من بودم که تو را خواستم
و خود را چون ناهیدِ آسمان آراستم
من بودم که به شبستانِ او شدم
با تَنی تَبدار و دِلی بیتاب
و گفتم دوستدارِ آن سُهرابم که در توست
مهربانی_ چون کنیزی _چراغ پیش آوردْ!
مِهربانی_چون کنیزی_ راهِ کوشک روشن کرد
ماه در دلَم تابید، ماهِ پُر
جنگاوری که جنگاوران پیشِ وِی سِپَر افگندند، سپر افگند پیشِ من
واجگویان آینه گرفت که مَردُمیام یا پَری؟
پِیاپِی_ سه بار _گفتن گرفت:
که اِی همهْخوبی،
از همهگیتی پناه به تو!
آه_ مردان _شما چندین چه دروغید!
برای زنان سینه چاک میکنید
و چون سینهچاکِ شما شدند
از سر میرانید!
من از باغ گذشتم در شبِ مهتابی
و مِهربانی_ چون کنیزی _چراغِ روغن در دست
کدامِ ما به سَرْانگشت پرده را پَس زد؟
من یا مِهربانیام؟
تا یک نگاه_ دُزدانه _ بنگرد
در یَلی که تو در وِی بودی
و هفت خان آمده بود
پُشتِ زین و زین بر پشت
تا تو را به من بسپارد
نگاهِ مِیْ زدهاش گرمَم کرد
و مستی از سَرِ مردِ سرگشته پرید
رُخانَم از شرم سوختن گرفت
و خواستگارنم خوابِ مرا میدیدند
گفتم بِهِل دیوان شبی بیاسایند
و شیران و اَژدَرها
گفتم بِهِل توران و ایران را به شبی خوابی خوش
گفتم خِفتان بِنِه و بَبریان بِدَر
گفتم زره از دشمنی بیَفگن و در دوستی نگَر
هیچ دستی چراغ نکُشت
که خودْ روشنیاش ما بودیم
ما دو آتشِ تَر
که زبانه کشیدیم
تا روز روشنی گرفت
گُفتمَش تو ورزیگرِ کشتزارِ مَنی
گفتم به مَنَش بسپار که خواستارِ سُهرابم
وِی خود را از تو رها کرد
آنگاه که مستِ زیباییِ من بود
نرفت تا تو را به من سپُرد
و نرفتم تا تو از آنِ من شدی
آه که در این دادوستد
ما دخمهی تو را میساختیم
آه بانوی آسمان که از تو هیچ نمیدانیم
چرا مَرا به زیباییِ خود کردی
و دل چنان سیماب
تا بر فریفتهٔ خود فریفته شود؟
چرا دل دادی تا بشکنی؟
فرزند دادی تا بگیری؟
جداشدنی نه آسان بود
زایشی نه آسان بود
تنهاماندنی نه آسان
در بارگاهِ تو مرا بهتر از این بهرهای نبود؟
بخواب کودکم،
دیگر تو را پای گریز نیست
از خوابی که همواره از آن میگریختی
بخواب و خواب شمشیر مَبین!
و از پدر مَپُرس
که هرکه نپرسید زنده ماند
آرام جانَکم؛ دیگر خوابِ بد نخواهی دید
دیگر پُرسشی نخواهی داشت
آری ما باختهٔ این جهانیم
که پیش از زادنِ ما پِیْ ریختند!
آسمان مَگِری؛ و زمین مَنال
و تو پُرخوان پُر، به یاوه مَخوان
که کار از گریستن گذشت و نیایش و نالِش
بَد مادری هستم
کنارِ خفته و فریادِ نابهخود
ببخش؛ بیتابِ دیدنَت بودم!
گفتم هنگام شد که برخیزی
پیلتَن دانَد که کارِ جهان اینَست!
مادرِ گیتی نزاد کسی را که نَکُشت!
کیست که جاودانه مانْد؟
ما سرو میکاریم و مرگ میدرویم
ما همه جوان میمیریم
پس چرا دل باید بست
چون روزی به ناچار باید برید؟
#سهراب_کشی
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee