قصه‌گو @ghessegoo_sf Channel on Telegram

قصه‌گو

@ghessegoo_sf


🔹شهربازی (رایگان)
🔸بهشت زیر پای همه‌ی مادران است؟(فایل فروشی)
♦️هما در حال بازنویسی در همین کانال
♦️راز درخت‌های سوخته و نقطه‌ی شبنم (در دست چاپ)
🔶لینک عیارسنج رمان‌های چاپی👇🏻
https://t.me/ghessegoo_sf/5821

قصه‌گو (Persian)

خوش آمدید به کانال تلگرامی "قصه‌گو" (ghessegoo_sf)، جایی که هر هفته با داستان‌های جذاب و متنوع شما را سرگرم می‌کند. این کانال شهربازی رایگان برای علاقمندان به خواندن داستان است. با عضویت در این کانال، شما به دنیایی از داستان‌های جذاب و دیدنی وارد خواهید شد

در "قصه‌گو"، شما می‌توانید فایل‌های فروشی مانند "بهشت زیر پای همه‌ی مادران است؟" پیدا کنید. همچنین، هما در حال بازنویسی داستان‌های جالب خود است و راز درخت‌های سوخته و نقطه‌ی شبنم نیز در حال چاپ است. علاوه بر این، می‌توانید لینک عیارسنج رمان‌های چاپی را در این کانال پیدا کنید

پس اگر به دنیای جذاب داستان‌ها علاقه‌مند هستید، حتما به کانال تلگرامی "قصه‌گو" بپیوندید و از مطالب فوق‌العاده آن لذت ببرید. برای عضویت در این کانال، به لینک زیر مراجعه کنید: https://t.me/ghessegoo_sf/5821

قصه‌گو

10 Jan, 13:32


#هما354








ـ عمه، من...
صدای مامان کمی بالا می‌رود.
ـ هیچی نگو فرید... تو اگه دختر منو نمی‌خواستی غلط کردی عقدش کردی، فهمیدی؟! غلط کردی! هما هرغلطی کرده، گناه تو کمتر از اون نیست، اینو تو اون مغزت فرو کن.
همین که پایش را بیرون می‌گذارد با منِ خشک‌شده روبه‌رویش مواجه می‌شود. آب دهانم را قورت می‌دهم و نگاهم را می‌دزدم. سکوتش آشوب دلم را بیشتر می‌کند. باز دزدانه نگاهم را به چشمانش می‌دهم. نگاهش روی گونه‌ام می‌چرخد و به سرعت از کنارم رد می‌شود.
می خواهم دنبالش بروم، اما تصویر روبه‌رو پاهایم را روی زمین میخ می‌کند. قامت در هم شکسته‌ی فرید در قاب چشمانم نقش می‌بندد. این فرید درهم شکسته، ساخته‌ی دست من بود... نتیجه‌ی خودخواهی من...
دو قطره اشک از چشمم بیرون می‌ریزد. بی‌اراده قدمی به‌سمتش می‌روم. زمزمه‌‌اش که فقط تکرار «بابااتا»ست، دیوانه‌ام می‌کند. لحنش یک سوگواری‌ تمام‌وکمال است. توی دلم زمزمه می‌کنم: «چی کار کردم باهات؟» دستم را به دهانم فشار می‌دهم. همه‌ی توانم را جمع می‌کنم و چشم‌هایم را به‌روی این صحنه می‌بندم و خیلی واضح فرار می‌کنم. از فریدی که با خودخواهی خودم ساخته بودم... از فریدی که با عشق بی‌خاصیتم ساخته‌ بودم... با آخرین قوا می‌گریزم.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

10 Jan, 13:32


#هما353








به دیوار تکیه می‌دهم و صدای فرید هم نیازش به تکیه‌گاه را فریاد می‌زند.
ـ به خاک مادرم می‌خواستم جبران کنم.
بغض بیخ گلویم را می‌گیرد. خودم را لعنت می‌کنم. به‌خاطر من و دلم همه داشتند عذاب می‌کشیدند.
ـ برو فرید. نمی‌خوام حرفی بزنم که شرمنده‌ی فریده‌ی خدابیامرز بشم...
انگار مامان هیچ‌جوره قصد کوتاه‌آمدن ندارد.
از زمزمه‌ی فرید دلم می‌سوزد.
ـ شما چرا عمه؟ اونی که شرمنده‌ی عالم و آدمه منم.
می‌خواهم تنم را تکان دهم و داخل بروم تا فرید، تنهایی سیبل ترکش‌ها نباشد اما صدای مامان باز متوقفم می‌کند.
ـ به چه دردی می‌خوره این شرمندگی؟ هان؟ الان این زندگیه که شما دارین؟
ـ درستش می‌کنم.
ـ چی رو؟ هان! چی رو؟ من این مدت دخترم رو به کی سپرده بودم؟
صدایی از فرید نمی‌شنوم و باز مامان می‌گوید:
ـ آخه من چی بگم به تو که عزت دخترم رو حفظ کرده باشم؟ که بیشتر از این کوچیک نشه؟
لحنش، معنای جملاتش، تنم را می‌لرزاند. کمی سرم را پیش می‌برم. فرید پشت به من با شانه و گردنی خمیده رو به مامان ایستاده و مامان دارد از سر مزار شهربانوجان بلند می‌شود. سرم را عقب می‌کشم.
ـ حداقل وقتی داشتی برای دختر عمه‌ت شرط‌وشروط می‌ذاشتی، حرمت منو حفظ می‌کردی.






🍂🍂🍂

قصه‌گو

10 Jan, 13:31


#هما352









دلشوره، ترس، شرم و هزار حس آزاردهنده‌ی دیگر توی وجودم جریان دارد. مامان فقط یک ‌جمله به فرید گفته بود: «پا تو خونه‌ای که از درودیواراش دروغ می‌باره، نمی‌ذارم.»
مامان برای فرید هم مثل مادر بود و حدس خرابی حالش اصلاً سخت نبود.
آه می‌کشم. هیچ‌وقت تصورش را هم نمی‌کردم که یک روز تا این حد برای فرار از مادرم اشتیاق داشته باشم.
***
نزدیک آرامگاه کوچک بابااتا و شهربانوجان می‌ایستم. نگاهم روی ورودی‌اش می‌چرخد.
ـ دخترت رو ناامید کردم بابااتا.
پاهایم را به‌زور حرکت می‌دهم و دستم را دور بند کیفم مشت می‌کنم. نفسم را که می‌لرزد، آرام بیرون می‌دهم. کاش یکی بود تا پشت سرش قایم می‌شدم.
باز حس تهوع‌ام زیاد می‌شود. دو قدم مانده به در دوباره متوقف می‌شوم.
ـ اشتباه از من بوده... خواهش می‌کنم یه چیزی بگید، عمه.
پس انگار هنوز قصد شکستن سکوتش را ندارد.
ـ لطفاً بیاید بریم خونه، من همه‌چیز رو بهتون توضیح می‌دم.
سکوت بی‌پایان مامان ناامیدش می‌کند انگار که مستاصل می‌گوید:
ـ باید به جای هما می‌زدی تو گوش من...
ـ حساب تو باشه با پرویز!
سکوت شکسته بود، اما چه شکستنی. چی بدتر از این جمله برای فرید؟ جایشان وارونه می‌شود. سکوت سهم فرید می‌شود و...
ـ من توی تربیت دخترم کوتاهی کردم. لازم باشه بازم می‌زنمش.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

10 Jan, 13:31


#هما351







***
لرزش دست‌هایم مانع بستن سریع دکمه‌هاست. دو دکمه‌ی آخر را ول می‌کنم و توی آینه نگاهی به جای انگشت‌هایش روی صورتم می‌اندازم. کیف و موبایلم را برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم.
از رویارویی باهاش می‌ترسم و خجالت می‌کشم. از یخبندانی که توی نگاهش شکل گرفته فراری هستم و چاره‌ای هم ندارم. آهی می‌کشم و از خانه هم بیرون می‌روم.
قبل از ازدواج که دلم فقط برای رسیدن به فرید پر می‌زد و چیزی جز او به حوالی ذهنم هم نمی‌رسید، از کجا باید می‌فهمیدم که سرنوشت قدم‌هایمان را تا اینجا دنبال خودش می‌کشد؟ اصلا به مغزم هم خطور نمی‌کرد که اگر کسی از جریانات بینمان باخبر شود، چه می‌شود. اصلاً مغزم کار نمی‌کرد. تقصیر سرنوشت هم نیست. مشکل از من بود که اگر می‌دانستم هم باز همین راه را پیش می‌گرفتم.
صدای تک‌بوق راننده به قدم‌هایم سرعت می‌دهد. ترس و اضطراب باعث حس تهوع‌ام شده است. قبل از نشستن توی ماشین، دو تا نفس عمیق می‌کشم. توی ماشین پنجره را پایین می‌دهم و در جواب راننده که می‌گوید:
ـ بهشت‌ زهرا تشریف می‌برید؟
سرم را به‌تایید تکان می‌دهم. دست‌هایم را توی هم مشت می‌کنم. مامان بی‌توجه به فرید سوار تاکسی شده و فرید هم تا سوار ماشینش شود و دنبالش راه بیفتد و بعد هم مسیرش را بفهمد، یک‌سره دنبالش رفته بود. وقتی خبری ازشان نشده بود، با ترس‌ولرز تماس گرفته بودم و فرید با حالی گرفته گفته بود که مامان به‌کل ندیدش گرفته است.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

04 Jan, 09:18


دوستان در حال حاضر فقط فایل فروشی رمان بهشت موجوده و من راضی به خوندن فایل باقی رمان‌هام(به جز شهربازی) نیستم.
ممنونم که توجه می‌کنید.

قصه‌گو

03 Jan, 16:49


#هما350









مشتم را محکم به زمین می‌کوبم و به خودم فحش می‌دهم.
با فشار مشتم روی زمین بلند می‌شوم. جز درد صورتم که یادگاری مامان است، هیچ دردی حس نمی‌کنم. تمام حواسم شده اندازه‌ی کف دست مامان که به صورتم چسبید. لنگ‌لنگان داخل می‌روم و خودم را به تلفن می‌رسانم که صدای زنگش قطع نمی‌شود. گوشی را برمی‌دارم.
ـ الو هما؟
ـ هامون.
لحنم انگار گویای همه‌چیز هست که بدون توضیح شنیدن می‌گوید:
ـ دیروز که تلفنی صحبت کردیم مامان خونه نبود و من نفهمیدم آخرای صحبتمون رسیده خونه و حرفام رو شنیده... دقیقا از اومدن اسم نسترن...
تازه دلیل تلفن دیشب مامان برایم روشن می‌شود.
ـ خلاصه که شب با عکس بابا اومد نشست روبه‌روم... قسمم داد هما... نتونستم نگم.
صدایش شرمنده است. فقط می‌خواهم بدانم تا کجا را گفته، تا کجای زندگی آشفته ام را...
ـ چی گفتی بهش؟
ـ اینکه... خب یعنی...
نفسش را بیرون می‌دهد.
ـ تا شرط‌و‌شروط قبل از ازدواجت.
یعنی همه‌چیز.
ـ همون دیشب می‌خواست بیاد... کلی باهاش حرف زدم فکر کردم قانع شده اما صبح که از خواب پاشدم دیدم یادداشت گذاشته که باید بره... فکر کنم با پرواز صبح زود رسیده. دیشب که دنبال بلیط بود باید می‌فهمیدم... فکر کردم شب راه نیفتاده یعنی به حرفم گوش داده... تقصیر من شد هما...
ته مانده‌ی جانم می‌شود آهی عمیق... تقصیر من بود. فقط من.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

03 Jan, 16:48


#هما349








برمی‌گردد و با تاسف خیره به چشم‌هایم می‌گوید:
ـ ازتون توقع نداشتم... برای جفتتون متاسفم!
به‌طرف در می‌رود. یک‌دفعه می‌ایستد و با صدایی لرزان می‌گوید:
ـ تقصیر شما نیست... من کم گذاشتم.... برای خودم متاسفم.
سرش را کمی به‌طرفم می‌چرخاند.
ـ بهت گفتم هما، ترجیح می‌دادم همه‌چیز رو از زبون خودت بشنوم، اما تو برای حرفم ارزش قائل نشدی.
نفس‌ها منقطع از دهانم بیرون می‌زنند و دو قطره اشک از چشم‌هایم بیرون می‌ریزد. سرم را سمت فرید می‌چرخانم که با اخم سربه‌زیر شده است. صدای بسته‌شدن در سرم را به‌سمت جای خالی مادرم برمی‌گرداند.
این لحظه‌ها مثل خوابند. باورم نمی‌شود. خیره به در بسته‌شده مانده‌ام که فرید به‌سمت در خیز برمی‌دارد. به‌خودم می‌آیم و بی‌هوا قدم برمی‌دارم، غافل از اینکه روی تک‌پله‌ی جلوی ورودی ساختمان هستم و... نقش زمین می‌شوم.
ـ ای وای، هما.
فرید به‌طرفم برمی‌گردد. روبه‌رویم خم می‌شود. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. نگاه نگرانش بین من و پشت سرش که جای خالی مامان است گردش می‌کند. بین ماندن و رفتن گیر کرده است. می‌خواهد کمک کند تا بلند شوم اما من جانی ندارم. دستش را پس می‌زنم و همراه با ریزش اشک‌هایم می‌گویم:
ـ برو دنبال مامانم، فرید... ندازه بره.
ـ می‌آرمش عزیزم... بلند شو برو تو خونه.
بلند می‌شود و از خانه بیرون می‌دود.
ـ احمق! گند زدی... گند!







🍂🍂🍂

قصه‌گو

03 Jan, 16:48


#هما348







ـ مادرتم... که اگه نبودم و برات کم گذاشتم، تو حق نداشتی انقدر خودسر بشی که با زندگیت اینجوری بازی کنی.
قاطعیت صدایش یک‌دفعه فرومی‌ریزد.
ـ ناامیدم کردی هما.
ـ تقصیر هما نیست، عمه.
نگاه مامان از من جدا و به پشت سرم کشیده می‌شود و با لحنی جدی که هیچ‌وقت ازش نشنیده‌ بودم، می‌گوید:
ـ حساب تو باشـ...
حرفش نصفه و دهانش باز می‌ماند. چشم‌هایش گرد می‌شوند. انگار تازه وضع خراب چهره‌ی فرید را می‌بیند. نگرانی‌اش حالا پررنگ می‌شود.
ـ تو... تو... چرا...
از کنار تن بی‌جانم رد می‌شود و هراسان سمت فرید می‌رود.
ـ تو چه‌ت شده؟ این چه وضعیه؟ای خدا! شما دوتا دارین با زندگیتون چه غلطی می‌کنید؟
صدای فرید اما زمزمه‌ای بیشتر نیست:
ـ چیزی نیست عمه...
ـ گفتم چی شده؟
ـ تصادف کردم.
کاسه‌ی صبرش سر می‌رود.
ـ انقدر خامید که نمی‌فهمید طناب دروغ پوسیده‌تر از این حرفاست که شما دوتا دم‌ودقه بهش چنگ بزنید... بس کنید دیگه!









🍂🍂🍂

قصه‌گو

03 Jan, 16:47


#هما347








نگاهی به‌ آیفون و نگاهی به اخم‌های فرید می‌اندازم و سراغ آیفون می‌روم. دلم انگار شوره‌زار است و خیلی خوب می‌دانم که جواب سوالاتم را در پس همین زنگ پیدا می‌کنم.
انتظار دیدن هرچیزی را دارم جز دیدن مامان در مانیتور آیفون. نفسم بند می‌آید. چشم‌های تا جای ممکن باز می‌شوند. دنبال یک نشانه‌ی کوچک می‌گردند تا خیال خودشان را راحت کنند که توهم زده‌اند اما حقیقت زیادی واضح است. یعنی مادرانه‌هایش او را اینطور آشفته به اینجا کشانده است؟
صدای زنگ دوباره تکرار می‌شود. تنم می‌لرزد. دستم برای بازکردن در پیش نمی‌رود؛ اما مگر چاره‌ای هست؟ دکمه را فشار می‌دهم و پاهایم سمت در راه می‌افتند. در را که باز می‌کنم او هم در را هل می‌دهد و داخل پارکینگ می‌آید. همه‌چیز را می‌بینم و هنوز باور نمی‌کنم. نگاهش سرد است. می‌فهمم و باز هم باور نمی‌کنم. قدم‌هایمان زودتر از انتظارم به‌هم می‌رسند. قدم بی‌جان من و قدم‌های عصبانی او... قبل از آنکه دهانم باز شود، اصلاً قبل از آنکه مغزم به‌کار بیفتد و فرمان بازشدنش را بدهد، ضرب شستش هوش از سرم می‌پراند. گوشم سوت می‌کشد و فقط صدای مبهوت فرید را می‌شنوم.
ـ عمه...
ـ تو ساکت فرید!
سرمای لحنش ته دلم را خالی‌تر می‌کند. سر کج شده‌ام از شدت ضربه‌اش را آرام‌آرام صاف می‌کنم. نگاهم توی چشم‌های خیس و لرزانش ثابت می‌شود. هردو در نگاه هم می‌لرزیم و من از سرمای نگاهش یخ می زنم.
انگشت لرزانش را مقابل صورتم می‌گیرد.
ـ اینو زدم تا یادت بیاد من...
به سینه‌اش می‌کوبد.









🍂🍂🍂

قصه‌گو

30 Dec, 12:35


#هما346









فرید هم از آشپزخانه بیرون می‌آید و می‌گوید:
ـ چیزی شده؟
شانه بالا می‌دهم و خطاب به هامون می‌گویم:
ـ هامون حرف بزن، خوبی خودت، مامان خوبه؟
ـ آره آره خوبیم... ببین من با فرید کار دارم... گوشیش رو جواب نمی‌داد... لطفا گوشی رو بده بهش.
مطمئنم که می‌خواهد چیزی را از من پنهان کند؛ اما گوشی را به‌طرف فرید می‌گیرم تا هرچه سریع‌تر همه‌چیز مشخص شود.
ـ با تو کار داره!
روبه‌رویش می‌ایستم و زل می‌زنم به چشم‌هایش تا فکر پیچاندنم به سرش نزند. هرچند او فقط شنونده است و هرلحظه فقط غلظت اخمش بیشتر و نگاهش انگار نگران می‌شود.
دلواپس و بی‌قرار نگاهش می‌کنم که صدای زنگ آیفون در خانه می‌پیچد. فرید بالاخره خطاب به هامون می‌گوید:
ـ فکر کنم... رسید!







🍂🍂🍂

قصه‌گو

30 Dec, 12:35


#هما345








مشغول هم‌زدن چایش در فکر است. نمی‌توانم افکارم را توی سرم نگه دارم.
ـ چیز... می‌گم... خشایار...
نگاهش بالا می‌آید.
ـ چی‌کارش می‌کنی؟
ـ هیچی، اون که صددرصد با وثیقه اومده بیرون.
ـ رضایت می‌دی؟
ـ رضایت‌ندادنم دردی از ما دوا نمی‌کنه.
نمی‌توانم نگرانی‌ام را مخفی کنم.
ـ باهاش درگیر نشو فرید، اون دیوونه‌ست.
ـ نگران نباش. کاری نمی‌کنه.
به صورتش اشاره می‌کنم و ناراحت می‌گویم:
ـ آره خب، کارش رو کرده.
با صدای زنگ تلفن از آشپزخانه بیرون می‌روم. دیدن اسم هامون ابروهایم را بالا می‌‌‌برد. ساعت نه است اما برای هامون این ساهت حکم کله‌ی سحر را دارد و همین تماسش را عجیب می‌کند.
ـ چی‌ شده سحرخیز شدی خان‌داداش؟
ـ سلام هما خوبی؟
لحنش دلم را آشوب می‌کند. شوخی از یادم می‌رود و هول می‌گویم:
ـ تو خوبی؟ چیزی شده؟
ـ آره... یعنی نه... خوبم... فرید خونه‌ست؟
اضطراب نهفته در صدایش اخم‌هایم را در هم می‌کند.
ـ چی شده هامون؟
ـ هیچی...







🍂🍂🍂

قصه‌گو

30 Dec, 12:35


#هما344





***
دستم را جلوی بینی‌ام می‌گیرم و نفس می‌کشم. عطر موهایش به پوست دستم چسبیده است. حتی یک ذره هم احساس خستگی نمی‌کنم.
میز صبحانه را که می‌چینم، لباس پوشیده در چارچوب در ظاهر می‌شود. نگاهِ او مرا می‌کاود و نگاه من او را. نگاهم صورتش را جزءبه‌جزء بررسی می‌کند. ورم‌ها کمتر شده اما کبودی‌ها تازه دارند خود را نشان می‌دهند.
ـ بهتری عزیزم؟
به‌جای جواب‌دادن به سوالم می‌گوید:
ـ دیشب... خسته شدی.
نگاهم را می‌گیرم و چای می‌ریزم. کاش نفهمد امروز از شوق دیشب بعد از مدت‌ها به خودم رسیده‌ام. کاش نفهمد که دستم از انرژی نوازشش اندازه‌ی دست آهنگری تنومند جان گرفته است.
روی صندلی می‌نشیند. تا نزدیکی صبح سنگرم را در کنارش حفظ کرده بودم. کمی معذب بودم. مخصوصاً گاهی که حس می‌کردم او هم بیدار است. در نتیجه به‌سختی دلم را قانع کردم تا دل از نگاه‌کردن به صورت و نوازش موهایش بکند و آرامش و خاطره‌ی همان ساعات را به غنیمت برای خودش ذخیره کند.
استکان را مقابلش می‌گذارم و ناراضی می‌گویم:
ـ می‌خوای بری شرکت؟ فکر کردم نمی‌ری.
سرش را تکان می‌دهد. نگاهی به ساعت می‌اندازد و می‌گوید:
ـ یه‌کم دیرتر می‌رم.






