اکنکار ریسمان زرین عشق @be_the_hu Channel on Telegram

اکنکار ریسمان زرین عشق

@be_the_hu


هرگاه کسی را دیدید که با عشق، حسن نیت، بخشش شفقت و کیفیاتی از این نوع، عمل می کندـ کسی که واقعاً این کیفیات را در زندگی به کار می بندد بدانید که او فردی صادق است.

آنگاه می توانید بگویید:
" این کسی است که دارد در نور و صوت خداوند زندگی می کند"💟

ریسمان زرین عشق (Persian)

ریسمان زرین عشق یک کانال تلگرامی است که با نام کاربری be_the_hu شناخته می‌شود. این کانال به موضوعاتی مربوط به عشق، حسن نیت، بخشش، شفقت و کیفیات مثبت در زندگی انسان‌ها می‌پردازد. وقتی که شخصی را مشاهده می‌کنید که با این احساسات و ویژگی‌های مثبت عمل می‌کند، باید بدانید که او یک فرد صادق و خوش‌قلب است. آنقدر که می‌توانید این فرد را تشریف بیاورید و بگویید: " این کسی است که دارد در نور و صوت خداوند زندگی می‌کند" 💟

اکنکار ریسمان زرین عشق

15 Jan, 02:21


70
مراسم پذیرش

زمانیکه مراسم پذیرش برای کودک انجام می شود ، سطحی از آزادی برای والدین رخ می دهد. در حقیقت این آزادی به شکلی که باید باشد است، اساساً این مسئله جزئی از طبیعت خلقت است. تنها گونه از موجودات که بی حرمتی می کند گونه انسانی است. وقتی فرزندان بالغ می شوند با ماندن در خانه تبدیل به گدایانی حرفه ای می شوند، هرچند در این شرایط طبیعتا هیچ والدی با هر سطحی از انسانیت هم که باشد دوست ندارد فرزند خود را از خانه بیرون بیندازد. هرچند انجام این کار هم برای والد و هم برای فرزند مفید است و به نفع هر دو آنهاست. زندگی چه چیز از ما می خواهد؟ زندگی از ما می خواهد تا بتوانیم بقای خود را حفظ کنیم. بتوانیم بیرون برویم و در زندگی تجربه کسب کنیم و از آنها بیاموزیم. زندگی از ما می خواهد تا موجود معنوی بهتری شویم. و با تبدیل شدن به موجود معنوی بهتر، مستقل تر از قبل خود خواهیم بود و در زمان های بحرانی، می توانیم زندگی خود را به خوبی زمان های خوشی مدیریت کنیم. این اتفاقات ما را به سمت آزادی معنوی در همین زندگی سوق خواهد داد. زمانی که آزادی معنوی بیشتری داشته باشید، خوشحال تر و مستقل تر خواهید بود و این آنچیزی است که ما به دنبال آن هستیم یک تابستان دخترم تصمیم گرفت برای کار کردن بر روی کنسرو ماهی به آلاسکا برود. من شدیدا به او پیشنهاد دادم تا بلیط هواپیما ارزان قیمتی را که خود به او اجازه خریدش را داده بودم تهیه کند و نحوه خرج کردن پول را خود بیاموزد. به هنگام سفر او بین دویست تا سیصد دلار با خود برداشت. او گفت، ممکن است دوستانش بین نود تا صد دلار پول همراه خود بیاورند. و من به او گفتم: " تو کار درستی انجام می دهی." اما فکر کنم او تصمیم گرفت چند هفته قبل از رفتن بی خیال همه چیز شود. او با شش نفر از دوستان خود همراه شد و یک هفته خود را به جمع وجور کردن وسایل مورد نیاز سفر در کیف دستی های خود گذراندند. درست قبل از رفتن دخترم ، دوباره تلفنی با او صحبت کردم و از او پرسیدم: " چه قدر پول داری؟" او گفت: " تقریباً صد دلاری دارم." از او پرسیدم : " چه اتفاقی افتاده ؟ قرار بود مقدار پول بیشتری داشته باشی." او پاسخ داد: "می دونی چیه بابا، من باید کیفمو جمع وجور می کردم." من متوجه شدم، دوهفته برای جمع کردن کیف دستی زمان نیاز نیست اما حوصله جر و بحث بیشتر با او را در این شرایط نداشتم. و به او در پاسخ گفتم: هر زمان به پول احتیاج داشتی تماس بگیر و اضافه کردم، از این ماجرا جویی لذت ببرد، زیرا اگر به جای رفتن به سفر ترجیح می داد در خانه بماند، آرزوی این سفر تا آخر عمر به دلش می ماند. او و دوستانش اعتمادبه نفس و شجاعت خود را از یکدیگر می گیرند و همین برای آنها کافی بود تا با یکدیگر همراه شده و به آلاسکا بروند. آنها وارد یکی از جزیره های سلسله جزایر آلوتیان شدند. در آن جزیره هیچ علف و درختی وجود نداشت. تنها ماسه بود و سه چهار تا خوابگاه برای دانشجویانی که می خواستند مسیر تولید کنسرو ماهی را ببینند ، آنجا طراحی شده بود. دخترم خیلی سریع دلش برای خانه تنگ شده بود زیرا آنجا نه رادیو و نه تلویزیونی بود.

اکنکار ریسمان زرین عشق

15 Jan, 02:21


سپس روی یکی از سیارات متمرکز شد که من متوجه شدم سیارةٌ زمین است. این تصوير تبدیل به نمای نزدیک و نقشه مانندی از قارةُ شمالی و جنوبی آمریکا شد و به تدریج بر روی منطقة کوچکی از کانادا قرار گرفت که شبیه به اطراف [ ویشی‌یک در مانی‌تویا بود دریافتی شهودی و سریع به ذهنم رسید مبنی بر این‌که این منطقه با یکی از زندگی‌های گذشته‌ام ارتباط دارد.

در یکی از شب‌های دیگر شفادهی و درمان غیر منتظرمٌ کوچکی اتفاق افتاد. به علت مشکلی که در لنزهای طبی‌ام به‌وجود آمده بود یکی از چشم‌هایم دچار عفونت خفیفی شده بود و آن شب در هنگام خواب درد می‌کرد. به خواب رفتم و متوجه شدم که در خارج از کالبد و در جهانی زنده و درونی هستم. آن شب به‌طور آگاهانه برای بار دوم از کالبدم خارج شدم و پس از اینکه از خواب بیدار شدم تا به محل کارم بروم متوجه شدم که عفونت چشمم به‌طور کامل درمان شده است. عفونت‌هایی از این قبیل معمولاً چند روز طول می‌کشد تا برطرف شوند. ولی عفونت چشم من یک شبه از بین رفته بود.

یک شب بیمار بودم پس از بیدار شدن از خواب متوجه جریانی از انرژی شدم که در کالبد فیزیکی‌ ام در جریان بود. بطوری‌ که از بالای سرم سرازیر و از پاهایم خارج می‌شد جریان مذکور مانند جریان الکتریسیته بود و شدت در حال افزایش آن باعث شد تا من در حالی‌که کالبد فیزیکی‌ ام در خواب بود از نظر ذهنی بیدار شوم. این جریان همجون موجی قدرتمند به درون هجوم می‌آورد و گویا در حال تمیز کردن کالبد فیزیکی‌ام بود. در حالی‌که این اتفاق می‌افتاد. به‌طور غریزی می‌دانستم که این جریان دارای قدرتی فراتر از آن چیزی است که در آن لحظه دریافت می‌کنم, بسیار فراتر از جیزی که بتوان تصورشِ را کرد پس از چند لحظه جریان انرژی که در درونم جاری بود به تدریج فروکش کرده و در عرض چند ثانیه به‌طور کلی ناپدید شد. در حالی‌که از نظر فیزیکی حالم بسیار بهتر شده بود دوباره به خواب رفتم و پس از اینکه حدوداً بک ساعت پس از آن برای رفتن به محل کار بیدار شدم تمام علائم مربوط به بیماری در من از بین رفته بود.

اکنکار ریسمان زرین عشق

13 Jan, 23:02


69
ترک آشیانه
وقتی دخترم از دبیرستان فارغ التحصیل شده بود ، با خود گفتم : " خدایاشکرت." اگر پدر یا مادر باشید می توانید منظور من را درک کنید. اگر فرزندمان هنوز فارغ التحصیل نشده باشد، شبیه به یک جوجه سینه سرخ می ماند که هنوز آشیانه خود را ترک نکرده است. تا انتهای تابستان، والدین سینه سرخ به خاطر پیداکردن غذا برای جوجه های خود به شکل واضحی لاغرتر شده اند. والدین برای پرورش جوجه تازه پر و بال گرفته خود ، هر جان فشانی که لازم باشد انجام می دهند. در یک خانواده سالم، هنگامی که بالاخره فزرزندان آماده ترک خانه می شوند، والدین به او می گویند: " مطمئن باش، مقداری پول بهت قرض می دهیم. اما فراموش نکن این موضوع را جایی یادداشت کنی و به خاطر داشته باش که سن هجده سالگی، سنی است که کمک های مالی که همیشه وجود داشته دیگر تمام می شود." فکر برگشت به دوران قبل از حضور فرزندان در زندگی زمان بر است فکرکردن به چنین روزهایی می تواند برای برخی والدین پر از احساس شادی و خوشحالی و درعین حال برای برخی دیدن خانه ساکت و بدون فرزندان سخت و پر از حس دلتنگی باشد. در این مواقع والدین می خواهند زندگی خود را چگونه پر کنند؟ اتفاقا برخی والدین از این اتفاق خوشحال هستند زیرا حال می توانند به راحتی برای شام بیرون بروند و نگران اینکه قبل از تاریکی به خانه برگردند نیستند.

اکنکار ریسمان زرین عشق

13 Jan, 23:02


ترس از موقعیت‌های ترسناک در خارج از کالبد

من دراین چند سال مطالب بسیاری را در مورد نحوه عمل در شرایط تهدیدآمیز خروج از کالبد یاد گرفته‌ام. من به این مطلب پی برده‌ام که هنگامی‌که خارج از کالبدم هستم هیچ چیزی نمی‌تواند به من صدمه‌ای بزند. هیچ تجربةٌ ترسناک خروج از کالبد تا به حال باعث درد و یا آسیبی در من نشده است درطی چند سال گذشته سه روش مختلف برای ختثی کردن هرگونه وضعیت ترسناک و تهدید آمیز در خارج از کالبد را یاد گرفته‌ام. ابتدا اینکه هرگاه در جهان‌های درون توسط شخص با موجودی تهدید با اذیت شوم می‌توانم کاملاً منفعل و بی‌تفاوت بمانم, و آن‌گاه آن شخص يا موجود تهدید آمیز نیز حالت منفعل و بی‌تفاوت پیدا می‌کند. دوم اینکه می‌توانم موقعیت را برعکس کنم و خودم فرد مهاجم شوم. مواردی را به یاد می‌آورم که در آن‌ها مشتی حوالةٌ فرد یا موجود مزاحم می‌کردم و به او می‌فهماندم که مجبور نیستم شگرد و نحوهٌ عمل ترسناکش را تحمل کنم در بعضی از این موارد هنگامی‌که حالت حاکی از تعجب را بر چهرهٌ موحود متخاصم می‌دیدم به یاد ادبیات و اساطیر یوتان و روم باستان می‌افتادم به‌خصوص در مواردی که موجودی که مورد اصابتم قرار می‌گرفت چندین برابر خودم بود. روش آسان دیگری برای غلبه کردن بر هر خطر و تهدیدی در وضعیت خارج از کالبد این است که خیلی ساده وبا صدای بلند بگوئید " به نام خداوند از اینجا دور شو! " این دستور بسیار ساده باعث می‌شود تا خطر مذکور یا بلافاصله محو شود و با حالت منفعل و غیر تهاجمی پیدا کند کلید موفقیت در شرایط ترسناک خروج از کالبد این است که همواره به یاد داشته باشيد که هیچ چیزی نمی‌تواند به شما آسیب برساند. امیدوارم برخلاف هر گونه واکنشی که در برابر این مطلب نشان داده‌اید, اطلاعات در این قصل برای‌تان جالب بوده باشد. اکنون به ادامةٌ داستان می‌پردازم.

راهنمای شفاف
بتدریج تغیراتی در نگرش من بوجود آمده بود که نه تنها در مورد تجربیات درونی‌ام بلکه به‌طور کلی در مورد سفر روح نیز زیاد صحبت نمی‌کردم. سفر خروج از کالبد اکنون برایم جزنی عادی از زندگی روزمره شده بود و میل و اشتیاق برای آشنا کردن دنیا با این واقعیت دیگر همچون ماه‌های گذشته در من قوی نبود. من مسلماً هنوز هم از صحبت کردن با دیگران دربارة این موضوع لذت می بردم ولی اکنون در این کار محتاطانه‌تر عمل می‌کردم و فقط با افرادی که بی‌تعصب و واقعا علاقمند بودند بصحبت میپرداختم در آن زمان دوباره در قایق بارکشی بودم و برتامهٌ کار و استراحتم زمان سفر روحم را به حداقل می‌رساند. ولی باز هم در این مدت چندین با به‌طور غیر منتظره سفر خروج از کالبد را تجربه کردم. بعضی از این تجربیات تقریباً غیر معمولی و به‌ خصوص بودند. یک شب پس از اینکه صدایی مزاحم خوابم شد, در قالب روح بیدار شدم و تصویر قرمز و مواحی را در صفحهٌ درونم دیدم. تصویر مذکور به سرعت تبدیل به سیاراتی شد که دردور دست در فضای سیاه قرار گرفته بودند.

اکنکار ریسمان زرین عشق

13 Jan, 00:08


68
ما دراین مورد که چگونه می توانیم زندگی آسان و بدون تنشی داشته باشیم شنیده ایم. اما در برخی شرایط، چالش برای ما خوب است و شاید به ما کمک کند تا طول عمر بیشتری داشته باشیم. مطالعات مختلفی نشان داده افرادی که تنها زندگی می کنند طول عمر کوتاه تری نسبت به افرادی که با فرد دیگری در یک خانه زندگی می کنند خواهند داشت. فکر می کنم وجود دائمی نظر یک شخص دیگر در مورد اینکه چگونه زندگی کنیم باعث استحکام زندگی شود. اگر به سوی به دست آوردن آزادی معنوی قدم برمی دارید ، چه بهتر که مدت زمان بیشتری زندگی کنید و اینگونه می توانید درس های بیشتری را بیاموزید. درس هایی که شاید امکان یادگیری آنها در این زندگی میسر نبوده باشد.

آزادی معنوی چیست؟
هنگامی که بار مسئولیت از دوش ما برداشته شود به آزادی معنوی دست پیدا کرده ایم و زمان بیشتری را به انجام کارهایی که واقعا به آن علاقه داریم و در مسیر معنوی ما قرار دارد اختصاص خواهیم داد. به زبان عامیانه، آزادی معنوی خیلی به احساس والدین ، در زمان ترک آخرین فرزند خود از خانه شباهت دارد. یا شبیه به احساسی است که یک نوجوان به هنگام گرفتن گواهی راهنمایی رانندگی خود دارد. زیرا این یک سطح از آزادی معنوی است.

اکنکار ریسمان زرین عشق

13 Jan, 00:07


درد
در دو سال اولم در سفر روح فقط دو مورد اتفاق افتاد که در موقعیت خروج از کالبد احساس درد کردم, و هر دو مورد نیز هنگامی اتفاق افتاد که تصادفاً و ندانسته از یک منطقهٌ درونی به منطقهٌ درونی دیگری که دارای ارتعاش بالاتری بود منتقل شدم از آنجایی که همیشه حتی در پر مخاطره‌ترین و بی‌پرواترین سفرهایم هیع‌گونه آسیب و صدمه‌ای ندیده بودم, به تدریج به این فکر اقتادم که آیا اصلاً در شرایط خروج از کالید امکان صدمه دیدن کالید درونم وجود دارد یا نه. سپس یک شب اتقاق عجیبی اقتاد که به من ثابت کرد کالبد آثیری‌ام می‌تواند درد را احساس کند. در یکی از تجربیاتم با بی دقتی تا ارتفاع بسیار زیادی از سطح زمین پرواز کردم و ناگهان خود را در جهانی سیاه يافتم که مرا از همه طرف در بر گرفته بود. به سرعت جهتم را گم کردم و فکر کردم که حتماً به کالبد قیزیکي‌ام بازگشته‌ام. و بنابراین تمرکزم بر پرواز کردن را متوقف کردم تنها چیزی که پس از آن به یاد دارم این است که مانند یک سنگ با سرعتی زیاد در حال سفوط بر روی زمین یکی از جهان‌ های درون بودم وسپس با شدت با شدت هر چه تمامتر گویا از ارتفاع چهل متری در جهات فیزیکی سقوط کرده باشم بر روی زمین افتادم و درد زیادی را احساس کردم. این درد تا چند ثانیه در من باقی مانده ولی کالید اثیری‌ام هیچ‌ گونه آسیب و صدمه‌ای ندید.

ترس
ترس از سفر روح چنان عامل مهم و بنیادی برای بعضی از اقراد است که من آن را در سه قسمت مورد بررسی قرار می‌دهم. اول ترس از از ترک کردن کالبد. دوم ترس از بودن در خارج از کالید. سوم ترس از موقعیت‌های ترسناک در خارج از کالید.

ترس از ترک کردن کالبد

من هنوز هم هنگامی‌که در وضعیتی کاملاً بیدار و آگاه هستم از ترک کردن کالبدم میترسم همیشه میترسیدم و احتمالاً همیشه نیز خواهم ترسید. موفقیت من در سفر کردن ناشی از مراقبه کردن و فرو رفتن در خوابی سبک و آنگاه خارج شدن ازکالبدم است من با استفاده از این روش می‌توانم ترس آگاهانه‌ام از ترک کردن کالبدم ر اخنثی و برطرق کنم, زیرا هنگامی‌که آن را ترک می‌کنم کاملاً بیدار نیستم ترس از بودن در خارج از کالبد پس از اینکه به احساس بودن در کالبدی بی‌وزن عادت کنید این ترس نیز به تدریج از بین می رود. برای من حدوداً شش الی یک سال بعد از اولین تجربه آگاهانه خروج از کالبدم طول کشید تا بتوانم بر ترس از جدا بودن از کالبد فیزیکی ام غالب شوم

اکنکار ریسمان زرین عشق

12 Jan, 00:56


67
دیدن توهم گذشته
وقتی یک مسئله وحشتناک شبیه به این باعث به هم ریختگیم می شود، می دانم که یک درس معنوی پشت آن وجود دارد. به نظر می رسید که لالمپ دربازکن گاراژ سوخته باشد. به همسرم گفتم: " از وقتی اینجا هستم، همیشه هر لامپ سوخته ای را تعویض کرده ام." سپس به داخل خانه برگشتم و یک الامپ جدید برداشتم. دوباره بیرون آمدم و روی نردبان پله ای ایستاده و لامپ را تعویض کردم. تقریبا برای پنج ثانیه لامپ روشن بود و دوباره خاموش شد. گفتم: " اوه، خدای من، نه! دچار دردسر بزرگی شده ایم." به نظر می رسد که در مدت زمان در بازکن گاراژ خللی ایجاد شده است. "در گاراژ وقتی که باز است در آن حالت باقی می ماند و هرکسی می توانست وارد آن شده و دستگاه چمن زنی و پارو برف روب من را بردارد" به همسرم گفتم، فکر کنم خیلی هم بد نباشد. وقتی به این مشکل و اینکه چگونه می خواهم آن را حل کنم فکر کردم، تصمیم گرفتم از در بازکن دوباره استفاده کنم. کمی عجیب بود اما دکمه را فشار دادم. برعکس تصور من، به شکل هیجان انگیزی لامپ سریعاً روشن شد و در بسته شد. آن زمان متوجه شدم که دربازکن گاراژ، زمان بندی ده دقیقه ای دارد. وقتی در می خواهد باز شود لامپ هم روشن می شود و پس از ده دقیقه دوباره خاموش می شود. به احتمال زیاد هنگامی که وارد گاراژ شدم تا یک لامپ جدید بردارم نه دقیقه و 55 ثانیه از زمان گذشته بوده است زمان بندی جالبی بود. من اشتباه محاسبه می کردم. زیرا روی چند انگیزه حساب کرده بودم اما هنگامی که این اتفاق افتاد، ناگهان متوجه شدم و از خودم پرسیدم، " چه اشتباهی ممکن است اتفاق افتاده باشد؟"گاهی اوقات قدرت توهم سعی در مجبور کردن ما به دیدن همه چیز از میان ابرها دارد. ما ممکن است به نتیجه گیری های اشتباهی برسیم، همانطور که خود من اشتباها فکر می کردم در بازکن گاراژ خراب است. اما چون به نشانه های درونی خود گوش می دادم تصمیم گرفتم یک بار دیگر امتحان کرده و توهم را بشکنم در گاراژ باز مانده، آن هم صبح یکشنبه درست قبل از ترک خانه‌ می تواند یک مشکل باشد. باوجود آنکه دستگاه چمن زنی و پاروکردن برف ها از جلوی خانه در زمستان مسئله مهمی است، اما برای همسرم این موضوع خیلی مهم نبود و از من نمی خواست که به کارهایی مثزل هرس کردن چمن ها و ازاین دست کارها بپردازم.

اکنکار ریسمان زرین عشق

12 Jan, 00:56


عبور کردن از اجسام سخت

این یکی از پدیده‌های جالب است که می‌تواند در جهان‌های درون اتفاق بیفتد. اگر هنگامی در خارج از کالبدم و در جهان‌ های درون هستم به دلایلی تصمیم بگیرم که از درون دیوار یا یک در عبور کنم, صد در صد اعتقاد داشته داشته باشم که می‌توانم از درون آن عبور کنم و سپس به آرامی کالبد درونم را وارد آن کنم, به نظر ساده و آسان می رسد و واقعاً هم همین‌طور است - فقط یک مسئله باید حتماً رعایت شود اگر اعتقادتان به موفقیت %99 هم باشد کافی نیست. کوچک‌ترین شک و تردیدی در ذهن شما باعث می‌شود تا آن درب یا دیوار همچنان در برابر شما سفت و جامد باقی بماند. عبور کردن از درون شیشه و اجسامی که از شیشه ساخته شده‌اند متفاوت است, زیرا شيشه در شرایطی خصوصیات عجیبی از خود نشان می‌دهد. اگر من در مورد توانایی خود در عبور کردن از شیشه کاملاً مطمئن نباشم, هنگامی که می‌خواهم دست یا پای خود را از درون آن عبور دهم شیشه کشیده و خم می‌شود و شکل دست با بای من که در آن است را به خود می‌گیرد. هنگامی‌که شیشه خم می شود ممکن است. صدای آزار دهنده‌ای مانند صدای کشیده شدن دست روک یک بادکنک باد شده را از خود تولید کند. پديدة جالب دیگری نیز ممکن است اتفاق بیفتد. هنگامی به آرامی در حال عبور دادن خود از شیشه‌ای که خم یا کشیده شده است هستم. اگر ناگوان ازفکر کردن به عبور دادن خود از آن باز ایستم و از نظر ذهنی تسلیم شوم شيشه خمیده شده بالافاصله سخت و محکم شده می شکند و تکه تکه و خورد می‌شود اگر بتوانم هرگونه شک و تردیدی درباره عدم موفقیت را از هنم دور کنم, سطح خمیده شدهةٌ شیشه ناگهان اجازه می‌دهد تا آزادانه از آن عبور کنم و سپس دوباره به سرعت به حالت سفت و محکم خود باز می‌گردد. آنچه که معلوم است این است که در این موارد. قالب و نوع افکار من نقش بسیار زیادی را در آنچه که اتفاق می‌افتد دارا هستند.

اکنکار ریسمان زرین عشق

11 Jan, 01:49


66

آزادی معنوی چیست
خرد، عشق و قدرت معنوی محصول بالاترين سطح از آزادی معنوی هستند. اما تا رسیدن به آزادی معنوی نیاز به سپری شدن مراحلی است مسیر آزادی معنوی از نداشتن آزادی به سوی سطوح بالاتری از آزادی معنوی گسترش پیدا کرده و شکوفا میشود. یک روز صبح هنگامی که به حمام رفته بودم یک عنکبوت بزرگ به نام بابا لنگ دراز را بر روی حوله حمامم دیدم یک هفته پیش او را زیر قفسه موجود در حمام دیده بودم و چون در همان جا باقی مانده بود کاری به کارش نداشتم. اما حالا که بر روی حوله حمامم قرار گرفته بود امکان له شدنش زیاد بود، حتی امکان داشت وقتی در حال خشک کردن خودم
هستم برای هر دو ما تجربه سخت و ترسناکی ایجاد شود. به همین خاطر به طبقه پایین رفتم و یک لیوان و یک کارت اعتباری برداشتم. او برای افتادن داخل لیوان هیچ مقاومتی نکرد ، به سمت گاراژ حرکت کردم و در حالیکه لیوان را با یک دستم گرفته بودم با آن یکی دستم دکمه در بازکن ریموت گاراژ را فشار دادم وقتی دکمه را فشار دادم یک نور شدید آبی رنگ را دیدم. با دیدن این نور وحشت زده شدم و لیوان از دستم افتاد و عنکبوت از داخل آن خارج شد و فرار کرد.

اکنکار ریسمان زرین عشق

11 Jan, 01:48


پرواز کردن
شرایط لازم برای پرواز کردن در جهان‌ های درون بسیار ساده است. قابل فهم, و آسان است باید پرواز کردن را خواست. به آن فکر کرد و آنگاه پرواز کردن واقعاً اتفاق می‌افتد همچنین حتماً باید در هنگام پرواز به پرواز کُردن فکر کرد. حتی افراد مبتدی در سفر روح نیز به راحتی این مسئله را یاد می‌گیرند. من معمولاً در پروازهايم در جهان‌های درون دست‌هایم را مانند گلایدر به اطراف باز می‌کنم ولی گاهی اوقات نیز دست‌هایم را مستقیم مانند سوپرمن رو به جلو می‌گیرم و یا آن‌ها را مستقیم در کنار بدنم جمع می‌کنم. در بسیاری از پروازهایم نیروی ظریف و تعالی را احساس می‌کنم که مرا در پروازهايم کمک می‌کند و سرعت پروازم را مطابق فکر و خواسته‌ام تغییر می‌دهد. در واقع می‌توان"گفت که پرواز در مناطق درون به لطف و کمک قدرتی برتر صورت می‌گیرد که همه چیز را می‌داند.


افراد
اکثر افرادی که در جهانهاي درون ملاقات می‌کنم ظاهری شبیه به افرادی که در زمین زندگی می‌کنند دارند و از هر سن و پيشينهٌ قومی و نژادی دیده می‌شوند. درصد آندکی از تجربیات من شامل موجودات بیگانه می‌شود. که برخوردها و تجربیات جالبی را برایم بوحود می‌آورد. ولی این مسئله بسیار به‌ندرت اتفاق می‌افند چیزی که هنوز برای من گیچ‌ کننده و عجیب است این است که گاهی اوقات می‌توانم در حالی‌که خارج از کالبدم هستم با دوستان و بستگانم که در زندگی فیزیکی می شناسم باشم. من چنین گمان می‌کنم که نیرویی خود را به طریقی برای آموزش و یادگیری من درایت تجربیات به چهرة این افراد آشنا درمی‌اورد. ولی با این حال ممکن است بعضی از آنها خودشان باشند دیدار کردم که در این زندگی فیزیکی فوت کرده‌اند. ولی باز هم پس از بازگشت به کالبدم می‌پرسیدم که آیا افراد واقعاً خودشان بودند یا نه


ارتباط
ارتباط کلامی میان من و افراد دیگر در جهان‌های درون معمولاً به زبان انگلیسی صورتذمی‌گیرد, من گمان می‌کنم که هر یک از افرادی که سفر روح می‌کنند در موقعیت‌های خروج از کالبد به زبان خودشان ارتباط برقرار می‌کنند. تله‌پاتی ذهنی یکی دیگر از روش‌های جالب برای ایجاد ارتباط در جهان‌های درون است. و این چیزی است که من چندین بار آن را به‌طور آگاهانه تجریه کرده‌ام.


طرز لباس پوشیدن
به‌طور کلی لیاس‌هایی که در جهان‌های درون بر تن دارم همگی جدید و امروزی هستند ولی به لباسهایی که در کمد لباس‌ هایم دارم محدود نمی‌شوند. در چندسال اولم در سفر روح. در بسیاری از تجربیاتم کاملاً لباس برتن نداشتم ولی اکنون در اکثُر سفرهای درونی‌ام به‌طور کامل لباس بر تن دارم. مواردی که کاملا برهنه باشم خیلی به نُدرت پیش می‌آید و نا جایی‌که به یاد دارم فقط در چند مورد این اتفاق افتاده است.

اکنکار ریسمان زرین عشق

08 Jan, 00:22


آیا می توانم چهره خداوند را ببینم؟

در این قسمت می خواهم اندکی در مورد "کریستی" برای شما بگویم کریستی در گذشته بارها و بارها برای من نوشته است و از "میشا "، "گربه سیامی " زیبایش نیز نام برده است. میشا خیلی سریع قدم می زد و شبیه به یک شبح خیلی سریع حرکت می کرد. کریستی پشت میز کارش در حال کارکردن بود و لحظه ای بعد او میشا را کنار خودش بر روی مبل می‌یافت کریستی هیچ وقت متوجه نمی شد او چه زمانی در کنار او قرار دارد. میشا گربه باوقار و با شکوهی بود و چشمان نافذ و سرشار از عشقی داشت. روزی کریستی می خواست یک تمرین معنوی انجام دهد. او نشسته بود و آن لحظه سوالی به ذهنش رسید. این سوال در گذشته بارها به ذهنش خطور کرده بود اما او همیشه آن را فراموش می کرد. اما این بار اینگونه آمد: " آیا من می توانم چهره خداوند را ببینم؟" بنابراین، این بار در مراقبه از استاد درخواست کرد و شجاعانه پرسید: " آیا می توانم چهره خداوند را ببینم؟ "کریستی به آرامی آنجا نشسته بود و منتظر شنیدن هر صدایی بود و به صفحه نمایش درونی خود نگاه می کرد . او نگاه می کرد و گوش می داد. سپس صدای بامزه زیری را شنید. او هم چنان به آن صدا گوش می داد اما این صدا از سمت طبقات درونی نبود. بلکه صدایی از بیرون بود. با خود فکر کرد و گفت: خیلی عجیبه. من تابه حال چنین صدای را نشنیده بودم . صدای چه چیزی می تونه باشه؟ فکر نمی کنم صدای میشا باشه. اما میشا مثل یک شبح می مونه و من هیچ وقت متوجه حضور او نمی شم. میشا یهویی ظاهر شده بود. بنابراین کریستی ذهن خود را از تمامی افکار ریز و درشتی که توجه او را از چشم سوم برمی داشت، خالی کرد و متمرکز شد . چشم سوم در مکان کوچکی پشت غده پینه آل که وسط سر قرار گرفته است، قرار دارد. او به آن نگاهی کرد ، چشمان خود را بست و ذهن خود را از تمامی صداهای بیرون و برهم زننده خالی کرد. او باز آن صدا را شنید و با خود گفت، زیرچشمی یه نگاه بندازم؟ او چشمان خود را باز کرد و متوجه شد که میشا کنار او نشسته و مستقیماً به درون چشمان او نگاه می کند. میشا تنها به او نگاه می کرد و از آن نگاه می شد: خرد ، لایتناهی بودن و عشق بیکران را احساس کرد . کریستی به میشا نگاهی انداخت و با خود گفت: اگر در زندگیم نمادی از عشق عظیم وجود داشته باشد، آن میشا است و خدا چیست؟ خدا عشق است. در ادامه، در پاس به سوالم که دیدن چهره خداوند بود، این صدای زیر را شنیدم. میشا این صداها را ایجاد می کرد. صداهایی که تابه حال آنها را نشنیده بودم. چشمانم را باز کردم و فهمیدم عشق خداوند همیشه من را در برگرفته و به اندازه میشای عزیزم به من نزدیک است. کریستی با دیدن این اتفاق حسابی خندید و خندید چون بیشتر شبیه به یک لطیفه الهی برای آموزش حقیقت به او بود تا از توهم اینکه " چهره خداوند کجا قرار دارد؟" بیرون بیاید.
کریستی حقیقت را دیده بود . حقیقت پیرامون او قرار داشت . نور خداوند در وجود تک تک افراد وجود دارد. از قسمت خوب درون دیگران لذت ببریم. انرژی های منفی را نادیده بگیرید و آن نیروی منفی را ببخشید. زیرا روح نیاز به صیقل دادن دارد
60

اکنکار ریسمان زرین عشق

08 Jan, 00:16


سپس نمای نزدیکی از یک مرد در صفحه سیـاه درونـم ظـاهـر شـد. چنین حدس می زدم کـه اسـتـاد درون را دیـده ام. پدیده ظاهر شـدن سـتـاره های آبی و استـاد درون در دیسـکـورس های اکنکار و تعدادی از کتـاب هـای سـفـر روح تـوضيـح داده شـده بـود. در یکی از شـب هـای دیگـر سـتـاره آبـی بزرگی را در صفحـه درونـم مـشـاهـد کـردم و پس از آن کـه بـا حـالتـى خـواب آلـود بـر آن تمرکـز کـردم تـوانـسـتـم از کالبـدم خـارج شـوم و در محیطـی زنـده و واقعـی بـه اسـتـاد بپـیـونـدم. در این چند ماه به تدریج اطلاعات کوچک ارزشمندی را به دست آورده بودم. در تجربیات مربـوط بـه پـروازم یاد گرفتم که چگونه پرواز کنم تا از پرواز کردن و گـم شـدن در درون منطقـة وسـیع و گسترده ای از سیاهی که در بالای بسیار از جهـان هـای واقعـی درونی که آنها را تجربه کردم وجـود دارد جلوگیری کنم. از آن بـه بعـد پـروازهـایـم را بـه ارتفـاع حـدودا شـش مـتـری از سطح زمين محـدود می کردم تا از پرواز کردن به درون سیاهی و بازگشتی خود به خود و سریع به کالبد فیزیکی ام جلوگیری کنم. در دومین ماه از ایـن سـفـر تـفـریـحـی الگـوی جـالبـی در مـورد مـدت زمـان تـجـربـيـات خـروج از كالبـدم شـكـل گـرفتـه بـود. اکثر تجـربيـات نخستین مـن در هـر شـب بسیار کوتاه و حـدوداً چند ثانیه یا چند دقیقه طول می کشید. ولی پس از به خواب رفتن و مـراقبـه کـردن بر صـدای سـوت، خـارج شـدن مجـددا از کالبـد بـرايـم نـسبتا آسـان مـی شـد و تقريبـاً مـی تـوانـسـتـم این کار را چندین بار دیگر در همـان شـب انـجـام دهـم ایـن تـجـربيـات پی در پی و متـوالـی معمـولا نسبت بـه تجـربيـات تـخـستینـم بـیـشـتـر طـول مـی کشید. در این دو ماه در اکثـر شـب هـایـی که با موفقیـت سـفـر روح می کردم مـی تـوانـستم در هـر شـب دو یا چند تجربه خروج از کالیـد داشتـه باشـم. این الگو، یعنـی کـوتـاه بـودن تجربیات اولیه و طولانـی تـر بـودن انعكاسـات خـروج از کالبـد دوم و سـوم در همـان شـب، تقـريبـا بـرايـم عـادی و معمـولـی شـده بـود.

اکنکار ریسمان زرین عشق

06 Jan, 23:14


آنها با یکدیگر ذکر هیو را خواندند و در حین آن، فرد فشاری در ناحیه بالای سرش احساس کرد. سپس ناگهان خیلی واضح تصویر یک پروژکتور را دید که تصویری را بر روی پرده سفید انداخته است. او جعبه را دید. او یک قفسه و محلی که جعبه در آن قرار گرفته را دید. آنها از مراقبه خارج شدند و او به پائولا گفت: " من می دانم جعبه کجا است." آنها وارد اتاق شدند و فرد جعبه را نشان داد که در یک ارتفاع مشخص در ردیف دوم، سومین جعبه از سمت دیوار بود. پائولا در جعبه را باز کرد و به جست وجو در آن پرداخت و سپس فرد گفت: " اکنون خواهی دید که پرونده مورد نظرت به شکل وارونه داخل جعبه قرار گرفته. به همین خاطر قبلا نمی توانستیم آن را پیدا کنیم."پائولا فایل را که به شکل وارونه در داخل جعبه قرار داشت را پیدا کرد. او آن را بیرون کشید و این همان پرونده ای بود که آنها تمام مدت به دنبال آن می گشتند. هر دو آنها با دیدن این صحنه هیجان زده شده بودند. فرد ابتدا با خود فکر کرد و گفت: خوب شاید این اتفاق تنها چیزی در ذهن ناخودآگاه من باشد. آره عزیزم از آنجا منشا گرفته، هر چیززی بزود از ذهن ناخودآگاهم آمده است. پائولا گفت: اما تو که فایل را باز نکرده بودی و حتی نمی دانستی چه شکلی است. فرد در پاسخ گفت: حق با تو است عزیزم. تو درست می گویی. بالاخره ، شوهر او چه حرفی برای گفتن داشت؟اما او به فکر فرو رفت، می دانید که، و با خود گفت پائولا به من در مورد سفر روح و اکنکار گفته است، شاید چیزی در آن وجود دارد.


59

اکنکار ریسمان زرین عشق

06 Jan, 23:13


یک بار در حالی که خارج از کالبـدم بـودم در حالی که در پیاده روی یک شهر قدم می زدم تصادفاً بـه فکـر اسـتاد افتادم. با لحنی خودمانی و با صدایی بلند او را صدا زدم تا اگر در آن نزدیکی اسـت خـودش را نشان دهد. او بلافاصله از پشت سرم جلو آمـد و دستش را روی شانه ام گذاشـت. با دیدن این استاد معنوی که در کنارم در حال راه رفتن بود با حیرت و شگفتـی بـه ایـن فکر افتادم که او چطـور أنقـدر سـربـع ظاهـر شـده بـود. ما مدتی با یکدیگر صحبت کردیم و سپس مـن بـه کالبد فیزیکی ام بازگشتم. تجربه دیگـرم بـا ایـن اسـتاد حتـى عجیـب تـر بـود. در حالی که خارج از کالبـدم بـودم، در یکی از جهـان هـای درون در ساختمان بزرگی قرار داشتم. در آن ساختمان بـه طـرف عـده ای که تقریبـا دوازده نفـر مـیشـدند و در سالن عريضي ايستاده بودنـد رفتم و به آن هـا مـلـحـق شـدم؛ سپس بـه یـاد اسـتاد افتادم و با صدایی آهسته و بدون اینکه جلب توجـه کـنم از او درخواسـت کـردم که اگر در آن نزدیکـی اسـت خـودش را نشان دهـد. لحظـاتي بعـد یکی از درب های نزدیک به سـالـن بـاز شـد و او به درون سالن قـدم گذاشـت. او صحبت مختصری با همه ما کرد و سپس ما را به پائین سالن هدایت کرد. هنگامی که به دریـی در پاپین سالن رسيديم اتفاق عجیبی افتاد. ما همگی با کمال تعجب مشاهده کردیم که درب باز شـد و حـدودا دوازده استاد درون دیگر و یا افرادی کاملا مشابه او وارد سالن شـدند و هر کدام به ما پیوستند. اکنون گروه ما تشکیل شده بود از مـن، حـدودا دوازده نفر از افـراد دیگر، به علاوه تقریبا دوازده کپی از استـاد مـعنـوی مـذكـور در حالی که خودآگاهی ام در این وضعیت بسیار خوب بود، نه تنها با بهت به این اتفاق نگاه می کردم بلکه کنجکاوی ام هر لحظه بیشتر می شد که حالا چه اتفاقی می خواهـد بيفتد. متأسفانـه فـرصـت نـکـردم بـه ایـن مـسئله پی ببرم. قبـل از اینکه به انتهای سالن دراز برسیم، دوبـاره مـرتـكـب همـان اشتبـاه همیشگی شـدم و آرزو کردم که ای کاش مـدت بیشتری خارج از کالبد فیزیکـی ام بـمـانـم، و ایـن افـكـار باعـث بازگشت سـريـع و خـود بـه خـود مـن شـد مدت کوتاهی پس از ایـن مـاجـرا، تـصـويـر سـتـاره ای آبی و گاهی اوقات چندین سـتـاره آبـی شـروع بـه نمـایـان شـدن در تجـربيـاتـم کـرد. یک بار در خـلال خـواب بر روی صحفـه ذهنـی درونـم مـتـوجـه سـتاره هـای کوچک بسیاری شـدم

اکنکار ریسمان زرین عشق

06 Jan, 13:21


فرد و همسرش که نام او را "پائولا " می گذارم در کشور کانادا زندگی می کردند. پائولا اصالتا اهل آلمان است و بعد از سکونت در کانادا ، برای برداشت متعلقات خود به آلمان بازگشت. هنگامی که آنها آماده جمع وجور کردن وسایل خود شدند پائولا گفت حواست به تمامی وسایلی که در دفتر کار است باشد و تمامی جعبه ها را علامت بزن و از فایل ها و هر چیزی که آنجا پیدا می کنی مواظبت کن بنابراین فرد به آنجا رفت و همه چیز را در جعبه ها قرارداد. پس از مدت کوتاهی، ردیف ردیف جعبه ها تا سقف اتاق جمع شدند . بعد از گذشت
یک روز و اندی پائولا گفت: آیا این پرونده ی خاص را دیده ای؟ او پرونده مورد نظر را برای همسرش توصیف کرد و گفت که لازم اش دارد. فرد گفت: "نه، در مورد این پرونده ها چیزی نمی دانم. تو فقط به من گفتی که پرونده ها را جمع کنم و من دیگر نگاهی به آنها نینداختم و تنها آنها راجمع کردم.اما پائولا اصرار داشت و گفت می خواهد آن پرونده ها را پیدا کند. تمامی جعبه های دفتر کار با سایر جعبه ها به هم ریخته شده بود اما از آنجایی که آنها هنوز فرصت داشتند، جعبه ها را پایین آوردند و به دنبال پرونده گشتند . این جابه جایی جعبه ها تا شب قبل از آنکه شرکت حمل ونقل برای برداشتن جعبه ها به آنجا بیاید ادامه داشت. در این نقطه پائولا گفت: من می دانم چطور می توانیم آن را پیدا کنیم.فرد گفت: چی؟ البته آخر شب بود و فرد بیچاره خیلی خسته بود. پائولا گفت: زود باش بیا و روی مبل بشین. ما اینجا می نشینیم و با هم مراقبه انجام می دهیم. فرد دوباره گفت: چی؟ پائولا در مورد مراقبه و از این جور موارد برای همسرش خیلی توضیح نداده بود؛ بنابر این در ادامه توضیح داد: مرا با هم آواز هیو را خواهیم خواند. فرد درگذشته در مورد هیو، به عنوان نامی مقدس برای خداوند یک بزار شنیده بود. اما خیلی خسته تر از آن بود که در مورد این موضوع بحث کند؛ بنابراین او همراه با همسرش بر روی مبل نشست و پائولا گفت " تمام حواس خودت را بر روی چشم معنوی که کمی بالاتر از ابروهایت قرار دارد متمرکز کن ."
58

اکنکار ریسمان زرین عشق

06 Jan, 13:20


در خلال یکی از تجربیات سفر روح، متوجـه شـدم کـه در پارکی تاریک و کم نور و پوشیده از علف به تنهایی روی نیمکتی نشسته ام. آسـمـان بـالای سرم تاریک و تقریبـا سـیاه بـود و تنها نور موجـود توسط یک تیر چراغ برق ایجـاد شـده بـود. تصمیم گرفتم استاد اک در قید حیات که در موردش مطالعه کرده بودم را ملاقات کنم، بنابراین با صدایی بلندتر از حالت معمـول گفتم: " اگر اینجا هستی لطفـا خـودت را نشان بده". به محض اینکه این کلمات از دهانم خـارج شـد، بـا دیـدن مردی که در تاریکی در فاصله چهار پنج متـری مـن ایستاده بود شـوكه شـدم. مطمئن بودم که لحظـه ای پیش تنها بودم! چند لحظـه طول کشید تا بر شوک وارده از حضور اسرارآمیز ایـن مـرد فـائـق شـوم، و آنگاه او را شناختم. در ایـن لحظـه مـوج عظیمی از عشق در درونـم جـاری شـد و حـتـى مـرا بـه گریـه انـداخت. بلنـد شـدم و به سمت او رفتـم، دسـتـم را بر دوش او گذاشتم و با او صحبـت کـردم.قـدم زنـان شـروع به دور شدن از آن پارک تاریک کردیـم، ولی متأسفانه در همین لحظـه بـود کـه نگـران شـدم مبـادا ایـن تـجـربـه خـاص را از دسـت بـدهـم، و در نتیجـه بـه سـرعـت بـه كـالبـد فيـزيـكـام بازگشـتـم پس از ایـن تجربـه بـه یادماندنی بـا اسـتاد درون، در سفرهای درونی ام هـر چـه بیـشتر شـروع بـه صـدا کـردن او کـردم، و در طـی آخـرین مـاه ســفرم او در تعـدای از سفرهای شبانه ام نمایان شـد. همیشه به یاد صـدا کردن او نبـودم، و او نیز همیشه هنگامی که صدایش می کردم ظاهر نمی شد، ولی با وجود این هر یک از تجربیاتم با این مرد بسیار هیجان انگیـز بـود. البتـه هـیـچ وقـت نمـی تـوانـسـتـم مـدت زیادی همراه او در خارج از کالبـدم بمـانـم. هرگاه که او در یکی از سفرهای درونی ام نمـایـان مـی شـد، مـن بـه زودی بـه ایـن فکـر مـی افتادم که ای کاش مجـبـور نـشـوم بـه كـالبـد فيـزيـكـام بـازگـردم، افکاری از ایـن قبيـل همیـشـه و بـدون استثنـا بـاعـث بـازگـشت سريع مـن بـه قـالـب فيـزيـكـام مـی شـد. دو تجـربـه از این پنج یا شش تجـربـه که همراه استاد اک در قید حیـات بـودم به اندازه کافی عجیب و غیر معمولی هستند که ارزش گفتن داشته باشند.

اکنکار ریسمان زرین عشق

05 Jan, 10:22


در پشت سی دی عکس یک گروه موسیقی بسیار معروف قرار داشت. آنه تنها پنج دلار و چند سنت به شکل نقدی همراه خود داشت. با خود فکر کرد باتوجه به پولی که دارد احتمالاً هدیه قرار نیست خیلی گران قیمت باشد و حدس بزنید بعدش چه اتفاقی افتاد. قیمت سی دی دقیقاً پنج دلار با احتساب مالیات بود ؛ بنابراین او آن سی دی را خرید و در کیفش قرارداد و به سمت خانه برگشت. توماس فرودگاه به دنبال او آمد. در راه برگشت به خانه ، توماس در مورد اتفاقی که برایش بسیار مهم بود و قلبش را پر از عشق کرده بود شروع به صحبت کرد. او به تازگی یک برنامه در کلاب داشته و در طی یکی از اجراهایش یک مهمان برای او آمده بود و از دیدن آن مهمان حسابی سوپرایز شده بود. قضیه ازاین قرار بود که آن مرد برای خوردن شام و لذت بردن از برنامه به آن کلاب آمده بود و در طی اجرا، توماس برایش آشنا به نظر رسیده بود و در آخر متوجه شد او کسی است که خیلی سال ها پیش با هم موسیقی کار می کردند و اجرا مشترک داشته اند و آن مرد آن دوران از آنها جدا شده بود و به گروه Platters ملحق شده بود. آنه در طول مسیر فرصت این را پیدا نکرد تا در مورد هدیه خود به توماس چیزی بگوید چون داستان توماس تا خانه ادامه داشت. وقتی آنها وارد خانه شدند، او به سمت کیفش رفت و سی دی را از داخل کیفش در آورد و به توماس داد. توماس با دیدن سی دی شوکه شد، چشمانش از شدت هیجان از حدقه در آمده بود و زبانش بند آمده بود. آنه با خنده گفت: این آن چیزی است که بین ما وجود دارد. این چیزی است که من آن را کار روح الهی، اک می نامم. این اتفاق چیزی بیش از یک همزمانی است. تو خودت الان می توانی ببینی چه اتفاقی افتاد. اک بنا به دلیلی این اتفاق را رقم زده. ناگهان توماس نسبت به این اتفاق به یک درک درونی رسید و متوجه شد مسیری که همسرش در آن قرار دارد و تمریناتش را انجام می دهد در مورد چه چیزی است. بعد از آن، توماس بیش از قبل پذیرای تمرینات معنوی اک که آنه انجام می داد بود. باتوجه به آخرین گزارشی که او فرستاده است، توماس کمتر از قبل برای آنه مزاحمت ایجاد می کند. خوب به نظر شما آیا این قدرت عشق را نشان نمی دهد. عشق از هر دو سو جریان داشت، عشق آنه برای شوهرش و عشق توماس برای همسرش.

من می دانم، آن کجاست!
"فرد " تجربه ای داشت. او با وجود اینکه عضو اکنکار نبود اما متوجه شد چیز بیشتری در اکنکار ، هیو ، سفر روح و احتمالا چشم معنوی وجود دارد.


57

اکنکار ریسمان زرین عشق

05 Jan, 10:22


روشـی پـایـدار بـرای خـروج از کـالبـد

هنگامی که سرانجام تعمیرات اصلی موتور در ماشین کانتینر دارم به پایان رسید، دوباره سفرم را آغاز کردم، این بار به سمت جنوب شرقی به راه افتادم تا به تماشای جاهای دیدنی بپردازم، چـون اوقات فراغـت بسیاری داشتم و می توانستم صـبح ها تا دیر وقت بخـوابم بنابراین مـراقبـه کـردن در اکثـر شـبهـا بـرایـم میـسـر بـود، و با آزمایش کردن تکنیک هـای مـراقبـه صـوتـی مختلف و متعـدد، موفقتيـم در سفر روح بـه تـدريـج شـروع بـه پیشرفت کرده بود. خوشبختانـه در طی این سفر سیاحتـی دومـاهـه در ایالات جنـوب شرقی توانستم در بیست الی بیست پنج سفر، خروج از کالبد داشته باشم در اوایل ایـن سـفر دو تغییر در رونـد مـراقبـه کـردن سـودمند بـود. پس از بیـدار شـدن در اواسـط هرگاه آبـی بـه صـورتم مـی زدم، به دستشویی می رفتم، و همچنین یک یا دو دقیقه در اتاقم راه می رفتم، بسیار آسـان تـر می توانستم تمایل و اشتیاق لازم را برای مراقبـه کـردن کامـل و حسابی در خود ایجـاد کنم. هم چنین هنگامی که به رختخواب می رفتـم تـا شـروع بـه مـراقـيــه کـنـم بـه جـای خوابیدن معمولی و همیشگی ام بر روی شکم، از آن به بعد به پشت مـی خـوابـيـدم. ایـن مسئله ظاهـرا باعـث مـی شـد تـا مـن مـراقبـه را جـدی بگیرم و تمایـلـم بـرای مـراقبـه بیشتر شـود. تقـريبـا در اواسـط ایـن سـفـر، تجـربـه خـروج از کالبـد بسیار استثنایی وخاصـی اتفاق افتـاد کـه اسـتـاد مـعنـوی ای که در فصل های قبلی از او صحبـت کـردم در آن حضور داشت.

اکنکار ریسمان زرین عشق

03 Jan, 22:46


.

قدرت عشق
سفر روح کلاسیک تجربه هیجان انگیزی است، به خصوص هنگامی که حضور عشق خداوند را در تک تک روزهای زندگی خود تجربه می کنید بسط آگاهی یکی دیگر از مزایای سفر روح و تمرینات معنوی اک است. بانویی که من او را "آنه می نامم روزهای سختی را در کنار شوهرش که او را "توماس می نامم سر میکرد . وی خیلی از روش معنوی اکنکار که آنه از آن پیروی می کرد خوشش نمی آمد و این تمرینات معنوی اک را هم شامل می شد؛ بنابراین هر زمان که آنه می خواست تمرینات معنوی خود را انجام دهد، همسرش وارد می شد و تمرینات او را به هم می زد. یکبار آنه مجبور شد به مکان دوری در خانه برود و زمان های مختلف در طول روز را امتحان کند تا بتواند تمرینات خودش را انجام
دهد. اما برنامه ریزی آنها به شکلی میشد که هر دوی آنها در آن زمان در خانه با هم بودند وتوماس اکثر مواقع در تمرین او اختلال ایجاد می کرد و نمی گذاشت آنه راحت تمریناتش را انجام دهد. آنه بانوی بسیار صبوری بود. او هیچ وقت هیچ حرفی نمی زد اما یک سوال در ذهنش می چرخید، چطور می توانم به او کمک کزنم تا زیبایی و گنجی را که در آموزش های اک پیدا کرده ام را متوجه شود ؟ چگونه می توانم این موضوع را به او بفهمانم؟ او به ماهانتا، استاد درون درخواست داد: "چگونه می توانم به همسرم کمک کنم تا متوجه شود چرا من اینقدر عاشق اک هستم؟" آنه به یک سمینار اک رفت و در یکی از کارگاه های سمینار با عنوان "درک حضور خداوند در تک تک لحظات زندگی" حضور پیدا کرد. در طی کارگاه، او تجربیات خود از زندگی را با دیگران سهیم شد . به نظر می رسید شرکت کنندگان از شنیدن صحبت های او لذت می بردند زیرا به او لبخند می زدند. لبخندی گرم، حمایت کننده و تشویق کننده. با دیدن این صحنه و برخورد شرکت کنندگان، او احساس کرد به آن جمع تعلق دارد. زیرا آنها او را درک می کردند. در انتهای کارگاه، او پاسخ سوالاتش را گرفت و می دانست با همسر خود چگونه در مورد اک صحبت کند. او متوجه شد که می تواند در مورد اتفاقاتی که به شکل همزمان و به موقع اتفاق می افتد صحبت کند. این کاری است که او می تواند انجام دهد. در طول تمام مدت تعطیلات آخر هفته او به دنبال یک هدیه کوچک برای همسر خود می گشت. چون او عاشق همسزرش توماس بود . اما او نمی توانست چیزی پیدا کند تا وقتی که زمان بازگشت او به خانه فرا رسید.او اشاره های درونی خودش را دنبال کرد و ناگهان سر از لابی یک هتل در آورد. آنه لحظه ای آنجا ایستاد و با خود گفت ، خیلی هم عالی ، چرا نشانه های درونی من را به این سمت هدایت کرده؟ سپس متوجه نوری از گوشه سالن شد. این نور متعلق به مغازه کوچکی در هتل می شد که هنوز باز بود . در یکی از قفسه های این مغازه ، سی دی های قدیمی به چشم میخورد. آنها را بررسی کرد و در بین آنها آلبوم گروه Platters مربوط به سال 1950 را پیدا کرد.
55

اکنکار ریسمان زرین عشق

03 Jan, 22:46


ثبتی از الـكـوهـا
در پایان این پنـج مـاه الگوهای متعددی به تدریج آشکار شده بود. در اینجا آنهـا را مطـرح مـی کـنـم زیــرا ممكـن اسـت همیـن الـگـوهـا بـرای اکثـر مبتـديـان در سفـر روح اتفـاق بیفتد. من با گذراندن دشواری های زیاد به این مسئله پی بردم که در هر موقعیـت خـروج از کالبد، هـر فـکـر مربـوط بـه کالبد فیزیکی تقریبا همیشه باعث بازگشت سریع و اتوماتیک به کالبـد مـی شـود. حتی افکار بی ضرر و خالی از غـرض نیـز ـــ از قبیل اینکه نمـی دانـم تـا چه مدت مـی تـوانـم خـارج از کالبـدم بمانم و یا اینکه نکند زود به کالبـدم بـازگـردم ـ تقـريبـا همیشه با بازگشت خود به خود به کالبد فیزیکی همراه بود. دومین الگویی که در سفرهای خروج از کالبـدم نمایان شـده بـود ارتباط مستقیمی با اولین گرایش داشت: هرچه هوشیاری و خودآگاهی ام در خارج از کالبـد بيـشـتـر بـود، معمولا مـدت تجربه ام کوتاه تر می شد. عکس این مسئله نیـز صـادق بـود. هنگامی که خودآگاهی خـارج از کالبـدم ضعیف بود، اغلـب بـه یـاد کالبـد فيـزيـكـی ام نمی افتادم و بـنـابـر ايـن بـدون اینکـه خـود بـدانـم از بیدار کردن آن جلوگیری مـی کـردم و اینجـا الگـوی سـومـی بـه وجـود آمـد: هـرچـه هـوشـیـاری و خودآگاهـی ام در خارج از کالبد بیشتر و بهتر بود بهتـر مـیتـوانـسـتم تـجـربـه ام را به یاد بیاورم، بـا ایـن حـال، دارا بودن خود آگـاهـی خـروج از کالبد بسیار خوب یـا عـالی بـه نـدرت بـاعـث یادآوری کـامـل تـجـربـه مـی شـد، زیرا به دلایـل نـامـعـلـومـی، همیشه بسیاری از جزئیات را بلافاصلـه پـس از بازگشت به کالبد فیزیکی ام از دست می دادم خوابیدن و گـذشـت زمـان نـیـز بـه طـور كلـي حتـى بـه مقـدار بـیـشـتـری بـاعـث از یـاد بـردن تجـربيـاتـم مـیشـد در نتیجـه تجـربيـاتـی کـه صبـح روز بعـد هـنـوز در خـاطـرم بـود در واقع یک استثنا بود و این مسئله همیشه اتفاق نمی افتاد. یکی از الگوهـای آشکار و مـهـم دیگـر ایـن بـود کـه هـرچـه دفعـات خـروج از کالبـدم در یک شب بیشتر می شـد، بـه یـاد آوردن این تجربیات دشوارتـر مـی شـد؛ احتمالا ایـن بـه ایـن علـت بـود کـه تجربیات بیشتر به معنای فعالیت ها و جزئیات بیشتری بـود. در نتیجه حفظ و به یاد آوردن آنهـا بـرای حـافـظـه ام مشکل تر می شد، و این مسئله در هر یک از تجربیات بعدی در آن شـب شـدیـدتـر مـی شـد

اکنکار ریسمان زرین عشق

03 Jan, 00:55


یک تمرین معنوی برای تربیت قدرت تخیل

قدرت تخیل یک استعداد در وجود شما است و به یک عضله شباهت دارد. شما باید روزانه این استعداد را در وجود خود تربیت کنید. کاری که دقیقاً باید انجام دهید این است که می آموزید چگونه می توان در سطوح آگاهی مختلف نسبت به خود، آگاه و مشاهده گر شوید. یک روش به این صورت است که با قدرت تخیل خود به اماکن مختلف بروید. شاید بخواهید پرواز کردن با هواپیما را دوباره بازآفرینی کنید به این شکل شروع کنید: بسیار خوب ، من الان بر روی صندلی هواپیما نشسته ام. الان چه چیزی می بینم ؟ مردم در این پرواز چه شکلی هستند؟ وقتی در راهرو هواپیما راه بروم چه اتفاقی ممکن است رخ دهد ؟ چه غذاهایی در گاری حمل غذا گذاشته شده است؟ در طی روز به اشیا دوروبر خود نگاهی بیندازید و نوشته های ذهنی روی آنها بنویسید. زیرا این اطلاعات فیزیکی در مورد کمد لباس و لباس هایی که در آن گذاشته شده کمک کننده هستند و هنگامی که بر روی صندلی نشسته اید به شما کمک می کند تا سفر روح را تصویر سازی کنید
54

اکنکار ریسمان زرین عشق

03 Jan, 00:55


مـن در این چنـد مـاه هـم چنین مطالب بسیار زیادی را در مـورد مـراقبـه یـاد گرفتم. مـن متوجـه شـدم کـه زمـان بسیار مناسبی برای بیدار شدن و مـراقبـه کـردن در نیمـه هـای شـب وجود دارد؛ اگر خیلی زود بیدار می شدم تقریبا غیر ممکن می شد تا میل و اشتیاق مـورد نیـاز بـرای مـراقبـه کـردن كامـل را بـه وجـود بیاورم، و اگر خیلی دیر بیـدار مـی شـدم بـه خـواب رفتن مجـدد بـرايـم بـسـيـار مـشـكل مـی شـد. هـم چنـین مـتـوجـه شـدم کـه صبـح زود نیز زمانی پر بار و ثمر بخش از روز برای مراقبـه کـردن و خارج شدن از کـالبـد اسـت. در ایـن مـدت تکنیک صـوتـی جدیدی را بـه وجـود آوردم، بـه ایـن صـورت کـه صـدای سـوت ضعیف را ماننـد جربانی از انرژی تجسم می کردم که به درون قسمت بالای سرم در حـال جریان است و سپس بر احساس جز جزی که در این نقطـه بـه خـصوص ایجـاد مـی شـد تمرکز می کردم. هنگامی که این کار را انجام می دادم بـه طـريـق نامعلـومـی شـانـس و احتمال خارج شدن از کالبدم بیشتر می شـد در پایان این چند ماه هنـوز هـم الگـوی مـراقبـة خاصـی را که منحصرا مورد استفاده قرار دهم و یا به آن خیلی افتخار کنم نداشتم، ولی برای اولین بار شاهد موفقیت نسبتا پی در پی و مستمری بودم. البته هنوز هـم مـراقبـه بـرایـم کـار وقت گیر و دشواری بود؛ هنـوز هـم معمـولا یـک سـاعـت و نيـم الـی دو ساعت طول می کشید تا در حـال مـراقبـه بـه اسـتـانـه خـروج از کالیـدم بـرسـم، ولـی امیـد داشتـم تـا در آینـده شـاهـد مـوفـقیـت مستمـری بـاشـم در ایـن پـنـج مـاه از میـان سـی شـبی که توانستم آگاهانه کالبـدم را ترک کنم، حـدودا پنـج الـي شـش مـورد بـه صـورت غیر منتظره در هنگام خواب و بدون ایـن کـه قبـل از آن مـراقبـه کرده بـاشـم اتفاق افتاد؛ بیست یا بیست و پنـج شـب مـوفقیت آمیز بعدی در سـفـر روح را با تلاش زیاد و مـراقبـه های طولانی مدت، چه در نیمـه هـای شـب و چه در اوایـل صـبح،به دست آوردم. در بسیاری از ایـن شـبهـا توانستم كالبـدم را بیش از یک بار ترک کنم، که بـرای مـن منجر به سفرهای هیجان انگیز بسیار بیشتری می شـد. مـراقبـه کـردم، بـه خـواب رفتن، و خارج شدن از کالبد همیشه در دفعات دوم و سوم که از کالبـدم خـارج مـى شـدم بسیار آسان تر از دفعه اول بـود.

اکنکار ریسمان زرین عشق

02 Jan, 11:08


تجربه سفر روح کلاسیک ترک آگاهانه کالبد انسانی و ورود نور و صوت خداوند به شکل کاملا مستقیم به کالبد روح است . برخی از افراد سفر روح را در تناسخ های قبلی انجام داده اند و نمی خواهند دوباره الفبای معنوی را از ابتدا در مدرسه بیاموزند. ممکن است در این گونه موارد ماهانتا به آنها چندین تجربه سفر روح کوتاه بدهد تا به روز شوند و پس از این تجربه به سوی دیدن، بودن و دانستن قدم بگذارند. به چنین تجربه ای در اک، آگاهی اکشار گفته می شود . دیدن ، دانستن و بودن کیفیاتی از روح است که در طبقه روح و بالاتر از آن وجود دارد. افرادی که در انجام سفر روح مبتدی هستند معمولاً نزدیک به کالبد خود باقی می مانند. ماهانتا و یا نماینده او، به فرد کمک میکند تا از آگاهی انسانی فاصله گرفته و یک سفر کوتاه به طبقه‌ اثیری داشته باشد . این مرحله شامل تجربیاتی از جمله، آگاهی نسبت به خروج از کالبد ، عبور کردن از دیوارها و عبور از سقف خانه و یا پرواز به سمت تاریکی است ممکن است افراد مبتدی در سفر روح خود را در حال نزدیک شدن به یک حفره سیاه رنگ که حلقه روشنی اطراف آن دیده می شود ببینند که در واقع در حال حرکت به سمت جهان نورانی هستند. در جهان اثیری ممکن است او در خیابان های یک شهر قدم بردارد که بسیار شبیه به کره زمین است. افرادی که آنجا زندگی می کنند مشغول به کارهایی هستند که برای مردمان ساکن کره زمین ، ناشناخته است . برای مثال: برخی به تازه از راه رسیدگانی که در طبقه فیزیک مرده اند و وارد طبقه اثیری شده اند و آماده زندگی در این طبقه هستند خوش آمد می گویند، برخی دیگر مسئولیت راهنمایی افرادی که به طور اتفاقی در عالم رویا به طبقه اثیری وارد شده اند را به عهده دارند و افراد دیگر با انجام کارهای متنوع دیگری به سلسله مراتب معنوی خدمت می کنند و به طورکلی هر فردی به کاری مشغول است تا زندگی در جهان های خداوند پیش برود. سفر روح ابزاری است برای شنیدن صوت و دیدن نور خداوند به شیوه ای که در کالبد انسانی نمی توان به آن دست یافت است. نور و صوت به مثابه امواجی است که روح با کمک آنها به سمت قصر پادشاهی خود در بهشت بازمی گردد. نور و صوت دو جنبه دوقلو در اک هستند . وقتی شخص وارد مراحل دیزدن، رویاها ، سفر روح و آگاهی اکشار می شود تبدیل به مسافری باتجربه که به تمامی سرزمین های خداوند رفته است می گردد و آن زمان است که او به روشن بینی الهی دست پیدا کرده است .به این مرحله، آگاهی خدایی می گویند و هیچ توضیحی برای این مرحله نمی توان ارائه داد زیرا کلام قاصر از توصیف این مرحله است.
53

اکنکار ریسمان زرین عشق

02 Jan, 11:08


او لباسـی غیر رسمی و شلواری راحتی بر تن داشت و پس از اینکه به سـمـت مـن آمـد و با گفتن اسمـم بـه مـن سـلام کـرد، مـرا از سالنـي عبـور داده و به درون اتاق شخصی کوچکی هدایت کرد من در مقابل او تقریبـا احـساس کوچک بودن می کردم و دستپاچه بودم و به خودم جـرأت نمی دادم زیاد حرف بزنم. ولـی ایـن حـالـت مـن ضـرورتی نداشت زیرا او روی صندلی ایـ در مقابلم نشـست و شروع به صحبت درباره موضوعات معنوی کـرد من فقـط گـوش می کردم. مدت کوتاهی پس از آن او از مـن سئوالی پرسید که تمایلی نداشتم راستش را بگویــم و بـنـابـــرایـن انـدکـی دسـت پـاچـه شـدم. ایـن حـالـت نـاراحتـی و معـذب بـودن در عـواطـفـم بـاعـث شـد تـابـه طـور اتـومـاتیـک بـه کـالبـد فيـزيـكـام بـاز گـردم. ایـن تنها تجـربـه مـن بـا اسـتـاد اک در قید حیات در این پنـج مـاه بـود، ولی در تعدادی از رؤیـا هـایـم نیز او را می دیدم. موفقیت من در این سـی شـب طی این پنج ماه منجر به دو روش جدید در حرکت خروج از کالبـد شـد یکی از روش ها پدید تصویر متحرک و رنگی بود که حدودا پنج یا شش دفعـه برایم اتفاق افتاد. در هر یک از موارد فوق وارد شدن به درون تصویر بسیار آسان بود این صحنه های متحرک و زنده بسیار پایدار و با دوام بودند و به سادگی ناپدید نمـی شـدند. روش جدید دیگر در خروج از کالیـد فقـط دو بار اتفاق افتاد و با تمام تجربیات گذشته ام کاملا تفـاوت داشـت در دو مـورد هنگامی که در حال مراقبه بـودم نیـروی قـدرت منـدی را احساس کردم کـه مـرا در درون کالبـد فيزيکـی ام حـرکـت مـی داد. اولین بـاری کـه ایـن مسئله اتفاق افتـاد بسیار ترسناک بود؛ تقریبا چند ثانیه طول کشید تا مـن متـوجـه شـدم کـه کالبـد درونـی ام بـه سـرعـت چـرخـانـده شـده و از کالبد فیزیکـی ام جـدا شـده است

اکنکار ریسمان زرین عشق

01 Jan, 01:34


سفر روح به عنوان یک مهارت باارزش توسط هر فردی که مشتاق یادگیری است به دست می آید، به شرط آنکه برای کسب آن زمان گذاشته و صبوری کند. سفر روح شبیه به یک پل است، پلی بر روی خلیجی که انسان را به آگاهی معنوی جدا شده از خود وصل می کند. سفر روح یک فرایند طبیعی است و از طریق تمرینات معنوی اک می توان به آن دست یافت. یک چلا اهل آفریقا بر روی تخت خوابش دراز کشیده بود و درحالیکه گوش هایش را با بالشت گرفته بود به صوت اک گوش می داد. این صوت شبیه به سوتی که با دهان زده می شود و صدای تندبادی در دوردست ها شنیده می شود است. صدا بسیار به او نزدیک بود و انگار از درونش می آمد. اندکی بعد او مکشی را بالای سر خود احساس کرد اما از این اتفاق نترسید و در ادامه، خودش را کاملا خارج از کالبد فیزیکی و در فضای بالای تخت، معلق دید. او تجربه خود را اینگونه توصیف کرد: "تمام فضایی که در آن قرار داشتم با اتم های درخشان و ستاره های بزرگ و کوچکی روشن شده بود." در ادامه نگاهی به خود انداخت و خود را در کالبد روح، بسیار جوان تر، پرانرژی تر و قدرتمندتر یافت. سپس به آرامی شروع به نجوای کلمه "سوگماد " کرد، سوگماد یک نام برای خداوند است. آن لحظه متوجه شد که تمامی اتم ها و تمامی ستاره ها جزئی از او هستند. درحالیکه به آرامی این کلمه را می خواند انرژی از درون او به شکل مداوم مرتعش می شد و از درون او به سمت تمامی چیزها و موجوداتی که در آن کهکشان پرستاره بی انتها ادامه داشت، ادامه می یافت. او با دیدن جهانی از جنس نور، سرشار از عشق و رحمت شد . او صوت عظيمی که از درون وجودش به سمت بیرون جریان پیدا کرده بود را احساس کرد، این جریان او را منقلب کرده بود و به کهکشان های درونیش سعادت، زندگی و قدرت بخشیده بود. او به خاطر بخشش نور ، احساس خلسه معنوی را تجربه می کرد.
این حس خلسه به قدری زیاد بود که وقتی به طبقه فیزیک بازگشت ،کماکان آن حس با او همراه بود. این تجربه برای او ادای احترامی کوتاه به مقام سوگماد همان خداوند بود و زندگی او را در تمامی جهت ها بهبود بخشید. این تجربه به عنوان یک سفر روح شروع شد اما به فراتر از آن رفت و با یک سفر معنوی به سوی خداوند به اتمام رسید. حس کردن خداوند بدین صورت که سوگماد را به یک باره تجربه کنید اتفاق نمی افتد . زیرا تجربه یک باره خداوند می تواند شخص را به کلی منهدم و او را قرن ها به عقب بازگرداند.

52

اکنکار ریسمان زرین عشق

01 Jan, 01:34


در حالی که دیگر نمی توانستم این انرژی سفید کور کننده را تحمل کنم، به سرعت کنترلم را از دست دادم و به کالبـدم بازگشتم. در طی این پنج ماه بود که دو تغییر چشمگیر در رؤیاها و تجربیات خروج از کالبـدم بـه وجـود آمد. این تغییرات هر دو مدت کوتاهی پس از اینکه مطالعـه آمـوزش نامه های شخصی ارائه شده توسط اکنکار، مسیر معنوی ای که پال توئیچل در مورد آن نوشته بود را شروع کردم ایجـاد شـد. رؤیاهایم بـه تـدريج بسیار واضـح تـر و فعـال تـر شـد و تجربيات خروج از کالبـدم سرعت گرفت. اکنـون هـم ترک کردن کالبد فیزیکی و هم وارد شدن به آن در یک لحظـه و انی صورت می گرفت. دلـيـل مـن بـرای مطالعه دیسکورس های شخصی اکنکار این بود که در مورد خدامردی که در بعضی از کتاب های پال توپیچـل از آن صحبت شـده بـود مطالب بیشتری را بیاموزم. ایـننظریه کـه مـردی وجود دارد که دارای چنین قابلیت ها و توانایی هایی اسـت مـرا کنجکاو و مجذوب خود کرده بود. همچنين مـن امـاده بودم تا قدم بعدی را بردارم و یک راهنمـا بـرای تجربيات سـفـر روح بدون ترتیب و اتفاقی ام داشـتـه بـاشـم حـدودا دو ماه پس از آغـاز مطالعـه دیسکورس های اکنکار تجربه ای کسب کردم که مربـوط بـه ایـن خـدا خـدامـرد بـود. یک شب هنگامی که خارج از کالبـدم بـودم تـصـادفـا بـه یـاد اسـتـاد معنـوی مـذكـور افتادم. در حالی که به همراه عـده ای در محیطـی بـاز و شبیـه بـه زمـین بودم، از آنها در مـورد استـاد اک در قید حیـات ســـوال کردم و گفتــم آیـا مـی دانـنـد کـجـا مـی تـوانــم او را پیـدا کـنـم بـا كمـال تـعـجـب، جـوایـی کـه ایـن بـار دریـافـت کـردم " بله "بـود. یکی از آنهـا مـرا بـه سـاختمانی مـدرن در آن نزدیکی برد که ظاهرا مـی توانستم خدا مرد را در آن ملاقات کنم. حـدودا سـى ثانيـه بعـد مـردی که در جستجویش بـودم وارد تالار ورودی شـد.

اکنکار ریسمان زرین عشق

31 Dec, 20:36


Happy new year 🎉

اکنکار ریسمان زرین عشق

29 Dec, 00:15


اسرار آمیزترین قسمت وجود شما، قلب پر از عشق شماست. یکی از گران بهاترین هدایایی که زندگی میتواند به شما بدهد، در دسترس قراردادن ابزارهایی است که با کمک آنها بتوانید با بخش اسرارآمیز درون خود ارتباط برقرار کنید. در اعصار گذشته جوینده ها به دنبال معلمی بودند تا آنها را راهنمایی کرده و از محدودیت های معنوی جسم و ذهن عبور دهد. تعداد چنین معلمینی بی شمار است و قدیسینی را که در علم و هنر سفر روح سرآمد هستند را شامل می شود. در اکنکار، یک جوینده جدی تحت حفاظت راهنمای معنوی که او را ماهانتا می نامند قرار می گیرد. او یک مسافر معنوی است و به عنوان ماهانتا استاد درون می تواند به سایر طبقات سفر کرده و خرد، دانش و حقیقت موجود در آن طبقات را منتقل کند. ماهانتا یک سطح از آگاهی است. این سطح از آگاهی معنوی بسیار شبیه به آگاهی بودا یا آگاهی مسیح است. یکی دیگر از وجه های ماهانتا، استاد اک زنده است که او نیز ماهانتا نامیده میشود و آن خود من هستم که به عنوان معلم معنوی بیرونی فعالیت دارم. تعالیم اکنکار کاملاً مستقیم و مشخص در مورد دو وجه از استاد صحبت کرده است. استاد درون و استاد بیرون. استاد درون، ماهانتا نام دارد و استاد بیرون استاد اک زنده است. استاد درون شخص فیزیکی نیست بلکه او کسی است که شما آن را در طی مراقبه، درطبقات درون و یا در سطح رویا خواهید دید. او می تواند شبیه به من و یا یکی دیگر از اساتید اک و یا حتی شبیه به عیسی مسیح باشد. تمامی آنها روح الهی است و در نتیجه ترکیب نور و صوت الهی شکلی گرفته و شبیه به یک شخص دیده می شود. سپس این شخص به عنوان یک راهنمای درونی فرد را از گره های کارمیکی و مشکلاتی که خود برای خودمان در نتیجه رعایت نکردن قزوانین معنوی ساخته ایم رها می کند. استاد معمولاً در سطح رویا کار می کند ، زیرا با این روش راحت تر می تواند با شخص ارتباط برقرار کند. ترس هایی که جوینده با خود دارد می تواند به شکل یک مانع عمل کرده و از رسیدن فرد به آزادی، قدرت و خرد که روشنی بخش روح است جلوگیری کند. اما در سطح رویا استاد درون می تواند با شما کارکرده و به شما در مورد آن سوی دیگر آشنایی دهد تا احساس راحتی کنید. شما با انجام مراقبه و تمرینات معنوی اک می توانید به سمت اسرارآمیزترین قسمت وجودی خود حرکت کنید مراقبه یک نوع مکالمه با اسرار آمیزترین، هوشمندانه ترین و رازآلودترین قسمت وجودی خود شماست
46

اکنکار ریسمان زرین عشق

29 Dec, 00:14


مـن فقـط بـاید پس از بیدار شدن اشتياق و عـلاقـه لازم را بــــرای مـراقبـه کـامـل وجـدی در خـود ايجـاد می کردم بـنـابـر ایـن بـرنـامـه جـديـدم بـه ایـن صـورت بـود. درست قبل از به خواب رفتن، چند صفحه از یکی از کتاب های سفر روح را مطالعه می کردم و سپس بـدون انجام دادن هیچ کار دیگری بـه خـواب مـی رفـتـم. یا با استفاده از ساعت زنگ دار و یا با تلقيـن بـه خـود در نیمـه هـای شب از خواب بیدار می شدم و در حـالـی کـه تـوجـه ام را بـر سـوت زیر و ضعیـف مـوجـود در بالای سرم معطـوف مـی کـردم دوباره بـه خـواب مـی رفـتـم. در حال گوش دادن بـه صـدای سوت، بـایـد از هـر فـکـر مـربـوط بـه سـفـر روح دوری می کردم. هربار که ذهـنـم بـه فکـر دیگری منحـرف مـی شـد، خیلی ساده آن را باز می گردانـدم و دوباره تـوجـه ام را بر گوش کردن بـه صـوت مذكور معطوف می کردم. اگر سی دقیقه با یک ساعت، با سه ساعت هـم طـول مـی کشید تا به خواب روم هیـچ اهمیتی نداشـت هـر شـانـس و احتمالی برای خروج از کالبـد، چـه بـه طـور اتوماتیک و چه به اراده خـودم، به احتمال بسیار زیاد در لحظـه بـه خـواب رفتن رخ می داد ـ تنها با این شرط که در آن لحظـه هـم چـنـان در حـال گوش دادن به صدای سوت زیر و ضعیف در ســــرم بـاشـم اینکه تا چه اندازه مـی تـوانـستم از این روش انتظار داشتـه باشـم را هنـوز تـمـی دانـسـتـم ولی اگر این روش بـرايـم عمـل مـی کـرد، امکـان تـداوم و تأثیر گذاری طولای مـدت بسیار زیاد بود. این روشی ساده و بدون پیچیدگی بود که به کمترین میزان از تفکر آگـاهـانـه نیـاز داشـت.

اکنکار ریسمان زرین عشق

28 Dec, 09:59


یک تمرین معنوی در جهت ترکیب کردن مراقبه و رویاها

یک روش ساده، جهت رفتن به سطوح بالاتر آگاهی ترکیب کردن مراقبه و رویاهاست. ابتدا یک مکان ساکت برای مراقبه پیدا کنید. به مدت پانزده تا بیست دقیقه در روز، چشمان خود را ببندید و توجه خود را بر روی چشم معنوی بگذارید. این عضو معنوی برای دیدن دنیای درون است. چشم معنوی بین دو ابرو به میزان یک اینچ و نیم در داخل قرار گرفته شده است. به آرامی به تصویر خیالی بین ابروها نگاه بیندازید و به آرامی کلمه عیسی مسیح ، خدا ، هیو ، یا ماهانتا را زمزمه کنید کلمه وازی هم قابل قبول است. بر روی پرده درونی بین دو ابرو خود به دنبال یک نور آبی باشید . این نور خداوند است. ممکن است نوری نبینید اما به جای آن صوتی بشنوید این صوت یکی دیگر از تظاهرات جریان اک یا روح الهی است . این صوت می تواند هر صدایی باشد، صدای طبیعت و یا آلت موسیقی که می توانید آنها را تصور کنید. هنگامیکه نوری می بینید و یا صوتی می شنوید به این معنی است که شما قطعاً با کلمه خداوند ارتباط برقرار کرده اید. قسمت دوم این تمرین مربوط به رویا می شود و در رویای شبانه اتفزاق می افتد. قبل از خواب یکی از کلماتی که به آنها اشاره شد را زمزمه کنید این به شما کمک می کند تا با جریان صوتی که همزمان روح الهی است همراه شوید. برای چند دقیقه، کلمه ای که انتخاب کرده اید را بخوانید هنگامیکه آماده خواب هستید، تصور کنید که در حال قدم زدن در یک پارک هستید یا با کسی که عاشقش هستید به غروب خورشید نگاه می کنید. تصور کردن کسی که عاشقش هستید قلب شما را می گشاید و ترس را از شما دور می کند. برای ورود به یک رویای آگاهانه ، داشتن احساس عاشقانه ضروری است. در انتها ، هرآنچه در طی مراقبه و یا رویا به ذهن شما خطور می کند رادر دفترچه رویا خود یادداشت کنید. با انجام این کار یک اعتماد به نفس دوجانبه بین دنیای درون و بیرون شما شکل می گیرد و با انجام این دو تکنیک می توانید به اعتماد به نفس دست پیدا کنید. این تمرین شروع خوبی برای آموزش های رویابینی در اک است.
44

اکنکار ریسمان زرین عشق

28 Dec, 09:57


با فرض اینکه مهار کردن و تحت کنترل درآوردن عواطفم در هنگام مـراقبـه، اگر غیرممکن نباشد، همیشه دشـوار خواهد بود، با این نتیجه رسیدم که برای دست یابی به هر گونه موفقیتی در سفر روح فقط دو راه در پیش رو دارم. یا بایـد از مـراقبـه دسـت می کشیدم و دوبـاره بـه سـراغ تمرکز و مدیتیشن می رفتم، و یا باید سعی می کردم تا الگویـی از مـراقبـه را پیدا کنم کـه مـرا قادر سازد پس از به خواب رفتن بـه طـور اتـومـاتیـک از کـالـبـدم خارج شـوم تصمیم گرفتم تا مسئله همیشگی و ثابتی را بـرای مـراقبـه کـردن پیدا کنم، که به افکار آگاهانه ام بستگی نداشته باشد و در همـان حـال مـرا قادر سازد تا پس از بـه خـواب رفتن از كالبـدم خـارج شـوم. پس از اینکـه تمـام تـلاش هـای گذشته ام در تمرکز و مـراقبـه را مـرور کردم، فقط به یک مسئله ثابت و همیشگی دستیافتم گوش سپردن بـه صـدای سـوت زیر وضعیف در قسمت بالای سرم. ایـن صـوت در طی چند سال اخیر به تدریج بلنـدتـر شـده بود و آن را راحت تر می شنیدم. اکنون تقریبـا فقـط پنج دقیقـه مـراقبـه کـردن بـرای شنیدن آن کافی بود. پال توئیچل در تمـام کـتـاب هـایش از ایـن جـریـان صـوتـی بـه عنـوان مـسـئـلـهای بسیار مهم و ضروری در رابطه با سـفـر خـروج از کالبد و هم چنین زندگی صحبـت کـرده بود. تصمیم گرفتم در جلسات مـراقبـه ام فقـط بـر ایـن سـوت ضعيف مـراقبـه کـنم. پس از بیدار شـدن در نیمـه هـای شـب، درحالی کـه بـه طـور پیوسته و با آرامش کامـل بـه ایـن صـوت در بالای سرم گوش می دادم، دوباره بـه خـواب مـی رفتم. تصمیم گرفتم تغییر دیگری را در این برنامـه جديـد بـه وجـود بیآورم. تا آن زمـان بـرایم کاملا اثبـات شـده بـود کـه مـراقبــه کـردن در نیمـه هـای شـب بسیار مـؤثـرتـر از مـراقبـه کـردن در هنگام خـواب است، زیرا در نیمـه هـای شـب بـه خـواب رفتن در هنگـام مـراقبـه بـسیار آسان تـر اسـت.

اکنکار ریسمان زرین عشق

27 Dec, 11:20


تکنیک میمون های ذهن
به هنگام پرش ذهنی، می توانید افکار خود را شبیه به میمون هایی تصور کنید که دائم به اطراف می پرند. به این فکر کنید که چگونه می توانید این میمون های مزاحم را آرام کنید. در این روش، شما از تکنیک خیال پردازی که به شما امکانات زیادی می دهد استفاده خواهید کرد. دری را تصور کنید که می خواهید از آن عبور کنید اما میمون ها در جلوی آن درحال بالا و پایین پریدن هستند. به خود بگویید، من باید این میمون ها را آرام کنم و بعد از آن می توانم از در عبور کرده و وارد جهان های نور و صوت شوم.
به میمون ها اسباب بازی های صدادار کوچک جذاب یا خوراکی مثل موز بدهید. وقتی در حال آرام کردن میمونها هستید انجام این کار برای شما هم لذت بخش خواهد بود. در این لحظه شما در حال تجربه خود به عنوان یک روح هستید.
وقتی میمون ها را آرام کردید ، برای آن در، یک نشانه بگذارید . در سمت دیگر این در، نور خالص طلایی خداوند قرار دارد. میمون های ذهن به شکل نگهبانان این دروازه هستند و تمام تلاش خود را می کنند تا شما نتوانید از این دروازه عبور و به آن سمت بروید . یک بار که فهمیدید چطور آنها را آرام کنید، دیگر آماده این هستید که از این دروازه عبور کرده و به سمت جهان های درونی حرکت کنید.

تمرین با چشمان باز: مراقبه یعنی قدردان بودن یک کلمه جایگزین برای مراقبه، قدر دان بودن است. به تمامی دلایلی که بابت آنها در زندگی خود قدردان هستید فکر کنید. به تمام هدایایی که در زندگی از طرف خداوند ، از طرف روح الهی برای شما فرستاده شده است فکر کنید. این هدایا زندگی شما را معنا دارتر کرده است. به ماجراجویی هایی که در پیش دارید فکر کنید و به خاطر دیدن فردای دیگر سپاسگزار باشید. بابت داشتن نعمت زندگی قدردان باشید. مراقبه حقیقی در برکاتی که خداوند در زندگی به شما داده است منعکس می شود. این موضوع پیچیده ای نیست ، راه های زیادی برای انجام دادن آن وجود دارد و آنها شما را غنی می کند.
42

اکنکار ریسمان زرین عشق

27 Dec, 11:20


یکی از جلسات مـراقبــــه ام در این هفته به دلیـل شـور و هیجان زیادی که در مـن بـه وجـود آورد شایان ذکر اسـت. حرکـت خـروج از کالبد آن چنان سریع و راحـت اتفاق افتـاد کـه کالبـد فیزیکی ام حتـى فرصـت بـه خـواب رفتن پیدا نکرد. آن شب از مکانی زیبا و شبیه به زمین در
خارج از ساختمـانـی سـر در آوردم. البتـه فـرصـت زیادی برای لذت بردن از این موقعیت را پیدا نکردم. تـصـادفا به این فکر افتادم که چقـدر آسـان بـا این تکنیک تـوانـسـتـه بـودم كالبـدم را ترک کنم، و همین مسئله باعث شد تا بلافاصلـه خـود بـه خـود بـه کـالبـد فيـزيـكـام بازگردم
چنین به نظر می رسید که الگوی خاصی را درخود ایجاد کرده بودم. هرگاه که همه چیز خیلـی آسـان اتفاق می افتـاد، بیش از حد هیجان زده مـی شـدم و پیشرفتم متوقـف مـیشـد. و ایـن مـسئله بار دیگر اتفاق افتـاده بـود. دليـل عمـده بـه وجـود آمدن ایـن مـانع در پیشرفتم در سفر روح بـاز همـان احـساس انتظـار و تشویش بـود کـه اکنـون دوباره در مـراقبــه هـایـم شـروع بـه مزاحمت و ایجـاد اخـلال کرده بود. موفق نشدن در تکنیک مذکور مـرا بـسیار ماامید کرد زیرا ایـن بـار کـاملا مطمئن بودم که سرانجام تکنیک همیشگی و قابـل اطمینانی را پیدا کرده ام. بیشتر از یک سال از اولین تجربه خروج از کالبـدم گذشـته بـود و مـن هنـوز در مراحـل ابتـدایـی بـودم و هنـوز تـلاش می کردم تا راه حلی برای موفقیت در سفر روح پیدا کنم و به دنبال روش قابل اطمینان و ثابتی برای خروج بود پس از این شکست و بد بیاری در سفر روح، بـه جـای اینکـه مـاننـد شـش مـاه گذشته بـه طـور کـورکـورانـه پیش بروم و بدون هیچ ترتیـب و نـظـم خـاصي تکنيک هـای مـراقبـه مختلف را امتحـان كـنـم، تصمیم گرفتـم دسـت نگه دارم و نگاهـی کلی و بی طرفانـه بـه مشـكـل تـداخـل و مـزاحمـت عـواطـفـم در مـراقبـه هـایـم بـيـانـدازم.

اکنکار ریسمان زرین عشق

26 Dec, 02:15


از قوه تخیل خود استفاده کنید
از قوه خلاقیت خود کمک بگیرید تا یک قدم به جلو حرکت کنید . از تمرینات معنوی، تجربه کسب کنید و چیزهای جدیدی را امتحان کنید . شما در طی مسیر خود به سوی جهان های خدایی خودتان هستید . من روش های مختلفی را امتحان کرده ام. تمرینات بسیار پیچیده ای برای خودم طراحی کردم و هنگامیکه به دردم نمی خورد، آنها را به کناری گذاشتم. شبیه به دویدن در مسیر طلایی به سمت کوهستان می ماند. شما برای مدتی در این مسیر قرار دارید و سپس تصمیم می گیرید مسیر دیگری را امتحان کنید. آیا شما هر روز از هر کاری که انجام می دهید، چیز جدیدی یاد می گیرید؟ آیا به درون خود رجوع می کنید و از آنجا کمک می گیرید ؟ این شیوه ای است که باید یاد بگیرید به آن عمل کنید. می توانید با هرکدام از تمرینات معنوی که در ادامه وجود دارد و به شما کمک می کند، شروع کنید.

یک تمرین معنوی ساده برای امتحان کردن
این تمرین معنوی ساده را برای دیدن و شنیدن نور و صوت که دو جنبه از خداوند است امتحان کنید. به مکانی ساکت و دنج بروید. آنجا بنشینید یا دراز بکشید. توجه خود را بر روی چشم معنوی خود بگذارید. چشم معنوی نقطه ای در بین ابروان و بالا قرار دارد. چشمان خود را به آرامی بسته و خواندن یک ذکر یا کلمه مقدس یا یک عبارت، مثل آواز هیو، خدا، روح الهی را بگویید یا با جمله، خداوندا راه را به من نشان بده شروع کنید." اما این را به خاطر داشته باشید که قبل از شروع مراقبه قلب خود را پر از عشق کرده و به سمت خداوند بروید. چون اینگونه خلوص به سمت شما برمی گردد. صبور باشید. برای چندین هفته این تمرین روزانه را به مدت حداقل بیست دقیقه انجام دهید. بنشینید و هیو را بخوانید و منتظر بمانید. خداوند هنگامیکه شما آماده شنیدن باشید شروع به صحبت میکند. با انجام مراقبه متوجه این موضوع خواهید شد که در جستجوی خداوند بودن چیزی فراتر از یک اتفاق شانسی است.
40

اکنکار ریسمان زرین عشق

26 Dec, 02:15


آن شب توانستم سـه بار کالبـدم را ترک کنم و هر سه دفعـه نیـز مدت کوتاهی در جهانی شبیه به زمین و همراه چند نفر بودم. در دو مورد با فردی آشـنـا شـدم کـه حـدودا هـم سـن خـودم بـود و مدت کوتاهی با او صحبت کردم، ولی در هر دو مـورد نیـز کنترلم را از دست دادم و بلافاصله به کالبدم بازگشتم، هر بار که به کالبدم بازمی گشتم، بدون اینکه ببینـم آیا درمـان معجـزه آسایی رخ داده اسـت یـانـه، دوباره از کالبـدم خـارج مـی شـدم و به جهـان هـای درون میرفتم یک بار سـوزش بسیار محسوس را در اطـراف فـرق ســـــــرم احساس کردم و مدتی بر روی آن مـراقبـه کـردم دفعـه سـوم مـدت بیشتری را در خارج از کالبـدم بـاقـی مـانـدم و پس از اینکـه بـه کـالبـدم بازگشتم به شدت درباره نتیجـه تجـربه ام کنجکاو بودم. اشتيـاقـم بـرای دیدن اینکه آیا مجمـوع دفعـاتـی کـه خـارج از کالبـدم بـوده ام درمانی رخ داده است یا نه باعث شد تا حواس فیـزیـکـی ام بازگردد. با کمال تعجـب مـتـوجـه شـدم کـه تـب، حالت تهوع، گلو درد، گرفتگی بینی و حتی خستگی ام بـه طـور كـامـل بـرطـرف شـده اسـت. هنگامی که صبـح از خـواب بیـدار شـدم تنهـا اثـری از بیماری که در مـن بـاقـي مـانـده بـود آبـریـرش بسیار خفيـف بینـی بـود، مـن آن روز تـوانـسـتـم همـان طـور کـه بـرنـامـه ریـزی کـرده بـودم صدهـا مـايـل را برای دیدن دوسـتـانـم در نبــــراسـکا راننـدگی کنـم. از آن زمـان تـا کـنـون شـفـادهـی و درمان های متعددی را از طـريـق سـفـر روح دریافت کرده ام ولی در آن زمـان به این مسئله به عنوان یک معجزه نگاه می کردم. در خلال هفتـه بعـد تـوانـسـتـم چندین بار با استفـاده از همین تکنیک کالبـدم را ترک کنـم ایـن مـراقبـه هـا کـه در آن سعی می کردم " از نظر ذهنـی وارد سیـاهـی شـوم " برايـم آسـان نـبـود. پس از بیـدار شـدن در اواسـط شـب معمـولا بایـد چنـدین سـاعـت مـراقبـه می کردم تا به خواب بروم، اکثر این تجربیات بسیار کوتاه بوده و فقط چند دقیقه به طـول مـی انـجـامیـدنـد ولـی مـوقـق شـدن در هـر تـجـربـه اشتیاق و اطمینـانـم را بیشتر می کرد.

اکنکار ریسمان زرین عشق

25 Dec, 02:18


میرا گفت: بسیار خوب بیا اینجا. اما این دفعه میخوام با کمک روش خیال پردازی، تو رو با خودم به اونجا ببرم و خودت بقیه راه رو بری. مارک بر روی زمین نشست. میرا این صحنه را اینگونه توصیف کرد مثل یک مرغ پیر و جوجه اش نشسته بودیم و من بالهایم رو دور شونه اش حلقه زدم و دو نفری شروع کردیم به خواندن هیو." بعد از مدتی، میرا ساکت شد و سپس صحنه ای را که قرار بود تخيل کنند توصیف کرد. او گفت: "ما داریم در یک ساحل قدم می زنیم. گرمای آفتاب را بر روی بدنت احساس کن." میرا به خوبی توانست این تمرین معنوی را قدم به قدم اجرا کند. خوب، حالا نسیم بادی که می وزه رو تخیل کن که لای موهات در حال بازی کردنه. ماسه های نرم رو لای انگشتای پاهات احساس کن. صدا و بوی امواج اقیانوس رو که به ساحل ضربه می زنه رو احساس کن .موج ها به سمت ساحل میان و به ماسه ها بوسه می زنن" حالا نگاه کن." "در افق یک قایق دیده میشه که به سمت ساحل در حال حرکته، نگاه کن ببین داره به سمت لنگرگاه نزدیک میشه و ماهانتا سکان قایق رو به دست داره." در ادامه او اینگونه توصیف کرد، آنها وارد قایق شدند و ماهانتا قایق را به سمت جزیره ای که در آن یک قصر شیشه ای قرار دارد هدایت می کند سپس میرا صحبت کردن را قطع کرد و در سکوت هر دو نشستند. آنها گوش سپردند و گوش سپردند تا زمانیکه به گوشه تخت رسیدند. سپس مارک به آرامی به میرا گفت : مامان بززرگ. نوری که گفتی چه رنگیه ؟ میرا خیلی منطقی از او پرسید: چه رنگی دیدی؟ او گفت: سفید میرا گفت: این بهترین رنگه او گفت: وای چه قدر باحال، هنوزم می بینم، همین جاست. میرا می دانست الان وقتش است مچش را بگیرد و به آرامی گفت "حالا بگو ببینم. من از خودم در میارم؟ " مارک هنوز سعی داشت تا آن چیزی که دیده است را نگه دارد و گفت: نه نه. از خودت در نیاوردی. این واقعیه. آن لحظه چیزی در مارک تغییر کرد که به آن، تغییر در سطح آگاهی گفته می شود.
39

اکنکار ریسمان زرین عشق

25 Dec, 02:17


پس از اینکه بالاخره از قایق بارکشی خارج شدم و برای دیدن دوستان و بستگانم دوباره به شمال مرکزی ایالات متحده رفتم، دو هفته كامـل طول کشید تا توانستم برنامـه خـواب و استراحت طبیعـی ام را به دست آورم. وقتی که سرانجام مـراقبـه هـای شـبـانه ام را دوباره شروع کردم، تقریبا تا یک هفته هیچ اتفاقی نیفتاد. آنگاه تجربه بسیار خـاص دیگری را کسب کردم یک شب که به دیدن دوستانم در دس مـوینس رفته بودم، بـه علـت مبتلا شدن به آنفلونزا حـال مساعدی نداشتم. نیمه های شب از خواب بیدار شدم و دیدم تـب و گلو درد شدیدی دارم، و بدین صورت معلـوم بـود کـه بـرنـامـه هـای فردایـم مبنـی بـر رفـتـن به نبراسكا و دیدن دوستانم منـتفـی شـده اسـت در حالی که در تختم خوابیده بودم و برای خود احساس تأسـف و ترحم می کردم تصادفا به یاد ماجرایی در کتاب نسیمی از بهشت در مورد پال توئیچـل افتادم که گفته بود چطـور او توانسته بود هنگامی که بسیار جـوان بـود بیماری خطرناک و وخیمی را در خـود برطرف کنـد. او توانسته بـود بـرای مدت کوتاهی کالبـد فیزیکی اش را بـه طـور آگاهانه ترک کند و اجازه دهد تا شفا و درمان معجزه آسایی اتفاق بیفتد. درحالی که با کنجکاوی به این فکر بودم که آیا چنین چیزی مـی تـوانـد بـرای مـن نیـز اتفاق بیفتد، همـه تـوانــم را جمـع كـردم تا سعی کنم از کالبـدم خارج شـوم خودم را بـه عـنـوان واحـدى بـدون کالبـد از آگاهـی تجسم کردم که به تدریج از قسمت بالای ســرم بـیـرون رفتـه و وارد سیـاهـی مـی شـود و هـم چنـين سـعـی کـردم تمـام قـيـد و بنـدهـای مـربـوط بـه جهـان و کالبد فیزیکی را رها کنـم، حفظ کردن این الگوی فکری در خود به علت بیماری بسیار مـشـکـل بـود و بـرای اینکه آن را فراموش نـکـنـم مـجـبـور بـودم مرتبا به خـودم یادآوری کنـم کـه مـی خـواهـم چـه کاری را انجام دهـم سـرانجـام حـدودا چهل و پنج دقیقه یا یک ساعت بعد از آن به خواب رفتم

اکنکار ریسمان زرین عشق

05 Dec, 02:10


و تنها می توانست ذکر هیو که نام باستانی خداوند است را بخواند و در آن حالت خلسه او توانست نور و صوت الهی شعف انگیز را ببیند و بشنود. بنابراین بالاترین نوع سخن گفتن خداوند با افرادی که از نظر معنوی در سطح پیشرفته نژاد انسانی هستند، از نوع نور و صوت است. خوب، خداوند با چه افرادی صحبت می کند؟ در واقع، هر فردی که مرتبط با نژاد انسانی است، می تواند این صدای حقیقی را ببیند و بشنود. مسیرهای ارتباط خداوند بسیار زیاد هستند خداوند اغلب به روش غیر مستقیم با رویاگران، شاعرین، مشاهده گران و پیامبران ارتباط برقرار می کند. در حقیقت ، از طریق بصیرت یا رویاها ، خیالبافی، نیایش از نوع شنیدن و یا از طریق شهود با آنها ارتباط برقرارمی کند. تاریخ پر از افرادی این چنین است. برادر لورنس، راهب کرملی بود که در شهر پاریس در سال 1666 زندگی می کرد. او راهبی بود که پیشه اش شستن کاسه و بشقاب ها بود. برادر لورنس راهی را پیدا کرده بود که بتواند به کمک آن حضور خداوند را در حالی که کاسه و بشقاب ها را می شست و حتی هنگامیکه کارهای سطح پایینی را انجام می داد تمرین کند . مردم در اطراف او حقیقتا نمی دانستند که او چگونه می تواند در حالیکه چنین کار کثیفی را انجام می دهد خوشحال باشد. علت آن این بود که او می توانست خداوند را در تمامی کارهایی که انجام می داد ببیند. یک لیست از افراد مشهوری که با شنيدن صدای خداوند مات و مبهوت شدند شامل سقراط، پالتو، الیزه، پادشاه دیوید، موزارت ، بتهوون ، یونگ، انیشتین، شلی، ادیسون، میکل آنژ و هزاران مورد از این قبیل است تمامی این افراد تمامی سعی خود را کردند که الوهیت را به زبان انسانی در آورده و از هوش طبیعی به عنوان وسیله ای برای ارتباط استفاده کنند. نور و صوت حامل طرحی از خداوند برای مخلوقات است . زندگی همراه با خلاقیت بالا ، بالاترین چیزی است که هر فردی می تواند به آن
برسد اما همیشه این نیروی خلاقیت توسط نیروی عشق الهی هدایت می شود و اینگونه می توانید به بیشترین شکل ممکن خدایگونه شوید.
11

اکنکار ریسمان زرین عشق

05 Dec, 02:09


اکنون که به یادداشت‌هایم نگاه می‌کنم می بینم که اطلاعات نامفهوم و اندکی در مورد این تجربه وجود دارد و معلوم نیست که من به همراه آن عده مشغول چه کاری بودیم. مدتی بعد به درون سیاهی کشیده شدم. ولی همچنان خودم را از نظر ذهنی در کالبدی بی‌وزن احساس کردم و توانستم به صورت معلق در خارج از کالبدم باقی بمانم مدت کوتاهی پس از آن وارد یکی دیگر از جهان‌های واقعی و زندةٌ درون شدم. یادداشت‌هايم در مورد این تجربةٌ دوم بسیار مختصر و کوتاه است و بنابراین دقیقا نمی‌توانم بگویم که چه اتفاقی افتاد مدتی بعد پس از اینکه به کالبدم بازگشتم توانستم با استفاده از همان روش ریلکسیشن, بار دیگر کالبدم را ترک کنم. دراینمورد نیز یادداشت‌هايم چیزی در مورد اتفاقی که در طی این تجریه افتاد ارائه نمی‌دهد و بیشتر به این مطلب می‌پردازد که من چگونه از کالبدم خارج شدم پس از این تجریه درحالی‌که از کاری که انجام داده بودم بسیار احساس غرور می‌کردم به خواب رفتم. خودآگاهی‌ام در طی این تجربیات زیاد خوب نبود و یاد آوری‌ام از چیزهایی که در خارج از کالید دیده و انجام داده بودم نیز اساسا ضعیف بود. ولی استفاده از روش ریلکسپیشن یکسان و تجریه کردن پدیده ظاهر شدن تصویر بسیار امید بخش و هیجان‌انگیز بود. اینکه این تکنیک چه پتانسیلی در مورد سفر روح در اختیارم می‌گذاشت در آینده معلوم می شد. پیشاپیش نسبت به این مسئله بسیار آمیدوار بودم. شاید سرانجام راهی راحت و آسان برای ترک کردن کالبدم پیدا کرده بودم روز بعد را سراسر به اکتشافم فکر می‌کردم. هنگامی‌ که شب فرا رسید مشتاقانه زود به رخت‌ خواب رفتم و شروع به تمرین با تکنیک جدیدم کردم. البته هیچ اتفاقی نیفتاد و سرانجام به‌خواب رفتم. دوباره در اواسط شب تصادفاً از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم بار دیگر روش ریلکسیشن را امتحان کنم حدوداچهل و پنج دقیقه بعد.

اکنکار ریسمان زرین عشق

04 Dec, 09:51


اما اگر آنها لحظه ای به فکر آزادی بودند ، می توانستند مثزل بودایی ها مدیتیشن را امتحان کنند و یا شبیه به ما در اکنکار مراقبه را انجام دهند. لازم به توضیح است که بگویم، مراقبه یک شکل سبک تر از مدیتیشن است. برخی از افراد که اشتیاق به برقراری ارتباط با خداوند دارند، با دعا و نیایش و فعالیت های عبادی مختلف در تلاش برای شناخت خالق خود و هستی هستند. هر چند، نوع عبادت آنها شبیه به گیرکردن در ترافیک در خیابان یک طرفه است. آنها تمامی نجواها و دعاهایی که نوشته شده را
می خوانند و دائما در حال خواندن دست نوشته ها هستند و برای اندک لحظه ای نمی خواهند ساکت بمانند و کمی گوش فرا دهند. شاید خداوند حرفی برای گفتن داشته باشد. البته اغلب مواقع خداوند حتی یک کلمه هم حرف نمی زند. پس خداوند چگونه با ما ارتباط برقرار می کند؟ خداوند با تمامی هستی از طریق نور و صوت الهی صحبت می کند. در دین مسیحیت به این وجه خداوند، روح الهی یا روح القدس گفته می شود و در اکنکار برای اشاره به آن، از کلمه باستانی اک استفاده می کنیم. محدوده ارتعاشات در هستی از بی نهایت تا بی نهایت ادامه دارد و علت اولیه شکل گیری تمامی ارتعاشات از نور و صوت خداوند است . صدای انسان در مقایسه با تمام ارتعاشات، خیلی ضعیف است. چرا خداوند فقط به شکل یک نجوا با انسان صحبت می کند ؟ افرادی که فکر می کند خداوند عمدتا در فرکانس صدای انسانی با آنها صحبت می کند این را فراموش کرده اند که صدای انسان در مقایسه با صدای جهان هستی ، تنها یک نجوای خیلی کوچک است.

بنابراین این، نظریه که خداوند تنها با صدای انسانی صحبت می کند تنها تلاشی در انکار وجود خداوند است. نور و صوت خداوند، آب و غذای اولیای الهی است. پولس مقدس در مسیر دمشق با دیدن نور خدا بر روی سیاره زمین میخکوب شد. مارتین لوتر یکی از اصلاح طلب های بزرگ جهان نیز یکی دیگر از افرادی است که شانس دیدن این نور را پیدا کرد. همچنین چنگیز خان مغول نیز که یک فاتح اهل مغولستان در قرن سیزدهم است هم چند روز بیهوش بود
10

اکنکار ریسمان زرین عشق

04 Dec, 09:50


خودم را ریلکس و آرام کردم به صفحهٌ سیاه درون چشم دوختم, و به صدای سوت ضعیقی که در بالای سرم بود گوش سپردم و همجنین در همین حالت هشیاری اندک و ثایتی از اینکه کجا و که هستم را در خودم حفظ کردم. باز هم هیچ اتفاق غیر معمولی نیفتاد و من سرانجام به خواب رقتم. ولی وقتی‌که در نیمه‌های شب به‌طور اتفاقی از خواب بیدار شدم هنوز علاقه و تمایلم برای سفر روح بسیار قوی بود. تصمیم گرقتم دوباره روش ریلکسیشن را امتحان کنم این‌بار چیزی اتفاق افناد در حالی‌که خسته و خواب‌ آلوده بودم شروع به نگاه کردن به سیاهی صفحة درون کردم و به صدای سوت ضعیقی که در سرم بود گوش سپردم برای اینکه از نظر ذهنی مانع به خواب رفتنم شوم به‌آرامی و به‌طور پیوسته هشیاری و آگاهی از هویتم را هم‌چنان حفظ کردم. پس از اینکه حدوداً چهل و پنج دقیقه و یا شاید یک ساعت در این حالت استراحت کردم ناگهان در صفحه ذهنی درونم متوجه تصویری رنگی شدم اکنون دیگر به‌طور اتوماتیک در برابر این پدیده عکس‌العمل نشان می‌دادم وقتی‌که نگاه درون و توحه کاملم را بر این تصویر متمرکز کردم تصویر شروع به نزدیک شدن به نقطهٌ دید درونی‌ام کرد. با به یاد آوردن اشتباهم در تجریه قبلی که در آن در لحظهٌ خروج از کالبد دچار تردید و ترس شده بودم. بلاقاصله از نظر ذهنی شروع به اطمینان دادن به خودم کردم و در فکرم گفتم خودت را ریلکس کن, آرام بیاش از چیزی نترس هنگامی‌که تصویر مذکور تمام نگاه درونی ام را احاطه کرد من هرگونه ترسی را از ذهنم بیرون کرده بودم و در لحظهٌ خروج از کالبد صد در صد آمادة رفتن بودم بلافاصله وارد منظره‌ای شبیه به مناظر موجود در زمین شدم و خودم را در اتاقی سه‌بعدی یاقتم. چند زن و مرد جوان دیگر نیز در آن اتاق حضور داشتند و هر کدام به نوعی مشغول انجام دادن کاری بودند. بلافاصله به آنها ملحق شدم زیرا می‌خواستم به کاری بپردازم تا ذهنم را مشغول کنم و تا جایی‌که امکان داشت از بازگشت خود به خود و سریع به کالیدم جلوگیری کنم. ظاهراً در طی این تجریه قسمت زیادی از افکار و اعمالم تحت تأثیر ذهن ناخود آگاهم بود بعضی از عکس‌العمل‌هايم بسیار اتوماتیک‌ وار و خود یه خود به‌نظر می‌رسید.

اکنکار ریسمان زرین عشق

03 Dec, 11:48


آغاز کتاب ندای روح اثر سری هارولد کلمپ

مقدمه
اگر شما یک جوینده حقیقت واقعی باشید متوجه شده اید که چیزی از درون، شما را به سمت خروج از آشیانه هول می دهد. شما می دانید پس از سوالاتی که به دنبال آن هستید جایی در این جهان است این نیروی درونی که شما را به سمت جلو هول می دهد تا پاسخ سوالاتتان را پیدا کنید نشات گرفته از نیازی است که هیچ کنترلی بر روی آن نمی توانید داشته باشید. این ندای روح شماست. دعا و نیایش مدیتیشن، مراقبه. چه چیزی در بطن تمامی این تمرینات معنوی نهفته است ؟ تمامی این کارها در جهت پاسخ به ندای روح است. هرکدام از این روش ها علاقه هر فرد در ارتباط با منبع تمامی حقایق را تداعی می کند. مسیرهای مختلف در رسیدن به یک هدف مشترک. تو یک روح هستی، تو یک جرقه الهی از خداوندی که در حال طی مسیر بازگشت خود به سمت خانه هستی. روح در تلاش است تا بیش از قبل صدای خداوند را تجربه کند. این صدا می تواند به شکل یک صورت شنیده شود و یا به شکل نوری دیده شود. صدای خداوند می تواند به شکل یک تجربه درونی باشد و ناآگاهانه رخ دهد و موجودات بیرونی یا انسان از وجود آن آگاه نباشند. در ظاهر قضیه، تنها چیزی که در توصیف احوالات شما می توان گفت این است که به این مرحله رسیده اید که احتمالا در این دنیا چیزی فراتر از آنچه تا به امروز کشف کرده اید وجود دارد. بنزابراین جست و جوی شما شروع می شود، فلسفه های مختلف را بررسی می کنید و به دنبال حلقه گمشده می گردید. شما ندای روح را شنیده اید و در جست وجوی خداوند هستید.
7

اکنکار ریسمان زرین عشق

03 Dec, 11:47


همان‌طور که قبلاً نیز اتفاق افتاده بود تصویر مذکور به سرعت شروع به نزدیک شدن کرد. ولی درست در لحظه‌ای که توجه‌ام بر این تصوير نزدیک و سه‌ بعدی به نهایت خود رسید و لحظه مناسب برای خروج از کالبد آغاز شد. از نظر ذهنی تا حدودی دچار تردید شدم و ترسیدم این ماجرا بسیار سریع وغیر منتظره اتفاق افتاده بود من در آن لحظة حساس و مهم به‌طور صد در صد آمادگی ترک کردن کالبدم را نداشتم ناگهان آن تصویر محو شد و من یکدفعه با تکانی بیدار شدم و بدین ترتیب فرصت عالی و مناسب دیگری برای سفر روح را از دست رفت با وجودی‌ که از خراب کردن این فرصت ناگهانی و سرزده برای سفر روح متأسف بودم ولی از اینکه آنرا تجربه کرده بودم احساس خوشحالی می‌کردم. اتفاقی که افتاده بود سر نخ‌ها وعلائم جدیدی را برای یافتن روشی آرام و راحت جهت سفر روح به من ارائه داده بود. این‌بار در حالی‌که خودم را در آستانه‌ به خواب رفتن به وضعیتی ریلکسیشن و آرامش کامل می‌سپردم, به‌طور پیوسته و ثابت هشیاری اندکی از اینکه کجا و که هستم را در خود حفظ کرده بودم در حاليکه از پتانسیل موجود دراین اطلاعات و تجربه جدید هیجان‌زده بودم, با کنجکاوی منتظر فرا رسیدن شب بودم تا ببینیم با امتحان کردم روش ریلکسیشن بار دیگر پدیده بوجود آمدن تصویر اتقاق خواهد آن شب در هنگام خواب با نگرانی و تشویش در تختم دراز کشیدم و شروع به ریلکسِ کردن و آرام کردن خود به همان روشی که آن روز بعداز ظهر اتقاق افتاده بود کردم, ولی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. پس از مدتی به خواب رفتم. شب بعد نیز همین مسئله تکرار شدولی من شب پس از آن نیز مصرانه تمریتم را انجام دادم.

اکنکار ریسمان زرین عشق

02 Dec, 12:46


نور ارغوانی
دبی جوی
یکی از اولین مواردی که در اکنکار یاد گرفتم این بود که تجربیات یا رشد معنوی خودم را با تجربیات و رشد دیگران مقایسه نکنم و مدت ها خودم را گول زدم که این کار را نمی کنم اما همیشه حس شدیدی به شنیدن حرفهای دیگران از سفر خروج از بدن یا سفر روح آنها داشتم. در طی تمرینات معنوی ،ام نور ارغوانی زیبایی می دیدم زندگی بخش بود و به نظر می رسید وقتی به آن نگاه می کنم، بزرگتر می شود. اما نگران بودم که تا به حال کسانی را که میشناختم حرفی از نور ارغوانی نزده بودند فقط در کتابها خوانده بودم که نور خدا آبی یا سفید است. بنابراین سعی میکردم نور ارغوانی را کنار بزنم تا نور درست با رنگ درست وارد شود. نیازی نیست بگویم که این کار نتیجه نداد این نور ارغوانی هر چه بود، ماندگار بود. دو سال گذشت و من در سمینار اکنکار بودم. هنوز بعد از آن همه مطالعه و ،تلاش نگران ندیدن نور درست بودم همین طور تجربه سفر روح شادی هم که بسیاری از مردم درباره اش حرف می زدند نداشتم.
آن روز در سمینار در کارگاه بودم بعد از اینکه بسیاری از شرکت کنندگان درباره تجارب خود از نور و صوت صحبت کردند مسئول سمینار حرفی زد که شیوه تفکر مرا تغییر داد هر چه در طی تمرین معنوی میبینید میشنوید یا احساس میکنید همان است دیگر به دنبال چیزی که شبیه توصیف کتاب آشپزی از تجربه معنوی است نباشید. در عوض به آنچه دارید نگاه کنید شما همان چیزی را که لازم است به دست آورده اید! »بقیه کارگاه و سمینار را خوب به یاد نمی آورم. به جای این که به تجربه دیگران گوش کنم وقتم را صرف نگاه به تجربه خودم کردم. دوباره دفتر خاطراتم را خواندم و دیدم بیشتر از آنچه باور داشتم اتفاق افتاده بود شناختی به کمک من آمده بود تا مشکلم را با رئیسم حل کنم ترکیبی منحصر به فرد که کمک کرد به رژیم غذایی ام تنوع دهم هنگام مقابله با اعضای خانواده بد رفتار و مشکل دار کمتر احساساتی و هیجانی شوم رویاها به من توانایی انجام کارهایی را برای خودم نشان می دهند و آن نور ارغوانی درخشان هم همین کار را می کند شاید تجارب من مثل تجارب دیگر مردم شفاف و فوق العاده نباشند، اما مال خودم هستند اک این نیروی زندگی عاشقانه از سوی خداوند در همه جوانب زندگی ام با من کار میکند حالا آگاه هستم که اک داخل قلب منحصر به فرد تک تک ما را میبیند و به روشی مناسب تک تک ما را لمس می کند.

پایان ♥️

اکنکار ریسمان زرین عشق

02 Dec, 12:46


من به این مسئله واقف بودم ولی چیزی که علاقه و اشتیاق تازه‌ام را به‌وجود آورده بود دانستن این مطلب بود که راه و روشی که به‌ دنبالش هستم واقعاً وجود دارد در هفته‌هاي پس از آن تقریباً هر شب سعی می‌کردم تا ترتیبی از اتقاقات را که باعث این تجربه روحیه‌بخش و امیدوار کننده خروج از کالید شده بود را تکرار کنم در آنزمان در حال سفر غرب بودم و قصد داشتم چند ماه را به گشت و گذار در شمال غریی ایلات متحده و قسمت‌هایی از کانادا بیردازم. بنابراین تحت فشار هیچ برنامهٌ کاری و روزانهٌ خاصی نبودم و به اندازةٌ کافی وقت آزاد داشتم تا هر شب روش‌های راحت و متفاوت گوش سپردن به صدای سوت ضعیف در سرم و نگاه کردن به صفحه درون را آزمایش کنم ولی تنها جیزی که از این تلاش‌های مبنی بر آزمون و خطا برای ترک کردنٍ کالبدم یاد گرفتم این بود که نگاه کردن و خیره شدن به‌طور منفعل و بی‌اعتنا به صفحهٌ سیاه درون برای مدت زمان طولانی کار زیاد آسانی نیست. در خلال این تلاش‌ها ذهنم بلافاصله از فکری به فکر دیگر منحرف می‌شد و نتیجه چنین می‌شد که در بیشتر جلسات تمرین خیلی زود به خواب می‌رفتم در حالیکه هفته‌ها بدون اینکه نتیجةٌ دیگری از تلاش‌هایم برای سفر روح بگیرم سپری می‌شد به‌تدریج دوباره علاقه و تمایلم برای سفر خروج از کالبد رو به کاهش گذاشت و تلاش‌های هنگام خوابم برای سفر روح کُمتر و کمتر شد شش هفته بعد در حالی‌که در یکی از ایالات غریی کانادا رانندگی می‌کردم تصمیم گرفتم ماشین را نگه دارم و مدتی در پارکینگی در کنار جاده استراحت کنم. برای رفع خستگی در حالتی راحت و مناسب دراز کشیدم و چشمانم را بستم تصمیم گرفتم از به خواب رفتنم جلوگیری کنم زیرا آن روز می‌خواستم مسافت زیادی را را رانندگی کنم بدون هیچ‌گونه فکری دربارةُ سفر روح, به‌آرامی شروع به نگاه کردن به صفحهٌ سیاه درون و گوش سپرده به صدای سوت خفیفی در سرم کردم ناگهان در صفحه‌ درون و مقابلم متوجه تصویری رنگی شدم بلافاصله نگاه درون و توجه کاملم را بر این صحنةٌ بسیار واضح متمرکز کردم.

اکنکار ریسمان زرین عشق

01 Dec, 13:07


تمرین معنوی که زندگی ام را متحول کرد
جویس دارسانجلو

من مدیر مرکز بهداشتی شرکتی در گالاری آلبرتای کانادا بودم در ژانویه یکی از کارکنان ما دچار افسردگی بسیار شدیدی شد و سه بار دست به خودکشی زد که همین کار او را در بیمارستان بستری کرد. بعد از حدود دو هفته درمان روان شناس مسئول او را به ملاقات های کوتاه خارج از بیمارستان فرستاد و او به دیدن من آمد. این زن در حال ترک مواد مخدر و الکل بود من در طی چندین بحران در مرکز بهداشتی به او کمک کرده بودم، بنابراین به من اعتماد داشت.هنگام قدم زدن به من گفت که هیچ تسلطی بر تمایل خود برای خود کشی ندارد. صداهایی در سرش بود منتظر بود تا از بیمارستان خارج شود و به زندگی اش خاتمه دهد. ما مدتی با هم صحبت کردیم و او از من پرسید به نظر تو بعد از مرگ چه اتفاقی می افتد به او گفتم ما به زندگی ادامه می دهیم و بهتر است که حالا در این زندگی با مشکلات خود روبرو شویم من به طور کلی از اکنکار یا مطالعات معنوی خودم حرف نمی زنم اما احساس کردم که چیزی به من میگوید که این زن از تمرین معنوی ساده ای استفاده ی مفید خواهد کرد. از او پرسیدم که دوست دارد با من تمرین کند یا نه در ابتدا او گفت: « نه، فکر نمیکنم اما میخواهم کمی بیشتر درباره اک صحبت کنیم » جواب دادم خوب است حدود پانزده دقیقه بعد او گفت: « فکر کنم دوست دارم آن تمرین معنوی را که گفتی انجام دهم » بنابراین ما وارد دفتر خالی شدیم و در را بستیم توضیح دادم چطور هيو» بخواند به او گفتم این صدای مقدس را چند دقیقه بخواند و در همین حین استراحت کند و ریلکس باشد و توجهش را به درونش متمرکز تمرین نتایجی غیر عادی داشت زن بعد از چند لحظه خواندن « هیو » چنان مضطرب شد که شروع کرد به صحبت کردن با من. او گفت که درد شدیدی در سرش دارد و اینکه آن صدایی که همیشه احساس می کرده حالا بلندتر شده است و قطع نمی شود. گفتم « خواندن هیو را قطع نکن فقط آغوشت را به عشق خدایی که در هیو است باز کن ، و ما چند دقیقه به خواندن « هیو» ادامه دادیم بعد ناگهان او ساکت شد. به نظر میرسید که کل دفتر در آن لحظه ساکت شده بود. می توانستم شفابخشی روح الهی را در سکوت احساس کنم و همچنان چند دقیقه ی دیگر به خواندن « هیو » ادامه دهم. وقتی چشمانم را باز کردم زن خواب بود بعد از مدتی آرام او را بیدار کردم به من نگاه کرد و با شادی فریاد زد می دانی آن صدا قطع شده است دیگر در سرم احساس نمیکنم فضای خالی هست .ادامه داد چیزی را هم .دیدم ابر سیاهی را دیدم که ذهنم را محاصره کرده بود وقتی هیو میخواندم دیدم خورشید کم کم در اطراف این لبه ها می تابید چطور میتوانم این احساس را داشته باشم و به آن ادامه دهم؟» به او گفتم که چطور با استاد معنوی تماس برقرار کند و ازماهانتا آرامش و کمک بخواهد. او میتوانست تمام مدت « هیو » را در ذهنش نگه دارد و روزی بیست دقیقه « هیو » را بلند بخواند و در همان حین به آن نوری که ابر سیاه را کنار می زند، نگاه کند.گفتم حتی می توانی نیروی معنوی را به صورت نور آبی تجسم کنی تا هر وقت نیاز داشتی بر تمایل آسیب زدن به خودت غلبه کنی » چند روز بعد این زن به من تلفن زد و گفت من با دکترم صحبت کرده ام و دوست دارم پاره وقت کار کنم احساس می کنم آماده ام آیا می توانیم ؟گفتم بله می توانم ترتیبش را بدهم» دو روز بعد او اولین شیفت کاری نیمه وقت خود را از ساعت هفت تا یازده صبح شروع کرد. قبل از اینکه شروع کند پرسید آیا می تواند هیو بخواند بنابراین یک هفته هر روز با هم این تمرین را انجام می دادیم حالا گاهی در منزل هم هیو » می خواند هنوز زیاد درباره اکنکار با این زن صحبت نکرده ام اما قبل از اینکه به سمینار بین المللی اکنکار بروم به طور غیر منتظره ای به دفترم آمد و گفت: «امیدوارم سمینار خیلی خوبی داشته باشی از تکنیک های معنوی که به من یاد دادی بسیار ممنونم فکر نمی کردم بتوانم از عهده مشکلاتم برآیم تا به حال چنین احساس خوبی نداشته ام! » تأثیر « هیو » بر صدای ناراحت کننده داخل سرش قدرت شفا بخشی را به من یادآوری می کند این تجربه هم تأیید محکمی بود بر الهامات درونی من

اکنکار ریسمان زرین عشق

01 Dec, 13:06


برخلاف اشتیاق و تلاشهای ذهنی‌ام نیرویی که به تدریج افزایش مییافت از بالا شروع به کشیدن من کرد درست هنگامی‌که پاهایم از زمین بلند شد به یاد اتفاق مهمی افتادم که قرار بود با آن روبرو شوم به دلیل نامعلومی با عجله و با صدای بلند گفتم: " خدایا, من جزنی از تو هستم" و امیدوار بودم که کسی صدایم را بشنود وتحت تأثیر آین اظهارت معنوی قرار گرفته و مرا کمک کند تا بتوانم نتیجه اتفاق فردا را به دلخواه خود کنم لحظاتی بعد به سمت بالا وبه درون تاریکی کشیده شدم و به کالبد فیزیکی‌ام بازگشتم پس از بازگشت بلافاصله با تکانی بیدار شدم و از اتفاقی که افتاد بود شاد و سرمست بودم. علاقه و اشتیاق زخم خورده و تضعیف شده‌ام به سفر روح بلاقاصله بهبود و التیام یافته بود پس از نامید شدن از به‌دست آوردن سفرهای بیشتری در خارج از کالبد اینتجریه غیر منتظره برای من یک قوت قلب بود و فرصت دیکری را برای سفر روح در اختیارم می‌گذاشت. اکنون که دوباره این احساس در ذهنم تازه شده بود خواستار چیزهای بیشتری بودم. بار دیگر به جاده و مسیر سفر روح بازگشته بودم.

سر نخ جدیدی برای سفر روح : دلیل اینکه این تجربه نا این حد برایم اهمیت داشت به علت روش و شیوه‌ای بود که با استفاده از آن کالبدم را ترک کرده بودم و آن در حالتی از آرامش و ریلکسیشن کاملٍ بود تمام تجربیات قبلی من در نتیجهٌ جلسات طاقت فرسا طولانی و خسته کننده تمرکز بود و در واقع به همین دلیل بود که من سرانجام تمرکز را به‌عنوان تکنیکی برای خروج از کالبد به کنار گذاشته بودم اکنون با در دست داشتن مدرکی مبنی بر اینکه میتوانم کالبدم را در وضعیضی کاملاً آرام و ریلکس ترک کنم علاقه و تمایلم برای یادگیری و آزمایش کردن بیشتر دو چندان شده بود پیدا کردن تکنیکی راحت و آرام راه خروج از کالبد قطعاً یک شبه اتفاق نمی‌افتاد و نیازمند سعی و تلاش و از خود گذشتگی زیاد بود.

ریسمان زرین عشق

20 Nov, 08:10


خرچنگ
نانسی ترو گلیو
وقتی دوران دانشجوی ام را به پایان رساندم در آپارتمان ساکتی که چشم انداز آن چند رودخانه بود زندگی کردم همیشه صدای جریان آب را دوست داشتم مدام کنار رودخانه قدم می زدم تا به صدای رودخانه گوش دهم و یا جریان زندگی را که آنجا بود بررسی کنم. مثل این بود که به جهان دیگری می.روم آب ها محل زندگی خرچنگهایی بودند که هر بهار آشکار می.شدند. تابستان آنها کاملاً بزرگ شده بودند و تعداد زیاد آنها رقابت زیادی را برای غذا به وجود می آورد. بسیاری از آنها زنده نمی ماندند بالاخره، تعداد آنها آن قدر کم می شد که کل این فرآیند سال بعد تکرار می شد. یک روز عصر تابستان من صدای عجیبی را از پشت در خانه ام شنیدم وقتی در را باز کردم دیدم که یک خرچنگ آنجا ایستاده است. بی درنگ روی فرش آمد و بعد ایستاد و به من خیره شد. واقعاً نمی دانستم این خرچنگ چه غذایی میخورد اما تنها چیزی که داشتم را به او تعارف کردم همبرگر خام او به خوردن ادامه داد و وقتی غذایش را خورد هوای اطراف ما ثابت شد. احساس کردم میتوانستیم یکدیگر را درک کنیم.او گرسنه بود. غذای به اندازه کافی نبود که همه خرچنگ های داخل رودخانه را سیر کنم او آب را ترک کرده بود تا آن مسیر طولانی را به این خانه طی کند چون میدانست آنجا به او غذا می دهند. وقتی غذایش را خورد من او را به رودخانه برگرداندم. وقتی در آب ناپدید شد او را تماشا کردم و میدانستم اتفاق خیلی خاصی افتاده است. آن شب به طرزی غیرعادی آرام بود و من شادی کنجکاوانه ای را در وجود خودم احساس میکردم اگر چه تا ده سال متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده بود ماهانتا با من بود و فرصتی به من داده بود تا به روح نیازمند دیگری کمک کنم.

ریسمان زرین عشق

20 Nov, 08:08


سه تفاوت عمده میان حالتی که در کالبد فیزیکی‌ ام بودم و حالتی که خارج از کالبدم و در مکان‌ های بسیار زنده و واقعی بودم وحود داشت: نخست اینکه هنگامی‌که خارج از کالبد و دراین مکان‌ها بودم خویش درونی‌ام در مقایسه با کالبد فیزیکی‌ام در حالت معمول,اندکی احساس انرژی بیشتری می‌کرد دوم اینکه قوانین طبیعی حاکم بر این جهان فیزیکی بر جهان‌های درونی‌ای که می‌رفتم حاکم نبود برای مثال در چند مورد از تجربیات خروج از کالبدی که در این مکان‌ها داشتم توانستم به ارادهٌ خود پرواز کنم سوم اینکه من در خلال بعضی از این تجربیات فقط تا حدودی دارای هشیاری و خوداگاهی بودم.تفاوت موجود در سطح هشیاری‌ام مرا متحیر کرده بود. در ابتدای تجربیاتم در جهان‌های درون متوحه نمی‌شدم که در این جهان‌ها هستم ولی در خلال آخرین تجربه‌ام که در حال پرواز بر فراز ساحل اقیانوس بودم کاملاً از کوچکترین امر جزنی در تجربه‌ام آگاهی داشتم. در طی هر کدام از تجربیات اخیرم تفاوت بسیار قابل توجهی در قابلیت تفکر آگاهانه‌ام وجود داشت چنین به نظر می‌رسید که هر چقدر در هنگام خروج از کالبد بیدارتر و هشیارتر بودم هشیاری‌ام در خارج از کالبد بیشتر می‌شد و هنگامی که به کالبد بازمی‌گشتم بهتر می‌توانستم تجربه‌ام را به‌یاد بیآورم همجنین متوجه شدم که در سه تجربةٌ اخیرم حالت بارگشتم به کالبد فیزیکی در مقایسه با قبل یقیناً تفاوت داشت. هریک از بازگشت‌های من بصورت خود به خود و غیر آرادی بودند به‌طوری که ابتدا به طریقی نامعلوم از محیطی که در آن در حال تجربه بودم به بیرون کشیده می شدم و وارد جهانی تاریک می شدم و آنگاه لحظاتی بعد به کالیدم بازمی گشتم این بازگشت‌ها همگی آن‌قدر آرام و ملایم صورت می‌گرفت که تنها راهیکه میتوانستم به بازگشتم به کالید فیزیکی پی پبرم احساس کردن تکانی بسیار خقیف ویا حضور حواس فیزیکی که مرا دوباره در بر می‌گرفت بود. اکنون هر چه بیشتر قانع می‌شدم که واقعاً به جهان‌های غیر فیزیکی و درونی که در کتاب‌های سفر روح توصیف شده بود سفر کرده‌ام. توصیفات ارائه شده در کتاب‌هایم دربارةٌ جهان‌ها با طبقات نامرئی درون اکنون به‌تدریج پرایم جالب‌تر می شد. بسیار مشتاق و علاقمند بودم تا گام بعدی را در کنترل آگاهانه سفرهایم بردارم.

ریسمان زرین عشق

19 Nov, 13:23


سهیل مهرزادگان _مهستی

ریسمان زرین عشق

19 Nov, 08:19


معلم شیمی
دنیس مادن

من و همسرم به دیدن والدین همسرم در ایووا رفتیم معلم قبیل شیمی همسر من آن روز نود ساله میشد در سالن ،شهر جشن تولد گرفته بود. ما هم دعوت داشتیم. معمولاً من زیاد جاهای شلوغ را دوست ندارم اما وقتی درباره این جشن شنیدم احساس کردم روح الهی مرا حرکت می دهد. برای رفتن به این میهمانی هیجان زده بودم بنابراین ما لباس مرتب پوشیدیم و با ماشین به سمت سالن حرکت کردیم وقتی وارد شدیم صف طولانی از مردمی که منتظر بودند به لئونارد تبریک بگویند وقتی نوبت من آنجا بود همسرم مرا به معلم سابقش معرفی کرد. او دست مرا خیلی طولانی در دستش نگه داشت. بعد آن را رها نمی کرد و همچنان آن را تکان می داد. وقتی دستم را گرفته بود ناگهان فهمیدم که او عشق روح الهی را که از درون من جاری شده بود را لمس کرده بود من شاگرد اکنکار بودم این حالت سبب شد احساس کنم که خیلی از امتیاز ویژه ای برخوردارم وقتی بالاخره لئونارد تصمیم گرفت دست مرا رها کند، بعد از آن با دست دیگرش شانه ام را گرفت مدتی هم مرا این طوری نگه داشت و با دیگران حرف زد بالاخره صف تبریک گویندگان کوتاه شد و من و همسرم به پشت میز نوشابه .رفتیم آنجا من و همسرم دختر و نوه لئونارد را ملاقات کردیم دخترش هم همان کار پدرش را تکرار کرد او دستم را گرفته بود و آن را رها نمی کرد. او هم مدتی شانه ام را گرفته بود احساس کردم که او هم عشق الهی را احساس می.کند بعد دستش را با اعتماد کامل در دستم گذاشت مثل بچه ها من خیلی آرام دستم را روی انگشتانش بستم و جریان عشق را احساس کردم میدانستم که اک قلب او را لمس کرده است. من و همسرم با هم نشستیم تا مقداری کیک بخوریم و با مردمان بسیاری حرف بزنیم وقتی آماده رفتن میشدیم همسرم ایستاد تا با چند نفر از دوستانش خداحافظی کند من کنار او ایستادم و احساس کردم از واقعیت فیزیکی خودم دور شدم و وارد آگاهی درونی زندگی شدم. اتاق را با چشمان درونم .دیدم قلب همه باز بود و می درخشید نور از هر شرکت کننده جاری بود و به وسط اتاق درست زیر سقف منتقل می شد. و توپ نور سفیدی را درست کرده بود می توانستم اک؛ روح مقدس را ببینم و احساس کنم او این روحها را احاطه کرده بود و آنها را حمایت میکرد تا به سوی خداوند بر گردند.

ریسمان زرین عشق

19 Nov, 08:18


تقریبادر ارتفاع ده متری از زمین در حال پرواز بودم و به امواج اقیانوس که در آن پائین به ساحل سنگی برخورد می‌کردند نگاه می‌کردم. حتی می‌توانستم صدای برخورد امواج با صخره‌ها را بشنوم واقعا هیجان‌انگیز و نشاط‌آور بود متأسفانه این شعف و شادمانی خیلی زود پایان یافت. چند دقیقةٌ بعد متوجه شدم تقریبا در ارتفاع ده متری از زمین در اقیانوس و محیط زییا دور شده و دوباره به درون سیاهی و سپس به درون کالبدم کشیده می‌شوم. هم‌چون موارد قبل, این‌بار نیز بازگشت به کالبدم جزئیات بصری زیادی از این تجریه را از یاد برده بودم خستگی جسمانی و ذهتی‌ام احساس هیجان شادی وغروری که از به انجام رساندن این سه انعکاس پی دریی داشتم را تحت‌ تأثیر قرار داده بود دیگر در آن شب توانایی تمرکز کردن بیشتر نداشتم بنایر این در تختم غلتی زدم و به‌سرعت به خواب رقتم. ضعف و فقدان حافظه که بلافاصله پس از ورود به کالبدم به آن دچار می‌شدم چیزی بود که دلیلش را نمی فهمیدم و مسلماً نیز از آن لذت نمی‌بردم. ترک کردن آکاهانه کالبد آنقدر دشوار و وقت‌گیر بود که عدم توانایی در به یاد آوردن فعالیت‌های خروج از کالبدم واقعاً بی‌انصافی بود البته این مسئله چیزی از احساس هیجان و شوقی که در تجربیاتم داشتم کم نمی‌کرد. اکنون اشتیاقم به ارتفاعات جدیدی رسیده بود. به دست آوردن سه تجریه پی در پی در یک شب, قطعاً به این معنی بود که من کاری را درست انجام داده بودم! شاید توانایی‌ام در تمرکز سرانجام رو به بهبود گذاشته بود تمام این تجربیات در جهان‌هایی صورت می‌گرفت که درست مانند این جهان فیزیکی, واقعی بودند و بودن در آن‌ها بسیار شبیه بودن در کالید فیزیکی‌ام در زمین بود. من در این جهان‌ها در کالبدی مرئی به‌سر می‌بردم که دقیقاً شبیه به کالبد فیزیکی‌ام بود؛ می‌توانستم آگاهانه فکر کنم و حواسم را احساس کنم تمام حواس کالبد فیزیکی اعم از لامسه, چشایی, بویایی, شنوایی و بینایی را دارا بودم و می‌توانستم اشیا اطرافم را در این جهان‌ها کاملاً لمس کنم

ریسمان زرین عشق

18 Nov, 10:23


چگونه از کنار دردسر عبور و از آن اجتناب کنیم
لوسی هنسن اددی
سگ ما دارسی وقتی توله سگ دوست داشتنی و کوچکی بود وارد خانه ما شد و همه او را تحسین می کردند اگر چه وقتی دارسی بزرگ شد، دیدیم که کم کم از توله سگی آرام و دوست داشتنی به سگی بداخلاق تبدیل شد. وقتی بزرگتر شد به تهدیدی تبدیل شد که گاهی پاچه بچه های خودم را هم میگرفت و برای آنها هم پارس می کرد. بعد بابی ،آمد دوست عزیزی توله سگ دیگری به ما داد. همه نگران بودند چطور ممکن است دارسی اجازه دهد چنین توله سگ درمانده و کوچکی زنده بماند؟ ابتدا آنها را دور از هم نگه داشتیم. بعد تصمیم گرفتیم آن را به هم نزدیک کنیم و در کنار آنها باشیم اگر لازم شد در کار آنها دخالت کنیم دارسی به طرف توله سگ پرید، او هم سریع بی حرکت روی پشتش دراز کشید.
بایی چنان بی حرکت بود که هنوز نمی دانستیم آیا صدمه دیده یا نه. در ضمن دارسی به طرف او میپرید و برایش پارس می کرد. اما توله سگ هیچ واکنشی نشان نمی داد.
بعد از مدتی دارسی عصبانی تر از هر وقت دیگر برگشت. بایی با خوشحالی بالا می پرید و به این طرف و آن طرف می دوید از آن لحظه به بعد بابی روش ثابتی را برای برخورد با دارسی پیشه کرد. او هرگز در مقابل حملات او مقاومت نمی کرد که به او جواب بدهد. با وجودی که بایی دو برابر اندازه دارسی شده بود و می دانستیم که جنگ بین این دو سگ سبب دردسر بزرگی برای دارسی می شود بابی همیشه از جنگیدن امتناع می کرد یک روز صبح من از خواب بیدار شدم و دیدم که همسایه مجاور ما خیلی عصبانی است. دیدم که بیرون بر سر بچه‌های ما فریاد می کشد. او معمولاً از دست دختر پنج ساله من عصبانی بود. با دقت گوش دادم و فهمیدم که از کاری که دختر دیروز انجام داده ناراضی است. منتظر شدم تا آن زن آرام شد.
بعد ناسزاگویی او درباره من شروع شد توهین می کرد و هر چه ناسزا بود به سمت خانه ما روانه میکرد سعی کردم خودم را کنترل کنم اما به نظر میرسید سکوت من این وضعیت را بدتر می کند. او حتی با صدای بلندتر فریاد میزد در آن لحظه تصمیم گرفتم بیرون بروم و نظرم را به او بگویم درست لحظه ای که از رختخواب بیرون آمدم، این دو سگ به سمت اتاق من هجوم آوردند این کاملاً غیر عادی بود. مثل رعد و برق، دارسی برگشت و روی بابی .پرید بابی هم فقط بدن بزرگ خود را روی زمین می کشید دمش را تکان میداد و سعی میکرد با دارسی بازی کند. بسیار مشخص بود که او عشق صبورانه ای را به حمله کننده خودش داد من بی حرکت کنار سگها نشستم من رویایی زنده را تماشا می کردم که زبان خداست میدانستم که باید از مقابله و دعوا با همسایه ام اجتناب کنم. برای اینکه آرام شوم هیو» خواندم؛ ترانه عاشقانه برای خدا وقتی احساسم بهتر شد به دیدن همسایه ام رفتم تا با او درباره اتفاقی که برایش افتاده بود حرف بزنم در چارچوب ذهنی جدیدم توانستم این وضعیت را به هماهنگی برسانم.
ما با هم درباره دردسر ساز بودن بچه ها حرف زدیم، البته گاهی اوقات وقتی از هم جدا شدیم هر دو از صمیم قلب میخندیدیم وقتی به خانه برگشتم از واه زی؛ استاد درون تشکر کردم که مرا راهنمایی کرد و برای اینکه برای من ممکن ساخت تا از خشم دور باشم و بابی را به عنوان یکی از استادان عشق الهی ببینم

ریسمان زرین عشق

18 Nov, 10:22


از تجریه‌ای که به‌دست آورده بودم بسیار هیجان زده بودم و اشتیاقم برای خارج شدن دوباره از کالید چنان قوی بود که بلاقاصله سعی کردم خودم را در ذهنم در کالبدی بی‌وزن احساس کنم. پس از ان اقکارم را به همین شیوه حدوداً بیست یا سی دقیقه متمرکز کردم و وارد مرحلة اولیه‌ای از خواب شدم, ناگهان متوجه شدم که به‌طور خود به خود از کالبدم خارج می‌شوم. دوباره خودم را به مدت چند ثانیه در جهانی تاریک و سپس در جهان سه‌بعدی و واقعی دیگری که شبیه به زمین بود دیدم کالبد درونی‌ ام کاملاً لباس بر تن داشت و ظاهر آن دقیقآ شبیه به کالبد فیزیکی‌ام بود. همه جیز را کُاملا شفاف و به‌وضوع می‌دیدم در محیطی شبیه به زمین و مقابل ساختمان آجری قرمزی ایستاده بودم. مرد میان‌سال ناشناس و کوتاه قدی همراهم بود که ریش سیهی داشت و لباس سیاه زیبایی پوشیده بود او کلاه سیلندر شکل سیاهی بر سر و عصای سیاهی در دستش داشت. عده‌ای درآن محل در حال قدم زدن بودند. آنجا شبیه به یک پارک کوچک بود و زمین چمن سرسبزو بزرگی در آن به چشم می‌خورد. در زمین چمن پیاده روهایی برای عبور افراد ایجاد شده بود پس از اینکه حدوداً ده دقیقه با این فرد صحبت کردم ناگهان به دلیل نامعلومی کنترلم را بر محیط از دست دادم و به سرعت به کالبد فیزیکی ام بازگشتم. این‌بار نسبت به تجریه قیلی پس از وارد شدن به کالبدم مطالب بسیار بیشتری از حافظه‌ام پاک شده بود از گفنگوی طولانی‌ که با آن مرد ناشناس داشتم تقرییاً هیچ چیزی در حافظه‌ام نمانده بود. علاوه بر این مسئله اکنون حتی نکات بیشتری از تجربه اولم را نیز فراموش کرده بودم آن شب پس از تلاش کردن برای بار سوم ناگهان متوجه شدم که در خارج از کالبدم و در جهان روشن و درخشان دیگری هستم این‌ بار با کمال تعجب متوجه شدم که براحتی بر فراز منطقهٌ ساحلی بسیار زییایی در حال پرواز کردن هستم در حالی‌ که دست‌هایم را مانند گلایدر به دوطرف باز کرده بودم

ریسمان زرین عشق

17 Nov, 05:45


درسی که از موش یاد گرفتم
جویس اسنایدر
روز پانیزی شادی بود اتفاقات زیادی در زندگی ام رخ داده بود که من دوران سختی را پشت سر گذاشته بودم تا بتوانم با تغییرات سریع هماهنگ شوم با احساس خستگی و افسردگی از محل کار به خانه آمده بودم و حالا در آشپزخانه ایستاده بودم و از پنجره به درختان جنگل کنار خانه ام نگاه میکردم آنها هم در حال تغییر بودند. به توده ای از ظرفهای کثیف داخل سینک ظرفشویی خیره شدم و لحظه ای احساس کردم در هم شکسته ام نمی دانستم برای شستن آنها از کجا شروع کنم و از کجا توان بیاورم هر مشکل دیگری که پدید آمده بود را رها کردم بعد فقط از گوشه چشمم حرکتی را در اجاق کنار خودم دیدم برگشتم و دیدم موش کوچکی روی یکی از شعله های گاز نشسته است. دیگر تحمل این یکی را نداشتم صبر من که دیگر لبریز شده بود سر آمد مثل روح جیغ کشیدم نه از ترس این موش ،کوچک بلکه از درماندگی از همه تنش ها و استرس هایی که اخیراً تحت فشار آنها قرار داشتم. وقتی به تخلیه احساساتم ادامه دادم به نظر رسید که موش در جا خشک شده بود. سر او فریاد کشیدم . از اینجا برو بیرون » نمی خواستم آن موش روی اجاق گاز یا در خانه ام باشد فقط میخواستم به همان جایی که از آن آمده بود، برگردد. فریاد زدم من با یک موش چه کار دارم؟ » موش که ترسیده بود از بالای شعله گاز به بالای شعله دیگر گاز پرید و سعی میکرد فرار کند نمی دانست چطور از من دور شود. مطمئناً میخواست این کار را بکند بعد از چند دقیقه جیغ بی اراده و اشکهای ناشی از درماندگی به خودم آمدم و فکر کردم . این خنده دار است راه بهتری برای مقابله با این وضعیت است استاد در قید حیات اک گفت که در هر مشکلی راه حلی نهفته است. فقط باید از توانایی خلاقانه خود برای پیدا کردن آن استفاده کنیم. بنابراین دیگر فریاد نکشیدم و شروع کردم به خواندن « هیو »؛ نام باستانی خداوند تا خود را آرام کنم من و موش با فاصله شصت سانتی متر از هم ایستاده بودیم و به هم خیره شده بودیم هر دو در اثر هیجان می لرزیدیم بدن کوچک او از ترس میلرزید و قلبش می خواست از جا کنده شود. کم کم خشم من فروکش کرد وقتی ترس را شناختم در آن لحظه برای این روحی که در بدن موش کوچک بود احساس مهربانی و عشق کردم. آرام در حالی که به موش نگاه میکردم همچنان « هیو » می خواندم من احساس بیشتری کردم و فهمیدم که او هم کمتر از من می ترسد. کم کم با او آرام صحبت کردم و توضیح دادم که نمی خواستم به او صدمه بزنم به او گفتم نمیتواند در خانه من زندگی کند، اما می تواند در گاراژ باشد. بعد ایده ای داشتم که آن را با دقت برای موش توضیح دادم پاکت قهوه ای را باز کردم و آن را یک طرفی روی لبه اجاق گذاشتم.او به همه این ها با احتیاط نگاه میکرد به او گفتم که اگر بتواند داخل پاکت شود او را سالم بیرون میبرم و صدمه ای به او نمی زنم و همچنان به خواندن « هیو » با خودم ادامه دادم لحظه ای که اینها را برای موش توضیح میدادم برگشت و به داخل پاکت رفت سریع پاکت در حال تکان را بیرون بردم و موش را آزاد کردم از این تجربه تعجب کرده بودم در ظاهر فقط یک وضعیت پر استرس بود مثل همه اتفاقاتی که اخیراً برایم افتاده بود اما می دانستم درس های مهمی از آن یاد گرفتم قدرت شگفت انگیز « هیو » وضعیت آشفته را خنثی کرد. فقط وقتی من و موش آرام شدیم توانستیم راه حلی پیدا کنیم وقتی تنش درونم را رها کردم توانستم راه خلاقی پیدا کنم برای این فرصت که توانستم ببینم اک چطور به ما و کوچکترین مخلوقش کمک میکند، بسیار سپاسگزارم

ریسمان زرین عشق

17 Nov, 05:45


بنابراین با حالت خواب آلوده تا جائیکه میتوانستم پاهای کالید درونی‌ام را محکم به طرف بیرون پرتاب کردم تا خودم را از قالب فیزیکی‌ام آزاد کنم شدت ضربه‌ام مرا در حالت وارونه و به پشت از کالبد فیزیکی‌ام خارج کرد کالبد درونم سرانجام آزاد شد و من وارد جهان وسیعی از تاریکی شدم. لحظه‌ای که از کالبد فیزیکی‌ام جدا شدم خواب آلودگی ذهنی‌ام از بین رفت و من در حالی‌که کاملاً بیدار بودم به جهان‌های درون وارد شدم. از اتفاقی که می‌افتاد و از اينکه دوباره از کالیدم خارج شده بودم شاد و سرمست بودم در این جهان تاریک دارای قدرت بینایی بودم و می‌توانستم حرکت خودم را نسبت به نقاط نورانی بسیاری که تاریکی اطراف را نقطه نقطه کُرده بود ببینم چند ثانیه پس از آن ناگهان تاریکی تغییر بیدا کرد و تبدیل به جهانی روشن و درخشان شبیه به زمین شد با وضوع و شفاقیتی بسیار زیاد اطرافم را مشاهده می‌کردم. در کالبد درونم کاملاً لباس بر تن داشتم و ظاهرم شبیه به کالبد فیزیک ام بود. درون خانهٌ بزرگ و مدرنی ایستاده بودم که دارای وسائلی سه بعدی و کاملاً واقعی و درست مانند وسائلی که در زمین می‌بینيم بود. با کنجکاوی شروع به قدم زدن در اتاق‌ها کردم و پس از مدت کوتاهی دومرد ویک زن را دیدم که حدوداً هم سن من بودند درحالی‌که با آنها صحبت می‌کردم, هم‌جنان اعتقاد داشتم که این خانه و افراد درون آن قسمتی از جهان فیزیکی هستند پس از اینکه مدت کوتاهی با آنها صحبت کردم ناگهان از آن محیط زنده و واقعی خارج شده و دوباره به جهانی تاریک کشیده شدم. حدوداً یک با دو ثانیه بعد در کالبد فیزیکی‌ام بودم. ناپدید شدن خانه و افراد مذکور به‌طور ناگهانی و غیر منتظره اتفاق افتاد و بازگشتم از درون تاریکی غیر ارادی, سریع و بسیار ملایم بود پس از اینکه به کالبدم بازگشتم با کمال ناامیدی متوجه شدم که بسیاری از جزئیات تجرية هیجان‌انگیز از ذهنم پاک شده است.

ریسمان زرین عشق

16 Nov, 07:09


مدرسه شبانه
باربارا إلى
به تازگی من و خواهر بزرگترم با هم بحث و دعوا کردیم. سال های زیادی کار کردیم تا رابطه عاشقانه ای را گسترش دهیم اما فقط بعد از پنج دقیقه بحث تنها چیزهایی را به یاد می آوردیم که ما را از کودکی از هم جدا کرده بود. من با احساس رنجشی که از بین نمی رفت او را ترک می کردم. آن شب قبل از خواب تصمیم گرفتم در رویا به معبد خرد زرین بروم. شاید بتواند در مورد رابطه ام با خواهرم چیزی یاد بگیرم. بنابراین در درونم از استاد اک تیندور ساکی Tindor Saki پرسیدم: « به من خردی را در حرف زدن بیاموز ... شب دوم در رویا دیدم که با مردی که در جوانی به شدت عاشق او بودم میرقصم من نمی توانستم هماهنگ برقصم یا تند می رقصیدم یا ریتم آهنگ را گم می کردم و سعی میکردم آن را پیدا کنم. من عشق زیادی به او احساس میکردم اما مدام فکر می کردم مدتی طول کشد تا هماهنگ شوم در حالی که این کلمات را در قلبم احساس می کردم بیدار شدم ه مدتی طول میکشد تا هماهنگ شوم فهمیدم که با وجودی که هر دو ناهماهنگ بودیم عشق ما از بین نرفته بود من هم فهمیدم که آن رویا چه چیزی به من یاد میداد. تفاوت داشتن با دیگران فقط باعث میشود با آنها یا زندگی هماهنگ نباشید من احساسات منفی را که به خواهرم داشتم را جستجو کردم تا ریتم عاشقانه ای را پیدا کنم تا همه چیز را هماهنگ کند اگر تصویری ارزش هزار کلمه را دارد تجربه ای درونی مثل این بیشتر از اینها ارزشمند است.

ریسمان زرین عشق

13 Nov, 11:01


و بوی شدید درختانی را که اطراف زمین مسطح را فرا گرفته بودند، استشمام می کردم. که دوباره در خوابم من مونگاوا بودم و من روی کنده درختی نشسته ام و ناراحت از این بدبختی تمام روز را برای رسیدن به این مکان دور افتاده در ساحل دریاچه کوچک راه رفته ام از خانه ام بسیار دورم که این خوب است چون پدر و مادرم میخواهند مرا بکشند منا شاهد بودم آنها بر علیه قبیله جنایتی بزرگ مرتکب شدند آنها به بزرگترها و بزرگان قبیله دروغ گفتند و من را مقصر شمردند مادربزرگم شبانه مرا پنهانی از کمپ بیرون برد و مرا به دور دست فرستاد. من هفت ساله بودم که مجبور شدم تنها به بیابان بروم و برای زنده بودنم تلاش کنم در حالی که در زمین صافی که اطرافش را درختان کاج احاطه کرده بودند نشسته بودم به یاد حرفهای مادربزرگم هنگام جدا شدن از من افتادم او به من گفته بود به صدای مرغ ماهیخوار گوش بسپارم، پرنده شاد و مسرور حامی من در این زندگی. او می گوید پرندها به من یادآوری می کنند که افرادی در قبیله هستند که هنوز مرا دوست دارند وقتی از او جدا شدم غم سنگینی را احساس کردم و ترس تمام قلیم را پر کرد زیبایی خشن بیابان کمی به من آرامش داد. چون غم مرا ضعیف میکند و نمی توانم خودم غذا پیدا کنم و آتش روشن کنم چند روز دیگر در این مکان تسطح خواهم مرد آن خواب خاطره ای ضعیف بود و ما روز بعد صبح زود وسایل را جمع کردیم و از آن جنگل کاج به ساحل دریاچه پارنت رفتیم. هر چه جلوتر می رفتیم احساس من بهتر میشد قایق ما آرام روی آب شفاف و شیشه ای سر می خورد و رد قایقها با نور خورشید روشن شد و پایین تپه نمایان بود وقتی وارد اسنوبانک شدم اولین چیزی که شنیدم صدای واضح و شاد خنده بچههایی بود که از خلیج مجاور می آمدند. شما در زندگی پیش میروید و ممکن است مشکلی داشته باشید یا احساسی که آن را درک نمی کنید بیشتر اوقات این وضعیت غیر منطقی و نامناسب این زندگی کنونی است. اگر پنجره ای به زندگی گذشته ای که آن مشکل را بوجود آورده باز کنید شاید فرصت دیدن چشم انداز بهتر را پیدا کنید بعد میتوانید درس بگیرید و با زندگی امروزی خود کنار آمده و از وابستگی به گذشته رها شوید پنجره ای که به زندگی مونگاو و مرگ در دریاچه پرنت باز شد به طور کامل ناراحتی مرا با تنهایی در بیابان برطرف نکرد. حالا آرامش بیشتری همراه با احساسات غیر قابل توضیح دارم وقتی آن احساسات میآیند می دانم که جنگیدن با آنها راه چاره نیست از این وضعیت آگاه می مانم سعی می کنم تسلیم شوم و شاید کمی بخوابم یا تمرین معنوی اک را انجام دهم تا به چشم انداز یا بینشی برسم گاهی کلیدی درونی به دست می آورم تا اقدامی در راستای شناخت معنی مشکل انجام دهم. بعد از مدتی معمولاً شفابخشی صورت میگیرد، شادی دوباره وارد لحظه کنونی من میشود.

ریسمان زرین عشق

13 Nov, 11:00


اولین چیزی که در اتاق طبقة بالا دیدم دو زن بودند که حدوداً چهار یا پنج متر دورتر از من ایستاده بودند و داشتند با هم صحبت می‌کردند. یکی از آنها تقریباً چهل ساله و دیگری پنجاه ساله به نظر می‌رسید. اتاق مذکور عمدتاً با رنگ نخودی دکور بندی شده بود و شبیه به اتاق نشیمنی معمولی در خانه‌های زمین بود فکر می‌کردم آن دو نفر نمی‌توانند مرا بیینند. ولی با کمال تعجب متوحه شدم که آنها بلاقاصله متوجه حضور من شدند. آنها در حالی‌که مرا نشان می‌دادند و با هم صحبت می‌کردند آهسته به سمت من آمدند. این مسئله مرا گیج کرده و ترساند زیرا من خیال می‌کردم آنها قاعدتاً نباید بتوانند مرا ببینند. از این می‌ترسیدم که اگر آنها به من برسند. چه اتفاقی خواهد افتادو سعی کردم پرواز کتان از آنها دور شوم ولی به دلایل نامعلومی نمی‌توانستم حرکت کنم و فقط در حالت بی‌وزن در هوا دست و پا می‌زدم بدون اینکه حرکت قابل توجهی به سمت جلو داشته باشم. هرجه آن دوزن به من نزدیک‌تر می‌شدند ترس و نگرانی من بیشتر می‌شد در این زمان بود که کم‌کم کنترل ذهنی‌ام را احتمالاً یه علت ترس و نگرانی در حال افزایش از دست دادم. احساس عجیبی به درونم هجوم آورد و آنگاه نیروی پر قدرت ولی ملایم مرا به سرعت از این محیط زنده و واقعی بیرون کشید و دوباره به درون جهانی از سیاهی و تاریکی برد. می‌دانستم که در حال بازگشت به کالبد قیزیکی‌ام هستم باوجود نگرانی و ترسی که در خلال اقامت کوتاهم در آن خانة ناآشنا در درونم به‌وجود آمده بود بازهم دوست داشتم بیرون از کالیدم بمانم و مدت بیشتری از این احساس شگفت‌ انگیز بی‌وزنی لذت بیرم ولی اشتیاقم برای باقی ماندن در خارج از کالبد از بازگشت سریعم به آن جلوگیری نکرد. چند ثانیه بعد بدون اينکه بازگشتم را بینم یا احساس کنم. ناگهان متوجه شدم که کالبد وحواس فیزیکی‌ام دوباره مرا در بر می‌گیرد و اینجا بود که متوحه شدم به کالبدم بازگشته‌ام.

ریسمان زرین عشق

12 Nov, 10:36


من آن را خیلی آسان تصور کردم آرام و آهسته در مسیر قایقها پارو زدیم شاید یک مایل بود بعد از دریاچه دیگری گذر کردیم و تا زمانی که خورشید در پشت درختان غروب کند آنجا بودیم دریاچه دور پارنت بود دریاچه ای مهجور و مجزا که فقط با هواپیما فایق یا پیاده قابل دسترسی بود. وقتی قایق را بارگیری کردیم درباره ذخایر غذایی فراوان شوخی کردم، بعد آرام چند بسته دیگر به فضای زیر صندلی قایق اضافه کردم نمی دانستم چرا میخواستم این همه مواد غذایی را با خودم به آنجا ببرم آرزو می کردم ای کاش بیشتر آورده بودم. ما از اسنوبانک عبور کردیم و از تابش اشعه خورشید و صدای دیگر قایق سواران دوردست لذت بردیم وقتی به محل بارگیری در آن طرف دریاچه رسیدیم، متوجه شدیم که قایق بسیار سنگین است و نمی تواند از آب خارج شود، بنابراین آن را خالی کردیم و غذاهای ضروری و کیسههای مهم را برای حمل به دریاچه ی پارنت با خود برداشتیم.اولین نگاه من به دریاچه پارنت شوک غیر منتظره ای به من داد. در غروب آفتاب آنجا ترستاک و گرفته به نظر می رسید، دسته ای ابر تاریک نور سبزرنگی را روی سطح آب منعکس می کردند.از اسنوبانک وحشتناک تر آبی بود که با وزش شدیدی که امواج سهمگینی را به ساحل صخره ای میکوبید به این سو و آن سو کوبیده می شد. پاروهای ما همچون قاشقهای سنگینی داخل شهد حرکت می کردند و ما را به جلو میبردند و ما کم کم و آهسته از این دریاچه وحشتناک عبور کردیم خط ساحلی با درختان کاج بد شکلی پر شده بود که باد آنها را حرکت می داد سایه‌های تاریکی بالای سطح دریاچه در گرگ و میش خم شده بودند. به نظر می رسید رسیدن به کمپ تا ابد طول می کشد و وقتی قایق را به ساحل صخره ای کشیدیم دوباره حالت خواب آلودگی و غم بزرگی بر من غلبه کرد چه اتفاقی می افتاد؟احساسات ناراحت کننده مرا فلج کرد به حدی که حتی نمی توانستم ساده ترین کارها را انجام دهم حتی نمی توانستم یک کتری آب برای درست کردن چای بجوشانم خورشید حالا سریع غروب می کرد و من قوز کرده روی کنده درخت افتاده بودم و شوهرم چادر را برپا کرد و آتشی برای پخت غذا روشن کرد. احساسی که بر من غلبه کرده بود بر دیگران هم تأثیر گذاشته بود، من احساس می کردم به زودی میمیرم و در این مکان کسی از مرگ من باخبر نخواهد شد. این حالت تا عصر ادامه داشت آن شب قبل از اینکه به خواب سبکی فرو بروم مدتی طولانی به صدای دو مرغ ماهیخوار که در آن طرف دریاچه می خندیدند، گوش دادم صدای آرامش بخش بر غم و اندوه عمیق من غلبه کرد و من در قلبم احساس آرامش کردم به نظر میرسید به یاد کسی افتادم که دوستش داشتم و او داستانی درباره مرغ های ماهیخوار به من گفت آرام ترین موجودات خداوند که از موجودات حساس و نحیف این دنیا حمایت می کنند به خواب فرو رفتم و به فریادهای شبیه انسانی آنها گوش دادم

ریسمان زرین عشق

12 Nov, 10:36


حدوداً سه با چهار ثانیه به آرامی در این جهان تاریک و ظاهراً بی‌پایان به‌صورت معلق حرکت می‌کردم. ناگهان محیط اطرافم تغییر کرد و تبدیل به جهانی شد که روشن و درخشان و شبیه زمین بود. در اتاقی واقع در طبقةٌ همکف یک خانه یا ساختمان بودم حدوداً یک متر بالاتر از کف اتاق در حالت ایستاده شناور بودم و داشتم به حرکتی آهسته برروی آن فرود می‌آمدم. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که از کالبدم خارج شده و به مکانی در زمین سفر کرده‌ام. محیط اطرافم سه بعدی و بسیار واقعی بود؛ دقیقاً مانند مکان‌ها و چیزهایی که در زمین می بينيم.

چند ثانیه طول کشید تا روی کف این اتاق ناآشنا فرود آمدم؛ ولی هنگامی‌که پاهایم به کف اتاق رسید در آن فرو رفت. در حالی‌که هنوز هم در کف اتاق فرو می‌رفتم دست‌هایم را به اطراف باز کردم و محکم بر روی کف اتاق قرار دادم تا از فرو رفتنم جلوگیری کنم دست‌هایم را محکم روی سطح اتاق فشار دادم زانو هایم را خم کردم و پاهایم را بالا آوردم. چند لحظةٌ بعد در اتاق ایستاده بودم و پاهایم مانند همیشه محکم روی کف اتاق قرار داشت. اینکه چرا حالا می‌توانستم محکم روی سطحی بایستم که همین چند لحظه قبل داشتم در آن فرو می‌رفتم را نمی‌دانم هیچ نشانه‌ای برای پی بردن به اينکه این مکان خاص کجاست در دست نداشتم و نمی‌دانستم چرا به آنجا سفر کرده‌ام. البته هنوز هم از بودن در این وضعیت عجیب احساس لذت و هیجان بسیاری میکردم

در اتاقی معمولی با ابعادی متوسط ایستاده بود. اتاق به طرز زیبایی با صندلی‌ها میزها کاناپه‌ها و قالیچه‌های کوچک جدید و مدرن چیده شده بود و شبیه اتاق استراحت بود. به اطرافم نگاه کردم و بسمت اتاقی که در طبقه بالا بود پرواز کردم.

ریسمان زرین عشق

11 Nov, 09:21


دریاچه پارنت
مری کارول مور
همیشه از تنها بودن در صحرا ناراحت بودم حتی اگر مرا مجذوب زیبایی اش میکرد در کودکی تابستانها را صرف قایق سواری در دریاچههایی در آدیرون داکر میکردم جایی که مادربزرگم کمپ تابستانی برگزار میکرد زندگی در مینه سوتا حدود شش ساعت رانندگی از منطقه طبیعی آبهای بونداری را با لذت تصور می کردم و زیر آسمانهای بدون ابر پارو می زدم با وجود این تمایل به لذت بردن از طبیعت با بیشترین حس ثابت و رام نشده اش خطری در کمین بود. چند تابستان ،قبل من و شوهرم وسایل خود را برای اولین سفر خود با قایق جمع کردیم خوشبختانه من نمی دانستم که ناراحتی پنهان من چقدر بر برنامه ریزی ما تأثیر داشت اما کم کم به من نشان داد که چقدر غذای زیادی میخواستم با خودم به آنجا بیاورم. هیچ چیز به نظرم کافی نبود هر بار که به فروشگاه میرفتم بسته های منجمد و خشک غذایی بیشتری را به خانه می آوردم کیسه دیگری میوه و شکلات و چند جعبه دیگر از جیره غذایی روزانه برای مواقع اضطراری این مواد در گوشه اتاق نشیمن ما روی هم انباشته می شد و جیره غذایی بیشتر از یک هفته برای یک خانواده پنج نفره هر روز بیشتر رانندگی به سمت شمال در آخر آن هفته فرآیند آرام دیدن شهرها و منظره های آشنا بود. ما از مزارع تکه ای و زمینهای کشاورزی قطعه ای عبور کردیم و بیشتر وارد منطقه ناشناخته طبیعت شدیم جایی توقف کردیم تا از مزرعه ای دیدن کنیم و در رستوران کنار جاده چیزی بخوریم آن روز هوا گرم و دلپذیر بود و قایق آبی رنگ روی سقف ماشین زیر نور خورشید می درخشید. وقتی به بیابان نزدیک شدیم من خواب آلود و بی حال شدم و صداهای آرام ماشین مثل لالایی مرا به خواب فرو برد. در حالت نیمه خواب بوی چوبهای درخت کاج هوا را پر کرد و خواب عجیبی دیدم.
***
در سطح صاف جنگل در زیر نورخورشید ایستادم لباسی از چرم آهو پوشیده بودم و یک نوار مهره دار روی بازویم بسته بودم. می دانستم تنها بودم اما این مرا خیلی میترساند نوار محکمی هم دور قلبم بود، به دلایلی می دانستم که باید خیلی ساکت و آرام باشم. نام مونه گوا به ذهنم آمد. ماشین ترمز زد و من ناگهان بیدار شدم احساس سرد و خشکی در قفسه سینه ام بود. ما به اولین دریاچه اسنوبانک وارد شدیم برنامه ما این بود که شب را در ساحل سپری کنیم سپس صبح روز بعد قایق را به دریاچه دورتری حمل کنیم اما من شوهرم را متقاعد کردم که قایق را در چند ساعت قبل از غروب آفتاب به دریاچه دوم ،ببریم آنجا دریاچه دورتری بود.

ریسمان زرین عشق

11 Nov, 09:20


هرگونه ترس و تردیدی را از ذهنم بیرون کنم علاقه و اشتیاقم برای خروج از کالبد به‌قدری شدید بود که ترس برایم اصلاً مطرح نبود این‌بار صد در صد آماده و مشتاق بودم تا کالبد فیزیکی‌ام را رها کنم و با هر تجریه‌ای که در پیش بود همراه شوم. بلافاصله تا جایی‌که می‌توانستم نگاه درونی‌ام را بر الگوی مستطیل‌ها متمرکز کردم و سعی کردم ذهتم را از تمام اقکار دیگر رها کنم اگر می‌توانستم این سطح از تمرکز را برای چند ثانیه‌دیگر حفظ کنم ممکن بود فرصتی برای خروج از کالبدم به‌دست آورم.

الگوی مستطیل‌ها به سرعت به دید درونی‌ام نزدیک شد. اکنون صفحهٌ درون به‌طور کامل توسط قسمتی از خطوط حاشیه‌ای زرد رنگ اشفال شده بود. در حالی‌که دید درونم را تا حد ممکن بر این خط زرد رنگ که هم‌چنان در حال نزدیک‌ تر شدن بود متمرکز می‌کردم ناگهان مکشی جزئی و کوچک در اطراف چشم سومم به‌وجود آمد و مرا بیرون کشیده و به درون جهان وسیعی از تاریکی راند من به آهستگی به‌صورت سر و ته و معلق زنان در فضایی به تاریکی فضای لایتنهای حرکت میکردم. نقطه‌های نورانی بسیاری در مسافتی دور در این فضا به چشم می‌خورد. احساس انرژی و نیروک زیادی می‌کردم و نسبت به هميشه دارای حواس قوی‌تر و تیزتری بودم, به‌طوری‌که گویا توسط جریآن خفیفی از الکتریسیته شارژ شده بودم:

در این کالبد بیوزن کاملاً آگاه و دارای احساسات و عواطف بودم و از اینکه دوباره توانسته بودم از کالبدم خارج شوم بسیار احساس ذوق و هیجان می‌کردم. هر ثانیه از این احساس آزادی را دوست داشتم و از آن لذت می‌بردم. پس از دو ماه تمرکز کردن سرانجام موفق شده بودم! در آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم بازگشت به کالبد فیزیکی‌ام بود؛ دلم می‌خواست همچنان بیرون از کالبدم بمانم و تا حد امکان از این احساس عالی و شگفت‌انگیز بی‌وزنی لذت بیرم

ریسمان زرین عشق

10 Nov, 10:26


خون از بدن آنها جاری بود و فریادهای مخوف آنها هنگامی که به همه طرف می دویدند هوا را پراکنده کرده بود مردان فریاد می زدند که آنها چهل سال است که مدفون شده اند. وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم که این مردان سمبل درد و نفرتهای احساسی خود من بودند آنها قبل از شروع این زندگی در وجود من منجمد شده بودند حالا برای شفابخشی به سطح وجودی من آمده بودند. مدت کوتاهی بعد از این مردی با لباس خاکستری به سراغم آمد و من در حالت نیمه خواب بودم او صورتی خاکستری ریش و هاله داشت. من خیلی ضعیف بودم اما به طور غریزی پشتم را به او کردم. بعد فهمیدم که
او فرشته مرگ بود. وقتی پشتم را به او کردم تصمیم گرفتم زنده بمانم. طی چند هفته بعدی من استراحت کردم و به تجارب شفابخشی ام فکر کردم در کودکی مادرم سعی کرده بود درباره باورهای مسیحیان با من حرف بزند من همیشه نمی دانستم چرا از بین سه فرزندش تنها بچه ای بودم که نمی خواستم چیزی در این باره بشنوم هر بار که قدم به کلیسای مسیحیان میگذاشتم احساس غم شدیدی بر من غلبه می کرد و مرا مجبور میکرد آنجا را ترک کنم. حالا فهمیدم چرا می دانستم که در زندگی ام به عنوان یک راهبه کاتولیک، راه بازگشت به سوی خداوند را شروع کرده بودم نا امیدی شدیدی مرا به حقیقت ماهانتا هدایت کرده بود هدایت معنوی که مرا به درون اسرار عمیق تر عشق می برد وقتی تجربه مرگ را در آن زندگی دوباره ملاقات کردم با تعجب فهمیدم که یکی از راهبه های اطراف بستر من مشکلات و مبارزاتی دارد حالا رابطه ما کم کم بهبود می یافت او کم کم در جستجوی معنای عمیق تری برای زندگی است. در این تجربه ماهانتا به من کمک کرد تا جسم احساسی ام را از شکنجه هایی که مرا در این زندگی با خشم و خودشناسی ضعیف عقب نگه داشته بود شفا بخشم حالا شادتر و سبک تر هستم و به دنبال درک خود ازبخشیدن و پذیرش عشق در زندگی روزانه هستم

ریسمان زرین عشق

10 Nov, 10:26


سپس یک شب. حدوداً سه هفته بعد. تصمیم گرفتم چیز متفاوتی را امتحان کنم. با خود قرار گذاشتم در هنگام خواب صرفاً به‌عنوان تمرین کردن و بدون اینکه اهمیتی به خروج از کالید بدهم به مدت یک ساعت تمرکز کنم. این فقط قرار بود تمرینی برای تمرکز باشد نه چیز دیگر

در رخت‌خواب دراز کشیدم و سعی کردم صحنه‌ های متفاونی را همراه با جزئیاتش در ذهتم به تصویر بکشم. متمرکز کردن افکار به این طریق هنوز هم برایم بسیار دشوار و خسته کننده بود. به این فکر اقتادم که سعی کنم الگوی مستطیل‌های متقارن با خطوط زرد رنگ که چند هفته قبل دیده بودم را مجسم کنم. در حالی‌که به تجسم این الگو مشغول بودم, اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد. ناگهان با کمال تعجب و شگفتی متوحه شدم که دیگر در حال تجسم کردن این الگو نیستم؛ آن مستطیل‌ها اکنون واقعاً در مقابل نگاه درونی‌ام بر روی صفحةٌ ذهن وجود داشتند.

به محض دیدن وشناختن این تصویر واضع و روشن در صفخهٌ دروشی ذهتم: افکار متعددی به طور همزمان به ذهنم خطور کرد. بلافاصله به امکان موجود در این وضعیت برای سفر خروج از کالبد پی بردم, هم‌چنین متوجه شدم که سطح تمرکز در این لحظة خاص بسیار بالاست. توجهم صد در صد بر روی الگوی مستطیل‌ ها متمرکز شده بود ونسبت به هر فکر دیگری اعم از کالبد و حواس فیزیکی‌ام بی‌اعتنا بودم و این‌بار کالبد فیزیکی‌ام خواب نبود!

می‌دانستم که کوچک‌ترین وقفه‌ای در تمرکز باعث از بین رفتن تصویر می‌شود بیاد اشتباهی که در تجریه قبلی مرتکب شده بودم و تردید کوچکی که به ذهنم راه داده بودم اقتادم. می‌دانستم که برای اینکه بتوانم کالبدم را در این وضعیت ترک کنم باید هرگونه ترس و تردیدی را از ذهنم بیرون کنم.

ریسمان زرین عشق

09 Nov, 05:44


تصمیمی مهم
اینگرید هالر

وقتی از سمینار اروپایی اک آن سال به خانه برگشتم، قلبم هنوز در اثر مشکلات عاطفی زندگی بسته بود و باز نشده بود آن سمینار آن سنگینی را بر طرف نکرده بود. بیشتر پرواز یک ساعت و نیمی برگشت به زوریخ را در دستشویی سپری
کردم و بعداً فهمیدم علتش مسمومیت غذایی بوده است. من پنج روز بعد را هم در رختخواب سپری کردم؛ قرص های تجویزی پزشک هم کمکی به من نکرد در آن پنج ،روز وزنم به طور قابل ملاحظه ای پایین آمد و وضعیت من بدتر شد آن قدر ضعیف شده بودم که نمی توانستم به دستشویی بروم همسرم هم وحشتناک بود من از همه چیز ناامید شده بودم می دانستم بیشترین چیزی که به آن نیاز داشتم عشق بود اما چیزی درباره اش نمی فهمیدم در طی این دوره همسرم برایم غذا و نوشیدنی آورد، اما مرا با مشکلاتم تنها گذاشت روزی به اتاق آمد و گفت: « باید تصمیم بگیری می خواهی زنده بمانی یا می خواهی بمیری » این حرف مرا شوکه کرد چون نمی دانستم که به خودم اجازه دادم چنان افسره شوم که به زندگی ام خاتمه دهم حرف او مرا به خود آورد و به دوستی که اکیست و به پزشک است تلفن زدم به من گفت به
بیمارستان برگرد. در طی پنج روز بعدی من در حالت نیمه هوشیار بودم و نمی دانستم زنده ام یا مرده برای مدتی به نظر می رسید که صفحه های تلویزیونی بسیاری را تماشا میکنم در یک صحنه تصویر خودم بود پذیرفتن بیشتر صحنه ها سخت بود. خواه چشمانم را میبستم یا باز نگه میداشتم این صحنه ها در چشم من باقی میماندند هر بار یک واکنش احساسی به چیزی که در صحنه می دیدم داشتم و درد شدیدی را در معده ام احساس می کردم این حالت مرا مجبور کرد که بی تفاوت باشم و یاد بگیرم خود را از دیدگاه روح ببینم و دیگر به خودم با تنفر واکنش نشان ندهم بعد از مدتی بسیاری از صحنه های تلویزیونی به صورت یک تصویر در آمدند شروع کردم به تماشای ماجرای غم انگیز یکی از زندگی های گذشته ام من راهبه کاتولیک سی ساله ای بودم همین سنی که الان در این زندگی .دارم در بستر مرگ خودم بودم دایره متشکل از هشت راهبه در اطراف من ایستادند همه مهربان و دوست داشتنی بودند. ناگهان از پیکر راهبه بیرون آمدم ناگهان توانستم ببینم که چه نوع دارویی زندگی مرا نجات میدهد به حالت هوشیاری برگشتم و از راهبهها خواستم به دنبال این دارو بروند آنها با مهربانی امتناع کردند و لبخند زندند و گفتند استفاده از این گیاه مناسب روشهای کاتولیک نیست» خشم شدیدی را احساس کردم و فهمیدم که به علت بی توجهی آنها خواهم مرد بعد خواب سبکی مرا در خود فرو برد و من خواب مهمی دیدم بسیاری از مردان خشمگین از رودخانههای یخ بیرون می آمدند.

ریسمان زرین عشق

09 Nov, 05:44


در این کتاب گزارشی از یک تجربهٌ خروج از کالید خواندم که شبیه به تجربه من بود و در فردی پسِ از خارج شدن از کالبدش پروازکنان به سمت سقف اتاقش رفته و از درون آن عبور کرده بود. درطی تمرکزهای بی‌ثمری که در این چند هفته داشتم شور وشوق و اشتبباقم برای به‌دست آوردن تجریه سوم عمدتاً از خاطرهٌ روشن و واضحی که از تجریة دوم داشتم نشآأت می‌گرفت داستان‌های سفر روحی که شنیده یا خواندم همگی به من کمک کردند که این باور در من تقویت شود که می‌توان دوباره آگاهانه از کالبدم خارج شوم یک روز صبج تقریباً یک ماه و نیم پس از تجربهٌ دومّم اتفاق عجیبی افتاد که خوش‌ بینی‌ام را دوباره زنده کرد. هنگام خواب در یک لحظه به طور آگاهانه متوجه تصویری بسیار واضح و روشن در صفحه درونم شدم اين آگاهی وهوشیاری کوتاه باعث شد تا من با وجودی‌که از نظر جسمانی خواب بودم ولی از نظر ذهنی بیدار شوم. بازهم خودم را در همان وضعیت خودانگیختَهٌ بین خواب و بیداری یافتم که قبلاً تجریه کرده بودم. به تماشای تصویری پرداختم که مستقیماً رو به روی نگاه درونی‌ام در صفحهٌ سیاه ذهن شکل گرفته بود این تصویر شامل تمای درشتی از همان الگوی مستطیل‌های متقارتی بود که قبل از دومین تجربة خروج از کالبدم دیده بودم. این الگوی روشن و درخشان شبیه به صفحهٌ بازی ۷,0 بود که ارتفاع آن را سه و عرض آن را چهار مستطیل تشکیل می‌داد. مستطیل‌های مذکور توسط خطوط عمودی زرد و پهنی محصور شده بودند.با پی بردن به امکات موجود در این وضعیت برای سفر روح بلافاصله شروع به تجسم خود در کالبدی بی‌وزن کردم در عرض چند ثانیه به چنان سطحی از تمرکز رسیده بودم که واقعاً احساس می‌کردم بی‌وزن هستم. کاملاً احساس می‌کردم که در حال نزدیک شدن به لحظه خروج می‌باشم ولی درست در همین لحظه حیاتی و خاص ناگهان همه چیز را خراب کردم. از نظر ذهنی اندکی مردد بودم و در مورد ترک کالیدم تا حدودی احساس ترس می‌کردم. این تردید کوک باعث شد که تصویری که در صفحهٌ ذهنی درونم بود ناگهان محو شود. سپس کالبد فیزیکی‌ام با تکانی بیدار شد و تمرکز بالایی که به‌دستذآورده بودم از بین رفت.

از اتفاقی که اقتاده بود هم هیجان زده بودم و هم ناراحت. تجریه کردن دوبار حالت بین خواب و بیداری بسیار هیجان‌ انگیز بود. ولی مانع شدن ترس و از دست دادن این فرصت طلایی سفر روح ناامید کننده بود. اگرچه احساس می‌کردم همه چیز را خراب کرده‌ام ولی بعدها این اتفاق خاص برایم بسیار مفید واقع شد. علاقه و اشتیاق ضعیف شده‌ام برای سفر روح بدین‌وسیله نیروی تازه‌ای گُرفت.

تلاش‌های شبانه‌ام برای تمرکز, نیرو و توان تازه‌ای به خود گرفت ولی نتایج به‌دست آمده نسیت به گذشته به هیچوجه بهتر نبود. رای اینکه توانایی‌ام را برای تمرکز بهبود بخشم تصمیم گرفتم برنامه تمرینی را در روز برای خودم بوجود آورم. سعی می‌کردم تا جایی‌که ممکن است تصویری را با وضوح و روشتی تام برای چند دقیقه در ذهنم به‌وجود آورم و این‌کار را سه با چهار بار در روز انجام میدادم. شاید به این طریق سرانجام سطح تمرکز به تدریج افزایش و بهبود پیدا می‌کرد و بعضی از تلاش‌های تمرکزم در هنگام خواب به تجربیات خروج از کالید منتهی می‌شد.

درطی هفته‌های بعد همچنان به این برنامه عمل کردم ولی پیشرفت حاصله در توانایی‌ام برای تمرکز بسیار جزیی بود. در همین زمان بود که در قایق دیگری مشغول به کار شدم. در هر فرصت ممکن این تمرینات کوتاه روزانه و همیتطور تمرکز در هنگام خواب را همچنان ادامه می‌دادم. تلاش‌های ذهنی‌ام هنوز هم مانند گذشته خسته کننده وقت‌گیر, و دشوار بود. با این وجود, من پیوسته سعی می‌کردم و هنوز امیدوار بودم که نتیجهٌ سودمندی را از این انرژی ذهنی و قیزیکی مصرف شده به‌دست آورم.

ریسمان زرین عشق

08 Nov, 08:42


احساس خاص عشق
کانی ماتویو

من در بخش بیماران در حال مرگ پرستار .هستم. جایی که هر روز بیماران می میرند به عنوان فردی ،اکیست فرصتی طلایی به من داده اند تا عشق و محبت الهی را در آنجا تمرین کنم. وقتی اولین بار مایک را ملاقات کردم یکی از بیماران می دانستم که ارتباطی کارمایی ما را در این مکان به هم رسانده است. احساس خاص و قوی عشق بی قید و شرطی را به او داشتم میخواستم آخرین روزهای زندگی اش را تا حد ممکن راحت کنم روزی صورتش را پاک می کردم که از هوش رفت. نمی دانم چه زندگی گذشته ای ما را به هم رسانده بود وقتی به صورتش نگاه کردم آرام شدم و به ماهانتا فکر کردم صدای شلیک تفنگ تک لول را شنیدم چشم معنوی ام باز شد و خودم را همچون سرباز جوانی دیدم که به قفسه سینه اش تیر خورده است سرباز دیگری که در این زندگی او را به نام مایک می،شناختم به طرف من .دوید مرا روی شانه اش انداخت و به خندق برد. وقتی میمردم او آرام درباره خداوند برایم حرف زد. حالا در سال ۱۹۹۲، جای ما عوض شده بود این تصویر خلاصه احساس خاص مرا از عشق به او توضیح داد وقتی چند روز بعد جان سپرد من آنجا بودم و برایش «هیو » میخواندم و آرام به او از نور و صوت خدا و استاد درون ماهانتا می.گفتم حتی به من فرصتی داده بودند تا مادر و برادر او را آرام کنم از اینکه بدهی حق شناسی ام را با درک معنوی واقعی پرداخت می کردم سپاسگزار بودم

ریسمان زرین عشق

08 Nov, 08:41


دو تن از دوستان نزدیکم درباره اتفاق غیرعادی و عجییی که برای‌شان افتاده بود با من صحبت کردند و چنین به‌نظر می رسید که هر کدام از آن‌ها به‌طور آگاهانه سفر خروج از کالبد را تجربه کرده بودند. یکی از این رویدادهای غیر عادی
آنها در هنگام خواب اتفاق افتاده بود و دیگری در حالتی آرام و مدیتیشن‌گونه. از آنجایی‌که دوستانم هیچ اطلاعی از امکان سفر روح نداشتند. هر دو چنین پنداشته بودند که تجربیات‌ شان چیزی جز رویایی زنده و عجیب نبوده است دو تن از دوستان دیگرم که در همان چند هفته ملاقات‌شان کردم گزارشات حتی جالبتری را در اختیار داشتند یکی از آنها خانم جوانی بود که مشاور بیماران رو یه مرگ بود او چنین تعریف می‌کرد که در سن سیزده سالگی در آب غرق شده و عملاً مرگ را تجربه کرده است. در آن لحظه احساسی از آرامش و شادی به او دست می‌دهد و همه‌جا را رنگ صورتی زیبایی در بر می‌گیرد. مدتی بعد پس از اینکه او را به‌وسیله تنفس دهان به دهان نجات می‌دهند او تجریه‌اش را برای دیگران تعریف می‌کند ولی آن‌ها حرقش را باور نمی‌کنند. و بدین ترتیب با گذشت زمان این تجربه اهمیت خود را برای او ازدست می‌دهد یکی از دوستان دیگرم حتی داستان جالب‌تری برای گفتن داشت. او گفت که سه بار به‌طور آگاهانه خارج از کالبدش بوده است. اولین تجربةٌ او در نتیجهٌ تصادف بوده است پس از برخورد با یک ماشین ناگهان متوجه می شود که در کالبدی بی‌وزن و محسوس به‌طور آگاهانه در حال پرواز کردن بر فراز صحنه تصادف است او میتوانست تمام چیزها یی را که در آن پایین اتفاق می‌افتاد ببیند و بشنود. او می‌بیند که خانمی که با ماشیتش تصادف کرده از ماشین پیاده می‌شود و به‌طرف جایی‌که کالبد او افتاده بود می‌دود. او چنین می‌پندارد که او مرده است. ولی به محض اینکه آن خانم به او دست می‌زند. بلافاصه به کالبد قیزیکی‌اش باز میگردد این داستانها و کتاب‌هایی که خواندم باعث شدند تا با وحود ناکامی‌ها و عدم موفقیت علاقه و اشتیاقم برای سفر روح و انجام دادن تمرینات روزانه تقویت شود حتی توانستم در کتاب " نسیمی از بهشت " به مطلب هیجان‌انگیز و عجيبي دست یابم.

ریسمان زرین عشق

07 Nov, 06:17


فروشگاه دمپایی روفرشی را تعطیل کن
آلیس سیمونت

آن روز عصر چیزی در درونم نیاز به شنیدن صدای ویولن داشت. روزنامهها را نگاه کردم و فهمیدم کنسرتی در کمپی که مدرک دانشگاهی ام را از آنجا گرفتم برگزار میشود احساس کردم که باید صدای این ویولن ها را حتماً بشنوم و گرنه منفجر می شوم. تنها به آنجا رفتم و میدانستم که این تجربه ای بسیار مشخص خواهد بود و تا حدودی برای آینده معنوی من حیاتی است. وقتی وارد ساختمان هنرهای زیبا شدم احساسات بسیار قدیمی در من ریخته شد. به یاد آوریل دیگری افتادم این بار در سال ۱۹۶۱، سالی که درجه دانشگاهی ام را به پایان رساندم زمان تنهایی و رنجش بود باید به نوع لباس پوشیدنم دقت میکردم ناامیدانه امیدوار بودم که کسی متوجه افزایش وزن من نشود من باردار بودم و بسیار ناخوشایند و در سال ۱۹۶۱ این نوع تیپ نوعی جنایت در چشمان جهان اجتماعی بود. شب کنسرت من به یاد دوران قبلی زندگی ام افتادم، اما حالا بدون احساس رنجش عشق داخل موسیقی وجود درونی ام را آرام کرد. آه من با همه وجودم به آن نیاز داشتم این عشق آن قدر واضح بود که باید مأموریت درونی را ترک میکردم چون اگر یک نت بیشتر می شنیدم دیگر نمی توانستم به خانه برگردم در راه بازگشت به خانه با صدای بلند با واه زی؛ استاد درون حرف زدم و احساساتم را درباره این کنسرت مرور کردم ناگهان نظر دوستی به ذهنم آمد او احساس کرد که من هرگز عاشق او نبوده ام چون هرگز یک جفت دمپایی هم به او ندادم. من طی سال ها صدها دمپایی درست کرده بودم صدای استاد درون را شنیدم « درست کردن دمپایی را کی شروع کردی؟ زن صاحبخانه خانه ای که من بعد از فارغ التحصیلی به آنجا رفته بودم ساختن آن را به من یاد داد تا با نخ ها اضافی دمپایی درست کنم درباره این موضوع به واه زی گفتم و انتظار این جواب را نداشتم فروشگاه دمپایی را تعطیل کن. هر بار که یک جفت دمپایی درست می کردم قلبم به من می گفت که من آن احساسات قدیمی دردناک را زنده میکنم. روز بعد از کنسرت یادداشتی به دختری که برای دخترخواندگی فرستاده بودم نوشتم او هرگز مرا برای اینکه او را برای فرزند خوانده شدن فرستاده بودم نبخشیده بود و من از هجده سالگی اش او را ندیده بودم حالا دوازده سال گذشته بود در یادداشت خیلی ساده گفتم دوستت دارم ممنون که مرا به عنوان مادر اصلی خودت انتخاب کردی »امروز یادداشتی از دفتر پست به دستم رسید که پیامی روی آن چاپ شده بود زمان ارسال انقضاء یافته است، با سوزاندن کارت در اجاق احساس کردم که بالاخره توانستم باری را که در تمام این سالها حمل می کردم سبک کنم کتاب قلب من صفحه جدیدی را باز می کند.

ریسمان زرین عشق

07 Nov, 06:17


او می‌توانست دکتر و پرستار را ببیند که در او به دنبال علائم حیات می‌گشتند. سپس می‌شنود که دکتر او را مرده اعلام می‌کند او بسیار عصبانی می‌شود و مشت خود را به سوی دکتر گره می‌کند تا به طریقی نشان دهد که هنوز هم کاملاً زنده است. در آن لحظه تصمیم می‌گیرد به کالبد فیزیکی‌ اش باز گردد و درست در همان زمان دکتر علائم حیات را در او ثبت می‌کند: سرانجام این فرد نجات داده می‌شود و او را قادر میسازد تا داستان خود را بازگو کند. در هفته‌های پس از آن من و برادرم چندین بار در مورد این موضوع با هم صحبت کردیم. پذیرا بودن و بی‌تعصب بودن او در برابر امکان سفر روح برای من دلگرم کننده بود.

حدوداً یک ماه دیگر نیز در شمال مرکزی ایالات متحده ماندم و به دیدار اقوام و دوستان رقتم. تلاش‌های هنگام خواب را برای تمرکز هم‌چنان ادامه می‌دادم ولی موفقیتی کسب نمی‌کردم. برخلاف این عدم موفقیت, هنوز هم اشتیاق و خوش‌ بینی‌ام برای به‌دست آوردن یک سفر خروج از کالبد آگاهانهٌ دیگر قوی بود. تجربه دوم هنوز هم در ذهنم زنده بود. صحبت‌های امیدوار کننده‌ای را با برادرم گذرانده بودم و در آن زمان مشغول مطالعةٌ چند کتاب سفر روح دیگر از پال توئیچل نیز بودم.

کتاب‌های جدید همگی بر همان موضوع کلّی تأکید داشتند. و آن این بود که سفر خروج از کالبد با اینکه کاملاً واقعی است ولی چیزی جز اولین قدم برای تجریه و اثبات واقعیات معنوی و والاتر روح و خدا نیست. با وحود اين, علاقه عمدهٌ من به این کتاب‌ها هنوز هم در موضوع خروج از کالبد فیزیکی متمرکز بود.

در خلال این هفته‌ها علاوه بر روش‌های متفاوت سفر روح در کتاب‌های پال توئیچل, از تکنیک‌های تمرکز خودم نیز استفاده کردم ولی پیشرفتم کند و آهسته بود. در حالی‌که هفته‌ها پشت سر هم سپری می‌شد من هیچ پیشرفت خاصی را در توانایی‌ام برای تمرکز نمی‌دیدم ولّی هم‌چنان به تلاشم ادامه می‌دادم وهميشه امیدوار بودم که ماجرای آگاهانهٌ بعدی‌ام را به دست خواهم آورد.

بی‌تعصب بودن برادرم و پذیرا بودن او در برابر ماجرای سفر روح من مرا تشویق کرد تا دربارمٌ تجربهٌ خود با چند تن از دوستان دیگرم نیز صحبت کنم. بیشتر عکس‌العمل‌هایی که دریافت کردم مثبت بودند.

ریسمان زرین عشق

06 Nov, 08:57


آنها خودشان را مجبور کردند تا مرحله شفا بخشی را تجربه و تحلیل کنند و کامل از آن خارج شوند. حالا در عوض به مداوای کسانی که همان مشکل را داشتند، می پرداختند. بعد از این شناختهای اولیه کار واقعی شروع شد. آنها ماهیت مرا برایم آشکار کردند تمام جنبه هایم را در یک مرحله من سعی کردم از درد مزمن خودشناسی عقب نشینی کنم و احساس کردم اتاق پر از مه شد. مه منبع مشخصی داشت از چشمان خود من مه بیرون می آمد من سعی کردم از داخل مه جایی را ببینم و دوباره توانستم ببینم و احساس کردم که مه آرام برطرف شد.
نمایشی از زندگیهای گذشته با ادامه پیدا کردن خواب، نشان داده شد. در یکی از زندگی های گذشته خودم را به شکل خواننده اپرا با حرفه ای موفق و بین‌المللی دیدم تمایل درونی ام را با کامل ترین نشانه اش داشتم و زندگی هنری را که همیشه آرزوی داشتنش را داشتم اداره می کردم. اما نمی فهمیدم چرا برای دوباره رسیدن به این مرحله باید از این همه موانع زندگی عبور میکردم دو سوال مهم در ذهنم بود رابطه بین شخص هنری و خلاق و تعادل روانی چیست؟ و اگر انحرافات و کج راهیهای من برطرف شوند آیا تواناییهای هنری ام را حفظ خواهم کرد؟ وقتی از آنها درباره این موضوع سوال کردم درمانگر خندید و من هم خندیدم اما آنها آن قدر مهربان بودند که به ذهن مشتاق من پاسخ بدهند این ضعف برطرف میشود و استعدادهای من باقی می مانند فقط حالا بیشتر از قبل آزادانه آشکار میشوند. اگر چه احساس کردم چیزهای زیادی یاد گرفته بودم، اما جلسه هنوز تمام نشده بود درمانگر چیزهای بیشتری را بر من آشکار می کرد تا اینکه شناخت بهتر عمیق تر و دقیق تر شد احساس کردم دارم هوشیاری ام را از دست میدهم درمانگران استادانه از عهده آن بر می آمدند و من احساس کردم آنها آرام توجه مرا متمرکز می کنند. وقتی آرام آرام برگشتم آنها روی نقطه دقیقی که شناخت حاد وجود داشت و درد شدید از آن ناشی میشد فشار آوردند. از تکنیکی استفاده کردند که تا حدودی شبیه فشار درمانی بود وقتی آن نقطه را فشار دادند، انرژی متمرکز در آنجا آزاد میشد و مثل مه پراکنده می در خواب فهمیدم چرا سالها جمله فلکسی متدلسون را در کیفم حمل کردم . ه خدا، هنر و زندگی یکی هستند » من به این دوره زندگی برگشتم تا آن فلسفه را یک قدم پیش تر ببرم ه هنر در یک قدمی مسیر رسیدن به خداوند است » وقتی از قرنها درد رها شدم کلینیک درون را ترک کردم و فهمیدم که این اولین جلسه از سری جلساتی است که بخشی از شفابخشی معنوی من بود میشد با خاطرات زنده و شفاف از خواب بیدار شدم و از اتفاقی که افتاد عمیق قدردانی کردم احساس کردم حس جدیدی برای مستقیم روبرو شدن با زندگی ،دارم بدون ترس چه هدیه خوب و باورنکردنی ای از جانب ماهانتا بود

ریسمان زرین عشق

06 Nov, 08:57


علت تجربه اولم رسیدن به سطح بالایی از تمرکز بود. ولی تجربةٌ دوم در نتیجةٌ چیزی اتفاق افتاده بود که مرا از کالبد فیزیکی‌ام بلندٍ کرده و بیرون آورده بود. در تجربه دوم با حدودی احساس ترس میکردم ولی در تجربهٌ اول چنین احساس نداشتم. در تجریهٌ دوم دارای کالبدی بی‌وزن بودم که شییه به کالبد فیزیکی‌ام بود. بعدها متوحه شدم که به این کالید, کالید اثیری یا اختری می‌گویند در طی تجریه اول من ظاهرً هیچ کالبدی نداشتم قدرت‌ها قابلیت‌های ذهنی‌ام در هر تجربه متفاوت بود. هیم‌چنین در تجربة دوم بیشتر اتفاقاتی که افتاده بود را به یاد داشتم ولی در تجربة اول این‌طور نبود. در طی روزهای پس از آن حدوداً یک هقته پس از دومین سفر آگاهانهُ خروج از کالبدم سرانجام تصمیم گرفتم درباره چیزی که تجربه کرده بودم به سکوتم پایان دهم. برادر کوچکم که در آن زمان به دیدتش رفته بودم هم‌صحبت بسیار خوبی است و مرا خیلی خوب می‌شناسد تصمیم گرفتم عکس‌العمل او را در مورد تجربه دومم ببینم. با کمال تعجب دیدم که او با علاقه‌ای واقعی به داستانم گوش کرد. با اینکه توضیح من مناسب و کافی نبود ولی توجه برادرم کاملاً واقعی و صادقانه بود پس از اینکه داستانم را تمام کرده به علت این مسئله پی‌بردم, زیرا او نیز بلافاصله در جوابم داستان خودش را بیان کرد او در مورد یک میز گرد تلویزیونی صحبت می‌کرد که چند هفته پیش دیده بود. در این میز گرد چند نفر در مورد خروج آگاهانه خود از کالبد شان صحبت کرده بودند. طبق صحبت‌های برادرم این افراد نمی‌دانستند که این تجربه چگونه اتفاق افتاده است ولی همگی بر این نکته تأکید داشتند که تجربِةٌ آنها کاملاً حقیقی بوده است. یکی از آنها به وضعیت خطرناک و بحرانی خود در بیمارستان اشاره کرده بود که در آن ناگهان به‌طور غیر منتظره‌ای متوجه می‌شود که آگاهانه در شکل و کالبدی بی‌وزن در بالای کالبد فیزیکی‌اش در حال پرواز کردن است. این کالید شبیه به کالید فیزیکی‌اش بوده و دارای شنوایی و بینایی نیز بوده است.

ریسمان زرین عشق

26 Oct, 09:03


اتحاد مجدد غیر عادی دسی اریک

در سوم فوریه سال ،۱۹۸۷ دوستی قدیمی از همکلاسی هایم به نام ،بروس به پارک رفته و تفنگ را به سرش گذاشت و به زندگی اش خاتمه داد. مرگ بروساولین آشنایی من با خودکشی بود و هفته بعد در مراسم خاکسپاری او من با درد معده و احساس غم و درماندگی قدم می زدم خوشبختانه گذر زمان به تسکین درد من کمک کرد. بعد شبی در وضعیت ،رویا خودم را در انجمن دانشکده دیدم جایی که شادترین سالهای عمرم را سپری کردم می دانستم که به نحوی در طبقه اثیری هستم چون متوجه چندین تفاوت ظریف در ساختمان شدم نوعی وحدت دوباره ادامه داشت و بسیاری از برادران انجمن از اتاقی به اتاق دیگر میرفتند و با هم سلام و احوالپرسی می کردند. وقتی از راهروها عبور می کردم با بسیاری از دوستان قدیمی دست می دادم وقتی رئیس انجمن فارغ التحصیلان را دیدم که سبیلی گذاشته بود که هرگز در دنیای مادی آن را نداشت خنده ام می گرفت کمی تعجب کردم که هیچ کس متوجه نشد که من در معنای واقعی بخشی از این صحنه نبودم احساس کردم در نمایشی نقش بسیار خاصی را بازی می کنم. بعد بروس را دیدم بی درنگ با مهربانی بروس را در آغوش کشیدم. احساس کردم اشک شادی روی چهره ام جاری شده است اما به چند دلیل فکر نمی کنم او بتواند آنها را ببیند به او نگاه کردم و گفتم: « دوستت دارم » بروس آرام جواب داد میدانم و ناگهان فهمیدم که بروس نیاز دارد بیشتر با من حرف بزند او پرسید « درباره تناسخ چه می دانی؟ » فوراً فهمیدم که بروس میخواهد دوباره در جهان فیزیکی متولد شود. به عنوان دانشجوی اکنکار احساس مسئولیت کردم که به او اجازه دهم اطلاعاتی که درباره مرگ و تولد مجدد را می دانم بدهم. نشستیم و یکی از آن گپ و گفت های صمیمانه ای را که پانزده سال پیش از آن لذت برده بودیم باهم .داشتیم هر چند این بار ما درباره جاودانگی روح مقدس بودن انسان و اکنکار حرف زدیم فهمیدم که بروس بدهی کارمای سنگینی را برای داشتن زندگی خودش دارد به همین دلیل فهمیدم که باید افکارم را درباره گسترش عشق به همه زندگی با او در میان بگذارم ما مدتی طولانی با هم حرف زدیم و بعد هر دو عقب نشستیم بروس لبخندی را که همیشه مرا به خنده می انداخت به من زد و گفت «ممنون دسی» بعد من از خواب بیدار و وارد جهان فیزیکی شدم فهمیدم که حقیقت اکنکار در تمام طبقات و در همه زمان ها وجود دارد. برای این که به من اجازه داد این خاطرات را به جهان مادی بیاورم و یک بار دیگر همراه دوست قدیمی ام باشم ممنونم

ریسمان زرین عشق

26 Oct, 09:03


هرقدر سعی می‌کردم و هرقدر از قدرت اراده‌ام استفاده میکردم باز نمیتوانستم حتی برای چند ثانیه افکارم را تمرکز دهم. به‌زودی اینکار برایم بسیار نومید کننده و از نظر ذهنی و جسمانی نیز بسیار خسته کننده شد هرجا که نسبتاً به سطح بالایی از تمرکز نزدیک می‌شدم, ذهنم دوباره منحرف می‌شد و مرا مجبور می‌کرد دوباره آن را به‌دست آورده و از ابتدا آغاز کنم. پس از مدت کوتاهی معلوم شد که من ارباب ذهنم نیستم؛ در واقع این‌طور به نظر می‌رسید که ذهن آگاهم در حال به‌وحود آوردن ذهنی متعلق به خود است.

