فیک فمیلی

@fakefamily


جای خوبی برای وقت کشی نیست؟

فیک فمیلی

20 Jan, 02:56


نسخه‌ی جمع آوری شده‌ی داستان «همیشه روی پشت بام»
بخش اول
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:56


نسخه‌ی جمع آوری شده‌ی داستان «همیشه روی پشت بام»
بخش دوم
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:56


همیشه روی پشت بام - قسمت بیست و ششم (بخش دوم)

جاده پهن‌‌تر شد و پیچ‌ها رو با صدتا سرعت هم میشد رد کرد. چیزی نگذشت که چراغ‌های اول شهر رو دیدم و از جلوی کافه‌ای که داخلش رقصیده بودیم، رد شدم. هوای خوب و ساختمون‌های خوب و ساختمون‌های متوسط و ساختمون‌های رو به بد و آپارتمان‌های ما. اگر از من می‌پرسیدی آخرین بار کی اینجا بودی، جواب میدادم: پارسال‌، همین موقع‌ها. ولی هشت ساعت هم نگذشته بود.
وارد خیابون تنگ خودمون شدیم، هوا آبی و خورشید هنوز پشت آپارتمان‌ها بود. دم ساختمون خانم وکیل ایستادیم، در از وقتی که راننده بازش کرد باز مونده بود. رفتم بالا، ریموت پارکینگ رو از روی اپن برداشتم و ماشین رو گذاشتم توی جایگاه سوم. هیچ خونی روی خانم وکیل نبود، حتی مرده‌ش هم نمیذاشت با خودت بگی: «بیچاره، مرده.»   
بردمش بالا و خوابوندمش روی تخت داخل اتاق که وقتی زنده بود سوییچ و دفترچه‌ش رو از اون‌‌جا آورده بود، لباس‌هاش رو درست کردم و روش پتو دادم. بعد نوبت اون بود، به همه جاش خون چسبیده بود. دستمالی زیر آب گرفتم و روی صورتش کشیدم، دست چپ و باقی‌مونده‌ی دست راستش.
یک‌بار یکی بهم گفت: عصبانیتت رو میشناسم، تازه‌ست. شرط میبندم از قبل داعش و جنگ سوریه چیزی یادت نمیاد و فقط توی ویکی پدیا درموردش خوندی.
از کلیت بهار عربی چیزی نمیدونی و از ماجرای یمن و عربستان خبر نداری. احتمالا یازده سپتامبر تازه به دنیا اومده بودی، من هم اتفاق افتادن خیلی چیزها رو یادم نیست. از رژه رفتن تانک‌های شوروی توی افغانستان فقط متن‌هایی خوندم، وقتی قتل‌های زنجیره‌ای توی ایران اتفاق می‌افتاد آنچنان سنی نداشتم، از حزب توده و مجاهدین و سال ۶۸ و چیزهایی شنیدم، از جرات کردها و پیش مرگ بودن‌شون قصه‌ها برام گفتن ولی هنوز خیلی چیزها هست که نشنیدم، هنوز چیزهای وحشتناکی هستن که حتی صفحه‌ی ویکی پدیایی ندارن. تاریخ خاورمیانه کهنه‌ست و عصبانیتش کهنه‌تر.
به چهره‌‌های بی‌تلاطم‌شون نگاه کردم، اون‌ها خاورمیانه‌ بودن. من فقط یک قسمت کوچکی از اتفاق‌هایی که براشون افتاد رو دیدم، یک قسمت از داستان‌شون رو شنیدم و در آخر شاهد پایان جنگ‌هاشون بودم. حالا وقت خداحافظی بود.
برای آخرین بار به اتاقم نگاه کردم، به چاپ روی پنجره، به خودم که همیشه روی پشت بام ایستاده بود و شاید دفعه بعد، قبل از گذشتن ده دقیقه‌ می‌پرید.
توی پارکینگ سوییچ رو از جیبم در آوردم و دزدگیرش رو فشار دادم، صدای منقطعی از طرف انباری‌ها شنیدم. در انباری سه قفلی نداشت، انگشت اشاره‌م از شکستگی شیشه رد شد و چفت پشتش رو زدم.
با موتوری مواجه شدم که پوسترش رو به دیوار خونه‌م زده بودم. همون انجین، چهار سیلندر، باک بیست لیتری. فقط مدل قدیمی‌تر. روی باک موتور کارتن مستطیل شکلی دیدم، می‌دونستم که خودشه. خانم وکیل هم می‌دونست به اینجا میرسم؟ از اولش تلویزیون خرابی وجود نداشت؟
جعبه رو باز کردم، گزارش روی پرونده میگفت هیچ صندلی یا سکویی زیر طنابی که از سقف خونه‌ی برادرش آویزون بوده یا حتی نزدیک بهش پیدا نشده، ولی پرونده مختومه شده بود چون این گزارش به تنهایی ارزشی نداشته و مدرکی دال بر قتل نبوده. بعد مدارکی که خانم وکیل جمع کرده و هیچ‌وقت به دادگاه نرسیده بود. چندتا فلش، کاغذهایی متشکل از عکس دوربین‌های مداربسته که راننده رو موقع خرید وسایل شکار کرده بودن، همزمانی تماس‌های راننده به برادرش با زمان حادثه و درآخر لحظه‌ی مرگ؛ چوپانی که موقع رد کردن گوسفند‌ها از جاده، ماشین رو شناخته بود و کارگرهایی که توی زمین کشاورزی کار میکردن و دیده بودن برادرش توی اون ماشین نشسته و به سمت باغ راننده میرن.
اینجا همه‌چیز برای محاکمه و کشتن آدمی حتی در ملا عام کافی بود.
جعبه رو گذاشتم روی موتور و با کابلی که اون‌جا بود محکم بستمش. خاموش هلش دادم تا دم در، با یک استارت طولانی روشن شد.
از خیابون تنگ خودمون خارج شدم و به خیابون اصلی رسیدم. اگزوز نعره می‌کشید و سرمای دلپذیر اول صبح، پوست صورتم رو می‌سوزند. کلاچ گرفتم، گاز دادم و کلاچ رو ول کردم. چرخ جلو بلند شد و خورشید از پشت آپارتمان‌ها بالا اومد.


پایان بخش دوم.
(ادامه ندارد)

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:56


همیشه روی پشت بام - قسمت بیست و پنجم (بخش دوم)

گوسفند‌ها رد شده بودن، شیشه رو بالا کشیدم و گاز دادم.
توی آینه دیدم که دستش رو تکون داد، بعد تخم‌هاش رو خاروند و پشت گله ناپدید شد.
چوپان باعث شد دلم بخواد دوباره با کسی حرف بزنم که خارج از گوده، وضعیتش عادیه و چنین شبی رو هیچ‌وقت نداشته. موبایل دکمه‌ای راننده توی جیبم بود. شماره‌ش رو حفظ بودم و می‌‌دونستم این ساعت بیداره.
زود جواب داد، صدام رو نشناخت و گفت دلیلش اینه که هر صد سال فقط یک بار حرف می‌زنیم، اون هم پیام میدیم و جواب هر پیامش رو ده سال بعد می‌گیره. نپرسید چرا شماره‌ی خودم نیست، من هم چیزی نگفتم. سرعت رو خیلی کم کردم، نمی‌خواستم به پیچ‌ها برسم و آنتن بپره.
گفت: «دوباره برنامه‌ی خوابت به‌هم خورده آره؟»
گفتم: «آره بیست و دو ساعت خوابیدم، بدون اینکه بشاشم.»
«شوخی می‌کنی!»
«داشتی فیلم نگاه میکردی؟»
«آره. واتر فرانت. مارلون براندو سی سالش بود.»
با لحن غمگین ویتو کورلئونه گفتم:
"Look how they massacred my boy."
خندید و گفت: «آره منم اولین فیلمی که ازش دیدم همون بود، یعنی سه‌ گانه‌ی گادفادر جزو اولین فیلم‌های درست و حسابی‌‌ واچ لیستمه، البته به‌جز آخری.»
«فیلماتو خوب نگاه کن که سال جدید داره شروع میشه.»
«دانشگاه عین دوران بلوغه، چهار سال همه چیز رو به‌هم می‌ریزه. امیدوارم دو سال بعدی بهتر از قبلیا بگذره.»
«پس سربازی باید آسون باشه، دو ساله فقط. آماده‌ای؟»
«داداش معاف میشم من حالا می‌بینی.»
خندیدم.
«تو چه خبر؟»
«هیچی، داشتم به قضیه‌ی بازی پاهات زیر میز فکر میکردم و امیدوار بودم یه بار دیگه بگی اون روز چه اتفاقی افتاد.»
«تا میام فراموش کنم دوباره یادم میندازی جاکش.»
«فقط یه بار دیگه.»
«دقیقا دفعه قبلی هم همین جمله‌ها رو تکرار کردی.»
ادامه داد: اولین بار بود با یه دختر بیرون میرفتم، شروع کردیم به قدم زدن و انقدر راه رفتیم که از وسط شهر رسیدیم به بالای شهر. هیچ حرفی هم نداشتیم توی راه بزنیم، فقط داشتم راه میبردمش. گفتم پیتزا بخوریم، سریع قبول کرد، می‌خواست هرطور شده یه جا بشینه.
پیتزا که رسید، مغزمون باز شد و شروع کردیم به حرف زدن. توی این فیلما وسط حرف زدن پا میکشن به پای هم‌دیگه درسته؟
من از همون کفشای اسپرت پام بود که رپرای آمریکا می‌پوشن، خیلی بزرگ‌‌تر و ضخیم‌تر از کتونیه. چندین بار از هر زاویه‌ای پام رو کشیدم به پاش، فکر کردم خوشش نیومده واسه همین جواب نداده.
وقتی از پیتزایی در اومدیم اون رد برجسته‌ی خاک رو از روی کفشش پاک میکرد‌ و من از فضای باز جلوی کفش می‌دیدم پاش کبود شده‌. ولی همش این نبود، داشت لنگ میزد.
گفتم: «داستانت مثل داستان مافیاهای سیسیل تکراری نشدنیه.»
گفت: «یه روز هماهنگ کن همو ببینیم، دلم برات تنگ شده جدی.»
اون توی کافه گفته بود که دلم برات تنگ میشه و من هم همین جمله رو تکرار کرده بودم. حالا دلم براش تنگ شده بود، جدی. تماس رو قطع کردم و کنار جاده بالا آوردم.
دوباره متن‌ آهنگ‌ها رو تشخیص میدادم، این‌یکی خیلی قدیمی بود.
«آسمون آبی میشه اما گل خورشید
رو شاخه‌های بید دلش می‌گیره»
عوضش کردم. آهنگی گذاشتم که قبل رفتنم به خونه‌ی خانم وکیل گوش میدادم و چند ساعت پیش راننده پخشش کرده بود، پست راک دوست داشتنی از گروه ایرانی‌.
احساس میکردم حالا به خونه تعلق دارم و برگشته‌م به روزهای قبل که بی‌دلیل ازش بدم نمیومد. شب‌هایی رو به یاد آوردم وقتی هیچ لامپی، حتی لامپ دستشویی رو روشن نمیکردم. سینه دردهای بعد از استفراغ عرق‌ هفتاد درصد و روزهایی که ۱۲ ساعت بی‌قفه فیلم می‌دیدم یا ۱۶ ساعت روی تخت دراز می‌کشیدم، به سقف خیره میشدم و انقدر توی سرم از این موضوع به موضوع بعدی می‌پریدم که یادم میرفت به چی فکر میکردم.
دلم برای خونه‌ی خودمون تنگ شده بود، خونه‌‌ای که داخلش با پدر و مادر و خواهرم زندگی میکردم، قبل از اینکه آپارتمان روبروی ساختمون خانم وکیل رو اجاره کنم و کارهای بالا رو انجام بدم. دلم تنگ شده بود برای تفاوت ما با بقیه‌ی خانواده‌ها، برای اینکه هیچ‌وقت توی هال دور هم ننشستیم و سر هیچ موضوعی بحث نکردیم.
کنار جاده نگه داشتم‌، از کوه کوچکی بالا رفتم و با اینکه همیشه تصمیم گرفتن با احساسات رو مسخره کرده بودم، فریاد کشیدم: «مامان»

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:56


همیشه روی پشت بام‌ - قسمت بیست و چهارم (بخش دوم)

به آسمونی که خوابم کرد نگاه کردم. سیاهی منظمش به‌هم ریخته بود، ستاره‌ها ذوق‌ ذوق میکردن. دکتر بهم اشاره کرد و رفتم داخل.
گفت: «خون خیلی زیادی از دست داده بود، حدس میزنم به سه لیتر رسیده باشه. اگر خون داشتیم باز هم نمی‌تونستیم نگهش داریم...»
توی حموم تا شب کنار جوجه رنگی‌‌هام نشستم، غذا هم نخوردم و به جاش غذا خوردن اون‌ها رو تماشا کردم. مادرم که رسید دعوام کرد، بعد پشیمون شد و آشتی کردیم، شام خوردم و تلویزیون دیدم. قبل از خواب می‌خواستم دوباره ببینم‌شون.
دکتر هنوز داشت توضیح میداد، درمورد اینکه دستگاه شوک نداشتن یا اینکه نمی‌تونستن توی کما نگهش دارن و اعزام مریض خیلی دیر بوده.
آخر حرفش گفت: «آمبولانس نداریم.»
گفتم: «خواهش میکنم بذار خودم ببرمش.»
در حمام رو که باز کردم، جوجه رنگی‌هام مرده بودن، همه‌شون.
از ده خارج شدیم، اون روی صندلی عقب خوابیده بود و خانم وکیل توی صندوق عقب. می‌رفتیم به شهر، به خونه‌ی خانم وکیل. به من نمیشد اعتماد کرد ولی به خانم وکیل چرا.
مانیتور رو لمس کردم و آهنگی پخش شد، صداش رو می‌شنیدم اما تشخیص نمیدادم چی میگه. مثل صدای پنکه بود یا غژ غژ در. بعد از مدتی انگار جمله‌ای تکرار میکرد: «خودت رو بکش.»
اون گفته بود چند دقیقه؟ ده دقیقه؟ گذشته بود. داشتم عادت میکردم، به چیزی که بودم. به کارهایی که کرده بودم و در آخر من به‌جای اون‌ها زنده موندم.
به‌عنوان آخرین زنده بازهم قبول نداشتم اون‌هایی که خودشون رو میکشن خودخواه و راحت طلبن. برای زنده‌ها همیشه یکی حضور داره که مسئولیت مشکلات‌شون رو گردنش بندازن و سبک بشن؛ تو من رو به دنیا آوردی، تو بچگی سختی برام ساختی، تو نذاشتی ادامه تحصیل بدم، تو پرتم کردی توی مراسم ازدواج خودم.
مسئولیت مرگ، فقط خودت بودی و خودت که قبولش میکردی.
خانم وکیل اسطوره‌ی من بود. یک چیز دست نیافتنی. مثل نویسنده‌ی کتاب مورد علاقه‌م. ولی اون... ویژگی‌های اصلی‌ مشابهی داشتیم؛ یعنی اگر شوپنهار رو به نیچه ترجیح میداد، اگر به انفجار بزرگ بسنده کرده بود و مثل من نمی‌گفت: «پس کی کبریت کشیده؟» مهم این بود که به چیزهایی غیر از لباس خریدن و کافه رفتن فکر میکرد. از خودم پرسیدم یعنی به‌ اینکه خودمون انتخاب کردیم کجای نقشه و توی کدوم خانواده متولد بشیم ایمان داشت یا خود ایمان رو هم زیر سوال میبرد و بعد می‌پرسید: «پس یهودی‌ها خودشون هولوکاست رو انتخاب کردن؟»
درمورد یک چیزی اطمینان داشتم و کسی توی این مورد نمی‌تونست بهم بگه هیچ صد درصدی وجود نداره؛ هم‌دیگه رو تغییر می‌دادیم و عقایدمون به چیزی فراتر از باورهای کورکورانه تبدیل میشد که هربار با فحش ازش دفاع می‌کردیم. و شاید یک روز تفکری می‌ساختیم که پشتش ایسم می‌گذاشتن و ایست‌های خودش رو داشت.
جاده پهن بود و هنوز به پیچ‌ها نرسیده بودم، صفحه‌ی کیلومتر رو نگاه کردم، دویست و ده. صدای بوق‌های هشدار روی مغزم سابیده میشد و لاستیک‌های روی ترک آسفالت. بیشتر گاز دادم، حالا باد حرف‌هاش رو قطع نمیکرد.
تابلویی توی جاده نصب نبود، از تجمع کوه‌های روبرو حدس زدم به پیچ‌ها نزدیک شده باشم و از سرعت کم کردم. چراغ روی چیزی افتاد، یک چیزی وسط جاده بود. سرعت رو آوردم روی صد و چهل. یکی نبود، خیلی بودن، بالای ده‌تا گوسفند. تمام ترمز رو گرفتم و لاستیک‌ها جیغ کشیدن، پدال ترمز مثل قلب می‌تپید و زیر پام می‌لغزید. نباید بهشون می‌خوردم، مردن برای امروز کافی بود. ترمز دستی کشیدم، کمی ماشین کج شد و زاویه دار جلو میرفت. وقتی ایستاد سرش یک طرف خط و تهش یک طرف دیگه بود، انگار می‌‌خواستم دور بزنم. اون تکون نخورده بود و امیدوار بودم شرایط برای خانم وکیل هم همین‌طور باشه. چوبان صدایی درآورد و به ماشین نزدیک شد، شیشه رو پایین دادم.
گفت: «میخوای خودتو بکشی؟»
گفتم: «شرمنده.»
«شیر و ماست نمیخوای؟»
«نه.»
«دوغ و کره هم داریم.»
سر تکون دادم.
«طوری شده؟»
«به جز اینکه قبل روشنی هوا گوسفند دیدم، نه.»
«هوا خنکه واسه همین از الان شروع کردم که بیارم‌شون بیرون.»
«خسته نباشی.»
«بیا بریم خونه.»
به دیدن چنین آدمی نیاز داشتم، بیرون از گود. بوی استرس بیمارستان نمیداد، صدای گوش‌خراش کفتارها رو نداشت و کسی نبود که بشه ازش اسطوره‌ای ساخت. نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده‌ و هیچ‌وقت هم نمی‌فهمید، فقط داشت گوسفندهاش رو میبرد تا علف بخورن. از خودم پرسیدم: یعنی دغدغه‌ش چیه؟
گفت: «ناراحتی خوب نیست.»
گفتم: «کاشکی منم گوسفند داشتم.»
«از این ماشینا ما این اطراف نمی‌بینیم، بچه شهری هستی؟ همه‌شون میخوان گوسفند داشته باشن. نمیدونن وقتی گم میشه آدم چه حالی پیدا میکنه، اینجا گرگ و کفتارم فراوونه.»
«ماشین من نیست.»
«شیر نمیخوای؟»
«چه ساعتی برمی‌گردین؟»
«قبل از اینکه گرم بشه.»
«پیدات میکنم و هرچی شیر داری رو میخرم.»

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:56


همیشه روی پشت بام - قسمت بیست و سوم (بخش دوم)

ادامه داد: حتما به حرفای خودم فکر میکنی، چیزی که درمورد آی‌کیوم گفتم یا اینکه هیچی نیستم. چند ساعت بیشتر نگذشته ولی انقدری هم‌دیگه رو شناختیم که بفهمیم مثل همیم. تنها فرقمون اینه، من واقعیت‌گرام و تو خودت رو دست کم می‌گیری.
منتظر جواب نموند، انگار صرفا برای محکم کاری این‌ها رو گفته بود تا حرف‌هایی که توی شهر زد هیچ‌وقت از یادم نره.
گفت: «خب آدم توی این موقعیت میترسه، میدونم. واکنشیه که باید نشون داد‌ ولی تو فرق میکنی، احساسی فرای ترس داری. به‌خاطر همین میتونی ترست رو کنترل کنی.»
گفتم: «من فقط میخوام خوب بشی.»
«احساس گناه میکنی... پشیمونی.»
می‌خواستم تنها باشم. مسئله تفاوت دنیاها نبود. همیشه بیشتر از یک نفر توی دنیای خودت هست و هرچقدر که اجتماعی نباشی باز پیداش میکنی. مسئله این بود که می‌ترسیدم من اول ترکش کنم یا کادوی خوبی براش بخرم و توی ذهنش باقی بمونم، نمی‌خواستم تبدیل به یکی از خاطره‌هاش بشم که همیشه یادش میمونه، به‌خاطر همین هیچ‌وقت توی تجربه‌ کردن هیچ‌چیز با کسی که قرار بود اولین بارش باشه شریک نشدم.
گفتم: «تقصیر من بود که این‌طوری شد، موبایلم اون‌جا بود.»
گفت: «من در رو برای خانم وکیل باز کردم.»
گفتم: «من دیر شلیک کردم.»
به ده رسیده بودیم، کلانتری‌ای اولش بود که سرباز نداشت. مغازه‌های در کرکره‌ای و دست انداز‌های زخمی‌.
به کوچه‌ای رسیدیم و به سختی کلمه‌ای گفت که من حدس زدم «همین‌جا» باشه. بهداری ته کوچه‌ی پهن پر دست انداز بود، با ماشین رفتیم داخل محوطه‌، پیاده شدم و تعریف کردم چه اتفاقی افتاده. ویلچر نداشتن.
ملافه‌ای برداشتم و آوردم دم ماشین، خیره شده بود به شیشه‌ی جلو، غرقِ عرق. بغلش کردم و دورش ملافه دادم. هر بار که می‌لرزید دستم از خون خیس می‌شد.
پرستاری توی راهرو راه میرفت و چشمش به ما افتاد. همون‌جا ایستاد، همکارش رو صدا زد و باهم اومدن از دستم گرفتنش.
«چی‌شده؟» این سوال رو پرستار قبلی نپرسید که ماجرا رو براش تعریف کرده بودم. «دستش قطع شده.»
بعد هاله‌ای از صورتش بود که نفهمیدم چشم‌هاش رو بسته یا بی‌هوشه، به سرعت دور میشد. من رفتم داخل و نشستم روی صندلی، همه چیز کم و کوچک بود. پرستارهای انگشت شمار و یک دکتر، اتاق تزریقات و سه تا اتاق بدون اسم. اون رو بردن توی اولین اتاق بدون اسم. دو دسته پرستار تند تند از اتاق اول به اتاق وسط میرفتن و یک نفر از هر دسته میرفت به تک اتاق ته راهرو. یکی که احتمالا دکتر بود گروه خونیم رو پرسید، من جواب دادم و به‌نظر می‌رسید فایده‌ای نداشته. چند دقیقه منتظر نشستم و بعد پاهام خواب رفتن، شروع کردم به قدم زدن، رفتم ته راهرو. سعی کردم توی اتاق رو ببینم، چیزی جز شیشه‌های الکل و بانداژ معلوم نبود. برگشتم و دو سه بار دور زدم.
پرستاری رد شد و پرسیدم: «چطوره؟»
جواب داد: «امشب خیلی عجیبه کدوم رو میگی؟»
گفتم: «فکر کنم خون کم داشت.»
«دو نفر اینجا خون کم دارن دختره وضعیتش معلوم نیست، مرده هم همکارامون بهش خون میدن.»
پس اومده بود اینجا، پانسمان زرد کجا بود؟
کاش می‌دونستم به کجاش تیر زدم، کاش دووم نیاره. البته به کسی خون میزنن که از وخامت وضعیت کم شده باشه.
راهرو خسته کننده شد و رفتم توی محوطه. هوای خنک خواب آور بود و ستاره‌ها وسط آسمون سیاه خاموش و روشن میشدن، نشستم لبه‌ی باغچه‌‌.
صدای خر خر پانسمان زرد رو شنیدم که دم در ایستاده بود، بلند شدم تا برم پیشش، راه افتاد و من هم پشت سرش. وقتی به اتاق ته راهرو رسیدم، پانسمان زرد بغل زنی بود‌، قد بلند با شال مشکی. پانسمان زرد من رو که دید به شونه‌ی زن دست زد. برگشت و بهم نگاه کرد، خانم وکیل بود.
انگشتش رو روی دماغش گذاشت. «هیس، راننده نمیدونه. نمی‌خواستم شما رو توی همچین وضعیتی رها کنم، خودت میدونی که نمی‌خواستم. ولی دیگه مهم نیست، همه‌چی تموم شده. یه خونه‌ گرفتم خیلی دور از اینجا، خیلی دورتر از آپارتمان‌هایی که داشتیم. همه‌مون باهم میریم اون‌جا.»
دوباره گفت: «همه‌چی تموم شده.»
من بیشتر از اینکه خوشحال باشم اعصابم خرد بود چون نمی‌تونستم حرف بزنم. مثل خواب‌هایی که آدم صداش بلند نمیشه تا فریاد بکشه.
گفت: «سوییچ موتور دستته؟» سر تکون دادم.
«پس بریم.»
همون موتوری که پوسترش رو به دیوار خونه زده بودم توی محوطه پارک بود. خانم وکیل سوار شد و پانسمان زرد رو جلوش جا داد. گفت: «اون زودتر از ما راه افتاد. با ماشین رفت، البته مطمئن شدم که رانندگی بلد باشه.»
موتور رو روشن کردم. اگزوزش، صدای جیک‌جیک جوجه میداد، فهمیدم خوابم. صدای فریاد خودم وقتی راننده دستش رو قطع کرد ازش بیرون اومد، صدای اون که توی زمین کشاورزی گفت: «تو کسی هستی که میتونم بهش اعتماد کنم.»
از خواب پریدم، جیب پیرهنم و سوییچ موتور رو محکم توی دست گرفته بودم.

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:56


همیشه روی پشت بام - قسمت بیست و دوم (بخش دوم)

چشم‌هام می‌سوختن، صدای نفس‌هام و زوزه‌ی کفتارها توی گوشم می‌جنگیدن. ماه پشت تکه ابری رفته بود و بدون اینکه چیزی ببینم کورکورانه جلو میرفتم و مرتب به‌ شاخه‌ها می‌خوردم. دوباره گریه‌م گرفت، ولی این دفعه‌ وقتی اشک‌هام رو پاک کردم، حوض رو دیدم. مبل‌ها، خون روی زمین، اپتیمای پارک شده و بعد چیزی که باورم نمیشد، راننده نبود.
سرجاش نشستم و دست روی زمین کشیدم، انگار دنبال کلیدم میگشتم. می‌خواستم بدوم ولی تا الانش هم خیلی دیر شده بود، نشستم پشت ماشین و توی سنگ و خاک گاز دادم. لاستیک می‌لغزید و از سمت راست به پرتگاهی میرفت که نور ماشین باعث شد پله‌های سیمانیش رو ببینم، اون پایین هم دریای درخت‌های انار موج میزد. بیشتر گاز دادم.
نور ماشین روش افتاد، زیر گل خرزرهره خوابیده بود. از همین‌جا هم می‌دونستم که مرده.
پیاده شدم و بالای سرش ایستادم. روی پهلو بود و صورتش به سمت حوض، خم شدم که کنارش بشینم. برگشت و بهم نگاه کرد.
اواخر بهمن ماه جوجه رنگی آورده بودن و من چهارتا خریده بودم، هرظهر می‌بردم‌شون حیاط و بعد توی کارتن و کنار بخاری‌. عید که شد رفتیم خونه‌ی پدربزرگم، اون‌ها طاقت کثیف شدن فرش و حیاط و شنیدن جیک‌جیک نداشتن. جوجه‌ها رو توی حمام گذاشتیم، با سطل آب و ذرت خرد شده.
سفرمون طولانی شد، آب و غذایی که براشون گذاشته بودیم بیشتر از پنج روز دوام نمیاورد. بیشتر روزها از خونه بیرون می‌رفتیم و اتفاق‌های خوبی می‌افتاد ولی من اهمیتی نمیدادم، روزها رو می‌شمردم و به مادرم می‌گفتم که دیر شده، اون جواب میداد بازهم برات جوجه میخرم.
بعد از ده روز، ساعت شیش صبح، با عیدی‌هام آژانس گرفتم و بعد اتوبوس. یکی کنارم نشست و پرسید که تنها اون‌جا چی‌کار میکنم.
جواب دادم: «کار داشتم.»
خندید و سه ساعتی که توی راه بودیم، دستش رو دور کمرم انداخت و گهگاهی ران و پهلو یا شکمم رو می‌مالید. وقتی رسیدم خونه، در حمام رو که باز کردم، هیچ صدایی درنیومد. دمپایی رو پوشیدم و کلید لامپ رو زدم، اول جوجه زرد دوید و پشتش سبز و صورتی اومدن. آخری هم داشت قطره‌‌هایی که از شیر حمام چکه میکرد رو میخورد. از خوشحالی کل روز رو کنارشون نشستم، تا وقتی مادرم پیدام کرد.
گفت: «خودم میتونم راه بیام.»
خون زیادی از دست داده بود، آب حوض قرمز بود. پشتش رو محکم گرفتم و آروم از پله‌ها پایین اومدیم، سوار ماشین شدیم و سر و ته کردم.
حالا فقط یک کار دیگه باقی مونده بود، بردن پانسمان زرد با خودمون.
ولی توی اتاق نبود یعنی با راننده رفته بودن و در کوچه باز بود، خوشحالی احمقانه‌ای احساس کردم برای موفقیتی ساده و از خودم بدم اومد که هنوز میتونم خوشحال بشم.
درعرض یک دقیقه جاده‌ی خاکی تموم شد. راننده رو ندیدم، وقتی زدمش نفهمیدم تیر به کجاش خورد شاید زخم طوری بود که می‌تونست اینجا رو پیاده طی کنه.
خون از آستین اون روی در و صندلی می‌ریخت. آروم پلک میزد، انگار مست شده بود، به‌نظر نمی‌رسید درد داشته باشه. راننده از بی‌حسی خوبی استفاده کرد.
گفتم: «روستا نزدیکه آره؟ بیمارستان داره؟ میدونم خیلی سختته حرف بزنی. کاشکی فقط یه کار از دستم برمیومد، هزار بار انجامش میدادم.»
گفت: «میدونم.»
«بیمارستان داره؟»
«بهش میگن بهداری.»
«مستقیم برم؟»
سر تکون داد. دنده رو گذاشتم روی دستی، یکی معکوس دادم، ماشین غر غر کرد و عقربه اومد روی صد و شصت. جاده‌ باریک بود و دو طرفه‌. فهمیدم داره حرف میزنه، بادی که از شیشه میومد صداش رو خیلی ضعیف کرده بود. سرعت کم کردم، هم اینکه جاده خراب بود و هم اینکه نمی‌شنیدم چی میگه. هرچند طولی نکشید به پیچ‌هایی رسیدیم که در بهترین حالت میشد با چهل‌تا سرعت پیچید.
میگفت: «همیشه از اینجاها بدم میومد. چراغ‌های شهر رو به ستاره‌های قشنگ اینجا ترجیح میدم‌.»
گفتم: «منم همین‌طوریم. امشب سخته ولی فردا دوست‌های خوبی می‌شیم.»
گفت: «حالا فکر میکنی دردات به حد نصاب رسیده باشن؟»
«دیگه فرقی نداره، به‌هرحال ما فردا زندگی می‌کنیم.»
«معلومه فکر میکنی من بیشتر زجر میکشم، اگر همچین اتفاقی برای تو افتاده بود باز هم همین‌طور فکر میکردی. خودت رو دست کم می‌گیری.»
«دارم روش کار میکنم قسم میخورم.»
«تقصیر تو نیست، انسان میخواد زندگی بکنه. همون‌طور که گفتم یکی وابستگی آدمای اطرافش رو بهونه میکنه برای نمردن و یکی مثل توئه. باید بهونه‌ت رو عوض کنی، بعد کارهایی که کردی رو به اندازه واقعی‌‌شون ببینی، بزرگ. آدم با دست کم گرفتن خودش نمیتونه خوب زندگی کنه.»
بعد از پیچ‌ها به چراغ راهنمایی‌ای رسیدیم که زرد چشمک‌زن بود، راهنما زدم.
گفت: «نه اینجا نیست، باید بری ده.»

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:56


همیشه روی پشت بام - قسمت بیست و یکم (بخش دوم)

سخنرانیش تموم شد و کیفی مثل جامدادی از توی ماشین بیرون آورد.
من قبلا خوابی دیدم که گردنم رو با شمشیر زدن، انگار همون‌جا ایستاده بودم‌ و سرم رو موقع افتادن تماشا میکردم. حس خوبی داشت، مثل کندن کبره‌ی زخمی که هنوز خوب نشده یا خاروندن کمر به کمک دیوار. و همون‌طور از خواب بیدار شدم که آدم جنب شده از خواب میپره، اما شلوارم خیس نبود. آمپولی از کیف در آورد و گفت: «به‌جز ناحیه‌ای که بی‌حسی تزریق میشه، بقیه بدن رو فلج نمیکنه. با این حال نمی‌بندمتون، شما گوسفند نیستید.»
دستم رو گذاشته بودم روی کلت، هربار که تکون میخورد دوباره منتظر میشدم ثابت وایسته تا درش بیارم و ماشه رو بکشم. نیدل رو زیر پوست دست راست اون جا کرد. دقیقا روبروی من بود، خیلی نزدیک‌‌، دستم رو از روی کلت برداشتم. از توی جامدادی یک تیغ جراحی بیرون آورد که دکمه‌ی خاموش/ روشن داشت، ویز ویز میکرد و به سرعت داخل میرفت و بیرون میومد‌. گفت: «خودم درستش کردم.»
جامدادی رو گذاشت روی زمین و تیغ روشن رو طوری داخلش گذاشت که سرش توی هوا بود و کثیف نمیشد، من خیالم راحت شد. به خودم گفتم وسایل رو آماده کرده و منتظر میمونه بی‌حسی اثر کنه‌. دستکش از دستش افتاد، همون‌طور که خم شد بود تا برش داره، پوشیدش. اون بهم نگاه کرد، با همه‌ی نگرانی‌هایی که توی چشم‌هاش بود. من بهش چشمک زدم، هیچ‌جوره نمیذاشتم اتفاق بیوفته. منتظر بودم راننده کمی دور بشه و سریع بکشمش.
صدای جغد و کفتار میومد، دلم قرص بود. آماده و منتظر، این دفعه میزدم. راننده بلند شد، انقدر فکرم درگیر بود که ندیدم تیغ رو هم برداشته. منتظر بودم که بگه صبر می‌کنیم تا بی‌حسی اثر کنه. دندون پزشکی رفته بودم با مادرم، از این چیزها خبر داشتم. حتی اون دکتر پست فیلم تری بیلبورد به بی‌حسی وقت داده بود.
به‌جاش گفت: «شروع می‌کنیم.»
قبل از اینکه بلند بشم و بهش شلیک کنم، تیغ رو کشیده بود روی مچش، دست ظریف‌ اون افتاد روی زمین.
بغلش کردم و سوییچ و موبایل راننده که روی صندلی روبرویی بود رو برداشتم. می‌دونستم در آهنی کوچه رو قفل کرده، پس مستقیم دویدم به سمت لامپ‌ها، به سمت نور. سنگ‌ها مثل فریادی که از ته حلق کشیدم زیر پاهام خراشیده میشدن و کفتارها که فریادم رو شنیده بودن، باهم جیغ می‌کشیدن.
اون دست چپش رو می‌کشید روی لکه‌های خونی که وقتی میخواستم بغلش کنم روی پیشونیم و گونه‌م پخش شده بود. می‌خواستم بهش بگم مهم نیست، که پاکش میکنم و نباید نگران باشه. یک پیرهن روشن‌‌تر میخرم که خونش رو سیاه نشون نده. لب‌هاش رو تکون داد و آروم چیزی گفت: «تو هم از طبیعت بدت میاد؟» صورتش هم‌رنگ مهتابی بود، پیشونیش رو بوسیدم.
روبروی ما توی سکویی حوض کوچکی کنده بودن، پله داشت و میشد از اونجا پرید روی دیوار گلی‌. سمت راست سکو پله به سمت پایین می‌خورد و میرفت توی باغ. درخت‌های انار‌، بی‌شمار. گذاشتمش کنار حوض و گفتم: «الان میام.»
یک‌هو فوران کردم. از کلاس پنجم دبستان گریه نکرده بودم، اشک گرم از چشم‌هام می‌ریخت.
«الان میام، به جون مادرم الان میام.»
از دیوار پریدم پایین، پشت باغ بودم، توی کوچه‌ای باریک. اپتیما تا اینجا نمیومد، نقشه‌م این بود که ماشین رو بیارم و هرطور که شده با اون از دیوار بپریم. بعد یادم افتاد که... دویدم... دویدم تا به خودم ثابت کنم چنین چیزی نیست. آخر کوچه به درخت‌های چنار میخورد و فرعی سمت چپ جدول افقی‌ای داشت که پلی از روش رد میشد، روی پل ایستادم و اپتیما رو روبروم ندیدم. نباید هم می‌دیدم، ما با ماشین وارد باغ شده بودیم، جلوی چشم‌هام بود. احمق... احمق‌.
مثل بچه‌ای که گم شده، می‌دویدم و به چشم‌هام دست می‌کشیدم تا جلوم رو ببینم. از همون راه برگشتم، دیواری که ازش پریده بودم برای بالا رفتن بلند بود و جای پا نداشت. مستقیم به دویدن ادامه دادم.
ماشین توی باغ رو ندیدم، یادم رفت کلت باهامه و پشت سر راننده نشستم، توی شهر از سوییچی که خانم وکیل بهم داده بود استفاده نکردم و مجبور شدیم از اون کوچه‌ها رد بشیم و سگ‌ها دنبالمون کردن و به خیابون خودمون برگشتیم. ولی مواظب بودم که یادم نره اولین بار کی بهم فیلم پورن نشون داده و هوشیار باشم تا به وقتش گیرش بندازم و بگم: «همه‌چیز تقصیر این یارو بود که بچگیم رو خراب کرد.»
«احمق» صدای توی سرم گفت.
دیوار ریخته‌ و کوتاهی پیدا کردم، احتمالا سه یا چهارتا باغ رد کرده بودم. اونجا باغ کوچکی بود، بدون خونه. پیشونیم محکم به درختی خورد و تیر کشید، به دویدن ادامه دادم. دوست داشتم سرم درد بگیره، اگر مغزم روی زمین می‌ریخت هم مهم نبود.
سنگ‌هایی به‌عنوان مرز باغ روی هم چیده بودن و حدس زدم قبلا دیوار بلندی بوده که حالا فرو ریخته. به باغ بدون مرزی رسیدم، برای دیدن دوباره‌ی سنگ‌ها تندتر دویدم.

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:55


همیشه روی پشت بام - قسمت بیستم (بخش دوم)

از بچه‌ها خوشم نمیومد، اون‌ها هم همین‌طور. ولی این یکی بچه‌ی خانم وکیل بود و هر دو حالت برعکس شده بود. قورباغه‌ای که به دیوار حوض چسبیده بود رو گرفتم و براش آوردم. خیلی بهش نگاه کرد، می‌خواست بهش دست بزنه‌، گذاشتمش زمین. قورباغه‌ صدا داد، پانسمان زرد ترسید. من خندیدم. اون خندید. خودش هم خنده‌ش گرفت. راننده گفت: «خوب شد.» بچه رو گذاشت توی اتاق و برگشت‌.
من دستم روی تفنگ بود، به خودم گفتم: «الان میزنم.» همون‌طور که از کولر یک‌هو پریده بودیم بیرون.
بهمون نزدیک میشد، منتظر بودم فاصله‌ش دو متر بشه تا پیشونیش رو بزنم. از دو متر هم نزدیک‌تر شد. دل میزدم، مثل دزدی که بعد از سال‌ها نقشه کشیدن برای زدن بانک، کوهی از پول می‌بینه ولی همون لحظه شک میکنه که بدزده یا نه. به اون نگاه کردم، سر تکون داد. اگر خطا میرفت چی؟
«بشین روی مبل.»
هر دو بدون اینکه بدونیم با کدوممون حرف میزنه، سریع نشستیم تا نکنه یک وقت از وجود کلت با خبر بشه.
گفت: «توضیحات ساده‌ست و مثل فیلم‌ها قوانینی در کار نیست.»
ادامه داد: بدن انسان تا یک ماه تجزیه نشده و کاملا قابل شناساییه حتی این‌ روزها از اسکلت‌ هم دی‌ان‌ای می‌گیرن. پس من دست‌ها و گردنتون رو قطع میکنم بعد می‌سوزنم و تنتون رو دفن میکنم چون ممکنه جسدتون پیدا بشه، بفهمن کی هستین و گزارش جمع کنن درمورد اینکه شب اتفاق کجا بودین و با کی بودین، بعد شاهد و دوربین مداربسته. نمیشه ریسک کرد.
و اگر برعکسش اتفاق بیوفته که صد درصد همین‌طور میشه، خب جسدی وجود نداره و شاهد اصلی رئیس کافه‌ست که به نفع من شهادت میده و نهایتا با وکیلم همه‌چیز رو درست می‌کنیم. حالا چرا به جای دفن کردن کل بدنتون رو نمی‌سوزونم؟ بوی زیادی می‌گیره و احتمال لو رفتن داره. عمل قطع کردن رو وقتی زنده‌اید انجام میدم، پروسه‌ی خون‌ریزی هیچ دردی نداره و دردش مال وقتیه که تیغ وارد گوشت بشه. برای اون بی‌حسی میزنم. اول دست‌هاتون رو قطع میکنم و چند دقیقه میذارم خون خارج بشه، قبل از اینکه بی‌هوش بشید و سرعت تخلیه‌ی خون پایین بیاد رگ گردنتون رو میبرم و قطع سر رو وقتی کار تموم شد انجام میدم.
توی کتابی که اسمش رو یادم نمیاد یکی از شخصیت‌های داستان گفت مرگ ناگهانی بدترین مرگه و نظر کسی اعتقاد داشت مردن توی خواب خوبه رو رد کرد، واقعا همزاد پنداری عجیبی کردم. بزرگ‌ترین لطف برای آدم اینه که مرگش رو از دست نده.
می‌تونستم خفه‌تون کنم‌، این‌طوری باز هم مرگتون رو از دست نمی‌دادین، ولی دردناکه. پس یادتون نره، دارم دوبار بهتون لطف میکنم.

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:55


همیشه روی پشت بام - قسمت هجدهم (بخش دوم)

بعد از سه-چهار دقیقه دویدن اون به دری رسید. «همینه‌.»
از دیوار گلی باغ بغلی بالا رفتیم و از دیوار خراب بین دوتا باغ پریدیم توی باغ اون‌ها‌.
فقط یک اتاق داشت، مثل خونه‌باغ راننده بزرگ نبود. دست کشید روی میله‌ی سر در و کلیدی درآورد و قفل در رو باز کرد.
داخل اتاق، روی یکی از طاقچه‌های قدیمی قند و چای خشک دیدم، روی یکی رخت‌خواب. گاز دو شعله‌‌ و یخچال داشتن به اضافه‌ی بشقاب و کارد و... که توی جا ظرفی بود.
گفتم: «حالا چی کار کنیم؟»
گفت: «فاصله اینجا تا شهر پنجاه کیلومتره
تا روستا ده-بیست کیلومتر فاصله داریم
پیاده... شانس نمیاریم، راننده پیدامون میکنه.»
گفتم: «منظورت اینه باید آماده بشیم؟ اینجا تنها شی قابل استفاده‌ کارد آشپزخانه‌‌ست، مگه اینکه تو جاساز موبایل داشته باشی.»
«اینجا آنتن نمیده.»
«اینکه راننده توی باغ نبود، خیلی عجیبه.»
«مهم نیست، اون نمیدونسته باغ ما اینجاست.»
جعبه‌ی فلزی‌ای از زیر لاف و پتوها بیرون کشید و بازش کرد، پر از اره و ابزار بود. از داخل صداهای گوش خراش دستمالی درآورد. «و نمیدونه ما تفنگ داریم.» شاه‌کش بود.
«پره؟»
«یه تیر داره‌.»
ادامه داد: پدربزرگم که سکته کرد بعد از بیمارستان اومد خونه ما - به‌خاطر همین قسمت بیشتر باغو به بابام داد - این رو هم با خودش آورده بود. توی تنهایی باز و تمیزش میکرد، بعد تیر رو داخلش میذاشت و فرو میکرد زیر بالشش. فکر کنم ارثی بود چون من هم دیوونه‌ی اون کار شدم، که تن استیلش رو احساس بکنم. همون روزها مرد، وقتی آمبولانس بردش من بلافاصله تفنگ رو برداشتم.
گفتم: «اینا باید از فاصله نزدیک شلیک بشه و امیدوارم خراب نشده باشه.»
گفت: «نه، فکر نکنم مشکلی داشته باشه.»
«من چند باری شلیک کردم.»
تفنگ رو بهم داد. «هروقت موقعش بود، بزن.»
لوله‌ش رو کشیدم و تیر رو توی هوا گرفتم.
دوباره پرسیدم: «حالا چیکار کنیم؟»
«میریم سمت جاده. آدم درحال فرار راهی رو انتخاب میکنه که نور ماه روشنش کرده، پهن و کم سنگه و از وسطای راه جاده‌ی آسفالت قابل دیدنه. راننده هم حتما میاد به همون‌ سمت.»
گفتم: «خوبه اگر دیر راه بیوفته و برسیم به جاده‌ی آسفالت شاید ماشین گیرمون بیاد.»
خندید و گفت: «اینجا شهر نیست.»

