قصه‌گو @ghessegoo_sf Channel on Telegram

قصه‌گو

@ghessegoo_sf


🔹شهربازی (رایگان)
🔸بهشت زیر پای همه‌ی مادران است؟(فایل فروشی)
♦️هما در حال بازنویسی در همین کانال
♦️راز درخت‌های سوخته و نقطه‌ی شبنم (در دست چاپ)
🔶لینک عیارسنج رمان‌های چاپی👇🏻
https://t.me/ghessegoo_sf/5821

قصه‌گو (Persian)

خوش آمدید به کانال تلگرامی "قصه‌گو" (ghessegoo_sf)، جایی که هر هفته با داستان‌های جذاب و متنوع شما را سرگرم می‌کند. این کانال شهربازی رایگان برای علاقمندان به خواندن داستان است. با عضویت در این کانال، شما به دنیایی از داستان‌های جذاب و دیدنی وارد خواهید شد. nnدر "قصه‌گو"، شما می‌توانید فایل‌های فروشی مانند "بهشت زیر پای همه‌ی مادران است؟" پیدا کنید. همچنین، هما در حال بازنویسی داستان‌های جالب خود است و راز درخت‌های سوخته و نقطه‌ی شبنم نیز در حال چاپ است. علاوه بر این، می‌توانید لینک عیارسنج رمان‌های چاپی را در این کانال پیدا کنید

پس اگر به دنیای جذاب داستان‌ها علاقه‌مند هستید، حتما به کانال تلگرامی "قصه‌گو" بپیوندید و از مطالب فوق‌العاده آن لذت ببرید. برای عضویت در این کانال، به لینک زیر مراجعه کنید: https://t.me/ghessegoo_sf/5821

قصه‌گو

24 Nov, 14:15


#راز_درخت_های_سوخته
🌱🔥
آخرین مهلت ثبت سفارش با کمترین قیمت ممکن
🌱🔥

«منم بخوام که باشی، آخرش بقیه نمی‌ذارن... واسه همین گفتم بری.»
«چرا اجازه می‌دی برات تصمیم بگیرن؟»
«چون هرکی رو دوست داشتم، ازم گرفتن.»
.
.
رمانی معمایی و عاشقانه
.

@shaghayegh_pub261

قصه‌گو

23 Nov, 13:10


پکیج‌های دو کتابی تخفیف‌دار 😎

قصه‌گو

23 Nov, 13:10


#پیشنهاد_شگفت_انگیز
با سفارش همزمان شش کتاب نویسنده‌ی قشنگ‌مون
از تخفیف ویژه ۲۵٪ برخوردار خواهید شد…

#کلاف ۲۹۰/۰۰۰ تومان
#کافه_کوچه ۲۲۵/۰۰۰ تومان
#جاده_سیب_های_وحشی ۲۵۰/۰۰۰ تومان
#متولد_کبیسه ۲۴۵/۰۰۰ تومان
#زیر_ایوان_ماه ۴۷۵/۰۰۰ تومان
#راز_درخت_های_سوخته ۴۸۵/۰۰۰ تومان

در مجموع: ۱/۹۷۰/۰۰۰ تومان
با تخفیف‌ویژه: ۱/۴۷۰/۰۰۰ تومان
میزان تخفیف: ۵۰۰/۰۰۰ تومان

راه‌های ثبت سفارش:
تلگرام @shaghayegh_pub261
دایرکت @shaghayegh_pub
واتس‌اپ 400 95 96 0938
وبسایت انتشارات shaghayeghbooks.ir

