کانال کتابخوانی @ketabkhanisayyah Channel on Telegram

کانال کتابخوانی

@ketabkhanisayyah


ملتی که کتاب نمی‌خواند، ناچار است تمام تاریخ را تجربه کند_ دانایی وظیفه ی انسانهاست نه فضیلت آنها
سیاح

کانال کتابخوانی (Persian)

با خوش آمدید به کانال کتابخوانی! اینجا مکانی است که عاشقان کتاب و کتابخوانی گردهم می‌آیند تا از اثرات جذاب و الهام‌بخش کتاب‌ها بهره‌مند شوند. آیا شما هم از جذابیت خواندن کتابها لذت می‌برید؟ به ما بپیوندید تا با هم به دنیای پرماجرای کتابخوانی سفر کنیم. این کانال با استفاده از نقل قول زیبا "ملتی که کتاب نمی‌خواند، ناچار است تمام تاریخ را تجربه کند" انگیزه‌ی شما برای خواندن را افزایش می‌دهد. دانایی وظیفه ی انسانهاست نه فضیلت آنها. اگر شما هم از جمله افرادی هستید که عاشق کتاب‌خوانی و یادگیری هستید، این کانال برای شماست! در اینجا مطالب مختلف در زمینه‌های مختلف ارائه می‌شود تا شما را به خواندن و کشف دنیای جدید کتاب‌ها ترغیب کند. پس چهاربره کردن وقت خود با خواندن کتاب‌های متنوع و جذاب را دست ندهید. به کانال کتابخوانی بپیوندید و با ما همراه باشید در این سفر جذاب و الهام‌بخش به دنیای کتاب‌ها و دانش.

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:48


💗💫چهارشنبه تون زیباتر از هر روز
❄️💫یک روز قشنــگ
💗💫یک دل خـــوش
❄️💫یک لـب خنـدان
💗💫یک تـن سالـــم
❄️💫و گشـوده شــدن
💗💫هزار در خوشبختی
❄️💫به روی تک تکتون
💗💫دعای امروز ماست
❄️💫برای تک تک شما
       
💗💫روزتون  زیبا و در پناه خدا


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:48


🌸 مهربان خـــدای من
بوی ناب بهشت می‌دهد
🌸 همه‌ی نامهای قشنگت...

🌸هوای دلم سبک می‌شود
 با زمزمه‌ی نامهای زیبایت...

🌸نفس می کشم در هوای
 مهربانیهای نابت....

🌸روزی زیبا و پربار را با توکل 
بر اسم اعظمت آغاز میکنیم ..

🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
الــهـــی بــه امــیــد تـــو


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:48


❄️💫چهار شنبه تون عالی
☃️💫زیبایی
🤍💫هنر زندگی ست
❄️💫تنفس شروع زندگی ست
☃️💫عشق جزیی از زندگی ست
🤍💫اما " دوست "
❄️💫" قلب " زندگی ست
☃️💫هر چه آسایش روح
🤍💫هر چه آرامش دل
❄️💫هر چه تقدیر بلند
☃️💫هرچه لبخند قشنگ
🤍💫هر چه از لطف خداست
❄️💫همــه تقـــدیم شمـــا



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:47


عزیزبهمن ماهی
روزتولدت بهانه ای شد
تا بهترین آرزوها و تبریک هایم را
تقدیم حضورت کنم
روزگارت بهاری
ودلت به پاکی برف زمستان
تولدت مبار‌ک 3 بهمن ماهی🌹


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:47


فرزند قل♡ب زمستان❄️☃️

☺️منطقه 11
😇کوچه بهمن
🥳پلاک 3

تولدت مبارک🤩🌈


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:47


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂  کتاب :شب سراب
 نوشته «ناهید ا پژواک

🔴👈🏾 آقا محمد رضا کلامش را تمام کرد
و نگاه کنجکاوي به طرف من انداخت.

حاجي آقا مثل اينکه معني نگاه او را فهميد:
- پسر با معرفتي است، مورد ثقات است.
- سواد داري پسر؟
- يک کمي آقا.
- يک کمي يعني چقدر؟
حاجي آقا گفتند: مي تواند بخواند و بنويسد.
- پدر داري؟
- نه آقا.
- با کي زندگي مي کني ؟
- با مادرم.
حاجي آقا گفتند:
مادرش به جاي خواهر من زن بسيار خوبي است،
مشير و مشاور مادر صمد شده ،
زن زحمتکشي است ،
حلال اند ، محرم اسرارند.
- کجا زندگي مي کنيد؟
- زرگنده آقا.
- اوووه ، از آنجا چه جوري مياي ؟
- ميام ديگه آقا چاره ندارم.
آقا سيد محمد رضا آه سردي کشيد
و گفت: تا کي بايد شاهد بدبختي مردم باشيم و درماني هم برايشان نداشته باشيم؟
مادرت جوان است؟
چند سال دارد؟
کمي فکر کردم، نمي دانستم چند سال دارد؟
اصلاً توجه نکرده بودم، براي من چشم و ابرو ي و رنگ و موي او معني نداشت،
تمام وجود او براي من مادر بود و من تمام وجود او را بدون توجه به هيچ چيز دوست مي داشتم،
تنها کسم بود، تنها يارم بود، بعد از پدر در اين دنياي وانفسا فقط او را داشتم او هم جز من کسي را نداشت،

يک خواهري داشت که در اطراف ورامين زندگي مي کرد ولي آن زمان ورامين هم جاي دوري بود و من به ياد نداشتم که خاله ام را کي ديده بودم،
مثل اينکه حاجي آقا و مهمانش از من فارغ شده بودند، من نمي دانستم مادرم چند سال دارد و جوابشان را نداده بودم.

تو فکر بودم که صداي شعر خواندن مهمان حاجي آقا از عالم خيال بدرم کرد:

ز اظهار درد، درد مداوا نمي شود
شيرين دهان بگفتن حلوا نمي شود

درمان نما، نه غيظ که با پا زمين زدن
اين بستري ز بستر خود پا نمي شود

ضايع مساز رنج و دواي خود اي طبيب درديست درد ما که مداوا نمي شود

بي ادبي کردم وسط حرفش دويدم
- آقا چايتان سرد مي شود
- اسمت چيه پسر؟
- رحيم، آقا.
- رحيم آقا هنري هم داري؟
به اين جواني حيف است
فقط پادوي حاجي آقا باشي.

حاجي آقا جابجا شد.
از اين حرف خوشش نيامد
ولي مهمانش زبان رکي داشت.
- چي بلدي پسر جان.
- چيزي بلد نيستم آقا،
پدرم مُرد نان آور خانه شدم علاقه به درس و مشق داشتم ولي نشد، خدا نخواست.

پوزخندي زد.

- برو پهلوي يک صنعتگر شاگردي بکن،
پادويي هم مي کني آنجا ها بکن
که يواش يواش چيزي هم ياد گرفته باشي،
اينجا تا آخر عمرت پادو مي ماني.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:47


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

شاهنامه فردوسی

‍ فریبرز دستور جنگ داد و دو گروه به‌سختی به هم آویختند .
افراسیاب که چنین دید به هومان گفت : بجنگید و خودش کمان کشید و تیری بر خود زنگه شاوران زد . دوسوم ایرانیان کشته شدند و فرامرز و زنگه مجبور به فرار گشتند و نزد شاه رفتند و ماجرا را گفتند .
پس‌ازآن شیده هم به همراه لشگرش بازگشتند و سراپرده و خیمه‌ها را رها کردند .  

  خسرو که دید ترکان شکست خردند و فراری شدند به سپاه دستور بازگشت داد .   زال از شاه درخواست کرد که یک ماهی به ایوان او بیاید و بیاساید و شاه هم پذیرفت و در ایوان زال ، شاه و همه پهلوانان جمع شدند و می‌نوشیدند و رامشگران می‌نواختند و همه‌جا را آذین بستند و همه زابلیان شادبودند .  

کیخسرو به برزو نگریست و گفت : همانا او همتایی در جهان ندارد . رستم زمین ببوسید و گفت : برزو بنده توست و همیشه آماده گرفتن انتقام سیاوش است .
تو شاهی و او پهلوان نو است  
جوان بنده شاه کیخسرو است    
شاه دستور داد تا اسب و تاج زرین و غلامان رومی با کمر زرین و دو جام یاقوت و پیروزه و ده اسب گران‌قیمت و دویست تخته لباس از دیبای چینی و بسیاری جوشن و خود و درفش عقاب¬گون که متعلق به افراسیاب بود و ده هزار شمشیرزن را به برزو بسپرند و منشور غور و هری را به نام برزو زدند
و به او گفت: آنجا را آباد گردان و به عدالت رفتار کن . برزو زمین را بوسه داد و فرامرز و رستم از شاه سپاسگزاری کردند .   خسرو یک ماه در سیستان بود سپس به راه افتادند .

رستم تا دو منزلی او را بدرقه کرد و آنجا ماند و زال و برزو با او همراه شدند .
به پایان رسانیدم این داستان 
بدانسان که بشنیدم از باستان


📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:47


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂 کتاب :سهم من
 نوشته «پرينوش صنيعي

🔴 من بدبخت از اين شانسا نداشتم.
_تو که با حاج آقا مشکلي نداري،
بيچاره کاري به کارت نداره
. _به...! تو حالاشو مي بيني، حالا که پير شده و مريض و پشم پيله اش ريخته، نمي دوني اون وقتا چه گرگي يود،

شب اول چطوري به من حمله کرد، من که مي لرزيدم و گريه مي کردم چه کتکي ازش خوردم.
اون روزا پولدار بود هنوز فکر مي کرد که عيب از زناس که بچه درا نمي شه،
کلي بيا و برو داشت،
خدا رو بنده نبود.

بلاهايي سرم آورد که گفتني نيست،
وقتي صداي در مي اومد و مي فهميدم اومده خونه چهارستون بدنم مي لرزيد.

آخه نه اينکه منم بچه بودم خيلي ازش مي ترسيدم ولي وقتي الحمدالله ورشکست شد و همه مال و منالشو از دست داد،
بعد هم دکترا بهش گفتن که عيب از خودشه و هيچوقت نمي تونه بچه دار بشه
انگار يه سوزن به بادکنک زدند باد و فيسش خوابيد
يه دفعه به اندازة بيست سال پير شد،
همه هم ولش کردن و رفتن،
منم بزرگ تر و قوي تر شده بودم زبونم دراز شده بود،
مي تونستم جلوش وايسم يا ولش کنم و برم،
حالا مي ترسه که منو هم از دست بده،
اينه که کاري به کارم نداره،
حالا ديگه نوبت تاخت و تاز منه،
ولي جووني و سلامتيم رو که ازم گرفت چي؟
اونا رو که نمي تونم برگردونم...
کمي سکوت برقرار شد،
سرش را طوري تکان داد که گويي مي خواهد افکار گذشته را دور کند و ادامه داد،
راستي چرا ديدن خانم جون و آقا جونت نمي آي؟
_براي چي بيام؟ چه گلي به سرم زدن.
_وا مگه مي شه بالاخره پدر مادرتن.
-اونا از خونه بيرونم کردن،
من ديگه اونجا نمي آم.
_اين حرفو نزن گناه دارن، خيلي منتظرتن.
_نه پروين خانم نمي تونم بيام،
ديگه هم حرفشو نزن.
بيش از سه هفته از زندگي مشترک ما مي گذشت که يک روز صبح زنگ خانه به صدا در آمد،
تعجب کردم، من کسي را نداشتم که به ديدنم بيايد دويدم و در را باز کردم،
خانم جون با پروين خانم پشت در ايستاده بودند، جا خوردم با سردي سلام کردم.

_سلام خانم، انگار خيلي خوش مي گذره که اينهمه وقته رفتي و پشت گوشت رو هم نگاه نمي کني،
خانم جونت ديگه داشت از غصه دق مي کرد،
گفتم بيا بريم ببين که ماشاءالله حالش خوبه.
_کجايي دختر داشتم از دلشوره مي مردم،
سه هفته اس چشممون به در خشک شد،
هيچ خبري ازت نيومد نمي گي ننه اي داشتي بابايي داشتي؟
رسمي هست رسومي هست؟
_عجب! کدوم رسم و رسوم؟
پروين خانم با سر اشاره کرد که حرف نزنم و گفت:
_وا! حالا يه بفرما بگو اقلاً، اين بيچاره تو اين گرما کلي راه اومده، نکنه تو خونه هم نمي خواي رامون بدي؟
_خيلي خوب بفرماييد. خانم جون همانطور که غرغرکنان از پله ها بالا مي آمد گفت:
_روز بعد از عروسي تا بوق سگ نشستم تا خير سرمون دامادمون بياد ديدني، که خبري نشد،
گفتيم شايد روز بعد بيان، گفتيم لابد جمعۀ اين هفته مي آن، جمعۀ اون هفته، جمعۀ هفتۀ بعد،
ديگه گفتم حتماً دختره مرده، بلايي سرش اومده،
مگه مي شه کسي اينطوري از خونۀ باباش بره و پشت سرشو نگاه نکنه،
انگار نه انگار ننه اي،
بابايي داشته که به گردنش حقي دارن.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────
────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:47


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

نام کتاب  : شجاعت
نویسنده: دبی فورد


🔵🔴 بخش دوم

حرکت از سر به سوی دل :
رمز مبارز شجاع
رمز راهنمایی حقیقی

طی حدود بیست و پنج سال گذشته، باور من این بود که ارتباطی ژرف و بامعنی با وجود حقیقی خودم دارم.
اما یک صبح ابری در اتاق هتلی در سان فرانسيسكو، متوجه شدم از گوش دادن به آنچه شاید یکی از مهم ترین پیام های زندگی ام بود، خودداری کرده ام.
آن صبح با تلفن، کلاسی را اداره می کردم و موضوع کار، تقویت اعتمادمان و این شناخت بود که همواره کسی برای راهنمایی ما وجود دارد؛
نیرویی که ما را در مسیر والاترین زندگی مان رهنمون می شود و از راه هایی که در نهایت به ما آسیب می رسانند، حفظ می نماید.
می خواستم شاگردانم را طی گفت و گوی درونی بسیار مهمی به منظور پس گرفتن ایمان و اعتمادشان راهنمایی کنم.
به آنها گفتم چشمانشان را ببندند، نفس عمیق بکشند، به درون بروند و آن هنگامی را به یاد بیاورند که به خرد درونی هوشمند خود گوش ندادند و ببیند در نتیجه پیروی از نفس خود به جای خواست الهی، چه پیامدها و هزینه هایی را تحمل کردند.

این بار نیز مانند همه دفعاتی که یک گفت و گوی درونی را هدایت می کنم، خودم هم چشمانم را بستم و به درون رفتم تا به همان نقطه ای برسم که از شرکت کنندگان درخواست کرده بودم و با آنها همگام شوم. دوباره این سؤال را پرسیدم:
«چه هنگام به خرد درونی هوشمندتان گوش ندادید؟ و در نتیجه پیروی از نفس خود به جای خواست الهی، چه هزینه ها و پیامدهایی را تحمل کردید؟»

به گونه ای پیش بینی نشده، خودم هم به این فرایند درونی کشیده شدم و یک صحنه کامل از زندگی ام را دیدم. دیدم که چگونه عشق رؤیایی ام به کابوسی مالامال از سلطه جویی، دروغ گویی و بهره برداری تبدیل شد. درون آگاهی ام را تماشا کردم و خودم را دیدم که دفعات پیاپی در برابر حس های حقیقی و برترم کز کرده و از آنها رو برگردانده ام. دیدم به این حس های حقیقی که به من می گفتند و گاه فریاد می کشیدند که با تمام سرعت خود را از آن شرایط خارج کنم، گوش نداده ام.

دیدم که با وجود روشنی شواهد و شناخت درونی ام، حتی وقتی شجاعت و توان گریختن را داشتم، آن مرد توانسته بود مرا متقاعد کند اشتباه می کنم و در نتیجه به سرعت توانم را از دست داده و تسلیم شیوه تفکر او شده بودم.
کارهای بسیاری برای آسودگی و پذیرفتن وضعیتم انجام داده بودم. ماه ها تلاش کرده بودم وانهاده شوم و خود را از خشم، ناامیدی و احساس گناهی که دل و جسمم را فراگرفته بود، رها کنم.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:47


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

نام کتاب  :بر باد رفته
نویسنده: مارگارت میچل
مترجم: الهام رحمانی

🔵🔴 « رت براي بازگرداندن احترام و شرافت خود،هرگز نمي توانست موقعيتي بدتر از اين را انتخاب کند.

جمهوري خواهان،خانه به دوش ها و حقه بازها،هرگز تا اين حد منفور مردم نبودند،

فشار تازه به دوران رسيده ها و نوکيسه ها بر طبقه محروم و فقير در منتهي درجه بود.

و از هنگام تسليم جنوب نام رت باتلردر رديف جمهوري خواهان،يانکي هاغ و نوکيسه ها قرار داشت.
مردم آتالنتا،در کمال درماندگي و خشم فکر مي کردند که هيچ چيز بدتر از استيلاي حکومت نظامي نيست
ولي اکنون شاهد بودند که اوضاع،تحت تسلط فرماندار بالوک،بسيار بدتر شده است.

با تکيه بر راي سياهان،جمهوري خواهان و اقمارشان،در نهايت قدرت،بساط خود را گسترده بودند و بربيقدرتان،گدايان،گرسنگان و محرومان،مظالم بزرگي روا مي داشتند،
اما هنوز اينجا و آنجا،مقاومت هايي صورت مي گرفت.

سياه پوستان مي گفتند که در کتاب مقدس فقط از دو فرقه سياسي ياد شده است،
ظالمان و مظلومان.

هيچ سياه پوستي دلش نمي خواست در فرقه مظلومان باشد،پس عزم جزم کرده بودند که خود را به جمهوري خواهان بچسبانند.

 اربابان آن ها به ياري راي ايشان به مقامات بالا رسيده بودند،حقه بازها و کلاه برداران و حتي عده اي از سياهان نيز مصادري را اشغال کرده بودند.

سياهان در مجلس قانونگزاري مي نشستند و کارشان اين بود که صبح تا شب بادام زميني بخورند و چون به کفش هاي نو عادت نداشتند،آنها را از پا درمي آوردند،
تعداد کمي از آنها خواندن و نوشتن مي دانستند.

ديگر از کار کردن در مزارع پنبه و نيشکر راحت شده بودند ولي همان طور که سودهاي کالن را به جيب خود و دوستان جمهوري خواه خويش مي ريختند،
اگر مي خواستند قوانين سخت مالياتي نيز برعليه طبقه محروم وضع مي کردند
وکردند.
ايالت در چنگ ماليات هاي کمرشکن اسير بود و مردم با خشم مي پرداختند.

خشمگين بودند و مي دانستند که اين پول ها بيش از آنچه براي ايالت خرج شود به جيب حقه بازها و محتکرين مي رود و به حساب هاي خصوصي واريز مي شود دور ساختمان فرمانداري و مجلس ايالتي را دائما عده اي از پول پرستان،محتکرين،
کلاهبرداران و سودجويان گرفته بودند
و سعي مي کردند با رشوه هاي کلاني که پيشنهاد مي کردند قراردادهاي چرب ببندند
وپول هاي کلان به جيب بزنند.

در اين ميان عده ي زيادي داشتند بي شرمانه پولدار مي شدند.

آنان بي هيچ زحمت پول درمي آوردند؛قرارداد مي بستند،براي خط آهني که هرگز کشيده نمي شد،

براي ماشين آلات و موتورهايي که هرگز خريداري نمي شد،براي ساختمان هايي که هرگز ساخته نمي شد،مگر در ذهن دوطرف.

اوراق قرضه به مبلغ ميليون ها دلار چاپ مي شد که اغلب انها تقلبي و بي محل بود و بدون پشتوانه و تضمين انتشار مي يافت،
اما پيوسته و مدام منتشر مي شد.خزانه دار ايالتي،اگر چه جمهوري خواه بود ولي مرد خوبي بود،آدم محترم و شريفي بود و هم او بود که بالاخره به اين کار غيرقانوني اعتراض کرد و از امضاي اوراق خودداري نمود.ولي او و معدود آدم هاي محترم و شرافتمندي که در اطرافش بودند در برابر آن سيل بنيان کن،کاري از دستشان ساخته نبود.

راه آهن ايالتي که روزگاري از منابع مهم درآمد ملي به شمار مي رفت اکنون به صورت يکي از مشکالت عمده جورجيا درآمده بود و ميليون ها دالر قرض باال آورده بود.
از راه آهن جز اسمي باقي نمانده بود.به گندابي بدل شده بود که فقط خوک ها مي توانستند در آن جولان بدهند.

مقامات رسمي راه آهن،فقط با مقاصد سياسي گمارده مي شدند،به دانش و کارداني آنان اصلا توجهي نمي شد.

تعداد کارکنان سه برابر حجم کار بود.
جمهوري خواهان هنگام سوار شدن به قطار پولي نمي پرداختند و واگن ها اغلب مملو از سياهاني بود که به شهر انتقال مي يافتند تا راي خود را به نفع اربابان جديد به صندوق ها بريزند.

هرج و مرج در اداره امور،ماليات دهندگان را عاصي کرده بود،مدارس جديد از درآمد راه آهن و جاده ها ساخته مي شد،ولي راه آهن دخل و خرج نمي کرد و ماليات راه ها تمام در چم و خم مقررات اداري ناپديد مي شد،

نسلي بود بي سواد،جاهل و بي مسئوليت که طي چندسال مثل علف هرز زياد شده بود.
اما آنچه که بيش از دزدي و عدم کفايت وسوءاستفاده و ماليات سنگين،مردم را آزار مي داد،بدگويي فرماندار،از جنوب و جنوبي ها در برابر شمال بود.

هنگامي که از مظالم جاري شکايت مي کردند و فرياد و فغانشان به آسمان رفته بود،فرماندار به شمال رفت و در کنگره ايالت متحده حاضر شد
و طي سخناني از خشم و انتقام جنوب عليه سياهان و آمادگي انها براي عصيان سخن گفت و تقاضاي تقويت نيروهاي نظامي را تقديم داشت..

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:47


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

       امروز          چهار شنبه   
          ۰۳           بهمن      ۱۴۰۳
             
  ~~~~~❤️سخن روز ❤️~~~~~~

انفعال خطرناک است
به یاد داشته باشید
لازم است در بحث صریح باشید.
اگر با چیزی مخالف هستید،
به طور قاطع نه بگویید.

بهانه‌آوردن
و به اصطلاح پیچاندن موضوع کمکی به شما نخواهد کرد.
بگذارید دیگران بدانند نظر شما چیست
تا اگر می‌دانید نظرتان درست است
از آن کوتاه نیایید.
مطمئن باشید بقیه هم از این رفتار شما استقبال خواهند کرد.
نرمش بیش‌از حد،
انفعال، عدم اعتماد به نفس و بی‌طرفی بی‌مورد
و جملات ضد و نقیض
تاثیر بسیار منفی
در افراد مقابل خواهند گذاشت.

اگر نظرتان برای‌تان مهم است
به هیچ وجه در بحث از عباراتی مثل
«نمی‌دانم»، «نظری ندارم»
و «هرچه شما بگویید» استفاده نکنید.

شما با منفعل بودن به دیگران نشان می‌دهید آمادگی بازیچه واقع شدن و سوءاستفاده را دارید.

شما با عدم قطعیت به دیگران اجازه می‌دهید به جای شما تصمیم بگیرند.
به جای اینکه الان حرف نزنید
و بعد با فکر کردن به کاری که مجبور به انجامش شده‌اید، حرص بخورید،
بهتر است نظرتان را رک و مستقیم بگویید.

اگر از شما سوءاستفاده می‌کنند
مسئولش تنها خود شما هستید.
این را هم به یاد داشته باشید
که هر کس برای خودش
نقطه‌ضعف‌هایی دارد و نفطه ضعف شما نمی‌تواند حق نظر دادن را از شما بگیرد.

حتی اگر قرار است غذا نخورید،
باز هم می‌توانید درباره ی جای رستورانی
که می‌خواهید بروید، نظر دهید.

یادت نرود
اگر میخواهی زندگی کنی
نقاش باش...

و تابلو زندگیت را
با زیباترین رنگهای پالت عشق و محبت
رنگ آمیزی کن.

رنگهایی به زیبایی دوست داشتن
و دوست داشته شدن.

سعی کن بهترین نقاشیت را رسم کنی
نه با رنگ دیگران و نه سیاه و سفید،

بلکه نقاشي زیبا
همراه با ظرافتي از سختی ها و ناملایمات.

منتظر تحسین کسی مباش!
خود تحسین گر تابلو زندگیت باش.

عشق بورز...
دوست داشته باش،
محبت کن،
ولی توقع نداشته باش!

مطمئن باش روزی،
زیبایی تابلویي که ترسیم کرده ای،
انسانها را وادار
به دیدن و تحسین خواهد نمود.

زندگیتان مملو از عشق

تابلوی زندگیتان
پر از رنگهای زیبای عشق و دوستی باد.......
#سلام_دوستان_عزیز_صبحتون_بخیر
#ابراهیم_سیاح

  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──
────────

کانال کتابخوانی

22 Jan, 01:47


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

🌸صبح يعنى
همه ى شهر پراز بوى خداست
عابرى گفت
که اين مطلق ناديده کجاست؟؟
🦋شاپرک پرزد و با رقص خود آهسته سرود
چشم دل بازکن
اين بسته به افکار شماست.

🌸سلام صبحتون بخیروشادی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Jan, 19:39


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

يا سَريعَ الرِّضا،
اي خدايي كه زود از بنده‌ات خشنود مي‌شوي،

اِغْفِرْ لِمَنْ لا يَمْلِكُ اِلّا الدُّعاءَ،
بيامرز آن را كه جز دعا چيزي ندارد،

فَاِنَّكَ فَعّالٌ لِما تَشاءُ
همانا تو هرچه بخواهي انجام مي‌دهي

الهی به تو پناه می‌برم
تا به صدای بی‌فریاد قلبم گوش بسپاری
و درد و رنجم را التیام بخشی

و کوه‌های گناهانم را فرو ریزی
و صخره‌های سخت شده‌ی قلبم را
همچون مشتاقان عشقت نرم سازی
و با محبتت دنیای درونم را منّور گردانی.

الهی از تو می‌خواهم که
شعله‌های گناهان درونم را
با باران رحمت بی‌پایانت خاموش کنی
و تاریکی‌های درونم را
با نور خودت به روشنایی مبدل سازی
و مرا از گناهانی که تو را می‌رنجاند
و مرا غافل می کند، رهایی دهی.

الهی به نادانی و ناتوانیم بنگر
و بر من ترحم آور
و دردهایم را با محبت بی‌پایانت التیام بخش
و از نور جمالت بر من بتابان
تا با روشنایی آن،
راه هدایت را در پیش گیرم.

الهی به حال زارم بنگر
و به جسم فرتوت و بی‌قوتم رحم فرما
و مرا از عذاب روزي كه در پيش است رهایی بخش.

الهی به قلبم بنگر
و به نجواي روحم گوش فرا ده
و بشنو از درونم که
ترا چه مشتاقانه و چه عاشقانه می‌خواند.

الهی براي رهايي از بار نگراني‌هاي زندگي
به هر چیز جز تو چنگ زدم،
جز پشيماني و باطل چیزی نصیبم نشد،
پس تو مرا نجات ده
که نجات تو حقیقتی ابديست،
زیرا که تو راستگو‌ترین راستگویانی.

الهی به شريان‌هاي درونم
که جریان عشق تو را
در من جاری می‌سازد بنگر
و به زبان قلبم که تو از آن با خبری
گوش کن که جز تو یار و پشتیبانی را
سراغ ندارم
پس به نام مقدست زشتی‌ها را
از درونم پاك کن
و مرا در آغوشت بپذیر
زیرا که جز تو خانه و ماوایی را سراغ ندارم .

الهی تنها تو را می‌خوانم
و تو با اجابتت خانه‌‌ي درونم را آباد کن،
زیرا که جز تو همه چیز ویرانی‌ست.

الهی ای خوب‌ترینم
آن‌چنان به تو نیازمندم
که همه‌ي مخلوقات به روشنایی،
ماهیان به آب،
پرندگان به پرواز،
گياهان به زمین،
و زمین به آسمان نیازمندند.

الهی چه لحظاتی
که با به خاطر آوردن تو گریستم
و از فراقت ناله‌ها کردم
و تو به قلبم آمدی
و گریه‌هایم را به شادی مبدل نمودی.

الهی درهای آسمانت را
به رویم بگشا،
و نور جمالت را
بر من بتابان
و روحم را
با نام مبارکت برکت ده
و مرا از تمام زنجيرهاي زمینی آزاد ساز.
    آمــــــــــین یا رب العالمین
#شبتون_بخیر_دوستان_عزیز
#ابراهیم_سیاح

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Jan, 19:21


در بارش نم‌نم باران
لبانش گل سرخی بود
که بر پوستم جوانه می‌زد
و چشمانش افق ممتدی،
از  دیروزم به فردایم...

#محمود_درویش

سیاوش قمیشی... باران

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Jan, 18:49


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

🌸در این شب زیبـا
آرزو می کنم
🌸همه خوبی های دنیـا
مـال شمـا باشـه
🌸دلتون شـاد باشـه
غمی توی دلتـون نشینه
🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه
و دنیـا بـه کامتون باشـه

🌸شبتون خـوش وسراسر آرامش

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
--- 🍃🌹🍃---------

کانال کتابخوانی

21 Jan, 18:38


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

✍🏼*رومن_رولان* مینویسد:
که دو گروه از مردان  هیچگاه دیگر به زندگی عادی خود بر نمیگردند
گروه اول آنهایی که به جنگ رفته اند
و گروه دوم آنهایی که عاشق شده اند
..

اما حکایت زیر که در تبریز اتفاق افتاده است چیز دیگری میگوید : 

نامش بهمن است،
از طایفه شیخیه در تبریز، پسرعموی ناتنی ثقه الاسلام بوده است.
تقریبا میتوان گفت خوش تیپ ترین مردی که آدم می تواند اورا از نزدیک ببیند.
پدر بهمن تاجر زعفران بود،شاید در ایران تنها دو تاجر زعفران داشتیم. یکی این بود و یکی برادر آخوند خراسانی صاحب کفایه.

بهمن عاشق دختر همسایه میشود،
همسایه هم از متشرعین بوده و اختلاف اعتقادی بین این دو طایفه در مشروطه هم نفوذ کرده است.

سارا را به بهمن نمی دهند، سارا با پسرعمویش ازدواج می کند.
می گویند بهمن از پشت بامی ایستاده و مراسم عروسی را در چند حیاط آن ورتر تماشا میکرده است.
بهمن از فردای آن روز لال میشود.
آری لال میشود.
هر کس هر چیزی می گوید می شنود ،
یعنی کَر نیست ولی لال است.
هیچ سخنی نمی گوید، خانواده اش او را به طبیب میبرند، مداوا نمی شود، به طهران و سپس به فرنگ هم میبرند، نمیشود که نمیشود.

فال بین و دعانویس و جادوگری هم افاقه ای نمی کند.
بهمن همان بهمن است، خوش تیپ و تر و تمیز، هر روز عصر در خیابان شهناز قدم میزد ،
افرادی که او را میدیدند حیران او میشدند،
برخی می گویند بهمن بعد از لال شدن لبخند هم نزد،
انگار اصلا نفس هم نمی کشید،
انگار با چسب نامرئی لبانش را به هم چسبانده بودند.
تنها موقع غذا خوردن لبانش باز میشد.
سی سال می گذرد،

شوهرِ سارا سل گرفته و می میرد،
پنج بچه هم دارند،
سه تایشان هم ازدواج کرده اند.
بهمن متوجه میشود که همسر سارا فوت کرده،
میگویند بهمن نیمه شبها در کوچه ای که سارا آنجا زندگی میکرده قدم میزد و بالا و پایین میرفت..‌‌،
چند ماهی بعد بهمن نامه ای برای سارا نوشته و از او خواستگاری می کند.
خانم هم با تمام مکافات و مخالفت ها و دردسر ها قبول می کند.
بهمنِ لال با سارایی که پنج فرزند
و چند نوه دارد ازدواج می کند.

می گویند فردایش بهمن در چهارراه شهناز وارد قنادی مجلسی میشود،
صاحب قنادی میداند که باید شیرینی قرابیه بدهد، می پرسد آقا بهمن چقدر بدهم؟
و منتظر است که بهمن با دستهایش اشاره کند مثلا دو کیلو.
یکباره بهمن لب می گشاید و می گوید آقای مجلسی لطفا یک کیلو بدهید و برای فردا هم بیست کیلو حاضر کنید.

مجلسی که جابجا غش می کند،
شاگردانش دور بهمن را می گیرند
و با او حرف میزنند،
ملت جمع میشوند،
همه میگویند بهمن حرف میزند،
تبریز هوای دیگری دارد.
ولی بهمن انگار نه انگار که برایش اتفاقی افتاده.
او به کارهای عادی خود ادامه میدهد
و چند روز بعد با سارا ازدواج می کند.

بهمن و سارا بیست سال زندگی می کنند.
یک شب بهمن میخوابد
و صبح از خواب بیدار نمیشود.
بهمن را به خاک می سپارند،
یک قبر است در قبرستان امامیه نزدیک قبر صمد بهرنگی.
همان روز عصر سارا خانم در مجلس ترحیم از شدت گریه بی حال شده و فوت می کند
و در کنار بهمن به خاک سپرده می شود.

💕زندگی خلاصه ایست از:
ناخواسته به دنیا آمدن ،
ناگهان بزرگ شدن‌ ،
مخفیانه گریستن ،
دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آن چه دل می‌خواهد
و منطق نمی پذیرد ، مردن...!

💕دوست داشتن
بودن با کسی که دوستش داری ،نیست

زیرا عشق
زیستن با او نیست*
در واقع او را زیستن است


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Jan, 17:47


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

برای مردم زندگی نکن!
تباه میشوی …
غمگین ترین آدم ها
کسانی هستند که
برداشتِ دیگران
برايشان زیادی مهم است …

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Jan, 17:46


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

بــا آدمــها ڪــارے نــڪــنــیــد
ڪــه بــخــاطــر دوســت داشــتــنــتــان از خــودشــان مــتــنــفــر شــونــد
آدمــے ڪــه از خــودش مــتــنــفــر شــود
همــه چــیــزش را از دســت مــے دهد ...

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Jan, 15:48


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

برای بسیاری از ما اتفاق افتاده است که از ترک عادت بد خود عاجز بوده ایم؛ اما چرا؟ محققان، جواب را یافته‌اند.

👈بر اساس نتایج تحقیق جدید دانشگاه دوک محققان شواهدی یافته‌اند مبنی بر اینکه عادت موجب علامتی در مدارهای مغزی می‌شود و تغییر در آن به معنای زنگ خطر برای تغییرات در این مدارها برای مغز محسوب می‌شود.

👈محققان در آزمایشگاه این موضوع را با عادت دادن موش‌ها به شیرینی آزمایش کردند و مسیر توقف را پیش از رفتن در مغز موش‌ها تغییر دادند و سپس به این طریق تاثیر عادت را بر مغز شناسایی کردند.

👈تغییرات در این مسیرها تا مدتی طولانی در مغز باقی می‌ماند. زمانی که برای تغییر عادت تلاش می‌کنیم قرار دادن پاداش برای ترک عادت بسیار موثر است، اما تغییر عادت به مدت زمانی طولانی نیاز دارد.

البته محققان این تغییرات را شناسایی کرده و امیدوارند با این روش درمان‌های موثری برای از بین بردن عادات نادرست همچون اعتیاد ارائه شود.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Jan, 15:46


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

♣️ما در زندگی آسایش را با کسانی داریم که با ما موافق هستند
اما
زمانی رشد میکنیم که با کسانی که با ما اختلاف نظر دارند هستيم. . .

♣️اگر شما یک غذای بد طعم را خورده باشید
میتوانید طعم یک غذای خوب را درک کنید
پس، از تلخیهای زندگی درس بگیرید تا بتوانید آنرا درک کنید.

♣️چیزهایی که از دست داده ای را بحساب نیاور
چون گذشته هرگز برنمیگردد.
اگر رنجی نمیبردیم
هرگزمهربان بودن را نمیآموختیم . . .

♣️به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید !
زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید . . .

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰─────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:36


🌹آغوش

امروز، روز جهانی در آغوش گرفتن است.
آدمی هزاران هزار سال، رسم خوشایندی داشت که برگزارش می کرد؛ رسم آغوش.
پیش از اینها رفاقت، زبانی داشت بی کلمه. چه دلتنگی ها و چه غربت ها و چه غم ها که در آغوشِ یک دیدار درمان می شد.

حالا اما رسم آغوش ور افتاده و آیین آغوش منسوخ شده است.

دیگر نمی شود انسان را در آغوش گرفت، اما همچنان می توان انسانیت را بغل کرد.

✍️
#عرفان_نظرآهاری
#روز_جهانی_در_آغوش_گرفتن

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:36


خدایا🤲
❄️ در اولین روز
ماه بهمن 🌲
توشه دوستانم
را پرکن از👌
❄️٣٠ روز شادی
🤍٣٠ روز آرامش
❄️٣٠ روز موفقیت
🤍٣٠ روز سلامتی
❄️٣٠ روز بدون مشکل و
🤍٣٠ روز پراز خیر و برکت



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:35


🌸 اولین صفحه از دفتر
❄️ بهمن را ورق میزنیم
🌸 امید به ثبت
❄️ بهترین اتفاق ها 🎀
🌸 خدایا ماه جدید
❄️ برای دوستانم
🌸 با زیباترین قلمت نقاشی کن
❄️ تامزه خوشبختی را بچشند
🌸دوستان مهربان
❄️اولین روز بهمن ماهتون مبارک



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:35


فرزند قل♡ب زمستان❄️☃️

☺️منطقه 11
😇کوچه دی
🥳پلاک 1

تولدت مبارک🤩🌈


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:34


💜متـولد ۱ بهمن
💚 و چه زیباست رسیدن دوباره
💛 به روز زیبای آفرینش
و چه اندازه عجیب است
💙 روز ابتدای بودن
💜 و چه اندازه شیرین است
💗 امروز ، روز میلادت ،
💚 روزی که تو آغاز شدي

🌷🎂تــولــدت مــبــارک


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:34


آغاز پادشاهی
بهمن ماهی های عزیز مبارک باشه 💐

" عزیزترینم هر روز برایت
رویایی باشد در دست نه در دوردست،
عشقی باشد در دل نه در سر
و دلیلی باشد برای زندگی نه روز مرّگی....
نمی دانم با کدامین جمله
تولدت مبارک را برایت انشا کنم،
اما کامل تر از این چیزی ندارم
تولدت مبارک"🎈🎁💐

زمینی شدنت مبارک بهمن ماهی جان 💐
الهی که بهترینها در تقدیرت باشد💐


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:32


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

       امروز          دوشنبه   
          ۰۱           بهمن      ۱۴۰۳
             
    
  سخن روز 

١- اگه میخوای راحت باشی،
کمتر بدون؛
و اگه میخوای خوشبخت باشی،
بیشتر بخون.

٢- تا پایان کار، از موفقیت در آن،
با کسی صحبت نکن.

٣- قبل از عاشق شدن،ابتدا فکر کن،
که آیا طاقت دوری، جدایی و سختى رو دارى يا نه؟

٤- برای حضور در جلسات،
حتی یک دقيقه هم تأخير نكن.

٥- "سکوت" تنها پاسخی است که
اصلا ضرر ندارد.

٦- نصیحت کردن، فقط زمانی اثر دارد
که 2 نفر باشید.
( در بين جمع كسى را نصيحت نكن )

٧- در مورد همسر کسی
اظهار نظر نکن، نه مثبت نه منفی.

٨- نوشیدنی های داخل لیوان
و یا فنجان را تا آخر ننوش.

٩- در اختلاف خانوادگی حتی اگر حق با تو است، شجاع باش
و تو از همسرت عذر خواهی کن.

١٠- برای کودکان اسباب بازی های جنگی هدیه نبر.

١١- نه آنقدر کم بخور که ضعیف شوی،
و نه آنقدر زیاد بخور که مریض شوی.

١٢- بدترین شکل دل تنگی آن است،
که در میان جمع باشی و تنها باشی.

١٣- شخص محترمی باش،
و بدون اطلاع به خانه و محل کار کسی نرو.

١٤- هوشیار باش،
استفاده از مشروبات و نوشیدنی الکلی تو را گرفتار خواهد کرد.

١٥- وجدانت را گول نزن،
چون درستی و نادرستی کارت را به تو اعلام می کند.

١٦- موقع عطسه کردن، حتما از دیگران فاصله بگیر و از دستمال استفاده کن.
ولی با تمام وجود عطسه کن.

١٧- عاشق همسرت باش
تا بهشت را ببینی.

١٨- کثیف نکن،
اگر حوصله تمیز کردن نداری.

١٩- بخشیدن خطای دیگران بسیار قشنگ است،
تجربه کردنش را به تو پیشنهاد می کنم.

٢٠- همه جا از همسرت تعریف
و تمجید کن، حتی در جهنم.

٢١- با کارمندانت مهربان،
ولی قاطع باش.

٢٢- غرور کسی رو نشکن،
چون مثل شیشه ی شکسته برای تو، خطر آفرین است.

٢٣- عمل خلاف را،
نه تجربه کن، نه تکرار.

٢٤- در جايى كه اشتباهى ازت سر زد ، با شجاعت اقرار کن که اشتباه کردی.

٢٥- هنر نواختن را یاد بگیر،
نواختن موسیقی در هیچ کشوری گدایی نیست.

٢٦- هنگام صحبت کردن با دیگران،
به چشم آنها نگاه کن تا پیام و کلام تو را درک کنند.

٢٧- با دندان، میخ نکش.

٢٨- کسی را که به تو امیدوار است،
نا امید نکن.

٢٩- برای کسی که دوستش داری،
در روز تولدش پیام تبریک ارسال کن.

٣٠- اولین خیّر باش.

٣١- با داشتن همسری خوب و خوش اخلاق،
همه کس و همه چیز را یکجا داری.

٣٢- در دفتر و منزل،
گل های زیبا داشته باش.

٣٣- حسابداری و روشهای آنرا یاد بگیر.

٣٤- تزریق سرم وآمپول را یاد بگیر.

٣٥- وارد سیاست نشو.

٣٦- به سفر و همسفر فکر کن.

٣٧- تا ندانی، نمی توانی؛
پس بدان، تا بتوانی.

تکه ای از کتاب:
این کارو نکن. این کارو بکن
مولف و نویسنده: احمد فارسی

#سلام_دوستان_عزیز_صبحتون_بخیر
#ابراهیم_سیاح

  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:32


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

نام کتاب  : شجاعت
نویسنده: دبی فورد


🔵🔴  برای انتخاب بهترین گزینه ها باید تغییری بنیادی و عمده بدهیم.
به جای این که شجاعت را به عنوان منبعی ببینیم که گه گاه از آن بهره می بریم،
لازم است بگذاریم شجاعت، سرچشمه انتخاب های ما باشد و زندگی مان را سرشار کند.
این، انتخابی ست که باید انجام دهیم.
هنگامی که در فضای شجاعت می ایستیم، گزینه های نیرومندی را برای خودمان انتخاب می کنیم.
دیگر بر زمین سست خودانگاره دروغین و داستانی از گذشته که مستلزم آن تقلاست، نایستاده ایم.

اگر انتخاب هایمان احساس ضعف، اضطراب و ناامنی به ما دهند یا نیرومند و توانایمان کنند، به خودمان راست می گوییم.
اگر انتخاب های ما از ترس سرچشمه بگیرند یا ایمان، به خودمان راست می گوییم.
اگر انتخاب هایمان ما را از خدا دور یا به او نزدیک کنند، به خودمان راست می گوییم.

می توانیم خودمان را مشاهده کنیم و بدانیم از داستان، ترس و ایگو سرچشمه می گیریم یا از نیروی آرام مبارز شجاع خود.

جست و جوی ما در پی شجاعت همیشه نشانه آن است که می کوشیم با نیروی بی کرانی که در زیر ذهن خود آگاهمان نهفته است، ارتباط برقرار کنیم و به آن دست یابیم.

در حقیقت، این نیرو را نمی توان در چارچوب فضا و زمان تشخیص داد، اما بی نهایت واقعی ست.

این نیرو در دست مبارز درونی ماست؛ همان شجاعی که از شکست، موانع یا نکوهش دیگران نمی ترسد.

به جای آن که به گردآوری شواهد تازه در تأیید داستان خود ادامه دهیم و اثبات کنیم معتبر است و خود را متقاعد سازیم اشکالی ندارد امروز را هم با همان داستان زندگی کنیم، باید اوج بگیریم. باید خودانگار قدیمی، کل داستانی که درباره خود ساخته ایم و شیوه زندگی مان، همگی را یکسره کنار بگذاریم تا داستان جدید ما که برگرفته از شجاعت مقاومت ناپذیر است، امکان آشکار شدن بیابد.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:32


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

نام کتاب  :بر باد رفته
نویسنده: مارگارت میچل
مترجم: الهام رحمانی

🔵🔴  ويد که بار ديگر بازگشته و در آستانه در ايستاده بود با اشتياق به صحبت هاي آن ها گوش مي داد.
ويد:بوني زن بو میشه ؟
خشمي ناگهاني به صورت رت دويد و به طرف ويد برگشت.

ولي در چهره ي او چيزي جز کنجکاوي کودکانه نديد.
راست ميگي،ويد.بوني زن بو ويلکز ميشه.

ولي تو با کي عروسي مي کني.
»اوه،من با کسي عروسي نمي کنم
«از اينکه احساس مي کرد در گفتگوي مردانه اي شرکت کرده،خوشحال مي نمود.

تاکنون تنها با عمه ملي سخن گفته بود.

مالني هميشه او را تشويق مي کرد که عقيده خود را بگويد.
من مي خوام به هاروارد برم و وکيل بشم،مثل پدرم،
و مي خوام مثل اون يک سرباز شجاع بشم.

اسکارلت با صداي بلند گفت:»کاش اين ملي زبونشو نگه مي داشت.ويد تو به هاروارد نمي ري.
اونجا يک دانشگاه شماليه.من اجازه نمي دم تو به يه دانشگاه يانکي بري.

تو به دانشگاه جورجيا مي ري و بعد از اينکه درست تموم شد،مدير فروشگاه من ميشي.
و اينکه همش مي گي پدرت يک سرباز شجاع بود_« ويد ساکت بود،از شنيدن نام پدر،برقي از چشمانش جستن کرد،برق غرور که از نگاه رت دور نماند.

رت فورا گفت: »ساکت اسکارلت.ويد تو بزرگ ميشي و مثل پدرت يک سرباز شجاع خواهي شد.

سعي کن مثل اون بشي.چون اون يک قهرمان بود.
هرکس غير از اين گفت بزن توي دهنش.
اون با مادرت ازدواج کرد،نه؟
خب،همين براي قهرماني ش کافيه.
و من مي دونم که تو به هاروارد مي ري و يک وکيل ميشي.

خُب ،حالا برو به پورک بگو تا تو روببره به شهر.
« وقتي ويد از اتاق خارج شد،اسکارلت گفت:
خيلي ممنون ميشم بذاري بچه هامو خودم تربيت کنم.
تو هيچي سرت نميشه اسکارلت،تربيت چه مي فهمي چيه.

تو فرصت تربيت ويد و الا را داشتي،اما خراب کردي.
و ديگه اجاره نميدم با بوني همين طور رفتار کني.
بوني يک شاهزاده خانم ميشه و هرجاي دنيا که دلش بخواد ميره.

هرجا که دلش بخواد خداي من،فکر کردي اجازه ميدم تو اين خونه بي درو پيکر بزرگ بشه.

با اين آدماي بي سروپايي که دائما اينجا پلاسن؟
»براي تو که خوب بودن_
وبراي تو هم همين طور،کوچولوي من.
ولي براي بوني نه.فکر مي کني اجازه ميدم با اين آشغال هايي که تو وقتتو با اونا ميگذروني ازدواج کنه؟
يک مشت ايرلندي چاقوکش،يانکي کثافت،سفيد آشغال،تازه به دوران رسيده حقه باز
_بوني من با خون باتلر و تبار روبيالر
و اوهارا« »اوهارا ها شايد قبلا در ايرلند شاه بودند
ولي پدرت هيچي نبود جز يک حقه باز زرنگ که سر بزنگاه رسيد و کار خودش رو انجام داد و رفت.

و تو هم بهتر از اون نيستي_و من،من هم مقصرم.مثل يک خفاش جهنمي خودمو انداختم توي غوغاي اين زندگي.

مهم نبود چکار مي کنم،چون به هيچ چيز اهميت نمي دادم.

ولي بوني،همه چيز براش مهمه،خداي من،چقدر احمق بودم.اون جاش تو چارلزتون نيست.
ممکنه مادرم يا خاله اواللي و خاله پولين بتونن کاري براش بکنن.

اما به چه دردش مي خوره.اينجا هم براش محيط خوبي نيست مگر اينکه ما فورا کاري بکنيم
_« »اوه رت،تو ديگه مسئله رو خيلي جدي گرفتي.
مسخره س.با پولي که ما داريم_« »لعنت به اين پول،تمام پولي که ما داريم نمي تونه اونچه که من مي خوام براش بخره.

من ترجيح مي دم بوني به اين مهموني هاي فقيرانه پيکار يا خانم السينگ بره و نون خالي بخوره ولي توي جشن هاي شاهانه ي جمهوري خواهان شرکت نکنه.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:32


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂 کتاب :سهم من
 نوشته «پرينوش صنيعي

🔴 حميد يکسره با مادر وخواهرها شوخي مي کرد ، به آنها متلک مي گفت ؛ و از همه عجيب تر آن که آنها را مي بوسيد.

من خيلي خنده ام مي گرفت و تعجب مي کردم .
در خانۀ ما مردها زياد با زنها صحبت نمي کردند ،
چه رسد به شوخي و خنده ، از محيط وفضاي خانه شان خوشم آمد .
اردشير پسر منصوره چهار دست و پا راه مي رفت ،
خيلي شيرين و ودوست داشتني بود و بدون غريبي خودش را بغل من مي انداخت ، احساس خوبي داشتم ، از ته دل مي خنديدم .

مادرش گفت: -خوب الحمدالله ، عروسمون خنديدن هم بلده ما تا به حال خنده اشو نديده بوديم .
منصوره دنبالۀ حرف را گرفت: -اتفاقاً وقتي مي خنده چقدر هم خوشگلتر مي شه ، با اون چالهاي رو گونه هاش ،
به خدا من اگه جات بودم هميشه مي خنديدم .
سرخ شدم و سرم را پايين انداختم .

منصوره ادامه داد ، داداش خوشت اومد . ديدي چه دختر خوشگلي برات پيدا کرديم ، بگو دستت درد نکنه.
حميد با خنده گفت: -دست شما درد نکنه. منيژه اخمهايش را در هم کشيد و گفت: -حالا چتونه ، چرا مثل آدم نديده ها رفتار مي کنين ؟
و از اطاق بيرون رفت .
مادرش گفت: -ولش کنيد ، بالاخره اون هميشه عزيز درددانۀ داداشش بوده .
من که خيلي خوشحالم ، حالا که با هم مي بينمتون خيالم راحت شد ،
خدا رو صد هزار مرتبه شکر ، حالا ديگه مي تونم تو خونۀ خدا نذرمو ادا کنم.

در اين موقع پدرش وارد شد .
ما ايستاديم و سلام کرديم ،
پدرش پيشاني هر دومان را بوسيد من سرخ شدم .
با مهرباني گفت: -خوب عروس خانم ، حالت چطوره ؟ پسرم که اذيتت نکرده ؟

 سرم را پايين انداختم و گفتم : نه خير!
-اگه يه وقت اذيتت کرد بيا به خودم بگو ، همچين گوشش را مي کشم که ديگه جرأت نکنه ناراحتت کنه.
و به شوخي گوش حميد را کشيد .
حميد خنديد وگفت: -نکش باباجون ، اينقدر که تو گوش ما رو کشيدي ديگه درازگوش شديم.
موقع خداحافظي مادرش بار ديگر مرا به گوشه اي کشيد و گفت: -ببين دخترم از قديم گفتن ، گربه رو دم حجله مي کشن ، از همين حالا محکم جلوش وايسا ،
نه اينکه باهاش دعوا کني ها ، با خوش اخلاقي ، خودت راهشو پيدا مي کني بالاخره تو زني ، عشوه اي ، نازي ، قهري ، خواهشي ،
خلاصه نذار شبها دير بياد خونه ، صبح سر ساعت بفرستش سر کار ، بايد پاي دوستاشو از زندگيت ببري ،
انشاءالله زود هم بچه دار شو ، پشت سر هم ، امونش نده دو سه تا بچه که دور و برشو گرفت ديگه اين مسخره بازيها از سرش مي افته ،
ببينم چقدر جربزه داري.
موقع بازگشت حميد پرسيد ، خوب مامانم چي مي گفت ؟
-هيچي مي گفت مواظب شما باشم. -آره مي دونم مواظب من باشي که با دوستام رفت وآمد نداشته باشم ، آره ؟
-اي... -توچي گفتي ؟ -هيچي چي بگم ؟ -بايد مي گفتي من که ، مأمور جهنم نيستم ، که زندگي رو براش زهر مار کنم.

-من چطوري روز اول مي تونم همچين حرفهايي به مادر شوهرم بزنم.
-امان از دست اين زنهاي قديمي ، اصلاً مفهموم ازدواج رو درک نمي کنن ، زنو يک زنجيري مي دونن براي بستن دست و پاي مرد بيچاره ،
در صورتيکه مفهوم ازدواج همراهي ، تفاهم ، پذيرش خواستهاي طرفين و حقوق مساويه ، به نظر تو غير از اينه ؟
-نه ، کاملاً حق با شماس ، و در دل اينهمه بزرگواري و شعورش را ستودم.
-اينقدر از زناي بي شعوري که مدام از شوهراشون مي پرسن کجا بودي ؟
با کي بودي ؟ چرا دير اومدي ؟ چرا نيومدي ؟
بدم مي آد ، تو ماها زن ومرد حقوق مشخص و مساوي دارن ، هيچکدوم هم حق ندارن ديگري رو به بند بکشند ، يه کارهايي که دوست نداره وادارش کنن ، يا استنطاق کنند.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:32


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂  کتاب :شب سراب
 نوشته «ناهید ا پژواک

🔴👈🏾مادرم خانه کساني مي رفت که زياد سرشان به تنشان نمي ارزيد، خانه حاجي آقا براي او به معني واقعي کلمه ترقي بود.
شب به محض اينکه در را باز کردم گفتم:
- مادر مژده بده، مژده بده.
- چي شده رحيم؟ خوش خبر باشي پسرم.
- مژده بده تا بگويم.
- مزدت زياد شده؟
- بهتر از اين.
- فرائد الادب ات را پيدا کردي؟
- از کجا؟ توي دکان؟ توي تيمچه؟
موقع اسباب کشي فرائد الادب را که يادگار پدرم بود گم کرده بودم،‌نه گم کرده «بوديم» و من مدتي به خاطر اين مسأله گيج و منگ بودم،‌ اما يادآوري دوبارۀ آن در اين لحظه سرحاليم را خنثي کرد.
- ننه جان باز هم حالم را گرفتي، نه بابا براي تو مژده دارم زن اربابم گفته بروي به خانه شان براي بند اندازي.
آنطور که فکر مي کردم مادرم خوشحال نشد.
اما موقعي که شب رختخواب هايمان را پهن مي کرديم آهي کشيد و گفت:
- خدا کند کارم را قبول کنند.
با تعجب گفتم:
- مادر مگر دست بفرمان نشدي؟ مگر کارت عيب دارد؟
- نه، اما
- اما ديگر ندارد صورت صورت است،‌ صورت تو چه فرقي با صورت زن حاجي آقا دارد؟
خنده غمگيني کرد و گفت:
- شايد به قول تو فرق نداشته باشد اما آنها قر و قميش شان بيشتر است من تا به امروز براي اصلاح صورت خانمي مثل او نرفته ام، هر که بوده از طبقه خودمان بوده اگر هم يک ذره دردشان آمده تحمل کرده اند.
با تعجب گفتم مگر درد دارد؟
خنديد: آره که درد دارد موها را بايد از ريشه بکنم.
مادر طفلک آن موقع که تازه مي خواست ياد بگيرد و من هم يادش مي دادم هميشه روي پاهاي خودش دستهاي خودش و حتي پيشاني خودش کار مي کرد و من هيچوقت نفهميده بودم که درد مي کشد و دم نمي آورد.
از روي طاقچه نخ پنبه اي را برداشتم
شلوارم را تا زانو کشيدم بالا که امتحان کنم.
مادر يکدفعه چشمش به ساق پاي پر از موي من افتاد و با ناباوري گفت:
وااي رحيم تو بزرگ شدي.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Jan, 02:31


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

رایحه خوش زندگی
با لبخند صبح آغاز می شود
و لبخند زیبای زمان با رایحه ی دلنشین صبح همراه ست
آغوش تنفس را بگشاییم
چشم های جان را بکار گیریم
و آهنگ آرامش را بنوازیم
سلام روزتون بخیر و پر از شادی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

19 Jan, 18:57


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

شب که می شود...
آفتاب که بار و بندیل میبندد...
به یادم می آورد...
اینجا...
دنیا...
جای ماندن نیست...
ما آمده ایم برای رفتن...
آمده ایم که اثری از خود به جا بگذاریم و برویم...
باید مفید و پرانرژی باشیم...خوب باشیم..عاشق باشیم...
آمده ایم که به آفریدگار مهربانمان نشان دهیم که لایق نعمت بزرگ هستی هستیم...


خدایا
در این شب عزیز
به قلبمان ایمان
به وجودمان آسایش
به عمرمان عزت و
به پدر و مادرمان سلامتی

خدایا...
ڪمڪ ڪن
یـــادم بـــــاشـــد
فردا را جور دیگر باشم
بد نگویم بہ هوا، آب، زمین
مہربــان بــاشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گــذشت
آهــنــگ قلبتون آرام و عـاشقـانه

🌙خدایا...
ستاره‌های آسمان را
🌙سقف خانه دوستــانم کن
تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد..


‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شبتون_بخیر_دوستان_عزیز
#
#ابراهیم_سیاح

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

19 Jan, 18:39


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

ما مجبور نیستیم
برای شرایط زندگیمان
به کسی توضیح دهیم.

ما مجبور نیستیم برای اینکه نیاز داریم
با خودمان خلوت کنیم و تنها باشیم،
به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم به دیگران بگوییم
که با همه افکار آنها موافق هستیم.

ما مجبور نیستیم به همه درخواستهای
یک نفر، پاسخ مثبت بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای وضع ظاهریمان
به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای سلیقه‌ و ذائقه خودمان به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای ازدواج کردنمان
به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای ازدواج نکردنمان
به کسی توضیح بدهیم.
(دیوید ویلیام)
و
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

19 Jan, 18:12


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

بعضی روزها رو باید گذاشت دم در
که بازیافت بیاد ببرتشون
و یه روز نو بسازه ازشون.

بعضی هارو باس انداخت توو سطل زباله
و روش یه خروار آشغال ریخت
تا نابود شه درجا
و دیگه نتونه نفس بکشه.

بعضی روزها رو باس گذاشت لای کتاب
و گَه گاه برای یادآوری،
لای کتاب و باز کرد
و دیدشو به خاطر سپردو کتاب و بست.

اما بعضی روزا رو باس با یه میخ محکم چسبوند به در و دیوار دل.

گرده های فوران کردش را
از مغز رشد داد و کاشت تو یه گلدون
و گذاشت جلوی دید،
توو بهترین نقطه ی خونه،
تا همیشه عطرش بپیچه توو لحظه ها
و ذرات خوشی و امید رو
پهن کنه رو گل های قالی
و کیفور کنه آدمو.

کاش میشد خاطرات خوب و کاشت
و هی برداشت.

#بانوویولت

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

19 Jan, 18:10


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

بعد جداییمون
به بهونه های مختلف بهم زنگ میزد.
یه بار میگفت کته رو چجوری میپزن ؟
یه بار طرز کار لباسشویی و میپرسید ؟
یه بار اسم شامپوی همیشگی موهاشو ؟

بهش گفتم چی شده؟

کته پختن و مامانتم بلده ،
لباسشویی دفترچه داره ،
از رو ظرف قدیمی شامپو اسمشو بخون ،
به جای این بهوونه ها دلیل اصلیتو بگو ...
گفت :
نمیخوام فراموشم کنی ،
گفت دوست دارم وقتی بهت زنگ میزنم جوابمو بدی ،
چون میدونی گیر کردم ،
گفت بلدم کته بپزم ،
اما حس میکنم اگه تو بدونی دارم کته میخورم بهت نزدیک ترم ،
گفت میتونم لباسشویی راه بندازم ،
اما دلگرم میشم وقتی میفهمی
٧کیلو لباس کثیف دارم ،
گفت فقط دوس دارم
حالا که رفتی باز تو زندگیم باشی ،
دوس دارم هر جا گیر کردم ،
مطمئن باشم ک تو جوابمو میدی ...

من بعد اونروز دیگه جوابشو ندادم ،
اون باید میفهمید دیگه منی وجود ندارم،

«آدم یه بار ناامید بشه ،
بهتره از اینکه هر روز
امیدوار به چیز نامعلوم باشه! .»

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

19 Jan, 18:02


⚘  کانال کتابخوانی 📗📒📕  ⚘

دکتر شاهین فرهنگ:

انسان موفق،
انسانی است که همیشه داره فکر می کنه
داره میره مهمونی.
 
یه مثال قشنگ براتون بزنم :
آقای "پرویز پرستویی"
دیدین توی نقش هاش چقدر موفقه!
از پرویز پرستویی پرسیدن که
"آقا شما چی کار می کنی این قدر عالی بازی می کنی؟"

گفت:
"دقیقا کاری که می کنم اینه که بازی نمی کنم!
من نقش هام رو زندگی می کنم.
اون وقت که آژانس شیشه ای رو بازی کردم چند ماه ازش که گذشته بود.
من هنوز تو قالب حاج کاظم بودم.

خانمم بهم میگفت آقای پرستویی نمیخوای خودت بشی حاج کاظم؟
!من هنوز حاج کاظم بودم !

پرویز پرستویی برای ایفای نقش یک رزمنده
دو هفته رفت در مناطق جنگی و خوابید!

با لباس نظامی.
با چفیه.
با پوتین.
گفتن" چرا این کار رو می کنی؟
"گفت:
"شما میخواین من رو با کت و شلوار بیاری،
لباس یه رزمنده رو تنم کنی و از اون حالت کت شلواری از من به رزمنده بسازی؟"
 
بذارید من دو هفته اینجا حس کنم
تو خاک خوابیدن یعنی چی؟!
غذا میخوری توش پر از خاکه یعنی چی؟!
بذارید من با این حس زندگی کنم
بعد من این زندگی رو به شما نشون بدم.
 
پرویز پرستویی موفق است
زیرا این تطابق رو داره دقیقا اجرا می کنه.
پس فرم ظاهری و فرم چهره ام
باید با اون چیزی که میخوام
بهش برسم هم خوانی داشته باشد.

  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

19 Jan, 17:55


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

من اگر ساز کنم، حاضری آواز کنی؟
غزلی خوانی و چون نغمه ی دل بازکنی؟

بلدم ناز خریدن، بلدی ناز کنی؟
یا نشینی به برم، شعرنو آغازکنی؟

بلدم راز نگهدار شوم، راز بگو
بلدی راز نگهداری و دمساز کنی؟

بلدم با تو به دنیای دلت سیر کنم
بلدی قفل دلِ عشقِ مرا باز کنی؟

بلدم پر بکشم تا به نهایت به دلت
بلدی عشق شوی عاشقی ابراز کنی؟

زین العابدین وحدانی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

19 Jan, 17:49


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

من از آن روز که در بند توام ، آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم

ظاهر آن است که با سابقه‌ی حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

19 Jan, 17:41


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست

در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست

زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست

دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست

همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست

سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست

آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 18:57


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

🔋🙏اِلهی کَفَی بی عِزّا اَن اَکون لَک عَبداً
خدای من!
مرا این ارجمندی بس که
بنده تو باشم

🔋🙏 و کَفَی بی فَخراً ان تَکونَ لِی رباً
و این سرافرازی بس که
پروردگار من تو باشی

🔋🙏 انتَ کَما احبُ
تو همانگونه هستی که
من دوست می‌دارم

🔋🙏فاجعَلنی کَما تُحبُّ.
پس مرا آنگونه بساز که
تو دوست می‌داری

مهربانا...
دلم میخواهد
برای همه ی بنده هایت دعا کنم
دعایی از اعماق وجود
خدایا! شاد کن دلی را
که گرفته و دلتنگ است
بی نیاز کن کسی را
که به درگاهت نیازمند است و درمانده
امیدوار کن کسی را
که ناامید به آستانت آمده

بگیر دستانی که
اکنون بسوی تو بلند است

مستجاب کن دعای کسی
که با اشک هایش تو را صدا می زند

حامی آن دلی باش
که تنها شده است
با دستهای مهربانت
با تمام قدرت و عظمت و تواناییت
ببار رحمتت را بر بندگانت

خدایا
در این شب تو را به مهربانیت قسم
دلهای گرفته را شاد
و دست های نیازمند را
بی نیاز گردان
و
قلبی نورانی
تنی سالم 
زندگی آرام
نصیب دوستانم بگردان

خدای‌خوبم
درهای رحمتت را
به روی تک تک ما بگشای.
بهترین احوال و روحیه 
و بهترین موفقیت ها 
و بهترین لبخندها 
و بهترین نعمت ها
و بهترین فرصت ها
و بهترین عاقبت را نصیبمان بگردان.

خير و بركات خودت را
در زندگی همه ی ما جاری بفرما

و آرامش را در ذكر خودت
بر همه ی ما ارزانی بدار…
و دل ما را به نور خودت روشن و گرم بفرما

🔋🙏 خدایا صفات رذیله ی

کینه
خودمحوری
قضاوت اشتباه کردن
حق بجانب گرفتن
مقصر دانستن دیگران
غضب و پرخاشگری
حاضر جوابی
ترس از قضاوت دیگران
تأییدطلبی
حقارت و خود کم بینی
خود بزرگ بینی
و توهمِ حقِ تصمیم بجای دیگران

خدایا صفات رذیله ی
دزدی
دو به هم زنی
تهمت زدن
غیبت کردن
کم فروشی
خود فروشی
نوع فروشی
تقلب
را از ما دور بدار
آمین یا رب العالمین
#شبتون_بخیر_دوستان_عزیز
#ابراهیم_سیاح

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 18:13


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

🌷قصه فوق العاده زیبای وامق و عذرا

❤️وامق شاهزاده ای جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بی نظیر ، او روزی به جهت شکار بیرون می رود ولی بازِ شکاریِ او دیوانه وار او را به این سوی و آن سوی می کِشاند و مسافت طولانی در پی خویش می کشد تا اینکه او را بر خیمه چادری می‌بیند خیمه گاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است، نزدیک چادر می شود.
ناگاه دختر ی بلندبالا و  بسیار زیبارو از چادر بیرون می آید و باز بر شانه های او قرار می‌گیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانه های عذرا بلند می شود و بر شانه او می نشیند ، گوئی وظیفه خویش به انجام رسانده است مهر عذرا در وجود شاهزاده می‌نشیند و اینگونه شکارچی شکار می شود .
❤️عذرا او را به لیوان آبی میهمان می کند و داخل چادر می شود ، وامق باز می گردد اما گوئی قلبش جا مانده است .
❤️وامق پس از تحقیق زیاد در می یابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادر نشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می کنند !
🌹یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا می نهند و چون مدهوش زیبایی او می شود دندان را پیرزنی که مادر عذرا است می‌کشد!

❤️با اینکه عذرا از طبقه فرودست و فقیر است وامق عاشق او می شود و با اصرار زیاد به خواستگاری او می روند و پیرزن که نمی خواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمی شود.

❤️  دیگر روز وقتی وامق به محل چادر نشینان می‌آید می بیند هیچ کس نیست او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماه ها در کوچه و خیابان و شهر به شهر می گردد تا اینکه قبیله عذرا را می یابد و به بهانه درد دندان داخل چادر می شود سرش را روی زانوی عذرا می‌گذارد و محو تماشای یار می شود.

🌹تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است !

🌹پیرزن می گوید کدام دندان وامق یک دندان را نشان می دهد و او آن را با اینکه سالم است می کشد وقتی از او می‌خواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان می‌دهد، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه می داند دروغ می گوید آن را می‌کشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است !

"❤️حجله همان است که عذراش، بست
بزم همان است که وامق، نشست"

کار به دندان چهارم می‌کشد اشک‌بر گونه‌های ❤️عذرا سرازیر می شود پیرزن درمی یابد که او وامق است !
اما با هر اشاره‌ی وامق ادامه می دهد! سیل اشک های عذرا و پاشنه های پای خونآلود وامق است که در خاک کف چادر فرو می رود و پیرزن همچنان ادامه می‌دهد تا به دندان سی و دوم می رسد.

❤️وامق نگاه نیمه جانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان عذرا در خون وامق نشسته است وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده می شود جان می‌دهد و عذرا مستاصل و نا امید سرش را روی سینه او می گذارد و او نیزجان می دهد.

🌹حال  تمامی قبیله بر درگاه چادر ایستاده اند و عظمت عشق را نظاره می کنند.
پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک می‌سپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که از پاشنه‌ی پای وامق ایجاد شده در کنار هم می‌رویند و ساقه های آنها در هم می پیچد و زیارتگاه عشاق می شود.

🌹«هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
🌹بر او نمرده به فتوای من نماز کنید»


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 17:54


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

ریشه ی تاریخی ضرب المثل بزن به تخته
بزنم به تخته یا بزن به تخته نوعی خرافه‌ است که در آن، شخص پس از آنکه سخن مثبتی در رابطه به خود بر زبان آورد و یا یک موضوع مورد علاقه‌اش به وقوع پیوست، برای دوری از بدشگونی قضا و قدر، با دست به یک تکه چوب می‌زند یا آن را لمس می‌کند.
در گذشته در بسیاری از نقاط دنیا زمانی اعتقاد مردم بر این بود که خدایان درون درخت زندگی می کنند، پس درخت یک چیز مقدس بود بنابراین بت های خود را از چوب درخت می ساختند. آنها وقتی احتیاج به کمک خدای درختی پیدا می کردند، به درخت نزدیک می شدند و بر آن دست می کشیدند. یا اینکه به بت ها چوبی میزدند که به اصطلاح خدا را بیدار کنند تا از آنها حفاظت کند. امروزه نیز بسیاری از مردم بدون این که علتش را بدانند هر وقت می خواهند از چشم بد دور بمانند یا چیز بدی اتفاق نیفتد به تخته می زنند.
در بعضی از کشورها همچون اسپانیا، مرسوم است که پس از وقوع امری که ممکن است باعث بروز بدبیاری گردد، همچون برخورد با یک گربه سیاه در خیابان و یا عدد سیزده، قطعه چوبی را لمس کرده یا بر روی آن می زنند.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 17:50



🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

به افراد عصبی که در خیابان به شما تنه می زنند راه بدهید تا عبور کنند

به رانندگان عصبانی و بی منطق که می خواهند از هر گوشه ای زودتر به مقصد برسند راه بدهید

به کسی که در خیابان به شما بی احترامی می کند بی اهمیت باشید

در برابر کسی که بی محابا به شما ناسزا می گوید سکوت کنید و محیط راه ترک کنید
در برابر کسی که کارهای وقیحانه خود را به شما نسبت می دهد کوتاه بیایید

در برابر کسی که مدام دروغ می گوید لبخند بزنید و بگذرید
در پی انتقام نباشید

چون
انها به راحتی هر کاری که بخواهند را می کنند
به سادگی شما را وارد بازی های کثیف خود می کنند

با بی حیایی و فریاد و دریدگی شما را تا سطح خودشان پایین می کشند

یادتان باشد آنها همیشه حق به جانب هستند
وآدم سالم و باشرف از پس آنها برنمی آید

ضرب المثل باید با هر کسی مثل خودش بود را برای رسیدن به آرامش فراموش کنید

و از چنین افرادی فقط دور باشید و یقه تان را دست هر دیوانه ای ندهید چون به قول معرف مردم از دور دیوانه اصلی را تشخیص نمی دهند

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰─────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 17:49


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

نترسید از اینکه دختر بچه هایتان زمین بخورند،اجازه دهید گریه کنند اما دوباره بایستند.
بزرگ ‌تر که شدند گاهی از آن‌ها بخواهید نان بخرند، حتی یک بار شده در صف بایستند.
مطمئن باشید به کسی در صف نانوایی تجاوز نمی‌کنند
مطمئن باشید حرف در و همسایه که بگویند:" مرد نداشتند در خانه؟ " به پشیزی نمی‌ارزد.

همانقدر که آنها را برای آشپزی تشویق می‌کنید برای تعمیر قفل اتاق هم ترغیب کنید.
دخترهایتان را اگر کلاس رقص می‌فرستید یک دوره هم دفاع شخصی بفرستید و باور کنید اینها به معنای فمنیسم بودن نیست

دوره ای نیست که بخواهند زن‌ها در معدن کار کنند، دوران ما خطرناک ‌تر از این حرف‌هاست.

این‌ها را گفتم که دخترهایتان منتظر کسی نباشند که مثل پدرهایشان برایشان نان بیاورد!که دنبال مردی مثل پدرهایشان در اینستاگرام و تلگرام نگردند.

اینها را گفتم که دخترهایتان باور کنند می‌توانند روی پای خودشان بایستند!که بدانند این روزها "جیگرم" به اندازه "ضعیفه" پنجاه سال پیش فحش است.

به دخترهایتان بگویید هیچ خرس پشمی و هیچ دسته گل رزی به اندازه زحمت چندین و چندساله بزرگ کردنشان نمی‌ارزد.

به آنها بگویید ازدواج، تنها هویت آنها نیست،از دخترهایتان بخواهید برای به دست آوردن خواسته‌هایشان کار كنند. یادشان بیاورید در دوره ای که خواستگارها پدرزن پولدار می‌خواهند یا زن پولساز، باید سعی کنند خودشان شوهر خوبی باشند!

به دخترهایتان اجازه بدهید زمین بخورند و دوباره بایستند. به دخترانتان اعتماد کنید و آنان را به تجربه های بزرگ دعوت کنید بگذارید از حلقه ی بسته تجربه های کوچک، قابلیت رشد نایافته رهایی پیدا کنند و بخش مردانه ي انها را قوی تر كنيد بعد از آن است كه خیالتان از چند نسل بعد دخترانتان راحت میشود

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 16:17


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

سلام دوستان عزیز وقتتون زیبا
⭕️پس از انتشار کتاب بامداد خمار،
که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد،
کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز.
اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده
که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد.
شکايت نويسنده ی کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.

👈🏾داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند.
براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

🔋👈🏾با توجه به درخواست تعداد زیادی از همراهان کانال کتابخوانی برای ارسال خلاصه ی کتاب شب سراب به امید خدا از روز شنبه ۲۲دی ماه ۱۴۰۳ خلاصه ی کتاب شب سراب هرروز یک قسمت تقدیم خواهد شد .
⭕️پس شنبه اولین قسمت کتاب شب سراب در کانال کتابخوانی ارسال خواهد شد .⭕️

🌹توضیح اینکه برنامه ی کانال کتابخوانی
به این شرح است:

. جمعه ها کلا شعر و مطالب روان شناسی زیبا به همراه دو قسمت از رمان بسیار زیبای کتاب :پریچهر اثر سرکار خانم پرینوش صنیعی تقدیم میشود .

📗 از شنبه تا پنجشنبه 📗

🔋قسمتی دیگر از کتاب شجاعت اثر دبی فورد روان شناس شهیر آمریکایی

🔋قسمتی دیگر از رمان بسیار زیبای بر باد رفته اثر مارگرت میچر

🔋قسمتی دیگر از رمان زیبای پریچهر
اثر زیبایی از آقای سید مرتضی مودب پور

🔋قسمتی دیگر از داستانهای شاهنامه اثر فردوسی بزرگ

🔋و قسمتی از رمان زیبای پریچهر اثر سرکار خانم پرینوش صنیعی

به همراه مطالب زیبای ادبی و روان شناسی و داستان کوتاه
🌎امیدوارم توانسته باشم قدمی هر چند کوچک در پر کردن اوقات دوستان با خلاصه ی کتابهای مفید برداشته باشم .
حضورتان را در کانال کتابخوانی گرامی میدارم .

ارادتــمند دوستان عزیز
ابراهیـــم سیاح

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 15:48


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

کتاب :پریچهر
نویسنده :م مودب پور
قسمت ۲۶

✍🏼   جلوتر رفتيم و سلام کرديم.

پريچهر خانم چادرش رو روي صورتش کشيده بود.
با شنيدن صداي ما ارام چادر را پس زد و با لبخند جواب سلام ما رو داد.
من- پريچهر خانم يه مهمون هم اين بار با خودمون اورديم. عيبي که نداره؟
پريچهر خانم- مهمون حبيب خداست.
کي هست اين دختر خانم خوشگل؟

هومن- خواهرمه پريچهر خانم. خيي دلش مي خواست شما رو ببينه.
پريچهر خانم دست هاله رو گرفت و پيش خودش نشوند و به ما هم تعارف کرد که بنشينيم و دست کرد و از توي جيبش مقداري کشمش و نخودچي در اورد و تو دست هاله ريخت.

مقداري هم به ما داد.همونطور که مشغول خوردن بوديم پرسيد:
فرهاد و هومن. درسته؟
من- فرهاد و هومن و هاله.
پريچهر خانم- فرهاد اون همه سنگ پا و ليف رو چيکار کردي؟
من- يادگاري نگه داشتم. يادبودي از مادربزرگ!
خنديد و گفت: حالا حتما اومدي که قصه مادربزرگ رو بشنوي؟
هر سه تامون خنديديم.
آرام از توي جيب جليقه اش قوطي سيگار قنگش رو در آورد و سيگاري از توش برداشت که من براش فندک زدم.

پکي محکم به سيگار زد و دودش رو به هوا فرستادو مثل قبل اون رو نگاه کرد.

من و هومن همديگه رو نگاه کرديم.
که بي مقدمه شروع کرد.
پريچهر خانم- پدرم مهاجر روس بود.
عشق آباد روس.
چکمه مي پوشيد تا زير زانو، چرم اصل.
هميشه خدا يک پارابلوم (هفت تير) کمرش بود.
يه اسب سفيد سفيد يکدست زير پاش بود.
اسبش رو از ما بچه هاش بيشتر دوست داشت.
يادمه مهترمون که اسبهاي پدرم رو نگهداري مي کرد يه روز زين اسب رو طوري از پشت اسب کشيده بود که پشت اسب پدرم زخمي شده بود.
سر همين خون راه انداخت پدرم.
با شلاقش ان قدر اون بيچاره رو زد که داشت مي مرد.
يه هفته خوابيد تا خوب شد.
شلاق و صداي کوبيدن شلاق به چکمه علامت اومدن پدرم بود و زنگ خطري براي اهل خونه!
من و برادرم طاهر و خواهر بزرگترم پريوش از زن اول پدرم بوديم.
پدرم قد بلند و خيلي خوش صورت بود و با سبيلي پر پشت و چشماني روشن.
خيلي جذبه داشت.
خيلي ها اون موقع خاطرخواه پدرم بودن.
خونه ما يه باغ بود که نه سر داشت و نه ته. پردرخت.
اون قدر عصرها کلاغ روي اين درخت ها بود که از صداشون سرسام مي گرفتيم.
طرف شمال اين باغ يه عمارت کلاه فرنگي بود که دو قسمت بود.
يک قسمت که مال ما بود ، ده دوازده تا اتاق توش بود. پنج دري و اين چيزها!
کف همه شون قالي هاي کاشان و کرمان.
تمام خونه گچبري و آينه کاري!
يه ايوون بزرگ داشتيم که جلوش يک استخر بود.
پدرم داده بود بهار نارنج توي گلدونهاي بزرگ کاشته بودند و وقتي جوونه مي زد گلهاش رو که بعد ميوه مي شد مي کردند
تو شيشه هاي دست ساز که شيشه هاي مشروب پدرم بود.

وقتي نارنجها بزرگ مي شدند ديگه از توي شيشه ها در نمي آمدند و باغبان آنوقت شاخه متصل به ميوه را قطع مي کرد.

مي موند يک نارنج بزرگ داخل شيشه که هر کسي مي اومد تعجب مي کرد که اين ميوه رو چطوري کردند تو اين شيشه! همه اين گلدون ها رو دور تا دور ايوون چيده بود.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 14:47


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

کتاب :پریچهر
نویسنده :م مودب پور
قسمت ۲۵

✍🏼   شب شد! بعد دوباره رو به من کرد
و گفت: داشتم چي مي گفتم؟
من- داد زدي گفتي شب شد.
هومن- بانمک به تو داشتم چي مي گفتم؟
آهان يادم اومد.
پدرم بعد از جدايي خيال ازدواج نداشت. صبر کرد شايد مادرم برگرده سر خونه و زندگيش.
وقتي سال بعدش فهميد که مادرم ازدواج کرده مثل ديوونه ها شد.
اون هم از لجش سال ديگه اش زن گرفت
( دوباره سرش رو کرد از لاي در تو و داد زد)
هاله، سوسن خانم. حنجره ام پاره شد بياين ديگه!
که از اون طرف هاله جواب داد : امديم .
آمديم. خلاصه سوسن خانم و هاله دو تايي با چادر از خونه بيرون اومدند و پس از سلام و احوالپرسي با من سوار ماشين شدند
و من و هومن هم جلو سوار شديم
و حرکت کرديم.
سوسن خانم- ممنون پسرم دلم پوسيد تو اين خونه.
هومن با شنيدن کلمه پسرم برگشت و سوسن خانم رو نگاه کرد.
سوسن خانم که هول شده بود گفت: هومن جون ناراحت شدي بهت گفتم پسرم؟ هومن دوباره خنديد و گفت:
نه سوسن خانم چرا ناراحت بشم؟
من هم دلم مي خواد يکي منو اينطوري صدا کنه!
تا حالا فقط اسم مادر رو توي شناسنامه ام داشتم!
من هم دلم مي خواد براي کسي بودن و نبودنم مهم باشه!
من هم دلم مي خواد اگه يه ساعت دير برگشتم خونه يکي باشه که دلش برام شور بزنه!
تا حالا فقط اين فرهاد انيس و مونس بوده!
سوسن خانم- خدا منو مرگ بده.
کاشکي زودتر عقل مي کردم و با تو صحبت مي کردم.
اگه بدوني چقدر سالها پيش دلم مي خواست تو پسرم بودي؟
و شروع به گريه کرد.
هومن- حالا هم زياد دير نشده!من خيلي تشنه مادر داشتن هستم.
خوب من يادم نرفته يعني بي انصافيه اگه بگم که شما به من نمي رسيديد.
ولي خوب اونقدر درونم بغض و کينه داشتم که هيچکدام از کارهاي شما ر نمي ديدم.

حقيقت اينه که شما غير از اون چند مورد در حق من کار بدي نکرديد.
در مورد رفتن من به خارج هم خودم دلم مي خواست برم.
چون فرهاد در حال رفتن بود و بدون اون من خيلي تنها مي شدم.
من- بگذريم. سوسن خانم اگه مادر واقعي تو هم بود حتما چند بار کتک رو هم خودش بهت مي زد
و هم تدارک مي ديد که پدرت بزنه!
در مورد خارج رفتنت هم اگر مادر خودت هم بود بايد براي ادامه تحصيلات ازش جدا مي شدي.

زندگي با محبت بهتر مي گذره تا با کينه!
بقيه را رو با صحبت هاي شاد و خوب طي کرديم
و به شهرري رسيديم و از طرف بازار وارد محوطه شاه عبدالعظيم شديم.
سوسن خانم- مادر هومن اگه من کمي طول بدم عيبي نداره؟ دلم گرفته مي خوام يه ساعتي برم تو حرم دلم باز شه.
بعدش برم سر قبر فک و فاميل کمي طول مي کشه.
هومن- نه برو مادر من.
هر چقدر طول کشيد ايرادي نداره ما هم اينجا کار داريم.
فقط کارتون که تموم شد بياين همين جا.
دم همين در باشه؟
سوسن خانم- باشه مادر خداحافظ.
سوسن خانم رفت و مونديم من و هومن و هاله.
از توي بازارچه کمي ميوه وشيريني و مقداري گوشت و مرغ گرفتيم و به طرف ديگر بازارچه جايي که محل نشستن پريچهر خانم بود رفتيم.
هاله براي ديدن پريچهر خانم بي تاب بود. از دور بساط پريچهر خانم به چشم مي خورد.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 12:58


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

"
#آدم ها" مے آیند
گاهے در زندگے ات مے مانند
گاهے در خاطره ات،
آن ها ڪه در زندگے ات مے مانند
همسفر مے شوند
آن ها ڪه در خاطرت مے مانند
ڪوله بارے تمامِ تجربیاتت براے سفر ...
گاهی "
#تلخ"...
گاهی "
#شیرین"
گاهے با یادشان "
#لبخند" مے زنی
گاهے یادشان لبخند از "
#صورتت" برمے دارد
اما تو، لبخند بزن به تلخ ترین
#خاطره هایت
حتے ،آدمها مے آیند و این آمدن باید رخ بدهد
تا تـــــو بــدانے "
#آمــدن" را همه بلدند
این "
#مانـدن" است ڪه #هنـــر مے خواهـد...


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 07:41


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

از دورها
از دیرها
از زمان مادها
ترا نگاه می کنم
با چشمان معصوم یک کبوتر
با عطش سیری ناپذیر یک ماهی
با نجابت یک اسب اصیل
با اصالت یک گوزن سپید
با اقتدار یک شیرکوهی.....
آمدی....
در مرغزار جستجو
ترا دیدم
زیر نور ماه... یادت هست؟
و از شوق دیدنت
آفتاب شدم....

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 07:40


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

محبت یک " کلمه" نیست؛ محبت میراث ماست!....
عاقبت هر عملی در این جهان وصل است و غایت حظ وصال؛ کمال است!
مکتبی که مروج خشونت باشد
فاقد انوار قدسی است و محال است نور را از خدا و خداوند را از محبت؛ منفک کرد

هر جا که محبت را ترویج می کنند
رد پای خداوند را نیز همانجا بجوييد
و بدانید"محبت" نشان اهل باقی در جهان فانی است...

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 07:39


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

بعضی از آدمها زیر سنگینی حجاب هم وقیحند! بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجيب...
وقاحت و نجابت در « ذات » آدم هاست.
حجاب یک انتخاب برای پوشش است
وقاحت ذات کثیف ادمهاست

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 06:47


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

🩸
شادی زمانی از راه میرسد که تو از آنچه می کنی و آنچه هستی شاد باشی.انسانهای شاد چشم بر اهداف شان دارند،به انگیزه شان فکر می کنند،احساسات و موقعیت شان را در نظر می گیرند و همه آنها را واقعا خوب می بینند.

💕
نگران نباش ،روزی سه.وعده غذا بخور،دعا کن،خالق خود را گرامی بدار،خوردو خوراک خود را بهبود ببخش،ورزش کن اهسته و.روان.
شاید در مورد تو چیزهای دیگری برای شادمان بودن لازم باشد،اما دوست من،همین ها که من گفتم تو را حسابی سرحال می کند.

💕برای ساختن زندگیت...
هیچگاه نا امید نشو...

روزی به خودت میای و افتخار میکنی
از اینکه ادامه دادی و تسلیم نشدی!   


💕نمی شود بنیشینی بگویی
حالِ من خوب شو
بلند شو
دوش بگیر
عطر بزن
با هر کی چشم در چشم شدی بخند
و حالِ خوب بخر
بہ نرخِ محبت ؟!

بخند
حتی اگر لبهایت
انحنای خندیدن رابلد نیستند
حتی اگر لبخندت
ژست خشک وتانخورده ی آدم بزرگ ها رابهم بزند

بخند
حتی اگر لبخندت را
لای پوشالی ترین دلیل بپیچند
حتی اگرلبخندت
لای هزارخاطره خاک بخورد

بخند
حتی اگر انار
به ماه چشمانت به انتظار ریزش باشد
حتی اگر سیب سرخ نگاهت
دچارکرم های حسرت شده است

بخند
حتی اگربغض های آجری
سقف کوتاه دلت را
زیرآوار درد خرد کرده است

بخند
حتی اگر آخرین بهارت باشد
آخرین آرزوهایت

بخند
حتی اگر
سایه دیگر ازخورشید پیروی نکند
آسمان بوی دودبگیرد
عشق کپک بزند
شعربوی نا بدهد

بخند
حتی اگر لبخند،
تنها نقاب روی صورتت باشد


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 06:41


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸


هرچیزی هدیه ای است از خدا
(چه اتفاق خوب و چه اتفاق به ظاهر بد) ،
فقط چالش اصلی درک و فهمیدن شما
از اتفاقی است(درس و پیام ان) که دارد برایتان رخ می دهد.

نخستين گام آن است كه:
زندگي را همانگونه كه هست بپذيري
با اين پذيرش، آرزو محو مي گردد
فشار و تنش محو مي گردد
نارضايتي محو مي گردد
احساس شادي مي كني بدون اينكه
دليل خاصي در ميان باشد

هنگامي كه خوشي قائم به دليلي باشد،
پايدار نخواهد بود.
اگر خوشي قائم به هيچ دليلي نباشد،
پايدار است و براي هميشه مي ماند.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 02:49


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

اگر با خودتان عاشقانه رفتار نکنید به کائنات این پیام را می‌دهید که به اندازه‌ی کافی مهم و ارزشمند نیستید و این پیام به تمام هستی مخابره می‌شود و مردم نیز طبق آن با شما رفتار می‌کنند .

یادتان باشد رفتار مردم معلول است افکار شما علت.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 02:38


خدا بزرگ ترین معجزه گر دنیاست
او کرم را به پروانه‌ای زیبا تبدیل میکند
و این چنین یک طاووس را می آفریند
که انسانها با دیدن پرهای زیبا
و منحصر به فرد او به فکر فرو می‌روند
به او ایمان داشته باش و
ترسهایت را دور بریز در آغوشش
آرام بگیر
او سرپرست کسی می‌شود که
دستش رابه سوی او دراز کرده است.
خدایا افکارم را هدایت کن.
که جز تو و زیبایی هایی که آفریدی
و امید و عشق به چیز دیگری فکر نکنم.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 02:36


💕روزتـون قـشنگ
❄️ذهنتون آروووم
⛄️شادی هاتون بی پایان
💕دلتون پراز امید
❄️قلبتون مهربون
⛄️زندگیتون عاشقانه
💕وهزارآرزوی زیبا
❄️نصیب لحظه هاتون
⛄️امروزتون زیبا و دلچسب

❄️پنجشنبه تون عالی و بینظیر💕




📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 02:36


فرزند ارشد زمستان❄️☃️

☺️منطقه 10
😇کوچه دی
🥳پلاک 20

تولدت مبارک🤩🌈


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 02:36


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂 کتاب :سهم من
 نوشته «پرينوش صنيعي

🔴 چه وظايف شاقي آيا خواهم توانست کارهاي خسته کنندة پخت و پز را در آشپزخانه اي چنين درهم ريخته
و وظيفۀ ناخوشايند اطاق خواب را با يک غريبه تحمل کنم ... ؟
حالم از همه چيز به هم مي خورد ولي حتي توان حرص وجوش خوردن هم نداشتم.

به دنبال برنامۀ اکتشافي در شيشه اي را باز کردم يکي از فرش هاي ما آنجا افتاده بود
روي طاقچه اطاق دو عدد لاله با آويزهاي قرمز و يک آينه با حاشيه اي بي رنگ قرار داشت .
لابد آينه شمعدانهاي من بودند ، هيچ يادم نمي آمد سر سفرة عقد آنها را ديده باشم .

يک ميز مستطيل هم گوشۀ اطاق بود که روي آن روميزي رنگ و رو رفته اي انداخته بودند
و رويش يک راديوي بزرگ قهوه اي رنگ با پيچهاي استخواني قرار داشت که مثل دو چشم گنده بمن نگاه ميکردند
در کنارش يک جعبه مربع شکل بود که بنظرم عجيب آمد جلو رفتم روي ميز تعدادي پاکتهاي بزرگ و کوچک ديده ميشد که رويشان عکسهايي از گروههاي موسيقي بود.
جعبه را شناختم اين گرام بود از همانها که پروانه اينا هم داشتند درش را باز کردم به خطوط گرد و سياه که يکديگر را در برگرفته بودند دست کشيدم
حيف که بلد نبودم چطور بايد آنرا بکار بيندازم.
به پاکت صفحه ها نگاه کردم عجب اين غريبه آهنگهاي خارجي هم گوش ميدهد اگر داداش محمود بفهمد...
در اين خانه تنها همين گرام و کتابها برايم جالب بودند .
با خود گفتم کاش مرا براي هميشه با اين کتابها تنها ميگذاشتند .
خوب اين بالا ديگر چيزي نداشت در آپارتمان را باز کردم ايوان کوچکي در مقابلم بود
که يک طرف آنرا راه پله گرفته بود يک سري پله به طرف حياط و يک سري بطرف پشت بام پايين رفتم وسط حياط آجر فرش حوض گردي با رنگ آبي کهنه که تازه آبش را عوض کرده بودند قرار داشت

دو باغچه دراز و باريک در دو طرف حوض بودند در يکي درخت گيلاس نسبتا بلندي ايستاده بود و در ديگري درختي بود که پاييز فهميدم خرمالوست

در کنار ديوار درخت موي پير و خسته اي به داربستي کهنه و چوبي تکيه داده بود چند بوته گل محمدي که برگهايشان خاک آلود و تشنه بنظر ميرسيدند در دو طرف درختها نشسته بودند.
نماي ساختمان و ديوار حياط از آجر بهمني قرمز بود پنجره هاي اتاق خواب و اتاق مهمانخانه از حياط ديده ميشدند.

ته حياط يک توالت قديمي بود از آنها که در قم هم داشتيم و من هميشه از آن ميترسيدم.
اين حياط با چند پله از ايوان سراسري طبقه پايين که پنجره هاي بلند در آن باز ميشد جدا ميگرديد.
سعي کردم اتاقهاي طبقه پايين را از پشت پنجره ها ببينم همه پرده حصيري داشتند که د ربالاي پنجره ها جمع شده بودند

پرده يکي از اتاقها باز بود دستهايم را کنار صورتم گرفتم و بداخل نگاه کردم يک قالي لاکي رنگ چند مخده د راطراف اتاق يک دست رختخواب جمع شده وسايل اصلي اتاق را تشکيل ميدادند.
سماور و بساط چاي در کنار يکي از مخده ها بود رو در ورودي که بنظر کهنه تر از در بالا ميرسيد قفل بزرگي زده بودند
لابد اينجا هم منزل مادربزرگ غريبه بود.

حالا حتما به مهماني رفته شبح پيرزني که کمي قوز داشت و چادر نماز سفيد با گلهاي ريز سياه سرش بود را در مراسم عقد بخاطر آوردم
که چيزي در دستم گذاشت گويا سکه بود حتما او را با خودشان برده اند تا عروس و داماد چند روزي تنها باشند
عروس و داماد...؟
پوزخندي زدم و از پله ها پايين آمدم و به پله هاي زير زمين و در بسته آن نگاهي انداختم
پنجره هاي باريک زير ايوان نورگيرهاي زيرزمين بودند از ميان آن نگاه کردم خيلي تاريک اشفته و خاک آلوده بنظر ميرسيد
معلوم بود مدتهاست که کسي به آنجا وارد نشده
خواستم برگردم نگاهم به گلهاي خاک گرفته محمدي افتاد دلم سوخت اب پاش را از اب حوض پر کردم و به آنها اب دادم.
ساعت حدود 1 بعدازظهر بود احساس گرسنگي ميکردم به اشپزخانه رفتم يک جعبه از شيريني ها عروسي اونجا بود .
يکي را بدهان گذاشتم خيلي خشک بود دلم يه چيز خنک ميخواست .

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

09 Jan, 02:36


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

شاهنامه فردوسی

‍ برزو به حرف‌های مادر توجه نکرد و گفت :
تا خدا نخواهد اتفاقی نمی افتد .
پس به نزد افراسیاب رفت و گفت :
از لشگرت نام‌آورانی برگزین تا آیین جنگ را به من بیاموزند .
افراسیاب به پیران گفت : جنگاورانی چون هومان  ویسه و گلباد شیر و بارمان شرزه و گرسیوز و دمور و گروی را بیاور تا با او مبارزه کنند .
برزو شب و روز کارش جنگیدن بود و فقط برای خوردن درنگ می‌کرد .
بعد از شش ماه آماده و سرپنجه شد و سر ماه هفتم نزد شاه رفت و آمادگی خود را اعلام کرد .
وقتی همه وسایل رزم از تیغ و سپر و کمند و گرز و تیر و کمان و اسب و ... آوردند برزو به شاه گفت :
این‌ها به کار من     نمی‌آید .
بازوی من قوی است و کمانی درخور زورم با نیزه‌ای بزرگ می‌خواهم .
شاه به هومان گفت :
کمان و گرز و نیزه‌اش را بیاور و به او بده . گرزی فولادین آوردند که با گوهر آراسته بود و چهارصد من وزن داشت و بقیه ابزار جنگ تور را هم به او دادند. 
برزو گفت : حالا به بزرگان سپاهت بگو بیایند و با من درآویزند . پس هومان و شیده و گرسیوز و طرخان و گردان و قراخان به او حمله بردند     و او یک‌تنه همه را به ستوه آورد .
پس لشگریان آماده نبرد شدند و افراسیاب ، برزو را پیشرو لشگر کرد و گفت : من هم با سپاهی به دنبالت می‌آیم .
خبر به کیخسرو رسید که سپاهی از توران به ایران حمله کرد و پیشرو آن جوانی کوه‌پیکر و پهن سینه و قوی گردن است و دلاوری چون او در ایران و توران دیده نشده است و پشت آن سپاه نیز سپاه دیگری به سپهداری افراسیاب درراه است . کیخسرو نامه‌ای به رستم نوشت که :  نامه را که خواندی در زابل  نمان چون لشگری به ما حمله کرده است .      رستم فوراً به نزد شاه آمد و سپاهی آماده کرد که تمام سرشناسان دلیر از مهبود و شیدوش و منوشان و طوس و گودرز و گیو و رهام و فریبرز در آن سپاه بودند و رستم سوار بر فیل سفید آن‌ها را همراهی می‌کرد .    کیخسرو از دیدن سپاه شاد شد و فریبرز و طوس را    فراخواند و گفت : شما صبحگاه با ده هزار سپاهی به جنگ آن‌ها بروید و من از پشت با سپاه می‌آیم . روز بعد طبل جنگ‌زده شد و فریبرز و طوس طبق دستور خسرو به راه افتادند تا به دو فرسنگی لشگر توران رسیدند . طوس به فریبرز گفت : تو صبر کن     تا من ببینم چند نفرند و چه کسانی هستند و چه باید بکنیم .     فریبرز گفت : من هم با تو می‌آیم . تنهایی کجا می‌خواهی بروی؟ دراین‌بین ناگهان تورانیان حمله کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان شکست خوردند . فریبرز و طوس هر جا را نگاه می‌کردند کشته‌ها افتاده بودند . طوس گفت : چنین شکستی تاکنون نداشته‌ایم . بزرگان ایران و گودرزیان ما را نکوهش می‌کنند . بیا آن‌قدر بجنگیم و از ترکان بکشیم تا ننگ را از خود دور کنیم و اگر بمیریم هم بهتر از قبول این شکست است . من به‌سوی برزو می‌روم و تو هم به سمت هومان برو . اگر تو زنده نزد شاه رسیدی به او بگو که ما سستی نکردیم . فریبرز به هومان حمله برد و برزو که چنین دید هردو پهلوان را بلند کرد و دست‌بسته به هومان سپرد .
وقتی خبر شکست به کیخسرو رسید پیامی به رستم فرستاد و گفت : کاری بکن. رستم سوار رخش شد و نزد شاه رفت و گفت : این پیشرو کیست ؟ تور و افراسیاب هیچ‌وقت خوابش را هم نمی‌دیدند . این جوان کیست ؟           یکی از کسانی که در جنگ حضور داشت ، گفت : سواری پدید آمد که گویی گرشاسپ با گرزش برگشته است و تاکنون کسی مانند او نبوده است . از تورانیان چنین کارهایی    برنمی‌آید .     رستم تعجب کرد و به گستهم گفت : آماده نجات برادر شو و من هم برای نجات فریبرز آماده می‌شوم مبادا که آن شاه ترک آن‌ها را بکشد . باهم حمله می‌بریم . پس به راه افتادند و در تاریکی کمین کردند . در خیمه‌گاه توران افراسیاب بر تخت نشسته بود و بزرگان در مجلس بودند . در یکدست برزو و در دست دیگر شیده و تهم قرار داشتند . فریبرز و طوس هم دست‌وپابسته کنار تخت بودند . افراسیاب مست بود . رستم وقتی برزو را دید ، گفت : در ایران و توران چنین نامداری نبوده است .     افراسیاب به طوس و فریبرز گفت : عمر شما به سررسید و سرتان را مانند سیاوش و نوذر خواهم برید . صبحگاه به سپاهیان میگویم دو دار در جلوی لشگر آماده کنند و شما را به دار می کشم . پس آن‌ها را بردند . رستم که از این موضوع ناراحت بود شمشیر کشید و نگهبان آن دو را کشت و طوس و فریبرز را با خود نزد کیخسرو بردند .         صبح که افراسیاب از خواب برخاست دید که بین اطرافیان گفتگو است و خبری از پیران نیست . خبر رسید که طوس و فریبرز را نجات دادند . افراسیاب عصبانی بود . برزو گفت : ناراحت مباش . من در جنگ کار این زابلی را تمام می‌کنم.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 06:53


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

گل من چندین منشین غمگین شام محنت به سر آمد
سر و دست افشان غم دل بنشان غمخوارت از سفر آمد
ز چه بنشستی بگشا دستی آذین صحن و سرا کن
که پس از غمها به رخ شبها آب و رنگ سحر آمد
شب مهتابی ز چه بی تابی روشن کن شمع صبوری
منشین غمگین که مه دیرین تابان و جلوه گر آمد
گل من چندین منشین غمگین شام محنت به سر آمد
تو که آگاهی که شبهایی با یاد او بنشستیم
شب بارانی غم پنهانی رفت و نور بصر آمد
پس از دوری غم محجوری شور و شادی برپا کن
ز غم پنهان نشوی گریان چون خندان ز در آمد
گل من چندین منشین غمگین شام محنت به سر آمد
شب محجوری ز ره دوری آوای رهگذر آمد
که سحر سر زد غم دل پر زد شادی از بام و در آمد
شب جانکاهی شرر آهی زد ابر غم به کناری
به سرافرازی به دل افروزی خورشید ما به در آمد
گل من چندین منشین غمگین شام محنت به سر آمد
سر و دست افشان غم دل بنشان غمخوارت از سفر آمد 


میخواهی باور کن یا نه
ولی من مطمئنم روزهای خوب خواهند آمد .
به قول زنده یاد شاملو :
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 06:52


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

اگر کسی در مذاکره به شما دروغ گفت و شما متوجه شدید که او دروغ می‌گوید، نباید این مسئله را مطرح کنید. به عبارتی، ما اصلا حق نداریم طرف مقابلمان را ضایع کنیم. چرا که در مذاکره، طرف مقابل، یا همکار من است یا دوست یا یکی از اعضای خانواده من. باید به یاد داشته باشیم که به‌ هر حال، می‌خواهم رابطه‌ام را با این فرد ادامه بدهم و اگر بخواهم دروغش را به رویش بیاورم، برای خودم نامطلوب خواهد بود. چرا که حرمت‌ها از بین می‌رود و دیگر به‌ سختی می‌توان رابطه را ادامه داد.
به همین دلیل در مذاکره مفهومی داریم به نام «پل طلایی».
این مفهوم که یک قانون خیلی قدیمی ‌چینی است، می‌گوید اگر دشمن به شما حمله کرد و از پلی بر روی رودخانه‌ای گذشت، پل پشت سرش را خراب نکنید؛ چون وقتی دشمن بداند دیگر راه برگشتی ندارد، انرژی و تلاشش برای شکست دادن شما مضاعف خواهد شد. در عوض بروید و پل پشت سرش را از طلا بسازید تا اگر خواست عقب‌نشینی کند، احساس کند که روی این پل طلایی، حتی عقب‌نشینی هم افتخار است.
پس ما، نه تنها نباید طرف مذاکره‌مان را ضایع کنیم، بلکه حتی موظف هستیم کمک کنیم که او خطایش را به شیوه آبرومندانه‌ای بپوشاند و عقب‌نشینی کند. در این صورت، رابطه قابل‌ ترمیم خواهد بود. مطرح کردن دروغ و خیانت دیگران، تنها در حالتی معنا پیدا می‌کند که تصمیم گرفته باشیم دیگر تحت هیچ شرایطی به دوستی و همکاری با آنان ادامه ندهیم.
نه تنها مثال های متعدد سیاسی و تجاری، بلکه حتی مثال های خانوادگی هم در این زمینه وجود دارد.
وقتی مادری از فرزندش می‌پرسد که تو سیگار می‌کشی؟ فرزند هم می‌گوید نه؛ اصلا! مادر ممکن است یک لحظه اشتباه کند و بخواهد ثابت کند که من گیج نیستم! من زرنگم و واقعیت را می‌فهمم. با بیان واقعیت، اولین اتفاقی که می‌افتد این است که قبح این ماجرا در خانواده می‌ریزد. ولی زمانی که قبح این قضیه ریخته نشده است حداقلش این است که در ساعتی که فرزندشان در خانه است، به خاطر پنهان کردن از آنها سیگار نمی‌کشد. حتی اگر در خانه دیدند که ته سیگار افتاده، می‌توانند پل طلایی بسازند: «آن مهمانی که سیگاری بود چرا ته سیگارش را اینجا انداخته» که فرزند احساس کند هنوز حرمتی وجود دارد و باید مواظب باشد.
سخت است که من چیزی را بفهمم و نگویم؛ ولی من می‌خواهم بچه‌ام تربیت شود نه اینکه شعور خودم را ثابت کنم! این خیلی خطرناک است که ما با اطرافیانمان به شکلی برخورد کنیم که چیزی برای از دست دادن باقی نماند.

اگر شما به من دروغ بگویید و من این دروغ را به روی شما بیاورم، شما مسلما به من نمی‌گویید: «من نمی‌دانستم تو متوجه می‌شوی من دروغ می‌گویم! پس از این به بعد من دیگر به تو دروغ نمی‌گویم!» بلکه با خودتان می‌گویید باید به این آدم دروغ‌های پیچیده‌تری گفت! پس شما با این کار آن فرد را تبدیل به یک آدم راستگو نمی‌کنید، بلکه او را به یک دروغ‌گوی حرفه‌ای‌تر تبدیل می‌کنید. بنابراین منی که کیف بچه‌ام را می‌گردم، در واقع امنیت ایجاد نمی‌کنم، بلکه باعث می‌شوم فرزندم سوراخ‌های بهتر و امن‌تری برای قایم‌کردن پیدا کند.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 06:51


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟
اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟

کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و
میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.

کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.
اونها خیلی با هم شاد بودن ، با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.
به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود.
اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای حفظ دوستیشون این کار رو میکرد.
تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.

اختاپوس گفت اما بازویی نیست. . .
کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد. . .
بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد.
خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود.
کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم.
یعنی اختاپوس میشویم ، فقط و فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره.
فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم.
کوسه هایی وارد زندگیمون میشن و آروم آروم قسمت هایی از آدمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم،
از خودمون تکه هایی رو قطع میکنیم و درد میکشیم،
فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره.
دردناکه...
اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم.
حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد.
اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه.
از خودمون می کنیم و.میدیم بهش.تا اینکه نذاره بره. . . ؛
اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم.
احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم...!
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه،اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه :
دلم برات تنگ شده...!
به گذشته ها که نگاه کنیم ، کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن :
" سلام " برگردم؟

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 06:50


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

عنوان: روميان و چينيان (نقاشي و آينه(

نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن ميگفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان ميكنيم تا ببينيم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستيد.

چينيان گفتند: ما يك ديوار اين خانه را پرده كشيدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چينيها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادي براي نقاشي به كار ميبردند.

بعد از چند روز صداي ساز و دُهُل و شادي چينيها بلند شد, آنها نقاشي خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل ميزدنند.

چينيها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت كردند. شاه نقاشي چينيها را ديد و در شگفت شد. نقشها از بس زيبا بود عقل را ميربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان روميها پرده را كنار زدند عكس نقاشي چينيها در آينة روميها افتاد و زيبايي آن چند برابر بود و چشم را خيره ميكرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آينه است؟

صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدي و كينه و حسادت پاك كرده اند. سينة آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول ميكند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نميشود. آينه تا اَبد هر نقشي را نشان ميدهد. خوب و بد, زشت و زيبا را نشان ميدهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشتهاند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافتهاند.

همة رنگها در نهايت به بيرنگي ميرسد. رنگها مانند ابر است و بيرنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شكلي كه در ابر ميبيني, نور آفتاب و مهتاب است. نور بيرنگ است.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 06:45


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

لائوتزو می‌گوید:
کسی نمی‌تواند به من توهین کند چون من احترام نمی‌خواهم.

لائوتزو می‌گوید: کسی نمی‌تواند من را شکست دهد چرا که من ایده برنده شدن را رها کرده‌ام. چگونه تو می‌توانی من را شکست دهی؟ تو فقط می‌توانی کسی را شکست دهی که برنده شدن را میخواهد.
و این یک حقیقت عجیب است.
در این دنیا آنهایی که احترام نمی‌خواهند آن را دریافت می‌کنند. آن‌هایی که موفقیت نمی‌خواهند آن را می‌گیرند.
چون آنهایی که موفقیت نمی‌خواهند قبول کرده‌اند که موفق هستند.
دیگر چه موفقیت بیشتری می‌خواهند؟ آن‌ها که از قبل آن را دارند دیگر چه چیز بیشتری می‌خواهند؟

هستی و وجود از قبل به تو احترام داده، با متولد کردن تو.
دیگر چه احترامی میخواهی؟
هستی و وجود به تو شکوه کافی را داده؛ به تو زندگی داده.
آن، تو را با این چشم‌ها برکت داده، آنها را باز کن و این درختان سبز، این گل‌ها، این پرنده‌ها، را ببین.
به تو گوش هم داده به موسیقی گوش کن، به ترنم آب.
آن به تو آگاهی داده تا تو بتوانی بودا شوی.
دیگر چه چیز بیشتری می‌خواهی؟

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 06:44


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

حتما برای شما هم پیش اومده که ناگهان به یاد یک دوستی افتاده باشید و چند دقیقه بعد متوجه پیامش روی گوشیتون بشید که برای شما ارسال کرده یا از تماس از دست رفته اش مطلع بشید

یا حتما براتون پیش اومده که به یک نفر زنگ بزنید و اون به شما بگه اتفاقا الان داشتم به تو فکر می کردم یا مثلا چقدر به موقع زنگ زدی یا فراتر از اون بگه تو همیشه به موقع زنگ می زنی

البته برعکسش رو هم ممکنه تجربه کرده باشید که یک نفر همیشه بی موقع و ناکوک بوده باشه

مثلا دقیقا زمانهایی که شما می خواهید استراحت کنید اون بهتون زنگ میزنه و زمانی که شما بهش نیاز دارید پیداش نمی کنید .

همه این موارد مثالهایی از هم فاز یا فاز مخالف بودن ارتعاش با یک فرد دیگه است.
اهمیت این موضوع زمانی مشخص می شه که لازم داشته باشیم از لحاظ ارتعاشی به یک فرد دیگه نزدیک بشیم .
مثلا وقتی می خواهیم به فرد مهمی زنگ بزنیم و دوست داریم تماس ما در بهترین زمان ممکن میسر باشه تا بتونیم بهترین نتیجه رو از اون تماس بدست بیاریم . نزدیک شدن از لحاظ ارتعاشی به یک فرد دیگه به معنای ادراک جهانه و این اتفاق زمانی رخ میده که از لحاظ احساسی و روحی به اون فرد نزدیک باشیم و به اصطلاح تفاهم بیشتری با هم داشته باشیم.

اساسا دوری و نزدیکی افراد در یک جامعه دقیقا به نزدیکی و دوری ارتعاشاتشون بستگی داره .
افراد نزدیک به ما چه انتخاب طبیعی ما بوده باشند مثل خانواده و چه حاصل انتخاب اختیاری باشه مثل دوستان ما ارتعاشات نزدیکی به ما دارند و هر چه این ارتعاشات نزدیک تر باشه رابطه عاطفی و شباهت ادراک ما از جهان خارج بیشترمیشه .
به همین خاطره وقتی ما تو فاز غم هستیم نزدیکانمون هم معمولا توهمین فاز هستند
چون وقتی ارتعاشمون به فردی نزدیک بشه
ناخوداگاه حس و حال اونو جذب و دریافت می کنیم .

شما هم حتما این رو درک کردید که وقتی به فردی که دائم استرس داره از لحاظ عاطفی نزدیک بشید بیشتر استرس پیدا می کنید
و یا برعکس با نزدیک شدن به فردی که شاد و خندانه شما هم بیشتر شادمانی رو احساس می کنید.
اهمیت این موضوع در اینه که یادمون باشه
اگه ارتعاشمون رو به کسانی که در زندگی احساس خوشبختی می کنند نزدیک کنیم ما هم احساس اونها رو دریافت می کنیم و ما هم حس خوشبختی رو لمس می کنیم

پس برای برقراری ارتباط بهتر با هر فرد یارسیدن به تفاهم بیشتر می تونیم ارتعاشمون رو به اون فرد نزدیک کنیم
و هرچه این ارتباط در زندگی ما مهمتر و حساستر باشه بهتره ارتعاشمون رو بیشتر به اون فرد نزدیک کنیم
و البته مراقب این نزدیکی باشید .

این موضوع رو برای این گفتم که بدونید با کمک بازی ارتعاش و نزدیک کردن ارتعاشاتتون با افراد بسیار خوشبخت و موفق می تونید زندگیتون رو متحول کنید و نزدیک شدن به آدمهای منفی واقعا میتونه بدبختتون کنه.

پس کافیه انتخابتون هوشمندانه باشه شاید بهتر باشه الگوها و اسطوره های زندگیتون و حتی کیس ازدواجتون رو تغییر بدید! به هرحال آدمهای اطرافتون و ارتعاشاتشون قدرت تغییر کلی زندگی شمارو داره.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 02:39


  🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

🌸 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ

🌸خـدایا
نفس کشیدنم همراه
🌸با عطر حضور ناب توست
و آغاز روزم توکل با نام زیبای تو

🌸خـدای من
ذکـر و یاد تو
🌸آرامشی است برای دل بیقرارم

🌸 برای یک شروع تازه
توام با موفقیت
🌸 الــهــی بــه امــیـد تــو


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 02:36


❄️بعضی روزها آرزو می کنیم
به گذشته بر گردیم
نه به خاطر اینکه چیزی را عوض  کنیم
نه
بلکه واسه اینکه یه چیزای رو
دوباره احساس  کنیم ☺️

امیدوارم امروز همین حس زیبا
را داشتــه باشیـــد❄️🥰

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 02:35


☕️شادی هاتون بی پایان
🍊دلتون پراز امیـد
☕️لبتون خندون
🍊قلبتون مهـربون
☕️زندگیتون عاشقانه
🍊زیبایی و شـادی
☕️نصیب تک تک لحظه هاتون
🍊یکشنبه تون پراز دلخوشی


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

─━━━━⊱🎁⊰━━━━─ط🎈

کانال کتابخوانی

06 Jan, 02:34


فرزند ارشد زمستان❄️☃️

☺️منطقه 10
😇کوچه دی
🥳پلاک 17

تولدت مبارک🤩🌈

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 02:34


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁


🔴👈 نام کتاب: شجاعت
نویسنده:دبی فورد

🔵🔴  مبارز شجاع راه عشق

شجاعت، هدیه ای مقدس در درون شماست.
آنگاه که آماده پیوستن به آن باشید، از آن شما خواهد بود.
هنگامی که نسبت به شجاعت هشیار شوید، نیروی هیجان آور و بهبود دهنده زندگی می شود که شما را به جایگاهی نیرومند باز می گرداند و به سوی ذات اصیل و سر منزلتان راهنمایی می کند.
شجاعانه ترین عمل این است که بدون عذرخواهی، بهانه، نقاب یا پنهان کردن حقیقت وجودتان، خودتان باشید و مسؤولیت همه آنچه را هستید، بپذیرید.

شجاعت حقیقی، فقط با احساس اطمینان و توانایی همراه نیست، بلکه از صادق بودن و خودتان بودن نیز حاصل می شود.

ببینید که به راستی خودمان را باور داشتن، چه جسورانه است.
به شجاعت یک مبارز نیاز است تا قبول کنیم دیدگاه، حقیقت، هدايا و حضور ما در این جهان اهمیت دارد.
لزومی ندارد این حق را به دست آورید؛ این حقی ست که با به دنیا آمدن به شما داده شده است.
شجاعت یک مبارز، طناب نجاتی ست که شما را به آزادی می رساند.
می توانید این حالت را مجسم کنید که چنان مطمئن باشید که احساس کنید آزادید فقط همانی که هستید، باشید؟
آزادید که صادق و رو راست باشید و هر لحظه خود را آشکار کنید؟
آزادید که آسیب پذیر باشید و آزادید که بی باک باشید؟ آزادید که همه جنبه های وجودتان را نشان دهید؛ حتی آنهایی را که چندان دلپذیر نیستند؟
آزادی هنگامی حکم فرماست که بتوانید هدایایتان را با صدای بلند اعلام کنید و از بزرگی و بزرگترین حقیقت خود دفاع کنید. آزادی هنگامی حکم فرماست که مبارز شجاعی را که در درونتان زندگی می کند، در آغوش بکشید.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
پس

کانال کتابخوانی

06 Jan, 02:34


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂 کتاب :سهم من
 نوشته «پرينوش صنيعي

🔴 وقتي صداي بسته شدن در آمد مثل فنر تا شدم و روي زمين نشستم .
آنقدر خسته بودم که پاهايم نمي توانستند وزن بدنم را تحمل کنند .
گويي کوهي را حمل کرده بود .
مدتي به همان وضع بودم تا نفسم ريتم طبيعي خودش را بازيافت ،
تصويرم در آينه بلند ميز توالت کج وکوله مي شد ، آيا اين واقعاً من بودم ؟
روي موهاي آشفته و نامرتبم تور مضحکي يک وري شده بود ،
با وجود بقاياي يک آرايش تند زننده ، رنگ پريدگيم کاملا محسوس بود ،
با عصبانيت تور را از سرم کندم ،
نمي توانستم دگمۀ پشت لباسم را باز کنم ، يقۀ لباس را کشيدم تا دگمه ها پاره شدند
با عجله مي خواستم لباس را در آورم و از هرچيزي که نشاني از آن ازدواج مسخره داشت خلاص شوم ،
به دنبال لباس راحت مي گشتم ،
روي تخت لباس خواب قرمز تندي با خروارها تور و چين گذاشته بودند ،
با خود گفتم اينهم خريد پروين خانمه ،
به دور وبرم نگاه کردم چمدانم را در گوشۀ اطاق شناختم ،
بزرگ وسنگين بود ، به سختی حرکتش دادم و درش را باز کردم ،
يکي از لباسهاي خانه ام را پوشيدم ،
از اطاق بيرون آمدم ، نمي دانستم دستشويي کجاست تمام کليدهاي برق را روشن کردم و
تمام درها را گشودم تا به دستشويي رسيدم ،
سرم را زير شير آب گرفتم و صورتم را چندين بار با صابون شستم ،
کنار دستشويي وسايل ريش تراشي غريبه بود ،
نگاهم به تيغ خيره ماند ، بله تنها راه نجات همين بود ،
بايد خودم را خلاص مي کردم و در خيالم ديدم که جسد بي جانم را روي زمين دستشويي پيدا مي کنند ،
حتماً غريبه اولين نفر است که با جسد روبرو مي شود او خواهد ترسيد ولي مطمئناً غمگين نخواهد شد .

ولي خانم جون ، اوه او وقتي بفهمد که من مرده ام شيون مي کند ،
يادش مي آيد چطور موهاي مرا گرفت و از زير تخت بيرون کشيد ،
ياد التماسهايم مي افتد ، چقدر احساس ناراحتي وجدان خواهد کرد .
در قلبم شادي و خنکي خاصي احساس کردم ،
به تصوراتم ادامه دادم : آقا جون چه خواهد کرد ؟
دستش را به ديوار مي گيرد ، سرش را روي آن مي گذارد و گريه مي کند
يادش مي آيد که چقدر آرزوي درس خواندن داشتم ، چقدر دوستش داشتم ،
نمي خواستم شوهر کنم ،
از ظلمي که در حق من کرده بود رنج خواهد کشيد شايد هم مريض شود ،
در آينه لبخند مي زدم ، چه انتقام دلپذيري.

خوب بقيه چه خواهند کرد ؟
سعيد ، آه سعيد ، او شوکه خواهد شد فرياد مي زند اشک مي ريزد ، به خودش لعنت مي فرستد که چرا به موقع به خواستگاري من نيامده ؟
چرا مرا ندزديده و در يک شب تاريک فراري نداده است ،
تا آخر عمر با افسوس و غم زندگي خواهد کرد ،
دلم نمي خواست اينهمه غصه دار باشد
ولي خوب تقصير خودش بود چرا گم شد ؟ چرا ديگر به سراغم نيامد ؟

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 02:34


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

نام کتاب  :بر باد رفته
نویسنده: مارگارت میچل
مترجم: الهام رحمانی

🔵🔴  مالني مي دانست که براي مادران دختر يا پسر تفاوتي نداشت ولي براي مردان به خصوص مرد خودخواهي مثل سروان باتلر فرق مي کرد .
دختر داشتن يک ضربه بود ضربه اي به مردانگي او.
اوه خدا چه لطفي کرده بود که پسري نصيبش شده بود!
مي دانست که اگر همسر مردي چون سروان باتلر بود ترجيح مي داد بميرد ولي دختري به دنيا نياورد آن هم بچه اول.

ولي مامي که چون اردک در اتاق راه مي رفت و صداي غرغرش مي آمد به زودي آرام شد
و از اينکه سروان باتلر اظهار شادماني مي کرد متعجب بود.
مامي گفت: داشتم بچه رو حموم مي کردم و مي خواستم از سروان باتلر عذر بخوام که بچه پسر نيست .
ولي خداجون مي دوني سروان باتلر چي گفت خانوم ملي؟
گفت: ساکت باش مامي کي پسر مي خواد؟
پسر داشتن که لذتي نداره پسر فقط دردسره
اون وقت اومد بچه رو لخت از من گرفت و بغل کرد.
من هم لجم گرفت و زدم پشت دستش و گفتم آقاي رت بچه لخته
راس راسي تعجب داره که شما براي اين دختر خوشحال شدين.
خنديد و سرشو تکون داد و گفت: مامي مثل اينکه تو خل شدي پسر هيچ فايده اي نداره
درست نمي گم؟ بله خانوم ملي اصلا يه ذره هم ناراحت نيست. حرف مامي تمام شد .

مالني ترديد نداشت که شوق و ذوق رت با آن حالت عجيب به مامي هم سرايت کرده است .
چشمان مامي هنوز از تعجب دو دو مي زد .
شايد من راجع به آقاي رت اشتباه مي کردم.
اون خيلي با من مهربون بود امروز هم همش به من مي خنديد خانوم ملي .

من سه نسل از دخترهاي روبيالر رو به دنيا آوردم ولي اين يکي فرق داره
امروز روز خوبيه خانوم ملي .
اوه آره مامي روز خوبيه بهترين روز روزيه که مادري بچه شو به دنيا مياره.
در آن خانه فقط براي يک نفر روز خوبي نبود.
ويد هامپتون افسرده و دلگير در اتاق پذيرائي پرسه مي زد.
صبح زود مامي او را سراسيمه از خواب بيدار کرده بود و با عجله لباس تنش کرده بود و به همراه الا او را براي صبحانه به خانه عمه پيتي فرستاده بود.
تنها چيزي که به او گفته بودند اين بود که مادرش مريض بود و سروصداي او ممکن بود او را آزار دهد.
خانه عمه پيتي فضاي گرفته اي داشت چون پيرزن با شنيدن خبر بيماري اسکارلت غش کرده بود و به رختخواب رفته بود
و خانه را به دست کوکي سپرده بود و کوکي چون گرفتار بود عمو پيتر صبحانه آنها را فراهم کرده بود.
ويد که صبحانه را مطابق ميلش نيافته بود سخت ناراحت شده بود.
چند ساعتي که گذشت دلش براي مادرش تنگ شد.
نگرانش بود نکند مادرش مرده باشد؟
پسران ديگري هم بودند که مادرشان مرده بود
از خانه آن پسران که دوستان کوچک او بودند صداي شيون شنيده بود و آنها را ديده بود که مي گريستند.
نکند مادرش مرده باشد؟

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 02:34


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

شاهنامه فردوسی

‍ به‌هرحال رستم لباس نبرد پوشید و کلاه‌خود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد . ازقضا آن شب کک خواب دید که شیری غران به او حمله کرده است و او را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نمود . کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را صدا کرد و تعبیر خوابش را پرسید . موبدان گفتند : مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چه‌بسا سرها که به زیر آورد .    بهزاد گفت : چرا غم خوریم ؟ ما از کسی نمی‌ترسیم .   موبد پرخرد گفت : او از نژاد سام است و از سیستان می‌آید و اژدها هم از او رهایی ندارد . کک خندید و گفت : جنگ کردن سام را دیده‌ام و از زال هم نمی‌ترسم . موبد گفت : منظورم پورزال است . کک گفت : از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر خطرناکی ممکن است زاده شود ؟ باده آورید و مطرب بنوازد . این را گفت و تا سپیده‌دم به شراب‌خواری نشست .
رستم به دشت آمد و نعره زد : من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم . وقتی کوهزاد صدای او را شنید هراسان شد و پرسید : این بانگ و فریاد چیست : گفتند : سه تن آمده‌اند و قصد جنگ دارند و چند تن از سپاهیان را مجروح و فراری کردند و کسی همتای رزمشان نیست . کک گفت : کسی را بفرستید تا آن‌ها را به بند آورد . در کودکی کشته شوند بهتر است . بهزاد جست و اجازه جنگ خواست و لباس جنگ پوشید و به راه افتاد . کک به او گفت : دقت کن و مراقب خودت باش . بهزاد خندید و گفت : تو مرا دست‌کم گرفته‌ای .     وقتی بهزاد نزد آن‌ها رفت نعره زد : ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمده‌ای ؟ همانا زمانت به سررسیده است . رستم فریاد زد : اگر مرد جنگی جلو بیا .  بهزاد جلو رفت و وقتی رستم را دید رنگ از رویش پرید . پهلوانی دید         بالابلند با بازوان و سروسینه قوی و مانند گرشاسپ دوشاخ بر کلاهش بود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بود . پس پرسید : نامت چیست ؟ چه کسی باید بر مرگت بگرید ؟ بهزاد با گرز حمله برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد . رستم خندید و گفت : پیکار اوغانیان این است ؟ با چنین زور بازویی از زال باج می‌گرفتید ؟ بهزاد گفت : تو کیستی ؟ رستم پاسخ داد : نام من مرگ توست . بهزاد بر اسب پرید و به تهمتن حمله برد اما رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کوبید و داد بهزاد درآمد و بی‌هوش شد و مدتی گذشت تا به هوش آمد . رستم او را بست و به میلاد سپرد . دیده‌بان به کک خبر داد که بهزاد را کودکی اسیر کرده است .     رستم خروشید : ای بدنژاد کمر به دزدی بسته‌ای و راه مردم را می‌بندی ؟ این کار جوانمردانه نیست . آماده شو که مرگت فرا رسیده است .   کک گفت : او کیست ؟   گفتند : او تو را می‌خواهد و می‌گوید که من رستم دستانم .      کک که مست از می‌بود ، گفت : سلاح مرا بیاورید . او پسر زال است و نمی‌داند که به کام نهنگ آمده است . زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد . وقتی رستم را دید گفت : چرا این‌قدر می‌خروشی ؟ چرا قصد جنگ با من را داری ؟ نمی‌دانی که سام از دست من به ستوه آمد ؟    رستم گفت : ای دزد بی‌شرم که مرزوبوم را ویران کرده‌ای ، خودت را نشان بده و لاف نزن .   کوهزاد از کوه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مبهوت گشت و گفت : تو چرا اسب نداری ؟ نامت چیست ؟ چه می‌خواهی ؟     رستم گفت : تهمتن هستم پسر دستان سام . زال مرا برای مرگت فرستاده است . من همه باج‌هایی را که گرفتی پس می‌گیرم و سر از تنت جدا می‌کنم .      کوهزاد نیزه‌ای به‌سوی او انداخت اما تهمتن سرنیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا ازنظر ناپدید گشت .         کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد . رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد .   کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست .   به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشت‌های زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلتید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که می‌خواهد سر از تنش جدا کند .     رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یک‌مشت من افتادی .     کک گفت : من چنین زور بازویی ندیده‌ام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفته‌ام پس می‌دهم و تمام سپاهم گوش‌به‌فرمانت هستند و هرسال باج می‌دهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شده‌ام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشاره‌ای جملگی از کوه به دشت می‌ریزند و دمارت را درمی‌آورند.



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 02:33


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

       امروز        دوشنبه   
        ۱۷            دی      ۱۴۰۳
              
              سخن روز   

  
🌻عاشق عاشقی باش و دوست داشتن را دوست بدار،
از تنفر متنفر باش و به مهربانی مهر بورز،
با آشتی آشتی کن و از جدایی جدا باش

🌻خورشید باش
که اگر خواستی برکسی نتابی نتوانی .

🌻شریف ترین دلها دلی است
که اندیشه ی آزار کسان درآن نباشد.

🌻خوشبختی از آن کسانیست
که خواهان خوشبختی دیگران باشند .

🌻عشق می ماند؛
انسان ها هستند که عوض می شوند .

🌻اگر کسی را دوست داری، به او بگو .
زیرا قلبها معمولاً با کلماتی که ناگفته میمانند، میشکنند .

🌻بردباری ، هنگامی خوب است که مبدأ منزهی داشته باشد ، وگرنه در مقابل بیدادگری ، بردباری ناتوانی ، و ناتوانی مقدمه نابودی است.

🌻انسانهایی که تنها هستند،
همیشه در معرض خطر عشق اند

🌻آنچه را می شنوید به عقل سلیم
و منش پاک و روشن بسنجید و آنگاه بپذیرید.
*راه جهان یکی است و آن راستیست .

🌻دلیل شادی کسی باش
نه قسمتی از آن و همیشه
قسمتی از غم دیگران باش نه دلیل آن.

🌻خداوند بی نهایت است
و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک .

🌻انسان به هر چه که اراده کند خواهد رسید .
اندیشه ی آدمی سازنده زندگی اوست.

🌻انسانی که گمراهی را ببیند و او را با دانش و خرد خویش راهنمایی نکند در ردیف گناهکاران است .

🌻بهشت و دوزخ ما در این جهان در دستان خود ماست .
نیکی پاسخ نیکی است و بدی سزای بدی .
نتیجه زندگی ما حاصل اعمال ماست .

🌻زندگی شما وقتی زیبا و شیرین خواهد شد، که پندارتان، کردارتان و گفتارتان نیک باشد.کسی که بر قلب خود غلبه نکرد بر هیچ چیز غالب نخواهد شد.…زرتشت
#سلام_دوستان_عزیز_صبحتون_بخیر
#ابراهیم_سیاح

  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

06 Jan, 02:26


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

️"صبح"
یعنی آغاز
️آغاز یک عبور
و دریچه یک"سلام" ...
️گوش کن! ...
در نبض کودکانه ی صبح
️این راز برکت است که می نوازد...
به حرکت سلام کن ...
️سلام...
صبحت به طراوت باران…
️و روزت به سپيدي ابر بهاری
سلام...
️صبحتون زیبا  و روزتون شاد
به امروز خوش آمدی....
️به بودن با خدا
احترام کن و
️وارد شو
در این بودن
️با قلب هایمان وارد میشویم
نه با پاهایمان!
️همه چیز تازه است!
هوا تازه!
️نفس، تازه!
تولدی تازه!
️در این فرخنده زندگی
در ابرها می خوانیم!
️و به تمام کائنات
سلام می کنیم
سلام زندگی
روزتان سرشار ازنگاه پر مهر خدا

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰─────────

کانال کتابخوانی

05 Jan, 18:03


  🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

ﺩﻋﺎ کنیم
هیچکس ﺩﻟﺶ ﻧﮕﯿﺮﻩ،ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ،،،
ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﺧﻮﺏ ،ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺶ!


ﺩﻋﺎ کنیم که ﻫﯿﭽﮑﺪﻭممون ﺍﺷﮑﯽ
ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻧﯿﺎﺩ،
ﺍگرم اﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ!

ﺩﻋﺎ کنیم ،
ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﻧﺸﻪ،
ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ ﭘﺮ ﺑﺸﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ!
ﺩﻋﺎ کنیم
هیچکی ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﺸﻪ،
ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﺷﺪ ﺧﺪﺍ ﺯﻭﺩ ،
ﯾﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻩ!
ﺩﻋﺎ کنیم
ﻫﺮ ﮐﯽ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﻪ!
ﺩﻋﺎ کنیم ،
حکمت خدا ، با آرزوهامون یکی باشه

خدای مهربانم
دل همه دوستانم را شاد گردان
به خودشون و عزیزان شون سلامتی و عافیت بده
مریض هاشون را شفا بده
مجردهاشونو
لباس سفید خوشبختی بپوشان
به متاهل ها آرامش و عشق پایدار عطا کن

قلب پدر مادرها را به دیدن خوشبختی
و موفقیت فرزندانشان شاد گردان
سایه ی پر برکت شان هم
بر سر عزیزانشان نگه دار
هرکس در هر راهی تلاش میکنه
موفقیت و پیروزی را
توشه ی راهش قرار ده!
آمین یا رب العالمین
#شبتون_بخیر_دوستان_عزیز
#ابراهیم_سیاح

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

05 Jan, 17:41


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

وقتی روان‌پزشک اتریشی ویکتور فرانکل پس از سه سال اسارت در اردوگاه‌ های کار اجباری آلمان نازی آزاد شد، به یک نتیجهٔ مهم علمی دست یافت که بعدها یکی از مکاتب روانشناسی به نام «معنا درمانی» شد.

او در پی تجربه شخصی و مشاهده زندانیان دیگر نتیجه گرفت که انسان‌ها قادر هستند هر رنج و مشقتی را تحمل کنند، مادام که در آن رنج و مشقت «حکمت » خاصی را درک کنند.

به عنوان مثال، اگر دو برادر همسان را به مدت سه سال هر روز به بدترین شکل کتک بزنند و به اولی بگویید کتک خوردنش جزئی از یک تمرین ورزشی است و به دومی هیچ دلیلی برای کتک خوردنش ارائه ندهید، برادر اول بعد از سه سال به ورزشکاری قوی با اعتماد به نفس بالا و برادر دوم به انسانی حقیر و سرشار از عقده‌ها و کینه‌ها تبدیل می شود.

کتک خوردن و رنج برای هر دو یکسان است اما تفاوت در حکمتی است که می تواند به رنج کشیدن‌ «معنا» بخشد. یکی به امید روزهای بهتر رنج می کشد و دیگری با هر ضربه خرُدتر و حقیرتر می شود.

اینکه چگونه با سختی‌ها و مشقت‌های زندگی کنار بیاییم و به آن‌ها واکنش نشان دهیم، نهایتاً محصول یک «تصمیم شخصی» است. می‌توانیم تصمیم بگیریم به سختی‌ها و مصائب اجتناب‌ناپذیر زندگی از منظر «معنا و حکمت» نگاه کنیم تا در پسِ هر ضربهٔ روحی و هر لطمهٔ جسمی تنومندتر، مقاوم‌تر و آگاه‌تر بیرون بیاییم یا اینکه تصمیم بگیریم در بهترین حالت یک «قربانی منفعل» با حیاتی پر از غم باشیم.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

05 Jan, 15:36


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

کتاب :پریچهر
نویسنده :م مودب پور
قسمت ۲۰

✍🏼   سوسن خانم براي اينکه از جايي شروع کنيم دلم مي خواد از اون حادثه که باعث شد بين من و شما و پدرم شکاف عميقي ايجاد بشه. يادتون هست؟
دارم در مورد جريان دامن صحبت مي کنم.
شما اون روز به پدرم دروغ گفتيد من حتي وقتي پدر آمد کل جريان رو فراموش کرده بودم
ولي شما باعث شديد پدرم با شلاق منو بزنه.
هر ضربه اي که ميزد نه به بدن من که به روح من مي خورد.
چرا اين کار رو کرديد؟
چرا با احساسات يک کودک که مادر هم نداشت اين طور بازي کرديد؟

من اعتراف مي کنم که از همون روز با خودم عهد کردم که در زماني که به قدر کافي بزرگ شدم از شما انتقام بگيرم.
حالا آن زمان رسيده.
درد اون شلاقها رو در تمام روح و تنم حس مي کنم.
اون ضربات رو من نه از پدرم که از دست شما خوردم!
نمي دونم يادتون هست يا نه؟
ولي من گريه نکردم و همين باعث شد که پدرم منو بيشتر بزنه.
اين هم يادم هست که شما جلوي پدر رو مي گرفتيد اما پدر به طرز وحشيانه اي من رو مي زد.
اون روز شما تونستيد ترسي از خودتون تو دل يک کودک هفت هشت ساله بي مادر ايجاد کنيد.
ولي من حالا ديگه بزرگ شدم فکر مي کنم نوبت من رسيده باشه.
عمل اون روز شما خيلي غير انساني بود.

سوسن خانم در تمام اين مدت سرش را پايين انداخته بود و گوش مي داد.
هاله با شنيدن اين قصه اشک ريخت.
من هم سيگار دوم رو روشن کردم.
سوسن خانم- هومن جون مي دونم که من در نظر تو هميشه يک زن سنگدل و دروغگو جلوه کرده ام اما حالا حرفهاي من رو هم گوش کن.
وقتي من با پدرت ازدواج کردم مي دونستم يک پسر کوچک داره.
مي دونستم پولدار هم هست.
من هم يک دختر جوون بودم.
من هم قشنگ بودم.
اگر يادت نيست که چقدر زيبا و شاداب بودم فقط کافيه که به هاله نگاه کني درست شکل آن زمان من.
تصويري از من. با خودم عهد کرده بودم که پسر شوهرم رو مثل پسر خودم بدونم.

پدرت از ازدواج اولش خاطره تلخي داشت.
به من اجازه نداده بود که حتي تنها خونه پدرو مادرم برم.
شب قبل از اون حادثه با پدرت بگو مگو کرده بودم.
مادرم چند روزي بود که مريض شده بود و خونه خوابيده بود.
وقتي از پدرت خواستم که با هم به ديدن مادرم بريم گفت چند روز ديگه ،جمعه مي ريم اونجا.
ميدونستم که اگر بدون اجازه پدرت از خونه بيرون برم اون به شدت عصباني مي شه.
از مادرم هم که نمي تونستم دست بکشم!
با اين حال گفتم صبر مي کنم.
يعني سرنوشت مادرت رو پيش چشمم مجسم کرده بودم.
دلم نمي خواست اين اتفاق براي من هم بيفته ولي همان صبح پدرم تلفن زد و گفت حال مادرم بدتر شده
و از من خواست که به کمکش برم. ديگه نتونستم صبر کنم اين بود که به خانه مادرم رفتم.
اونجا مجبور شدم که مادرم رو به دکتر ببرم.
رفتن و برگشتن من خيلي طول کشيد.

ترس تمام وجودم رو گرفته بود.
ترس از اينکه تو در خونه تنها مونده بودي. وجدانم منو عذاب مي داد
اگر اتفاقي براي تو پيش مي آمد هيچوقت خودم رو نمي بخشيدم.
در ضمن جواب پدرت رو بايد چي مي دادم؟
در دل آرزو مي کردم که کاش تو روا هم با خودم آورده بودم. گيج بودم،نمي دونستم چيکار بايد بکنم!وقتي خلاصه با تمام نگراني ها به خونه برگشتم و تو رو سالم ديدم و متوجه شدم که پدرت هنوز به خونه برنگشته از صميم قلب خدارو شکر کردم.

اما در همون لحظه تو من رو تهديد کردي. با چيزي که اونقدر ازش وحشت داشتم.
با شنيدن تهديد تو سرنوشت مادرت رو براي خودم تکرار شده مي ديدم. گفتم که من دلم نمي خواست پدرت منو طلاق بده.

بايد طوري عمل ميکردم که تو نتوني عليه من هيچ حرفي بزني. خيلي با خودم کلنجار رفتم اي کاش تو کمي بزرگتر بودي تا در آن شرايط مي تونستم با تو صحبت کنم. آرزو مي کردم که پدرت اينقدر منو محدود نکرده بود
تا من مجبور نباشم بخاطر ديدن مادر مريضم دزدکي از خونه خارج بشم.
ايکاش در اون زمان اونقدر آزادي داشتم تا ناچار به دروغ متوسل نشم.
هومن جون ترس و عدم امنيت انسان رو به خيلي از کارها وادار مي کنه. انسان رو در حالت دفاعي قرار مي ده. من بايد از آينده خودم، زندگيم دفاع مي کردم يا نه؟

وقتي اون دروغ رو به پدرت گفتم، وقتي پدرت تو رو تنبيه مي کرد، از خودم متنفر بودم.

بعد از اون هم هميشه در چشمان تو برق کينه و نفرت و انتقام را ميديدم و بيشتر مي ترسيدم.دلم مي خواد اين رو هم بدوني که بعد از اينکه از ايران رفتي به پدرت حقیقت رو گفتم. حداقل پدرت از واقعيت جريان باخبر باشه.
بعد از اون هم هربار سعي کردم که به تو نزديک بشم تو اجازه ندادي. مي ديدم که تو در خونه زجر مي کشي مخصوصا بعد از به دنيا آمدن هاله.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

05 Jan, 15:28


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

کتاب :پریچهر
نویسنده :م مودب پور
قسمت ۱۹

✍🏼   حالا شما که نمي خواهين هاله به سرنوشت مادر من دچار بشه؟!
شوهر دادن يک دختر و تهيه جهيزيه تنها کافي نيست.
صحبت هومن در اينجا تموم شد و سرش را پايين انداخت.
متاثر شده بوديم و باورنکردني تر اينکه علاوه بر هاله سوسن خانم هم آرام گريه مي کرد.
بعد از چند دقيقه سوسن خانم که اشکهاشو پاک کرده بود گفت:
هومن جان من از اينکه تو نسبت به اينده هاله احساس نگراني مي کني واقعا خوشحالم.
خوشحالم از اينکه اين جريان باعث شد که شما دو نفر احساس خواهر برادري بکنيد.

حالا ديگه اگه قرار باشد بميرم هم خيالم راحته که هاله تنها نيست و برادرش مواظبشه!
هومن تو درست مي گي من نبايد به خاطر پول هاله رو وادار به ازدواج مي کردم.

اما نمي دونم چرا هميشه تا اسم خوشبختي به ميان مي آد اولين چيزي که در ذهن انسان نقش مي بنده پوله!
متاسفاته شايد ما زيادي در مسايل مادي غرق شده باشيم.
خوشحالي بيشتر من از اينه که تو منو متوجه اشتباهم کردي.
چشم هومن جون ديگه هاله رو مجبور به ازدواج نمي کنم.
هرچي خدا بخواد همون مي شه.
در اين لحظه هومن از جا بلند شد رو به هاله کرد و گفت:
هاله جون حالا برو با خيال راحت به درس و کنکور و دانشگاهت برس و دوباره به طرف سوسن خانم برگشت و گفت:
ممنون سوسن خانم که با اين قضيه خيلي روشن و خوب برخورد کرديد.
فعلا خداحافظ. هاله هومن رو بغل کرد و گفت:
هومن خدا رو شکر مي کنم که برادري مثل تو دارم.
چقدر خوب شد که تو به ايران برگشتي!
هومن- من هم خوشحالم از اينکه ديگه تنها نيستم و يک خواهر دارم که غم منو بخوره!
و وقتي که به طرف در خونه حرکت کرد سوسن خانم گفت:
هومن خيلي دلم مي خواست که من و تو هم در مورد گذشته و چيزهاي ديگه با هم صحبت کنيم.
من فکر نمي کردم تو اين قدر منطقي باشي!
هومن جون من ديگه طاقت ندارم که وقتي تو چشمان تو نگاه مي کنم تصوير خودم رو به شکل يک عفريت زشت ببينم.

وقتي که ما مي تونيم مثل دو تا انسان کامل با هم حرف بزنيم چه اشکالي داره که يکبار آزمايش کنيم شايد اين کدورت ها از بين بره؟
من مي دونم که نمي تونم جاي مادرت رو بگيرم ولي مي شه که حداقل از هم متنفر نباشيم
هر چند که خدا رو شاهد مي گيرم که هيچ وقت از تو تنفر نداشتم.
نمي گم اندازه هاله دوست داشتم ولي هيچوقت هم تورو زيادي ندونستم.
هومن به طرف سوسن خانم برگشت و پرسيد:
واقعا مي خواهيد حسابها رو در مورد گذشته صاف کنيد؟
باشه من حاضرم (و روي مبل نشست)
من- اگر اجازه بديد بنده مرخص بشم. بودن من در اينجا درست نيست.
سوسن خانم- نه فرهاد خان شما مثل برادر هومن هستيد و از تمام زندگي اون باخبريد
اتفاقا من اصرار در بودن شما دارم.
دلم مي خواد مثل يک قاضي عادل به حرفهاي من گوش بديد و قضاوت کنيد.

حتي اگر در مواردي من اشتباه کرده بودم خطاهام رو بگيد تا براي خودم هم روشن بشه
هرچند که تعدادي از اين گناهان سالهاست که وجدانم رو آزار ميده.
حالا اگه اجازه بديد يه چايي بخوريم تا کمي اعصابمون آروم بشه.
سوسن خانم دنبال آوردن چاي به آشپزخونه رفت.
هاله کنار هومن نشست و گفت هومن هر طوري که بشه من خواهر توام و با تو.
من و هومن از پاکي و بي آلايشي اين دختر به وجد اومده بوديم و هومن او را نوازش کرد.
چاي در سکوت نوشيده شد.
هر دو طرف خود را براي تلخي بازگشت به گذشته اماده مي کردند.
اضطراب اين لحظه حتي به من هم سرايت کرده بود.
پس سيگاري روشن کردم. هومن هم سيگاري روشن کرد.
سوسن خام- هومن جون اگر ممکنه يکي هم به من بده.
هومن سيگاري به طرف او گرفت و برايش روشن کرد و گفت:
گفتيد که نمي تونيد جاي مادرم منو بگيريد.
درسته، اما نه اونطور که شما فکر مي کنيد چرا که من مادري نداشتم تا احساس مادرداري داشته باشم.

پدر و مادرم اين احساس رو از من گرفتند.
هر کسي که مادري داشته و از دست داده،
يعني مثلا مادرش فوت شده حداقل با يادآوري اين احساس و زنده کردن خاطره اون لذت مي بره ولي من متاسفانه اصلا طعم شيرين اين احساس رو درک نکردم!


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 09:35



🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

نقاش اؤلسام آنا جان من سنی جیران چکرم
بلکه ده گؤزلریوه جیرانی حیران چکرم


بو طبیعتده اؤلان رنگیلر عاجزدی آنا
قاتارام صبری ، غمی ، عشقووی ، الوان چکرم


چکرم غم سویونون رنگینه بیر غملی دنیز
غم یاغار قاره بولوتدان سویا ، طوفان چکرم


چکرم گولشن ائیچیندن سووشان کولگه لی یول
یولی دومدوز چکه لی گولشنی لرزان چکرم


چکرم گولشنی لرزان چون اؤ یولدان گئدنی
أگیلن قامتی غمدن قوجا بآبان چکرم


یول قیراغینده ملر بیر بالا جیران ییخیلیب
أل آیاقین ائیتیرن بیر آنا جیران چکرم


آغاران زولفه باخیب بیر باشی قار داغ چکرم
اؤجا داغلاردان اؤجالمیش ساوالاندان چکرم


منه غم غصه گلنده آنا، سن آغلامیسان
سالارام یادیمه منده ، آرازی قان چکرم



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰─────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 09:32


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

#خیام

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 06:06


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

احساسات ما ، راهنمای درونی ما هستند...

اگر احساسمان خوب باشد؛
یعنی راه را درست می‌رویم...
ولی اگر احساس خوبی نداریم؛
یعنی راه را اشتباه می‌رویم...

احساسات ما مانند یک دستگاه مسیریاب عمل می‌کند که اگر از مسیر اصلی خارج شویم به ما هشدار می‌دهد

احساس یا خوب است یا بد ، حد وسط ندارد
به احساسمان توجه زیادی داشته باشیم

بهترین راهنما برای ما احساسمان است
هرکجا در مسیر زندگی دچار احساس بد شدی،مطمئن باش که راه را اشتباه رفته‌ای ، برگرد و راه صحیح را برو...

احساس خوب ما به انرژی مبدأ یا خدا وصل است
هر چه به خدا نزدیک‌تر شویم ، احساس بهتری


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 06:01


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

رابرت کیوساکی می‌گوید:
افرادی که اشتباه می‌کنند ولی هنوز یاد نگرفته‌اند که از اشتباهات خود درس بگیرند،
اغلب همان کسانی هستند که مدام می‌گویند «تقصیر من نیست.»
این کلمات از دهان کسانی خارج می‌شود
که یکی از بزرگ‌ترین موهبت‌های زندگی،
یعنی موهبت اشتباه کردن را ضایع می‌کنند.

زندان‌ها پر از افرادی است که مدام می‌گویند «من بی‌گناهم، تقصیر من نبود.»

خیابان ها پر از کسانی است که زندگی ناشادی دارند،
چون فقط هر آن چه که در خانه یا مدرسه آموخته‌اند را تکرار می‌کنند.
«ریسک نکن، اشتباه نکن، اشتباهات بد هستند. کسانی که خیلی اشتباه می‌کنند بی‌عرضه هستند.»

وقتی که من برای گروهی از مردم سخنرانی می‌کنم، اغلب می‌گویم:
«امروز در مقابل شما ایستاده‌ام زیرا از اکثر شما بیشتر مرتکب اشتباه شده‌ام و بیشتر از اکثر شما پول از دست داده‌ام.»

به عبارت دیگر،
هزینه پولدار شدن، تمایل به اشتباه کردن،
قبول اشتباه بدون سرزنش و توجیه کردن و درس گرفتن از آن اشتباهات است.

کسانی که اغلب موفقیت چندانی در زندگی به دست نیاورده‌اند
کسانی هستند که تمایلی به اشتباه کردن ندارند و یا این که اشتباه کرده‌اند ولی هنوز از آن اشتباهات درسی نیاموخته‌اند.

بنابراین، هر روز از خواب برمی‌خیزند و باز هم مرتكب همان اشتباهات شده و هیچ وقت درس عبرت نمی‌گیرند.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 05:57


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

وقتی احساس می کنید که زندگیتان
تکراری شده دقایقی چشمانتان را
در آرامش ببندید و از ذهن
ناخودآگاه خود بپرسید لازم است
چه تغییری به وجود آید ...
چه چیزی عوض شود دوباره
شور و شوقی پیدا می کنم ...؟

چه چیزی داشته باشم احساسم بهتر میشود؟
کجا باشم ... یا در چه حالتی باشم ...
یا با چه کسانی باشم ... یا چه...
ذهن ناخودآگاه شما به دنبال
این خواهد رفت تا شرایطی را
به وجود آورد که از
تکراری بودن بیرون بیاید ...

در واقع باید در درون خودتان بدانید
چه شرایطی دوست دارید ...
و چه چیزی باعث می شود
از حالت تکراری بیرون بیایید ...
تا خلقت هستی نیز
شما در مسیری که می خواهید بیاندازید ...

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 05:45


  🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

روزهای خوب‌تری می رسد،
ما خوب می‌شویم،
شکستگی‌هامان را ترمیم می‌کنیم،
زخم‌هامان را ضماد می‌گذاریم،
روبه‌روی آینه‌ی صیقلی روزگار می‌ایستیم
و بازهم لبخند می‌زنیم.

ما دوباره خوب می‌شویم،
جهان جور دیگری می‌شود،
آدم‌ها مهربان‌تر خواهندشد
و از شیار پنجره‌ها، نور امید و عشق،
به تاریکی دل‌های سرمازده خواهد تابید.

روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند
و گوی اوضاع جهان،
همیشه روی یک مدار نمی‌چرخد.
فرشته‌ی اقبال ما، دوباره بر می‌گردد
و شاخه‌های خشک باورمان،
بار دیگر سبز می‌شود.

باید باور کنیم که خوب می‌شویم،
لابلای دردها قد می‌کشیم
و فراموش می‌کنیم چقدر افتادیم،
چقدر زخمی شدیم
و چقدر رنج کشیدیم.

بزرگ می‌شویم و یادمان می‌رود،
بزرگ می‌شویم و می‌بخشیم.

می‌بخشیم روزگار ترش و عبوسی را که لبخند را به پهنه‌ی صورتمان حرام کرد.

می بخشیم جغرافیا و تاریخ را
که با ما سر ناسازگاری و جبر داشت.
می‌بخشیم و فراموش می‌کنیم کسانی را که زندگیمان را به این روز انداختند
نایودمان کردند دزدیدند سوزاندند
می بخشید چون بزرگترین انتقام روزگار همین بخشیدن است
و به وجدانشان وا رهادن

ما خوب میشویم حتما و به این زودی ها

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 03:44


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸


درونم
شعله‌ها
دارم
ولی
سبز
است
رخسارم :)

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 02:43


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸
💃رقص؛ این عریان کننده ی روح ،تناوبی از جنون و اندیشه و آمیخته ای از هبوط و صعود ذهن .
رقص؛ این آتشفشان شادی و حزن؛ نقطه ای که در آن، بجای واژه ها، بدنهای بی قید ترجمان روح می شوند.
رقص؛ این هولناک زیبا، این جنگ شورانگیز بین روح و بدن، جایی که در آن، مرز بین جسم و روح، باطن و بُرون و ترس و بی پروایی، در بزنگاه عصیان، زدوده می شود.

رقص یک اتصال بزرگ است.
میان انسان و بدویّت ، میان امروز و پیشینه ای بکر و دست نخورده؛ جهانی کهن که هنوز ارواح نیاکانش در آن زندگی می کنند.
رقص یک انفصال بزرگ است.
میان انسان و اکنون ، اکنونی که با مادیّات و وعده ی شادی و رفاه بخشیدن، حصارهای روح و بدن را هرروز تنگتر می کند.
رقص ویران کننده ی حصارهاست .

اگه میخواهید با تاریکی ها مبارزه کنید،
برقصید ، شاد باشین و مثبت .💃💃💃


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 02:32


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

احتیاط باید کرد
همه چیز کهنه می شود
و اگر کمی کوتاهی کنیم،
عشق نیز...!

#نادر_ابراهیمى

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 02:26


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

وقتی روزتان را با احساس قدردان بودن آغاز میکنید
و همان نفس های اولیه صبحتان را سپاسگزارانه میکشید،
سپس شروع میکنید بدنبال چیزهایی در زندگیتان که بودنشان به شما احساس خوبی میبخشد
و عمیقا از خداوند بابت آنها سپاسگزاری می کنید
همزمان فرکانس عشق ، سلامتی، فراوانی و فزونی را به جهان هستی ارسال میکنید.

وقتی بودن خودتان را در این جهان یک نعمت بدانید که من هستم تا به جهان خیر برسانم و رسالتم که لذت بردن از زندگیست را انجام دهم آنوقت به وجود خودتان به عنوان ارزشمندترین مخلوق خداوند پی میبرید ،
همه از وجودتان انرژی میگیرند، در زندگی خود تاثیرگذارتر میشوید، بابت هر نعمتی که خداوند شما را لایق داشتنش دانسته سپاسگزارتر خواهید بود و چه زیباست وقتی احساس کنید خداوند قدرت خلق زندگیتان را به شما هدیه کرده است پس هرروز مشتاقانه تر بیدار میشوید و شکرگزارانه تر به وجوه زندگیتان نگاه میکنید،
فراموش نکنید چقدر خوشبخت آفریده شده اید.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 02:25


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

آنانكه خوبند، همیشه سبزند،
و آنانكه بزرگی و محبت
در"قلبشان"جاریست...
همیشه به یاد می مانند...
سبزینگی و بزرگیتان مستدام،
روزتون پراز شکوفه های مهربانی.

صبح زیباتون همراه بایاد خدا

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 02:24


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

شما خالق جهان خود هستید

شما خالق جهان خود هستید. مهم است که به چه فکر می کنید و چه آرزویی دارید، چون آن چیز پدید می آید.


انسان چیزی می شود که به آن می اندیشد .هر کس می تواند دنیای خود را بسازد و محدودیتی ندارد زیرا بیش از نیاز شما نعمت وجود دارد.


قانون جاذبه درون شماست و تحت کنترل شما است. چه فکر کنید که "می توانید " و چه فکر کنید که " نمی توانید " در هر صورت حق باشماست و کائنات به شما می گوید: فرمان بردارم سرورم.


با شکر گزاری شروع کنید، شکرگزاری بابت چیزهایی که دارید. این کار به شما احساس خوبی می دهد و چیزهای بیشتری را به سمت شما جذب می کند.
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 02:20


یک دعای ساده اما بزرگ🌿
خدا را در تمام لحظه هاتون
برای تمام غم ها
و شادی هاتون آرزومندم🙏
که غم ها تمام بشه
و شادیتون بی پایان باشه♥️

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 02:19


فرزند ارشد زمستان❄️☃️

☺️منطقه 10
😇کوچه دی
🥳پلاک 14

تولدت مبارک🤩🌈

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 02:19


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

14 دی ماهی جانم☺️
سلامتی مهمون دائمی زندگیت
نسیم عشق نوازشگر لحظه هات
شکوفه لبخند مهمون دائمی لب هات
تولدت مبارک😍😍❤️


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 02:17


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

       امروز       جمعه   
        ۱۴            دی      ۱۴۰۳
              
              سخن روز   

   

🍁آنگاه که از پیری سخن
می گویی و به جای احساس جوانی کردن به گذر زمان تمرکز می کنی

⁉️آیا میدانی که در حال خلق سلول های معیوب در بدنت هستی؟

افکار و احساسات شما کارخانه تولید سلول‌های بدن‌ شما هستند و  شما بواسطه نوع ارتعاشات خویش، سلول‌های بیماری یا سلامتی را جذب می کنید.

☀️بنابراین سعی کنید از بیماری سخن نگویید،
افکاری مثبت در جهت سلامتی را در خود پرورش دهید و با شادی بگویید که من هر روز شادابتر و سلامت تر می شوم،به بدن خود عشق بدهید،
❤️عشق نیروی رشد دهنده سلامتی شماست.

💖همه چیز در این دنیا،
بی نظیر طراحی گردیده است،
باورش کنید تا اتفاقات
شما را شگفت‌زده کند.
شاد و سرشار از حس های عالی باشید...
#سلام_دوستان_عزیز_صبحتون_بخیر
#ابراهیم_سیاح

  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

03 Jan, 02:16


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

صبح آمد
دفتر اين زندگى را باز کن ،
زيستن را با سلام تازه اى آغاز کن ،

روشن و شفاف باش
و بى تخلف همچو روز،
با نواى مهربانى
عاشقى را ساز کن ،

با محبت آشتى کن
همزبانى پيشه ساز ،
قلب خود را با صفاى همدلى دمساز کن ،

گل بخند و گل شنو
در گلشن اين بوستان ،
غنچه هاى لحظه ها را با نوازش ناز کن ،

روز تازه ،
فکر تازه ،
راه تازه پيش گير ،
عاشقى را با کلام تازه اى آوازکن،
بگذر از امواج منفى
همچو طوفان خزر،
سمت و سوى ساحل آرام دل پرواز کن ...

روزتان پر از مهر پروردگار.....

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

02 Jan, 19:04


  🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

امشب  برایتان دعا میکنم
خدای بزرگ نصیبتان کند
هر آنچه ازخوبی ها آرزو دارید.

🙏دعا می ڪنم
شبتون پر امید
برکت در زندگیتون فراوان
زندگیتون آرام
لحظه هاتون پراز خوشبختی
دنیاتون پراز آدمهای خوب
و امضای خدا
پای تک تک آرزوهاتون
باشد

🙏مهربان معبودم
در این شب زیبا
شب خود و دوستانم را
به تو میسپارم
آرزوهایم زیاد است ...
اما ناب ترین آرزویم
نعمت سلامتیست
برای همه ی عزیزانم

🙏بارالها
بر عزیزانم  آنگونه تقدیر کن:
تاهمواره  زیستن شان از سر ذوق
خندیدن شان از ته دل
وگریستن شان از سر شـوق باشد...
آمین یا رب العالمین
آن لحظه که قلبت به خدا نزدیک است
یاد آر که محتاج دعایت هستم . . .
#شبتون_بخیر_دوستان_عزیز
#ابراهیم_سیاح

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

02 Jan, 19:01


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

همیشه بعد از ناراحتی
و نا امیدی یه نور امید میتابه
و این کار‌ خداییست که همیشه
صلاح بنده هاشو میخـواد....

🙏تو که آهسته میخوانی
قنوت گریه هایت را
میان ربنای سبز دستانت دعایم کن . . 
🌹شبتون زیبا و در پناه مهربان خدا

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

02 Jan, 18:57


📝🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

نصیحت امشب:

تو می‌توانی هزار دلیل بیاوری
برای حال وخیم‌ات...
برای کارهای اشتباه!
برای گوشه‌ی اتاق خزیدنت،
از عالم و آدم بریدنت...
اما من یک دلیل می‌آورم
برای اینکه از خیر همه‌ی‌شان بگذری
یک دلیل برای اینکه جهنمِ خدا را
روی زمین نیاوری و توی دلت ننشانی‌اش...
یک دلیل
«خودت»
که سزاوار آرامشی
و شایسته‌ی عشق همین

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 14:01


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

کتاب :پریچهر
نویسنده :م مودب پور
قسمت پنجم

✍🏼 هومن- فرهاد هنوز نمي تونه دماغشو بگيره اين کجا وقت زن گرفتنشه؟
شما يه زن خوب براي من بگير،من براي فرهاد همين فرخنده خانم رو مي گيرم.
فرخنده خانم که اسمش را شنيده بود، جواب داد.
فرخنده خانم- چي مي گي ننه؟کاري داري؟ (از داخل آشپزخونه)
هومن- حالا نه فرخنده خانم. زوده فعلا چند وقتي کار داره. مادرم در حالي که از خنده غش و ريسه رفته بود گفت: خير نبيني هومن بيچاره فرخنده خانم.
هومن- راست مي گيد اين فرخنده خانم هم حيفه زن فرهاد بشه.
چطوره مادر فرخنده خانم رو براش بگيريم؟
پدرم که از لحظاتي پيش وارد سالن شده بود با خنده گفت:
هومن باز معرکه گرفتي پسر؟
ما هر دو سلام کرديم و او جواب داد.
پدر- شب ايران چه جوري بود؟
من- عالي مثل خودش پر رمز و راز! پدر – شاعرانه بود . آفرين
هومن- جناب راد پور (اسم پدرم) از عشقه! فرهاد از عشق فرخنده خانم به اين درجه از عرفان رسيده
فرخنده خانم دوباره از آشپزخونه جواب داد: چي مي گي ننه؟ کاري داري بيام.
هومن- نه فرخنده خانم نيا، انگار معامله مون نشد. شما حيفيد!
من- هومن خجالت بکش. سر به سر پيرزن نذار. در اين هنگام فرخنده خانم که فقط قسمت آخر حرفهاي هومن رو شنيده بود با دستکش ظرفشويي وارد سالن شد.
هومن آرام در گوش من –عروس خانم خودش اومد معامله رو جوش بده.
من محکم زدم تو پهلوش فرخنده خانم- ننه چي حيفم! ديگه عمري برام نمونده.
هومن- اختيار داريد ولي خوب حق با شماست فرهاد جون بايد عجله کنه مادرم با خنده فرخنده خانم رو به طرف آشپزخونه برد و مشغول حرف زدن با او شد.
من- هومن يکدفعه اگه مي شنيدخيلي بد مي شد، زشت بود ديوونه
هومن- به جان فرهاد همه رو شنيده.
اومده بود ببينه شايد خدا خواست و شد عروس خانواده رادپور
پدرم از خنده سرفه اش گرفته بود. من به طرف آشپزخونه رفتم که صبحانه بخورم که هومن داد زد: کجا قبل از عروسي حق ديدن عروس رو نداري.
با خنده وارد آشپزخونه شدم و بعد از صبحانه پيش پدر و هومن که مشغول صحبت بودند برگشتم
از هومن پرسيدم: خب حالا بگو چيکارم داشتي؟
هومن- مي خواستم با هم بريم شاه عبدالعظيم سر خاک مادر بزرگم
من- مادربزرگ تو ، من بيام چيکار؟ هومن در حالي که دست منو مي کشيد و تقريبا با زور منو با خود مي برد
گفت: مي خوام اونجا دخيل ببندم بختت واشه. خداحافظ جتاب رادپور
پدر- هومن در مورد حرفهايي که زدم فکر کن باشه؟
هومن- چشم جناب رادپور چشم

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 13:56


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

کتاب :پریچهر
نویسنده :م مودب پور
قسمت پنجم

✍🏼 اين منيژه خانم همسايه سر کوچه ما بود. کنار خونه هومن اينا، که دوست قديمي مادرم بود. دخترش هم از پرخوري به قدري چاق بود که از در اتاق تو نمي اومد. بگذريم.
بعد از انکه فرخنده خانم کمي از شام شب که باقيمانده بود برام آورد و من خوردم.
بعد از خداحافظي به اتاق خودم رفتم.
دکور اتاق هيچ فرقي نکرده بود.
همه چيز همانطور بود که بود.
اتاق من در طبقه بالا بود که هم از داخل خونه به اون راه داشت و هم توسط ده پانزده پله از حياط مي تونستم به اتاق وارد بشم.
بعد از حمام کردن درون رختخوابم خزيدم مثل خيلي خيلي قديمها.
خنک بود و امن. شايد ده شماره طول نکشيد که خوابم برد. صبح اول وقت سر و کله خروس بي محل پيدا شد.
منظورم هومن بود.
از راه پله هاي حياط وارد اتاق من شده بود.
هومن- بلند شو ظهره. تا کي مي خواي بخوابي؟
سرم را از زير پتو در آوردم و ساعت رو نگاه کردم.9 صبح بود.
پس دوباره پتو رو روي سرم کشيدم و از همون زير گفتم: هومن بدون شوخي مي گم، برو گم شو.
هومن- بلند شو امتحان دانشگاه دير شد! يه دفعه مثل فنر از جا پريدم، هنوز در عالم دانشگاه و امتحان و خارج از کشور بودم.

با بلند شدن من هومن شروع به خنديدن کرد تازه متوجه زمان شدم.
خونه خودمون بود. اتاق خودم.
ايران خودم!
هومن- چي شد ، ترسيدي؟
من- آره يک آن فکر کردم که هنوز تو جريان درس و تحصيلم.
هومن- پاشو بريم صبحانه تو بخور کارت دارم.
من- اگه هومن بدوني مادرم چه لقمه اي برام گرفته بودا؟خدا بهم رحم کرده. خطر از بيخ گوشم رد شد.
هومن- چطور مگه؟
ستاره خانم مي خواست شوهرت بده؟ اسم مادرم ستاره بود. هومن مادرم رو ستاره خانم صدا مي کرد.
من- اتفاقا درست حدس زدي مي خواسته زنم بده! اونم کي؟ دختره منيژه خانم، مهناز رو يادت هست؟
هومن- راست مي گي؟ به به مبارکه بسلامتي دختر خوبيه اين مهناز تاحالا سه بار در وزن صد و بيست کيلوگرم مدال آورده. حيف شد از دستت رفت.
گويا يه نسبتي هم با آلکسيف قهرمان روسي داره.
ولي فرهاد اگه مهناز زنت مي شد خوب تر و خشکت مي کردها.
حرف مي زديد بغلت مي کرد مي ذاشت سر طاقچه.
من- گم شو.
هومن تورو خدا اگه مادرم رو ديدي يه چيزي بهش بگو.
هومن- خيالت راحت. فعلا پاشو بريم پايين صبحانه بخور کارت دارم.
بلند شدم و اصلاح و دوش. بعد رفتيم پايين.
از پله هاي داخل سالن که پايين مي رفتيم هومن شروع کرد بلند بلند حرف زدن.
هومن- نامحرم سر راه نباشه. آقا هومن دارن تشريف مي آرن (چند سرفه)
مادرم- سلام هومن جون خوبي؟
هومن- چه سلامي ؟ چه عليکي؟چه خوبي؟ ستاره خانم فقط اين فرهاد پسر شماست؟من آدم نيستم؟ مادرم با خنده- چيه باز ،چي شده؟
هومن- چرا براي من زن نمي گيريد؟
چرا فکر من نيستيد؟
من- راست مي گه مادر،مهناز اگه با شوهرش زندگيش نشده بگيرش براي هومن.
سلام. مادرم- سلام. آره حيفه واقعا.
خوب دختري بود!حالا که شوهر داره.
هومن- نه ستاره خانم، من خروس وزن نمي خوام براي من يک مگس وزن پيدا کنيد
مادرم با حيرت به من نگاه کرد.
من- دسته هاي کشتي و وزنه برداري رو مي گه مادر.
مادرم با خنده- کور نشي پسر .
بذار اول دست فرهادو بند کنم بعد تو

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 07:14


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

⁠⁠⁠⁣🌺نشانه‌هایی که به شما می‌گویند، عزت‌نفستان پایین است:

⏮️مقصر نیستید اما مدام در حال عذرخواهی از زمین و زمانید.

⏮️از نظر شما همه‌ چیز به شانس بستگی دارد و همه‌ موفقیت‌ها و اتفافات خوب را فقط به شانس نسبت می دهید.

⏮️از خود یا بدنتان متنفر هستید.

⏮️فکر می کنید خوشحال کردن دیگران وظیفه شماست.

⏮️بیش از اندازه به تایید انتخاب هایتان توسط دیگران اهمیت می دهید.

⏮️از کسی متنفرید اما او را به مهمانی تان دعوت می کنید یا کاری را نمی خواهید انجام دهید اما توانایی رد کردن آن را ندارید.

⏮️نمی‌توانید غذا انتخاب کنید.
«چی میل داری؟ نمی‌دونم هرچی شما سفارش بدی!»

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 07:11


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

اگر کسی به اندازه ای که دوستش دارید دوستتان ندارد ، رابطه تان را تا  "نا کجا " ادامه ندهید !

به خودتان امید ندهید که بالاخره روزی دوستم خواهد داشت !
اینکه گاهی از طرف او پذیرفته می شوید و گاهی نمی شوید ، کلافه تان خواهد کرد !
گویی در جا می دوید ، هر چقدر تلاش می کنید به جایی نمی رسید ،
 این نرسیدن دایمی خسته تان میکند،
خشمگین میشوید،
افسرده میشوید ،...

خودتان را قانع نکنید
 (که اگر دوستم نداشت این همه مدت نمی ماند)،
او به خاطر خودش با شما مانده ،
شما با توجه و محبتی که به او می کنید ، احساس دوست داشتنی بودن به او می دهید!
غرورش را ارضا میکنید،
 باعث رشد عزت نفسش می شوید ...

 پس چرا با شما ادامه ندهد؟!!!

وقتی به کسی که دوستتان ندارد نزدیک میشوید
گویی به کاکتوس نزدیک میشوید .
هرچه بیشتر نزدیک شوید ، بیشتر زخمی میشوید.
 
کاکتوس هایتان را رها کنید...

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 07:03


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

از سری دروغ‌هایی که مردم دوست دارند باور کنند:

– همه ظالم‌ها تو این دنیا تقاص پس میدن!
– هرکس هر استعدادی داشته باشه بالاخره موفق میشه!
– حق همیشه به حقدار میرسه!
– دیکتاتورها همه‌شون سرنگونی رو می‌بینن!
–ماه پشت ابر نمی‌مونه، حقیقت فاش میشه!
- نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود :)
- بار کج به منزل نمیرسه
-از هر دست که بدی از همون دست پس میگیری
-بچه روزیش رو با خودش میاره
-هرکسی دندان دهد نان دهد
-بچه بیار مشکلت با همسرت حل میشه.
-زمان باعث میشه فراموش کنی.
-سرت به کار خودت باشه تا کار به کارت نداشته باشن
- سر بی‌گناه تا پای دار می‌ره. اما بالای دار نمی‌ره.
- دنیا دار مکافاته.
-جوینده، یابنده است!
خواستن، توانستن است!
-زن بگیر روزیت زیاد میشه
- مهریه رو كی داده کی گرفته!
- ازدواج کنه خوب میشه!
- مردم ایران ضریب هوشی بالایی دارند.

📚📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 03:40


..

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کآری هست...🌱♥️

#سعدی#شجریان

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 03:39


🌸زندگی بوی خوش نسترن است
🌱بوی یاسی است که گل کرده
🌸به دیوارِ نگاهِ من و تو
🌱زندگی خاطره است
🌸زندگی دیروز است
🌱زندگی امروز است
🌸امروزتون سرشار از
🌱حس خوب زندگی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
‌‌‌‌‎✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾

کانال کتابخوانی

28 Dec, 03:38


سه چیز در زندگی هست

که نباید از بین برود

#آرامش #امـید #صداقت

لحظه به لحظه

زندگیتون سرشار از آرامش ...🌱♥️

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
‌‌‌‌‎✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾

کانال کتابخوانی

28 Dec, 03:04


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

17 نکته جالب روانشناسی:

1. عاشق شدن، تاثیری مشابه مصرف کوکایین بر مغز و اعصاب دارد.

2. باور خوش‌بینانه درمورد آینده می‌تواند آدم‌ها را در برابر بیماری‌های جسمی و روانی حفظ کند.

3.گرفتن دست کسی که عاشق‌اش هستید می‌تواند درد فیزیکی، همین‌طور استرس و ترس را کاهش دهد.

4. آدم‌هایی که اعتماد به نفس پایینی دارند تمایل دارند دیگران را “قضاوت” و آنها را تحقیر کنند.

5.خاطرات به مرور زمان تحریف می‌شوند. هر انسان به‌طور متوسط حداقل یک خاطره‌ی ساختگی دارد.

6.حدود ۸۰ درصد صحبت‌های گروهی آدم‌ها، گلایه است.
7.افسردگی نتیجه‌ی بیش‌از حد فکر کردن است. ذهن مشکلاتی را خلق می‌کند که حتی وجود نداشته‌اند.

8.بودن با آدم‌های شاد، شما را شادتر می‌کند.

9. اگر خودتان را متقاعد کنید که خوب خوابیده‌اید، مغزتان فریب می‌خورد که شما واقعا خوب خوابیده اید

10.وقتی رویداد مربوط به گذشته را به یاد می‌آورید، درواقع دارید آخرین باری را به یاد می‌آورید که آن را به یاد آوردید.

11. هرچه نامطئن‌تر باشید بیش‌تر جبهه می‌گیرید و از عقایدتان دفاع می کنید.
12.پژوهش‌گران در حال بحث روی آوردن اعتیاد به اینترنت در فهرست اختلال‌های روانی هستند.

13.مغز با طرد شدن مثل درد فیزیکی رفتار می‌کند.

14. امروزه سطح اضطراب یک نوجوان دبیرستانی به‌طور متوسط به اندازه‌ی یک بیمار روانی در دهه‌ی ۱۹۵۰ است.

15. آغوشی طولانی‌تر از ۲۰ ثانیه مواد شیمیایی در بدن‌تان ترشح می‌کند که باعث می‌شود به شخصی که در آغوش گرفته‌اید اع تماد کنید.
16. آدم‌ها در هنگام خستگی فیزیکی راست‌گوتر هستند. برای همین است که آدم‌ها در مکالمات آخر شب دست به اعتراف می‌زند

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 03:01


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

حواستان باشد در زندگی چه اشتباهاتی می‌كنيد
اشتباه داريم تا اشتباه
هر اشتباهی كرديد اشكالی ندارد
اما عاشق آدم اشتباه نشويد
يا شايد بهتر باشد بگويم
اشتباهی عاشق نشويد.
آن وقت است كه ديگر هيچ چيز مثل سابق نمی‌شود.
ديگر فاصله ميوفتد بين شما و همه‌ی دل‌هايی كه برايتان می‌تپند
ديگر مُهرِ "تا اطلاع ثانوی عشق ممنوع" می‌خورد روی دلتان،
تا براي هميشه يادتان بماند كه اشتباهی عاشق نشويد!


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 03:00



🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

ریشه های قالی را تا می کنیم تا سالم بماند
ولی ریشه ی زندگی یکدیگر را با تبر نامهربانی قطع می کنیم
و اسمش را می گذاریم برخورد منطقی

دل می شکنیم
و اسمش می شود فهم وشعور
چشمی را اشکبار می کنیم
و اسمش را می گذاریم حق
غافل ازاینکه اگر درتمام این موارد
فقط کمی صبوری کنیم
دیگر مجبور نیستیم عذرخواهی

کنیم
ریشه ی زندگی انسانها را دریابیم
و چون ریشه های قالی محترم بشماریم
گاهی متفاوت باش
بخشش را ازخورشید بیاموز
محبت را بی محاسبه پخش کن.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰─────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 02:57


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

وقتی روانپزشک اتریشی ویکتور فرانکل پس از سه سال اسارت در اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی آزاد شد، به یک نتیجهٔ مهم علمی دست یافت که بعدها

یکی از مکاتب روانشناسی به نام «معنا درمانی» شد. او در پی تجربه شخصی و مشاهده زندانیان دیگر نتیجه گرفت که انسان‌ها قادر هستند هر رنج و مشقتی را تحمل کنند، مادام که در آن رنج و مشقت «حکمت » خاصی را درک کنند. به عنوان مثال، اگر دو برادر همسان را

به مدت سه سال هر روز به بدترین شکل کتک بزنند و به اولی بگویید کتک خوردنش جزئی از یک تمرین ورزشی است و به دومی هیچ دلیلی برای کتک خوردنش ارائه ندهید، برادر اول بعد از سه سال به ورزشکاری قوی با اعتماد به نفس بالا و برادر دوم به انسانی حقیر و سرشار از عقده‌ها و کینه‌ها تبدیل می شود. کتک خوردن و رنج برای هر دو یکسان است اما تفاوت در حکمتی است که می تواند به رنج کشیدن‌ «معنا» بخشد. یکی به امید روزهای بهتر رنج می کشد و دیگری

با هر ضربه خرُدتر و حقیرتر می شود. اینکه چگونه با سختی‌ها و مشقت‌های زندگی کنار بیاییم و به آن‌ها واکنش نشان دهیم، نهایتاً محصول یک «تصمیم شخصی» است. می‌توانیم تصمیم بگیریم به سختی‌ها و مصائب اجتناب‌ناپذیر زندگی از منظر «معنا و حکمت» نگاه کنیم تا در پسِ هر ضربهٔ روحی و هر لطمهٔ جسمی تنومندتر، مقاوم‌تر و آگاه‌تر بیرون بیاییم یا اینکه تصمیم بگیریم در بهترین حالت یک «قربانی منفعل» با حیاتی پر از غم باشيم.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 02:54


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

از «بهترین» بودن بپرهیزید.

اگرچه همه ما حق داریم به بهترین نحو زندگی کرده و رویاهایمان را محقق کنیم، اما فشاری که به خود وارد می‌کنیم تا «خاص» باشیم و توانایی‌ها و مهارت‌هایمان را به بهترین شیوه ارائه دهیم، باعث می‌شود از داشتن زندگی شاد محروم شویم.

تحقیقات نشان میدهد بسیاری از افرادی که به نظر ما در بهترین موقعیت‌ها هستند، در واقع سطح بالایی از استرس و اضطراب را تحمل می‌کنند، آنها بیش از مردم معمولی در خطر مرگ در سنین پایین تر هستند و با کوچک‌ترین نشانی از عدم موفقیت، دچار تنش‌های شدید عصبی می‌شوند.

✳️ برای اینکه از چنین وضعیتی جلوگیری کنید از خود بپرسید چگونه می‌توانم تجربیات و توانایی‌هایم را برای تحقق اهدافم به کار بگیرم که هم به رویاهایم دست یابم و هم شاد و سلامت زندگی کنم؟ پاسخ ساده است اما اجرای آن ساده نیست.

✳️ ما در جهانی پر رقابت زندگی می‌کنیم که جاه‌طلبی حتی از کودکی تشویق و ترغیب می‌شود. مساله‌ای که به راحتی می‌تواند کودکان را به سمت فشارهای عصبی، ناراحتی‌ها و بیماری‌ها سوق دهد. مطالعات نشان میدهد 70درصد جوانانی که دست به خودکشی زده‌اند، در خانواده‌هایی بزرگ شده‌اند که فضای رقابتی و «ویژه» بودن فرزندان مورد تاکید والدین بوده، بنابراین شاید زمان آن باشد که در افکار و اندیشه‌هایمان بازنگری کنیم.

موفقیت البته خوب است اما هر چیز بهایی دارد و دستیابی به موفقیت اگر به قیمت سلامت جسم و روانمان و از دست دادن شادکامی و نشاط در زندگی باشد، مطلوب و ماندگار نخواهد بود.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 02:52



🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

🔆برای خلق آرزوهایتان محدودیتی وجود ندارد

🌠حقیقت این است که در دنیا بیش از حد نیاز مردم نعمات وجود دارد. افکار خلاقانه بیش از حد وجود دارد. قدرت بیش از حد وجود دارد. عشق بیش از حد وجود دارد. لذت و شادی بیش از حد وجود دارد.


🌠و همه این ها به سوی کسی جذب می شود که ذهنش از این وفور بی نهایت نعمات آگاهی داشته باشد. تصور این که نعمات به اندازه کافی برای همه وجود ندارد به معنی نگاه کردن به تصاویر بیرونی است و باور کردن این که همه چیز از بیرون بدست می آید.


🌠با این دیدگاه مسلما احساس می کنید که در دنیا کمبود وجود دارد. اما شما می دانید که هیچ چیز از خارج حاصل نمی شود بلکه ذهن شماست که خلق کننده همه چیز است. توانایی شما در اندیشیدن نامحدود است پس چیزهایی که می توانید با فکر خود ایجاد کنید نیز نامحدود است.


  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰─────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 02:47


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

اغلب ما "سواد رابطه" نداريم...!

بلد نيستيم بفهميم دنياى آدمها با هم فرق دارد.
توقع داريم كسى كه با ما هست خود ما باشد،
حتى حاضر نيستيم به نيازها،
خواسته ها و علایق او توجه كنيم،
غرور خودمان را بسيار دوست داريم،
اماتوقع داريم او غرور،نياز و توقع نداشته باشد!
و دركش سخت است براى ما
كه او دنيايى دارد كه خودش ساخته،
و آن را صرفا با ما به اشتراک گذاشته،
نه اينكه بخواهد براساس خواسته ما
دنياى تازه اى بسازد...!
"بیاییم کنار هم بودن را بلد بشیم"

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 02:45


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

برآشفتگی های ما به دلیل رفتارهای دیگران معمولا به بخشی مشکل دار و حل نشده در خودمان باز می گردد.اگر هنگام حرف زدن با دیگران ،قضاوت دیگران یا توصیه به دیگران به هر آنچه از دهانمان بیرون می آید گوش بدهیم،باید طوری صحبت کنیم که بتوانیم-به راحتی اگر طرف این حرف ها خودمان هستیم-آنها را بپذیریم و بشنویم.

هنگامی که ویژگیی در ما وجود داردکه در پوشی روی آن نیست،ما رویدادهایی را به زندگی خود فرا می خوانیم که کمک مان کند این ویژگی را بپذیریم و صاحبش شویم.

ما نقص ها و اشکالات خودمان را روی دیگران فرافکنی کی کنیم.ما چیزهایی را به دیگران می گوییم که در واقع باید به خودمان بگوییم.هنگامی که دیگران را قضاوت می کنیم،درواقع در حال قضاوت خودمان هستیم.اگر با فکرهای منفی خود را بی وقفه آزار می دهید یا اطرافیانتان را به شکلی احساسی ،کلامی و حتی بدنی رنج می دهید یا با تخریب جنبه هایی از زندگی خودتان در حال آزار خود هستید،آنچه انجام میدهید یا آنچه می گویید تصادفی نیست.اصلا تصادفی در زندگی ای که خلق می کنید وجود ندارد.در این جهان هولوگرافیک همه همان شما هستید و شما دائما در حال حرف زدن با خودتان هستید.

هنگامی که به دیگران به دلیل اشتباهاتشان لقبی می دهید،کمی صبر کنید و ببینید آیا خودتان را هم با ابن لقب نام گذاری می کنید،اگر با خودصادق باشید پاسخ تان بی تردید «بله» خواهد بود.جهان آینه ای عظیم است که پیوسته بخش هایی از وجودتان را باز می تاباند.هر ویژگی درونی شما یه دلیلی خاص درون شماست وتمام این ویژگی ها به خودی خود کاملند.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 02:40


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

▪️کلمات همه جا هستند. ما با آنها سخن می‌گوییم، آنها را می‌خوانیم، با آنها فکر می‌کنیم، آنها را می‌بینیم، با آنها تایپ می‌کنیم و آنها را در ذهن خود می‌شنویم.


🔻مهم است بدانیم تمام کلماتی که بر زبان یا به ذهن می‌آوریم، امواجی را با خود حمل می‌کنند که ممکن است مثبت باشند یا منفی، و معمولا ناخودآگاه بر زبان جاری می‌شوند.

شکایت و نگرانی عبارات بیانی منفی هستند. هر بار از چیزی گله می‌کنیم، توجه خودمان را به چیزی می‌دهیم که دوستش نداریم و وقتی نگران آینده هستیم، بیشتر به آنچه خواهانش نیستیم توجه می‌کنیم.

هر چه بیشتر از حرفهایی که بر زبان می‌آوریم و اهمیت ارتعاشاتمان آگاه باشیم، بیشتر می‌توانیم جلوی زبانمان را بگیریم تا عبارات منفی به کار نبریم.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 02:17


🌸کانال کتاب و کتاب‌خوانی 🌸

قلبتان را بروی رویاها باز نگه دارید
چون تا زمانیکه رویایی وجود دارد
امید هم هست!
و تا زمانیکه امید وجود دارد
زندگی
همراه با لذت است!
کلید خوشبختی داشتن رویاهاست!
کلید موفقیت
تبدیل رویاها به واقعیت ...

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 02:16


فرزند ارشد زمستان❄️☃️

☺️منطقه 10
😇کوچه دی
🥳پلاک 8

تولدت مبارک

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

28 Dec, 02:16


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

شاهنامه فردوسی

‍ پادشاهی یزدگرد
پادشاهی یزدگرد بیست سال بود . وقتی یزدگرد به پادشاهی رسید به پند و نصیحت پرداخت و گفت :
اگر شاه هم باشی بالاخره خشت بالینت است . ما از فریدون و جمشید و پرویز و کاووس که برتر نیستیم همه مردند و حالا من که فرزند نوشیروان هستم و پدرانم تاجدار بودند تا وقتی زنده هستم ریشه بدی‌ها را می‌کنم و با آن‌ها مبارزه می‌کنم . در این دنیا فقط نام جاوید است که می‌ماند .بزرگان به او آفرین گفتند و پادشاهی یزدگرد همچنان ادامه داشت تا به شانزدهمین سال رسید در آن زمان عمر که در بین اعراب امیر بود سعد وقاص را فرمانده سپاه کرد و به جنگ یزدگرد فرستاد و بدین‌سان بخت ساسانیان تیره گشت .وقتی یزدگرد آگاه شد از هر سو سپاه جمع کرد و دستور داد تا پورهرمزد رستم ریاست سپاه را به عهده بگیرد . رستم ستاره‌شناس و بیداردل و باهوش بود . نزد یزدگرد رفت و تعظیم کرد . شاه او را ستود و گفت : تازیان به فرماندهی سعد وقاص به مرز ما آمدند و باید فوراً جلوی آن‌ها را بگیری . رستم اطاعت کرد و با سپاه به راه افتاد و بعد از یک ماه جنگ در قادسی آغاز شد . رستم که ستاره‌شناس بود فهمید که این جنگ پایان خوشی ندارد پس نامه‌ای به برادر نوشت و ابتدا به ستایش پروردگار پرداخت و نوشت : از گردش ستارگان فهمیدم که پادشاهی رو به پایان است .
دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت
دریغ آن بزرگی و آن فر و بخت 
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان            
فرستاده‌ای از تازیان آمد و از قادسی تا رودبار را می‌خواهد و باید به آن‌ها باج بدهیم . از گلبوی طبری و ارمنی و ماهوی سوری همه دل به جنگ بسته‌اند . تو لشکری گرد کن و به آذرآبادگان برو . اگر مادر را دیدی درود مرا به او بفرست و بگو غمگین نباشد چون در سرای عاریتی هرچه گنج داشته باشیم رنجمان بیشتر است . به خدا توکل کن و دل از این دنیای فانی بردار . من در جنگ بدی گرفتار شدم و از آن رهایی نمی‌یابم . اگر روزی بر شاه روزگار تنگ شد مراقب او باش که یادگار ساسانیان است . حیف که بالاخره این پادشاهی از بین می‌رود . دنیا به کسی وفا نمی‌کند . بعدها از ایران و ترکان و تازیان نژادی مخلوط به وجود می‌آید . دیگر نه جشن و نه رامشگری است و نه شرابی و غذایشان نان کشک است و پشمینه پوشند . خیلی ناراحتم که حالا که من پهلوان سپاه شدم زمان افول ساسانیان رسید . تیغ ما بر تازیان کارگر نیست . ای‌کاش دانش طالع بینی نداشتم . همه بزرگانی که با من هستند فکر می‌کنند که این بیشه از اجساد تازیان پر می‌شود . ای برادر این قادسی دخمه من است به‌هرحال تو مراقب شاه باش و خود را فدای او کن . رستم نامه را مهر زد و برای برادر فرستاد . سپس نامه‌ای بر حریر سفید از طرف پور هرمزد به سعد وقاص نوشت :ابتدا از جهان دار پاک که سپهر از قدرت او برپاست گفت و سپس به ستایش شاه خودپرداخت و بعد از نام و نشان شاه او پرسید و سپس گفت : این چه‌کاری است ؟ چرا به ایران حمله کردی ؟ شاه ما پدر در پدر تاجدار است و شکوه و جلال فراوانی دارد .
ز شیر شتر خوردن و سوسمار           
عرب را به جایی رسیده است کار
که تخت عجم را کند آرزوی               
تفو باد بر چرخ گردان تفوی
آیا شرم نمی‌کنید ؟ مردی دانا و سخنران نزد ما بفرست تا نظرت را بگوید . هرچه از شاه بخواهی به تو خواهد داد . پند مرا بپذیر و عاقلانه رفتار کن .

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 16:39


  🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

ای خدای مهربانم
دوری نمودن
از خانه‌ی عنکبوتی این دنیا و فریبش را
روزی ما بگردان

و بازگشت به خانه‌ی جاوید
و همیشگی را قسمت‌مان گردان

و ما را مهیای مرگ کن قبل از اینکه ملک الموت بی خبر به سراغ‌مان بیایید

ای معبود بی همتا
غیر از تو که را داریم
که پناهمان دهد بی منت.

پس به حرمت عظمت و بزرگیت
پناهمان باش
در آشفته بازار دنیای حرص
و طمع و آزمندی

ای معشوق بی مثال
دوستانی که این متن را میخوانند
در ظل توجهات خودت
به خواسته هایشان برسان
و آنها را از بلایای طبیعی
و غیر طبیعی مصون بدار .

معبودا  دل دوستانم را
پر از مهر و عشق و دوستی بگردان

خدایا گرفناران  را  خودت مامن باش

آمـــــین
یا قاضـــــی الحاجات

#شبتون_بخیر_دوستان_عزیز
#ابراهیم_سیاح


 📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 16:37


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌
پروردگارا دستانم بسوے توست
نگاهم بہ مهربانے و ڪرم توست
با تو غیر ممڪن‌ها ممڪن می‌شود
نا ممڪن‌هاے زندگی‌ام را ممڪن بفرما
ڪہ باخداے بی‌همتایے چون تو
معجزہ زندگے جان می‌گیرد
امشب هرچی خوبیه و خوشبختیه خدای مهربون براتون رقم بزنه
کلبه‌هاتون ازمحبت گرم باشه
و آرامش مهمون همیشگی خونه‌هاتون باشه
⭐️شبتون گرم و در پناه خــدا🌸‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 16:35


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست

علت عاشق ز علت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست

من میان جسم‌ها جان دیده‌ام
درد را افکنده درمان دیده‌ام

زندگی موسیقی گنجشک‌هاست
زندگی باغ تماشای خداست

زندگی یعنی همین پروازها
صبح ها، لبخندها، آوازها
شهرام محمدی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 16:34


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

درعشق کسی قَدَم نهد کِش جان نیست
با جان بودن به عشق در سامان نیست
درمانده ی عشق را از آن درمان نیست
کانگشت بر هر چه بر نهی عشق آن نیست

ای عزیز! به خدا رسیدن فرض است
و لابد هر چه به واسطه ی آن
به خدا رسند فرض باشد به نزدیک طالبان.
عشق بنده را به خدا رساند، پس عشق از بهرِ این معنی فرضِ راه آمد.

ای عزیز! مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان تواند باختن،

فارغ را از عشقِ لیلی چه باک و چه خبر!
و آن که عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود.

همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود،
تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود
و این عشق خود ضرورت باشد.

آن که عشق دارد چون نام لیلی شنود گرفتارِ عشق لیلی شود.
به مجرّد اسم عشق عاشق شدن
کاری طُرفه و اعجوبه باشد.

نادیده هر آن کسی که نام تو شنید
دل، نامزد تو کرد و مهرِ تو گُزید

چون حسن و لطافتِ جمالِ تو بدید
جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشید.

💕 کارِ طالب آن است که در خود جز عشق نطلبد.
وجودِ عاشق از عشق است، بی عشق چگونه زندگانی کند؟
حیات از عشق می شناس
و ممات بی عشق می یاب.

روزی دو که اندرین جهانم زنده
شرمم بادا اگر بجانم زنده

آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم
وان دم میرم که بی تو مانم زنده

سودایِ عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد
و دیوانگیِ عشق بر همه عقلها افزون آید.
هر که عشق ندارد مجنون و بی حاصل است.
هر که عاشق نیست خودبین و پُرکین باشد و خودرای بُوَد.
عاشقی بیخودی و بیراهی باشد.
دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی.

عاشق شدن آیین چو من شیدائیست
ای هر که نه عاشقَست او خود رئیسه

در عالم پیر هر کجا بُرنائیست
 عاشق بادا که عشق خوش سودائیست.

دریغا دانی که چرا این همه پرده ها و حجابها در راه نهاده اند؟
ازبهرِ آنکه تا عاشق روز به روز دیده ی وی پخته گردد تا طاقتِ بار کشیدن
لقاء الله آرد بی حجابی.

ای عزیز!
جمالِ لیلی دانه ای دان بر دامی نهاده؛ چه دانی که دام چیست؟

صیّادِ ازل چون خواست که از نهادِ مجنون مرکبی سازد از آن عشق،
خود که او را استعدادِ آن نبود که به دام عش ازل افتد که آنگاه به تابشی از آن هلاک شدی، بفرمودند تا عشقِ لیلی را یک چندی از نهادِ مجنون مرکبی ساختند تا پخته ی عشق لیلی شود، آنگاه بار کشیدن عشق الله را قبول تواند کرد.

زندگیتون عاشقانه ارادتمند
ابراهیم سیاح

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 16:33


   📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

ﭼﻮﺏ ﺗﻨﺒﻴﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺎﻣﺮﺋﻴﺴﺖ...

ﻧﻪ ﻛﺴﻲ ﻣﻴﻔﻬﻤﺪ،
ﻧﻪ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺩﺍﺭﺩ...

ﻳﻚ ﺷﺒﻲ، ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ...
ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺑﻐﺾ،
ﻧﻔﺴﺖ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ...
ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ...

ﻛﻪ ﺷﺒﻲ، ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ...
ﺑﺎﻋﺚ ﻭ ﺑﺎﻧﻲ ﻳﻚ ﺑﻐﺾ ﺷﺪﻱ!!!
ﻭ ﺩﻟﻲ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻱ...
ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻱ    «ﺑﻐﺾ»؛

ﭘﺎﭘِﻲ ﺍَﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ...!

ﻭ ﺷﺒﻲ ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ...
ﻣﻴﻨﺸﻴﻨﺪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﻔﺴﺖ...

ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑِﺎﻻِﺟﺒﺎﺭ...
ﻫﺮ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺻﺪﺑﺎﺭ...
ﻣﺤﺾ ﺁﺯﺍﺩﻱ ﺭﺍﻩ ﻧﻔﺴﺖ...
ﺑﻐﺾ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻜﻨﻲ...

ﺁﺭﻱ ﺍﻳﻦ ﭼﻮﺏ،
ﭼﻮﺏِ ﺧﺪﺍﺳﺖ ..   

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 16:09


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نام کتاب :بامداد خمار
به قلم :  فتانه حاج سید جوادی

 .ساکت شدم. به سوالش فکر کردم.
در قلبم جست و جو کردم و عاقبت پاسخش را يافتم: - نه.
خودت نگذاشتي. سيرتت صورتت را پوشاند.
همچنان در برابرش ايستاده بودم.

سرد و خشن و او به التماس سربلند کرد و به من نگريست: - مي دانم بد کردم.
ولي به خدا پشيمان هستم.
تقصير خودت هم بود. هرکار مي گفتم مي کردي. هميشه کوتاه مي آمدي.
کاري کرده بودي که من فکر مي کردم آن قدر عاشقم هستي، آن قدر خاطرم را مي خواهي که نبايد دست و دلم برايت بلرزد.

حالا مي فهمم که اشتباه مي کردم.
توبه مي کنم محبوبه جان، توبه مي کنم.
پوزخند مي زدم.
از احساس برتري و تفوق خود لذت مي بردم. - هاه .... توبه گرگ مرگ است.
به محض اين که برگردم، دوباره دکانت را پاتوق زن هاي به قول پدرم بدتر از خودت مي کني.
- قول مي دهم. غلط کردم. بده دستت را ببوسم.
تو خودت مرا بد عادت کردي. به خودم مي گفتم وقتي نه خانه اي داشتم و نه دکاني، زني مثل محبوبه عاشق من شد.
دنبالم افتاد. پا از دکانم آن طرف تر نگذاشت.
پس لابد حالا که ... حالا که .... - حالا که چي؟ حالا که تنبانت دو تا شده؟
- تو هرچه دلت مي خواهد بگويي بگو.
فکر مي کردم باز هم مثل تو گيرم مي آيد.

بهتر از تو نصيبم مي شود.
خيلي مظلوم بودي. فکر مي کردم بچه هستي. چيزي سرت نمي شود.
دارم راستش را مي گويم. تقصير خودت بود.
خودت مرا بد عادت کردي.
خوب من هم جوان بودم. صد سال که از عمرم نرفته بود.
به خدا تو هم به من مديون هستي. حالا بگذار دستت را ببوسم.
گفتم: - راست مي گويي. من هم به تو مديون هستم.
بدجوري هم مديون هستم. حالا وقتش رسيده که حساب ها را تصفيه کنيم.
شش هفت سال بود که مي خواستم اين دين را به تو بپردازم؟
دست راستم را بالا بردم و با تمام قدرتي که در بازو داشتم، مثل صاعقه بر صورتش فرود آوردم.
ضربه چنان شديد بود که سر او به سمت راست چرخيد.
موهاي پريشانش پيچ و تابي خورد و دوباره لرزان بر پيشاني اش فرو ريخت.
کف دست خودم از زبري ته ريش او و از شدت ضربه درد گرفت.
داغ شد و به گز گز افتاد.
يک لحظه به همان حالت ماند.
بعد سر خود را خم کرد. دست راست مرا گرفت و به لب برد و آهسته بوسيد.
پشت دستم داغ شد. آيا اشک هايش بود که بر دستم مي چکيد؟
با خشونت دست خود را عقب کشيدم.
اشک نبود. دستم از خوني که از بيني او مي ريخت مرطوب شده بود.
با نفرت و کينه پشت دستم را به گوشه دامنم ماليدم و پاک کردم. سر بلند کرد و گفت:
- خون مرا ريختي محبوب جان.
حالا راحت شدي؟ دلت خنک شد؟
دلم خنک شده بود. نه به اندازه اي کافي.
جاي پنج انگشتم حالا بر صورتي نقش بسته بود که روزگاري اگر گرد و غبار بر آن مي نشست،
از شدت حسرت و اندوه از پاي در مي آمدم.
حالا نگاهم به آن گردن و آن رگي خيره بود که روزگاري آرزو داشتم تمام هستي خود را بدهم فقط به آن شرط که يک بار آن گردن و رگ برجسته آن را ببوسم و بميرم.
از مرگ چه باک؟ ولي اکنون؟ .....
دهان گشودم و گفتم: - نه. راحت نشدم.
اگر مي توانستم اين رگ بي غيرتي را با تيغ از هم بدرم، آن وقت راحت مي شدم.
موقعي دلم خنک مي شد که اين خون از رگ گردنت بيرون بريزد دوباره مچ دستم را محکم گرفت والتماس کرد:
- من اين پلنگ را دوست دارم محبوبه ؛اين پلنگ را.
نه آن بره مظلوم وبي دست وپا را که در خانه داشتم .
طلاق نگير محبوبه جان .من ازدست مي رو م. با خنده اي سرشار از خشم وپيروزي گفتم :
- پس من به چشم تو يک بره بي دست و پا بودم ؟اگر زني بساز باشد بره بي دست وپا ست؟
دستم را از دستش بيرون کشيدم وگفتم :
- ولم کن برو گمشو.
ناله کنان از پشت سرم گفت : - محبوب محبوبه جان چه طور دلت مي آيد ؟
و وقتي وقتي در را پشت سرم مي بستم گفت: - اي بي انصاف .
پس فرداي آن روز مطلقه بودم .رحيم خانه ام را تخليه کرده وکليد آن را به دست فيروزخان سپرده بود .
گفتم در آن را ببندند .
طاقت ديدن دوباره آن خانه را نداشتم .باشد تا ببينم چه بايد بکنم پدرم که در اتاق پنجدري نشسته بود ومن که دفتر را امضا کرده بودم وارد اتاق شدم .
مانند روز عقد من سرش را به پشت مبل تکيه داده بودو پاها را تا وسط اتاق دراز کرده بود .
مچ دستهايش بر دسته صندلي تکيه داده بود .با دست چپ تسبيح مي گرداند .
جلو رفتم وگفتم :
- تمام شد آقا جان راحت شدم .
کنار مبل زانو زدم وپشت دست راستش را بوسیدم .
دست خود را با محبت بر سرم کشيد .
مدتي موهايم را نوازش کرد وآن گاه دوباره زمزمه کرد : - دوباره دختر خودم شدي .

همين ديگر هرگز نه از دهان او ونه از دهان هيچکس ديگر کلامي مبني بر سرزنش نشنيدم .پدرم قدغن کرده بود .

📚کانال کتابخوانی
╭─
📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 13:54


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نام کتاب :بامداد خمار
به قلم :  فتانه حاج سید جوادی

 . راست گفته اند که کار را بايد به دست کاردان سپرد. رحيم عاجز شده بود.
بيچاره و مستاصل شده بود.
کارد مي زدي خونش درنمي آمد.
پرسيد: - کي بايد طلاقش بدهم؟ کجا بروم؟
- همين فردا صبح علي الطلوع.
مي آيي اين جا دم در منزل، با فيروز خان مي روي محضر.
من تمام دستورات را داده ام. امضا مي کني. فهميدي؟ سه طلاقه.

بعد که امضا کردي و تمام شد، من روز بعدش مهريه و دکان را به تو مي بخشم و در همان محضر دکان را به اسمت مي کنم.
- از کجا که بعدا زير حرفتان نزنيد؟!
- از آن جا که من مثل تو پستان مادرم را گاز نگرفته ام.
از حاضر جوابي پدرم، از پختگي و تجربه او کيف مي کردم.
رحيم پرسيد: - پول محضر را کي مي دهد؟
پدرم گفت: - من. و از جا برخاست تا از اتاق خارج شود.
معناي حرکت آن بود که رحيم بايد برود.
من نيز برگشتم تا از اتاق بيرون بروم.
رحيم گفت: - محبوب! پدرم به تندي برگشت و با خشونت پرسيد: - چه کارش داري؟
از اين که پدرم اين چنين محکم پشتم ايستاده بود غرق مسرت و سربلندي بودم.
گفت: - اجازه بدهيد دو دقيقه تنها با او صحبت کنم.
نمي گذاريد خداحافظي کنم؟
پدرم مردد ماند. نگاهي به من افکند.
مي ترسيد دوباره سست بشوم.
او هم مي دانست که رحيم قصد دارد باز مرا فريب بدهد.
باز در دلم رخنه کند.
مي ترسيد طلسم او دوباره در من کارگر افتد.
اين دو مرد، هم رحيم و هم پدرم، تصور مي کردند قلب من هنوز هم همان لطافت و نازکي قديم را دارد.
هنوز هم قلب همان دختر چشم و گوش بسته ساده لوح و خوش خيالي است که به ترفند نگاهي و لغزش حلقه مويي به دام بيفتد.
راستي که مردها چه ساده هستند.
مثل بچه ها هستند.
به طرف رحيم رفتم و در برابرش ايستادم و با لحني سرد و مصمم و محکم و آمرانه، با لحن بيگانه اي که با بيگانه اي ديگر صحبت مي کند گفتم: - بگو ببينم چه کار داري؟

پدرم در حالي که از اتاق خارج مي شد گفت: - من همين نزديکي ها هستم.
روي سخنش بيشتر با رحيم بود تا من.
مبادا بخواهد مرا آزار بدهد!
مبادا دوباره دست به رويم بلند کند.
خارج شد و در را بست.
رحيم سربلند کرد و به چشمان من نگاه کرد.
لبخند محزوني بر گوشه لب ها نشاند.
موها بر پيشاني اش ريخته بود و آن رگ سياه که روي عضله گردنش بود بيرون جسته بود.

تمام کوشش خود را به کار برد تا نگاه عاشق کشي به چشمان من بيندازد.
- چه قدر خوشگل شده اي، محبوب. به سردي گفتم:
- ديگر دوره اين حرف ها تمام شده. با بيچارگي به دو طرف خود نگاه کرد
و گفت: - رفتي؟ بي خداحافظي!
گفتم: - تو که شب قبلش حسابي با من خداحافظي کرده بودي!
و به طعنه افزودم: - راستي، حال مادرت چه طور است؟
- راهيش کردم رفت خانه پسرخاله.
- راستي؟ شش سال دير به صرافت افتادي.
- بيا از خر شيطان پياده شو محبوب.

برگرد سر خانه و زندگيت.
گفتم: - نه. ديگر کلاه سرم نمي رود.
ديگر پشت گوشت را ديدي مرا هم ديدي. - ديگر دوستم نداري محبوب؟

📚کانال کتابخوانی
╭─
📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 13:10


#9تکنیک_برای_تقویت_مغز

📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

9 تکنیک حیرت انگیز برای تقویت مغز
مجموعه: مشاوره خانواده

بازی های ذهنی و جدول ها روشی مفرح و موثر برای تربیت و فعال کردن مغز می باشد
 
کلایو تامپسون معتقد است با انجام این 9 کار می توانید با کمک تکنولوژی یا حتی بدون آن، قدرت تفکرتان را پرورش دهید. امتحان کنید!

1- ساعت هایی را آفلاین باشید
گاهی اوقات بی خیال اینترنت شوید و بدون آن زندگی کنید. مثلا آخر هفته ها ایمیل و همین طور پست های شبکه های اجتماعی تان را بررسی نکنید. از فیس بوک گرفته تا وایبر، واتس آپ، لاین و تلگرام!

واقعا مجبور نیستید هربار آنلاین می شوید، وقت خود را با بررسی شبکه های اجتماعی و انجام کارهای بیهوده و وقت گیر تلف کنید. اینترنت پر از منابع آموزشی بزرگ است. از جمله دوره های آموزشی آنلاین، ویدئوهای جذاب و کاربردی و ابزارهای افزایش دامنه واژگان. به جای تلف کردن وقت خود با موضوعات بی فایده، به تغذیه مفید مغز خود بپردازید و متناسب با فعالیت های اجتماعی تان، اطلاعاتتان را افزایش دهید.
 
2- یادداشت بردارید
یادتان هست وقتی مدرسه می رفتید و شب های امتحان به خصوص سالی که کنکور داشتید، چقدر از درس هایتان یادداشت بر می داشتید؟ حالا هم همان کار را انجام دهید و اصلا لازم نیست یادداشت هایتان ادبی یا طولانی باشد! همان چند دقیقه ای که صرف نوشتن آموخته های آن روز می کنید، راهی مطمئن برای افزایش قدرت مغز است. کافی است یک یادداشت 400 کلمه ای از مطالبی که هر روز می آموزید، تهیه کنید.

3- چه کارهایی انجام داده اید؟
بخش عمده ای از هوشمندی با میزان اعتماد به نفس و شادی شما مرتبط است؛ پس همین الان یک کاغذ بردارید و برخلاف همیشه که فهرستی از «کارهایی که می خواهم انجام دهم» تهیه می کردید، این بار آمار«کارهایی که انجام داده ام» را بگیرید تا هم اعتماد به نفستان افزایش یابد و هم خوشحال و شاد شوید.

4- حروف متقاطع یا سودوکو؟!
تفاوتی نمی کند! همه بازی های ذهنی و جدول ها علاوه بر سرگرم کردن شما، می توانند با درگیر کردن مغز، روشی مفرح و موثر برای تربیت و فعال کردن مغز باشند. مدتی این روش را امتحان کنید تا ببینید سرعت پردازش مغزتان چقدر افزایش می یابد.

5- پسر نوح با بدان بنشست...
اگر می خواهید باهوش تر شوید، باید دوستان باهوش داشته باشید. شاید اوایل این ارتباط ها اعتماد به نفستان کمی خدشه دار شود اما یادتان باشد رفت و آمد با کسانی که باهوش تر از شما هستند، یکی از سریع ترین راه های یادگیری است. دور و برتان را پر کنید از آدم های باهوش و سعی کنید علاوه بر حفظ فروتنی خود، همیشه تشنه دانستن باشید و از آنها چیزی یاد بگیرید.

6- او یار مهربان است!
مهم نیست چه می خوانید، فقط بخوانید! بیشتر تحقیقات پژوهشگران نشان داده اند بهترین افزایش دهنده قدرت مغز، مطالعه و خواندن است. از روزنامه رفته تا رمان، کتاب علمی و... خلاصه هرچه دستتان رسید، بخوانید چون سوژه متن مهم نیست، کمیت اهمیت دارد!

7- مطمئنید یاد گرفته اید؟
انیشتین گفته: «اگر نمی توانید چیزی را برای دیگران به راحتی توضیح دهید، به این دلیل است که آن را به اندازه کافی درک نکرده اید». پس هر موضوعی را که یاد گرفتید، سعی کنید برای دیگران تعریف کنید و اطلاعاتتان را در اختیار بقیه بگذارید تا با تکرارشان، هم در ذهنتان ماندگار شوند و هم مطمئن شوید که مطلب را تمام و کمال گرفته اید.

8- همیشه در چارچوب حرکت نکنید!
استیو جابز جوان پس از  ترک تحصیل، زمان بیکاری زیادی داشت که از آن برای یادگیری خوشنویسی استفاده کرد. در آن زمان خوشنویسی برای او بی ربط به نظر می رسید، اما مهارت های طراحی که او یاد گرفته بود، بعدها به مکینتاش راه یافت. شما هرگز نمی دانید در آینده چه چیزی مفید است. فقط کافی است سعی کنید چیز جدیدی یاد بگیرید و منتظر بمانید تا فرصت استفاده از آن به دستتان بیاید. خواهید دید همین دانسته های در ظاهر بی ربط چطور با جنبه های مهم زندگی تان ارتباط برقرار می کنند! پس، از امتحان کردن مهارت های بی ربط با امروزتان نترسید.

9- یک زبان جدید لطفا!
سرعت یادگیری مهم نیست؛ کافی است به هر طریقی که شده؛ سفر به کشورهای خارجی یا شرکت در کلاس های آموزش زبان یا حتی استفاده از خودآموزها و دوره های مجازی آموزش زبان این کار را شروع کنید. فقط سعی کنید کارتان را زودتر شروع و مداوم آن را دنبال کنید تا مغزتان فعال و پویا بماند.
منبع:هفته نامه زندگی مثبت

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 08:04


سلام دوستان این قسمت سهم من اشتباه و تکراری بود تصحیح کردم 🙏

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:49


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

یکی از بدترین شیوه های کنار آمدن با نگراني تلاش برای تاثیرگذاری بر دیگران است

شما ممکن است نگران ظاهر حرفها قیافه و نوع مکالمه های خود باشید ممکن است نگران باشید که حرف های احمقانه یا ضد من یک غاز بزنید ممکن است نگران باشید دیگران متوجه اضطراب ناامنی و ضعف های شما بشوند در نتیجه درباره شما قضاوتهای منفی بکنند

ممکن است این فکر به ذهنتان خطور کند اگر واقعا نتوانم با حرفها و کارهایم روی دیگران تاثیر مثبتی بگذارم دیگران مرا دست کم می گیرند وبه دنبال این فکر به این موضوع بیندیشید پس آنها فکر می کنند من آدم احمق و نادانی هستم

سرمنشأ نگرانی را باید در دلبستگی ناايمني با والدین جستجو کرد همان والدینی که بر قضاوت و احساس مردم درباره شما تأکیدی زیادی داشتند و شما را مسئول آرامش بخشی و تسکین دهی به دیگران دانسته اند و با احساسهايتان همدلی نکرده اند

شما در اثر این تجارب مشکل آفرین در دوران کودکی در حال حاضر در روابط بین فردی در رابطه با عشق و محبت بشدت احساس ناامنی می کنید همچنین تمام فکر و ذکر شما این است که در دیگران احساس خوبی ایجاد کنید و سخت به ذهن خوانی مشغول هستید که ديگران درباره من چی فکر می کنند

اگر واقعا اعتقاد داشته باشید که باید همیشه دیگران را تحت تاثیر قرار دهید پس مدام در این انتظار به سر می‌برید که مورد قضاوت بی رحمانه آنها هستید و بنابراین باید نگران باشيد


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:41


  🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نادر ابراهیمی
خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ؛
زیاد نزدیک به هم می سوزیم،
و زیاد دور از هم ، یخ می زنیم .

تو نباید آنکسی باشی که
من میخواهم،
و من نباید آنکسی باشم که
تو میخواهی.
کسی که
تو از من می خواهی بسازی،
یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت.

من باید بهترین خودم باشم
برای تو.
و تو باید بهترین خودت باشی
برای من .
خوبِ من ،
هنرِِ عشق در پیوند تفاوت هاست،
و معجزه اش
نادیده گرفتن کمبودها .

زندگی ست دیگر...
همیشه که
همه رنگ‌هایش جور نیست؛
همه سازهایش کوک نیست.
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید؛
حتی با ناکوک ترین ناکوکش.

اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را
فراموش کن؛
حواست باشد
به این روزهایی که دیگر برنمی گردد؛

به فرصت هایی که مثل باد می آیند
و می روند و همیشگی نیستند.
به این سالها که
به سرعت برق گذشتند؛
به جوانی که رفت؛
میانسالی که می رود.

حواست باشد به کوتاهی زندگی،
به زمستانی که رفت؛
بهاری که دارد
تمام می شود کم کم،
آرام آرام.

زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمانِ زندگی
گاهی می بارد
و گاهی هم صاف است.
میگذرد،
هر جور که باشی
《 مهاتما گاندی به همسرش 》

  فقط زیباییها را ببین
عـشق الهـی که
در تمام جهان سایه افکنده
آرزوهای قشنگت را ببین
و خالق قدرتمندی که به آنها
تحقق خواهد بخشید.
تو خلق شده ای
زیبا باشی
و زیبا زندگی کنی
پس زیبایی ها را
به سوی خودت  فریاد بزن.
امروز برایتان آرزو میکنم
زیبا ترین افکار را داشته باشید
و به زیباترین آرزوهایتان برسید .
      
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:40


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗


شكسپير ميگه:

اگه يه روزي فرزندي داشته باشم، بيشتر از هر اسباب بازي ديگه اي براش بادكنك ميخرم.
بازي با بادكنك خيلي چيزها رو به بچه ياد ميده....

بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره.
بهش ياد ميده كه چيزاي دوست داشتني ميتونن توي يه لحظه،حتي بدون هيچ دليلي و بدون هيچ مقصري از بين برن
پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه
ومهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتي چيزي رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه وبهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه براي هميشه از دستش بده .

و اینکه وقتی یه نفر و خیلی
واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:36



💎 پنج قانون کاربردی برتر دنیا

دوازده قانـون کـارما:👇
🔶۱- قانون بزرگ: هرچیزی به دنیا بدهیم، به خود ما بازمی‌گردد.

🔶۲- قانون خلقت: زندگی به خودی خود اتفاق نمی افتد، ما باید آن را خلق کنیم.

🔶۳- قانون تواضع: انسان باید چیزی را بپذیرد تا بتواند آن را تغییر دهد.

🔶۴- قانون رشد: وقتی خود را تغییر میدهیم، زندگی ما نیز به تناسب آن تغییر میکند.

🔶۵- قانون مسئولیت: ما خود باید مسئولیت هر آنچه در زندگیمان هست را، بپذیریم.

🔶۶- قانون اتصال: گذشته، حال و آینده همه به هم متصل هستند.

🔶۷- قانون تمـرکز: ما نمی‌توانیم در یک لحظه به دو چیز فکر كنيم
🔶۸- قانون بخشـش و دیگرنوازی: رفتار ما باید با افکار و کارهایمان تطابق داشته باشد.

🔶۹- قانون اکـنـون و اینـجا: کسی نمی‌تواند در لحظه حال زندگی کند، در حالی‌که نگاه به گذشـته دارد.

🔶۱۰- قانون تغییر: تاریخ خود را تکـرار میکند تا ما از آن درس بگیریم و مسیر خود را تغییـر دهیم.

🔶۱۱- قانون صبر و پاداش: ارزشمندترین پاداش ها نیازمند پشتکـار هستند.

🔶۱۲- قانون اهمیتَ و الهام گرفتن: پاداشها حاصل انرژی و تلاشی هستند که برای به دست آوردنشان می‌کنیم
.

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:19


خوشبختی خود به خود
به وجود نمی آید
رسیدن به خوشبختی
فرآیندی فعال است که
نیازمند تلاش است.
افکار غلط را کنار بگذارید،
به اضطراب ها غلبه کنید،
علاقه ها را شناسایی کنید،
وارد یک رابطه معنادار
با یک انسان دوست داشتنی شوید..
فراموش نکنیم انسانها
خود به خود خوشبخت نمی شوند،
تلاش کنید
تلاش کنید
و باز هم تلاش کنید... ♥️

#آلبرت_الیس

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:17


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

هر روز
که از خواب بیدار می‌شوی
در نظر بیاور
چه سعادتی‌ست
زنده بودن، دوست داشتن
شادی عطریست
که نمی‌توان آن را به دیگران زد
و خود از بوی خوش آن
بهره‌مند نشد

روزتون پراز شـادی و آرامش

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────گ

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:15


هر روز
که از خواب بیدار می‌شوی🌸🕊
در نظر بیاور
چه سعادتی‌ست
زنده بودن، دوست داشتن🌸🕊
شادی عطریست
که نمی‌توان آن را به دیگران زد
و خود از بوی خوش آن 🌸🕊
بهره‌مند نشد

روزتون پراز شـادی و آرامش🌸
🕊



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:14


ته تغاری پاییز🍁😃

☺️منطقه 9
😇کوچه آذر
🥳پلاک 14

تولدت مبارک🤩


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:11


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂 کتاب :سهم من
 نوشته «پرينوش صنيعي

🔴
خانم جان غر مي زد:
-چطوري مي خواي از اين پله ها بالا و پايين بري؟
بالا سرده، بخاري بزرگه هم خرابه. -همين بخاري کوچکه هم براي من بسه و به اين ترتيب بالاخره او تسليم شد و من به طبقه بالا منتقل شدم،
در آن جا آرامش داشتم، درس مي خواندم، فکر مي کردم، دفتر شعرم را مي نوشتم، در روياهايم به سفرهاي دور و دراز مي رفتم،
با خط اختراعيم اسم سعيد را در گوشه و کنار دفترم مي نوشتم، ريشه اسمش را در عربي پيدا کرده ، به بابهاي مختلف مي بردم، سعد، سعيد، مسعود، سعادت... براي تمام مثالهاي درسم از آن استفاده مي کردم.

يک روز پروانه به ديدنم آمد، جلوي خانم جون از مدرسه و امتحانات که قرار بود از پانزده اسفند شروع شود، صحبت کرديم ولي تا خانم جون رفت، بلند شد و در را بست:
-اگه گفتي چه اتفاقهايي افتاده؟
مي دانستم از سعيد خبرهايي دارد، نيم خيز شدم و گفتم: -تو رو خدا بگو، سعيد چطوره؟
زود باش تا کسي نيامده. -سعيد چيه؟
حالا ديگه واقعا حاج عبدل نگرانه،
هر روز جلوي داروخونه روي پله مي ايستاد و سرک مي کشيد، وقتي مي ديد من تنهام لب و لوچه اش آويزون مي شد،
قيافه ماتم زده ها رو مي گرفت و مي رفت داخل.

امروز ديگه خيلي شجاعت به خرج داد وقتي ديد باز هم تنهام آمد جلو، اول هي سرخ و سفيد شد، بعد سلام کرد، با تته پته، بالاخره گفت: چند روز دوستتون مدرسه نمي آن خيلي نگرانم. حالشون خوبه؟

منهم از روي بدجنسي خودمو به نفهمي زدم و گفتم: کدوم دوستمو مي گيد؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: همون خانم که هميشه با شمان، خونشون تو کوچه گلشنه، معلوم مي شه خونتون رو هم بلده،
ببين چقدر کلکه، حتما تعقيبمون کرده.
گفتم آها معصومه صادقي رو مي گيد،
اون طفلکي زمين خورده پاش پيچيده تا دو هفته نمي تونه مدرسه بياد.
رنگش پريد، گفت واي خيلي بد شد،
بعد پشتشو کرد به من و راهشو کشيد و رفت.
خواستم صداش کنم و بگم خيلي بي تربيتي، ولي دو قدم نرفته مثل اينکه فهميد کار زشتي کرده برگشت و گفت:
از قول من بهشون سلام برسونيد و مثل بچه ادم خداحافظي کرد و رفت.
قلبم و صدام هر رو مي لرزيد، گفتم: -واي اسممو هم بهش گفتي؟ -خودتو لوس نکن، مگه چي شده؟
تازه خودش مي دونست، لااقل فاميليتو بلد بود، مطمئن باش تمام تير و طايفه ات رو هم شناسايي کرده،
اين جوري که اون عاشقه فکر کنم همين روزها بياد خواستگاريت. توي دلم قند آب مي کردند، جوري ذوق زده بودم و مي خنديدم که وقتي خانم جون با سيني چاي وارد شد،
با تعجب نگاهم کرد و گفت: -چه خبره؟
خوش خوشانته. دست پاچه گفتم: -نه چيزيم نيست! پروانه پريد وسط و گفت: -آخه امروز ورقه هارو دادن نمره هاي معصومه از همه بهتر شده،
بعد چشمکي به من زد.
-چه فايده، ننه؟ دختر که اين چيزا به دردش نمي خوره، بيخود داره وقتشو تلف مي کنه،
دو روز ديگه بايد بره خونه شوهر، کهنه هاي بچه اشو بشوره.
نه خانم جون به اين زوديها خونه شوهر برو نيستم حالا بايد ديپلممو بگيرم.
پروانه با شيطنت گفت:آره بعدشم خانم دکتر ميشه من بهش چشم غره رفتم.

چه غلطا!
يعني بعدش باز هم درس بخونه؟هر چي بيشتر مدرسه ميره پرروتر ميشه همش تقصير اين اقاشه که اينقدر لي لي به لالا ش ميزاره انگار نوبرش رو آورده.
و همينطور غر غر کنان از اتاق خارج شد من و پروانه زديم زير خنده من گفتم:
خوبه خانم جون نفهميد و گرنه ميگفت از کي تا حالا با ديپلم ادبي دکتر ميشن.

پروانه در حاليکه اشکهايش از شدت خنده روي صورتش جاري شده بود پاک ميکرد گفت:احمق جون من که نگفتم تو دکتر ميشي گفتم خانم آقا دکتر ميشي.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:11


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

نام کتاب  :بر باد رفته
نویسنده: مارگارت میچل
مترجم: الهام رحمانی

🔵🔴  اسکارلت از آنها بسيار خوشش مي آمد. رت وقتي نظر او را شنيد به شدت خوشحال شد.
با خنده گفت:
فکر مي کردم خوشت مياد مثل هميشه وقتي خنده رت بلند شد اسکارلت را شکي در گرفت.
چرانه ؟
از همه شون خوشم مياد اين ها همه گرگند در لباس ميش رذل و کلاهبردار و حقه بازند ماجراجو و اوباش اشرافي اند.

همه شون پولشون رو از راه معامله و احتکار مواد غذايي به دست آوردن مثل شوهر دوستداشتني تو از راه قراردهاي کلان و بي حساب و کتاب و بدون بازخواست با دولت کنفدراسيون.


باورم نميشه داري سربه سرم ميذاري اين ها بهترين مردم هستن .
رت گفت : بهترين مردم شهر دارن گرسنگي مي کشن و بي سروصدا در بيغوله ها زندگي مي کنن.
جاهايي که شک دارم من و تو بتونيم بريم.

مي دوني عزيزم من در زمان جنگ در اين شهر خيلي کارها کردم و اين مردم خاطرات شيطاني زيادي از من دارن.

اسکارلت تو بزرگترين دلخوشي مني .
اما ندانسته آدم هاي بد رو به جاي آدم هاي خوب مي پذيري و کارهاي زشت اونارو تحسين مي کني.
ولي اينا دوستاي تو هستن رت.
اوه من از اراذل خوشم مياد من جووني خودمو روي قايق هاي تفريحي به قمار گذروندم اين مردم رو خوب مي شناسم .

کور که نيستم مي تونم ببينم اونا چه جور آدم هايي هستن.
و يکمرتبه خنديد. تو در اخلاق مردم دقت نمي کني ببين آدم هاي بي سرو پا و آدم هاي بزرگ و شريف فرق نمي ذاري گاهي اوقات فکر مي کنم اون زن هاي شريفي که تو مي شناختي مثل مادرت مثل ملي هيچ تاثيري رو تو نداشتن.

ملي !اون چي داره کفش هاي پاره و لباس هاي مندرس چي مي تونه به من بگه حتي دوکلام هم نمي تونه با خودش حرف بزنه .

خانم بايد بگم به نظر من شما حسادت مي کنيد .
زيبايي يا لباس هاي قشنگ يک زن رو خانوم نمي کنه .
چه حرفا!تو فقط صبر کن رت باتلر حالا که من –ما پول داريم من بزرگترين بانو مي شم. بزرگترين بانويي که در عمرت ديدي.
رت گفت:
من با اشتياق منتظرم. جالب تر از افرادي که اسکارلت مالقات کرده بود چيزهايي بود که رت برايش مي خريد.

لباس هاي خوشرنگ و گران قيمت و خيره کننده دامن هاي فنردار ديگر از مد افتاده بود.
لباس ها تنگ شده بود و در پشت يک گل بزرگ داشت و آبشاري از تور آن را کامل مي کرد.
اسکارلت به ياد لباس هاي سنگين و موقر زمان جنگ افتاد و کمي احساس ناراحتي کرد.
حالا اين لباس هاي تنگ آشکارا سينه و کمر و باسن او را به طور برجسته نشان مي داد.
کلاه هاي پهن آفتابي و از مد افتاده بود
و کلاه هاي ظريف و کوچکتر مد شده بود که اريب در گوشه سر قرار مي گرفت و با ميوه هاي بدلي تزيين مي شد پري روي ان نصب شده بود و روباني آويزان که با کوچکترين نسيم تکان مي خورد .

گيسوان اسکارلت صاف بود و هميشه در هنگام آرايش از حلقه موهاي مصنوعي استفاده مي کرد و يک بالشتک گرد بسيار ظريف زير موهايش قرار مي داد تا کمي برجسته و چين دار به نظر آيد.
رت از اين چيزها خوشش نمي آمد و عاقبت يک روز آنها را در بخاري پرتاب کرد و سوزاند.
زيرپوش هاي ابريشمي و کتاني پيراهن هاي خواب نيم تنه از بهترين پارچه ها و ظريف ترين تورها کفش هاي شيک و گران قيمت با پاشنه هاي مد روز سه اينچي و سگک هاي درخشان جوراب هاي ابريشمي کوتاه- که دو جين دو جين مي خريد
–که حتي کشبافش هم از ابريشم بود همه را رت بطور منظم و مرتب مي خريد و بسته بندي مي کرد و برايش مي آورد.


چه ثروتي داشت اين رت که به پايش مي ريخت.
خودش هم مرتب هدايايي براي افراد خانواده و خويشان مي خريد.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Dec, 02:11


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

شاهنامه فردوسی

‍ طبل جنگ‌زده شد و جنگ سختی درگرفت و خسرو ضمن نیایش یزدان از او کمک خواست . سرداری رومی به نام کوت به نزد خسرو آمد و گفت: حالا من به بهرام دیوسیرت جنگ را می‌آموزم . خسرو از سخن کوت غمگین شد اما به روی خود نیاورد و به کوت گفت : برو و با او بجنگ . کوت چون پیل مست به‌سوی بهرام رفت .یلان سینه به بهرام گفت : مراقب باش .نیزه کوت بر سپر بهرام کارگر نشد و بهرام با یک ضربه سرو گردنش تا سینه را برید .خسرو به خنده افتاد و نیاطوس به او گفت : خنده درست نیست . آیا به کشته شدن کوت می‌خندی ؟خسرو گفت : من از چگونگی کشته شدنش می‌خندم . بدان که هرکس غرور داشته باشد چرخ او را زمین میزند . سپس بهرام دستور داد جسد کوت را بر اسب بستند و به‌سوی لشکرش بردند تا همه او را ببینند . وقتی خسرو کوت را دید ناراحت شد و دستور داد تا او را در کرباس قرار دهند و برای قیصر بفرستند تا قیصر بفهمد که اگر از سرداری چون بهرام شکست‌خورده است ننگ‌آور نیست .رومیان همه دل‌شکسته شدند و جنگ شدیدی درگرفت و کشته‌ها در میان سپاهیان افتاده بودند . خسرو دستور داد تا کشتگان را روی‌هم مانند کوه بلندی قرار دهند . خسرو دیگر از رومیان ناامید شده بود و دستور داد تا فردا دیگر از آنان استفاده نکنند . روز بعد دوباره ایرانیان در برابر هم صف کشیدند و جنگ آغاز شد . خسرو در راست گردوی و در چپ موسیل ارمنی را قرارداد و سپنسار و شاپور و اندیان هم در صفوف لشکر بودند و گستهم در کنار شاه و محافظ او بود . وقتی بهرام نگاه کرد اثری از رومیان ندید پس دستور داد پیلان جنگی آوردند و بر پشت پیل نشست و به‌سوی شاپور رفت و گفت : آیا تو پیمان نبستی که از من حمایت کنی ؟ این روش آزادگان نیست .شاپور گفت : کدام پیمان را میگویی ؟خسرو به شاپور گفت :بهرام نامه‌ای برای تو و نامداران دیگر داده است که به‌موقع برایت تعریف می‌کنم .وقتی بهرام سخنان خسرو را شنید ، فهمید که گول‌خورده است و با فیل به‌سوی خسرو رفت . خسرو به اندیان گفت : به‌سوی فیل تیراندازی کنید .براثر جراحات فیل نقش زمین شد.بهرام کلاه‌خود خواست و سوار بر اسب با شمشیر جلو رفت . پیاده‌ها فرار کردند و او به‌سوی قلب گاه حرکت کرد و همه را درهم درید سپس به راست رفت . خسرو هم به راست که به گردوی سپرده بود رفت . گردوی و بهرام با هم به جنگ پرداختند . بهرام گفت : ای بی‌پدر چرا کمر به قتل برادرت بسته‌ای ؟ گردوی گفت : برادر اگر دوست باشد چه‌بهتر اما اگر دشمن باشد همان بهتر که بی‌رگ و پوست شود .خسرو به گستهم گفت : مبادا از رومیان استفاده کنی . هنرهایشان را دیدم همان بهتر که من سپاه کمی داشته باشم تا اینکه زیر دین رومیان باشم .گستهم گفت : پس خود را به خطر نینداز بهتر است مردان قوی و جنگجو را برگزینیم و جلو بفرستیم .خسرو پذیرفت و گستهم چهارده نامدار گردنکش انتخاب کرد که عبارت بودند از : خودش ، شاپور ، اندیان ، بندوی ، گردوی ، آذرگشسپ ، زنگوی ، تخواره ، یلان سینه ، فرخزاد ، شیرزیل ، اشتاد ، پیروز ، اورمزد .
در پیش همه گستهم قرار داشت و خسرو به آن‌ها گفت : به خدا تکیه کنید . اگر در این جنگ کشته شویم بهتر از این است که یک بنده به ما سلطنت کند . همه شاه را تحسین کردند . خسرو سپاه را به بهرام سپرد و همراه چهارده مرد گرد به راه افتاد .وقتی به بهرام خبر رسید او نیز به همراه آذرگشسپ و یلان¬سینه به‌سوی آن‌ها رفت و لشگر را به جان فروز سپرد .وقتی بهرام و یارانش حمله کردند از چهارده یار خسرو فقط گستهم و بندوی و گردوی ماندند . کار به خسرو تنگ شد و به رازونیاز با یزدان 
پرداخت و از او کمک خواست .همان زمان از کوه صدایی درآمد و فرخ سروش پدیدار شد . خسرو از دیدن او دلیر شد سپس او دست خسرو را گرفت و ازآنجا نجاتش داد . خسرو پرسید : نامت چیست ؟ فرشته گفت : نامم سروش است و تو پس‌ازاین پادشاه می‌شوی و باید پارسایی کنی .وقتی بهرام فرشته را دید مبهوت شد و لرزه بر اندامش افتاد و گفت : تا وقتی با انسان‌ها می‌جنگم کم نمی‌آورم اما وقتی جنگ با پری باشد نمی‌توانم کاری کنم .درحالی‌که نیاطوس و مریم نگران بودند خسرو پدیدار شد و همه شاد شدند . خسرو آن جریان را برای مریم تعریف کرد و گفت : حال باید دوباره جنگ را شروع کرد . سپاهیان از کوه حمله آوردند و بهرام پشیمان و نادم بود ولی با کمان تیری به کمربند شاه زد . غلامی آمد و تیر را از دیبای شاه بیرون کشید . خسرو حمله برد و با نیزه بر کمند بهرام زد ولی چون زره داشت کمرش باز نشد و نیزه‌اش به دونیم شد . شاه برآشفت و با گرز بر مغفرش کوبید و همه لشگریان با دیدن این صحنه نیرو گرفتند و ایرانی و رومی حمله بردند .بهرام عقب کشید و لشگرش پراکنده شد.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
گ

کانال کتابخوانی

01 Dec, 01:51


🍃🌸سهم ما انسان ها از همدیگر
آرامشی است که
به هم هدیه میدهیم🎁

🍃🌸خوشبختی
یعنی دلی را نرنجانی
قلبی را نشکنی
آبرویی را نریزی و
دیگران از تو آسیب نبینند

  
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

01 Dec, 01:49


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

خدایا . . .

ای مهربان پروردگارم . . .

روزم را با نام و حضور تو آغاز میکنم

حضوری که آشکار است :

در درختان و در برگ‌هایشان

در انوار نورانی خورشید

در نوای زیبای پرندگان

در هوای دلنواز

در نعمت های بیکرانت

و در . . .
الهــی شکر
┅━❀❤️❀━┅┈
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

01 Dec, 01:46


بهترین آرزوهایم برای تو که بهترینی
تولدت مبارک🌹🍁

🧡11 آذر

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

01 Dec, 01:44


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

       امروز     یکشنبه    
        ۱1              آذر      ۱۴۰۳
              
              سخن روز   


      ♧سلام  صبحت بخیر و شادی♧

همین حالا،
بروید سراغ کشوی داروها،
هر چه قرص و کپسول می‌بینید را بردارید،
بریزید کف دست‌تان،
با یک لیوان آب، بدهید بالا.
یا
یک جای خیلی بلند پیدا کنید
و آب دهانتان را قورت بدهید و بپرید پایین و وسط راه هر چه خواستید جیغ بزنید. محکمِ محکم.
بگذارید چهارنفر شما را ببینند
که کوبیده می‌شوید به زمین.

به محل کارتان خبر بدهید که دیگر نمی‌آیید.
بخوابید توی خانه و به مرده و زنده رییس‌تان، شرکت‌تان، آینده‌تان، صاحب‌خانه‌تان و دهان باز و همیشه گرسنه خانواده‌تان فحش بدهید.

اگر نویسنده‌اید، قلم‌‌ها را بشکنید.
اگر نقاشید، بوم را پاره کنید.
اگر بازیگرید، وسط نمایش، قهر کنید و بروید.
نانواها، نان سوخته بپزند.

کارگرها جنس معیوب تولید کنند.
کارمندها، پرونده ارباب رجوع را بریزند لای آشغال‌ها.
برای پول زحمت نکشید. عرق نریزید. تلاش نکنید.
مواد بخرید و توی پارک بفروشید به بچه‌های چهارده ساله. بدرک که آینده‌شان چه می‌شود.
مگر قرار است همه دنیا را شما نجات بدهید؟

دیدید؟

بازنده بودن آسان‌ترین کار دنیاست.
هر لحظه اراده کنید می‌توانید بی‌کیفیت‌ترین آدمی شوید که از خودتان سراغ دارید.
کافیست بگویید من دیگر نمی‌خواهم قهرمان زندگی خودم باشم. فاتحه.
سنگ قبرتان را هم سفارش بدهید و بالایش نستعلیق بنویسید «خسرالدنیا و الاخره.»
و پایینترش «آرامگاه بیچاره‌ای مفلوک
و واداده ای کم تلاش.» .

اما حالا؛ تا فرصتش هست، قهرمان باشید.
درخشان‌ترین نسخه از خودتان.
شجاع‌ترین، خواستنی‌ترین، پرتلاش‌ترین. یوسف باشید در دام زلیخا.
ابراهیم باشید میان آتش.
یونس باشید در دهان نهنگ.
سالم بیرون بیایید. قهرمان. پیامبر.
مفت دل نکنید از هم.
رابطه‌هایتان را ترمیم کنید.
از سختی ها پل بسازید.
از بیراهه‌ها، مسیر. از نشدن‌ها، امید.
به خودتان، تلاش‌تان، خدای‌تان اعتماد کنید.
یادتان هم نرود که قهرمان بودن و ماندن سخت است.
بی‌شک که آدم‌ها به این قطار در حال حرکت سنگ می‌زنند،
اما مگر نیش مگس،
اسب راهوار را از حرکت وا می‌دارد؟ .

بهترین کیفیت ممکن از آفرینش باشید رفقا.
بَرَنده و بُرَنده.
همان که خدا موقع خلقت، به خودش گفت
«به به. احسن الخالقین.
کیف کردم که تو را آفریدم»
#سلام_دوستان_عزیز_صبحتون_بخیر
#ابراهیم_سیاح

  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

01 Dec, 01:44


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🔴👈 نام کتاب: شجاعت
نویسنده:دبی فورد

🔵 در عرض چند ثانیه چندین نفر دورم جمع شدند.
هیجان زده شدم؛ شاید جایزه ای برده یا به عنوان خوش لباس ترین دختر انتخاب شده بودم. همه آنها لبخندزنان مرا نگاه می کردند و احساس می کردم روی ابرها راه می روم. وقتی دسته جمعی دور مرا گرفتند و به سوی صحنه بردند، نمی دانستم چه خبر است.
اما همین که عنوان ترانه را شنیدم، قلبم فروریخت. مضمون ترانه درباره دختری «لاغر مردنی» بود که او را مسخره می کردند.
در حالی که به زور جلوی اشکم را گرفته بودم تا سرازیر نشود، با فشار آنها به جلو رانده می شدم. آنها از میان جمعیت راه باز کردند.
سپس به سرعت از پله ها بالا رفتند و مرا در وسط صحنه و همان جایی رها کردند که گروه نوازندگان نعره می کشیدند:
«آن دختر لاغر مردنی کیست؟» قهقهه جمعیت را شنیدم. همه به من می خندیدند. گویا نوازندگان و خواننده از آن همه خنده و دست زدن سر شوق آمدند و با صدایی بلندتر ادامه دادند. من هم همان جا ایستاده بودم و نمی توانستم جلوی سیل اشکم را بگیرم.
شرمنده و تحقیر شده جلوی همکلاسی هایم ایستادم. از ترس منجمد شده بودم. لبریز از احساس بی ارزشی، ناشایستگی و متناسب نبودن شدم. هر کاری می توانستم کردم که جلوی اشک هایم را بگیرم و بر خودم مسلط شوم. اگر چه می خواستم فریاد بکشم و از صحنه فرار کنم، اما فقط بی حرکت در آنجا ایستادم. به جای آن که با اطمینان بخرامم و از آنجا بروم، مانند یک بزدل ایستادم و باز هم اجازه دادم موضوع یک شوخی بی مزه شوم. چه کسی حاضر بود دوست من شود؟ چه کسی حاضر بود با یک بازنده لاغرمردنی مانند من دوستی کند؟ شب بزرگی که انتظار داشتم سرانجام خاص شوم، با یک ترانه به بدترین کابوس تبدیل شد. بدترین لحظه نوجوانی ام بود. احساس کردم این برچسب تا پایان عمر، همراه من است.
بعدها بارها این ماجرا را در فکرم مرور کردم؛ با این امید که پایان بهتری داشته باشد. اما می دانستم که هیچ کس به نجات من نمی آید؛ تا آن زمان هیچ کس نیامده بود. اگر می خواستم در این جهان، جان به در ببرم، باید خودم به نجات خودم می آمدم.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

01 Dec, 01:44


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

شاهنامه فردوسی

‍ تا راهب خسرو را دید ، گفت : بی‌گمان تو خسرو هستی که به دست یکی از زیردستانت از تخت شاهی کنار گذاشته‌شده‌ای .
شاه خواست او را بیازماید پس گفت :من کهتری از ایران هستم که پیامی برای قیصر دارم . راهب گفت : این را مگو . تو شاه هستی ، مرا آزمایش مکن . خسرو شگفت‌زده شد و پوزش خواست . راهب گفت : به‌زودی یزدان تو را بی‌نیاز و سرافراز می‌کند . تو از قیصر سلاح و سپاه می‌گیری و خداوند یار توست . تو با دختر قیصر وصلت می‌کنی و بالاخره آن بد نژاد که تو را آواره کرد ، فرار می‌کند و روزی به‌فرمان تو خونش ریخته می‌شود . خسرو گفت : چقدر طول می‌کشد تا به پادشاهی برسم ؟ راهب پاسخ داد : دو ماه و ده روز بعد تو به تاج می‌رسی و پانزده روز بعد شاه ایران می‌شوی . خسرو پرسید : در بین اطرافیان من چه کسی بر ضد من عمل می‌کند ؟ راهب پاسخ داد : شخصی به  نام بسطام که تو ، وی را دائی خود میدانی پس از او دوری‌کن . خسرو برآشفت و به گستهم گفت : مادرت نام تو را بسطام نهاد . خسرو به راهب گفت : آیا این بسطام است ؟