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:55


همیشه روی پشت بام - قسمت نوزدهم (بخش دوم)

توی جاده خاکی، از منبع که گذشتیم، گفت: «از اینکه کسی بهم دست بزنه بدم میاد، حتی دست دادن هم...»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من همون یارو تو فیلم بوفالو شصت و شیشم، مادرم رو هم بغل نمیکنم‌.»
«ولی تو کافه این‌طوری نبودی؟»
«نه، با تو و یه نفر دیگه.»
«از اینجا که بریم، دوستای خوبی می‌شیم.»
«وقتی آب قند میخوردم به خونه‌ای فکر میکردم که فقط من و تو داخلش زندگی می‌کنیم. کامپیوترم رو می‌فروختم و برای یک سالی که درگیر کنکوری کافی بود.»
«سناریوی دیگه‌ای وجود نداره باید باهم زندگی کنیم. تازه یه النگو دارم اون موقع که برای تولدم کادو آوردن هم‌اندازه‌ی کله‌م بود، اونو از خونه بیارم شاید لازم نشه کامپیوترت رو بفروشی.»
«آشپزی بلدی؟»
«درحد آب‌پز کردن مرغ.»
«من خدای آشپزی‌م، یادت میدم.»
«میتونم بهت اعتماد کنم.»
«اینو گفتی چون قراره باهم تنها باشیم؟»
«همونی که تو ماشین گفتم.»
«یادم نمیاد.»
«مرض.»
دوتامون خندیدیم و صدای اپتیما رو نشنیدیم که با چراغ‌های خاموش پشت سرمون حرکت میکرد. آماده بودیم، بدون حرف‌ اضافه‌ای نشستیم توی ماشین.
گفت: «این نشون میده که من زیاد از بیهوشی استفاده نمیکنم. یعنی هیچ‌کدوم از کارهایی که الان می‌بینین رو همیشه انجام نمیدم. کارهای روزمره‌ی من، زیر نور ماه نشستن و دعا کردنه. انارا، ماه مهر میرسن. خدا کی میرسه؟ اون کجاست؟ ناشکری نمیکنم، فقط میخوام کسی که وقت و بی‌وقت می‌پرستمش رو از نزدیک ببینم.
حالا هم مشغول همین کار بودم، دعا میخوندم و به درخت‌ها آب میدادم.
امیدوارم توی سنگلاخ‌ها اذیت نشده باشید.»
اشتباه من این بود که یادم رفت کلت باهامه و پشت سرش نشستم، برای شلیک درست باید حرکات زیادی انجام می‌دادم و همه‌چیز لو میرفت. درحالی که اگر سمت راست نشسته بودم، کافی بود با انگشت از کمربندم درش بیارم و بدون بالا آوردن دستم، مغزش رو هدف بگیرم. سرعتمون خیلی کم بود و بعد از مرگ راننده به راحتی می‌تونستم فرمون رو نگه دارم.
صدای توی سرم گفت: «دفعه‌ی بعد آلارم بذار.»
خواستم موبایلم رو دربیارم و آلارم بذارم.
خندید. «به هیچ دردی نمیخوری.»
با ماشین وارد باغ شدیم، به منظره‌ی حوض، دو تا مبل چرم با دسته‌های عجیب اضافه شده بود. پنجره‌ی اتاق پانسمان زرد به سمت در ورودی باز میشد و ما از شیشه‌ی ماشین می‌دیدیم که گریه میکنه. راننده پیاده شد و رفت توی حیاط. من گفتم: «الان وقتشه.»
اون گفت: «نمیدونم.»
راننده با بچه برگشت. اگر میزدمش، جلوی چشم‌هاش میمرد‌ و این کار هیچ فرقی با تجاوز به بچه نداشت. تازه اگر یک سانت اون‌طرف تر میزدم...
گفت: «شما رو میخواد.»

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:53


همیشه روی پشت بام - قسمت هفدهم (بخش دوم)

خرش خرش برگ با زوزه‌ی کفتار قاطی شد و ما وقتی متوجه‌ی جیغ‌های پانسمان زرد شدیم که طول حیاط رو می‌دویدیم تا از در آهنی پنهان‌شده‌ خارج بشیم. صداش از بالا میومد، دویدیم به سمت راه پله. چهارتا اتاق دیدیم که دوتاش روبروی ما و دوتاش پشت سرمون بود. اتاقی که جیغ‌های پشت ماسکی پانسمان زرد از داخلش به بیرون پرت میشد، قفل بود و شیشه‌ها دزدگیر داشتن.
ما همون کاری رو کردیم که باید می‌کردیم؛ مسخره بازی در آوردن تا وقتی آروم بشه.
فضای بین اتاق‌های سمت راست و سمت چپ خالی بود. به عبارتی پشت بامی که روش ایستاده بودیم، حیاط اتاق‌ها بود. یک راه پله‌ی دیگه‌ هم اون‌جا دیدیم که به بام دوتا اتاق‌ سمت راست وصل میشد. بچه خوابش برده بود، از پله‌ها بالا رفتیم.
به پشت بام که رسیدیم قسمت نورانی توجهمون رو جلب کرد. از چنارها، لامپ آویزان کرده بودن و استخر - حوض بزرگ بیشتر قدیمی بودنش رو نشون میده - روشن شده بود، پشت حوض باغچه‌‌ی درازی بود و سنگ فرشی مسیر رسیدن به در آهنی کوچه رو مشخص میکرد. به‌جز این تیکه‌ همه‌جا درخت بود. یعنی برای رفتن از خونه به باغ، دوتا راه داشتی، یکی در چوبی داخل حیاط بود و یکی از اون‌جایی که ما بهش نگاه می‌کردیم و برای رسیدن بهش باید از حیاط بیرون میرفتی. اون‌طرف کوچه هم پر از درخت بود، باغ‌های همسایه.
اون به کوچه باغ خیره شده بود، به پشتش زدم تا شهاب‌ درحال رد شدن از بین ستاره‌ها رو بهش نشون بدم، اصلا متوجه نشد. به خودم گفتم حتما اون هم می‌نویسه و طبیعت بهش حس نوشتن میده. یک‌هو با سرعت از پله‌ها برگشت پایین و چیزی گفت که فقط اینجاش رو شنیدم: «خیلی آشناست.»
طول حیاط رو تقریبا دویدیم و از دری که جیغ‌ پانسمان زرد نذاشته بود بهش برسیم بیرون اومدیم. روی سنگ فرشی که به سنگ فرش حوض و در آخر به در کوچه وصل میشد راه رفتیم و روبرومون چراغ‌هایی دیدیم که به طور خطی وصل شده بودن و راه خاکی‌ بی‌انتهای پرتگاه دار رو روشن میکردن.
در آهنی باز بود و کوچه تنگ و پر سنگ.
اپتیمای شیشه سوراخ کمی جلوتر روبروی در آهنی اول که از توی راهرو دیده بودیم، پارک شده بود. خوش‌بختانه از بیرون قفل داشت وگرنه خودم رو برای امتحان نکردن این در سرزنش میکردم.
رایحه‌‌ی سبز خنکی روی صورتمون پاشیده میشد، صدای آب میومد و سنجاقک‌ها کور کورانه بال میزدن. ته کوچه، باغ بدون دری بود و سمت راست، کوچه‌‌ی شیب داری که به‌خاطر فرو ریختن دیوارهای گلی مثل باند فرودگاه شده بود. ما دویدیم و دیوارهای سمت چپ تموم شد و شیبی جاشون رو گرفت که میشد با ماشین ازش پایین رفت و به جاده‌ای روشن شده با نور ماه رسید. سمت چپ جاده ردیفی از باغ‌ها و سمت راستش زمین کشاورزی بود با منبع هوایی نصب شده وسط زمین. هنوز ردیف باغ‌های سمت راست ما ادامه داشت.
دستش رو دراز کرد، «باغ ماست.»
تا اینجا رو میشد از روی پشت بام دید ولی از اون قسمت خارج می‌شدیم و به جهت مستقیم می‌دویدیم. کفشم داغون شده بود. کفش اون داغون‌تر. هرچند مسئله‌ی مهم‌تری برای نگرانی داشتم، چرا راننده گذاشته بود از باغ بیرون بیایم؟

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:53


همیشه روی پشت بام - قسمت پانزدهم (بخش دوم)

از وقتی داستان خانم وکیل رو شنیده‌ بودم خودم رو راضی کرد‌م که توی خودکشیش نقشی نداشتم، ولی حالا از خودم می‌‌پرسیدم اگر باهاش حرف نمیزدم باز هم امشب اون کار رو انجام میداد یا احساس میکرد آمادگی نداره و می‌نداختش برای صبح؟ فردا کلی اتفاق میوفتاد، اتفاق‌هایی که برعکس من آدم نمی‌کشن. لامپ‌ها روشن شدن، دوباره روشنایی کور کننده‌. نمی‌تونستم بهش نگاه کنم، نباید اون هم به خاطر من میمرد.
قلیونی که دوستم آورده بود ذغال نداشت، یکی دیگه سفارش دادم و گارسون بهم بد نگاه کرد.
حوصله‌م سر میرفت، مثل وقتی که توی اتوبوس نشستی و چهار سالته. نمی‌دونستم چرا اینجاییم و اگر قراره جای دیگه‌ای بریم چرا همین حالا نمیریم.
به راننده گفتم: «کجا می‌ریم؟»
گفت: «صبر کن.»
گفتم: «کجا می‌ریم؟»
تا آماده‌ شدنش برای جواب دادن و گفتن جمله‌ش داشتم یک نفس کام میگرفتم.
«خودت میدونی.»
همون‌طور که دود از دهنم بیرون میومد و صدام رو عجیب میکرد، گفتم: «خواهش میکنم، اون رو ول کن.»
جواب نداد.
یادمه که چند بار پشت سر هم، همین جمله‌‌ها رو تکرار کردم و فقط وقتی ساکت میشدم که لوله‌ی قلیون توی دهنم بود.
وقتی خسته شدم، گفتم: «بریم.»
اون مکالمه‌مون رو می‌شنید و دوباره برای من نگران شده بود.
راننده گفت: «نمی‌خواین یکم دیگه بمونین؟»
«نه.» باهم گفتیم.
پنج قدمی در ایستادیم تا گارسون قفل رو باز کنه.
گوش‌هام گرفته بودن و آهنگ درحال پخش رو درست نمی‌شنیدم. سرم گیج میرفت و معده‌م صدا میداد، کمرم میسوخت. یک لحظه انگار پاهام جزو بدنم نبودن، مثل دوتا شمع لاغر شروع کردن به لرزیدن. همه باهم حرف میزدن، صاحب کافه آی‌دی اینستاگرام کافه رو به راننده میداد و یکی از میز بغلی‌ها میگفت: «چقدر خوب افتادیم حتما برام بفرستش.»
گارسون هنوز کلیدهاش رو امتحان میکرد. هیچ‌کس نمی‌دونست قراره چه اتفاقی برای من بیوفته. در باز شد. یک قدم برداشتم و اتفاق افتاد، سریع از روی زمین بلند شدم‌. نباید می‌ایستادم، دوباره افتادم. گارسون گفت: «بلند نشو.» و دوید.
سایه‌های زیادی روی سرامیک منعکس بود.
این چند روز اخیر، با اینکه از دنیای بیرون خونه بدم میومد به دل طبیعت میزدم یا میرفتم به خونه‌ی‌ عمه‌ی کوچکم که شوهرش تازه مرده بود و دو قلوها با صدای بلند گریه میکردن. چاره‌ای نداشتم، برای اولین بار از خود خونه هم بدم میومد. بدون دلیل. می‌خواستم باور کنم که جاهای بدتری هم وجود داره تا شاید برگردم به روزهای قبل. عمه میگفت که بلندگوی مسجد نزدیکه، دوقلوها یاد مراسم باباشون میوفتن، کاش دوتا ماشین خاور بود همین مغرب اسباب کشی می‌کردیم یا انقدر گاز میدادن تا صدایی جز صدای اگزوز شنیده نشه و اذان تموم بشه. من خاور سراغ نداشتم، به‌جاش نتیجه میگرفتم خونه بهتره. ولی هربار که برمی‌گشتم، خونه نفرت انگیز تر شده بود و هربار جاهای بدتری انتخاب رو میکردم.
هیچ‌کدوم از اون موقعیت‌ها بدتر از این‌یکی نبود؛ تحقیر شدن توی مسیر به جایی که معلوم نیست چه‌طور می‌میرم. با این‌حال هنوز از خونه بدم میومد. حالا دلیل‌هایی هم داشتم، مثل راننده‌ اپتیما.

-فیک
@Fakefamily

فیک فمیلی

20 Jan, 02:53


همیشه روی پشت بام - قسمت شانزدهم (بخش دوم)

وقتی می‌افتادم، می‌دونستم بلند میشم و از اینکه قلب و ریه و معده‌م شروع کردن به آب شدن و توی شکمم ریختن، حرف میزنم. مردن این‌طوری نبود، ذوب میشدی و نمی‌تونستی از احساسی که داشتی حرف بزنی. شاید نمی‌خواستم بمیرم.
آب قند خوردم و فشارم بالا اومد، از خودم پرسیدم: «وقتی بمیرم، مردم میگن چه جوونی بود، نباید میمرد؟ کار خاصی کرده بودم؟»
روی پاهام ایستادم. با این سوال، شاید تبدیل به حتم شده بود. حالا اهمیت میدادم که مرده‌‌م یا زنده‌ و مطمئنم اون هم همین‌طور چون ماشین که روشن شد، خودش رو از سوراخ شیشه پرت کرد پایین. راننده رفت دنبالش.
من پیاده شدم و خلاف جهت اون‌ها توی کوچه‌ای پیچیدم. حالت تهوع داشتم، کوکتل‌هایی که خورده بودم زمین رو قرمز کرد. دستم روی آجرها می‌لرزید. راننده پشت سرم بود، گردنم سوخت.
چشم‌ها رو باز کردم، چیزی توی حلقمم گیر کرده بود‌ که هرچی گلوم رو صاف میکردم تکون نمیخورد. سرم گیج میرفت و شکمم میسوخت. ساعت رو نگاه کردم: کمی گذشته از چهار. اون بالای سرم نشسته بود، روی دست‌ راستش خراش‌ برجسته‌ای به‌خاطر پریدن از شیشه حمل میکرد. گفت: «من زودتر به هوش اومدم.»
گفتم: «تشنمه.» بطری آب رو بهم داد.
توی اتاق کوچکی بودیم، کمد دیواری داشت، تلویزیون. پنجره‌ی خیلی بزرگ و با اتاق کوچک‌‌تری تو در تو بود.
با کمک اون بلند شدم و از اتاق بیرون اومدیم. ته راهرویی بودیم که مستقیم به در آهنی بزرگی میخورد، راه پله‌ای از اونجا شروع میشد و راهرو از سمت راست هنوز ادامه داشت.
در حیاط هم روبروی در آهنی و کنار اتاق بود. از دوتا پله‌ی سیمانی جلومون پایین رفتیم. حیاط خیلی بزرگی بود. ده برابر ساختمونی که ازش میومدیم، با درخت‌های چنار و باغچه‌‌ی بزرگ. درخت لیمو داخلش کاشته بودن. سمت راست ما دوتا در چوبی بود، یکی دقیقا چسبیده به دیوار اتاق و یکی جلوتر. اولی قفل آویز داشت ولی در بعدی نیمه باز بود. فشارش دادم... سرم گیج میرفت و دهنم مزه‌ی بی‌هوشی میداد. خودم رو به در چسبوندم، هم اینکه می‌خواستم زمین نخورم و هم اینکه خودم رو توی نیمه‌ی باز در جا بکنم.
تا زیر زانوم برگ چنار بود، خشک. نور ماه جدول سیمانی وسط باغ رو روشن کرده بود و صدای کفتار میومد. توی تاریکی قدم‌های میلیمتری برمی‌داشتم و جلو میرفتم تا به نور ماه برسم. ته باغ دستشویی قدیمی کار گذاشته بودن یا شاید درست می‌دیدم و مردی با کت شلوار اونجا ایستاده بود.
کمی جلوتر رفتم و از این زاویه دیدم که سمت راستم دیوار بلند گلیه و به دیوار، اجاق‌های گلی وصله. سنگ‌های سیاه داخل‌شون بود و از برگ پر شده بودن. سمت چپ و اون‌طرف جدول، پله‌های سیمانی وجود داشت که میشد ازش پایین رفت و به دریای درخت‌های انار رسید.
داد زد: «یه در دیگه هم اینجا هست.» از ته دل خوشحال شدم و دویدم.

-فیک
@Fakefamily