بهرام بیضائی

@bahram_beyzaee


بهرام بیضائی

Admin:

@mostafajahani8

بهرام بیضائی

16 Oct, 08:24


تو فرزندِ من بودی نه پدرت
من بودم که تو را خواستم
و خود را چون ناهیدِ آسمان آراستم


من بودم که به شبستانِ او شدم
با تَنی تَب‌دار و دِلی بی‌تاب
و گفتم دوستدارِ آن سُهرابم که در توست


مهربانی_ چون کنیزی _چراغ پیش آوردْ!
مِهربانی_چون کنیزی_ راهِ کوشک روشن کرد
ماه در دلَم تابید، ماهِ پُر
جنگاوری که جنگاوران پیشِ وِی سِپَر افگندند، سپر افگند پیشِ من


واج‌گویان آینه گرفت که مَردُمی‌ام یا پَری؟
پِیاپِی_ سه بار _گفتن گرفت:
که اِی همهْ‌خوبی،
از همه‌گیتی پناه به تو!


آه_ مردان _شما چندین چه دروغید!
برای زنان سینه چاک می‌کنید
و چون سینه‌چاکِ شما شدند
از سر میرانید!


من از باغ گذشتم در شبِ مهتابی
و مِهربانی_ چون کنیزی _چراغِ روغن در دست
کدامِ ما به سَرْانگشت پرده را پَس زد؟
من یا مِهربانی‌ام؟
تا یک نگاه_ دُزدانه _ بنگرد
در یَلی که تو در وِی بودی
و هفت خان آمده بود
پُشتِ زین و زین بر پشت
تا تو را به من بسپارد


نگاهِ مِیْ‌ زده‌اش گرمَم کرد
و مستی از سَرِ مردِ سرگشته پرید
رُخانَم از شرم سوختن گرفت
و خواستگارنم خوابِ مرا می‌دیدند


گفتم بِهِل دیوان شبی بیاسایند
و شیران و اَژدَرها
گفتم بِهِل توران و ایران را به شبی خوابی خوش
گفتم خِفتان بِنِه و بَبریان بِدَر
گفتم زره از دشمنی بیَفگن و در دوستی نگَر


هیچ دستی چراغ نکُشت
که خودْ روشنی‌اش ما بودیم
ما دو آتشِ تَر
که زبانه کشیدیم
تا روز روشنی گرفت


گُفتمَش تو ورزیگرِ کشتزارِ مَنی
گفتم به مَنَش بسپار که خواستارِ سُهرابم
وِی خود را از تو رها کرد
آنگاه که مستِ زیباییِ من بود
نرفت تا تو را به من سپُرد
و نرفتم تا تو از آنِ من شدی
آه که در این دادوستد
ما دخمه‌ی تو را می‌ساختیم


آه بانوی آسمان که از تو هیچ نمی‌دانیم
چرا مَرا به زیباییِ خود کردی
و دل چنان سیماب
تا بر فریفتهٔ خود فریفته شود؟
چرا دل دادی تا بشکنی؟
فرزند دادی تا بگیری؟


جداشدنی نه آسان بود
زایشی نه آسان بود
تنهاماندنی نه آسان
در بارگاهِ تو مرا بهتر از این بهره‌ای نبود؟


بخواب کودکم،
دیگر تو را پای گریز نیست
از خوابی که همواره از آن می‌گریختی
بخواب و خواب شمشیر مَبین!
و از پدر مَپُرس
که هرکه نپرسید زنده ماند


آرام جانَکم؛ دیگر خوابِ بد نخواهی دید
دیگر پُرسشی نخواهی داشت
آری ما باختهٔ این جهانیم
که پیش از زادنِ ما پِیْ ریختند!


آسمان مَگِری؛ و زمین مَنال
و تو پُرخوان پُر، به یاوه مَخوان
که کار از گریستن گذشت و نیایش و نالِش


بَد مادری هستم
کنارِ خفته و فریادِ نابه‌خود
ببخش؛ بی‌تابِ دیدنَت بودم!
گفتم هنگام شد که برخیزی


پیلتَن دانَد که کارِ جهان اینَست!
مادرِ گیتی نزاد کسی را که نَکُشت!
کیست که جاودانه مانْد؟


ما سرو می‌کاریم و مرگ می‌درویم
ما همه جوان می‌میریم
پس چرا دل باید بست
چون روزی به ناچار باید برید؟

#سهراب_کشی
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

11 Oct, 21:17


بِهِل دانش بمیرد آنجا که در پنجه‌ی مرگ‌اندیشان است؛ و سودهای آن همه بر زیان می‌کنند. آه درود بر مهربانیِ تو که پشتِ خشم و دشنه پنهان است.

#کارنامه_بُندارِ_بیدَخش
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

11 Oct, 15:50


- آسیابان: هرچه داریم از پادشاه است
- زن آسیابان: چه می گوئی مرد؟ ما که چیزی نداریم!
- آسیابان: آن هم از پادشاه است.

#بهرام_بیضایی
#مرگ_یزدگرد
@bahram_beyzaee
https://telegram.me/bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

09 Oct, 17:21


اندوه را پایانی است
مردمان باز می‌گردند،
ویرانه‌ها ساخته می‌شود
و ساخته‌ها از مردمان پُر
بمان و نیکبخت شو...


#مرگ_یزدگرد
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

03 Oct, 20:14


آن روز که یامای پادشاه پا به زمینِ ما گذاشت فراموشم باد!

آن روز که پدرِ مرزبانم باده‌ی سرخ به او پیشکش کرد، و یامای باده‌نوشیده‌ی بسیارنوشیده او را دوپاره کرد تا بنگرد که خون سرخ‌تر است یا باده.

و مرا که به او گفتم:
اندوه بر تو باد که خانه‌های ما را به اندوه آکندی، گفت تا تازیانه زنند؛
و تازیانه را پیش روی مردمِ کوی‌ها و برزن زنند.
و مرا که می‌بُردند دیدم که خانه‌های از چوب‌ساخته‌ی خوب‌ساخته‌ی ما آتش گرفته بود!


#اژدهاک
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

03 Oct, 20:10


آنها سه تن‌اند که می‌میرند؛
یکی برای ظلمش،
یکی برای مکرش،
و یکی برای عدالتش!
ولی نه، حالا پس از قرن‌ها می‌دانیم واقعاً چه شد. در عمل ظالم و مکّار جان به در بُردند، و تنها سومی بود که فرقش شکافت.
بله – عدالت می‌میرد، و ظلم و مکر می‌ماند.


#مجلس_ضربت_زدن
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

17 Sep, 15:53


پدر:
ما آنچه دانستیم را به تو آموختیم ورتا،
ولی دارویی برای اندوه نمی‌شناسیم؛
برای دلی که از بیداد می‌شکند.

#پرده_نئی
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

06 Sep, 13:06


جمشید:
کاش مرا گریز راهی بود، آری‌؛
و بیش از هر چیز از خودم...



#کارنامه_بُندارِ_بیدَخش
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

28 Aug, 12:54


پیاده‌ی دیگر:
عَلَمی بزرگ در دستش،
او سرمشقِ از یاد رفته‌ای را در من زنده کرد!

شبلی:
سرمشقی؟

پیاده:
زیر بار ستم نرو!


#روز_واقعه
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

25 Aug, 10:27


تو فرزندِ من بودی نه پدرت
من بودم که تو را خواستم
و خود را چون ناهیدِ آسمان آراستم


من بودم که به شبستانِ او شدم
با تَنی تَب‌دار و دِلی بی‌تاب
و گفتم دوستدارِ آن سُهرابم که در توست


مهربانی_ چون کنیزی _چراغ پیش آوردْ!
مِهربانی_چون کنیزی_ راهِ کوشک روشن کرد
ماه در دلَم تابید، ماهِ پُر
جنگاوری که جنگاوران پیشِ وِی سِپَر افگندند، سپر افگند پیشِ من


واج‌گویان آینه گرفت که مَردُمی‌ام یا پَری؟
پِیاپِی_ سه بار _گفتن گرفت:
که اِی همهْ‌خوبی،
از همه‌گیتی پناه به تو!


