اتـ؋ـاق در یـک رویـا... @happeninadream Channel on Telegram

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

@happeninadream


نمی‌دونم. یه جایی باید برا رویاهامون باشه دیگه، مگه نه؟

اتـ؋ـاق در یـک رویـا... (Persian)

فرا رسیدن هر شب، همواره یک فرصت استوار برای خلق و کنایه به رویاهای خود است. یک جایی که ما می‌توانیم با هم یک اتـ؋ـاق در یـک رویـا داشته باشیم، جایی که فقط در آنجا می‌توانیم آزادانه به خواب‌ها و آرزوهای خود پیوند زنیم. اینجا همه چیز ممکن است و هیچ ایده‌ای از حد و مرز ندارد

وارد کانال تلگرام "happeninadream" شوید و با ما به تجربه دنیای بی‌پایان و جذاب رویاها پیوسته و لذت ببرید. با ما به یک سفر معنوی و هیجان انگیز در تاریکی‌های نیمه شب بروید و خود را در دریایی از افکار و تصورات فراگیر بزرگ کنید. اینجا جایی است برای افرادی که به دنبال خلق روایت‌های خاص و فانتزی هستند

"نمی‌دونم. یه جایی باید برا رویاهامون باشه دیگه، مگه نه؟" اینجا همان جایی است که برای رویاهای شما آماده شده است. بپیوندید و به جهان خیالی خود زنده شوید. اینجا جایی است که هر چیزی ممکن است و هیچ تصوری از محدودیت‌ها وجود ندارد

با عضویت در کانال "happeninadream"، یک ماجرای جدید را آغاز کنید و به دنیای جذاب و تازه‌ای فرار کنید. اینجا جایی است که هر رویایی می‌تواند واقعیت شود. منتظر شما هستیم تا با هم به یک ماجراجویی منحصر به فرد در دنیای رویاها برویم.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

25 Oct, 21:10


عجب غربتی در انتها ایستاده
و شنبه کم کم خودش را می ستاند از هنجارها تا کم کم رخنه کند
ما با بی حوصلگی هایمان به ناچار روبه فردا سر می‌گذاریم تا دوباره قصه ای نو را آغاز کنیم
می‌بینی عزیز دلم؟
ما عادت کردیم به بی هم بودن و هنوز از یاد هم غافل شدن را نه!
هرگز.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

25 Oct, 21:04


همین که اول پاییز رفته ای یعنی
هجوم غربت من را کشانده تا دشت
به جان هر دوی مارا قسم نخور عشقم
به جان هردوی ما باز برنخواهی گشت
#music
@kafiha

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

25 Oct, 19:39


.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

24 Oct, 22:59


مناسب شب بارونی. مناسب لحظاتی که حالا می‌دانی هیچکس جز خودت به روح و جسمت نزدیک نیست.

نرگس ازم پرسید که چخبر؟ حالا از خودت بگو، و من شرح دادم که درگیر و دار زندگی و روزها و هفته ها و آدم‌ها گم شدم. توی همه داستان ها سرک می‌شم و به آسمون مدت زیادی از روز رو خیره می‌شم. گاهی ساکت ترینم. و گاهی کم حرف ترین. بالغ شدم.‌ که دلتنگی گاهی می‌زنه زیر همه چیز. و خب اشکالی نداره دیگه. زندگی همیشه غیر قابل پیش‌بینی بوده و هست قطعا تا ابد.

بهش گله کرده بودم که، دوست ها نباید از هم بی خبر بمونن. و اون اینطوری بهم جواب داده که همه‌اش تقصیر زندگی و درگیری ها و خب یه سری چیزهاست که نمی‌دونم بهت چطوری بگم!
منم نمی‌دونستم چی بگم، پس گفتم می‌دونم و خودمم همینطوری ام که مغزم نمی‌کشه بعضی وقت‌ها.