🍂🍂🍂

قصه‌گو

30 Dec, 12:34


#هما343







وقتی شاکی بود لفظ سرد و اجباری «بابا» به «داییت» تنزل مرتبه پیدا می‌کرد.
قبل از آنکه چیزی بگویم، می‌گوید:
ـ می‌دونستی؟
دلخوری‌ام را پنهان نمی‌کنم و گله‌مند می‌گویم:
ـ انتظار داشتم تو بهم بگی؟
ـ دیروز می‌خواستم بگم بهت، که خب نشد... بعدشم یادم رفت.
سرش را کمی جابه‌جا می‌کند. کمپرس یخ را از روی صورتش برمی‌دارم.
ـ دوست ندارم بیاد، هما.
دلم از کلافگی‌اش می‌گیرد. هروقت دایی می‌آمد تا مدت‌ها روحیه‌اش به‌هم ریخته بود. شاید دایی‌پرویز هم فهمیده بود که دیر به دیر می‌آمد.
ـ تنها می‌آد؟
ـ نمی‌دونم.
حرفی برای آرام‌کردنش ندارم. فقط می‌گویم:
ـ سخت نگیر... می‌گذره.
جلوی دستم را می‌‌گیرد تا دوباره کمپرس یخ را روی صورتش نگذارم.
ـ خوبه هما، یخ کردم... صورتم بی‌حس شده.
کمپرس یخ را روی میز بالای سرش می‌گذارم.
ـ یه چیزی بیارم بخوری؟
ـ نه، بخوابم بهتره.
اصرار نمی‌کنم. بلند می‌شوم و پتوی تاشده پایین کاناپه را برمی‌دارم و رویش می‌اندازم. دوباره که می‌نشینم، چشمانش را باز می‌کند. کمی نگاهم می‌کند و باز چشمانش را می‌بندد. دلم نمی‌خواهد تنهایش بگذارم و او هم اعتراض نمی‌کند. و من، با حسی عجیب و ناشناخته اولین شبِ با هم بودنمان در خانه‌ی بختمان را نشسته در کنارِ همسرم به صبح می‌رسانم. با دستی که به آرزوی همیشگی‌اش برای نوازش تار‌به‌تار موهای او رسیده و چشمی که گاهی برای حسرت‌هایش خیس می‌شود؛ اما خواب به خودش راه نمی‌دهد.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

30 Dec, 12:34


#هما342






***
پنبه را روی زخم بینی‌اش می‌کشم. صورتش که جمع می‌شود، ته دلم بیشتر خالی می‌شود.
ـ اگه شکسته باشه چی؟
ـ نشکسته.
کمپرس یخ را از روی صورتش برمی‌دارد.
ـ بذار رو صورتت فرید، ورم داره.
ـ مهم نیست. بالاخره که جاش می‌مونه.
دستش را پس می‌زنم و کمپرس را روی صورتش نگه می‌دارم. ناراضی می‌گوید:
ـ بی‌خیال هما خسته می‌شی.
شانه‌هایش را هل می‌دهم تا کامل بخوابد. کمی روی لبه‌ی کاناپه عقب‌تر می‌روم تا راحت‌تر باشد. دست آزادم بی‌اراده بالا می‌آید و آرام روی زخم‌هایش کشیده می‌شود. نگاه خیره‌اش هم باعث نمی‌شود تا دستم از نوازش زخم‌هایش دست بردارد. نمی‌دانم از کنترل خارج‌شدن حرکاتم را فهمیده‌ است یا نه، اما با بی‌قراری دلم راه می‌آید. آنقدر می‌ترسم این فاصله‌ی کم را هم از دست بدهم که دهانم را می‌بندم و نمی‌گویم بیاید راحت روی تخت بخوابد.
سکوتمان معذب‌کننده می‌شود. به‌زور دستم را عقب می‌کشم و دنبال حرفی برای خارج‌شدن از این حالت می‌گردم. باز هم کمک می‌کند و نگاه خیره‌اش را از چشم‌هایم می‌گیرد و اخم می‌کند. با یادآوری خبری که هامون داده بود، می‌گویم:
ـ خب... چه خبر؟
ـ هیچی.
ـ مطمئنی؟
دوباره به چشم‌هایم خیره می‌شود و انگار متوجه منظورم می‌شود که اخم‌کرده می‌گوید:
ـ داییت می‌خواد بیاد ایران.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

24 Dec, 13:38


من تعریفش رو شنیدم، پیشنهاد می‌کنم بخونید که نظرم بدید دیگه، وگرنه چرا اینجا دور هم جمع شدیم؟ 🤭

قصه‌گو

24 Dec, 06:52


#راز_درخت_های_سوخته
خوشحال می‌شم اگر قصه‌ی عارف و بهارین رو خوندید، نظرتون رو برام بنویسید🤗

قصه‌گو

22 Dec, 13:28


#هما341








و با مکث اضافه می‌کند:
ـ دفعه‌ی اولم که نیست!
دندان‌هایم را روی هم می‌سایم.
ـ انگار عادت داره هرچند سال یه بار بیاد تو رو داغون کنه و بره!
اشاره‌ام به سال‌های دور و حضور تازه‌ی نسترن در زندگی‌اش را می‌گیرد و می‌گوید:
ـ اون‌دفعه من ناکارش کردم.
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم و روی زخم قدیمی کنج ابرویش انگشت می‌کشم.
ـ خوبه یادگاریش هنوز اینجا هست! خودم برات بستمش.
آرام می‌گوید:
ـ آفرین عزیزم. تو که سابقه داری، بیا اینا رو هم خودت ببند که من دکتر برو نیستم.
ناامید بلند می‌شوم و به قصد آوردن جعبه‌ی کمک‌های اولیه به رختکن حمام می‌روم.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

22 Dec, 13:27


#هما340









ـ نستـرن چی؟
سرش را می‌چرخاند و نگاهم می‌کند. دقیق و عمیق. ترسم را می‌فهمد انگار که پوف کلافه‌ای می‌کشد و می‌گوید:
ـ از رفتن نسترن پیش داییش خبر نداشته. الان که اومده فهمیده... حالا هم اومده بود حرصش رو سر من خالی کنه... هرچند منم براش کم نذاشتم.
ـ زدیش؟
ـ اگه نامردی نکرده بود و از پشت غافلگیرم نمی‌کرد که زنده نمی‌ذاشتمش... کشوندمش کلانتری تا حالش جا بیاد.
باز زخم‌هایش را نگاه می‌کنم. حالا با سایه‌ی نحس خشایار روی سرمان چه می‌کردم؟
ـ چرا اومده سراغ تو... رفتن اون که به تو ربطی نداشت.
ـ عموش رو که نمی‌تونه بزنه، هرچند با اونم شکرابه... به هرحال همه‌چیز رو از چشم من می‌بینه.
با دلشوره‌ای که رهایم نمی‌کند، بلند می‌شوم.
ـ پاشو بریم بیمارستان.
سرش را به کاناپه تکیه می‌دهد.
ـ لازم نیست.
دستش را می‌کشم.
ـ پاشو فرید.
ـ هما ول کن تازه از دست مازیار نجات اومدم... جون عمه بی‌خیال شو.
کنارش وا می‌روم.
ـ چرا قسم می‌دی؟!
ـ خوبم هما، به خدا خوبم.









🍂🍂🍂

قصه‌گو

22 Dec, 13:27


#هما339







و بغلم می‌کند. حیف که نمی‌توانم توی طعم بی‌نظیر بهشتم غرق شوم. باید می‌فهمیدم چه بلایی به سرش آمده بود. با فشار تنم را عقب می‌کشم و صورتم دوباره روبه‌روی صورت درب‌و‌داغانش قرار می‌گیرد و تنها فکری را که به ذهنم می‌رسد، به زبان می‌آورم.
ـ کار مازیاره؟
تک‌خندی می‌زند و باز چهره‌اش از درد جمع می‌شود.
ـ چی تصور کردی اون بیچاره‌ رو؟! مازیار اهل این کاراست؟
نمی‌دانم. مغزم کار نمی‌کند.
ـ فقط بگو کی این بلا رو سرت آورده؟
باز بغلم می‌کند. کاش می‌توانستم همین‌جا برای همیشه گم‌وگور شوم.
ـ باشه، دیگه گریه نکن، می‌گم برات.
ـ بگو.
اول صدای بیرون‌دادن نفسش می‌آید و بعد زمزمه‌اش:
ـ با خشایار درگیر شدم.
شنیدن این اسم مثل شوکی گریه‌ام را تمام می‌کند. فقط چند ثانیه طول می‌کشد تا ذهنم همه‌چیز را برای خودش تجزیه‌وتحلیل کند. ازش فاصله می‌گیرم و دلگیر می‌گویم:
ـ بازم بهم دروغ گفتی؟ خشایار که رفته بود، چی شد پس؟
اخم می‌کند.
ـ دروغ نگفتم... دوباره برگشته.
ـ برای چی خب؟
کلافه سرش را تکان می‌دهد و کمرش را به پشتی کاناپه می‌چسباند. فکر برگشتن نسترن مثل حمله‌ی ملخ‌ها به ذهنم هجوم می‌آورد.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

22 Dec, 13:26


#هما338







و هق‌هق نمی‌گذارد که بیشتر بگویم. چند روز گذشته مدام خودم را کنترل کرده بودم و حالا انگار وقت خالی‌شدنم از اشک‌های تلنبارشده درونم بود.
ـ چیزیم نیست. ببین من خوبم، یه زخم جزئیه فقط... آروم باش.
کنارش روی کاناپه می‌نشینم. نمی‌توانم با این قیافه ببینمش و آرام باشم. بینی متورم و کبود، زیر چشم کبود، پیشانی زخمی و ورم‌کرده؛ اینها واقعاً چیزی نبود؟!
انگشتم که پوست کبود زیر چشمش را لمس می‌کند، صورتش از درد جمع می‌شود. بعد می‌گوید؛ چیزی نیست!
ـ دعوا کردی؟
ـ نه، چیزی نیست. تصادف کردم... خوبم به خدا.
عصبی ردِ اشک‌های روی صورتم را پاک می‌کنم و می‌گویم:
ـ این مال تصادفه؟ با چی تصادف کردی؟ با مشت؟! من خرم؟! فرق تصادف و کتک‌کاری رو نمی‌فهمم؟
دو بار دیگر هم محکم دستم را به صورتم می‌کشم تا اشک‌ها را پاک کنم. دستم را می‌گیرد و کمی به‌طرفم خم می‌شود.
ـ آروم باش هما، خواهش می‌کنم. حرف می‌زنیم.
ـ نمی‌خوام... فقط بگو کدوم آشغالی این بلا رو سرت آورده؟
جای جواب‌دادن به صورتم اشاره می‌کند و می‌گوید:
ـ صورتت رو زخم کردی.
و من باز دست آزادم را محکم روی اشک‌هایم می‌کشم و می‌گویم:
ـ به جهنم... به درک... الهی بمیرم... دماغت شکسته... چشمت باز نمی‌شه... پیشونیت خونیه... تو اصلاً خودت رو توی آینه دیدی.
ـ خوبم هما. خوبم عزیزم.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

22 Dec, 13:26


#هما337








بی‌هوا بلند‌شدنم باعث خوردن سرم به در باز کابینت طبقه‌ی بالا می‌شود و از درد ضعف می‌کنم. دستم را روی سرم فشار می‌دهم و اشک‌ها دانه‌دانه از چشمم بیرون می‌ریزند. چند دقیقه طول می‌کشد تا خودم را جمع‌وجور کنم. شدت ضربه آنقدر زیاد بود که همین حالا جایش برآمده شده است. زیر لب به در و درد و همه‌چیز فحش می‌دهم و در بازمانده را محکم می‌بندم.
این ضربه و درد هم باعث نشده که صدای فرید و حالت عجیبش در ذهنم کمرنگ شود. به‌سمت اتاقش کشیده می‌شوم. پشت در دستم بالا می‌آید و چند ضربه بهش می‌زند.
ـ هماجان بذار برای بعد عزیزم.
اخم‌هایم محکم به‌هم گره می‌خورند. دلم شور می‌زند. نمی‌توانم بی‌خیال شوم. بی‌فکر در را باز می‌کنم. صدای نچ‌‌کردنش را می‌شنوم. اتاق تاریک است اما هیبتش را روی کاناپه می‌بینم.
ـ چی‌ شده فرید؟
همزمان چراغ را هم روشن می‌کنم و... با دیدن صورتش رنگ از رخم می‌پرد. صدایی از گلویم بیرون می‌زند و انگار لکنت می‌گیرم.
ـ فـ....فرید! چه‌ت... شده؟»
باز نچ می‌کند و دستش را از روی پیشانی‌اش برمی‌دارد. کبودی و خون‌های خشک‌شده بر چهره‌اش کامل پیدا می‌شوند. اشک‌هایم بدون دانستن دلیل راه افتاده‌اند، شاید درست از لحظه‌ی روشن شدن چراغ. به‌طرف کاناپه می‌روم.
ـ چیزی نیست هماجان... گفتم که.
نمی‌توانم جلوی گریه‌ام را بگیرم. به صورتش اشاره می‌کنم.
ـ این... چیزی نیست؟...







🍂🍂🍂

قصه‌گو

22 Dec, 13:25


#هما336








***
برای بار هزارم ساعت را نگاه می‌کنم. نیمی از ذهنم پیش نیامدن فرید است و نیم دیگر درگیر تماس مامان که اصرار داشت از هر‌چیزی حتی بی‌اهمیت و جزئی برایش بگویم‌. جمله‌ی آخرش هم که به‌کلی به‌همم ریخت و زبانم را بست: «ترجیحم این بود که همه‌چیز رو از زبون خودت بشنوم.»
صدای در رشته‌ی افکارم را قطع می‌کند. قلبم انگار با صدای چرخش کلید در قفل کار می‌کند که یک‌دفعه شدت تپش‌هایش سر به فلک می‌گذارد.
از دیروز و آن مکالمه دیگر او را ندیده بودم و او هم سراغی ازم نگرفته بود. هردو محتاج تنهایی بودیم و دلیلی برای کنار هم بودنمان نبود. صبح هم بعد از رفتنش از اتاق بیرون آمده بودم و حالا با حضورش وسط آشپزخانه گیر افتاده‌ام. مشغول مرتب‌کردن کابینت می‌شوم. نمی‌دانم چه باید بکنم، که صدایش با تُنی تودماغی‌شده و کمی هول در گوشم می‌پیچد:
ـ سلام من خسته‌ام، می‌رم بخوام. برای شام بیدارم نکن.
قدم‌هایش با سرعت دور می‌شوند و در اتاق بسته می‌شود و سکوت...








🍂🍂🍂

قصه‌گو

20 Dec, 11:18


ـ دلم برات تنگ می‌شه.
  نفسش را کنار گوش لاله رها کرد و گفت:
  ـ خوبه که...
  ـ منتظرتم.
  این‌ بار حجم نفسش آه شد. آغوشش را دور تن لاله تنگ‌تر کرد و گفت:
  ـ این‌بار بیام با خودم می‌برمت.
  ـ همین الانم می‌آم.
  هردو آرام خندیدند.
  ـ می‌برمتا!
  لاله بیشتر خندید. خنده‌ای که از کنار بغض چسبیده به گلویش رد می‌شد.
  ـ حوصله ندارم ناز کنم... اگه می‌تونی ببرم واقعاً.
.
.
.
#راز_درخت_های_سوخته

قصه‌گو

18 Dec, 05:26


#هما335





ـ بببن هما تو هرکسی رو بذاری سر کار منو نمی‌تونی! دایی‌پرویز قراره بیاد و فریدم می‌دونه، دیشب از حرفای مامان فهمیدم... اینکه این وسط فقط تو نمی‌دونی چه دلیلی می‌تونه داشته باشه غیر از اینکه هنوز مشکلتون حل نشده ... یعنی شما دوتا با هم دیگه حرفم نمی‌زنین؟
بی‌حواس و بدون فاصله دادن گوشی از دهانم، آه می‌کشم
ـ بزرگش نکن هامون. حتما یادش رفته بگه... بعدم خودت که می‌دونی اومدن دایی دلخواه فرید نیست که بخواد خبرش رو پخش کنه.
ـ حالا تو هی طفره برو... به هرحال هروقت بخوای من هستم هما.
ـ مرسی خان‌داداش.
...









🍂🍂🍂

قصه‌گو

18 Dec, 05:25


#هما334










ـ نه هامون! آخه اون کی منو اذیت کرده؟
می‌خواهد چیزی بگوید که زود می‌گویم:
ـ نگران نباش هامون... من خوبم... یعنی ما خوبیم.
ـ وای به حالت هما اگه بازم چیزی رو ازم مخفی کنی.
ـ نمی‌کنم. تو حرص نخور... یه‌کمم اون اخلاق گندت رو درست کن، مامان گناه داره.
ـ خیلی خب بابا.
می‌خواهم برای فرار از دست کلانتر محله زود خداحافظی کنم که می‌گوید:
ـ راستی هما خبر دارین؟
ـ از چی؟
ـ دایی‌پرویز، می‌خواد بیاد ایران.
تنم که برای بلندشدن نیم‌خیز شده بود دوباره روی صندلی ول می‌شود و صندلی محکم به عقب حرکت می‌کند.
ـ کِی؟
ـ نمی‌دونم. دیشب شنیدم مامان داشت باهاش تلفنی حرف می زد... فرید نمی‌دونه؟
اخم‌هایم گره می‌خورند.
ـ نمی‌دونم.
ـ پس شکرابین هنوز!
پایم را به زمین می‌چسبانم تا صندلی حرکت نکند. آنقدر توی فکر خبرش هستم که متوجه منظورش نمی‌شوم.
ـ چی؟ چه ربطی داره؟









🍂🍂🍂

قصه‌گو

18 Dec, 05:24


#هما333





کوتاه می‌خندد. هرچند حسرت لحنش حین گفتن زن‌داداش را حس می‌کنم.
کاش لااقل این مسیر برای هامون این همه پیچ‌وخم نداشت.
ـ چه فایده وقتی خانواده‌ش محاله رضایت بدن.
فقط دعا می‌کنم که اینطور نباشد، چون نمی‌توانم الکی بهش دلداری بدهم.‌ برای اینکه کمی از این حال‌و‌هوا خارجش کنم به در شوخی می‌زنم.
ـ حالا تو اول ببین با اون گندی که زدی خودش رضایت می‌ده بعد به فکر خانواده‌ش باش... خوب نیست این همه اعتماد به نفس داداش.
خوب است که او هم دنباله‌ی شوخی‌ام را می‌گیرد:
ـ باز من به تو رو دادم؟
ـ باز تو احترام به بزرگتر یادت رفت؟
ـ باشه بابا! حالا نرو تو فاز اون یک‌سال‌وشیش ماه.
لبخند می‌زنم و آرام نفسم را دور از گوشی بیرون می‌دهم. چه بی‌حسی بدی بود...
ـ تو چه خبر؟
لحن جدی‌اش راه را برای برگشتن به شوخی و خنده می‌بندد.
ـ خبری نیست؟
ـ باز شروع کردی؟
ـ چی بگم خب؟ فرید که از صبح تا عصر شرکته منم یا تو خونه‌ام یا می‌رم بیرون، همین.
ـ نسترن چی شد؟
ـ اون خب... رفت... قبل از اینکه ما برگردیم رفته بود.
ـ فرید دیگه اذیتت نمی‌کنه؟







🍂🍂🍂

قصه‌گو

18 Dec, 05:24


#هما332










ـ تند نرو هامون! من فقط یه‌بار رفتم دیدنش اونم قبل از این بود که حالت بد شه. حرف خاصی هم نزدیم. بعدم که حالت بد شد من همه‌ش بیمارستان بودم. یه روز اتفاقی دیدم دم در بیمارستان ایستاده رفتم سراغش. داود گفت احتمالاً از طریق دوستای مشترکتون فهمیده. روز آخرم که خودت دیدیش دم بیمارستان. فقط چند روز پیش زنگ زد به من و خب منم...
عصبی می‌توپد که:
ـ آمار منو بهش دادی.
ـ آره چون فکر کردم اگه نگمم خودش با دوبار کشیک کشیدن می‌فهمه... بعدم تو چرا خودتو می‌زنی به خریت... یعنی انقدر نمی‌شناسیش که فرق بین دوست‌داشتن و ترحم رو بفهمی؟
سکوتش کش می‌آید. چیزی نمی‌گویم تا با خودش کنار بیاید. بعد از کمی زمزمه‌اش را می‌شنوم:
ـ نمی‌خوام بدبختش کنم.
ـ بذار خودش تصمیم بگیره هامون.
ـ الان چند روزه موقع دیالیز می‌آد بیمارستان. کارم که تموم می‌شه، حالم رو از دکتر می‌پرسه و بعدم می‌ره... یک کلمه با خودم حرف نمی‌زنه. انقدر غریبه رفتار می‌کنه که گاهی فکر می‌کنم شاید کلا کار دیگه ای داره که می‌آمد بیمارستان.
لبخند روی صورتم کش می‌آید. انگار فقط خود بیتا حریف برادر یک‌دنده‌ی من بود.
ـ پس بگو چرا توپت پره! اون تحویلت نمی‌گیره سوختی می‌خوای تلافیش رو سر من دربیاری‌؟ می‌بینم که راه سختی در پیش داری هامون‌خان تا دل زن‌داداش رو به‌دست بیاری.