راهب گفت : بله ، خودش است . گستهم گفت : ای شهریار به حرف‌های او توجه نکن . به یزدان و آذرگشسپ و به خورشید و ماه و به سر شاه قسم می‌خورم که تا زنده هستم جز راستی با شاه نجویم . چرا حرف این مسیحی را باور می‌کنی ؟خسرو گفت: نگران نباش . من از تو بدی ندیدم ولیکن ازقضای آسمانی نباید شگفت‌زده شد .شاه راه افتاد تا به شهرستان وریغ رسید . نامه‌ای از قیصر رسید که هرچند ما پادشاهی جداگانه‌ای داریم اما هر کمکی بخواهی دریغ نمی‌کنیم . شاه شاد شد و به گستهم و بالوی و اندیان جهان‌جوی و خرادبرزین و شاپورشیر گفت : قبای زربفت بپوشید و وقتی صبح شد به نزد قیصر روید و سخنان او را بشنوید و به احترام رفتار کنید . اگر قیصر به چوگان پرداخت با او همراه شوید و سعی کنید که شکست بخورید . سپس به خرادبرزین گفت : حریر چینی و مشک سیاه بیاور تا نامه‌ای به قیصر بنویسیم . به بالوی گفت : تو آنجا زبان من هستی پس زیبا و نغز صحبت کن و سخنان او را هم به یاد بسپار . وقتی قیصر شنید که بزرگانی از سوی خسرو آمده‌اند بر تخت عاج نشست و تاج بر سر نهاد و آن‌ها را به حضور طلبید . فرستادگان بر قیصر آفرین گفتند و پیشکش‌ها را عرضه کردند . قیصر از شاه ایران و رنج راه پرسید . خرادبرزین جلو رفت و نامه شاه را داد . قیصر گفت : بنشین . اما خرادبرزین پاسخ داد : شاه به من اجازه نداده است که جلوی قیصر بنشینم سپس گفتار خسرو را برایش گفت : ابتدا ستایش یزدان و سپس از فریدون شاه گفت تا به کیقباد رسید و گفت : همیشه این سلسله به پا بوده است تا اینکه بنده‌ای ناسپاس شورش کرد و بر تخت نشست . مرا یاری کنید تا انتقام بگیرم .قیصر ناراحت شد و گفت: من خسرو را عزیز می‌دارم و هرچه سلاح و گنج و لشگر لازم دارید ، بردارید . هرچه بخواهید دریغ ندارم . سپس قیصر دبیرش را فراخواند و دستور داد تا نامه‌ای درخور خسرو بنویسد و به سواری دلیر و سخنگو و خردمند داد تا به نزد خسرو ببرد و گفت :نزد خسرو برو و بگو که ازنظر سلاح و سپاه و گنج شمارا پشتیبانی می‌کنیم تا بالاخره بتوانی به پایتخت خود بروی . سوار به راه افتاد و پیغام قیصر را به خسرو برد .قیصر در مجلسی محرمانه به موبد گفت : این شاه دادخواه از تمام جهان به ما پناه آورده است . من چه باید بکنم ؟موبد گفت : باید با فیلسوفان و خردمندان مشورت کنیم پس به دنبال آن‌ها فرستاد و چهارتن از جوانان و پیران رومی نژاد به نزد قیصر آمدند و گفتند : ما تا زمانی که اسکندر مرد از ایرانیان زخم‌خورده‌ایم و اینک یزدان پاک به‌تلافی کارهای گذشته آن‌ها را عقوبت می‌کند اگر خسرو به تاج‌وتخت برسد از روم باج می‌خواهد پس بهتر است به سخنان ایرانیان بی‌توجهی کنی .قیصر سواری نزد خسرو فرستاد تا سخنان خردمندان روم را برایش بازگو کند .وقتی خسرو آن سخنان را شنید دلتنگ شد و پاسخ داد : از طرف من به قیصر درود بفرست و بگو نیک و بد می‌گذرد اگر روم کمک نکند از خاقان کمک می‌خواهیم . پس اگر فرستادگانم را بفرستید دیگر اینجا نمی‌مانیم .وقتی پیام خسرو به قیصر رسید ، بزرگان را فراخواند و گفت : اگر ما به خسرو کمک نکنیم او از خاقان کمک می‌گیرد و بالاخره پیروز می‌شود و با ما کدورت پیدا می‌کند . بهتر است که ما او را دست خالی برنگردانیم . وزیر دانای قیصر ستاره شناسان را فراخواند و از آینده این جریان پرسید . ستاره‌شناس گفت : به‌زودی پادشاهی به خسرو می‌رسد و تا سی‌وهشت سال ادامه دارد. قیصر گفت : حال چه کنیم ؟ چگونه بر ناراحتی خسرو مرهم گذاریم ؟ بهتر است سپاهی بفرستیم تا به کمک خسرو بشتابد .

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────
گ

کانال کتابخوانی

01 Dec, 01:44


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂 کتاب :سهم من
 نوشته «پرينوش صنيعي

🔴


از يک خيابان مانده به داروخانه طپش قلبم شدت مي گرفت بي اختيار تند تر از معمول نفس مي کشيدم .

هر بار سعي مي کردم به طرف داروخانه نگاه نکنم و مواظب بودم صورتم سرخ نشود ولي مگر دست خودم بود ،
اگر نگاهمان بهم مي افتاد تا گوشهايم سرخ مي شد ،
واي که چه آبروريزي بود اين سرخ شدنهاي بي موقع .
او هم با نگاهي آرزومند و حجب بسيار سرش را به علامت سلام پايين مي آورد ،
يکبار تا از سر کوچه پيچيدم ، ناگهان جلويم سبز شد ،
آنچنان دست پاچه شدم که خط کش خياطي از دستم افتاد ،
دولا شد خط کش را برداشت در حاليکه سرش پايين بود به آرامي گفت: -ببخشيد ترسوندمتون.
-گفتم : نه! و با عجله خط کش را گرفتم و فرار کردم ولي تا مدت ها حال طبيعي نداشتم ،
هر وقت ياد آن لحظه مي افتادم صورتم سرخ مي شد و لرزش دلپذيري در قلبم احساس مي کردم ،
نمي دانم چرا ولي مطمئن بودم که او هم همين حال را دارد.
با اولين بادهاي پاييزي و آمدن اول مهر انتظار طولاني ما پايين يافت ،
من و پروانه با شوق بسيار بار ديگر راهي مدرسه شديم ، حرف هايمان تمامي نداشت ،
بايد تمام چيزهايي که در تابستان اتفاق افتاده بود ، کارهايي که کرده بوديم و حتي فکرهايمان را با هم درميان مي گذاشتيم و در نهايت تمام حرف هايمان به سعيد بر مي گشت .
پروانه پرسيد: -راستش و بگو در مدتي که من نبودم چند دفعه داروخانه رفتي ؟
--به خدا اصلا نرفتم روم نمي شد
--چرا اون که خبر نداره ما چه فکرايي مي کنيم و چه حرفهايي مي زنيم.
--خيال کردي!
-نه بابا مگه چيزي گفته ، از کجا فهميدي ؟
-نه همين جوري مي گم.
-همين جوري که قبول نيست ،
ما مثلا هيچ چي نمي دونيم ، مي تونيم کار خودمون و بکنيم.
-ولي واقعيت اين بود که چيزي تغيير کرده بود ،
ديدارهاي اين مدت رنگ و بوي ديگري داشت و خيلي جدي تر از گذشته به نظر مي رسيد ،
دردرونم ارتباطي محکم هر چند نا گفته با او احساس مي کردم که پنهان کردن آن از پروانه به راحتي ميسر نبود .

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

01 Dec, 01:44


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

نام کتاب  :بر باد رفته
نویسنده: مارگارت میچل
مترجم: الهام رحمانی

🔵🔴    رت باتلر در ارتش بوده هشت ماه هم خدمت کرده و در جبهه فرانکلين دوش به دوش سربازهاي ژنرال جانستون جنگيده .
خانم مري ودر با لحن ناباورانه اي گفت: چطور من نشينده بودم.
مثل اين بود که اصلا حرف اسکارلت را باور نکرده يا نمي خواهد باور کند.
ولي چطور مجروح نشده ؟ و پيروزمندانه افزود : اگر در جنگ شرکت کرده بود چطور شد که مجروح نشد؟ خيلي ها مجروح نشدن .
هرکس که سرش به تنش مي ارزيد زخمي شد. من همه اونايي رو که زخمي نشدن مي شناسم همه شونو به خوبي مي شناسم.
اسکارلت برآشفت.
حدس مي زنم تمام مردهايي رو که شما مي شناختيد اون قدر احمق بودن که فرق بين رگبار بارون و رگبار گلوله رو نمي دونستن .
حالا بذارين بهتون بگم خانم مري ودر مي تونين اين پيغامو براي دوستانتون هم ببرين.
من قصد دارم با سروان باتلر ازدواج کنم اگر هم به نفع يانکي ها جنگيده باشه اصلا برام مهم نيست .
وقتي خانم مري ودر کلاه خود را از خشم مچاله کرده بود و از خانه خارج مي شد اسکارلت مي دانست که يک دشمن پروپا قرص براي خود درست کرده است .
اما اصلا اهميتي نداشت.
خانم مري ودر هيچ کاري عليه او نمي توانست بکند .
برايش مهم نبود که چه مي گويند.
حرف هيچ زني اهميت نداشت مگر مامي.
وقتي اين خبر را به نزديکان خود داد عمه پيتي فورا غش کرد و اشلي بي حرکت ماند و ناگهان پير به نظر رسيد و وقتي برايش آرزوي سعادت کرد نگاهش را از او دزديد.

نامه هايي که از خاله اواللي و خاله پولين از چالرزتون رسيده بود هم او را سرگرم کرد و هم خشمش را برانگيخت .
گفته بودند که نبايد با اين ازدواج شهرت اجتماعي خود را ازبين ببرد و نام آنان را لکه دار کند.
گفته بودند از اين ازدواج ممنوع پرهيز کند.
حتي اظهار نظر مالني هم او را به خنده انداخته بود البته سروان باتلر خيلي بهتر از اونيه که مردم ميگن اون جون اشلي رو نجات داد خب اين کار کمي بود.

بعدش هم که خب-البته تو ارتش هم بوده و براي کنفدراسيون جنگيده ولي اسکارلت فکر نمي کني بهتره اين جور با عجله تصميم نگيري ؟
نه او به نظر هيچ کس اهميت نمي داد مگر مامي .
کلام مامي او را به خشم آورد و به شدت رنجاند.
من خودم شاهد بودم که تو خيلي کارها کردي که خانم الن ناراحت شده البته من هم خيلي ناراحت شدم تو خيلي منو اذيت کردي.
کارهايي کردي که من خيلي نارحت شدم.
ولي اين کار ديگه بدترين کاره ازدواج با يک آشغال !
بله خانوم من گفتم يک آشغال به من نگو از خونواده خوبيه هيچ فرقي نمي کنه .
آشغال ازطبقه بالا هم بيرون مياد.
همون جور که از طبقه پايين بيرون مياد و اون آشغاله!
بله خانوم اسکارلت شاهد بودم چه کارايي کردي آقاي چارلز رو از خانوم هاني گرفتي با اينکه اين جوون اصلا برات مهم نبود .
اینکه آقاي فرانک رو از چنگ خواهر خودت در آوردي ديگه چي بگم چه کارايي که نکردي چه دروغ ها که نگفتي
مثل مردها معامله کردي چوب و الوار فروختي و تنها از خونه بيرون رفتي تو شهر پرسه زدي و خودتو به سياه ها و آشغال ها نشون دادي و اون افتضاح رو به پا کردي و آقاي فرانک رو به کشتن دادي و از اين بيچاره هاي محکوم گذاشتي تو کارگاه و هيچ وقت هم به فکرشون نبودي .
نه به فکر روحشون نه به فکر جسمشون کاري کردي که خانوم الن همين طور توي بهشت فرياد بزنه که مامي مامي !چيکار کردي؟
چرا مواظب بچه من نبودي !چي به سرش آوردي؟
بله خانوم من همه چي رو تحمل کردم ولي اين يکي رو ديگه نمي تونم نمي تونم ببينم که با يک آَشغال عروسي کني تا نفسم درمياد نمي ذارم. اسکارلت به سردي گفت:
من با هرکي که بخوام عروسي مي کنم. فکر مي کنم از حد خودت خارج شدي مامي. بيشتر ازاين هم بايد بشنوي اگه من اينارو بهت نگم کي بهت ميگه ؟
من تصميم خودمو گرفتم مامي فکر مي کنم برات بهتر باشه که برگردي به تارا .
يک مقداري بهت پول مي دم و – مامي با وقار تمام از جا برخاست . من آزادم خانوم اسکارلت نمي توني به زور منو جايي بفرستي من وقتي به تارا برميگردم که توهم با من بياي .
هيچ وقت دختر خانوم الن رو تنها نميذارم و اجازه نميدم يک آشغال بياد و اونو ببره من اينجا هستم و همين جا مي مونم.
نمي تونم اجازه بدم که تو اينجا بموني و به سروان باتلر توهين کني .
من تصميم دارم باهاش ازدواج کنم و ديگه حرفي براي گفتن نمي مونه .

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

01 Dec, 01:44


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

سوفی!
اگر من می خواستم در اين درس ها
تنها يک چيز به تو ياد دهم،
آن بود كه " در قضاوت عجله نكن "!

هرچه می‌بینی بخشی از جهان پیرامون توست، اما نحوه دیدنت بستگی دارد به عینکی که به چشم می‌زنی.

📕
#دنیای_سوفی
👤
#یوستین_گردر


سلام دوستان عزیز صبحتون بخیر و شادی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

30 Nov, 17:57


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


مهربان معبود من
وقتی به خوبیها و مهربانی های تو می نگرم
بدیها و اشتباهات خود را مشاهده می کنم
و آنوقت که رحمت و بخشش بی منتهایت مرا نشانه میرود
بار شرمندگی گناهانم بیشتر از پیش بر دوشم سنگینی میکند
خدایا هر چه می دهی رحمت است و هر چه نمی دهی مصلحت
اگر مصلحت این است که هیچ چیز نداشته باشم راضیم به رضایت
ولی نظرت را از من مگیر
یاریم کن آن کنم که تو راضی باشی و آن طور شوم که تو می خواهی....


خدایا
مرا ببخش بخاطر تمام درهایی که کوبیدم و خانه تو نبود...

خدایا
دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن...

خدایا! 
کمکم کن؛ پیمانی را که در طوفان با تو بستم در آرامش فراموش نکنم...

شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از من گرفتند.
عشق بورز به آنهایی که دلم را شکستند...

خدایا نگویم دستم بگیر
              عمریست گرفته ای
                             مبادا رها کنی

خدایا ...
این روزها خیلی ها دارند با صدای بلند صدایت میکنند.
یک نفر روی تخت بیمارستان
یک نفر داخل یک سلول زندان
یک نفر کارتن خواب گوشه خیابان
یک نفر تنهایی در اتاقش و چشم انتظار به زنگ در خانه اش...

وخیلی های دیگر....

خدایا به درد و دلهایشان گوش بده و حرفهایشان را بشنو....
خیلی ها به تو نیاز دارند...
دستی به زندگی هایشان بکش

خدایا این روزها خیلی ها دستهاشون به سمت آسمونت بلنده....
خدایا هیچ دستی را ناامید از در درگاهت برنگردان...

آمین یارب العالمین

#شبتون_بخیر_دوستان_عزیز
#ابراهیم_سیاح

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

30 Nov, 17:44


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

خفته ها .... زنگ چیز خوبی نیست.
شیشه‌ها... سنگ چیز خوبی نیست

وصله‌ها را به من بچسبانید
به شما اَنگ چیز خوبی نیست

کَری از پیش یک سه تار گذشت
گفت آهنگ چیز خوبی نیست

آی عاشق نشو نمی دانی که...
دلِ تنگ، چیزِ خوبی نیست

گفته بودی جنگ یعنی چه ؟
پسرم ...
جنگ چیز خوبی نیست👌

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

30 Nov, 17:09


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

#محتسب_دربازار_است

روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.

بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت.

اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید, بهلول با خود گفت: حقت بود.

راه افتاد که برود بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست....

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

30 Nov, 15:32


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗
🖋️شاید سالها بعد، وقتی با هم روبرو شدیم، بگوییم این غریبه چقدر شبیهِ خاطراتِ من بود🥀

شعر : #شهریار
صدا : #شهریار
نام شعر : قاصد ِ یار

سن یاریمین قاصدی سن
ایلن سنه چای دئمیشم
خیالینی گوندریب دیر
بسکی من آخ ، وای دئمیشم
آخ گئجه لَر یاتمامیشام
من سنه لای ، لای دئمیشم
سن یاتالی ، من گوزومه
اولدوزلاری سای دئمیشم
هر کس سنه اولدوز دییه
اوزوم سنه آی دئمیشم
سننن سورا ، حیاته من
شیرین دئسه ، زای دئمیشم
هر گوزلدن بیر گول آلیب
سن گوزه له پای دئمیشم
سنین گون تک باتماغیوی
آی باتانا تای دئمیشم
ایندی یایا قیش دئییرم
سابق قیشا ، یای دئمیشم
گاه توییوی یاده سالیب
من دلی ، نای نای دئمیشم
سونرا گئنه یاسه باتیب
آغلاری های های دئمیشم
عمره سورن من قره گون
آخ دئمیشم ، وای دئمیشم


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

30 Nov, 15:11


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نام کتاب :بامداد خمار
به قلم :  فتانه حاج سید جوادی

  دو پله يکي بالا دويدم و بغلش کردم.
بغض کرده بود.
پدرم گفت: - پسرجان به خواهرت سلام کن.
اين محبوب است.
منوچهر گفت: - سلام. او را مي بوسيدم
و مي بوييدم.
جلوي روي او چمباتمه زده بودم تا هم قد او بشوم.
در وجود او دنبال پسر خودم مي گشتم.
در آغوش من سربلند کرد و به پدرم گفت:
- نزهت آبجي من است.
خجسته آبجي من است.
او را فشار دادم و بوسيدم: - من هم هستم،
قربانت بروم، من هم هستم.
در پنجدري را گشودم.
مادرم روي مبل مخمل نشسته بود.
دم در اتاق ايستادم و گفتم: - سلام خانم جان.
دست هايش را دراز کرد و ناليد: - آمدي محبوب؟ آمدي؟ گفتم مي ميرم و نمي بينمت.
گفتم نمي آيي.
نمي آيي تا يک دفعه سر خاکم بيايي.
چشمانش سرخ سرخ بود.
چادر از سرم افتاد و دويدم.
به آغوشش پناه بردم که آن قدر بوي مادر مي داد.
بوي آرامش مي داد.
بوي بچگي هاي مرا مي داد.
سر و صورتش را بوسيدم.
دست هايش را بوسيدم.
همان دست هايي که زماني مرا نيشگون گرفته بودند، ولي آن قدر محکم که بايد مي گرفت.
سرم را بر سينه اش گذاشتم که از غم من لبريز بود و آرام شدم.
منوچهر بغض کرده بود.
از اين که من در آغوش مادرمان بودم، از اين که او مرا آن قدر گرم و مادرانه مي بوسيد حسوديش شده بود.
زير گريه زد و به زحمت خودش را سر داد در آغوش مادرم و بين من و او فاصله انداخت و در بغل مادرم نشست.

مادرم اشک هايش را پاک کرد و خنديد:
- اي حسود! ديگر بزرگ شده اي،
مرد شده اي، خجالت بکش.
منوچهر مرا نشان داد و گفت:
- اين که بزرگ تر است! چرا او خجالت نمي کشد؟ حرف حساب جواب نداشت.

📚کانال کتابخوانی
╭─
📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

30 Nov, 15:09


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نام کتاب :بامداد خمار
به قلم :  فتانه حاج سید جوادی

  سورچي در حالي که به اسب ها شلاق مي زد، خنده کنان از فراز شانه گفت:
- از ما گذشته ديگر، آقا.
ما فقط بلديم به اسب ها شلاق بزنيم.
- من هم آن قدر به تو شلاق مي زنم تا ياد بگيري.
هر سه خنديديم.
هر سه شاد بوديم.
هر يک به سبک خود. هر يک با افکار و آرزوهاي خود.
آه دوباره آن خيابان، همان کوچه، همان بازارچه کوچک و ....
و همان دکان لعنتي نجاري که خوشبختانه هنوز درش تخته بود.
بعد ... ديوار باغ خانه مان و .... رسيديم.
دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد.
حال خودم را نمي فهميدم.
پدرم گفته بود که خواهرانم با شوهرها و بچه هايشان ناهار به آن جا مي آيند تا مرا ببينند.
ولي هنوز نرسيده بودند.
تا وارد شدم انگار ملکه وارد شده.
دايه جانم، دده خانم، حاج علي
و حتي کلفت جديدي که مادرم گرفته بود، همه به استقبال آمدند.
پس مادرم کجا بود؟
منوچهر کو؟
دايه جان و دده خانم و کلفت جوان مرا به يکديگر پاس مي دادند و مي بوسيدند
و من چشمم به پنجره هاي ساختمان بود.
با حواس پرتي پرسيدم:
- حاج علي احوالت چه طور است؟
- اي خانم، پير شديم ديگر.
گوشمان هم که ديگر به کل نمي شنود.
حسابي سنگين شده.
انگار قبلا سنگين نبود.
پدرم که سرحال بود يا تظاهر مي کرد،
گفت: - خوب، خوب، حاج علي قورمه سبزي ات سوخت.
بويش دارد مي آيد.
حاج علي خنديد و شلان شلان دور شد.

پدرم مرا از چنگ بقيه بيرون کشيد و گفت: - ديگر بس است.
خانم بزرگ هستند؟
دايه جانم گفت: - توي پنجدري.
از صبح تا حالا افتاده اند روي يک مبل. نا ندارند از جايشان بلند شوند.
به سوي ساختمان به راه افتاديم.
سر بلند کردم و دلم فرو ريخت.
بالاي پله ها، پسر بچه اي پشت جرز پنهان شده
و از آن جا با کنجکاوي سرک مي کشيد.
اصلا شکل الماس نبود.
ولي اين طرز رفتارش عينا از اداهاي الماس بود.
گفتم: - منوچهر! خود را کنار کشيد و پشت جرز مخفي شد.

📚کانال کتابخوانی
╭─
📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

30 Nov, 09:02


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

انسان بودن بزرگ ترین لطفی است که یک آدم میتواند به کل بشریت بکند!

"انسان بودن یعنی انسان بودن!"

دلی را نرنجان..
قلبی را نشکن..
جایی که باید سکوت کنی سکوت کن.. وقتی میتوانی گره ای باز کنی،بازکن.. عشق را بیاموز..
نفرت را اول از خود و بعد از اطرافت دور کن..
کینه نماند در دلت..
کینه نزار بر دلی..
یا راست بگو.. یا نگو..
قضات ممنوع..
تمسخر بس است!
غرور تمام! ..
درک کن آدم هارا..
زیبا ببین..
لبخند فراموش نشود! ..

تو میتوانی یک آدم را با سلاح بکشی!نکش! تو میتوانی یک آدم را با زبانت بکشی!نکش! .. ببخش

قبول کنیم که انسان بودن سخت است!
ولی سختیش لذت بخش است.

    📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

30 Nov, 05:49


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

برای فعال کردن قسمتِ خلاقیت مغزتان :

"شنبه ها" ساعت مچی خود را برعكس
ببنديد،
"يكشنبه ها" با دست غیر معمول مسواک بزنيد،
"دوشنبه ها" به يك راديوی خارجی گوش كنيد و سعی كنيد مطالب را بفهمید،
"سه شنبه ها" با دست مخالف صبحانه ميل كنيد و...

این کارهای غیرمعمول باعث میشود مغز را به چالش بكشيد تا عصب ها مجبور شوند مسيرهای جديدی بسازند
و اين كار ظرفيت مغز و حافظه را زياد مي كند.
و در نهایت شما از هر دو قسمت مغزتان استفاده میکنید
و مغز بطور متعادل و بالانس فعالیت میکند.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

30 Nov, 05:48


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

نجاری بود که زن زیبایی داشت
که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد .
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب .
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد .
صبح صدای پای سربازان را شنيد.

چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم .
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.

دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی .
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت .

فکر زيادی انسان را خسته می کند .
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی
یا از زندگی عقب

در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده
و هر لحظه منتظررحمت بی کرانش باش

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

30 Nov, 05:47


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗
اجازه ندهید ذهنتان به بهانه ناراحتی
ومشكل فعلی تان ازشما
یک مظلوم وقربانی بسازد

احساس تاسف برای خودوبازگویی
ماجراها برای دیگران،شما را
درچرخه تكرار اسير نگه میدارد

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 19:25


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

خـداونـدا
خانه امـیدم را
به یادت بر بلندترین
قله دلم بنا میکنم
اى آرام جان امشب
تمام دوستان
و عزیزانم را آرامشى
از جنس خودت ارزانى ده

شبتون زیبا و در پناه خـدا



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 19:03


.📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗


چقدر این جمله «مارسل پروست» نویسنده فرانسوی را ‎زندگی کرده‌ام که گفته بود:

در من بسیاری چیزها از بین رفتند،
که گمان می‌کردم تا ابد ماندگارند…



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 17:14


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

🙏خداوندا
دو چیز را از من بگیر:
خودمحوری و غرور
‌که اولی
داشته هایم را از من می گیرد
و دومی پاکی ام را...

🙏خدایا حبِّ غیر عادی دو چیز را از من بگیر
نان و نام

که اولی مرا حریص  میکند
و دومی متوهم متکبر

🙏پروردگارا!

دو چیز را در درونم ارتقا ببخش:
ایمان و صبر

که اولی داشته هایم را بیشتر می کند
و دومی نداشته هایم را  به من نزدیک می کند.

🙏خدایا!
کمکم کن که به دو چیز مبتلا نگردم:
فراموشی و ناسپاسی

که اولی پاکی جسم را از من میگیرد
و دومی آرامش درون را...

🙏خدایا تمام بیماران را لباس عافیت بپوشان
خدایا قرض بدهکاران ادا
درد دردمندان شفا
دعای درماندگان روا بفرما

🙏معبودا بر دوستانم بهترین هدیه های روزگار  یعنی سلامتی ، ایمان و عاقبت بخیری عنایت بفرما

#شبتون_بخیر_دوستان_عزیز
ارادتمند ابراهیم سیاح

  

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 17:12


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

خداوندا بدون نوازش‌های تو
بدون مهر و محبت تو
بدون عشق تو
میان دست‌های زندگی
مچالہ میشویم
مهربانیت را از ما نگیر

شبتون لبریز از آرامش



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 17:12


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

همش که نباید گله کرد
یک بارم از ته دلمون بگیم:
خدایا شکرت

شبتون ماه
یک شب دلنشین.
یک لبخند از ته دل.
یک شادے بےبدیل.
و خداےهمیشه همراه.
باهزار آرزوے زیبا تقدیم
لحظه هایتان......

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────


کانال کتابخوانی

21 Nov, 17:12


⇍اعتمـــاد ڪن ولی احمق نباش
⇍بمون ولی اضــافی نبــــــاش
⇍عشق بورز اما کــور نبــــاش
⇍ادمهــا ظرفیت اندکی دارنـــد
⇍بیش از حــد لبریزشــان نکـن :

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 17:11


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

برای در کنار هم موندن باید
خیلی چیزارو بخشید
خیلی حرفا رو نشنیده گرفت !!
برای در کنار هم موندن،
از خیلی کارها عبور کرد ...

آدما وقتی می تونن مدت های طولانی
کنار هم بمونن، که یاد بگیرن
چطور باهم کنار بیان !!

اگه گاهی تو حال و خوب و هم
شریک نمیشن دستی هم به حال بد هم
نکشن، هیچ حال بدی موندگار نمیمونه ...!
همونطور که حال خوب هم همیشگی نیست برای در کنار هم موندن باید یاد بگیری
با کوچک‌ترین چیزها از زندگی
لذت ببری خندید و شاد بود ...

🌱
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 17:07


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

آدمها
همیشه خوب را
برای یافتن خوب تر رها میکنند

غافل از اینکه خوب همانیست
که وقتی ازهمه چیز وهمه کس بریدی
یادش می افتی

همان کسی که
هر روز حالت را میپرسد
و تو سرسری میگویی خوبم

همان کسی که
تو حضورش را همیشه دیدی و حس کردی
اما ساده گذشتی

همان کسی که
وقتی که کم حوصله ای زمین و زمان را
به هم میدوزد تا تو لبخند بزنی

خوب
همان کسی است که
بی منت تو را دوست دارد
که تو صدبار دست رد به سینه اش میزنی
اما یکبار هم خواهشت را رد نمیکند

خوب همانیست
که طاقت قهر ندارد
میگوید قهر اما دلش
دوری ات را تاب نمی اورد

خوب همانیست که
همه احساسش را خرج تو و اطرافیانش میکند

خوب همانیست که
به جرم احساسش هرلحظه غرورش رامیشکنی
دلش را میشکنی
و او دم نمیزند

کجا با این عجله
لحظه ای درنگ کن
خوب خود را با خود نمیبری ؟

خوب یک نفر است
و هرگز تکرار نمیشود
مبادا از دستش بدهی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 17:06


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ !
ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺘﻨﺪ ...
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﺴﺎﺯ ...
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ ...
ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺗﺎ ﻫﺮ اﺯ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ !
ﻫﺮ اﺯ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎﺷﯽ !
ﻫﺮ اﺯ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ ....
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ...
ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﻧﮑﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ !
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﮐﻢ ﻧﺒﻮﺩ ....

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 17:05


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

🍁وقتى به يه مگس بال هاى پروانه رو بدى
نه قشنگ ميشه ،نه ميتونه باهاش پرواز کنه.
ميدونى دارم از چى حرف ميزنم؟!
"اصالت"
بال و پر بيخود به کسي دادن اشتباست...
همه آدم ها ظرفيت بزرگ شدن را ندارند، اگر بزرگشان کنیم گم مي شوند و دیگر نه شما را مي بينند و نه خودشان را.
بیاییم به اندازه ظرفیت آدم ها دست نزنيم.....🍁


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────



کانال کتابخوانی

21 Nov, 17:04


👌🏼هفت قدم برای شاد بودن:😄

💫قدم اول:کمتر فکر کنید ,
بیشتر احساس کنید. 😇

💫قدم دوم:کمتر اخم کنید,
بیشتر لبخند بزنید. 😃

💫قدم سوم:کمتر صحبت کنید,
بیشتر گوش دهید. 😶

💫قدم چهارم:کمتر قضاوت کنید,
بیشتر بپذیرید. 👌🏼

💫قدم پنجم:کمتر ببینید،
بیشتر انجام دهید. 🏃

💫قدم ششم:کمتر گلایه کنید,
بیشتر سپاسگزارباشید. 🙏

💫قدم هفتم:کمتر بترسید,
بیشتر دوست داشته باشید. 😍


📚کانال کتابخوانی

╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 17:03


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

زمان کمک می کند به رنجهایت عادت کنی،
زمان کمک می کند صبور باشی
زمان ثابت میکند که برای چه کسانی ارزش واقعی داشته ای و
چه کسانی ماندند با تو
اگر چه بارها رنجاندی و رنجاندند...
در این عصر یخبندان و زمانه ی مصلحت ها و منفعت ها و کسالت ها و بی حوصلگی ها ،
اگر کسی در کنارت ماند ، فرشته ای ست که از سوی خداوند برای آرامشت آمده است.
اگر بود ، اگر داشتید ، روی چشمانتان نگهش دارید.
روزگار روزگارِ رفتن است و نماندن...!!
پس توسعی کن بمانی و نرنجانی
متفاوت باش بمان و نرنجان
🌞
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 15:55


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

با وجود اینکه تو دنیای امروز افسردگی خیلی زیاده ،
بیشتر آدمهایی که این مشکل رو ندارند دلشون نمیخواد با افسرده ها حرف بزنند مگه اینکه اونها وانمود کنند خوشحالندو مشکلی ندارند .
اینجوریه که‏ یک طرف ادمهای افسرده‌ای هستند که ممکنه رفتار گیج کننده یا حتی تا حدی زننده داشته باشند چون در واقعیت ، توی ذهنشون برای انجام ساده‌ترینهای روزمره میجنگند ،
در حالیکه اون طرف آدمهای سالمی هستند که از اون حس و جنگ درونی خبری ندارند و میپرسند :
چرا افسرده‌ای !؟ نمیشه افسرده ‏نباشی !؟

‏افسردگی تمایل آدمها رو برای برقراری رابطه با آدمهای دیگه از بین نمیبره ، فقط تواناییشون رو ازشون میگیره
برای همین برخلاف چیزی که ممکنه شما فکر کنین ، مصاحبت با کسی که افسردگی داره خیلی هم راحته .
شما ممکنه از صحبت با دوستان افسرده‌تون فراری باشین چون یا نمیدونین چی بهشون ‏بگین یا فکر میکنین با حرف زدن باهاش ، شما نسبت به حالش مسئولیت دارین ،
یا باید یه چیزی بگین که حالش خوب بشه و یا نگران هستین چیزی بگین که بدترش کنه .
‏یکی از پایه‌ای ترین چیزها اینه که به دوست افسرده‌تون نگین " خوب افسرده نباش ". این فکر رو از ذهن خودتون هم دور کنین که میشه اراده ‏کرد و افسرده نبود
چون نمیشه . برای یه ادم افسرده ، بیماریش همونقدر واقعیه که یه پای شکسته .

اگر به دوستتون میگین که " من اینجام
اگه خواستی " مشخص کنین که چه کارهایی رو میتونین انجام بدین و چه کارهایی رو نمیتونین . مثلا بگین : اگه خواستی میتونم اخر هفته بیام پیشت بریم بیرون ‏یا بهت زنگ بزنم حرف بزنیم ، و بزارین اون انتخاب کنه .
و یه پیشنهاد دیگه اینه که درباره هرچیز دیگه جز افسردگی حرف برنین .
دوست افسرده‌تون رو به زندگی خودتون دعوت کنین ، اگه میخواین برین سینما ازش بخواین اگه دوست داره باهاتون بیاد و از زندگی و کارهای روزمره‌تون براش بگین .
‏یادتون باشه آدمها میتونن غمگین ولی همزمان اکی باشن .
اگه شما با یه ادم افسرده جوری حرف بزنین که حس کنه زندگیش به اندازه زندگی شما زیبا و با ارزشه ، احتیاجی نیست که بینتون پلی ساخته بشه چون شما فاصله رو به خودی خود بستین و بهش نزدیک شدین . به جای کلماتتون و اینکه چی بگین ، روی این تمرکز کنین و ممکنه با دوستی که شما بهش علاقه دارین ولی افسرده است بهترین گفتگوی عمرتون رو داشته باشین .

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 15:48


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

درخت هلو رفیق جان جانی و مصاحب من بود
در روزهای تنهایی شهری دور و آن برگ های سبز بلورینش پناهگاهم وقتی گریه می آمد که بگیردم
.اصلا نمی دانم اول بار کی دیدمش ، روز اول رسیدنمان به آن پانسیون قشنگ پر نور بیمارستان ، روز دومش وقتی توی حیاط ول می گشتم و در آرزوی دیدن گربه ای لاغر و گرسنه پیش پیش می کردم یا روزی دیگر وقتی تگرگ تمام برگ های نارنجی اش را ریخت و لخت و پژمرده گذاشتش که بپوسد .
به هرحال دیدمش روزی خنک و آفتابی در پاییزی دور و یاد گرفتم که دوستش داشته باشم و حرف هایم را توی گوشش بخوانم .چه وقتی توی سرمای زمستان سرزمین ناشناخته ها می لرزید و شاخه هایش خانه کلاغ های زاغی دم دراز می شد ،چه وقتی تک جوانه های صورتی از شاخه هایش بیرون می زد و عین دسته گل عروس های دهاتی برق برق خوشگل و خودمانی می زد
،چه وقتی غم داشت و سرش به زمین می رسید و می دویدم که برف هایش را با دست های یخ زده ام پاک کنم و تنه زبر و محکمش را با پتوی سفری چهارخانه مان بپوشانم و چه حتی آن وقتی غرق شکوفه های درشت و خوشرنگ صورتی و سفید بود و تا آمدیم به خودمان بجنبیم تگرگ داغ بچه های نیامده اش را به دلمان گذاشت .همه آن روزها و همه آن روزهای بعدش در آن دوسال و اندی که به اجبار دور از شهرم زندگی می کردم ،درخت هلوی حیاط تنها دوست من بود و البته آن باغبان کوچک و ساده ای که بیل می زد زیر پایش را و شاخه هایش را هرس می کرد هم تنها مصاحب من . درخت هلو اما بی خیال همه تنهایی های من هرسال خوش تر برمی داد و پر می شد از هلو های سرخ و صورتی سنگین و چنان خم می شد که گاهی شاخه اش از شدت پر باری می شکست و وادارم می کرد مثل دیوانه ای که از زنی باردار مراقبت می کند چهار چشمی مراقبش باشم ، شاخه هایش را با نردبان کوچک شکسته ته حیاط نگه دارم و وقتی به بار می رسید میوه هایش را با دست های لرزان و شاد خودم بچینم واز صدای غلغل وار خنده مستانه اش که بین شاخه های نرم و نازکش می پیچید کیف کنم و مجنون وار بخندم . باورکرده بودم انگارکه درختم زنی است جوان و همسن و سال من ، مویش سبز و خنده اش نمکین است و تنها برای بچه های گرسنه روستاهای دور بارمی دهد ،شاید چون هر روز توی گوشش افسانه های قشنگ آذربایجان می خواندم و قصه بچه های کوچک پابرهنه و آن کوره راه های پر مار و عقربی که قسمت گم شده افسانه های قدیمی شهر بود . بعد هم چون شاخه هایش می لرزیدند و میوه می دادند ،خیال می کردم دارد جواب قصه های من را می دهد و شاد می شدم ودست دراز می کردم و می گرفتمشان و توی کیسه های روشن و نازک می انداختم و گم شدنشان را توی شکم آن ها که منتظرش بودند با خوشحالی تماشا می کردم . اسمش اردیبهشت بود، خانم اردیبهشت ، درخت هلویی که باور داشتم صدایم را می شنود و وقتی ترکش می کردم غرق شکوفه های خوشرنگ بود و چغاله هایش تازه داشتند جان می گرفتند و اشک های شور من خوشمزه ترشان می کرد انگار، وقتی بوسیدمشان و بوییدمشان و یک دانه شان راچیدم و توی جیبم چپاندم و گریختم . درخت هلوی من که سبد سبد میوه های خوش بو داشت و فصل فصل رنگ و بو وطعم اما دست تکان نداد برایم ، گرچه مثل باقی رفیق های زندگی واقعی شانه اش را از هم زیر گردنم نکشید و به من نگفت دیگر دوستم ندارد که بیچاره روزی خشکید ، ساده و صمیمی و خوشرنگ همان جور که بود و زندگی کرده بود مُرد و گمانم روحی هم نداشت که توی باغچه بچرخد و با صدای نازک و نمکین نام مرا صدا کند یا مثل رویا های بی پایان آن روزهایم جاده ها را در آرزوی شهر پدری من در نوردد و به حیاط بی برامروز من برسد . پس مرد و شاخه هایش را با تبر بریدند و توی گونی های سفید گنده انداختند و بردند که زمستان های سرد و طولانی شان را گرم کنند . این را هم چند روز پیش فهمیدم وقتی باغبان آن پانسیون کوچک و شیرین پای تلفن برایم بغض کرد و از قهرتابستانه درخت گفت و مردنش در پاییز سال پیش وبعد غری زد و آهی کشید وگوشی تلفن را قطع کرد و دیگر لرزیدن شانه های من را ندید .

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 15:26


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

درمان تموم بیماریها،ناراحتیها،
ناکامی ها،شکست ها،
تغییر شخصیت و اخلاقیات فردی و تغییر اینده و وضعیت زندگی،همه و همه با استفاده از نیروی ضمیرباطنی که خداوند برای اداره موجودات و دنیا خلق کرده،
امکانپذیر هس.فقط کافیس ضمیرباطنی چیزی رو باورکنه انگاه به مرحله عمل درمیاره.و ما اینجا روشهای به باور رسوندن ضمیرباطنی رو داریم اموزش میدیم

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 14:21


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نام کتاب :بامداد خمار
به قلم :  فتانه حاج سید جوادی

 مادرش وارد اتاق شده با لذت تماشا مي کرد.
باز آتش بس شکسته بود.
به سوي رحيم چرخيدم و با عصبانيت خنديدم: - نيست که خيلي محترم هستي؟
دانشمند هستي؟
املاکت مانده؟
مي ترسي سلطنتت منقرض شود.
اين است که وليعهد مي خواهي!
حالا خيال کن چهار تا کور و کچل هم پس انداختي.
وقتي نان نداري بدهي بهتر که اجاقت کور باشد.
چهار تا صابون پز و قداره کش کمتر.
چهار تا گداي سرگذر و گردنه گير کمتر. بچه هايي که باباشان تو باشي و ننه شان معصومه لوچ، نبودشان بهتر از بودنشان است.
بچه هايي که بايد توي گل و کثافت بلولند يا کچلي بگيرند يا تراخم، آخر و عاقبت هم معلوم نباشد سر از کجا در مي آورند.

دوباره به طور ناگهاني از جا پريد و چنان با تمام قدرت بر دهانم کوبيد که دلم از حال رفت.
فرياد زد: - مگر نگفتم خفه شو؟ خيال مي کني خودت خيلي خوشگل هستي؟
خودت را توي آيينه ديده اي؟
عين تب لازمي ها هستي. آيينه دق هستي ...
بهت بگويم، يا اين خانه را به اسم من مي کني. يا نعشت را دراز مي کنم.
پشت دستم را روي لبم گذاشتم.
وقتي برداشتم از خون خيس بود.
مادرش با لحني که سعي مي کرد خيرخواهانه به نظر برسد گفت: - زن، دست بردار. ول کن.
چرا عصبانيش مي کني که آن قدر کتکت بزند؟
تو که مي داني شوهرت چه قدر جوشي است؟
تو که آخر اين کار را ميکني. پس زودتر بکن و جانت را خلاص کن.
- اگر پشت گوشتان را ديديد خانه را هم خواهيد ديد.
رحيم فرياد زد: - نمي دهي؟ حالا نشانت مي دهم. لختت مي کنم تا بتمرگي توي خانه و آن قدر گرسنگي بکشي تا سر عقل بيايي.
با حرکات تند و عصبي به اتاق بغلي رفت.
هرچه پول روي طاقچه بود برداشت. در صندوقم را باز کرد. بقيه پول ها و انگشتري الماسم را برداشت.
با خودش غر مي زد: - زنيکه پدرسوخته.
نه زبان سرش مي شود نه محبت و نه داد و فرياد.
پدري ازر تو در بياورم که حظ کني! مادرش گفت: - نگفتم؟ نگفتم زبان درآورده؟
نگفتم اين قدر لي لي به لالايش نگذار،
ديگر جلودارش نمي شوي؟
بفرما، حالا زبان درآورده اين قدر ...! با دست راست به آرنج دست چپ کوبيد تا بلندي زبان مرا نشان بدهد.
گفتم: - نه خانم جان، زبان داشتم. همه زبان دارند. هيچ کس لال نيست.
فقط بعضي ها آبروداري مي کنند. خانمي مي کنند. بي حيايي که کار سختي نيست! متانت مشکل است. کار همه کس نيست.

ولي اين چيزها به خرج شما نمي رود. چون از اول کوتاه آمدم فکر کرديد توي سر خور هستم؟
تقصير خودم بود. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. چشمم کور بشود بايد بکشم. از همان سال اول مثل سگ پشيمانم کرديد.

فهميدم که ميان پيغمبرها جرجيس را پيدا کرده ام. همه را ول کردم پسر شما را چسبيدم ....
حرفم را قطع کرد: - نه جانم، اگر بهتر از پسر من را پيدا کرده بودي ولش نمي کردي. لياقت تو لابد همين پسر من بوده ....

📚کانال کتابخوانی
╭─
📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 12:15


به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی
بنشین لب زنده رودش که یابی نشانی
از نغمه ای خفته در گوشه ی اصفهانی
به اصفهان رو که از عاشقی دارد نشانی
به زنده رودش سلامی ز سوی ما رسانی

یکم آذر، روز اصفهان گرامی باد 🌸

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 12:10


خدایا
میدانم بی عیب نیستم
میدانم گاهی ترا فراموش میکنم
میدانم ایمانم دچار لغزش شده
میدانم گاهی خونسردیم را ازدست میدهم
اما ازاینکه مرا بی قیدوشرط دوست داری
سپاسگزارم .


   📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 12:10


هرآنچه که تو در درون احساس می کنی
فردا جذب خواهی کرد...

نگرانی،
نگرانی بیشتر را جذب میکند...
نارضایتی،
نارضایتی بیشتر را جذب میکند...

و خوشی،
شادمانی بیشتر را جذب میکند...
شکرگزاری و فزونی نعمت بیشتر را جذب میکند...
محبت،
محبت بیشتر را جذب میکند....

عشق،
عشق بیشتر را جذب میکند....

کار شما درونی است؛
برای تغییردادن دنيايت باید احساس های درونت را تغییر دهی؛
براستی که چقدر این روند ساده و زیباست.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

21 Nov, 12:05


🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼

یادمــــون باشــه...
تو خـــونه ای که ؛
"بزرگتـــرها" کوچیــک میشن ،
"کوچیـــکترها"
هـــرگز بــزرگ نمیشـــن ...!
‌‌‌‌‌

🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

17 Nov, 02:48



🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


🌹درود و صد سلام به امروز خوش آمدید

❤️به نام خداوند دل‌های پاک
♥️که نامش بود در دلت تابناک
❤️به نام کسي که تو را آفرید
♥️سر آغاز عشقست و نور امید
❤️سلام صبحت زیباتون معطر به نام خــدا
♥️تمام خوبی ها را براتون آرزو میکنم
❤️نه خوشی ها را زیرا خوشی آنست که
♥️تو میخواهی و خوبی آنست که
❤️خدا برای تو میخواهد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

17 Nov, 02:47


فرزند قلب پاییز🍁😃

☺️منطقه هشت
😇کوچه آبان
🥳پلاک 27

تولدت مبارک🤩


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

17 Nov, 02:45


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🔴👈 نام کتاب: شجاعت
نویسنده:دبی فورد

🔵🔴 بیش از پانزده سال است که
به سراسر جهان سفر کرده و به مردم یاد داده ام چگونه با جهان درون خود به صلح برسند تا بتوانند به هنگام گذر از تجربه های سخت زندگی، احساس، اطمینان و امنیت کنند.

بیش تر کسانی که به من مراجعه می کنند. در بیش تر زمینه های زندگی خود موفق و کارآمد هستند،
اما در جایی گرفتار شده اند به نظر می رسد نمی توانند از برخی موانع کـه سـر راهشان پدید می آید، بگذرند. متوجه شده ام بیشتـر مـوانـعـی کـه جـلـوی خوشحالی خوشبختی و پیشروی این آدم ها را می گیرد. از دوران کودکی شان سرچشمه گرفته نسل به نسل منتقل شده و معمولاً حاصل وضعیتی است که زندگی به آن ها عرضه کرده است.

بنابراین، اکنون پس از نوشتن هشت کتاب و مشاهده کسانی که در مدتی کوتاه به گونه ای معجزه آسا دگرگون شده اند به این شناخت رسیده ام کــه اطلاعات موجود در ذهن منطقی مان نیست که می تواند ما را به پیش ببرد و طمینان و شجاعت بیش تری به ما بدهد، بلکه در واقع فرایند دگرگونی و حرکت از سر به دل است که چگونگی احساس کردن عمل کردن و دیدن و دریافت واقعیت را در ما تغییر می دهد. این فرایند، سفری است که در آن به درون خود نگاه می کنیم و با آن چه همواره آن جا وجود داشته اما اغلب از نظرمان پنهان بوده است یعنی نیروی عظیمی که ما را به اطمینان و شجاعتمان وصل می کند. از نو در ارتباط قرار می گیریم.
هر وقت احساس نا امنی می کنم می توانم بی قراری را در شکم خود احساس کنم. اکنون همین برایم نشانه ای شده که بفهمم ارتباطم با سرچشمه شجاعت و اطمینانم قطع شده است. معمولاً فقط پنج دقیقه طول می کشد تا چشمانم را ببندم حس هایم را بررسی کنم و دوباره به سرچشمه ام وصل شوم. این جا به جایی می تواند از چند دقیقه تا چند روز طول بکشد که به مسأله پیش رو بستگی دارد.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

17 Nov, 02:45


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

       امروز     یکشنبه    
        ۲۷              آبان      ۱۴۰۳
              
              سخن روز   

افکارتان هم میتواند شما را به ذلالت و خواری بکشاند و هم به شکوه و عزت.

جنس افکار تعیین کننده کیفیت زندگی شماست و جنس افکار به انتخاب های هر فردی بستگی دارد.

اگر برای فردایت تنفر ، رنجش ، غم و فکر کردن به اتفاقات گذشته را بر گزیدی بدان که به سمت جذب اتفاقاتی هم سان با انتخابهایت قدم بر میداری.

و اگر برای فردایت عشق ، محبت ، شادی ، برکت و فراوانی ، بخشش و لذت از لحظه های زندگی را بر گزیدی بدان که هر لحظه در حال رشد و موفقیت هستی.

افکار خوب و بد در وجود همه انسانها هستند
منتها افراد موفق به افکار منفی خویش بها نمی دهند و افراد ناموفق هر لحظه در حال مرور و پر و بال دادن به آنها هستند و جالب است که هر دو گروه در روش خویش از مهارت بی اندازه ای برخوردارند و این تنها شباهت آنهاست.

#سلام_دوستان_عزیز_صبحتون_بخیر
#ابراهیم_سیاح

  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

17 Nov, 02:45


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

صبح هدیه ای زیباست ازسوی خدا
سوای همه هدیه هایش.پاک پاک پاک،
چشم الوده ای در آن باز نشده.
هنوز زبانی فرصت دروغ وغیبت نیافته است.
💞
سکوت وتقدسش دست نخورده است.
دل شکنان خوابند وتنها دلشکستگان امیدواربر سر سجاده صبح با صاحب بی همتای صبح به رازگویی نشسته اند
،صبح را دوست میدارم آنرا ارج مینهم وهمچون قطره ای زلال آن را مینوشم تا ازشهدش جانی دوباره بگیرم دلتان به پاکی صبح.🍃🌙

خوشه های افکار بلندتان سبز و ریشه پاکتان پایدارباد

سلام. 💞
صبح شما بخير🌞
"بارش بوسه های خداوند پای تمام آرزوهای قشنگتون

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

17 Nov, 02:45


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

نام کتاب  :بر باد رفته
نویسنده: مارگارت میچل
مترجم: الهام رحمانی

🔵🔴 براي پيتي، فرانک يک مرد کامل بود، »مرد خانه« بود، چون برايش هديه هاي کوچک مي آورد، شايعات بي خطر را تعريف مي کرد و داستان مي گفت و شوخي مي کرد،
شب ها برايش روزنامه مي خواند و وقتي مشغول وصله کردن جوراب هاي فرانک بود،
مسايل روز را برايش توضيح مي داد.
وقتي فرانک پشت سر هم بيمار مي شد،
پيتي بر سر پرستاري از او با اسکارلت دعوا مي کرد، انتقاد مي کرد و آش مخصوص برايش مي پخت.
حالا ديگر فرانک نبود و اسکارلت با چشمان باد کرده از گريه دائماً پيش خود تکرار مي کرد:
چه مي شد که او با کالن بيرون نمي رفت!
چه مي شد اگر کسي مي آمد، او را از تنهايي بيرون مي آورد، آرامش مي کرد.

جلوي اشکش را مي گرفت و توضيح مي داد که اين چه ترسي است که قلبش را اين طور گرفتار اندوهي سرد کرده است.

اگر اشلي- ولي از اين فکر هم منصرف شد.
او تقريباً اشلي را هم کشته بود، همان طور که فرانک را کشته بود و اگر اشلي مي دانست که براي به چنگ آوردن فرانک چه دروغي گفته بود،
ديگر هرگز دوستش نمي داشت.
اشلي آدم محترم و شريفي بود، به حقيقت احترام مي گذاشت، پاک و مهربان و درستکار بود.
اگر واقعيت را مي دانست، حتماً درک مي کرد. اوه، بله، درک مي کرد!
ولي ديگر او را دوست نمي داشت.
اشلي، مظهر توانايي هاي اسکارلت بود، عشق او بود، اگر از او دوري مي کرد،
چه مي شد؟ ديگر چطور مي توانست به زندگي ادامه دهد؟
ولي اگر مي توانست سر بر شانه هايش بگذارد و بگريد و آن بار سنگين را از قلب گناهکارش بردارد،
چه آرامشي به او دست مي داد! آن خانه خاموش، که حس سنگيني مرگ در آن پرواز مي کرد و تنهايي هراس انگيز او را بيشتر نشان مي داد ديگر برايش قابل تحمل نبود،
نمي توانست بيشتر از اين تنها باشد و اين خاموشي و سنگيني را، اين طور سهمگين و دل آزار احساس کند و دم بر نياورد. برخاست،
با احتياط به سمت در رفت و تا نصفه بست.
گنجه لباس را گشود و از اعماق آن بطري براندي را که به »بطري غش« عمه پيتي معروف بود بيرون کشيد.
خودش آن را در اين مکان پنهان کرده بود.
بطري را جلوي نور گرفت. نيمه پر بود.
تعجب کرد، يعني از ديشب تا به حال نصف آن را خورده بود؟
مقدار زيادي از آن مايع آتشين را در ليوان آب ريخت و سر کشيد. بايد قبل از فرا رسيدن صبح آن را از آب پر کند و سر جايش بگذارد.
مامي دنبال اين بطري مي گشت.
قبل از تشييع جنازه، مردان حاضر در مراسم، مايل بودند جرعه اي براندي بنوشند، و حاال فضاي آشپزخانه، ابري و پر رعد و برق بود و نگاه هاي پر از سوء ظن بين مامي، کوکي و پيتر رد و بدل مي شد. براندي شادي آتشيني به جانش ريخت.
واقعاً که چيزي مثل آن پيدا نمي شد.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

17 Nov, 02:45


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

شاهنامه فردوسی

نامه نوشیروان به پسر قیصر و پاسخ او
به کسری خبر رسید که قیصر مرد و تاج‌وتخت را به پسرش سپرد .

کسری ناراحت شد و پیکی را با نامه نزد قیصر جدید فرستاد و در نامه گفت :
خداوند عمر تو را طولانی کند .

هر موجودی پایانش مرگ است و این دنیا فانی است که ما از آن گذر می‌کنیم چه قیصر چه خاقان وقتی زمانش سر برسد می‌میرد .
شنیدم که جانشین پدر شدی .
از اسب و سلاح و سپاه و گنج هرچه لازم داری از ما بخواه .
پیک نزد قیصر رفت و پیام را داد. قیصر که خام و بی‌تجربه بود رفتار خوبی با فرستاده نکرد و یک هفته او را معطل نمود و بعد او را به حضور پذیرفت و
گفت : من فرمان‌بردار کسری نمی‌شوم . او دشمن من است اما تو فعلاً نزد کسری به‌خوبی سخن بگو تا به نیت من پی نبرد .
فرستاده خلعت و هدایا را داد و نزد کسری رفت و حقیقت را به کسری گفت . کسری خشمگین شد و آماده نبرد با قیصر جدید روم شد . به قیصر خبر رسید که لشکر خشمگین ایران به‌سوی روم روانند . رومی‌ها هم تدارک جنگ سختی را دیدند و سپاهی آماده کردند و حصار دژ سقیلا را درست کردند .

جنگ سختی درگرفت و در عرض دو هفته سی هزار رومی را به اسارت گرفتند . جنگ همچنان ادامه داشت که درم برای تهیه سوروسات جنگ کم آوردند .
شاه به بوذرجمهر گفت که عده‌ای را بفرستد تا پول و تجهیزات بیاورند اما بوذرجمهر گفت : راه دراز است و فرصت کم است بنابراین بهتر است که از بازرگانان و دهقانان محلی پول قرض کنیم و بعد به آن‌ها بدهیم .
پس کسی را فرستادند تا از مردم وام بگیرد .
کفش گری گفت : من تمام مخارج جنگ را به عهده می‌گیرم و در عوض پسرم را به فرهنگیان بسپرید تا علم بیاموزد . پول را نزد شاه آوردند و داستان کفش گر را بازگو کردند .
شاه خدا را سپاس گفت که در سرزمین من یک کفش گر این‌چنین ثروتمند است اما پولش را پس بدهید که فرزند کفش گر لایق دبیری دربار نیست .
شب‌هنگام فرستاده‌ای از سوی قیصر به نزد شاه آمد و به همراهش چهل فیلسوف رومی بود و با هرکدام سی هزار دینار آورده بود .
فرستاده گفت : ای شاه، قیصر جوان و خام است و پدرش مرده است و بی‌خبر از اصول جهان داری است . ما همه خراج‌گزار تو هستیم و روم و ایران همه از آن توست . اگر جوانی نارسیده سخنی بیهوده گفت شاه نباید از او کینه به دل بگیرد . باج روم را مانند سابق برایتان می‌فرستیم . نوشیروان خندید و گفت : اگر خرد ندارد باید زبانش را از حلقومش درآوریم و روم را با خاک یکسان کنیم . فرستادگان به چاپلوسی پرداختند و گفتند : ای شاه گذشته را فراموش کن. به خاطر ناراحتی و رنجی که شاه برده است ما ده چرم گاو دینار آوردیم . بدین‌سان پیمان آتش‌بس بسته شد و شاه به‌سوی تیسفون رفت.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

17 Nov, 02:45


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂 کتاب :سهم من
 نوشته «پرينوش صنيعي

🔴 ننه جون خدابيامرز هم از اينکه من هنوز مدرسه مي رفتم خيلي دلخور بود،
مرتب به خانم جون سرکوفت مي زد که:
-دخترت هيچ هنري نداره،
وقتي بره خونه ي شوهر،سر ماه برش مي گردونن.
به آقاجون مي گفت: -چيه هي خرج اين دختر مي کني،دخترکه فايده نداره؛مال مردمه،
اين همه زحمت مي کشي خرج مي کني،آخر سر هم بايد يه عالمه روش بذاري وبدي بره.

احمد با اينکه ديگه نزديک بيست سالش بود،هيچ کار درست وحسابي نمي کرد.

مثلا" شاگرد مغازه ي دايي اسدالله بود
ولي هميشه تو خيابونا پرسه مي زد،
مثل داداش محمود نبود که تو حجره بشينه و به قول آقا مظفر بشه روش حساب کرد.
آقاجون مي گفت:اصلا"مغازه ي آقا مطفرو محمود مي چرخونه.با اينکه همش دو سال از احمد بزرگتر بود،
خيلي با خدا بود،نماز روزه اش ترک نمي شد،همه فکر مي کردن ده سال از احمد بزرگتره،
خانم جون خيلي دلش مي خواس دختر خاله ام،احترام ساداتو براش بگيره،
مي گفت سيد اولاد پيغمبره،ولي من مي دونستم داداش از محبوبه دختر عمه ام خوشش مي آد،
هروقت محبوبه مي اومد خونه ي ما رنگ وروي داداش محمود تغيير مي کرد،
سرخ وسفيد مي شد به تته پته مي افتاد.

يواشکي يک گوشه واميستاد و به محبوبه نگاه مي کرد،مخصوصا" وقتي چادر نمازش مي افتاد،محبوبه هم که قربونش برم اينقدر بازيگوش بود و هره و کره مي کرد که يادش مي رفت حجابشو نگه داره.
وقتي هم که ننه جون دعواش مي کرد که خجالت بکش مرد نامحرم اينجاس،مي گفت:
-ول کن ننه جون،اينها مثل برادرامن!
وباز غش غش مي خنديد.
من متوجه بودم که هميشه بعد از رفتن محبوبه داداش محمود دو ساعت مي نشست سر نماز و بعد هي مي گفت:
استغفرالله! استغفرالله!
لابد توي فکرش يه گناهي مي کرد،خدا خودش بهتر مي دونه.
براي تهرون اومدن مدتها توي خونه ي ما جنگ و جدال وبحث بود.

.تنها چيزي که همه با آن موافق بودن شوهر دادن و خلاصي از شر من بود.
انگار تمام تهرون منتظر بودن که من بيام و اونا منو از راه به در کنن.
هرروز مي رفتم حرم حضرت معصومه و قسمش مي دادم که کاري کنه تا منو هم با خودشون ببرن وبذارن که مدرسه برم.

با گريه مي گفتم که کاش منم پسر بودم،يا مثل زري حناق مي گرفتم و مي مردم.
زري سه سال از من بزرگتر بود،در هشت سالگي ديفتري گرفت ومرد.

الحمدالله دعاهام گيرا شد ودر اون مدت هيچ احدالناسي به عنوان خواستگار در خونه ي ما رو نزد.
کم کم آقاجون کاراشو سر و سامون داد،عمو عباس هم خونه اي طرفهاي خيابون گرگان برامون اجاره کرد،که بعدها همون رو خريديم،
همه مونده بودن معطل من،خانم جون هرجا که مي رفت و به نظرش آدم حسابي مي آمد مي گفت:
-معصوم هم وقت شوهر کردنشه.
ومن از خجالت و حرص سرخ مي شدم. ولي حضرت،قربونش برم،هوامو داشت هيچکس نيامد که نيامد.
بالاخره نمي دونم چطوري به گوش يکي از خواستگاراي سابق که يک بار ازدواج کرده و زنشو طلاق داده بود،
رسوندن که دوباره پا پيش بذار.وضع ماليش خوب بود،تقريبا" هم جوون بود،
ولي کسي نمي دونست که چرا بعد از چند ماه زنش وطلاق داده،قيافه اش از نظر من خيلي بداخلاق و ترسناک بود.

وقتي فهميدم قراره چه بلايي سرم بياد رودرواستي را کنار گذاشتم،خودمو انداختم روي پاهاي آقاجون به اندازه ي يک طشت اشک ريختم تا قبول کرد منو هم با خودشون به تهرون ببرند

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 18:45


🌼ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🌼

بارالها ،
چشم امید ما به رحمت توست وگرنه می دانیم که بدون عطوفت تو ، ما هیچیم و چیزی برای ارائه نداریم پس به کرمت مارا دریاب

پروردگارا
تو از هر آنچه در ضمیر ما می گذرد آگاهی و هیچ امری از امور دنیا و آخرتمان بر تو پنهان نیست و نیازی به گفتن حوائج نیست و خود می دانی که امید داریم به حسن عاقبت به حکم تقدیر

خدای مهربان
اگر تو مارا از رزق بی کرانت محروم کنی چه قدرتی می تواند به ما روزی دهد ؟🍂

خدایا
اگر تو مارا خوار گردانی که تواند مارا یاری کند ؟

بارپروردگار
به خودت پناه می بریم از غضب و خشمت و از کید دشمنانت 🌸

خداوندگارا
اگر  لایق رحمتت نیستبم تو لایقی که بر ما از دریای بی پایان فضل و کرمت ، جود و ببخشش کنی پس مارا محروم مگردان
آمین یا رب العالمین
شبتون بخیر دوستان عزیز
ابراهیم سیاح


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 18:07


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


مهمانم کن به سایه ای کوتاه در درگاه خانه ات ،ای دوست
من باز خواهم رفت ،تردید کن !
اینجا بست ،نخواهم نشست
اینجا لنگر نخواهم انداخت ،
حتی اگر بزرگترین بندر دنیا در کنار بزرگترین اقیانوس جهان باشد
من نشکسته ام ،فقط خسته ام ای دوست !
من ترک نشاط نکرده ام ،فقط قدری افسرده ام ای دوست!

چه خاصیت که روی غم پرهایی رنگین بکشیم تا نشاطی بزک کرده به دیگران تحویل بدهیم ؟

چه خاصیت که ترس را انکار کنیم تا شهامتی کاذب وریاکارانه به دیگران نشان بدهیم ؟

نشاط نداشتن غم نیست.
غم داشن و با قدرتی غریب غم را پس زدن
و مهارکردن است .
شجاعت نترسیدن نیست.
ترسیدن است و بر ترس خویش آگاهانه غلبه کردن..

#ابوالمشاغل
#نادر_ابراهیمی


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 18:06


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


—نترس مرد، نترس! خواستن با بُزدلی کنار نمی‌آید .
برو ،جام را بی‌پروا به دستش بده و از او بخواه که با تو زندگی کند.
—اگر نپذیرد ؟
—با خواهنده یی چون تو ،اگر نخواهد که زندگی کند ،تنها چرایی اش در این است که شایسته ی تو نیست ؛رهایش کُن!

عشقِ صادقانه به زن، فاصله‌یی با عشق به وطن ندارد—
گرچه عشقِ نخستین حادثه است و دومین ضَرورت .
عشقِ به زن ،عشقِ به رویش است؛عشق به رویش؛ عشقِ به خاک .
و عشقِ به خاک ،عشق به مردمی ست که در خاک زندگی می کنند ؛
در وَطن.

#یک_عاشقانه_ی_آرام
#نادر_ابراهیمی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 18:02



🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞
ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش..

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ

می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم.. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:

همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!

ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:

تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟

گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟

با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر

زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟

جواب دادم: نه !

ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 17:54


قصه های شرمین نادری

آزارش به مورچه هم نمی رسید ، این را پدرمی گوید وبعد اضافه می کند :نمی دانم چی شد که زهره را کشت .
ظهرتابستان دهسالگی است ، من با پدر توی محله قدیمی شان قدم می زنم ، یواشکی ،دورازچشم مادر آمده ایم دم در خانه زهره ، پدرپنجره شان را نشان می دهد و می گوید : چشمش سبز بود، نصف پسرهای محل عاشقش بودند .
دلم می خواهد بپرسم تو هم بودی ، عاشق همان زهره که چشمش سبز بود ؟ اما دلم نمی آید ،آدم توی دهسالگی هم می شود که حواسش به دل بقیه باشد ، سرم را بلند می کنم و پنجره خانه زهره را نگاه می کنم، می پرسم :چی شد که این طور شد ؟
پدر دستش را بالا می برد و می گذارد روی سرش ، نمی داند به یک دختر دهساله باید چطور توضیح داد که گاهی دونفر عاشق هم می شوند ،همدیگر را دوست دارند ،برای هم می میرند امابعد پای حسادت وسط می آید و شروع می کنند به آزار هم . نمی داند چطور تعریف کند و بگوید که این آزار حتی از عشق به عشق نزدیک تر است ، فقط دستش را می کشد روی صورتش و می گوید :بزرگ می شوی و می فهمی . من اما همان وقت هم می فهمم ، عاشق پاورقی های مجله های عهد بوق مادر بزرگم وخبر دارم که عاشق یک چاقوی گنده نقره ای را تا دسته فرو کرده توی دل زهره .
تیترش را حتی همان وقت هم یادم نمی آید اما یادم هست که از قول یک رهگذری نوشته اند ؛ زهره طفلک خم شده ، روی دو زانو افتاده و گریه کرده و مرده . عاشق راهم یادم نمی آید چه کار کرده ، شاید فرار کرده ، شاید هم افتاده به پای معشوق گریه کرده و گفته زهره نرو و بعد همان جا مرده .
می پرسم :عاشق مرده ؟ نه ؟ پدر می گوید :ها ، مرده، بعد می گوید: گرفته بودنش وهمه بچه های محل را بازخواست می کردند که چرا فلانی دیوانه شد ، یکی گفته حسادت کرده ، یکی گفته یک عاشق بهتری برای زهره پیدا شده ، یکی هم گفته که نمیدانم .
من می گویم :این آخری تو بودی پدر؟ پدر می خندد ،می گوید :نه من سن و سالی نداشتم ،کسی از ما سوالی نکرد .
می گویم :اگر سوال می کرد چی ؟ می گوید :می گفتم زن ها یک دفعه دیوانه می شوند ، آدم را می گذارند و می روند .
بعد انگارپدرتازه یادش می آید که من دهساله ام ،که این چیزها برایم زود است ، که شاید یک روزی خودم هم یکی را بگذارم و بروم ،پس دوباره می گوید :بزرگ می شوی و می فهمی .من همان موقع هم می فهمم ، تا بیخ دندانم از تصورعشق تیر می کشد ، می دانم اگر پدر خواهرم را کمی بیشتر از من دوست بدارد می گذارم و می روم ، اگر مادر برای خواهر کوچکه همان آوازی را بخواند که برای من خوانده ، بقچه ام را می پیچم و می روم خانه مادر بزرگم ، تحمل درد عشق حتی در دهسالگی هم سخت است ،برای همین است که گوشه چشمم اشک جمع می شود . پدر می گوید: برویم ، به مادرت نگو ،من سرم را تکان می دهم ، بعد می پرسم :عاشق چرا مرد ؟ این را که می پرسم پدر دستم را گرفته و توی چشمم نگاه می کند ، می خواهم از جوب بپرم و نمی توانم ، می گوید : ما فقط فوتبال بازی می کردیم من نمی شناختمش .
می گویم : آخرش چی شد ؟
می گوید : بردنش زندان،نرسیده اعتراف کرد ،گفت دختره را کشته ،برایش اعدام بریدند و گریه می کرد و می گفت اعدامم کنید. می گویم : کشتنش ؟
پدر توی چشمم نگاه می کند ،شاید می خواهد مطمئن شود که زنی که درمن دارد برگ می دهد ،این قدر قوی هست که از قصه به این تلخی جان سالم به در ببرد . می گوید : مادر زهره رضایت داد ،گفت زهره من عاشق تو بود ، هیچ کس توی زندگیش نبود ، اشتباه کردی .بعد دست من را می گیرد و می آورد این طرف جوب و می رود سمت ماشین ،پژوی سفید گنده کنار خیابان مثل گربه ای بزرگ منتظرمان است ، من جیغ می زنم :پدر پس چرا مرد ؟
پدر برمی گردد سمت پژو ،رو به شیشه و پشت به من می ایستد ،می گوید : خودش را حلق آویز کرد ،وقتی آمد خانه ، خودش را نبخشیده بود ، حسادت این طوری است ، چاقو را که فرو می بری توی دل معشوق انگار خودت را کشتی .
دهساله ام ،توی گلویم چیزی می سوزد ، کنار دیوار آجری خانه، انگار شبح پسرجوانی می دود و توپ کوچکش را شوت می کند ، بعدمی گوید :زهره جان من به خاطر تو مردم ، زهره هم با چشم های سبزش ازپنجره بالایی نگاهمان می کند ،بعد سرش را بیرون می آورد و های های گریه می کند ، باران ریزی می بارد روی سرمان ، از اشک زهره ، پدر از لابه لای ابرها ستاره ای را نشانم می دهد، می گوید: اسمش زهره است ، ستاره شده ، هر وقت حسادت کردی نگاهش کن ، ببین که آدم چقدر دور می شود از زمین .
من یک عمر چشم می دوزم به زهره ، هربار که توی گلویم بغض می دود ،هربار که دیوانه می شوم ، بعد چاقو را برمی دارم و همه قصه هایم را ریز ریز می برم .

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 15:42


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞
✌️

نبخشیدن باعث
کوچک شدن افق نگاهت
و پرشدن فضای ذهنت
از چیزهایی می شود که هیچ نیازی به آنها نداری
می بخشی چون
به اندازه کافی قوی هستی
که درک کنی همه آدم ها ممکن است خطا کنند.
بخشیدن
هدیه ای است که تو به خودت میدهی،
به خاطر بسپار که آدم های ضعیف هرگز نمی توانند ببخشند
بخشیدن خصلت آدم های قوی است
بخشیدن یک اتفاق لحظه ای هم نیست.
فقط قدرتمندها می بخشند،
پس قوی بودن را انتخاب کن.💚


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 15:42


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


💠 موفقیت چیست؟

♻️ آنتونی رابینز می‌گوید ؛ موفقیت یعنی آنطور که دلِ خودتان می‌خواهد زندگی کنید، کاری که خودتان دوستش دارید را انجام دهید، آدمی که خودتان دوستش دارید را دوست بدارید، لباسی که خودتان می‌پسندید را به تن کنید، در راهی که خودتان انتخاب کردید قدم بردارید...

♻️ به تعبیری با تمام تاسف ما بیشتر می‌پسندیم که خوشبخت نباشیم اما دیگران ما را خوشبخت بدانند تا این که خوشبخت باشیم اما دیگران ما را بدبخت بدانند.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 13:03


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نام کتاب :بامداد خمار
به قلم :  فتانه حاج سید جوادی

رحيم لب طاقچه پنجره نشست و سر را ميان دو دست گرفت.
بعد از مدتي با لحني ملايم انگار که با خودش صحبت مي کند گفت:
- نشد يک روز بيايم توي اين خراب شده و داد و فرياد نداشته باشيم.
نشد يک شب سر راحت به بالين بگذاريم. آخر محبوبه، چرا نمي گذاري زندگيمان را بکنيم؟
- من نمي گذارم؟ تو چرا هر روز چشمت دنبال يک نفر است؟
به بهانه کار کردن توي دکان مي ماني و هزار کثافت کاري مي کني؟
آخر بگو من چه عيبي دارم؟ کورم؟ کرم؟
شلم؟ برمي داري خط مي نويسي مي بري مي دهي به اين دختره که شکل جغد است.
- کي گفت من به خط داده ام؟ من به گور پدرم خنديده ام. خودت که ديدي!
به قول خودت شکل جغد است.
خوب، مي آيد دم دکان کرم مي ريزد.
والله، بالله من از برادرهايش حساب مي برم. يکي دو دفعه با آن ها رفته ام عرقخوري.
يک دفعه دختره پيغامي از برادرهايش آورد در دکان. همين. ديگر ول کن نيست. هر دفعه به يک بهانه به در مغازه مي آيد.
حالا تو نمي خواهي ناهار بمانم؟
چشم، ديگر نمي مانم. ببينم باز هم بهانه اي داري؟ آخر من تو را به قول خودت با اين سر و شکل و کمال مي گذارم، دختر بصيرالملک را مي گذارم مي روم دختر يک کيسه دوز سفيداب ساز را بگيرم؟

عقلت کجا رفته؟
پشت دست من داغ که ديگر ظهرها به در دکان بروم.
بابا ما غلط کرديم! توبه کرديم! حالا خوب شد؟ رويم نشد به او بگويم که همه چيز را ديده ام.
ديده ام که خودت دست او را گرفتي و به داخل دکان کشيدي. هنوز مي خواستم زندگي کنم.
حالا او کوتاه آمده بود. حالا که توبه کرده بود. همان بهتر که من هم کوتاه بيايم. آمد و کنارم نشست:
- حالا برايم چاي نمي ريزي؟ چاي ريختم و مقابلش نهادم. دلزده بودم. دستم مي لرزيد.
دستم را گرفت و بوسيد: - ببين با خودت چه مي کني؟ تو دل مرا هم خون مي کني. وقتي مي بينم اين قدر غصه داري، اين قدر خودت را مي خوري، آخر فکر من هم باش. من که از سنگ نيستم.
آن از بچه ام، اين هم از زنم که دارد از دست مي رود
. باز اشکم به ياد پسرم سرازير شد: - مادرت مي گويد مي خواهد زنت بدهد. مي گويد مي خواهم پسرم پشت داشته باشد. مي گويد .... - مادرم غلط مي کند.
من اگر بچه بخواهم از تو مي خواهم، نه بچه هر ننه قمري را. من تو را مي خواهم محبوبه جان. بچه تو را مي خواهم. هنوز اين را نفهميده اي؟ حالا خدا نخواسته از تو بچه داشته باشم؟ به جنگ خدا که نمي شود رفت. من زن بگيرم و تو زجر بکشي؟
نه محبوبه. ديگر اين قدرها هم بي شرف نيستم. با هم مي مانيم. يک لقمه نان داريم با هم مي خوريم.
تا زنده هستيم با هم هستيم. وقتي هم که من مردم تو خلاص مي شوي. از دستم راحت مي شوي. فقط گاهي بيا و يک فاتحه اي براي ما بخوان.
خود را در آغوشش انداختم.
اشک به پهناي صورتم روان بود:
- نگو رحيم. خدا آن روز را نياورد. خدا کند اگر يک روز هم شده من زودتر از تو بميرم. اگر زن مي خواهي حرفي ندارم.
برو بگير.
به ياد بزرگ منشي نيمتاج خانم زن منصور افتادم و تهييج شدم و گفتم:
- اصلا خودم دست و آستين بالا مي زنم و برايت زن مي گيرم. ولي نه از اين زن هاي آشغال.
دختر يک آدم محترم را. يک زن حسابي برايت مي گيرم.
- دست از سرم بردار محبوبه. من زن مي خواهم چه کنم؟ توي همين يکي هم مانده ام. تو و مادرم کارد و پنير هستيد. امانم را بريده ايد.
واي به آن که يک هوو هم اضافه شود. اصلا اين حرف ها را ول کن. يک چاي بريز بخوريم. اين يکي سرد شد.
فشاري که بر روحم وارد مي شد از بين رفت. سبک شدم. دوباره نگاه مهربان او به چشمم افتاد. دوباره لبخند شيطنت آميزش احساساتي را که تصور مي کردم در جسم من مرده، برانگيخت.

اسير جسم خودم بودم.
جوان بودم. خيلي جوان. تازه بيست و يکي دو سال بيشتر نداشتم. اگر چه تجربه درد و رنجي پنجاه ساله را پشت سر گذاشته بودم.
فکر مي کردم با مرگ پسرم من هم مرده ام. مرده اي بودم که با کمال تعجب مي ديم باز نفس مي کشم. راه مي روم. غذا مي خوردم. مي خوابم و بيدار مي شوم.
نمي دانستم تا کي؟ و اين دردناک بود. هرگز به خاطرم هم خطور نمي کرد که يک بار ديگر هوس آغوش شوهرم در سينه ام بيدار شود و شد.


📚کانال کتابخوانی
╭─
📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 09:19


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

🍎همه چیز از درون خودت شروع میشه،
مکالمه های توی سرت آروم آروم واقعیتتو شکل میدن،
مکالمه های ذهنیت رو مثبت کن،
عاشق خودت باش، بهترین رفیق خودت باش

   👈🌟تا زمانی که برای نجات خودت
به بیرون از خودت تکیه کنی
بارها زمین می خوری
این قانون هستی است
که با شکست های مکرر به تو بفهماند
که تو خود به تنهایی پادشاه هستی!

خودت راکشف کن!

   👈🌟این پنج جمله رو هر روز به خودت یادآوری کن!

🔸وقتتو تلف نکن!
🔹خودت باش!
🔸مهربون باش!
🔹انجامش بده!
🔸تسلیم نشو!


   👈🌟صبور باشیم ،
گــــــاهــــی
باید از میـان ِ بدترین
روزهای زندگی عبور کنیم
تا به بهترین‌هایش برسیم .

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 09:11


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


همه‌ی ما روزانه در معرض انرژی منفی دیگران قرار داریم. آیا راهی وجود دارد که بتوانیم انرژی منفی ذیگران را جذب نکنیم.

هم‌دردی چیزی است که تمام انسان‌ها دارند. ما برای این کار انعطاف‌پذیری داریم. وقتی می‌بینید کسی آسیب می‌بیند و آسیب او را تقریبا با جان و تن احساس می‌کنید، هم‌دردی همان نیروی اجتماعی است که به کار می‌افتد.

اما اگر تا به حال در مصاحبت با یک فرد سمی بوده‌ باشید، می‌دانید چگونه این هم‌دردی می‌تواند باعث شود منفی‌نگری آنها در شما رخنه کند. پس چطور مطمئن شویم آدم‌های منفی انرژی‌ شان را برای خودشان نگه می‌دارند؟

1.بی‌خیالِ توقعات شوید.

قرار نیست شما بتوانید همه را راضی کنید، پس به دنبال خوشحال کردن آدم‌های سمی نباشید. منفی‌نگری آنها از ناشادمانی‌ نشات می‌گیرد، و شادمانی فقط می‌تواند از درونِ خودِ آنها به وجود بیاید. اگر سعی کنید آنها را خوشحال کنید، تمام چیزی که اتفاق می‌افتد آن است که انرژی‌تان تا سطح انرژی آنها افت خواهد کرد.

2.منفی بودن را به زندگی‌تان دعوت نکنید.

محیط اطراف‌تان می‌بایست معبدتان باشد، و شما قرار نیست بخواهید اجازه بدهید آدم‌های منفی به آن معبد وارد شوند. البته، بگذارید همان اطراف توقف کنند، ولی هرگز از آنها دعوت نکنید که داخل شوند و در آن‌جا بمانند. آنها به شما یا خانه‌ی شما احترام نخواهند گذاشت.

3. به آنها اهمیت ندهید.

فقط منفی نگری را نادیده بگیرید. اگر به این انرژی‌آشام‌ها اهمیت ندهید، چیزی از شما بیرون نخواهند کشید. و نهایتا آنها و انرژی سمی‌شان آن‌جا را ترک خواهند کرد.

4.فقط مسئول خودتان باشید.!

شاید جهان آدم‌هایی را می‌فرستد تا ما را بیازماید و ببیند ما از چه چیزی ساخته شده‌ایم. وقتی کنار آدم‌هایی هستید که دروغ می‌گویند و شما را می‌آزمایند، احتمال دارد واکنش‌تان تعیین کند که آیا آن آزمون را با موفقیت می‌گذرانید یا نه. شما فقط مسئول خودتان هستید

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 09:10


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

دوستان این موارد رو هر روز رعایت کنید

 1- حداقل روزی 5 دقیقه به خواسته ها و اهداف خود متمرکز شوید

بدن خود را در وضعیت راحتی قرار دهید چشم ها را ببندید و خواسته هایتان را طوری تجسم کنید انگار که از قبل رخ داده اند. 

واقعاً حس این واقعیت را احساس
کنید. 

روز خود را همانطور که دوست دارید باشد ببینید.

 2- از روش هایی که آموخته اید استفاده کنید

دفتر آرزوها، دفتر شکر گزاری، علامت شکرگزاری و عبارات تأکیدی الهام بخش ملموس هستند و میدان انرژی را به طرز مثبتی تغییر می دهند.


 3- دقت کنید هر چند وقت یکبار احساس هایی دارید که هم راستا با هدفتان یا خلق زندگی آینده تان نیستند

هر گاه از این حس آگاه شوید آن را تغییر دهید

افکار و احساسات خود را طوری تغییر دهید که با خواسته تان هماهنگی داشته باشند. 

بر چیزهایی که نشاط آور و فرح بخش هستند متمرکز باشید و انتظارات مثبت داشته باشید.

 4- اهمیت شکرگزاری و قدردانی را در تمام مراحل زندگی به خاطر داشته باشید

روزانه وقتی را بگذارید تا با پروردگارتان و خود واقعیتان اتصال برقرار کنید.

 5- هر روز دست به عمل بزنید که در راستای هدفتان باشد. 

مراقب و آگاه باشید بر اساس ایده های الهام شده عمل کنید.

به حس ها و شعورتان اعتماد کنید.

 6- اعلام کنید که قانون جذب در زندگیتان کار می کند

با مشاهده هر مدرکی از تأثیرش آن را اعلام کنید و خدا را شکر کنید. 

هر چه بیشتر حضور آن را اعلام کنید بیشتر برایتان کار می کند به همین آسانی.

 " ببینید انرژی تان به کجا می خواهد برود. 

به جایی که فکر می کنید باید برود. 

کاری را انجام دهید که حس می کنید درست است. 

نه به این دلیل که با عقل جور درمی آید."  

 با هر ذره ای از وجودتان برآینده ایده آل خود مالکیت داشته باشید. 

تمام اعمالتان باید در راستای هدفی برتر باشد و خلوص نیت داشته باشید. 

زیبایی ها و شگفت انگیزی ها را به زندگی خود جذب خواهید کرد.

شجاع باشید و دست به اعمالی بزنید که از نظر دیگران ریسک است. 

 از رسیدن به آرزوهایی که از دید دیگران محال است ناامید نشوید و بدانید که از هر جهت حمایت می شوید. 

با اعتماد در مسیر خواسته ها و رؤیاهایتان پیش روید. 

 معتقد باشید که نه تنها امکان پذیر بلکه از قبل در جریان وقوع هستند.

 اگر شجاعت شروع کردن را داشته باشید شجاعت موفق شدن را هم دارید

 
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

16 Nov, 09:08



🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


قانون کارما به زبان ساده

✴️آیا تا بحال با خود اندیشیدهاید که چرا زندگی، بازی بومرنگها است؟

در طبیعت قانونی داریم به نام کارما که این قانون، قانون عمل و عکس العمل، 
تابش و بازتابش و علت و معلول است.

✴️قانون کارما می‏گوید: هر عملی واکنشی داشته و همچنین هر واکنشی خود واکنش دیگری به دنبال دارد و این چرخه همیشه تکرار خواهد شد.

✴️قانون کارما میگوید :
👈🏻 شما در هر حال و روزی که باشید، در آسمانها یا در داخل زمین، پشت محکمترین قفل ها و یا بر تخت سلطنت، کارمای اعمال شما دیر یا زود، به شما بازمیگردد. 👉🏻

✳️به زبان دیگر
هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی

هر نیتی که میکنید و یا عملی که انجام می دهید دست به دست چرخیده و همانند آن به خودمان باز می‏گردد.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 17:48


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

الهی در سکوت شب
ذهنمان را آرام کن
و ما را در پناه خودت
به دور از هیاهوی
این جهان بدار
شبمان را با یادت بخیر کن

شبتون بخیر و در پناه خدا



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 17:45



    📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

شما از روز قضاوت الهی حرف زدید. اجازه دهید با احترام به آن بخندم. با قاطعیت منتظر آن روزم، چرا که من چیزی از آن بدتر را شناخته‌ام: «قضاوت بشر را.»

سقوط
آلبر کام
و


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 17:24


در این شب ...میان های و هوی تاریکی
دوست من دلت را بہ همان خدایی
بسپار کہ، یک کہکشان را
معلق نگہ داشتہ تا تو آرام بخوابی ...!!!

امشب هر چی آرزوی خوبه نثار شما

براتون یک دل خوش یک لب خندون

یک زندگی آروم یک خانواده صمیمی و

یک دنیا سلامتی و آرامش آرزومندم

⚪️شب خوش😍


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 17:22


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


زندگی اکنون بیش از حد جدی و خشک است. زن ها به خندیدن نیاز دارند.
شوخ طبعی بهترین راه برای از بین بردن تنش های زندگی است.

اگر مرد شوخ طبعی هستید سعی کنید در زندگی آن را زیاد به کار ببرید اگر هم نیستید سعی کنید چیزی سرگرم کننده برای سهیم شدن با همسرتان پیدا کنید. خنده (بیشتر از عشق) کوتاه ترین فاصله بین قلب هاست!

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 16:08


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 15:21


🍁

به آدما ...
تا حدی تكيه كنيد كه
فـــقط ...
خستگيتون در بره
نه اونقدرى كه ...
جا خالـــي بدن
بيفتين‌ زمــين ...:)

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 15:19


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


فرهنگ چیست؟!

این که وقتی صدای دعوا از خانه‌ی
همسایه آمد ، صدای تلویزیون را کم
نکنیم و گوش‌ها را کنار دیوار نچسبانیم ...

این که خانم یا آقای مسنی اگر دیدیم
که لباس‌های شاد و رنگی پوشیده
پوزخند نزنیم و حق شاد بودن و
زندگی را به تمام آدم‌ها بدهیم ...

این که زن ها و دخترها را فارغ
از جنسیت ، با خود برابر بدانیم ...

اینکه عقاید مخالف را دشمنی
تلقی نکرده و جبهه گیری نکنیم ...

این که در همه حال ، آماده‌ی یاد گرفتن
باشیم و ادعای دانایی نکنیم ...

با فرهنگ بودن سخت نیست ،
کافی‌ست سعی کنیم انسان باشیم ...

فرهنگ ، زیر مجموعه‌ی انسانیت است!

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 15:17


ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

عزیز من!
اگر زاویه ی دید مان،
نسبت به چیزی، یکی نیست،
بگذار یکی نباشد.
بگذار فرق داشته باشیم.
بگذار، در عین وحدت، مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن،
یکی نباشیم.
بخواه که همدیگر را کامل کنیم
نه ناپدید
.

•نادر ابراهیمی•

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 15:17


🌼ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🌼

به یادم هست روزی مصرّانه به تو
می گفتم:
ما هرگز خسته نخواهیم شد...هرگز!

اما مدتی است پی فرصتی می‌ گردم
شیرینم، تا به تو بگویم:
ما نیز، خسته می شویم
و خسته شدن حق ماست!

اینکه خسته می شویم
و از نفس می افتیم و در زانوهایمان دردی حس می کنیم مسأله ای نیست.

مسأله این است که بتوانیم زیر درختی،
کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از تن و روح بتکانیم!

خسته نشدن خلاف طبیعت است
همچنان که خسته ماندن.
دیگر نمی گویم که ما تا زنده ایم خسته نخواهیم شد
بلکه می گویم:
«ما هرگز، خسته نخواهیم ماند...»

نادر_ابراهیمی  یک عاشقانه‌ی آرام.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 15:17


🌼ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🌼

قهر،
زبان استیصال است.
قهر،
پرتاب کدورت‌هاست به ورطه‌ی سکوت موقت.
واین کاری‌ست که به کدورت،
ضخامتی آزارنده میدهد!

قهر،
دو قفله‌کردن دری‌ست که به اجبار،
زمانی بعد،
باید گشوده شود!
و هر چه تعداد قفل ها بیشتر باشد،
و چفت‌و‌بست‌ها محکم‌تر،
در ناگزیر،
با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد!!!

نادر ابراهیمی


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 15:16


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


نکاتی از کتاب بیشعوری
نوشته ی خاویر کلمنته
🛑. بیشعورها در مقابل محبتی که میکنید میگویند مگر من از شما خواستم حتما لازم بوده

🚫. اگر بی‌شعورها عاشق می شوند
فقط به یک دلیل است:
می‌خواهند در هیچ چیز کم نیاورند از جمله عشق.
(آنها تلاش میکنند خود را در همه چیز دانا نشان دهند
مثلاً اگر شما کتاب بخوانید آنها خود را علامه ی کتاب  می‌نامند
اگر شما از ورزش حرف بزنید می‌گویند  من می‌توانستم مدال المپیک دوصد متر را بگیرم ولی وقت نداشتم  و سعی می‌کنند فوری یک تیم ورزشی تشکیل می‌دهند )

بیشعورها ظرفیت عجیبی در توهین به دیگران و بهره برداری از زحمات دیگران دارند .

🚫👈 آنها استاد مصادره و تملک زحمات دیگران هستند
و اگر فردی مانع طمع ورزی آنها شود به بدترین و بی ادبانه ترین روشهای ممکن حمله میکنند
و ابایی ندارند با دروغ های کثیف
حقایق را وارونه کنند .

👈اگر از کوچه ی شما چند بار رد شدند شک نکنید در ذهن‌شان تملک تمام خانه های آن کوچه ترسیم می‌کنند و ابایی ندارند
بگویند گرد خاکی از ردشدن من بر کوچه نشسته پس من مالکیت دارم

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 13:46


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نام کتاب :بامداد خمار
به قلم :  فتانه حاج سید جوادی

- دو ماه ديگر، شب ولادت حضرت فاطمه ( ع ) ، جشن عروسيشان است.
نمي داني چه برو و بيايي است!
مکثي کرد و با ترديد گفت: - تو هم بيا محبوب جان. پرسيدم: - خانم جان گفته بيايم؟
کمي فکر کرد و من من کنان گفت: - نه.
ولي اگر بيايي که بيرونت نمي کنند!
- نه دايه جان. ولم کن.
دست به دلم نگذار. يک شب کلاه کوچک براي پسرم خريده بودم.
خيلي آن را دوست داشت. دائم به سرش بود. نقش هاي هندسي سرخ و سبز و آبي داشت.
هر وقت به زمين مي افتاد، آن را پيش من مي آورد: - ننه فوتش کن. خاکي شده. - بگو خانم جان تا فوتش کنم.
- خوب، خانم جان. حالا فوتش کن. و مادرشوهرم پشت چشم نازک مي کرد.
عمه جان شب کلاه کوچکي را از جعبه چوب شمشاد بيرون آورد و به سودابه نشان داد. اين است.
روي سرش مي گذاشت. با آن صورت گرد تپل مپل به چشم من مثل يک عروسک بود.
دايه گفته بود هفته ي قبل ازعروسي جهاز مي برند. گفته بود شبي که فردايش عروسي است خوانچه مي آورند.
لباس مرتبي به تن پسرم کردم. چادر بر سر افکندم تا به راه بيفتم. مي خواستم با پسرم بايستم و از دور آوردن خوانچه ها را تماشا کنيم.
دلم مي خواست پسرم شکوه و جلال خانه پدربزرگش را ببيند.
مي خواستم به نحوي در سرور و شادي ازدواج خجسته سهيم باشم. مادرشوهرم جلو آمد:
- دم غروبي کجا؟ - براي خجسته خوانچه مي آورند. مي رويم تماشا.
- اگر مي خواستند شما هم تشريف داشته باشيد، دعوتتان مي کردند. نه جانم، نمي شود.
رحيم گفته حق نداري بچه را بيرون ببري. - باشد. خودم تنها مي روم. - باز چه کلکي جور کرده اي؟
مي خواهي بروي برو، ولي جواب رحيم را بايد خودت بدهي. ديدم ارزش ندارد.

ارزش مرافعه ندارد. طاقت کتک خوردن نداشتم. از پا درآمده بودم. لاغر شده بودم.
لباس به تنم زار مي زد. ديگر بس است. به دردسرش نمي ارزد. باز هم در دل تکرار مي کردم خودت کردي محبوبه.
اين غلطي بود که خودت کردي.

سنگ دهان باز کرد و گفت نکن. گفتي مي خواهم. گفتي مي کنم. حالا چشمت کور. بکش.
خواستم به اتاقم برگردم. پسرم طفلک معصوم که به هواي کوچه ذوق مي کرد زير گريه زد. مادرشوهرم گفت: - ننه، برو دم در بازي کن.
مي خواهي بروي خانه آسيد صادق؟ و پسرم از در کوچه بيرون رفت و من، خسته و بيزار به سوي دو اتاقي که دست من بود بازگشتم

📚کانال کتابخوانی
╭─
📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 07:55


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

يك نفر بيايد و تمام كردن را يادمان دهد
نقطه گذاشتن و سرِ خط رفتن را
ما اسطوره هايى از نسلِ رابطه هاى بى سر و ته ايم
كم و بيش همه ى ما،
يك رابطه معلق را تجربه كرديم …
نه دلِ كندن داشتيم نه توانِ ماندن
نه دوستش داشتيم و نه طاقتِ با ديگرى ديدنش را
به خودمان كه آمديم؛
ديديم شيرين ترين لحظه هاى زندگىِ مان را
داديم براىِ آدمى كه بعدترها بى لياقتى اش را ثابت كرد
يك نفر بيايد و الفباىِ تمام كردن را يادمان دهد !

حواستان به داشته های زندگیتان باشد؛
اینکه یک رابطه ی باکیفیتِ عاشقانه را
بخاطر چند رابطه نصفه و نیمه اجتماعی ازدست می دهید
از دست دادنِ کمی نیست !
اینکه یک فرد مناسب وایده آل را با افرادی که اسم رابطه شان هم حتی دوستیِ معمولیست عوض می کنید، تعویضِ ساده ای نیست !
يادتان نرود که چه چیزی را در قبالِ چه از دست می دهید
نکند برای برداشتن چند تکّه سنگ زیبا از روی زمین
الماسِ با ارزشی را که در دست دارید از دست بدهید !
نگاهتان به دستِ خودتان باشد …
به اَلماستان
زمین همیشه پر از تکّه سنگ های بی ارزش است !

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 07:44


تو رفتی و من پشتِ سرت آمدم .
تمامِ خیابان ها را پا به پایت دویدم ،
کوچه هایِ بن بست را با تو ایستادم ،🌸🍂
مقصد هایِ تو را دیدم و مصمم شدم ؛
که چه خوب شد که از جهانِ من رفتی !!!
منی که با دیگران فرق دارم
منی که بی بهانه دست نمی کشم
منی که برایِ پایان هم ، ادامه می دهم !
منی که برای رفتن هم ، می مانم !


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 07:43


   🔶🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔶
    🔹🔹ketabkhanisaiiah🔹🔹

حال ما خوب است ،
خوب ؛
شبیهِ تمامِ بغض هایی که
هنگام واکسن زدن به بازوی نحیفِ
بچگی هایمان قورت دادیم
و سری که چرخاندیم و مشتی که
محکم گرفتیم و چشمی که بستیم
که مثلا یعنی ؛ نمی ترسیم !

شبیهِ زخمِ عمیقِ زانویمان که
زیر شلوار خونین و خاکی مان
پنهان کردیم و لنگ لنگان
و با تمامِ درد ، لبخند گشادی زدیم
و دنبالِ گوشه ی خلوتی برای
جیغ کشیدن گشتیم ...
ما خوبیم ،
همین که بد نیستیم ؛
خوبیم ...
همین که می خندیم ،
راه می رویم و ادامه می دهیم ؛
یعنی خوبیم ،
یعنی خیلی خوب !

نرگس_صرافیان_طوفان

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 03:29


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗


در حضور خارها هم میشود
یک یاس بود . . .
در هیاهوی مترسکها
پر از احساس بود . . .
می شود حتی
برای دیدن پروانه ها . . .
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود . . .
دست در دست پرنده . . .
بال در بال نسیم . .
ساقه های هرز این اندیشه ها را

داس بود . . .
کاش می شد
حرفی از " ای کاش "
ها هرگز نبود . . .
هر چه بود احساس بود و
عشق بود و
یاس بود . . .!

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 03:28


آدم‌های مهربان
درمقابل
خوبیهای یکطرفه‌شان
هرگز
احساس حماقت نمیکنند‌!
چون خوب بودن
برای آنها عادت شده

آدمهای مهربان از سر
احتیاجشان مهربان نیستند

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 03:26


به زندگی گفتم: چرا رو چرخ وفلک تو
بعضیا بالاهستند و بعضيا پايين؟
لبخندی زد وگفت:
ناراحت نباش ميچرخه!

سرگشته چو پرگار
همه عمر دويديم
‌آخر به همان نقطه
كه بوديم رسيدم

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 03:24


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

۱۳ عادت کسانی که دلسوز خودشان هستند

۱.  هر روز جملات مثبت را با خود تکرار می‌کنند
سیستم فعال‌کنندۀ مشبک (RAS) بخشی از مغزمان است که باعث می‌شود کلماتی را که هرروز تکرار می‌کنیم، چه منفی و چه مثبت، به بخشی از هویت‌مان تبدیل شود. بنابراین، وقتی هرروز جمله‌ای مثبت به خودتان می‌گویید، به‌مرورِزمان به بخشی از چیزی که هستید تبدیل می‌شود.
مثلا می‌توانید با برخی از جملات زیر شروع کنید:

_ من باارزش هستم
_ من موفق هستم.
_ مرا دوست دارند.
_ من از هر جهت بی‌نیازم.

۲. خودشان را می‌بخشند
همیشه به یاد داشته باشید که خطاها بخشی از وجود انسان‌اند. با خطاهاست که یاد می‌گیرید، رشد می‌کنید و پیش می‌روید.

۳. با خودشان قرار ملاقات می‌گذارند
اگر فکر می‌کنید در کنار فردی دیگر می‌توانید لحظات خوبی داشته باشید، کاملا در اشتباه هستید. بهترین روش برای اینکه بتوانید با خودتان ارتباط عمیقی برقرار کنید این است که مدتی را تنها بمانید.
اگر عادت کرده‌اید که دائما کنار دیگران باشید، پس بهتر است زمانی را هم برای تنها سپری کردن به خود اختصاص دهید. بله، ممکن است ابتدا به نظر سخت بیاید، اما مطمئن باشید کار درستی انجام می‌دهید.

۴. شکست‌های خود را می‌پذیرند
اگر به‌دنبال تجربه‌های جدید و آزمایش آنها نباشید، هرگز متوجه توانایی‌های‌تان نمی‌شوید. زمانی توماس ادیسون گفت:
«من هرگز شکست نخورده‌ام. درواقع من ۱۰هزار روش را پیدا کرده‌ام که به نتیجه نمی‌رسند.»

دفعۀ بعد که در انجام‌دادنِ کاری شکست خوردید، به‌جای عذاب‌کشیدن، با خودتان مهربان باشید

۵. از خودشان قدردانی می‌کنند
اگر نگرش‌تان به زندگی حاکی از قدردانی باشد، می‌توانید زندگی‌تان را به‌شکلی تغییر دهید که درنهایت شادتر شوید

۶. با افراد مثبت‌اندیش معاشرت می‌کنند
از آنجاکه مردم شبیه کسانی می‌شوند که کنارشان هستند، باید افرادی که می‌خواهید کنارشان باشید را عاقلانه انتخاب کنید.
اگر اطراف‌تان را افرادی پر کنند که شما را ازنظرِ روحی در وضعیت بدی قرار می‌دهند، زندگی‌تان هم در این مسیر قرار می‌گیرد.

۷. خودشان را با دیگران مقایسه نمی‌کنند
وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید، صدای منفی درون‌تان به شما می‌گوید که به اندازۀ کافی لایق نیستید. این صدا فقط این گفت‌وگوی درونی منفی‌تان را تقویت می‌کند که به شما می‌گوید دیگران بهتر از شما هستند اما این گفته هرگز حقیقت ندارد. هرچه بیشتر خود را با دیگران مقایسه کنید، بیشتر هویت‌تان را از دست می‌دهید.

۸. از دنیای دیجیتال درست استفاده می‌کنند
هرازگاهی از رسانه‌های اجتماعی فاصله بگیرید تا فرصتی بیابید و وقت بیشتری برای انجام کارهایی که دوست دارید داشته باشید. این کار باعث می‌شود که دوباره با خودتان ارتباط برقرار کنید.

۹.گفت‌وگوی درونی مثبتی دارند
آیا با خودتان طوری صحبت می‌کنید که انگار با بهترین دوست‌تان حرف می‌زنید؟ اگر پاسخ منفی است، پس زمان آن رسیده تا گفت‌وگوی درونی‌تان را به شکلی که به شما انرژی و نیرو بدهد تغییر دهید.

۱۰. زمانی را به بازی و تفریح اختصاص می‌دهند
به خودتان یادآوری کنید که بد نیست گاهی‌اوقات همه‌چیز را راحت و آسان بگیرید. درواقع، برای خودتان جشن بگیرید. هیچ‌کس به این موضوع که کودکان به‌شدت عاشق بازی هستند توجه نمی‌کند. پس بزرگ‌سالان هم نباید خود را از بازی محروم کنند.
معمولا بازی‌کردن موجب ترشح هورمون اندورفین می‌شود. این مادهٔ شیمیایی حال خوب را به بدن‌تان می‌بخشد و باعث می‌شود که احساس آرامش کنید و برخی از دردهای‌تان تسکین یابد.


۱۱. کارهای جدید را تجربه می‌کنند

۱۲. نه گفتن را خوب بلدند
چند وقت یک‌بار دربرابرِ کارهایی که دوست ندارید انجام دهید «نه» گفته‌اید؟
این کار بیشتر مواقع بسیار سخت است. اگر به‌ندرت «نه» می‌گویید، پس وارد باشگاه افرادی شده‌اید که دیگران را راضی و خشنود نگه‌می‌دارند. درحقیقت، افرادی که دوست دارند دیگران را همیشه راضی نگه‌دارند به این دام می‌افتند. آنها به قیمت ازدست‌دادنِ رفاهِ خود، مدام کارهایی را که دیگران می‌خواهند انجام می‌دهند.
باید به نیاز خود برای داشتن «زمانی برای خود»، اهمیت دهید.

۱۳. آیینِ به خود عشق ورزیدن
اگر زمانی برای تغذیهٔ روح خودتان نداشته باشید، نمی‌توانید به دیگران هم کمکی کنید.
خود را در اولویت قرار دهید. شما لایق آن هستید.

کلام آخر
یادتان باشد که هیچ کار دیگر به اندازۀ توجه به خود اهمیت ندارد.
همان‌طور که کریستوفر جرمر (روان‌شناس) می‌گوید:
«یک لحظه دلسوزِ خود بودن می‌تواند کل روزتان را تغییر دهد. اما دلسوزی دایمی می‌تواند کل زندگی‌تان را تغییر دهد.»

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

04 Nov, 03:22


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


باید خیلی قوی باشیم...🌸
هنوز خیلی از کارها مونده که نکردیم
خیلی ذوق ها مونده که نداشتیم
خیلی قهقهه ها مونده که نزدیم
باید خیلی امید داشته باشیم به اینکه خزون زندگی تموم میشه و تو بهار باز جوونه میزنیم و رشد میکنیم...🌸

امید داشته باش... میدونم بعضی وقتا سخته ولی بهت قول میدم همه چی درست میشه🌸

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 19:27


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

دلتنگ ها
بهتر می دانند
که خواب یک نیاز نیست
تنها
یک بهانه است !
تا آدمی
به شب پناه ببرد


شبتون آروم و رویایی


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 18:32


  🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

خدایا...... به امید آمده ام ، خانه خرابم نکنی..
همه کردند جوابم، تو جوابم نکنی..

بارها آمده ام ، باز مرا بخشیدی..
با کلام " برو " ، این بار خطابم نکنی..

به گمان دگران ، بنده ی خوبی هستم..
پیش چشم همه عاری ز نقابم نکنی..

گر قرار است بسوزم، بزن آتش اما..
در بر  مردم با  عذابت
خرابم نکنی


پروردگارا ...

مرا بینشی عطا فرما تا تو را بشناسمـ
و دانشی عطا فرما تا خود را بشناسمـ
مرا صحتی عطا فرما تا از کار لذت ببرمـ
و ثروتی عطا فرما تا محتاج نباشمـ
مرا نیرویی عطا فرما تا در نبرد زندگی فائق شومـ
و همتی عطا فرما تا گناه نکنمـ
مرا صبری عطا فرما تا سختی‌ها را تحمل
و طبعی عطا فرما که با مردم بسازمـ
مرا بزرگواری عطا فرما که با دشمنم مدارا کنمـ
و بینشی عطا فرما تا زیبایی‌های جهان را ببینمـ

مرا عشقی عطا فرما تا تو و همه را دوست بدارمـ
و سعادتی عطا فرما تا خدمتگذار دیگران باشمـ
مرا ایمانی عطا فرما تا اوامرت را اطاعت کنمـ
و امیدی عطا فرما تا از ترس و اضطراب برکنار باشمـ
مرا عقلی عطا فرما تا از خود نگویمـ
و معنویتی عطا فرما تا زندگی برایمـ معنای لذت‌بخشی داشته باشد
میگن دعا، دسته جمعیش قشنگه،،،،،
پس:

الهی
هیچ دلی تنگ نباشه
هیچ کسی مریض یا مریضدار نباشه
الهی
هیچ کسی محتاج نباشه
الهی
شفای جسم وروح و فکر، عطاکن
الهی
کسی شرمنده نباشه
الهی
شرف و انسانیت رو سرمبدأ تمام خواسته هایمان قرارده
الهی
ازتکبر و غرور و سوء ظن و نفرت و کینه دورمان کن
الهی
کلاممان به دروغ، آلوده نباشد
الهی
دوستان خوبم همیشه شاد باشند و خوشبخت،،،،،،  
 
آمیــــــــــن یا رب العالمین
#شبتون_بخیر_دوستان_عزیز
#ابراهیم_سیاح

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 18:30


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞



پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان...


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 17:10


🎄ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🎄

در جایی خواندم
افراد خشمگین هرگز به جهنم نمی روند،
زیرا جهنم را با خود حمل می کنند

چقدر این گفته را قبول داری؟
قبول داری هر که گفته
درست گفته است.
می دانی عصبانیت و خشم
چه بر سرت می آورد ضمن آنکه به
لحاظ ترشح برخی هورمونها در خونت
ناراحتی های جسمی برایت ایجاد
می کند حتی ترا در معرض حملات
قلبی و سکته و حداقل سفیدی مو و
چروک پوست صورت! قرار می دهد
بر روانت نیز اثر منفی می گذارد
یا در آن آتش کینه و نفرت و انزجار را
شعله ور نگه می دارد
یا ذهنت را مدام با اندیشه تلافی
کردن و تکرار صحنه های عذاب
دهنده مشغول می دارد
و بدین وسیله جسم و روحت را خسته و فرسوده می کند
و معجزه در حال زندگی کردن را
از تو می گیرد
و ترا به گذشته
و تجربه ناخوشایندی که موجب کدورت و خشم تو شده؛ زنجیر می کند
و تو از آن غافل شده ای
البته این بدان معنا نیست که بر هر
چیزی فقط بخندی
و سرسرکی بگذری نه
ابتدا مواظب باش
به دام کسی یا شرایطی که میخواهد
ترا خشمگین کند نیفتی

دوم همه تقصیرها را به گردن دیگران و شرایط نیندازی

و سوم مودبانه، کنترل شده حتی منطقی!
خشمت و احساس ناراحتی ات را بدون آنکه برایت نقطه ضعفی به حساب آید بروز دهی
اما بعدش آنرا رها کنی تا جهنم را با خود حمل نکنی.
حداقل یکبار امتحان کن هر چند کمی سخت است!

نمی دانم چه کسی هستی و کجاهستی تو دوست عزیزی که این مطلب بنده را میخوانی
ولی بهت میگم
و با اطمینان صد در صد میگم
بدون لکنت زبان و قلم هم میگم
نود درصد آنچیرهایی که
در یک روز تو بخاطرشان عصبانی شدی
روحت را آزردی
دیگران را ناراحت کردی
فقط زاییده ی یک سو تفاهم بودند
نه واقعیت
پس از این بنده  این مطلب را
آویزه ی گوشت کن

هر وقت خواستی برای مطلبی عصبانی بشوی سی ثانیه
از آن محیط خارج شو.

در فضای محازی گوشی اینترنت را قطع کن
بعد سی ثانیه برگرد و به آن موضوع بپرداز. ❤️

     برایتان روحی آرام و جسمی سالم
        همراه با شادمانی آرزو میکنم
          شبانگاه    نهم بهمن ۱۳۹۹
           ارادتمند ابراهیم سیاح

  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 16:51


  🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

اگر بین قلب و ذهنت جنگ و جدالی در گرفت،
فراموش نکن همیشه حق با قلب توست...
چرا که ذهن توسط جامعه بنا می‌شود.
ذهن، حاصل تعلیم و تربیت جامعه است.
جامعه، ساختار ذهن را به میل خودش شکل می‌دهد.
ذهن، هدیه زندگی نیست! “


  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 16:50


  🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

زندگی ذره کاهیست ، که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی ست که خارش کردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار ،
زندگی نیست بجز دیدن یار ،
زندگی نیست بجز عشق ،
بجز حرف محبت به کسی ،
ورنه هر خار و خسی ،
زندگی کرده بسی ،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ،
دو سه تا کوچه و پس کوچه و
اندازه ی یک عمر بیابان دارد .
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم ؟!

“ سهراب سپهری “


  📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 15:38


تنها کلمه ای که می‌تواند تمام دردهای انسان را یکجا تسکین دهد
همین کلمه است🌸🍂
او با شماست و همه چیز را می‌بیند.
تمام اشک ها، سختی ها، تحمل کردن‌ها و صبوری هایت را می‌بیند
و روزی برایت تمام تلخی ها را جبران می‌کند. و کامت را به اندازه بزرگی خودش شیرین می‌کند. 🌸🍂
صبور باش
و فراموش نکن
او همین جاست کنار تو
سکوت می‌کند تا درد تو را بزرگ کند و رشد دهد 🌸🍂
اما به این معنی نیست که تو را فراموش کرده و نمی‌بیند.
شک نکن در اوج سختی هم در آغوش اوهستی



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 15:03


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نام کتاب :بامداد خمار
به قلم :  فتانه حاج سید جوادی

آخر شهريور بود ولي هوا هنوز گرم بود. با اين حال من مي لرزيدم. سردم بود.
درها را بستند. لحاف رويم انداختند. خوابيدم. بيدار شدم. شب بود.
بالاي سرم رفت و آمد بود. درد داشتم.
يک نفر دستم را گرفته بود. در سرم درد داشتم. در شکمم درد داشتم.
ولي ديگر چندان شديد نبود. با هر حرکت لخته اي خون از من مي رفت.
چيزهايي به خوردم مي دادند.
کهنه ها را عوض مي کردند. عرق از پيشاني ام پاک مي کردند.
صبح شد. ناليدم: - پشت دري ها را ببنديد. مي خواستم اتاق تاريک باشد.

ديگر نمي فهميدم کي شب مي شود و کي روز. ولي دردم اندک اندک فروکش مي کرد.
ديگر سردم نبود. ديگر ناله نمي کردم.
از خواب بيدار شدم. چه آفتاب خوبي بود. گرسنه بودم. مادرشوهرم برايم کاچي آورد. رنگ به چهره نداشت.

لاغر شده بود. چشمانش از فرط بي خوابي سرخ بود. توانستم بنشينم و به پشتي تکيه بدهم. با ضعف پرسيدم:
- امروز چند شنبه است؟ - شنبه.
- من اين همه خوابيده بودم. - شانس آوردي که زنده ماندي. خدا مي داند چند تا حکيم بالاي سرت آمد. بيچاره رحيم.
پدرش درآمد.
چهار شب آزگار نه او مژه زده نه من.
خدايي بود که زنده ماندي.
با آرامش خاطر سرم را به پشتي تکيه دادم و از خوشي لبخند زدم.
رحيم آمد. وقتي فهميد که حالم بهتر شده، قدم به اتاق نگذاشت. چه قدر خوشحال بودم.
به سرعت بهبود مي يافتم. روزها پسرم کنارم مي آمد و من شاد و سرحال با او بازي مي کردم. شب ها رحيم مي آمد.
در اتاق تالار مي نشست. شام را به اتفاق مادرش در همان جا مي خورد.
مادرش غذاي مرا مي آورد.
رحيم در همان تالار مي خوابيد.
چه قدر خوشحال بودم.
حالم رو به بهبود بود. يک ماه گذشت.
راه افتادم. ولي دايه نيامده بود.
اندک اندک نگران مي شدم.
رحيم از در اتاق وارد شد. بي هيچ خوش و بشي در چشمانم نگاه کرد.

مانند کوه آتش فشان آماده انفجار بود. اين را از نگاهش فهميدم.
گفت: - من پول لازم دارم. - اين ماه دايه هنوز نيامده. پول ندارم. - گفتم من پول لازم دارم. پول ها را چه کار کردي؟
- خرج کردم.
- خرج آدم کشي؟ رفتي بچه مرا انداختي؟
تمام دار و ندارت را به کي دادي؟
بگو پيش کي رفته بودي؟
ديدم الان است که کار بالا بگيرد.
سرم را با بي حوصلگي برگرداندم و لب پنجره نشستم.
- هر چه پول داشتم، زير چراغ لاله گذاشته ام. بردار و برو.
بدون يک کلام حرف، لاله را از جاي خود بلند کرد. پول را برداشت و لاله را به جاي خود گذاشت و رفت.

مثل مرغ سرکنده بودم. شب و روز انگشت ندامت به دندان مي گزيدم.
روزي نبود که به خود نگويم:
- عجب غلطي کردي محبوبه.
کم کم نگران مي شدم.

📚کانال کتابخوانی
╭─
📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 12:51


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

ولی اگه از آدمی که هستید ناراضی‌اید،
اشکالی نداره.
همیشه همه چیز تقصیر شما نیست.

گاهی وقتا تقصیر خانواده‌ایه که پشتتون نبوده و ترسو بار اومدید،
گاهی تقصیر دوستیه که بهش اعتماد داشتید ولی اعتمادتون رو شکسته، تقصیر جامعه‌ایه که شمارو به تمسخر گرفته و باعث شده تبدیل به کسی بشید که الان هستید. پس همیشه شما مقصر نیستید!

اما نمیگم که باید تسلیم شید...
مقصر نیستید ولی تلاش کنید برای تبدیل شدن به کسی که دوست دارید.

حالا که عاقل و بالغید و میدونید که از کدوم ویژگی های خودتون ناراضی‌اید، سعی کنید تغییرش بدید و بهترش کنید.همین....

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 12:49


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


تقصیر کسی نیست.
روزگار نکبتی شده، آنقدر که آدم دلش می‌خواهد مدام به خاطره‌هایش چنگ بیندازد و آن جاها دنبال چیزی بگردد؛

یاد بچگی‌ها و سایه‌‌ی بعد از ظهر و توت‌های کال روی آجرِ فرش،
صدای نامفهوم دوره گردها، انگار خواب بوده و حسرتش حالا به بزرگی یک حشره‌ی‌ چسبنده روی سینه آدم می‌ماند.

عباس معروفی
دریاروندگانِ جزیره‌ی آبی‌تر


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 12:47


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر(» هرگز) دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک از او منغص(» آزرده خاطر) بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود. ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایت(» نهایت) لطف و کرم باشد.
بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد به گوشه‌ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت(» سختی) غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.

ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف(» مکانی بین بهشت و جهنم)
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است



فرق است میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 09:49


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

رُک بودن یا بیشعـــــوری!!؟؟

یکبار برای همیشه فرق این دو تا رو بدونیم و به حریم شخصیِ همدیگه احترام بذاریم...


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 09:48


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗


🔹 زوج جوان به محل جدیدی نقل مکان کردند. صبح روز بعد، هنگامی که داشتند صبحانه می خوردند از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند كه لباس هایی را شسته و روی بند پهن می کند. زن گفت: ببین! لباسها را خوب نشسته است... شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست!
شوهر ساکت ماند و چیزی نگفت. مدتی گذشت و هر بار که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد، این گفتگوی تكراری اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه می گفت...


🔹 یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر می رسید، شگفت زده شد و به شوهرش گفت: نگاه کن!!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید.

👈 شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم!

#قضاوت_نکنیم..!


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 07:41


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


🌸 دائم واژه ای امیدوارکننده به دیگران اهدا کنید
نه تنها احساس بهتری خواهید داشت
بلکه شخصیت مثبت خود را نیز قوام بیشتری خواهید بخشید.
ساکت نشستن را تمرین کنید.
به ندای درونتان گوش کنید
یاد بگیرید که احساساتتان را تخلیه کنید.
هرگز احساسات‌تان را سرکوب نکنید و به درون نریزید. اندوه‌های خود را با آدمی قابل اطمینان مطرح کنید.
به خاطر داشته باشید که احساساتی که بیان شده اند
دیگر به همان اندازه گذشته ناخوشایند نیستند.
به خواسته قلبی تان بچسبید
اما چگونگی اتفاق افتادن آن را به خداوند بسپارید.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 07:40


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


خودتو سرزنش نکن
حتی قوی ترین افرار هم ممکنِ از سمت کسی که طرد میشن غمگین بشن و سوگواری کنند
حتی پخته ترین افراد هم ممکنِ سر مسئله خیلی کوچیک عصبانی بشن و به سختی خودشون رو مدیریت کنند
حتی با اراده ترین افراد هم ممکنه دچار خطا و لغزش بشن اهمال کاری کنند و ازخودشون ناراضی بشن
حتی آروم ترین افراد هم ممکنه در انجام کارهاشون و برخی موقعیت ها دچار اضطراب بشن و کارکرد درستی نداشته باشن
حتی افراد باعزت نفس بالا هم ممکنه توی یک جمع غریبه خجالت بکشن و کم حرف بزنن
و حتی بااعتماد به نفس ترین افراد هم میشه که دریک سری امور،عملکرد ضعیفی داشته باشند و خرابکاری بکنند
خلاصه که اشکالی نداره گاهی خجالت بکشی، مضطرب بشی‌،غمگین بشی و خشم روتجربه کنی. یادت باشه هیچ وقت به خاطر هیجانات طبیعیت،خودت رو سرزنش نکنی و روی خودت برچسب نزنی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 07:37


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

بگذار کمی هم از انسانهای زمخت
"به ظاهر" بی احساس بگویم؛
شاید سخت باشد ،
ولی محال نیست
فهمیدن مردی که
تمام دردش را پک می زند در دودی که می گوید آرامش می کند،
این سرفه ها را بپای آن پاکت 20 تایی نگذارید!
نه سیگار،
نه خستگی از کار،
نه سنگینی روزهای پر مشغله،
هیچ کدام!!!
یک مرد را "بی توجهی" از پای در می آورد...

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 03:18


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی. باری پدر به کراهت و استحقار در او نظر می‌کرد. پسر به فراست و استبصار بجای آورد(»فهمید) و گفت: ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند. نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر.
الشاة(»گوسفند)ُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ(»مردار بدبو).

اقل(»کوتاه ترین) جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ
لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا

آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه

اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله‌ی خر به

پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران بجان(»از ته دل) برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه(»سیاه و سفید، ابلق) گمان مبر نهالی
باشد که پلنگ خفته باشد



شنیدم که ملک را در آن قرب، دشمنی صعب(»سخت) روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود. گفت:

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند
روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت:

ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغر میان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری



آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی. آهنگ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید. سواران را به گفتن او تهور(»بی باکی و شجاعت) زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید. دریچه بر هم زد. پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت: محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.

کس نیاید به زیر سایه بوم(»جغد)
ور همای(»پرنده خوشبختی) از جهان شود معدوم(»بمیرد)

پدر را از این حال آگهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد. پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه(»سهم) معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

نیم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمی دگر

ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 03:16


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ میتوانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.

او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.
بعضي از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند. روي وجوه منفي تيم هاي كاري متمركز نشويد. با توجه به جنبه هاي مثبت و نقاط قوت، در كاركنان و تيم هاي كاري ايجاد انگيزه كنيد.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

29 Oct, 03:15


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


کسی کاو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی

مده دامن به دستان حسودان
که ایشان می‌کشندت سوی پستی

#مولانای_جان

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 19:14


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

آرزوی امشبم برای تـو

هر آنجا که در زندگی ات
تیرگی است نور قرار گیرد

هر آنجا که غم است
شـادی قرار گیرد.....

هر آنجا که اضطراب است
آرامـش قـرار گیرد.....

به امید فردایی روشن

   شبتان خوش


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 19:13


  🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


بارالها 🦋
از امید به لطف و رحمتِ بی منتهای تو
لحظه‌ای نومید نخواهیم بود
هر چند که لغزش‌های زیادی داشته باشیم چون می‌دانیم که کرم تو از خطاهای ما بسی بزرگ‌تر است .

خدای مهربانم
ذکرت شفادهنده ی روح و جان ،
نام تو آرامش‌بخش تن خاکی ماست
پس یادت را همیشه سرلوحه کارهای‌مان
و نامت را در آشیانه دل‌مان قرار بده ‌.

معبودم
مارا گرفتار آرزوهای طول و درازِ دنیوی
و دچارِ حب دنیا قرار مده
و روحمان را آنچنانی قرار بده که زندانی این تن نباشد و آزاد و رها باشد .

بارالها
من هرگز به تو این گمان را نمی برم
که حاجتی را از تو می‌خواهم
و عمرم را در طلبش فانی کردم را برآورده نسازی .

یگانه معبودا
وجود ما را مایه ی خیر و آرامش هر آن جایی کن که در آن وارد میشویم و وجود مان را از گزند رساندن روحی
یا جسمی به دیگران محفوظ بدار
و هم چنین ما را
از شر انسانهای شرور
از کبِر افراد متکبر
از حسد افراد حسود
و از چشم زخم افراد تنگ نظر محفوظ بدار .

خدایا به عزتت و به جلالت قسمت میدهم
سلامتی و شادابی را قرین زندگی من و دوستانم و تمام انسانهای دنیا قرار بده
و بر تن بیماران لباس عافیت بپوشان .
#شبتون_بخیر_دوستان_عزیز
ابراهیم سیاح

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 17:57


از حرف مردم درس بگیر
ولی هیچ وقت ...
با حرف مردم زندگی نکن !

جوری خوب باش
که اگر کسی ترکت کرد
به خودش ظلم کرده باشد ...!

همیشه با هم سن خودت بگرد
کوچیک تر، کوچیکت میکنه
و بزرگتر تحقیرت ...!

و در آخر
پادشاه جهنم خودت باش
نه کارگر بهشت دیگران ...!

.
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 17:57


عروســک جون فدات شم


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 17:56



📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗
قصه از کجا شروع شد
از گل و باغ و جوونه!! 
از صدای مهربون
و یه سلام عاشقونه
اومدم به مهربونی
که بگم با تو یه رنگم
تا بگم چه نازنینی
تو شکوفه قشنگم

ای سلام عاشقونه
ای عزیز آشیونه!! 
عشقمون کاشکی
همینجوری بمونه…


عشق تو برای قلبم
اولین و آخرینه!
توئی تنها همزبونم
که همیشه نازنینه…
اگه ده سال اگه صد سال
شب و روز با تو باشم
تو واسم هنوز همونی
که برام عزیز ترین
ی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 17:55


اگر آتش می دانست که
سرانجامش خاکستر است
هرگز با اینهمه غرور
زبانه نمی کشید
وقتی عصبانی هستید
مواظب حرف زدنتان باشید
عصبانیت شما فروکش
خواهد کردولی حرفهایتان
درقلب طرفتان جا میماند

.
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 17:54


آدمهای راستگو :

خیلی زود خیلی راحت عاشق میشن؛
خیلی راحت احساسشونا بروز میدن؛
خیلی راحت بهت میگن دوست دارم؛

خیلی دیر دل میکنن؛
خیلی دیر تنهات میزارن؛

اما ؛

وقتی زخمی بشن؛
ساکت میشن؛
خیلی راحت میرن؛
و دیگه هم بر نمی گردند ...




📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 16:53


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

🔴کوهنورد و خدا

کوهنوردی جوان می‌‌خواست به قله‌ ی
بلندی صعود کند.
پس از سال‌ها تمرین و آمادگی ،
سفرش را آغاز کرد.
آنقدر به بالا رفتن ادامه داد
تا این که هوا کاملا تاریک شد.

به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد.
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود
و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند
حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی
از ابر پنهان شده بودند.
کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت،
در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود،
پایش لیز خورد و با سرعت هر چه
تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت
و او در آن لحظات سرشار از هراس،
تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش
را به یاد می‌آورد.
داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ
نزدیک شده است که ناگهان دنباله
طنابی که به دور کمرش حلقه خورده
بود بین شاخه های درختی در شیب
کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش
شد.

در آن لحظات سنگین سکوت،
که هیچ امیدی نداشت
از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !

ندایی از دل آسمان پاسخ داد
از من چه می‌خواهی؟

کوهنورد گفت :
نجاتم بده خدای من!

– آیا به من ایمان داری؟

کوهنورد گفت :
آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام

– پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد.
پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید
از فراز کیلومترها ارتفاع.

گفت: خدایا نمی‌توانم.
– آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم.
نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد
که جسد منجمد شده کوهنوردی
در حالی پیدا شده که طنابی به دور
کمرش حلقه شده بود
و تنها دو متر با زمین فاصله داشت.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 16:52



📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗

گذشته و آینده سارقان زمان هستند. انسان باید گذشته را متبرک کند اما اگر این گذشته ، او را در اسارت نگاه میدارد آن را به فراموشی بسپارد .
" بازیافتن جوانی گمشده ات ، محال است ، اگر به عقب بازگردی ، امروزت را نیز از دست می دهی" .
یادت باشد انسان باید رها در لحظه زندگی کند .

" فلورانس اسکاول شین "


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 16:52


📗کانال کتاب و کتابخوانی 📗


در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یك
مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شكایتی از سوی یكی مشتریان به كمپانی رسید. او اظهار داشته بود كه
هنگام خرید یك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاكید و پیگیریهای مدیریت ارشد كارخانه این مشكل بررسی، و دستور صادر شد كه خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تكرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.
مهندسین نیز دست به كار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه
دادند :
پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایكس بزودی سیستم مذكور
خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه
ایكس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید.
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت كنترل دائمی پشت آن دستگاهها به كار
گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

👌نكته جالب توجه در این بود كه درست همزمان با این ماجرا، مشكلی مشابه نیز در یكی از كارگاههای كوچك تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یك كارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و كم خرج تر حل كرد :

تعبیه یك دستگاه پنكه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد!!!

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 16:21



🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


بزرگترین پیروزی زندگی‌ام این بوده که توانستم با خودم زندگی کنم و کمبودهای خودم و دیگران را بپذیرم. از آنچه دوست دارم باشم خیلی دورم، اما بالاخره به این نتیجه رسیده‌ام که آنقدرها هم بد نیستم.



[...] یک روز را انتخاب کن. تا آنجا که میتوانی ازش لذت ببر. روزها هم مثل آدمها می‌آیند و میروند ... فکر میکنم گذشته کمکم کرده قدر حالا را بدانم و نمی‌خواهم یک لحظه‌اش را به خاطر نگرانی آینده از دست بدهم.

نمی‌گویم برای یک روز زندگی کن؛ این خیلی ماتریالیستی میشود. اما از داشته‌های هر روزت استفاده کن.

من متوجه شده‌ام که خیلی از ما فقط در سطح زندگی می‌کنیم و نمی‌دانیم زنده بودن خودش بزرگترین نعمت است.

✍🏽
#ملیسا_هلسترن
📕 راهنمای دوست داشتنی بودن به روش آدری هپبورن

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 16:21



🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

زندگی شبیه به یک سلف سرویس است!

میگویند "امت فاکس" نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی در اولین سفر خود به آمریکا برای صرف غذا به رستورانی رفت. او در گوشه‌ای به انتظار پیشخدمت نشست، اما کسی به او توجه نمی‌کرد. از همه بدتر افرادی که بعد از او وارد شده بودند همگی مشغول خوردن بودند. پس از چند دقیقه با ناراحتی از مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود پرسید: من ۲۰ دقیقه است که اینجا نشسته‌ام، چرا پیشخدمت به من توجه نمی‌کند؟ درحالی که همه مشغول خوردن هستند و من درانتظار نشسته‌ام؟ مرد پاسخ داد: اینجا "سلف سرویس"است؛ به انتهای رستوران بروید و هرچه می‌خواهید در سینی بگذارید، پول آن را بپردازید و غذایتان را میل کنید. "امت فاکس" بعدها دراین خصوص نوشت: "احساس حماقت می‌کردم؛ وقتی غذا را روی میز گذاشتم ناگهان به ذهنم رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخداد، فرصت، موقعیت، شادی و غم در برابر ما قرار دارد. درحالی که اغلب ما بی‌حرکت روی صندلی خود چسبیده‌ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده‌ایم که او چرا سهم بیشتری دارد! ولی به ذهنمان نمی‌رسد از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است و برداریم !


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 14:56


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نام کتاب :بامداد خمار
به قلم : فتانه حاج سید جوادی

 شب با رحيم و مادرش و پسرم شام خورديم. از شوق نقشه اي که داشتم، اشتهايم باز شده بود و سعي مي کردم خوب غذا بخورم.

مي خواستم فردا جان داشته باشم.
رمق داشته باشم. مادرشوهرم از زير چشم با تعجب مرا مي پاييد.
در عين شوق، وجودم خالي از وحشت نبود. مي ترسيدم.
مي خواستم فردا صبح اختيار حيات و زندگي خود را به دست يک زن عامي که او را نمي شناختم، بسپارم.
دلم براي پسرم مي سوخت. نگاهش که مي کردم، دلم مالش مي رفت.
قلبم از فکر بي مادر شدن او فشرده مي شد. بغض گلويم را مي گرفت.
شايد بيست بار او را در آغوش کشيدم و بوسيدم. دست هايش را. موهايش را.

آن صورت گرد و تپل را که از خاک بازي پوستش خشک شده بود پرسيدم.
- الماس جان، ديگر دست به خاک نزني ها! .... ببين چه قدر دست و صورتت خشکه زده؟
يک وقت خداي نکرده کچلي مي گيري. الماس جان، ديگر با آب حوض بازي نکني ها!
آب را به دست و صورتت نزن مادر، آب حوض کثيف شده لجن بسته. يک وقت خداي نکرده تراخم مي گيري.
انگار به او وصيت مي کردم. مادرشوهرم به طعنه گفت: - آره ننه، هر روز از آب شاهي برايت يک سطل آب مي خرم که با آن طهارت بگيري!
منتظر بود که مثل ترقه از جا بروم. ولي من از کلاهي که مي رفتم بر سر او و پسرش بگذارم، شادامان تر از آن بودم که خشمگين شوم.
به علاوه راستي که حرف با مزه اي زده بود. غش غش خنديدم.
من هم جفت خود او شده بودم.
هنوز پسرم بيدار بود و داشت بازي مي کرد که رويم را به رحيم کردم و گفتم:
- رحيم جان، من خوابم مي آيد. نمي آيي برويم بخوابيم؟ مشغول نوشتن خط بود.
بي توجه جواب داد: - خوب، تو برو بخواب. - بي تو؟ سر بلند کرد و به چشمانم که خمار کرده بودم نگريست و گفت:
- تو که حالت از من به هم مي خورد!
دندان هايش را با لبخندي وقيح به نمايش گذاشت. من هم به زحمت لبخند زدم:
- خوب، ويار همين است ديگر. آدم امروز از يک چيز بدش مي آيد و فردايش همان را مي خواهد.

مادرشوهرم با اشمئزاز سر تکان داد و بچه را با خشونت بغل زد و در حالي که از اتاق بيرون مي رفت گفت: - قباحت دارد به خدا!
اين زن اصلا شرم و حيا سرش نمي شود.
بقچه حمام را بستم. يک دست لباس اضافه برداشتم. مقداري تکه پارچه يک چادر اضافه و هر چه پول که در خانه داشتيم.
حدود شصت هفتاد توماني مي شد.
دايه تازه آمده و ماهيانه را آورده بود.
بقيه آن هم از پس انداز خودم بود.
مدت ها بود که رحيم ديگر پولي براي خرجي به من نمي داد.
گه گاه سري هم به صندوق من مي زد و پول هاي مرا برمي داشت.
اگر اين کار را نمي کرد، من بايد خيلي بيش از اين پول ها پول مي داشتم.

پول را در بقچه ام پنهان کردم. چادر به سر افکندم و به راه افتادم. مادرشوهرم مطابق معمول بر سر راهم سبز شد:
- کجا؟ بر حسب دستور رحيم و بعد از آن دعوا و مرافعه کذايي، من بايد براي خروجم از منزل به او توضيح مي دادم.

- مي روم حمام. با تعجب دست به دندان گزيد: - ا ، چه طور؟! تو که سه روز پيش حمام بودي!
خنده جلفي کردم و با وقاحت پاسخ دادم: - چه طورش را ديگر بايد از رحيم بپرسيد. تقصير من که نيست!
يکه خورد و کنار رفت: - خيلي بي حيا شده اي محبوبه. مثل پرنده اي از قفس بيرون پريدم.
- با او حرف زدي؟ بيا برويم. - صبر کن يک مشتري دارم. بايد راه بيندازم. عجله داشتم.
گفتم: - ولش کن. من پولش را مي دهم. - نه، نمي شود. از اعيان است.
اگر نروم به سراغش، يک کارگر ديگر مي گيرد. فقط چرکش مانده. مي گيرم و مي آيم.
در حمام به انتظار نشستم. خوشحال بودم که مي روم تا از شر بچه او خلاص شوم. رويم را بسته بودم.
ولي تنم مي لرزيد. از آن مي ترسيدم که کسي سر برسد و مرا بشناسد.
حمامي ها مي رفتند و مي آمدند و چپ چپ نگاهم مي کردند. عاقبت رقيه آمد.
پيراهن چيت کهنه و وصله داري به تن داشت و چادر مربوطش را به دور خود پيچيده بود.
گفت: - زود باش برويم. دير شده. - درشکه مي گيريم.

📚کانال کتابخوانی
╭─
📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 02:14


محبت تجارت پایاپای نیست🌸
چرتکه نیندازیم که من چه کردم
و در مقابل تو چہ کردی
بیشمار محبت کنیم
حتی اگر بہ هر دلیلی🍃
کفه ترازوےدیگران سبڪ تر بود


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 02:13


🌼آرزو می‌کنم برایت
🍁لبخندهایِ ناگهانی و بی‌وقفه را
🌼وقتی که دل، عاجز می‌شود
🍁از تکرارِ روزها و شب‌هایِ پُر از بغض...
🌼آرزو مـــی‌کـــنـــم
🍁غــرق در شـادی شـود
🌼آن‌که بخواهد اندوه را
🍁مهمانِ ناخوانده‌ٔ دلت کُند
🌼تا از یاد ببرد دشمنی‌ها و نفرت را...
🍁آرزو مــی‌کــنــم بــرایـت
🌼در پس تمامِ نرسیدن‌ها، نداشتن‌ها
🍁از یاد نبری رویاهایِ قشنگت را
🌼کــه هــر تــمــام شـدنـی
🍁به معنایِ پایانِ زندگی نیست...


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 02:13


بیدار شو
ما به آرزوهایمان🌸🍂
یک رسیدن بدهکاریم
امروز فقط یک قدم در
جهت رسیدن به آرزوهایت
بردار، زندگى را زندگى كن🌸🍂


🧡درودی گرم بر شما مهربان یاران
بامداد تان نیک
آدینه پاییزیتون
به زیبایی رنگ های پاییز 
زندگیتون غرق در شادی و خوشبختی🧡


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 02:11


تا مى آيم بگويم دوستت دارم
دريا مى آيد
رَدِ پاىِ سپيده دم را پاك مى كند.
حافظه ام يارى نمى كند
نمى دانم چرا
نمى دانم از كِى
اما خيلى وقت است
ديگر از تاريكى نمى ترسم.

سيدعلى صالحى


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 02:10


من خودم هستم 
بی‌خود اين آينه را
رو به روی خاطره مگير 
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است 
تنها شبی هفت ساله خوابيدم
و بامدادان هزارساله برخاستم...

#سیدعلی_صالحی


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 02:07


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


قبول نيست ری‌را
بيا قدمهامان را تا يادگاری درخت شماره کنيم
هر که پيشتر از باران به رويای چشمه رسيد
پريچه‌ی بی‌جفت آبها را ببوسد،
برود تا پشتِ بالِ پروانه
هی خواب خدا و سينه‌ريز و ستاره ببيند.

قبول نيست ری‌را!
بيا بی‌خبر به خواب هفت‌سالگی برگرديم،
غصه‌هامان گوشه‌ی گنجه‌ی بی‌کليد،
مشقهامان نوشته،
تقويم تمامِ مدارس در باد،
و عيد ... يعنی هميشه همين فردا!
نه دوش و نه امروز،
تنها باريکه‌ی راهی است که می‌رود ...
می‌رود تا بوسه، تا نُقل و پولکی،
تا سهم گريه از بغض آه،
ها ... ری‌را!
حالا جامه‌هايت را
تا به هفت آب تمام خواهم شُست،
صبح علی‌الطلوع راه خواهيم افتاد
می‌رويم،‌ اما نه دورتر از نرگس و رويای بی‌گذر،
باد اگر آمد
شناسنامه‌هامان برای او،
باران اگر آمد
چشمهامان برای او،
تنها دعا کن کسی لایِ کتابِ کهنه را نگشايد
من از حديث ديو و
دوری از تو می‌ترسم ... ری‌را!

سیدعلی صالحی
نامه‌ها

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

25 Oct, 02:06


یک جای قرآن را نمی فهمم؛

واللیل...
توصیف موی توست
یا چشمت !؟

احسان پرسا
-

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 15:12


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

نام کتاب :بامداد خمار
به قلم : فتانه حاج سید جوادی

صداي پا آمد. دلم فرو ريخت. نه از عشق، از کراهت. از نفرت. رحيم بود.
شاد و شنگول.
انگار نه انگار که اتفاقي رخ داده. از پله ها بالا آمد. رو به روي در ايستاد.
سر و وضعش نو نوار بود. يک جفت کفش تازه به پا داشت و با نهايت حيرت متوجه شدم که پاشنه آن را نخوابانده است.
گفت: - سلام. گفتم: - سلام. يک پايش را روي چهارچوب در گذاشت.
خم شد تا بند کفش هايش را باز کند.

به ملايمت گفتم: - رحيم! سر بلند کرد و لبخند زد. دلزده روي از او برگرداندم
و همان طور که سرم پايين بود و گلدوزي مي کردم پرسيدم:
- تا حالا کجا بودي؟ هر جا که بودي حالا هم برو همان جا.
گفت: - چشم. دوباره بند کفشش را محکم کرد و رفت.
اين دفعه شش ماه نيامد. وقتي که آمد پسرم نزديک به سه سال داشت و ديگر حرفي از کوکب به ميان نيامد.

مي دانستم که صيغه او را پس خوانده است. مي دانستم که از او هم سير شده است. اين دفعه هم شب به خانه رسيد.

مادرش بيدار بود. پسرم بيدار بود و به صورت پدرش نگاه مي کرد. با وقاحت به مادرش گفت:
- نمي خواهي بروي بخوابي؟ مادرش از جا بلند شد.
رحيم گفت: - اين زنگوله را هم ببر. پسرمان را مي گفت. تنها شديم.
دل من مملو از نفرت بود. آمد کنارم نشست: - محبوب جان، هنوز خوشگلي ها ! ..... ساکت بودم.
- صيغه اش را پس خواندم.
دلت خنک شد؟ از ساده لوحي و حماقت او تعجب مي کردم. نمي دانست که هرگز هيچ چيز نمي تواند دل زني را که خيانت ديده خنک کند.
هيچ چيز مگر انتقام. مگر آن که از عهده اش برآيد و بتواند سر آن مرد را به سنگ بکوبد.
اگر ساکت مي ماند، اگر اغماض مي کند، اگر تجاهل مي کند، بنا بر ملاحظاتي است که از ميل به انتقام قوي تر هستند و مهم ترين آن ها وجود فرزند يا فرزنداني است که وابسته به مادر و پروانه وجود او هستند محتاج حمايت او هستند.
با اين همه، يک زن خيانت ديده آتش فشان خاموش خطناکي است که اگر بتواند و فوران کند، خشک و تر را مي سوزاند.
چه بسا خود نيز به آن آتش خاکستر شود. آتشي که از دل برمي آيد. و سراپاي وجود را در کام خود مي کشد.
به من نزديک تر شد و زير گوشم گفت:
« دل مي رود ز دستم، صاحبدلان خدا را. » مي لرزيدم.
از اشمئزاز. از اين که او در آغوش يک زن کثيف بوده. از اين که مرا اين همه ساده تصور کرده بود. که مي خواست بار ديگر از طلسمي استفاده کند که با آن مرا فريفته بود.
از او دلزده بودم. از اين شعر دلزده بودم. از زمين و آسمان دلزده بودم.
دست او را که به سويم دراز کرده بود پس زدم: - ولم کن رحيم.
دست به من نزن. صدايش را بلند کرد: - باز مي خواهي قشقرق راه بيندازي؟ خوب، مرا مي خواستي، حالا برگشته ام ديگر! ابله تر از آن بود که زخم عميق مرا ببيند.
چه قدر دلم مي خواست به او بگويم ديگر تو را نمي خواهم.

📚کانال کتابخوانی
╭─
📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 09:30


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

جلیقه‌ی نجات رو تن ماهی بکنید،
میشه جلیقه مرگ!
تو زندگی برای همه نسخه‌ی یکسان نپیچید
همه مثل هم نیستن..

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 09:28


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

“سمساری داد میزنه
طلا فروش سکوت میکنه!”
اگه دیدید کسی زیاد منم منم میکنه بدونید دقیقا هیچی نیست! هیچی!
کسی که ارزشش بالاست
نیازی به دیده شدن نداره...

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 09:01


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


ادامه بده
حتی اگر هیچ‌کس حواسش به زانوهای خسته و ابرهای گرفته‌ی آسمان تو نبود. حتی اگر هیچ‌کس نفهمید که چقدر کم‌ آورده‌ای و داری لابلای لبخندهات، چه اندوه عظیمی را حمل می‌کنی. حتی اگر خودت را تنها و آسیب‌پذیر حس می‌کردی و دیگران فقط نگاه می‌کردند. ادامه بده، چون این مسیر توست و در انتها؛ این تویی که طعم رضایت و خوشبختی را می‌چشی و دیگران فقط نگاه می‌کنند...

👤
#نرگس_صرافیان_طوفان

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 02:04


این جمله که:
"هرکی داره با غمی می‌جنگه که ما ازش خبر نداریم"
واقعا آدمو مهربون‌تر می‌کنه

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 02:00


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


آرزو می‌کنم ناخواسته بدست بیاوری
آنچه که بی‌صدا از قلبت گذر کرده،
و آنگاه شگفت‌زده با خود بی‌اندیشی
کسی برایم دعا کرده بود؟!

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 01:56


ساکنان قلبت را به دقت انتخاب کن
زیرا هیچ کس به غیر تو
بهای سکونت شان را نخواهد پرداخت...

👤جبران خلیل جبران


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 01:55



🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

تجربه به من ثابت کرد :

۱:اونی که وضع مالی بهتری‌ داره ،خاکی تره
۲:اونی که شعورش بالاتره به همه احترام میزاره
۳:اونی که بیشتر میخنده از همه غمگین تره
۴:اونی که کمتر حرف میزنه بیشتر میفهمه
۵:احمق ها ضعف هاشونو با سطح سواد تحصیلی و دانشگاه میپوشونن
۶:قضاوت کننده عیبش از همه بیشتره


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 01:53


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


اسکار قشنگ‌ترین‌توصیف‌عاشق‌شدن میرسه
به عباس معروفی اونجا که میگه:

همين‌جوری‌ دوتا نگاه‌ درهم‌گره‌ میخورد و‌آدم
ديگر نمیتواند در بدنِ خودش زندگی کند،
میخواهد پر بكشد..!

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 01:50



🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

‏رهاکردن اینطوریه که یهو به خودت میای و می‌بینی آسمون آبی تره…
آدما مهربونن
چایی ت خوش طعم تره
پرنده‌ها برات میخونن
و دنیا میگه بیا همه چیزای خوب مال تو...

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 01:01


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


🌾سه چیز انسان را شاد می‌کند :

اولین مورد، ارتباط‌های انسانی است، دوستهای خوب، مهربانی💖

دوم طبیعت است، به‌خصوص طبیعت جاندار مثل گل‌ها و گیاهان 🌹💐

سومین مورد نیز، خندیدن است😂
فکرش را بکن هر سه مجانی هستند
بی هیچ بهایی!!!
🙏
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 00:58


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


عراقی

ﺭﺍﺯِ ﺩﻝِ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮیید"
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻟﺐ ﻳﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ "

ﺍﺯ ﺑﻴﺨﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﻣﭙﺮﺳﻴﺪ"
ﺑﺎﺩﻝ ﺳﻴه اﻥ ﻗﺼﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ"

ﺑﻮﻳﻰ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ"
ﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ"

ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻧﺎ ﺍﻟﺤﻖ ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﻭﺍﻗﻒ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ"
ﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ"

ﺭﺍﺯﻯ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﺳﺖ "
ﺍﺯ ﻣﺴﺖ ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺸﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ"

ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ"
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 00:57


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

بعضی ها مانند ویترین مغازه های بی شمار پاساژ هستند، از دور که میبینی هول برت میدارد و قدم هایت را تندتر میکنی و نفس نفس میزنی و چشمانت برق میزند، با خودت میگویی که باید برای رسیدن به آن ویترین هرکاری بکنی!
اما نزدیک که میشوی میبینی نه، فقط خودت را خسته کردی و اصلا از آن خبرها نیست.

کیف چرمی که از دور دلبری میکرد، از جنس پلاستیکی نامرغوب است و پیرهن آبی زیبایی که هوش از سرت پرانده بود، فقط به تن مانکن درون ویترین زیباست.

اتفاقا تعداد اینجور آدمها هم به مرور درحال زیاد شدن است و به شدت ویترین هایشان را خوب میچینند!

ظاهری آراسته دارند، شیرین حرف میزنند و "از دور" فوق العاده جذاب هستند!
اما کافیست کمی از اینها گذر کنی تا واقعیت امر شگفت زده ات کند!

اسمشان را گذاشته ام "آدم های ویترینی"! آدم هایی که زیبایی باطنی را به زیبایی ظاهری فروخته اند و نقاب میزنند و حرفهایشان باد هواست!

از آدم های ویترینی دوری کنید، ویترینی بودن بیماری خطرناکی است و اتفاقا واگیر دار!

#امیررضا_لطفی_پناه

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 00:55


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


چند نشانه‌ی آدمی که سلامت روان پایینی داره:

🔹اصولاً دنیا باید بر محور اون بگرده! اگه خدایی نکرده یکی از نیازهاش برآورده نشه، بالای اطرافیانش رو به پائینشون میدوزه!
🔹مسخره کردن دیگران به معنای کوبیدن و خفیف کردن دیگران برای بالا بردن خود یا لذت بردن!

🔹میل سیری‌ناپذیری به کنترل همه چیز داره! اگه نتونه کنترل کنه، مضطرب میشه.

🔹رفتارهای اندرونی و رفتارهای بیرونی‌اش تفاوت‌های فاحش وجود داره! از اطرافیانش خیلی می‌شنوی که: "این توی خونه یه آدم دیگه است!"

🔹معمولاً نسبت به بازخوردهای دیگران پرخاشگرانه یا دفاعی برخورد می‌کنن. در ارتباط باهاش باید خیلی دست به عصا باشی.

🔹معمولاً احساس گناه می‌کنن! حتی برای چیزهایی که هیچ ربطی به اونها نداره!

🔹الگوهای ناکارآمد و اشتباه تکرارشونده در زندگی و روابطش می‌بینی: روابط اشتباه تکراری! انتخاب‌های اشتباه تکراری! مشکلات تکراری! اصولاً به "تکرارها" باید توجه ویژه کرد.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 00:44


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞


شما روز خود را چگونه آغاز می کنید؟

صبح که بیدار می شوید, نخستین چیزی که می گویید, چیست؟

همه ما صبح که بیدار می شویم, تقریباً هر روز همان جمله تکراری روز قبل را می گوییم.

چیزی که شما می‌گویید مثبت است یا منفی؟

به یاد دارم من عادت داشتم به محض بیدار شدن, بنالم که:‌ خدایا, باز هم یک روز دیگر! و دقیقاً چنین روزی نیز برایم پیش می‌آمد و همه کارهایم خراب از آن در می آمد.

اکنون که بیدار می شم, حتی پیش از آنکه چشم بگشایم, بابت خواب خوبم سپاسگزاری می کنم, هر چه باشد تمام شب را در آسایش گذرانده ام.

سپس با چشمانی بسته ده دقیقه را به سپاسگزاری بابت همه نعمتهای زندگیم می گذرانم.

برای خودم برنامه‌ریزی می‌کنم و به تأکید می‌گویم که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت و من از همه رویدادها, لذت خواهم برد.

صبح خود را با هر تفکری که شروع کنید, روز خود را به همان شکل رقم خواهید زد.

کتاب "شفای زندگی"

لوئیز هی

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 00:41


فرزند ارشد پاییز🍁😃

☺️منطقه هفت
😇کوچه مهر
🥳پلاک 29

تولدت مبارک🤩



📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 00:40


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

عنوان     :      شاهنامه
نویسنده :  حکیم ابوالقاسم فردوسی

🔴- هفته‌ای دیگر نیز شاه باز به شکار رفت پس مردی پیر جلو آمد و گفت : بهرام شاه کدام است ؟
موبد گفت : چه‌کار داری ؟ تو نمی‌توانی شاه را ببینی . او گفت : اگر او را نبینم حرف نمی‌زنم .
پس او را نزد شاه بردند و مرد گفت : با تو سخنی پنهانی دارم و کسی نباید بشنود . بهرام آنجا را خلوت کرد .
پیرمرد گفت : من دهقان و کدخدای این شهر هستم . آب را به اینجا کشاندم و وقتی آب زیاد شد خروشی برآمد و اکنون از آب آوای سنج می‌آید و به نظر می‌آید که گنجی آنجا باشد .
پس بهرام کارگران را آورد تا راهی برای زارع زدند و صبح همه زمین را کندند پس خانه‌ای از خشت پخته چون کوه پدیدار شد .
تیری به آن زدند و سوراخی پدید آمد .
خانه‌ای بود پهن و دراز که در آن از طلا دو گاومیش ساخته بودند و آخوری زرین نیز برایشان قرار داده بودند که پر بود از زبرجد و یاقوت .
میان گاوها تهی بود و در آن انار و سیب و به ریخته و در ، در میان آن‌ها بود .
به دنبال نامی در گنج گشتند و بر گاو مهر جمشید را دیدند و به بهرام گفتند که گنج جمشید از آن تو شد .
اما بهرام نپذیرفت و گفت که آن گنج را به بیچارگان دهید و گوهرها را بفروشید و به زنان بیوه دهید .
پیرمردی به نام ماهیار به او گفت : هیچ‌کس مانند تو سخاوتی چون دریا ندارد . این گنج به نام گنج گاوان مشهور بود و کسی نمی‌دانست کجاست تا تو آن را یافتی و به بینوایان دادی .
بدان که نام تو در تاریخ زنده خواهد ماند .

- هفته بعد شاه دوباره به شکار رفت و وقتی برمی‌گشت به کاخ بازرگانی رسید و خواست تا شب را آنجا بماند و بازرگان هم پذیرفت .
شاه درد شکم داشت ، پولی به بازرگان داد و گفت که کمی پنیر با مغز بادام بریان‌کن . بازرگان مغز بادام نداشت پس مرغی بریان آورد.
بهرام گفت : من از تو پنیر قدیمی خواستم .
بازرگان گفت : ای بی¬خرد من مرغ بریان برایت آوردم شرم نداری که زیاده‌خواهی می‌کنی ؟ بهرام چیزی نگفت و نان خورد و خوابید .
روز بعد بازرگان به شاگردش گفت : چرا مرغ یک درمی را گران خریدی ؟ شاگرد پاسخ داد : این مرغ را به‌حساب من بگذار . وقتی بهرام عزم رفتن کرد ،
شاگرد گفت : امروز مهمان من باش . پس دویست تخم‌مرغ خرید و به استاد گفت : این‌ها را بریان‌کن و با نان و پنیر به او بده و سپس به بازار رفت و بادام و شکر و مرغ و بره و مشک و می و گلاب خرید و سفره‌ای بزرگ پهن نمود .
پس از غذا بهرام گفت : من باید نزد شاه بروم. سپس به بازرگان گفت : زیاد کوشش مکن که به مالت اضافه کنی .

وقتی بهرام به قصر برگشت به دنبال بازرگان و شاگردش فرستاد و به شاگرد خیلی محبت کرد و کیسه زر به او داد و به بازرگان گفت :تا وقتی زنده هستی هرماه دو بار شصت درم باید به او بدهی .
بخیلی مکن ایچ اگر مردمی                        
همانا ز تو کم کند خرمی
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 00:40


🪞ڪانال ڪتاب  و ڪتابخوانے🪞

دبی فورد، در این کتاب سرشار از بصیرت، برنامه ای عملی و بسیار الهام بخش را برای یک زندگی شجاعانه شرح می دهد. با ورق زدن صفحات و مطالعه هر بخش، صداقت بدون خجالت او را مشاهده خواهید کرد.
دبی به راستی همه مبانی را در نظر گرفته است. کتابی که در دست دارید تصویری دقیق از همه آن چه را برای زندگی به شیوه ای مطمئن و متکی به خود نیاز دارید، به شما می نمایاند.


دبی فورد به روشنی درباره دگرگونی شخصی اش می نویسد؛ از آن هنگام که در رویارویی با زندگی نگرشی ترس بنیاد داشت تا هنگامی که زنی نیرومند و شجاع شد.
او هیچ ملاحظه ای نمیکند و هیچ چیزی را پنهان نگه نمی دارد
. از این موضوع شگفت زده و خوشحال شدم که اکنون هدف مستقيم جملات او وجود ترسوی پیشین خودش است؛ اگر چه شما را نیز در جریان بی دل و جرأت بودن هایش می.گذارد هیچ مطلبی نیست که لازم باشد
در این پیش گفتار به کتاب دبی بیفزایم او طرح زیستن یک زندگی شجاعانه را با دقت شرح می دهد. با مطالعه و درک پیشنهاد های پر محتوای نویسنده، بی تردید هر په بیش تر آماده ردیارویی با چالش های زتدگی خود می شوید و این باز از موقعیتی نیرومند تر و با اعتماد به نفس بیش تر و هم چنین با شجاعتی بیش تر، گام بر می دارید.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 00:40


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

🍂 رمان: «شوهر آهو خانم»
اثری بی‌نظیر از علی‌محمد افغانی


🔴 👈 آهو بنا به خواهش ميرزانبي که جهت خرمن برداري به هرسين رفته بود بچه ها را برداشته و به سراب رفته بود تا آنجا چند روزي در منزل تازه خريده ی دوست صيغه خواندهء شوهرش بياسايد،
از کسالتها و کدورتهاي محيط شهر لخـتي به درآيد و ضمناً مراقب بچه هاي بي سرپرست او هم باشد.
اين سکوت برعکس آنچه که گمانش ميرفت موجب اندوه و ملال خاطر هما شده بود که در خانه تنها و بي همدم مانده بود.
زني که در طي چند سال زندگي اجتماعي به آمد و رفت و سروصدا و شلوغي عادت کرده بود اکنون معناي اين مثل زنانه را که ميگويد خانه پر از دشمن باشد بهتر از آنست که خالي باشد، درميافت.
از زماني که اکرم رفته بود -پيش از زمـستان گذشتهء آن سال- جز يک بيست روزي در آن ميان ، اطاقش همچنان خالي مانده بود.
خورشيد که پي کار اطوکشي صبح زود از خانه بيرون ميرفت فقط تنگ غروب به استراحتگاه خود برمي گشت؛
چه شوهرش بود و چه نبود، همان لحظه که از راه ميرسيد، يا حداکثر نيم ساعت پس از آن، مثل زوار گوشهء کاروانسرا در ايوان اطاق شام غريباني مي خوردند
و بي آنکه چراغي بگيرانند همانجا سر بر زمين ميگذاشتند.
برادرزاده ی او جلال شبها اصلاً به خانه نمي آمد و از موقعي که زري به سر شوهر رفته بود غمي بر خانواده مــستولي گشته بود.
بطور کلي چنان مي نمود که بر خانهء درندشت که زماني از هر گوشه اش زمزمه اي از گريه و خنده و اختلاط بلند بود اينک خاک مرده پاشيده بودند
. روزها تا ساعت دوازده شب که موقع آمدن سيدميران بود هما چندين بار به در حياط سر ميکشيد. لحظات واقعاً دشواري بود.
هر شب از دلتنگي و تنهايي خود در خانه به شوهر شکايت مي کرد و با اينکه رفتن آهو به سراب در دنبال يک دعواي سدشکن و کتک کاري ميان دو هوو پيش آمده و از جانب زن بزرگ شکل قهر به خود گرفته بود،
هما به شوهر پيشنهاد کرده بود که او هم دلش ميخواهد نزد آهو به سراب برود.

سيدميران جواب داده بود:
-گويا نميخواهي بدون او زندگي کني.
تو که هميشه ی خدا آرزو مي کردي از آنها دور باشي چطور شد که حالا ميخواهي او بروي؟!
ميدانم تنهايي آزارت ميدهد، چند روزي طاقت بياور تو را از اين وضع نجات خواهم داد.

📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

کانال کتابخوانی

20 Oct, 00:40


  🍁  کانال کتاب و کتابخوانی 🍁

نام کتاب  :بر باد رفته
نویسنده: مارگارت میچل
مترجم: الهام رحمانی

🔴👈 فرانک صبورانه به داستان او نيز گوش داد و هيچ نپرسيد.
خاطره شبي را که توني براي کمک در خانۀ آنها را کوفته بود در ذهنش زنده شد.
اين يک موضوع مردانه بود و لازم نبود چيزي بگويد و يا حتي احساساتي از خود نشان دهد.
بسيار خوب، برو سوار درشکه شو. ميگم پيتر امشب تو رو ببره به جاده رات اندردي.
مي توني تا صبح تو بيشه قايم بشي و صبح با قطار بري به جونزبورو.
اين جور مطمئن تره...
خوب ديگه، شيرينم، گريه نکن. همه چي تموم شده، مسئله اي هم که برات پيش نيومده.
خانم پيتي ممکنه نمک خودتونو به من قرض بدين؟
مامي لطفاً يک گيلاس شراب براي خانم اسکارلت بيار.
اسکارلت دوباره به گريه افتاد، اين بار گريۀ خشم.
او انتظار دلداري داشت. دلش مي خواست فرانک از اين حادثه اظهار تنفر کند و دست به اقدامي از سر انتقام زند.

حتي ترجيح مي داد که فرانک داد و بيداد راه مي انداخت و خشمگين مي شد و سرش داد مي زد و مي گفت که قبلا اخطار کرده بود-
هر کاري مي کرد بهتر از اين بود که اين طور سکوت کند و هيچ اهميتي براي اين حادثه قايل نشود.
البته او مردي ملايم و اصيل بود ولي با وجود اين سکوت و ملايمت، گويي در ذهنش خيالات مهمي را مي پروراند. و
اين خیالات مهم، مسلماً مربوط به يک جلسه بي اهميت سياسي مي شد.

حتي وقتي فرانک به او گفت که لباسش را عوض کند تا او را به خانه مالني ببرد، نزديک بود از تعجب شاخ دربياورد.
او بايد مي دانست که همسرش چه تجربه وحشتناکي را پشت سر گذاشته،
بايد مي دانست که همسرش اصلا مايل نيست با آن اعصاب خراب و بدن کوفته که در حسرت بستري گرم و نرم بود، به خانه مالني برود.
تنها يک آجر داغ مي خواست که بدنش را گرم کند و يک نوشيدني داغ که هراسش را براند.
اگر فرانک واقعاً او را دوست داشت هرگز حاضر نمي شد در اين دقايق خطير خانه را ترک کند.
بايد نزد او مي ماند و بارها تکرار مي کرد که اگر بلایی سرش مي آمد حتماً از غصه مي مرد.
تصميم داشت وقتي به خانه بازگشت اين مطلب را به او گوشزد کند.


📚کانال کتابخوانی
╭─►📖
@ketabkhanisayyah
╰──────────

4,343

subscribers

3,599

photos

2,166

videos