و حالا اضافه می‌کنم که داره بارون میاد. هوا اصلا اون چیزی نیست که این شکلی صبح شه.
باید یه غلطی کرد. اشکی ریخت. دادی زد. لبخندی زد. شیهه ای کشید یا چیزی نوشت و حسی و لمس کرد. هرکاری که بشه اسمش رو گذاشت اتفاق!
همین.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

24 Oct, 14:52


از داستایوفسکی خجالت می‌کشم. چون فقط ۷۰ صفحه دیگه از قمارباز باقی مونده و هنوز نتونستم برم تمومش کنم.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

24 Oct, 14:51


چقدر دورم از همه‌جا.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

24 Oct, 14:51


انگار خیلی وقته که از این شهر رفتم.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

23 Oct, 21:49


ادم ها اثر نمی کنند

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

22 Oct, 21:14


‏دل‌مون برات تنگ می‌شه، بهت عادت کرده‌بودیم. به اخم‌وتخمات، اولدرم‌بلدرمات، سگ‌محلیات. ولی گور پدر دل ما! دل تو شاد!

سوته‌دلان
علی‌ حاتمی

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

22 Oct, 18:56


و تو دوباره زنده ماندی
از همه حزن های امروزت
و زمین خوردنت میانه ی روز، در پس و پیش آدم‌ها
تو زنده ماندی عزیزم
به خودت افتخار کن
شب تاریک است و طولانی
سعی کن که خودت را به صبح برسانی
فردا قطعا روز بهتری خواهد بود

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

22 Oct, 12:30


خونه ای که بعدها اونجا مستقل خواهم شد:

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

22 Oct, 12:20


هروقت نمی‌تونم زندگی کنم،‌ می‌فهمم که دوباره زندگی رو سخت گرفتم.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

22 Oct, 12:20


هروقت نمی‌تونم بنویسم می‌فهمم که باز همه چیز رو سخت گرفتم.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

21 Oct, 13:32


ثبت امروز:

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

21 Oct, 11:42


تمام روز توی ابهامات پخش و پلا. و نگاه به درخت هایی که دارند لخت می‌شوند و رفت و آمد آدم‌ها که هر کدام داستان خودشان را دارند. گاهی بی اندازه فکر می‌کنم‌ و گاهی آنقدر فکر نمی‌کنم که خیال می‌کنم مرده ام. نگرانی ام درباره ی چیزهای ساده امروز زیاد بوده. و توجه‌م هنوز شبیه سال های قبل. تنها چیزی که فکر کنم دیگه هیچوقت تغییر نمی‌کنه همین توجهه.‌ دیشب با خوندن فصل جدید قمارباز داشتم آخرین دقایق بیداری، لبخند می‌زدم. صبح اما با یک شوک عمیق و عجیب غریب و خوابی که شبیه کابوس بود بیدار شدم. و حالا داریوش داره میگه(عجب آشفته بازاریست دنیا/ عجب بی‌هوده بازاریست دنیا) و بنظرم دیگه زنده بودن برا امروز کافیه.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

20 Oct, 16:59


گفت‌وگوی کرافت با چارلز بوکفسکی (بخش سوم)