🍂🍂🍂

قصه‌گو

18 Dec, 05:24


#هما331









***
وسط خانه راه می‌روم و صدای بوق‌ها را در گوشم می‌شمارم. می‌خواهم قطع کنم که صدای سلام‌گفتن گرفته‌اش در گوشی می‌پیچد.
ـ سلام خواب بودی؟
ـ نه بابا خواب کجا بود!
روی صندلی راک می‌‌نشینم و پاهایم را توی شکمم جمع می‌کنم.
ـ صدات چرا گرفته؟
ـ خوبم هما تو دیگه مثل مامان گیر نده، حوصله ندارم.
ابروهایم بالا می‌پرند. توپش حسابی پر است. نمی‌دانم باید رک‌وپوست‌کنده بگویم یا خودم را به کوچه‌ی علی چپ بزنم. صدایش اینبار با لحنی شاکی در گوشم می‌پیچد:
ـ هما چرا این کارو کردی؟
آرام و مردد می‌گویم:
ـ چی کار کردم؟
شاکی‌تر می‌شود:
ـ تازه می‌گه چیکار کردم! برای چی رفتی سراغ بیتا؟ برای چی کشوندیش بیمارستان؟ می‌خواستی دلش برام بسوزه؟ خب موفق شدی سوخته!
موهای بلند مزاحمم را پشت گوشم می‌زنم و می‌گویم:








🍂🍂🍂

قصه‌گو

18 Dec, 05:23


#هما330





***
چین‌های روتختی را صاف می‌کنم و از اتاق بیرون می‌روم. چند ثانیه پشت در اتاق شوهرم می‌ایستم. "شوهر" چه واژه‌ی نامانوسی... داخل می‌روم. پتوی افتاده پایین کاناپه را برمی‌دارم و مرتب روی دسته‌‌اش می‌گذارم. اهمیتی به غوغای عقلم نمی‌دهم. رویش می‌نشینم و صورتم را توی بالش فرید فرو می‌کنم و نفس می‌کشم. چه بی‌فایده و بی‌اثر!
به دسته‌ی کاناپه تکیه می‌دهم و اتاقش را نگاه می‌‌کنم. حرف‌هایش را دوره می‌کنم. روی زبان و لابه‌لای جملاتش کاملاً زن و شوهر بودیم، پس چرا همین که شب سایه‌اش را روی سر خانه‌مان می‌انداخت، بی‌قرار می‌شد؟ چرا میل به فرار از من و این خانه از چشم‌هایش سرمی‌رفت؟ چرا فقط او می‌شد تنها کارمند شرکت که با یک کوله از کارهای عقب افتاده تا صبح درگیر بود؟ چرا بدون آنکه حرفی از زبان لال‌شده‌ام دربیاید، خودش شروع به توجیه فرارهایش می‌کرد؟
کاش به‌جای این همه چرای بی‌جواب، تکلیفم با خودم و این زندگی روشن می‌شد.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

08 Dec, 19:42


دست بجنبونید🤗

قصه‌گو

08 Dec, 19:41


#چاپ_اول رو به اتمام😎

📕 کتاب: #راز_درخت_های_سوخته
📝نویسنده: #فرزانه_صفایی_فرد
📖 تعداد صفحات: ۵۶۸ صفحه
💰قیمت: ۴۸۵/۰۰۰ تومان
#چاپ_اول

📖‌‌‌‌لذت متن:
«منم بخوام که باشی، آخرش بقیه نمی‌ذارن... واسه همین گفتم بری.»
«چرا اجازه می‌دی برات تصمیم بگیرن؟»
«چون هرکی رو دوست داشتم، ازم گرفتن.»


راه‌های ثبت سفارش:
دایرکت @shaghayegh_pub
تلگرام @shaghayegh_pub261
واتس‌اپ 400 95 96 0938
وبسایت انتشارات shaghayeghbooks.ir
.

قصه‌گو

08 Dec, 05:18


#هما321







***
ـ هنوز به نبودتون عادت نکردم.
دو دستی سینی زیر گلدان را به‌طرف خودم می‌کشم و شانه‌ام را برای ثابت نگه‌داشتن گوشی بالاتر می‌آورم.
ـ منم... هامون چطوره؟
ـ چه می‌دونم؟
اخم‌کرده دست از کار می‌کشم.
ـ یعنی چی؟ حالش بده؟
ـ نه مامان‌جان منظورم روحیه‌شه... شده مثل خروس جنگی... به زمین و زمان گیر می‌ده.
ـ چرا آخه؟
ـ فکر کنم به‌خاطر دیالیزشه... سه چهار روز می‌شه که از این‌رو به او‌ن‌رو شده... دیگه می‌ترسم حتی یک کلام باهاش حرفش بزنم.
تاریخ را در ذهنم مرور می‌گنم. دقیقاً پنج روز پیش در خانه‌ی شادی با بیتا صحبت کردم و فردای آن روز هامون نوبت دیالیز داشت.
ـ شما هم برای دیالیز همراهش می‌ری؟
شاکی می‌گوید:
ـ مگه این برادر یه دنده‌ت اجازه می‌ده!
ـ پس تنها می‌ره؟
ـ نه با داوود.
ـ آهان! مامان شما خیلی بهش سخت نگیر... حق داره دیگه خسته شده... کم‌کم دوباره عادت می‌کنه.
من امیدوار از حضور بیتا و او ناامید از ندانسته‌هایش، حرفم را تایید می‌کند و دیگر حرفی از هامون نمی‌زند. کمی با طفره‌های فراوان برایش، از خودم و زندگی فوق‌العاده و وضعیت رو به راه و رابطه‌ی سامان گرفته‌ام قصه می‌بافم و بعد هم یک کلام:
ـ خداحافظ.
بلند می شوم و گوشی را سر جایش می‌گذارم. نگاهی به گلدان‌ها می‌اندازم. دیگر از هیچ زاویه‌ای گلدان قهروآشتی مازیار در معرض دید نیست و خودم هم نمی‌دانم که چرا با خیال راحت آن را بیرون نمی‌اندازم!







🍂🍂🍂

قصه‌گو

08 Dec, 05:17


#هما320








این‌ها همه حرف بود و باد هوا... چه خاکی باید به سرم می‌ریختم.
ـ خودت داری می‌گی تازه فهمیده از باباش رودست خورده و تو شوک کار اونه، فکر می‌کنی به همین راحتی از عشقش می‌گذره... عشقی که تازه فهمیده بی‌گناهم هست و این مدت عزادارش بوده؟!
نچ می‌کند و سر تکان می‌دهد.
ـ نمی‌دونم هما! اما مهم اینه که الان رفته... اصلاً تو چرا همه‌ش فکر بد می‌کنی؟ آدم منطقی ندیدی تو زندگیت؟ تموم کن این فکرها رو، بچسب به زندگیت، بچسب به فرید، الان تو زنشی تو کنارشی تو باید اونو هم از این حال دربیاری.
چه خوش‌خیال است. اصلاً من حالا با این نفرتی که جایش را به عذاب الیم داده، چطور زندگی کنم؟ یا اصلاً چطور باور کنم که...
ـ نسترن از فرید نمی‌گذره، برمی‌گرده... کور که نیست، خودش دید فرید برای گفتن حقیقت بهش چه‌جوری خودش رو به آب و آتیش زد... الانم فقط شوکه‌ست.
ـ مهم اینه که الان رفته... اصلاً برگرده هم تو زن فریدی و انگار هنوز حالی خودت نشده! پاشو خودت رو جمع‌ کن، داره نگاهت می‌کنه...
سکون و ماتی‌ام را که می‌‌بیند، غر می‌زند که:
ـ ای بابا! کاش بهت نگفته بودم... عجب غلطی کردم.
نگاهم می‌چسبد به نگاه فرید. نگاه غمگینش... غمی که من می‌فهمیدم... حالا من با این دل دیوانه چه کنم؟ با این مرد سرشار از عذاب‌وجدان... با مادر و برادر نگرانم... با خودم، با... نسترن؟








🍂🍂🍂

قصه‌گو

08 Dec, 05:17


#هما319







ـ خب چرا الان اومده ایران؟ چرا زودتر نیومد؟
ـ پدرش به بهونه‌ی بیماری قلبی خودش و نگرانی برای حال نسترن بهش اجازه نمی‌داده، تا اینکه شما دو تا واقعا با هم ازدواج می‌کنید و اون فشارها برداشته می‌شه.
ـ حالا چی شد که فهمید؟ پدرش متحول شده؟
شانه‌اش را بالا می‌دهد.
ـ نمی‌دونم. خودش می‌گفت چون خشایار توی چند تا معامله پدرش رو دور زده، رابطه‌شون ریخته به‌هم و پدرش این‌جوری تلافی کرده.
دلم ناخودآگاه به هردری می‌زند تا یک تقصیر پیدا کند و به گردن نسترن بیندازد و آن تنفر را سرجای خودش باقی بگذارد.
ـ خب حالا الان اومده بود که چی بشه؟
باز شانه‌اش را بالا می‌دهد.
ـ چه می‌دونم. می‌خواسته با چشم خودش ببینه تا باور کنه که فرید اونجوری که پدرش و خشایار تو مغزش کردن، بازیش داده... ولی با فهمیدن اصل جریان همه‌چیز می‌ریزه به‌هم... الانم که اصلاً از شوک کار پدرش روحیه‌ی خوبی نداشت و یه‌بار توی حرفاش گفت که تازه می‌فهمه مادرش چی کشیده... که خب من دیگه نرفتم تو بحر این یکی قصه.
با درماندگی نگاهم را از چشمانش می‌گیرم. خیره به میز زمزمه می‌‌کنم:
ـ حالا چی می‌شه؟
جدی و محکم می‌‌گوید:
ـ هیچی هما! چی قراره بشه؟ تو و فرید ازدواج کردین و خدا رو شکر اون از شماها عاقل‌تره که رفت دنبال زندگیش... تو هم سعی کن زودتر از این حال بیای بیرون.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

08 Dec, 05:16


#هما318









کلافه از اینکه یک‌وقت واقعاً پشیمان شود و دیگر چیزی نگوید، می‌گویم:
ـ خیلی خب شادی، اصلاً من دیگه حرف نمی‌زنم. بگو...
پشت چشمش را برایم نازک می‌کند و می‌گوید:
ـ به‌خاطر کمای طولانی روبه‌راه‌شدنش طول می‌کشه... انگار فراموشی‌ مقطعی و مشکلات حرکتی و گفتاری هم داشته. وقتی هم که سراغ فرید رو می‌گیره، بهش می‌گن که همون موقع بعد از تصادف ازدواج کرده، با یه سری عکس تقلبی و شاهد دروغی...
نفسش را آرام بیرون می‌دهد.
ـ الان که فهمیده پدرش توی همه‌ی این برنامه‌ها با خشایار همدست بوده، ریخته به‌هم. احتمالاً پدرش، برادر‌زاده‌ش رو گزینه‌ی بهتری می‌دونسته تا فرید که فقط عکسش رو دیده بوده و چند بار تلفنی باهاش صحبت کرده بوده...
وزن قلبم را حس می‌کنم که با هرجمله‌اش سنگین‌تر شده است و دنبال دست‌آویزی برای آرام‌شدن می‌گردد.
ـ خب یه نامه‌ای، تماسی، چیزی، نمی‌تونسته یه ارتباطی بگیره؟
ـ انگار همه‌چیز برنامه‌ریزی شده بوده... یه دخترخاله‌ی ناتنی داره تو ایران، خودشم نمی‌دونه که بحث علاقه درمیون بوده یا پول، هرچی که دختره تو تیم خشایار بوده... فریدم که بعد از تصادف و نابود‌شدن گوشیش خطش رو عوض کرده بود و شماره‌ی دیگه‌ای تو ذهن نسترن نمونده بوده. گفت هرکاری می‌‌کرده، تهش می‌رسیده به سدِ خشایار که باقدرت همه‌ی راه‌های ارتباطی این دو تا رو بسته بوده... البته الان که جریان رو کامل فهمیده همه‌چیز داره براش واضح می‌شه. اون‌موقع همه‌چیز خیلی تمیز و طبق برنامه بوده...







🍂🍂🍂

قصه‌گو

03 Dec, 19:00


#هما317







دستم را می‌کشد و می‌گوید:
ـ بشین ببینم چه لوس شده. فقط نمی‌خوام جلوی فرید دوباره به‌هم بریزی. شوهرت این روزا دست خروس جنگی رو از پشت بسته... آدم می‌ترسه دو کلوم حرف بزنه باهاش.
و همه علت خروس‌جنگی شدنش را می‌دانند... با دیدن چهره‌ی درهمم نچ می‌کند و نگاهش آن‌طرف کانتر کشیده می‌شود. سهیل و مازیار مشغول پچ‌پچ‌اند و فرید پشت به ما و رو به پنجره ایستاده است. «به چی فکر می‌کنی؟»
ـ ببین هما من هرچی رو که می‌دونم، بهت می‌گم اما تو هم قول بده که بعدش فراموش کنی و بچسبی به زندگیت.
دلم می‌خواهد بگویم نگو، غلط کردم، نمی‌خواهم بشنوم. اما در سکوت فقط نگاهش می‌کنم.
ـ مثل اینکه پدرش و خشایار باهم یه قرارمداری داشتن که نتیجه‌ش می‌شه حذف فرید از زندگی نسترن... برای همین خبر فوتش رو پخش می‌کنن.
ـ این سه سال تو کما بوده؟
ـ نه انگار یک سال ‌و‌ دو سه ماه این حدودا تو کما بوده. تصادف سختی داشته و زنده موندنش مثل معجزه بوده.
ـ چرا زودتر نیومد؟ قبل از اینکه ما ازدواج کنیم؟
ابروهایش کمی به‌هم نزدیک می‌شوند. انگار واقعاً در گفتن تردید دارد. شاید او هم فقط قصد رساندن پیغام نسترن را داشته تا مثلاً از شنیدن خبر رفتن همیشگی‌اش به آرامش برسم...
ـ ببین شادی اگه نگران حال منی، بدون که تو بگی یا نه تاثیری توی حال من نداره. پس بگو راحتم کن!
دستش را روی میز دراز می‌کند تا دستم را بگیرد.
ـ مامانم همیشه می‌گه با قسمت نمی‌شه جنگید... تو هم قبول کن قسمت شما سه تا این بوده و دیگه خودت رو اذیت نکن.
ـ فقط آدم مرده نمی‌تونه با قسمت بجنگه نه منی که زنده‌ام و هرلحظه نمی‌دونم ممکنه باز چه اتفاقی بیفته... قسمت من و فرید و نسترن هنوز ادامه داره و هر‌کدوممون می‌تونیـم تغییرش...
ـ بس کن هما! اصلاً فرید راست می‌گه که تو ندونی بهتره.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

03 Dec, 18:59


#هما316







پشت چشمی نازک می‌کند و می‌گوید:
ـ نه بابا. فکر کرده من کم می‌آ‌رم پیشش.
بعد یک‌دفعه آه می‌کشد.
ـ هرچند اونم حق داره. امیدوارم این روزا خیلی زود بگذره و زندگیتون آروم بشه.
پشت میز می‌نشینم و لیوان را روبه‌رویم می‌گذارم. شربت آلبالوی دست‌ساز مادرش است. بین گفتن و نگفتن با خودم درگیرم. حس می‌کنم اگر همین امروز برای همیشه همه‌چیز را بشنوم، بهتر است تا هر روز با شنیدن یک تکه‌اش اوقاتمان زهرمار شود. حتی اگر فرید علاقه‌ای به دانستنم نداشته باشد.
ـ می‌دونی چی از پدرش فهمیده که دیگه نمی‌خواد برگرده پیشش؟
روبه‌رویم می‌نشیند و کمی تنش را روی میز جلو می‌کشد.
ـ یه چیزایی سربسته.
منتظر نگاهش می‌کنم. به بیرون آشپزخانه اشاره می‌کند و می‌گوید:
ـ بعداً حرف بزنیم؟
کلافه می‌گویم:
ـ چه فرقی می‌کنه؟ شما که همه‌تون می‌دونین.
مردد چند ثانیه نگاهم می‌کند.
ـ حالا چیز خاصی هم نیست. اصلاً شاید فرید راست می‌گه... چه فایده که بدونی؟ فقط ذهنت مشغول می‌شه.
پوزخند می‌زنم. انگار فرید کار خودش را کرده که شادی هم از صرافت گفتن افتاده است. نیم‌خیز می‌شوم و می‌گویم:
ـ باشه نگو. از خودش می‌پرسم.
دروغ است. اگر شادی نمی‌گفت. من هم در همین برزخ ندانستن باقی می‌ماندم.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

03 Dec, 18:59


#هما315







سایه‌ی فرید که رویم می‌افتد، سرم را بلند می‌کنم. کمی خم می‌شود و می‌گوید:
ـ خوبی؟
چشم‌هایم بی‌هوا خیس می‌شوند. خدا لعنتم کند. سرم را تکان می‌دهم و سریع بلند می‌شوم.
ـ می‌خوای بریم خونه‌مون؟
از کی تا حالا آن خانه برای فرید "خونه‌مون" شده بود؟!
حیف که نه حرف‌هایش به دلم می‌نشینند نه کارهایش. چرا داشتم توی دلم می‌خواندم که: «هرچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند.»؟
سرم را در جوابش به‌نفی تکان می‌دهم.
ـ خوبم... می‌رم کمک شادی.
از کنارش می‌گذرم و زود نگاهم را از چهره‌ی اخم‌آلود مازیار می‌‌‌گیرم. همای عاشق‌پیشه‌ی درونم بند کرده که به مغز و دل دلگیرم حالی کند، دارم زیادی سخت می‌گیرم و فرید دارد تلاشش را می‌کند. بی‌هوا زمزمه می‌کنم:
ـ اینجوری نمی‌خوام.
ورودم به آشپزخانه صحبت سهیل و شادی را تمام می‌کند. سهیل با لبخندی بیرون می‌رود. توی دست شادی یک لیوان شربت است. جلو می‌آید و لیوان را به‌طرفم می‌گیرد. رد می‌کنم.
ـ خودت بخور.
ـ برای تو درست کردم داشتم می‌آوردم تو اتاق.
لیوان را از دستش می‌گیرم.
ـ بهتری؟
ـ ببخشید. فرید ناراحتت کرد.









🍂🍂🍂

قصه‌گو

03 Dec, 18:58


#هما314









تماس را که قطع می‌کنم دیگر صدایشان نمی‌آید. به اتاق می‌روم و مردد وسطش می‌مانم. خودم را توی آینه نگاه می‌کنم. افتضاح‌تر از چیزی هستم که تصور می‌کردم. مگر چقدر گریه کرده بودم که اثرش اینقدر در چشم‌هایم واضح بود؟! نچی می‌کنم و نگاهی به در بسته‌ی اتاق... بالاخره که باید بیرون می‌رفتم.
بیرون که می‌روم، اولین تصویر مربوط به مازیار و فرید است که گوشه‌ی سالن ایستاده و با صدای مثلاً آرامی، نا‌آرامی‌شان را رو به هم بیرون می‌ریزند. از حرکت دست و مدل نگاهشان معلوم است که صحبت درباره‌ی همان موضوع ناخوشایند است.
شادی و سهیل در آشپزخانه‌اند. آن‌طرف کانتر آن‌ها هم دارند با هم پچ‌پچ می‌کنند. هیچکس حواسش به من نیست. نمی‌دانم به کدام سمت بروم که مزاحم حرف‌‌هایشان نباشم که یک‌دفعه سر مازیار به‌طرفم می‌چرخد و نگاهمان به‌هم گره می‌خورد.
اولین چیزی که از این اتصال به ذهنم می‌آید گلدان قهر و آشتی و خاطرات مزخرف آن روز است. ناخودآگاه اخم می‌کنم و نمی‌دانم چرا حس می‌کنم فکرم را می‌خواند. نگاهم را می‌گیرم و سمت نزدیک‌ترین مبل می‌روم. صدایش مهر به حضور بی‌صدایم می‌کوبد:
ـ سلام... خوبی؟ رسیدن بخیر.
زیر لب سلام و تشکر می‌کنم و نگاهم را روی زانویم نگه می‌دارم. او هم دیگر چیزی نمی‌گوید.
اینکه آدم دلش می‌خواهد، میان زندگی شخصی‌اش و دیگرانی که شاید خیلی هم بهش نزدیک باشند، پرده‌ای حایل باشد و رازهایش، هرچه که هست پشت پرده باقی بماند، عادی و طبیعی است، اما پرده‌ی زندگی من جوری دریده شده که جا برای هیچ آبرو داری‌ای باقی نمانده است و همین نمی‌گذارد توی این جمع حالم خوش باشد.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

01 Dec, 04:56


#هما313










تصویر کشیک‌کشیدنش جلوی در بیمارستان پررنگ‌ترین تصویر ذهنم می‌شود و زود شماره‌اش را می‌گیرم. او هم زود جواب می‌دهد:
ـ سلام بیتاجون، ببخشید که نتونستم جواب بدم... چیزی شده؟
ـ شما ببخشید، بد موقع مزاحم شدم.
صدایش گرفته است.
ـ مزاحم نیستی. خودت خوبی؟
ـ ممنون... شما خوبین؟ یعنی... پاتون بهتر شده؟
دخترک بیچاره...
ـ من خوبم، پام بهتره... هامونم خوبه.
دیگر با آمدن اسم هامون جبهه نمی‌گیرد. سکوتش که طولانی می‌شود، خودم باز می‌گویم:
ـ دوباره برنامه‌ی دیالیزش شروع شده، سه روز در هفته روزای فرد ساعت دو می‌ره همون بیمارستانی که بستری بود... تا چند ماه دیگه که بدنش دوباره برای پیوند آماده بشه انشاالله.
کمی بعد می‌گوید:
ـ من... خب‌...
آه می‌کشد و زمزمه می‌کند:
ـ ممنونم.
ـ من ممنونم و امیدوارم اتفاقات خوبی براتون بیفته... فقط...
ـ چی؟
ـ می‌خوام بدونی که... به چیزی مجبور نیستی.
هرچند مکثش طولانی می‌شود اما جوابش دلم را گرم می‌کند.
ـ هستم... به‌خاطر دلم مجبورم.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