قصه‌گو

23 Nov, 13:10


#هما306






آرام می‌خندد و کیف سوغاتی‌ها را وارسی می‌کند. از دو بسته گز و پولکی زود می‌گذرد تا به دو دست لباس نوزادی برسد که برای جوجه‌اش بود.
ـ الان مازیارم می‌رسه دیگه.
سرم در جهت صدای سهیل می‌چرخد و نگاه فرید را روی خودم می‌‌بینم. شادی سوغاتی‌ها را به سهیل نشان می‌دهد. فرید روبه‌‌روی من می‌نشیند. وقتی شادی به سهیل می‌گوید که سوغاتی‌ها از طرف مامان است، شوخ به فرید طعنه می‌زند که:
ـ می‌دونستم از این خسیس آبی گرم نمی‌شه.
فرید هم فقط یک «برو بابا» تحویلش می‌دهد.
ـ راستی هامون چطوره... دکترش چی می‌گه؟
من باز درگیر تحلیل حالات فرید شده‌ام تا ببینم چیزهایی که از سهیل شنیده چه تاثیری رویش گذاشته، اما سکوتی که پیش می‌آید، تحلیلم را نافرجام می‌گذارد. هرسه منتظر جواب به من نگاه می‌کنند. و من همچنان حس حرف زدن ندارم.
ـ خوبه... خداروشکر.
انگار همگی منتظر ادامه‌ی حرفم هستند و من در سکوت خیره‌ی زمین می‌شوم تا اینبار فرید سکوت را بشکند و به‌جای من از اوضاع هامون بگوید.
شادی که دیگر طاقت ندارد دستم را می‌گیرد و رو به سهیل می‌گوید:
ـ تا مازیار می‌رسه از فرید پذیرایی کن، من می‌خوام وسایل جوجه‌مو نشون هما بدم.
اخم‌ها روی صورت فرید به سرعت در هم می‌پیچند. سهیل هم زیر لب باشه‌ای می‌گوید و نگاهش بین من و فرید می‌چرخد. همه می‌دانیم که قرار نیست وسایل جوجه را ببینم و نمی‌دانم دقیقا مشغول گول‌زدن چه کسی هستیم؟!






🍂🍂🍂

قصه‌گو

23 Nov, 13:09


#هما305







دستش را دور بازویم می‌پیچد و می‌گوید:
ـ اتفاقا برای کسایی که دوست داره اینجوری ابراز احساسات می‌کنه. بیشتر انگار منو دوست نداره! موندم این دختره انقدر وحشیه، پسر بود چی می‌شد.
کوتاه و کم‌جان می‌خندم. حواسم به فرید و سهیل است که با هم پچ‌پچ می‌کنند. دلم می‌خواهد برگردم و به سهیل بگویم که من گوش و چشم و تمام حواس زنانه‌ام را با خود می‌برم، تو هرچه خبر از یار شوهرم داری به بهش برسان.
توی هال بوی غذا با شدت به مشامم می‌رود و یادم می‌اندازد که زنی باردار را به دردسر انداخته‌ام.
ـ تو زحمت افتادی با این اوضاعت.
ـ نه بابا سهیلم کمکم کرد.
توی سالن خانه روی مبل دونفره‌ای می‌نشیند و من را هم کنار خودش می‌نشاند. هنوز خبری از فرید و سهیل نیست.
ـ خوبی هما؟
ناخواسته از شنیدن این سوال آه می‌کشم. به صورتم اشاره می‌کند و می‌گوید:
ـ این چه وضعیه آخه؟
سرم را تکان می‌دهم و سوغاتی‌هایی را که مامان همان روز آخر برایش آماده کرده بود، روی پاهایش می‌گذارم.
ـ ناقابله. مامان برات فرستاده.
ـ ای بابا دستشون درد نکنه، آخه توی اوضاعی که شما داشتین کی انتظار سوغاتی داره؟
ـ عکس سونوت‌ رو که دید از خود بیخود شد.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

23 Nov, 13:09


#هما304







***
در که با دست فرید باز می‌شود، از ناکجا به اتاقک ماشین برمی‌گردم. دو ثانیه نگاهم می‌کند و می‌گوید:
ـ رسیدیم.
نگاهم در فرعی آشنای خانه‌ی شادی می‌چرخد و زیر نگاه کلافه‌ی فرید پیاده می‌شوم. هنوز قدمی سمت خانه نرفته‌ام که صدایم می‌زند. بر‌می‌گردم و کیفم و سوغاتی‌های جاگذاشته در ماشین را از دستش می‌گیرم. آرام می‌گوید:
ـ نمی‌خوای یه چیزی بگی؟
انتظارش طبیعی است بعد از همان چند جمله سر میز صبحانه باز سکوت کرده‌ام. باز حوصله‌ی حرف‌زدن ندارم. به‌طرف خانه‌ی شادی برمی‌گردم. همین‌که دکمه‌ی زنگ را فشار می‌دهم در باز می‌شود. انگار که یکی همانجا بوده باشد.
شادی پنگوئن‌وار جلو می‌آید و قبل از خودش حسرت‌ها می‌دوند و خودشان را توی بغلم می‌اندازند. چشمان احمقم، فقط دست‌ حمایت‌گر سهیل را می‌‌بیند که دور کمر شادی پیچیده‌ و جای خالی دستی را دور کمرم به رخ می‌کشد که هیچ‌وقت قرار نبود بودنش را تجربه کنم.
به‌زور نگاهم را از دست‌ سهیل می‌گیرم و تا صورت شادی بالا می‌آورم. با نگرانی نگاهم می‌کند. می‌دانم که حتی آرایش‌کردن هم تاثیری بر حال خراب چهره‌ام ندارد. شادی بغلم می‌کند و رسیدن بخیر می‌گوید. فرید و سهیل هم با هم مشغول صحبت می‌شوند.
تماس شکم برجسته‌ی شادی به تنم و لگدی که از جانب جوجه‌اش نثارم می‌شود، باز می‌اندازدم توی همان گودال حسرت. شادی خودش را عقب می‌کشد. به‌زور لبخند می‌زنم و می‌گویم:
ـ چه خوش‌آمدگویی متفاوتی. انگار منو دوست نداره.