با این‌که شعرهای شما صدای بسیار قدرتمندی دارند اما این صدا کمتر از محدوده‌ی نگرانی‌های روانی/جنسی شما بیرون می‌رود. آیا به مسائل ملی و جهانی هم علاقه‌ای دارید؟ آیا در مورد چیزهایی که می‌خواهید یا نمی‌خواهید بگویید، محدوده‌ای مشخص کرده‌اید؟
من چیزهایی که برایم اتفاق می‌افتند یا می‌بینم را ضبط می‌کنم و تصویرشان را به‌خاطر می‌سپارم. نه گورو هستم و نه هیچ‌جور رهبر دیگری. آدمی نیستم که دنبال جوابِ مسائل سیاسی و وجود خدا باشد. اگر کسی دیگر می‌خواهد کارِ کثیف را انجام دهد و دنیای بهتری برای ما بسازد و می‌تواند این‌کار را بکند، من قبولش می‌کنم. در اروپا که اقبال بیشتری به کارهای من نشان داده‌اند، گروه‌های مختلفی مرا عَلَم کرده‌اند، شورشی‌ها، آشوب‌طلب‌ها و از این‌جور تشکیلات، برای این‌که من از دیدِ یک آدمِ عادی کوچه‌وخیابان می‌نویسم. اما آن‌جا، در گفت‌وگوهایم باید آگاهانه بودنِ ارتباط‌ با آن‌ها را رد کنم چراکه واقعاً ارتباطی وجود ندارد. من تقریباً با تمامِ ابناء بشر  احساسِ هم‌دردی می‌کنم در عین‌حال، ‌آن‌ها مرا رد می‌کنند.
در روزگار ما، یک شاعر جوان برای شروع کارش چه‌چیز را بیشتر از همه باید یاد بگیرد؟
باید بفهمد که اگر چیزی نوشت که خواندنش برای خودش خسته‌کننده است، پس حوصله‌ی بقیه را هم سرمی‌برد. هیچ اشکالی ندارد که شعر سرگرم‌کننده و ساده باشد. نبوغ می‌تواند همین توانایی گفتنِ حرف‌های عمیق به زبانِ ساده باشد. شاعر باید از کلاس‌های نویسندگی دور بماند و بفهمد چه اتفاقاتی در اطرافش می‌افتد. بدشانسی برای یک شاعر جوان یعنی پدر پولدار، ازدواج خیلی زود، موفقیتِ خیلی زود یا هرگونه توانایی در درست انجام دادنِ هرکاری.
در چند دهه‌ی اخیر، کالیفرنیا معرفِ تعدادِ‌ زیادی از صداهای مستقلِ شعر امروز ماست. کسانی مثلِ جفرز، رکس‌رث، پتچن و حتا هنری میلر. دلیلش چیست؟ روش شما در مقایسه با شرق، در مقایسه با نیویورک چیست؟