01 Dec, 04:56


#هما312








ـ فقط شماها می‌دونید چی برای زن من خوبه، چی حقشه، چی به نفعشه، این وسط منم که هیچی حالیم نیست!
ـ چرا چرت می‌گی فرید...
تن صدایش هرچند پر از تمسخر؛ اما پایین می‌آید:
ـ آره چرت می‌‌گم!
شادی می‌گوید:
ـ من همچین منظوری نداشتم. حرف‌هایی هم که به هما زدم چیزایی نبود که تو بتونی بهش بگی، فقط یه پیغام بود که باید بهش می‌رسوندم... پشیمونم نیستم.
چند ثانیه سکوت می‌شود و شاخک‌هایم خودبه‌خود برای واکنش فرید تیز می‌شوند و صدایش...
ـ چی؟! چه پیغامی؟
ـ ول کن فرید، بیا بریم بیرون.
فرید اما کوتاه نمی‌آید.
ـ یعنی من نباید بدونم چی بهش گفتی که گریه‌ش انداخته.
چرا عزیزم تو از هرکسی برای دانستن، محرم‌تری، اما اینبار فهمیدن، فقط دیوانه‌ات می‌کند... پس کوتاه بیا.
ـ بسه فرید! چه‌ته باز جوش آوردی؟
این‌یکی مازیار است. سکوت می‌شود. سعی می‌کنم نه آه بکشم نه اجازه‌ی دوباره جاری‌شدن اشک‌هایم را بدهم. حیف که لحن فرید از ذهنم پاک نمی‌شود: «چی؟! چه پیغامی؟»
حواسم را به گوشی و تماس ازدست‌رفته‌ می‌دهم. دیدن اسم بیتا حواسم را بیشتر جمع گوشی و از لحن صدای فرید دور می‌کند.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

01 Dec, 04:55


#هما311








تند‌تند دستم را به صورتم می‌کشم و اشک‌ها را پاک می‌کنم. صدای تقه‌هایی که به در می‌زند، ضربان قلبم را تند می‌کند. شادی سمت در می‌رود و من نفس‌های عمیق می‌کشم... حیف که همه‌اش بی‌فایده است. همین‌‌که به جای در ظاهر می‌شود، با دیدن صورتم اخم‌هایش توی هم می‌روند. تلاش بی‌فایده‌ام برای عادی‌سازی را تمام می‌کنم و به‌طرفش می‌روم تا گوشی‌ام را بگیرم.
ـ برای چی گریه می‌کنی؟
بی‌توجه به سوالش دستم را سمت گوشی می‌برم اما دستش را عقب می‌کشد و باز سوالش را تکرار می‌کند. با این تفاوت که لحنش کمی عصبی شده است.
ـ گوشیم رو بده فرید الان قطع می‌شه.
و قطع می‌شود. شادی می‌خواهد چیزی بگوید که فرید رو به او من را نشان می‌دهد و می‌گوید:
ـ ببینش، برای همین نمی‌خواستم حرفی بزنی.
شادی چیزی نمی‌گوید. فرید اینبار رو به من می‌گوید:
ـ برای همین‌ گفتم دوست ندارم بشنوی.
ـ چی شده؟
سهیل است. معذب خودم را عقب می‌کشم تا در دیدش قرار نگیرم، اما باز دستم را سمت گوشی‌ام دراز می‌کنم. نفسش را با کلافگی بیرون می‌دهد و گوشی را در دستم می‌گذارد. ازشان دور می‌شوم و به بالکن اتاق فرار می‌کنم. صدای بحثشان خیلی واضح به گوشم می‌رسد.
ـ الان فایده‌ی این حرف‌زدن چی بود؟!
ـ هرچی فریدخان! مهم اینه که حقش بود، بدونه!
ـ شادی‌جان، لطفاً عزیزم!








🍂🍂🍂

قصه‌گو

28 Nov, 12:56


#هما310







ـ بریم سر اصل مطلب. چیزی از سه سالی که نبوده می‌دونی؟
سرم را به نفی تکان می‌دهم.
ـ می‌خوای بدونی؟
آب دهانم را قورت می‌دهم.
ـ نمی‌دونم.
ـ ازم خواست بهت بگم که برگشتنش اشتباه بوده. خواست ببخشیش... گفت خیالت راحت باشه، دیگه مزاحم زندگی‌تون نمی‌شه.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. بغض جوری گلویم را می‌گیرد که فرصت کنترل‌کردنش را پیدا نمی‌کنم. اشک‌هایم راه می‌افتند. شادی هول از روی صندلی بلند می‌شود و به‌طرفم می‌آید.
ـ چیز بدی که نگفته، چرا ناراحت شدی؟
فقط گریه می‌کنم و او دست و بازویم را نوازش می‌کند.
ـ دلت برای اون سوخت؟
نمی‌دانم این گریه‌ی بی‌موقع دقیقا برای کدام یک از دردهایم است. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم روزی برسد که مجبور باشم، دیگر از نسترن متنفر نباشم. دستم را روی دهانم فشار می‌دهم تا صدایم بلندتر نشود. حضور بی‌موقع فرید پشت در و صدای گوشی‌ام در پس‌زمینه‌اش هردویمان را دستپاچه می‌کند.
ـ هماجان؟








🍂🍂🍂

قصه‌گو

28 Nov, 12:56


#هما309






نگاهم را به دست‌هایم می‌دهم. هیچ‌وقت حس خوبی به نسترن نداشتم و حالا انگار قرار بود این حس عوض شود و من از این تغییر می‌ترسیدم. شادی بلند می‌شود و سراغم می‌آید. دستش را روی بازویم می‌گذارد. صدای زنگ آیفون هم بلند می‌شود و می‌گوید:
ـ حتما مازیاره... با فرید شکر آبن انگار.
ـ تقصیر منه...
ـ سهیل یه چیزایی برام گفت. برای همین می‌خواست امروز دور هم جمع بشیم... تو هم نمی‌خواد هر تقی به توقی خورد خودت رو مقصر بدونی.
صدای سهیل از همه واضح‌تر به گوشمان می‌رسد و همین تایید شکر آب بودن اوضاع آن دو است. حواسم به صداهای بیرون است که باز می‌گوید:
ـ ول کن اونا رو خودشون مشکلشون رو حل می‌کنن.
تقه‌ای به در می‌خورد و سهیل شادی را صدا می‌زند. بیرون می‌رود و من باز خیره به دست‌هایم می‌شوم.
ـ بیاین دیگه مازیارم رسید.
ـ تو برو ما هنوز حرفامون تموم نشده.
ـ حالا بعدا بگی نمی‌شه؟ نمی‌بینی اون فرید مثل برج زهرمار نشسته... مازیارم از اون بدتر... بیا که حداقل به‌خاطر شما مجبور بشن حفظ ظاهر کنن.
ـ حفظ ظاهر به چه دردشون می‌خوره... اتفاقا الان فرصت خوبیه که اونا هم با هم صحبت کنن.
سهیل باز می‌خواهد چیزی بگوید که شاید توی حرفش می‌‌رود.
ـ تو برو مواظب باش نخورن همدیگه‌ رو ما زود می‌آیم.
در را می‌بندد و روی صندلی می‌نشیند.









🍂🍂🍂

قصه‌گو

28 Nov, 12:55


#هما308







خنده‌اش می‌گیرد.
ـ نمی‌‌دونی هما لحظه‌ای که سه‌تاییشون منو دیدن چه شکلی شده بودن.
ـ سه تاییشون؟!
ـ آره دیگه سهیل و مازیار و نسترن... جلوی خونه‌ی داییت ایستاده بودن و سر اینکه انگار نسترن می‌خواست بره، با هم درگیر بودن... می‌دونی که منتظر داییش بودن؟
سرم را تکان می‌دهم. می‌دانستم که طبق امر همسرم همه‌چیز همانطور که او گفته بود باید پیش می‌رفت و حالا معنای حرف‌های آن روزش با مازیار داشت برایم روشن می‌شد.
ـ خلاصه اینکه داییش تماس گرفته بود که رسیده و نسترنم می‌خواست بره... انگار قبل از اونم باز می‌خواسته بره که جلوش رو گرفته بودن. آخه قرارشون برای رسوندن نسترن به دست داییش خونه‌ی داییت بوده.
چند ثانیه نگاهم می‌کند و باز حرفش را ادامه می‌دهد:
ـ اول که دیدمش می‌خواستم بزنمش، نه فقط اون، سهیل و مازیار رو هم... اون موقع هنوز نمی‌دونستم جریان ازدواج و اینا دروغ خشایار بوده... شوکه شده بودم. نمی‌دونی چه حالی داشتم... سهیلم از ترسِ حالم خودش رو رسوند و سریع همه‌چیز رو اعتراف کرد.
این‌دفعه مکثش طولانی‌تر می‌شود و باز می‌گوید:
ـ بدت نیاد، ولی دلم براش سوخت... وقتی رفتیم تو خونه نمی‌دونم سهیل و مازیار کجا غیبشون زد، اون بیچاره هم از حضور من ترسیده بود انگار. یه‌جوری نگاهم می‌کرد که حس کردم گودزیلایی چیزی هستم.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

28 Nov, 12:55


#هما307







به اتاق جوجه می‌رویم. شادی در را می‌بندد و با اخم روبه‌رویم می‌ایستد. حالتش نگران است وقتی می‌گوید:
ـ این چه حال و روزیه هما؟
ـ چه حال و روزی؟
آرام گفته‌ام و اخمش تنگ‌تر شده است. از کنارش رد می‌شوم و پشت پنجره‌ی اتاق می‌ایستم. حالا که او سر اصل مطلب نمی‌رود، خودم می‌روم.
ـ کی دیدیش؟
صدای بیرون‌دان نفسش را می‌شنوم. انگار روی صندلی می‌نشنید و می‌گوید:
ـ فردای روزی که باهات حرف زدم، سهیل خیلی مشکوک شده بود... پشت هم چاخان می‌کرد برام و فکر می‌کرد نمی‌فهمم. منم برای اینکه خیال خودم و تو رو راحت کنم، تعقیبش کردم.
به‌طرفش می‌چرخم، با دست‌هایش شکمش را در آغوش گرفته است.
ـ مگه یه‌دفعه چی شد؟
ـ اول که تماس‌هاش مشکوک و زیاد شده بود. فکر می‌کرد من خوابم... داشت گمونم با مازیار حرف می‌زد و از دست فرید شاکی بود و ده بارم اسم نسترن رو آورد، خب منم گفتم برم ببینم چه خبره.
منتظر ادامه‌ی حرفش هستم که به صندلی دیگر اشاره می‌کند تا بنشینم.
ـ اینجوری نگاهم نکن خانوم مارپل، بگیر بشین حرفام طولانیه.
می‌نشینم و بی‌حوصله می‌گویم:
ـ فعلاً که خانوم مارپل تویی.





🍂🍂🍂

قصه‌گو

24 Nov, 14:15


#راز_درخت_های_سوخته
🌱🔥
آخرین مهلت ثبت سفارش با کمترین قیمت ممکن
🌱🔥

«منم بخوام که باشی، آخرش بقیه نمی‌ذارن... واسه همین گفتم بری.»
«چرا اجازه می‌دی برات تصمیم بگیرن؟»
«چون هرکی رو دوست داشتم، ازم گرفتن.»
.
.
رمانی معمایی و عاشقانه
.

@shaghayegh_pub261

قصه‌گو

23 Nov, 13:10


#پیشنهاد_شگفت_انگیز
با سفارش همزمان شش کتاب نویسنده‌ی قشنگ‌مون
از تخفیف ویژه ۲۵٪ برخوردار خواهید شد…

#کلاف ۲۹۰/۰۰۰ تومان
#کافه_کوچه ۲۲۵/۰۰۰ تومان
#جاده_سیب_های_وحشی ۲۵۰/۰۰۰ تومان
#متولد_کبیسه ۲۴۵/۰۰۰ تومان
#زیر_ایوان_ماه ۴۷۵/۰۰۰ تومان
#راز_درخت_های_سوخته ۴۸۵/۰۰۰ تومان

در مجموع: ۱/۹۷۰/۰۰۰ تومان
با تخفیف‌ویژه: ۱/۴۷۰/۰۰۰ تومان
میزان تخفیف: ۵۰۰/۰۰۰ تومان

راه‌های ثبت سفارش:
تلگرام @shaghayegh_pub261
دایرکت @shaghayegh_pub
واتس‌اپ 400 95 96 0938
وبسایت انتشارات shaghayeghbooks.ir

قصه‌گو

23 Nov, 13:10


پکیج‌های دو کتابی تخفیف‌دار 😎

قصه‌گو

23 Nov, 13:10


#هما306






آرام می‌خندد و کیف سوغاتی‌ها را وارسی می‌کند. از دو بسته گز و پولکی زود می‌گذرد تا به دو دست لباس نوزادی برسد که برای جوجه‌اش بود.
ـ الان مازیارم می‌رسه دیگه.
سرم در جهت صدای سهیل می‌چرخد و نگاه فرید را روی خودم می‌‌بینم. شادی سوغاتی‌ها را به سهیل نشان می‌دهد. فرید روبه‌‌روی من می‌نشیند. وقتی شادی به سهیل می‌گوید که سوغاتی‌ها از طرف مامان است، شوخ به فرید طعنه می‌زند که:
ـ می‌دونستم از این خسیس آبی گرم نمی‌شه.
فرید هم فقط یک «برو بابا» تحویلش می‌دهد.
ـ راستی هامون چطوره... دکترش چی می‌گه؟
من باز درگیر تحلیل حالات فرید شده‌ام تا ببینم چیزهایی که از سهیل شنیده چه تاثیری رویش گذاشته، اما سکوتی که پیش می‌آید، تحلیلم را نافرجام می‌گذارد. هرسه منتظر جواب به من نگاه می‌کنند. و من همچنان حس حرف زدن ندارم.
ـ خوبه... خداروشکر.
انگار همگی منتظر ادامه‌ی حرفم هستند و من در سکوت خیره‌ی زمین می‌شوم تا اینبار فرید سکوت را بشکند و به‌جای من از اوضاع هامون بگوید.
شادی که دیگر طاقت ندارد دستم را می‌گیرد و رو به سهیل می‌گوید:
ـ تا مازیار می‌رسه از فرید پذیرایی کن، من می‌خوام وسایل جوجه‌مو نشون هما بدم.
اخم‌ها روی صورت فرید به سرعت در هم می‌پیچند. سهیل هم زیر لب باشه‌ای می‌گوید و نگاهش بین من و فرید می‌چرخد. همه می‌دانیم که قرار نیست وسایل جوجه را ببینم و نمی‌دانم دقیقا مشغول گول‌زدن چه کسی هستیم؟!






🍂🍂🍂

قصه‌گو

23 Nov, 13:09


#هما305







دستش را دور بازویم می‌پیچد و می‌گوید:
ـ اتفاقا برای کسایی که دوست داره اینجوری ابراز احساسات می‌کنه. بیشتر انگار منو دوست نداره! موندم این دختره انقدر وحشیه، پسر بود چی می‌شد.
کوتاه و کم‌جان می‌خندم. حواسم به فرید و سهیل است که با هم پچ‌پچ می‌کنند. دلم می‌خواهد برگردم و به سهیل بگویم که من گوش و چشم و تمام حواس زنانه‌ام را با خود می‌برم، تو هرچه خبر از یار شوهرم داری به بهش برسان.
توی هال بوی غذا با شدت به مشامم می‌رود و یادم می‌اندازد که زنی باردار را به دردسر انداخته‌ام.
ـ تو زحمت افتادی با این اوضاعت.
ـ نه بابا سهیلم کمکم کرد.
توی سالن خانه روی مبل دونفره‌ای می‌نشیند و من را هم کنار خودش می‌نشاند. هنوز خبری از فرید و سهیل نیست.
ـ خوبی هما؟
ناخواسته از شنیدن این سوال آه می‌کشم. به صورتم اشاره می‌کند و می‌گوید:
ـ این چه وضعیه آخه؟
سرم را تکان می‌دهم و سوغاتی‌هایی را که مامان همان روز آخر برایش آماده کرده بود، روی پاهایش می‌گذارم.
ـ ناقابله. مامان برات فرستاده.
ـ ای بابا دستشون درد نکنه، آخه توی اوضاعی که شما داشتین کی انتظار سوغاتی داره؟
ـ عکس سونوت‌ رو که دید از خود بیخود شد.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

23 Nov, 13:09


#هما304







***
در که با دست فرید باز می‌شود، از ناکجا به اتاقک ماشین برمی‌گردم. دو ثانیه نگاهم می‌کند و می‌گوید:
ـ رسیدیم.
نگاهم در فرعی آشنای خانه‌ی شادی می‌چرخد و زیر نگاه کلافه‌ی فرید پیاده می‌شوم. هنوز قدمی سمت خانه نرفته‌ام که صدایم می‌زند. بر‌می‌گردم و کیفم و سوغاتی‌های جاگذاشته در ماشین را از دستش می‌گیرم. آرام می‌گوید:
ـ نمی‌خوای یه چیزی بگی؟
انتظارش طبیعی است بعد از همان چند جمله سر میز صبحانه باز سکوت کرده‌ام. باز حوصله‌ی حرف‌زدن ندارم. به‌طرف خانه‌ی شادی برمی‌گردم. همین‌که دکمه‌ی زنگ را فشار می‌دهم در باز می‌شود. انگار که یکی همانجا بوده باشد.
شادی پنگوئن‌وار جلو می‌آید و قبل از خودش حسرت‌ها می‌دوند و خودشان را توی بغلم می‌اندازند. چشمان احمقم، فقط دست‌ حمایت‌گر سهیل را می‌‌بیند که دور کمر شادی پیچیده‌ و جای خالی دستی را دور کمرم به رخ می‌کشد که هیچ‌وقت قرار نبود بودنش را تجربه کنم.
به‌زور نگاهم را از دست‌ سهیل می‌گیرم و تا صورت شادی بالا می‌آورم. با نگرانی نگاهم می‌کند. می‌دانم که حتی آرایش‌کردن هم تاثیری بر حال خراب چهره‌ام ندارد. شادی بغلم می‌کند و رسیدن بخیر می‌گوید. فرید و سهیل هم با هم مشغول صحبت می‌شوند.
تماس شکم برجسته‌ی شادی به تنم و لگدی که از جانب جوجه‌اش نثارم می‌شود، باز می‌اندازدم توی همان گودال حسرت. شادی خودش را عقب می‌کشد. به‌زور لبخند می‌زنم و می‌گویم:
ـ چه خوش‌آمدگویی متفاوتی. انگار منو دوست نداره.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

22 Nov, 18:21


دوستان پست آخر پیج اینستاگرام قرعه‌کشی داره😎
کتاب پیشنهادی‌تون رو کامنت کنید یا کتابی که دلتون می‌خواد بخونیدش.

قصه‌گو

22 Nov, 16:19


دوستان در حال حاضر کتابفروشی جمعه این کتاب رو به قیمت ١۵٠ تومن می‌فروشه.
برای خرید بهشون پیام بدید.
@bookafzali

قصه‌گو

22 Nov, 16:18


عیارسنج رمان نیمه‌ی کال از نشر برکه خورشید.
قیمت رمان با تخفيف ویژه ١۶٨هزار تومان.
.
#نیمه_ی_کال
.
جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید:
@bookafzali
🎭

قصه‌گو

21 Nov, 04:29


خب خب ببینیم کیا اینجا سفارش‌شون رو ثبت کردن؟
می‌دونید که تا ۵آذر فرصت دارید تا با کمترین قیمت راز درخت‌ها رو داشته باشید؟
🔥🌱
راستی به‌جز خود کتاب که امضا داره، پشت بوکمارک‌ها هم امضا و متن یادگاری ثبت شده🤗

قصه‌گو

19 Nov, 18:01


📕 کتاب: #راز_درخت_های_سوخته
📝نویسنده: #فرزانه_صفایی_فرد
📖 تعداد صفحات: ۵۶۸ صفحه
💰قیمت: ۴۸۵/۰۰۰ تومان
با تخفیف ۲۵٪ ویژه پیش‌فروش: ۳۶۳/۰۰۰ تومان
هزینه ارسال: ۱۰/۰۰۰ تومان

📖 لذت متن:‌
شاید فقط یک ‌جا شانه‌های آدم زیر بار عذاب تاب می‌آورد. جایی که قبول می‌کرد مقصر است.
مقصربودن و زور بی‌جا نزدن برای بخشش؛ پذیرش عذاب و درد، شاید بهترین درمان بود.
من هم قبول کرده بودم که مقصر هستم. دنبال توجیه هم نبودم؛ اما نمی‌توانستم از خیر بخشیده‌شدن بگذرم.
شاید برای همین بود که درد من آرام نمی‌گرفت.
نفس کشیدم. عمیق و بلند.
لازم بود بادی در مغزم بوزد و فکر‌هایم را پخش‌وپلا کند.
نزدیک خانه‌ی عارف بودیم و دلواپسی‌ام بیشتر شده بود.
ـ خبری از بابک نیست.
کوتاه سرش را چرخاند و باز خیره به راه شد. گفت:
ـ خوشبینانه‌ش اینه که نقش‌ تو رو با همون تصور خودش باور کرده باشه.
ـ چه تصوری؟
ـ پاچه‌پاره‌ای در لباس فرشته که هدفش پول طرفه!
ـ بدبینانه‌ش؟
ـ این‌که خودت رو برای ورود اژدهاگونه‌ش آماده کنی!

راه‌های ثبت سفارش:
تلگرام @shaghayegh_pub261
دایرکت @shaghayegh_pub
واتس‌اپ 400 95 96 0938
وبسایت انتشارات shaghayeghbooks.ir
.

