چیزهایی هستند که نمی تونم بهش بگم ولی...این یکی از اون "نه" گفتن ها نیست.

🔖فرانی
کلِ کاری که این پسره جی تی میکنه ، اینه که وایمیسته مثل بز به من زل میزنه و اخرشم یه دو تا جواب چند کلمه ای بهم میده .
آره میدونم ... عادت کردم مردم منو دوست نداشته باشند ؛ خب دیگه ، اینم بخشی از حقیقت شغلیه منه. ولی در حال حاضر داستانم یه قسمت هاییش مشکل داره و فعلا اون پسر تنها کسیه که میتونه کمکم کنه .
جی تی شاید لسانی چیز زیادی نگه ، ولی از توی رفتارش میشه خیلی چیزا فهمید !

آیدی ادمین فروش
@rainstreetw

ترجمه های مامیچکا

23 Dec, 12:45


‌‌🎊فروش رمان جذاب " سرنوشت مِیو " 🎊

قیمت : ۴۵ تومان
مترجم : ساناز
ژانر #گرگینه #اروتیک #رمانتیک

خلاصه👇

🔞اون تاریک و جذاب بود...
مثل یک شاهزاده تاریکی؛ پر از تتوهای سکسی و نگاهی داغ بود... اون من و گرگم رو بی‌قرار میکرد و کشش بینمون ما رو به رابطه‌ای آتشین و پر تب و تاب کشوند ...
🌪حتی با وجود جفتی که منو با بی‌رحمی جلوی همه رد کرد و پیوندی که مثل یک مار توی وجودم می‌پیچد و عذابم می‌داد ولی... گور باباش.🔞

🔥 قدش بلند بودموهاش تیره، تقریبا سیاه چشم های سبزش پر از شادی و نشاط بودتتوهایی روی هر دو بازوهاش؛ که توی دیدم بود و چهرهی خوشتراش و جذابی داشت🔥
_چی میتونم برات بیارم؟
_هرچی از آبجوهای محلی دارید عالیه.
_اوکیه. میشه کارت شناسایی ت رو ببینم؟
کیف پولش رو درآورد و گواهینامه ی رانندگیش رو به من داد. اسمش رادنی بلیز بود، از فلوریدا و بیست و یک سالش بود.
_معمولا برای جمعیت بیست و یک سال به بالا دیرتر باز میمونیم ولی فقط شبهای شلوغ. همونطور که میبینی، اینجا خلوت تر از آکواریوم ماهی طالیی منه.
_لعنتی، پس ماهی طلاییت چی شد؟
_خب، من پنج سالم بود و فکر کردم شاید دلش بخواد توی بزرگترین گودال آب مسیر ماشینرو شنا کنه... و خب اونجا فراموشش کردم و بابام وقتی داشت میرفت سر کار با ماشین لهش کرد.
این حرفم باعث شد اون واقعا بخنده.
_واو، روحش شاد، بچه کوچولو. پدر و مادرت دوباره بهت اجازه دادن حیوان خونگی داشته باشی؟
_نه، ندادن.
_آدمهای باهوشی هستن.

آیدی ادمین فروش
@rainstreetw

ترجمه های مامیچکا

17 Dec, 19:43


#81 #82 #83 #84 #85 #86 #87 #88

ترجمه های مامیچکا

17 Dec, 19:41


#310 #311 #312 #313 #314 #315 #316 #317 #318

ترجمه های مامیچکا

11 Dec, 16:00


#رمان_جدید *❤️‍🔥❤️‍🔥* #فروشی
#پارت_رمان * ❗️❗️* #صحنه‌دار

در ادامه درس‌مون، باسنمو تکون‌تکون دادم و بهش اشاره کردم، ابروهامو واسه کالوم بالا دادم تا ترجمه‌ش کنه.


لبخند زد، نگاه گرفت و بعد جواب داد. «توین. این، اوم، پشت رو می‌گن. جنسی هم نیست.»

جو بین‌مون حسابی سنگین شده بود، الکتریسته قوی جریان داشت. کف دست‌هامو روی سینه‌هام کشیدم، نوک سینه‌های سخت‌شده‌م از زیر پارچه نازک سوتین فشار می‌آوردن. نفس‌های کالوم به شماره افتاد.

«بـ...برولاچ.» هیس کشید. «تا تو گو هَلاین... دوست‌داشتنی.»

«چطوری بگم...» ادامه حرفمو نزدم، با اغواگری پاهام رو از هم فاصله دادم.

چشم‌های سبزرنگش از شهوت درخشید، نفس‌هاش خشن‌تر شد.

«اوم، فیگین.» خدایا، اون واقعا دستپاچه شده بود. دوست‌داشتنی بود. و سکسی، اینکه ببینم اینقدر روش قدرت دادم. «یا پورسا تِه اگه زن... آیلیوسوآچ... تحریک شده باشه.»

آره. من. من حسابی تحریک شده‌م.

«چطوری می‌گی خودت رو لمس کن؟» حرفم هم درخواست بود ازش و هم یه اعتراف. چالش خالص. لم دادم عقب، انگشت‌هامو نوازش‌وار روی رونم جلو و عقب کشیدم.
🔥🔥🔥
«فین‌تروآیلیخ.» خرخری کرد، از آخرین‌باری که تونسته بودم تماس چشمی بین‌مون رو قطع کنم، جلوی شلوارش حسابی ورم کرده بود.

درگیرش شدم. درس‌های گناه‌کارانه‌ی ایرلندی. تن بی‌شرمانه‌ی این صدای مردونه. دست چپم بین رون‌هام موند و تا نقطعه حساس بین پاهام رفت و یه کوچولو اونجا رو لمس کرد. کاملا حس کردم که چطور سینه‌ش از اون سر میز از هوا پر و خالی شد.

«لطفا؟» یه درخواست برای ترجمه بود یا یه خواهش درمونده برای لطف.

«لِ دو تویل.» ترجمه کرد، با صدایی یه کم بلندتر از نفس.

«چطوری می‌گی ʼکیش و ماتʻ؟»

کالوم کف دست‌هاشو محکم روی میز گذاشت، بازوهای برنزه‌ش رو نشون داد و خم شد جلو. «ترجیح می‌دم یه چیز بهتر یادت بدم؟»...«تب‌هیر پوگ دم.» زبونش بیرون اومد که لب‌هاش رو لیس بزنه. «یعنی منو ببوس.»

خب، وقتی اینجوری می‌خوای...

برای اطلاعات بیشتر روی لینک زیر ضربه بزنید یا به آی‌دی @Mibbib پیام بدین.
https://t.me/Novels_by_Oceans_group/715

ترجمه های مامیچکا

08 Dec, 18:23


و بالاخره ....
🎊جلد چهارم ازمجموعه خون آشامان در آمریکا🎊

🔥 سوفیا 🔥


سوفیا زنی زیبا و مرگبار اما وقتی پدرش با نگرانی و اضطراب اونو به خونه فرا می‌خونه، سوفیا فورا به ونکوور برمی‌گرده اما اونجا، هیچ خبری از پدرش نیست...
سه خوناشام به قتل رسیده و تنها یک نامه به جای مونده.

کالین مورفی... عضو سابق نیروی ویژه ارتش، اومده به شمال‌غربی تا برای خوب‌شدن زخم‌هاش دنبال یه مکان آروم بگرده، اما وقتی کسی شروع می‌کنه به کشتن خوناشام‌ها و آزار و اذیت همسران اون‌ها،وارد عمل می‌شه، حتی اگه مجبور باشه با خوناشام‌ها همکاری کنه.
سوفیا رد قتل‌های مربوط به پدرشو تا شهری در شمال‌غربی واشنگتن دنبال می‌کنه و اونجا با کالین روبه‌رو می‌شه، 🔥مردی که شب‌های زیادی رو توی آغوشش در امریکای جنوبی گذرونده🔥 و حالا کالین و سوفیا باید دست به دست هم بدن و قبل از اینکه خود سوفیا طعمه یکی از اون‌ها بشه، جلوی قاتل‌ها رو بگیرن.

🥀https://t.me/+93LnCTuaCFY4OWI0

ترجمه های مامیچکا

03 Dec, 21:14


پارت
#۷۷ #۷۸ #۷۹ #۸۰

ترجمه های مامیچکا

01 Dec, 17:55


#306 #307 #308 #309

ترجمه های مامیچکا

16 Nov, 15:29


پارت:
#72 #73 #74 #75 #76

ترجمه های مامیچکا

16 Nov, 15:18


تا نیم ساعت دیگه ادامه رو براتون میزارم

ترجمه های مامیچکا

16 Nov, 15:18


#حریف
#پارت71

پدرم به نقل از اندرو هاروی می گفت: "هر آنچه در سطح دریا اتفاق می افتد نمی تواند آرامش اعماق آن را بهم بریزد."
ولی اعماقم آرام نبودند. یک حفره سیاه در مرکز شکمم از دیدن دوباره مدوک باز شده بود و کم کم مرا به درون خودش می کشید. آسمان هر روز تیره تر و تیره تر می شد و قلبم آرامتر و آرامتر می زد.
"تو منو از بین می بری فالون."
کلمات را محکمتر فشار دادم. هیچ نظری نداشتم که برای درس تابستانی که برداشتم تا خودم را مشغول کنم چه می نویسم.
پدرم به سمت در رفت ولی قبل از اینکه اینجا را ترک کند ایستاد و نگاهی به من انداخت و گفت: "حالا احساس بهتری داری؟
درد را قورت دادم. حداقل سعی کردم. ولی به هر حال چانه ام را بالا گرفتم و سربلند به او نگاه کردم.
"هرگز انتظار نداشتم احساس بهتری کنم. فقط می خواستم اونها احساس بدی داشته باشند.
برای یک لحظه در سکوت آنجا ایستاد و بعد رفت.
............................
یک هفته بعد از حمام بیرون آمدم و دیدم که تماس از دست رفته از مادرم و تیت دارم.
گوشی را در دستم فشردم و می خواستم با یکی از آنها صحبت کنم ولی می دانستم که نباید حرف بزنم و و می دانستم که باید با دیگری حرف بزنم ولی نمی خواستم. هیچ کدامشان پیامی نگذاشته بودند ولی تیت بعد از تماسش تکستی فرستاده بود.
تو کالج هم اتاقی می خوای؟
چشمانم ریز شد ولی به خودم لبخند زدم. بدون هیچ تردیدی به او زنگ زدم.
با خنده در صدایش جواب داد: "هی، پیدات شد."
روی تختم دراز کشیدم و موهایم روی ملافه ها پخش شدند: "ماجرای هم اتاقی چیه؟"
شروع کرد: "خب، پدرم بالاخره قبول کرد که واقعا می خوام به کالج شمال غربی برم_ و می خوام. فقط بهش نگفتم که به خاطر اون برنامه هامو تغییر دادم. به هر حال، نمی زاره با جرد زندگی کنم. به تجربه کامل کالج تاکید داره و می خواد سال اول رو تو خوابگاه بمونم."
به شوخی گفتم: "تو هم به حرف بابات گوش می دی. بامزه اس."
اگرچه به خاطر داشتن چنین پدر مسئولی به او غبطه می خوردم.
هر هر خندید و گفت:"آدمها اصلا نمی تونن حال بابای منو بگیرن. مخصوصا جرد."
با یادآوری دوست پسرش قیافه ام بلافاصله آویزان شد. مدوک به کنار، من جیسن کاروترز را با افشا کردن مادر جرد تهدید کردم. می خواستم بدانم آیا می داند. به نظر نمی رسد تیت بداند. فکر نمی کردم به این راحتی مرا به خاطر این کار ببخشد_ پس به خاطر حس عذاب وجدانم در خیانت به دوستی اش شگفتزده شدم.
با شیطنت ادامه داد: "خب، امسال تو خوابگاهی؟"
"آره و اتفاقا یه اتاق دونفره دارم که به جای یه نفره استفاده می کنم."
در واقع عالی هم بود. من و تیت باهم راه می آمدیم و به دلایلی می خواستم که مدرسه حالا شروع شود.
با ناز و ادای اغراق آمیزی گفت: "یه نفره؟ تو که نمی خوای تو یه نفره باشه. خیلی تنهاست."
خندیدم.
ولی هنوز نامطمئن بودم. تیت یعنی جرد. و جرد یعنی مدوک. نمی توانستم پیشش باشم.
نمی خواست من پیشش باشم.
"تیت، نمی دونم. یعنی خیلی دوست دارم هم اتاقیم باشی_ ولی صادقانه بگم، من و مدوک باهم راه نمیایم. فقط فکر نمی کنم موقعیت خوبی برای ما باشه که مدام بهم بربخوریم."
با گیجی گفت: "مدوک؟ مدوک اگه بخواد برای دیدار بیاد شیکاگو که میره آپارتمان جرد که البته مطمئن نیستم اتفاق بیفته. مدوک این روزا پیداش نیست."
نشستم و گفتم: "منظورت چیه؟"
"زود فرستادنش نوتردیم. پدرش فکر کنم اونجا یه خونه داره پس مدوک تا ماه بعد که مدرسه ها شروع بشن و خوابگاهها باز بشن رفت اونجا."
مکثی کرد و دوباره حس عذاب وجدان به من دست داد.
رفته بود.
و شاید به خاطر من از خانه بیرون کرده بودند.
تیت ادامه داد: "شاید بهترین کار بود. با پدر مدوک و مادر جرد که باهم هستن، مدوک حسابی حالش گرفته اس. اون و جرد باهم دعواشون شد و هفته هاس هیچ کس باهاش حرف نزده. همه مون کمی ازش فاصله گرفتیم."
لعنتی.
لوکاس چی؟ اصلا مدوک به خانه آمده است تا با برادر کوچکش وقت بگذراند؟
صورتم آویزان شد و دوباره به من حس گه بودن دست داد. تقصیر من بود. شاید باید حالا باید احساس می کردم که سزای مدوک بود که درست مثل من از خانه بیرونش کنند ولی هرگز نمی خواستم تنها بماند. و متنفر بودم که مجبور است برادر کوچکش را تنها بگذارد.
تیت دوباره گفت: "پس؟ چی فکر می کنی؟"
چه فکر می کردم؟ می خواستم بله بگویم ولی می دانستم که باید از هر کسی که به مدوک مربوط است فاصله بگیرم.
آهی کشیدم و سعی کردم عصبی بودن صدایم را پنهان کنم.
"می گم قراره یه سال اردنگی داشته باشیم هم اتاقی."
جیغ کشید: "معلومه که آره.!"
و بعد صدای موسیقی متال مزخرف پسزمینه اش را بالا برد.
گوشی را از گوشم دور کردم و جا خوردم.
واو.

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:48


پارت:
#302 #303 #304 #305

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:23


بازم پارت از کلید کشتار داریم
تا نیم ساعت دیگه فرستاده میشه🍩

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:22


#کلید_کشتار
#پارت301

گوشی دست ریکاست. دیشب سوئیشرت ویل تنش بود.
تا جایی که می دانستم مایکل در هیچ کدام از آن ویدیوها نبود. البته. او کاری نمی کرد که به کراش کوچولویش آسیب بزند.
ایستادم و شلوارم جینم را تنم کردم.
به وینتر گفتم: "لباس بپوش. از اینجا می ریم."
ولی فقط روی تخت زانو زد و رو به من گفت: "چی شده؟"
گوشی ام را توی جیب عقبم گذاشتم و به دنبال پیراهنم گشتم. دستور دادم: "حالا."
ولی حرکتی نکرد. گفت:"تو داری منو می ترسونی."
"خب خبر جدید نیست."
لوازمم را جمع کردم و مطمئن شدم که سوئیچهای مایکل پیشم است ولی وقتی دوباره به او نگاه کردم از جایش جم نخورده بود.
"گفتم لباس بپوش. بیا بریم."
سرش به سمت گوشی اش چرخید و صدای نوتیفیکیشنها را که برایش روشن می شد را می شنید. یکی پس از دیگیری.
صدایش را پایین آورد و خواهش کرد: "چه اتفاقی داره می افته؟"
آنجا ایستادم و نمی دانستم چه غلطی باید بکنم تا این را جبران کنم. چطور می توانستم او را از اینجا ببرم و کاری کنم همه اینها محو شوند تا هیچ وقت نفهمد همین الان آن بیرون کابوسی دارد اتفاق می افتد.
ولی پشت سرم صدای ماشینی را شنیدم با سرعت داخل سواره رو پیچید.
می دانست یک جای کار می لنگد. اینطور با من فرار نمی کرد.
ولی آنها دیگر اینجا بودند.
لوازمم را انداختم و سیگارم را درآوردم و آتش زدم. با ملافه ای که دور خودش پیچیده بود به او خیره شدم و می خواستم داخل موها و لبها و گرمای تخت چند دقیقه پیشش شیرجه بزنم.
چطور در زمان به این کوتاهی تغییرات به این بزرگی به وجود آمدند؟
صدای فندک ر شنید و دود سیگار را بو کرد. نگاه زود رنجی روی صورت زیبایش نشست و به آرامی گفت: "تو سیگار می کشی؟"
صدای تایرها را که آن بیرون هنگام ترمز کشیده می شدند و صدای کوبیده شدن درها را شنیدم.
چشمانم را به او دوختم و به سختی نفس می کشیدم و به او گفتم:"منو ول نکن. مهم نیست چی می شنوی یا چی میگن، منو ول نکن."
سرش را تکان داد و گفت: "منظورت چیه؟"
و بعد رویش را به سمت تلفنش چرخاند و با ناراحتی گفت: "گوشیم داره از جاش کنده میشه، چه اتفاقی داره می افته؟ خواهش می کنم؟"
پدرش که ناگهان وارد خانه شده بود از طبقه پایین داد کشید: "وینتر."
همانطور که داشت از پله ها بالا می آمد پریدم و لبهایم را روی لبهایش گذاشتم.
زمزمه کردم:"ولم نکن."
ولی همان موقع، در باز شد و پدرش با مرد دیگری وارد اتاق شد و به سمتم آمد.
"اوه، توی حرومزاده! ازش دور شو!"
مشتی سمتم حواله کرد و برای اولین بار بعد از سالها آماده دعوا کردن نبودم. حتی نمی خواستم دعوا کنم. اگر او را از دست می دادم دیگر چه اهمیتی داشت.
مشتش روی فکم فرود آمد و روی پاتختی اش افتادم. چراغ خواب همراهم روی زمین افتاد.
وینتر شروع به نفس نفس زدن کرد و گفت: "چه خبره؟"
لگدی به شکمم خورد و نالیدم و با لگد دیگر به خودم لرزیدم.
وینتر از تخت پایین آمد و داد زد: "بابا، بس کن. راحتش بزار."
مرد دیگر او را عقب کشید و اون را شناختم، مدیر سابقمان آقای کینکید. از بازوهای وینتر گرفت و وینتر داشت تقلا می کرد خودش را آزاد کند.
اشبی به من غرید: "تو آشغال کوچولوی مریض! بهت اخطار یه حکم محدودیت داد و این کارو کردی؟ به این خاطر می افتی زندان. چطور جرات کردی!"
خم شد و مشت دیگری زد. شکمم را چسبیدم و دندانهایم را روی هم فشار دادم.
وینتر.
تکرار کرد: "حکم محدودیت؟ چی؟"
خواهش می کنم نه. اینجوری باخبر نشو. لعنتی.
پدرش داد کشید: "چطور تونستی باهاش سکس کنی، وینتر؟ چی با خودت فکر کردی؟"
وینتر ملافه را دور بدنش نگه داشت و سرش را تکان داد و گفت: "از کجا می دونید؟ چه اتفاقی افتاده؟"
هنوز هیچ چیز نمی دانست. هنوز در مورد ویدیوی منتشر شده نمی دانست، منی که....

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:22


#کلید_کشتار
#پارت300


تقریبا خندیدم و به خاطر ماجراجویی حسابی هیجانزده شده بود ولی بعد دوباره حق داشت. اگر بعد از اینکه می فهمید من چه کسی هستم و با من و دست در دست من به این شهر قدم می گذاشت، نه تنها باید با این واقعیت روبه رو می شدم که برای آخر هفته با دختر زیر سن قانونی شهردار فرار کرده ام بلکه بی شک می فهمید که با او هم خوابیده ام.
ما را از دیدار باهم محروم می کرد.
ولی او به من اتهام نمی زد. ماجراها و شایعات و شرمندگی برای هر دو طرف بود. تا جایی که می توانست این موضوع را مسکوت نگه می داشت.

من خودم بودم و همینطور پدرم. گریفین اشبی تا آن حد زیاده روی نمی کرد.
و هیچ چیز هم نمی توانست مرا از او جدا کند. عاشق این بودم که بخواهد امتحان کند. تقریبا مشتاقش بودم.
لعنت به آن. ما می رویم.
لب پایینش را بین دندانهایم گرفتم و با خنده گفتم: "نوع خوشگذرونی من تاوان داره."
خندید و به نظر هیجانزده می رسید و هیچ چیز بیشتر از اینکه چند ساعت بعد کجا می رویم اهمیت نداشت. تنها، ساکت، فقط ما.
حتی نمی خواستم به خانه بروم تا لباس بردارم.
تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد و تلفن او هم به همان صورت. دستش را به سمت آن دراز کرد ولی من که داشتم دوباره شق می کردم او را عقب کشیدم.
لعنتی. ما دیگر وقتی برای این کار نداشتیم. باید می رفتیم.
گوشی ام دوباره زنگ خورد.
و دوباره و دوباره، درست یکی پس از دیگری.
چه غلطها؟ اگر مایکل آنقدر بد ماشینش را پس می خواهد، دنبالش بگردد و محض رضای خدا بیاید برش دارد. صبح خیلی زود است.
خودم را از لبهایش کنار کشیدم و غرغرکنان دستم را به سمت کنار تختش دراز کردم و گوشی ام را برداشتم. پیدایش کردم و برش داشتم و روشنشکردم. همانطور که داشت گردنم را می بوسید نگاهی به صفحه اش انداختم.
نوتیفیکشنهای اینستاگرام، تگ شدنها، توییتها ، پیامهایی با لینک مقالات....
این دیگر چه آشغالی بود؟
ناگهان دنیا روی سرم کوبیده شد و تمام اعصابم آتش گرفت و سعی می کردم چیزی را که می بینم را بفهمم. و بعد روی تگی کلیک کردم. ویدیوی تاریکی با صدای بسته بالا آمد. همین که فهمیدم چه چیز دارم می بینم قلبم از حرکت ایستاد.
من و وینتر در حمام شب قبل از دیشب.
ویدیو در تلفن گروهی مان بود. پس ضبط کرده.
بعد از اینکه روی زمین حمام افتاد، فقط سقف را ضبط کرد ولی باز هم ضبط می کرد. تمام صداهایی که درآوردیم هم آنجا بود و...
چشمانم مدام در تلاش بودند و به دنبال کسی که آن را پست کرده بود و کامنتها می گشتند و بعد سایر نوتیفیکیشنها را دیدم که روی چندین رسانه اجتماعی توسط افراد مختلف پست، به اشتراک گذاری و توییت شده بود.
شکمم به هم پیچید و من ویدیوی دیگری دیدم که از کای و ویل گرفته بودم که داشتند یک مرد را که خواهرش را تا دم مرگ کتک زده بود را کتک می زدند.
متاسفانه، مرد یک پلیس بود و صورت کای و ویل پیدا بود.
و من، در کنار وینتر در ویدیویمان اصلا پنهان نشده بود.
کامنتها می رسیدند و داشتند چرند بارمان می کردند و دیگر نمی توانستم نگاه کنم. چشمانم را بستم و زمزمه کردم: "اوه، خدای من."
درحالی که هنوز مرا می بوسید گفت: "چی شده؟"
نوتیفیکیشنها بالا می آمدند و گوشی ام مدام زنگ می خورد و صدایش را خفه کردم.
چطور این اتفاق افتاد؟ گوشی کجا بود؟
یا عیسی، دستانم داشتند می لرزیدند.
گوشی در شب شیاطین همیشه دست ویل بود. اگر همه مان در یک شوخی دست داشتیم او فیلم می گرفت. دیشب وقتی وارد دهکده شدیم تا به استیکز برویم، گوشی را به او پس دادم.
ولی دیشب وقتی دست در جیبش کردم تا کلیدها را بیرون بیاورم توی جیبهایش نبود. سوئیشرتش کجا بود؟
و بعد همه چیز عین کامیون از روی من رد شد.
ریکا.
امروز وقتی مچهایش را گرفتم بریدگی روی آستنش را دیدم. آن پیراهن او نبود. وقتی از انبار بیرون آمد سوئیشرت اشتباهی را برداشت. او سوئیشرت ویل را پوشیده بود.
از جا پریدم و نشستم و وینتر را از روی خودم بلند کردم.
طوفان عیجبی در سرم به پا شده بود. چشمانم را مالیدم و گفتم: "ریکای لعنتی. مادرجنده."
وینتر پرسید: "ریکا فین؟ چی شده؟"
نمی دانستم چه بگویم. نمی توانستم فکر کنم.
انگار به اتفاقی که دیشب افتاد جواب داده بود. به چیزی که فکر می کرد من و ویل همدست هستیم و کای هم قسمتی از آن است ولی نمی دانست به جای کای ترور کریست بود.
خدایا، من خیلی احمق بودم. ترسیده بودم از من بدش بیاید و هرگز نبخشید ولی او گوشی لعنتی را در جیب سوئیشرت پیدا کرد و با آپلود کردن آن ویدیو ها تا ابد با همه مان سروکله زد. او را دست کم گرفته بودم.
گیر انداختن من و وینتر توسط پدر وینتر یک چیز بود. ولی هیچ کس از هیئت ژوری انظار عمومی جان سالم به در نمی برد. اشتباهات ما_قابل سرزنش برای آنهایی که از بیرون نگاهمان می کنند و ما را نمی فهمند_برای کسانی که نظری داشتند عریان بود و چاره ای نبود. باید پاسخگو می بودیم.

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:22


خیلی سریع به پسرها پیام دادم.
بدجوری گند زدیم.
و بعد اضافه کردم و توضیح دادم:

ترجمه های مامیچکا

15 Nov, 18:21


#کلید_کشتار
#پارت299

من به مدرسه می رفتم، بسکتبال بازی می کردم، با دوستانم می خندیدم و شبها یواشکی وارد خانه دوست دخترهایم می شدم تا با او عشق بازی کنم و هیچ نیازی به جز خوب بودن نداشته باشم چون آنقدر زجر نکشیده بودم که برای خوشبخت شدن به چیزهای دیگری نیاز داشته باشم.
اگر دروغ نمی گفتم این چیزی بود که تا ابد می داشتم.
چند ساعت بعد، کنار هم دراز کشیدیم. حالا باران سبکتر شده بود که او سرش را روی سینه ام گذاشت و دستانش را روی بدنم کشید و هر خط و عضله را به حافظه اش سپرد.
به آرامی گفت: "بخیه های روی بدنت.. کف سرت، زیر بازوهات، پایین تنه ات. جاهایی که آدمها نمی تونن ببینن."
همانطور که بغلش کرده بودم بازویش را با انگشت شستم مالیدم. می دانستم منظورش از این حرفها چیست. وقتی پانزده سالم بود دیگر خودم را نبریدم. شبی که مادرم رفت.
ولی بعضی هایشان هرگز واقعا خوب نشدند. خوب بود که برای جای بریدنشان هوش به خرج دادم تا لباسهایم همیشه آنها را بپوشانند.
ادامه داد: "من تو مونترال یه همکلاسی داشتم که بخیه های این شکلی داشت. ولی به خودش زحمت پنهان کردنشون رو نمی داد. همه جا بودند. باید اونجا رو ترک می کرد و می رفت بیمارستان."
نفسهایم یکنواخت و خونسرد بودند و هنوز بازویش را نوازش می کردم.
پرسید: "تو این دو سال کجا بودی؟"
"تو بیمارستان نبودم."
می دانستم به چه چیز مشکوک است ولی این خیلی پیچیده تر از چیزی بود که می دانست. همه نیاز به کمک برای اینکه جلوی آسیب زدن به خودشان را بگیرند ندارند. بعضی از ما فقط یک مکانیزم مقابله را با مکانیزم دیگری معاوضه می کنیم.
مرا برای دو سال ندید چون دیمن سعی می کرد دور بماند. و بعد به دانشگاه رفت.
توضیح دادم: "کسی خیلی وقت پیش به من یاد داد که درد درد رو کم می کنه. پس وقتی سنم کم بود، خودم رو می بریدم، سیخ می زدم، خراش می دادم و می سوزوندم تا چیزی از اون آسیب رو احساس نکنم. و بعد متوجه شدم که آسیب زدن به دیگران خیلی بهتره."
"ولی من نه؟"
یک لحن شوخی داشت ولی اگر میدانست. هیچ کدام از اینها شوخی نبودند.
پوزخندی زدم و گفتم: "یه صدمه هایی زدم."
ولی هنوز نمی دانست چقدر.
به او گفتم: "مجبورم نکن به سوالاتت جواب بدم. از جوابها خوشت نمیاد."
صورتش را به سمتم چرخاند و گفتم: "ولی به اونها احتیاج دارم."
"می دونم."
می دانستم که دارد نزدیک می شود. وقتی سکس اتفاق افتاد نمی خواست از من دور باشد.
و با تمام صداقت، من هم نمی خواستم از او دور باشم.
فقط می خواستم مطمئن شوم که به من گوش می دهد. اینکه حرفهایم را می شنود و فرار نمیکند. اینکه هیچ کسی برای مداخله اطراف ما نباشد تا بتواند این مرحله را هضم کند.
اگر بخواهم این را نگه دارم، تنها شانس من است.
شانه اش را بالا گرفتم و به او نگاه کردم. گفتم: "خانواده ام یه کابین تو ماین دارن. الان اونجا برف باریده. اون بالا محشره. یه زنگ می زنم و برای ما آماده میشه. لباس بپوش و حالا با من بیا."
"چی؟"
توضیح دادم: "وقتی اونجا رسیدیم، بهت همه چی رو میگم. فقط برای چند روز. بعد خودم برت می گردونم خونه."
سرش را بالا آورد و نگاه گیجی روی صورتش بود و گفت: "منو می بری به یه جای ناشناس که نتونم فرار کنم؟"
بدنش را دوباره در آغوش کشیدم و صورتش را گرفتم و به شوخی گفتم:"کاری می کنم که نخوای از اونجا بری. قول میدم."
به طرز باورنکردنی عصبانی می شد ولی اینها چیزی بود که می توانستم مطمئن شوم همه چیز را فهمیده و فرصتی پیدا کرده تا از کنارش عبور کند. تا مطمئن شوم می داند مردی که با او بودم من واقعی من است.
تکرار کرد: "یه کابین؟ مثلا برای اسکی؟ لازم نیست که اسکی کنم، درسته؟"
او را بوسیدم و زبان زدم و به شوخی گفتم: "ما قرار نیست اسکی بریم. ما قراره بخوریم و بنوشیم و با هم بخوابیم و شاید کمی دعوا کنیم ولی از کابین بیرون نمی ریم."
صدای گوشی ام بلند شد ولی آن را نادیده گرفتم.
سوارم شد و آنجا نشست، او را بوسیدم و گاز گرفتم و او را مالیدم ولی حرکتی نکرد یا جوابی نداد.
سرم را عقب کشیدم و نگاه نگرانی روی صورتش دیدم.
حدس زدم: "تو نمی خوای بری."
ولی آهی کشید و آماده گریه کردن بود. گفت: "می خوام. خدایا می خوام. می خوام برای روزها و روزها باهات تنها باشم. منو خیلی خوشحال می کنه ولی..."
ولی چه؟
مکثی کرد. نوتیفیکیشنهای بیشتری صدای گوشی ام را در می آوردند ولی فقط صورت او را چسبیدم و منتظر جوابش ماندم.
گفت: "من زیر سن قانونی دارم. حداقل از نظر تکنیکی. اگر پدرم بیش از حد واکنش نشون بده، بردن من به خارج از مرزهای ایالتی بدون اجازه والدن رو میشه آدمربایی تلقی کرد."

ترجمه های مامیچکا

13 Nov, 09:16


👑لوی:

من پادشاهت هستم! شاهزاده خانوم کوچولو

https://t.me/+_zX6WNjjBypmYzNk

من سه قانون دارم...❗️
تعظیم کن.
تسلیم شو.
🔥و به زانو دربیا


هر چقدر دوست داری با من بجنگ ولی خیلی زود فریادِ زنده باد پادشاه سر خواهی داد.

آسترید:

🦋یک روز من پروانه کوچک مدرسه هستم و روز بعد رهایم می کنند تا بمیرم.
نه تنها زندگی ام را تکه تکه می کند بلکه به دنبال قلبم هم هست.
🌪فکر می کند مرا تسلیم خودش کرد ولی شاهزاده خانم جدید پادشاه را به زانو در خواهد آورد.🌪

🎉به دنیای رویال الیت خوش آمدید🎉

#دارک #رمانتیک #دبیرستان

ترجمه های مامیچکا

10 Nov, 22:22


#حریف
#پارت70


تا آن زمان می دانستم پدرم از چه راهی پول در می آورد و با اینکه می دانستم کارش اشتباه است هرگز به آن خاطر از او متنفر نبودم. از او متنفرم که مرا مجبور کرد آنقدر با مادرم بمانم و متنفر بودم از اینکه مدتهای طولانی میشد که او را نمی دیدم ولی او به من اعتماد داشت و همیشه مثل یک بزرگسال با من حرف می زد. همیشه از کلمات بزرگ استفاده می کرد و موقع گذشت از خیابان دستم را نمی گرفت. چیزهایی به من یاد داد و بهترین چیزها را از من انتظار داشت.
در فکر من، وقتی کسی به ندرت تعریف می کند و نظرات خوبی می دهند، منظور خاصی دارند. پدرم تنها شخص روی کره زمین است که به احترام و خواسته اش در مورد محافظت اهمیت می دهم.
همانطور که روی جزیره گرانیتی نشسته بودم و با لپ تاپم کار می کردم وارد آشپزخانه شد و گفت: "خب، چیزی رو که می خواستی به دست آوردی؟"
نه "سلام" یا "چطوری" ولی به آن عادت داشتم. یک ماهی می شد که او را ندیده بودم و او تازه امروز به شهر رسید.
جواب دادم: "آره، آوردم."
و حتی سرم را از لپ تاپ بالا نیاوردم. به طرف یخچال رفت.
"و مادرت؟"
یک شیشه یخزده از فریزر درآورد و به سمت دستگاه آبجو رفت.
"هنوز خارج کشوره. ولی مطمئنم خیلی زود پیداش می شه که با طلاقش مواجه بشه."
نمی دانستم چرا در این مورد از من می پرسد. یک ایمیل به او فرستادم و اطلاع دادم که همه چیز طبق برنامه است. هرگز کاملا با نقشه من برای یک انتقام کوچک از آنهایی که به من خیانت کردند موافق نبود ولی گذاشت خودم انتخاب کنم و هر کاری که برای کمک از دستش برمی آمد برایم انجام داد.
گفت: "وسط این درگیری ها گیرت می ندازن."
انگشتانم را روی کلیدها حرکت می دادم و یادم رفت چه داشتم می نوشتم.
"البته."
اصرار کرد: "مدوک؟"
و نفس بیصدایی بیرون دادم و عصبانی بودم که اینقدر از من سوال می پرسد.
می دانستم که می خواهد سردربیاورد.
توضیح دادم: "نظرم تغییر کرد. از اینها گذشته نمی خواستم اینجوری بهت ضربه بزنم."
"خوبه."
شگفتزده ام کرد. سرم را بالا آوردم و به چشمانش نگاه کردم. گفت: "فکر می کنم اونم یه بچه بود."
با این قصد به شلبورن فالز برگشتم که هر وقت اثبات کردم از مدوک گذشته ام و دیگر در قلب یا ذهنم نیست بسته را به رسانه ها بدهم. هیچ چیز طبق نقشه پیش نرفت. به جای تحقیر مدوک، پدرش و مادرم، مسیر کمترین مقاومت را در پیش گرفتم.
نمی خواستم مدوک آسیب بخورد چون لیاقتش را نداشت. من در شانزده سالگی ضربه خوردم وقتی یکی از ماشینهای پدرم را دزدیم و به شلبورن فالز برگشتم و مدوک را با شخص دیگری پیدا کردم. ولی با تمام کارهای بزرگسالانه ای که آنزمان می کردیم بچه بودیم. نمی توانستم بیشتر از آنکه از مدوک به خاطر اشتباه کردن متنفر باشم، کودک به دنیا نیامده مان را به خاطر به وجود آمدن مقصر بدانم.
مدوک هیچوقت عاشق من نبود ولی می دانستم که هرگز نمی خواست به من آسیب بزند.
پس نقشه را عوض کردم. چیزی که می خواستم را به دست آوردم ولی آن را در سکوت بدون هیچ شرم برای او و پدرش انجام دادم.
دستانم را روی پایم گذاشتم و موهای ریزم را کندم. عادت عصبی. می دانستم که پدرم خوشش نمی آید. او و آقای کاروترز از خیلی جهات شبیه هم بودند.
صدایم نرم کردم و گفتم: "تد باید تقاضا بخشودگی کنه."
سرش را با عصبانیت تکان داد و گفت: "فالون. بهت گفتم خودت رو تو این مسائل قاطی نکن."
"دایی توئه. این یعنی خانواده منم هست. "
"این هیچ..."
حرفش را قطع کردم و گفت: "وقتی کسی که دوست داری بهت احتیاج داره، هر کاری می کنی."
به حرفهای تیت که از دهانم بیرون می آمد لبخند زدم. ای کاش می توانستم با او بیشتر آشنا بشوم.
نگاهم را به کامپیوتر برگرداندم و دوباره شروع کردم و نشان دادم که گفتگو تمام شده است. برای چند ثانیه آنجا ایستاد و مدام جرعه هایی از آبجویش می نوشید و مرا تماشا می کرد. به او نگاه نمی کردم و نمی گذاشتم انگشتان لرزانم را ببیند. چیزهایی بودند که هرگز به پدرم نگفتم مهم نیست چقدر او را دوست دارم.
نمی داند که پنج پوند طی دو هفته گذشته کم کرده ام یا اینکه هرشب خوابهایی می بینم که دوست ندارم از خواب بیدار شوم.
دندانهایم را بهم ساییدم و سوزش چشمانم را پس زدم و چرت و پرت تایپ می کردم تا فقط جلوی پدرم اینطور به نظر برسد که خودم را جمع و جور کرده ام.

ترجمه های مامیچکا

10 Nov, 22:21


#حریف
#پارت69


صدای داد تیت را شنیدم: "بس کنید! جکس! یه کاری بکن."
جکس؟ اوه آره. اینجا زندگی می کند.
پرسید: "چرا؟"
دستان جرد دور گردنم حلقه شد و بازوانش را مثل میله های فولادی قفل کرد و مرا تا آنجا که می توانست از خودش دور نگه داشت.
سرفه کردم: "بیشعور!"
به سختی دندانهای قفل شده اش را باز کرد و گفت: "عوضی لعنتی."
آب سردی به پشتم خورد و از کنار دستانم رد شد و تای صورت جرد خورد.
داد زدم: "چه....؟"
جریان آب به صورتم خورد و جرد گردنم را ول کرد تا سرش را از هجوم آب سرد حفظ کند و او را به کناری پرت کردم. آب را از چشمانمان پاک کردیم و نشستم و به مرد شیلنگی با خشم نگاه کردیم و متوجه شدیم که آقای برندت بود. و حالش گرفته بود. شلوارک خاکی است از آب خیس بود و لکه های گریس روی تی شت وایت سوکس دیده می شد.
در حالی که هر کلمه اش صد پوند وزن داشت با صدای آرامی گفت: "والدین شما همدیگه رو می بینن. بدترین حالت اینه که از هم جدا بشن. بهترین حالت، برادرهای ناتنی هم میشید."
بدون اینکه بخواهم خفه شوم داد زدم: "خب؟"
شیلنگ را انداخت و داد کشید: "خب دارید سر چی دعوا می کنید؟"
آب دهانم را قورت دادم. دهانم خشک شده بود.
آره. اینجایش را فراموش کرده بودم. تا آنجا که یادم است جرد و جکس برادرانم بودند ولی اینکه خانواده هایمان هم اینطوری بهم متصل شوند هم باحال بود.
مگر اینکه این ازدواج کار نکند. که با گذشته پدرم کاملا همخوانی دارد.
ولی از سوی دیگر، ازدواجهای او شاید به خاطر ارتباطش با مادر جرد به بن بست خوردند. حالا که می توانستند باهم باشند، می تواند تا ابد باشد.
زمزمه کردم: "نمی دونم."
ایستادم و نمی توانستم به هیچ کدامشان نگاه کنم ولی می دانستم همه شان دارند به من نگاه می کنند. چرا به بهترین دوستم حمله کردم؟ مادرش را با صدای بلند هرزه خطاب کردم.
تمام چرت و پرتهای جرد وقتی تیت در فرانسه بود برگشت. دلش برای او تنگ شده بود. عاشق او بود اگرچه آنزمان نمی دانست. و بدون داشت از دست می رفت. او دعوا کرد. نوشید و با دیگران خوابید.
و هیچ کدامشان باعث نشد احساس بهتری داشته باشد.
پس چرا دارم زندگی ام را برای جوجه که حتی عاشقش نیستم به باد می دهم؟ کسی که حتی لیاقت توجه مرا ندارد؟
می توانستم درک کنم که جرد به خاطر تیت کنترل خودش را از دست می دهد. او دختر خوبی بود و به خاطر جرد جنگید. و وقتی کاری از پیش نبرد در برابرش ایستاد.
هرگز دست از پیش جرد بودن نکشید.
ولی فالون تیت نبود. حتی با او همرده هم نبود.
همه اینها خیلی احمقانه به نظر می آمد. هیچ دلیلی نداشتم که فقط به خاطر اینکه توی شهر پیدایش شد و دوباره با من خوابید اینطور از زندگی ام عقب بمانم.
دستم را دراز کرد و وقتی جرد گرفت آسوده شدم. کمک کردم از جایش بلند شود و امیدوار بودم که به عنوان معذرتخواهی آن را بپذیرد. من و جرد لازم نبود لوس شویم. می دانست گند زده و می دانست که می دانم.
پوزخند زدم و گفتم: "اوه ببین. داری دوباره ماشینت رو تعمیر می کنی؟ به اندازه یه فورد برات آب خورده."
به سمت ماشینم رفتم و صدای هرهر خنده تیت را از پشت سرم شنیدم.
فصل پانزده
فالون
وقتی دو هفته پیش به اینجا رسیدم خانه پدرم تقریبا خالی بود. این دقیقا چیزی بود که دنبالش می گشتم. در حالی که بعضی ها دنبال سروصدا و حواسپرتی هستند، من دنبال جاده های خلوت بیرون شهر و کسی با من حرف نزند می گردم. عمارت هفت هزار و پانصد فوت مربع آجری در یک محل خصوصی مثال دیگری از یک کثافت پولدار است که پولش را صرف چیزی می کند که به ندرت استفاده می کند.
باشد، پدرم واقعا یک کثافت پولدار نبود. خب، یک جورایی. ولی هنوز عاشقش بودم.
خانه سه میلیون دلار آب می خورد و وقتی ازش پرسیدم چرا یک خانه گرفته است وقتی می تواند یک آپارتمان در شهر بخرد یک درس جغرافیا در مورد دلیل موقعیت خوب آمریکا در برابر بقیه دنیا به من داد.
گفت: "قبل از اختراع موشک و سلاحهای اتمی که می تونستند مسافتهای طولانی رو طی کنند. برای هر کشور دیگه ای خیلی سخت بود که به این کشور حمله کنه. به طور استراتژیک بین دو اقیانوس با متحدین دوست به شمال و جنوب قرار گرفتیم. و بزار باهاش روبرو بشیم..."
صدایش را تا حد زمزمه پایین آورد و گفت: "حتی اگه زیاد هم دوست نبودند واقعا از کانادا و مکزیک نمی ترسیم. هر جای دیگه می تونی دشمنان احتمالی در اطراف خودت داشته باشی. ارویا کابوس یک استراتژیست جنگیه. دشمن می تونه هر لحظه بهت تجاوز کنه یا ایالتهای تو رو تهدید کنه. برای حمله به آرمیکا یکی یا باید در طول اقیانوس دریانوردی کنه یا مسافت طولانی رو پرواز کنه. برای همینه که ژاپنی ها به بندر پیرل حمله کردند. سوخت کافی برای حمله به سرزمین اصلی نداشتند. پس...."

ترجمه های مامیچکا

10 Nov, 22:21


مشروب بدون الکلی که ساخته بود را جلوی من گذاشت و ادامه داد: "من یه سرزمین زیبای بزرگ اطراف خودم و خانواده ام ساختم تا وقتی دشمنام دارن به سمت من هجوم میارن قبل از اینکه به در برسن ببینمشون."

ترجمه های مامیچکا

10 Nov, 22:20


#حریف
#پارت68


لابد به خاطر نگاه چپ چپم گیج شده بود چون توضیح داد: "این جاها اوضاع داره بهم می خوره. با طلاق پاتریشیا چاره ای نداره جز اینکه به خونه برگرده. تا خوابگاهها شروع بشن تو خونه ساوت بند می مونی."
"عمرا"
سرم را تکان دادم و بلند شدم.
مثل همیشه پدرم خونسرد ماند و تکان نخورد.
"باشه. برای بقیه تابستون برو نئواورلئان پیش مادرت. اینجا نمی مونی. می خوام یه چیزهایی رو ببینی و فضای کافی داشته باشی."
دستی لای موهایم کشیدم. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ نمی خواستم برای بقیه تابستان به ایالت ایندیانا بروم. به سختی کسی را آنجا می شناختم به جز چند هئیت علمی که پدرم مرا به آنها معرفی کرده بود و گاهی به خاطر فوتبال یا فارغ التحصیلی به آنجا مسافرت کرده بودیم.
من نمی روم. صد سال سیاه.
و به نیواورلئان هم نمی روم. دوستانم اینجا هستند.
انگار که افکارم را بخواند و بخواهد به من نه بگوید سرش را تکان داد و گفت: "مدوک، تو می ری، یه شغلی یا یه کار داوطلبانه پیدا می کنی تا زمان بگذره چون حالا سعی می کنم که تو رو از خودت محافظت کنم. من حمایتم رو، شهریه و ماشینت را بهت می دم تا وقتی که روشنایی رو ببینی. فاصله چیزیه که الان بهش احتیاج داری. انجامش بده یا به زور وادارت می کنم انجام بدی."
.................................
در عرض چند ساعت کوتاه من از خوشحالی نفرت انگیز و هیجانزدگی در مورد زندگی به دنبال دعوا تغییر کردم.
فالون حتی چیزهایی را که با خودش آورده بود هم به جز لباسهای تنش با خود نبرد.
همه یک دروغ بود ولی بعد چه انتظاری داشتم؟ ما باهم خوابیدیم. اینطور نبود که در مورد چرت و پرت حرف بزنیم یا قرار عاشقانه برویم یا چیز مشترکی داشته باشیم. زنهای دیگری بودند تا کاری که او می کرد را برایم انجام بدهند.
ولی همه چیز دوباره احساس بدی داشت. درست مثل گذشته. ابرها پایینتر آمدند. خانه زیادی خالی بود و من گرسنه نبودم. نه برای غذا. نه برای خوشگذرانی نه برای چیزی به جز دعوا.
اهمیت نمی دادم چرا دیوانه شده ام. جهنم حتی مطمئن نبودم چرا دیوانه شده ام. فقط می دانستم که باید سر کسی خالی کنم.
داخل ماشینم پریدم و با سرعت به سمت خانه جرد رفتم و می دانستم کسی جلویم را نمی گیرد. پلیسها هرگز جلوی مرا نمی گرفتند. مزیت پسر پدرم بودن است. کف دستان عرق کرده ام فرمان را می فشردند. لاستیکهایم جلوی خانه اش قیژی کردند و ایستادند. از ماشینم بیرون پریدم و اهمیت نمی دادم که تیت و پدرش هم با او سرشان زیر کاپوت است.
داد زدم: "مادرت با پدر من می پلکه؟"
هر سه شان برگشتند و به من نگاه کردند.
جرد به نظر گیج می رسید. در حالی که دستانش را با دستمالی پاک می کرد گفت: "رفیق، چی؟"
سوئیچها را داخل جیبم کردم و از روی چمن گذشتم و جرد هم به طرفم آمد. با اوقات تلخی گفتم: "مادر هرزه ات سالهاست که با پدر من می خوابه. اونم بهش پول می ده و می خوان باهم ازدواج کنن و از این مزخرفات."
چشمان جرد آتش گرفتند و می دانست که دنبال دعوا می گردم. آقای برندت و تیت با دهان باز و چشمهای گرد مرا تماشا می کردند.
تیت سرش را پایین انداخت. خنده عصبی کرد و انگار بیشتر با خودش حرف می زد گفت: "فکر می کنم با عقل جور درمیاد. داره کسی رو می بینه و در سکوت خبری نگه داشته. واو."
به او پوزخند زدو با نارضایتی گفتم: "آره. عالیه. وقتی شبها پدرم خونه نمی اومد مادرم گریه می کرد. من سعی می کردم بفهمم چرا پدرم عوض اینکه بیاد مسابقه فوتبال من اینقدر کار می کنه."
دستانم را بالا بردم و توی صورت جرد رفتم و گفتم: "کی چیزی جلوی چشمهای منتظر من میاد به جز یه هرزه فرصت طلب دیگه که آماده اس کار خودش رو تموم کنه."
جرد دیگر یه ثانیه هم صبر نکرد. مشتش درست توی فکم خورد و همین که عقب عقب سکندری می خوردم خندیدم.
او را به سمت خودم فراخواندم: "یالا!"
توی چشمانش پر از آتش بود.
به سمتم هجوم آورد و روی زمین افتادیم و روی همدیگر می غلتیدیم. روی من نشست و مشتش را به چانه ام کوبید. غریدم و او را به عقب پرت کردم و مشتم را به صورتش زد و مشت دیگرم را روانه فکش کردم.