این‌جا فضا کمی بیشتر است. ساحل طولانی، آن‌همه آب، احساسی از مکزیک، چین و کانادا، هالیوود، آفتاب‌سوختگی و ستاره‌های کوچکی که کارشان به فاحشگی می‌کشد. چه می‌دانم، جداً می‌گویم، شاید اگر آدم از سرما سگ‌لرز بزند برایش سخت‌ باشد که بتواند تبدیل به «صدای شعرا» بشود. صدای شعرا شدن ریسک زیادی‌ست چون آدم باید خودش را در معرض دید همه قرار دهد و مطمئناً در آن صورت، توجه‌ بیشتری به شما جلب می‌شود تا این‌که چیزی بنویسید درباره‌ی روح مادرتان که شبیه مزرعه‌ی آفتابگردان است.
نیویورک، نمی‌دانم. من آن‌جا از هواپیما پیاده شدم درحالی‌که هفت دلار توی جیبم بود و نه کاری داشتم و نه دوستی و هیچ‌کاری برای یک کارگر ساده پیدا نمی‌شد. سه‌ ماه آن‌جا ماندم و ساختمان‌ها مرا می‌کشتند از ترس و همین‌طور آدم‌ها. من در خیلی از شهرهای این کشور آواره‌گی کشیده‌ام اما نیویورک از هر نظر، جهنم واقعی بود. زجر روشنفکرانه‌ای که وودی آلن در نیویورک می‌کشد خیلی با چیزی که آدم‌هایی مثل من تجربه‌اش می‌کنند فرق دارد. هیچ زنی با من نمی‌آمد، در واقع، زن‌ها اصلاً با من حرف نمی‌زدند. تنها باری که زنی در آن‌جا با من خوابید سه دهه‌ی بعد اتفاق افتاد که آن‌هم زنی بود که با خودم برده بودم، یک وحشتناکش را. تنها اتفاق خوب برای من در نیویورک، نیویورک کوارتلی بود.
شما داستان‌های کوتاه و رمان هم می‌نویسید. آیا این‌ها از همان‌جایی می‌آیند که شعرهای‌تان می‌آیند؟
بله، فرق زیادی ندارند – خط‌ و اندازه‌ی خط‌. داستان‌های کوتاه کمک می‌کنند که اجاره‌ات را بپردازی و رمان‌ها راهی هستند برای گفتن این‌که چه‌ اتفاقاتِ متفاوتی برای کسی رخ می‌دهد که در راهِ خودکشی، دیوانگی، پیری، مرگ طبیعی و غیرطبیعی قدم برمی‌دارد.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