تا ماها بعد به این مطلب پی نبردم که تمرکزی اجباری مانند این برای اکثر مردم بسیار مشکل است معمولاً ذهن آگاه عادت دارد به‌طور مداوم از یک فکر به فکر دیگر حرکت کند در ماه‌های پس از آن متوجه شدم که این عادت را نمی‌توان به آسانی از بین برد محدود کردن ذهن آگاه به یک فکر یا تصویر, در بیان ساده است ولی در عمل این‌طور تنها مایهٌ دل‌گرمی من در طی این یک ساعت و نیم شکست فلاکت‌بار, شنیدن همان صدای سوت ضعیف در بالای سرم بود این همان صدایی بود که پال توئیچل در کتایش به آن اشاره کرده بود و من آن را بارها در خلال جلسات مدیتیشن شنیده بودم. اینکه پال توئیچل چه چیزی در مورد این صوت گفته بود و یا اینکه چرا این صوت اهمیت داشت در آن لحظه در خاطرم نبود و فقط می‌دانستم که این صوت مربوط به سفر روح است. ولی این‌طور که به‌نظر می‌رسید این صوت در آن لحظه هیچ کمکی برای بیرون آمدن از کالبد به من نمی‌کرد.

اگر اشتیاقم برای خروح از کالید آن‌قدر شدید نبود احتمالاً در همان مرحله دست از تلاش برمی‌داشتم و به خواب می‌رفتم. ولی هنوز هم می‌خواستم باور کم که شاید بتوانم به طریقی موفق شوم. بنابر این تصمیم گرفتم مدت دیگری نیز به تمرکز ادامه دهم. سپس به فکرم رسید که شاید یکی دیگر از تکنیک‌ها آسان‌تر از این تکنیک باشد.از آنجایی‌که اتاقم کاملاً تاریک نبود. سعی کردم توجهم را به نقطه‌ای در مرکز سقف اتاق منتقل کنم تا بتوانم از آن نقطه دیدی کامل و سیصد و شصت درجه نسبت به تمام اتاق به‌دست آورم. به‌زودی متوجه شدم که این نوع از تمرکز درست مانند تجسم کردن درون ماشینم برایم سخت و خسته کننده است. ذهنم هنوز هم به‌طور مداوم به افکار مختلف و نامربوط منحرف می‌شد پس از سی یا چهل و پنج دقیقه تمرین تاموفق برای
تمرکز در این حالت دوباره نحوه عملم را تغییر داده و تکنیک دیگری را امتحان کردم. اینبار سعی کردم خودم را دون وزن و به صورت شناور در اطراف اتاق تجسم کنم. در همان‌حال سهی می‌کردم همه چیز را کاملاً در اتاق بیینم ولی باز هم توانایی‌ ام برای تمرکز بهتر نشد. برخلاف تمام تلاش و اراده‌ام در نگه داشتن ذهنم بر روی یک تصویر یاذیک موضوع, باز هم ذهنم منحرف می‌شد آن شب سه ساعت کامل, بی‌ئمر, یأس‌آور و طولانی را در این‌کار صرف کردم. با وجود نیاز شدیدم به خواب داشتم کم کم تسلیم می‌شدم. سپس چیزی اتفاق افتاد که مرا کاملاً متعجب کرد چیزی که حتی فکر نمیکردم امکان‌پذیر باشد دریک لحظه من هم از نظر ذهتی و هم از نظر جسمی کاملاً بیدار, دلسرد و ناامید بود و بسیار احساس خستگی می‌کردم. در لحظه بعد من هنوز هم از نظر ذهنی کاملاً بیدار بودم وی جسمم کاملاً به‌خواب رفته بود. وقتی‌که این اتقاق افتاد هیچ احساس غیر سم وعجیبی نداشتم. فقط ناگهان متوجه شدم که کالید فیزیکی‌ام به خواب رفته است. این احساس اصلاً ترسناک نبود من از نظر ذهنی کاملاً بر موقعیت کنترل داشتم و از اتفاقاتی که می‌افتاد مطلع بودم. به‌ طور مبهم به یاد داشتم که مطلبی مانند این در کتاب پال توئیچل مطرح شده است و احتمالاً مربوط به مرحلة قبل از خروج از کالبد است.

ریسمان زرین عشق

25 Oct, 08:37


کمک به دیگری
دبورا ويليامز
عزیزترین عموی من که در فلوریدا زندگی می کرد، اخیراً در اثر ابتلا به نوعی سرطان خون کمیاب مرد بیشتر اوقات در طول آخرین ماه های زندگی اش به او تلفن می زدم روزی تنهایی در بزرگراه رانندگی میکردم که شنیدم کسی مرا صدا زد. معمولاً صداها را نمیشنوم اما این صدا برایم آشنا بود. احساس می کردم کسی که دوستش دارم با من در ماشین است.وقتی به خانه رسیدم پیامی درباره مرگ عمویم در چند دقیقه قبل به من خبر داد. میدانستم صدایی که در ماشین شنیده بودم صدای عمویم بوده است و ابتدا آن را نشناخته بودم چون صدای مرد جوانی بود. شیمی درمانی و درمان با اشعه صدای عمویم را پیر و گوش خراش کرده بود و شنیدن آن صدا دردناک بود میدانستم این تجربه به من ثابت می کرد که روح برای همیشه زنده است تصمیم گرفتم با هواپیما به فلوریدا برگردم و به همراه پدرم در مراسم خاکسپاری شرکت کنم. این تصمیم آسانی برایم نبود خاطرات دردناک بسیاری از فلوریدا و ازدواج قبلی ام داشتم اما وقتی درباره عمویم فکر ،کردم تنها چیزی که احساس کردم عشق بود از استاد درون پرسیدم آیا میتوانم وسیله ای باشم برای عشق ورزی در طول ملاقات و به دوستان و خانواده کمک کنم یا نه؟ » کلیسا پر از مردمی بود که به خاطر عمویم به آنجا آمده بودند. بعد از این مراسم ما به خانه عمویم برگشتیم آنجا دوست نزدیک خانوادگی را ملاقات کردیم. او خیلی قابل توجه و موثر بود با موهای خاکستری و آبی ترین چشمانی که تاکنون دیده بودم او کنار من نشست و گفت می دانم کلیسا میگوید وقتی میمیرید همه چیز پایان می یابد. اما من نمی توانم این را بپذیرم شما چه فکر می کنید؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم میدانی من با تو موافقم روح به زندگی ادامه میدهد برای همیشه زنده است » او گفت خوب از کجا این را می دانی؟» آرام جواب دادم آن را تجربه کرده ام درباره تجربه ام با عمویم به او گفتم او بعد از مرگش مرا ملاقات کرد تا خداحافظی کند و عشقش را به من تقدیم کرد »او با هیجان پرسید: « آیا تو روان شناسی؟ » خندیدم و گفتم نه اما کمی به ایده زندگی بعد از مرگ بیشتر از مردم معتقدم من به راهی معنوی تعلق دارم که به شما آموزش می دهد از طریق تمرینات معنوی آگاه باشید آن اکنکار است، آئین نور و صوت خداوند ».بعد میخواستم آن گفتگو را عوض کنم و ببینم او چه فکری می کند چرا این سوالات را می پرسید؟ آیا شما هم تمرین معنوی داشته اید؟» مرد لبخند زد و ماجرا را برایم تعریف کرد عادت داشت با خاله و عمویم به دور دنیا سفر کند یک بار به یونان رفتند او وارد میدان المپیک شد و وقتی ناگهان دید جمعیت مردم هورا میکشند خود را توریست معرفی کرد. او به پایین نگاه کرد و خود را در بدن یک ورزشکار دید با هیجان فریاد زد همه قدرت اراده ام را به کار برد تا دستم را به قفسه سینه ام ،نبرم درست مثل ورزشکاران یونان باستان » او ادامه داد هیچ کس نمی تواند آن تجربه را از من بگیرد من کاتولیک هستم اما من هم میپرسم آن اتفاق چطور افتاد. می خواهم بیشتر بدانم » ما به صحبت درباره اکنکار ادامه دادیم و حتی با هم « هیو » خواندیم. به او گفتم اگر روزی بیست دقیقه هیو ،بخوانی زندگی ات پیشرفت میکند و رو به تعالی میرود و بهتر و دقیق تر پیامهای خداوند را می گیری » گفتگوی ما بعد از آن پایان یافت هنگام جداشدن گفت: « خیلی عجیب بود که دوباره تو را ملاقات کردم نمیدانم چرا آن را می گویم گویی به نحوی قبلاً همدیگر را میشناسیم » ستون فقراتم عرق سردی را احساس کرد. او در عرض چند دقیقه از خانه رفت من رفتن او را تماشا کردم و فهمیدم که ما هر دو به خواسته خود رسیدیم دلیل ابدی بودن روح فرصت خدمت به روح الهی است.

ریسمان زرین عشق

25 Oct, 08:36


کتاب این تکنیک خاص را به صورت زیر توضیح می‌دهد. من باید در هنگام رفتن به خواب آرامش پیدا کرده و خودم را در مکانی خاص در خارج از کالیدم مجسم می‌کردم در حالیکه افکارم را باینصورت تمرکز میدادم باید تا جایی که میتوانستم ارام میماندم و اجازه می‌دادم بدنم به آرامی به خواب رود. اینکه مکان مورد نظر کجا باشد مهم نبود ولی برای حصول موفقیت من باید از اشتیاقی قوی برای رسیدن به اینمکان برخوردار می‌بودم.

طبق کتاب آقای توئیچل, هنگامی‌که روح از کالبد فیزیکی خارج می‌شود با استفاده از فکر یک مکان به مکان دیگر حرکت می‌کند اگر من در حال به‌خواب رقتن ناگهان آگاه می‌شدم که بالای کالید فیزیکی‌ام شناور هستم فقط با حفظ آرامش خود و فکر کردن به مکانی که میخواستم به آن سفر کنم, بلافاصه خود را در آن مکان می‌دیدم.

تصمیم گرفتم خودم را در ماشین کانتینر دارم تجسم کنم. این‌طور به‌نظر می‌رسید که ماشینم متطقی‌ترین مکان برای امتحان کردن باشد, زیر می‌توانستم درون آن را به‌وضوح تجسم کنم. چشمانم را بستم و سعی کردم جزئیات داخل ماشین را تجسم کنم سعی کردم خودم را نیز در آنجا تجسم کنم, وحتی سعی کردم در تجسمم دیوارها و تخت‌خواب و میز را لمس کنم.

به‌زودی معلوم شد که سعی برای تمرکز افکار و توجهم بسیار سخت‌تر از آن چیزی است که انتظارش را داشتم. با وحود اینکه با داخل ماشینم بسیار آشنا بودم و نمی‌توانستم حتی برای چند ثانیه تصویر ذهنی واضحی از آن را در ذهنم نگه دارم هر بار که سعی می‌کردم, ذهنم به فکر ديگری جهش می‌کرد گویا ذهن آگاهم می‌ترسید به من اجازه دهد که به سطح بالایی از تمرکز دست یایم

ریسمان زرین عشق

24 Oct, 08:45


پاسخ هایی از رویا
جووان سی. کاربن
همیشه درباره مرگ متعجب بودم به عنوان شاگرد اکنکار می دانستم که روح بعد از این دوره حیات زندگی می.کند. اما آیا خود مرگ با ترس یا درد همراه است؟
شبی رویایی داشتم که به اندازه زندگی معمولی شاد و واقعی بود. من و شوهرم دان سوار ماشین بودیم و از حومه پر فراز و نشیب شهر عبور می کردیم برندی؛ یکی از سگهای شکاری طلایی من در عقب ماشین جیپ ما بود بدون هیچ اخطاری ماشین در کنار جاده توقف کرد. ناگهان ما از بالای آسمان به سمت ته دره سقوط کردیم یادم می آید که فکر کردم مردن چه دردناک است قبل از اینکه ماشین به زمین برخورد کند من و دان هر دو خود را دیدیم که بالای صخره ایستاده ایم وقتی ماشین به پائین سقوط می کرد و شعله ور شده بود آن را از بالا تماشا میکردیم هیچ دردی نبود. به عنوان روح ما قبل از اینکه اتفاقی بیفتد بدن خود را ترک کرده بودیم. من و دان که هر دو سر در گم و گیج شده بودیم به سمت یکدیگر برگشتیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. هر دو سالم بودیم. بعد به اطراف نگاه کردیم و گفتیم بعد چه میشود؟ » نمی دانستیم چه کار کنیم و کجا هستیم آرام از محل ماشین در حال اشتعال دور شدیم و چشم انداز از پشت سر ما باقی ماند راه کوتاهی در مقابل ما به سمت مثل یا پناهگاه دوست داشتنی منتهی میشد. وقتی به آن نزدیک شدیم زنی از یکی از گوشه های ساختمان بیرون آمد.
او کتاب و دفترچه یادداشتی در دستش حمل می کرد. وقتی ما را دید لحظه اي آشفته به نظر رسید. بعد دوباره کتابش را چک کرد و لبخند زد. خندید و گفت: انتظار نداشتم یک لحظه دیگر شما را ببینم اما خوش آمدید! بگذارید شما را به جای راحتی ببرم تا آنجا منتظر شوید تا استاد شما را به خانه جدیدتان ببرد. »ما آن زن را دنبال کردیم. او مرا به یاد ادیت بانکر در سریال قدیمی تلویزیونی « همه در خانه انداخت مهربان و کمی پریشان ناگهان من توقف کردم گفتم « سگم چه میشود؟ براندی با ما در ماشین بود » میزبان مهربان ما دوباره لبخند زد برگشت و با کتابش مشورت کرد. بعد به ساعت مچی اش نگاه کرد ،آه بله سگ شما براندی او هم همین الان با شما همراه میشود .
بعد براندی در اطراف ساختمان دوید و دمش را با خوشحالی تکان داد. وقتی به او رسیدم تا او را نوازش کنم از خواب بیدار شدم برای مدتی طولانی حرکت نکردم و حرف نزدم درباره ی این هدیه موجود در خواب از استاد درون تشکر کردم حالا میدانستم مرگ شبیه چه خواهد بود. هیچ ترسی نداشت هیچ دردی هم نداشت انتقال ملایم از یک چارچوب به چارچوب دیگر بود من و شوهرم به عنوان روح به زندگی قبلی پشت کردیم و زندگی دیگری را شروع کردیم. از « واه زی »؛ استاد رویا برای این تجربه تشکر کردم او احساس آرامش و اطمینان عمیقی به من داد. حالا احساس میکنم میتوانم زندگی روزانه ام را با ترس کمتر و شادی بیشتر ادامه دهم

ریسمان زرین عشق

24 Oct, 08:44


البته صحبت دربارة این جهان‌های درونی مفهوم زیادی برای من نداشت این جهان‌ ها و مفاهیم معنوی ممتاز و رفیع دیگری که در بارهٌ آنها صحبت شده بود برای من واقعی و ملموس به‌نظر نمی‌رسید. من با موضوع خارج شدن آگاهانه از کالبد فیزیکی و سفر به مناطق بر روی زمین, و حرکت کردن در کالیدی درونی که شبیه به مناطق دیگر بر روک زمین و حرکت کردن در کالیدی درونی که شبیه به کالید فیزیکی‌ام باشد واقعاً می‌توانستم ارتباط برقرار کنم اینچیزی بود که می‌توانستم در ذهنم به‌تصویر بکشم مهمتر اینکه این چیزی بود که ظاهراً هرکسی, حتی من, می‌توانست آگاهانه تجریه کند و یاد بگیرد پس از خواندن اکنکار کلید جهان‌ های اسرار برای بار دوم می‌دانستم که باید سفر خروج از کالبد را امتحان کنم. ممکن بود تلاش هایم بی‌ثمر باشد. ولی اشتیاقم برای سعی کردن بسیار قوی, طبیعی, قانع کننده, و در اعماق وحودم ریشه کرده بود. احساس می‌کردم باید برای خروج از کالید صادقانه و خوب تلاش کنم. این قطعاً نهایت ماجراجویی بود.

تکنیک سفر روم
می‌خواستم قوراً بیرون آمدن از کالبد را امتحان کنم ولی تا یک هفته بعد فرصت لازم را به‌دست نیاوردم. با وجود شرایط نامناسب زندگی در قایق بارکشی و برنامه کاری غیر معمول و خسته کنندهٌ شش ساعت کار و شش ساعت خواب آن هم هفت روز در هفته, استراحت کردن به میزان کافی واقعاً مشکل بود. سرانجام در یکی از ساعات خواب و استراحت به خودم گفتم آکنون وقتش است که از کالبدم بیرون بیایم. در حالی‌که مشتاق بودم ببینم آیا هیچ‌کدام از تکنیک‌های ارائه شده در کتاب برایم کارساز است یا نه, به دقت به خواندن تکنیک‌های گفته شده در کتاب پرداختم و تصمیم گرفتم تکنیک اول را امتحان کنم.

ریسمان زرین عشق

23 Oct, 08:29


شب بعد من مدت کوتاهی برایان را در طول تمرینات معنوی ام دیدم به برایان گفتم که او دیگر نابینا نیست دو روز بعد در طول تمرین دیگری دوباره برایان را ملاقات کردم این بار مدت بیشتری او را دیدم برایان قوی تر به نظر می رسید و سالم تر بدون اینکه به طرز عجیبی سرش را تکان دهد که این حرکت او همراه با نابینایی اش بود و او دیگرنابینا نبود او از کار بعدی که میخواست انجام دهد هیجان زده بود. برایان که دانشمند ،بود میخواست اطلاعاتی به من بدهد تا به ملاقات های ما رسیدگی کند به نظر میرسید انتقال اطلاعات سخت باشد. ظاهراً ذهن من بازرس و مأمور سانسور داشت و فقط اجازه ورود برخی از اطلاعات را میداد برایان محل بزرگ شدن خود را به من داد و من توانستم آن را در طبقه اثیری ،بشنوم اما نمیتوانستم به ذهن خود مراجعه کنم و بعداً آن را به خاطر بیاورم بعد از مقداری کوشش و تقلا توانستم نام خاله برایان را پیدا کنم برایان به من گفت که هویت مهربانی که در اولین ملاقات درونی دیدم خاله او بود که چند سال قبل مرده بود من با دوستم خداحافظی کردم و سعی نکردم دوباره با او تماس بگیرم یک ماه بعد با شو و چند نفر دیگر از گروه دوستان نزدیک قدیمی ملاقات کردم و نمی توانست نام خاله برایان را به یاد آورد. شو به من گفت لحظه ای در طبقه اثیری با برایان ملاقات داشتم برایان خوب بود قبل از خواب برایان توانست با او حرف بزند و واضح به او جواب بدهد اما بعد از آن چرت زدن برایان فقط به طور نامفهوم حرف زد. در آن لحظه مرگ او صورت گرفته بود.

تجربه من با برایان به باور من به این که زندگی بعد از مرگی برای اندامهای مادی ما هست قدرت داد این اطمینان تا حد زیادی مرا آرام و راحت کرد.

ریسمان زرین عشق

23 Oct, 08:29


این مطلب برایم بسیار هیجان انگیز بود. آنطور که آقای توئیچل آشکارا در کتاب خود گفته بود خروج آگاهانه از کالبد فیزیکی مهارتی نهفته و خفته در درون هر فرد است. این بدین معنی بود که من تربل ویلسون, می‌توانم موضوع خروج از کالید فیزیکی و سفر به مناطق دیگر کره زمین را در کالبدی به نام کالبد روح یا کالبد معنوی به‌طور آگاهانه تجریه کرده و در مورد صحت آن تحقیق کنم این کالبد روحی از انرژی و ارتعاشی بالاتر از ماده فیزیکی تشکیل شده است و بنابراین از نظر چشمان فیزیکی نامرئی است. در این کالبد من می‌توانستم آگاهانه فکر کنم و احساسات و حواس پنجگانه خود را دارا باشم این به‌قدری عجیب و غریب و دور از واقع بود که از خودم می‌پرسیدم آیا واقعاً می‌تواند حقیقت داشته باشد. چرا قبلاً چیزی در این‌مورد نشنیده بودم؟ اگر مردم واقعاً می‌توانند آگاهانه کالبد خود را ترک کنند پس چرا صحبت بیشتری در این مورد نشده است؟ من هیجان زده, کنجکاو, متعجب, و شکاک بودم. واقعاً نمی‌دانستم در این‌مورد چه فکری داشته باشم و تا چه اندازه‌ای ذهنم را به این مسئله باز کنم, کتاب پال توئیچل, اکنکار کلید جهان‌های اسرار, در مورد مفاهیم معنوی بسیاری که از موضوع سفر خروج از کالید بسیار والاتر نیز بودند صحبت کرده بود مفاهیمی از قبیل روح الهی , روح خدا, جهان‌های درون و خدامردان. ولی تنها قسمتی از کتاب که توجه مرا جلب کرد بحث خروج از کالبد قیزیکی و سفر به مکان‌های دیگری از کرهٌ زمین بود.
به‌خصوص قسمتی از کتاب که گزارشاتی را در مورد افراد معروف و غیر معروف ارائه کرده بود که درموضوع سفر خروج از کالبد خبره شده بودند برایم بسیار جالب بود. همچنین در کتاب تکنیک‌هایی نیز برای افراد مبتدی و علاقمند ارائه شده بود. طبق این کتاب فرد می‌توانست يا در مکان‌های فیزیکی و یا در جهان‌های درون که آقای توئیچل ادعا کرده بود وجود دارند انعکاس یابد. چنین توضیح داده شده بود که این جهان‌های درونی, یا مناطق درون, درست مانند جهان فیزیکی واقعی هستند. با این تفاوت که از انرژی و ارتعاش بالاتری ساخته شده‌اند.

ریسمان زرین عشق

22 Oct, 06:29


بدرود با برایان
نام مب
در پنجم ژانویه سال ۱۹۷۸ روزی سرد و خاکستری، مشغول خواندن کتاب هایم بودم سعی می کردم برای امتحان درک مطلب خودم را آماده کنم در این بعد از ظهر خاص مطالعه سخت تر از اوقات معمولی بود. سعی کردم تمرکز کنم بالاخره چشمانم را بستم تا بتوانم خود را در آگاهی پیدا کنم.در جایی بودم که نور از همه جای هوا خارج می شد، مثل مه گرم و صمیمی فوراً فهمیدم که اینجا باید طبقه اثیری باشد که من در سفرهای درونی ام به عنوان شاگرد راه اکنکار به آنجا رفته بودم کنارم دوستم برایان بود دانشمندی .نابینا فریاد زدم برایان و فقط در طبقه فیزیکی برایان مرا از روی صدایم شناخت جواب داد تام چه اتفاقی دارد می افتد؟ »من جواب دادم برایان فکر می کنم تازه مرده ای » اندام جسمانی برایان صدها مایل از فیلادلفیا دور بود و او به سرطان مبتلا بود وقتی آخرین بار او را ،دیدم شش هفته پیش برایان انتظار نداشت بیشتر از این عمر کند وقتی از آنجا رفتم به او گفته بودم . دوباره می بینمت» به او گفته بودم به او امید واهی نمی دهم که از این بیماری رها خواهد شد بلکه با احساسی قوی تأکید می کنم که او را دوباره میبینم و این اتفاق افتاد هر چند در طبقه فیزیکی این اتفاق نیفتاد با ادامه این ،تجربه صحنه ای را در فیلادلفیا دیدم که حالات احساسی مردم نزدیک خود را درک میکردم فکر کردم شو؛ همسر برایان را شناختم او آرام و ساکت بود فکر کردم خواهر برایان آرام است هر چند کمی دورتر بود ماهیت آرام این صحنه سبب شد شک کنم که جسم فیزیکی برایان مرده است. بنابراین به او گفتم « آه شاید نه » و ما به جایی برگشتیم که چند لحظه پیش یکدیگر را ملاقات کرده بودیم برایان میخواست بداند ما کجا بودیم به او گفتم به نظر می رسید طبقه اثیری بود برایان میخواست بیشتر درباره طبقه اثیری بداند. من شروع کردم و مدتی با هم صحبت کردیم تو در اطراف حرکت می کنی و فکر میکنی در دیگر مکان ها هستی » در این مکان با هوای روشن و درخشان هیچ خبری از چشم اندز نبود اما بعد متوجه شدم که دیگر موجوداتی در مجاور بودند. ما سعی کردیم به آنها نزدیک شویم اما آنها فاصله خود را حفظ می کردند، هر چند نزدیک ترین آنها انرژی عاشقانه ای را متساعد می کرد. گمان کردم که این هویت ها خودشان قبلاً مرده‌اند و برای اینکه برایان هنوز نمرده فاصله خود را حفظ میکنند. به محض اینکه شروع شد تجربه پایان یافت من چشمانم را در طبقه فیزیکی باز کردم و میز و کتابهای درسی ام را دیدم حدود پانزده دقیقه سپری شده بود. آن روز ،عصر تلفنهایی به من شد که خبر مرگ برایان را اطلاع می داد اما تجربه ام با برایان هنوز به پایان نرسیده بود.

ریسمان زرین عشق

22 Oct, 06:28


دو کتاب درباره سفر روح
حدوداً هفت ماه بعد در حالی‌که در یک قایق بارکشی کار می‌کردم با مرد جوانی آشنا شدم ماهر دو در یک شیفت کار می‌کرديم و هر دو کتاب‌هایی آورده بودیم تا در ساعات استراحتمان مطالعه کنیم یک روز نگاهی به دو تا از کتاب‌های او انداختم نام آنها نسیمی از بهشت نوشتمٌ براد استاگر و اکنکار کلید جهان‌ های اسرار نوشته پال توئیچل بود من با کنجکاوی به کتاب‌ها نگاه کردم و از دوستم پرسیدم که موضوع آنها در مورد چیست از توضیح کوتاه و مختصر او در مورد مسیری معنوی به نام اکنکار, مطلب زیادی دستگیرم نشد ولی وقتی‌که در مورد چشم معنوی صحبت کرد توجهم جلب شد ناگهان به یاد این اصطلاح افتادم با اقتخار گفتم که من هم به‌خاطر آشنانیم با مدیتیشن از این اصطلاح اطلاع دارم گفتگوی ما در مورد مدیتیشن و موضوعات معنوی ادامه یافت. و من در آخر صحبتمان از او خواستم تا کتاب‌ها یش را به من قرض دهد. چند روز بعد نگاهی اجمالی به کتاب اکنکار کلید جهان‌ های اسرار انداختم تا بینیم موضوع آن در مورد چیست البته فقط چند بخش از کتاب توجهم را بخود جلب کرد؛محتویات کتاب بسیار دور از عقل به نظر می‌رسید. جهت‌گیری کتاب یک جهت‌گیری معنوی بود و بر اساس موضوعی استوار شده بود که قبلاً هرگز نشتیده بود. پهشی سفر خروج از کالبد . اگرچه موضوع ترک کردن آگاهانة کالبد فیزیکی بسیار جالب به‌نظر میرسید ولی در همان حال این مسئله بسیار غیر واقعی و دور از منطق بود.من همچنین از خود پرسیدم که این مسئله چه استفاده‌ای برای من دارد. بنایر این بدون اینکه قصد خواندن دوبارهٌ کتاب را داشته باشم آن را بستم و به کناری گذاشتم کناب نسیمی از بهشت دربارةٌ مردی است به‌نام پال توئیچل. در این کتاب این‌طور گفته شده است که او قادر است آگاهانه و به ارادهُ خود کالبد فیزیکی‌ اش را ترک کند و بلاقاصله به هر نقطه از دنیا که می‌خواهد انعکاس بیدا کند او ظاهراً از کودکی از خواهرو پدر خود یاد می‌گیرد که چگونه آگاهانه کالید فیزیکی خود را ترک کند و درطی سال‌ های بعد در این زمینه خبره می‌شود.با وجودی‌که قبلاً هرگز چیزی در مورد موضوع عجیب و غیرعادی سفر خروج از کالبد نشنیده بودم, ولی لحن بی‌طرقانه مستند و مستدل کتاب نسیمی از بهشت مرا به اینفکر انداخت که شاد پلل توئیچل واقعاً این توانایی را داشته است در حالی‌ که با در نظر گرفتن این احتمال شگفت‌ زده شده بودم به سراغ کتاب اکنکار کلید جهان‌های اسرار رفتم و این‌بار آن را با تعمق و علاقةٌ بسیار بیشتری خواندم پس از تمام کردن کتاب باز هم نمی‌توانستم چیزی که خوانده بودم را باور کنم. اکنون که سفر خروج از کالید به نظرم تا حدودی امکان پذیرتر میرسید این کتاب نیز بنظرم صادقانه‌تر و درست می‌آمد خواندن این دو کتاب مرا شوکه کرده بود. در این کتاب‌ها گفته شده بود که نه تنها پال توئیچل بلکه هرکسی می‌تواند آگاهانه و به ارادهٌ خود کالبد فیزیکی‌اش را ترک کند و این فن را بیآموزد. این‌طور ادعا شده بود که هر روز بسیاری از مردم در سراسر دنیا از کالید خود به بیرون انعکاس پیدا می‌کنند.