نمیشه اِنکار کرد که زندگی زِبر و خشن و گاهی هم حال بِهَم زنه... اَمّا لذت هایی هست که باهاشون میتونیم زندگی رو لطیف کنیم ، اَهلی کنیم ، خوشایند کنیم... باید لذت های زندگی رو بِچِشیم ، هر چی می خواد باشه... عشق ، هنر ، ورزش... حتی جَنگیدن.
✨ ملکِ زوزن را خواجه ای بود کریم النفس ، نیک محضر که همگنان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی.
اتفاقا از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد . مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگانِ ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مُرتَهن . در مدت توکیل او رِفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی.
🔸صلح با دشمن اگر خواهى هرگه که تو را 🔹در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن 🔸سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را 🔹سخنش تلخ نخواهى دهنش شیرین کن
آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی بدر آمد و به بقیتی در زندان بماند .
آورده اند که یکی از ملوک نواحی در خُفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند. اگر رای عزیز فلان احسن الله خَلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام سعی کرده شود و اعیان این مملک به دیدار او مفتخرند و جواب این حرف را منتظر .
خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر، چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد. یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد. ملک بهم برآمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند . نبشته بود که حسنِ ظن بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست بحکم آنکه پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با نعمت بی وفایی نتوان کرد چنانکه گفته اند :
🔸آن را که به جاى تو است هر دم کرمى 🔹عذرش بنه ار کند به عمرى ستمى
ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خَلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تو را بی جرم و خطا آزردم. گفت : ای خداوند، بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی بیند. تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولیتر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته اند :
🔸گر گزندت رسد ز خلق مرنج 🔹که نه راحت رسد ز خلق نه رنج 🔸از خدا دان خلاف دشمن و دوست 🔹کین دل هر دو در تصرف اوست
🔸گرچه تیر از کمان همى گذرد 🔹از کماندار بیند اهل خرد
⚡️ دعای ربنا اثر جاودانهی استاد محمدرضا #شجریان همراه آیات و ترجمه تقدیم حضور مردم نجیب ایران ▫️ فراز اول: آیهی ۸ سوره آل عمران
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً ۚ إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ پروردگارا! دل هایمان را پس از آنکه هدایتمان فرمودی منحرف مکن، و از سوی خود رحمتی برما ببخش؛ زیرا تو بسیار بخشنده ای
▫️ فراز دوم: آیه ۱۰۹ سورهی مومنون
رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ پروردگارا، ايمان آورديم. بر ما ببخشاى و به ما رحم كن [كه] تو بهترينِ مهربانى
اَللّهُمَّ لَکَ صُمْتُ وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْتُ وَعَلَیْکَ تَوَکَّلْت خداوندا، تنها براى تـو روزه داشتم و با روزى تـو افطار کردم و بر تـو توکّل نمودم».
تاثیر دور کردن وسایل کهنه و قدیمی از خانه: وسایل کهنه و اضافی انرژی منفی تولید می کند آنها را از محیط زندگی خود دور کنید.
تاثیر ترسها و نگرانیها در جذب انرژیهای منفی: از شر ترسها و نگرانیهایتان خلاص شوید. شما میتوانید فهرستی از ترسها و نگرانیهایتان را بر روی یک کاغذ بنویسید و سعی در بر طرف کردن آنها داشته باشید. زیرا این نگرانیها باعث راکد شدن و عدم پیشرفت شما در زندگی میشود. اگر خانهیتان لبریز از خاطرات ناراحت کننده است، به فکر جابجایی و نقل مکان به خانه جدید دیگری باشید.
تاثیر موسیقیهای بیکلام و آرامبخش برای جذب انرژیهای مثبت: گوش دادن به موسیقیهای آرام و یا به صدای طبیعی دریا یا صدای آبشار و صدای نغمه و آواز پرندگان و... آرامش بخش است.
تاثیر حمام گرفتن با نمک برای دفع انرژیهای منفی از بدن: هر گاه احساس خستگی و ناراحتی یا سنگینی کردید، به حمام بروید، وان حمام را پر از آب کرده و نمک دریا (یا نمک معمولی) در آن ریخته، به طوری که آب شور شود داخل آب رفته و به مدت بیست دقیقه در آن دراز بکشید با اینکار تمام گرهها و انرژیهای منفی از بدن شما بیرون میرود.
در صورتی که وان حمام ندارید میتوانید درحالی که بدنتان نمناک است آب نمک درست کنید و از سر تا پای خود را نمکی کنید. حدود 20 دقیقه به این حالت بمانید. بعد از آن بدن خود را با آب معمولی بشورید و بیرون بیایید.
تاثیر کوبیدن پاشنه پا بر روی زمین برای تخلیه انرژیهای منفی از خود: در مواقعی که احساس خستگی و ناراحتی میکنی کف هر دو پا را مخصوصأ پاشنه پا را محکم به زمین چند بار بکوب و کف هر دو دست را به هم بزنید. چندین بار تا انرژیهای منفی از بدنتان تخلیه شود. برای افزایش انرژی و فعال شدن سیستم ایمنی بدن با کف دست ماهیچههای ساق پا را سریع ماساژ دهید و ۱۸ بار این کار را بدون فاصله تکرار کنید.
تاثیر ماساژ دادن گوش جهت تحریک انرژیهای بدن: برای بوجود آمدن حس آرامش و شادابی بدن و تحریک انرژیهای بدن نرمه هر دو گوش را برای دو دقیقه فشار بدهید و نیز بالای هر دو انگشت کوچک دست را فشار بدهید.
تاثیر شکرگزاری از خداوند جهت دریافت انرژِی مثبت از خدا: همیشه شکر گزار نعمتهایی که دارید یا ندارید را از خداوند باشید و خطاها و ناراحتیهای که از دیگران دارید را ببخشید و فقط به خوبیهای دیگران و اطرافیانتان نگاه کنید و اهداف و آرزوهایتان را بنویس و برای رسیدن به آنها تلاش کنید و سعی کنید که صفات مثبت خود را افزایش بدهید. در هر حادثهای فقط به جنبه مثبت آن نگاه کنید. در همه وقایعی که برای شما روی میدهد، لطف و رحمت الهی نهفته است و آن را در نظر بگیرید.
تاثیر تغییر متفاوت در ظاهر خود: یک تغییر متفاوت و جدید به خودتان بدهید رنگ و حالت موهایتان را عوض کنید. تغییر در مدل لباس و نوع آرایش به شما شادابی و نشاط خاصی بدهد.
تاثیر گیاهان خانگی در شادابی روحی: محیط زندگی خود را با گیاهان و گلهای زیبا بیارایید.
تاثیر غذاهای گیاهی و میوه جات در شادابی روحی جسمی و رفع بیماریهای ناشی از غذا: به اندازه غذا بخورید نه کم و نه زیاد. از میوهها و سبزیجات تازه استفاده کنید و روزی هشت لیوان آب بنوشید. از خوردن گوشت قرمز و سوسیس و کالباس تا حد امکان دوری کنید.
تاثیر عطرهای خوش بو در تقویت چاکراهای بدن و افزایش سطح انرژهای مثبت: از عطرها زیاد استفاده کنید و سعی کنید عطر را بیشتر در قسمتهای هفت چاکرای خود بزنید تا سطح انرژیهایتان افزایش یابد و به آرامش برسید. استفاده از گلاب نیز مفید است. گلاب دارای خاصیت فعال کننده چاکرای هفت میباشد و باعث ایجاد معنویت بیشتر میشود.
تاثیر استفاده از اسفند، کندر، عود و مریم گلی برای دفع انرژیهای منفی از محیط کاری و منزل: هر چند روز یک بار اسفند و کندر، عود و مریم گلی دود کنید تا انرژیهای منفی محیط از بین برود. استفاده از جوشانده آب اسفند و اسپری آن در محیط نیز انرژیهای منفی را از بین میبرد.
مراقب احساسات منفی ای که دیگران در شما القا میکنند باشید.
زمانی که شما نسبت به خود دچار عواطف و تفکرات منفی میشوید، آسیب پذیر و مستعد سواستفاده خواهید بود.
جملاتی مانند: از تو توقع نداشتم! تو هم مثل بقیه ای! تو هم مرا تنها گذاشتی! تو زندگی مرا خراب کردی!
به خاطر تو خودم را میکشم! مگه تو بچه ای؟! بچه ننه! تو مرا دوست نداری، اگر داشتی .... و .....
شنیدن این جملات باعث میشود شما احساس گناه و یا حماقت کنید و به راحتی به خواسته های دیگران تن بدهید. به دلیل احساس گناه ممکن است تن به یک رابطه ی آسیب زا بدهید.
نتوانید به راحتی نه بگویید و از حق خود دفاع کنید. و به کارهایی تن بدهید که هیچ علاقه ای به انجامش ندارید و یا حتی برای شما مضر است.
ممکن است به دلیل احساس گناه، حقارت، خشم و عدم اعتماد به نفس به رفتارهای پرخطرتن بدهید.
بنابراین هر زمان با چنین جملاتی با بار منفی مواجه شدید، هوشیار باشید و به آنها به عنوان یک زنگ خطر توجه کنید و به عواقب تن دادن به این برچسب ها فکر کنید.
اجازه ندهید دیگران با القا احساس منفی به شما، شما را به بازی بگیرند. نه گفتن را یاد بگیرید و با حرفهای طرف مقابل سست نشوید و حس گناهکار بودن در جاییکه تصمیم درستی را گرفتید ،نداشته باشید.
چه بسیاری رابطه هایی که در اخر منجر به طلاق شده و اعتیادهای خانمان سوز که با همان نه گفتن اول شما میتوانست اتفاق نیفتد و شما حالا خوشبخت بودید.
✍🏼 پدرم ننگ داشت که زن و بچه اش قالي بافي کنن! عجب حکايتي بود.
کار خودش ننگ نداشت انوقت ياد گرفتن يک هنر در نظرش خفت و خواري بود! تمام اميدم رو به سهراب خان بسته بودم از سر اون قضيه که بهش خبر دادم که عالم تاج خانم توي غذاي پدرم سم ريخته با من مهربون تر شده بود هر چند که از او هم به خاطر دست داشتن در شغل پدرم بدم اومده بود. خلاصه پس فرداي اون روز سهراب خان رو ديدم. سر راه ايستادم و بهش نگاه کردم تا من رو ديد فهميد که کاري دارم. جلو اومد. سهراب خان مردي قد بلند و چهار شونه با سبيل از بناگوش در رفته اي بود. چهره اي خشن و ترسناک داشت! بسيار کم حرف بود. خدمتکارها جرات نمي کردند پيش روش سر بلند کنند. من دختري بلند قد بودم اما با اين حال سرم ب زحمت تا شونش مي رسيد. به چشمهاش نمي شد نگاه کرد! هر کدوم از دستهاش چهار تاي دست من بود! حالا حساب کنيد وقتي جلوي من رسيد چه حالي داشتم! زبونم بند اومده بود.
پشيمون شده بودم سرم رو پايين انداختم و جرات حرف زدن نداشتم. همين طوري هم که نمي شد واستم و حرفي نزنم! دلم رو به دريا زدم و فقط گفتم يه دار قالي! بهجت خانم مي تونه بهم ياد بده! ديگه چيزي نگفتم. سهراب خان بدون اينکه حرفي بزنه رفت. تازه پشيمون شدم که چرا اسم اون پيرزن رو گفتم. اگه مي رفت و اون زن نازنين رو اذيت مي کرد خودم رو نمي بخشيدم. با سرعت به طرف آشپزخونه رفتم . اون موقع به آشپزخونه مطبخ مي گفتند. بهجت خانم تو مطبخ مشغول کار بود. دو تا هم وردست داشت. تا من رو ديد به طرفم اومد و ازم پرسيد چي شده؟ جريان رو براش تعريف کردم و زدم زير گريه. من گريه مي کردم او مي خنديد. قوت قلبي گرفتم گفت دخترم روزي رو خدا مي ده! داده خدا رو هيچ کس نمي تونه بگيره. نترس نون پدرت چيزي به اين پوست و استخوان من اضافه نکرده که چهار تا شلاقش ازم کم کنه! من رو نشوند روي سکو و مشغول آشپزي شد. با خودم گفتم تا يکي دو روز تنهاش نمي ذارم که اگر پدرم يا سهراب خان خواستند با شلاق بهجت خانم رو بزنن خودم رو سپر بلاش کنم. تا ظهر که غذا رو پخت خبري نشد. بعد هم که به اتاقش رفت. دنبالش رفتم. اتاقهاي خدمتکارها در طرف ديگه باغ بود. خدمتکارهاي جوون هر دو نفر يک اتاق داشتند اما بهجت خانم که قديمي بود به تنهايي يه اتاق داشت. وقتي بهجت خانم ديد که تنهاش نمي ذارم خنديد و صورتم رو بوسيد. شماها متوجه نيستيد که من چي مي گم. براي اينکه بفهميد پدرم در مورد تقصير خدمتکارها چطوري بود يه جريان رو تعريف مي کنم. پدر من در شهر تقريبا پادشاهي مي کرد. به واسطه شغلي که داشت همه دم کلفت هارو مي شناخت و اونها هم هواشو داشتند!
عادت داشت که همه جا تميز و مرتب باشه يه روزکه داشت توي حياط قدم مي زد هفت هشت تا برگ توي استخر افتاده بود صدا کرد و باغبون اومد. ازش پرسيد کي بايد استخر رو تميز مي کرده؟ باغبون اسم يکي از نوکرها رو مي گه طرف با ترس و لرز مياد جلو. پدرم وادارش کرد تمام برگها رو خورد! بيچاره شب دل درد گرفت. اينو گفتم که بفهميد پدرم چقدر ترسناک بود! انوقت حساب کنيد که اين آدم از هنر چه چيزي سرش مي شد! قالي بافي رو کار زنهاي کارگر و فقير مي دونست.. بگذريم تا شب خبري نشد. هر چي بهجت خانم اصرار کرد از اتاقش بيرون نرفتم. اين خودش گناهي بزرگ براي من بود.
✍🏼 با گريه و زاري همديگه رو بغل کرديم و خداحافظي . کوکب هم با چشم گريون از خونه ما رفت. مدتي اونجا نشستم بحال خودم و کوکب گريه کردم.
بعد تازه عقلم سرجاش اومد! بلند شدم و رفتم سراغ خدمتکاره. صداش کردم از اتاقش اومد بيرون. بردمش يه گوشه و بهش گفتم پتياره! گوش کن ببين چي مي گم اگه يک کلمه به پدرم حرف زدي نزدي ها! وگرنه به همه مي گم مچت رو موقع دزدي گرفتم! هيچکس هم حرف ترو باور نمي کنه. نوکر و کلفتها هم طرف من رو ول نمي کننتا طرف ترو بگيرن! حالا به پدرم هر چي مي خواي بگي بگو اما يادت باشه چي بهت گفتم. بدبخت زد زير گريه به التماس افتاد و گفت غلط کردم خانم وقتي ديدم تهديدم اثر کرده يه گل سينه داشتم بدل بود دادم بهش که کلي ذوق کرد و رفت.
جريان به خير و خوشي تموم شد اما باعث شد که کوکب از خونه فرار کنه و بره دنبال سرنوشت خودش ! اون شب رو هيچ وقت يادم نمي ره که پدرم در مورد فروختن کوکب چه چيزهايي به سهراب خان گفت. ازش نفرت پيدا کردم. تا حالا از اين و اون شنيده بودم که شغل پدرم چيه ولي اون شب از زبون خودش شنيدم. خدا نصيب نکنه! خيلي در د آوره که دختري چهره زشت زندگي رو در چهره پدرش ببينه! اون شب شبي بود! تا صبح گريه کردم. به کوکب عادت کرده بودم. حالا ديگه براي چه کسي مي تونستم درد دل کنم. ديگه صبح شده بود و افتاب وسط حياط پهن! اما اصلا حوصله نداشتم که از جام بلد شم. همونطور تو رختخواب دراز کشيده بودم و فکر مي کردم. نمي دونم چند ساعت همونطور در همون حالت بودم که در اتاق باز شد و بهجت خانم آشپزمون اومد تو. به احترامش بلند شدم. کنارم نشست و گفت : مريض شدي؟ هر چي منتظرت شدم براي ناشتايي بياي نيومدي. فکر کردم مريضي! نمي دونم چرا يه دفعه چهره مادرم رو در چهره بهجت خانم ديدم . بغلش کردم و زار زار گريه کردم. خدا بيامرزش حالا مرده! ولي خيلي خانم بود. شروع کرد به ناز و نوازشم کردن و گفت: بميرم برات يکي مثل ما فقير فقرا بدبخته! يکي مثل تو که با داشتن پدر به اين پولداري بيچاره اس! سر درد و دلم باز شده بود. بهش گفتم بهجت خانم قربون اين خدا برم انگار من رو يادش رفته! شما از بچگي منو مي شناسيد تا حالا آزارم به يه مورچه هم نرسيده. اما نمي دونم چرا هر چي سنگه واسه پاي لنگه! نه از پدر شانس اوردم نه از مادر نه از خواهر و نه از شوهر! به چي دلم رو خوش کنم؟ جووني و خوشگليم داره مفت مفت تو اين خونه هدر ميشه يه بي شرفي هم پيدا نميشه دست منو بگيره و عقدم کنه ببره سر يه خونه زندگي که يه لقمه نون بخورم خدارو شکر کنم! دوباره زدم زير گريه. بهجت خانم نشست کنارم و گفت: قسمت رو نميشه عوض کرد بايد باهاش ساخت. سرنوشت تو هم اينطوريه! قرار نيست همه خوشبخت بشن! باز هم برو خدا رو شکر کن که وضعت خوبه بعضي ها که تو اين شهر همين الان سر بي شام زمين مي ذارن! بلند شو ناشکري نکن. تو از بيکاري بهونه مي گيري. زن بايد هنر داشته باشه. تو چه هنري داري؟ جز اينکه خدا بهت خوشگلي داده. بايد يه کاري ياد بگيري اومديم و پس فردا بابات نبود که به تو نون بده! اون وقت چکار مي کني؟ درست مي گفت من هيچ کار درستي بلد نبودم همون آشپزي که بهجت خانم يادم داده بود تو خونه فرج اله باعث شده بود که کارهاي سخت گردن من نيفته! اين بود که پرسيدم: چکار بايد بکنم بهجت خانم؟ شما بگيد. گفت بايد يه جوري پدرت رو راضي کني که برات اينجا يه دار قالي بر پا کنه. ابريشم و پشم و اين چيزها رو بخره. من خودم بهت قالي بافي رو ياد مي دم. هم سرت گرم مي شه هم يه هنري ياد مي گيري. حالا پاشو سر و صورتت رو بشور و توکل به خدا کن. خدا چاره سازه! توي دلم يه جرقه اميد زده شده بود. از همون روز کشيک کشيدم تا کي سهراب خان رو ببينم. با پدرم نمي تونستم حرف بزنم. اجازه پدرم براي برپا کردن يک دار قالي تو خونه حرفي و کاري بعيد بود! يکبار يادم مي اومد که مادرم اجازه اين کا رو خواسته بود که با مخالفت شديد پدرم روبرو شده بود.
مطمئن بودم که اگر کسی فقط و فقط با لحظات حال زندگی کند و با علاقهمندی کامل به هر گُلی که سر راهش است، نگاه کند و هر درخششی را که بر روی هر لحظه گذرا میرقصد گرامی دارد، آنوقت است که زندگی در برابرش خلع سلاح میشود. #هرمان_هسه
🌹 این نوشته ی هرمان هسه بنظرم یک نسخه ی شفا بخش برای درمان دلزدگی از زندگی است شاید شعر «امیروجود » ترجمان سلیسی از همین نوشته ی هسه باشد :
«عاشقی کن بیخیال وصل وهجران ای عزیز گاه گاهی جاده ها از شهر مقصد بهترند ...»
در اکثر اوقات ما زندگی در لحظه را فراموش میکنیم به امید فردا امروز را از دست میدهیم به امید سال دیگر امسال را فراموش میکنیم در انتظار میانسالی جوانی را فدا میکنیم 🐦🔥چند سالیست تلاش میکنم تمام مسیرهایی را که به ضرورتی در ترددم خوب ببینم اتفاق جالب اینکه در همان مسیری که حداقل چهل بار قبلا تردد کرده ام زیبایی های میبینم که برایم کاملا بکر و تازه هستند
در مسیرِهمیشگی معمولا دو سه جا برای استراحت مختصر و خرید انتخاب میکنم
الان با فروشنده ها و افرادی در همین جاها دوست شده ام که قبلا حداقل ده بار از همین افراد گذری چیزی خریده و رد شده بودم ولی الان خرید بهانه ای شده برای تجدید ابراز علاقه و محبت که روح همه ی انسانها به آن محتاج است .
بنظرم اگر سخت نگیریم غمها خیلی جرات آزارمان ندارند . دوازدهمین روز از آخرین ماه ۱۴۰۳ ابراهیم سیاح
★کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود. آن هم به سه دلیل: اول آنکه کچل بود. دوم اینکه سیگار میکشید. و سوم که از همه تهوع آورتر بود اینکه در آن سن و سال، زن داشت. چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان میگذشتیم، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم...! پناه میبرم به خدا از عـیبی که امروز در خود میبینم، و دیروز دیگران را به خاطر هـمان عیـب ملامت کرده ام. محتاط باشیم در قضاوت کردن دیگران وقتی نه از دیروز او خبر داریم و نه از فردای خودمان ... دكتر شريعتی