ـ عمه، من...
صدای مامان کمی بالا میرود.
ـ هیچی نگو فرید... تو اگه دختر منو نمیخواستی غلط کردی عقدش کردی، فهمیدی؟! غلط کردی! هما هرغلطی کرده، گناه تو کمتر از اون نیست، اینو تو اون مغزت فرو کن.
همین که پایش را بیرون میگذارد با منِ خشکشده روبهرویش مواجه میشود. آب دهانم را قورت میدهم و نگاهم را میدزدم. سکوتش آشوب دلم را بیشتر میکند. باز دزدانه نگاهم را به چشمانش میدهم. نگاهش روی گونهام میچرخد و به سرعت از کنارم رد میشود.
می خواهم دنبالش بروم، اما تصویر روبهرو پاهایم را روی زمین میخ میکند. قامت در هم شکستهی فرید در قاب چشمانم نقش میبندد. این فرید درهم شکسته، ساختهی دست من بود... نتیجهی خودخواهی من...
دو قطره اشک از چشمم بیرون میریزد. بیاراده قدمی بهسمتش میروم. زمزمهاش که فقط تکرار «بابااتا»ست، دیوانهام میکند. لحنش یک سوگواری تماموکمال است. توی دلم زمزمه میکنم: «چی کار کردم باهات؟» دستم را به دهانم فشار میدهم. همهی توانم را جمع میکنم و چشمهایم را بهروی این صحنه میبندم و خیلی واضح فرار میکنم. از فریدی که با خودخواهی خودم ساخته بودم... از فریدی که با عشق بیخاصیتم ساخته بودم... با آخرین قوا میگریزم.
🍂🍂🍂