کتاب :پریچهر
نویسنده :م مودب پور
قسمت۱۳۶
✍🏼 همگي با کمک هم فرگل رو داخل بيمارستان برديم و مستقيم به قسمت اورژانس رفتيم.
خيلي سريع يک پزشک و دو تا پرستار دور فرگل جمع شدن.
خيلي هول شده بودم انگار يکي چنگ مي انداخت و قلبم رو فشار مي داد.
اصلا کنترلي روي اعصابم نداشتم.
هومن به دکتر گفت که فرگل سابقه ميگرن داره.
دکتر- اول به اين اقا برسيد. وضع ايشون به مراتب بدتره.
ليلا رفت و يک ليوان اب براي من آورد .
وقتي خوردم کمي اروم شدم.دوباره رفتم سراغ دکتر.
هومن- فرهاد تو برو بيرون من اينجا هستم.
من- آقاي دکتر خواهش مي کنم بگيد چي شده؟
دکتر- دوست من ناراحت نباش چيز مهمي نيست. يه حمله ميگرن.
تا يک ساعت ديگه خوب خوب مي شه.
ليلا و هاله به زور منو از بيمارستان بيرون بردند.
وقتي به خيابون رسيدم سيگاري روشن کردم.
دستم مي لرزيد. احساس مي کردم که نمي تونم رو پاهام بايستم.
روي لبه ديوار کنار نرده ها نشستم.
قلبم به شدت مي زد گويا رنگم هم پريده بود.
من- ليلا برو ببين چطوره! نکنه خداي نکرده طوري بشه!
ليلا رفت تو بيمارستان با چشم تعقيبش کردم.
دلم مي خواست خودم هم برم.اما پاهام جون نداشت!
هاله- فرهاد خان آروم باش چيزي نشده!
ميگرن اينطوريه! نيم ساعت ديگه خوب ميشه.
شما خودتون هر لحظه ممکنه خداي ناکرده سکته کنيد!
راست مي گفت احساس مي کردم که تنفس برام مشکل شده!
تنم يخ کرده بود! چند دقيقه بعد که برام اندازه يک هفته طول کشيد ليلا برگشت و گفت دکترها دارن بهش مي رسن!
نتونستم صبر کنم. سريع رفتم قسمت اورژانس.
بدنم روي پاهام سنگيني مي کرد!
وقتي بالاي سر فرگل رسيدم و ديدم بهش اکسيژن وصل کردن و به دستهاش سرم يه دفعه سرم گيج رفت.
اگه هومن منو نگرفته بود زمين مي خوردم.
بلافاصله دکتر اشاره کرد و هومن منو روي تخت بغلي فرگل خوابوند.
دکتر فشار خونم رو گرفت و زود دستور يه تزريق داد.
به محض اينکه پرستار دارويي رو به من تزريق کرد فقط برگشتم و به فرگل که چشمهاش بسته بود نگاه کردم بعدش ديگه چيزي نفهميدم.
يادمه خواب مي ديدم فرگل داره از لب پرتگاه مي افته!
من خودم افتادم زمين ولي دست فرگل رو گرفتم اما اون مي خنده و سعي مي کنه دستش رو از تو دست من در بياره!
من گريه مي کنم و مرتب مي گم نه فرگل !
نه! اين کابوس رو بقدري به صورت کند و اروم مي ديدم که انگار اون چند لحظه يکسال طول کشيد!
چشمهامو که باز کردم هومن رو ديدم که بالاي سرم ايستاده تا ديدمش گفتم: فرگل! بهم خنديد
و گفت: از اون دنيا چه خبر؟
و بعد چنگ تو موهام زد و دولا شد و منو بوسيد!
من دوباره گفتم: فرگل! و خواستم بلند شم که محکم منو گرفت
و کنار رفت تا من بتونم تخت کنارم رو ببينم.
📚کانال کتابخوانی
╭─►📖⨗@ketabkhanisayyah
╰──────────