همیشه روی پشت بام - قسمت بیست و ششم (بخش دوم)
جاده پهنتر شد و پیچها رو با صدتا سرعت هم میشد رد کرد. چیزی نگذشت که چراغهای اول شهر رو دیدم و از جلوی کافهای که داخلش رقصیده بودیم، رد شدم. هوای خوب و ساختمونهای خوب و ساختمونهای متوسط و ساختمونهای رو به بد و آپارتمانهای ما. اگر از من میپرسیدی آخرین بار کی اینجا بودی، جواب میدادم: پارسال، همین موقعها. ولی هشت ساعت هم نگذشته بود.
وارد خیابون تنگ خودمون شدیم، هوا آبی و خورشید هنوز پشت آپارتمانها بود. دم ساختمون خانم وکیل ایستادیم، در از وقتی که راننده بازش کرد باز مونده بود. رفتم بالا، ریموت پارکینگ رو از روی اپن برداشتم و ماشین رو گذاشتم توی جایگاه سوم. هیچ خونی روی خانم وکیل نبود، حتی مردهش هم نمیذاشت با خودت بگی: «بیچاره، مرده.»
بردمش بالا و خوابوندمش روی تخت داخل اتاق که وقتی زنده بود سوییچ و دفترچهش رو از اونجا آورده بود، لباسهاش رو درست کردم و روش پتو دادم. بعد نوبت اون بود، به همه جاش خون چسبیده بود. دستمالی زیر آب گرفتم و روی صورتش کشیدم، دست چپ و باقیموندهی دست راستش.
یکبار یکی بهم گفت: عصبانیتت رو میشناسم، تازهست. شرط میبندم از قبل داعش و جنگ سوریه چیزی یادت نمیاد و فقط توی ویکی پدیا درموردش خوندی.
از کلیت بهار عربی چیزی نمیدونی و از ماجرای یمن و عربستان خبر نداری. احتمالا یازده سپتامبر تازه به دنیا اومده بودی، من هم اتفاق افتادن خیلی چیزها رو یادم نیست. از رژه رفتن تانکهای شوروی توی افغانستان فقط متنهایی خوندم، وقتی قتلهای زنجیرهای توی ایران اتفاق میافتاد آنچنان سنی نداشتم، از حزب توده و مجاهدین و سال ۶۸ و چیزهایی شنیدم، از جرات کردها و پیش مرگ بودنشون قصهها برام گفتن ولی هنوز خیلی چیزها هست که نشنیدم، هنوز چیزهای وحشتناکی هستن که حتی صفحهی ویکی پدیایی ندارن. تاریخ خاورمیانه کهنهست و عصبانیتش کهنهتر.
به چهرههای بیتلاطمشون نگاه کردم، اونها خاورمیانه بودن. من فقط یک قسمت کوچکی از اتفاقهایی که براشون افتاد رو دیدم، یک قسمت از داستانشون رو شنیدم و در آخر شاهد پایان جنگهاشون بودم. حالا وقت خداحافظی بود.
برای آخرین بار به اتاقم نگاه کردم، به چاپ روی پنجره، به خودم که همیشه روی پشت بام ایستاده بود و شاید دفعه بعد، قبل از گذشتن ده دقیقه میپرید.
توی پارکینگ سوییچ رو از جیبم در آوردم و دزدگیرش رو فشار دادم، صدای منقطعی از طرف انباریها شنیدم. در انباری سه قفلی نداشت، انگشت اشارهم از شکستگی شیشه رد شد و چفت پشتش رو زدم.
با موتوری مواجه شدم که پوسترش رو به دیوار خونهم زده بودم. همون انجین، چهار سیلندر، باک بیست لیتری. فقط مدل قدیمیتر. روی باک موتور کارتن مستطیل شکلی دیدم، میدونستم که خودشه. خانم وکیل هم میدونست به اینجا میرسم؟ از اولش تلویزیون خرابی وجود نداشت؟
جعبه رو باز کردم، گزارش روی پرونده میگفت هیچ صندلی یا سکویی زیر طنابی که از سقف خونهی برادرش آویزون بوده یا حتی نزدیک بهش پیدا نشده، ولی پرونده مختومه شده بود چون این گزارش به تنهایی ارزشی نداشته و مدرکی دال بر قتل نبوده. بعد مدارکی که خانم وکیل جمع کرده و هیچوقت به دادگاه نرسیده بود. چندتا فلش، کاغذهایی متشکل از عکس دوربینهای مداربسته که راننده رو موقع خرید وسایل شکار کرده بودن، همزمانی تماسهای راننده به برادرش با زمان حادثه و درآخر لحظهی مرگ؛ چوپانی که موقع رد کردن گوسفندها از جاده، ماشین رو شناخته بود و کارگرهایی که توی زمین کشاورزی کار میکردن و دیده بودن برادرش توی اون ماشین نشسته و به سمت باغ راننده میرن.
اینجا همهچیز برای محاکمه و کشتن آدمی حتی در ملا عام کافی بود.
جعبه رو گذاشتم روی موتور و با کابلی که اونجا بود محکم بستمش. خاموش هلش دادم تا دم در، با یک استارت طولانی روشن شد.
از خیابون تنگ خودمون خارج شدم و به خیابون اصلی رسیدم. اگزوز نعره میکشید و سرمای دلپذیر اول صبح، پوست صورتم رو میسوزند. کلاچ گرفتم، گاز دادم و کلاچ رو ول کردم. چرخ جلو بلند شد و خورشید از پشت آپارتمانها بالا اومد.
پایان بخش دوم.
(ادامه ندارد)
-فیک
@Fakefamily