آه_ مردان _شما چندین چه دروغید!
برای زنان سینه چاک می‌کنید
و چون سینه‌چاکِ شما شدند
از سر میرانید!


من از باغ گذشتم در شبِ مهتابی
و مِهربانی_ چون کنیزی _چراغِ روغن در دست
کدامِ ما به سَرْانگشت پرده را پَس زد؟
من یا مِهربانی‌ام؟
تا یک نگاه_ دُزدانه _ بنگرد
در یَلی که تو در وِی بودی
و هفت خان آمده بود
پُشتِ زین و زین بر پشت
تا تو را به من بسپارد


نگاهِ مِیْ‌ زده‌اش گرمَم کرد
و مستی از سَرِ مردِ سرگشته پرید
رُخانَم از شرم سوختن گرفت
و خواستگارنم خوابِ مرا می‌دیدند


گفتم بِهِل دیوان شبی بیاسایند
و شیران و اَژدَرها
گفتم بِهِل توران و ایران را به شبی خوابی خوش
گفتم خِفتان بِنِه و بَبریان بِدَر
گفتم زره از دشمنی بیَفگن و در دوستی نگَر


هیچ دستی چراغ نکُشت
که خودْ روشنی‌اش ما بودیم
ما دو آتشِ تَر
که زبانه کشیدیم
تا روز روشنی گرفت


گُفتمَش تو ورزیگرِ کشتزارِ مَنی
گفتم به مَنَش بسپار که خواستارِ سُهرابم
وِی خود را از تو رها کرد
آنگاه که مستِ زیباییِ من بود
نرفت تا تو را به من سپُرد
و نرفتم تا تو از آنِ من شدی
آه که در این دادوستد
ما دخمه‌ی تو را می‌ساختیم


آه بانوی آسمان که از تو هیچ نمی‌دانیم
چرا مَرا به زیباییِ خود کردی
و دل چنان سیماب
تا بر فریفتهٔ خود فریفته شود؟
چرا دل دادی تا بشکنی؟
فرزند دادی تا بگیری؟


جداشدنی نه آسان بود
زایشی نه آسان بود
تنهاماندنی نه آسان
در بارگاهِ تو مرا بهتر از این بهره‌ای نبود؟


بخواب کودکم،
دیگر تو را پای گریز نیست
از خوابی که همواره از آن می‌گریختی
بخواب و خواب شمشیر مَبین!
و از پدر مَپُرس
که هرکه نپرسید زنده ماند


آرام جانَکم؛ دیگر خوابِ بد نخواهی دید
دیگر پُرسشی نخواهی داشت
آری ما باختهٔ این جهانیم
که پیش از زادنِ ما پِیْ ریختند!


آسمان مَگِری؛ و زمین مَنال
و تو پُرخوان پُر، به یاوه مَخوان
که کار از گریستن گذشت و نیایش و نالِش


بَد مادری هستم
کنارِ خفته و فریادِ نابه‌خود
ببخش؛ بی‌تابِ دیدنَت بودم!
گفتم هنگام شد که برخیزی


پیلتَن دانَد که کارِ جهان اینَست!
مادرِ گیتی نزاد کسی را که نَکُشت!
کیست که جاودانه مانْد؟


ما سرو می‌کاریم و مرگ می‌درویم
ما همه جوان می‌میریم
پس چرا دل باید بست
چون روزی به ناچار باید برید؟

#سهراب_کشی
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

02 Aug, 16:58


دنیا ستم را تاب آورد؛
رهایی ما از ستم را
آیا طاقت می‌آورد؟


#پرده_خانه
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

29 Jul, 09:35


سفیر جابلصا:
اما احساساتِ عمومی را چه می‌کنید؟

سفیر جابلقا:
خیالتان راحت؛ اینجا احساساتِ عمومی وجود ندارد. همه‌ی احساسات اینجا خصوصی است!


#سلطان_مار
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

24 Jul, 08:51


ترجمان:
دختر خاقان از مرگ خود خبر یافت. و از آن پس آواز خود را همراه با اشک خواند. در روز پنجم از ماه اول پیش از مرگ، از بیست و پنج خاستگار بزرگ که از همه جا گرد آمده‌بودند، و هفت حکیم منچوری و تبت و سراندیب و ولایت شمالی پرسید خوشبختی چیست؟ و همه‌ی این بزرگان سکوت کردند.

