از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی @irajrezaie Channel on Telegram

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

@irajrezaie


رقص است زبانِ ذرّه زیرا
جز رقص دگر بیان ندارد
"مولانا"

ارتباط با ادمین
@Irajrezaiee

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی (Persian)

اگر به دنبال یک کانال تلگرامی جذاب و پر از انرژی مثبت هستید، کانال u0627u0632 u0632u0628u0627u0646ِ u0630َu0631ّه / u0627u06CCu0631u062C u0631u0636u0627u06CCu06CC دقیقاً جایی است که باید باشید. این کانال تلگرامی توسط ایرج رضایی اداره می‌شود و ارائه‌دهنده‌ی مطالبی پر انرژی، شاد و الهام بخش است. در اینجا رقص به عنوان زبان ذره آشکار می‌شود؛ زیرا زبان رقص توانایی بیان احساسات و افکار را بهتر از هر زبان دیگری دارد. همچنین، بر اساس واژه‌های مولانا که آمده، رقص تنها راهی است که ذره می‌تواند بیان کند و هیچ راه دیگری برای این بیان وجود ندارد. اگر علاقه‌مند به ارتباط با ادمین کانال هستید، می‌توانید با آیدی @Irajrezaiee ارتباط برقرار کنید. بنابراین، با پیوستن به کانال u0627u0632 u0632u0628u0627u0646ِ u0630َu0631ّه / u0627u06CCu0631u062C u0631u0636u0627u06CCu06CC، شادی، انرژی و همبستگی را تجربه کنید.

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

18 Jan, 10:52


ای قمرِ زیرِ میغ
خویش ندیدی دریغ!

چند چو سایه دَوی
از پیِ این دیگران


"مولانا"

(عکس از: کانالِ تلگرامیِ رنگ و درنگ)

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

15 Jan, 08:30


هنگامی که کودک بودم، پدرم مرا روی شانه‌هایِ خود سوار می‌کرد و با خود به خیابان‌ها می‌بُرد. در آن زمان منظره‌ای تمام نشدنی در مقابلِ چشمانم قرار داشت و آن، همان درخشندگیِ زندگی بود. اکنون که پدر پیر و سالخورده است، رویِ شانه‌های چند کتاب سوار می‌شوم و زندگیِ بی‌دردسر را تماشا می‌کنم و می‌بینم که در آن نیز، مرگ، روزی فرا می‌رسد. اما زنده‌ها هستند که باید همچنان دوستشان داشته باشیم، تا زمانی که زنده‌اند و آن را که می‌رود به حال خود واگذاریم.

▪️کریستین بوبن (گنجینه آثار، نشر رادمهر، ص170)

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

15 Jan, 05:32


.
📌سروش مولانا تقدیم می‌کند:

من پدر یافته‌ام، سوی پدر می‌نروم
◽️نگاهی به معنا و مفهوم پدر در شعر و اندیشه‌ی مولانا

🗣ایرج رضایی


#سروش_مولانا
#ایرج_رضایی

@sorooshemewlana
@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

14 Jan, 04:50


"من پدر یافته‌ام؛
سویِ پدر می‌نروم!"
(مولانا)

میشل دو مُنتِنی، فیلسوفِ نامدارِ فرانسوی، روزگاری گفته است:
"پدر و پسر، گاه سرشتی به تمامی ناهمگون دارند." (در باب دوستی، و دو جُستار دیگر، ترجمۀ لاله قدکپور).

در فرهنگ ما، می‌توان نمونه‌هایی از فرزندانی را سراغ گرفت که با پدران خویش سرشتی تماماً ناهمگون داشته‌اند. شمس و ماجرایی که با پدرش داشته، بارزترین آنهاست. همو که نسبت خود با پدرش را «خایه‌ی بط زیر مرغ خانگی» می‌دانست. یعنی تخم مرغابی را تصور کن که زیر مُرغ خانگی نهاده‌اند. به پدرش می‌گفت نسبت من و تو چنین است. من اهل دل به دریا زدن‌هایم و تو نهایتاً تا لب‌ جوی بتوانی با من همراهی کنی. این عبارت شمس را بخوانید:

«از عهدِ خُردگی این داعی [دعاگو] را واقعه‌ای عجب افتاده بود، کس از حال داعی واقف نی، پدر من از من واقف نی؛ می‌گفت: تو اولاً دیوانه نیستی، نمی‌دانم چه روش داری، تربیتِ ریاضت هم نیست؛ و فلان نیست... گفتم: یک سخن از من بشنو، تو با منی چنانی که خایه‌ی بط [تخم مرغابی] را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد؛ بط بچگان کلان تَرَک شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگی است، لب لبِ جو می‌رود، امکانِ در آمدن در آب نی. اکنون ای پدر! من دریا می بینم مرکب من شده است، و وطن و حال من اینست. اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا؛ و اگر نه، برو برِ مرغان خانگی.» (مقالات شمس تبریزی)

نمونۀ دیگری از این روح‌های ناهمگون، ابوسعید ابوالخیر بود و آن ماجرایی که با پدرش داشته، که داستانش را باید در اسرارالتوحید خواند. بایزید بسطامی نیز ظاهراً بنا بر روایتی که مولانا از او در فیه‌مافیه آورده، یک چنین نسبتی را با پدر خویش داشته است. در این میان مولانا، گویی از همه اینها بختیارتر بوده است که پدرش بغایت اهل وجد و حال و گرمی و ذوق بوده و بیگانه با عوالم روحی پسرش نبوده است. اما چنان که می‌دانیم به دلالت شمس، مولانا ناچار شده، حتی از یک چنین پدری نیز درگذرد. آن گونه که شمس او را از خواندن کتاب معارف پدرش بهاء ولد، که از روزگار جوانی با خواندن آن اُنسی داشته، برای همیشه منع کرده بود. از همین روست که مولانا در توصیه شخصی که او را بار دیگر به دامن پدرش فرامی‌خواند، می‌گوید: من پدر معنوی و روحانی‌ام را که شمس و آن رفیق اعلی آسمانی باشد، برای همیشه یافته‌ام و محال خواهد بود که دیگر بار سوی پدر خاکی و خونی خود بازگردم.

نشنوم پندِ کسی پند مده جانِ پدر
من پدر یافته‌ام سوی پدر نمی‌روم


حال می توان پرسید چارۀ کارِ یک چنین فرزندان، با پدرانی که سرشتی تماماً ناهمگون با آنها دارند چیست؟ آیا باید راه ستیزه با آنان را در پیش گیرند؟ فرانسیس آسیزی (فرانچسکوی قدیس) پیشنهاد دیگری دارد. همو که این ناهمگونی با پدرش را بیش از تمام نمونه‌های یاد شده، تجربه کرده است، چرا که پدر ثروتمند او، که تاجر بزرگ پارچه بوده، پسرش را که راه فقر در پیش گرفته، از ارث محروم کرده بود و حتی پای او را به مَحکمه و محاکمه کشانده است. فرانچسکوی قدیس، به روایت کریستین بوبن در رفیق اعلی، راه درست را، که راهی غیر از ستیز و گلاویز و آویز است، چون چراغی پیش پای ما می‌نهد. و آن راه چیزی نیست جز رفتن. رفتن در جستجوی زندگی خویش. رفتن و رفتن و رفتن و آنگاه خود را یافتن. و چون خود را یافتی همانند مولانا در پاسخ کسی که تو را به بازگشت فرا می‌خواند، اگرچه ناصحانه و مشفقانه، خواهی گفت: "من پدر یافته‌ام سوی پدر می‌نروم." حال بخوانید سخن بس نغز و لطیف و حکیمانۀ کریستین بوبن را:

"در زندگی زمانی هست که والدین فرزند را می‌پرورند و پس از آن، زمانی فرا می‌رسد که او را از پروردن خویشتن بازمی‌دارند. تنها فرزند می‌تواند فرق میان این دو زمان را تشخیص دهد و چارۀ کار را که همان رفتن است دریابد. نباید ستیزه کرد. ابداً نباید ستیزه کرد. باید رفت. برای پسران هیچ چیز زیان‌بارتر از آن نیست که رو در روی پدران خویش بایستند. زیرا آنگاه که با کسی به مخالفت برمی‌خیزیم، کمابیش همرنگ او می‌شویم. پسرانی که به خود جسارت می‌دهند و با پدرانشان به ستیزه برمی‌خیزند، خود نیز در شامگاهِ زندگانی خویش به طرز شگفت‌آوری همانند آنان می‌شوند." (رفیق اعلی: کریستین بوبن، ترجمۀ پیروز سیار، فرهنگ نشر نو، ص 57)

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

13 Jan, 04:59


.
📌سروش مولانا برگزار می‌کند:

من پدر یافته‌ام، سوی پدر می‌نروم
◽️نگاهی به معنا و مفهوم پدر در شعر و اندیشه‌ی مولانا

🗣ایرج رضایی

بهاولد چگونه پدری بود؟
مولانا چگونه پدری شد ؟
پای صحبت‌های ایرج رضایی، مولوی پژوه و مدرس ادبیات‌عرفانی در سروش مولانا خواهیم نشست.
این برنامه به مناسبت روز پدر به صورت زنده از صفحه‌ی اینستاگرام و تلگرام سروش مولانا ارائه خواهد شد.
برای خودتون زنگ یادآوری بذارین و لطفا هر جا بودید پای این برنامه بنشینید.
چه بهتر که کنار پدران‌تون باشید، اما اگر مثل ما(من و همکارانم) پدرانتان آسمانی شده‌اند شمعی بیفروزید و به یاد پدر در سکوت سخنان مولانا را بشنوید.
🌹

#سروش_مولانا
#ایرج_رضایی

@sorooshemewlana
@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

12 Jan, 19:15


من آن آب‌ نادیده نخلِ بلندم
که از جانِ من در من آتش فتاده‌ است
!

ببینید خاقانی، این سخنوَرِ بزرگِ زبانِ پارسی، برای توصیفِ احوالِ گدازانِ روحی‌اش، چه تصویرِ موثر و نیرومندی خلق کرده. گویا همۀ ابیات غزلی که این بیت در آن آمده، بهانه‌ و تمهیدی بوده تا این تصویرِ شعله‌ورِ شگفت که خواننده را به دیدارِ عمقِ آتشِ جانش می‌کشاند، خلق شود. شاعر خود را نخلِ بلندی می‌بیند که دیر زمانی است آبی به ریشه‌اش نرسیده. نمی‌دانیم که او خودخواسته ریشه‌هایش را از آب محروم کرده یا دیگرانی هم در این بی‌آبی و ویرانی یار او بوده‌اند. نخلِ بلندِ تشنه‌کامی که روزگاری پرثمر و سبز و سیراب بوده؛ اما در یکی از روزهایی که خواب گوارایِ آن ایام سیرابی و سرسبزی را می‌دیده، آتشی از جان او بر او افتاده است و خاکسترش کرده!

شاعر که روزگاری دلِ خود را شکسته‌تر از آن ساغرِ بلورینی می‌دید که در میانۀ سنگِ سختِ خارا از دست رها شده باشد، ساغری و سرودی که در تمام ادب پارسی همتا ندارد، آن چنان که فرمود:

شکسته‌دل‌تر از آن ساغرِ بلورینم
که در میانۀ خارا کنی ز دست رها!


اکنون، نخلِ بلندِ آب‌نادیدۀ آتش به‌جان گرفته را به وضعِ حال خود سازگارتر می‌بیند. شاعر اینجا بی‌هیچ دیرآشنایی در سخن، دیرآشنایی که در میان اهلِ ادب بدان شهره است، روایت را به مرز رویت می‌رساند؛ جانِ ما را به تماشا می‌کشاند؛ تماشایِ جانِ آتش‌گرفته و دلِ شکستۀ هزار پاره‌اش! هم صدای شکستن و هم واقعۀ آتش گرفتن و سوختن جانش را همزمان می‌توانیم در این دو بیت بنگریم و بشنویم.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

11 Jan, 13:47


هشتصد و هفده سال با مولانا


◽️کورال بهار و ارکستر فیلارمونیک پاریس شرقی
◽️تکخوان‌ها: سارا نائینی و وحید تاج و نگینا امان غُلُوَه
◽️رهبر: آرش فولادوند


نی نامه مولانا
مولانا؛ مثنوی معنوی؛ دفتر اول: سرآغاز


بشنو این نی چون شکایت میکند
از جدایی هاحکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
جفت خوش حالان و بد حالان شدم
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سرّ من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست...


#سروش_مولانا
#نی‌نامه
#مولانا
#وحید_تاج
#آرش_فولادوند
#سارا_نائینی
#نگینا_امان_غلوه

@sorooshemewlana

@sorooshemewlana

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

10 Jan, 21:03


بر پرده‌های دنیا
بسیار رقص کردیم

چابک شوید یاران،
مر رقصِ آن جهان ر
ا

"مولانا"

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

10 Jan, 15:45


علف‌خواری نداند جانِ عاشق
که جانِ عاشقان خَمّار باشد

ز شمس‌الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد!


علف در اینجا ظاهراً همان سبزک و یا بنگ و حشیش است که استعمالش نزد برخی از درویش‌نمایان مرسوم بوده و شمس به گواهی مقالات، یارانش را از آن سخت برحذر می‌داشته و خیالات ناشی از مصرف آن را خیال دیو می‌دانسته است. مولانا می‌گوید: جانِ عاشق که مستِ زیبابی‌های پاک حیات است، به علف‌خواری روی نمی‌آورد. مولانا، علف‌خواری را در عین حال با تعریضی هم به کار می‌برد؛ چراکه علف‌خواری (علف نه در معنای بنگ و حشیش بلکه در همین معنای غالب و رایج آن) کار حیوان است. مولانا دل خود را، دلی که گِرد جهان گشت و نظیر و مثالش را نیافت، مالامال از شراب عشق شمس‌الدین می‌بیند؛ دلی که در عین مستی، هوشیار است. مستیِ ناشی از این شراب، به تعبیر حافظ، بی‌دردِ سر و بی‌خُمار است:

شرابی بی‌خمارم بخش ساقی / که در وی هیج دردِ سر نباشد!

این شراب، که شراب لطف خداوند است، در نگاه مولانا بی‌کران و بی زوال است. قصوری هم اگر هست نه از این شراب بی‌کران بلکه از قصور جام است. یعنی جان انسانها، به علت بستگی و تنگی و کرانمندی، مستعد درک و دریافت تمام آن نیست. چنانکه فرمود:

شرابِ لطفِ خداوند را کرانی نیست / وگر کرانه نماید، قصورِ جام بُوَد

مستی ناشی از این شراب، نه تنها موجب زوال و پریشانی عقل نیست، بلکه مایۀ انکشاف عمیق‌ترین آگاهی‌ها و معرفت‌هاست. از همین روست که مولانا دلش را در عین مستی، بس هوشیار می‌بیند. این مستی، نه تنها خصم عقل و خرد نیست؛ بل عین هوشیاری و یار و مددکار عقل است تا بدین طریق، عقل آدمی، از لایه‌های سطحی فهم و دریافت عبور کند و به جانِ جهان و رازِ هستی که همانا تجربه درک وحدت و یکرنگی، و صلح و مهر و دوستی در پهنۀ حیات و گسترۀ کائنات است، دست یابد.

در دلالت به همین مستیِ ناب و لم‌یزلی است که می‌فرماید:

آنچنان مستی مباش، ای بی‌خرد
که به عقل آید، پشیمانی خورد

بلک از آن مستان که چون مَی می‌خورند
عقل‌هایِ پخته حسرت می‌برند

ای گرفته همچو گربه، موشِ پیر
گر از آن مَی شیر گیری، شیر گیر

ای بخورده از خیالی جامِ هیچ
همچو مستانِ حقایق بَرمَپیچ!

می فُتی این سو و آن سو مست‌وار
ای تو این سو، نیستت ز آن سو گذار

(مثنوی، دفتر سوم، ابیات 711 به بعد)

مولانا برای آنکه مستیِ ناشی از بادۀ انگوری را با مستیِ ناشی از بادۀ منصوری (بادۀ الهی) مقایسه کند، گربه‌ای را مثال می‌آورد، که از غایت ریاکاری و ضعف و زبونی، موش پیری را شکار می‌کند. حال آنکه بادۀ الهی، دلیری و شجاعتی به انسان می‌بخشد که می‌تواند به شکارِ شیران یعنی به شکارِ حقایقِ والایِ ربّانی برود.

بعد التحریر

با جست‌و‌جویی که به مساعدتِ سایت گنجور، در اشعار مولانا کردم، متوجه شدم در تمام ابیاتی که در آنها واژه علف به کار رفته، همه جا به معنای علوفه یا همان علف به معنای غذای حیوان آمده است. مولانا البته علف را گاه به معنای هر گونه غذای مادی در تقابل با غذای معنوی و روحانی به کار برده است.

در دیوان شمس فرماید:

مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن / علف میاور پیشم منه نِیَم حیوان
فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق / غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان
غذای خلق در آن قحط حُسنِ یوسف بود / که اهل مصر رهیده بُدند از غم نان

و یا این دو بیت در مثنویِ معنوی:

جانور فربه شود لیک از علف
آدمی فربه ز عزّ است و شرف

آدمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود از راه نوش

نتیجه آنکه علف در معنای حشیش، استعمالی امروزی است که در زبان گفتار و تداول عامه به کار می‌رود و به این معنا در فرهنگ بزرگ سخن نیز راه یافته است. در روزگار مولانا، این افیونِ هستی‌سوز را سبزک و بنگ می‌گفته‌اند.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

10 Jan, 13:58


مولانا و سبزک!

"یک شب که در حالتِ بسیار خوشی بود، شروع کرد به خواندن ابیاتی از مثنوی. یعنی کتاب مثنویِ مرا_ که کتاب درسیِ من در درسِ استاد فروزانفر بود و بر آن حاشیه‌ها داشتم _ از روی میز برداشت و شروع کرد به خواندن. خواند و خواند و در هر مصراعی و بیتی کشفی می کرد. حالات عجیبی به او دست می‌داد و تحسین‎های شگرف می‌کرد. این لحظه‌ها شاید نیم‌ساعت یا بیشتر ادامه یافت. ناگهان سکوت کرد. خاموشیِ مطلق. بعد زد زیرِ خنده، چه خنده‌هایی! و گفت: به خدا سوگند این مرد از حشیش بی‌بهره‌ای نبوده است وگرنه چه گونه می‌توان از راه‌ طبیعی به آن دوردست‌ها و به چنین عوالم و ذهنیّاتی دست یافت، محال است."

▪️حالات و مقاماتِ م. امید (مهدی اخوان ثالث): محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ص 104.

خوانندگانِ این یادداشت هرگز نباید گمان بَرند که مولانا اهل این گونه افیون‌ها بوده! افیون‌هایی که تمام تار و پودِ هستی و قوایِ خلّاقۀ فکری و روحی آدمی را به نیستی و تباهی می‌کشاند. کلّا و حاشا! البته چه در زمان گذشته و در زمان معاصر، بوده‌اند و هستند شاعران و هنرمندانی که تا روی به این دست مکیفّاتِ زهرآلود نیاورند از خلق هر گونه اثری عقیم و عاجز و ناتوان می‌مانند. اما جان‌های بیدار و آگاه نیک می‌دانند که دامنِ خداوندگار ما، جناب مولانا از این گونه اتهامات کاملاً پاک و مبرّاست. او بی‌تردید از این حیث یکی از منزّه‌ترین و پاک‌ترین شاعران جهان است. منبع و منشأ الهام او چنانکه خود بارها در سروده‌هایش یادآور شده، حضرت حق و آن معشوق پاک و باقی و لم‌یَزلی بود و نه هیچ چیز دیگری از این دست جنس‌هایِ شوم و منحوس!

متأسفانه گاه‌گاهی دیده و شنیده می‌شود که برخی می‌کوشند چنین وصله‌هایی را، به مولانا نسبت دهند. چگونه ممکن است دامن کسی را به این گونه وصله‌های ناپاک، آلوده نشان داد که بزرگ مربی و اوستادش یعنی جناب شمس تبریزی، صوفیانی را که برای تجربه عوالمِ ناهوشیاری و مستی و بی‌خودی به سبزک (حشیش) و سایر مخدرات و مسکرات روی می‌آورده‌اند، سخت برحذر می‌داشته و توهمات و احوالات ناشی از مصرف این گونه سموم را، خیال دیو می‌دانسته است. بنگرید این سخنِ تابان شمس را:

"یاران ما به سبزک گرم شوند، آن خیال دیوست. خیالِ فریشته اینجا خود چیزی نیست، خاصّه خیال دیو. عین فریشته را خود راضی نباشیم، خاصّه خیال فریشته؛ دیو خود چه باشد، تا خیالِ دیو بود؟ چرا خود یاران ما را ذوق نباشد از عالَم پاک بی‌نهایت ما؟ آن مردم را چنان کند که هیچ فهم نکند، دنگ باشد.
اشکال گفت: "حرامی خمر در قرآن هست، حرامی سبزک نیست". گفتم: "هر آیتی را سببی می‌شد، آنگه وارد می‌شد. این سبزک را در عهد پیغامبر علیه السّلام نمی‌خوردند صحابه؛ و اگر نه، کُشتن فرمودی". (مقالات شمس، تصحیح و تعلیق استاد موحد، نشر خوارزمی، ص 74.)

