فرقی هم ندارد که غمباد از جور روزگار و جغرافیا و زندگانی باشد، یا از نارفیقی رفیقان؛ یا از هم زدنِ تهنشینهای گذشته در ذهن، که به قول مولانا مثل گوهِ ته حوضند و همزدنشان کل حوض را به گوه میکشد؛ و یا حتی از بازیِ هورمونها و نوروترنسمیترهای ژیگولوی بدن.
بخشی از مقاله میگفت که حتی در ثروتمندترین کشور دنیا یعنی ایالات متحده، با وجود چندبرابر شدن رفاه اقتصادی و آزادیهای فردی، با کمال ناباوری، میزان افسردگی هم بیش از ۱۰ برابر شده است. تولید و مصرف روزافزون داروها و درمانهای مرتبط با افسردگی، و آمار قابل توجه خودکشیهای ناشی از افسردگی یکی از نشانههای این افزایش است.
محققان زیادی با تعجب از این مسئله، به مطالعه دلیل آن پرداختند. تبیینهای مختلفی برای آن ارائه شد؛ از انکار خود مسئله گرفته و اینکه این افزایش به خاطر اهمیت بیشتری است که انسانهای امروزی به سلامت خود میدهند؛ تا دلایل فردی، اجتماعی، حکومتی، و حتی رسانهای در القای نوع خاصی از سبک زندگی، و احساس فشار روانی به انسانها برای انطباق خود با آن سبک.
مارتین سلیگمن کشف میکند که یکی از دلایل تشدید افسردگی در روزگار رفاه سرمایهداری، تاکید روزافزون فرهنگ مدرن و رسانههای ورّاج آن بر دو چیز است:
نخست
مصرفگرایی افراطی، و القای اینکه شادی و سعادت انسان در مصرف انبوه است. در زمانهی ما، دارایی، آن هم داشتن کالاهای تجملی که ارتباط چندانی با نیازهای اساسیمان ندارند، مهمترین شاخص موفقیت و پیشرفت و سعادتند.
در نتیجه:
۱. حرص پایانناپذیر آدمی در داشتن، ۲. ناکامی برخی افراد جامعه در داشتن، و نیز ۳. احساس بدبختیهای کاذبی که در مقایسهی خود با داشتنهای دیگران و فشار درونی برای رقابت به وجود میآید (برای نمونه، در اینستاگرام)، سه دلیل ایجاد افسردگی بر اثر این مصرفگراییِ حریصانه شدهاند. روانشناس معروف، تیم کاسر، در کتاب بهای سنگین مادیگرایی، به تحقیق در این جنبه میپردازد.
از سوی دیگر، چه تجارتی پرسودتر از ساختن احساس نیازِ بیپایان در آدمها برای مصرفِ بیشتر؛ تا داشتنِ فلان چیز را مساوی خوشبختی و سعادت بدانند، و با نداشتنش احساس خفگی و بدبختی و محرومیت کنند.
ترویج مصرفگراییِ انبوه و مادیگراییِ حریصانه همانقدر زشت و پلشت است که سفارش به فقر و فلاکت و رهبانیت. راهکار برای حد میانه چیست؟ پرورش و غنای نفس.
دوم
فردگرایی افراطی و تاکید بر اینکه خودت باش، بیخیال بقیه، به نظر دیگران اهمیت نده، تو قادر به انجام هر کاری هستی اگه اراده کنی، و "تو میتوانیهای احمقانه" که شرایط فرد را نادیده میگیرد، و چیزهای دیگری ازین قبیل.
در حالیکه، بخش زیادی از نیازهای روانی و غیرروانی ما به عنوان یک گونهی اجتماعی، در همبستگی با دیگران، روابط مثبت، تعهد، علاقهی جمعی و همکاری تامین میشود. کودکی را تصور کنید در یتیمخانه (یا خانهی طلاق عاطفی)، یا سالمندی را در خانهی سالمندان، که برفرض، تمام نیازهای جسمیشان برآورده شود، به جز نیاز به محبت ارتباط صمیمیت و محبت.
فردگرایی افراطی و خودت باش و بیخیال همه و تو میتوانیهای
افراطی، اگر به معنای خوداتکایی محض، بیاهمیتی به دیگران و بیتوجهی به نیاز اساسی انسان به همبستگی و پیوستگی اجتماعی باشد، سخنی احمقانه است.
اما اگر به معنای عدم وابستگی مرَضی به دیگران، و داشتنِ خودتعیینگری، پرورش قدرت و ارادهی تصمیمگیری و حرکت، و استقلال شخصیتی در شکوفایی استعدادها باشد سخنی درست است. چراکه، هم استقلال و آزادی نیاز اساسی انسان است، و هم همبستگی و پیوستگی جمعی.
بنابراین هم فردگرایی افراطی غربی (تغییرمحوری) نادرست است که انسانها را اتمهای مجزا و مستقل میپندارد؛ و هم جمعگرایی افراطی شرقی (پذیرشمحوری) که فردیت و شخصیت انسان را قربانی جامعه یا نظام سیاسی میکند. سلامت روان، مرز باریکی در تعادل برقرار کردن میان آنهاست.
البته فردگراییِ بیمارگون، دو نقطهی مقابلِ مرضی دارد:
یک، جمعگرایی افراطی در برخی کشورها که آدمها همه چیزشان را باید با مصلحت جامعه و نظامهای اجتماعی و سیاسیِ حاکم بر آن هماهنگ کنند، حتی رختخواب فرزندآوریشان را.
و دوم. تقدیرگرایی، جبرباوری یا حتی شانسباوری در برخی جوامع، که معمولاً به خاطر ناتوانی تاریخی از حل مشکلات مختلف، کل جامعه دچار نوعی درماندگیِ آموختهشده گشتهاند، و همه چیز را به تقدیر و سرنوشت حواله کرده، و با تسلطِ کهنالگوی قهرمان بر روحِ جمعیشان، منتظر معجزه یا قهرمانی برای حل آنها هستند.
[در این متن به معناشناسی کوتاهی از جملهی خودت باش پرداختهام].
✍ محسن زندی
@DrMohsenZandi