20 Oct, 16:59


گفت‌وگوی کرافت با چارلز بوکفسکی (بخش دوم)

به خلوت نیاز دارید؟ آیا در انزوا بهتر می‌نویسید؟ شعرهای شما معمولاً از وادی عشق/جنسیت به وادی تنهایی در حرکتند. آیا این مسئله ربطی به طریقه‌ای که خود را آماده‌ی نوشتن می‌کنید دارد؟

خلوت را دوست دارم اما نه به این معنی که بخواهم به‌خاطر نوشتن کسی را از خودم برانم. فهمیده‌ام که اگر نتوانم در هر شرایطی بنویسم پس به اندازه‌ی کافی خوب نیستم. بعضی از شعرهایم نشان می‌دهند وقتی نوشته شده‌اند که من تنها زندگی می‌کرده‌ام و تازه از زنی جدا شده بوده‌ام و من از زن‌های زیادی جدا شده‌ام. وقتی که نمی‌نویسم بیشتر به خلوت احتیاج دارم تا وقتِ نوشتن. گاهی درحالی‌که بچه‌ها توی اتاق می‌دویدند و با تفنگِ آب‌پاش خیسم می‌کرده‌اند، مشغول نوشتن بوده‌ام. بیشتر مواقع این موضوع به‌جای جلوگیری از نوشتن به آن کمک می‌کند: کمی طنز وارد کار می‌شود. اما یک‌چیز هست که آزارم می‌دهد. فکرش را بکنید: صدای تلویزیون کسی بیاید که دارد از این برنامه‌های کمدی نگاه می‌کند که صدای خنده روی‌شان گذاشته‌اند.
از کِی شروع به نوشتن کردید؟ چند ساله بودید؟ کدام نویسنده‌ها را ستایش می‌کنید؟
اولین چیزی که نوشتم و یادم می‌آید درباره‌ی یک خلبان آلمانی با دستِ آهنی بود که در آسمان، صدها آمریکایی را در جنگِ جهانی دوم می‌کشت. با خودکار نوشته بودمش و همه‌ی ورق‌های یک دفترچه‌ی خاطراتِ بزرگ را پُر کرده بود. آن‌موقع 13 ساله بودم و تختم پوشیده از بدترین داروهای ضدجوشی بود که تا حالا دیده شده. در آن زمان نویسنده‌ای که ستایشش کنم نبود. بعدش این‌ها را ستایش می‌کردم: جان فانته، کنوت هامسون، [لویی فردینان] سلینِ سفر [به انتهای شب]، داستایوسکی البته، رابینسون جفرس فقط شعرهای بلندش، کنراد آیکن، کاتولوس... نه خیلی. کار بیشتر بچه‌های موسیقی کلاسیک را می‌بلعیدم. خوب بود که شب‌ها از کارخانه برمی‌گشتم خانه، لباسم را درمی‌آوردم و در تاریکی روی تخت دراز می‌کشیدم، با آبجو مست می‌کردم و به صدای موسیقی آن‌ها گوش می‌دادم.
به‌نظر شما این‌روزها شعر بیش از حد نوشته می‌شود؟ تعریف‌تان از شعر بد چیست؟ امروزه شعر خوب را چگونه تعریف می‌کنید؟
این‌روزها شعرِ بد بیش از حد نوشته می‌شود. آن‌ها حتا نمی‌دانند چه‌طور یک خطِ خیلی ساده بنویسند. برای‌شان سخت است. شعر بد همیشه توسط کسانی نوشته می‌شود که می‌نشینند و فکر می‌کنند که الان می‌خواهم یک شعر بنویسم. نتیجه‌اش می‌شود چیزی که آن‌ها فکر می‌کنند شعر باید آن‌طوری باشد. یک گربه را فرض بگیرید. فکر نمی‌کند که خب من یک گربه‌ام و می‌خواهم این پرنده را بکُشم. می‌رود این‌کار را می‌کند. شعر خوب در این دوره‌ و زمانه؟ توسط دو گربه با نام‌های جرالد لاکلین و رونالد کورتج نوشته می‌شود.
شما بیشترِ گفت‌وگوهایی که ما منتشر کرده‌ایم را خوانده‌اید. نظرتان درباره‌ی نگرش ما چیست؟ کدام گفت‌وگوها چیزی برای شما داشتند؟
چه بد که این سوال را پرسیدید. من چیزی از گفت‌وگوها یاد نگرفتم جز این‌که شاعران درس‌خوان، تمرین‌کرده، بااعتمادبه‌نفس و به‌طرزِ نفرت‌انگیزی خودبزرگ‌بین هستند. یادم نمی‌آید توانسته باشم یکی از آن گفت‌وگوها را تمام کنم. کاغذ تار می‌شد و آن فوک‌های تمرین‌ داده شده در سطح ناپدید می‌شدند. این آدم‌ها در جواب‌های‌شان همان‌قدر کمبودِ لذت، دیوانگی و قمار دارند که در شعرهای‌شان.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

20 Oct, 16:59


گفت‌وگوی کرافت با چارلز بوکفسکی (بخش اول)
 
این کرافت که نوشتم، فکر کنم اسم ضمیمه‌ی نشریه‌ی نیویورک کوارتلی بوده باشد. دقیقاً یادم نیست چون حوصله ندارم برگردم ببینم اصل مصاحبه چه می‌گوید. در هر شماره با یک شاعر یا شبه‌شاعر گفت‌وگو می‌کرده‌اند درباره‌ی این‌که چه‌طور شعر می‌نویسد و شعر چی هست اصلاً و از این قرتی‌بازی‌ها. یک شماره هم با بوکفسکی گفت‌وگو کرده‌اند و همان سوال‌ها را پرسیده‌اند که در ادامه قسمتی از گفت‌وگو را خواهید خواند. خوبی‌اش هم این است که در این گفت‌وگو حتا اگر هیچ‌چیز هم از بوکفسکی ندانید، کلی با شخصیتی که به ملت نشان می‌داد آشنا می‌شوید. این تقریباً همان بوکفسکی کلیشه‌ای است که همه می‌شناسیم. چند سوال دیگر هم دارد در انتهای گفت‌وگو که سوال‌های خوبی هم هستند اما من حوصله‌ی ترجمه‌اش را نداشتم. شاید چندروز دیگر ترجمه کردم. شما همین را هم بخوانید کفایت می‌کند. امروز روز خوبی نیست و الان نیم ساعتی می‌شود که پرنده‌ای – نمی‌دانم چه پرنده‌ای هست اصلاً – نشسته روی تیرآهن بیرون‌زده از پنجره. منتظر اتفاقی‌ست شاید. مثل من.
چه‌طور می‌نویسید؟ با دست، با ماشین‌تایپ؟ زیاد بازنویسی می‌کنید؟ با دست‌نوشته‌ها چه می‌کنید؟ گاهی احساس می‌شود شعرهای‌تان را بی‌پیش‌زمینه و ناگهانی نوشته‌اید، درست است؟ چه‌قدر رنج و عرق‌ریزانِ روح در نوشتنِ شعرهای شما دخیل است؟
با ماشین‌تایپ می‌نویسم. اسمش را گذاشته‌ام «مسلسل». محکم روی دکمه‌هایش ضربه می‌زنم، معمولاً شب‌ها می‌نویسم. در حالی‌که می‌نوشم و به موسیقی کلاسیکِ رادیو گوش می‌دهم و سیگارهای ارزان‌قیمت می‌کشم. بازنویسی می‌کنم اما نه زیاد. روزِ بعد شعرها را دوباره تایپ می‌کنم و خودبه‌خود یکی‌دو تغییر می‌دهم. خطی را کنار می‌گذارم یا دو خط را یکی می‌کنم یا یک خط را دوتا می‌کنم. از این‌جور تغییرها تا شعر را جان‌دارتر کنم. بله، شعرها را بی‌پیش‌زمینه و ناگهانی می‌نویسم. وقتی شروع به کار می‌کنم، به ندرت پیش می‌آید که بدانم چه می‌خواهم بنویسم. رنج و عرق‌ریزانِ زیادی در کار نیست. نوشتن آسان است، این زندگی‌ست که گاهی سخت می‌شود.
وقتی بیرون می‌روید، دفترچه‌ای همراه می‌برید؟ آیا ایده‌هایی که در طولِ روز به ذهن‌تان می‌رسد را به سرعت یادداشت می‌کنید یا آن‌ها را در ذهن‌تان نگه می‌دارید؟
با خودم دفترچه نمی‌برم و خیلی کم شده که ایده‌ای را در ذهن نگه دارم. سعی نمی‌کنم خودم را نویسنده بدانم و این‌کار را خوب انجام می‌دهم. از نویسنده‌ها خوشم نمی‌آید اما خب از فروشنده‌های بیمه هم خوشم نمی‌آید.
دوره‌های بی‌ثمر هم دارید که اصلاً  نتوانید بنویسید؟ اگر هست، چه مدت؟ در این دوره‌ها چه‌کار می‌کنید؟ راهی می‌شناسید که شما را به نوشتن برگرداند؟
معنی دوره‌ی ننوشتن برای من می‌شود مثلاً دو یا سه شب ننوشتن. شاید از این دوره‌ها داشته باشم اما خودم متوجه‌اش نشدم و به نوشتن ادامه داده‌ام و فقط نتیجه‌اش چندان خوب نشده است. اما گاهی متوجه می‌شوم که کارم خوب پیش نمی‌رود. در این مواقع می‌روم به مسابقات اسب‌دوانی و پول بیشتری برای شرط‌بندی می‌گذارم و سر زنم جیغ می‌زنم و اذیتش می‌کنم. خیلی بهتر است که آدم بی هیچ تلاشی در مسابقات اسب‌دوانی ببازد. معمولاً وقتی بین 150 تا 200 دلار می‌بازم شعری نزدیک به شاهکار می‌نویسم.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

19 Oct, 14:33


من رو با کلماتم غریبه کردی انگار که دوست‌هام رو باهام دشمن کرده باشی.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

19 Oct, 10:11


امروز کمی ناامیدم.