🍂🍂🍂

قصه‌گو

22 Nov, 18:21


دوستان پست آخر پیج اینستاگرام قرعه‌کشی داره😎
کتاب پیشنهادی‌تون رو کامنت کنید یا کتابی که دلتون می‌خواد بخونیدش.

قصه‌گو

22 Nov, 16:19


دوستان در حال حاضر کتابفروشی جمعه این کتاب رو به قیمت ١۵٠ تومن می‌فروشه.
برای خرید بهشون پیام بدید.
@bookafzali

قصه‌گو

22 Nov, 16:18


عیارسنج رمان نیمه‌ی کال از نشر برکه خورشید.
قیمت رمان با تخفيف ویژه ١۶٨هزار تومان.
.
#نیمه_ی_کال
.
جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید:
@bookafzali
🎭

قصه‌گو

21 Nov, 04:29


خب خب ببینیم کیا اینجا سفارش‌شون رو ثبت کردن؟
می‌دونید که تا ۵آذر فرصت دارید تا با کمترین قیمت راز درخت‌ها رو داشته باشید؟
🔥🌱
راستی به‌جز خود کتاب که امضا داره، پشت بوکمارک‌ها هم امضا و متن یادگاری ثبت شده🤗

قصه‌گو

19 Nov, 18:01


📕 کتاب: #راز_درخت_های_سوخته
📝نویسنده: #فرزانه_صفایی_فرد
📖 تعداد صفحات: ۵۶۸ صفحه
💰قیمت: ۴۸۵/۰۰۰ تومان
با تخفیف ۲۵٪ ویژه پیش‌فروش: ۳۶۳/۰۰۰ تومان
هزینه ارسال: ۱۰/۰۰۰ تومان

📖 لذت متن:‌
شاید فقط یک ‌جا شانه‌های آدم زیر بار عذاب تاب می‌آورد. جایی که قبول می‌کرد مقصر است.
مقصربودن و زور بی‌جا نزدن برای بخشش؛ پذیرش عذاب و درد، شاید بهترین درمان بود.
من هم قبول کرده بودم که مقصر هستم. دنبال توجیه هم نبودم؛ اما نمی‌توانستم از خیر بخشیده‌شدن بگذرم.
شاید برای همین بود که درد من آرام نمی‌گرفت.
نفس کشیدم. عمیق و بلند.
لازم بود بادی در مغزم بوزد و فکر‌هایم را پخش‌وپلا کند.
نزدیک خانه‌ی عارف بودیم و دلواپسی‌ام بیشتر شده بود.
ـ خبری از بابک نیست.
کوتاه سرش را چرخاند و باز خیره به راه شد. گفت:
ـ خوشبینانه‌ش اینه که نقش‌ تو رو با همون تصور خودش باور کرده باشه.
ـ چه تصوری؟
ـ پاچه‌پاره‌ای در لباس فرشته که هدفش پول طرفه!
ـ بدبینانه‌ش؟
ـ این‌که خودت رو برای ورود اژدهاگونه‌ش آماده کنی!

راه‌های ثبت سفارش:
تلگرام @shaghayegh_pub261
دایرکت @shaghayegh_pub
واتس‌اپ 400 95 96 0938
وبسایت انتشارات shaghayeghbooks.ir
.