قصه‌گو

19 Nov, 14:52


#هما303






ـ می‌گه یه حرفایی بینشون ردوبدل شده که می‌خواد تو حتماً بدونی...
فقط نگاهش می‌کنم.
ـ من نمی‌دونم چی گفتن و حالا شادی چی می‌خواد به تو بگه اما...
ـ دوست نداری بشنوم؟
قاطع و جدی می‌گوید:
ـ نه... دوست ندارم!
ـ چرا؟
ـ یه نگاه به خودمون بنداز... حال خودت و حال من رو ببین، نمی‌خوام این جریان کش بیاد... چه فایده داره وقتی فقط اعصابمون رو به‌هم می‌ریزه؟!
ـ الان عصبانی هستی؟
نمی‌دانم فقط جا خورده است، یا متوجه منظورم نشده... البته حق دارد چون من هم جرات نداشتم سوالم را کامل بپرسم و بگویم که: «الان عصبانی هستی که به جای نسترن، من روبه‌روت نشستم؟»
دهانش را که باز می‌کند از ترس شنیدن جمله‌ای که بیشتر به‌همم بریزد مشغول خوردن می‌شوم و زودتر از او می‌گویم:
ـ می‌خوام حرفای شادی رو بشنوم.
زیر چشمی نگاهش می‌کنم و دهانم بسته نمی‌ماند!
ـ قول می‌دم وضعمون از این گندی که هست افتضاح‌تر نشه!
دیوانه‌ی احمق! چرا نیشش می‌زدم؟ زمین‌خورده که زدن نداشت...







🍂🍂🍂

قصه‌گو

19 Nov, 14:52


#هما302







دلم می‌خواهد همه ی فکر‌های مزاحم را از ذهنم کنار بزنم و به این اولین‌ها فکر کنم و لحظه‌به‌لحظه‌‌اش را توی ذهنم یک‌جای مخصوص ثبت کنم تا کم‌کم بتوانم تجزیه و تحلیلش کنم و از این حالت رویاگونه درش بیاورم، اما حرف‌ها و حالاتش نمی‌گذارند. اخم‌کردنم دست خودم نیست. درماندگی‌ام هم...
ـ دیگه چی شده؟
نفسش را بیرون می‌دهد.
ـ خب شادی...
بی‌هوا و هول‌کرده نیم‌خیز می‌شوم.
ـ وای خدا چیزیش شده؟!
تند می‌گوید:
ـ نه‌نه اصلاً، حالش خوبه. فقط.. اون روز قبل از رفتنِ... نسترن، دیدتش.
جانم دوباره ته می‌کشد. تنم باز روی صندلی ول می‌شود. کی این قصه تمام می‌شد؟!
با کلافگی آشکاری می‌گوید:
ـ ببین هما اگه حرفی، سوالی داری، نمی‌دونم هرچیزی که دلت بخواد بدونی، من خودم می‌تونم بهت بگم... اما دیگه دونستن بیشتر چه فایده‌ای داره؟
بی‌توجه به حرفش می‌گویم:
ـ چطوری دیدتش؟
نفسش را پوف می‌کند و می‌گوید:
ـ به سهیل مشکوک شده، تعقیبش کرده...
خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ای از سر ناچاری و بدبختی که تمامی ندارد انگار!







🍂🍂🍂

قصه‌گو

19 Nov, 14:51


#هما301







بی‌هوا آه می‌کشم و انگار آنقدر صدایش بلند است که او یک‌دفعه به‌طرفم می‌چرخد و هول می‌کند و با دو کلمه تماس را قطع می‌کند. گوشی را توی جیب گرمکنش فرومی‌کند و دستش را به موهایش می‌کشد. نگاهم درگیر تار موهایی می‌شوند که لابه‌لای انگشتانش کشیده می‌شوند. به میز خالی آشپزخانه اشاره می‌زند و می‌گوید:
ـ بیا... صبحانه بخوریم.
نگاهم روی میز خالی گیر کرده‌ است که زود می‌گوید:
ـ همه‌چیز خریدم... منتظر بودم بیدار شی میز رو برات آماده کنم.
و زود سمت یخچال می‌رود و خیلی زود میز با هرچه به عنوان صبحانه شناخته می‌شود، پر می‌شود و خودش هم با دو تا تخم‌مرغ سمت اجاق‌گاز می‌رود.
ـ الان نیمرو هم درست می‌کنم.
چشم‌هایم تار شده‌اند. پلک می‌زنم تا دلیل تاری چشمم بیرون نریزد. این کارها به او نمی‌آید. دراصل انجام‌دادنشان حالا و با این نسبت مسخره‌ی بینمان به او نمی‌آید... نمی‌دانم باید این را به خودش هم بگویم یا نه.
جلو می‌روم و پشت میز می‌نشینم. چای می‌ریزد و جلو‌ام می‌گذارد. سه دقیقه بعد نیمرو‌یش هم آماده می‌شود. آن را هم روی میز می‌گذارد و خودش هم می‌نشیند و بالاخره می‌گوید:
ـ سهیل بود.
خیره به اولین صبحانه‌ی زندگی مشترکمان که به دست خودش هم آماده شده، می‌مانم و او باز می‌گوید:
ـ ببین خب... راستش...






🍂🍂🍂

قصه‌گو

19 Nov, 14:51


#هما300








سکوتش که طولانی می‌شود، می‌خواهم قدم بردارم که با سوالش وزنه‌ای سنگین به پایم آویخته می‌شود.
«اون... دیگه چیزی نگفت؟»
عشق بیچاره‌ی من! خبر از یار می‌خواهی و با این لحنِ سنگین و غریبه صدایش می‌کنی؟
توی گلویم سدی از جنس سنگ ساخته می‌شود.
«دیگه چرا به شادی گفتی تو؟!»
حالا لحنش عصبانی است.
«چه حرفی؟»
و اینبار ناراضی!
«اگه بخواد بدونه خودم بهش می‌گم.»
ای خدا! دیگر چه مانده که ازش بی‌خبر هستم!
«خیلی خب بابا... الان که خوابه ... حالا تا پاشه ببینم چی می‌گه.»
پاهایم دوباره راه می‌افتند. به آشپزخانه می‌روم. پشت به من ایستاده است.
«خیلی خب، باشه... فقط وای به حالت سهیل اگه زنت چیزی بگه وضعمون از این گندی که هست افتضاح‌تر بشه!»
نگاهم توی آشپزخانه‌ی یخ‌کرده می‌چرخد، روی او، روی خود دوست‌نداشتنی‌ام، روی تن خسته و لباس‌های نامرتبم. توی گوش دلم زمزمه می‌کنم: «راس می‌گه، افتضاحه... نه... یه گندی که فرید نمی‌خواد افتضاح‌تر بشه.»
پوزخندش را ندیده حس می‌کنم و صدای کلافه‌اش:
«چیزی که من می‌بینم درست شدنی نیست!»








🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Nov, 12:10


عیارسنج

قصه‌گو

17 Nov, 08:50


….......🔥معما‌ رفاقت عشق🔥

ـ بهت گفتم که امروز مرخصی‌ام... خیالت راحت کسی خبردار نمی‌شه!
دوباره دستم را کشیدم و باز هم ولم نکرد.
ـ من واقعاً می‌خوام باهات آشنا بشم.
ـ منم واقعاً نمی‌خوام.
ـ شرمنده اما من زورم زیادتر از توئه!
به بازوی اسیرمانده‌ام در دستش اشاره کرد. چند ثانیه خیره نگاهم کرد و باز گفت:
ـ بذار دوست بمونیم! خب؟
🔥
🌱
#راز_درخت_های_سوخته
سفارشتون رو با کمترین قیمت اینجا ثبت کنید:
😍
@shaghayegh_pub261
🔥🌱

قصه‌گو

17 Nov, 08:50


#هما297








هامون نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
ـ اگه دلت نمی‌خواد باهاش بری، خب نرو!
سعی می‌کنم گریه‌ام را تمام کنم.
ـ دلم براتون تنگ می‌شه.
ازش فاصله می‌گیرم و نگاهم را به چشمان غمگینش می‌دهم.
ـ تورو خدا مواظب خودت باش هامون.
اخم می‌کند.
ـ من خوبم. چیزی عوض نشده. چند روز فکر کردیم یه کلیه هست حالا نیست و شدم مثل سابق... من عادت دارم به این شرایط.
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و تردید را کنار می‌گذارم و می‌گویم:
ـ بیتا چی؟
ـ ول کن هما! برای کی دارم روضه می‌خونم من؟
ـ می‌دونم اما اونم گناه داره... تو که دردکشیدنش رو نمی‌خوای! اگه کنارت باشه خودش کمتر اذیت می‌شه تا همیشه از دور نگران حالت باشه و بخواد به روی خودش نیاره... نمی‌گم همین فردا برو خواستگاریش که... می‌گم بذار خودش تصمیم بگیره... اونقدرا هم که تو گفته بودی نازنازی نیست.
چهره‌اش درهم‌تر می‌شود اما چیزی نمی‌گوید و همین سکوت امیدی می‌شود تا ته تاریکخانه‌ی دلم سوسو بزند.






🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Nov, 08:49


#هما296









مامان می‌گوید پایین منتظرمان می‌ماند و کسی هم به‌رویش نمی‌آورد که صدایش لرزیده است. صدای بسته‌شدن‌ در و ریزش اشک‌های من همزمان می‌شود. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم. حس غریبی دارم. حس می‌کنم از این به بعد تنهایی‌هایم هزار برابر می‌شوند.
حضور فرید را پشت سرم حس می‌کنم. نمی‌توانم از هامون جدا شوم. او هم با دست‌هایش حمایتم می‌کند و آرام توی گوشم می‌گوید:
ـ حرفای من و قولای خودت، یادت نره.
هرچند قرار نبود سر قولم بمانم اما می‌خواهم تاییدش کنم که صدایش دوباره گوشم را پر می‌کند. هرچند با لحن و تنی متفاوت:
ـ قولات و حرفات یادت بره، به جون هما خودم می‌آم پدرت رو درمی‌آرم!
عذاب رابطه‌ی خراب‌شده‌ی هامون و فرید غصه‌ام را بیشتر می‌کند و صدای فرید...
ـ یادته بچه بودیم هما شکایت‌هاش از تو رو می‌آورد پیش من و منم فکر می‌کردم چه غولی هستم برای خودم... حالا جامون عوض شده و من انگار واقعاً غول قصه شدم.
آهش دلم را می‌سوزاند و گریه‌ام بیشتر می‌شود.
ـ خیالت راحت... دیگه اذیتش نمی‌کنم.
شاید می‌خواهد فضا را عوض کند که به در شوخی می‌زند و می‌گوید:
ـ عمراً بذارم دیگه جای من شکایت‌هاش رو بیاره برای تو.
حیف که همه‌چیز تلخ است. حتی شوخی و خنده‌ها... کمی بعد صدای بازو‌بسته‌شدن در خانه خبر از بیرون‌رفتنش می‌دهد.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Nov, 08:49


#هما295









صدایش هم لبخند‌ به لب مادرم می‌آورد. با قربان صدقه می‌گوید که داخل بیاید و خودش هم بلند می‌شود و چادرش را روی سجاده می‌گذارد. من هم بلند می‌شوم اما برخلاف مامان به استقبال فرید نمی‌روم. جواب محبت مامان را می‌دهد رو به من می‌گوید:
ـ آماده‌ای؟ کم‌کم باید بریم.
امان از رفتن. امان از خداحافظی... چهره‌ی مامان هم آویزان می‌شود و می‌گوید:
ـ برو آماده شو عزیزم.
دست فرید را گرفته است. یعنی من باید بروم و او با فرید حرف دارد. حرف‌هایی که دلم نمی‌خواهد به فرید بگوید و حالم را از چیزی که هست بدتر کند، اما چاره‌ای هم ندارم. بی صدا از کنارشان می‌گذرم و در پشت سرم بسته می‌شود.رتلاشی برای گوش‌ایستادن نمی‌کنم. به اتاق می‌روم و لباس‌هایم را عوض می‌کنم.
بغض بدی گلویم را گرفته و می‌دانم که کنترل‌کردنش دیگر از من برنمی‌آید. با چمدانم که بیرون می‌روم، دست فرید برای گرفتنش پیش می‌آید.
ـ بدش به من، سنگینه.
چمدان را ول می‌کنم و به هال می‌روم. مامان لباس پوشیده دم در ایستاده است. اصرارهایمان بی‌فایده بود، می‌گفت می‌خواهد خودش ما را به فرودگاه برساند. هامون اما حوصله‌ی همراهی نداشت و کسی هم بهش اصرار نکرده بود. یک‌راست به‌‌طرفش می‌روم و بی‌تعارف و محکم‌تر از همیشه بغلش می‌کنم. همیشه موقع خداحافظی با شوخی‌هایش نمی‌گذاشت غم و غصه زیادی میان‌مان پررنگ شود، حالا اما غم و نگرانی چشم‌هایش آن‌قدر واضح است که یکی باید بیاید و خود او را از این فضا خارج کند.










🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Nov, 08:48


#هما294









ـ اینکه می‌گن خوشی ‌و ناخوشی زندگی با همه، سختی و آسونیش با همه و باید جفتش رو قبول کرد، حرف قلنبه‌زدن و از سر شکم سیری نیست، حقیقت زندگیه... شما دوتا هم همه‌ش چند ماهه که ازدواج کردین... درسته که از بچگی با هم بزرگ شدین، اما اون رابطه با ازدواج و زن و شوهربودن زمین تا آسمون فرق داره... باید صبور باشی مامان‌جان.
او سکوت می‌کند و من تمرکزم را می‌گذارم روی زبانی که نباید بی‌موقع باز می‌شد یا بغضی که نباید می‌ترکید یا نفسی که نباید آه می‌شد.
حالت نگاهش دلخور می‌شود.
ـ آخرم به من نگفتی چی شده بود. حالا هم نمی‌خوام مجبورت کنم اما مشکلات تو زندگی همه هست... بعضی‌وقت‌ها می‌شه خودمون مشکل رو حل کنیم و بعضی وقت‌ها احتیاج به کمک داریم... لازمم نیست که حتماً اون کمک از سمت یه آشنا باشه، می‌تونه یه مشاور باشه... یه آدم بی‌طرف و آگاه...
امان از حس ششم مادرانه‌اش. امان از نگرانی‌هایش. امان از زندگی من که هیچ‌چیزش سرجای خودش نبود تا الکی دلش را به آن خوش کنم...
ـ نگران من نباش مامان، الان هامون...
ـ هامون سرجای خود تو هم سر جای خود. نگرانیم رو بذار به‌پای مادربودنم. انشاالله خودت مادر می‌شی می‌فهمی چی می‌گم... می‌خوام بهت بگم انقدر نخواه همیشه همه‌چیز رو یه‌تنه به دوش بکشی. گاهی یه حرف‌زدن ساده آدم رو سبک می‌کنه.
تقه‌ای به در می‌خورد و نگاهمان به‌سمتش کشیده می‌شود.
ـ اجازه هست؟








🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Nov, 08:48


#هما293







فصل ششم





اولین بار بعد از مرگ بابااتا است که مثل گذشته‌ها دور هم نشسته‌ایم و از این‌ور و آن‌ور با هم حرف می‌زنیم و خاطره می‌گوییم و گاهی هم با صدای بلند می‌خندیم. لبخندی هم هست که به لب‌هایمان چسبیده و سعی داریم همدیگر را قانع کنیم که حقیقت محض است. شاید لبخند مامان واقعی‌ترین باشد و باقی نقش‌هایی از سر ناچاری... چه افکارم درست باشند چه غلط، حال خودم که چندان تعریفی ندارد. از دیروز حسی تلخ و بدمزه تمام وجودم را گرفته و حضور پررنگ فرید هم تاثیری رویش ندارد.
بالاخره شب خداحافظی رسیده است. امشب من و فرید زیر نگاه امیدوار مامان و نگاه نگران هامون از این خانه می‌رویم.
از آشپزخانه که بیرون می‌آیم پچ‌پچ هامون و فرید توجهم را جلب می‌کند اما صدازدن مامان نمی‌گذارد ازش سر درآورم و ناچار به اتاقش می‌روم. روی سجاده‌اش نشسته و ذکر می‌گوید. کنارش می‌نشینم. لبخند می‌زند و می‌گوید:
ـ عمر زندگی من و بابای خدا بیامرزت خیلی بلند نشد.
تسبیحش را دور مهر می‌پیچد و روی سجاده به‌طرفم می‌چرخد.
ـ دروغ چرا، من که خیلی چیزی از زندگی زناشویی نفهمیدم...
می‌خندد و شوخ می‌گوید:
ـ اما خب نخوردم نون گندم دیدم که دست مردم.
دستم را با دست‌های مهربانش می‌گیرد و انگار راه فرارم را می‌بندد. ‌






🍂🍂🍂

قصه‌گو

16 Nov, 15:09


سفارش‌تون رو ثبت کردید؟😍
می‌دونید که تخفیف کتاب به‌خاطر هفته‌ی کتاب ۲۵درصد محاسبه می‌شه و الان بهترین فرصت ثبت سفارشه؟
اگه دوست دارید پاییز رو با یه عاشقانه‌ی معمایی بگذرونید، راز درخت‌های سوخته رو از دست ندید🌱
و مثل همیشه ممنون می‌شم که کتاب رو به دیگران معرفی کنید🤗

قصه‌گو

15 Nov, 16:53


قصه‌گو pinned «. اولین بار که نوشتمش اسمش رو گذاشتم "بنفش‌ترین سکوت ممکن". آخه یه سکوتی توی این قصه هست که صداش از جیغ بنفشم بلندتره؛ اما بعدها که کتاب داشت برای چاپ آماده می‌شد و تغییراتی هم کرده بود، اسمش رو گذاشتم "راز درخت‌های سوخته" چون کلیت قصه با این اسم جور بود…»

قصه‌گو

15 Nov, 08:42


#هما292







ـ چیزی عوض نمی‌شه هما... تو زن منی، زنمم می‌مونی. می‌دونم از وقتی ازواج کردیم بهت سخت گذشته، مخصوصا این مدت، اما دیگه همه‌چیز تموم شد... با هم برمی‌گردیم و سعی می‌کنیم از اول شروع کنیم... خب؟
و قبل از آنکه بگویم می‌دانم این حرف‌ها حرف دلت نیست و مجبور شدی و اسیر قول و قرارهایت با بابااتا و مامان هستی و عذاب‌وجدان کوفتی هم بیخ گلویت را ول نمی‌کند؛ جلوتر می‌آید و بغلم می‌کند... حرف‌‌های ناگفته همان‌جا در نطفه خفه می‌شوند.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

15 Nov, 08:42


#هما291









چیزی در دلم تکان می‌خورد و نمی‌دانم چه بر سرم می‌آید که اشک‌ها بی‌مقدمه از چشم‌هایم بیرون می‌ریزند.
ـ دایی ناتنیشه. ارمنستان زندگی می‌کنه... دیگه قرار نیست برگرده پیش باباش... قرارم نیست ایرن بمونه.
بدون نگاه‌کردن بهش گوشی را پس می‌دهم و می‌گویم:
ـ خشایار کجاست؟
ـ با دردسری که پدر نسترن توی معامله‌ای که داشتن درست کرد، مجبور شد برگرده لندن... وگرنه نسترن به این راحتی نمی‌تونست از دستش در بره... هرچند بعید می‌دونم بی‌خیال بشه...
حالم خوب نیست. حسی بی‌نهایت بد وجودم را پر کرده است و شاید همان حس دهانم را باز می‌کند که بی‌اختیار می‌گویم:
ـ من باهات برنمی‌گردم فرید.
نمی‌دانم چرا ضربان قلبم هرلحظه تند‌تر می‌شود. حتی توی گوشم هم نبض می‌زند. صدای فرید از لای همان نبض‌ها به گوشم می‌رسد.
ـ کاری ندارم با چه شرایطی با هم ازدواج کردیم هما، اما از لحظه‌ای که اسمت اومد تو شناسنامه‌م، هیچ‌وقت به پاک‌شدنش فکر نکردم... قسم می‌خورم.
اشک‌ها این‌بار پرقدرت‌تر ظاهر می‌شوند. زود از ماشین پیاده می‌شوم. هنوز هم نمی‌دانم چه مرگم شده است، شاید هم می‌دانم. فقط دلم می‌خواهد گریه کنم. گریه می‌کنم و گریه می‌کنم... چون می‌دانم که حالا توی دل فرید چه می‌گذرد.
صدای باز‌شدن در ماشین که می‌آید می‌خواهم فرار کنم، اما خیلی زود روبه‌رویم می‌ایستد.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

15 Nov, 08:41


#هما290









ـ همه‌تون من رو یه آدم بی‌غیرتِ بی‌‌شعورِ بی‌مسئولیت فرض کردید... انگار خودم حالیم نیست که چی درسته چی غلط! من فقط می‌خواستم حقیقت رو بدونه... همین!
حرص‌ها پس می‌روند... باز همه‌ی وجودم پر می‌شود از یک حس؛ حس بختکی که روی زندگی‌اش افتاده بود.
ـ وقتی فهمید با تماس پدرش رفتم سراغش، عصبی‌تر شد. یه چیزایی از کارهای پدرش و خشایار توی این سال‌ها فهمیده بود که حسابی به‌همش ریخته بود. داییش که باهاش تماس گرفت و گفت یک هفته دیرتر می‌رسه مجبور شد همراه من بیاد.
صدای پیامک گوشی‌اش بلند می‌شود. حواسم هست که دستش دور گوشی مشت می‌شود و خیره بهش می‌ماند. بعد از یک یا دو دقیقه می‌گوید:
ـ گوشی من پیش مازیار جامونده بود. وقتی بهش پیام دادی اونم با گوشی من با پدر نسترن تماس گرفت تا شماره‌ی اون رو بگیره و بتونه به من خبر بده... اون موقع ما تو جاده بودیم و منم دسترسی به تلفن دیگه‌ای نداشتم، می‌خواستم زودتر برسم، برای همین چند بار با گوشی اون تماس گرفتم که تو هم جواب ندادی.
بعد از کمی مکث و با لحنی منظوردار می‌گوید:
ـ تمام اون مدت ما تو جاده بودیم! خشایار برده بودش توی یکی از روستاهای پرت اطراف چالوس.
بالاخره نگاهم می‌کند. چند ثانیه بدون حرف... همان‌طور که انگار با چشم‌هایش هم دارد منظور جمله‌ی آخرش را توی کله‌ام می‌کند، گوشی‌اش را به‌طرفم می‌گیرد. پیام رسیده به گوشی‌اش از مازیار است. برایش نوشته: «نیم ساعت پیش داییش اومد... باهاش رفت.»