ترجمه های مامیچکا

02 Nov, 11:57


#کلید_کشتار
#پارت298



در میان خانه همه، از خانه ویل بیشتر خوشم می آمد. همیشه برای قدم زدن و نفس کشیدن تازه تر و بزرگتر بود و به خاطر سقف بلند روشنتر هم بود. دو برادر بزرگتر داشت که چند سال پیش خانه را ترک کرده بودند تا جهان را جای بهتری بسازند. ویل از همه کوچکتر و برای والدینش از همه پردردسرتر بود.
او را به اتاقش بردم و روی تخت انداختم. دیدم خمیازه ای کشید و رو تختی اش را روی بدنش انداخت. شبیه یک لقمه مکزیکی شده بود و اولین بار در طول کل شب بود که واقعا احساس کردم لبخند می زنم.
من و ویل از یک قماش بودیم و هر دو همیشه برای خواسته خودمان بیشتر از حد زیاده روی می کردیم. او با مواد مخدر و الکل و من با دردی که نیاز داشتم به خودم تحمیل کنم.
باران به پنجره اش زد و من سرم را بلند کردم. قطرات مانند یک فواره از شیشه ها سرازیر می شدند و از کسه بالای آن پایین می ریختند.
وینتر.
تنها جایی بود که حالا می خواستم آنجا باشم. او در آن خانه تنها بود و بیرون فواره می ریخت و می خواست من آنجا باشم.
یک جین تمیز و یک تی شرت از کمد ویل برداشتم، وارد دستشویی اش شدم و دوش گرفتم، موها و بدنم را شستم تا بوی ریکا برود. بوی سیگارها برود.
تا بوی هر کثافتکاری که امشب کردم برود.
بعد از آنکه تمیز شدم، لباس پوشیدم و رفتم، کلید وینتر، کیف پول و گوشی ام را برداشتم، سریع داخل ماشین مایکل پریدم و به سمت خانه اش رفتم. تقریبا ساعت دو بود، حداقل تا تا وقتی که پدرش به خانه برگردد چند ساعتی وقت دارم.
ولی وقتی رسیدم، دیدم دروازه های خانه باز هستند. آیا زود به خانه برگشته است؟
چراغهایم را خاموش کردم و سرعتم را کم کردم و متوجه شدم که هیچ ماشینی جلو یا کنار خانه پارک نشده است. و هیچ چراغی در خانه روشن نیست. شاید دروازه ها را برای من باز گذاشته است. تقریبا لبخند زدم. از این فکر خوشم آمد.
ماشین را محض احتیاط به کنار سواره رو خارج از دید لابه لای درختان روی چمن ها کشیدم و از ماشین پیاده شدم و کلید را با خودم بردم.
داخل پریدم و در را دوباره قفل کردم. همانطور که از پله ها بالا می رفتم نگاهی به اطراف انداختم و هوشیار بودم.
وقتی لای در اتاق خوابش را باز کردم، بلافاصله بدنش را زیر ملافه ها روی تخت دیدم. سایه باران روی پنجره روی هیکلش که به پهلو دراز کشیده بود می رقصید. در را به آرامی بستمی و به سمت پایه تختش رفتم و خوابیدنش را تماشا کردم.
همانطور که می دیدم دراز کشیده است و خیلی گرم و آرام به نظر می رسد گرما از هر سانت از بدنم عبور کرد.
خیلی کوچک و نرم و نحیف بود.
ولی اینجا آتش گرفته بود.
هرگز دروغ نگفت، یا وانمود نکرد کس دیگری است. نمیتوانست ببیند من چه چیز هستم ولی درون خودش آن را احساس می کرد و می فهمید. ما قادر بودیم همدیگر را پیدا کنیم و چیزی که درست است را احساس کنیم. نمی دانستم چطور اتفاق می افتد ولی به این دلیل بود که همیشه به سمت او کشیده می شدم. از زمانی که بچه بودیم، او همه چیز را می دید.
پایین ملافه را گرفتم و به نرمی از روی بدنش کشیدم و دیدم یک پیراهن شب ابریشمی سفید پوشیده است که از زیر دستان گشاد و راحت ولی دور کمرش جمع شده بود. به او خیره شدم. قلمرو من.
اگر دوستانم طوری که امشب من به ریکا دست زدم به او دست بزنند، آنها را می کشم. بدون مکث.
ناله آرامی سر داد و نفس عمیقی کشید: "خودتی؟"
پیراهنش را پایین کشید و به آرنجش تکیه کرد و سرش را دور اتاق گرداند.
به آرامی جواب دادم: "آره."
صدایم را دنبال کرد و لبخند زد.
زانویم را روی تخت گذاشتم و به سمتش رفتم. به پشت دراز کشید و من بدنم را روی بدنش گذاشتم. روی آرنجهایم تکیه کردم که دو طرف سرش بودند. انگشتانم را لای موهایش سر دادم و پیشانی اش را لمس کردم. بویش را به داخل ریه هایم کشیدم و بدنش را زیر خودم احساس کردم.
انگشتانش را روی پشتم کشید و زمزمه کرد: "چی شده؟"
چشمانم را بستم و نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. زمزمه کردم: "گند زدم."
مرا مالید و در گرمایش حل شدم. باران ما را از دنیا مخفی کرده بود و هنوز می خواهم بدانم چطور داخل من می رفت_داخل سرم و ...."
آرامشی در صدایش بود و پرسید: "می خوای برای مدتی قایم بشی؟"
و سرم را تکان دادم و گفتم: "آره."
تا جایی که بتوانم.
همدیگر را بوسیدیم، ابتدا آرام ولی بدنم از وجودش آگاه شد و می خواست همه جا را احساس کند. دستانش زیر و داخل لباسهایم می رفت.
همین که لباسهایمان را بیرون آوردیم، داخلش فرو کردم و بی شک می دانستم که اگر من اینطوری نشده بودم پس اینطور می شدم. اگر یاد نمی گرفتم که در آن خانه به هزاران روش به درد عادت کنم و به خاطر مردی که شده ام مسئولیتی به عهده نگیرم.

ترجمه های مامیچکا

02 Nov, 11:57


#کلید_کشتار
#پارت297



بلندتر گفتم:"بسه."
ترور برای لحظه ای خشکش زد و سرش را برگرداند.
به آن سمت رفتم و ترور را گرفتم و به سمتی پرت کردم. دست دراز کردم و ریکا را از سوئیشرتش گرفتم و روی دو پا بلند کردم.
به یقه اش چنگ زدم و با تشر گفتم:"گریه نکن. قرار نیست بهت آسیب بزنیم ولی حالا می دونی که می تونیم."
از پشت موهایش گرفتم، صورتش از ناراحتی و نگرانی می درخشید و داشت زهره ترک می شد درست مثل وینتر در اولین شبی که یواشکی رفتم داخل خانه شان. گفتم: "مایکل تو رو نمی خواد و هیچ کدوم از ما نمی خوایم. فهمیدی؟ می خوام دیگه ما رو تماشا نکنی و مثل یه سگ بدبخت که واق واق می کنه کسی متوجهش بشه ما رو دنبال نکنی."
و بعد او را پرت کردم و دیدم وینتر از ذهنم سکندری خورد و بیرون آمد. گفتم: "برو زندگی لعنتی خودت رو بکن ریکا، و تن لشت رو از ما دور نگه دار. هیچ کس تو رو نمی خواد."
اشک از چشمانش جوشید و چرخید و داخل جنگل به سمت خانه اش با سرعتی که می توانست دوید.
ترور ماسکش را درآورد و داد کشید: "این دیگه چه غلطی بود؟"
موهای طلایی عرق کرده بود و چشم غره ای به من رفت و ماسک کای را مانند یک توپ بسکتبال به سمتم پرت کرد. آن را گرفتم و چرخیدم و در ماشین را باز کردم و سوار شدم.
می خواستم سربه سرش بگذارم. شاید ترتیب او یا هر کس دیگری را هم بدهم تا ذهنم را آرام کنم _ولی لعنتی_ آن دیگر...
ترور بس نمی کرد.
ریکا خوش نمی گذراند.
باورش شده بود که در معرض یک خطر واقعی است و تمام چیزی که می توانستم احساس کنم مادرم روی خودم مانند ترور روی ریکا بود.
وقتی این کارو می کنم سفت می شه، یعنی خوشت اومده.
نه خوشم نیامد.
ماسک را روی صندلی مسافر انداختم و ماشین را روشن کردم، دیدم که ترور از جا پرید و به سمت ماشین دوید.
"چه غلطی داری می کنی؟"
ولی منتظر نماندم. با ویل که روی صندلی عقب غش کرده بود پایم را روی گاز فشار دادم و عقب عقب سرعت گرفتم و دادها و فحشهای ترور را که داشت به دنبال چراغهای جلویم می دوید نادیده گرفتم.
می توانی پیاده به خانه برگردی.
تا آخر جاده شنی راندم و توقف نکردم. بالاخره بدون کوچکترین مکثی برای هر رفت آمدی داخل بزرگراه پیچیده، دنده را عوض کردم و به انتهای جاده ساکت و تاریک راندم.
به فرمان چنگ زدم، همانطور که آرنجم را به پنجره تکیه داده بودم به موهایم چنگ زدم.
زمزمه کردم: "چه غلطها؟

الان چکار کردم؟
واقعا داشتم به او آسیب می زدم؟
ولی به او آسیب زدم.
امشب بیرون آمد، کمی قبل جانم را در شهر نجات داد و من... من به او حمله کردم. او پشتم ایستاد و تمام چیزی که دیدم آشغال و یک تهدید بود.
تمام اون روحیه و من همه چیز را خراب کردم. مانند آشغال با او رفتار کردم و به جای احساس قدرت، تنها یک پسر کوچولو روی زمین می دیدم که گردم می کرد و دلش شکسته بود چون نمی توانست جلوی اتفاقی که برایش می افتاد را بگیرد.
ریکا از من متنفر می شود. هرگز دوباره به رویم نگاه نمی کند.
به سمت خانه ویل راندم و درست جلویش پارک کردم. او را از ماشین بیرون کشیدم و روی شانه ام انداختم. از پله های جلوی خانه اش بالا رفتم. کلیدها را از جیپ پشتی اش بیرون آوردم، در آهنی بزرگشان را باز کردم و قدم به داخل خانه گذاشتم، خیلی سریع کد امنیت را زدم که همه ما از سالها پیش حفظ بودیم.
خانه ساکت و تاریک بود ولی همیشه می توانستم بوی گلهای ادریسی به رنگهای مختلف که مادرش روی میز پاگرد نگه می داشت را بفهمم. گاهی آبی، گاهی سفید بودند. امروز بنفش بودند و همیشه هنگام ورود به خانه رنگ و بوی شادی می دادند.

ترجمه های مامیچکا

02 Nov, 11:56


#کلید_کشتار
#پارت296


هیچ احترامی برای او قائل نبودم. هیچ ارزشی نداشت. یک بدن گرم بود.
آره. او قبلا وقتی آلاچیق داخل شهر را سوزاندیم جانم را نجات داد. ولی اگر نمی توانستم وینتر را داشته باشم، پس مایکل هم ریکا را نخواهد داشت. اگر کسی امشی شایسته آمدن بود وینتر بود. ریکا فکر می کرد چه کسی است؟
مچ دستانش را با یک دست بالای سرش بردم و با دست دیگر باسنش را گرفتم و ردی از بوسه روی گونه اش گذاشتم.
این را می خواهم.
داد زد: "دیمن نه، بزار برم."
ولی بعد دهانم را روی دهانش کوبیدم و دندانهایم داخل دهانم فرو رفتند. فقط سعی می کردم در سرم وینتر را ببینم. او بود.
بهش آسیب بزن. اگر فقط می توانستم به او آسیب بزنم و قلب لعنتی اش را بشکنم همه چیز تمام می شد.
ریکا داد زد: "کمک!"
دستم را روی بدنش کشیدم و سینه اش را در مشتم گرفتم. با حس تقلایی که می کرد حال تهوع به من دست می داد. زمزمه کردم: "تو رو نمی خواد."
توروخدا، من نمی خوام.
صدای مادرم را دوباره شنیدم که گفت، هیس عزیزم.
اوه خدایا.
گلویم را صاف کردم و به زور خودم رامجبور کردم که ادامه بدهم. گفتم: "ولی ما تو رو می خوایم. بدجوری هم می خوایم. بودن با ما مثل داشتن یک چک سفید امضاست، عزیزم. می تونی هرچی که می خوای داشته باشی."
لب پایینش را گاز گرفتم و گفتم: "یالا."
غرید و خودش را پیچ داد و گفت: "هرگز تورو نخواهم خواست."
باشد. از یقه اش گرفتم و او را از روی ماشین بلند کردم و به سمت آغوش منتظر ترور پرت کردم.
بارقه ای از امید در صدایش بود و نفس زنان گفت: "کای،"
گفتم: "شاید پس اونو بخوای."
به ترور که خورد او دستانش را دور غول کوچولو حلقه کرد.
داد زد: "بس کن!"
و بعد دستش را بلند کرد و روی ماسک کوبید.
جا خوردم و او را تحسین کردم، بیش از آنچه می خواستم وینتر را در او می دیدم. او یک جنگجو بود.
دوباره بزنش. انگار خیلی قبل از کاری که بالاخره با مادرم کردم باید با او می کردم.
دوباره بزنش.
مرا بزن.
او ترور او را روی زمین انداخت و بدنش روی برگهای سرد و خیس فرو آمد. چرخید و عقب عقب رفت و سعی می کرد فرار کند.
ترور به سمتش رفت و رویش قرار گرفت. سرم را کج کردم و با دقت تماشا می کردم.
انگار چیزی دم گوشش زمزمه می کرد ولی نمی توانستم چیزی بشنوم.
بعد ریکا داد زد: "گمشو اونور!"
از موهایش گرفت و سرم داد کشید: "دستاشو نگه دار!"
ریکا خودش را می کشید و لگد می زد و داد زد: "نه، گمشو!"
جم نخوردم.
ترور دستان ریکا را با یک دست بالای سرش نگه داشت و با دست دیگر گردنش را چسبید و ریکا سعی می کرد خودش را از چنگال او رها کند ولی نمی توانست.
او نمی توانست.
نمی توانست جلوی اتفاقی که داشت می افتاد را بگیرد.
پلک زدم، نه. این را نمی خواستم. می خواستم او را بترسانم، تهدیدش کنم، زهره ترکش کنم، زیاده روی کردم و کم مانده بود تعادلم را از دست بدهم ولی...
او جنگید. مثل خیلی از ما که خیلی زودتر باید یاد می گرفت چطور اینکار را بکنم.
گفتم: "بسه."
ولی ترور صدای مرا نشنید. همچنان با او تقلا می کرد.

ترجمه های مامیچکا

02 Nov, 11:54


با یک اختلاف میریم برای کلید کشتار ☕️

ترجمه های مامیچکا

31 Oct, 14:15


⚡️فِب با دلی شکسته ناگهان عشق زندگیش " ستوان الکساندر کولتون " رو رها میکنه، ستوان تمام تلاشش رو برای نگه داشتن فِب میکنه... ولی فِب برای مدت ۱۵ سال شهرو ترک میکنه⚡️

https://t.me/+BZ76AQFGhERjZDY0

♨️دلیلی که فقط و فقط خودِ فِب ازش اطلاع داره!♨️

حالا نزدیک به دوساله که به شهرش برگشته در حالی داشت یک‌روز عادی توی بار می‌گذروند...
جنازه تیکه تیکه شده ی دوستش رو پشت بار پیدا میکنه
🩸قاتل براش یک نامه با مضمونِ : اینکارو بخاطر تو کردم🩸 : ارسال میکنه و حالا قاتل شروع کرده به کشتن تمام افرادی که باعث آزار فِب شدن
و حالا اسمِ معشوق سابق فِب تو لیست قاتل قرار گرفته

چی باعث شد که قلب فِب طوری بشکنه که قید همه رو بزنه و از شهر بره؟ ⁉️
💢اجساد به جا مانده از قتل های زنجیره ای نشون میده که فردی روانی پشت این ماجراست.💢

🔥یه رمان جذب دیگه از نویسنده تبارزرین و ملکه باکره🔥

https://t.me/+BZ76AQFGhERjZDY0

کنار گوشش زمزمه کرد: «از سه سالگی هیچ روزی نبوده که عاشق تو نباشم.»

ترجمه های مامیچکا

29 Oct, 09:51


💫عنوان کتاب:سقوط فرشته 1/ angel fall

⚡️جلد اول از سه گانه ی سقوط فرشته (angel fall)

⚡️مترجم:الهه
⚡️بدون حذفیات و سانسور
⚡️ژانر:
#فانتزی #هیجان_انگیز
#عاشقانه #پاد_آرمان_شهر

⚡️قیمت: ۵۰ هزارتومان
(قیمت بعد از پیش فروش افزایش می یابد.)

تاریخ تحویل فایل: ۱۱ آبان


خلاصه ی کتاب:

در دنیای جدید جایی برای انسانها وجود ندارد.

دنیایی که توسط فرقه های تبهکاران, فرشتگان و‌ دزدهای خیابانی تسخیر شده است.

پنرین دختر جنگجوییست که در شبی سرنوشت ساز, جان یک فرشته ی زخمی را نجات میدهد و همین دلیل برای ربوده شدن خواهر معلولش توسط فرشتگان جنگجو کافیست.
او برای بازگرداندن خواهرش حاضر است به هر کاری دست بزند.
در  نهایت سفری نامعلوم به همراه راف (فرشته ی نجات یافته از مرگ) به مقر اصلی فرشتگان آغاز میکند..


#فانتزی
#مخصوص_علاقه_مندان_به_رمانهای_هیجان_انگیز
❗️برای خرید کتاب به آیدی زیر پیام بدید:
@jygnlu

ترجمه های مامیچکا

29 Oct, 06:30


#مجموعه_ساقدوشی_برای_استخدام
#جلد_اول #داستان‌هرجلدمجزاست!
#ساقدوشی_برای_استخدام
#نویسنده_مگان_کوئین

ژانر:#کمدی #رمانس #بزرگسال🔞🔞
#شانس_دوم

#تعداد_صفحات: 1123صفحه

خلاصه:

گاهی برای پیشرفت کردن و به جایی رسیدن از جمله شرکت کردن توی مراسم "عروسی قرن" احتیاج به کمی دروغ و تظاهر دارید!!
خب از کمی بیشتر!

گاهی هم، کار ناممکن این هست که وانمود کنید کسی که ازش متنفر هستین، دوست پسرتونه. همون نامردی🤬 که وقتی #ماچت کرد اونم با یه‌عالمه زبون و #عملیات مالش ناغافل درحالی‌که درحد مرگ تحریک شدی قالت می‌ذاره و الفرار؛ انگار که پیاز بدبویی هستی که باید ازش فاصله بگیره.

خب اینجا بحث یه کینه شتری چند ساله میاد وسط. کسی که حاضری یه کلیه‌ت رو بدی که باهاش تسویه‌حساب کنی خب متاسفانه از بد روزگار برای من اینجوری نشد.

بعد سالها کار کردن به عنوان برنامه‌ریز مراسم عروسی و #سینگل بگوری آماده بودم تا برم تعطیلات و از خشکسالی دربیام، می‌گیرد منظورم رو دیگه...🔞 هدفم فقط استراحت کردن و به آرامش رسیدن بود و یه رابطه پرشور و داغ. فقط باید یک‌نفر رو اونجا پیدا می‌کردم و مخش رو می‌زدم.

به خودم قول داده بودم وقتی تو جزیره‌م به کارم فکر نکنم. اما همه‌جا در جزیره بحث از "ازدواج قرن" بود. به این نتیجه رسیدم که خدماتم به این عروسی میتونه شغلم رو به مرحله‌ی بالاتری ارتقا بده.

تنها مشکل این بود که برای بدست آوردن این کار باید وانمود میکردم #دوست‌دختر برودی هستم و باید باهاش دوستانه رفتار میکردم.
برودی کیه؟؟؟؟ 😡 همون ذلیل شده‌ای که من رو توی عروسی برادرم قال گذاشت. دوست صمیمی برادر پوک مغزم. خب اون نفله هم بخاطر مصالح شغلی‌اش با خانواده عروس مجبور بود با من راه بیاد.

بعد از این معامله صوری تنش و خشونت بینمون بالا می‌گیره و برخلاف سال‌ها کلکل، نمیتونم جرقه‌های بین خودم و دوست پسر تقلبیم رو نادیده بگیرم. و تازه این اول ماجراست...


#توجه‌توجه‌
این نسخه کامل و بدون‌سانسور می‌باشد. هیچ‌گونه حذفیاتی ندارد.

📌در صورت خواستن رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:22


#کلید_کشتار
#پارت295



به سمت داخل یک جاده شنی تاریک پیچیدم و دیدم سعی می کند از شیشه جلو سرک بکشد تا ببیند به کجا می رویم.
گفتم: "می خواستی جای اون باشی، روی زمین بیفتی و دخلت رو بیارن..."
چون حتی به اندازه ای که سکس کثیف و نابود کننده بود، احساسات قوی و واقعی بودند. سکس و ترس تنها چیزیهایی بودند که تو را واقعی می ساختند.
مادرم می گفت، دخترهای کوچولو نمی فهمند پسرها به چی نیاز دارند.
این تنها چیزی بودی که در موردش حق داشت. ما به چیزی که خودمان به دست نیاورده ایم احتیاج نداریم. بی سوال، بی گریه، بی لمس یا حرفهای نرم... فقط آنجا بنشین و سعی نکن خاص باشی.
از ریکا پرسیدم:" می دانی چرا؟"
انگار که می دانستم او می خواهد جای آن دختر باش و روی زمین بیفتد و ترتیبش داده شود. ادامه دادم:"چون حس خوبی میده. و اگه بزاری همه مون کاری می کنیم تو هم این حس رو داشته باشی."
چشمانش از کای به من و بعد درهای قفل شده افتاد و داشت کم کم نگران می شد.
به او گفتم: "می دونی، وقتی پسرها می زارن دختری وارد گروهشون بشه، دو راه برای موندگاریش هست."
ماشین را وسط جنگل در یک جاده دور افتاده نگه داشتم و موتور و چراغها را خاموش کردم و از آیینه جلو چشمانم را روی او قفل کردم و گفتم: "یا همه شون رو شکست بده. یا با همه شون بخوابه."
سرش را تکان داد و گفت: "می خوام برم خونه."
صدایش خیلی طفلی به نظر می رسید و شبیه بچه ای بود که به قعر رودخانه کشیده می شد. نمی خواست بمیرد ولی می دانست که مرگ در راه است.
نه. نمی خواهم، نمی خواهم. یاد خودم افتادم که وقتی بچه بودم و هیچ قدرتی نداشتم این را می گفتم.
ولی مثل من، ریکا هیچ کاری نمی توانست بکند.
با طعنه گفتم: "غول کوچولو، چاره ای جز انتخاب یکی نیست."
من و ترور هر دو سرهایمان را برگرداندیم و مستیم به او خیره شدیم.
داشت زهره ترک می شد. از دستگیره در گرفت و مدام آن را می کشید و تلاش می کرد تا پیاده شود.
در خودم را باز کردم و به او هشدار دادم: "هر چیزی که بخوایم می تونیم ازت بگیریم. یکی پس از دیگری و هیچ کس حرفت رو باور نمی کنه ریکا."
پیاده شدم و به سمت در او رفتم و بازش کردم و او را بیرون کشیدم. در حالی که ویل روی صندلی دیگر حسابی خوابش برده بود.
در را کوبیدم و او را به در فشار دادم و بدنم را روی بدنش گذاشتم و مچهایش را کنار پهلوهایش نگه داشتم.
داشتم این کار را می کردم؟ جدا؟
به او نگاه کردم و گفتم: "هیشکی نمی تونه به ما دست بزنه، هر کاری بخوایم می تونیم بکنیم."
نفسهای سریع و سطحی می کشید و زیر من می لرزید.
ترور پیاده شد و ماشین را دور زد و پشت من ایستاد.
"کای، توروخدا؟"
به خاطر کمک التماس می کرد و هنوز نمی دانست فرد پشت ماسک برادر مایکل است. او تا ابد دلش هوای ریکا را می کرد ولی ریکا نمی توانست تحملش کند. او برادر بزرگتر را می خواست و ترور حالش گرفته بود.
زمزمه کردم: "اون بهت کمک نمی کنه."
و بعد دستانش را بالای سرش روی ماشین بردم و جیغ کشید.
چشمانم را بستم و وینتر را در میان دستانم تجسم کردم و روی پیشانی اش زمزمه کردم: "من قراره حس خوب داشته باشم."
اگر می توانستم از ذهنم رد شوم و مثل آشغال با او رفتار کنم پس می توانستم همان کار را با وینتر کنم. می توانستم او را دور بیندازم.
مثل هیچ چیز.
دستم را پشت سرش بردم و باسنش را گرفتم و گفتم: "می دونی که می خوای سوار این بشی."
سرش را چرخاند و نفس زنان گفت: "دیمن، منو ببر خونه. می دونم که به من آسیب نمی زنی."
تهدید کردم: "اوه، آره؟ پس چرا همیشه ازم می ترسی؟"
واقعا باور می کرد که این کار را نمی کنم؟ یا فکر می کرد می تواند با حرف زدن قانعم کند؟

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:21


#کلید_کشتار
#پارت294



امشب هیچ چیزی بهتر از گم شدن در گرما او و تختش نبود.
ولی به جایش، از جلوی پلکان گذشتم و از آشپزخانه عبور کردم و از در عقبی بیرون رفتم. آن را پشت سرم قفل کردم و از خانه بیرون رفتم.
به خودم گفتم، می تونست هر کسی باشه. هر کسی.
و آن را اثبات می کردم.
......................
چند ساعت بعد من مرسدس کلاس جی مایکل را می راندم، برادرش کنار من و ویل و ریکا روی صندلی عقب بودند.
مایکل چند وقت پیش رفت و به دلایلی حالش از ریکا گرفته بود و خودش را با کای و سرگرمی های دیگر مشغول کرد و او را به دستان ما سپرد.
عالی شد. به این احتیاج داشتم.
به کس دیگری احتیاج داشتم. کسی که چیزی نباشد.
ریکا از ترور که ساکت روی صندلی مسافر نشسته بود گفت: "چرا ماسک زدی؟"
به خودم لبخند زدم. فکر می کرد او کای است چون ماسک کای را زده بود. ما قرار نبود چیز متفاوتی به او بگوییم چون برادر مایکل خرده حسابی با او داشت و من هم همینطور.
هیچ چی شخصی بین ما نیست بچه. فقط یک حواسپرتی هستی.
به شوخی گفتم: "شب هنوز تموم نشده."
در میان بزرگراه خالی و تاریک در جهت خانه او به پیش می رفتیم_که فکر می کرد او را به آنجا می بریم_ ولی او را نمی بردیم.
با او بازی کردم و پرسیدم: "تو می خوایش، مگه نه؟ منظورم مایکله."
فقط از پنجره بیرون را تماشا کرد و مرا نادیده گرفت.
شونزده ساله بود. واقعا فکر می کرد می تواند او را سرگرم کند؟ یا راضی؟
دختران به آن جوانی حتی بدنهایشان هم رشد نکرده است. واقعا یک جورهایی رویاهایی که می بافند بدبختانه است. انگار همین که می خواهیم خوش بگذرانیم، عاشق می شویم؟
ویل که مست و عین یک جنازه آن پشت افتاده بود نالید: "لعنتی، انقدر که براش حشریه می تونه هر کاری بکنه."
هر دویمان خندیدیم و به او گفتم: "بیشعور نباش مرد، شاید فقط حشری باشه، نقطه. هرچی باشه، جنده ها هم نیاز دارند."
از اینکه می دانستم چقدر چندش آورم از ته دل راضی بودم.
سرم را تکان دادم و در آیینه جلو ریکا را تماشا کردم. خودش را منقبض کرده بود و به سختی نفس می کشید. چشمان درمانده اش را به کای دوخته بود و شاید می خواست بداند چرا پا جلو نمی گذارد و ما را خفه نمی کند، ولی او کای نبود و ریکا هیچ قهرمانی اینج نداشت.
ویل غرغرکنان گفت: "ما فقط داریم سربه سرت می زاریم. این کارو باهمدیگه هم می کنیم."
به او لبخند زد و با تکان خوردنش چشمانش بسته شد.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم: "می دونی، یه چیزی در مورد مایکل هست.... اونم تو رو می خواد. تماشات می کنه، اینو می دونستی؟"
از آیینه جلو نگاه به او انداختم و ادامه دادم: "مرد، اون نگاهش وقتی امشب داشتی می رقصیدی."
واقعا خیلی خوب به نظر می رسید، ولی در مقایسه با جاهایی که وینتر مرا موقع تماشایش برده بود هیچ بود.
پایم را روی گاز فشار دادم و از جلوی در خانه ریکا به سرعت گذشتم و به سمت فراموشی رفتم که وینتر وجود نداشت.
فراموشش کن. فقط فراموشش کن.
دیدم سر جایش بالا پرید و تماشا کرد که چطور از جلوی خانه اش رد شدیم و من توقف نکردم.
ادامه دادم: "آره. هیچ وقت چنین نگاهی رو به هیچ دختری نکرده. می گم نزدیک بود تو رو بیاره و خونه و رس تو رو بکشه."
ریکا که نمی خواست با من سروکله بزند اعتراض کرد: "کای؟ از جلوی خونه مون رد شدیم، چه خبره؟"
قفل در را زدم تا نتواند بیرون بپرد و از او پرسیدم: "می خوای بدونی چرا تو رو امشب خونه نبرد؟ چون از باکره ها خوشش نمیاد. هرگز نمی خواد به اون اندازه برای کسی مهم باشه و خوابیدن با کسانی که فرق بین سکس و عشق را می فهمن اصلا پیچیده نیست."
نگاهش را از ویل به کای و بعد به من دوخت. ترس در چشمانش لانه کرده بود.
سکس و عشق.
صدای مادرم را در سرم شنیدم که گفت، پسرها پسر می شن و اون باهات شوخی کرد مگه نه؟ اجازه نمی ده به دستش بیاری.
سکس قدرت بود. قدرت کثیف و چندش و پست و تجزیه کننده.
عشق همیشه عذاب می داد. دیر یا زود.
ریکا پرسید: "کجا داریم میریم؟"
ولی او را نادیده گرفتم. با یادآوری او در دخمه که داشت در اولین شب شیاطینمان آن دختر و پسر را نگاه می کرد پرسیدم: "امروز اون دختر رو تو کلیسای قدیمی دیدی، خوشت اومد مگه نه؟"

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:20


#کلید_کشتار
#پارت293



و بعد صدایش هوا را شکافت و گفت: "اینجایی؟"
چیزی نگفتم.
به نرمی پرسید: "داشتی تماشا می کردی؟"
می خواستم او را به سینه ام بفشارم و آسودگی اش را احساس کنم و فکرش را راحت کنم و کاری کنم احساس امنیت کند.
ولی باز هم می توانست بوی سیگار را بفهمد که از روی قصد امشب جلویش را نگرفتم. نمی خواستم وسوسه شوم و برای دیدنش اینجا بیایم.
اگرچه به هرحال این کار را کردم. به پسرها گفتم که یک بازدید کوچک و سکسی با خانم اشبی دارم و می دانستم که عاشقش شده اند. هیچ کدام از ما از شوهرش خوشمان نمی آمد.
ولی فقط می خواستم وینتر را ببینم.
بعد از کاری که دیشب با او کردم.
هنوز جایی که ایستاده بود ماند ولی به آرامی دور زد چون نمی دانست کجا ایستاده ام و گفت: "بدم میاد که باهام حرف نمی زنی. حرف زدن واقعی. ولی حدس می زنم امروز صبح تو اینجا نبودی."
نه نبودم. بعد از یک دوش نیم ساعته دیگر، خودمان را خشک کردیم، من لباس پوشیدم و به دنبال او تا اتاقش رفتم تا برای مدتی کنارش دراز بکشم.
وقتی خوابش برد ماندم.
باز هم نخوابیدم.
تا حدود چهار صبح و بعد یواشکی بیرون آمدم.
و امشب به خودم گفتم که ترتیب کس دیگری را می دهم.
و وینتر را از سرم بیرون می کنم.
با شگفتی گفت: "مثل یه شبح می مونی. یا یه خون آشام. فقط شبها برای من زنده می شی."
آب دهانش را قورت داد و نفسی کشید.
گفت: "اشکالی نداره. بهم هشدار دادی مگه نه؟ اینکه بهم صدمه می زنی؟"
بله.
به من گفت: "پدرم فکر می کنه بهتره که من برگردم به منترال. میگه که اجتماع اینجا نمی تونه نیازهای منو برآورده کنه."
حرفهای پدرش را با لحن عمیق و فخرفروشانه اش تکرار کرد ولی من آتش گرفتم و عصبی شدم.
به منترال برگردد.
دور.
هرگز او را نخواهم دید. اگر بعد از دبیرستان آنجا بماند چه؟
اگر فکر نمی کردم که باید همدیگر را ببینیم آنوقت نمی دیدیم ولی از انتخاب دور کردن چیزی از من خوشم نمی آمد.
توضیح داد: "منظور واقعیش اینه که من نمی تونم یه نوجوان باشم. فکر می کنه اشتباهاتی مرتکب می شم و به خودم آسیب می زنم."
انگار که شبها و در ساعات ممنوعه بیرون خانه می ماند و آنها را نگران می کند. انجام کارهایی که همه انجام میدهند ولی قوانین برای او سختتر بود چون فکر نمی کردند بتواند از خودش محافظت کند.
آیا قبلا هم آنها را نگران کرده است؟پدرش از این به عنوان بهانه ای برای فرستادن او استفاده می کرد. وقتی هر دو دخترش دور شده باشند، دیگر دلیلی برای برگشتن مدام به خانه بیش از حد ضرورت نداشت. محض حفظ ظاهر هم که شده.
ساکت شد و سرش را کمی پایین انداخت و التماس کرد: "منو ول نکن."
برای لحظه ای چشمانم را بستم و دلشوره داشت مرا می کشت.
نمی خواستم او را ول کنم.
گفت: "امشب رفته شهر و مادرم امروز به اسپانیا پرواز کرد تا آری رو ببینه. تمام خونه رو واسه خودم دارم. تمام شب."
اوه یا عیسی، سینه ام فرو رفت.
چه غلطها؟
این تمام چیزی بود که می خواستم.
این کار را با من نکن.
پوزخندی زد و گفت: "یهو چیزی برای گفتن نداری؟"
و سرم را تکان دادم بیشتر برای خودم تا برای او.
او می توانست هر کسی باشد.
می توانستم چیزی را که از او گرفتم از هر کسی بگیرم.
نمی خواستم در سرم باشد.
این را نمی خواهم. می خواستم عالی بماند.
می فهمد و همه چیز تمام می شود.
به خودم گفتم، نمون، و دیگه برنگرد.
به من گفت: "لازم نیست حرف بزنیم. من می رم طبقه بالا و یه دوش می گیرم. ممکنه به من ملحق بشی و اینو می خوام. و بعدش، می خوام برم بگیرم بخوابم و شاید بهم ملحق بشی. اونم می خوام."
چشمانش را بست و به نظر می رسید دلش می شکند.
"فقط می خوام یا هرجایی که هستم باشی."
به آرامی به سمت درها رفت و راهش را به سمت پاگرد پیدا کرد و به دنبالش رفتم و تماشا کردم چطور از پله ها به سمت دستشویی بالا می رود.

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:18


#کلید_کشتار
#پارت 292


هی. اگر نمی خواست کس دیگری متوجه داف کوچولویش بشود، در وهله اول اصلا نباید او را می آورد. خوشگذارنی کردن یک چیز است و خوگذرانی کردن جلوی ما یک چیز دیگر.
امشب مال ما بود. ریکا به اندازه کافی مهم نبود که اینجا باشد.
مایکل جلوی خانه اشبی، بیرون دیوارها با دو ستون بلند با فانوسهایی بالا آنها نگه داشت و او تنها بود.
یا حداقل پدرش بیرون بود. مادرش دیشب وسط دعوا چیزی در مورد پرواز کردن می گفت.
و آریون هم برای یک ترم کالج به خارج سفر کرده بود پس وینتر تنها شخص دیگر در خانه بود.
از روی صندلی ام بلند شدم و به سمت در سمت ویل رفتم تا بیرون بپرم و گفتم: "زیاد طول نمی کشه."
ویل به شوخی گفت: "خیللللللللللی از خودت مطمئنی.، یه فرشته هم برای ما بیار، باشه؟"
گوشی گروهی مان را که برای ضبط تمام شوخی هایمان استفاده می کردیم بالا گرفت و آن گرفتم و یادم افتاد که شاتی که دیشب از وینتر گرفته بودم را هنوز داشتم. اگر اصلا ضبط شده باشد. من گوشی را انداختم ولی خوشبختانه نشکست.
آن را توی جیب پشتم گذاشتم و در را باز کردم و بیرون پریدم و کلاه سوئیشرتم را روی سرم کشیدم.
ویل پرسید: "پیشگیری داری؟"
"خفه بمیر."
در را کوبیدم و صدای خنده اش را از داخل ماشین شنیدم.از درخت پشت دیوار آویزان شدم و در طی چند ثانیه راهم را به آن سمت باز کردم چون این اولین باری نبود که این کار را می کردم.
روی پاهایم فرود آمدم و از میان چمنزار دویدم و دیدم چند چراغی را پدرش در خانه روشن گذاشته است. چشمانم بلافاصله روی پنجره های تالار قفل شد و صدای موسیقی از داخلش شنیدم. نتوانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم و می دانستم که آنجاست.
کلیدی را که به من داده بود را بیرون کشیدم و سوئیشرتم را درآوردم و پشت بوته ها انداختم چون بوی دود می داد.
به سمت در پشتی رفتم و تا جایی که می توانستم به آرامی قفلش را باز کردم و وارد آشپزخانه تاریک شدم و بلافاصله صدای بلند موسیقی را شنیدم چون هیچ کس خانه نبود.
پاورچین از راهرو رد شدم و از پاگرد گذشتم و به سمت راست به سمت درهای باز تالار چرخیدم که صدای موسیقی بلندتر می شد و تا سقف می رسید.
یک لرزه غمگین و تسخیره کننده داشت و حتی قبل از اینکه وارد شوم هم قلبم در سینه محکم می کوبید.
دور زمین می چرخید و دستها و سرش با حرکت پاهایش نمایشی را به اجرا می گذاشتند و با آهنگ می چرخیدند انگار کسی در رویایی گم شده است. به سمتی رفتم و در سایه ها مخفی شدم و یک لحظه چشم از او برنداشتم. گلویم ورم کرد.
گروه کر می خواند و طبلها مانند نبض می کوبیدند و پرواز موهایش و انقباض ماهیچه های پایش زیر شلوار تنگ مشکی را تماشا می کردند. بندهایی از پشت پیراهن صورتی آستین بلندش رد شده بودند و سوتین ورزشی و پوستش در نور ماه که از پنجره ها می تابید نمایان بود.

ولی پلک زدم
و دنیا تمام شد.
صدا می خواند و موسیقی از او عبور می کرد انگار که از تن او برمی خواست، هر حرکت در بهترین زمان خودش بود. چشمانم را به صورت و هیکلش دوختم که چطور می چرخید و دور می زد و آرزو کردم ای کاش هوای اطرافش بودم و می توانستم حرکات او را احساس کنم.
با هر نفسی که می کشیدم سینه ام به شدت درد می کرد.
در دنیا هیچ کسی شبیه او نبود.
موسیقی تمام شد و خانه در سکوت فرو رفت و او روی پاهایش فرود آمد و به سنگینی نفس می کشید. آنجا بی حرکت و ساکت ایستاد.

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:18


#کلید_کشتار
#پارت291



ولی به اندازه ای سفت کرده بودم و می خواستم او را به زمین بزنم و از این موقعیت که تمام خانه را برای خودم و عسلم که خواهر زن کوچک جدیدم است استفاده کنم.. این هرزه بدون تردید یا پشیمانی مرا به زندان فرستاد.
ما عاشق نبودیم.
سرش را به سمت خودم کشیدم و بوسه های کوچکی روی گونه هایش زدم که بوسه هایم را جواب نداد چون از اتفاقی که همین الان افتاده بود نفرت داشت.
به او گفتم: "من عاشق توی لعنتی ام. تو تخت که نباید تقلا کرد. هیچ رازی با تو وجود نداره."
رانهایش خیلی گرم بودند و با فکر اینکه حالا چقدر داغ و خیس است، آلتم درد می کرد.
ولی فقط چنگالم را دورش محکم کردم و با بینی ام روی بینی اش کشیدم و با طعنه به او گفتم: "اینکه همیشه همونطوریه مسرت بخشه، چطور شما هرزه ها وقتی یه بار با یه آدم خوب می خوابید تبدیل به جنده می شید."
خشکش زد و لبهایش را ورچید انگار سعی می کرد گریه نکند و همه همه چیز آرام و بی حرکت بود.
انگار که بالاخره فهمیده باشد... من اینجا آمده ام که صدمه بزنم.
فصل بیست (دیمن)
پنج سال پیش
همانطور که از میان محله می راندیم دود سیگار را به بیرون فوت کردم و به پشت سر اریکا فین خیره شدم. تازه از دهکده خارج شده بودیم. یک روز طولانی بود_ و شاید شب طولانی تری هم می شد_ و من هم حالم گرفته شد و هم عصبانی بودم که امشب برای شب شیاطین مایکل اجازه داد او را هم سوار کنیم.
من همراه دوستانم در کالجهای مختلف از دهکده دور بودم و بالاخره برگشتن به جایی که احساس می کنید خوشبخت ترین هستید حس خوبی داشت و حالا همه باید مراقب رفتارشان می بودند تا مبادا به پروژه حیوان خانگی مایکل توهین شود.
ولی بعد دوباره، شاید یک حواسپرتی_چیزی که فکرم را از وینتر و اتفاقی که دیشب در دوش افتاد پرت کند_ دقیقا چیزی بود که نیاز داشتم.
روشن بینی.
و چشمانم را بستم و مغزم را خاموش کردم و هر رفتار بدی که می توانستم را به فکرم آوردم تا ترسم بریزد و نتوانم دیگر او را احساس کنم.
تا بتوانم قبل از اینکه بفهمد او را رها کنم.
شاید سالها بعد وقتی از کالج فارغ التحصیل شدم و او سنش بیشتر شد و از والدینش دور بود...
نه.
نه. این هم اتفاق نمی افتد.
هنوز باید حقیقت را بداند. در مورد اینکه چه کسی بود و در این چند سال گذشته با او چه کردم. نمی خواستم هیچ وقت بداند.
من گند زده بودم. باید تمامش می کردم.
فقط باید یک تفریح پیدا می کردم. یک تفریح سالم و خوب مو طلایی که کمی شبیه وینتر اشبی باشد و بوی خوبی بدهد.
ریکا نگاه خیره مرا احساس کردم و چشمانش را از روی شانه اش برگرداند و به من نگاه کرد.
من هم به او نگاه کردم.
او چشمان آبی داشت. درست مثل وینتر.
ولی برعکس وینتر، می توانستم از ریکا متنفر باشم و مرا یاد این مسئله می انداخت که زنان برای چه هستند.
آنها همسن هم بودند. مطمئن نبودم که دیگر باهم بیرون می روند یا نه ولی شاید می توانستم وانمود کنم که شبیه-وینتر کوچواو واقعا وینتر است تا آدم واقعی در ذهنم را غرق کنم.
ریکا چانه اش را بالا برد و سرش را برگرداند. زیر لبی خندیدم و کام دیگری از سیگار گرفتم.
همیشه او را عصبی می کردم و از این کار خوشم می مد. انگار یک بازی بزرگتری بود که بالاخره روزی آن را بازی می کردیم ولی هیچ کدام از ما نمی دانستیم چه بود.
دیدم در آیینه جلو مایکل مرا تماشا می کند و به زور جلوی تبسمم را گرفتم.

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:17


#کلید_کشتار
#پارت290



روی من نشسته بود. من اینجا هیچ کنترلی نداشتم.
داشتم می مردم که دوباره داخلش فرو کنم و به او گفتم: "شاید با آری ازدواج کرده باشم ولی خواهر کوچکترش کسیه که همیشه می خواستم باهاش بازی بکنم."
او را از روی خودم قاپیدم، چاقو ها آنطرف افتادند و روی لبهایش زمزمه کردم: "همیشه می خواستم باهاش بازی کنم."
لرزید و چشمانش پر از آب شد و من فکرکردم مرا پس می زند و فرار می کند ولی خشکش زد.
رویش قوز کردم و دهانش را یکبار بوسیدم و گفتم: "تو مال منی. مال من."
دوباره بوسیدم و گفتم: "مال من توی اون فواره. مال من تو اتاق رختکن و تو کمد نظافتچی. مال من تو اتاق مدیر."
فکش را در دست گرفتم و گفتم: "تو بچه های منو به دنیا میاری و زن من می شی و باهام می خوابی چون این چیزیه که می خوام."
در حالی که صدایش به سختی قابل شنیدن بود گفت: "نه."
ولی بعد دستش را دور گردنم قفل کرد و لرزید، بدنش را خم کرد تا پهلوهایم را بگیرد.
پیراهنش را کشیدم تا سینه هایش را روی سینه ام احساس کنم. زمزمه کردم: "تو باهاشون فرق داری. با دوستام فرق داری. با آری فرق داری، با والدینم، خواهرم و هر زن دیگه ای فرق داری. همه چیز رو میبینی."
هق هق کرد و از پشت موهایش گرفتم و سرش را خم کردم تا همانطور که از روی لباس دارم می مالمش صورتش را تماشا کنم. بدنهایمان با ریتم فوق العاده ای حرکت می کردند.
گفت:"آره، همین چیزها رو به مادرم خوروندی تا از اینجا بره؟ اینکه من برای تو همه چیزم؟"
زبانم را روی لبهایش کشید و علیرغم میل خودم، شدیدا تشنه اش بودم. دهانش جلوی دهانم بود و نفس نفس می زدیم و گفتم: "بهش گفتم تنها راهی که بتونم برای یه سال با آری بمونم اینه که تا جایی که میشه کمتر باهم باشیم."
ادامه دادم: "بهش گفتم که تو رو می خوام. اینکه عاشقمی چون هیچ چیز تقلبی در اون ویدیو اتفاق نیفتاد و بهش گفتم که منم تو رو دوست دارم و از اینکه اینجوری تو رو دزدیدم متاسفم ولی تنها راهی بود که بتونم بهت نزدیک بشم."
در حالی که از بین دندانهایش هوا را به داخل ریه هایش می برد، نفسهایش می لرزیدند.
تایید کردم: "بهش گفتم که هیچ وقت قصد نداشتم کسی اون ویدیو رو ببینه و به زمان احتیاج دارم. زمان که تو رو متقاعد کنم که مال منی و می خوای که مال من باشی. ما رو فقط باید تنها گذاشت."
حقیقت داشت. من همه این چیزها را به مادرش گفتم. چیزهایی که می خواست بشنود. چیزهایی که می خواست باور کند.
من با آری ازدواج کردم تا به این خانه بیایم و چون او راحت به دست می آمد ولی همه شان می دانستند من به دنبال چه هستم.
هر دویمان خودمان را به هم می مالیدیم و گفتم: "بهش گفتم تو رو برای زندگی آماده می کنم و کاری می کنم تمام آرزوهات برآورده بشن. می رقصی و هیچ دری دوباره روی تو بسته نمیشه."
صدای ناله و نفس اتاق را پر کرد و در حالی که دست دیگرم در تکاپو بود و از پشتش می لغزید و لایه سبک عرق را احساس می کرد، سپس باسنش را گرفت و کمک کرد تا بهتر حرکت کند.
آره، آری رفت چون کاری کرد که به او گفته شد و می خواست باور کند که چند روز بعد به آنها ملحق می شود. مادرش اینجا را ترک کرد چون می خواست تمام چیزهایی که به او گفتم تا از شرش خلاص شوم را باور کند. اینکه من و وینتر عاشق هستیم و نیاز به کمی فاصله داریم تا خودمان را جمع و جور کنیم.
آلتم حسابی سفت بود و می خواستم داخلش فرو کنم ولی همین که او را بلند کردم و نوک سینه اش را در دهان گرفتم ارضا شد. نفس نفس می زد و می لرزید و من هم او را می مکیدم.
و همین که پایین آمد و حسابی ارضا شده بود، دست از تکان خوردن برداشتم و دستی دورش حلقه کردم و در حالی که سینه اش را می لیسیدم و می بوسیدم او را در آغوش کشیدم.
این را می خواستم. خیلی بیشتر از این. بدنش در دستانم که می لرزد و عرق می کند، در صدها پوزیشن مختلف که حتی ذره ای از او بدون تماس باقی نماند.

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:16


#کلید_کشتار
#پارت289



سه سال در زندان برای انجام کاری که می خواست من انجام دهم.
گفت: "ولی قبل از او شروع شد. در دبیرستان. تو منو زهره ترک می کردی. چرا؟ من چکار کرده بودم؟"
من او را زهره ترک نمی کردم. من هرگز به او آسیب نرساندم. من فقط چیزی را می خواستم که می خواستم.
نوک چاقوها بیشتر فرو رفت و نفسم می لرزید.
با دردی در صدایش گفت: "من یه بچه بودم. فکر می کردم عاشق شدم. یه بچه احمق ساده لوح بودم. ی دونی چطوریه که فکر کنی کسی عاشقته و بعد بفهمی هیچ چیزی به جز یه تیکه گوشت نبودی؟"
دستانم را مشت کردم و ملافه را در دستم پیچیدم و سعی کردم خاطراتی که داشتند در ذهنم می جوشیدند را خفه کنم.
زمزمه کردم: "بله."
بله می دانستم.
می دانستم چطوری می شود که کارهای وحشتناکی روی بدنت انجام بگیرد و تماشا کنی که به تو خیانت می کند و باعث می شود فکر کنی تو برای اینکه از آن خوشت آمده وقتی می دانی نیامده بد هستی.
دستانم را بالا آوردم و به پهلوهایش چنگ زدم و سرم را بالا آوردم. چاقو کم مانده بود در پوستم فرو برود. به او گفتم: "و من به خاطرش اونو کشتم. پس انجامش بده."
به سختی نفس می کشید و می توانستم دستان لرزانش را که چاقوها را گرفته بود را احساس کنم.
موهای شامپو زده اش را بو کردم و به آرامی گفتم: "چون من دست بر نمی دارم."
دوش گرفته بود و تمام آرایش و لباسش را عوض کرده بوده و به جایش شلوارک خواب ابریشمی و یک تی شرت سفید پوشیده بود و موهایش هنوز خیس بود.
رجز خواندم و گفتم: "انجامش بده."
نوک تیز جلوتر آمد و مرا تهدید کرد و من عاشق این منظره از او بودم. کنترل مرا به دست گرفتن و اشتیاق و قدرت دردناکش و من می خواستم همین حالا هر چیزی که از من می خواهد را درخواست کند.
آلتم داشت زیر او که روی من نشسته بود بلند می شد و من کاملا آماده بودم که بگذارم دوباره امشب اتفاق بیفتد. فقط برای امشب.
در ضمن، او پیش من آمده است.
متفکرانه انگار که خاطره ای در ذهنش بازی کند گفت: "تو دروغ نمی گی"
هفت سال پیش در کمد نظافتچی ها به او گفتم که مادرم را کشته ام. فکر می کرد دارم چرت و پرت می گویم. حالا می دانست.
انگار که تازه بفهمد چه اتفاقی افتاده است پرسید: "کی شروع شد؟"
ولی من دیگر تا آنجا پیش نمی روم. هرگز، صد سال سیاه.
به او گفتم: "توی فواره، وقتی تو هشت سالت بود و من یازده سالم بود.
"منظورم این نبود."
"این تنها چیزیه که اهمیت داره."
و انگشتانم را داخل باسنش فرو بردم و پهلویم را بلند کردم و آلتم را بین پاهایش فشار دادم.
نفس نفس زنان گفتم: "آره."
برجستگی سنگ مانندم از لابه لای شورت ابریشمی بندی اش تو گرمایش فرو می رفت.
نمی توانستم فکر کنم.
سریعتر نفس کشیدم و در اشتیاق سوالاتش و تهدید چاقوهایی که آماده صدمه زدن و تمام کردن کارم بودند شیرجه زدم. عرق روی پوستم نشست و صدای مالیده شدن بدنم به ملافه ها گوشم را پر کرد و هر حس دیگری در بدنم هوشیار شد تا این را احساس کنم. تا با هر چیزی از او پر شوم.
یک دستم را به سمت جایی گردنش به شانه اش متصل بود کشیدم و از بدنش گرفتم و از زیر سوارش شدم. لباسهایی که تنش بود و شکنجه ای که به من میداد دیوانه ترم می کرد.
نفسش را بیرون داد و گفت:"بس کن، دیمن، بس کن."
"پس از روم بلند شو."

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:09


#حریف
#پارت67



"کجا؟"
"نمی دونم. به دلخواه خودش رفت مدوک. و تو هم هیچ جا نمیری. باید حرف بزنیم."
به تختی خندیدم و بند کفشهایم را بستم.
"هر چیزی که باید بگی رو بگو و سریع تمومش کن."
"نمی تونی رابطه ای با فالون داشته باشی. فقط ممکن نیست."
بی ملاحظگی اش مرا گیج کرد. حدس می زنم می داند که دوباره شروع کرده ایم. من رابطه ای با او می خواهم؟
ایستادم و آماده رفتن شدم.
"تو دوتا ازدواج شکست خوردی. لازم نیست در مورد اینجور چیزا بهم نصحیت کنی."
به پشت سرش دست دراز کرد و پوشه ای از روی میزش برداشت و توی سینه ام پرت کرد.
"یه نگاه بنداز."
آهی کشیدم ولی به هر حال پوشه را باز کردم.
یا عیسی.
صدای ضربان قلبم داخل گوشهایم منعکس می شد و از عکسی به عکس دیگر از پدرم و کاترین مادر جرد نگاه می کردم. عکسهایی از آنها که باهم وارد آپارتمان می شوند و همدیگر را بغل می کنند و جلوی پنجره می بوسند و پدرم به او در پیاده شدن از ماشین کمک می کند...
"تو با مادر جرد رابطه داری؟"
سرش را تکان داد و میزش را دور زد تا بنشید.
"گاه و بیگاه برای هجده سال. هیچ چیزی نیست که بتونی به من در مورد خواستن چیزی که نمی تونی داشته باشی بگی و من نفهمم. من و کاترین ماجراهای زیادی داشتیم یه عالمه دعوا و زمان اشتباه. ولی عاشق همدیگه ایم و همین که ممکن بشه باهاش ازدواج می کنم."
خودم را جمع کردم و همزمان خندیدم.
"جدی میگی؟ چه غلطها؟"
باورم نمیشد چه چیزی می شنوم. هی، من با مادر بهترین دوستت می خوابم. هی ما قراره ازدواج کنیم. و طوری درباره اش حرف می زد انگار درباره هوا نظر می دهد. به نظر شما این پدر لعنتی من است. هر کاری که بخواهد می کند و یا با آن راه می آیید یا نه. او درست مثل....
دلم بهم پیچید: "صبر کن. هجده سال؟ تو که پدر جرد نیستی مگه نه؟"
طوری نگاهم کرد انگار دیوانه هستم:"البته که نه. تازه جرد به دنیا اومده بود که باهام آشنا شدیم."
دستش را روی صورتش کشید و موضوع را عوض کرد: " این پاکت را از فالون دریافت کردم. در کنار این و یکی از معامله های شغلی چون با هر قصد و نیتی داره ازم اخاذی می کنه مدوک."
پوشه در مشتم مچاله شد و گفتم: "داری دروغ می گی."
با صدای بی حالی به من تسلی داد و گفت: "نه نمی گم. این خیلی پیچیده تر از چیزیه که تو بفهمی. ولی می خوام بدونی که اگرچه فالون با انگیزه قبلی اینجا برگشت، فکر نمی کنم می خواست بهت آسیب بزنه. با آتویی که از من داشت می تونست بره سراغ رسانه ها. می تونست به این خانواده ضربه بزنه."
به عکسها خیره شدم و نفسهایم سطحی تر و سریعتر شدند. صورتم از عصبانیت داغ شد.
انگار که بلند فکر کرده باشم به نرمی ادامه داد: "خیلی عصبانیه. ولی پیش رسانه ها نرفت مدوک. نمی خواست مشکلی برای تو پیش بیاد."
داد زدم: "دست از حمایت کردنم بردار."
و دوباره روی صندلی نشستم.
اگر سعی می کرد از پدرم اخاذی کند پس همه چیز یک دروغ بود.
پوشه را بالا گرفتم و پرسیدم: "پس چه آتویی از تو داره؟ کنار اینها؟"
چشمانش را بست و با تردید گفت: "یه رشوه که مذاکره کردم. غیرقانونی بود و حداقلش می تونستم جوازم رو از دست بدم. ولی تصمیمی نبود که خیلی راحت گرفته باشم و دوباره هم این کارو انجام می دم."
مستقیم به من چشم دوخت و گفت: "با این وجود فالون چیز زیادی نخواست. و هیچ کدام از اینها رو بهت نگفتم که اذیتت کنم. بهت گفتم که بتونی راهت رو ادامه بدی. فالون رو مجبور نکردم که بره. دیشب بهم پیام داد."
گوشی اش را به من داد تا بتوانم پیامهایش را بخوانم. مطمئن بودم که اولین پیام از فالون است.
وقتی به کلمات روی صفحه خیره شده بودم صدای پدرم مثل انعکاسی از فاصله دور به گوش می رسید: "اون برای تو مناسب نیست. پدرش، برای تازه کارها...."
حرفش را قطع کرد..
و بعد صدایش را نشنیدم. شکمم فرو رفت و تلفن را روی زمین انداختم. و بعد آرنجهایم را روی زانوهایم گذاشتم و صورتم را در دستانم مخفی کردم.
این احساس یادم آمد. همان چیزی بود که سالها پیش وقتی به من گفتند ناگهان رفته به من دست داد. وقتی تخت خالی اش را دیدم که هر دو باهم باکرگیمان را از دست دادیم. و بعد نمی توانستم بخوابم و با عجله به زیرزمین می رفتم تا پیانو بزنم.
این را دوباره نمی خواستم. هرگز نمی خواستم دوباره آن را احساس کنم. نفس عمیقی کشیدم که ریه هایم آنقدر درد گرفتم که فکر کردم منفجر می شوند.
هرچیزی که داشت می گفت را قطع کردم و گفتم:"حرف نزن. فقط حرف نزن.این یعنی وقتی با مادر من ازدواج کرده بودی کاترین ترنت رو میدیدی."
نگاه خیره اش را به میز دوخت و بعد دوباره سرش را بالا آورد. چیزی نگفت ولی می توانستم احساس گناه را در چشمانش ببینم.
محض رضای عیسی مسیح. چه مرگش بود؟
با صدای آهسته ای گفت: "مدوک. من به زودی تو رو به نوتر دیم می فرستم.
چی؟

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:08


#حریف
#پارت66




البته. چرا باید فکر می کردم مادرم به او می گوید؟
سرم را تکان دادم و سوالش را نادیده گرفتم. چه کسی اهمیت می داد؟ اینجوری هم نیست که به هرحال از من حمایت می کرد.
"اونا عکسهاییه که از کاترین ترنت دارم. هیچی تو کامپیوتر نگه نداشتم."
پلک زد و گفت:"حالا اینا رو میدیش به من؟ اخاذی کردن که اینجوری نیست."
پوزخندی زدم و گفتم: "اخاذی نیست. من مثل تو نیستم ولی آدمهای بد زیادی رو می شناسم و برای همین می دونم کاری که خواستم رو انجام میدی. اگه رو حرفت باشی منم چیزی نمی گم."
آره. او می دانست پدرم کیست و از طریق او چه کسانی را می شناسم. هرگز از آنها برای آسیب زدن به کسی استفاده نکردم ولی او این را نمی دانست.
سرش را بالا آورد و پرسید: "چطور بدونم که می تونم بهت اعتماد کنم؟ نمی خوام اسم کاترین تو این کثافت کاری برده بشه."
گفتم: "هرگز بهت دروغ نگفتم."
و برگشتم که بروم.
صدایم زد: "فالون؟"
برگشتم و روبرویش ایستادم. او هم ایستاد و دستانش را در جیبش فرو برد و گفت: "خیلی وقته می دونم استعدادهام چی بودن و کجا اشتباه کردم. از دو همسر و پسرم غفلت کردم و هرگز به چیزی خارج از دادگاه علاقه من نبودم."
آهش عجیب بود.
"ولی مهم نیست چی فکر می کنی، من واقعا عاشق پسرمم."
"باورم میشه هستی."
در حالی که قیافه ام را بررسی می کرد چشمانش را ریز کرد و گفت: "خیلی بد بود؟ جدا شدن ازش؟ یعنی بعد از این مدت، نمی تونی بفهمی که این بهترین کار بود؟ واقعا خیلی درد داشت؟
درد. فکم قفل شد و چشمانم سوخت. آیا تا به حال چیزی را آنقدر دوست داشته است که آسیب ببیند؟
به سختی زمزمه کردم: "فکر می کردم داشت. اول. وقتی درد داشت که بدون خداحافظی ازش دور شدم. وقتی درد داشت نتونستم ببینمش یا باهاش حرف بزنم. وقتی درد داشت که مادرم بهم زنگ نمی زد و منو برای تعطیلات خونه دعوت نمی کرد. و وقتی درد داشت که بعد از چند ماه یواشکی اینجا برگشتم و مدوک رو با یکی دیگه دیدم."
بعد شانه هایم را صاف کردم و بی حس و حال توی چشمانش نگاه کردم و گفتم: "ولی چیزی که واقعا درد داشت این بود که مادرم مجبورم کرد برم تو درمانگاه و تو اون اتاق و وقتی ماشین بچه منو از شکمم می کشه بیرون تنها بمونم."
چشمانش گرد شد و بی تردید می دانستم که خبر نداشت.
سرم را تکان دادم و صدایم می لرزید: "آره. این قسمت خیلی افتضاح بود."
برگشتم و از در بیرون رفتم و سعی کردم به نگاه دلشکسته جیسن کاروترز قبل از اینکه صورتش را در دستانش مخفی کند فکر نکنم.
فصل چهارده
مدوک
"مدوک!"
چشمانم را باز کردم و از خواب بیدار شدم و وقتی دیدم ادی به من خیره شده است سر جایم پریدم.
ملافه ها را مرتب کردم تا مطمئن شوم که همه جایم را پوشانه است و گفتم: "ادی. چرا آخه؟"
این عجیب بود.
انگار به هر حال نمی فهمید چه خبر است. به خاطر عیسی مسیح در تخت فالون لخت بودم ولی به هر حال. ادی مرا برهنه ندیده است از.. خب،... از سال نوی گذشته که مست شدم و در بازی جرات حقیقت تیت داخل استخر یخزده پریدم.
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: "فالون کجاست؟"
"عسلم نمی دونم چه اتفاقی داره می افته ولی فالون رفته و پدرت طبقه پایینه. می خواد حالا باهات حرف بزنه."
سرش را تکان داد و نگاهی به من انداخت که یعنی باید تن لشم را تکان بدهم.
لعنتی. ملافه ها را پرت کردم و صدای پوفی از پشت سرم شنیدم و فهمیدم ادی خوشش نمیاید اینطوری لخت در اتاق راه بروم.
وقتی از راهرو به سمت اتاقم می رفتم داد زدم: "فالون کجا رفت؟"
"نمی دونم. وقتی بیدار شدم رفته بود."
نه. نه. نه. چشمانم را بستم و سری تکان دادم. یک شورت و یک شلوار جین و یک تی شرت پوشیدم. جورابها و سوئیچهایم را برداشتم و اصلا قصد سروکله زدن با پدرم برای مدت طولانی نداشتم.
باید پیدایش می کردم و اگر لازم می شد از موهایش می گرفتم و برش می گرداندم. چه غلطها؟
طبقه پایین دویدم و کفشهایم را که نزدیک پله ها انداخته بودم برداشتم و به سمت دفتر پدرم رفتم.
گفتم: "فالون کجاست؟"
روی صندلی آنطرف میزش نشستم و جوراب و کفشهایم را پوشیدم.
پدرم لبه میزش با نوشیدنی در دست نشسته بود و من دوباره به او نگاه کردم. حالا یک کمی نگرانم. پدرم آدم تحت کنترل و مسئولی بود. اگر صبح می نوشید پس... من حتی نمی دانم. هرگز ندیده ام صبحها بنوشد. فقط می دانستم عجیب است و پدرم مثل همیشه زندگی می کنم.
جواب داد: "رفته.."

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:08


#حریف
#پارت65



جهنم، او و مادرم هر دو خیلی سریع بعد از ازدواجشان شروع به شیطنت کردند. من و مدوک هر دو می دانستیم. اگرچه آن زمان زیاد باهم حرف نمی زدیم، می دانستم که ازدواجشان را یک ریاکاری می بیند، درست مثل من. هر چهارتای ما می دانستیم که هرگز هیچ جوری یک خانواده نمی شویم. که برای همین است هیچ همبستگی احساس نمی کردیم.
تا هفته ای که همه چیز عوض شد و ما باهم خوابیدیم.
پرسید: "چرا ماجرا رو فاش نکردی؟"
سوال لعنتی خوبی.
دستانم را روی دسته صندلی گذاشتم و تماس چشمی ام را نگه داشتم. کاروترز خیلی راحت می توانست ضعف را تشخیص دهد. بخشی از شغلش بود.
به او گفتم: "چون همونطور که معلومه من آدم بدی نیستم. به آدمهایی ضربه می زنه که لایقش نیستن و من نمی خوام چنین کاری بکنم. هنوز."
"ممنون."
واقعا به نظر آسوده رسید و لعنت به او.
"برای تو این کارو نکردم."
دستانش را روی میز گذاشت و گفت: "پسرم کجاست؟"
پوزخند زدم: "خوابیده. تو تخت من."
مردهایی مثل جیسن کاروترز به ندرت فریاد می زنند ولی می دانستم که عصبانی است. آن کار چشمهاتو-ببند-و-آروم-نفس-بکش را انجام می داد.
بالاخره پرسید: "پس تو از من چی می خوای فالون؟"
"می خوام مادرم رو طلاق بدی."
چشمانش گرد شدند ولی ادامه دادم: "البته مطمئن شو که ازش مراقبت میشه. عاشقش نیستم ولی دوست ندارم بیفته تو خیابونها. یه خونه و پول نقد دستش بیاد."
به تلخی خندید و سرش را تکان داد.
"تو فکر می کنی سعی نکردم که طلاقش بدم فالون؟ مادرت داره از روی ناچاری می جنگه. طلاق نمیخواد و توجه یک مبارزه قانونی طولانی و درهم برهم درست مال خودشه. باور کن، می تونم طلاقش بدم و چیز زیادی از دست ندم. ولی نه بدون وجود رسانه ها.
پسر بیچاره.
"به من ربطی نداره. اهمیت نمی دم چطور حلش می کنی و چقدر آسیب می خوری. اگه می خوای راحت و سریع انجام بشه پیشنهاد می کنم سر کیسه رو بیشتر شل کنی."
لبهایش را بهم فشار داد و می توانستم بگویم دارد فکر می کند. نگران نبودم. یک وکیل مثل او نمی توانست زنش را در دادگاه شکست دهد؟ لطفا. او به شهرتش اهمیت می داد نه چیز دیگر. حق داشت. مادرم هر کاری می کرد تا توجه جلب کند و او را تا کثافت می کشاند. ولی او هم قیمتی داشت.
همه داشتند.
ابروهایش را بالا برد و واضح بود که تاکنون از هیچ چیز خوشش نیامده است.
"دیگه چی؟"
"یکی از کارآموزهای پدرم، تد اورورک ماه سپتامبر تقاضای عفو مشروط میده. مطمئن شو که باهاش موافقت میشه."
سرش را دوباره برای من تکان داد و گفت: "فالون. من از آدمهای بد دفاع می کنم. ولی با هیئت عفو و بخشدگی کاری ندارم."
داشت شوخی می کرد؟
خم شدم و دستانم را روی میزش گذاشتم و گفتم: "دیگه از این رفتار درمانده ات به اینجام رسید. مجبورم نکن دوبار بخوام."
سرش را به سمتم کج کرد و گفت: "یه نگاهی بهش می ندازم. دیگه چی؟"
با دهان بسته لبخندی زدم و گفتم: "هیچی."
"همین. مادرت و تد اورورک. برای خودت هیچی؟"
ایستادم و موهایم را پشت گوشم زدم و دستانم را اطرافم انداختم. دست داخل جیب کردن هم نشانه ضعف بود.
"هرگز به خاطر من نبود جیسن. ولی همه چی رو به ضرر من کردی مگه نه؟ برای همینه که وقتی مچ من و مدوک رو گرفتی آنقدر ترسیدی. اون موقع می دونستی پدر من کیه و مادرم چه شکلیه و بدترین فکرها رو درباره من می کردی. نمی خواستی تنها پسرت با کثافت بازی کنه."
دماغش را جمع کرد و گفت: "فالون. شما بچه بودید. خیلی زیاد و خیلی سریع بود. من همیشه از تو خوشم می اومد."
گفتم: "من ازت خوشم نمیاد. عذاب وجدان، ناراحت، طرد شدگی کمترین بلاهایی بود که سرم آوردی و تمام بلاهای بعدش که هرگز نباید سرم می اومد. مخصوصا تنهایی."
چشمانش را با گیجی ریز کرد و گفت: "بعدش چه بلاهایی سرت اومد؟"
ابروهایم بالا رفت. نمی دانست؟

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:06


#حریف
#پارت64




تلفن در دستم لرزید. نفس عمیقی کشیدم و پیام را باز کردم.
پدرم دوبار به من زنگ زده بود و پیام داده بود. مادرم هم زنگ و پیام گذاشته بود. بدون اینکه حتی گوش بدهم آنها را پاک کردم. می دانستم که اراجیفی در مورد اینکه چرا اینجا آماده ام یا چرت و پرتهای بیشتری که دوست نداشتم بشنوم.
پیام پدرم را باز کردم و دیدم دو پیام دیگر فرستاده است.
فالون؟
می خوای اینو فاش کن؟
به دوک نگاه کردم و می دانستم نقشه هایم تغییر کرده اند. جوابم را نوشتم.
نه. به جاش بفرست برای کاروترز.
جواب داد: مطمئنی؟
نه، نبودم. دیگر نمی خواستم این کار را انجام دهم ولی تنها راهی بود که خاتمه رابطه مان را احساس می کردم. من و مدوک آینده ای نداشتیم. عشق نبود و دیگر حتی یک دقیقه بیشتر خودم را فریب نمی دادم.
حالا.
پیام جدیدی باز کردم و برای پدر مدوک فرستادم.
ایمیلت رو چک کن. تو دفترت می بینمت. دو ساعت وقت داری.
آدمهایی مثل او با گوشی هایشان می خوابند ولی می دانستم شاید هنوز بیدار است و با معشوقه اش سروکله می زند.
در عرض چند ثانیه جواب پیامم آمد. تو راهم.
..............................................
"کاترین ترنت."
پوشه ای روی میز جیسن کاروترز انداختم و روی صندلی روبرویش نشستم.
چشمانش را ریز کرد و به نظر مردد می رسید. پوشه را باز کرد. همانطور که بین مدارک، رسیدها و عکسها می چرخید لبهایش را بهم فشار می داد. پوشه را با خونسردی که انگار مرا کنترل کرده است بست و پرسید: "چرا اینکارو کردی؟"
به جیسن نگاه کردم که به نظر می رسید پسر سی ساله داشته باشد و دوباره از همه شان بدم آمد. با موهای طلایی کوتاه که بهتر از بیشتر پسران بیست سال جوانتر از او مرتب شده بود و کت و شلوار مشکی اش، آقای کاروترز هنوز یک مرد خوش تیپ بود. عجیب نیست چرا مادرم قبل از اینکه حتی از پدرم طلاق بگیرد روی او شیرجه زد. او پولدار، خوش تیپ و بانفوذ بود. یک پکیچ عالی برای یک زن فرصت طلب.
اگرچه نمی توانم بگویم در مورد من ظالمانه عمل کرده است، حضور او مرا می ترساند. درست مثل مدوک. با شلوار جین چسبان تی شرت گرین دی، زره ای در مقابل او ندارم.
یا او هم اینطور فکر می کرد.
گفتم: "فکر می کنی چرا ؟"
"پول."
"به پول تو احتیاجی ندارم."
حرفهایم را می خوردم و وقتی اطراف این مرد بودم می خواستم دنیا را به آتش بکشم.
"قبل از اینکه چیزی از تو بگیرم پول کثیف پدرم هست."
بلند شد و به سمت بار رفت تا برای خودش یک نوشیدنی قهوه ای بریزد. پرسید: "پس چی می خوای؟"
صاف ایستادم و از پنجره پشت میزش به بیرون نگاه کردم و می دانستم که صدایم را می شوند.
"بلند شدن وقتی یکی داره حرف می زنه بی ادبیه."
احساس کردم خشکش زد و برای لحظه ای منتظر ماند بعد برگشت و پشت میزش نشست.
"قرار تمام چیزهایی که تو ایمیل دیدی رو فاش کنم. رشوه به قاضی ها...."
وسط حرفم پرید: "یک قاضی..."
ادامه دادم: "و رابطه جنسی که برای مدت تقریبا طولانی با خانم ترنت داشتی. باهاش سر هر دوتا ازدواجت بودی."
وقتی فهمیدم نمی توانستم باور کنم. وقتی به روابطش بیشتر دامن زدم زیاد برایم عجیب نبود که با زنهای دیگر می خوابد.

ترجمه های مامیچکا

27 Oct, 11:05


#حریف
#پارت63



گوشی اش را بیرون آورد و صفحه اش را به من نشان داد. با دیدنش شکمم پیچید و با درد نگه داشتن اشکهایم از هم متلاشی شدم.
عکسهایی در فیسبوک از یک مهمانی در خانه اش پست کرده بود. دستش دور گردن دختر دیگری قرار داشت.
"واقعا فکر کردی عاشق توئه؟"
"باید باهاش حرف بزنم."
گوشی را دوباره داخل کیف پرادایش انداخت و دست مانیکور شده اش را مشت کرد.
"تا حالا درباره تو به دوستاش چیزی گفته؟ باهاش سر یه قرار عاشقانه رفتی فالون؟ این براش عشق نبود؟ ازت استفاده کرد فالون!"
به سمتش هجوم بردم. عذاب دردناکی در ماهیچه های منقبضم نشسته بود.
"داری دروغ می گی. اون عاشقمه. می دونم هست."
برای مدت طولانی با او نامهربان بودم ولی می دانم مرا می خواهد. هرگز به دختر دیگری اطراف من نگاه نکرد. و من تحمل بدون او بودن را ندارم.
دستی در هوا تکان داد و داد زد: "خب، تبریک می گم و به سرزمین هر زن یه احمقه خوش اومدی! همه ما حداقل یه بار اینجا بودیم. به من لبخند زد. واقعا منو دوست داره، درو برام باز کرد. واقعا منو دوست داره."
مستقیم به من نگاهی انداخت و گفت: "بزار بهت بگم درباره زنها و مردها چی یاد گرفتم. زنها همه چی رو بیش از حد تفسیر می کنند و مردها فقط به خودشون فکر می کنن. مدوک هرگز با تو در ملاعام نرفت. تو رو نمی خواد!"
با صدای ویبره گوشی ام پلک زدم و بیدار شدم. اتاق تاریک بود و به ساعت نگاه کردم و دیدم که هنوز نصفه شب است. رویایم هنوز جاندار بود و متوجه شدم که عرق روی پیشانی ام نشسته است. چشمانم را با کف دستانم مالیدم و تصاویر ذهنی ام را پس زدم.
از لبه تخت آویزان شدم و گوشی ام را از روی زمین برداشتم. یادم آمد که قبلا به خاطر مدوک روی زمین افتاد.
مدوک.
سرم را به طرفی چرخاندم و دیدم کنارم خوابیده است. خیلی آرام به نظر می رسید و به پشت دراز کشیدم تا او را تماشا کنم.
به شکم دراز کشیده بود و ملافه تا کمرش پایین افتاده بود. موهای خیس از دوش و بعد از تمام فعالیتهای ما، به طور درهم برهمی خشک شده بود. به بیست جهت مختلف پیچ خورده بود و او جوانتر نشان می داد. یا شاید بی خیالتر از آنچه که بود. بازوانش بالش زیر سرش را بغل کرده بودند و به تنفس آرام و یکنواختش غبطه می خوردم.
طی دو روز گذشته هر وقت چشمم به تتوی پشتش می خورد سوالی برایم پیش می آمد. همیشه بلافاصله فکر می کردم اسم من است. می خواستم بدانم کلمه "فالن" (رانده شده) چه معنایی دارد ولی همچنین می دانستم که هرگز نمی پرسم.

ترجمه های مامیچکا

15 Oct, 15:19


ترجمه مجموعه The Dark Kingdom🔞🔥

شروع ترجمه از جلد اول، رمز سکوت(Code of silence)🖤

ژانر رمان:مافیایی_اروتیک_دارک_رومنس_جنایی🔥

❌️❌️بخشی از ترجمه رمان👇🏻🔞👇🏻🔞

دستشو دوره حولم حلقه میکنه منو میکشه سمته خودش. دست دیگش توی موهای خیسم گره میخوره. "بذار یچیزی بهت بگم." لب‌هاشو سمت گوشم پایین میاره، و من نفسمو حبس میکنم. "چطوره بیفتی روی زانوهات و دهنتو بهم بدی تا سعی کنی منو وفادار نگهداری؟"
سعی میکنم عقب بکشم، اما اون اسیر نگهم میداره. "توی عوضی..."
"یادت میاد چقدر دوسش دارم؟" حرفمو قطع میکنه، دستاش پشت سرمو میگیره مجبورم میکنه که بهش نگاه کنم، با اشکای توی چشمام. اجازه نمیدم که بیفتن. کمرمو ول میکنه، بالشتک شستشو روی لب پایینم میکشه. چشماش به چشمام نگاه میکنه. سرگرمیو توشون میبینم. اون ازش لذت میبره، و این قلبمو میشکنه. "تو همیشه توی باز کردن دهنت وقتی که میخواستم خیلی خوب بودی."

____
https://t.me/+Ty7s8n0Uv8g0NmY8
https://t.me/+Ty7s8n0Uv8g0NmY8
https://t.me/+Ty7s8n0Uv8g0NmY8

ترجمه های مامیچکا

11 Oct, 23:06


#کلید_کشتار
#پارت288





با تجسم این مسئله همه دوباره خندیدیم. سرم سبک و برای اولین بار بعد از مدت طولی دلشوره ای نداشتم. خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم.
سرم را به عقب بردم بعد از روزها و شبها داشتم از خستگی می مردم ولی یک جورهایی خوشحال بودم.
واقعا واقعا خوشحال.
ولی بعد خنده ها فروکش کرد.
تبدیل به لبخند شدند و که بعد تبدیل به هیچ چیز شد و ما همه ساکت شدیم. معذب بود و آگاهی فضا را پر کرد و یادمان آمد که از همدیگر متنفریم.
سالها پیش، با ما بودن اینطوری بود. قبل از اینکه متوجه بشویم هر خوشگذرانی تاوانی دارد و عصبانیت همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد و تقصیرها را گردن هر کسی می انداختیم.
مخصوصا من.
امشب یک یادآوری شیرین تلخ از همه چیز بود که نابود کردم و آنها فراموش نکرده اند که بیشترش تقصیر من بود.
برای چند دقیقه با خوشحالی وارد چیزهایی شدیم که کمک کرد دوباره همدیگر را پیدا کنیم. همان نیازها، همان احساس برای شادی، و همان اشتیاق برای زیرپا گذاشتن محدودیتها.
ولی آنها نمی توانستند ببخشند.
و این نمی توانست اتفاق بیفتد.
ریکا در حالی که وینتر را یدک می کشید به سمت ما آمد و گفت: "هی، شما بچه ها کجا بودید؟"
به او نگاه کردم ولی سرش پایین بود و برگشت انگار سعی می کرد نامرئی شود.
مایکل به آن سمت رفت و ریکا را به سمت خودش کشید و او را روی بازوانش بلند کرد و گفت: "ما داشتیم کارهای مردونه می کردیم."
برای یک لحظه حرفش را باور نکرد و پرسید: "کارهای مردونه؟"
ولی مایکل فقط به باسنش زد و از روی لباس گوشتش را چسبید و گفت: "یه دقیقه بیا بریم تو ماشین."
همانطور که مایکل او را کشان کشان می برد و واضح بود چه می خواست، ریکا با اوقات تلخی گفت: "مایکل!"
بقیه ما حدود دو ثانیه آنجا ایستادیم، حس سکوتشان به اندازه ای بود که حال خوشم را خراب کند.
کوله پشتی را با ماسکم که درونش بود را برداشتم و به ویل نگاهی انداختم. به وینتر اشاره کردم و گفتم:"اگه تا ساعت دو خونه نباشه، نگهبانهای من اونو میارن خونه. منو امتحان نکن."
از کنارش رد شدم و واقعا یک تکه دیگر از او را به زودی می خواستم، تقریبا وسوسه شدم که او را همین حالا به خانه ببرم ولی نمی نمی خواستم دستم رو شود. نمی خواستم بداند که برایش می میرم. سکس یک عادت نمی شد. یک حرکت در بازی بود و من باید حرکت دیگرم را می فهمیدم.
.................
آن شب، با دردی بیدار شدم. دو درد تیز را احساس می کردم. یکی روی گردن کنار گلویم و دیگری در پهلو بین دنده هایم. نفسی کشیدم و سوزش پوست بریده ام را احساس کردم.
شنیدم وینتر با صدای نرمی پرسید: "چی در مورد من هست که تو رو عصبانی می کنه؟"
چشمانم را بلند کردم و متوجه شدم روی تخت روی من سوار شده است و دو چاقو روی پوستم گذاشته است.
چاقوهای آشپزخانه؟
انگشتانم را که روی تخت بودند باز کردم و به آرامی نزدیکش شدم تا او را بگیرم و از روی خودم پرت کنم. می دانستم که قبل از اینکه مرا چاقو بزند می توانم این کار را بکنم ولی...
من به جای پیش بینی کردن او نگران حرکت بعدی ام بودم.
همان طور ماندم، ملافه ها نرم و خنک و اتاق ساکت و تاریک بود.
به همان خونسردی دوباره پرسید: "چی در مورد من هست که تو رو انقدر عصبانی می کنه؟"
گفتم: "سه سال."

ترجمه های مامیچکا

11 Oct, 23:05


#کلید_کشتار
#پارت287




مرد تکان خورد و سعی کرد سرش را بلند کند ولی دوباره زمین خورد و نالید.
روی بدن الکس جا به جا شد و بعد هیسی کرد و دستش را روی شقیقه اش گذاشت و درد لگد کای را احساس کرد.
سرش را مالید و با صدای خشداری گفت: "اه، چرا آخه؟"
ولی بعد که کم کم به خودش آمد و بدنش را بلند کرد و چندبار پلک زد، بالاخره چیزی که زیرش بود را دید.
جسد یک دختر مرده، غرق در خونه و انگشتان مرد که دور دسته یک چاقوی قلابی روی سینه الکس حلقه شده بود.
فقط آنجا نشست و به او نگاه کرد و مطمئن نبود چیزی که می بیند حقیقت دارد یا نه.
دستش را از دور چاقو برداشت و فک الکس را گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد و بعد فریاد شوکه زده ای کشید و افتاد و چهار دست و پا عقب رفت و باعث شد تا سعی کنیم جلوی خنده خودمان را بگیریم.
با وحشت زیادی به او خیره شد و چهار دست و پا عقب رفت و گفت: "اه."
صدای هرهر خنده در اطراف ما بلند شد و من سرم را تکان دادم.
این یک شوخی دستی بود که هرگز قدیمی نمیشود. همیشه رویای داشتن چنین اتاقی در خانه خودم را داشتم که پر از لکه های رنگ قرمز روی تمام دیوارها و ملافه ها باشد تا بتوانم دوستان مستم را بیاورم تا وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار می شوند از دیدن دیوارها شلوارشان را خراب کنند.
شادی های کوچک در زندگی.
ایستاد و به تمام مدارک روی لباسهای خیره شد و خونی را که از چاقوی قصابی فرو رفته در سینه یک دختر جوان چکه می کرد را تماشا کرد. خیلی سریع نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند چه کسی او را دیده است و ما پشت تنه های درختان قایم شده بودیم و تا مطمئن شویم نمی شود ما را تشخیص داد.
داشت زهره ترک می شد، از ترس می لرزید و من می توانستم افکاری که حالا از ذهنش می گذرند را تجسم کنم.
نفس زنان گفت: "اوه، خدای من، خدای من، چه غلطا؟"
آه، بچه بیچاره.
دوباره سرک کشیدیم تا ببینیم با حداکثر سرعت از جسد دور می شود و پلیورش را در می آورد و سعی می کند تا خودش را تمیز کند تا وقتی وارد جمعیت می شود گیر نیفتد.
همه مان از پشت درختها بیرون آمدیم و ناپدید شدنش را تماشا کردیم. ویل دیگر جلوی خنده اش را نگرفت و بلند خندید و گفت: "لعنتی. حتی سعی نکرد آلت قتلش رو ببره. عجب مغز فندقی."
بنکس سرش را عقب برد و همراه کای خندید. مایکل هم نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. خم شد و کمک کرد الکس از روی زمین بلند بشود.
گفت: "فکر نمی کنم روز دوشنبه بتونه بره مدرسه."
کای اضافه کرد: "آره، تا اون موقع باید سه ایالت انورتر باشه."
ویل خنده بلندی کرد و گفت: "یا به پلیس اعتراف می کنه."
هیچ کس نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. همه ما به خاطر سرگرمی اینکه چه شبی را خواهد گذراند و تا چند روز نخواهد خوابید تا بفهمد چه شوخی بوده است از خنده می لرزیدیم.
الکس به خاطر به هم ریختگی روی تنش عصبانی شد و نگاهی به ویل انداخت و گفت: "و اگه دوباره این کارو انجام بده، دفعه بعد می زاریمش روی تخت بین پاهای تو که پر از دیلدو و روغن ماشینه."
ویل با نگاه هیجانزده ای به من اشاره کرد و گفت: "اینم یه فکریه."

ترجمه های مامیچکا

11 Oct, 23:04


#کلید_کشتار
#پارت286




آن را روی دستم کوبید.
مایکل، کای و ویل خودشان را در فاصله کوتاهی مستقر کردند و پشت درختان پناه گرفتند در حالی که من و بنکس کار پوشاندن لباس به الکس را تمام کردیم. وقت نوجوانی این بلا را سر یکی از نگهبانان پدرم آوردیم که موقع صحبت با بنکس مدام روی باسنش می کوبید.
کمی از آت آشغالی که از قصابی آورده بود روی لباسهای استاد ریختیم و بعد او را بلند کردیم و صورتش را روی الکس بین پاهایش گذاشتیم.
الکس غرید: "آخ."
به نظر می رسید که می خواهد به خاطر آن همه آشغال شامل استاد عق بزند.
بنکس بوسه سریعی روی پیشانی اش گذاشت و او را دور زدم و روی دستها و سینه هایش خون ریخت. با حالت چندش آوری به الکس گفت: "عاشقتم. واقعا می گم."
و بعد لبخندزنان به من نگاه کرد.
نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و یکی به پشتش زدم.
مثل قدیمها.
کارمان تمام شد و بنکس کوله پشتی و تمام چیزهای درونش را جمع کرد و به سمت جایی که پسرها قایم شده بودند دوید. و من داروهای بوییدنی را بیرون آوردم.
آن را به الکس دادم و گفتم: "هر وقت آماده بودی."
آن را گرفت و سرش را تکان داد.
عقب رفتم و نگاهی به کارم انداختم. آن آشغال عوضی که فکر می کردم می تواند دستش را روی چیزی که متعلق به ماست بگذارد و گورش را گم کند، بین پاهایش غش کرد و سرش را روی سینه او گذاشت.
بعد برگشتم و به دیگران محلق شدم تا بتوانیم تماشا کنیم ولی دیده نشویم.
الکس کمی حرکت کرد و سرش را بالا آورد تا جای دستش روی چاقو و موقعیت خودش زیر او را چک کند.
ویل داشت می خندید و گوشی اش را بالا آورد تا همه چیز را ضبط کند.
ولی کای آن را از دستانش بیرون کشید تا جلویش را بگیرد و گفت: "لعنتی نه"
دهان ویل باز ماند و گیج شد ولی بعد دوزاری اش افتاد و گفت: "اوه، راس می گی."
آره. راه رفته رو دوباره برنمی گردیم. هیچ ویدیویی در کار نیست.
الکس دارو را به سمت بینی اش آورد و من به همه هشدار دادم: "هیس."
و خفه شدند.
الکس آنها را زیر بینی مرد تکان داد و ما صبر کردیم و تماشا کردیم و بعد ناگهان... به زندگی برگشت و دست و سر الکس دوباره به حالت اولش روی زمین افتاد و دارو همه جا پخش شد. چشمانش را بست و دهانش را باز نگه داشت انگار که مرده باشد.
خنده ای در سینه ام لرزید.

ترجمه های مامیچکا

09 Oct, 21:38


میدونم که از دیدن این ربات ها خسته شدید
ولی من یه ادمینم که دارم‌ سعی میکنم کمی درآمد بدست بیارم
حتی یدونه حمایت چه به من یا اشخاصی که سعی دارن درآمدزایی کنن کلی ارزشمنده ❤️

ترجمه های مامیچکا

09 Oct, 21:38


https://t.me/major/start?startapp=200837602

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:13


#حریف
#پارت62



صورتش را گرفتم. انگشتان شستم روی گونه ها و بقیه انگشتانم پشت گردنش بودند. گفتم: "کی روت سواره؟"
"فالون."
مثل گلوله ای در حرکت آهسته از دهانش بیرون می آمد. وقتی دستانش را دور کمرم حلقه کرد و ایستاد و پاهایم را دور بدنش انداخت نفس در سینه ام حبس شد. وقتی همانجا ایستاد و لبهایش را روی لبهایم گذاشت هوا وارد ریه هایم شد.
"این بازی رو نمی بری فالون. اگرچه از طرز بازیت خوشم میاد."
مرا به آیینه کوبید و قبل از اینکه پاهایم را ول کند لبهایش را به لبهایم چسباند. خدایا، بوسه ام نفسم را دزدید ولی اهمیتی نمی دادم که نمی توانم نفس بکشم.
همینکه پاهایم به زمین رسیدند، مرا چرخاند و هر دو سینه ام را در مشت گرفت و دهانش را در گردنم فرو برد.
او را در آیینه تماشا می کردم و دیگر به هیچ جایم نبود که مالک او شوم یا بر او برتری پیدا کنم.
اگرچه می خواستم این را کنترل کنم ولی واضح بود که حالا کنترل دستم نبود. تا گفت: "چرا اینقدر منو دیوونه می کنی فالون؟"
نفسهایش منقطع بود و دستها و لبهایش سریع و سخت حرکت می کردند.
"چرا باید تو باشی؟"
و همین وقت بود که فهمیدم سعی نمی کند بر من مسلط شود. او ناامید بود.
کنترل دست من بود.
زمزمه کردم: "مدوک."
سرم را برگرداندم و لبهایم در لبهای ذوب شد.
بوسه را قطع کردم و پاهایم را بیشتر باز کردم و به آیینه تکیه کردم.
"تورو خدا. بهت احتیاج دارم."
می توانستم گرمای او را بین پاهایم احساس کنم.
مدوک ایستاد و خودش را داخلم سر داد. با درد شیرینش لبم را گاز گرفتم.
"خیلی خوبه."
زمزمه ام به سختی به گوش می رسید و احساس کردم تمام اعضا و جوارحم دور دراز کلفت درونم از هم باز می شوند.
و بعد چشمانش را بست و سرش عقب داد. صدایش می لرزید: "تو منو از بین می بری فالون."
نه بیشتر از تو که منو از بین بردی.
فصل سیزده
فالون
سعی کردم دستم را از چنگالش آزاد کنم.
"مامان، نه! تو رو خدا."
سینه ام کم کم داشت منفجر می شد. می خواستم جیغ بزنم و او را بزنم. اشکهایم از چشمانم جاری بودند و بند نمی آمدند.
مرا بیشتر کشید و داد زد: "تو این کارو می کنی فالون، ناله نکن و کاری که بهت گفتن رو انجام بده."
وقتی مرا به سمت دری کشید که نمی خواستم وارد شوم پاهایم روی زمین سکندری خوردند.
"نمی تونم انجام بدم! تو رو خدا. التماس می کنم. تورو خدا!"
ایستاد و به سمتم برگشت و گفت: "فکر می کنی قراره چه اتفاقی بیفته فالون؟ فکر می کنی قراره باهات ازدواج کنه؟ حتی قرار نیست باهات بمونه. اگر این کار رو نکنی زندگیت تموم میشه. هر چیزی که براش سخت کار کردم تموم میشه."
قسمتی از من می دانست مایوس کننده است. با حالت دلپیچه دستم را روی شکمم گذاشتم.
شش هفته. شش هفته از آخرین باری که او را دیدم و هشت هفته از وقتی که حامله شده بودم می گذشت. یا دکتر چنین حرفی زد.
دل مدوک برایم تنگ می شود؟ به من فکر می کند؟ ای کاش می توانستم برگردم و با او مهربانتر باشم. وقتی بعد از مدرسه در باشگاه سعی کرد مرا ببوسد، نباید او را پس می زدم. دلم برایش تنگ شده است و متنفرم که دلم برایش تنگ شده است.
نمی خواستم عاشقش شوم.
سرم را تکان دادم.
"انجامش نمی دم."
سایه کلینیک روی ما سایه انداخته بود و من اشکهایم را پاک کردم.
مادرم با اوقات تلخی گفت: "چرا اینقدر می خوایش؟"
قلبم هنوز تند می زد ولی سعی کردم از کوره در نروم.
"چون مال منه. چون مال من و مدوکه. باید باهاش حرف بزنم."
"قبلا رفته سراغ یکی دیگه."

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:12


#حریف
#پارت61



التماس کنان زمزمه کردم: "مدوک، دارم می سوزم."
دستش را گرفتم و آن را بین رانهایم هدایت کردم و وقتی انگشتانش داخلم فرو رفتند نفسی به داخل ریه هایم کشیدم.
اوه، خدایا، آره.
انگشتانش حرکت کردند و خیسی من حرکتش را راحت کرد ولی آتش درون شکمم آنقدر عطش داشت که خودم را به دستش می مالیدم.
"مدوک."
"عاشق وقتی ام که اسمم رو می گی."
سرش به عقب افتاد و سینه اش سریعتر بالا رفت. به نظر می رسید با اینکه من او را لمس نمی کردم او بیشتر لذت می برد. اینقدر از لمس کردن من لذت می برد؟
پهلوهایم در دستانش عقب و جلو رفتند و برای اولین بار در دو سال چیزهایی می خواستم. این را می خواستم. او را می خواستم. تمامش را دوباره می خواستم.
ولی می دانستم که نمی توانم آن را داشته باشم. می دانستم این برای ماست.
این آخرین باری بود که با من عشق بازی می کرد. آخرین بار که او را می بوسیدم.
آخرین باری که مرا می خواست.
و می خواستم صورتم را بین دستانم پنهان کنم و جیغ بکشم که لازم نیست این کار را بکنم. لازم نیست بروم ولی چیزهای زیادی بین ماست که باید از آنها عبور می کردیم.
ایستادم و برگشتم و رو به او روی پایش سوار شدم.
انگشتانم را روی صورتش کشیدم و صدایم را آرام نگه داشتم چون می ترسیدم نتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. گلویم آنچنان درد می کرد که به سختی می توانستم زمزمه کنم.
"می خوام تو رو ببینم. میخوام وقتی ارضا میشی ببوسمت."
روی زانوهایم بلند شدم و آنقدر به او فضا دادم تا شلوارش را پایین بکشد. قبل از اینکه آنها را دربیاورد دستم را داخل جیبش کردم تا کاندوم بیرون بیاورم.
لبخند زد و گفت:"از کجا می دونستی اون اونجاست؟"
زیرلبی زمزمه کردم که لااقل کنایه آمیز به نظر نرسد: "چون تو یه حرومزاده با اعتماد بنفسی."
قبل از اینکه بازوان تشنه ام را دور گردنش حلقه کنم و او را سخت ببوسم کاندوم را کف دستش گذاشتم. لبهایش روی لبهایم کار می کرد و وقتی پشت سرم داشت کاندوم را روی آلتش می کشید از هم جدا نشدیم. پهلوهایم را تکان دادم و خودم را روی سفتی بزرگش مالیدم و احساس سوزش هر لحظه شدیدتر می شد و نبض بین پاهایم محکمتر و محکمتر می کوبید.
"حالا فالون."
نفسش را بیرون داد و سرش را روی پشتی صندلی گذاشت. با شنیدن اسمم مکث کردم. او قبلا مرا "عزیزم" صدا می زد.
"اسمم رو دوباره بگو."
روی آلتش نشستم و هر با احساسش چشمانمان را بستیم.
پر شدم.
نفس نفس زنان گفت: "فالون."
"کی الان داره تو رو می بوسه؟"
بوسه هایم روی آرواره اش را قطع کردم و به آرامی مکیدم و گاز گرفتم تا ناله کرد.
نالید: "یا عیسی."
"عیسی نه."
خندید.
"فالون."
و سرش را بالا آورد و مستقیم به من که داشتم روی او بالا و پایین می رفتم نگاه کرد.
بعد خیلی آرام به چشمانش نگاه می کردم که به حرکت بدنم روی خودش چشم دوخته بود.
بعد دوباره پایین می آمدم و نگاهش می کردم با این احساس چشمانش را می بست. هرگز قبلا این کار را نکرده بودم. هرگز روی کسی نرفته ام و اینطوری حس خیلی خوبی می داد.
یعنی، همیشه حس خوبی می داد ولی در این زاویه که روی صندلی نشسته بود خیلی عمیق پیش می رفت.
می توانستم احساس کنم که خودش را به دیواره رحمم می مالید. آن پیرسینگ باعث می شد بخواهم سرعتم را کم و زیاد کنم و باعث می شد بخواهم هیچگاه دست نگه ندارم.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:11


#حریف
#پارت60



صدایش را در حد یک زمزمه پایین آورد و گفت: "هزاران شب کانتر آشپزخانه، دوش، استخر و کاناپه می بینم که آنقدر اونجا باهاش می خوابه تا جیغ بکشه. چشماشو می بینم و وقتی ارضا می شه چه شکلی می شن."
نوک سینه هایم سفت شدند و باید نفس می کشیدم. چشمانم را باز کردم و می توانستم چشمان آبی اش را ببینم که مانند بلور می درخشیدند و مرا تماشا می کردند.
"پسری و می بینم که وقتی ترکش کرد آنقدر دیوونه شد که از فکر اینکه دختر ازش بدش میاد تمام کاغذهای روی دیوار اتاقش رو پاره کرد."
صورتم در هم رفت و چشمانم پر از اشک شد. بغض توی گلویم آنقدر بزرگ شد که نمی توانستم قورتش دهم.
"مدوک...."
دستی روی شکمم تا زیر تاپ بندی ام کشید و حرفم را قطع کرد: "بدنی می بینم که پسر بارون دیشب رو روش چشید و می خواد الان دوباره توی دهنش بگیره چون عزیزم، تو داری عذابش می دی."
خم شد و بوسه های نرم و حساسی روی بازوی بالایی ام گذاشت و رد بوسه هایش را تا پشتم کشید. موهایم را از روی شانه ام کنار زد و لبهایش را داخل ستون مهره هایم فرو برد و وقتی سرم را روی شانه اش انداختم بالا آمد.
پشتم مور مور می شد. خودم را جمع کردم و گفتم: "مدوک.."
لبهایش... اوه، خدای من، لبهایش.
هر دو دستش زیر سوتینم بودند و نوازش می کردند و فشار می دادند. پهلوهایم را به او فشار دادم.
نفس کم آورده بود. صدایش باعص شد به خودم بپیچم.
"خدا لعنتت کنه. نگاش کن."
چشمانم را باز کردم و به چیزی که میدید نگاه کردم.
یک زن جواب در لباس زیر روی پای مردی پشت به او با دست زیر پیراهنش نشسته بود. چشمانمان بهم بود و گرما باعث شد بخواهم او را دندانهایم از هم بدرم. او را می خواستم.
لعنتی، او را می خواستم.
سرم را به سرش چسباندم، چشمانم را به چشمانش در آیینه دوختم و دستم را داخل شورتم فرو بردم. همانطور که مرا تماشا می کرد چشمانش عین سوزن تیز شد. پاهایم را باز کردم و انگشتانم را به آرامی بالا و پایین گرمای بین پاهایم کشیدم و به تماشا کردنش چشم دوختم.
به عقب تکیه کرد و به نوازش پشتم با یک دست ادامه داد و فقط مرا نگاه می کرد.
با نگاهش به من و مشتاق بودنش کاری با بدنم می کرد که انتظار نداشتم. مدوک همیشه عجله می کرد و بعد دیشب تخت گاز رفتنش بود.
ولی حالا به نظر می رسید صاحب اتاق باشد. به نظر می رسید من مال او هستم و عجله ای برای اینکه تا پیش از طلوع آفتاب با من باشد ندارد.
ایستادم و دستانم را زیر دو طرف شورتم فرو بردم و آنها را بیرون آوردم و گذاشتم از روی پاهایم لیز بخورند. دستانش که از بغل دسته های صندلی آویزان شده بودند مشت شدند و دیدم زیر شورتش هم سفت شد. بدنش به من نیاز داشت و نبض بین پاهایم می کوبید. دوبار، سه.
لعنتی. همه چیز در مورد مدوک پرشور بود و باعث می شد احساس خوبی داشته باشم.
می خواستم به او بگویم که از او متنفر نیستم. که درباره او فکر کرده ام. که متاسفم. ولی کلمات از دهانم بیرون نمی آمدند.
"من..... مدوک، من...."
نفسی بیرون دادم و گفتم: "تو رو اینجا می خوام."
بعد پشت به او رو به آیینه روی پایش نشستم و گفتم: "تو رو اینجوری می خوام."
لبخند کوچکی گوشه لبهایش نشست و وقتی دستی جلوی گردنم گذاشت و مرا به سمت خودش کشید خودم را جمع کردم.
لبهایمان بهم نزدیک شدند و روی هم لغزیدند. بعد دست دراز کردم و انگشتانم را لای موهای کوتاه و نرمش کشیدم و او را طوری بوسیدم که انگار تنها چیزی است که برای زنده ماندن به آن احتیاج دارم. دستش را روی شکمم کشیدم و من هر دو پایم را تا آخر بیرون رانهایش باز کردم.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:11


#حریف
#پارت59



مسخره است! دستانم را روی پهلوهایم گذاشتم و سعی کردم نگاهم را برگردانم ولی همیش به نگاه خیره اش برمی گشتم.
باشه. اصلا به جهنم.
دستانم را انداختم و به آرامی به آن سمت رفتم و سعی کردم کسل به نظر برسم. مدوک مچم را گرفت و مرا به جلوی صندلی برد و مرا روی پایش نشاند.
سعی کردم دوباره بلند شوم و گفتم: "هی!"
ولی دستانش کمرم را نگه داشت و گفت: "به من اعتماد کن."
پوفی کردم و دست نگه داشتم. انگار فقط می خواستم ببینم این ماجرا به کجا ختم می شود.
با اوقات تلخی گفتم: "چی می خوای؟"
و باسنم را از روی بدنش بلند کردم چون نشستن روی رانش... بله.
چانه اش را بالا داد و گفت: "نگاه کن. به آیینه نگاه کن. چی می بینی؟"
"منظورت چیه؟"
چرا آخر؟
داد زد: "چشماتو باز کن!"
و تمام موهای بدن سیخ ایستادند.
لعنتی. بله، هرگز نمی توانستید بگوید مدوک کی راحت و کی عصبانی می شود. ولی همیشه ناگهانی بودند.
دست دراز کردم و چانه ام را به سمت آیینه برگرداندم و نفسی کشیدم.
داد کشید: "چی می بینی؟"
شتابزده گفتم: "تو و من. مدوک و فالون!"
قلبم داشت می تپید.
در آیینه به او نگاه کردم. روی یک طرف پایش نشسته بودم تا بتواند طرف دیگر را ببند و ما به همدیگر زل زده بودیم. سینه ام مدام بالا و پایین می رفت.
با صدای آرامی گفت: "این چیزی نیست که من می بینم. اون اسمها هیچ معنی برای من ندارند. ساده و خالی هستند. وقتی با تو ام، دختر یه هزره فرصت طلب و یک قاچاقچی مواد مخدر ایرلندی یا پسر یه وکیل عوضی و یک باربی گیاهخوار نمی بینم."
تقریبا می خواستم بخندم. مدوک یک نگرش کنایه آمیزی به دنیا داشت.
ولی او لبخند نمی زد. چپ چپ نگاهم می کرد. بدجوری جدی بود و از روی تجربه می دانستم که این لحظات کاملا نادر هستند.
دست دراز کرد و با یک دست موهایم را نوازش کرد درحالی که دست دیگرش روی صندلی قرار داشت.
ادامه داد: "من همه چیز رو که می خوام تا جایی که بتونم داشته باشم می بینم. یک زن می بینم که بامزه ترین نگاه چپ چپ دنیا رو مثل اینکه دوسالشه داره چون فقط بهش گفتن نمی تونه شکلات بخوره. یه پسر می بینم که رفته و یه پیرسینگ جنسی کرده چون می خواست تو دنیای دختر برای حتی مدت کوتاهی زندگی کنه.
چشمانم را بستم. این کارو با من نکن مدوک.
"یک زن زیبا با یک بدن ضربه فنی می بینم و پسری که با خواستنش می تونه دیوونه بشه.
دستش را روی گردنم بالا و پایین برد.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:04


#کلید_کشتار
#پارت285




ماسکم را که از مچم آویزان شده بود را داخل کوله پشتی چپاندم و دو دقیقه نگذشته بود که دیدم الکس با استاد می آیند. او به نظر عالی می رسید. پیراهن سفید کوتاه، کلاه و آرایش. استاد به اندازه زمانی که با ریکا بود خوشحال به نظر نمی رسید ولی بدش نمی آمد که با دانشجوی زیبای دیگری پیاده روی کوتاهی دور پارک داشته باشد.
کای که بیست متری آنطرفتر بود به من نگاه کرد و با چانه ام به او اشاره کردم و هشدار دادم که حالا وقتش است. او عقب رفت و به خودش فضا داد و به حال آماده باش درآمد و همین که الکس گوشه را چرخید، کای پرید و پایش را دراز کرد و درست به شقیقه مرد زد. او حتی فرصت پیدا نکرد برگردد و ببیند چه کسی آنجاست.
سرش به عقب پرت شد، زانوانش تا شدند و به جلو پرت شد و صورتش درون زمین کثیف فرو رفت.
ویل از خنده لرزید و گفت: "اوه، لعنتی. عین یه آهوی مرده کله پا شد."
صدای هرهر خنده ای از مایکل یا بنکس بلند شد. کای به قربانی اش نگاه کرد و کاردستی اش را با غرور بررسی کرد.
بنکس سریع به آن سمت رفت و با نگرانی زمزمه کرد: "تو که نکشتیش، مگه نه؟"
من و مایکل به دنبالش رفتیم.
کنار مرد رفت و دستش را روی نبض گردنش گذاشت.
بعد از مکثی، خودش را عقب کشید و آهی از سر آسودگی کشید و گفت: "باشه، خوبه."
کای که انگار به او توهین شده باشد گفت: "عزیزم، خواهش می کنم."
او را برگرداندم و دستانش را گرفتم و به ویل گفتم: "پاهاشو بگیر. بزن بریم."
او را به پشت ردیف درختان بردیم و الکس، مایکل و کای پشت سرمان آمدند در حالی که بنکس خم شد و کوله پشتی سنگین را از روی زمین برداشت و با ما آمد.
ابرویی برای مایکل کج کردم و گفتم: "قراره بزاری خواهر من اونو بیاره؟"
یا قراره ما همه کارها را بکنیم و تو فقط تماشا کنی؟
مایکل کیف را از دست او بیرون کشید و بنکس ادایی برایش درآورد و همه ما وارد جنگل شدیم و از دیدرس دور شدیم.
مردک را زمین گذاشتیم و من الکس را گرفتم و به سمت خودم کشیدم و جلوی پیراهنش را پاره کردم و پوستش از سینه تا روی شکم نمایان شد، اگرچه سینه هایش هنوز پوشیده شده بودند.
خودش را جمع کرد و با اوقات تلخی به من گفت: "بیشعور!"
به او گفتم: "دراز بکش."
"چرا من همیشه باید کارهای کثیف رو انجام بدم؟"
به زمین اشاره کردم و گفتم: "حالا."
اخمی کرد و خودش را روی زمین سرد انداخت وقتی داشت به دقت روی زمین دراز می کشید برگهای ریخته زیر بدنش خش خش می کردند.
از ویل خواستم: "چاقو."
و یادش انداختم که به چاقوی قلابی که از یکی از خانه ها دزدیده است احتیاج دارم.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:02


#کلید_کشتار
#پارت284




کای با پوزخندی مرا وسوسه کرد و گفت: "یالا، بهمون نشون بده چقدر دمون واسه اون روزهای خوب قدیمی تنگ شده. تو یه متکبر لعنتی هستی. تو بهمون یاد بده."
قلبم کمی محکمتر تپید و من آنجا ایستادم و به مبارزه طلبیدنشان را نگاه می کردم. آیا کاری که پیشنهاد می دهم را انجام می دهند؟
حتی قرار نبود آنها را به حال خودشان رها کنم. آنها گند می زدند.
چشمانم را روی خواهرم قفل کردم و پرسیدم: "قصاب کی می تونه خودشو اینجا برسونه؟"

تنها برای یک لحظه به من خیره شد و بعد دوزاری اش افتاد و لبخندی روی لبانش نقش بست. به کای که حالا با کنجکاوی به همسرش نگاه می کرد نگاهی انداخت و بعد به من نگاهی کرد و گوشی اش را بیرون کشید و با هیجان پرسید: "برای ما؟ چند دقیقه."
و بعد گوشی اش را به سمت گوشش برد و به آن طرف رفت تا تماس بگیرد.
به الکس نگاه کردم و گفتم: "ببین اونا یه جعبه کمکهای اولیه با داروهای بوییدنی دارند؟"
به نظر مردد می رسید ولی سری تکان داد و به سمت چادر خدمات رفت.
و بعد با طعنه به کای گفتم: "هنوز می تونی با یه لگد یکی رو ناک اوت کنی؟"
جواب پس داد: "می خوای نشونت بدم؟"
خندیدم و بقیه قطعات را در ذهنم کنار هم گذاشتم.
مایکل غلاق کرد و ناگهان برایش جالب شد و پرسید: "می خوای چکار کنی؟"
به او گفتم: "من؟ این کار همه مون رو می خواد. می خوای یا نه؟"
چشمانش را گرداند ولی آنجا ایستاد. ویل سمت چپ و کای سمت راستش و غرورش به او می گفت که به پرو پای من نپیچد.
ولی بعد به ریکا نگاه کرد و من درباره آن مرد چیزی نمی دانستم ولی می دانستم اگر معلم جلوی نامزدش این طور می تواند کثافت کاری کند پس در مورد یکی از این روزها وقتی مایکل نیست و طی یکی از جلسات تحقیق یا بحث بعد از کلاس چکار می کرد؟
البته، ریکا می توانست از خودش مراقبت کند ولی او داشت به مایکل هم توهین می کرد. مایکل باید حال یارو را می گرفت.
نگاهی به چشمانم کرد و گفت:"باشه. چیکار می کنیم؟"
پوزخندی زدم و نقش همه شان را به خودشان گفتم. بنکس را فرستادم تا قصاب را در پارکینگ ببیند و ویل را فرستادم تا یک چاقوی قلابی از یکی از خانه های تسخیر شده بیاورد.
وقتی الکس با دارو ها برگشت به او گفتم چکار باید بکنم ولی متاسفانه بیشتر کار بر شانه های او افتاده بود. او تنها کسی بود که درباره اش صحبتی نکردند پس وقتی لازم بود او را بفریبد مفید واقع می شد.
بنکس با یک کوله پشتی رسید و او و مایکل و من به سمت ردیق درختان پشت اصطبل رفتیم و خودمان را پشت تنه هایش مخفی کردیم درحالی که کای و ویل کنار اصطبل قایم شدند و منتظر ماندند.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:01


#کلید_کشتار
#پارت283




نگاهم را از مایکل و کای برداشتم و همه نگاههایمان را به ویل دوختیم و بعد اشاره او را به ریکا و وینتر و پسری در شلوار مشکی و یک پلیور خاکستری تیره و کفشهای چرمی با موهای تیره که به پشت شانه شده بود دنبال کردیم. شاید پنج یا شش سال بزرگتر از ما بود.
ویل که دید ما آنها را تماشا می کنیم گفت: "اون پسر، قبلا ماسک زده بود. اومد و دستش رو روی ریکا گذاشت انگار یکی از بازیگرا باشه. اونو گرفت و بلندش کرد و دستاش به خیلی جاها نزدیک بود..."
ویل همانطور که حرف می زد پشتش را به او کرد و من چشمانم را ریز کردم و متوجه شدم که وقتی ریکا و آن پسر باهم حرف می زنند وینتر عقب ایستاده است. به نظر آشنا می رسید. او را قبلا کجا دیده ام؟
ویل ادامه داد: "وقتی فهمید تو نیستی ازش دور شد شد ولی حالا که ماسکش رو درآورده طوری باهاش حرف می زنه انگار همدیگه رو می شناسن. فکر نمی کنم بدونه این همون پسریه که قبلا دستمالیش کرده."
سرم را تکان دادم و نگاهم را از آنها گرفتم.
آنها فقط آنجا ایستادند. مایکل، کای، ویل..
الکس پیشنهاد داد: "یکی از استادهاشه، تو کالج، ریکا عضو تیم تحقیقشه."
ویل جرعه ای از آبجویش را نوشید و با نارضایتی جواب داد: "وقتی لباس مبدل پوشیده بود زیاد حرفه ای بهش دست نمی زد."
دوباره به آن سمت نگاه کردم تا مطمئن شوم که با وینتر حرف نمی زند. تماشا کردم که روی ریکا خم شد، سرش را کج کرد و موقع صحبت به بازویش دست می زد. کارهایی هست که پسرها انجام می دهند تا به شما بگویند دارند لاس می زنند.
ریکا برای لحظه ای به سمت وینتر برگشت و وقتی پشتش را برگرداند، چشمان مرد روی بدن ریکا افتاد و یک نگاه طولانی به او کرد و لبهایش را لیسید.
بله.
دخترها همیشه متوجه نمی شدند چون ماهرانه بود و ما همیشه متوجه نمی شدیم چکار می کنیم ولی او علاقه داشت. و او پرده از احساسش برداشت درحالی که نامزد ریکا درست همانجا ایستاده بود.
آیا مایکل کاری می کرد؟ البته که نه.
و او همان مردی بود که در جشن نامزدی دیدم که با او می رقصید. بالاخره شناختمش چون او مرا هم حسابی دستمالی کرده بود.
ویل دقیقا همان چیزی که می دانستم را به مایکل گفت: "داره باهاش لاس می زنه."
بنکس پرسید: "می دونه نامزد داره؟"
مایکل در حالی که با عصبانیت به او خیره شده برد زیرلب غرغر کرد و گفت: "شام تو خونه لعنتی ما بود."
گفتم: "اوه، نگران نباش. ریکا می تونه از پس خودش بربیاد مگه نه؟"
سیگاری بیرون آوردم و آتش زدم و دودی از بالای سرمان به هوا برمی خواست.
ادامه دادم: "البته یه جورایی دوست دارم بدون، اون پول خودش رو داره و می تونه از پس خودش بربیاد چون تو لی لی به لالاش نمی زاری پس.. دقیقا چرا بهت احتیاج داره؟"
چشمانم را با شگفتی روی مایکل ریز کردم. همیشه کاری می کرد ریکا مشکلاتش را خودش حل کند چون او را دارایی نمی دید بلکه نمونه ای از خودش بود.
او یک سگ دست آموز نمی خواست. او شریک می خواست.
ولی بک جایی می رسد که باید از خانه خود دفاع کنید و مسئولیت پذیر باشید. و نه فقط در اتاق خواب.
که تمام چیزی که ریکا مایکل را می خواست همان بود.
تبسم کردم و گفتم: "فکر می کنم هر از چندگاهی باید سرویس بشه مگه نه؟"
مایکل دندانقروچه ای رفت و از یقه سوئیشرتم گرفت ولی پاهایم از روی زمین جم نخوردند.
چشمانم را به او قفل کردم و او را به جرات طلبیدم و گفتم: "اوه، تورو خدا، بفرمایید. بین من و تو خیلی وقته اتفاقی نیفتاده."
به چشمانم خیره شد و شاید تمام افراد بینمان، نگهبانان و دوربینها را از نظر گذراند و در حالی که اهمیتی نمی دادم او حالا یک زندگی جذاب در معرض خطر داشت. یک ستاره ورزشی، نوعروس، معاملات کسب و کار...
انجامش بده.
واقعا دلم نمی خواست امشب چه او چه من به خاطر یک دعوا دستگیر شویم ولی می خواستم زندگی او را از نزدیک ببینم. بقایایی از پسری که زمانی دوستم بود. کسی که به خوبی یادم هست که تا تهش می رفت و همه ما را هدایت می کرد.
این چیزی است که وقتی عاشق می شوید اتفاق می افتد. اعصابتان را از دست می دهید چون نمی خواهید چیزی که مهمتر است را از دست بدهید.
ولی به جای عصبانی شدن فقط لبخند زد.
مرا ول کرد و گفت:"می دونی چیه؟ حق داری. تصور من در مقایسه با تصور تو چیزی نیست. به من بگو تو چطوری اونو کنترل می کنی؟"
چطور او را کنترل می کردم؟نیاز داری من کارهای کثیفت را برای تو انجام بدهد یا یک دعوت برای بازی است؟

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:01


#کلید_کشتار
#پارت282



سیگارم را دور انداختم و غرغرکنان گفتم: "اوه، عالی شد."
مایکل مستقیم توی صورتم آمد. همه شان لباسهای تی شرت و جین غیررسمی پوشیده بودند. گفت: "می خوام باهات خصوصی صحبت کنم."
قدم را صاف کردم و چشم در چشم او شدم و به شوخی گفتم: "خصوصی؟ خصوصی مثل سونای بخار؟ من هستم."
دست به سینه ایستاد و چشمان فندقی رنگش خیلی نافذ بودند. گفت: "حرفش شد، تازگی ها به هانتر-بیلی رفتی؟"
زیر لبی خندیدم و با طعنه به او گفتم:"از اریکا بپرس، یا یه چیزهایی رو ازت مخفی می کنه؟"
قیافه اش خشک شد ولی می دانستم زیر جلدش طوفانی در جریان است. من چرت و پرت نمی گفتم. عاشق این بودم که دخترش مرا به عوان رازی از او مخفی می کند.
گفت: "من بهش اعتماد دارم. به تو اعتماد ندارم. چرا عین اجل سر می رسی؟"
من؟ پس قضیه همین است. اگر از او اخاذی می کردم آن وقت برایم وقت می گذاشت؟
به او گفتم: "چه باورت بشه چه نشه، او دماغش رو کرده تو کفش من. غول تو یه حاکم کوچولوئه. منم یه جورایی دنبال فرصت می گردم. اگه تو بخوای با کسی قسمت کنی."
و بعد چشمانم را به سمت کای گرفتم و گفتم: "یعنی، با همه."
کای زمزمه کرد: "یا عیسی."
آره. وقتی در مورد سه تاییشان شنیدم حسابی حالم گرفته شد. این یک بار دیگر است که دوتاییشان تمام تصمیمات را گرفتند و خوش گذراندند. ویل و من وقتی اجازه داشتیم دنبالشان می آمدیم.
الکس و بنکس به اینطرف آمدند. ویل آبجویی را که الکس برایش آورده بود را گرفت.
پرسید: "وینتر کجاست؟"
گفت: "با ریکا."
من و مایکل پلک نزدیم.
همانطور که همه ساکت ایستاده بودند مایکل با صدای آرامی گفت: "تو تنها کسی نیستی که بلده چطور با آشغال سروکله بزنه. من برادرم رو از زندگی حذف نکردم که جای اریکا امن باشه تا بتونی بیای و سربه سرما بزاری. من تا اون حد زیاده روی کردم و اگه لازم باشه باز هم اون کارو خواهم کرد."
شاید.
او یک نفر را کشت و آن را دفاع از خود قلمداد کرد. عادتش می شد و خطری به وجود می آورد. حالا چیزهای زیادی برای از دست دادن داشت.
شنیدم ویل پرسید: "اون دیگه کیه؟"
ولی من، مایکل و کای قفل هم شده بودیم و به سختی صدایش را شنیدیم.
مایکل تهدیدآمیز زمزمه کرد:"هیشکی دلش واسه تو تنگ نمی شه."
و من تقریبا خندیدم. حاضرم شرط ببنم به خاطر همین تهدید بزرگ حسابی سینه سپر کرده است.
ویل گفت: "مایکل؟"
ولی مایکل هنوز به من خیره شده بود و سینه اش بالا و پایین می رفت. ریکا هرگز تحمل نمی کرد کاری بکنم که به او آسیب برسد. این را می دانست. اگر او من و من دیداری داشتیم، به این دلیل بود که می خواست آنجا باشد و مایکل حسادت می کرد.
لعنت به او.
ویل داد کشید: "اون عوضی کیه؟ مایکل؟"
مایکل سرش را به سمت ویل کج کرد و گفت: "چیه؟"
ویل تشر زد: "جدا؟ اینو تماشا نمی کنی؟"