در پرسش یکی که پرسیده بود چه شده؟ گفتم، امروز کمی ناامیدم. خسته و بی رمق. سر بر زانو گذاشته ام‌و میان همه عابران می‌خواهم زار بزنم. همیشه از ناامیدی متنفر بودم. اما امروز کمی ناامیدم. شاید هم بیشتر. امروز خیلی ناامیدم‌‌.
دیشب جمله ای خواندم که چقدر همه چیز بی حس و بهم ریخته دارد طی می‌شود، امروز دیدم وسط این جمله دارم دست و پا می‌زنم. دیگر کسی را نزدیک حتی به روحم هم نمی‌بینم. ناپیدای گم شدگی مزمن. گاهی اصلا خیال نمی‌کنی چه قرار است سرت بیاید. ترسناک است.
همه چیز رو به افول و انزوا پیش می‌رود. همه ترسناک اند.
یک نفر همین حالا برایم نوشته وای، برو پادکست گوش کن. خیال کرده می‌توانم. آدمیزاد خوش باور. واقعا حوصله ی هیچکس و هیچ چیز را دیگر ندارم. امروز کلمات تو را خواندم. وسط خواندنت بغضم گرفت، دست و پا گم کرده انگار غرق شدم در اشک های نریخته و سوگواری برای دلتنگی ای که تمام قد مرا دفن کرده.
کلمه به کلمه تورا خواندم، حزن، نیاز، احتیاج های تورا احساس کردم. چقدر آوار ریخته بودی توی گلویت، موقع نوشتن! عزیز کرده خدا نکند تو بغضی شوی. زیر گلویت را می‌بوسم. از همین جا. با این گلوی پر از بغض، زیر گلویت را می‌بوسم، می‌بوسم و آتش می‌گیرم. و باز دوباره خاکستر می‌شوم. و این چرخه ادامه دارد تا دوباره تورا ببینم. قول بده که مراقب خودت باشی.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

19 Oct, 08:42


خرداد ۱۳۳۹:
«خلاصه پوران خانم عزیزم، بعد از عرض سلام باید به عرض‌تان برسانم که به قول ایوب ِتورات: نیکی می‌خواستم بدی یافتم و جویای روشنایی بودم به تاریکی رسیدم.»

‏- از نامه‌ی شاهرخ مسکوب به پوری سلطانی.
#ازبه
@monadchannel

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

18 Oct, 21:24


ما آدم های کلمات بودیم و باد های نیمه شبی. ما معمولی نبودیم که زنده بمانیم و شب با خیال راحت خوابمان ببرد. قرار و شرح به این بود که هرشب بمیریم و صبح دوباره بلند شویم تا زندگی مان را از سر بگیریم. ما، با کلمات عجین بودیم، ولی هیچکس شبیه ما کلمات را نمی‌فهمید. ما آدم های اهمیت و توجه به ساده ترین چیزهاییم.
ما که حالا چنین تنهایی دارد به بند می کشد و هیچ چیز و هیچکس نیست که بداند ما حالمان با همین چیزهای ساده خوب می‌شود،

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

18 Oct, 21:17


آدما برای دوستی ها تلاش نمی‌کنن. آدما رفیق نیمه راه‌ ان. آدما اهمیت نمیدن که تو نیاز داری به یه جمله امیدبخش، آدما می‌گن دوستت دارم و بعد دستات و ول می‌کنن تا بیوفتی پایین. کاش درخت بودیم ژوزه.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

17 Oct, 23:56


نوازش‌گونه:

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

17 Oct, 19:30


امروز

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

17 Oct, 11:32


تو مثل پاییز می‌مونی. تو مثل برگ هایی. شبیه عصرای سرد و دم غروب. تو شبیه اون باد هایی هستی که منو از تو منجلاب تابستون و هوای گرم می‌کشن بیرون و برام یاداوری سرما می‌شن. تو اون گربه هایی هستی که خودشون و توی همدیگه جمع کردن و توی سرما چشاشون از دور برق می‌زنه. تو شبیه پاییزی، یهویی میای.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

16 Oct, 21:36


از اینکه مدام در دسترس بود، آزرده بود. از این‌که مدام وجود داشت، سر خورده و بیمار. می‌خواست نباشد. دیده نشود. هیچکس هم نپرسد او کجاست و چه می‌کند.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

16 Oct, 09:34


مدهوش شدم.
واقعا تا مدت ها می‌تونم این صدا و این شعر رو گوش بدم و هر بار درونش بمیرم. چون بار زیبایی و خاصیت و عمق این صدا، عجیب غریبه.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

16 Oct, 09:23


💔💔

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

15 Oct, 21:45


شب دلگیریه. هر لحظه ممکنه جان به جان آفرین تسلیم کنم. اما هوا سرد شده و دوباره و می‌گم هنوز باید خیلی بلرزم و اولین برف و حس و لمس کنم.‌ بیشتر از قبل ساکتم. اصلا تو بگو یه کلمه؟ نمی‌زنم. متنفرم. متنفرم از حرف زدن. مشغول هیچی و هیچکس نیستم. تنها و در غربت ساکن. مشکلی ام ندارم البته، حداقل امنیتم زیاد تره‌. شایدم دارم زر می‌زنم. بچه‌ها شبایی که دلگیرید زیاد حرف نزنید. با خودتون. توی مغزتون. جالب نیست. فقط ممکنه بیشتر حالتون بد شه. نمی‌دونم چرا، ولی ما به ظاهر نویسنده ها، برای نوشتن نیاز داریم حالمون خوب نباشه. دیگه چیزی ندارم بگم، شب بخیر. امشب سوت و کورم.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

14 Oct, 21:32


چه مبارک است این غم، چه مبارک است این شب.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

14 Oct, 11:29


بیژن جلالی

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

14 Oct, 07:30


ای به داد من رسیده

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

14 Oct, 07:30


چرا از موسیقی غمگین لذت می‌بریم؟!
کاتارسیس یا تخلیه عاطفی…
موسیقی غمگین به ما کمک میکنه تا تمام احساسات سرکوب شدمون رو بروز بدیم.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

14 Oct, 06:09


وقتی رفت یه تیکه از وجود من رو با خودش نبرد، بلکه یه تیکه از وجود خودش رو گذاشت؛ یادآوری از اینکه من هیچ‌وقت نمی‌تونم بدون درد کشیدن کسی رو دوست داشته باشم. بعد از اون دیگه هیچ سوالی نپرسیدم، دیگه دنبال دلیل نبودم. دیگه به هیچ‌کس اهمیت نمی‌دادم، و یه جایی این وسط، زنده بودن رو هم کنار گذاشتم. ولی اشکالی نداره؛ راوی قرار نیست وارد داستان شه و با قهرمان‌های داستان رویاپردازی کنه. زنده نبودن به معنی درد کمتر بود‌. نخواستن یعنی چیزی برای از دست دادن نداشتم.

> به امید دل بستم | لنکالی

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

13 Oct, 19:27


بعضی شبا تو نیاز به داستان داری. نیاز به آسودگی به جنون و هیجان.

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

12 Oct, 14:42


و ما رخت بسته بودیم به هم، به تصاویر هم روی به روی احتیاج هایمان. روی هر زاویه از دیدنت چشم هایم را آویزان دیده بودم. که دارند با رقصی سکوت انگیز هیجان می‌دهند و هیجان می‌خورند. عجب قصه ای! شده بودیم دو شاخه که لابه لای هم رشد کرده اند. و زیر سایه مان، در ظلمات عمیق و عجیب شب‌ها، چوپان ساده ای می‌نشست و برای گوسفند هایش نی می‌نخواخت. تا شبش بگذرد. او غافل بود. از همه ارتعاشاتی که روی سرش شکل گرفته بود. من در وجودیت تو و تو در آغوش من.
درستش این بود که ما با یکدیگر هنر بودیم‌و بی هم، فقیر ترین آدمی که هیچ سواد ندارد به هنر و زیبایی چنگ بیاندازد. کسی چه می‌داند کلمات چه می‌خواهند بگویند و معجزه چه می‌خواهد نشان دهد. همه در خواب خوش اند. غیر ما! که جدای از همه بودیم!

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

11 Oct, 22:14


ناتوان در برابر همه تحریر ها و کلماتت خانوم Haris Alexiou

اتـ؋ـاق در یـک رویـا...

11 Oct, 21:58


با آدم‌هایی که بی کلام گوش میدن خیلی همزاد پنداری دارم. اصلا انگار سال هاست می‌شناسمشون و برام هیچوقت غریبه نخواهند شد.