باری، شمس چنانکه بانویِ پژوهنده، خانم سودابه کریمی در یادداشتی به درستی متذکر شدند: "استفاده از هر گونه مخدر و ماده سکرآور را رد می‌کند. این گونه مواد با زدودن هوشیاری و آگاهی، خیالاتی را موجب می‌شوند که او از آن به "خیال دیو" یاد می‌کند. او یاران خود را به سرور و ذوقی دعوت می‌کند که در عالَم پاک و بی‌کران خود می‌یابد. این سرور و ذوق ناشی از "بی‌خودی" است؛ یعنی احساس رهایی از همه بندها و ترک همه ترس‌هایی که عقل محاسبه‌گر بر دل و جانمان می‌نهد؛ یعنی جایی که دیگر "من" نیستم؛ من نیستم که در بند محاسبه‌ها و انتخاب‌ها باشم. بی‌خودی یعنی ترک اراده.

جمله عالَم زِ اِخْتیار و هستِ خود
می‌گریزد در سَرِ سَرمستِ خود

تا دَمی از هستی خود وارهند
ننگ بنگ و خمر بر خود می‌نهند

جمله دانسته کاین هستی فَخْ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است

می‌گریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مُهْتَدی
(مثنوی مولانا)

با این توصیف، سخن شاعر بزرگ معاصر، مهدی اخوان ثالث را نباید جدی گرفت. بلکه آن را بایستی حمل بر شوخی و طنزی دانست برای بیان عظمت مثنوی و نیز حیرتی که از خواندن کلام مولانا، و به تعبیر خودش از این "اوجیاتِ مافوق بشری" به او دست می‌داده است.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

09 Jan, 20:34


💠 حالات آگاهانه عرفانی
از دید ویلیام جیمز


🔻ویلیام جیمز، فیلسوف و روانشناس آمریکایی، در جلسات شانزدهم و هفدهم درس‌گفتارهای گیفورد خود درباره تجربه‌های دینی که در کتابی با عنوان «تنوع تجربه‌ دینی» منتشر شد، با اشاره به این‌که «ریشه و کانون تجربه‌های دینی فردی در حالات آگاهی عرفانی نهفته است» از مخاطبانش می‌پرسد:

منظور از عبارت «حالات آگاهی عرفانی (mystical states of consciousenss)» چیست؟ ما چگونه می‌توانیم حالات عرفانی را از حالات دیگر متمایز سازیم؟

🔻از نظر جیمز چهار ویژگی وجود دارد که حالات آگاهانه عرفانی را از حالات دیگر متمایز می‌کند:

۱)توصیف‌ناپذیری
این ویژگی سلبی است، یعنی می‌گوید نمی‌توان حالات عرفانی را در قالب عبارات زبانی به روشنی توصیف کرد. از این جهت شبیه به احساسات است تا تعقل و اندیشه، و برای کسانی که خود چنین تجربیاتی از سر نگذرانده‌اند به روشنی قابل توصیف نیست. مثال‌های جیمز مثال‌ گوش موسیقایی و عشق است. اگر کسی گوش موسیقایی نداشته باشد یا عاشق نشده باشد نمی‌توان برای او آن احساس و تجربه را بیان کرد. باید عاشق شده باشی تا بدانی عشق چگونه تجربه‌ای است.

۲) کیفیت معرفتی
گفتیم که حالات عرفانی بیشتر به احساسات شبیه است تا تعقل و اندیشه، اما آن‌چیزی که حالات عرفانی را از احساسات جدا می‌کند کیفیت شناختی آن است. انگار عارف با تجربه حالات عرفانی به حقایقی دست می‌یابد و درهایی از حقیقت به روی او گشوده می‌شود که با تعقل امکان‌پذیر نیست. اصطلاحا به این حالت شهود عرفانی هم گفته می‌شود؛ کشف و شهود از جهان از طریق تجربه‌های عرفانی.

۳) زودگذری
حالات عرفانی همیشگی نیست؛ می‌آید و می‌رود. از این جهت عرفا تجربه‌های گذرنده‌ای از عرفان داشته‌اند. از نظر جیمز این تجربه‌ها برای اولین بار ممکن است برای عارف ناآشنا باشد اما او به تدریج به واقعیت آن‌ها بیشتر پی می‌برد و به تدریج به غنا و رشد درونی بیشتری دست می‌یابد.

۴) حالت انفعالی
حالات عرفانی معمولا بر تجربه‌کننده حادث می‌شود و از دایره خواست و اراده او بیرون است. به قول جیمز «اگرچه وارد شدن حالات عرفانی را می‌توان با اعمال ارادی مقدماتی، نظیر متمرکز‌کردن حواس، یا با انجام برخی حرکات بدنی یا به شیوه‌های دیگری که در دستورنامه‌های عرفا آمده است تسهیل نمود، اما وقتی که این حالت به عارف دست می‌دهد احساس می‌کند اراده‌اش را از دست داده و گویی نیروی برتری او را به تسخیر خویش درآورده است.»

🔻دو ویژگی نخست، یعنی توصیف‌ناپذیر‌بودن و داشتن کیفیت معرفتی، از نظر جیمز دو ویژگی اصلی و مشترک بین تمام تجربه‌های عرفانی است و اگر هر حالتی این دو ویژگی را داشته باشد از نظر او یک تجربه عرفانی است، اما دو ویژگی دیگر، یعنی زودگذری و انفعالی‌بودن، گرچه اصلی نیستند اما کمابیش در اغلب تجربه‌های عرفانی دیده می‌شوند.

📚برای مطالعه بیشتر:
جیمز، ویلیام. تنوع تجربه‌ دینی، ترجمه حسین کیانی، تهران: انتشارات حکمت، ص ۴۲۱-۴۷۳

@soofar_channel

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

09 Jan, 10:18


می‌گوید:
تو به رقص به خدای رسیدی؟
گفتم:
تو نیز رقصی بکن
به خدا برسی.


(مقالاتِ شمس تبریزی)

گویا از جُرج برنارد شاو نقل کرده‌اند که گفت:
"رقص، بیانِ عمودیِ یک اشتیاقِ اُفقی است!"

راستی، رقصی که بیان دوّار و سرگردانِ یک اشتیاقِ افلاکی است کجا و رقصی که بیان عمودیِ یک اشتیاقِ افقی است کجا؟!
از هر دو رقص اگرچه گریزی نیست؛ با این همه، شاید در این میانه و میدان، خوش‌ترین رقص، رقصِ بی‌مقصود است. رقصی آزاد و عاری و رها از آن اشتیاق و از این اشتیاق!

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

07 Jan, 22:52


نی‌نامه
کاری از: ارکستر کرال بهار
به رهبری آرش فولادوند
خوانندگان: وحید تاج، سارا نائینی، نگینا امانقلووا

(با وجود تمامِ کارهای ارزنده‌ای که اهالیِ موسیقی در پیوندِ با اشعار مولانا تاکنون انجام داده‌اند، نظیر همین برترین کار اخیر؛ با این همه، خیال می‌کنم کارهایِ صورت گرفته، کشف و ارائۀ تنها یک صدم از ظرفیت‌هایِ عظیمِ موسیقاییِ نهفته در سروده‌هایِ مولاناست. آری؛ باده‌هایِ چشیده از این تاکستانِ معرفت و معنا اگرچه کم نیست، اما همچنان باید، چشم به راهِ هزار بادۀ ناخورده و نچشیده‌ای بود که در بُنِ این تاک، نهان است.)

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

07 Jan, 15:51


جهد کن!

▪️جهد کن تا مست و نورانی شوی
تا حدیثت را شود نورش، رَوی

▪️جهد کن تا سنگی‌ات کمتر شود
تا به لعلی، سنگِ تو اَنور شود

▪️جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود

▪️جهد کن کز جام حق یابی نَوی
بی خود و بی‌اختیار آنگه شوی

▪️جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب
زودتر، وَاللهُ اَعلَم بِالصَّواب!

▪️جهد کن تا جان، مُخلَّد گرددت
تا به روزِ مرگ، برگی باشدت

▪️جهد کن تا مزدِ طاعت دررسد
بر مُطیعان، آن گهت آید حسد

▪️جهد کن تا پیرِ عقل و دین شوی
تا چو عقلِ کل، تو باطن‌بین شوی

▪️جهد می‌کن تا توانی ای کیا
در طریقِ انبیا و اولیا

▪️جهد کن چندانکه بینی چیستی
تو نمی‌دانی کزین دو کیستی؟

▪️جهد کن کز گوش در چشمت رود
آنچه آن باطل بُده‌ست هم حق شود

زآن سپس گوشت شود هم‌طبع چشم
گوهری گردد دو گوش همچو پشم

بلکه جمله تن چو آیینه شود
جمله چشم و گوهرِ سینه شود!

(مثنویِ معنویِ مولانا جلال‌الدین بلخی)

این ابیات، تنها بخشی از سخنان مولانا در درنگ و تأکید و اهمیتی است که او برای خواست و اختیار و جدّ و جهد آدمی قائل بوده است. این ابیات و ابیات دیگری از این دست، نشان می‌دهد که جبرگرایی (جبر خاصگان) در چشم‌اندازِ عمیق و بلندی که مولانا بدان می‌نگریسته و تجربه می‌کرده، اگر درست فهم کرده شود، نه تنها هیچ منافاتی با کسب و کار و رونق و گشایش زندگی، و کوشش و اجتهاد برای شکوفایی و تعالی روح انسان ندارد، بلکه خود اصل و اساس و جان و جوهر سلوکِ عرفان مولانا است.
آن چنان که در بیتی دل‌نشان و جهدافروز، در دفتر سوم مثنوی فرمود:

لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب
سوی او می غیژ و او را می‌طلب!


@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

06 Jan, 21:46


سخنرانیِ کامل علامه جلال‌الدین همایی
با عنوان: مولوی چه می‌گوید؟

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

05 Jan, 07:03


.
چند شب دیگر از این سفر باقیست؟
نمی‌دانیم.
این راز همیشه راز می‌ماند.
بکوشیم شبهای آرام و شادِ بیشتری تجربه‌ کنیم و به صبح‌های روشن‌ترِ بیشتر گره بزنیم.
هیچ اتفاق مهمی در راه نبوده و نیست. تنها تجربه‌هایی را زندگی می‌کنیم که در طعمِ تلخ و شیرین‌شان خودمان نقشِ بیشتری داریم.
یکدیگر را بی‌انتظار دوست بداریم و دست از وزن‌کردن و قضاوتِ دیگری برداریم و نیز از سرزنش‌ِ خویش.
قدرِ شبهای باقی‌مانده را بدانیم.

مرگْ از خاطر به ما نزدیک تر
خاطر غافِلْ کجاها می‌رود
تَنْ مَپَروَر زان که قربانی‌ست تن
دل بِپَروَر دل به بالا می‌رود


مولانا

#مریم_موسوی

@maryammoosavism

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

04 Jan, 21:44


سبز گردم، چونکه گوید: کِشت باش
زرد گردم، چونکه گوید: زشت باش

لحظه‌ای ماهم کند، یک دَم سیاه
خود چه باشد غیرِ این، کارِ اِله؟

پیشِِ چوگان‌هایِ حُکمِ کُن فَکان
می‌دویم اندر مکان و لامکان

▫️مثنوی مولانا (دفتر اول)
▫️عکاس: فهیمِ عطار

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

02 Jan, 19:59


شعرِ من نانِ مصر را مانَد
شب بر او بگذرد نتانی خورد

آن زمانش بخور که تازه بُوَد
پیش از آنکه بَرو نشیند گَرد
...

گاهی اوقات، پیش خود فکر می‌کنم مولانا چرا گفته شعر من نانِ مصر را مانَد که اگر گرم و تازه‌اش نخوری از دهن می‌افتد؟!
شعرِ خداوندگارِ ما، هماره گرمِ گرم و تازۀ تازه است. پس از گذشتِ این همه قرن، انگار تازۀ تازه، از پنهان‌خانۀ جان و تنورِ تفت و تابانِ ضمیر او درآمده! حرارتش، اگر مراقب نباشی، و همان بِه که مراقب نباشی، دست و کام و دهانت را، و بلکه عمق جانت را می‌سوزاند.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

02 Jan, 18:33


فهیمِ عطار!

فهیمِ عطار را هرگز ندیده‌ام. احتمالاً، با این عمرهای کوتاه و بی‌اعتبار، هرگز هم نخواهم دید؛ حتی اگر این حرف قدما را بپذیریم که کوه به کوه نمی‌رسد اما آدم به آدم می‌رسد. دلیلش هم روشن است. فهیم آن ورِ دنیاست و من هم این ورِ دنیا. اما چه نیازی به دیدن، وقتی بتوانی آدمها را در کلام‌شان ببینی و بشناسی. آن چنان که گویی در کُنجِ دنجِ کافه‌ای، رو به رویش نشسته‌ام و با حیرت چشم دوخته‌ام به هوش و نبوغ و طنز و طرب و طراوتی که در کلام و نگاهش پیداست. از شما چه پنهان، هر بار که نوشته‌ای از فهیم عطار را می‌خوانم پیش خود می‌گویم نویسندگی یا کاری است که فهیم می‌کند یا هیچ چیز دیگر. سپهری می‌گفت پرنده تنها وجودی است که حسودم می‌کند؛ اما راستش را بخواهید، مرا آنچه بیش از پروازِ پرنده، حسود می‌کند، یک نوشتۀ خوب است. حسادتی که البته بال و پرِ روحم را نمی‌سوزاند بلکه هر جزوم را از غایت شوق کبوتر می‌کند و به رقص می‌آورد.

سخن خلاصه کنم. فهیم عطار را دوست دارم و گفت و چایش را. خواه او بداند، خواه نداند. خواه این نوشته را بخواند، خواه نخواند. کمتر نویسنده‌ای ‌مثل او دیدم که با زبانی خلّاق و صاف و صمیمی، با بیانی پخته و سالم و ساده، به پارسیِ شیوا و شیرین و شکرین، به دور از هر گونه تصنّع و تکلّف و تعارف، همراه با شیطنت و شوخ‌طبعی و طنزِ بدیع و طربناکی که خاص اوست، از عادی‌ترین پدیده‌ها و رویدادهای حیات، عالی‌ترین معانی و از دم دستی‌ترین سوژه‌های هر روزینۀ زندگیِ شهری، که گاه بس مکرّر و ملال‌آور می‌نماید، مفاهیم کلان و عمیق انسان‌شناختی و فلسفی بیرون بکشد و از این طریق، روشنی و شادی و امید و معنایی بگیرد و بپاشد به صورتِ زخم‌خورده و مجروح و بی‌روحِ زندگی!

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

01 Jan, 17:39


عَدَدِ ذَرّه دَرین جَوِّ هوا عُشّاقَند
طَرَب و حالَتِ ایشان مَدَدِ حالَتِ توست!

"مولانا"

یکی از زیباترین ایماژها یا تصویرهایی که مولانا از آدمیان و اساساً تمامِ زندگان و باشندگانِ حیات به دست داده، و سخت این تصویر را دوست می‌داشته، تصویر ذَرّه است. ذَرّاتِ چرخ‌زن و معلّق و سرگردان که در هوایِ عشقِ حق رقصان‌اند. مولانا که براستی مشاهده‌گرِ تیزبین و بیدارِ جلوه‌هایِ جمال و جلالِ هزار رنگِ حیات بوده، بارها به ذرّه‌هایی که در ستون‌های نور خورشید، ناآرام و بی‌قرار و بی‌تاب به هر سو می‌چرخیده‌اند و هر دَم، ناگهان به وزشِ اندک بادی و نسیمی زیر و زبر می‌شده‌اند می‌نگریسته و این نگریستن، او را به یاد نسبت انسان و مخلوقات عالم با خداوند می‌انداخته است. او زبان ذَرّه را، که عاشقان از جنس و تبار آن‌اند، رقص می‌دانسته که گویی جز رقص، زبان و بیانی دیگر ندارد.

رقص است زبانِ ذَرّه زیرا / جز رقص دگر بیان ندارد

عارف که در دل هر ذرّه‌ای و پدیده‌ای، راهی و روزنی به جانب خداوند می‌بیند، هرگاه در خود احساس سستی و کاهلی و رخوت کند، نظر می‌دوزد به احوال طبیعت، که در عین سکون ظاهر، یک لحظه از جوش و خروش خالی نیست و دست از طلب و طرب برنمی‌دارد. در نگاه شمس و مولانا، سلوک و طیّ طریقت، در خلوت چندان میسّر نیست. سلوک اساساً امری جمعی است. وقتی آدمی با جماعتیِ همدل که اهل طلب و طرب و حالت‌اند، همراه می‌شود، خاطر او به وقت فِترت، قوّت می‌گیرد و چالاک‌تر و چابک‌تر از باد می‌شود.
چنان که می‌فرمود:

پایِ من از باد روان‌تر شود / گر تو بگویی که بیا لنگِ من!

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

31 Dec, 23:50


در دلِ من آن سخن زآن مَیمنه‌ست
زآن که از دل جانبِ دل روزنه‌ست


این بیتی است که مثنوی مولوی با آن پایان می‌پذیرد. مولف کتابِ ارجمند "در شناخت مثنوی معنوی" در ارتباط با این بیت، که در پایانِ بی‌پایان مثنوی نشسته، به نکتۀ بدیع و باریکی اشاره می‌کند که می‌تواند گواه دیگری باشد بر اهمیت واژۀ کلیدی "روزنه" در کهکشانِ فکری و معنوی جناب مولانا. ایشان می‌نویسد:

اگر از فعل ربطی "است" چشم بپوشیم آخرین کلمۀ مثنوی "روزنه" است. و این یکی از موارد استثنایی است که صورت و محتوای یک اثر به بهترین وجهی با هم همراه و هماهنگ می‌شوند. مولانا مثنوی را بی‌پایان نهاده، و آگاهانه یا ناآگاهانه کلمۀ روزنه را در آخر آورده است و این کار او می‌تواند اشاره‌ای باشد با بی‌کرانگی و جاودانگی آن، او در پایان مثنوی روزنه‌ای باز گذاشته رو به افقی بی‌انتها. (در شناخت مثنوی معنوی: مهدی سالاری‌نسب، نشر فرهنگ معاصر، ص 60)

گویی همه شش دفتر مثنوی را می‌توان در همین یک کلمه خلاصه کرد. همه سخنان مولانا، پنداری شرح و بسط و تفصیل همین یک کلمه است که یعنی تو ای خواننده، در هر مرتبه از جان و جهانی که هستی، بکوش تا روزنه و حفره‌ای بگشایی به سویِ جان و جهانی روشن‌تر و گشوده‌تر. به قول شمس تبریزی: "این است تمامی این سخن که تمامش نیست، الی یوم القیامه تمام نخواهد شد." (مقالات شمس، چاپ استاد موحد، نشر خوارزمی، ص 69)

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

29 Dec, 23:06


خواهم که کفکِ خونین از دیگِ جان برآرم
گفتارِ دو جهان را از یک دهان برآرم

این جمله جانها را در عشق چنگ سازم
وز چنگِ بی‌زبان من سیصد زبان برآرم!

"مولانا"

دیشب در تالارِ وحدت، به هنرنماییِ گروهِ تنبور نوازانِ نسل خلیل، گفتار دو جهان را از یک دهان، چه نغز و خوش و عاشقانه شنیدیم. دیشب فضای تالار، در چهاردهمین همایشِ "مهر مولانا"، به سبکی خلّاق و بدیع، پُر شده بود از زمزمۀ حزین تنبور، که به رقصِ پنجه‌هایِ پنجره‌گشایِ نوازندگان، به سیصد زبان با حاضران، سخن می‌گفت. سخن از رنج حِرمان و فراق، سخن از شرح درد اشتیاق، سخن از نجابت و اصالت و فّر و فروغِ فرهنگ و هنر و معنویتِ ایران، سخن از صلح و سکوت و آشنایی و آشتی و راستی و درستی و دوستی که موسیقی، مُبشِّر و پیام‌آور آن بود.

دیشب، در فضایِ باشکوهِ تالار وحدت، این جهان و آن جهان، در کلام مولانا در هم تنیده بود و از یک گلو، یعنی گلوی حضرت خداوندگار، چون چشمۀ خورشید، می‌تابید و می‌تراوید. دیشب در تالار وحدت، جانهای مشتاقان به دستگیری و دلالتِ اوستادِ اوستادان یعنی حضرت عشق، این کیمیاکارِ کائنات؛ این اساس هستی؛ این جانِ جانِ عالمیان و این گوهر و سرشتِ آدمیان، در اَنفاس قُدسی نغماتِ موسیقی، به یگانگی، به یکرنگی، به وحدت رسیده بود. دیشب چه مبارک شبی بود! شبی سرشار از نیایش و نور و سرور! شبی مالامال از معرفت و محبت و مهر!

دیشب، آوازِ مهرافروزِ هژیر و نوایِ نای و دف و عود و تلاوتِ تنبور، نه از نبض زمین که گویی از حنجرۀ آسمان چون باران، بارانی ملایم و موزون و مهربان، برای دقایقی نازل شد و کشتگاهِ خشک و تشنه‌کامِ صحرایِ جان مستمعان را، تازه و زنده و سیراب ساخت. این شکفتگی، این تازگی و طراوت و سرسبزی، بادا در سال دیگر و مِهرِ مولانایی دیگر، بالنده و پویان و پاینده باد.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

27 Dec, 10:36


طفلِ جان در مکتبش
استادِ استادان شدست

ای خدا، این طفل را
در مکتبش، پاینده دار!


"مولانا"
@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

27 Dec, 09:52


🔅خیره بر ردِّ کبوتر!

مسعود قربانی

آن‌گونه که #صدیق_قطبی به درستی دریافته، «کبوتری از بام ما پرکشیده و صحن خانه‌ٔ وجود ما هر روز سوت و کورتر می‌شود»(ص۲۶۹) گویی همه، خانه‌ای را که چندی پیش در آن به آسودگی دَم می‌زدیم و بی‌هیچ چون و چرایی، زیر سقفش آرمیده بودیم، به امیدِ هوسیِ تازه، گم کردیم و در فراموشیِ راه، پل‌های پشتِ سر را خراب کردیم و حیرت‌زده، به نقطه‌ای موهوم خیره مانده‌ایم!

حالا چشمان‌مان به ردِّ بال‌های آن کبوترِ پَرکشیده، خیره مانده است! و در هوای آن‌ روزهایِ خوبِ پُر از حضورِ ایمان، هرچه تقلا می‌کنیم، ره به جایی نمی‌بریم.
انگار خانه، خانه‌ٔ تازه‌‌ای است و ما، مایی دیگر!

هر چه سعی می‌کنیم نقشِ اوی درگذشته و آن خانه‌ٔ گمشده را بازی کنیم، نمی‌شود که نمی‌شود!

هوا، هوای تازه‌ای است و آن راه، دیگر مقصود را نشان‌گر نیست! چاره‌‌ای باید:

🔅به گمانم، #به_روایت_درخت، می‌تواند گِرِهی از آن همه گوریدگی بگشاید.
#صدیق_قطبی با آگاهی از آن حال و خانه‌ٔ خراب، سعی کرده در فضایی تازه، نسیمی نو از معنا و ایمان را در وجودِ خسته‌ٔ انسانِ امروز بدمد و با مدد گرفتن از متون قدسی و عرفانی‌ با خوانشی جدید برای این‌ روزگار خالی‌شده از معنا، آذوقه‌ای مهیا کند.

#به_روایت_درخت را باید ذره‌ذره خواند و خود را بدان سپرد و درخت‌وار، صبورانه و با اعتماد، از نفْسِ وجود و میوه‌های پُر معنایش بهره برد.

«به درخت نگاه کن، در آن بپیچ و به تماشا بمان؛ درخت پذیراست. هیچ چیز سکوت درخت را بر هم نمی‌زند. هیچ‌چیز در شنوایی او خللی ایجاد نمی‌کند. صولت سرما برگ‌هایش را می‌ریزد، اما امیدش را نه. جلوه‌هایش را می‌دزدد، اما ایمانش را نه..»(ص۷۹)

🔅نویسنده در هجده فصلی که حکایتش همچنان باقی است، سلوکی را می‌آغازد که پایانی برای آن قابل تصور نیست.
چونان رهروی که مقصدش، همان راه است؛ به آهستگی در پیِ آواز حقیقت گام بر می‌دارد و پله‌پله نور و معنا می‌طلبد.

کمی مزه‌مزه کنیم: 

🔅با آمدنم بهرِ چه بود، به تکمیل کار آفرینش خداوند فکر می‌کند و «هر کوششی برای حاکمیت صلح در جهان[را] نوعی مشارکت عاشقانه باخدا»(ص۱۶) می‌داند.

او می‌خواهد که خود را چراغ بینیم و چراغ خود برافروزیم.

وقتی از انسان و دشواری وظیفه‌اش می‌گوید؛ سوال از خویشتن را فراموش نمی‌کند:

«من در برابر زیبایی چه وظیفه‌‌ای دارم؟ در برابر رنج؟ دربرابر فقر؟ در برابر خونی که به زمین ریخته می‌شود؟ در برابر چشمی که از گریستن باز نمی‌ایستد؟ در برابر دوست داشتن؟»(ص۳۷)

«دل جُستن گرامی‌تر ازحج رفتن است وطوافِ دل، پُربهاتر از طواف کعبه.»(ص۱۱۹)

🔅خداوندا! بوسعید را از بوسعید برهان(ص۱۳۴)
اما اگر همه‌ٔ بت‌ها را شکستی و بتِ خود را ندیدی، همچنان ابتدای راهی؛
«تنها راهِ فرارِ از خود، آمیختن باچیزی است... با چیزی که کهنگی نمی‌پذیرد...»(ص۴۵)
درخت می‌خواهد که تپیدن را در اطرافت بیابی!
این تنها راه است.
معنای زندگی در جاری بودن است و همه چشم شدن!
بنگر که در زندگی تا چه اندازه در جهان پیرامون نور افکنده‌ای.

«ارزش ما بسته به چیزی است که در این هستی می‌بینیم؛ بسته به چشم‌های ما است و اصلا ما چیزی جز ظرفیت دیدن نیستیم»(ص۵۶)

دیدن یعنی آرمیدن و سکوت!

این‌گونه، گشودگی را در خویش فرا می‌خوانیم و با تمام افق‌های باز نسبتی خونی برقرار می‌کنیم(ص۶۰)

دوستی در این کوچه مسکن دارد؛ دوستی‌ای با چنین معنا:
«تو هستی! وجود تو ضروری است»(ص۱۶۹)

🔅در این مسیر راز را خواهیم داشت و انسان که خود و خدایش، هر دو رازند!
ریشه‌های ایمان در همین راز نهفته است، رازی حیرت‌انگیز که خاموشی با آن هم‌نواست.

ایمان، آغشته شدن به زوایای روشن وجود است و دویدن درپی یک زمزمه،
«ایمان، امیدورزیدنی سرسختانه و از رونرفتنی است به محبت جاودان و پیوسته‌ٔ خدا، آن هم در متن جهانی که انگار به احوال آدمی بی‌اعتنا است»(ص۲۸۵)

«در ایمان امید هست، اعتماد و وثوق هست، دعا و طلب هست و یاد؛ یادی که معطر می‌کند و اعتلا می‌بخشد»(ص۲۷۸)

باید که از آن دویدن خسته نشویم و نگذاریم آتش این طلب به خاکستر نشیند.

«می‌پرسد: خدا کدام سو است؟ و پاسخ می‌شنود: آن‌سو که جستجو است. خدا نه یک مفهوم، بلکه یک کشش است. او را در جذبه‌های جان‌مندی که در خویش تجربه می‌کنی، می‌یابی. در لبخند آزادانه‌ٔ گل‌ها و نگاهِ مطمئن و ژرفاژرف نوزادان»(ص۲۶۵)

«سودِ حقیقی از آنِ کسی است که به قصد باختن پا به بازار خدا می‌نهد!»(ص۴۱۶)

«خدای مه‌زده! تو را می‌خواهیم برای آن‌که عشق اعتبار پیدا کند.
برای آن‌که چراغِ امیدمان به پت‌پت نیفتد. 
فقط می‌خواهم که شوق جستن‌ات را در دلم فزون نگاه داری.
تا دمِ مرگ.
تا آن‌لحظه‌ٔ شیب‌دار بیهوشی.
می‌خواهم همچنان چشم‌هایم به دنبال تو بگردند.
مهم نیست که آن‌ لحظه‌ٔ پایانی پیدایت کنم یا نه.
مهم آن است که از شوق تو خالی نباشم.»(ص۴۶۹)

@MasoudQorbani7

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

26 Dec, 10:23


آفرین بر عشقِ کُلِّ اوستاد
صد هزاران ذرّه را داد اتحاد!

"مولانا"

خوشبختانه بین آموزگارانِ معنوی از شرق تا غرب عالم، به رغمِ پاره‌ای مفارقت‌هایِ صوری و ظاهری، مشابهت‌هایِ تأمّل‌برانگیزِ بسیاری دیده می‌شود. از این منظر، مولانا نه فقط ما را به سنّتِ ستبرِ عرفانِ اسلامیِ خراسان پیوند می‌دهد، بلکه از طرفی می‌تواند تسهیل‌گر و زمینه‌سازِ آغازِ آشنایی با بخشِ کثیری از سنّت‌هایِ معنویِ سالم و سازندۀ جهان، از گذشته تا امروز به شمار آید که در خدمتِ صلح و زیبایی و شادی و شکوفایی انسان و زندگی هستند.
به قول شریفِ حضرتِ ایشان:

صد کتاب ار هست، جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست

این طُرق را مَخلَصی یک خانه است
این هزاران سُنبل از یک دانه است

بی‌جهت نبود که در نی‌نامه فرمود:

"در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند."

در نوا و نفیرِ نایِ مولانا می‌توان فریاد تمام کسانی را یافت که جهان را به جای بهتری برای زیستن، به دور از هر گونه گزند و زشتی و مکر و فسون و نیرنگ می‌خواهند.


@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

25 Dec, 10:09


مثنویِ ما دُکانِ وحدت است
غیرِ واحد هر چه بینی، آن بُت است


مولانا، از کتاب مثنوی معنوی خود، به القاب و اوصاف متعددی یاد کرده است. القاب و اوصافی غالباً بدیع و بلند و ستایش‌آمیز، که یکتایی و والایی این اثر را در نگاه او نشان می‌دهد. ستایش‌های مولانا از مثنوی را نمی‌توان از سنخِ مفاخره‌هایی دانست که در میان شاعرانِ کهنِ پارسی و تازی از دیرباز، به پیروی از سنتی شاعرانه، امری معمول و مرسوم بوده است. کسانی که با مثنوی و گویندۀ آن، آشنا هستند، این ستایش‌ها را از مقولۀ خودستایی‌های مبالغه‌آمیزی نمی‌پندارند که بسیاری از صاحبان شعر و هنر، به ناروا و از سر لاف و گزاف، نثارِ سروده‌ها و ساخته‌های خود می‌کنند، تا بدین طریق، افزون بر فرونشاندنِ نارِ انّانیت خود، وضعیت و جایگاه شعری و هنری‌شان را در گفتمان و ذوق و سلیقۀ ادبیِ مسلطِ بر روزگارِ خویش، تثبیت نمایند.

آفرین‌های مولانا نسبت به مثنوی را، بایستی فارغ از پیوندها و تعلق شخصی و عاطفی‌ای دانست که هر آفریننده‌ای، بالطبع، نسبت به آفریدۀ خود دارد. او از مثنوی در مقام موجودی زنده و پویان و مستقل یاد می‌کند که فراتر از خواست و اراده شخصی او، به خواست و الهام و عنایت حق شکل گرفته، و هر روز بالنده‌تر از پیش به حیات خود ادامه می‌دهد. بدین قرار، ستایش‌های مولانا از مثنوی را باید ستایش از آن صورت‌سازِ بی‌صورتی دانست که او را چون نای و دف و چنگی بر لبان و دستان و کنار خویش گرفته و این نواها و نغمه‌های نغز و خوش و روح‌فزا را در سازِ وجودِ او دمیده است.

مولانا به دور از فروتنی‌های ریاکارانه و تصنّعی، می‌کوشد تا با عناوین و القابی که بسیاری از آنها در شأن قرآن نازل شده، حق اثرش را آن چنان که شایسته اوست، ادا کند. مخاطب رازآشنایی که سیری و سیاحتی در ساحتِ مثنوی کرده و از شامۀ معنوی حساس و بیداری برخوردار است، بویِ نفاق و کِذب و گزافی در مدعیات او نمی‌بیند. این عناوین و القاب، به ویژه در دیباچۀ منثور عربی آغاز کتاب او، که به احتمال بسیار، پس از پایان کتاب، و یا احتمالا پس از اتمام دفتر اول آن، کتابت شده و بر صدر مثنوی قرار گرفته است، جلوه و جلای بیشتری دارد. او مثنوی را اصولِ اصولِ اصولِ دین می‌داند که می‌تواند خوانندۀ خبیر و خواهان را به کشف اسرار وصول و یقین رهنمون سازد. آن را در قیاس با فقه اصغر، که دانش شرعی رایج فقیهان است، فقه الله الاکبر می‌خواند. این ستایش‌ها و بسی ستایش‌های دیگر از این دست، از جمله صیقل الارواح خواندن آن در آغاز دفتر دوم، که تا حد زیادی بدیع و بی‌محابا می‌نماید، زمانی اوج بیشتری می‌گیرد که در ادامه همین دیباچه، مثنوی را به تأسّی از مُصحف شریف، شِفآءُ الصُّدور و جِلآءُ الأَحزان و کَشّافُ القرآن، و سَعة الأرزاق، و تَطییبُ الاخلاق می‌شمارد که به دست کاتبانِ پاک‌دستِ بخشنده، کتابت شده است.

در میان این وصف‌ها، دکانِ وحدت خواندنِ مثنوی بیش از همه با حقیقت و ماهیت این سِفرِ مقدس الهامی سازوار است. خواننده‌ای که مشتری و خریدار دائمی این دکان وحدت گشته، با صدها صدا و نوا و نغمه و آوایی مواجه می‌شود که در نهایت در پرتوِ نگاهِ کیمیاکارِ مولانا به صدا و نوا و نغمه‌ای واحد، که همانا صدای صلح و شادی و عروج و تعالیِ انسان است، مُبدّل می‌شود. بی‌سببی نبود که مولانا این همه موسیقی را خوش می‌داشت، چرا که در نگاه او، موسیقی، سفیر صلح و سکوت و سعادت، و مُبشّر شوقِ و شادیِ جان‌های بی‌قرار و رقاصی است که آری‌گویِ زندگی‌اند.

باری، دعوت مولانا، آدمیان را به تفرّج در سیبستانِ جزیرۀ مثنوی، دعوت به تماشای خویش نیست؛ بلکه دعوت به تماشایِ باغ و راغ و دریایِ موّاج معارفی است الهامی و ربّانی، که او را و اثرش را چون باغ و بحری بی‌کرانه، تماماً در میان خود گرفته است.


@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

25 Dec, 06:02


📌 قابل توجه همراهان عزیز سروش مولانا

چهاردهمین "مهرمولانا" را در تالار وحدت و متفاوت از هر سال برگزار می‌کنیم.

💢کنسرت گروه تنبورنوازان نسل خلیل با خوانندگی و سرپرستی هژیر مهرافروز ؛

خوانش کامل غزل‌های منتخب از مولانا با صدای:
عبدالجبار کاکایی
و
عبدالحمید ضیایی

را در بخش میانی کنسرت داریم.

پیش از آغاز نیز طی کلیپی، دقایقی کوتاه مروری داریم بر ۱۳ همایش پیشین‌ مهرمولانا.

📌 برای تهیه‌ی بلیت به سایت ایران‌کنسرت مراجعه کنید.


#سروش_مولانا
#نسل_خلیل
#هژیر_مهرافروز
#مهر_مولانا

@sorooshemewlana

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

18 Dec, 19:16


چنگ را در عشقِ او از بهرِ آن آموختم
کس نداند نالۀ من، نالۀ من او کند!


جوهر و عصارۀ نگاه مولانا نسبت به موسیقی را، که آن همه در سراسرِ زندگانیِ عاشقانه‌اش، بدان شیفتگی و دلبستگی داشت، می‌توان در همین یک بیت، که ضمن غزلی از غزلیات دیوان شمس، به جلوه درآمده و تابان شده، دریافت. مولانا در این سخن کوتاه، به زیبایی، این نکته را بیان می‌دارد که چرا برای تقریر اسرار دل و تصنیفِ نواها و نغمه‌های جانش، جانب موسیقی رفته و زبان موسیقی را بسی بهتر و رساتر از زبان رایج و معمول، وافی به مقصود یافته است. در نگاه مولانا موسیقی، در مواقعی که روح آدمی از پهنۀ خاک به تنگ می‌آید و اوج می‌گیرد، عهده‌دار تقریر اسراری می‌شود که زبان، از بیان آن عاجز است. حرف مولانا، نزدیک به همان سخن مشهوری است که در روزگار ما گویی از زبان واگنر نقل کرده‌اند:

"آنجا که سخن بازمی‌ماند؛ موسیقی آغاز می‌شود."

شیفتگی مولانا به موسیقی بدان حد بوده که اثر ارجمندش، یعنی مثنوی معنوی را با تصویر موسیقایی از شکوه و شکایت نی آغاز می‌کند. نایی که در حقیقت، رمزی از وجود خود مولاناست که بر لبان پروردگار قرار گرفته و از شدت و غایت فراق، ناله‌های جانسوز سر می‌دهد.
مولانا این معنا را که اشارت نغزی به ماهیت و کارکرد اصیل و حقیقی موسیقی در نزد او دارد، در بیت دل‌آویزِ دیگری نیز بیان کرده است:

رها کن این سخنها را
بزن مطرب یکی پرده

رَباب و دف به پیش آور،
اگر نَبوَد تو را سُرنا


به قولِ آن سرگشتۀ راه حق، "کلمات ناتوان‌تر از آنند که محتوای قلب را بیان کنند. حرف زدن فایده‌ای ندارد. اجازه بده چنگم را بنوازم زیرا چنگ یک دهانِ راستین است و تو باید به وسیلۀ آن با مردم صحبت کنی. بلد نیستی بنوازی؟ من به تو می‌آموزم."
(سرگشتۀ راه حق: نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزئی، امیرکبیر، ص 309)

مولانا بارها و بارها پیوندِ شورانگیز بنده با خداوند را از از منظر موسیقایی نگریسته است. گویی در نگاه مولانا هیچ تصویری به این روشنی و شیوایی نمی‌توانسته نسبت انسان با خداوند را نمایان سازد. آدمیان را چون نایی بر لبان پروردگار دیدن و یا چون دف و چنگی در کنار و دستان او تجسم کردن، هستی را به سمفونی بزرگ و باشکوهی مُبَدّل می‌سازد، که همسُرایی و همنوایی با آن، جز با موزون شدن با آن شاهِ موزونِ جهان، شاهی که عاشقانِ موزون می‌طلبد، میسّر نخواهد بود.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

18 Dec, 17:46


چنگ را در عشق او از بهرِ آن آموختم
کس نداند نالۀ من، نالۀ من او کند!

"مولانا"

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

18 Dec, 17:43


‍ چون جان تو می‌ستانی، چون شِکّر است مردن
با تو ز جانِ شیرین، شیرین‌تر است مردن

بردار این طبق را، زیرا خلیلِ حق را
باغ است و آبِ حیوان گر آذر است مردن

این سر نشانِ مردن، وان سر نشانِ زادن
زان سر کسی نمیرد، نی زین‌ سر است مردن

بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگرچه حالی، شور و شَر است مردن

ولله به ذات پاکش، نُه چرخ گشت خاکش
با قندِ وصل همچون حلواگر است مردن

از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم؟ کانِ زر است مردن

چون زین قفس بِرَستی، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن

چون حق تو را بخواند، سویِ خودت کشاند
چون جنّت است رفتن، چون کوثر است مردن

مرگ آینه‌ست و حُسنت در آینه درآمد
آیینه بر بگوید: "خوش منظر است مردن"

گر مومنی و شیرین، هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن

گر یوسفیّ و خوبی، آیینه‌ات چنان است
ور نه، در آن نمایش هم مُضطر است مردن

خامش! که خوش زبانی چون خِضر جاودانی
کز آبِ زندگانی کور و کر است مردن

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

17 Dec, 17:31


ای لطفِ بی‌کناره
خوش گیر در کنارم

چون در برِ تو میرم
نغز است رستخیزم!


مولانا مرگ و رستخیز را، نغز و خوش و شیرین می‌شمارد، اگر آن لطف بی‌‌کران و بی‌کناره یعنی حضرت حق، آدمی را به هنگام مرگ در کنار خود بگیرد و در آغوش مِهر خویش بفشارد. در این صورت، چه هول و هراسی از مُردن؟ راستی را، کنار و آغوش او اگر در میان باشد چه نیازی است که به وقت مرگ، این زمزمه را از سر بیم و تشویش سر دهیم و چنین بخواهیم که حافظ خواست:

پیاله بر کفنم بند تا سحرگهِ حشر
به مِی ز دل بِبَرم هولِ روز رستاخیز!

آنچه مرگ را در چشم مولانا چون شهد و شکر، شیرین می‌دارد و به دور از هرگونه اندوه و سوگ و عزا و ماتم، به نور و سُور و سُرور، به عُرس و عیشِ مُدام بدل می‌سازد، همین لطفِ بی‌کران و بی‌حد و اندازۀ معشوق و جانِ جانان است.

در این لَیلَةُ العُرسِ حضرت خداوندگار، چه خوش است به زیرِ چرخ کبود، جُرعه‌ای باده بر نوازشِ رود و همسُرایی با این غزلِ شادمانۀ او، به بانگِ دف و تنبور و بربط و نای:

چون جان تو می‌ستانی، چون شِکّر است مردن
با تو ز جانِ شیرین، شیرین‌تر است مُردن

این سر نشانِ مردن، وان سر نشانِ زادن
زان سر کسی نمیرد، نی زین‌ سر است مردن

بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگرچه حالی، شور و شَر است مردن

از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم؟ کانِ زر است مردن

چون زین قفس بِرَستی، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن

چون حق تو را بخواند، سویِ خودت کشاند
چون جنّت است رفتن، چون کوثر است مردن

مرگ آینه‌ست و حُسنت در آینه درآمد
آیینه بر بگوید: "خوش منظر است مردن"

گر مومنی و شیرین، هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن

گر یوسفیّ و خوبی، آیینه‌ات چنان است
ور نی، در آن نمایش هم مضطر است مردن

خامش! که خوش زبانی چون خضر جاودانی
کز آبِ زندگانی کور و کر است مردن

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

12 Dec, 20:12


"و نقل است که بر سرِ آب برفتی که قدمِ او تَر نشدی. یکی گفت: "می‌گویند که بر سرِ آب می‌روی." گفت: "موذّن مسجد را بپرس که مردی راست است." از موذّن پرسید. گفت: "من آن ندانم ولیکن روزی در حوض شد تا طهارت کند. در حوض افتاد. اگر من نبودمی در آنجا بمردی."

▪️تذکرة الاولیاء: تصحیح شفیعی کدکنی، ذکر سهل بن عبدالله تُستَری، نشرسخن، ص ۳۱۳.

ظاهر این حکایت خالی از طنز و مطایبه نیست. عارفی که کرامات او بر زبان مردمان جاری بوده و دهان‌به‌دهان می‌گشته؛ کسی که می‌توانسته بر روی آب راه برود بی‌آنکه قدمش تَر شود؛ با این حال، همین عارف، چنان که موذنی به چشم خود دیده بود روزی به قصد وضو در حوض مسجد می‌افتد و اگر او، آنجا حاضر نبود و به کمکش نمی‌شتافت بیم آن می‌رفت که در همان آب اندک غرق شود و بمیرد. جنبۀ طنزآمیز ماجرا از رفتار خود این عارف ناشی می‌شود که قصه غرق شدنش را از زبان مرد موذن فاش می‌کند. گویی او خوش داشته داستان بر آب دریا رفتنش را، بی‌اساس نشان دهد و به بازی و طنز و شوخی بگیرد. انگار او خواسته بگوید من خودم یک چنین ادعایی ندارم. چگونه ممکن است کسی بتواند بر روی آب راه برود اما جایی دیگر، در حوضی بیفتد و تا دم مرگ پیش برود؟!

با این همه، جنبۀ طنزآمیز داستان تا حد زیادی رنگ می‌بازد اگر ماجرا را، قدری عمیق‌تر، از منظری عرفانی، بنگریم. یکی آنکه می‌توان گفت قهرمان قصه، با این کار می‌خواسته احوالش را پوشیده بدارد. چنان که عطار از زبان شیخ ابوعلی دقّاق در پایان همین حکایت نقل می‌کند: "او صاحب کرامات بود. حق تعالی خواست که اولیای خویش را پوشیده دارد."

منظر دیگر را باید در حکایتی مشابه سراغ گرفت که سعدی در گلستان آورده است. با طرح این نکته در پایان حکایت، که عارفان همواره در یک حال نیستند. احوال معنوی و تجربه‌های عرفانی، عَلَی‌ الدَّوام نیست. احوال عارفانه چون برق جهنده است، که تنها در لحظاتی کوتاه و به سرعت گذرنده نمایان می‌شود. از همین روست که آنها گاهی فی‌المثل بر روی آب دریا راه می‌روند و گاهی هم با مشقّت بسیار از غرق شدن در برکه آبی می‌جهند. آن چنان که یکی از صُلحای لبنان که به گفتۀ سعدی، مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور، به جامع دمشق درآمد و در کنار برکه کَلّاسه طهارت می‌ساخت. پایش بلغزید و به حوض درافتاد و به مشقت بسیار از آن جا رهایی یافت. چون از نماز بپرداخت یکی از یاران گفت: مرا مشکلی هست. گفت: آن چیست؟ گفت: یاد دارم که شیخ بر روی دریای مغرب برفت و قدمش تَر نشد. امروز چه حالت بود که در این یک قامت آب از هلاک چیزی نمانده بود؟
سعدی وضعیت یعقوب را، برای فهم بهتر این حالت شاهد می‌آورد:.

یکی پرسید از آن گم کرده فرزند / که ای روشن‌گهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی / چرا در چاه کنعانش ندیدی؟
بگفت: احوال ما برق جهان است / دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم أَعلی نشینیم / گهی در پیش پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی / سرِ دست از دو عالم برفشاندی

این ویژگی که تجربه‌های عرفانی گاه‌گاهی، آن هم بسیار شتابان و زودگذر، نصیب عارفان می‌شود، نکته‌ای است که ویلیام جیمز نیز در کتاب مشهور خود، یعنی "تنوع تجربیات دینی" به آن اشاره می‌کند. او مشخصاً چهار علامت یا نشانه را مطرح می‌سازد و می‌گوید هر تجربه‌ای که دارای این چهار نشانه باشد می‌توانیم آن را عرفانی بنامیم:
توصیف‌ناپذیری؛ کیفیتِ معرفتی؛ زودگذری و حالتِ انفعالی.

( برای آگاهی از چند و چون این کیفیات چهارگانه، به درس‌گفتارهای شانزدهم و هفدهم کتاب مذکور، که به فارسی هم ترجمه شده، مراجعه بفرمایید.)

اینها را البته به هیچ وجه نگفتم تا نشان دهم که عارفان اگر می‌خواستند می‌توانستند بر روی آب راه بروند. من غالبا این قدر عقل و کفایت دارم که چنین بافته‌ها و ‌دروغ‌هایی را، که خود عارفان حقیقی نیز مدعی آن نبوده‌اند، بی‌اساس بپندارم و باور نکنم. مقصودم فقط این بود تا روایت یادشده را از چشم‌انداز عرفانی بنگرم و از این طریق گریزی بزنم و اشارتی بنمایم به کیفیت و ماهیت تجربه‌هایی که تجربه‌های عرفانی خوانده می‌شوند.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

11 Dec, 19:34


در مدارسِ مُندَرِسِ بی‌حاصل،
به میزانِ این یک و آن یک
موزون بودن آموختیم.

اینجا اما در مدرسۀ زندگی مولانا
به میزانِ خویش،
موزون شدن
بیاموزیم.

آن چنان که فرمود:

ساعتی میزان آنی
ساعتی موزون این

یک زمان میزان خود شو
تا شوی موزون خویش!


@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

11 Dec, 16:10


"در مدرسۀ مولانا"

چو گویی که وام خرد توختم
همه هر چه بایستم آموختم

یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار

این دو بیت فردوسی را، دوستی از همکلاسی‌هایِ دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران، که دلی در جهان ادب و شعر و هنر دارد، و به تازگی نیز هم‌پیالۀ حلقۀ مستانِ مثنوی‌خوانیِ ما شده، از سر لطف برایم فرستاده است. یعنی فلانی، بازی نغز روزگار را بنگر که روزگاری همکلاسی بودیم و اکنون به پایِ درسِ تو نشستیم!

برای او نوشتم که عزیزجان، من هم در شگفتم از این بازی نغز روزگار که مرا برای همیشه، پیش این آموزگار بزرگ بشر، یعنی حضرت خداوندگار، جناب مولانا نشاند بی‌آنکه امیدی برای پایان این نشست مُتصوّر باشد. نوشتم که من اینجا نه خود را معلم و آموزگار بل نوآموزی مشتاق می‌بینم. نوشتم تاکنون مدارس زیادی را از دبستان تا دانشگاه پشت سر گذاشتم. امیدوارم در این آخرین و اصلی‌ترین مدرسه، که مدرسۀ عشق است، دلخوش و سربلند بیرون بیایم و دلخوش و سربلند بیرون بروم از این جهان.

پس از این گفت‌وگو، کمی جدی‌تر با خود اندیشیدم که راستی من اینجا در این مدرسه چه می‌آموزم که آنجا در آن مدرسه‌ها نیاموختم. حاصل تأمّلم، که البته خام و ناتمام است، چنین بود:

آنجا پُر شدن آموختم، اینجا باید از خود تهی شدن بیاموزم.
آنجا داشتن آموختم، اینجا باید بودن بیاموزم.
آنجا خواندن آموختم، اینجا باید خواندنیِ دگر و شنیدن و دیدنیِ دگر آموزم.
آنجا رفتن و دویدن آموختم، اینجا باید پریدن و رقصیدن آموزم.
آنجا بُردن آموختم، اینجا باید باختن بیاموزم.
آنجا سبب‌دانی آموختم، اینجا باید حیرت بیاموزم.
آنجا سخن و سخنوری آموختم، اینجا باید سکوت و خاموشی بیاموزم.
آنجا اندوه و گریستن آموختم؛ اینجا باید شادی و خندیدن بیاموزم.
آنجا تلخی و عبوسی و سرکه‌فروشی آموختم، اینجا باید شیرینی و شکرفروشی و حلواگری بیاموزم.
آنجا سنگینی و گرانجانی آموختم، اینجا باید سبک‌باری و سبک‌جانی بیاموزم.
آنجا محاسبه‌گری آموختم، اینجا باید معاشقه‌گری بیاموزم.
آنجا پژمردن آموختم، اینجا باید شکفتن آموزم.
آنجا مشغله‌‌سازی و مشغله‌بازی آموختم، اینجا باید مشغله‌سوزی و مشعل‌افروزی بیاموزم.
آنجا ملولی و سردی و فسردگی آموختم، اینجا باید گرمی و چالاکی و چابکی بیاموزم.
آنجا به میزان این یک و آن یک، موزون شدن آموختم، اینجا باید به میزان خویش، موزون شدن و موزون بودن بیاموزم.
آنجا نحوِ صحو آموختم اینجا اما در مدرسۀ عشقِ و مدرسۀ زندگی مولانا، نحوِ محو و دانش فقر را باید بیاموزم و بادا که بیاموزم.
آن چنان که حضرت خاموش فرمود:

زین همه انواعِ دانش روزِ مرگ
دانشِ فقر است سازِ راه و برگ!


مردِ نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحوِ محو آموختیم


فقهِ فقه و نحوِ نحو و صرفِ صرف
در کم‌آمد یابی ای یارِ شِگَرف!


@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

10 Dec, 17:02


"همه واژگونه بُوَد کارِ دیو!"
«فردوسی»

در شاهنامه، چنان که از داستانِ نبرد رستم با اکوان‌دیو برمی‌آید، یکی از ویژگی‌های دیوان، وارونه‌خویی و وارونه‌کاری آنان است. دیوان دشمن می‌دارند هر آنچه را که آدمیان، بر مَدارِ مهر و داد و خِرَد، خوش می‌دارند و موجبِ بهروزی و آبادانی و آسایش و گشایشِ زندگی خویش می‌پندارند. دروغ و فسون و نیرنگ، نزد آنها عزیز و ارجمند است و راستی و درستی و شادی، خوار و تباه! اینان نگاه می‌کنند تا خردمندان و دانایان و آزادگان یک قوم، بر چه سیره و سان‌اند و چه آرمان و آرزویی را خواهان؛ نه از آن رو که بر طریق آنان قدم بردارند، بل صرفا بدان جهت که خلاف آنان، عمل نمایند.

شادیِ مردمان، مایۀ اندوهِ آنان و اندوهِ مردمان، مایۀ شادی آنهاست. منفورترین عضوِ آدمی نزد آنها، یکی قلب است و دیگر مغز! قلبی که از جوششِ مِهر، می‌لرزد و می‌تپد و می‌تراود و مغزی که از کوشش خِرَد، می‌جوید و می‌سنجد و می‌کاود. ظلمت و جهل و تاریکی را دوست می‌دارند و نور و روشنی و دانشوری را دشمن! دیوان از دو چیز سخت‌تر از هر چیز دیگری در هراسند: یکی آینه و دیگر ترازو. نه خود را در آینه هرگز می‌نگرند، و نه خود را در ترازو هرگز می‌سنجند. از همین روست که بیشترین قهر و غضب، و جفا و بیداد را در حق این دو به کار می‌گیرند. می‌شکنند و می‌سوزند و می‌گدازند هر آنچه را که از آینه و ترازو نشانی دارد. از علم و تحقیق و پژوهش، مدام، دم می زنند، اما تنها زمانی برای دستاورد آن، احترام و اعتباری قائل‌اند که بر پنداشت‌های موهوم آنان، مُهرِ تأییدی بگذارد.

باری، به داستان اکوان‌دیو بازگردیم و خصلت وارونه‌خویی و وارونه‌کاری‌اش. بازگردیم به آن صحنه از داستان، که رستم در دستانِ این دیو نابکار در میان آسمان و زمین معلّق است. آنجا که در همان آغاز نبرد، رستم را بر دست گرفته و بالای سر بداندیش خویش برده است. در این هنگامه، که آهنگِ مرگ رستم می‌کند از او می‌خواهد تا به خشکی‌اش اندازد یا به دریا؟ این پرسش البته پرسشی از سر لطف در حق حریفش نیست. چراکه به چشم او، مرگ دشمن هر چه دلخراش‌تر، دلخواه‌تر! وانگهی، او اساسا هیچ باوری به اختیار و آزادی آدمیان ندارد؛ چه در میدان زندگی، چه در میدان مرگ! رستم که با این خوی و خصلت دیوان به خوبی آشناست، می‌خواهد تا به خشکی‌اش، اندازد. دیوِ وارونه‌کار، به رغمِ خواست ظاهرِ رستم، در دریایش می‌اندازد. رستم بدین حیلت، شناکنان از دریا بیرون می‌آید و در پایان نیز، در نبردی تازه، کار دیو را یکسره می‌سازد.

فردوسی از کسانی که با روایت و داستانِ شگفت او، همداستان نیستند، می‌خواهد تا به دانش گرایند و فراتر از پیمانه و صورت و ظاهرِ قصه، به دانه و مغز و معنای آن، درنگرند.

نباشی بدین گفته همداستان / که دهقان همی گوید از باستان
خردمند کین داستان بشنود / به دانش گَراید بدین نگرود
ولیکن چو معنیش یاد آوری / شوی رام و کوته شود داوری


این همان سفارشی است که فرزانۀ توس در دیباچه و آغاز شاهنامه با خواننده هُشیوار کتاب خود، در میان می‌گذارد. راهبردی روشن برای خواندن و دریافتن این کلان‌متن و قرآن پارسی‌، تا چگونه با اثر عزیز و عظیم و سترگش، که مشحون از انواع و اسالیبِ روایت، از اسطوره تا تاریخ، از حماسه و قصه‌های عاشقانه تا روایت‌های عیاری و غیره با متنوع‌ترین شخصیت‌ها، بُن‌مایه‌ها و فضاهاست، مواجه شویم.

تو این را دروغ و فسانه مدان / به یکسان رَوِشنِ زمانه مدان
از او هر چه اندر خُورَد با خِرَد / دگر بر رهِ رمز معنی بَرَد


با همین نگاه و رویکرد است که فردوسی، دیو را رمزی از انسان‌ها و بل بهتر است بگوییم رمزی از انسان‌نماهایی می‌شمارد که از خویِ راستی و مردمی تهی شدند و طریق بیداد و ناراستی و ناسپاسی در پیش گرفتند.

تو مر دیو را مردم بد شناس / کسی کو ندارد ز یزدان سپاس

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

10 Dec, 09:36


تو مگو ما را بدان شَه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
"مولانا"

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

08 Dec, 09:23


هر دُکانی راست سودایِ دگر
مثنوی دُکانِ فقر است ای پسر

مثنویِ ما دُکانِ وحدت است
غیرِ واحد هر چه بینی آن بُت است



"مثنویِ ما نیز دلبری است معنوی که در جمال و کمالِ خود همتایی ندارد و همچنان باغی است مُهیّا و رزقی است مُهَنّا که جهتِ روشن‌دلانِ صاحب‌نظر، و عاشقانِ سوخته‌جگر، ساخته شده است." (مولانا جلال‌الدین در گفت‌وگو با حسام‌الدین)

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

08 Dec, 05:31


دلایل قوی باید و معنوی
نه رگ‌های گردن به حجّت قوی!

(بوستانِ سعدی)

لابُد شما هم دیده‌اید کسانی را که وقتی با آنها دربارۀ موضوعی وارد گفت‌وگو می‌شوید، به‌جای اقامۀ برهان و دلیل، که اصلی‌ترین شرط گفت‌وگو است، به‌سرعت تند و برافروخته می‌شوند و به قولِ معروف از کوره در می‌روند. وقتی از آنها در اثبات ادعای‌شان، دلیل می‌طلبید، از هزار و یک دلیلی که مدام از آن دم می‌زنند در نهایت با چیزی جز صدایِ درشت و خشن، رگ‌های مُتورّم گردن و چهره‌ای که از شدّتِ غضب سرخ و سیاه شده، مواجه نمی‌شوید. ناصر خسرو، که گویی بارها تجربۀ نشست و رویارویی با چنین آدمهایی را داشته است، توصیف موثر و زنده‌ای از این وضعیت ناخوشایند و بغرنج انسانی به‌دست می‌دهد.

ور تو گویی جای خورد و بُرد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت، چشم چون پَنگان کنند!


ناصر که اعتقادی به معاد جسمانی و لذّت‌های بهشتی در همین معنای ظاهری و مادّی و زمینی آن نداشته است، می‌گوید وقتی تو از معتقدان می‌پرسی که چه گونه ممکن است بهشت جایِ تمتّع تنانه باشد، به جای آن که دلیل متقن و خردپسندی اقامه کنند، از سر خشم و سفاهت، چشم‌شان را چون پنگان ( فنجان، کاسه، پیاله) بر تو می‌گشایند و درشت می‌کنند.

بهترین طریق در چنین موقعیت‌هایی، اختیار کردن سکوت است. اگر هم گاه‌گاهی همانند من، نمی‌توانید ساکنِ سرایِ سکوت شوید، با حفظ وقار و ادب و متانت و آرامش خود، بیت سعدی را که ذکرش در ابتدا رفت، بخوانید و گفت‌وگو را به وقت دیگری، که سودایِ طلبِ حقیقت در میان است و از خشم و غضب و سفاهت اثری نیست، موکول کنید.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

07 Dec, 20:17


درست بنویسیم (بخش نخست)

ما نیما یوشیج را به عنوان پدر شعر نو دانسته و نسبت به او ادای احترام می‌کنیم.
درست: ما نیما یوشیج را پدر شعر نو می‌دانیم و به او احترام می‌گزاریم.

اولین برخورد نیما و شهریار برای این هر دو شاعر بزرگ خاطره انگیز و به یاد ماندنی بود.
درست: اولین ملاقات نیما و شهریار برای هر دو شاعر بزرگ خاطره‌انگیز بود.

قالب پیش‌بینی‌ها در ارتباط با انجام دقیق قانون، نادرست درمی آید.
درست: بیشتر پیش‌بینی‌ها دربارۀ اجرای دقیق قانون، نادرست درمی‌آید.

اجازه بدهید ابتدا خسته نباشیدی داشته باشیم خدمت مهمانان برنامه.
درست: ابتدا اجازه بدهید به مهمانان برنامه خسته نباشید بگویم.

در سال گذشته نرخ رشد فرآورده‌های غیرنفتی کاهش چشمگیری داشته که از نقطه نظر اقتصادی چندان مفید فایده نیست.
درست: در سال گذشته، فرآورده‌های غیرنفتی کاهش چشمگیری داشته است که از نظر اقتصادی چندان سودمند نیست.

این غیرقابل اجتناب است؛ اگر قانون در جامعه‌ای پیاده شود بزهکاری و حرج و مرج رخت برمی‌بندد.
درست: خواه‌ناخواه اگر قانون در جامعه‌ای اجرا شود، بزه‌کاری و هرج و مرج پایان می‌پذیرد.

▪️به نقل از: راهنمای ویراستاری و درست‌نویسی، زنده‌یاد دکتر حسن ذوالفقاری، نشر علم، چاپ اول، 1387.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

06 Dec, 15:46


الهی، آن که تو را دارد، چه ندارد و آن که تو را ندارد، چه دارد؟!
الهی، وای بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم!
الهی، چون تو حاضری چه جویم و چون تو ناظری چه گویم؟!
الهی، چگونه گویم نشناختمت که شناختمت، و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت!
الهی، چون در تو می‌نگرم از آنچه خوانده‌ام شرم دارم.
الهی، از من برهان توحید خواهند و من دلیل تکثیر.
الهی، آن که از خوردن و خوابیدن شرم دارد، از دیگر امور چه گوید؟
الهی، در ذات خودم متحیّرم تا چه رسد در ذات تو!
الهی، پیشانی بر خاک نهادن آسان است، دل از خاک برداشتن دشوار است.
الهی، از پای تا فرقم، در نور تو غرقم!
الهی، ذوقِ مناجات کجا و شوقِ کرامات کجا؟
الهی، عبادت ما قُرب نیاورده است بُعد آورده است، که فَوَیلٌ لِلمُصَلّین. الّذینَ هُم عَن صَلوتهم ساهُون.
الهی، شکرت که از تقلید رَستم و به تحقیق پیوستم.
الهی، ظاهر ما اگر عنوان باطن ما نباشد، در یوم تبلی السرائر چه کنیم؟
الهی، شکرت که کورِ بینا و کرِ شنوا و گنگِ گویایم.
الهی، چگونه دعوی بندگی کنم که پرندگان از من می‌رمند و دَدان رام من نیستند.
الهی، غذا به کردار رنگ و بو می‌دهد؛ وای بر آن که دهنش مَزبَله است.
الهی، گل دماغ را مُعطّر کند و گندنا دهن را اَبخر، با این که کاشته دیگرانند و خارج از ذات ما. پس آنچه در خود کاشته‌ایم با ما چه خواهد کرد.
الهی، آن که سَحَر ندارد، از خود خبر ندارد.
الهی، بلبل به چمن خوش است و جُعَل به چَمین، حسن را آن چنان کن نه این چنین!
الهی، خوشا به حال کسانی که نه غم بز دارند نه غم بزغاله.
الهی، موج از دریا خیزد و با وی آمیزد و در وی گریزد و از وی ناگزیر است؛ اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجعون.
الهی، شکرت که به حسن دختر دادی و پسر دادی و از هر یک چیزها به وی خبر دادی.
الهی، همه تو را خوانند: قُمری به قُوقُو، پُوپک به پُوپُو، فاخته به کوکو، حسن به هوهو!
الهی، این آدم نماها که از خوردن گوشت برّۀ گوسفند تا بدین اندازه درنده‌اند، اگر گوشت گرگ و پلنگ را بر آنان حلال می‌فرمودی چه می‌شدند؟!
الهی، شکرت که هر کتابی را می‌خوانم، کتاب وجود خودم را می‌خوانم.
الهی، از گناه این و آن رنج می‌برم که از چون تویی روی گردانیدند.
الهی، درشگفتم از آن که کوه را می‌شکافد تا به معدن جواهر دست یابد و خویش را نمی‌کاود تا به مخزن حقایق برسد.
الهی، روی زمینت باغ وحش شد؛ خُرّم آن که از وحشیان برست.
الهی، شکرت که بندۀ آزادم.
الهی، سیلی سرازیر شد تا قطره‌ای نصیب حسن گردید.
الهی، گرچه علم رسمی سربه‌سر قیل و قال است، باز شکر که علم و کتاب حجابم شدند نه سنگ و گل و درهم و دینار.
الهی، کتابدار و کتابخوان و کتابدان بسیارند؛ خُنُک آن که خود کتاب است و کتاب آر!
الهی، دهن حسن به عطرِ ذکر تو مُعطّر است، حیف است که بوی بد گیرد.
الهی، مویِ حسن سفید شد و خویِ حسن سفید نشد.
الهی، دل چگونه کالایی است که شکسته آن را خریداری و فرموده‌ای: "پیشِ دلِ شکسته‌ام."
الهی، آن که از مرگ می‌ترسد از خودش می‌ترسد.
الهی، شکرت که شب و روز به پرندگان بال و پر می‌دهم.
الهی، اگر حسن جهنمی است، جهنمی عاقلی را رفیق او گردان!
الهی، خوشا به حال کسانی که لذاتِ جسمانی‌شان عقلانی شد.

▪️الهی‌نامه، استاد حسنِ حسن‌زادهٔ آملی، مرکزِ نشرِ فرهنگیِ رجاء، چ سوم، ۱۳۶۷.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

05 Dec, 14:34


🔹 سوره حمد
🔹 سوره تکویر
🔹 سوره بلد
🔹 سوره شمس
🔹 سوره ضحی


اگرچه به گفتۀ سعدی، علیه‌الرّحمه، "مُراد از نزولِ قرآن، تحصیلِ سیرتِ خوب است نه ترتیلِ سورتِ مکتوب"؛ با این همه، صدای استاد عبدالباسط، جاذبه‌ای و جادویی دارد که نمی‌توان از آن به راحتی گذشت.
@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

05 Dec, 14:17


"باز فرمود که پیوسته جانورانِ صحرایی از هر علفی و گیاهی که می‌چرند، همرنگِ آن گیاه می‌شوند؛ بعضی کبود، بعضی سیاه، بعضی زرد؛ همچنان حق را بندگانِ شایسته هستند که دائماً در صحرایِ «وَ ارضُ اللهِ واسِعَةٌ» چَرا می‌کنند و از آن چشمه‌ها می‌نوشند که دل را چشم‌ها می‌بخشد و از غذای نور چنان پُر شده‌اند که به‌کلّی نورِ حق گشته‌اند؛ چنانکه فرمود:

هر که کاه و جُو خورد قربان شود
هر که نورِ حق خورد قرآن شود

گر خوری یک‌بار از آن مأکولِ نور
خاک ریزی بر سرِ نانِ تنور"

▪️مناقب‌ العارفین: شمس‌الدّین احمد افلاکی، تصحیح تحسین یازیجی.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

05 Dec, 08:17


گر شدی عَطشانِ بحرِ معنوی
فُرجه‌یی کن در جزیره‌ی مثنوی

فُرجه کن چندانکه اندر هر نَفَس
مثنوی را معنوی بینیّ و بس
!

( دفتر ششم مثنوی مولانا)

از اَحبابِ کهن و اصحابِ بینش و دانش و تمامی یاران و همراهانِ کانالِ "از زبانِ ذرّه"، که جملگی بِحمدلله جزوِ نفوسِ مُستَعِدّۀ شایق به کمال‌اند، دعوت می‌کنم تا در دورِ تازۀ شرح مثنوی شریف مولانا، که در روزهای دوشنبه در موسسۀ سروش مولانا برگزار می‌شود، با بندۀ کمترین همراه باشند. همراهی با موسسۀ فرهنگی‌هنریِ سروش مولانا، بی‌تردید، قدمی در جهت اعتلای خَِرد و معنویت و فرهنگِ این دیار است در این برهوت و ظُلام و ظُلمتِ بی‌رسمی و بی‌فرهنگی!

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

05 Dec, 07:17


خدا همگی ذوق است!

"و باز فرمود که کافّۀ انبیا و اولیاء در حقِّ حقیقتِ باری تعالی هیچ نگفتند و بر چیزی قرار ندادند و من از سِرِّ نورِ جانِ محمّدی_ علیه الصَّلوة و السَّلام_ می‌گویم خدا همگی ذوق است، و مَن لَم یَذُق لَم یَدرِ؛ و من آن ذوقم و در آن ذوق به کلی غرقم و ذوقِ عالمیان عکسِ ذوق من است که أَلایمانُ کُلُّهُ ذَوقٌ و شَوقٌ؛ همانا که نعره‌ای بزد و به سماع شروع کرد.

همچنان فرمود كه من اين جسم نيستم كه در نظرِ عاشقان منظور گشته‌‏ام، بلكه من آن ذوقم و آن خوشى كه در باطنِ مريد از كلامِ ما و از نامِ ما سرزند؛ اللّه اللّه چون آن دَم را دريابى و آن ذوق را در جانِ خود مشاهده كنى، غنيمت مى‌‏دار و شكرها مى‌‏گزار كه من آنم‏!"

▪️مناقب‌ العارفین: شمس‌الدّین احمد افلاکی، تصحیح تحسین یازیجی، جلد اول، ص 185.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

03 Dec, 17:30


همچنان فرمود كه من اين جسم نيستم
كه در نظرِ عاشقان منظور گشته‌‏ام،
بلكه من آن ذوقم و آن خوشى
كه در باطنِ مريد از كلامِ ما و از نامِ ما سرزند؛
اللّه اللّه چون آن دَم را دريابى
و آن ذوق را در جانِ خود مشاهده كنى،
غنيمت مى‌‏دار و شكرها مى‌‏گزار كه من آنم‏!

▪️مناقب‌العارفین: شمس‌الدین محمد افلاکی، تصحیح تحسین یازیجی، جلد اول، ص 185.

تصویرِ بغایت لطیفی است که مولانا به روایتِ افلاکی از خود به دست می‌دهد. او خطاب به یارانش و احتمالا در دلداری بدانها که به دیدار او سخت خوگر شده بودند و نبود و فقدان ظاهرش را ضایعه‌ای بس تلخ و ناگوار می‌پنداشته‌اند، چنین سخن دل‌نشانی را، که از راستی نشانها دارد، بر زبان می‌آورد. مولانا اصل و اصالت انسان را جسم او نمی‌داند؛ جسمی که روزی در آغوش خاک، خاک پذیرنده، جای می‌گیرد و خود نیز به مشتی خاک بدل می‌شود. او حقیقتِ وجودی‌اش را، نه همین جسم و پیکر فانی، بلکه آن ذوق و مزه و آن خوشی می‌داند که در باطن و اندرونِ مریدان و عاشقان و دوستدارنش با خواندن کلام و آثارش می‌تراود و می‌تابد و جلوه می‌نماید. از همین روست که از سرِ شفقت و خیرخواهیِ محض، به نور و روشنی و راستی سوگندمان می‌دهد که چون آن ذوق را به عنایتِ "هو" و به مددِ بخت و اقبال بلند، در جان خود مشاهده کرده‌ایم، غنیمت بداریم و شاکر و شکرگزار آن باشیم و چنین گنج شایگانی را به رایگان از کف ندهیم.

بدین قرار، همنشینی با کلامِ مولانا، کلامی که او خویشتن را در آن آغشته بود و با آن یکی گشته بود، همنشینی با خود مولانا و درکِ محضرِ شریف و دیدارِ رویِ مبارک او باید دانست. گشودنِ مثنوی و دیوانِ شمس یعنی ملاقاتی خصوصی و دیداری رو در روی با وجودِ نازنین و گرامیِ آن عرش‌نشینِ عالم معنا.

باری، سخنوران هر یک بیش و کم در کلامِ خویش حضوری دارند؛ اما در این میان، کمتر ناطق و سخنوری می‌توان سراغ گرفت که تماماٌ در کلامش حضور داشته باشد. مولانا سخنوری است که در کلامش تماماٌ حضور دارد. حضوری بحرآسا و آتشین؛ حضوری عمیقاٌ مهرآمیز و غفلت‌سوز و گرم و آبی و روشن!


@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

01 Dec, 18:58


آلبوم  " دود عود "  
استاد محمدرضا_شجریان
آهنگساز :
استاد پرویز_مشکاتیان
تنظیم کننده :
کامبیز روشن_روان
اجرا :
ارکستر سمفونیک تهران
کمانچه :
استاد اصغر بهاری
تار : داریوش طلایی
دستگاه : نوا
اشعار : عطار  مولوی

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

28 Nov, 16:37


الهی، از تو شرمند‌ه‌ام که بندگی نکردم،
و از خودم شرمنده‌ام که زندگی نکردم،
و از مردم شرمنده‌ام که اثر وجودی‌ام برای ایشان چه بود.

الهی، از روی آفتاب و ماه و ستارگان شرمنده‌ام،
از انس و جان شرمنده‌ام،
حتی از روی شیطان شرمنده‌ام،
که همه در کار خود استوارند
و این سست‌عهد ناپایدار.

الهی، از سجده کردن شرمسارم
و سر از سجده برداشتن شرمسارتر.

الهی، به حق خودت
حضورم ده؛
و از جمالِ آفتاب آفرینت
نورم ده!

الهی، روزم را چون شبم روحانی گردان،
و شبم را چون روز نورانی!

الهی، اگر یک بار دلم را بشکنی،
از من چه بشکن‌بشکنی!

الهی، اگر کودکان سرگرم بازی‌اند،
مگر کهنسالان در چه کارند؟!

الهی، جان به لب رسید
تا جام به لب رسید!

الهی، چگونه از عهده شکرت برآیم
که روزی با کتاب موش و گربۀ عبید زاکان فرحان بودم
و امروز به تلاوت آیات قرآن الرحمن.

الهی، دلی همدم با آه و انین است،
و دلی همچون تنور آتشین است،
و دلی چون کورۀ آهنگران است،
و دلی چون قلۀ آتشفشان است،
وای بر حسن اگر دلش افسرده و سرد چون یخ باشد
و پابند به مبرز و مطبخ!

الهی، شکرت که از اساتید بی‌رنگ
رنگ گرفته‌ام.

الهی، شکرت که هر کتابی را می‌خوانم،
کتاب وجود خودم را می‌خوانم.

▪️الهی‌نامه، استاد حسنِ حسن‌زادهٔ آملی، مرکزِ نشرِ فرهنگیِ رجاء، چ سوم، ۱۳۶۷.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

28 Nov, 14:34


بشنوید👇

💢جلسه‌ی صفر از درسگفتار شرح مثنوی معنوی
🗣 دکتر ایرج رضایی
◽️دوشنبه ۵ آذرماه ۱۴۰۳
◽️سروش مولانا

📌 خوانش مثنوی از دفتر اول از دوشنبه ۱۲ آذرماه ۱۴۰۳ آغاز می‌شود. ظرفیت کلاس حضوری تکمیل شده است. برای ثبت‌نامِ آنلاین و آفلاین مثنوی می‌توانید به شناسه‌ی
@sorooshemowlana
پیام دهید.

یک توصیه‌ی صمیمانه:
اگر می‌خواهید که جهانِ عزیزان یا دوستانتان به جهانِ فکری شما نزدیک‌تر شود، این دوره را به او پیشنهاد یا هدیه کنید.

🌱اگر همه‌ی ما با هم داناتر شویم، راحت‌تر جهان زیباتری می‌سازیم.

#سروش_مولانا
#شرح_مثنوی
#پیشنهاد_صمیمانه
@sorooshemewlana

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

24 Nov, 09:56


🕯آوای درِ بهشت

وقتی مولانا رقصش را به پایان رساند و نوازندهء رباب سرگرم پیچیدن ساز در پارچه ابریشمی بود؛ مولانا گفت: حقا که آوای این ساز، صدای غژغژ درِ بهشت است.

شرف الدینِ فقیه؛ مدیر مدرسه قرآنی قونیه در این حال با احتیاط پرسید:

ما هم ازین ساز همان صدایی را می شنویم که شما می شنوید. اما نه مثل شما دستخوش شور و هیجان می شویم، نه از خود بیخود می شویم، و نه حالِ خلسه به ما دست می دهد! چرا؟!

مولانا جواب داد:
"ای شرف الدین! برای اینکه ما صدای درِ بهشت را وقتی می شنویم که گشوده می شود و شما وقتی می شنوید که بسته می شود"

از کتاب عارف جان سوخته؛ تالیف نهال تجدد؛ انتشارات نیلوفر

#چراغ‌های_دل (۶۵)

@mehrdad_rahmani4

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

24 Nov, 09:36


اینجا گفتم که حکایت آواز رباب همچون صریر باب بهشت، که بنده از نفحات‌الانس جامی نقل کردم، در مناقب‌العارفین افلاکی نیامده. این پنداشتم، ناصواب بود. اینک، ضمن عذرخواهی از دوستان، عین روایت افلاکی را می‌آورم که به احتمال بسیار، جامی نیز روایت خود را از روایت او با اندک تغییری نقل کرده است:

"همچنان حضرت سلطان ولد فرمود كه روزى از حضرت پدرم سؤال كردند كه آواز رباب عجايب آوازيست؛ فرمود كه آواز صرير باب بهشت است كه ما شنويم؛ مگر سيّد شرف الدين گفته باشد كه ما نيز همان آواز مى‌‏شنويم چه معنى كه چنان گرم نمى‌‏شويم كه حضرت مولانا مى‌‏شود؟! فرمود كه حاشا و كلّا، بلك آنچ ما مى‌‏شنويم آواز باز شدن آن درست و آنچ او مى‌‏شنود آواز فراز شدن آن در است‏." (مناقب‌العارفین، جلد 1، ص 483)

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

22 Nov, 17:26


Heard melodies are sweet
but those unheard are sweeter.

"Keats"

آهنگ‌های شنیده شده شیرین و دلنشینند
اما آهنگ‌هایی که ناشنیده می‌مانند شیرین‌تر و دلنشین‌ترند.

"کیتس"

به نقل از: سیر رمانتیسم در اروپا، مسعود جعفری، نشر مرکز.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

22 Nov, 16:50


پالیزِ بهشت را
بی‌حضورِ حضرتِ پاییز
چه تماشا و چه ذوق و صفایی؟!


(عکس از: کانالِ تلگرامیِ رنگ و درنگ)
@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

22 Nov, 03:09


ناطقِ کامل

ناطقِ کامل چو خوان‌پاشی بُوَد
خوانش‌بر هر گونه‌ی آشی بُوَد

که نمانَد هیچ مهمان بی‌نوا
هر کسی یابد غذای خود جدا

همچو قرآن که به معنی هفت تُوست
خاص را و عام را مَطعَم در اوست

(دفتر سوم مثنوی، ابیات ۱۸۹۷ به بعد)

مولانا در این ابیات سُخنوَرِ کامل را، که فایده‌ی نطق او نه فقط شامل حالِ عده‌ای خاص بلکه شامل عمومِ آدمیان با هر درجه‌ای از فهم و درک و دریافت می‌شود، به فرد سخاوتمندی مانند می‌کند که همه گونه غذایی در سفره‌اش یافت می‌شود. آن‌چنان که هیچ مهمانی از سرِ این سفره، گرسنه بر‌نمی‌خیزد. چنین سفره‌ و خوان گسترده‌ای در مَثَل به قرآن می‌ماند که براساس حدیثی مشهور، هفت لایه دارد و هر شخصی بسته به ظرفیت و استعداد خود می‌تواند لقمه‌ و طعامی از آن بردارد.

این توصیف، بیش از هر شخص و کتاب دیگری، برازنده‌ی نطقِ وحی‌آسا و شِکربارِ خود مولانا در مثنوی است که همگان از عام و خاص به قدر تشنگی و طلب و نیاز و همت خود می‌توانند از این سفره‌ی الهی بهره‌مند شوند.

مثنوی چنان‌که نویسنده‌ی کتاب قمارِ عاشقانه به زیبایی گفته‌‌ است:

"از نمونه‌های آشکارِ جودِ "بی‌علّت و بی‌رشوتِ" خدای وهّاب است که از سرِ "محضِ مِهر و دادوری و رحمت" بر زمینیان فرو ریخته است، و از همه بهره‌مند‌تر و مُنعَم‌تر، پارسی‌زبانان‌اند که این گنج شایگان را چنین رایگان به کف آورده‌اند و حیاتِ معنوی‌شان را با آن طراوت و حلاوتِ بیشتر داده‌اند."

مولانا متفکری است که درباره مسائل اصلی و اساسی حیات که سعادت زندگی آدمی در گرو اندیشیدن به آنهاست اندیشیده و حاصل اندیشه‌هایش را به زبان شورانگیزِ شعر و تمثیل و هنر به وجه عالی و عمیق و بلیغی عرضه کرده است. مفاهیمی که ازلی و ابدی هستند و محدود به قلمرو و جغرافیای فارسی‌زبانان نمی‌شوند.

اگر مریمانه اندکی درد طلب در ما باشد، درخت خرماخیز و خوانِ کَرَم‌گُسترِ اندیشه‌های مولانا، جان‌مان را بی‌نصیب نمی‌سازد. مع‌الوصف، می‌ارزد که انسان دست و دهان از طعام‌هایِ نازل بازاری و سفره‌های خالی و بی‌محتوای رسانه‌ای که ذهن و جان او را بیمار می‌کند، بشوید و یک چند مهمان سفره‌ی خداوندگار عشق و معرفت، حضرت مولانا شود. رهاوردِ این لقمه‌هایِ لقمانی، شادی و شکوفایی، صلح و دوستی، رهایی از سکون و مرداب‌وارگی و در نهایت تفرّج در باغ فرزانگی و پروازِ کبوترانه در هوایِ طربناکِ جاودانگی است.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

18 Nov, 18:28


از دوستِ دانشورِ دل‌آگاهم، دکتر جواد حیدری عزیز خواستم تا دربارۀ تأثیر دعا و نیایش بر نیک‌زیستی و شادی و سلامت روانی و معنوی انسان نکته‌ای و یا مطلبی اگر به ذهنش می‌رسد با من در میان بگذارد. ایشان هم از سرِ لطف، این یادداشت را که در عین رعایتِ ایجاز و اختصار، بسیار جامع و عمیق و عالمانه است برای من فرستادند. برای این که فایدۀ این یادداشت، همگان را شامل شود، با اجازۀ ایشان، آن را در کانال "از زبانِ ذرّه" به اشتراک گذاشتم. از ذرّه‌نوازی جواد عزیز بی‌نهایت سپاسگزارم.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

18 Nov, 17:44


⚫️دعا و نیایش می‌توانند تأثیر قابل‌توجهی بر شادی و سلامت روانی و معنوی داشته باشند. اگرچه تجربیات افراد ممکن است بر اساس باورهای شخصی، زمینه‌های فرهنگی و سنت‌های دینی متفاوت باشد، اما تحقیقات و شواهد تجربی چندین مزیت کلیدی را برجسته می‌کنند:


1️⃣ فواید احساسی و روان‌شناختی
♦️کاهش استرس:
🔸 دعا و نیایش اغلب احساس آرامش و آسودگی را به همراه دارند، سطح کورتیزول را کاهش می‌دهند و استرس را تسکین می‌بخشند.
🔸دعای متمرکز، مشابه مدیتیشن یا ذهن‌آگاهی عمل کرده و ذهن را آرام کرده و حس آرامش درونی را تقویت می‌کند.

♦️ بهبود تنظیم هیجانی:
🔸بیان شکرگزاری، امید یا طلب بخشش از طریق دعا می‌تواند به افراد در پردازش و تنظیم بهتر احساسات کمک کند.
🔸 این عمل راهی سازنده برای تخلیه احساسات منفی مانند خشم، ترس یا غم فراهم می‌کند.

♦️ افزایش مثبت‌اندیشی و تاب‌آوری:
🔸دعا برای هدایت یا اقرار به نیرویی برتر، حتی در زمان‌های سخت، خوش‌بینی و امید را تقویت می‌کند.
🔸دعاهای منظم می‌توانند تاب‌آوری را با ایجاد حس معنا و هدف در زندگی تقویت کنند و به افراد کمک کنند بهتر با مشکلات مقابله کنند.


2️⃣ فواید اجتماعی و روابط بین‌فردی
♦️ تقویت روابط:
🔸 دعا برای شفاعت (مانند دعا برای عزیزان) می‌توانند احساس ارتباط و همدلی با دیگران را تقویت کنند.
🔸دعاهای جمعی یا آیین‌های مشترک می‌توانند حس تعلق و حمایت اجتماعی ایجاد کنند.

♦️ حل تعارض:
🔸دعا می‌تواند بخشش و درک متقابل را تشویق کند، کینه را کاهش دهد و روابط بین‌فردی سالم‌تری را ارتقا دهد.


3️⃣ فواید معنوی و وجودی
♦️ایجاد حس معنا‌داری و هدف‌مندی:
🔸دعا اغلب شامل تأمل در هدف زندگی است و حس همسویی با ارزش‌ها و اهداف فرد را تقویت می‌کند.
🔸ایمان به نیرویی برتر یا طرحی الهی می‌تواند دیدگاهی آرامش‌بخش نسبت به عدم قطعیت‌های زندگی ارائه دهد.

♦️ تقویت ایمان و امید:
🔸دعا اعتماد به مداخله الهی را تقویت کرده و در زمان‌های دشوار امید را زنده نگه می‌دارد.
🔸اعمال مبتنی بر ایمان اغلب ترس‌های وجودی مانند اضطراب مرگ یا شکست را کاهش می‌دهند.


4️⃣ فواید جسمی
♦️ بهبود نتایج سلامت:
🔸مطالعات نشان می‌دهند که دعاهای منظم با کاهش فشار خون، بهبود عملکرد سیستم ایمنی و سلامت کلی بهتر مرتبط هستند.
🔸اثرات کاهش استرس ناشی از دعا به بهبود خواب و بهبود از بیماری کمک می‌کند.

♦️ تقویت عادات سالم:
🔸اعمال معنوی اغلب خودکنترلی و انتخاب سبک زندگی سالم‌تر را تشویق می‌کنند که تأثیر مثبتی بر سلامت بلندمدت دارند.


5️⃣ اثرات شناختی و عصبی
♦️ تمرکز و وضوح ذهنی:
🔸دعا نیازمند توجه و قصد است که تمرکز شناختی و خودآگاهی را افزایش می‌دهد.
🔸مطالعات تصویربرداری مغزی نشان می‌دهند که دعا نواحی مغزی مرتبط با همدلی، شفقت و حافظه را فعال می‌کند.

♦️ افزایش حس کنترل:
🔸دعا به افراد این حس را می‌دهد که به‌طور فعال با چالش‌های خود مواجه می‌شوند، حتی در شرایطی که خارج از کنترل آن‌هاست.


6️⃣ محدودیت‌های بالقوه
با وجود مزایای گسترده دعا، برخی نکات قابل توجه‌اند:
♦️وابستگی: اتکای بیش از حد به دعا بدون انجام اقدامات عملی ممکن است توانایی حل مسئله را محدود کند.
♦️پریشانی معنوی: در برخی موارد، دعاهای بی‌پاسخ یا شک‌های معنوی ممکن است به ناامیدی یا احساس ترک شدن منجر شوند.


🟣نتیجه‌گیری
دعا و نیایش ابزارهایی عمیق برای افزایش شادی و سلامت هستند که با تقویت ثبات احساسی، ایجاد تاب‌آوری و فراهم کردن حس معنا، نقش مؤثری در زندگی ایفا می‌کنند. این اعمال نه‌تنها به‌عنوان یک تمرین معنوی بلکه به‌عنوان یک منبع روان‌شناختی و اجتماعی به افراد کمک می‌کنند تا پیچیدگی‌های زندگی را با آرامش و رضایت بیشتری پشت سر بگذارند.

✍️ دکتر جواد حیدری (نویسنده و مدرس و مترجم در حوزۀ فلسفه و اندیشۀ سیاسی)

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

17 Nov, 07:32


📌 سروش مولانا برگزار می‌کند:

💢درسگفتار شرح مثنوی از دفتر اول
🔸مدرس: دکتر ایرج رضایی
🔸دوشنبه‌ها ساعت ۱۸ تا ۱۹:۳۰

این کلاس به صورت حضوری و آنلاین برگزار می‌شود.
جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام می‌توانید در ساعات اداری با شماره‌های ۸۸۲۵۳۷۱۹ و ۸۸۲۵۵۲۰۴ تماس بگیرید.

#سروش_مولانا
#مثنوی_معنوی
#دفتر_اول

@sorooshemewlana

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

17 Nov, 07:14


درِ حق چگونه کوبم؟!

مولانا نماز و نیایشِ نیازمندانه را در یک تصویر به غایت درخشان، مطابقِ حدیثی از حضرت رسول (ص)، کوفتنِ آدمی وجود خود را، بر در و آستان حق تعالی می‌بیند. بستگیِ درِ خانۀ حق البته از سرِ بی‌مهری و قهر و غضب نیست؛ بلکه از آن سبب است تا شوق طلب و سوز و نیاز بنده که خداوند سخت خواهان و خریدار آن است، از نهان‌خانۀ دریای ضمیر انسان پدیدار شود و بر ساحل و کرانه‌های زبان او جاری گردد.

گفت پیغمبر: رکوع است و سجود
بر درِ حق کوفتن حلقه‌یْ وجود

حلقه‌ٔ آن در هر آن‌کاو می‌زند
بهر او دولت سری بیرون کند
(مثنوی، ۵: ۲۰۴۸_۲۰۴۹)

مع‌الوصف، مداومت در نماز که توصیف قرآن از نمازگزارن حقیقی است ("أَلَّذینَ هُم عَلی صَلاتِهِم دائمون" (معارج/ 23)، چیزی جز همین مدوامتِ بر کوفتنِ درِ حق نیست؛ دری که عاقبت گشوده خواهد شد.

بازگردد عاقبت این در، بلی!
رونماید یار سیمین‌بَر، بلی!

با این حال، مولانا در غزلی از نماز مستان سخن می‌گوید. نمازی چنان بی‌خویش و مست و شگفت که شخص را از غایتِ مستی، رمقی و دست و دلی برای کوفتنِ درِ حق تعالی باقی نمی‌ماند. مگر در این میانه، خدا خود امان دهد و بی‌هیچ کوفتن و تلاش و تقلایی، درِ خانۀ خویش بگشاید.

عجبا نمازِ مستان، تو بگو، درست هست آن؟
که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی

عجبا دو رکعت است این؟! عجبا که هشتمین است؟!
عجبا چه سوره خواندم، چو نداشتم زبانی؟!

درِ حق چگونه کوبم؟ که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی، بده، ای خدا، امانی!

به خدا خبر ندارم، چو نماز می‌گزارم
که تمام شد رکوعی، که امام شد فلانی...

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

15 Nov, 15:53


"يكى از آثار مرحوم الهى قمشه‌‏اى تصحيح دوبيتي‌هاى بابا طاهر عريان قدّس سرّه است كه به قطع جيبى به طبع رسيده است. و مى‌‏فرمود: همۀ ديوان‌ها فداى گفته‌‏هاى سنايى و مولوى و نظامى و سعدى و حافظ و جامى و همه فداى اين يك‌‏دو بيت بابا طاهر عريان:

خوشا آنان كه الله يارشان بى‏ به‌حمد و قُل هُوَ الله كارشان بى‏
خوشا آنان كه دائم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بى"

▪️حسن حسن‌زاده آملی: هزار و یک کلمه، جلد دوم، ص 90.

"خوشا آنا که دائم در نمازند"، اشاره دارد به آیۀ شریفۀ "أَلَّذینَ هُم عَلی صَلاتِهِم دائمون" (معارج/ 23). «نمازگزارانِ (حقیقی) دائماً در حال نماز به سر می‌برند.»

مولانا با عنایت به همین معنا در دفتر ششم مثنوی شریف می‌فرماید:

پنج وقت آمد نماز و، رهنمون / عاشقان را فی صَلاةٍ دائمون
نه به پنج آرام گیرد آن خُمار / که در آن سرهاست، نی پانصد هزار

یعنی نماز که بندگان را به پیشگاه خداوند راهنمایی می‌کند اگرچه فقط در پنج وقت محدود تعیین شده است؛ با این حال، عاشقان از شوق ملاقات با خداوند چنان‌اند که گویی پیوسته در تمام آنات عمر در نماز به سر می‌برند. خُماری که عاشقان در سر دارند نه با پنج نوبت نماز برطرف می‌شود و نه با پانصد هزار نوبت!

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

10 Nov, 17:33


"آوازِ رباب
صریر بابِ بهشت است
به گوش مولانا!
"

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

08 Nov, 19:48


صریرِ بابِ بهشت!

روزی فرمود که: "آوازِ رَباب، صریرِ بابِ بهشت است که ما می‌شنویم."
منکری گفت: "ما نیز همان آواز می‌شنویم، چون است که گرم نمی‌شویم که مولانا؟"
فرمود: "کلّا و حاشا! آنچه ما می‌شنویم آوازِ باز شدنِ آن در است و آنچه وی می‌شنود آوازِ فراز شدن!"

▪️نفحات الانس: نورالدین عبدالرحمان جامی، تصحیح دکتر محمود عابدی، ص 463.

دکتر عابدی در تعلیقاتِ نفحات نوشته است:

"بیگمان صائب تبریزی به همین سخن مولانا نظر داشته است که می‌گوید:
هُوَ الغفور زِ جوشِ شراب می‌شنوم
صریرِ بابِ بهشت از رَباب می‌شنوم

تفاوت است میان شنیدنِ من و تو
تو بستنِ در و من فتحِ باب می‌شنوم"

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

08 Nov, 19:08


ای عبورِ ظریف!
بال را معنی کن
تا پرِ هوش من از حسادت بسوزد.

"سپهری"

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

08 Nov, 17:19


خوشا آنان که هم مواجهۀ عقلیِ سردِ اهل فلسفه به هستی دارند
و هم مواجهۀ قلبیِ گرمِ اهلِ ذوق و هنر!

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

07 Nov, 04:48


شاید هم شمعدانی هوسِ آسمان نکرده.
می‌کوشد تا از دیوار درگذرد.
تا دریابد حال و هوایِ آن سویِ دیوار را.
وقتی نتوان از دیوار،
دری و دریچه‌ای ساخت،
تنها راهِ رهایی،
بالا رفتن از دیوار است.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

07 Nov, 04:46


وقتی که شمعدانی
هوس آسمان می‌کند!

... سبز باید نردبان آسمان ...

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

06 Nov, 15:43


آیینِ گفت‌و‌گو!

گفت‌و‌گویِ راستین و حقیقی، که نه برخلافِ آیین درویشی بلکه خود سیرت و سان و گوهرِ سلوک ایشان است، چیزی نیست که آدم بیانگارد یک‌بار در مقطعِ خاصی از حیات می‌تواند بیاموزد و خیالش برای همیشه آسوده شود. گفت‌وگو، کیمیایی است که تا آخرین لحظۀ حیات باید فروتنانه، مهیّای آموختنِ چیز تازه‌ای از آن باشیم. هیچ‌ چیز به اندازۀ تن دادن به آداب و قواعدِ بازی گفت‌وگو، آدم را سرزنده و تازه و موزون نمی‌کند. هیچ چیز به اندازۀ دراز کشیدن در زیرِ آفتابِ داغ گفت‌وگو، آدم را بر سر کِیف و حال و نشاط نمی‌آورد. هیچ شرابی گرم‌تر و گیراتر از گفت‌و‌گو آدم را مست نمی‌کند و بر سر وجد نمی‌آورد. این را کسی می‌گوید که اگرچه نه در حد مولانا به اندازۀ هزار خُم، بلکه در حد ظرفیت خودش، سرِ خُمب‌هایی را گشوده و از هر خُم، لاجَرَم جُرعه و پیمانه‌ای چشیده!

از دوست عزیزم دکتر حسین حسینی، نویسنده و مترجمِ توانا و متواضعِ حوزۀ فلسفه، که خود تجسم نابِ معنای گفت‌و گوست، شنیدم که گفت:

"هایدگر در اواخر عمرش در پاسخ به مجله‌ای گفته بود:" تنها یک خدا می‌تواند نجات‌مان دهد".
نویسنده‌ای برای نشان دادن تفاوت فلسفه‌ی او با فلسفۀ گادامر می‌گفت اگر از گادامر چنین پرسشی می‌کردند حتما می‌گفت:" تنها گفتگو می‌تواند ما را نجات دهد"؛ تفاوت اصلی فلسفه‌‌ی هایدگر که در انزوا به دنبال انتزعیاتی مانند "هستی" می‌گردد، با فلسفه‌ی گادامر که فروتنانه به دنبال "دیگری" و "گفتگو"ست در همین یک نکته است."

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

04 Nov, 13:11


یک چیزی را که من اخیرا متوجه شدم این است که بیشتر ما اهل گفت‌وگو نیستیم. وانمود می‌کنیم که اهل گفت‌وگو هستیم. تظاهر می‌کنیم که حرفهای یکدیگر را می‌شنویم اما واقعیت این است که اغلب صدای خودمان، و یا صدایی که موافق صدای خودمان است تنها صدایی است که می‌شنویم و دوست داریم بشنویم. مثلا اگر اهل گفت‌وگو بودیم باید حرفهای این آدم (سینا جهاندیده) را اگر چنانچه قائل به مفهومی با عنوان عرفان مدرن هستیم و سهراب سپهری را یکی از مهم‌ترین نمایندگان و سالکان این نوع عرفان می‌دانیم، جدی می‌گرفتیم. ممکن است حرفهای او هم قابل نقد باشد، نمی‌دانم. تا گفت‌و‌گویی نباشد کسی چیزی نمی‌داند. البته از این نکته هم غافل نیستیم که گفت‌و‌گو صرفا به خواست و تلاش فردی میسر نیست. اقتضائات و آداب و ترتیبی می‌طلبد و فضا و اتمسفری می‌خواهد که انگار مفقود است و مهیا نیست.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

04 Nov, 13:09


🔹شهود جهان مدرن با چشم سپهری و کیارستمی
سینا جهاندیده

صبح است
گنجشکِ مَحض می‌خوانَد.
پاییز، روی وحدتِ دیوار
 اوراق می‌شود.
 رفتار آفتابِ مُفرّح، حجمِ فساد را
از خواب می‌پرانَد.
یک سیب،
در فرصتِ مُشَبّکِ زنبیل می‌پوسد.
حسّی شبیهِ غربتِ اشیا،
از روی پلک می‌گذرد.
 بین درخت و ثانیه‌ی سبز،
تکرارِ لاجورد با حسرتِ کلام می‌آمیزد.
اما ای حرمتِ سپیدی کاغذ!
نبضِ حروفِ ما
 در غیبتِ مُرکّبِ مَشّاق می‌زند.
در ذهنِ حال، جاذبه‌ی شکل از دست می‌رود.
 باید کتاب رابست.
باید بلندشد،
 درامتدادِ وقت، قدم زد.
گُل را نگاه کرد.
ابهام را شنید!
باید دوید تا تهِ بودن.
باید به بوی خاکِ فنا رفت.
 باید به مُلتَقای درخت و خدا رسید.
باید نشست،
نزدیکِ انبساط، جایی میان بی‌خودی و کشف
محض، وحدت، اوراق، مفرح، حجم، فساد، فرصت، غربت، آشنا، تکرار، حسرت، حرمت، غیبت، حال، جاذبه، امتداد، وقت، ابهام، فنا، خدا، انبساط، کشف.

سپهری در این شعر با این مفاهیم به سراغ طبیعت و اشیای جهان رفته است. در حافظه‌ی این مفاهیم تنها فهم زمان هستی‌شناختی پنهان نیست بلکه این مفاهیم از شهودی و تجربه‌ای می‌گویند که انسان‌ پیشامدرن با آن زمان و جهان را شهود کرده است. سپهری با این مفاهیم جملاتی ساخته است که در روساخت معاصر و در ژرف‌ساخت سنت است.
اکنون فیلم طعم گیلاس و خانه‌ی دوست کجاست کیارستمی را به یاد آورید. کیارستمی چگونه زمان شهودی را تعریف می‌کند؟
شهودی که سهراب سپهری در طبیعت و اشیای جهان می‌جست، شهود سنت در جهان مدرن بود. اما شهود کیارستمی در طبیعت و اشیای جهان، شهود جهان مدرن از خود بود. به همین دلیل شعر سهراب پر از مفاهیمی است که از دل تجربه‌های عرفانی گذشته آمده است و کیارستمی بدون این مفاهیم در جستجوی شهودی تازه بود. کدام یک معاصرتر بودند؟

@tabarshenasi_ketab

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

04 Nov, 11:17


اما زمین...

زین پیش شاعرانِ ثناخوان که چشم‌شان
در سعد و نحسِ طالع و سیرِ ستاره بود،
بس نکته‌هایِ نغز و سخن‌هایِ پُرنگار
گفتند در ستایشِ این گنبدِ کبود.
اما زمین که بیشترِ از هر چه در جهان
شایستۀ ستایش و تکریمِ آدمی است،
گمنام و ناشناخته و بی‌سپاس ماند!

"ه. ا. سایه"
@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

03 Nov, 14:35


چندین هزار رهرو دعوی عشق کردند
بر خاتم طریقت حلّاج چون نگین است
!

عطار چنان مقام و جایگاهی برای حلّاج قائل است که او را از میان هزاران سالک و رهرو مدعی راه حق، نگین خاتم طریقت می‌خواند. جایگاه حلاج در تاریخ تصوّف اسلامی و تأثیر او بر این جریان مهم و پرنفوذ فرهنگی و معنوی جهان اسلام تا بدان پایه است که در متون مربوط به صوفیه، صوفیان را با توجه به مواجهۀ با او، به دو طیف تقسیم کرده‌اند. آنهایی که در طیف موافقان و ستایندگان حلّاج قرار می‌گیرند و آنهایی که در طیف منکران و یا منتقدان او و یا در طیف کسانی قرار می‌گیرند که در مواجهۀ با او سکوت اختیار کرده‌اند. حلاج در شعر معاصر نیز یکی از درخشان‌ترین سروده‌ها را به خود اختصاص داده است. سروده‌ای با عنوان حلّاج، از استاد شفیعی کدکنی:

در آینه، دوباره نمایان شد:
با ابرِ گسیوانش در باد،
باز آن سرودِ سرخِ "اناالحق"
وردِ زبان اوست.

تو در نمازِ عشق چه خواندی؟
که سال‌هاست
بالایِ دار رفتی و این شحنه‌های پیر
از مرد‌ه‌ات هنوز
پرهیز می‌کنند...

اینها همه را گفتم تا به نکتۀ دیگری دربارۀ این نگاره، که ظاهراٌ تصویری از به دار کشیدن حلّاج و مُثله کردن او به دست دژخیمان ارائه می‌دهد اشاره کنم. این بار اما همدلانه، نه از سرِ نقد و انکار و داوری. این درست که نگارگر در این اثر، در نگاهی استعلایی که ویژگی اصلی و مشخصۀ سبکی نگارگری ایرانی است، چشم خود را به واقعیتِ هولناک شکنجه و درد و رنج عظیمی که بر بدن انسان، حتی بر بدن مقاوم‌ترین انسانها، وارد می‌سازد بسته است؛ اما از این نکته هم نباید غافل بود که ثبت و گزارش واقعیات با تمام جزئیات و عینیات آن، تنها بخشی از نقش و کارکرد هنر است. بخشی دیگر از کارکرد هنر، توصیف و تصویر جهانی است دلخواه و آرزو‌نشان که از جهان واقعیت‌ها بسی فراتر می‌رود و از این رهگذر، می‌کوشد تا سرمشق و نمونه و الگویی از جهانی مطلوب و انسانی برتر ارائه دهد. باری، تاریخ سرزمین ما، تاریخ شکنجه است. چه بسیار مردان و زنان و آزادگانی که زیر شکنجه جان سپرده‌اند. شاید نگارگران هنرمند پیش خود می‌اندیشیده‌اند که با خلق چنین آثاری که نسبت چندانی با واقعیت ندارد، می‌توانند شهامت بیشتری در تحمل درد به کسانی ببخشند که محکوم بوده‌اند تا زیر بار چنین شکنجه‌هایی جان بسپارند.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

02 Nov, 19:05


اوجِ واقع‌گرایی در هنرِ ایرانی!

ببینید حلّاج را وقتی دژخیمان دارند بدنش را زنده‌زنده مُثلِه می‌کنند. چهره‌اش در حالیکه روی به آسمان دارد در نهایت و غایت آرامش است. انگار دارند ماساژ و مشت‌و‌مالش می‌دهند! در بندبندِ بدنش نیز کمترین شکنجی از دردِ شکنجه پیدا نیست! البته من منکر قدرتِ شکیبایی برخی از آدمها در تحمل درد نیستم. اما این مقدار مبالغه نیز در گزارش مرگ او، که به تذکرة الأولیاء عطار هم راه یافته، شگفت‌آور است.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

02 Nov, 07:37


میانِ باغ گُلِ سرخ های‌وهو دارد
که بو کنید دهانِ مرا چه بو دارد

به باغ جمله شرابِ خدای می‌نوشند
در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد!

"مولانا"
@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

02 Nov, 07:22


چه آسمانِ تمیزی!...

باید کتاب را بست.
باید بلند شد.
در امتدادِ وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابهام را شنید.
باید دوید تا تهِ بودن.
باید به بویِ خاک فنا رفت.
باید به ملتقایِ درخت و خدا رسید.
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بی‌خودی و کشف.

"سهراب سپهری"

(عکس از: میلاد نوری)
@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

01 Nov, 08:58


عرفانی مُدرن و مَدَنی!

یک بار هم که از شیخ ما، ابوسعید، از تعریف تصوف پرسیدند، گفت: کوتاه است، آن قدر کوتاه که بر ناخنی توان نبشت: "أِذبَح النَفسَ وَ الاّ فَلا تَشتَغِل بِتُرّهاتِ الصوفیه" یعنی «نفست را بکُش وگرنه خودت را به تُرّهاتِ (سخنان یاوه و بیهوده) صوفیان مشغول مساز!». نیاز به گفتن نیست که کشتن نفس در نگاه ابوسعید به هیچ وجه به معنای نابودی و ریشه کن کردن مطلق نفس و آنچه که از جنس تمایلاتِ تنانه دانسته می‌شود نیست. از آن دست نابودسازی و ریشه کن‌کردنی که اگر اساسا مقدور هم باشد مطلوبِ دانایان و فرزانگان جهان دیروز و امروز نیست؛ چه در نهایت، به خاموشی شورها و شعله‌های زندگی و نفی جوانبِ روشنِ حیات می‌انجامد. حال آن که می‌دانیم عرفان ابوسعید، آن چنان که در سراسر روایت‌های اسرار التوحید جلوه‌گر است، عرفان و تصوفی است سالم و سازنده؛ عرفانی پاکیزه و شهری و اجتماعی و مُدرن و مَدَنی، در خدمت غنابخشی و معنادهی و شادی و شکوفایی و سرشاریِ زندگی. باری، می‌خواهم بگویم بر همین سیاق، اگر کسی از من تعریف تصوف از منظر ابوسعید را بپرسد، تعریفی آن چنان کوتاه که بر ناخنی بتوان نوشت، در پاسخ خواهم گفت: «عرفان و تصوف ابوسعید، انصراف از کُشتنِ وقت است به چشیدنِ طعمِ وقت و شِکُفتنِ وقت!»

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

28 Oct, 18:06


چون گُل بِشکُفت و رویِ خود دید
زان پس ز قبول و رد نترسد!

"مولانا"

«گل پاسخ داد: ای ابله! تصور کرده‌ای من می‌شکفم تا دیده شوم؟ من برای خودم می‌شکفم نه برای دیگران، چون شکوفایی خرسندم می‌کند. سرچشمۀ شادیِ من در وجود خودم و در شکوفایی‌ام است.» (اروین یالوم: درمان شوپنهاور)

(عکس از: کانالِ تلگرامیِ رنگ و درنگ)

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

28 Oct, 05:17


دوش خیالِ مست تو آمد و جام بر کَفَش
گفتم مِی نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی

گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین
قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی
"مولانا"

چرخی در باغِ جهان زدیم، جهانِ بی‌پهنایِ هنر و فکر و ایده و اندیشه؛ پس چرا صوفی‌وار، چرخی هم در باغِ باصفای روستای خود نزنیم؟ آیا همۀ گلها و درختان این باغ را دیده‌ایم و چشیده‌ایم؟ هنر شعر و موسیقی و ادبیاتش را، معنویت و عرفان و اخلاقش را؟ معماری و میناکاریِ مردمانش را؟ مباد آن روز که اصالت و نجابت فرهنگ ایران، که بیش از همه در شعر و ادبیات و موسیقی‌اش تجلی یافته، در غوغایِ ابتذالِ بازار و سیاست، خاموش و فراموش شود؛ چه به قول سعدی:
"آواز بربط با غلبۀ دُهُل بر نیاید و بوی عبیر از گندِ سیر فروماند!"

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

27 Oct, 20:23


جویندۀ فروتن راهِ خداوند

من جوینده‌ای فروتن هستم که در جست‌وجویِ حقیقت است و در راه رسیدن به آن از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کند. هیچ ایثاری را در راه دیدنِ رو در رویِ خدا بسیار نمی‌شمارم. تمام فعالیت‌های من، چه آنها که اجتماعی یا سیاسی تلقی می‌شوند و چه آنها که انسان‌دوستانه و اخلاقی انگاشته می‌شوند، همگی در خدمت تحقق همین هدف هستند. و از آنجا که می‌دانم خدا اغلب در ضعیف‌ترین و حقیرترین مخلوقاتش یافت می‌شود و نه در مخلوقاتِ قدرتمند و گردن‌فرازش، تلاش می‌کنم خود را به موقعیت چنین افرادی برسانم؛ و برای چنین کاری، چاره‌ای جز خدمت به آنها نمی‌بینم. و چون جز با ورود به سیاست انجام چنین خدمتی از من ساخته نیست، پس به سیاست روی آورده‌ام.

🔹از کتاب نیایش: مهاتما گاندی، ترجمه شهرام نقش تبریزی، نشر نی.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

27 Oct, 17:12


حاصل سجده؟

🍃 به گمانم آن که در روز دست‌کم ۳۴ بار سر بر خاک می‌گذارد اگر حتی یک‌بار جانِ سجده را دریابد لابد پس از اندی، کم و بیش، اینگونه از چنین خاک‌ساریِ مدام بهره خواهد برد:

▫️در قضاوت درباره‌ی دیگران احتیاط بیشتری می‌کند
▫️به فهم خود از دین و دنیا کمتر اعتماد می‌کند
▫️در برابر صدای مخالف به برخورد کردن نمی‌اندیشد
▫️نقد دیگران را حاصل نادانی و سادگی و غرض‌ورزی نمی‌داند
▫️نگاه و حرکات و سکناتش در برابر آن که به درستی یا به غلط احساس ظلم می‌کند، افتاده و خاکی می‌شود
▫️بیش از آنکه حرص برای نصیحت و ارشاد دیگران داشته باشد، در پی چاره‌ای برای کاستی‌های خود است
▫️دهان را که باز می‌کند پاسبان کلماتی است که بر دیگران فرو می‌آورد، مباد که دلی را برنجاند
▫️در برابر ضعیف‌تر از خود فروتن‌تر است
▫️برای همه‌ی پرسش‌ها پاسخ ندارد
▫️در مسائلی که اهل اندیشه در آنها اختلاف نظر دارند کمتر با قاطعیت اظهار نظر می‌کند
▫️دیدگاه دیگران برای او حداقل به اندازه‌ی دیدگاه خودش جذاب‌ است
▫️دین‌داری‌اش به او توهم «از دیگران بهتر بودن» نمی‌دهد بلکه همواره او را به «برای دیگران بهتر بودن» می‌خواند
▫️تعریف و تمجید هواداران بیش از آنکه شادش کند، نگرانش می‌کند
▫️دغدغه‌اش نیکوکاری است، نه نیکونامی
▫️به آسانی از سخنی علیه خود آزرده و خشمگین نمی‌شود
▫️به خود حق نمی‌دهد که دیگران را  قربانی زخم‌های روانی خود کند
▫️ظلم‌دیدن را مجوّز ظلم‌کردن نمی‌داند
▫️در پی مطرح کردن موضوع بحث است و نه مطرح کردن خود
▫️جلوه‌های منیّتش را می‌بیند و از دیدنش احساس دل‌چرکی می‌کند

🍂 وَ لَا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَ لَا تَمْشِ فىِ الْأَرْضِ مَرَحًا  إِنَّ اللَّهَ لَا يحُِبُّ كلُ‏َّ مخُْتَالٍ فَخُور (لقمان: ۱۸)
«(فرزندم) و از مردم روی بر متاب و در زمین سرمستانه راه مرو که خدا هیچ به خودبالنده‌ی فخرفروشی را دوست نمی‌دارد» (ترجمه‌ی کوشا)

🍃 خود را در افلاک دیدن و در نماز سر بر خاک فروآوردن ترکیب غریبی است که می‌تواند انسان را دچار توهمِ تقدّس و برگزیدگی کند.

@farhadshafti

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

26 Oct, 06:50


🔊 شصت و شش سخنرانی‌، از ایرج شهبازی، درباره مولانا


🔴 سه سخنرانی دربارۀ مرگ

🔹مرگ‌هراسی (راهکارهایی برای رهایی از ترس مرگ)


🔹مر‌گ‌اندیشی (آثار و نتایج مرگ‌اندیشیِ واقع‌بینانه)

🔹مرگ پیش از مرگ



🔴 چهارده سخنرانی دربارۀ غم و شادی

🔹 درنگی در علل غمگین بودن ایرانیان


🔹شیوه درست برخورد با غم‌ها و رنج‌ها (۱)


🔹شیوه درست برخورد با غم‌ها و رنج‌ها (۲)


🔹 انواع غم


🔹 فلسفۀ غم‌ها و رنج‌های اجنتاب‌ناپذیر (1)


🔹 فلسفۀ غم‌ها و رنج‌های اجتناب‌ناپذیر (۲)


🔹 عللِ غم‌های بیهوده (1)


🔹 عللِ غم‌های بیهوده(۲)


🔹 عللِ غم‌های بیهوده(۳)


🔹 پیش‌فرض‌های نادرست دربارۀ شادی


🔹 انواع شادی


🔹 شادی حقیقی (1)


🔹شادی حقیقی (۲)


🔹شادی مولانا



🔴 پنج سخنرانی دربارۀ جبر و اختیار


🔹 علل پیروزی اشاعره در دنیای اسلام و در ایران


🔹 دلایل مولانا در دفاع از اختیار


🔹 سرنوشت


🔹 مولانا و مسألۀ بخت


🔹 تلاش و توکل



🔴 هفت سخنرانی دربارۀ بازتاب و فرافکنی و قیاس به نفس

🔹 مکانیسم‌های دفاع روانی؛ بازتافتن انسان در خدا


🔹 بازتافتن انسان در خدا، مرگ، متن و جهان


🔹 بازتافتن خدا در انسان و جهان؛ قیاس به نفس (۱)


🔹 قیاس به نفس (۲)


🔹 تأثیرپذیری نامحسوس انسان‌ها از همدیگر (۱)


🔹 تأثیرپذیری نامحسوس انسان‌ها از همدیگر (۲)


🔹 آینه در آینه (کلام بی‌حرف)


🔴 سه سخنرانی دربارۀ رابطۀ پاداش و عمل

🔹 مکافاتِ عمل (۱)


🔹 مکافاتِ عمل (۲)


🔹 مکافاتِ عمل (۳)



🔴 هجده سخنرانی دربارۀ مسائل اخلاقی و عرفانی

🔶 موانع توسعۀ فرهنگ صلح و مدارا


🔶 مبانی مدارا


🔶 بخشایش و بخشش


🔶 آزادی معنوی


🔶 طلب عارفانه از نگاه عطار و مولانا


🔶 کوشش عاشق یا کشش معشوق؟ (درنگی در نظریۀ آن‌سری بودنِ عشق)


🔶 مولانا و تاویل بهار


🔶 ذکر


🔶 نیایش


🔶 دعا و الگوهای رابطه انسان و خدا


🔶 مهربانی


🔶 شراب انگوری و بادۀ منصوری (شراب از نگاه مولانا)


🔶 خلوت و عُزلت


🔶 مولانا و معمای عقل (درنگی در عقل‌ستایی‌ها و عقل‌ستیزی‌های مولانا)


🔶 عشق (طرحی برای طبقه‌بندی عشق)


🔶 آشتی با سویه‌های تاریک وجود


🔶 تصعید نفس


🔶 منِ راستین و من‌های پنداری


🔶 زن از نگاه مولانا


🔶 تأملی در رابطۀ شمس و مولانا

@irajshahbazi

Telegram

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

26 Oct, 06:44


مولانا را صفتها است
که به صد هزار مجاهده
به یک صفت او نرسد هیچ سالک گرم رو
حلمش را گوئی ؟
علمش را گوئی ؟
تواضعش را گوئی ؟
کَرَم را گوئی ؟
محال است ...

شمس تبریزی


ادب و کرم و حلم و تواضع مولانا از حد فزون است. این اوصاف هدیه الهی است، نتیجه کسب و مجاهده نیست؛ که اگر حاصل کوشش مولانا بود، شاید که دیگران هم به آن برسند. می فرماید، هیچ سالک گرم رویی نمی تواند با صد هزار مجاهده به یک صفت او برسد. همان پرسش همیشگی: جذب است یا جهد؟

مَگَر ناگهان آن عِنایَت رَسَد
که ای من غُلامِ چُنان ناگهان

که یک جَذبِ حَقْ بِهْ زِ صد کوشش است
نشان‌‌ها چه باشد بَرِ‌‌ بی‌نشان

تردیدی نیست که به عقیده این بزرگان اصل عنایت است؛ چنانچه عنایت نباشد ، جهد هم نخواهد بود : "و ما تشاؤن الّا ان یشا الله رب العالمین ".
اما این آیا به معنی دست روی دست گذاشتن و تلاش نکردن است؟ بنشینیم تا عنایت دررسد؟ قدری به این پرسش می پردازیم:

"مُصطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ، یاری را عتاب کرد که: تو را خواندم، چون نیامدی؟ گفت: به نماز مشغول بودم. گفت: آخِر نه مَنَت خواندم؟ گفت: من بیچاره‌ام. فرمود که: نیک است اگر در همه وقت، مُدام بی‌چاره باشی در کلِّ حال، در حالت قدرت هم خود را بی‌چاره بینی. چنان که در حالتِ عجز می‌بینی، زیرا بالای قدرتِ تو قدرتی است و مقهورِ حقّی، در همه احوال. تو دو نیمه نیستی، گاهی با چاره، گاهی بی‌چاره. نظر به قدرت او دار و هماره خود را بی‌چاره می‌دان و بی‌دست و پا و عاجز و مسکین."
(فیه ما فیه)

نکته اینجاست که ما به وقت توفیق هم مقهور اراده حق هستیم ، منتها چون خواست ما با خواست او مطابقت یافته، تصور می کنیم این ماییم که فلان کار را کرده ایم . در همه احوال خواست اوست که محقق می شود و این ربطی به تلاش ما ندارد! آری بی تلاش و جد و جهد هیچ چیز حاصل نمی شود، اما آنچه حاصل می شود هم نتیجه تلاش نیست!

یک مثال: خدا با جستجو کشف نمی شود، اما کسانی که خدا را جستجو نمی کنند هم نمی توانند او را بیابند. نخست باید جستجو کنیم و بعد از آن از جستجو هم بگذریم؛ چون در جستجو همچنان جستجو کننده حاضر است. البته اگر جستجو را آغاز نکنیم هرگز چیزی پیدا نمی کنیم؛ پس باید دست از طلب برنداریم، باید که راه برویم، آنقدر که در این راه پایمان بشکند، آنگاه وقتی می رسد که می بینیم اراده هم دیگر کارساز نیست، جستیم و نیافتیم، خواستیم و نشد ... پس از آن است که جبار (شکسته بند ) سراغمان می آید.

چون دَرین رَهْ پایِ خود نَشْکَسته‌یی
بر کِه می‌خندی؟ چه پا را بَسته‌یی؟

وان کِه پایَش در رَهِ کوشش شِکَست
دَر رَسید او را بُراق و بَر نِشَست



اما چنین لحظه ای تنها وقتی می رسد که تمام اراده و تلاش خود را به کار گرفته ایم، وقتی که احساس کنیم اراده ما کاملا شکست خورده است. در آن شکست مطلق است که یاری خدا می رسد. تا شکسته نشویم, تا عجز خود را به تمامی تجربه نکنیم، تا کوچکترین شعله نور هم تاریک نشود، تا همه چیز را در این قمار نبازیم و هیچ از ما باقی نماند، به تمام معنا تسلیم نمی شویم. و تا زمانی که تسلیم نشده ایم او را نمی یابیم. پس یافتن او با تلاش میسر نیست ، هرچند بی تلاش هم به او نمی رسیم. ما به طور شهودی از اراده و اختیار خود آگاهیم. نمی توانیم اختیار خود را منکر شویم، اما آنگاه که همه توان خود را به کار گرفتیم و به نتیجه نرسیدیم، آن وقت است که می فهمیم "بی چاره ایم".

نیست مرا کار و دُکان، هستم بی‌کارِ جهان
زان‌که نَدانَم جُزِ تو، کارگُزاری صَنَما


اصل دانستن عنایت به معنای بی کار نشستن نیست. باید که تلاش کنیم، و با کوشش، طلب و نیازمان را نشان دهیم؛ با این حال نتیجه را به خواست او وامی گذاریم. قرار نیست همه مولانا شوند، یا شمس یا محمد؛ قرار بر این است که هر کس همان نقشی را که بر عهده او گذاشته اند، تمام عیار بازی کند. هر کس باید خودش باشد و آن "خود" منحصر بفرد را که مقصود از آفرینش اوست به منصه ظهور بگذارد. این تنها مولانا نیست که شخصیت متمایزی دارد، هر کس فردی متمایز است، بار را به قدر توان او بر او می گذارند و قبا را بر قد قامت او می بُرند. آن کس که نقش خود را بی کم و کاست بازی می کند، بی تقلید و بی سرکوب، در پذیرش و تسلیم مطلق، ناگهان خود را با کل هم آهنگ و هم نوا می یابد؛ او کل می شود و در پیوستن با کل با همه کس یگانه می گردد؛ مولانا می شود و شمس و محمد!

سودابه کریمی

@souroshmolana

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

26 Oct, 04:22


عرفانِ ابوسعید یعنی انصراف و حرکت از کُشتن وقت
به چشیدنِ طعم وقت و شِکُفتن وقت!


@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

25 Oct, 19:32


شیخِ ایستاده‌دل
در باب ابوسعید ابوالخیر

مهرداد رحمانی

فرهنگ دینی و عرفانی ما در برابر «ناپایداری و فناپذیری جهان مادی» پاسخ‌های متنوعی داده که سه مورد کلیدی آن به شرح زیر قابل ارائه است:

۱) پاسخ نخست، «دنیا ستیزی و ترک دنیاست». پاسخی زاهدانه که شاید دلیل آن این باشد که «آنچه نمی‌پاید، دوستی را نشاید.» جهان ماده در چنین نگاهی، لهو و لعبی گذراست و آنچه آدمی را ارزد تنها جهان دیگر است.

۲) پاسخ دوم بر خلاف پاسخ زاهدانه، گره بر پیشانی ندارد. راهِ کام‌جویی از جهان ماده را گشوده می‌یابد، و تنها پروای آن دارد که مبادا «در آن بمانی و بر آن دل ببندی». پاسخی عارفانه که دست شستن از هر گونه تعلقی، محور اصلی آن است.

۳) پاسخ سوم اما، همچنانکه پاسخ دوم را با خود دارد، یک گام نیز فراتر می‌گذارد و با جهان ماده از سر صلح و آشتی و دوستی بر می‌آید. در چنین پاسخی، جهان فناپذیر از آن رو که نمی‌پاید و تنها چند صباحی نزد ماست، عزیز است. با این حال صاحبان چنین پاسخی، این دوستی را به دور از تعلقات و وابستگی، در دل می‌پرورانند؛ چنان که در عین دوستی به آسانی از آن دست توانند کشید. از این می‌توان آن‌ها را «ایستاده‌دلان»  نامید.

ابوسعید ابوالخیر در کنار  شمس تبریزی بر تارک «ایستاده‌دلانِ» فرهنگِ معنویِ ما می‌درخشند. ابوسعید عارفی وقت‌ْخوش است و وارسته؛ که ابایی از دنیادوستی ندارد. ابوسعید اسوه‌ای است برای آشتی و صلح میان دین و دنیا، جسم و روح، ظاهر و باطن، و مهر و وارستگی.

اوقات ابوسعید چنان که خود می‌گوید همه خوش است و انبساط خاطری دائمی بر احوال او سایه افکنده است. به مدد کیمیایی که در دیدگان دارد؛ هماره در حال تفسیر وضعیت‌هاست و تا به تفسیری دست نیابد که وقتِ او را همه خوش نماید، باز نمی‌ماند. نمونه شگرفی از این رویداد:

🕯 نقل است یک روز ابو محمد جوینی با شیخ در حمام بود.  شیخ گفت «این حمام چرا خوش است؟»  گفت «از آنکه آدمی را پاکیزه گرداند و شوخ از او دور کند». شیخ گفت «بِه ازین باید!». گفت «از آنکه چون تو کسی اینجا حاضر است».  شیخ گفت «پای من و ما از میان برگیر!»، گفت «شیخ بِه داند». شیخ گفت «از آن خوش است که از جمله مال و ملک دنیا، بیش از سطلی و لنگی با تو نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آن تو نیست!».

نمونه‌های درخشان دیگری از احوالات و مقامات ابوسعید ابوالخیر:

🕯 و گفت «هر که در ابتدا ما را دید صدیقی گشت و هر که در انتها ما را دید زندیقی شد.»

🕯 یک روز در حمام بود. قایمی شوخ او را درهم آورد و بر بازوی او، پیش روی او، جمع کرد. از شیخ پرسیدند که «جوانمردی چه بود؟» گفت «آنکه شوخ به پیش چشم نیاوری».

🕯 یک روز در طوس مجلس داشت.  خلق را جای نبود.  معرِّف بر پای خاست و گفت «خدایش بیامرزاد که از آنجا که هست یک گام جلوتر آید».  شیخ گفت «هر چه انبیا و اولیا گفته‌اند همه، این مرد بگفت،  در یک کلمه! پس ما چه گوییم!؟ از منبر فرود آمد.

🕯 روزی مستی را دید بر راه افتاده. گفت «دست به من ده!». مست گفت «برو شیخا که دست‌گیری کار تو نیست!».  شیخ را وقت خوش شد.

🕯 ... روزی قشیری بر سر منبر گفت:  «فرق میان من و بوسعید آن است که بوسعید خدای را دوست دارد و خدای ابوالقاسم را دوست دارد.  پس بوسعید ذره‌ای بود و ما کوهی».  آن سخن با شیخ گفتند.  شیخ گفت: «به او بگویید آن ذره هم اوست، ما هیچ نه‌ایم».