🍂🍂🍂

قصه‌گو

15 Nov, 08:41


#هما289








سرم را به‌‌طرفش نمی‌چرخانم. چند ثانیه بعد دوباره شروع به گفتن می‌کند:
ـ باباش گفت اون خشایار دیوونه به‌زور با خودش بردتش و می‌ترسه براش اتفاقی بیفته چون نسترن از دست خشایار فرار کرده. گفت خودش قراره یه کارایی بکنه که زمان‌بره. خواست تا اون موقع من برم دنبالش تا داییش برسه. خب منم...
ـ رفتی دنبالش... اما مگه نگفتی اون روز که برای اولین بار دیدیش خودش بهت گفت که می‌خواد با پسرعموش ازدواج کنه و کارت عروسیشون رو هم برات می‌فرسته؟ پس دیگه این به‌زور رفتن و این حرفا از کجا اومده؟!
ـ اون توی عصبانیت یه چیزی گفته و خشایارم دست گرفته بود؛ اما وقتی می‌‌بینه نسترن در عمل همچین قصدی نداره تصمیم می‌گیره مجبورش کنه...
ساکت می‌شود. من هم دوست دارم ساکت بمانم، اما...
ـ باهاش که تنها شدی، بهش گفتی همه‌ی این سه سال رو منتظرش بودی؟
سرم را به‌طرفش می‌چرخانم.
ـ گفتی به‌زور ازدواج کردی؟
حالا او سرش را سمت پنجره چرخانده و جواب نمی‌دهد. چند ثانیه که با نگاهم جفتمان را زجر می‌دهم، باز سرم را سمت پنجره می‌چرخانم و می‌گویم:
ـ می‌خوام برم خونه.
ـ وقتی منو دید جاخورد. منتظر داییش بود، نمی‌خواست همراه من بیاد.
صدای پوزخندش سرم را به‌طرفش می‌چرخاند.
ـ بهم گفت اینکه به‌جای بودن پیش زنم، رفتم سراغ اون شرم‌آوره!
ته جمله‌اش با هم پوزخند می‌زنیم.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

15 Nov, 08:40


#هما288






باز نفسش را بیرون می‌دهد و حس گیجی و سوال از صورتش پاک می‌شود.
ـ من بودم... گوشیم همراهم نبود با گوشی اون بهت زنگ می‌زدم.
باز پر می‌شوم از یک مشت حس تلخ و فقط می‌گویم:
ـ چرا؟
ـ مازیار تماس گرفت و گفت پیام دادی که نگران من احمقی... منم تو راه بودم و دسترسی به تلفن نداشتم با گوشی نستـ... اون تماس گرفتم.
کامل به‌طرفم می‌چرخد و دست‌های مشت‌شده‌ام را می‌‌‌گیرد و باز می‌گوید:
ـ لطفاً فکر بیخود نکن. بذار اول جریان رو کامل برات بگم بعد قضاوت کن. باور کن منم فکر می‌کردم اونا ازدواج کردن... تماس پدر نسترن همه‌چیز رو به‌هم ریخت.
و من زور می‌زنم تا فکر‌های بیخودم را توی سطل زباله‌ی ذهنم بریزم. حیف که سر می‌رود و باز همه‌ی ذهنم را پر می‌کند. دستم را که عقب می‌‌کشم، او هم دستش را برمی‌دارد. سرم را سمت پنجره می‌چرخانم و می‌گویم:
ـ من خسته‌ام. حرفات‌ رو زود بزن و ببرم خونه... نمی‌خوام مامان و هامون رو تنها بذارم.
چند ثانیه بعد صدایش در گوشم می‌پیچد.
ـ اون روز که بهت گفتم ازدواج کردن، خشایار برام یه‌سری عکس فرستاده بود با یه نوشته‌ی مسخره که خواسته بود عروسیشون رو تبریک بگم... همون شب پدرش باهام تماس گرفت. بهم یه آدرس داد و ازم خواست برم دنبال دخترش. بهش گفتم دیگه به من ربطی نداره، اما اصرار کرد و گفت خشایار دروغ گفته.
و امان از این حرص ته‌نشین شده در من...
ـ تو هم از خدا خواسته رفتی دنبالش، آفرین خوب کاری کردی!







🍂🍂🍂

قصه‌گو

15 Nov, 08:40


#هما287






گوشی را می‌گیرد و می‌گوید:
ـ چیزی شده؟
سرم را تکان می‌دهم. چند ثانیه بعد با شکایتی که سعی دارد نشانش ندهد می‌گوید:
ـ چرا به‌جای پرسیدن از خودم، از مازیار پرسیدی؟
ـ چون تو طفره می‌رفتی.
نفسش را با کلافگی بیرون می‌دهد.
ـ تو که این همه صبر کردی... من که بهت گفته بودم امروز حرف می‌زنیم.
حوصله‌ی بحث‌‌های حاشیه‌ای را ندارم که هیچ ربطی به درد و مرض زندگی مشترک کوفتیمان ندارند!
ـ تا حالا شک به جونت نیفتاده؟ نمی‌دونی چه‌جوری مغز آدم رو می‌خوره؟
ـ خب جای مازیار زنگ می‌زدی به خودم!
دیگر نمی‌دانم از اینکه به مازیار زنگ زده‌ام شاکی است یا از اینکه با فهمیدنم برنامه‌ی امروزش را به‌هم ریخته‌ام!
مثل خودش شاکی می‌گویم:
ـ زنگ زدم، اما جنابعالی مشغول بودی... یک ساعت تمام! با همون شماره‌ای که گفته بودی شماره‌ی مازیاره! تو جای من بودی شک نمی‌کردی؟
و شاکی‌تر از قبل اضافه می‌کنم:
ـ تو هم جای گیردادن به تماس من با مازیار، برو ببین چرا نسترن‌خانمت زنگ زده به من!
شنیدن «نسترن‌خانمت» که با حرص از دهانم پریده بود، اخم‌هایش را در هم و ادامه‌ی جمله‌ با حس گیجی و سوال چشم‌هایش را تنگ می‌کند
ـ چی؟! کِی به تو زنگ زده؟
ـ همون روز که حال هامون بد شد و ما بیمارستان بودیم. من گوشیمو جا گذاشته بودم خونه. وقتی برگشتم خونه کلی تماس از اون شماره داشتم... هرچند تا دیروز نمی‌دونستم شماره‌ی اونه.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

15 Nov, 05:44


.
اولین بار که نوشتمش اسمش رو گذاشتم "بنفش‌ترین سکوت ممکن". آخه یه سکوتی توی این قصه هست که صداش از جیغ بنفشم بلندتره؛ اما بعدها که کتاب داشت برای چاپ آماده می‌شد و تغییراتی هم کرده بود، اسمش رو گذاشتم "راز درخت‌های سوخته" چون کلیت قصه با این اسم جور بود و اسم اول فقط به یه بخش اشاره داشت.
.
خلاصه که امیدوارم بچه‌ی هفتم رو هم دوست داشته باشید...
.
به‌خاطر هفته‌ی کتاب می‌تونید با 25درصد تخفیف ویژه کتاب رو از نشر و کتاب‌فروشی‌هایی که استوری کردم، سفارش بدید.
.
معرفی:
شاید ساده‌تر بود که آدم به‌جای از ابتدا ساختن برای خودش، روی ساخته‌های دیگران حساب کنه و به‌جای تلاش برای بالاکشیدن خودش، از داشته‌های دیگران بالا بره... انقدر بالا که نوک قله‌ی طمع بایسته و حتی نفهمه زیر این کوهی که به خيال خودش فتح کرده، یه عالمه آدم و زندگی و رویاهاشون رو زیر پاهاش له کرده و بازم بیشتر بخواد...
غافل از اینکه یه روز بالاخره یه نفر از زیر همون رویاهای له‌شده، دست‌هاش رو بیرون می‌آره و راهش رو می‌بنده.
شاید اولش برای آروم‌کردن عذاب‌وجدانش باشه، اما کم‌کم عشق راه خودش رو پیدا می‌کنه تا یه‌وقت آدم‌هایی که داشتن زیر اون همه فشار له می‌شدن، فراموشش نکنن.
فقط حیف که گاهی دیر می‌شه. اون‌قدر دیر که لاله‌‌های واژگون تا آخر عمر از غصه‌ی سیاوش، آروم و بی‌صدا اشک می‌ریزن.
.
.

#راز_درخت_های_سوخته
ثبت سفارش:
@shaghayegh_pub261

قصه‌گو

14 Nov, 08:06


#پیش_فروش_پاییزی_شقایق 🍁

📕 کتاب: #راز_درخت_های_سوخته
📝نویسنده: #فرزانه_صفایی_فرد
📖 تعداد صفحات: ۵۶۸ صفحه
💰قیمت: ۴۸۵/۰۰۰ تومان
با تخفیف ۲۵٪ ویژه پیش‌فروش: ۳۶۳/۰۰۰ تومان
هزینه ارسال: ۱۰/۰۰۰ تومان

📁 فایل عیارسنج در کانال تلگرام و وبسایت نشر
🖊️همراه با امضای نویسنده
🏷️ همراه با بوک‌مارک اختصاصی کتاب
📦ارسال کتاب: ۵/آذر

📖 لذت متن:‌
  ـ چرا ان‌قدر تنهایی عارف؟
 گلوی خودم از حجم "تنها"یی که به زبان آورده بودم، تیر کشید. انگار در کلام هم تنهایی‌اش آن‌قدر بزرگ بود که به‌سختی از گلویم بیرون آمد. سکوت کرده بود. نه این‌که پیش از این حرف بزند، اما انگار سکوت‌کردن آدم ساکت هم با سکوت دائمی‌اش فرق داشت.
 پایش لحظه‌ای متوقف شد. نگاهش خیره‌ام ماند. گفتم:
 ـ دوست نداری با من حرف بزنی؟
 زلزله افتاده بود به جان مردمک چشم‌هایش که قرار نمی‌گرفتند. پاهایش دوباره راه افتادند. نگاهش را از صورتم کَند و کلاهش را باز پایین کشید. قدم‌ جامانده را بلند‌تر برداشتم و هم‌قدمش شدم. خیره به روبه‌رو، جوری که به گوشش برسد، گفتم:
 ـ من امروز زده به سرم!
 

قصه‌گو

13 Nov, 18:15


همزمان با آغاز هفته‌ی کتاب
از ۲۴ الی ۳۰ آبان
تمامی کتاب‌ها با تخفیف‌ویژه ۲۵٪

به بقیه‌ی مخاطبین چه کتابی رو پیشنهاد می‌کنی؟؟

تو لیست خرید خودت چه کتاب‌هایی هست؟؟

راه‌های ثبت سفارش:
تلگرام @shaghayegh_pub261
دایرکت @shaghayegh_pub
واتس‌اپ 400 95 96 0938

قصه‌گو

12 Nov, 05:24


#هما286








دلم برای خیال خامش می‌سوزد و فقط یک کلمه برای جواب به ذهنم ‌می‌رسد.
ـ چشم.
ـ راستی هما...
مکث می‌کند.
ـ جانم مامان.
لحنش پر از خواهش می‌شود.
ـ اون دلخوریه که گفتی... برطرفش کن عزیزم.
چشمم را می‌بندم و نفسم را آرام بیرون می‌دهم. باز هم فقط یک کلمه می‌گویم:
ـ چشم.
ـ بگو فرید یه زنگی هم به مازیار بزنه.
هرچند این کار را نمی‌کردم اما باز هم چشم می‌گویم که به خنده‌اش می‌اندازد و می‌گوید:
ـ چشمت روشن. شب با خبرای خوب برگردین که می‌خوام شام برای فرید پلو ماهیچه درست کنم. برو دیگه مزاحمتون نمی‌شم. بهتون خوش بگذره الهی...
به‌جای خداحافظی آه می‌کشم و بدون چرخاندن سرم سمت فرید فقط گوشی را به‌سمتش می‌گیرم...






🍂🍂🍂

قصه‌گو

28 Oct, 13:01


#هما264







ـ نمی‌خوام تو زندگیتون فضولی کنم عمه. آرزوم رو گفتم. حال و روز هامون رو که می‌بینید... هوای بهاره... یه روز خوبه یه روز بد...
صدایش می‌لرزد و چشمش از اشک پر می‌شود.
ـ اینم از شانس بچه‌م که بعد از عمری براش یه کلیه پیدا شد.
آه می‌کشد و دستش را زیر چشم‌هایش می‌کشد.
ـ دلم می‌خواد حداقل شما دو تا خوشبخت بشید.
با کمری خمیده بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می‌رود. پشت هم پلک می‌زنم تا اشک‌هایم بیرون نریزند. فرید اما مثل مجسمه‌ای سنگی خیره به میز مانده و تکان نمی‌خورد.






🍂🍂🍂

قصه‌گو

28 Oct, 13:00


#هما263






مامان غمگین نگاهش می‌کند و دیگر چیزی نمی‌گوید. فرید قصد بلندشدن می‌کند که مامان هول‌کرده دستش را می‌گیرد و می‌گوید:
ـ کجا عمه؟ ببخش ناراحتت کردم.
فرید هم لبخند می‌زند و می‌گوید:
ـ من از شما ناراحت نمی‌شم عمه... الانم می‌خوام آماده شم برم بیمارستان.
ـ حالا بشین یه‌کم ببینمت بعد برو...
فرید مطیعانه می‌نشیند و مامان نگاهش را بینمان می‌چرخاند و محتاط رو به فرید می‌پرسد:
ـ از زندگیتون... راضی هستی؟
ای خدا! مامان می‌خواست با این حرف‌ها به کجا برسد؟ ناخودآگاه با حرصی که نمی‌دانم دقیقاً از کدام دردم است، زیرلب مثل غرغرکردن می‌گویم:
ـ نترس مامان‌خانوم من شکنجه‌ش نمی‌دم!
برخلاف انقلاب درون خودم جفتشان به خنده می‌افتند. هرچند حس می‌کنم فرید کمی هم دست‌وپایش را گم کرده است.
ـ مگه می‌شه... راضی نباشم.
مامان با حال خاصی نگاهمان می‌‌کند و می‌گوید:
ـ کی بشه من بچه‌ی شما دو تا رو بغل کنم.
به سرفه می‌افتم. مامان با لبخند نگاهم می‌کند و لابد هول‌شدنم را به پای شرم و حیا می‌گذارد. بیچاره مادرم که خبر از تختخواب بی‌مصرف جهیزیه‌ام ندارد. نفسی عمیق می‌کشم و زیر چشمی فرید را می‌پایم. نگاهش خیره به میز مانده و دست‌هایش را توی هم مشت کرده است. مامان دستش را روی مشت فرید می‌گذارد.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

28 Oct, 13:00


#هما262









آرام مامان را صدا می‌زنم تا این بحث را تمام کند. اما توجه نمی‌کند. فرید با حرصی که کمی در صورت و کمی در صدایش پیداست می‌گوید:
ـ من خواهر و برادر ندارم!
ـ آخه این چه حرفیه قربونت برم؟
ـ عمه‌جان خواهش می‌کنم...
عادتم شده بود که سعی کنم همه‌چیز باب میلش باشد... جز حضور خودم در زندگی‌اش که خب...
ـ مامان‌جان که تو که می‌دونی ناراحت می‌شه... لطفا این بحث رو تموم کن.
مامان‌ هم نامردی نمی‌کند و با چشم‌غره‌ای که بهم می‌رود می‌گوید:
ـ باشه راجع‌به پرویز و زن و بچه‌ش حرف نمی‌زنم، راجع‌به خودتون که می‌تونم حرف بزنم... یا اونم مجاز نیست؟
شوکه از انفجار لفظی مامان، نگاهم را می‌دزدم و فرید بی‌شک برای دور‌شدن بحث از خودمان می‌گوید:
ـ چرا ناراحت می‌شید عمه‌جان؟ شما که خودتون همه‌چیز رو می‌دونید. بعدم من تا حالا یک‌بارم اونا رو ندیدم چه انتظاری دارید ازم؟
ـ خودت نخواستی که ببینیشون...
ـ بله خودم نخواستم، اما یادم نمی‌آد کسی هم به دیدنم اومده باشه، یا اصراری به دیدنم داشته باشه!








🍂🍂🍂

قصه‌گو

28 Oct, 12:59


#هما261









ـ چرا بلند شدی مامان؟
ـ خوبم مامان‌جان.
ـ بهترید عمه؟
ـ آره قربونت برم... شماها خسته شدید این چند روز.
جواب مامان باز شرمندگی فرید را بیشتر می‌کند. مامان سراغ یخچال می‌رود و می‌گوید:
ـ هما چرا میوه نذاشتی واسه فرید؟
ـ زحمت نکشید عمه.
تعارف‌کردن بی‌فایده‌ است بلند می‌شوم تا کمکش کنم. ظرف پر از میوه و پش‌دستی‌‌ها را که روی میز می‌گذاریم، بینمان می‌نشنید و با حسی عجیب‌وغریب نگاهمان می‌‌کند.
ـ شما خوبید؟
از آن سوال‌های که پوسته‌اش ساده است اما امان از وقتی که این پوسته‌ی ساده بشکند و ماهیتش را بیرون بریزد! هردو سکوت می‌کنیم. مامان نفسش را بیرون می‌دهد و رو به فرید می‌پرسد:
ـ از بابات خبر داری؟
فرید هم گرفته و سر‌به‌زیر می‌گوید:
ـ نه.
مامان آه می‌کشد و اخم‌های فرید محکم‌تر می‌شود. این بحث برای فرید دوست‌نداشتنی بود و همه این را به‌خوبی می‌دانستیم منتها مامان هم هیچ‌وقت با رابطه‌ی آشفته‌ی فرید و دایی‌پرویز کنار نیامده بود.
ـ از خواهر و برادرت چی؟






🍂🍂🍂

قصه‌گو

28 Oct, 12:59


#هما260










نمی‌دانم چند هزار بار دیگر باید بگویم که خوش‌خدمتی‌های ناشی از عذاب وجدانش را نمی‌خواهم!
ـ لازم نیست... کسی از تو انتظاری نداره.
اخم‌هایش در هم می‌شوند:
ـ داشته باش هما! باید داشته باشید... من شوهرتم باید ازم انتظار داشته باشی... فهمیدی؟
من جا می‌خورم از شنیدن این جملات و او ساکت می‌شود. کلافه دستش را به صورتش می‌کشد. نمی‌دانم چرا هروقت روی زن‌وشوهربودنمان تاکید می‌کند، حسم می‌کنم که انگار حکم یادآوری برای خودش را دارد. دمغ‌شده خیره به میز هستم که دستش را روی دستم می‌گذارد:
ـ فردا بعد از مرخص‌شدن هامون حرف می‌زنیم... می‌ریم بیرون تو خونه نمی‌شه.
زمزمه‌وار می‌گویم:
ـ فکر کنم تو اول باید با خودت کنار بیای.
فشاری به دستم می‌آورد.
ـ من با خودم کنار اومدم. فردا حرف با هم حرف می‌زنیم.
نگاهش می‌کنم و باز می‌گوید:
ـ بذار همه‌چیز رو توی ذهنم مرتب کنم. خیلی حرف دارم. نباید هیچ کدومش از قلم بیفته.
نمی‌‌فهمید که گفتن از این از قلم‌نینداختن هم می‌توانست تا فردا من را به جنون برساند. صدای بازشدن درب اتاق مامان مجال به‌زبان‌آوردن حسم را نمی‌دهد. چند ثانیه بعد مامان در آشپزخانه ظاهر می‌شود. ما را که در کنار هم می‌بینید چهره‌ی گرفته‌اش باز می‌شود و با لبخندی عمیق جلو می‌آید.






🍂🍂🍂

قصه‌گو

26 Oct, 17:33


عیارسنج رمان نیمه‌ی کال از نشر برکه خورشید.
قیمت رمان با تخفيف ویژه ١۶٨هزار تومان.
.
#نیمه_ی_کال
.
جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید:
@bookafzali
🎭

قصه‌گو

26 Oct, 12:53


#هما259







اخم می‌کنم و او دقیقاً نگاهش را می‌دزدد. نمی دانم چرا جای اینکه بگویم: «پس چرا قطع کرد؟»، فقط صدایش می‌زنم. با مکث نگاهم می‌کند.
ـ راجع‌به... راجع‌به چی می‌خواستی حرف بزنیم؟
با اخم سربه‌زیر می‌شود و دست‌هایش را در هم مشت می‌کند.
ـ هامون که مرخص شد باید مفصل از دلش در بیارم.
ـ راجع‌به این می‌خواستی حرف بزنی؟
ـ نظرت چیه هامون که حالش رو‌به‌راه‌تر شد، ببریمش پیش خودمون و عمه رو یه هفته‌ای بفرستیم مشهد؟
کلافه صدایش می‌زنم.
ـ جانم؟ بعدش اگه باز به من مرخصی دادن همه با هم بریم شمال... حال و هوامونم عوض می‌شه.
دلم از لحنش می‌لرزد و خیره‌ به نگاه سردرگمش می‌مانم. باز خودش می‌گوید:
ـ تو هامون رو راضی کن بیاد... فکر نکنم دیگه به حرف من گوش بده.
ـ فرید؟
بی‌توجه به صدازدن‌هایم سرش را تکان می‌دهد و زمزمه می‌کند:
ـ خیلی کارا هست که باید انجام بدم... خیلی چیزا رو باید جبران کنم.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

26 Oct, 12:53


#هما258







به آشپزخانه می‌روم و پشت پنجره می‌ایستم. به حرف‌ها و حرکات این روزهایش فکر می‌کنم. به تماس‌هایش، به شماره‌های ناشناس لعنتی، به سکوت و خودخوری‌هایش، اما در تحلیل همه‌چیز خنگ و منگم و فقط می‌توانم اینها را به ازدواج نسترن ربط دهم.
نفسم را پرصدا بیرون می‌دهم و برمی‌گردم. نگاهم به نگاهش گره می‌خورد. با موهای خیس در چارچوب در آشپزخانه ایستاده است. نگاهم را می‌گیرم اما دلم رضایت نمی‌دهد. در بالکن را می‌بندم و آرام می‌گویم:
ـ برو سرت رو خشک کن... سرما می‌خوری.
ـ یه مسکن می‌دی هما.
کاش می‌توانستم بی‌تفاوت باشم و این نگرانی مسخره را از نگاهم دور بیندازم.
ـ چه‌ته؟
ـ یه‌کم سرم درد می‌کنه.
از قرصی که به مامان داده بودم، یکی هم به او می‌دهم. درد توی این خانه مسری شده بود. اول من، بعد مامان، حالا هم او. قرص را با لیوان آب به طرفش می‌گیرم و خودم پشت میز می‌نشنیم. او هم بعد از خوردن قرص روبه‌رویم می‌نشیند و می‌گوید:
ـ مازیار بود.
ناخودآگاه چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
ـ فهمیدم.
ـ نه منظورم اون دوتا تماس قبلش بود...








🍂🍂🍂

قصه‌گو

26 Oct, 12:52


#هما257







خسته‌ام و حوصله‌ی پلیس‌بازی ندارم. گوشی را روی میز می‌گذارم و سمت در می‌روم. صدای ویبره‌ی این‌بار عصبانی‌ام می‌کند. شاکی برمی‌گردم اما دیدن اسم مازیار کمی گره اخم‌هایم را شل می‌کند. نمی‌خواهم جوابش را بدهم. از ماجرای آن شب و گلدان کذایی دلم صحبت‌کردن با او و دیدنش را نمی‌خواهد. خیره به گوشی در افکار خودم غرقم که صدای فرید با هراسی مشخص چشم‌هایم را گرد می‌کند:
ـ کیه؟
متعجب از این لحن نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
ـ مازیار.
با چند قدم بلند به‌سمتم می‌آید و گوشی را از دستم می‌گیرد. دلخور از برخورد عجیبش برمی‌گردم تا از اتاق بیرون بروم که همزمان با الوگفتنش دستم کشیده می‌شود و متوقفم می‌کند. با همان اخم‌ها برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. او هم فقط دستم را محکم‌تر می‌گیرد. مثلا می‌خواهد ثابت کند که حرف نگفته‌ای با من ندارد.
ـ بله مازیار؟
لحن خشن صدایش تعجبم را بیشتر می‌کند.
ـ پس تو اونجا چه غلطی می‌کنی؟
چشم‌هایم گرد می‌شوند. بعد لحنش کلا عوض می‌شود و کلافه می‌گوید:
ـ یعنی چی؟ همون کاری که گفتم می‌کنید مازیار...
عصبی از این وضع که نه چیزی از حرف‌هایش می‌فهمم و نه حدسی دارم دستم را تکان می‌دهم و برخلاف تصورم به‌راحتی آزاد می‌شوم. انگار او هم از خداخواسته منتظر این حرکت بوده است.
ناچار از اتاق بیرون می‌روم اما دو قدم آن‌طرف‌تر پاهایم میخ زمین می‌شوند و گوش‌هایم تیز. هرچند صدای فرید هم به پچ‌پچ تبدیل می‌شود و همین عصبی‌ترم می‌کند.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

26 Oct, 12:52


#هما256









***
آرام در اتاق مامان را می‌بندم و به آشپزخانه می‌روم. لیوان و قرص‌ها را روی میز می‌گذارم و به کابینت تکیه می‌دهم. مامان فقط پرسیده بود که این دختر به هامون ربطی دارد و از سکوتم جوابش را گرفته بود انگار که تمام مدت در ماشین و حتی وقتی رسیدیم بغض کرده و دمغ توی خودش فرورفته بود.
به اتاقم می‌روم و گوشی را از روی میز برمی‌دارم. برای بیتا پیام فرستاده بودم تا حالش را بپرسم. نگرانش بودم. می‌ترسیدم با آن وضع روحی خراب بلایی سرش آمده باشد. مردد برای تماس‌گرفتن با او توی اتاق رژه می‌روم که صدای ویبره‌ی گوشی فرید سرم را دنبال صدا می‌چرخاند. موبایلش روی تشک است و صدای آب هنوز از حمام می‌آید. منتظرم تماس قطع شود اما طولانی‌شدنش پاهایم را به‌سمتش می‌کشد. تماس از شماره‌ای ناشناس است. صدای پیام گوشی‌ام حواسم را از اعداد دور می‌کند.
بیتاست و فقط نوشته که خوب است. نفسم را آسوده بیرون می‌دهم و خدا را شکر می‌کنم. می‌خواهم از اتاق بیرون بروم که دوباره صدای ویبره‌ی گوشی فرید بلند می‌شود. با اخم برمی‌گردم و باز با همان شماره‌ی ناشناس روبه‌رو می‌شوم. گوشی را برمی‌دارم و به اعداد شماره نگاه می‌کنم. وسط این همه درگیری دلم نمی‌خواهد قصه‌‌ای تازه‌ از این شماره توی ذهنم بسازم که حالا عجیب حس می‌کنم به چشمم آشناست و ذهنم به نتیجه نمی‌رسد. بین جواب‌دادن و ندادن مرددم که انگشتم خود‌به‌خود دکمه‌ی سبز را لمس می‌کند. گوشی را به گوشم می‌چسبانم و الو می‌گویم. به نظرم صدای نفس‌های شخص پشت خط را می‌شنوم اما خیلی کوتاه است و بعد دیگر هیچ! گوشی را مقابل صورت می‌گیرم:
ـ قطع شد یا... قطع کرد؟







🍂🍂🍂

قصه‌گو

22 Oct, 18:35


#هما255










ـ اومدی هامون رو ببینی؟
ـ نه!
بی‌شک این انکار شدید همان تصدیق است. حال دل و چشم‌هایش را از هرکسی پنهان کند، از من نمی‌تواند... وقتی همیشه توی چشم‌های خودم فرید را دیده‌ام، خیلی خوب می‌توانستم هامون را در چشم‌هایش ببینم. چشم‌هایش برای خبری از هامون دودو می‌زدند.
ـ حالش بهتره، فردا مرخص می‌شه... نگران نباش.
می خواهد بی‌تفاوت باشد و نقشش خوب از آب درنمی‌آید.
ـ نیستم... به من چه اصلاً. خودش خواست نباشم.
زود دستش را از دستم درمی‌آورد و با سرعت سمت خیابان می‌رود. توی این دنیا نیست انگار که بوق ماشین‌ها هم توجهش را جلب نمی‌کند. سوار ماشینش که می‌شود نفس حبس شده‌ام را رها می‌کنم.
ـ کی بود؟
سمت چهره‌ی پرسوال فرید می‌چرخم و چشمانم را بازوبسته می‌کنم تا اشک‌هایم را پس بزنم.
ـ یه آشنا...
مامان کمی‌ آن‌طرف‌تر با نگرانی و سوال نگاهم نمی‌کند.









🍂🍂🍂

قصه‌گو

22 Oct, 18:35


#هما254










با رسیدن به مامان قافله‌ی سکوت کامل می‌شود. کنار هم قدم می‌زنیم که نگاهم یک‌دفعه به دختری می‌افتد که از دیشب نیم بیشتر ذهنم را پر کرده بود. قدم‌هایم آرام کند می‌شوند. کنار ورودی بیمارستان ایستاده و معلوم است که بین ماندن و رفتن تردید دارد. بی‌اختیار به‌طرفش کشیده می‌شوم.
ـ کجا هما؟
دستم را توی هوا تکانی می‌دهم و می‌گویم:
ـ می‌آم الان.
زود خودم را بهش می‌رسانم. با دیدنم دست‌وپایش را گم می‌کند. دلم برایش می‌سوزد. معلوم است که دلش می‌خواهد می‌خواهد فرار کند اما راهش را بسته‌ام.
ـ بیتا‌جان؟
ـ اِ شما اینجایین؟ سلام... پا... پاتون خوب شد... من... از اینجا رد می‌شدم راستش... یعنی... خب اگه اجازه بدید برم... آخه کلاس دارم... دیرم شده.
آنقدر دستپاچه است که دلم کباب می‌شود. بغضم را قورت می‌دهم و دستش را می‌گیرم.
ـ آروم باش عزیزم.
چشمانش پر از اشک می‌شوند.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

22 Oct, 18:34


#هما253









آنقدر جدی می‌گوید که همه‌ی‌ وجودم یکپارچه ترس می‌شود.
ـ راجع‌به چی؟
گره اخم‌هایش محکم‌تر می‌شوند.
ـ تو چرا من هروقت بهت می‌گم حرف بزنیم، می‌ترسی؟
آب دهانم را قورت می‌دهم و موتور جستجوگر مغزم را فعال می‌کنم، تا حالا چند بار حرف زده بودیم و حرف‌ها باب دل من بود؟ جستجو خیلی زود تمام می‌شود، هیچ‌ گزینه‌ای در دسترس ذهنم نبود. پس حق داشتم بترسم! با این‌حال لزومی ندارد که درباره‌اش با صحبت کنم.
ـ نمی‌ترسم.
ـ ببین هما... من، تو رو...
سکوت می‌کند و من سر بلند نمی‌کنم. جمله‌ی نیمه‌مانده‌اش می‌تواند مغزم را سوراخ کند. می‌چرخد و دستم را همراه خودش می‌کشد، مثل یک پر به دنبالش کشیده می‌شوم و زمزمه‌اش را می‌شنوم:
ـ من اونقدرا هم بی‌وجدان نیستم.
سرم بالا می‌آید و خیره‌ی نیم‌رخش پر اخمش می‌شوم. دیگر سکوتش را نمی‌شکند.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

20 Oct, 19:26


#بهشت_زیر_پای_همه_ی_مادران_است؟

تقدیم به آنان که بی‌گناه قضاوت شدند.
به‌امید روزی که هیچ‌کس را در مظان اتهام قرار ندهم، قضاوت نکنم و نشکنم.
در آرزوی روزی که تمام نازآفرین‌ها و فرحنازهای سرزمینم در آغوش امن عشق آرام گیرند.

.
این رمان در سال 1394 نوشته شد.
در سال 1397 یک فصل جدید به انتهای آن اضافه شد.
و در سال 1402 بازنویسی شد.
.
.
این رمان قصه‌ی زندگی نازآفرین است که پدر و مادرش را از دست داده و در کنار خاله‌اش زندگی می‌کند. تمام زندگی او تحت تاثیر گذشته‌ای قرار گرفته که نقشی در آن نداشته و به جرم فرزند بودن سایه‌ی اشتباه مادر روی دوشش سنگینی می‌کند. تا اینکه با ورود مرموزانه سیاوش به زندگی‌اش، آرامش قرضی و البته فرضی اش به هم می‌ریزد و...
.
نازآفرین و سیاوش همون همسایه‌های حریر و نوا در رمان #جاده_سیب_های_وحشی هستن. اگر اون رمان رو خوندید و مشتاق خوندن سرگذشتشون هستید این رمان رو از دست ندید.
.
قیمت فایل این رمان 75هزار تومان است.
@alliumm
.
.
💍

قصه‌گو

20 Oct, 19:25


#هما۲۵۱






چه بلایی سرمان آمده بود؟ چرا عشق برای نوه‌های بابااتا اینقدر دردسر داشت؟ چرا قسمت هیچ‌کدام‌مان نشد که روی خوشش را ببینیم؟
آهی می‌کشم و می‌‌گویم:
ـ کاش نفهمیده بود.
ـ احتمالاً از طریق بچه‌های دانشگاه فهمیده... یکی دوتاشون به مجتمع زبان پدر بیتا رفت‌وآمد دارن.
ـ کاش می‌شد کاری کرد...
صدا‌زدن فرید صحبتمان را قطع می‌کند. سرمان به‌طر‌فش می‌چرخد. درواقع به‌سمت اخمی که داشت با قیافه‌ی فرید نزدیک می‌شد! نگران بلند می‌شوم.
ـ هامون خوبه؟
سرش را تکان می‌دهد و زود می‌گوید:
ـ خوبه خوبه نگران نباش.
اینبار داود می‌پرسد:
ـ کی مرخص می‌شه؟
ـ فردا ان‌شاالله.
ـ مامان کو؟
به پشت سرش اشاره می‌کند و می‌گوید:
ـ عمه رفت نمازخونه. پاشون درد می‌کرد.
داود هم عزم رفتن می‌کند. وقتی صمیمانه ازش تشکر می‌کنم، می‌گوید:
ـ انشاالله خود هامون سرپا می‌شه جبران می‌کنه برام.
قدردان نگاهش می‌کنم. با فرید هم دست می‌دهد و خداحافظی می‌کند.
چند قدم که دور می‌شود ما هم پشت سرش راه می‌افتیم. سکوت‌های فرید چیز جدیدی نبود اما این روزها هیچ‌چیز عادی نبود که بی‌خیالش شوم.
ـ چیزی شده؟






🍂🍂🍂

قصه‌گو

20 Oct, 19:25


#هما۲۵۲






نگاهم می‌کند. سعی‌ دارد اخم‌هایش را باز کند و نمی‌شود. سرش را به نفی تکان می‌دهد.
ـ دکتر درباره‌ی هامون چیزی گفته؟
ـ نه عزیزم، همه‌چیز خوبه.
ـ پس تو چرا...
توی حرفم می‌آید و می‌گوید:
ـ فقط یه‌کم خسته‌ام.
عقلم برای خودش مشغول سناریوسازی می‌شود اما دلم پرده‌ای جلواش می‌کشد و همه‌چیز را به همین خستگی شب‌زنده‌داری‌ها ربط می‌دهد و به زبانم فرمان می‌دهد که بگوید:
ـ ممنون که اومدی.
حس می‌کنم اخم‌هایش بیشتر می‌شوند.
ـ من خیلی کم گذاشتم برای تو، برای عمه و هامون... انقدر که هرکار ساده‌ای می‌کنم، عمه جوری ازم تشکر می‌کنه که بیشتر شرمنده می‌شم. همه‌ش تعارف می‌کنه انگار از داودم غریبه‌ترم...
آه می‌کشد.
ـ از بس که نبودم.
دلم از ناراحتی‌اش می‌گیرد. دستم بی‌اراده پیش می‌رود و دستش را می‌گیرد. می‌خواهم دلداری‌اش بدهم اما عقلم یک‌دفعه پرده‌ را پس می‌زند و زبانم بی‌هوا می‌پرد:
ـ به‌خاطر این ناراحتی؟
انگار انتظار دارم دلیل تمام غم‌های فرید، نسترن باشد. اخم‌هایش کمی باز می‌شوند اما لحنش حسابی غمگین است وقتی می‌گوید:
ـ به‌خاطر خیلی چیزا ناراحتم هما.
ـ از... منم ناراحتی؟
دستم را محکم‌تر می‌گیرد و می‌گوید:
ـ حس می‌کنم همه‌ی زندگیم غلطه... جوری غلطه که هیچ‌جوره درست نمی‌شه.
درگیر تحلیل جمله‌اش هستم که یک‌دفعه جلو می‌زند و روبه‌رویم می‌ایستد.
ـ باید باهم حرف بزنیم هما.






🍂🍂🍂

قصه‌گو

20 Oct, 19:25


#هما۲۵۰








ـ خب من واقعاً نمی‌دونم راجع‌به‌ بیتا و هامون چی دقیقاً درسته؛ اما مطمئنم که هامون هیچ‌وقت دوست نداشت بیتا توی بیمارستان یا وقتایی که حالش بد بود، ببینتش.
با این اوصاف کاری از دستم ساخته نبود.
ـ اتفاقی افتاده؟
سرم را تکانی می‌دهم.
ـ بیتا دیشب دیروقت با من تماس گرفت. یه‌جوری بود، کلاً تماسش عجیب بود، می‌گفت دیروز اتفاقی دیدم شما و مادرتون رفتید بیمارستان و حالمون رو می‌پرسید، اما انگار درباره‌ی هامون می‌دونست و اشاره‌ای هم نمی‌کرد؛ پای منو بهانه کرده بود برای رسیدن به یه خبر از هامون.
ـ گفتید بهش؟
ـ نتونستم نگم. دلم سوخت. پریشونیش واضح بود. بعدم خیلی زود تماس رو قطع کرد.
ـ پس چرا نیومد بیمارستان؟
صورتم جمع می‌شود.
ـ خودت که بهتر می‌دونی، هامون یه‌جورایی پسش زده. حتما غرورش...
یک‌دفعه ذهنم عقب می‌رود. درست به روزی که شرط‌وشروط فرید را پذیرفتم... غرور من کجا رفته بود؟
ـ هما‌خانم؟!
صدای داود فکر گیر کرده‌ام را به جنب‌وجوش می‌اندازد. زود آن تصویر را پس می‌زنم و سعی می‌کنم جمله‌ام را کامل کنم.
ـ غرورش اجازه نمی‌ده بیشتر از این جلو بیاد. اما مطمئنم خیلی دلش می‌خواست که ببینتش.
سرش را با ناراحتی تکان می‌دهد.
ـ حیف شد... هامون و بیتا انگار واقعاً برای هم آفریده شدن. هامونم بعد از تموم‌کردن با بیتا خیلی عذاب کشید...





🍂🍂🍂

قصه‌گو

20 Oct, 19:25


#هما۲۴۹




***
قرص مسکن را روی زبانم می‌گذارم و با کمی آب راهی معده‌ام می‌کنم. روی نیمکت کنار داود می نشینم.
ـ حالتون خوب نیست؟
ـ خوبم.
خیره به سرامیک‌های کف راهرو می‌شوم و او هم دیگر چیزی نمی‌پرسد.
دو روز پر از سکون و آرامش حضور فرید، آنقدر سریع گذشته بود که باز هم حسرتش روی دلم بود. دو روز که بیشترش در بیمارستان و خواب‌های بعد از شب زنده‌داری‌ها گذشته بود، اما حکم آرامبخشی بسیار قوی را داشت. هم برای من هم برای مامان و شاید... برای فرید.
هیچ‌کدام تلاشی برای شکستن سکوت بینمان نمی‌کردیم. او مدام در فکر بود و من جرئت چون‌وچرا کردن نداشتم. دلم به این آرامش قرضی خو گرفته بود که با تماس دیشب بیتا انگار شیشه‌اش ترک خورده بود.
کمی سمت داود می‌چرخم و صدایش می‌زنم. نمی‌دانم از کجا شروع کنم.
ـ چیزی شده؟
ـ شما بیشتر در جریان رابطه‌ی هامون و بیتا بودی... واقعاً فکر می‌کنی امیدی بهش نیست؟ هامون، بیتا رو دوست داره.
ـ چون دوستش داره این تصمیم رو گرفت.
ـ الان هردوشون دارن عذاب می‌کشن.
ـ درسته اما، من به تصمیمش احترام می‌ذارم چون می‌تونم درکش کنم.
ـ یعنی فکر می‌کنی اگه بیتا رو ببینه عصبی و ناراحت می‌شه؟
نفسی می‌گیرد و با مکث می‌گوید:






🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Oct, 15:23


#هما247






ـ منم نگفتم شکنجه‌ ‌شدم! من فقط می‌گم دست از این حرکات بردار! چجوری ممکنه با ازدواج نسترن تو از این رو به اون رو شده باشی... تو فقط عذاب وجدان داری فرید و من عذاب وجدانت رو نمی‌خوام.
نفس‌زنان از لای در پارکینگ داخل می‌روم تا فقط ازش فاصله بگیرم. دلم می‌خواهد خودش را از تنم بیرون بیندازد. ای کاش نیامده بود. من وسط این خواستن و نخواستن دیوانه می‌شدم.
طبقه‌ها را بی‌آسانسور بالا می‌روم و پشت در واحد یاد دسته‌کلید مامان می‌افتم که توی در پارکینگ مانده بود. چند دقیقه بعد فرید هم مثل لشکری شکست‌خورده از پله‌ها بالا می‌آید. نگاهش نمی‌کنم... تا لحظه‌ای که کامل جلو می‌آید و کنارم می‌ایستد.
ـ ببخش و بذار جبران کنم هما. خواهش می‌کنم، بذار همه‌چیز رو درست کنم.
دلم می‌تواند بپذیرد اما عقلم نمی‌گذارد. باز هم فرار را انتخاب می‌کنم.
ـ کلید رو بده.
خودش دستش را بالا می‌آورد و قفل در را باز می‌کند. زود داخل می‌روم. در که بسته می‌شود بدون نگاه‌کردن بهش می‌گویم:
ـ به بهونه‌ی ماموریت برو. من نمی‌تونم نقش بازی کنم... نمی‌خوام مامان بفهمه.
می‌خواهم خودم را توی اتاقم بیندازم که می‌گوید:
ـ با هم می‌ریم.
نفسم را بیرون می‌دهم، داخل می‌روم.
ـ من نمی‌آم... مامان دست تنهاست. می‌خوام پیشش بمونم. بود و نبودمم که برای تو فرقی نداره.
داخل می‌آید و داد می‌زند.
ـ داره لعنتی، داره!
بالاخره به‌طرفش می‌چرخم و مثل خودش داد می‌زنم:
ـ اگه داشت یه‌دفعه غیب نمی‌شدی!
به هدف زده‌ام. می‌دانستم که قصه‌ای پشت این دو روز غیبت بود و نگاهش که دودو می‌زند و باز حرف خودش را می‌زند، مطمئنم می‌کند.
ـ تو با من برمی‌گردی هما، همین که گفتم!
ـ نمی‌آم.






🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Oct, 15:23


#هما248





و نمی‌دانم چه می‌شود که به گریه می‌افتم. نه فقط یکی دو قطره اشک، گریه‌ای که شانه‌هایم را تکان می‌د‌هد و صدایش پشت دستم خفه نمی‌شود. اما این هم در برابر اتفاقی که در پی‌اش می‌افتد چیزی نیست. فرید جلو می‌آید و بعد... صدای قلبش گوش‌هایم را پر می‌کند. دست‌هایش را دور تنم می‌پیچد و آرام توی گوشم می‌گوید:
ـ معذرت می‌خوام هما... معذرت می‌خوام.
گریه‌ام حالا از سر ناچاری‌ است... چه غلطی کنم خدا!
باز می‌گوید:
ـ چوب‌خطام تو شرکت پر شده. یه هفته مرخصی بدون حقوق گرفتم... می‌مونیم پیش عمه و هامون. تا اون‌موقع حال هامونم بهتر شده. بعد من و تو با هم برمی‌گردیم خونه‌مون... باشه عزیزم؟
و حیف که در این نقطه‌ی زمین زبانم جز تکه‌ گوشتی بی‌مصرف نیست...






🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Oct, 15:15


#هما246





چیزی نمی‌گوید. فقط نگاهم می‌کند. نمی‌دانم دنبال همایی که می‌شناسد می‌‌گردد یا دارد همایی را می‌بیند که هیچ‌وقت برایش دیدنی نبود.
ـ کلید رو بده تا در رو باز کنم.
توجهی نمی‌کنم. خودم می‌خواهم پیاده شوم که دستم را می‌گیرد.
ـ من باز می‌کنم.
باز هم دست خودم نیست که می‌گویم:
ـ چرا فرید؟ چی الان فرق کرده؟ چرا انقدر حواست جمع شده؟
نگاهش پر از بهت می‌شود.
ـ من که همیشه حواسم بهت بوده هما... نبوده؟
لحنش نه تندی دارد نه تلخی، گیج است. انگار توی ذهن خودش هم نمی‌گنجد آن حجم از ندید‌گرفتن‌ من!
سرم را تکانی می‌دهم و باز قصد پیاده‌شدن می‌کنم؛ اما زمزمه‌اش را هم می‌شنوم:
ـ چی کار کردم من با تو؟!
مخاطب سوال خودش است و همین باعث می‌شود بیشتر دلم بخواهد همین حالا گریه کنم و البته از او هم بیشتر فاصله بگیرم... ظرفیت من از این بیشتر نبود، دیگر نمی‌توانستم توجهاتش را ببینم و به خودم نگیرم.
زود پیاده می‌شوم و او هم پیاده می‌شود. دستش برای باز‌کردن در پارکینگ پیش می‌آید. تحت تاثیر افکار خودم پسش می‌زنم و می‌گویم:
ـ بس کن فرید!
حالا او هم اخم دارد. عصبی‌ شده است.
ـ چی رو بس کنم. تو چرا یه‌جوری رفتار می‌کنی که هرکی ببینه فکر می‌کنه پیش من داشتی شکنجه می‌شدی؟
چشم‌هایم تار می‌شوند.






🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Oct, 15:15


#هما244





***
دکمه‌ی ریموت را فشار می‌دهم بلکه نشانه‌ای از ماشین پیدا کنم. اصلاً نمی‌دانم که با آن حال خراب کجا ولش کرده بودیم. عصبی و بی‌توجه به فرید که پشت‌ سرم می‌آید میان ماشین‌های دیگر می‌‌گردم و پیدایش نمی‌کنم. دلم می‌خواهد فحش بدهم و توی همین ماشینی که کنارش ایستاده‌ام مشت و لگد بکوبم که دستی سوئیچ را از دستم درمی‌آورد. با شتاب سمت فرید می‌چرخم. زود سمت خروجی اشاره می‌زند و می‌گوید:
ـ برو اونجا بشین تا من بیام.
گیجم... نه از حرفش، از این همه تغییر. از این همه توجه، که بی‌گفتن حالم را می‌فهمید!
ـ برو عزیزم.
دستش را که روی کمر می‌گذارد و کمی به جلو هدایتم می‌کند، مات‌تر می‌شوم و بی‌هوا می‌گویم:
ـ چرا یه‌دفعه انقدر عزیز شدم من؟
به آهی که می‌کشد، توجهی نمی‌کنم و سمت نیمکت سنگی کنار خروجی بیمارستان راه می‌افتم.
خیلی نمی‌گذرد که روبه‌رویم ترمز می‌کند. سوار می‌شوم و سرم را به پشتیِ صندلی تکیه می‌دهم. سکوت است و حضورش؛ که نمی‌داند مُسکن بی‌قراری‌هایم است. عضلاتم کم‌کم شل می‌شوند و به خواب می‌روم.
چشم‌هایم که باز می‌شوند، تصویر در سیاه پارکینگ جلوی چشمم جان می‌گیرد. گیج تکیه‌ام را از صندلی می‌گیرم و به‌طر‌فش می‌چرخم. اولین تصویر در چهره‌ی او هم چشم‌های خسته و سرخش است. لبخندش کمرنگ است، اما هست... به ساعتم نگاه می‌کنم و چشمانم گرد می‌شود. تقریباً دو ساعت از لحظه‌ای که بیمارستان را ترک کردیم گذشته و این درحالی‌ است که فاصله‌ی خانه و بیمارستان فقط یک ربع است.
ـ چرا بیدارم نکردی؟







🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Oct, 15:15


#هما242





کنار فرید نمی‌ایستم و سمت مامان می‌روم. فرید آن‌طرف تخت روبه‌رویم و کنار داود می‌ایستد. حتی زبانم نمی‌چرخد از حال هامون بپرسم. سردرگم و مضطرب مانده‌ام. حتی در جواب خداحافظی داود که مجبور است به کلاسش برسد هم زبانم نمی‌چرخد.
ـ دستت چی شده فرید؟
سرم را بلند می‌کنم. مامان با نگرانی تخت را دور می‌زند و دست فرید را وارسی می‌‌کند. سرم سمت هامون می‌چرخد که خیره به دست فرید مانده است.
ـ چیزی نیست عمه... تو شرکت بریده.
مامان دستش را پشت دست فرید می‌کشد و نگاه چپ‌چپش را بین من و فرید می‌چرخاند و می‌گوید:
ـ چرا مواظب خودتون نیستید شما دو تا؟!
ـ مامان بی‌خیال این دو تا شو. یکی بره ببینه من کی مرخص می‌شم.
لحن بی‌حال هامون حواس مامان را از ما پرت می‌کند.
ـ امروز رو که هستی هامون‌خان بیخودم برای من ادا و اصول در نیار، تا هروقت که خیالم از حالت راحت بشه اینجا می‌مونی!
غمگین نگاهش می‌کنم که کلافه سرش را به بالش می‌کوبد و چشم‌هایش را می‌بندد. حق دارد. تقریباً تمام عمرش را در بیمارستان گذرانده و از این مکان متنفر است. طاقت بستری‌بودن را که اصلاً ندارد. از اینکه با این حالش هم هوایم را دارد هم شرمنده می‌شوم هم دلم می‌خواهد زارزار گریه کنم.
ـ فرید تو بهش بگو رعایت کنه، شاید به حرف تو گوش کرد.
گره اخم هامون با این حرف بیشتر می‌شود اما چیزی نمی‌گوید. نمی‌دانم با فرید چه گفته و شنیده‌اند که جای آن همه حرص و کینه حالا فقط سرسنگین است. هرچند حالا هم خسته و خواب‌آلود است.






🍂🍂🍂

قصه‌گو

17 Oct, 15:15


#هما243






ـ هما مامان تو که کلید داری، اینم سوئیچ، با فرید برید خونه، خسته‌ست... من پیش هامون می‌مونم.
ـ همه‌تون برید، نمی‌خوام کسی بمونه.
بالاخره زبانم می‌جنبد و بی‌توجه به نارضایتی هامون سریع می‌گویم:
ـ نه مامان، من می‌مونم شما برید.
ـ شما با هما برید عمه‌جان من خسته نیستم، خودم پیشش می‌مونم.
هامون باز هم می‌گوید:
ـ می‌گم نمی‌خوام کسی پیشم بمونه!
هیچکدام به اعتراضش توجهی نمی‌کنیم. مامان باز می‌گوید که خودش می‌ماند و تا می‌خواهم اعتراض کنم می‌گوید:
ـ رو حرف من حرف نزن! با شوهرت می‌رید خونه هما... خسته‌اید هردو.
ناامید سوئیچ را از دستش می‌گیرم و خفه می‌شوم. به چه زبانی باید می‌گفتم که دلم نمی‌خواهد در این سردرگمی غریب با این به اصطلاح شوهرم تنها شوم؟!
ـ من یه دوش می‌گیرم و برمی‌گردم عمه.
قبل از آنکه مامان اعتراض کند باز می‌گوید:
ـ شما الان پیشش هستید دیگه، شب نوبت منه.
مامان کوتاه می‌آید و از برق نگاهش معلوم است که چقدر این پیشنهاد حامیانه را دوست دارد.





🍂🍂🍂

قصه‌گو

15 Oct, 13:24


#هما238





مشت‌های محکمم را باز می‌کند و روی خط به‌جا مانده از فشار ناخن‌ها انگشت می‌کشد. بیچاره من، که همین حرکت ساده می‌تواند دیوانه‌ام کند. دستم را با قدرت از دستش بیرون می‌کشم و تعجبش را از واکنش تندم می‌بینم. با مکث بلند می‌شود.
ـ گریه نکن هما. خواهش می‌کنم.
ـ می‌خواستی نیای اینجا که مجبور نباشی دیدن منو تحمل کنی!
فقط زهر است که با هر‌کلمه از دهانم بیرون می‌ریزد. انتظار این را هم ندارد.
ـ چرا بد برداشت می‌کنی؟ منظور من...
ـ منظورت برام مهم نیست... نمی‌خوام اینجا باشی!
تعجبش بیشتر می‌شود. معلوم است، خودم هم انتظار گفتن این جمله را نداشتم؛ بعد فریدی که یک عمر فقط شیدایی هما را دیده بود، از شنیدنش تعجب نکند؟!
ـ حق داری تعجب کنی. منم باورم نمی‌شه روزی رسیده که دلم نمی‌خواد ببینمت!
جای هرجوابی دستش به‌طرف صورتم می‌آید و اشک‌هایم را پاک می‌کند. از لمس دستش مثل برق‌گرفته‌ها در جا می‌پرم. می‌خواست با این‌ کارها دیوانه‌ام کند؟
ـ خودت شو فرید، این‌ کارها از تو بعیده!
دست در هوا مانده‌اش را محکم به چشمش فشار‌ می‌دهد و باز خیره‌ام می‌شود. می‌دانم... این هما برایش قابل درک نیست و دنبال همان همایی می‌گردد که همیشه در برابرش خفه می‌شد...
_دنبال کی می‌گردی؟ همای احمقی که می‌خواستی پستش کنی برای مامانش تا با خیال راحت بری سراغ عشقت؟ آره؟
صورتش سرخ می‌شود. چانه‌ام را محکم می‌گیرد و می‌گوید:
ـ من خودمم هما! تو هم زنِ منی؛ زنمم باقی می‌مونی... فهمیدی؟
پوزخند می‌زنم.





🍂🍂🍂

قصه‌گو

15 Oct, 13:24


#هما239





ـ آره، این‌ حرف‌ها رو هی به خودت دیکته کن، شاید اثر کرد.
دست شل‌شده‌اش از شنیدن جوابم را پس می‌زنم و بلند می‌شوم. پوزخند زده بودم. آن جواب را هم داده بودم اما دلم که این‌چیزها حالی‌اش نبود. او فقط فریدی را می‌دید که تا به حال خیره در صورتش این جمله‌ها را با این جدیت نگفته بود.
دستم که از پشت سر توی دستش گیر می‌افتد برق از سرم می‌‌پرد. من هم انتظار این همه سماجت را نداشتم. به‌طرفش که می‌چرخم با غمی واضح می‌گوید:
ـ من چی‌کار کنم که تو یه‌کم آروم شی هما؟
ـ فقط خودت شو فرید، انقدر برای من نقش بازی نکن.
چند ثانیه نگاهم می‌کند و می‌گوید:
ـ اگه می‌دونستی نبودت چقدر سخت گذشته اینجوری نمی‌کردی.
دلم می‌خواهد سرم را به دیوار بکوبم.
ـ یه عمر حسرت شنیدن این جمله‌ها رو داشتم و بدترین زمان رو برای گفتنشون انتخاب کردی فرید. الان دیگه باورم نمی‌شه!
سرش را تکان می‌دهد.
ـ یه‌کاری می‌کنم باور کنی... فقط آروم شو هما... خواهش می‌کنم... من به آرامشت احتیاج دارم.
خوب می‌دانم که اگر کمی دیگر همین روند جدید را ادامه دهد، درجا وا می‌دهم. فقط باید بحث را از خودمان دور می‌کردم.
ـ برو فرید، هامون عصبی می‌شه اینجا ببینتت.
ـ نمی‌ذارم عصبی بشه.
چند ثانیه نگاهش می‌کنم... یعنی آدم اگر عشقش ازدواج کند از این رو به آن رو می‌شود؟!
خسته‌ام... خسته. برمی‌گردم و روی صندلی می‌نشینم. کنارم می‌نشیند و دستش را آرام روی زانوی زخمی‌ام می‌گذارد. دست خودش هم به جای آن پانسمان بزرگ با یک چسب پهن پوشیده شده است.







🍂🍂🍂

قصه‌گو

15 Oct, 13:24


#هما241





می‌ایستد و نفسش را با شدت بیرون می‌دهد.
ـ عمه‌جان؟
مامان و داود به‌سمتمان می‌چرخند.
ـ اجازه می‌دید من چند دقیقه هامون رو تنها ببینم.
محال بود بگذارم!
ـ فرید؟!
دستم را محکم فشار می‌دهد اما نگاهش را از مامان نمی‌گیرد. مامان مشکوک نگاهمان می‌کند و با تردید سر تکان می‌دهد.
ـ باشه عزیزم... هامون خوشحال می‌شه ببینتت.
بالاخره دستم را ول می‌کند. یک‌ قدم که جلو می‌رود دستش را می‌گیرم. به‌طرفم می‌چرخد و خوب است که مامان و داود دیگر نمی‌توانند من را از پشت هیبت فرید ببینند.
دلم را زیر پایم می‌گذارم و فقط و فقط در جایگاه خواهر هامون می‌گویم:
ـ فرید، اگه حال هامون به‌خاطر دیدنت بد شه دیگه هیچ‌وقت نمی‌بخشمت!
لبخندش تلخ می‌شود و زمزمه می‌کند.
ـ کاش بازم بهم اعتماد می‌کردی.
می‌چرخد و زیر نگاه موشکاف مامان وارد اتاق می‌شود.
نیم ساعت بعد که زیر نگاه‌های مامان به‌قدر کافی پدرم درمی‌آید، فرید بیرون می‌آید و با لبخند اجازه‌ی ورودمان را صادر می‌کند.
مامان و داود بلافاصله داخل می‌‌روند، من اما جرئت پیش رفتن ندارم. فرید باز می‌آید و دستم را محکم می‌گیرد و دنبال خودش می‌برد.
نگاه هامون که میخ دست‌هایمان می‌شود، بی‌هوا و باتمام قدرت دستم را از دست فرید بیرون می‌کشم. مامان متوجه نمی‌شود اما اخم‌های هامون بیشتر در هم گره می‌خوردند و گیجی‌ام هزار برابر می‌شود.





🍂🍂🍂

قصه‌گو

15 Oct, 13:24


#هما240







ـ بهتره؟ اذیتت نمی‌کنه؟
زانویم را کنار می‌کشم و کلافه از حرکاتش می‌گویم:
ـ مامان هنوز هیچی نمی‌دونه، اما مشکوک شده... نمی‌خوام برخوردت با هامون مشکوک‌ترش کنه... غصه‌ی هامون براش بسه فرید.
ـ من خودم می‌دونم چی‌کار کنم هما... تو فقط کنارم باش.
کلافه از دستش پشت سرم را به دیوار می‌کوبم و چشم می‌بندم.
ـ فرید تو که نمی‌دونی چجوری از چشم هامون افتادی... بودنت اینجا فقط همه‌چیز رو خراب می‌کنه.
ـ نمی‌ذارم چیزی خراب شه هما... درستش می‌کنم.
ـ چجوری درستش می‌کنی؟ اصلاً مگه چیزی که بین ما اتفاق افتاده درست شدنیه؟
ـ آره، تو فقط پشتمو خالی نکن هما.
درمانده در نگاهش گیر افتاده‌ام که اسارت دستم را هم بهش اضافه می‌کند.
ـ بچه‌ها وقت ملاقاته.
سمت مامان می‌چرخم که همراه داود کمی دورتر است و نگاهش کنکاش‌گرانه روی من و فرید و دست‌هایمان می‌چرخد. بلند می‌شوم و فرید دستم را ول نمی‌کند. کلافه صدایش می‌زنم. توجهی نمی‌کند و سمت مامان و داود راه می‌افتد. حالا مامان دارد به دست‌هایمان لبخند می‌زند و همای از قفس آزاد شده نمی‌گذارد دستم را بیرون بکشم. مامان و داود جلوتر می‌روند و ما پشت سرشان.
ـ فرید چی می‌خوای بگی به هامون؟ اون حالش خوب نیست.
فقط می‌گوید:
ـ حواسم هست.
نزدیک اتاق، تصویر هامون باز پررنگ‌تر می‌شود، باز برای درآوردن دستم تقلا می‌کنم و بی‌فایده است.
ـ فرید ول کن دستمو!





🍂🍂🍂

قصه‌گو

13 Oct, 07:25


#هما236




***
داوود با دو تا ساندویچ نزدیکمان می‌آید و حتی فکر به خوردن هم باعث تهوع‌ام می‌شود.
ـ چرا زحمت کشیدی داودجان؟
ـ کاری نکردم که.
ساندویچ‌ها را به دست مامان می‌دهد.
ـ از صبح چیزی نخوردید. الان دیگه خدا رو شکر خیالتون راحته.
مامان آهی می‌کشد و یکی از ساندویچ‌ها را از داخال کیسه درمی‌آورد تا لابد به دست من بدهد که گوشی‌اش زنگ می‌خورد. گوشی را برمی‌دارد و می‌گوید که فرید است. خودبه‌خود صاف می‌نشینم و نگاهم را به زمین می‌دوزم.
ـ سلام عمه، رسیدی قربونت برم؟
ـ نه نه بیا ساختمون دیالیز... صبر کن می‌آم دنبالت.
هنوز بلند نشده که داود می‌گوید:
ـ من می‌رم دنبالشون.
و می‌رود. نگاه مامان را حس می‌کنم و به‌روی خودم نمی‌آورم. تصویر حال خراب هامون نمی‌گذارد در نقشم فروروم و نمی‌دانم باید چه غلطی بکنم.
ـ اومدن.
صدایش در گوشم می‌پیچد. کیسه‌ی ساندویچ‌ها روی پایم قرار می‌گیرد و خودش از جلوام رد می‌شود. هنوز توان بلندکردن سرم را ندارم. من تماس‌هایش را بی‌جواب گذاشته بودم و او مجبور شده بود با گوشی مامان تماس بگیرد.
مادر بیچاره‌ام آنقدر از خبر رسیدنش ذوق کرده بود که نزدیک بود دوباره به گریه بیفتد. اما عجیب دلم نمی‌خواست حالا اینجا باشد. اگر حال هامون با دیدنش بد می‌شد، باید چی‌کار می‌کردم؟
صدای خش‌دارش آرام است اما مثل موجی قوی به قلبم کوبیده می‌شود.
ـ سلام پسرم، سلام فریدجان، بالاخره اومدی عمه.





🍂🍂🍂

قصه‌گو

13 Oct, 07:25


#هما237







صدای لرزان مامان، سرم را بلند می‌کند. انگار بالاخره تکیه‌گاهش را پیدا کرده بود. چسبیده به آغوش فرید گریه می‌کند. چطور می‌توانستم خرابش کنم؟ وقتی مادرم اینطور بهش پناه برده بود؟
اینبار سنگینی این حس سرم را خم می‌کند. اشک‌هایم یکی روی شلوار و یکی روی زمین می‌افتند.
ـ خودت بهتری؟ چرا انقدر لاغر شدی عزیزدلم؟
ـ هامون چطوره؟
ـ چی بگم... داره دیالیز می‌شه... تو که هنوز صدات داغونه فرید؟
ـ من خوبم عمه... نگران نباشید.
سکوت می‌شود. می‌دانم که حالا نگاهشان به من است.
ـ داودجان می‌آی با من بریم یه صحبتی به دکتر بکنیم؟
ـ بله بله حتماً.
می‌روند و مسیر دیدم را پاهای فرید پر می‌کنند. آنقدر نزدیک ایستاده که یکی از اشک‌هایم روی نوک کفش سیاهش می‌چکد.
ـ عزیزم.
و من باز توی دلم به این محبتی که خرجم می‌شود پوزخند می‌زنم.
ـ برای چی اومدی؟
روبه‌‌رویم روی پنچه‌ی پایش می‌نشیند. مجبور به دیدن صورتش می‌شوم. صورتی که پر از حس عذاب است. دست‌هایم را می‌گیرد و می‌گوید:
ـ معذرت می‌خوام هما.
بیشتر از آنکه معذرت‌خواهی‌اش حواسم را غرق‌ خود کنند، دلیل پشتش ذهنم را درگیر می‌کند. شاید دلیلی که باعث بی‌خبری دو روز گذشته هم شده بود و همین نمی‌گذارد این عذرخواهی دلنشین باشد.
ـ برو همون‌جا که این دو روز بودی فرید... هامون نمی‌خواد ببینتت.






🍂🍂🍂

1,251

subscribers

154

photos

19

videos