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 20:00


#کلید_کشتار
#پارت281



ولی حالا، درد سوختگی ها.
از او متنفر بودم.
صدای الکس را شنیدم که در را بست و گفت: "هی، ما الان دیمن رو دیدیم. گفت تو اینجایی."
و بعد دستم را لمس کرد و می توانستم صدای بهم خوردن یخ در نوشیدنی اش را بشنوم. ادامه داد: "عزیزم ما گمت کردیم. حالت خوبه؟ لعنتی."
با توجه به واکنشش حتما قیافه ام طوریش شده بود. شاید آرایشم ریخته بود.
زمزمه کردم:"حالم خوبه."
حالا نمی توانستم توضیح بدهم.
شاید می خواست فقط بداند آسیب دیده ام یا نه و دوباره پرسید: "حالت خوبه؟"
فقط پشتم را به او کردم و گفتم: "میشه دوباره ببندیش؟"
آهی کشید و به خوبی می دید که سوتینم باز شده است. پرسید:"بهت آسیب زد؟"
دستش را به سویم دراز کرد و قلاب سوتین را دوباره محکم بست و دیگر انرژی برای نگه داشتن اشکهایم نداشتم.
به او گفتم: "نه به اندازه ای که خودم به خودم آسیب زدم."
فصل نوزده (دیمن)
حال
فندک را به انتهای سیگارم نزدیک کردم و آن را آتش زدم و دود را مکیدم. مزه اش زبانم را سوزاند و ریه هایم را پر کرد. آسوده شدم و آن را به بیرون فوت کردم.
آدمها از کنارم رد می شدند و من کنار یکی از باجه های پذیرش ایستاده بودم و به آن طرف مسیر به در دستشویی چشم دوخته بودم تا الکس و وینتر بیرون بیایند فقط برای اینکه مطمئن شوم هنوز باهم هستند.
اهمیتی نمی دادم که اکنون وینتر خوشحال است یا نه ولی این مکان مثل چی بیخود بود. برای من واقعا عالی بود ولی او علامتی روی خودش نداشت که بگوید نابیناست و اگر یکی از آن بازیگران او را برمی داشت و می برد، درست مثل کاری که من کردم شاید در دردسر می افتاد.
ویل در نگهداری از او گند زده بود. قاپیدنش خیلی خیلی راحت بود.
کام دیگری گرفتم و متوجه شدم چند دختر در صف مرا تماشا می کنند. نگاه یکی از آنها را گیر انداختم و لبخند زد و مرا کمی تکان داد.
دود را به بیرون فوت کردم و خاکستر سیگار را تکاندم ولی این خاکستر بود که دهانم را خشک کرد. همه در این شهر سابقه من را می دانستند و زنها یا واقعا از من فاصله می گرفتند_که از نظر من ایرادی نداشت_ یا واقعا این کاره بودند و انگار من یک حیوان خطرناک هستم و کاملا با آن تحریک می شوند. در حالی که بعضی ها بر این عقیده هستند که من از وینتر سوء استفاده کرده ام و از روی شایعه مربوط به اشتهای جنسی عجیب من در مورد تماشای دیگران را قضاوت می کنند. هیچ کس آن ویدیو را ندید و فکر کردند من او را مجبور کرده ام.
من یا قربانی جزئیات فنی یا یک منحرف هستم که سر به سر دختری گذاشته ام که نمی دانستند چیزی بیشتر از بساط یکشبه است.
سن وینتر مشکلی برای من نبود. من حتی آن را ندیدم.
جرم این بود که نمی توانستم به او بگویم کی بودم.
و جرم این بود که او مرا دوست نداشت.
قلبش آنقدر سطحی بود که نمی توانست درک کند و بفهمد که من واقعی بودم. هر لحظه با او من واقعی بودم. وفادار می بودم و برای حفاظت از او جانم را می دادم.
اگرچه همین که فهمید مرا ول کرد. همه چیز تمام شد. به آن سرعت از من متنفر شد و قلب بی وفایش مرا ترک کرد و کاملا همه چیز فراموش شد.
با لذت فراوان مطمئن خواهم شد که هیچ وقت از نفرت از من دست بر نخواهد داشت.
و در سن بیست و یک سالگی، هیچ مشکل سنی برای کاری که حالا با او کردم وجود نداشت. از وقتی که به این خانه آمدم و او آن شب در جستجوی سگش با شلوارک کوچک و تاپش به طبقه پایین آمد، می خواستم درست همانطور با او بخوابم. او لیاقت بهتری نداشت.
مشتم را گره کردم و سیگار له شد و به خاطر سوزشی که کف دستم احساس کردم چشمانم را بستم.
و با فکر به اینکه کار بعدی ام چه خواهد بود، لبخندی روی لبهایم نشست، شاید ویل یا الکس_یا هر دو_ بخواهند برای دور بعدی به من ملحق شوند.
در ضمن، به نظر می رسد وینتر از آنها خوشش می آید.
چشمانم را باز کردم و دیدم او و الکس از دستشویی بیرون آمدم. لباسها و موهای وینتر دوباره مرتب شده بود ولی صورتش سخت و کمی عصبانی بود که کاملا مسئولیتش را گردن می گیرم. الکس لبخند زد و دستی تکان دادم و دیدم ریکا نزدیک شد و با آغوش هیجان زده ای الکس را بغل کرد.
چی؟
و بعد از گوشه چشمم دیدم کسی به سمت من نزدیک می شود و سرم را برگرداندم و دیدم مایکل، کای و ویل مستقیم به سمت من می آیند.

ترجمه های مامیچکا

08 Oct, 18:43


دوستان عزیز 💐

پارت‌گذاری این رمان #Morbidly_Yours، #ناجور_دوست‌داشتنی 😜 توی کانال VIP خواهد بود. ژانر رمان عاشقانه و بزرگساله.

یه رمان اسپایسی خفن سبکِ از دوست هم بودن تا عشق همدیگه شدن...

🏵 هزینه عضویت فعلی 35000 تومان
👤 آی‌دی @Mibbib

https://t.me/Novels_by_Oceans_group/695

ترجمه های مامیچکا

27 Sep, 19:39


#کلید_کشتار
#پارت280



تمام کاری که می توانستم انجام دهم این بود وقتی خودش را در حملات کوتاه و سریع به من می کوبد و مرا با گرما و آلتش پر می کند و بعد دوباره بیرون می کشد و کارها را تکرار می کند زمین نخورم.
خدایا، چه حس خوبی داشت. بدنم کج شد و او مرا محکمتر و محکمتر می کرد و می نالید و نفس نفس می زد. لبهای خشکیده ام را لیسیدم و آرایش دلقکی که هنوز به چهره داشتم را مزه کردم.
بعد از لحظه ای، سویشرتش را درآورد و می خواستم برگردم تا او را احساس کنم. تا سینه اش را روی سینه ام احساس کنم ولی هر چه محکمتر می زد، ارگاسم قویتری در من شکل می گرفت و بعد از کمتر از یک دقیقه، شکمم شروع به لرزیدن کرد و درون آتش بازی به پا شد. نفسم را نگه داشتم و گذاشتم ارگاسم تمام بدنم را منفجر کند. احساس کردم پوست نوک سینه هایم سفت و کشیده شد و من داد کشیدم ولی آن را در گلو خفه کردم چون نمی دانستم کجا بودیم و چقدر این مکان سرپوشیده است.
سرگیجه داشتم و احساس کردم از موهایم گرفت و سرم را عقب کشید و پشتم را کج کرد تا باسنم بیشتر برایش باز شود. او وحشیانه شیرجه می زد و سریع و محکم تلمبه می زد تا شروع به لرزیدن کرد و داشت ارضا می شد.
چند بار دیگر خودش را به زد و یک بار دیگر تا وقتی ارضا شد و نفسهای بلند و بی رمق می کشید و مطمئن بودم که روی من می افتد.
ولی این کار را نکرد.
آنجا اند و برای یک دقیقه دیگر داخلم فرو کرد و مشتش را درون موهایم سفت کرد و بعد باز کرد و بدنش آرام گرفت. کف سرم از جایی که موهایم را می کشید می سوخت ولی حتی اهمیت نمی دادم. خیلی خسته بودم.
و در یک دقیقه، همه چیز آرام گرفت و اشتیاقم و تمام احساساتم آرام آرام از وجودم رفتند و نمی توانستم جلوی فکر کردن به یک چیز را بگیرم.
من گذاشتم اتفاق بیفتد. دوباره.
با تمام مردان توی دنیا، چرا انقدر از خودم متنفر بودم که او در این لحظه تنها کسی است که می خواستمش؟
خودم را از او دور کردم و سوز هوای سردی از جایی که او بود به من می خورد. از او دور که شدم تکه از پارچه ابریشمی داخل دامنم را برداشتم و سعی کردم تا جایی که می توانم خودم را تمیز کنم.
اشک از پشت چشمانم می جوشید و احساس می کردم گرمای آب او از درونم بیرون می ریزد. به یک حمام احتیاج داشتم.
شنیدم تکان خورد و شلوار جین و کمربندش را بست و صدای باز شدن و بسته شدن در یک فندک را شنیدم و سیگاری که آتش زد.
به او گفتم: "داخلم ارضا شدی."
دودش را به بیرون فوت کرد و برای لحظه ای چیزی نگفت.
بالاخره دیمن با صدای قوی و مطمئن جواب داد: "و؟"
تشر زدم: "و تمام شهر می دونن تو با کی خوابیدی."
"یعنی مثلا تو؟"
بله. سالها پیش.
آهی کشید و بعد سوتینم را به طرفم پرت کرد و آن به سینه ام برخورد کرد. قبل از اینکه روی زمین بیفتد آن را گرفتم.
"پدرم نوه هاشو می خواد وینتر."
دلم فرو ریخت و صورتم از شرم و عصبانیت می سوخت. اوه خدایا، اگر حامله می شدم....
خیلی سریع توی سرم تقویم را بالا پایین کردم و یادم آمد هفته پیش پریود شده بود. حتما اشکالی ندارد.
اگرچه دلم می خواست از دستش عصبانی باشم، می توانستم جلویش را بگیرم. فقط درباره اش فکر نکردم.
ایستادم و سوتینم را دوباره پوشیدم ولی نمی توانستم آن را ببندم. به او گفتم: "هرگز بچه های تو رو به دنیا نمیارم."
دیمن بود. شوهر خواهرم بود. و ترجیح می دادم بمیرم تا خانواده ای زیر سایه اش بزرگ کنم. او یک پدر وحشتناک می شد.
ولی احساس کردم نزدیک شد و درست جلویم ایستاد. صدای عمیقش آرام ولی پایدار بود. به من گفت: "قراره کلی از من بچه داشته باشی.
و بعد از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت و من آنجا ایستادم و نمی توانستم حرکت کنم. حرفهایش هنوز روی من سنگینی می کردند.
از او متنفر بودم. از اینکه به خاطر او به چنین شخصی تبدیل شده بودم هم متنفر بودم.
چطور توانستم این کار را بکنم؟ چرا اینکار را کردم؟ مرا مجبور نکرد. می توانستم فرار کنم. حتی به رد کردنش فکر نکردم. نمی خواستم رد کنم. به خاطر عیسی مسیح انگار حیوان بودیم.
قرمز.
عصبانیت، خشم، گرما و نیاز به حدی قوی که تو یه حیوان لعنتی میشی وینتر. یه احساس بدویه.
پس این قرمز بود. می خواستم این کار را انجام دهم. عاشق شعله ها بودم. داخلش شیرجه زدم.

ترجمه های مامیچکا

27 Sep, 19:38


#کلید_کشتار
#پارت279



زمزمه کردم: "چیزی می گی؟"
داشت مرا کجا می برد؟ دوستانم کجا بودند؟
ولی واقعا اهمیت نمی دادم. فقط احساس می کردم باید اهمیت بدهم.
اینجا دیگر دشمنم نبود. او شرمندگی مخفیانه من بود.
آهنگ "گریه کن خواهر کوچولوی" ماریلن منسون داشت از بلندگوهای بیرون پخش می شد و او دوباره مرا بالا گرفت و شکمش را بین دو پایم فشار دادم و وقتی دستانش باسنم را گرفتند به خودم لرزیدم.
اوه، خدایا.
لبهایم را روی دهان ماسک گذاشتم و انگشتانم را به پشت گردنش فرو بردم. زیر لبی می نالیدم و تمام بدنم از نیاز درد می کرد.
چیز بعدی که فهمیدم این بود که از دری داخل رفتیم و بعد در دیگری گذاشتم مرا داخل اتاق ساکتی ببرم که بوی کاه و لباسهای خیس می داد. مرا از روی خودش هل داد و روی یک کپه کاه فرود آمد. نفسی کشیدم و جیغی از گلویم خارج شد. غریزه باعث شد چهاردست و پا از او فاصله بگیرم.
نرمی و سکون یک دقیقه پیشش حالا تمام شده بود.
عقب عقب می رفتم و سروصدا و موسیقی بیرون را می شنیدم ولی از مچ پایم گرفت و مرا به سمت خودش کشید. دلم فروریخت و او روی من آمد و روی زانوهایم متوقف شد و زهره ترکم کرد.
سینه ام با نفسهای سطحی بالا و پایین می شد و تقلا کردم و پایم را پیچ دادم و از جا پریدم.
ولی از پشت سر مرا گرفت و دستی دور کمرم پیچید و مرا بلند کرد. سرم روی شانه اش افتاد و دستش را بینمان انداخت و کمربند متصل به سوتینی که الکس به من داده بود را باز کرد.
دستان سختش، مهمانانی که بیرون آنسوی دیوار بودند، سکوتش، لباس من، ماسکش، همه مرا تحریک کرد و در این اتاق کوچک، ما دنیای کوچکمان را داشتیم که در آن فقط ما دوتا زندگی می کردیم و جرات داشتیم تا تهش شیرجه بزنیم، اگر تنها برای چند دقیقه کسی چیزی نفهمد.
سوتین افتاد و هوا به نوک سینه هایم خورد و در لحظه بعد من دوباره سرپا بودم و دستان او سینه هایم را در مشت گرفته بود.
نفس نفس می زدم و چشمانم به خاطر لمس سینه هایم از خوشی بسته شده و بعد شنیدم چیزی به زمین افتاد و دندانهایش را در گردنم فرو برد.
فریاد زدم و نمی توانستم چرخش پهلوهایم را کنترل کنم چون می خواستم داخلم فرو کند. پاهایم کم کم داشتند از زیرم در می رفتند. گرمای دهانش مانند شربت داغی روی پوستم ریخت و درد آنقدر زیاد بود که هر سانت از پوستم هوشیار شده بود. هر جایی که لمس می کرد حساس بود و احساس می کردم یک مشغل سوزان روی بدن است. نمی توانستم فکر کنم. من چیز دیگری نمی خواستم.
دستم را عقب بردم و صورتش را لمس کردم که حالا بدون ماسک بود. گردنم را ول کرد و موهایم را گرفت و سرم را عقب کشید. وقتی لبهایم را می جوید، سینه هایم را نوازش می کرد و با زبانش به یکی از دندانهای نیشم می زد کاملا بی حرکت بودم.
نفسهایش مانند غرشی به گوش می رسید و او هم مثل من در من گم شده بود.
مرا بلند کرد و چرخاند و هر دویمان را روی زمین گذاشت. روی دستها و زانوانم فرود آمدم و سعی کردم بلند شوم ولی مرا به پایین هل داد.
صدای جرینگ جرینگ کمربند و بعد زیپش را شنیدم. دستانم زیر من می لرزیدند و نمی توانستم نفس بکشم. هرگز اینطوری انجامش نداده بودم.
زانوانم را بازتر کرد و از پهلوهایم گرفت و مرا به سمت خودش کشید و گوشت سفت آلتش را به من فشار داد.
ناله ای کردم و می توانستم احساس کنم چقدر خیس شده ام.
از شورتم گرفت و آن را کشید. پارچه اش کش آمدم و پاره شد. آلت خودش را گرفت و روی من آمد و قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم داخلم سر داد و خودش را داخلم کشید و آنقدر خوب مرا پر کرد که زانوانم می لرزیدند.
برای لحظه ای خودم را جمع کردم و نالیدم:"آه."
نقطه ای که داخلش فرو برده بود موجی از خوشی به بقیه بدنم فرستادم و همه چیز قلقلکم می آمد و صدا می داد. وقتی داخلم فرو می برد صدای نفسهای بیرمقش را از پشت سرم می شنیدم.
زیاد صبر نکرد. پهلوهایم از جایی که به رانهایم می خورد فشار دادم و شروع به تلمبه زدن کرد، سریع و محکم . دستانم را روی زمین پوشیده از کاه فشار دادم تا خودم را روی زانوانم نگه دارم.

ترجمه های مامیچکا

27 Sep, 19:36


#کلید_کشتار
#پارت278





سکوت سالن را پر کرده بود به جز صدای هو هوی باد، تپش قلب و تیک تیک ساعتی که از بلندگوها پخش می شد. دستش را دور دستم سفت گرفته بود و ما راه می آمدیم. اهمیت نمی دادم. او این کار را نمی کرد چون نمی توانستم ببینم. شاید این کار را کرد تا مثل الکس دزدیده نشوم.
الکس.
سرم را به راست و چپ گرداندم و به صدای پاهایش گوش کردم.
پرسیدم: "الکس کجاست؟"
با ما نبود مگرنه؟فقط مرا برای یک فرار سریع گرفت.
ولی همان زمان، روی چیز خیسی قدم گذاشتم و پاهایم داخل چیزی روی زمین فرو رفت.
"اوه.. اخ.."
پایم را بلند کردم و به او نزدیک شدم تا از هر چیزی که روی زمین ریخته بود دور شوم. بوی ودکا می داد. کسی باید نوشیدنی اش را ریخته باشد.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا بلند کرد و دستانم را دور گردنش حلقه کردم تا مرا از روی آن رد کند.
به او گفتم: "ممنونم."
ولی مرا زمین نگذاشت.
همانطور که راه می رفت پاهایم آویزان بودند و صدای نفسهایش از پشت ماسک مانند یک ماشین به نظر می رسید.
هوشیاری باعث شد موهای روی پوستم سیخ بایستند و ناگهان بدجوری سرم گیج رفت. صدایم به سختی از حد یک زمزمه بالاتر رفت و گفتم: "حالا می تونم راه برم."
باز هم مرا زمین نگذاشت. به جایش مرا بلند کرد تا پاهایم را دور کمرش حلقه کنم. متوجه شدم که مرد میان بازوانم ویل نیست و ترس و وحشتی به جانم افتاد و تمام بدنم گر گرفت.
مرا می برد و قدمهایش به طور فوق العاده ای سنگین و منظم بود و در راهرو منعکس می شد انگار دنبال من می آمدند و می دانستند دقیقا کجا قایم شده ام.
این ویل نبود.
حتی قبل از اینکه انگشتانم را لای موهایش بلغزانم و همان بخیه های کوچکی که سالها پیش تشخیص داده بودم آن را می دانستم.
ولی در این لحظه، در تاریکی که من کس دیگری بودم و او کس دیگری بود عقب نکشیدم.
چرا عقب نمی کشیدم؟
خدایا، حس خوبی می داد.
در بازوان من. تقریبا فراموش کرده بودم.
فقط برای چند دقیقه، او شبح من در پشت خانه بود.
که به من طعنه می زد.
با من بازی می کرد.
مجبورم می کرد چیزهایی را احساس کنم که می خواستم احساس کنم.
دلم خیلی برای این تنگ شده بود.
مچ پاهایم را پشتش قفل کردم و سرم را جلوی سرش نگه داشتم. از بیرون ساکت و خونسرد ولی هر احساسی که تابحال داشتم در درونم موج می زد. مطمئن نبودم که می تواند ببینم کجا قدم می گذارد ولی به نظر می رسید که هر دوی ما روی خلبان خودکار بودیم.
به آرامی از او پرسیدم: "منو کجا می بری؟"
ولی ساکت ماند.
قلبش روی سینه ام می زد و من نفسهایم را با نفسهایش هماهنگ کردم و همانطور که هوای مه آلود روی پوستم می خزید و صداهای کارناوال تسخیرشدگان در اطراف ما جریان داشت، ترس و فانتزی بر من غلبه می کرد. گرمایی بین پاهایم نشست و به سختی متوجه شدم که بازیگری جلوی ما پرید و سعی می کرد مرا بترساند.
آنها انگشتانشان را روی پشتم فرو می کردند و فشار می دادند وی فقط او را محکم نگه داشتم و می خواستم همینجور باقی بمانم چون این مرا بیشتر می ترساند و من از ترس خوشم می آمد.
قرار بود با من چکار کند؟
از یک راهروی طولانی رد شدیم و بازیگر دیگری ما را گرفت ولی محکمتر از او آویزان شدم و پیشانی ام را روی پیشانی ماسکش گذاشتم. دندانهای نیشم را به لب پایینی ام فشار دادم و لای پاهایم می کوبید.

ترجمه های مامیچکا

27 Sep, 19:36


#کلید_کشتار
#پارت277



از گوشه ای گذشتیم و ویل جا خورد و سریع عقب آمد و پایش را روی پای من گذاشت.
جا خوردم و گفتم: "اوخ."
ولی فرصتی پیدا نکردم تا بفهمم چه چیز او را ترساند. الکس پشت سرم جیغ کشید و ویل دستم را گرفت و برم گرداند تا بفهمد چه خبر است.
داد کشید: "هی، اون مال منه! پسش بده!"
ها؟ به او نزدیکتر شدم و از بازویش گرفتم. چه اتفاقی داشت می افتاد؟
صدای جیغ الکس فضای سالن را پر کرده بود ولی داشت محو می شد و در انتهای راهرو منعکس می شد. دهانم باز ماند.
آیا او را با خودشان بردند؟ کجا رفت؟
اوه خدای من.
ویل گفت: "لعنتی، بیا بریم."
و به دنبالش خندید.
مرا پشتش سوار کرد و من دستانم را دور گردنش حلقه کردم. از پشت زانوانم گرفت و ما از راهی که آمده بودیم به دنبال الکس دویدیم.
بازیگرها _چون اجازه لمس ما را داشتند_ حتما او را گرفته اند و با خودشان برده اند.
ویل به سمت انتهای تونل رفتم و کسی به پشتم زد و غرید و پنجه کشید. داد کشیدم و جیغ زدم و شانه هایم را جمع کردم و محکمتر ویل را بغل کردم. نفس زنان گفتم: "عجله کن. اونا می خوان منم ببرن!"
به طرز غیرقابل باوری با کسی روی پشتش خوب می دوید. قلبم هزارتا می زد و از هیجان کم مانده بود از سینه ام بیرون بپرد. از گوشه ها رد می شد و به جیغ های الکس گوش می داد. همانطور که سعی می کردم از او بگیرم ماهیچه های دستها و پاهایم می سوختند.
صدای جیغ الکس به نظر نزدیک می آمد و بعد صدایش را شنیدم.
داشت می خندید. داد زد: "ویل؟ اوه خدا من. منو عین یه پر روی شونه اش انداخت. فکر کردم می خواد منو بخوره."
ایستادیم و ویل مرا زمین گذاشت. از بازویش گرفتم و او خم شد تا شاید به او که بازیگر او را زمین انداخته بود کمک کند و به سختی وقت پیدا کردیم که خودمان را جمع و جور کنیم و بعدش صدای غرش و موتوهای بلند فضا را پر کرد و با چیزهایی مانند قاتلین با اره برقی محاصره شدیم. به سمتمان آمدند و با اره برقی های بدون تیغ به پاهایمان می زدند و همه ما سکندری می خوردیم و چهار دست و پا می رفتیم و به هر سویی منحرف می شدیم تا از دستشان خلاص شویم.
صدای ویل را دورتر از چیزی که فکر می کردم شنیدم که گفت: "وینتر، کجایی؟"
ولی بعد ناگهان، پیشم بود و دستم را گرفت و مرا کشید.
نفس آسوده ای کشیدم. به تندی راه می رفتم و مرا می کشید. جریان هوای کمپرسور ها به پاهایم می خورد. وقتی که لباس یونجه ای قاتلین چاقو به دست به بازوانم می خورد می خندیدم و متوجه می شدم که گیر افتادنم چقدر نزدیک است. سرمایی در بدنم پخش شد و نبضم سریع تر زد و نمی توانستم جلوی حس خطر و مستی که در سرم ایجاده شده بود را بگیرم. حسابی از آن نئشه بودم.
به سمت راست چرخیدیم و دوباره به سمت راست و وقتی همه صداها آرام شدند و دیگر کسی به دنبالمان نیامد. قدمهایش را آهسته کرد و مرا دور دیوارها و راهروهای مارپیچ می کشید.
نفس نفس می زدم ولی هنوز دستش را نگه داشته بودم. دست آزادم را بالا آوردم و ماسکش را احساس کردم و پرسیدم: "خودتی دیگه نه؟"
فقط می خواستم خیالم راحت شود.
هنوز کمی خندیدم ولی وقتی جمجه پلاستیکی سخت با پستی و بلندی را احساس کردم آسوده شدم.
به او گفتم: "خیلی باحال بود."