🕯 نقل است که وقتی به دیهی رسید،  آنجا زاهدی بود در خود مانده و دِماغی در خود پدید کرده. شیخ او را به دعوت خواند. او اجابت نکرد. گفت: «من زاهدم و سی سال است تا به روزه‌ام و خلق دانند که چنین است». شیخ گفت: «برو غربالی کاه بدزد تا از خود برهی!»

🕯نقل است که مستی در بازار می‌رفت، نزدیک شیخ آمد. مریدان گفتند: «یا شیخ بر وی امرِ معروف کن». چون بیامد چیزی آهسته با شیخ گفت؛ شیخ گفت: «نه!» و برفت. چون به خانقاه باز آمد، از او سوال کردند که «آن مست چه گفت؟» گفت:  «ای شیخ آنچه من در باطن داشتم بر صحرا نهادم، تو نیز نهادی؟» گفتم «نه!»

@mehrdad_rahmani4

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

25 Oct, 19:21


خنده زدن بر خویش!

یکی از راه‌های غلبه بر خودپرستی یا خودبزرگ‌بینی، این صعب‌ترین و ستبرترین حجابها، یعنی در پردۀ پندار خود ماندن و در حجاب خود بودن، خنده زدن به ریش و یا گیسوی خویش است. ابوسعید ابوالخیر عارفی بود که می‌توانست با هوشمندی و هنرمندی و طنازی هر چه تمام، هم به ریش دیگری بخندد، خنده‌ای برخاسته از طنز و طراوت و طهارت روحی، به قصد انتباه و اصلاح دیگری و نه به قصد تحقیر و تمسخر محض دیگری، و هم مهم‌تر از آن، می‌توانست بر خود خنده زند و بر خود بخندد. گواهی اگر بخواهید بشنوید داستان آن گربه‌ای را که بر خرقۀ شیخ ما شاشید!

به روایت محمد بن مُنَوّر، شیخ را جمعی از عراق، فَرجی آوردند سخت نیکو و صوفیانه. شیخ گفت: فراپشت ما کنی. گربه‌ای بود که پیوسته گِرد شیخ برآمدی و پیوسته در پیش شیخ بودی. آن گربه برخاست و گِرد شیخ برآمد. و بر آن مرقع شاشید. شیخ ما گفت: ما در آن بودیم تا خود را به جامۀ صوفیان بیرون آریم و ساعتی صوفی باشیم. این گربه بر صوفییی ما شاشید! (اسرار التوحید، ص 212)

این داستان نشان می‌دهد که شیخ قادر بود بر آنچه که در واقع، اصلی‌ترین معرّف و رمز و نماد هویت او بود یعنی بر صوفی‌گری خود بخندد. درست مثل آن که استاد دانشگاهی یا مفتی صاحب فتوایی بر جایگاه استادی و یا اجتهادی خود، آن هم با این دلیری و بی‌پروایی بخندد.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

25 Oct, 16:50


▪️تصوف از دنیاگریزی تا دنیاگرایی
▪️دکتر باقر صدری‌نیا
▪️نشریۀ دانشکده ادبیات، دانشگاه تبریز

دوستدارانِ عرفان و تصوف، این مقالۀ عالمانه را از دست ندهند. ابوسعید ابوالخیر چنان که نویسنده به درستی اشاره کرده، در این تغییر پارادایم تصوف از دنیاگریزی و دنیاستیزی به دنیاگرایی، نقش آغازین و اساسی داشته است. دنیاگرایی مثبتی که البته خود بعدها چنان با مقاصد کامجویانه و قدرت‌طلبانه آمیخته می‌شود که زمینۀ انحطاط تدریجی تصوف و غلتیدن آن در آغوش ثروت و قدرت را از قرن هشتم به بعد موجب می‌گردد.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

25 Oct, 15:56


والاترین هنر

«بیدار‌ بودن زنده بودن است... ما باید بیاموزیم که از نو بیدار شویم و خود را بیدار نگاه داریم، نه به کمک ابزارها، بلکه با توقعی بی‌انتها از سحر، که ما را در عمیق‌ترین خواب‌ها تنها نگذارد. من خبری خوشتر از توانایی بی‌تردید آدمی برای تعالی بخشیدن به حیاتش از طریق تلاش آگاهانه نشنیده‌ام... دگرگونه‌کردن کیفیت روز؛ والاترین هنر این است. هر انسانی مأموریت دارد زندگی‌اش را، حتی در جزئیات، لایق تأمل بر متعالی‌ترین و سرنوشت‌سازترین ساعات خویش کند. اگر از قبول اطلاعات پیش‌پاافتاده سر باز می‌زدیم، بلکه آنها را رد می‌کردیم، ندای ملکوت ما را به‌روشنی می‌گفت که این کار چگونه ممکن است.»

▪️(والدِن، هنری دیوید ثورو، ترجمه علیرضا بهشتی شیرازی، صفحه ۱۴۵، نشر روزنه، ۱۴۰۰)

@sedigh_63

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

22 Oct, 18:36


"تا بدانستیی ز دشمن و دوست
زندگانی دو بار بایستی

دشمنِ دوست‌روی بسیارند
دوستی غمگسار بایستی

پس "زندگانی دوبار بایستی"، آن کس را بُوَد که از وجود اول نمرده است و وجود نو نیافته است. این که یافت زندگانی دوم که "لَنُحیِیَنَّهُ حیوة طیبّة"، او به نور خدایی نگرد؛ دشمن را شناسد، دوست را شناسد. قهر او به محل قهر باشد، لطف او به محل لطف باشد؛ هم قهر او بایسته بُوَد، هم لطف او. اگرچه هر دو به حقیقت به یکی بازآید."

▪️خُمی از شراب ربّانی، گزیدۀ مقالات شمس، استاد محمدعلی موحد، نشر ماهی، ص 366.

چه بسیار انسان‌هایی که آرزومندانِ به‌خاک‌رفتۀ دو بار زندگی بوده‌اند، به بویِ آنکه در این زندگی دوم مگر بتوانند دوست را از دشمن بازشناسند. اما شمس می‌گوید، این آرزو، تنها کسانی را سزاست که از وجود اول خود، نمرده‌اند و وجود نو و تازه نیافته‌اند. عاشقان، که با در پیش گرفتنِ طریق نیستی و مرگ اختیاری، حیات تازه یافته‌اند، و به رمز "مُوتوا قَبلَ أَن تَمُوتوا" نائل گشته‌اند، حسرت زندگی دوباره ندارند.
آدمیان جملگی با حسرت، حسرت زندگی دوباره، به خاک می‌روند؛ به جز عاشقان، که در همین یک بار فرصت زندگی، دوبار و بلکه بارها مرده‌اند و زاده‌اند و از این رهگذر، به حیات جاودانه دست یافته‌اند.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

21 Oct, 19:14


تصور کن که امروز مُرده‌ای
و داستان زندگی‌ات به پایان رسیده
از این پس باقی عمر را
هماهنگ با طبیعت سپری کن.


▪️تأملات: مارکوس اورلیوس، ترجمۀ عرفان ثابتی، انتشارات ققنوس، ص 107.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

21 Oct, 17:35


الهی!
ندانستم،
چون دانستم،
نتوانستم!


کمتر آدمی را می‌توان سراغ گرفت که ایامِ شباب را پشت سر گذاشته باشد و در این سخن پیر هرات، خواجه عبدالله انصاری، چیزی از حسبِ حال و وصفِ ایام رفتۀ عمر خود نیابد. در واقع سرشتِ غم‌انگیز و تراژیک زندگی، یک وجه نمایانش، همین است که توانایی و دانایی، و دانستن و توانستن توأمان، به ندرت، آن هم به مدد بخت و اقبال و دولت، کسی را حاصل می‌شود. آدم تا زمانی که جوان است و سرشار از اراده و آهنگِ زندگی و نیرو و نشاط حیات، دانش کافی برای هدایت و مدیریت جوانی، جهت باروری و شکوفایی هر چه بهتر عمر خود ندارد. غالبا انگار، این طور است که این یکی را وقتی به کف می‌آوری که آن یکی را از کف داده باشی. همین خصلت که گویی جزیی از طبیعت آدمیزادی است، باعث می‌شود تا زندگی در سالهای پایانی عمر انسان، گاه‌گاهی این همه تلخ و دریغ‌آلود به نظر آید و با خسران و حسرت و اندوه همراه شود. دریغ و حسرتی که در این بیت، که گوینده‌اش را نمی‌دانم، طنین بلیغ و رسایی یافته است:

تا توانستم، ندانستم چه سود؟
چون بدانستم، توانستم نبود!

از همین رو است که آرزوی عمر دوباره، آرزوی دیرینه و مشترک ابنایِ بشر است. آن چنان که سعدی به زیبایی گفته:

مردِ خردمندِ هنرپیشه را / عمر دو بایست در این روزگار
تا به یکی تجربه اندوختن / با دگری تجربه بردن به کار!

با این حال، چندان هم جای دریغ و حسرت و افسوس نخواهد بود اگر ایام باقی مانده عمر را هماهنگ با طبیعت، به بیداری سپری سازیم و همزمان، این بیت مولانا را با خود زمزمه کنیم:

روزها گر رفت، گو، رو، باک نیست
تو بمان، ای آنکه چون تو پاک نیست!

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

21 Oct, 10:59


«به روایت درخت؛ جستارهایی در ایمان و معنویت» اثر تازهٔ صدیق قطبی است که در ۵۴۴ صفحه به‌تازگی از سوی‌ نشر اَریش منتشر شده است.«به روایت درخت» با الهام از طرز و شیوهٔ درخت که در چشم نویسنده رمزی است از حیات مؤمنانه، سیاحتی در سپهرِ ایمان و معنویت است. مجموعه جستارهای فراهم‌آمده در این کتاب به رغم تنوع و رنگارنگی در محوری اتحاد می‌یابند: معنویت مؤمنانه.
در بخشی از مقدمه کتاب آمده است:
«هر درختی پیام‌آور امید و معنا است. امید به اینکه کِشت‌های مصفّا مبارکند. ثمر می‌دهند. بذرهای نیکو، بی‌حاصل نیستند. هر برگ و هر درخت در چشم مولانا، رسول و پیامبری است که ما را به شعورمندی هستی توجه می‌دهد...
درخت، راویِ ایمان و بخشندگی است. ایمانِ درخت را در گشودگی‌ و دل‌سپردگی‌اش به آسمان و آفتاب و باران می‌توان جُست؛ در اعتماد غبطه‌انگیزش در موسم زمستان و امید ریشه‌داری که به بهار دارد.»
@bookcitycc

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

17 Oct, 13:51


حالا که سخن از دو چیز رفت و البته چیزهای دیگری که اندوه را از دل می‌بَرَد و مایۀ شادی و نشاط خاطر آدمیزادی است، بد نیست این بیت را هم از شاعری با نام میرزا نصیر اصفهانی، بشنویم:

دو چیز اندُه بَرَد از خاطرِ تنگ
نیِ خوش‌نغمه و مرغِ خوش‌آهنگ!

باید امیدوار باشیم که سایۀ شومِ جغدِ جنگ و مرغوای او، از سرِ مامِ وطن برای همیشه دور افتد و صدایی جز صدای نای و خروش چنگ به گوش نیاید. سعدی به درستی گفته: "آواز بربط با غلبۀ دُهُل برنیابد." مباد آن روز که صدای دُهُل چنان غوغا سازد و غلبه کند که صدای زندگی به خاموشی گراید و هیچ نغمه و آواز ساز و بربطی در خانه و خیابان و کومه و کوی و برزنی شنیده نیاید.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

17 Oct, 08:32


دو چیز اندُه از دل به بیرون بَرَد
رخِ دوست و آواز مرد خِرَد

"ابوشکور بلخی"

در این ویدئو، دکتر جواد حیدری عزیز، هفت عاملِ شادکامی را از نگاهِ ریچارد لایارد، به اختصار و شیوایی هر چه تمام، بیان فرموده است. در این میان، گمان می‌کنم جایِ آوازِ مردِ خرد، خالی است. بنابراین، می‌توانیم همصدا با ابوشکور بگوییم یکی دیگر از عوامل شادکامی، شنیدن سخنانِ سازگار و برابر با خرد است. همان سخنانی که به قولِ فردوسی، مایۀ رامش جان و روانِ آدمی، چه در مقام سَراینده یا گوینده و چه در مقام نیوشنده یا شنونده، تواند بود. چنان که فرماید:

سخن چون برابر شود با خِرَد
روان سَراینده رامش بَرَد

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

15 Oct, 19:54


میراثِ ابوسعید ابوالخیر

ابوسعید در آخرین وصیتش، از "گفت‌و‌گو" به عنوان یکی از چهار میراثی یاد می‌کند که از خود برای شاگردان و دوستدارانش باقی می‌گذارد.

"و بدانید که ما رفتیم و چهار چیز به شما میراث گذاشتیم:
رُفت‌و‌رویی، شست‌و‌شویی، جست‌و‌جویی و گفت‌و‌گویی.
تا شما برین چهار چیز باشید آبِ جوی شما روان باشد و زارعتِ دین شما سبز و تازه بُوَد و شما تماشاگه خلقان باشید."
(اسرار التوحید، چاپ استاد شفیعی کدکنی، ص 340)

دو وصیت اول، یعنی رُفت‌‌و‌رو و شست‌و‌شو را اگر پاکیزه نگه داشتن محیط زیست و مراقبت از بهداشت و سلامت جسم و تن بدانیم، که بایستۀ یک زندگی خوب و شاد و سالم و سرشار است، وصیت سوم و چهارم شیخ، یعنی جست‌و‌جو و گفت‌و‌گو را باید نشان از توجه او بدانیم، به سلامت جان و آنچه اصطلاحا امروز بهداشت ذهن و روان خوانده می‌شود. ابوسعید خوب می‌دانست جهانی که در آن جست‌و‌جو و گفت‌وگو نباشد، روی صلح و آسایش و رونق و آبادانی نخواهد دید. جهانِ بی‌جست‌و‌جو و بی‌گفت‌و‌گو، ویرانه و مردابی خواهد بود مناسبِ حالِ غرابان و غوکان، نه تماشاگهِ خلقان و شایستۀ زیستِ آدمیان. این وصیت، که بیانش از زبان یک عارف، بسیار شگفت و نادر و تازه به نظر می‌آید، حکایت از وجه زمینی و این جهانی عرفان و معنویت او دارد. آنهایی که به دنبال مفهومی با عنوان عرفان زنانه یا زنانگی عرفان هستند، به گمانم این سخن شیخ را باید قدر بدانند و در صدر تأمّلات‌شان پیرامون این معنا بنشانند. بهتر از این نمی‌توان آری‌گویِ زندگی بود؛ آن هم در دمِ آخرِ حیات! همان زندگی، که لحظه‌لحظه‌اش، در چشم بوسعید، طعمِ وقت داشت و گویی حضور در ضیافت و جشنی باشکوه و دائم بود.

دوست دانشورم، دکتر میلاد نوری، در گفت‌و‌گویی که با هم داشته‌ایم، بسط نوآیین و دل‌انگیزی از وصیت بوسعید به شکل زیر ارائه داده است:

«رفت‌ورو» اگر معنای رتق و فتق امور انسانی باشد، شاید بتوان آن را معادل «تدبیر» دانست.
«شست‌‌و‌شو» اگر به معنای پالوده و پاک داشتن اندام و زیست‌محیط باشد شاید بتوان آن را «بهداشت» نامید.
«جست‌وجو» اگر به معنای طلب حقیقت با صدق و آزادگی باشد شاید بتوان آن را «فرهنگ و آموزش» نامید.
«گفت‌وگو» اگر به معنای مصاحبت و مبادله یافته‌های بشری باشد، شاید بتوان آن را «هم‌زیستی و دوستی» نامید.
«تدبیر امور انسانی»، «بهداشت»، «فرهنگ و آموزش»، «همزیستی و دوستی» ارکان زندگی‌اند. به نظر توصیه‌های شیخ ابوسعید کامل است.

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

13 Oct, 13:48


"در راهِ جست‌وجویِ آدمی بنگر
تا چه مایه رنج بری
و چند حیلت کنی
تا به مقصود رسی
یا نرسی.

راهی نارفته در راه حق
به مقصود
چون توان رسید؟
"

(ابوسعید ابوالخیر: اسرار التوحید، ص 59)

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

11 Oct, 05:32


‍ ‍ منم آن کس که شادی را سر و کاری نمی‌بینم
به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی‌بینم

درختی طُرفه شد عالم که من چندان که می‌جویم
به جز اندوه و اندیشه بر او باری نمی‌بینم

جوانی گلستان خُرّم و تازه است و من هرگز
گُلی زین گُلسِتانِ تازه، بی‌خاری نمی‌بینم

درین دوران، دلِ خُرّم بدان آوازه می‌ماند
کز او جز نام و آوازه من آثاری نمی‌بینم

دلی آزاد، وقتی خوش، نه روزی بلکه یک ساعت
به عالم گر کسی دیدست من باری نمی‌بینم

کدامین روز کز گردون سیه میغی نمی‌خیزد؟
کدامین شب که از ایام آزاری نمی‌بینم؟

ز اسبابِ طرب در طبع جز وحشت نمی‌یابم
ز انواعِ فَرَح بر دل به جز باری نمی‌بینم

فلک از پار تا امسال با من تند شد زآن سان
کز او هر لحظه جز رنجی و آزاری نمی‌بینم

چه سود ار کار من هر روز بالا بیشتر گیرد؟
چو من خود را به وقت عیش بر کاری نمی‌بینم

عزیزان رفته‌اند از چشم و غمْشان مانده اندر دل
به غم خوردن ز خود بهتر سزاواری نمی‌بینم

نگهدارم در این حالت مگر هم لطف حق گردد؟
که من بهتر ز لطف حق نگهداری نمی‌بینم

"مجیرالدین بیلقانی"

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

11 Oct, 04:01


دیده دریا کنم‌ و صبر‌ به صحرا فکنم...
آهنگ: پرویز مشکاتیان
تنظیم: محمدرضا درویشی
صدا: محمدرضا شجریان

"بر این قطعه گر جان فشانم، رواست!"
@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

10 Oct, 06:41


بدبختیِ عصرِ ما شاید این است که:
دیگر کمتر کسی بی‌هوده،
بی‌آن‌که پایِ منفعتی در میان باشد،
چیزی را دوست می‌دارد.

"سلام بر کسانی که بیهوده دوست‌شان داریم."
مثل دوست داشتنِ درخت در فصل پاییز.
سلام بر حضرتِ پاییز،
که در زردی و پژمردگی‌اش،
بشارتِ شکفتگی دارد و نویدِ زندگی!

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

09 Oct, 15:31


هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها

"مولانا"

کاربست "هزار" در این بیت، خیلی بجا و دقیق و معنادار است. می‌دانیم که هزار نشانۀ کثرت و کمال است است. مولانا انگار می‌خواهد بگوید ادبی که انسان می‌تواند از عشق بیاموزد بسیار زنده و سازنده و خلاق و متنوع و متکثر است؛ درست مثل خود زندگی. بر خلاف ادب خشک و بی‌انعطاف و تکلُّف‌آمیز رسمی و مدرسه‌ای که حداکثر به دو یا سه نوع محدود می‌شود که آن هم عمدتا در تأیید گفتمان و ایدئولوژی حاکم و دعوت به تقلید و تبعیت از آن است. عشق در نگاه مولانا، پیوند وثیقی هم با اخلاقی زیستن دارد، هم با خلّاقانه زیستن. مولانا وقتی می‌گوید عشق انسان را موزون می‌کند به همین معنا نظر دارد. موزون و سَخته و چُست و چابک و چالاک! چنان که فرماید: "خویش را موزون و چُست و سَخته کن!" (مثنوی: دفتر ششم، بیت ۲۳۴۶)؛ و این یعنی شاید همۀ سلوک از نگاه مولانا.

به گمانم مکتب‌گریزی و کتاب‌شویی و علم‌ستیزی عارفانی چون ابوسعید و مولانا باید از همین منظر دیده شود. وقتی ابوسعید کتاب‌های خود را دفن می‌کند و درختی بر آن می‌کارد، (درختی که نماد زندگی است) تو گویی دارد کتاب‌هایی را دفن می‌کند که سالها او و جان زنده و بیدار او را در خود دفن کرده بود. بوسعید با این عمل می‌خواهد بگوید این کتابها و علمی را که به بهای از دست دادن سالهای متمادی عمرش از آنها حاصل کرده، هیچ پیوند و نسبت خلاق و معناداری با زندگی ندارد. او با این عمل نمادین و سمبلیک می‌خواهد به نوعی اعتراض و طغیان و عصیانش را علیه آموزش‌های رسمیِ دور از زندگی و یا در ستیز با زندگی نشان دهد. او گویی قرنها پیش‌تر از پائولو فریره برزیلی (متخصص تعلیم و تربیت)، در جست‌و‌جوی دانشی بوده که انسان درون او را زنده کند نه آنکه انسان درون او را زنده به گور کند. پائولو فریره آنجا که می‌گوید:

"آموزش چیز عجیبی است: می‌تواند انسان درون ما را زنده کند و می‌تواند انسان درون ما را زنده به گور کند. بسته به این که ما آموزش را شیوه‌ای برای یاد گرفتن و نگاه کردن به دنیا بدانیم یا یک سیستم حرفه‌ای که قرار است آموخته‌های ما را تأیید کند."

@irajrezaie

از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

07 Oct, 20:58


کاش چون اصحابِ کهف، این روح را
حفظ کردی، یا چو کشتی، نوح را

تا از این طوفانِ بیداریّ و هوش
وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش

مولانا: دفتر اول مثنوی

@irajrezaie