Onyx Storm | طوفان عقیق @ironflamebyme Channel on Telegram

Onyx Storm | طوفان عقیق

@ironflamebyme


«تو سال اول بعضی از ما جونشون رو از دست می‌دن، تو سال دوم بقیه‌مون انسانیتمون رو از دست می‌دیم.»

Iron Flame | شعله‌ی آهنین (Persian)

آیا به دنبال یک کانال متفاوت و الهام بخش برای پیگیری کردن در مسیر رشد و توسعه شخصی خود هستید؟ اگر پاسخ شما بله است، کانال تلگرام Iron Flame | شعله‌ی آهنین مناسب شماست! این کانال با نام کاربری @ironflamebyme مکانی است که شما را به دنیایی از انگیزش و انرژی مثبت دعوت می‌کند. با جمله‌ی «تو سال اول بعضی از ما جونشون رو از دست می‌دن، تو سال دوم بقیه‌مون انسانیتمون رو از دست می‌دیم.» شما معرفی به این کانال می‌شوید که در آن شما می‌توانید به دنبال انرژی مثبت و رهبری در زندگی خود بگردید. این کانال به شما کمک می‌کند تا خود را بشناسید و به رشد و پیشرفت شخصی خود بپردازید. با پیوستن به این کانال، می‌توانید از متنوع ترین مطالب انگیزشی و روحی برخوردار شوید که شما را به سوی دستیابی به هدف‌هایتان هدایت می‌کنند. برای شروع سفری جدید در جهت بهبود زندگی خود، همین امروز به این کانال بپیوندید و از تجربه‌ی منحصر به فرد آن بهره‌مند شوید!

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

30 Nov, 05:06


کت خیلی عادی شانه بالا می‌اندازد و موافقت می‌کند: «آره کارمون بهتره.» و راهرو را طوری ارزیابی می کند که انگار در جستجوی نقاط ضعف در ساختارش است. که احتمالاً هم هست. «و ماها افرادمون رو رها نمی کنیم. کنارشون می جنگیم.»

شاید از او خوشم نیاید، اما واقعا به او احترام می گذارم. یافتن آن طلسم‌ها به ما وقت می‌دهد تا-

به بازوی برنان چنگ می‌زنم و جرقه‌ای از امید در سینه‌ام روشن می‌شود. «تا حالا چیزی بوده که نتونی احیاش کنی؟»

جواب می دهد: «جادو. من نمی تونم یه نشان یا چیزی شبیه بهش رو احیا کنم. احتمالاً رون ها رو هم همینطور.»

اگر او بتواند این کار را انجام دهد، ما فقط باید آنقدر دوام بیاوریم تا کودا از راه برسد. «یه سنگ سپرساز رو چطور؟»

ابروهای برنان بالا می‌پرد، و من از کنارش به ریانن نگاه می‌کنم. «ما باید از سنگ سپرساز محافظت کنیم، دست کم اجازه بدیم اون تلاشش رو بکنه.»

ری سرش را تکان می دهد، سپس به سمت مادرم می چرخد، که همچنان به برنان خیره شده است، طوری که انگار فکر می‌کند توهم زده است. «ژنرال سورنگیل، گروه دوم، بخش شعله، جناح چهارم رسماً اجازه می‌خواد تا از حریم هوایی بالای اتاق سنگ سپرساز محافظت کنه.»

و مادر بدون اینکه چشم از برنان بردارد جواب می‌دهد: «باشه.»



#پارت_۳۸۶
#پایان‌فصل‌شصت

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

30 Nov, 05:05


احساسش را خیلی خوب درک می‌کنم، پس قبل از اینکه تسلیمش شوم، روی انگشتان پا بلند می‌شوم و او را می بوسم. با اولین لمس لب‌هایمان، گرما بین ما شعله ور می شود و او باسنم را می گیرد و مرا بلند می کند. حس می‌کنم که داریم حرکت می‌کنیم و می‌چرخیم، و لب‌هایم را برای ورود زبانش به دهانم از هم جدا می‌کنم و تمام فکرهای منطقی را از در بیرون می‌اندازم.

باسنم روی میز فرود می‌آید و محکم‌تر او را می‌گیرم، محکم‌تر او را می‌بوسم و او بارها و بارها لب‌هایش را روی لب‌هایم می‌کشد، هر حسی که به او می‌دهم را می‌گیرد و بلافاصله تلافی می‌کند. این بوسه‌ی آهسته ای نیست که دیشب بر لبان هم زدیم و گوشه به گوشه بدن هم را نوازش کردیم چون می‌دانستیم هر لمس ممکن است برای آخرین بار باشد. این بوسه دیوانه و وحشی، شهوت‌انگیز و درمانده است.

دستم در موهایش فرو می‌رود و او را نزدیک‌تر نگه می‌دارد، انگار هنوز توانایی آندارنا برای متوقف کردن زمان را دارم، انگار اگر به بوسیدنش ادامه دهم می‌توانم خودمان را تا ابد در این لحظه نگه دارم.

او در دهانم ناله می کند و همان لحظه‌ که دستم را به سمت دکمه های شلوارش می‌برم، انگشتان او درگیر باز کردن دکمه‌های شلوار من می‌شوند.

بین بوسه‌های وحشیانه‌ای که روحم را به بازی می‌گیرد و حین باز کردن دکمه اول به او قول می‌دهم: «خیلی سریع انجامش می‌دیم.»

او تکرار می‌کند: «سریع بودن...»، و دستش را به شکمم می‌کشد و داخل شلوارم می‌برد. «معمولاً چیزی نیست که وقتی بهم التماس می‌کنی ازم می‌خوای.» و انگشتانش را روی-

کسی در می زند.

هر دو بی‌حرکت می‌مانیم و روی لب‌های یکدیگر نفس نفس می زنیم. نه. نه. نه.

«ادامه بده.» اگر این چند دقیقه تنها چیزی است که برای ما باقی مانده است، پس من آن را برای خودمان می خواهم. خدایان، اگر فقط یک اینچ دستش را پایین‌تر می‌برد...

چشمانش در چشمان من می‌گردد، و سپس طوری به لب‌هایم حمله می‌کند که انگار این بوسه، نتیحه نبردی که با آن روبرو هستیم را تعیین می‌کند.

ریانن از پشت در فریاد می‌زند: «من می‌دونم که اون داخلین!» و ضربه‌های آرامش به مشت کوبیدن تغییر می‌کند. «قبل از اینکه بیام داخل و ناجورترین صحنه‌ای که تو کل ناوار ثبت شده رو تجربه کنیم، دست از نادیده گرفتنم بردارید.»

در حالی که دهان زیدن روی گردنم می‌لغزد، التماس می‌کنم: «پنج دقیقه!»

صدایی عمیق و آشنا دستور می‌دهد: «همین الان!» و زیدن یک قدم عقب می‌رود و زیر لب فحش می‌دهد.

امکان ندارد درست شنیده باشم مگر نه؟ اما فقط محض احتیاط، دستانم از روی شلوار زیدن پایین می افتد و به سرعت دکمه‌های شلوارم را می‌بندم، بعد قبل از اینکه از روی میز پایین بپرم و با عجله به سمت در بروم، چند لحظه برای مرتب کردن لباس های زیدن وقت می‌گذارم.

«بدن‌هاتون رو از توی هم در بیارین و از هر کاری که دارین انجام می‌دین-»

با تکان دادن مچ دستم قفل و خود در را باز می‌کنم و نه تنها تک تک فلایرهای سال دومی و سومی گروه‌مان، بلکه تعدادی از سال‌ اولی‌هایمان را پشت آن پیدا می‌کنم. به علاوه سلون.

و برنان.

بدون چک‌کردن مرتب بودن لباس و ظاهرم، خودم را در آغوشش پرت مي‌كنم و او مرا مي‌گيرد و محكم به سينه‌اش می‌چسباند. «اومدی.»

«من قبلا یه بار تو و میرا رو اینجا گذاشتم تا خودتون تنها بجنگید و دیگه هیچوقت این کار رو نمی‌کنم. می‌دونستم به محض اینکه بری دنبالتون می‌کنم، اما گریفون‌ها به اندازه اژدهایان سریع پرواز نمی‌کنن.» لحظه‌ای مرا محکم تر به خود فشار می دهد و بعد رهایم می کند. «بهم بگو چطوری به دردتون می‌خورم؟»

«چشم‌هام داره درست می‌بینه؟ فلایر؟» وقتی مادرم به همراه دو نفر از دستیارانش نزدیک می‌شوند، تمام سرها به سمت آن‌ها می‌چرخد. نگاه مادر روی برادرم می‌نشیند و گام‌هایش سست می‌شود. «برنان؟»

«بخاطر تو نیست که اینجام.» برنان بدون اینکه هیچ حرف دیگری به او بزند نادیده‌اش می‌گیرد. «ماتیاس فلایرها رو برای پیدا کردن طلسم‌ها می‌فرسته. به هر حال، اون‌ها روی زمین سریعتر از ما هستن و کارشون هم با رون‌ها بهتره.»




#پارت_۳۸۵

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

29 Nov, 13:11


مجموعه‌ی اسیر زرین
جلد اول، زر اندود | Gild

شاه میداس من را نجات داد. از فقر و بیچارگی بیرونم کشید و روی پایه‌ای قرارم داد. من را «گرانبهایش» می‌نامند. محبوبش. من زنی هستم که او با لمس طلایی‌اش مرا طلا کرد تا به همه نشان دهد که من به او تعلق دارم. تا قدرتش را به رخ بکشد. او به من امنیت داد و من قلبم را به او بخشیدم. و حتی اگر از کاخ بیرون نمی‌روم، در امنیت هستم. تا زمانی که جنگ به قلمرو برسد و معامله‌ای انجام شود. ناگهان اعتماد من شکسته می‌شود. عشقم به چالش کشیده می‌شود. و من متوجه می‌شوم که شاید هر چیزی که در مورد میداس فکر می‌کردم اشتباه بوده است.
چون این میله‌هایی که مرا در خود حبس کرده‌اند، هرچند طلاکاری شده باشند، همچنان قفس هستند. اما هیولاهایی که در طرف دیگر هستند، ممکن است باعث شوند آرزو کنم که کاش هیچ‌وقت آنجا را ترک نکرده بودم.

ژانرها: رومنتزی، اروتیک، فی‌، انیمز تو لاورز، بازگویی
مترجم: رویا
ャ . @PlatedPrisoner .

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

28 Nov, 10:37


خدمت دوستانی که تازه جوین شدن:

این کتاب پنج جلده که بهم ربط دارن. دو جلدش اومده و جلد سوم بهمن ماه میاد. اسم جلد اول جناح چهارم عه که میتونید دو فصل اولش رو رایگان بخونید و اگه خوشتون اومد فایلش رو بخرید. و اسم جلد دوم شعله آهنین که میتونید اینجا رایگان بخونید و برای خوندن پارت‌های بیشتر تو چنل vip جوین بشید.

فصل اول و دوم جناح چهارم رایگان

خرید فایل جناح چهارم

میان‌بر‌ فصل‌های شعله آهنین

خرید VIP شعله آهنین

کلیپ و ادیت از کتاب

سیو عکس و ادیت

چنل شخصیم

کتاب های دیگه من

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

28 Nov, 05:07


مادر می‌گوید: «اینکه صبح چه دستوراتی دارین رو می‌دونین. سوارها، نزدیک‌ترین تخت رو پیدا کنین و تا می‌تونین بخوابین. کسایی که بزگایث رو ترک کردین، بیشترتون می‌بینید اتاق‌هاتون هنوز خالی ان و حتی هنوز ملافه‌هاتون عوض نشده. شما به استراحت نیاز دارین تا کارایی موثری داشته باشین.» او به همه‌ی افراد حاضر در کلاس توجیهی نگاه می‌کند و شاید این آخرین باری باشد که ما را می‌بیند. «هر دقیقه‌ای که مقاومت کنیم، بهمون کمک می‌کنه تا شانس سر رسیدن نیروی کمکی بیشتر شه. هر ثانیه مهمه. اشتباه نکنین. تا جایی که ممکنه مقاومت می‌کنیم.»

نگاهی به ساعت می‌اندازم. هنوز هشت نشده است، یعنی می‌توانم چند ساعت دیگر هم جمله‌ی همیشگی‌ام را تکرار کنم. من امروز نمی‌میرم.

اما نمی‌توانم همین را در مورد فردا بگویم.



***




ستاره‌ها هنوز در آسمان شب چشمک می‌زنند که من و زیدن در سکوت نسبی اتاقم شروع به لباس پوشیدن می‌کنیم. معلوم شد سربازهایی که اینجا ماندند همه‌چیز را به‌جز اتاق‌های رهبران دست‌نخورده رها کرده‌اند، گویی ممکن است ما متوجه اشباهمان شویم و برگردیم.

چند ساعت خوابی که نسیبمان شد خیلی پراکنده بود و مدام از خواب می‌پریدیم که باعث شد خیلی سرحال نباشم و کمی سرگیجه هم دارم، اما حداقل دچار کابوس نشدم.

تخیلم زیادی فعال است.

زیدن ستون فقراتم از بالا تا پایین می‌بوسد، و همانطور که زره‌ام را روی بانداژ ضربدری شانه چپم می‌بندد که مفصل دردناکش را ثابت نگه می‌دارد، لب‌هایش هر اینچ از پوستم را نوازش می‌کند. وقتی بوسه‌هایش به پایین کمرم می‌رسد، چشمانم بسته می‌شوند و حس خواستنی که دیشب بیش از حد نیاز سیر کرد دوباره جان می‌گیرد و پوستم را ملتهب می‌کند. چند بوسه ساده تمام چیزی است که همیشه لازم است تا بدنم فوراً با او هماهنگ شود.

از بالای شانه‌ام به او نگاهی می‌اندازم و به او هشدار می‌دهم: «اگه به این کارت ادامه بدی، باید نبسته درش بیاری.»

«این تهدید بود یا تشویق؟» نگاهش تیره می‌شود و بعد می‌ایستد که بندها را ببندد و آن‌ها را محکم گره می‌زند تا شل نشوند. «چون من مشکلی ندارم که آخرین ثانیه‌های آرامش داشتنم رو چسبیده به تو داخلت بگذرونم.» او در حالی که به سمت من حرکت می کند، دستش را روی انحنای باسنم می کشد، انگشتانش امتداد کمربند چرم پروازم را دنبال می‌کند، سپس آنها را در فاصله‌ی بین دکمه ها و شکمم فرو می‌کند.

ما نمی توانیم این کار را انجام دهیم، نمی توانیم پنهان شویم و وانمود کنیم که جنگ راه نیافتاده. نمی توانیم نادیده بگبریم که بیش از دوجین طلسم هنوز نابود، یا حتی پیدا نشده اند. آن هم وقتی که فقط یک مورد از آن‌ها برای هدایت ونین به رسان کافی بود، و ما فقط نیمی از طلسم‌هایی را که جک در محوطه کالج به جا گذاشته بود، پیدا کردیم. نمی توانیم فراموش کنیم که آخرین گزارش‌ها از چند سواری که آنقدر شجاع بودند که در سرزمین‌های میانی مسیر سامارا بمانند، حاکی از آن است که حمله‌ای قریب الوقوع در چند ساعت آینده اتفاق می‌فتد. اما خدایان، چقدر دلم این را می خواهد.


«نمی تونیم اینکار رو بکنیم.» پشیمانی‌ام در لحنم معلوم است، و با این حال نمی توانم جلوی خودم را بگیرم که دستانم را دور گردنش حلقه نکنم. «مهم نیست چقدر ترجیح می‌دم در رو قفل کنم و بذارم بقیه جهان اطرافمون بسوزه.»

«می تونیم این کار رو بکنیم.» یکی از دستانش را پشت گردنم می برد و مرا به خودش نزدیک تر می کند، تا جایی که بدن هایمان از ران تا سینه به هم می‌چسبند. «فقط بگو تصمیمت عوض شده تا پرواز کنیم و بریم.»

به چشمانش خیره می‌شوم و تک تک تکه‌های طلای داخلش را به خاطر می‌سپرم، محض اینکه دیگر فرصت این کار را پیدا نکنم. «اگه دوست‌هامون رو به حال خودشون رها کنیم، تو هیچوقت عذاب وجدان ولت نمی‌کنه و نمی‌تونی اینجوری زندگی کنی.»

«شاید.» ابرو‌هایش کمتر از یک ثانیه بهم گره می‌خورند، آنقدر سریع که وقتی به سمتم خم می شود، تقریباً از چشمم پنهان می‌ماند. «اما مطمئنم که بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم، پس وقتی می گم یه بخش خیلی واقعی از وجودم داره فریاد می زنه که تو رو از اینجا ببرم و به سمت آرتیا پرواز کنم، حرفم رو باور کن.»




#پارت_۳۸۴

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

28 Nov, 05:06


میرا در حالی که شانه‌هایش را عقب می‌دهد و صاف تر می‌ایستد، جواب می‌دهد: «با تمام احترامی که برای شما قائلم، ژنرال سورنگیل، اگه می‌خوایم واقعا از سیگنت‌هامون به بهترین نحو استفاده کنیم، پس باید با شما به عنوان آخرین خط دفاعی همراه شم، چون حالا دیگه می‌تونم بدون سپرها هم از قدرتم استفاده کنم.»

ابروهای مادر از تعجب بالا می‌روند و نگاهم بین آن‌ها جابجا می‌شود، انگار در حال تماشای یک مسابقه هستم.

میرا بزاقش را قورت می‌دهد و بعد نگاهش را روی من قفل می‌کند. «و ستوان رایورسان باید توی گروه دوم باشه، چون سیگنتش قبلا داخل نبرد به عنوان مکمل سیگنت سرباز سورنگیل ثابت شده‌ست.» او به من نگاه می‌کند طوری که انگار روی میز ناهارخوری رو به روی هم نشسته‌ایم، نه در میانه جلسه توجیهی قبل از جنگ. «با این که دوست دارم ازش محافظت کنم، اما بیشترین احتمال زنده موندن مؤثرترین سلاحمون بودنش کنار رایورسانه.»

مضطرب به مادرمان نگاه می‌کنم.

«خیلی خب.» مادر سری تکان می‌دهد، سپس جا به جا شدن آن‌ها را اعلام می‌کند.

خشم جاری شده در پیوندمان فروکش می‌کند و آرامش خاطر وجودم را فرا می‌گیرد. حداقل کنار هم هستیم.

ریدوک لبخند کوتاهی می‌زند. «شما دو تا تو گروه مایین؟ پس شاید بتونیم یه ساعتی دووم بیاریم.»

ساویر سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «من روی دو ساعت شریط می‌بندم.»

ایمجن از روی صندلی پشت سرمان هشدار می‌دهد: «جفتتون قبل از اینکه سرتون رو به هم بکوبم ساکت شین. هر چیزی کمتر از چهار ساعت غیرقابل قبوله.»

جنگ رسان چقدر طول کشید؟ یک؟ و آنجا ده سوار و هفت فلایر در برابر چهار ونین بودند.

مادر در حالی که کائوری جلو می‌رود، می‌گوید: «حالا که این کار رو انجام دادیم-» کائوری نقشه‌ای از بالا تا پایین بزگایث و منطقه اطراف را به نمایش در می‌آورد. «ما بزگایث، ویل و مناطق اطرافشون رو به چند بخش‌ تقسیم می‌کنیم.»

کائوری انگشتانش را تکان می‌دهد و خطوط شبکه روی نقشه ظاهر می‌شوند.

مادر با اشاره سر به کائوری ادامه می‌دهد: «هر گروه مسئول بخشی از فضای هواییه و پیاده‌نظام روی زمین رو پوشش می‌ده.» نشان‌ گروه‌ها روی شبکه‌های مختلف ظاهر می‌شوند و یک ثانیه طول می‌کشد تا گروه ما را در کنار ویل، همراه با گروهی از جناح اول، ببینم. هیچ نشانی از دشمن در آن فضا وجود ندارد، اما تعداد زیادی اژدهای بدون پیوند آنجا هستند که بدون شک آماده دفاع از زمین جوجه‌زایی‌شان هستند. «این بخش‌ها رو به خاطر بسپارید، چون وقتی که اونجایین، فرصت استفاده از نقشه رو ندارین. هرچی تو حریم هواییتون باشه، می‌کشیدش. اگه وارد حریم هوایی گروه دیگه‌ای شد، بذارین اون‌ها بکشنش. به هیچ وجه از حریم هواییتون خارج نشین، در غیر این صورت اوضاع تبدیل به یه غوغای آشفته می‌شه و ما رو با نقاط کوری که ازشون غافلیم مواجه می‌کنه. به محض گزارش تلفات، در صورت لزوم مجددا تقسیم‌بندی می‌شین.»