سندباد:
خوشبختی چیست؟
[به فریاد] خوشبختی چیست؟
در همه‌ی راه بازگشت پرسیدم خوشبختی چیست؟ و دیدم که سکوت ابرها چه تلخ و تمسخرآمیز است.

و ‌من می‌اندیشم اگر خوشبختی افسانه باشد!



#هشتمین_سفر_سندباد
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

18 Jul, 23:41


فرق من و تو یک شمشیر است
که تو بر کمر بسته‌ای!



#مرگ_یزدگرد
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

16 Jul, 01:58


پیاده‌ی دیگر:
عَلَمی بزرگ در دستش،
او سرمشقِ از یاد رفته‌ای را در من زنده کرد!

شبلی:
سرمشقی؟

پیاده:
زیر بار ستم نرو!


#روز_واقعه
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

13 Jul, 07:55


ضحّاک: [بر زانو]
نامِ شما زدوده خواهد شد!
شما بی‌خردید! پهلوانان می‌آیند و مرا زنجیر می‌کنند و شما را جز سرزنش نمی‌رسد بدین که همسرانِ من بودید! در داستان‌ها که از این پیکار می‌کنند سخنی از شما نخواهد رفت. آری_ در این پیروزیِ در راه،
کسی یادی از شما نخواهد کرد!

شهرناز: من این برای نام نکردم ضحّاک؛ خواهرم ارنواز نیز‌.
ما دختران جمشیدیم؛
جهان به داد می‌گستریم
و خود ارّه می‌شویم!

#شب_هزار_و_یکم
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

11 Jul, 17:34


صدای دختر:
شبی مرگ به خانه‌ی ما آمد، پدرم او را گفت دشمنی‌ات با من از چیست؟ گفت تو مرده‌های مرا زنده می‌کنی.


#دیباچه‌ی_نوین_شاهنامه
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

09 Jul, 06:48


سیاوش:

روزگار چه ستمی کم دارد که ماش بیفزاییم؟
بس نیست بیماری و پیری و درد؟
بس نیست آوار و زمین‌لرزک و تندباد و تگرگ؟
بس نیست خشکسال و تندبار‌ اهریمن؟
بس نیست دیوباد آتشگون و سرمای پیرزن؟
بس نیست درندگان رمه، و شاخداران کشتکن؟
بس نیست خوابمرگ شب و مرگ‌خواب روز؟



#سیاوش_خوانی
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

30 Jun, 15:48


مرشد: چه روزهایی بود آن روزها، که هنوز امیدی بود! امید اینکه روشنایی سرسختی کند و آسمان که سیاه بود سبز شود و روزی شاید در دشت سبز این دل سرد، گل آتشی بروید؛ و چه امیدی!


#سه_نمایشنامه_عروسکی
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee

بهرام بیضائی

29 Jun, 14:21


روشنک: کدام قصه را خوش داری بشنوی؟

میرخان: مکرِ زنان.

روشنَک: خِرَد تا به زَنان بِرسد نامَش مَکْر
می‌شود، نه؟ و مَکْر تا به مَردان برسد نام عَقْل می‌گیرد!

میرخان: قصه‌هایی هم هست درباره‌ی زنان بَدکاره.

روشنَک: که نتیجه‌ی مردانِ بَدکارند!

میرخان: و درباره‌ی غلامان و کنیزان.

روشنک: که هوشیارتر از اربابِ خودند!

میرخان: و درباره‌ی بردگان.

روشنک: که به آزادی می‌رسند!

میرخان: پس تو همه را خوانده‌ای؟

روشنک: من دوست‌دار قصّه‌ی زنی هستم که پُشت پرده‌ی نئی می‌نشست و مردُمان را شفا می‌داد...

رخسان: وای خواهرَکَم! کاش من هم خوانده بودم و کنار تو می‌مُردم!

روشنک:
خواندن ارثِ من است برای تو و مهریه‌ام را به گدایان ببخش...



#شب_هزار_و_یکم
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee