آخرین پست‌های کانال کتابخوانی (@ketabkhanisayyah) در تلگرام

پست‌های تلگرام کانال کتابخوانی

کانال کتابخوانی
ملتی که کتاب نمی‌خواند، ناچار است تمام تاریخ را تجربه کند_ دانایی وظیفه ی انسانهاست نه فضیلت آنها
سیاح
4,448 مشترک
3,769 عکس
2,241 ویدیو
آخرین به‌روزرسانی 06.03.2025 14:07

آخرین محتوای به اشتراک گذاشته شده توسط کانال کتابخوانی در تلگرام

کانال کتابخوانی

06 Mar, 01:44

270

🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

بخاطر هر چیزی که دوست داری؛
پاشو، بدو، بخور زمین، بلند شو،
بخند، گریه کن، خسته شو، استراحت کن،
اشک بریز، ناراحت شو؛
حتی شده جنگ راه بنداز!
ولی براش اونقدر بجنگ تا بهش برسی!
قسمت و تقدیر و نشد که بشه ها؛
برای آدماییه که جنگیدن بلد نبودن..!

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
کانال کتابخوانی

06 Mar, 01:42

241

🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

من برای تمام آدم‌ها حالِ خوب
آرزو می‌کنم،🌸🍂
برای تمام قفل‌ها کلید،
و برای تمام دل‌ها آرامشی که
تمام نشدنی باشد.
من برای تمام آدم‌ها آرزو می‌کنم
که عاشق شوند،
عاشق آدم‌ها و چیزهای خوب؛
آرزو می‌کنم
هر صبح که چشم باز کردند،
به اشتیاق هدفی لبخند بزنند،
تلاش کنند
و امیدوار باشند به رسیدن...
آرزو می‌کنم
برای تمام آدم‌ها که زندگی کنند،
که آرام باشند،
که نگران نباشند.
آرزو می‌کنم
همه یک‌نفر را داشته‌باشند
که دوستشان داشته‌باشد،
که بگوید؛ نگران چیزی نباش،
درستش می‌کنیم...
آرزو می‌کنم
عمرها طولانی باشد

و زیستن‌ها عمیق!
که آدم‌ها عمیقا زندگی کنند.
آرزو می‌کنم روزی برسد که جهان پر باشد از آدم‌های خوشبختی
که به بزرگترین آرزوهاشان دست‌یافته‌اند
و در کمال آرامش
و بدون دغدغه‌های آزاردهنده،
زندگی می‌کنند.🌸


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
کانال کتابخوانی

06 Mar, 01:37

254

🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

آدم هایے ڪه روح بزرگے دارند،🌸
عقده هاے ڪمترے دارند،
شعور بیشترے دارند و قلب مهربانتری...
برای همین نباید از آنها ترسید،

آدم هاے ڪوچک و حقیر
با عقده هاے بزرگ ترسناڪترند...
چون از صدمه زدن
به دیگران هراسے ندارند ...!!

چقدر این جمله دلنشینه:🌸🍂
افڪار هر انسان میانگین
افڪار پنج نفرے است ڪه
بیشتر وقت خود را با آنها میگذراند.

خود را در محاصره افرادِ
موفق و مهربان قرار دهيد🌸



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
کانال کتابخوانی

06 Mar, 01:36

264

🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

قدیمیا خوب فهمیده بودن

از زنـدگی چـی میخـوان

حیاط، حوض، آسمون

چندتایی هم درخت که
به وقت و فصلش
میوه‌هاشون رو بچینن
و بشینن لب حوض
لـذتـش رو بـبـرن🌸
همین قـدر آرووم
همین قـدر ســاده
همین قـدر قـشنـگ
🌸

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
کانال کتابخوانی

06 Mar, 01:35

247

،🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

احمد شاملو،
همیشه تکیه کلامش بود
فرقی نمی‌کرد موقع سلام
یا وقت خداحافظی

میگفت تنور دلت گرم…
معنی این جمله را بعدها فهمیدم…
هر جا که از دلم مایه گذاشتم
و اتفاق خوبی افتاد، یاد حرفش افتادم.
انگار تنور دلت که گرم باشد، نان مهربانی‌اش را می‌خوری.
هر چه دلت گرم‌تر،
مهربانی‌ات بیشتر
و روزگارت آبادتر است...

تنور دلتون گرم

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
کانال کتابخوانی

06 Mar, 01:15

269

🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

ته تغاری زمستان

☺️منطقه 12
😇کوچه اسفند
🥳پلاک 16

تولدت مبارک🤩🌈


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
کانال کتابخوانی

06 Mar, 01:14

280

  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

نام کتاب  :بر باد رفته
نویسنده: مارگارت میچل
مترجم: الهام رحمانی

🚫 انجمن تاليان ها ، مجمع خياطي براي حمايت از زنان بيوه و ايتام ،
انجمن زيباسازي آرامگاه شهداي پر افتخار ما ،
انجمن موسيقي شنبه شب ،
مجمع رق بانوان و کتابخانه جوانان ، همه درگير ماجرا شده بودند .

چهار کليسا و ميسيون هاي مذهبي و اجتماعي آنان نيز هر يک به نحوي درگير اين اختلافات شده بودند .

مقامات کليسا براي اينکه اعضاي خود را از اين کشمکش هاي تند دور نگه دارند مراقبت فراوان به عمل مي آوردند .

هر روز بعد از ظهر ملاقات هاي معمول انجام مي شد و بانوان سرشناس آتالنتا از ساعت چهار تا شش در عذاب بودند .

نمي دانستند اوقات خود را نزد مالني و اسکارلت بگذرانند يا دعوت اينديا را قبول کنند و به خانه او بروند .
به هر حال بعد از ظهر ها ، اين دو خانه اغلب ار خويشان و منسوبين پر مي شد .

از ميان تمام منسوبين ، آن که بيش از همه رنج مي برد عمه پيتي بود ، که آرزويي نداشت جز اينکه در آسايش و آرامش زندگي کند و مورد احسان و محبت افراد خانواده قرار گيرد .

در اين ماجرا او خود را خرگوشي مي ديد که مجبور بود با خرگوش هاي ديگر بگريزد و از جانب ديگر سگي بود که بايد با سگ هاي ديگر به شکار مي رفت .
ولي خرگوش ها و سگ ها هيچ يک او را به بازي راه نمي دادند .
اينديا با عمه پيتي زندگي مي کرد .
اگر پيتي جانب مالني را مي گرفت ، که قلباً هم چنين آرزويي داشت ، اينديا فوراً او را ترک مي کرد ،
و اگر اينديا مي رفت ، او تنها مي ماند و نمي دانست چه بايد بکند ؟
قادر نبود به تنهايي زندگي کند .
يا بايد غريبه اي را به خانه مي آورد يا خانه اش را رها مي کرد و به اسکارلت پناه مي برد .
مي دانست که سروان باتلر اشتياقي به اين امر نشان نمي دهد .
و اگر مجبور مي شد به خانه مالني نقل مکان کند ، بايد در زير زمين مي خوابيد ،
جايي که پرستار بو اقامت داشت .
پيتي ، اينديا را دوست نداشت ،
به خاطر رفتار سرد ، بيني بالا کشيده ، گردن چون چوب و حرف هاي دو پهلويش از او خوشش نمي آمد .
با همه اين ها اينديا که سخت در طلب راحتي خود بود ، خود به خود راحتي عمه پيتي را نيز فراهم مي کرد .
و عمه پيتي زني بود که راحتي خود را وراي آداب اجتماعي و مسايل اخلاقي مي پنداشت . بنابر اين اينديا ماندني شد .

ولي حضور اينديا در آن خانه ، عمه پيتي را نيز در مرکز طوفان قرار داد .
اسکارلت و مالني هر دو تصور مي کردند که او از اينديا پشتيباني مي کند .

اسکارلت از پرداخت کمک هاي نقدي خود به عمه پيتي تا وقتي که اينديا در آن خانه بود ، خودداري کرد .
هر هفته اشلي براي اينديا پول مي فرستاد و هر هفته اينديا با وقار تمام و بدون هيچ حرفي ، پول برادر را پس مي فرستاد و همين باعث نگراني و آزار پير زن مي شد .

اوضاع مالي در آن خانه قرمز ، رضايت بخش نبود ولي عمه پيتي حاضر نبود غرور خود را زير پا بگذارد و از عمو هنري تقاضاي مداخله و پا درمياني بکند .

پيتي ، مالني را بيش از ديگران دوست داشت ، اما خودش را هم بيشتر از او دوست داشت ،
و حال مي ديد که ملي چون بيگانگان ، سرد و مبادي آداب رفتار مي کند . با اينکه ديوار به ديوار او مي زيست ،
ديگر بر خلاف گذشته که اقلا روزي ده ـ دوازده بار به عمه پيتي سر مي زد ،
حالا يک بار هم نمي آمد .
پيتي او را دعوت مي کرد ، مي گريست و عشق و علاقه و وفاداري خود را تقديم مي داشت ،
ولي مالني هميشه رد مي کرد و مودبانه از سخن گفتن طفره مي رفت .
پيتي مي دانست که به اسکارلت مديون است ، تقريباً تمام زندگيش را .
به خصوص در آن ايام سخت و نکبت بار جنگ ، در ايامي که عمو هنري به خاطر اختالفات از پرداخت حتي يک سنت خودداري مي کرد ،

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
کانال کتابخوانی

06 Mar, 01:14

269

🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

📚کتاب رمان سوگولی حرمسرا
✍🏼به قلم منوچهر دبیرمنش
📓قسمت ۳۵

🌓 نگين آرام پرسيد: ـ راستي در زندان به جلال چگونه مي گذرد؟
- به مرحمت خانم ، از روزي که دستور فرموديد همه نوع توجهي به او مي شود.
ـ مي خواستم از شما خواهش کنم او را يک ساعتي اينجا بياوريد.
شنيده ام آدم زرنگ و باهوشي است.
فراش باشي از اين تعريف خوشش نيامد ،
ولي در مقابل نگين نمي توانست مقاومت کند لذا بي درنگ گفت:
- هر ساعتي مقرر بفرمائيد اينجا حاضر مي شود.
هنوز حرف فراش باشي تمام نشده بود که عشرت سراسيمه آمد و سرش را نزديک گوش نگين برد و آهسته گفت که شاهزاده منوچهرميرزا دارد از پله ها بالا مي آيد.

يکمرتبه قلب نگين ريخت و دست و پايش را گم کرد، ولي چون قرار بود کار را به سر و سامان برساند ، سعي کرد لحن مهربان و خونسردي به خود بگيرد و ادامه داد:
ـ قبل از طلوع فردا جلال بايد از زندان آزاد شود.
اول او را با خودتان به اينجا مي آوريد،
ولي ديگر به زندان بر نمي گردد.
همين امشب هم خبر فرار او را پخش مي کنيد .
بخصوص منوچهر ميرزا همين امشب بايد از اين موضوع خبردار شود.
فراش باشي خواست اعتراض کند و موانع کار را براي او شرح دهد ،
ولي قيافه پرالتماس و زيباي نگين برايش راه چاره اي باقي نگذاشت.
نگين او را تنها گذاشت و با سرعت فاصله بين تالار و اتاقي را که منوچهر ميرزا در آن ايستاده بود را طي کرد و در اين فاصله همه تلاشش اين بود که آثار اضطراب و تشويش را از سيماي خود رفع کند.
منوچهر ميرزا با بي صبري در اتاق قدم مي زد .
وقتي نگين وارد شد ، او پشت به در و رو به پنجره ايستاده بود .
نگين براي اين که او را متوجه کند ، آرام گفت : از آمدن شما واقعا" خوشوقت شدم .
منوچهر ميرزا که توقع شنيدن اين حرف را از نگين نداشت ، برگشت و با تعجب نگاهي به او کرد و گفت:
شما واقعا" از ديدن من خوشحال شده ايد ؟
نگين حالت دختران کمرو را به خود گرفت و گفت :
وقتي انسان اميدواري و پناهش منحصر به يک نفر باشد آيا از ديدن او خوشوقت نمي شود ؟
منوچهر ميرزا که با نيت دعوا آمده بود ،
با اين لحن دوستانه نگين بکلي خشم و غضب خود را فرو برد و پرسيد :
راستي شما مرا پشتيبان خود مي دانيد و به من اميدوار هستيد ؟
دليلي ندارد که دروغ بگويم .
وقتي که انسان در ميان يک عده دشمن حسود گرفتار مي آيد ،
بايد تکيه گاهي پيدا کند و براي من چه تکيه گاهي بهتر از شما ؟
منوچهر ميرزا داشت عنان خود را از دست مي داد . نگين با فراست تمام اين نکته را دريافت و با چالاکي خود را از دسترس او- دور و با صداي بلند عشرت را احضار کرد .
منوچهر ميرزا که باز شکار را از خود دور مي ديد ، عصباني شد و گفت :
خودتان به تنهايي براي فريب دادن من کافي هستيد .
نيازي نيست کس ديگري را به کمک بطلبيد .
نگين حالت متعجبي به خود گرفت و گفت: فريب ؟ خدا نکند که من قصد فريب شما را داشته باشم .
درست گفته اند که شاهزاده ها حالت ثابتي ندارند .
شما همين الان به من اظهار لطف مي کرديد ، چطور شد که يکمرتبه عصباني شديد؟
کار من و شما از اين حرف ها گذشته .


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
کانال کتابخوانی

06 Mar, 01:14

262

  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂  کتاب :شب سراب
 نوشته «ناهید ا پژواک

🔴 صبح مثل هميشه زود دکان را باز کردم
امروز قرار است چوب ها را بياورند
و من منتظر آنها بودم وقتي ديدم از چوب خبري نيست رفتم سر کار خودم.
از اوستا اجازه گرفته بودم
يک نردبان داشتم مي ساختم چوبهاي پله هايش را بريده بودم
داشتم رنده مي کردم که صاف بشود.
گرم کار بودم که صداي سائيده شدن چرخ هائي بگوشم رسيد
- يا حضرت عباس...
اما کالسکه نبود يک گاري بود که چوب هاي ما را مي آورد،
گاريچي پياده بود و دهنه اسب را مي کشيد
بيچاره اسب نفس نفس زنان بار سنگين را بزور مي کشيد
اما عوضي مي رفت از در دکان بيرون رفتم با صداي بلند فرياد زدم:
- مشدي اينجا، اينجا، برگرد اينطرف
و گاريچي سر اسب را بطرف کوچه ما برگرداند و آرام آرام نزديک شد
چشم به چوب ها دوخته بودم، ماشاالله عجب چوب فراواني اوستا خريده، معلوم بود ديروز خيلي سرحال بود، کار حسابي اي گير آورده، من هم کار گيرم آمده، خدا را شکر
گاريچي نزديکتر که آمد ديدم جوان است مشدي نيست ... نزديکتر که شد يکدفعه فرياد زد:
- هي رحيم سلام
نگاهش کردم فوري جواب سلامش را دادم به مغزم فشار آوردم
- آه محسن توئي پسر تو کجا اينجا کجا؟
محکم همديگر را بغل کرديم، اسب با تعجب نگاهمان مي کرد.
- پس اوستا رحيم توئي هان؟ به به، چه بزرگ شدي، چاق شدي، معلومه خوش مي گذره
- تو چطوري؟ خوبي؟ مادرت، بچه ها خوبند؟
- الحمدلله چرا که خوب نباشند مثل محسن نوکري زبر دست دارند.
- شکسته نفسي نکن تو سرور آنها هستي، آقائي، خوب پسري هستي
- بودم رحيم پسر بودم، پير شدم، کمرم شکسته بسکه کار کردم
- ماشاالله وضعت خوبه اتول هم که داري، تو که کار نمي کني، بيچاره اسب.
هر دو خنديديم
- مال خودت هست؟
- نه بابا مال خواهرم است
- خواهرت؟
- آره زن صاحب اين اسب شده، خنديد
- بزرگتر از تو بود؟
- نه بابا يک وجب قد دارد طفلي را زور زورکي شوهر داديم چه بکنيم رحيم نمي توانستم برسانم مادرم گفت يک نان خور کمتر بهتر
- وضع شوهرش خوب است؟
- آره مي بيني که کارخانه چوب بري داره، من هم گاريچي اش شدم
- باشد بيگانه که نيست داماد خودت است، خواهرت راضيه؟
- نه بابا تا ولش مي کنه خانه ماست، ميگم دخترک گليم پاره ما نرمتر از فرش هاي کاشانه؟ ميگه آره آقا داداش، اگر نرمتر نيست گرمتره
- خوبه شوهره مي گذاره هي بياد پيش شما
- آن هم مثل اينکه از خدا مي خواد،
آخه دو تا زن ديگر هم داره،
هر چه اين يک وجبي کمتر به پر و پاي آنها بپيچد جنگ و دعوا کمتره


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
کانال کتابخوانی

06 Mar, 01:14

264

  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂 کتاب :سهم من
 نوشته «پرينوش صنيعي

🔴 امروز رفته بودم پشت باغ سپهسالار کفش ببينم يه مرتبه از پشت شيشه مغازه يه خانمي رو ديدم عين خانم احمدي
اول شک کردم راستش خيلي شکسته شده بود راستي چند ساله نديديمشون؟
حدود 7 سال.
رفتم تو مغازه نگاش کردم خودش بود اول منو نشناخت ولي ديدم بخاطر تو هم که شده بايد باهاش حرف بزنم.

سلام کردم تازه بجا آورد
کلي حال و احوال کرديم از همه همسايه ها پرسيد.

از منم پرسيد؟ راستش نه ولي من خودم صحبت رو به تو کشوندم و گفتم که تو رو مرتب ميبينم شوهر و بچه داري.

بالاخره گفت تو اون خونه فقط اون دختر قابل معاشرت بود.
البته احمدي ميگه پدرشون هم مرد شريف و خوبيه ولي اون بلايي که برادرش سرمون اورد هيچوقت فراموش نميکنم
تو کوچه برامون ابرو نذاشت.
هيچکس تا اونموقع با احمدي اونطور حرف نزده بود
نميدوني چه تهمتهايي به پروانه بيچاره زد
احمدي نزديک بود پس بيفته
ديگه تو اون کوچه نميتونستيم سر بلند کنيم براي همين با اون عجله اسباب کشي کرديم
ولي پروانه براي اين دختر جونشو ميداد نميدوني چقدر براش اشک ريخت
مرتب ميگفت اينا معصومو ميکشن چندبار در خونشون رفت ولي مادرش نذاشت معصومه رو ببينه

طفلکي بچه ام چه ضربه اي خورد.
يک دفع خودم بودم که اومد در خونه خانم جون نذاشت ببينمش
ولي از بقيه دفعه ها خبر ندارم.
اره مثل اينکه براي عروسيش هم اومده تو رو دعوت کنه برات کارت آورده بوده.
راست ميگي؟
بمن ندادن خدايا از دست اينا چکار کنم
چرا بمن نگفتند حتما خانم جونت ميترسيده دوباره هوايي بشي.
هوايي بشم؟با دو تا بچه؟
صبر کن خدمتشون ميرسم
هنوز با من مثل بچه ها رفتار ميکنن. اوه...!
اونموقع تو مسعودو نداشتي اين داستان ماله خيلي پيشه شايد 4 سال پيش.
يعني 4 ساله پروانه عروسي کرده؟
خوب معلومه وگرنه مجبور ميشدن ترشيش بندازن.
وا چه حرفا مگه چند سالشه؟
خوب هم سن و سال تو بود تو 7 ساله شوهر داري.
من بدبختو مجبور کردند به اون زودي تو چاهم انداختند
بقيه که مجبور نيستن حالا با کي عروسي کرده؟
با نوه عمه پدرش
مادرش ميگفت بعد از ديپلم کلي خواستگار داشته بالاخره با اين پسره که دکتره و او آلمان زندگي ميکنه عروسي کرده و رفته.
يعني رفته آلمان زندگي ميکنه؟
آره بعد از عروسي رفته بيشتر تابستوتا براي ديدن مياد.
بچه هم داره؟ آره ميگفت يه دختره 3 ساله داره
منهم گفتم که تو چقدر دنبالش گشتي چقدر دلت براش تنگ شده بود
برادرت هم پشم و پيلش ريخته و
ديگه براي کسي خطري نداره
مگه براي خودش بالاخره تلفن منزلشو با اينکه راه دستش نبود گرفتم.
به 7 سال پيش برگشتم همراهي هم زباني و دوستي عميقي که بين من و پروانه بود
هرگز با ديگري ايجاد نشد ميدانستم که تا آخر عمرم هم دوستي مانند او نخواهم داشت
خجالت ميکشيدم به مادرش تلفن کنم
نميدانستم چه بايد بگويم ولي بالاخره اينکار را کردم
با شنيدن صداي مادر پروانه بغض گلويم را گرفت
خودم را معرفي کردم و گفتم نميدانم با چه رويي بايد با شما صحبت کنم
گفتم که پروانه تنها و عزيزترين دوستم بوده و هست
گفتم که شرمنده ام من و خانواده ام را ببخشيد
گفتم که آرزوي ديدار مجدد پروانه را دارم گفتم که هنوز ساعتها با او حرف ميزنم و
روزي نيست که يادش نکنم
و تلفنم را دادم که هر وقت آمد با من تماس بگيرد.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────