البته اگر گزارش شوند.

بخش پشت منطقه‌ی اصلی، جایی که اتاق سنگ سپر‌ساز قرار دارد، به طرز وحشتناکی خالی است، انگار آن‌ها به همین زودی بیخیال آنجا شده‌اند.

زمزمه می‌کنم: «این اشتباهه، ما باید از سنگ سپرساز دفاع کنیم.»

ساویر آرام می‌پرسد: «همونی که شکسته؟»

ریانن اصرار می‌کند: «بلند بگو.»

ریدوک در حالی که روی صندلی خود جابجا می‌شود، زمزمه می‌کند: «اینجوری شانس بیشتری برای زنده موندن داریم.»

گلویم را صاف می‌کنم. «این که سنگ سپرساز رو رها کنیم اشتباهه.»

مادرم نگاهی ناراضی به من می‌اندازد و دمای هوا چند درجه پایین می‌آید. «چرا فقط دخترهای منن که ساز مخالف می‌زنن؟»

میرا با لحنی خشک می‌گوید: «از مادرمون یاد گرفتیم.»

اصرار می‌کنم: «این اشتباهه، ما نمی‌دونیم چه قدرتی تو سنگ باقی مونده و به گفته واریک، و اون دقیقا تو همچین مکانی قرار گرفته چون سر راه قوی‌ترین جریان طبیعی قدرت قرار داره.»

«همم.» این بار مادرم نیست که به من نگاه می‌کند، ژنرال سورنگیل است. «حرفت رو درنظر می‌گیریم.»

امید در سینه‌ام موج می‌زند. «پس گروهی رو برای محافظت ازش تعیین می‌کنین؟»

«به هیچ عنوان. نظرت با اینکه در نظر گرفته شد، ولی اشتباهه.» او بدون هیچ حرف دیگری مرا نادیده می‌گیرد، بدون اینکه همانطور که در کلاس های تحلیل جنگ دیدیم دلیلی برای مخالفت با نظرم به من دهد. احساس حقارت می‌کنم و در صندلی‌ام فرو می‌روم.

موجی از گرما در پیوندم جاری می‌شود، اما سرمای ناشی از دست رد خوردن به سینه‌ام توسط او را کم نمی‌کند.



#پارت_۳۸۳

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

28 Nov, 05:04


وقتی سربازهای پیاده نظام با چهره‌های نامطمئن و مضطرب وارد می‌شوند، تمام سرها به سمتشان می‌چرخد. کالوین را می‌بینم، رهبر جوخه‌ای که برای مانور با او هم‌گروه شده بودیم، که به فضا خیره می‌شود و نگاهش روی نقشه‌ی ناوار می‌نشیند. نشان او با بقیه یکی‌ست و مرا به این نتیجه می‌رساند که آن‌ها رهبران مقرشان را فرستاده‌اند.

«مقر پیاده نظام چند ساعت آینده رو صرف تلاش برای شکار طلسم‌ها برای ما می‌کنه و در عین حال خودشون رو هم آماده می‌کنن تا...» دین حرفش را نصفه می‌گذارد و بزاقش را قورت می‌دهد.

دورا که دلش به حال او سوخته جلو می‌رود. «شما امشب با گروهاتون کار می‌کنید. به یاد داشته باشید که وایورن‌ها هم عامل حواس پرتی ما و هم سلاح اون‌ها هستن. وقتی یکی از ونین‌ها رو بکشید، وایورن‌هایی که ساخته رو هم می‌کشید. هیچ کس به تنهایی با یه اعمالگر تاریکی روبه‌رو نمی‌شه. اینجوری کشته می‌شین. با هم کار کنین، به هم تکیه کنین، درست مثل آزمون گروهی، مکمل سیگنت‌های همدیگه باشین.»

ریانن زیر لب می‌گوید: «فقط مشکل اینه که یه این جنگ واقعیه.»

جایی که سربازان واقعا خواهند مرد.

دورا ادامه می‌دهد: «به یاد داشته باشین که ونین‌ها سبک مبارزه‌تون رو تقلید می‌کنن، پس اگه چاره‌ای جز نبرد تن به تن ندارین، حرکات‌تون رو مدام تغییر بدین.» بعد از شدت نگرانی و شاید کمی وحشت لبانش را روی هم می‌فشارد.

سربازهای بزگایث بین خود زمزمه می‌کنند و در صندلی‌هایشان جابجا می‌شوند.

ساویر سرش را تکان می‌دهد و نوک انگشتانش را روی میز‌ می‌کوبد. «سر تموم خنجرهایی که با خودمون آوردیم شرط می‌بندم که نحوه‌ی مبارزه با ونین رو بهشون یاد ندادن.»

«سال‌ اولی‌هایی که سیگنت‌هاشون ظاهر نشده، ازتون انتظار دارم که در صورت سقوط ما، آماده پرواز باشین. شفادهنده‌ها در حال آماده‌سازی درمانگاه‌هان. کاتب‌ها با مهم‌ترین اسناد و مدرک‌ها در حال تخلیه‌ان.» دورا نگاهی به مادرم می‌اندازد.

البته که همینطور است. فقط کنجکاوم که آن‌ها کدام متن‌ها را به اندازه کافی ارزشمند می‌دانند تا ذخیره کنند و کدام‌ها را به راحتی پشت سر می‌گذارند تا بسوزنند.

مادر به سمت راست من نگاه می‌کند، جایی که میرا با چند نفر از دوستانش ایستاده است، سپس به من نگاه می‌کند. «وظایف امشب با در نظر گرفتن منافع بزگایث و ویل مشخص شده‌ان. سیگنت‌های فوق‌العاده قدرتمندی بین شما وجود داره. و سوارهای بااستعداد.» او به ردیف اول نگاه می‌کند، جایی که امتریو نشسته است. «و حتی استادهای رزمی. اما بهتون دروغ نمی‌گم-»

زمزمه می‌کنم: «این دیگه جدیده.» و ریانن پوزخند می‌زند. مادر ادامه می‌دهد: «تعداد ما کمه. خیلی ضعیفیم. اما حتی اگه شانس بر علیه‌مون باشه، خدایان همراهمونن. چه اینکه بعد از ترشینگ از اینجا رفتید چه موندید، ما همه سواران ناواری هستیم که برای دفاع از اژدهایان توی سخت‌ترین و بدترین شرایط بهشون پیوند خوردیم، و الان وقتشه.»

بدترین شرایط در طولانی‌ترین شب سال. با وزن سنگین ناامیدی مبارزه می‌کنم و معده‌ام درد می‌گیرد.

به آندارنا می‌گویم: «می‌خوام به آرتیا بری. قبل از اینکه برسن، از اونجا برو. برو جایی که می‌تونی مخفی شی، برگرد پیش برنان.»

جواب می‌دهد: «من جایی‌ که بهم نیاز داشته باشن می‌مونم، که اونم پیش شماست.»

هر بهانه‌ای که می‌توانم برای زنده نگه داشتن او بیارم برایش مهم نیست، و جفتمان این را می‌دانیم. انسان‌ها به اژدهایان دستور نمی‌دهند. اگر او مصمم است که با من و ترین بمیرد، من نمی‌توانم کاری انجام دهم. لب‌هایم را بین دندان‌هایم فشار می‌دهم و گاز می‌گیرم تا سوزشی که در چشمم حس می‌کنم را دفع کنم.

مادر سوارهای فعال را بین گروه‌های سواران تازه کار تقسیم می‌کند تا تجربه‌هایشان را با آن‌ها درمیان بگذارند، و من ناخن‌هایم در کف دستم فرو می‌برم. گاریک به گروه اول، بخش شعله، و هیتون به گروه اول، بخش پنجه منصوب می‌شود در حالی که امری را به گروهی در جناح اول می‌فرستند. «کاپیتان سورنگیل.» ماممادران به میرا نگاه می‌کند. «تو با گروه دوم، بخش شعله، جناح چهارم می‌ری.»

کل گروه ما به میرا نگاه می‌کند و چشمانم از ترسی که در چهره‌ او شعله‌ور می‌شود، گرد می‌شود.

خشم پیوندم با زیدن را پر می‌کند. «لعنت بهش.»




#پارت_۳۸۲

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

27 Nov, 11:19


رمان شکارچی سنگدل

یکی از موردانتظارترین و جذاب‌ترین رمان‌های فانتزی عاشقانه دنیا در سال 2024 ♥️
مترجم: مونا نصر
ژانر: فانتزی، حماسی، عاشقانه، جادو
«پارتگذاری رایگان و به صورت PDF»

خلاصه:
در روز انقلاب، تمام جادوگران به اعدام محکوم شدند و خیابان‌های شهر با خونشان نقاشی شد...
انقلاب به پیدایش جمهوری نوین و سقوط حکومت جادوگران انجامید.
حالا بعد از ۲ سال سرکوب، بسیاری از جادوگران توسط «شب‌پره سرخ» فراری داده شده‌اند و از سرزمین گریخته‌اند، و شب‌پره سرخ به هدف اول گارد خونینِ جمهوری تبدیل شده است.
اما پشت نقاب شب‌پره سرخ، دختری پنهان شده که در روشنایی روز، وارثی ثروتمند و بی‌عار است و بابت تحویل دادن مادربزرگ جادوگرش برای اعدام، تبدیل به نورچشمی جمهوری شده...

https://t.me/+8L5tc8t03xBmZGJk

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

27 Nov, 05:54


زیدن از نگاه نکردن به وایولت تو کلاس تحلیل جنگ تو جناح رسیده به چشمک زدن بهش تو شعله:>

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

27 Nov, 05:05


دین از نولان که با ناباوری و وحشت به جک خیره شده است، می‌پرسد: «چندتا سوار اینجاست؟» ناگهان می‌فهمم که چرا او امسال انقدر خسته بود. وقتی به من گفت درحال ترمیم روح است و از معنای مجازی آن استفاده نکرد، بلکه به معنای واقعی کلمه داشت روح جک را احیا می‌کرد. دین از کوره در می‌رود: «پرسیدم چندتا سوار اینجاست، نولان؟»

شفادهنده نگاه خسته‌اش را به سمت او بلند می‌کند.

مادرم در حالی که دستش را روی سرش که در حال خونریزی است می‌گذارد، جواب می‌دهد: «صد و نوزده‌تا سرباز، ده‌تا رهبر. بقیه همه به پايگاه‌های سرزمین میانی و سامارا فرستاده شدن.» بعد نگاهی به من می‌اندازد. «به علاوه‌ی اونایی که تو آوردی.»

دین سرش را تکان می‌دهد. «من خاطرات جک رو دیدم. این کافی نیست.»

میرا جواب می‌دهد: «خب، باید باشه.»

دین به مادرم می‌گوید: «همه رو جمع کن. سرعت اون‌ها سریع‌تر از اژدهایانه. ما ده ساعت وقت داریم. شاید کمتر. بعدش هممون مردیم.»


***


نیم ساعت بعد، تقریبا تمام صندلی‌ها در کلاس تحلیل جنگ پر است و کسانی که جنگیدن برای پورومیل را انتخاب کرده‌اند و کسانی که تصمیم به ماندن برای دفاع از ناوار گرفته‌اند، به وضوح از هم جدا شده‌اند. سربازهای آرتیایی سمت راست کلاس را پر کرده‌اند و برای اولین بار، وقتی مادرم و دورا با دین روی صحنه می‌روند، کاغذ و قلم بیرون نمی‌آورم تا یادداشت‌برداری کنم.

جو مضطربی که در اتاق وجود دارد، مرا به یاد لحظات روی برجک در آتباین می‌اندازد، جایی که تصمیم گرفتیم در رسان بجنگیم. با این تفاوت که امروز هیچ حق انتخاب دیگری وجود ندارد؛ ما اینجاییم.

این جنگ در اتاق سنگ سپرساز شروع شد و ما همین حالا هم شکست خورده‌ایم. فقط هنوز نفس می‌کشیم. گریم به ترین گفت که ملگرن و نیروهایش تا زمانی که ارتش وایورن به ما می‌رسند به اینجا نخواهند رسید و حدود یک ساعت پیش خبر رسید که ارتش دومی از وایورن‌ها در حال پرواز رصد شده‌اند.

حالا انگار اولی برای نابودی‌مان کافی نیست.

با نگاهی از روی شانه‌ام به سمت صندلی‌های بالا، زیدن را می‌بینم که دست به سینه کنار بودی ایستاده و به هر چیزی که گاریک به او می‌گوید گوش می‌دهد. درد شدیدی در قلبم فوران می‌کند. چطور ممکن است فقط چند ساعت فرصت داشته باشیم؟

انگار سنگینی نگاهم را حس می‌کند چون به من نگاه می‌کند، بعد چشمکی می‌زند، انگار نه انگار که با مرگ قطعی رو‌ به رو شده‌ایم. شبیه این است که به پارسال برگشته‌ایم و این فقط یک کلاس تحلیل جنگ معمولی است.

در حالی که استادان در مورد چیزی روی صحنه صحبت می‌کنند، ساویر از ریدوک می‌پرسد: «دست‌هات چطورن؟»

«نولان بلافاصله بعد از مراقبت از ژنرال سورنگیل درمانشون کرد.» ریدوک انگشتانش را خم می‌کند و پوست بدون سوختگی را نشان می‌دهد. او از من می‌پرسد: «دین چطوره؟»

«اون هیچ کاری نمی‌تونه براش انجام بده.» سرم را تکان می‌دهم. «مطمئن نیستم به خاطر اینه که این یه زخم غیرقابل درمانه یا به این دلیل که نولان بیش از حد از تلاش برای احیاکردن مکرر جک خسته شده.»

ری زمزمه می‌کند: «جک لعنتی.»

موافقت می‌کنم: «جک لعنتی.»

دورا جلسه‌ی توجیهی را شروع می‌کند. گزارش داده شده که هزار وایورن در حال آمدن به این سمت هستند. خبر خوب؟ آن‌ها حتی به خود زحمت توقف در سامارا را هم ندادند، که یعنی تلفاتمان کمتر است. خبر بد؟ به نظر نمی‌رسد اصلا هیچ‌جا متوقف شوند، که یعنی ما فرصت کمتری خواهیم داشت.

دین جلو می‌رود و گلویش را صاف می‌کند. «چند نفر از شما به رون ردیابی تسلط دارین؟»

حتی یک دست هم در میان سربازان آرتیایی از جمله ری و من بلند نمی‌شود. سربازهای بزگایث هم که طوری به نظر می‌رسند انگار دین دارد به زبان کرولیش صحبت می‌کند.

«صحیح.» دین دستش را در موهایش فرو می‌کند و چهره‌اش ناامید می‌شود قبل از اینکه خودش را کنترل کند و چهره‌ی خونسردی را به نمایش بگذارد. «این اوضاع رو پیچیده می‌کنه. اعمالگرهای تاریکی دقیقا می‌دونن که ما کجاییم، چون طبق خاطرات بارلو، اون طلسم‌هایی رو در سراسر کالج و همینطور در مسیر ویل جاسازی‌ کرده.»

مثل اینکه دین محرمانه نگه داشتن سیگنت خود را کنار گذاشته است.

دهانم باز می‌ماند. این طلسم همان انرژی‌ست که کراد هنگام ورود ما حس کرد، همان انرژی که ونین را به رسان فرا خواند. از بین بردن طلسم‌ها بهترین شانس ما برای خرید زمان، یا دست کم برای این است که جلوی آمدن ارتش‌های دیگرشان را بگیریم.

صدای قدم‌هایی از سمت در ورودی به گوش می‌رسد و دین ادامه می‌دهد: «من دیدم که بارلو بیشتر طلسم‌ها رو کجا گذاشته، اما نه همشون رو.»




#پارت_۳۸۱

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

27 Nov, 05:04


زیدن جلوتر می‌رود. «می‌دونم که قراره بهم بگی. چون من مشکلی با کشتنت ندارم. پس بگو کی. یکم خوبی از خودت به جا بذار.»

وقتی جک امتناع می‌کند، جواب می‌دهم: «قبل از مبارزه‌اش با من. اون قدرتش رو وارد بدنم کرد. فقط اون موقع تشخیص ندادم چیه. ولی چطوری؟ سپرها-»

«برعکس چیزی که اژدهایان خواستن شما باور کنین همه‌ی قدرت‌هامون رو مسدود نمی‌کنن! ما هنوز هم می‌تونیم از زمین تغذیه کنیم، هنوز می‌تونیم انقدر جادومون رو فعال نگه داریم که زنده بمونیم. انقدری هست که فریبشون بدیم. ممکنه قدرتمند نباشیم و تحت حافظت شما توانایی اعمال جادوهای بزرگ رو نداشته باشیم، اما اشتباه نکنین: ما خیلی وقته بینتون هستیم و حالا هم آزادیم.» جک به باید اشاره می‌کند، نگاه خیره‌کننده‌اش به طور متناوب بین من و زیدن می‌چرخد. «هیچوقت نمی‌فهمم که اون چرا تو رو می‌خواد، چه چیز کوفتی تو رو انقدر خاص می‌کنه؟»

ترین می‌گوید: «این همه چیز رو تغییر می‌ده.»

«روحتونم خبر نداره قراره با چی مواجه بشین.» جک به سایه‌ها چنگ می‌زند و پاهایش را در هوا تکان می‌دهد، اما زیدن نوار دیگری را دور گلویش می‌پیچد و او بی‌حرکت می‌ماند. «اونا سریع‌تر از چیزی هستن که فکر می‌کنین. سردارمون داره با یه ارتشِ وایورن سبز میاد. همشون دارن میان.»

لحن زیدن تمسخرآمیز می‌شود. «ممکنه یکم طول بکشه تا بتونن نقشه نوار رو بخونن و اینجا رو پیدا کنن و تا برسن، تو خیلی وقته که مردی.»

«باید تا جایی که ممکنه اون رو برای بازجویی زنده نگه داریم.» وزنم را با احتیاط جابه‌جا می‌کنم تا از جلب کردن توجه جک دوری کنم.

زیدن می‌پرسد: «چجوری اینکار رو بکنیم؟»

باید اون را از قدرتش جدا کنیم. چشمانم در فضا می‌گردد و نولان را پیدا می‌کنم که در سمت چپ ایستاده. او جک را تمام این مدت تحت کنترل نگه داشته است-

به زیدن می‌گویم: «سرم. باید به همین دلیل باشه که سرم مسدود کننده سیگنت رو تولید کردن.»

حرکتی چیزی نزدیک میرا باعث می‌شود نگاهی به سمت او بیاندازم و دین را می‌بینم که از کنار او می‌گذرد.

«اون‌ها به نقشه نیاز ندارن. نه وقتی که من راه رو بهشون نشون دادم. وقتی شما مشغول قاچاق اسلحه بودین، ما مشغول قاچاقشون به داخل بودیم.» حرکات جک ضعیف‌تر و نفس‌هایش سخت‌تر می‌شود، درست مثل نفس‌های لیام. «کل این مکان در عرض چند ساعت مال ما می‌شه.» او دستش را دراز می‌کند و به دیوار می‌رسد، بعد وقتی رنگ سنگ دیوار می‌پرد، بدنش می‌لرزد.

قلبم می‌لرزد. ما زیرزمین هستیم.

زیدن خنجر آلیاژی خود را می‌کشد و به جلو می‌رود، اما دین سریع‌تر به آنجا می‌رسد.

«هنوز نه!» دین سر جک را می‌گیرد و چشمانش را می‌بندد و سنگ‌ها یکی پس از دیگری، رنگ خود را از دست می‌دهند.

یک. دو. سه. با گسترش خشکی شروع به شمارش ضربان‌های قلبم می‌کنم.

در ضربان چهارم، جک دستانش را از روی دیوار برمی‌دارد و ساعد دین را می‌گیرد.

«زیدن؟» این یک درخواست است، و جفتمان آن را می‌دانیم، اما او کاری نمی‌کند.

بدن دین شروع به لرزیدن می‌کند.

من فریاد می‌زنم. «زیدن! جک داره جادو و جونش رو تخلیه می‌کنه!» قدرت در نوک انگشتانم جرقه می‌زند و آماده‌ی هجوم است.

وقتی که دین از شدت درد فریاد می‌زند، زیدن قدم باقی مانده را برمی‌دارد و دسته خنجر را به شقیقه جک می‌زند و او را بیهوش می‌کند.

با عجله به سمت دین می‌روم که به عقب تلو تلو می‌خورد، کت پروازش را در می‌آورد و پارچه یونیفرم‌اش را بالا می‌زند تا سوختگی‌های خاکستری رنگی را نمایان کند که روی پوستش، دقیقا همان جایی که جک دستش را گرفته بود است.

«حالت خوبه؟» خدایان، پوستش در حال چروک شدن است.

«فکر کنم.» دین به نوبت دست‌هایش را روی بازوهایش می‌کشد، سپس انگشتانش را برای بررسی خم می‌کند. «لعنتی مثل سوزش یخ درد می‌کنه.»

زیدن نگاهی تهدیدآمیز به نولان می‌اندازد. «فکر کنم تو می‌دونی باید باهاش چیکار کنی؟ چون از ماه می این کار رو انجام دادی؟»

نولان سری تکان می‌دهد و خودش را به جک می‌رساند و یک شیشه سرم را در دهانش می‌ریزد. زیدن سایه‌هایش را کنار می‌کشد و به جک اجازه می‌دهد روی زمین بیفتد، سپس خم می‌شود و وصله‌ی سال اولی جک را می‌کند.




#پارت_۳۸۰

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

27 Nov, 05:03


جادو به تعادل نیاز دارد.
هر چه از آن بگیرید را پس می‌گیرد تا یر به یر شوید، و این اعمال‌گر نیست که بهایش را تعیین می‌کند.


جادو: مطالعه‌ای جهانی برای سواران توسط کلنل امزین روثورن


فصل شصت


زیدن سایه‌ها را عقب می‌کشد و جفتمان همزمان می‌چرخیم تا آسیب را بررسی کنیم.

قلبم فشرده می‌شود و ناخودآگاه دستم را به سمت دست زیدن دراز می‌کنم. سنگ سپرساز دو تکه شده و روی زمین افتاده، هیچ شعله‌ای هم آنجا نیست.

پناه بر دان، تمام ناوار بی‌دفاع شده.

با وجود بدن باید دیدی ندارم که میرا را ببینم، برای همین به سمت راست نگاه می‌اندازم و با چشمان گشاد ریانن روبرو می‌شوم که در جلوی طاق‌نما ایستاده و از ریدوک و مادرم محافظت می‌کند.

جک از شدت ضربه‌ی خنجرم به عقب تلو تلو می‌خورد، نگاهی شوکه اما خشمگین روی صورتش می‌نشیند و آن را از توی شانه‌اش بیرون می‌کشد و روی زمین می‌اندازد.

رو به زیدن زمزمه می‌کنم: «اون فقط چند دقیقه وقت داره.»

بارلو همین الان اژدهای خود را کشت. این غیرقابل درک و غیرممکن است. با این حال باید قطعا مرده، چون جک به زانو در می‌آید و رو به آسمان پنجاه فوت بالاتر از ما می‌خندد.

میرا ظاهر می‌شود، آهسته در اطراف جسد باید حرکت می‌کند و وقتی شمشیرش را بلند می‌کند، زیدن سرش را به آرامی برایش تکان می‌دهد. میرا آن را بالا و آماده حمله نگه می‌دارد اما جلوتر نمی‌آید.

زیدن می‌پرسد: «می‌دونی که قراره به اژدهات ملحق شی، نه؟» صدایش آرام است و سایه‌ها در حرکت‌های آشفته جلوی پای‌مان حرکت می‌کنند.

خنجر دیگری در دستم می‌گیرم. «چیکار می‌کنی؟»

آرام بودن لحنش واقعا آزاردهنده است. «تا جایی که می‌تونیم اطلاعات بدست میارم.»

بارلو در حالی که موهای بلوندش پیشانی‌اش را پوشانده، می‌گوید: «مسئله همینه.» بعد روی یک دستش می‌افتد. «من قرار نیست بهش ملحق شم. اون‌ها این فکر رو به ما می‌خورونن که ما گونه‌ی پست‌تری هستیم، اما دیدین چقدر راحت کنترلش کردم؟ چقدر راحت انرژی‌ پیوند بینمون جایگزین شد؟» چشمانش در حالی که انگشتانش روی سنگ می‌چرخند بسته می‌شوند.

نولان از کنار ریانن می‌گذرد و می‌غرد: «جک! این کار رو نکن!» اما وقتی ویرانی‌های اطرافش را می‌بیند، چهره‌اش درهم می‌رود. «تو ... تو بهتر از این حرف‌هایی! می‌تونی انتخاب کنی!»

سینه‌ام فشرده می‌شود. «طوری که این رو گفت تقریبا شبیه اینه که انگار انتظارش رو داشت.»

زیدن جواب می‌دهد: «چون داشت.» نگاهش روی جک قفل می‌‌شود. «دلش می‌خواد احیاش کنه. از ماه می داره تلاش می‌کنه که احیاش کنه. فقط الان ضعیف‌تر از اونیه که بتونه از نیت‌هاش محافظت کنه تا من نفهمم.»

«چی رو احیا کنه؟ صدمه‌های ناشی از سقوطش رو؟»

ابروی زیدن از شدت تمرکز در هم می‌رود. «جک ونین شده. و نمی‌دونم چجوری داخل سپرها موند و قایمش کرد.»

احساس می‌کنم حالت تهوع گرفته‌ام.

جک فریاد می‌زند: «من هیچ حق انتخابی ندارم! اگه هم داشتم، همون لحظه‌ای انتخابم رو کردم که دیدم اون-» او به من خیره می‌شود. «با قوی‌ترین اژدهای داخل ترشینگ پیوند خورد. چرا اژدهایان باید توانایی ما رو تعیین کنن، در حالی که ما خودمون می‌تونیم سرنوشتمون رو بسازیم؟»

اوه خدایان! او خیلی وقت است که ونین شده. اما کی؟ قبل از سقوطش. باید قبل از اینکه وقتی برای اولین بار از قدرتم استفاده کردم، باشد. روز مبارزه‌مان در باشگاه…

و من خنجری اشتباهی را به سمتش انداختم.

ترین می‌غرد: «باید!» و من به بالا نگاه می‌کنم و می‌بینم که او جلوی دیده شدن انبوه ستاره‌های بالای سرمان را گرفته است.

«من خیلی متاسفم.»

نولان اعتراض می‌کند: «جادو نیاز به تعادل داره، استفاده بی‌رویه ازش بی‌بها نیست!»

«واقعا؟» جک نفس عمیقی می‌کشد و سنگ‌های اطرافش از خاکستری تیره به قهوه‌ای تیره تغییر رنگ می‌دهند. «اصلا خبر دارین چه قدرتی زیر پاهاتونه؟»

رنگ یکی از سنگ‌‌ها می‌پرد، سپس دیگری، و دیگری.

«زیدن-»

«می‌دونم.» سایه‌ها به جلو حرکت می‌کنند، جک را به عقب می‌کوبند و قبل از بلند کردنش از روی زمین، او را روی زمین می‌‌کشند، بعد دو رشته سایه ضربدری او را می‌گیرند و در هوا معلق نگه می‌دارند. زیدن می‌پرسد: «کی تبدیل شدی؟»

جک در بند تقلا می‌کند. «خیلی دلت می‌خواد بدونی، نه؟» زیدن مشتش را می‌بندد و سایه‌ها محکم‌تر او را می‌گیرند.



#پارت_۳۷۹

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

26 Nov, 13:24


برید شکارچی سنگدل بخونید یکی از کتاب‌های موردعلاقمه

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

26 Nov, 05:02


ریانن با عجله به جلو می‌رود و بازوهایش را زیر بازوان ریدوک می‌اندازد. «من حواسم بهش هست.» سپس او را به جایی که شبیه یک گودال است و دیواره‌ی یخی آنجا قرار گرفته بود، می‌کشد. من اصلا برای دیدن دست‌های سوخته، تاول زده و خونریزی کرده‌ی ریدوک آماده نبودم.

زیدن با نگاهی به من می‌گوید: «ما از سمت چپ می‌ریم.»

دین به میرا نگاهدمی‌کند که در جواب به نشانه موافقت سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «ما می‌ریم راست.»

من و زیدن به سمت چپ می‌دویم و خنجر را در دستم می‌چرخانم و نوک آن را می‌گیرم تا وقتی کنج را چرخیدیم، پرتابش کنم.

این دیگه چه کوفتیه؟

باید روی پاهای عقبش بالا آمده، پنجه‌های جلویی‌اش بالای آتش سنگ سپرساز را گرفته و بارلو روی زین خود نیست. یک ثانیه طول می‌کشد تا او را ببینیم که از بالای گردن باید است و یکی از شاخ‌هایش را گرفته.

حتی زیدن هم آنقدر سریع نیست که جلوی فرو رفتن شمشیر کوتاه جک در پشت گردن باید را بگیرد. فریاد اژدها پایه‌های اتاق را می‌لرزاند و زمانی که جک تیغه را تا انتها جلوی گلویش فشار می‌دهد ناگهان متوقف می‌شود. سر جک به سمت ما می‌چرخد، وقتی خون از گلوی باید روی سنگ پاشیده می‌شود، و او کف دستش را رو به سمت بیرون می‌گیرد و قدرتش را پرتاب و سایه‌های زیدن را منحرف می‌کند. شعله‌های سیاه یک لحظه قبل از اینکه باید بیفتد و وزنش به جلو خم شود، خاموش می‌شود.

سنگ سپرساز کج می‌شود و جک تلاش می‌کند تا آن را نگه دارد و به من فرصتی عالی می‌دهد تا مچ دستم را تکان دهم و خنجر را رها کنم.

فریاد رضایت‌بخشی می‌شنوم اما زیدن کمرم را می‌گیرد، و دیواری از سایه را به سمت بالا پرت می‌کند که محفظه اطراف ما را فرا می‌گیرد، با این وجود جلوی سر و صدای سقوط و ترک خوردن سنگ را نمی‌گیرد.

لرزش انرژی سنگ در فضا متوقف می‌شود.

و این یعنی سپرها از کار افتاده‌اند.



#پارت_۳۷۸
#پایان‌فصل‌پنجاه‌ونه

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

26 Nov, 05:01


«طبق گفته خودت، من نمی‌تونم بیشتر از آتیشم برای-» او طوری مکث می‌کند که انگار دارد وضعیتم را بررسی می‌کند. «تو راهم.»

«نه!» فریاد مامان باعث می‌شود که بدنم یخ بزند و او و میرا با سرعت بیشتری به سمت اتاق جلوی ما می‌دوند، هر دو در حال حرکت به سمت چپ، سلاح‌شان را آماده می‌کنند و بالا می‌گیرند.

بقیه ما به اتاق اصلی می‌رسیم و قبل از اینکه بتوانم وضعیت را ارزیابی کنم، سایه‌های زیدن مرا روی پاهایم بلند می‌کنند و به سینه‌اش می‌چسباند ​​و ما را به عقب می‌چرخاند و ستون فقراتم را به دیوار راهرو فشار می‌دهد، همان لحظه دمِ عقربی اژدهایی نارنجی درست به همان جایی که ایستاده بودم، می‌کوبد.

یه اژدهای لعنتی اونجاست؟

«تو خوبی؟» چشمان زیدن گشاد می‌شوند.

به او اطمینان می‌دهم: «بهم نخورد.»

سرش را تکان می‌دهد و با درجا نگاهش از حالت نگران به حالت هوشیار تغییر می‌کند و جفتمان به سمت ورودی می‌چرخیم و ریدوک، ریانن و دین هم به سرعت به ما ملحق می‌شوند.

دهانم باز می‌ماند و قدرت در رگ‌هایم جریان می‌یابد و دستانم با حس نیرویی قوی گز گز می‌کنند.

این سنگ سپرساز دو برابر بزرگ‌تر از سنگ آرتیا است، اتاقی که آن را در خود جای داده است هم همینطور، اما بر خلاف سنگ آرتیا، حلقه‌ها و رون‌های حک شده در آن توسط یک الگوی الماسی تکمیل شده‌اند. و بر خلاف سپرهای ما در آرتیا، این سنگ سپرساز در آتش غوطه‌ور است و بالای آن شعله‌هایی سیاه می‌سوزند.

اژدهایی از پشت سنگ و از سمت چپ بیرون می‌آید و باعث می‌شود مادر و میرا به سمت ما عقب نشینی کنند.

نه هر اژدهایی... باید.

ترین در حالی که باید سرش را پایین می‌آورد، دستور می‌دهد: «از اونجا بیا بیرون!» من یک نگاه به چشمانش می‌‌اندازم، که به جای طلایی، شفاف و مات‌اند- قبل از اینکه مادر به سمت بینی‌اش حرکت و شمشیرش را برای ضربه زدن بلند کند.

باید با یک ضربه سرش او را کنار می‌زند و مادر به دیوار سنگی اتاق برخورد می‌کند و قبل از اینکه روی زمین بیفتد، سرش زخمی می‌شود.

زیدن دستش را دراز می‌کند و سایه‌ها جلو می‌روند و میرا و مادر را می‌گیرند و آن‌ها را به سمت خودمان می‌کشند. باید می غرد و بخار و تف از دهانش بیرون می‌پرد.

او به سمت ما حرکت می‌کند، چنگال‌هایش روی زمین کوبیده می‌شوند و وقتی در اطراف سنگ مانور می‌دهد، جک بارلو را پشتش آشکار می‌کند. جک لبخندی به من می‌زند که باعث دل‌پیچه‌ام می‌شود. «به موقع رسیدی، سورنگیل.»

سایه‌های زیدن، میرا را کنار من رها می‌کنند، اما به کشیدن بدن بیهوش مادرم به عقب طاق ادامه می‌دهند. به ترین می‌گویم: «اگه زودتر سر برسی ممنونت می‌شم.»

من نمی‌توانم اینجا بدون به خطر انداختن بقیه از قدرتم استفاده کنم. علاوه بر این، قدرت جذب و بارگیری سنگ هر جرقه‌ را به سمت خود می‌کشاند.

ترین در جوابم می‌غرد: «دسترسی به اون مکان خیلی هم آسون نیست.»

دین با عصبانیت می‌گوید: «بارلو داری چه غلطی می‌کنی؟»

او در حالی که شادی در چشمانش می‌درخشد، جواب می‌دهد: «کاری که قولش رو داده بودم.»

زیدن جریان دیگری از سایه‌ها را می‌فرستد، این یکی به سمت بارلو هدفگیری شده است، و باید آرواره‌اش را باز می‌کند، همانطور که آتش در گلویش می‌درخشد، چشمان ترسناکش برق می‌زند.

فریاد می‌زنم: «زیدن!» که ریدوک از کنار من و همه می‌گذرد و بازوهایش را به جلو دراز می‌کند و کف دستش را به سمت بیرون می‌گیرد.

ریدوک فریاد می‌زند: «بخوابید رو زمین!» و من خیلی کوتاه دیواری از یخ را می‌بینم که جلویمان شکل می‌گیرد قبل از اینکه زیدن مرا به سمت بدنش بکشد و رویم خم شود. اتاق لحظه‌ای به رنگ نارنجی می‌درخشد، سپس چند قانیه‌ی دیگر و نور آتش از دیوارهای سنگی منعکس می‌شود. ریدوک فریاد می‌زند و آنقدر موضعش را حفظ می‌کند تا جریان آتش متوقف می‌شود.

به محض اینکه که آتش خاموش شد، روی پایمان می‌ایستیم تا با بارلو و باید بجنگیم، اما اژدها دوباره پشت سنگ سپرساز ناپدید شده است.




#پارت_۳۷۷

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

26 Nov, 05:01


سگیل جواب می‌دهد: «رون‌ها.»

درست است. دم عقربی قهوه‌ای طعمه را در رسان پیدا کرد چون به آن‌ها بسیار حساس است. به آن‌ها یادآوری می‌کنم: «بزگایث روی رون‌ها ساخته شده.»

«این فرق می‌کنه، اون همون انرژی که تو رسان کشف کرد رو حس می‌کنه.» لحن ترین تغییر می‌کند: «سوارش همراه دورا کنترل خوابگاه رو تحت کنترل گرفته.»

گاریک در موقعیتش است.

مادر ما را از راهرو به سمت برجک شمال غربی هدایت می‌کند، سپس از پلکان مارپیچی پایین می‌رود و مسیرش مرا یاد پایگاه جنوبی می‌اندازد و بوی خاک نفسم را بند می‌آورد.

چکه. چکه. چکه.

صدا را در ذهنم به وضوح می‌شنوم، طوری که انگار واقعی است، انگار به آن اتاق بازجویی برگشته‌ام. زیدن دستم را می‌گیرد و انگشتانش را در انگشتانم قفل می‌کند.

می‌پرسد: «خوبی؟» سایه‌ها دور دست‌های به هم پیوسته‌مان پیچیده‌اند و لمسشان به نرمی مخمل است.

برای یک ثانیه، شک می‌کنم که شاید باید تظاهر کنم چیز خاصی نیست، اما من کسی بودم که از او صداقت کامل را خواستم، پس منصفانه به نظر می‌رسد که حقیقت را بگویم: «بوی اتاق بازجویی میاد.»

او قول می‌دهد: «قبل از رفتن اون اتاق رو آتیش می‌زنیم.»

پایین راه پله... هیچ چیز نیست. فقط یک اتاق مدور سنگفرش شده با سنگ‌های بنیادی.

مادر به دین نگاه می‌کند، و او از کنارش می‌گذرد، الگوی سنگ‌ها را بررسی می‌کند، سپس سنگی مستطیلی که در ارتفاع شانه‌اش است را فشار می‌دهد. دیوار تکانی می‌خورد و شکافی در سنگ ایجاد و سنگ روی سنگ کشیده می‌شود تا در باز شود و تونلی روشن شده توسط چراغ جادویی را آشکار کند. تونلی به قدری باریک که حتی شجاع‌ترین افراد را دچار تنگناهراسی می‌کند.

به زیدن می‌گویم: «درست مثل کتابخونه.»

مادر به سربازان همراهش دستور می‌دهد که نگهبانی در را بدهند. در عوض، ریانن به ساویر و ایمجن دستور می‌دهد که وقتی وارد تونل می‌شویم، مراقب آن‌ها باشند. مادر اول می‌رود.

زیدن جلوتر از من وارد می‌شود و می‌پرسد: «مگه نگفتی سپرها محافظت می‌شن؟»

میرا پشت سرم می‌آید.

وقتی جلکتر می‌رویم تونل حتی باریک‌تر هم می‌شود، مادر می‌چرخد و به پهلو حرکت می‌کند قبل از اینکه بگوید: «محافظت می‌شن، تو خودت اگه نگهبان‌ها پایین یه راه پله خالی مستقر باشن مشکوک نمی‌شی؟ گاهی اوقات بهترین دفاع، یه استتار ساده‌ست.»

به پهلو راه می‌روم، از بینی‌ام نفس می‌کشم و از دهانم بیرون می‌دهم و سعی می‌کنم وانمود کنم که در جای دیگری هستم- هر جای دیگری.

من و تو قراره خوش بگذرونیم. کلمات واریش در سرم می‌پیچند و ضربان قلبم بالا می‌رود.

سایه‌های زیدن از دست‌هایمان تا کمرم منبسط می‌شوند، و فشاری که می‌آورد شبیه این است که انگار بازویش دور من است، همین باعث می‌شود بتوانم از پس بیست فوتی که طول می‌کشد تا تونل دوباره گشاد شود، بر بیایم و از گذرگاه عبور کنم. تونل تقریبا پنجاه یاردی دیگر ادامه پیدا می‌کند و به یک طاق‌نمای آبی درخشان ختم می‌شود و لرزش انرژی ناشی از آنچه که فکر کنم سنگ سپرساز است، استخوان‌هایم را به لرزه می‌اندازد، شدت انرژی‌اش ش ده برابر شدت انرژی سنگ آرتیاست.

«ببین، محافظ دا...» حرف مادرم نصفه می‌ماند و ما آن‌ها را در همزمان با او می‌بینیم.

دو جسد با یونیفورم سیاه روی زمین دراز کشیده‌اند و حوضچه‌‌ای از خون به آرامی دورشان پخش شده. چشمانشان باز اما بی‌روم است، آن‌ها تازه مرده‌اند.

قلبم به لرزه می‌افتد و سایه‌ها همزمان با دست زیدن از من فاصله می‌گیرند، چون هر دو به سلاح‌هایمان دست می‌بریم.

ریدوک زمزمه می‌کند: «اوه، لعنتی.» و دیگران نیز از گذرگاه پشت سرمان عبور می‌کنند و شمشیرها، خنجرها و تبرهای جنگی‌شان را بیرون می‌کشند.

مادر شمشیرش را می‌کشد، فلز روی فلز می‌لغزد، سپس شروع به دویدن می‌‌کند و با سرعت به سمت پایین تونل می‌رود.

زیدن شروع می‌کند: «هیچ راهی نداره که من برم و تو اینجا-»

از روی شانه‌ام می‌گویم: «نه، نداره.» و به سمت مادرم می‌دوم. صدای دستورهایی که با فریاد داده می‌شود در تونل می‌پیچد و میرا به سرعت خودش را به من می‌رساند و بعد از کنارم رد می‌شود تا در کنار مادر بدود، اما زیدن همگام با من حرکت می‌کند.

همانطور که پوتین‌هایم روی سنگ کف راهرو کوبیده می‌شوند از ترین می‌پرسم: «می‌دونی اتاق سنگ‌ سپرساز از کجا به آسمون باز می‌شه؟» اگر سپرها در اینجا ذره‌ای شبیه به آرتیا ساخته شده باشند، باید راهی برای ورود اژدهایان داشته باشد.



#پارت_۳۷۶

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

26 Nov, 05:01


«واقعا، وایولت؟ نمی‌تونستی از در بیای داخل؟» او نگاهی به میرا می‌اندازد و با پایین آمدن کث نگاهش به سمت بالا می‌چرخد. چهره‌اش بلافاصله ناامید می‌شود اما مثل همیشه خود را جمع‌ و جور می‌کند.

میرا در حالی که شمشیرش را به سمت کاپیتانی که در حال نزدیک شدن است نشانه می‌گیرد، می‌گوید: «اون با ما نیست. در واقع، از اینکه ما اومدیم هم خیلی عصبانیه.»

سر مامان کمی کج می‌شود که می‌دانم به این معنی است که دارد با ایمسیر صحبت می‌کند. «به نظر می‌رسه ما از هر لحاظ مورد تهاجم قرار گرفتیم.»

به او می‌گویم: «ما اینجا نیستیم که باهاتون بجنگیم. اینجاییم تا براتون بجنگیم. شاید باور نکنی، اما سپرهاتون در خطرن.»

«سپرهای ما خیلیم خوبن، مطمئنم خودتون هم می‌تونین احساسش کنین.» وقتی دین به ما می‌پیوندد، مادر دست به سینه می‌شود. «اوه، لعنتی.» او رو به سمت دیگر حیاط صدا می‌زند: «هولین، قبل از اینکه یکی از این اژدهاها سقف رو نابود کنه، اون دروازه‌های لعنتی رو باز کن.» و بعد منتظر به سایه‌هایی که راهش را سد کرده‌اند نگاه می‌کند.

سایه‌ها بلند می‌شوند و تا نوک پوتین من عقب‌نشینی می‌کنند.

به ترین می‌گویم: «به بقیه بگین که دروازه‌ها دارن باز می‌شن.»

«خودم رو تو موقعیت قرار می‌دم.»

یک دقیقه بعد، نگهبان‌ها دروازه‌ها را باز می‌کنند و بقیه گروهمان که در حال پیاده شدن هستند نمایان می‌شوند.

«بهم اعتماد کن مامان. جنگی که منتظرشین توی سامارا نیست: اینجاست.» در چند دقیقه‌ای که طول می‌کشد تا هم گروهی‌هایم به ما برسند، افکارم را توضیح می‌دهم. «یکی قراره سپرهاتون رو پایین بیاره.»

در حالی که تاریکی شب کم کم اطرافمان را می‌گیرد، او سرش را تکان می‌دهد. «انکان نداره، سرباز. اونا هرروز دائما به شدت محافظت می‌شن. بزرگ‌ترین تهدید برای سپرها خودتونید.»

زیدن از پشت سرم می‌گوید: «بذارین ما بررسیشون کنیم. خودت می‌دونی که دخترهات هیچوقت امنیت ناوار رو به خطر نمیندازن‌‌.»

«من دقیقا می‌دونم که دخترهام چه کسایی هستن، و جوابتون منفیه.» پاسخ مادرم کوتاه است. «شما خوش شانسید که با گذشتن از حریم هوایی دشمن هنوز زنده‌این، از دست ندادن جونتون رو یه هدیه از طرف من در نظر بگیرین.»

«شانس؟ من اینطور فکر نمی‌کنم‌.» میرا حیاط را زیرنظر می‌گیرد. «این حیاط تو این ساعت باید پر از سربازهایی باشه که از گشت برمی‌گردن، اما من فقط پنج تا سرباز رو دیدم. یه کاپیتان و چهار سرباز، و نه، درمانگری هم نمی‌بینم. شما هر موجود زنده‌ای که بود رو به سامارا فرستادین، اینطور نیست؟»

دمای حیاط از سرد تا تقریبا یخ‌زدگی‌ای که تنفس را غیر ممکن می‌کند، کاهش می‌یابد.

«مامان، نگهبان‌های پشت سرت، سیگنت‌های ساده‌ای دارن. در واقع، من شرط می‌بندم که قدرتمندترین سوار اینجا الان تویی و... دیگه کی؟ پروفسور کار؟» میرا با شجاعت جلوتر می‌رود. «نیروهای ما می‌تونن کمک یا اینجا رو فتح کنن. تصمیم با توئه.»

ثانیه‌هایی پرتنش سپری می‌شود و پره‌های بینی مادر از شدت خشم تکان می‌خورد.

دین از پشت سرم می‌گوید: «اگه تو اون‌ها رو نبری پیش سپرها، من خودم می‌برم. پدرم پارسال بهم نشون داد که کجان.» دقیقا به همین دلیل است که او در گروه ما حضور دارد.

چانه‌ام را بلند می‌کنم. «می‌خوای کی باشی؟ ژنرالی که بزگایث رو نجات می‌ده، یا کسی که اون رو تحویل همون سربازهایی که دروغ‌هاتون رو رد کردن، می‌ده؟»

«لباس چرم سیاه واقعا بهت میاد، وایولت.» شاید این زیباترین چیزی باشد که او تا به حال به من گفته است.

جواب می‌دهم: «همونطور که کاپیتان سورنگیل گفت، تصمیم خودته. ما داریم وقتمون رو تلف می‌کنیم.» با فرا رسیدن شب، رسما سالگرد اتحاد انقلاب شروع شده است.

نگاه مادر به سمت میرا می‌پرد و بعد روی من برمی‌گردد. «خیلی خب پس، بیاین سپرها رو بررسی کنیم.»

شانه‌هایم از آرامش خاطر پایین می‌افتند، اما وقتی از پله‌های ساختمان اداری بالا می‌رویم، قدرتم را آماده نگه می‌دارم و وقتی به نولان نزدیک می‌شویم، گره‌ای که در گلویم شکل می‌گیرد را قورت می‌دهم.

او شروع می‌کند: «وایولت-»

فقط صدایش باعث می‌شود اسید در گلویم بالا بیاید.

زیدن به احیاگر هشدار می‌دهد: «از وایولت دور بمون تا بذارم زنده بمونی، البته فقط برای اینکه بتونی توی جنگ پیش‌رو سربازها رو درمان کنی.»

در حالی که در سالن‌های آشنا قدم می‌زنیم، چراغ‌های جادویی بالای سرمان می‌درخشند، دو شفادهندهبا عجله از کنارمان رد می‌شوند و به سمت سالن غذاخوری می‌روند، جایی که گروه دیگری از سربازها با لباس آبی کم‌رنگ از در بیرون می‌آیند.

ترین با صدایی متشنج می‌گوید: «کراد نگرانه.»

زیدن از طریق پیوندی که چهار نفرمان با هم به اشتراک داریم، می‌پرسد: «اژدهای گاریک نگران چیه؟»



#پارت_۳۷۵

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

25 Nov, 04:57


اینجا جایی‌ست که درس می‌خواندم، جایی که با دین از درخت‌ها بالا می‌رفتم، و پدرم شگفتی‌های کتابخانه را به من آموخت. اینجا بود که عاشق زیدن شدم و فهمیدم که چقدر اطلاعات از کتابخوانه‌ حذف شده است.

«سپرها هنوز پابرجان، ما حضورمون رو به امپراتوری اعلام کردیم و من قطعا می‌تونم نارضایتیشون رو احساس کنم، اگه منظورت این بوده باشه.» ما از روی حیاط عبور می‌کنیم و بخش‌های دم و پنجه با دورا جدا می‌شوند، صف‌ها تقسیم می‌شوند و با فرود روی دیوارها، آسیب نامحدودی به سنگ تراشی وارد می‌کنند. «اما گِریم تو اقامتگاهه داره با جفتش که تو سامارائه ارتباط برقرار می‌کنه تا با کودا صحبت کنه.»

«چقدر طول می‌کشه که تو و سگیل هم می‌تونین با این همه فاصله ارتباط برقرار کنین؟» ما در کسری از ثانیه از دیواره عبور می‌کنیم و سپس ترین به چپ می‌پیچد.

«سال‌ها. گریم و مایز چندین دهه‌ست که جفتن.» او بر فراز برج ناقوس کالج اصلی بزگایث حرکت می‌کند، سپس بال‌هایش را باز می‌کند و آن‌ها را به عقب می‌راند و حرکت ما مقابل نگهبانان‌ی که در چهار برج مستقراند و دارند با فریادهای نگرانی به بقیه هشدار می‌دهند، متوقف می‌شود.

در حالی که ترین با ظرافت در محوطه اصلی فرود می‌آید، به او می‌گویم: «کلی آدم اون پایین هست.»

«خودشون میرن کنار.»


البته که مردم به سرعت هنگام فرود او، از سر راهش کنار می‌روند. «اگه یه وقت نظرت عوض شد، من راحت می‌تونم بیام رو پشت بوم که بهت برسم.»

سریع سگک را باز می‌کنم، کوله خنجرهایی را که قرار بود حمل کنم، هر کدام از ما یه کوله خنجر داریم، باز می‌کنم و از زین پایین می‌روم. قول می‌دهم: «چیزیم نمی‌شه.» جز برداشتن عینک پروازم یا سفت کردن بند‌های کوله‌ام، کار اضافه‌ای نمی‌کنم و همه‌ی این کارها را روی شانه‌اش انجام می‌دهم. سرعت عمل مهم است، چون هر بار فقط یک اژدها می‌تواند اینجا فرود بیاید. تا وقتی سگیل بیاید من اینجا تنها خواهم بود.

ماهیچه‌هایم به حرکت ناگهانی پس از ساعت‌ها پرواز اعتراض می‌کنند، اما به شانه‌هایش می‌رسم، سپس از برجستگی‌های آشنای فلسش پایین می‌لغزم تا پاهایم به زمین بزگایث برسد.

به محض اینکه که فرود می‌آیم، بند کیفم را روی شانه‌ام می‌گذارم و ترین به سمت آسمان اوج می‌گیرد. او قوی و در عین حال سنگین است، و چنگال‌هایش تقریبا خط سقف مقر پیاده نظام را هنگام پرواز از بین می‌برد.

افسران در سکوت و مبهوت‌‌شده مقابل دیوارها ایستاده‌ و با شوکی آشکار به من نگاه می‌کنند، درهای کتابخانه ذهنم را فقط اندازه‌ی یک شکاف باز می‌کنم که اگر یکی از آن‌ها تصمیم گرفت حرکت اشتباهی کند، بدنم را با قدرت پر کنم. دست‌هایم را بالا می‌گیرم و تهدیدهای اطرافم را بررسی می‌کنم و کاپیتان لباس آبی سرمه‌ای که دستش را به سمت شمشیرش دراز کرده را به خاطر می‌سپارم. به سمت دیوار کنارِ پله‌هایی که به ساختمان اداری می‌رسند عقب نشینی می‌کنم تا جایی که سنگ یخ‌زده را پشتم احساس کنم.

سگیل یک لحظه بعد فرود می‌آید و جلوی دیدم به دشمنان احتمالی‌ام را می‌گیرد و زیدن از او پیاده می‌شود، همانطور که حرکات قبلی مرا تکرار می‌کند، سایه‌ها در یک دست و شمشیر در دست دیگرش است، وقتی عقب عقب می‌آید و کنارم می‌ایستد، پشتش را فقط به من می‌کند. هنگامی که سگیل از حیاط بلند می‌شود، تاین فرود می‌آید و با هماهنگی کاملا زمان‌بندی شده جای او را می‌گیرد.

حرکاتی بالای پله‌ها توجهم را جلب می‌کند و من می‌چرخم، خودم را بین زیدن و مادرم قرار می‌دهم و او با گام‌هایی آهسته و محکم پایین می‌آید، دستش را روی دسته شمشیر کوتاه غلاف‌دارش می‌گذارد، نولان نیز چند قدم عقب‌تر او را دنبال می‌کند.

اینم از این.

سایه‌ها اطرافم جاری می‌شوند، روی سنگفرش‌ها می‌دوند و درست زمانی که مادرم به اولین پله می‌رسد، در آنجا توقف می‌‌شوند. او آهی از سر کلافگی می‌کشد، و وقتی چشمانش را روی ما تنگ می‌کند، کبودی‌های دوقلویی را می‌بینم که به صورت نیم دایره زیر چشمانش نشسته‌اند.

«مامان.» وقتی نگاهم به مردی می‌افتد که به زندانی کردنم کمک کرد، قدرت درونم فوران و رشته‌های شل شده‌ی موهایم را سیخ می‌کند.



#پارت_۳۷۴

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

25 Nov, 04:56


«با تمام احترام...» ریانن صاف می‌ایستد و به او خیره می‌شود. «برخلاف آزمون نهایی جنگی، گروه دوم، بخش شعله، جناح چهارم دست نخورده باقی می‌مونه،هیچ کس از این گروه جدا نمیشه، ولی شما می‌تونین بهمون ملحق شین.»

ساویر و ریدوک به سمت من حرکت می‌کنند و می‌دانم که اگر به عقب برگردم، کوئین و ایمجن هم آنجا منتظرند.

زیدن ابروی زخمی‌اش را برای من بلند می‌کند و من به جای مخالفت با ریانن، نگاهی به خواهرم می‌اندازم. «تو هم همینطور. می‌تونی بهمون ملحق شی، اما من با گروهم می‌مونم.»



***


تقریبا هجده ساعت بعد، هنگامی که به استان مورین می‌رویم و رودخانه ایاکوبوس را از میان رشته کوه‌های پر پیچ‌وخمی که به بزگایث منتهی می‌شود، دنبال می‌کنیم، باد سرد به شدت روی صورتم می‌وزد. تا به حال هرگز این‌قدر سپاسگزار این نبوده‌ام که وقتی قدرتم را فعال می‌کنم بدنم گرم می‌شود. بقیه‌ی اعضای گروهمان احتمالا تا مغز استخوان یخ زده اند.

این که ما توسط هیچ گشتی متوقف نمی‌شویم گواهی اطمینان ژنرال ملگرن در مورد ساماراست... چون همه‌ی گشت‌ها به آنجا فرستاده شده‌اند. حتی پایگاه‌های نگهبانی میانی نیز وقتی در گروهی پنجاه نفره‌ به رهبری ترین و سگیل بر فراز آن‌ها پرواز می‌کنیم، خالی از سواراند.

درست است که سال‌ اولی‌ها را با خود نیاورده‌ایم، اما برخی از سواران ماهر که در مرز کنار صخره مستقر نبوده‌اند را همراهمان داریم، مانند میرا، که دارد با تاین درست پشت سر من پرواز می‌کند، انگار می‌ترسد که از دیدش خارج شوم.

«ایمسیر بدون شک تو ویله. تا شما مادرتون رو پیدا کنین، تاین اطلاعات رو به اون‌ها میده.» ترین نقشه‌ای وسط پرواز توسط رهبرها طراحی شده است را به من می‌گوید، نقشه‌ای که هم به ما فرصت تجدید نظر می‌دهد، هم باعث می‌شود خودمان را با هر چیزی که در انتظارمان است آماده کنیم.

وظیفه‌ی من این است که مادرم را پیدا کنم. خیلی هم کار سختی نیست.

ترین به آندارنا می‌گوید: «وقتی به پیچ نزدیک رودخونه رسیدیم، افسارت رو ازم جدا کن. پرواز کن و برو به ویل و اونجا بمون. یه اژدهای سیاه نوجوون تو بزگایث باعث مشکوک شدن انسان‌ها می‌شه، بین همنوع‌هامون مخفی شو تا همه چیز تموم شه.»

«اگه بهم نیاز پیدا کنین چی؟ مثل دفعه قبل؟ می‌تونم کنارتون مخفی بمونم.»

قلبم با یادآوری اینکه چگونه او در میدان جنگ ظاهر شده بود، حتی بعد از اینکه به او التماس کردم پنهان بماند، فشرده می‌شود. او جانش را برای کمک به ما به خطر انداخت و تقریبا در این راه آن را از دست داد. «با دم‌پری‌ها بمون، اگه سپرها سقوط کنن به محافظتت نیاز دارن. و هر لحظه که احساس کردی یه جای کار می‌لنگه خبرمون کن.»

اگر خیلی دیر کرده باشیم، خدایان باید به ما کمک کنند.

در پیچ رودخانه، آندارنا جدا می‌شود و در کنارمان پرواز می‌کند تا زمانی که بال‌های کوچک‌ترش کم می‌آورد، سپس به سمت رودخانه یخی زیرمان شیرجه می‌رود.

به او یادآوری می کنم: «برو ویل.»

او در حالی که به سمت چپ حرکت می‌کند، می‌گوید: «من جایی‌ می‌رم که بهم نیاز دارن برم.» و رودخانه‌ای را پشت سر می‌گذارد و به سمت رشته کوه پوشیده از برفی می‌رود که از پشت به میدان پرواز و از بالا به ویل منتهی می‌شود.

به ترین می‌گویم: «به نظر نمی‌رسه که گوشش بدهکار باشه.»

«بهت هشدار داده بودم که نوجوون‌ها چطورن.» بال‌هایش را جمع می‌کند و در حالی که هزار فوت ارتفاع داریم شیرجه می‌زند. دلم فرو می‌ریزد. و بعد از آن فقط صد فوت از درختان بلوط بلندی که در کنار رودخانه‌اند، فاصله داریم و از جنوب به بزگایث نزدیک می‌شویم.

همه چیز در نور غروب همان طور که باید به نظر می‌رسد، شبیه به شش هفته پیش که از آنجا رفتیم، پوشیده از برفی تازه. از بالای شانه‌ام نگاه می‌کنم و می‌بینم که نیمی از دسته، جناح‌های اول، دوم و سوم- دارند از هم جدا می‌شوند تا به سمت میدان پرواز بروند.

همه باید به نقشه پایبند باشند، سه دسته‌ی بعدی در حیاط مقر فرود می‌آید و بقیه به سمت محوطه اصلی ادامه می‌دهیم.

وقتی سواران از روی دیوارهای مقر نمایان می‌شوند، می‌پرسم: «به نظرت همه چیز سر جاشه؟» فقط نیمی از پنجره‌های خوابگاه از داخل روشن‌اند. دردی در سینه‌ام می‌نشیند. مهم نیست چه ظلمی در اینجا به من شده، بخش بزرگی از من، هنوز این مکان را خانه می‌داند.




#پارت_۳۷۳