قصه‌گو

19 Nov, 14:52


#هما303






ـ می‌گه یه حرفایی بینشون ردوبدل شده که می‌خواد تو حتماً بدونی...
فقط نگاهش می‌کنم.
ـ من نمی‌دونم چی گفتن و حالا شادی چی می‌خواد به تو بگه اما...
ـ دوست نداری بشنوم؟
قاطع و جدی می‌گوید:
ـ نه... دوست ندارم!
ـ چرا؟
ـ یه نگاه به خودمون بنداز... حال خودت و حال من رو ببین، نمی‌خوام این جریان کش بیاد... چه فایده داره وقتی فقط اعصابمون رو به‌هم می‌ریزه؟!
ـ الان عصبانی هستی؟
نمی‌دانم فقط جا خورده است، یا متوجه منظورم نشده... البته حق دارد چون من هم جرات نداشتم سوالم را کامل بپرسم و بگویم که: «الان عصبانی هستی که به جای نسترن، من روبه‌روت نشستم؟»
دهانش را که باز می‌کند از ترس شنیدن جمله‌ای که بیشتر به‌همم بریزد مشغول خوردن می‌شوم و زودتر از او می‌گویم:
ـ می‌خوام حرفای شادی رو بشنوم.
زیر چشمی نگاهش می‌کنم و دهانم بسته نمی‌ماند!
ـ قول می‌دم وضعمون از این گندی که هست افتضاح‌تر نشه!
دیوانه‌ی احمق! چرا نیشش می‌زدم؟ زمین‌خورده که زدن نداشت...







🍂🍂🍂

قصه‌گو

19 Nov, 14:52


#هما302







دلم می‌خواهد همه ی فکر‌های مزاحم را از ذهنم کنار بزنم و به این اولین‌ها فکر کنم و لحظه‌به‌لحظه‌‌اش را توی ذهنم یک‌جای مخصوص ثبت کنم تا کم‌کم بتوانم تجزیه و تحلیلش کنم و از این حالت رویاگونه درش بیاورم، اما حرف‌ها و حالاتش نمی‌گذارند. اخم‌کردنم دست خودم نیست. درماندگی‌ام هم...
ـ دیگه چی شده؟
نفسش را بیرون می‌دهد.
ـ خب شادی...
بی‌هوا و هول‌کرده نیم‌خیز می‌شوم.
ـ وای خدا چیزیش شده؟!
تند می‌گوید:
ـ نه‌نه اصلاً، حالش خوبه. فقط.. اون روز قبل از رفتنِ... نسترن، دیدتش.
جانم دوباره ته می‌کشد. تنم باز روی صندلی ول می‌شود. کی این قصه تمام می‌شد؟!
با کلافگی آشکاری می‌گوید:
ـ ببین هما اگه حرفی، سوالی داری، نمی‌دونم هرچیزی که دلت بخواد بدونی، من خودم می‌تونم بهت بگم... اما دیگه دونستن بیشتر چه فایده‌ای داره؟
بی‌توجه به حرفش می‌گویم:
ـ چطوری دیدتش؟
نفسش را پوف می‌کند و می‌گوید:
ـ به سهیل مشکوک شده، تعقیبش کرده...
خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ای از سر ناچاری و بدبختی که تمامی ندارد انگار!







🍂🍂🍂

قصه‌گو

19 Nov, 14:51


#هما301







بی‌هوا آه می‌کشم و انگار آنقدر صدایش بلند است که او یک‌دفعه به‌طرفم می‌چرخد و هول می‌کند و با دو کلمه تماس را قطع می‌کند. گوشی را توی جیب گرمکنش فرومی‌کند و دستش را به موهایش می‌کشد. نگاهم درگیر تار موهایی می‌شوند که لابه‌لای انگشتانش کشیده می‌شوند. به میز خالی آشپزخانه اشاره می‌زند و می‌گوید:
ـ بیا... صبحانه بخوریم.
نگاهم روی میز خالی گیر کرده‌ است که زود می‌گوید:
ـ همه‌چیز خریدم... منتظر بودم بیدار شی میز رو برات آماده کنم.
و زود سمت یخچال می‌رود و خیلی زود میز با هرچه به عنوان صبحانه شناخته می‌شود، پر می‌شود و خودش هم با دو تا تخم‌مرغ سمت اجاق‌گاز می‌رود.
ـ الان نیمرو هم درست می‌کنم.
چشم‌هایم تار شده‌اند. پلک می‌زنم تا دلیل تاری چشمم بیرون نریزد. این کارها به او نمی‌آید. دراصل انجام‌دادنشان حالا و با این نسبت مسخره‌ی بینمان به او نمی‌آید... نمی‌دانم باید این را به خودش هم بگویم یا نه.
جلو می‌روم و پشت میز می‌نشینم. چای می‌ریزد و جلو‌ام می‌گذارد. سه دقیقه بعد نیمرو‌یش هم آماده می‌شود. آن را هم روی میز می‌گذارد و خودش هم می‌نشیند و بالاخره می‌گوید:
ـ سهیل بود.
خیره به اولین صبحانه‌ی زندگی مشترکمان که به دست خودش هم آماده شده، می‌مانم و او باز می‌گوید:
ـ ببین خب... راستش...






🍂🍂🍂

1,221

subscribers

159

photos

19

videos