علامه محمد اقبال لاهوری @iqballahoriafg Channel on Telegram

علامه محمد اقبال لاهوری

@iqballahoriafg


بیا که دامن"اقبال"را بدست آریم

کو ز خرقه‌فروشان خانقاهی نیست

#اقبال‌لاهوری

@iqballahoriafg

ادمین
@abdulghani6666

علامه محمد اقبال لاهوری (Persian)

باورهای عمیق و اندیشه‌های پر از انرژی را در کانال تلگرام علامه محمد اقبال لاهوری کشف کنید. این کانال به بررسی آثار و افکار بزرگ علامه اقبال لاهوری می‌پردازد و شما را با دیدگاه‌های ناب و الهام‌بخش این عالم بزرگ ایرانی آشنا می‌کند. علامه محمد اقبال لاهوری نه تنها یک شاعر بلکه یک فیلسوف و اندیشمند بزرگ بوده است که افکار و آثارش تا امروز بر روی فرهنگ و ادبیات ایران تاثیرگذار بوده‌اند

اگر به دنبال یادگیری، الهام گرفتن و کشف نگرش‌های جدید هستید، کانال تلگرام علامه محمد اقبال لاهوری انتخابی عالی برای شماست. علاوه بر مطالب فرهنگی و ادبی، این کانال به بحث و تبادل نظر در مورد افکار و آثار علامه اقبال لاهوری نیز می‌پردازد. می‌توانید از این فرصت برای افزایش دانش و ارتقا سطح فرهنگی خود بهره برده و با افرادی با عقاید مشابه ارتباط برقرار کنید

پس بیا که دامن اقبال را بدست آوریم و با هم به جستجو در دنیایی پر از اندیشه و آثارش بپردازیم. کانال تلگرام علامه محمد اقبال لاهوری آماده‌ی پذیرایی از شما علاقمندان به اندیشه و شعر است. برای عضویت در این کانال و مشارکت در گفتگوهای مفید و معنادار، به آی‌دی @iqballahoriafg مراجعه کنید

با هم به رشد فرهنگی خود ادامه دهیم و به دنیای شگفت‌انگیز آثار علامه اقبال لاهوری سفر کنیم. منتظر حضور گرم و فعال شما در این کانال مفید هستیم

ادمین کانال: @abdulghani6666

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Jan, 02:42


در مصرِ ما ، یک احمقی ،
نَک می‌فروشد یوسفی

باور نمی‌داری مرا ،
اینک سویِ بازار ، شو ،

آمد ندایِ آسمان ،
آمد طبیبِ عاشقان ،

خواهی که آید پیشِ تو ،
بیمار شو ، بیمار شو ،

مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Jan, 02:41


آن، به نگاه می‌کُشد؛
این، به سپاه می‌کُشد

آن، همه صلح و آشتی؛
این، همه جنگ و داوری


حکیم محمد اقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Jan, 02:40


مولانا کلّ دنیا و مافیها را سایه و خوابی کوتاه، بیش نمی‌داند تا چه رسد به دولت‌های دنیوی.
همو «دولت»، معادل حکومت را به طنز، مرکب از دو(= دویدن) و لت(= سیلی) می‌شمرد.
می‌گوید دولتیان (شیفتگان حشمت‌های ظاهری دنیا) می‌دوند و سیلی می‌خورند!
همو مقام و منصب ظاهری را به صلیب و دار تشبیه می‌کند. برای همین است که در میان قریب به هفتاد هزار بیتی که مولانا سروده، حتی یک بیت در مدح حكام و امیرانِ عصر دیده نمی‌شود.


#کریم_زمانی
📕 #شرح_کامل_فیه_ما_فیه

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Jan, 02:40


و گفت:
«در دنیا هیچ صعب‌تر از آن نیست که تو را با کسی خصومت بُوَد».


📚تذکرة_الأولیاء
👤ذکر_شیخ_ابوالحسن_خرقانی

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Jan, 02:39


و گفت:
تواضع، قبول حق بُوَد از هر که بُوَد.


📚تذکرة_الأولیاء
👤ذکر_ابن_عطا

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Jan, 02:39


ای فَغان از یارِ ناجِنْس ای فَغان
هم‌نِشینِ نیک جویید ای مِهان


مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Jan, 02:38


هرکه عارف را بد گوید، آن نیک گفتن عارف است در حقیقت.
زیرا عارف از آن صفت گریزان است که بر او نشیند. عارف عدوّ آن صفت است.
پس بدگوینده‌ی آن صفت، بدگوینده‌ی عدوّ عارف باشد، و ستاینده‌ی عارف بُوَد از آنکه عارف از چنین مذمومی می‌گریزد و گریزنده از مذموم، محمود باشد. و بِضِّدِهَا تَتَبَیَّنُ الاَشْیَاء


مولانا
📚فیه_ما_فیه

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Jan, 02:38


هر نفس نو می‌شود دنیا و ما
بی‌خبر زین نو شدن اندر قفا


#مولانا

همیشه و هر لحظه نو هستیم اصلاً کهنگی نداریم. ما همیشه آماده هستیم برای نو شدن اما دریغ که به آن آگاه نیستیم.

علامه محمد اقبال لاهوری

18 Jan, 13:42


https://whatsapp.com/channel/0029Vb2m7UKLikgCDBwot142

علامه محمد اقبال لاهوری

18 Jan, 08:28


سخنانی پیرامون عشق و محبت:

از محبت جذبه ها گردد بلند
ارج می‌گیـرد از او ناارجمند

بی محبت زندگی ماتم همه
کار و بارش زشت و نامحکم همه

عشق صیقل میزند فرهنگ را
جوهـــر آئینه بخشد سنگ را

اهل دل را سینه‌ی سینا دهد
با هنـــرمندان ید بیضا دهد

پیش او هر ممکن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات

گرمی افکار ما از نار اوست
آفریدن جان دمیدن کار اوست

عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است

دلبری بی قاهری جادوگریست
دلبری با قاهــــری پیغمبریست

هر دو را در کار ها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

18 Jan, 08:28


قصه به هر که میبرم فایده‌ای نمیدهد

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی

سعــدی
@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

17 Jan, 16:16


"بیداری و قیامت"

نه منتظر بمان کسی بیاید تو را خوشبخت کند ،
و نه اجازه بده کسی تو را بدبخت کند.
هر دو اینها از دست دادن نقد زندگی است.
راه درست ، بیدار شدن و روی پای خود ایستادن است.

خداوند ، بیداری و قیامت تو را طالب است.
بدان که فرج و گشایش وقتی حاصل می‌شود که تو بیدار شده و روی پای خودت ایستاده باشی.

مسعود ریاعی

علامه محمد اقبال لاهوری

17 Jan, 16:15


معرفت به جهل ، اساس حکمت است.
جوامع باید رشته‌ای تحت عنوان "جهل شناسی" تاسیس کنند.
اگر چنین رشته‌ای به حق پا بگیرد ، بنیان بسیاری از نظریات ثبوتی بر باد می‌رود.
و آنگاه خواهیم دانست ؛ بسیاری از آنچه را که علم نابش می‌انگاشتیم ، خود عین جهل بوده است.

مسعود ریاعی

علامه محمد اقبال لاهوری

17 Jan, 10:30


ماته دجنت کیسې
ځان ته د دنیا حساب
دا دی عجیبه انصاف
دا دی عحیبه کتاب
زه په مستي سور کافر
ته په هوس سپین ملا
ما ته په فتوا عذاب
تا ته په دوکه ثواب
ای د عدالت ربه
دا لوبه خو ورانه که
موږ انسانانو ته
نوی لار ودانه که
نور که څه کوې کنه
خلاص مو دملا نه که

غنی خان

علامه محمد اقبال لاهوری

15 Jan, 06:00


پیر رومی آن امام راستان
آشنای هر مقام راستان

هر کجا رومی بَرد آنجا برو
یک دو دم ازغیر او بیگانه شو

توکه دانی ازمقام پیر روم
می ندانی از کلام پیر روم

اقبال‌لاهوری

علامه محمد اقبال لاهوری

11 Jan, 16:03


هرکه بر خود نیست فرمانش روان

می‌شود فرمان پذیـــر از دیگران

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

11 Jan, 16:02


من آن پروانه را پروانه دانم:

که جانش سخت کوش و شعله نوش است

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

11 Jan, 07:32


نی حریفِ هرکه از یاری بُرید
پَرده‌هایَش پَرده‌هایِ ما دَرید

هَمچو نِیْ زَهریّ و تَریاقی که دید؟
هَمچو نِیْ دَمساز و مشتاقی که دید؟

📚مثنوی
مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

09 Jan, 02:46


جز صورت عشق حق،
     هر چیز که من دیدم

       نیمیش دروغ آمد
       نیمیش دغل دارد

مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

09 Jan, 02:45


کاشکی هستی زبانی داشتی

تا ز هستان پرده‌ها برداشتی

مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 15:04


لیک از تَأْنیثْ جان را باک نیست
روح را با مَرد و زن اِشْراک نیست

از مؤنَثْ وَزْ مُذکَّر بَرتَر است
این نی آن جان است، کَزْ خُشک و تَر است

حضرت مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 15:04


به این بهانه به دشت طلب ز پا منشین
که در زمانه‌ی ما آشنای راهی نیست

ز وقت خویش چه غافل نشسته‌ای دریاب
زمانه‌ای که حسابش ز سال و ماهی نیست

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 15:03


به کویش ره سپاری ای دل ای دل
مرا تنها گذاری ای دل ای دل !

دما دم آرزوها آفریـــــنی !!
مگر کاری نداری ای دل ای دل؟


حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 15:03


شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من
بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من

چون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز
قیس را لیلی همی نامند در صحرای من

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 15:03


به خود نگر گله‌های جهان چه میگویی؟
اگر نگاه تو دیگر شود ، جهان دگر است

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 15:03


مجـــو از من کلامی عارفانه
که من دارم سرشتی عاشقانه

سرشک لاله گون را اندرین باغ
بی‌افشانم چو شبنم دانه دانه

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 15:03


عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
کفر او زنار دار حاضر و موجود نی

عشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر
عشق‌محبوب‌ست و مقصودست و جان‌مقصود نی

پیش من آیی دم سردی دل گرمی بیار
جنبش اندر توست اندر نغمه‌ی داوود نی

عیب من کم جوی و از جامم عیار خویش‌گیر
لذت تلخاب من بی جان غم فرسود نی

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 15:03


"مرگ را سامان ز قطع آرزوست"

تا امید از آرزوی پیهم است
نا امیدی زندگانی را سم است

نا امیدی همچو گور افشاردت
گر چه الوندی ز پا می آردت

ناتوانی بنده‌ی احسان او
نامرادی بسته‌ی دامان او

زندگی را یأس خواب آور بود
این دلیل سستی عنصر بود

چشم جان را سرمه‌اش اعمی کند
روز روشن را شب یلدا کند

از دمش میرد قوای زندگی
خشک گردد چشمه های زندگی

خفته با غم در ته یک چادر است
غم رگ جان را مثال نشتر است

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 15:03


عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است
جلوه‌ی او آشکار از پرده‌ی آب و گِل است
آفتاب و ماه و انجم میتوان دادن ز دست
در بهای آن کـف خاکی که دارای دل است

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 15:03


ترس یکی از بزرگترین دشمن انسان هاست:


دشمنت ترسان اگر بیند تو را
از خیابانت چو گل چیند تو را

ضرب تیغ او قوی تر می‌فتد
هم نگاهش مثل خنجر می‌فتد

بیم چون بند است اندر پای ما
ورنه صد سیل است در دریای ما

بیم جاسوسی‌ست از اقلیم مرگ
اندرونش تیره مثل میم مرگ

چشم او بر همزن کار حیات
گوش او بزگیر اخبار حیات

هر شر پنهان که اندر قلب توست
اصل او بیم است اگر بینی درست

لابه و مکاری و کین و دروغ
این همه از خوف میگیرد فروغ

پرده‌ی زور و ریا پیراهنش
فتنه را آغوش مادر دامنش

زانکه از همت نباشد استوار
می‌شود خوشنود با ناسازگار

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 12:57


هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر اِستکمال خود ،دو اسبه تاخت

#مولانا

هر کس متوجه نقایصِ خود شود و آن را بیابد . در عرصه کمال جویی با شتاب پیش می رود .

Whoever pays attention to his shortcomings and finds them, will move faster towards perfection.

ز آن نمی پَرّد به سویِ ذوالجلال / کو گمانی می بَرد خود را کمال

#مولانا

آنکه در خویشتن نقصی نمی بیند . قطعا به سوی حضرت حق پرواز نمی کند . زیرا گمان می دارد که کامل است و فاقد نقص .


One who does not see a flaw in himself, certainly does not fly to the right, because he thinks that he is perfect and without flaws.


استکمال = به کمال رسیدن ، کمال جویی . دو اسبه تاختن = کنایه از به شتاب رفتن

علامه محمد اقبال لاهوری

06 Jan, 12:57


‏گفت: به چه کار آمده‌ای؟
‏گفت: تا از تو آسایشی یابم و مؤانستی.

‏عطار، در این مکالمهٔ ساده، رازِ دوست داشتن را برملا می‌کند: در دوست‌داشتن اُنسی هست که آسایش به ارمغان می‌آورد. به همین‌خاطر، وقتی، به تعبیر عطار، «اندوهی طویل» داریم، سراغ خانهٔ دوست را می‌گیریم: به امیدِ انس و آسایش

علامه محمد اقبال لاهوری

05 Jan, 05:19


دانه‌ی سبحه به زنار کشیدن آموز
گر نگاه تو دو بین است ندیدن آموز

پا ز خلوتکده‌ی غنچه برون زن چو شمیم
با نسیم سحر آمیز و وزیدن آموز

آفریدند اگر شبنم بی مایه تو را
خیز و بر داغ دل لاله چکیدن آموز

اگرت خار گل تازه رسی ساخته اند
پاس ناموس چمن دار و خلیدن آموز

باغبان گر ز خیابان تو بر کند تو را
صفت سبزه دگر باره دمیدن آموز

تا تو سوزنده تر و تلخ تر آیی بیرون
عزلت خم کده‌ای گیر و رسیدن آموز

تا کجا در ته بال دگران می باشی
در هوای چمن آزاده پریدن آموز

در بتخانه زدم مُغ بچگانم گفتند
آتشی در حرم افروز و تپیدن آموز

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

05 Jan, 05:19


موج را از سینه‌ی دریا گسستن میتوان
بحر بی‌پایان به جوی خویش بستن میتوان

از نوائی میتوان یک شهر دل در خون نشاند
یک چمن گل از نسیمی سینه خستن میتوان

میتوان جبریل را گنجشک دست آموز کرد
شهپرش با موی آتش دیده بستن میتوان

ای سکندر سلطنت نازکتر از جام جم است
یک جهان آئینه از سنگی شکستن میتوان

گر بخود محکم شوی سیل بلا انگیز چیست
مثل گوهر در دل دریا نشستن میتوان

من فقیرم بی نیازم مشربم این است و بس
مومیائی خواستن نتوان ، شکستن میتوان

حکیم محمد اقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

05 Jan, 05:19


قصهٔ دل نگفتنی‌ست درد جگر نهفتنی‌ست
خلوتیان کجا برم لذت های های را ؟

ناز شهان نمی‌کشم زخم کرم نمی‌خورم
در نگر ای هوس فریب همت این گدای را

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

05 Jan, 05:18


نشان راه ز عقل هزار حیله مپرس
بیا که عشق کمالی ز یک فنی دارد

سر مزار شهیدان یکی عنان درکش
که بی زبانی ما حرف گفتنی دارد

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

04 Jan, 17:51


از بزم جهان خوشتر از حور جنان خوشتر
یک همدم فرزانه وز باده دو پیمانه

هر کس نگهی دارد هر کس سخنی دارد
در بزم تو می‌خیزد افسانه ز افسانه

در دشت جنون من جبریل زبون صیدی
یزدان به کمند آور ای همت مردانه

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

03 Jan, 11:03


❄️

چه بویست این چه بویست این مگر آن یار می آید
مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار می آید
شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی
و یا یوسف بدین زودی از آن بازار می آید
چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این
مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار می آید
سبوی می چه می جویی دهانش را چه می بویی
تو پنداری که او چون تو از این خمار می آید
چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره
چه نقصان حشمت مه را که بی دستار می آید
چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل
از آن میخانه چون مستان چه ناهموار می آید
مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش
که او در حلقه مستان چنین بسیار می آید
گلستان می شود عالم چو سروش می کند سیران
قیامت می شود ظاهر چو در اظهار می آید
همه چون نقش دیواریم و جنبان می شویم آن دم
که نور نقش بند ما بر این دیوار می آید
گهی در کوی بیماران چو جالینوس می گردد
گهی بر شکل بیماران به حیلت زار می آید
خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من
ز شرم آن پری چهره به استغفار می آید

📖غزلیات
مولانا بلخی

علامه محمد اقبال لاهوری

02 Jan, 15:42


❄️
مزرعِ سبزِ فلک دیدم و داسِ مه نو
یادم از کِشته‌ی خویش آمد و هنگامِ درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر رَوی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغِ تو به خورشید رسد صد پرتو

  حافظ

علامه محمد اقبال لاهوری

31 Dec, 03:45


رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی آن شود
کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند زود مسلمان شود

مولوی

علامه محمد اقبال لاهوری

30 Dec, 16:16



آنجا که دلت آرام گرفت
مقصد است...

شیخ عطار

علامه محمد اقبال لاهوری

30 Dec, 13:24


در غلامی تن ز جان گردد تهی
از تن بی جان چه امید بهی
ذوق ایجاد و نمود از دل رود
آدمی از خویشتن غافل رود
جبرئیلی را اگر سازی غلام
بر فتد از گنبد آئینه فام
کیش او تقلید و کارش آزری ست
ندرت اندر مذهب او کافری ست
تازگیها وهم و شک افزایدش
کهنه و فرسوده خوش می آیدش
چشم او بر رفته از آینده کور
چون مجاور رزق او از خاک گور
گر هنر این است مرگ آرزوست
اندرونش زشت و بیرونش نکوست
طایر دانا نمیگردد اسیر
گرچه باشد دامی از تار حریر

ارمغان حجاز
اقبال لاهوری

علامه محمد اقبال لاهوری

29 Dec, 13:40


هندیم از پارسی بیگانه ام
ماه نو باشم تهی پیمانه ام
حسن انداز بیان از من مجو
خوانسار و اصفهان از من مجو
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرین تر است
فکر من از جلوه اش مسحور گشت
خامهٔ من شاخ نخل طور گشت
پارسی از رفعت اندیشه ام
در خورد با فطرت اندیشه ام
خرده بر مینا مگیر ای هوشمند
دل بذوق خرده ی مینا به بند

حکیم محمد اقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

28 Dec, 13:49


روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما

نی نامه
مثنوی / مولوی

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Dec, 17:15


به مُلازمان سلطان خبری دهم ز رازی :

که جهان توان گرفتن به نوای دلگدازی

حکیم محمد اقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Dec, 17:14


صورت نپرستم من بتخانه شکستم من
آن سیل سبک سیرم هر بند گسستم من

در بود و نبود من اندیشه گمانها داشت
از عشق هویدا شد این نکته که هستم من

در دیر نیاز من در کعبه نماز من
زنار بدوشم من تسبیح بدستم من

سرمایه درد تو غارت نتوان کردن
اشکی که ز دل خیزد در دیده شکستم من

فرزانه به گفتارم دیوانه به کردارم
از باده شوق تو هشیارم و مستم من

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Dec, 17:13


محبت چون تمام افتد رقابت از میان خیزد
به طوف شعله‌ای پروانه با پروانه میسازد

به ساز زندگی سوزی به سوز زندگی سازی
چه بیدردانه میسوزد چه بیتابانه میسازد

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Dec, 17:06


نارِ خندان، باغ را خندان کند
صحبتِ مردانت از مردان کند

گر تو سنگِ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب‌دل رسی، گوهر شوی

مهرِ پاکان درمیانِ جان نشان
دل مده الا به مهرِ دلخوشان

کوی نومیدی مرو، امّیدهاست
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست

مولوی

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Dec, 17:06


په فکرونو ليونی شوم، په لټون، لټون شوم ستړی
خو اخر دغې له راغلم، نه پوهيږم نه پوهيږم
خو زه ځمه ځمه ځمه، تل روان يمه په مخه
يو مقام ته ور روان يم يو مقام ته به رسېږم
او په لاره چې څه راغله، که تياره وې که رڼا
زه رڼا کې يم خوشحاله خو تيارو نه نه وريږم

غنی خان

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Dec, 17:06


‏چې مې نه غوښتې پيدا شوې
‏چې پیدا شوې دبل چــا شوې
‏چـې دبــل وې نــو ساقـي وې
‏چې زمـــاشوې نو مـُـلا شوې

غنی خان

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Dec, 17:06


سر په ځمکه باندې کېږده
چې په راز پوه د آسمان شې
سترګې ستورو ته کړه پورته
چې په شان پوى د جهان شې
ليـــونى زمـــا په شــان شــه
چې په راز د خداى پوه شې
سر او زړه دې د ماشوم کړه
ليـــونيه ، چـې سـړى شې

غنی خان

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Dec, 17:06


تۀ د نور سمندرونه
زه د خاوری یو ذره
دا زما او ستا به څنګه
شي دوستي او یارانه
توره شپه کې تش صحرا کی
زه جانان جانان کومه
نه دلبر نه یې خبر شته
نه قدم نه نشانه
ډېر پیران مې ټنګولې
مذهبونه لټولې
چېرته ټکې رڼا نشته
بس قيصو پسې قيصه ده
موټې خاورې نه جوړ شوی
موټې خاورې به جوړېږم
زه دې ولې جوړولم؟
څه حاجت وو د دې ساه؟
یا مې سم د زړګي یار کړه
زه به ځان درنه قربان کړم
یا دې ټکې تش ژوندون له
دې بل خر ولټوه.

غني خان

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Dec, 17:06


پرون تخم وم نن ګل یم سبا بیا به خاوری کیږم
زه دباغ یو چپه یم په صخرا په باغ تیریږم
کله باد کله باران شی کله اور کی وسوزیږم
خو زه ځم په مخه ځمه که ودریږمه ورکیږم
چی ورپیښ شم په ګلونو کړم ځولي دعطرو ډکی
خورومه یی چاپیره ورته خاندم خوشحالیږم
چی درنګ په جهان ورشم یو رنګین دبوډی ټال شم
رنګارنګ رنګین جمال کی یو شمع شم ګډیږم
چه دمستو په محفل په ساقی او په جام ورشم
لیونی شانی خمارشم په خوبونو کی خوریږم
چی دعلم په جهان کی اوښیارو خواکی کښینم
هم هغوی پوری خنداکړم هم دځان پوری خندیږم
په فکرونو لیونی شم په لټون لټون شوم ستړی
خو اخر دغی له راغم نه پوهیږم نه پوهیږم

غنی خان

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Dec, 17:01


هرچه پول درآورد، کتاب خرید؛
 پدر پرسید:
 دنبال چه می‌گردی؟
گفت: دنبال خودم.

📗سمفونی مردگان
✍️عباس معروفی

شناخـت خود به‌تنهایی قوی‌ترین قدرتی است که آدم می‌تواند داشته باشد؛ بنابراین سعی کن تا جایی که می‌توانی، خودت را بشناسی.

علامه محمد اقبال لاهوری

23 Dec, 05:54


دوش در میکده ترسا بچه باده فروش
گفت از من سخنی دار چو آویزه بگوش

مشرب باده گساران کهن این بود است
که تو از میکده خیزی همه مستی همه هوش

من نگویم که فروبند لب از نکته‌ی شوق
ادب از دست مده باده به اندازه بنوش

گرد راهیم ولی ذوق طلب جوهر ماست
بندگی با همه جبروت خدایی مفروش

حکیم محمد اقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

23 Dec, 05:53


متاع معنی بیگانه از دون فطرتان جویی؟
ز موران شوخی طبع سلیمانی نمی آید !

گریز از طرز جمهوری غلام پخته کاری شو
که از مغز دو صد خر فکر انسانی نمی آید

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

23 Dec, 05:53


ای که در مدرسه جویی ادب و دانش و ذوق
نخرد باده کس از کارگه شیشه گران

برکش آن نغمه که سرمایه آب و گل توست
ای ز خود رفته تهی شو ز نوای دگران

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Dec, 17:02


ز روز گذر کردن اندیشه کن

پرستیدن دادگر پیشه کن

بترس از خدا و میازار کس

ره رستگاری همین است و بس

فردوسی

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Dec, 17:02


بسا رنجها کز جهان دیده اند

ز بهر بزرگی پسندیده اند

سرانجام بستر جز از خاک نیست

ازو بهره زهرست و تریاک نیست

فردوسی

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Dec, 16:04


ساقی اندر قدحم باز مِیِ گلگون کرد
در می کهنه ی دیرینه ما افیون کرد
دیگران را می دیرینه برابر میداد
به من دلشده چون با رسید افزون کرد
این قدح هوش مرا جمله بیکبار ببرد
این می اینبار مرا پاک ز خود بیرون کرد
تو مپندار که در ساغر و پیمانه ما
بت سنگین دل ما خون جگر اکنون کرد
انچه در سینه مجروح منش دل خوانی
خون عشق است که با خون جگر معجون کرد
روز اول چو به استاد سپردند مرا
همگان را خرد اموخت مرا مجنون کرد
دل حافظ که ز افزون لبت بیخود بود
چشم جادوی تواش بار دگر افسون کرد

حضرت_حافظ

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Dec, 13:17


یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

هر سر موی حواس من به راهی می رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانه تن را چراغی از دل بیدار ده

مدتی شد تا ز سرمشق جنون افتاده ام
سرخطی از نو به این مجنون بی پرگار ده


صائب_تبریزی

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Dec, 17:28


فکرم چو به جستجو قدم زد
در دیر شد و در حرم زد

جز عشق حکایتی ندارم
پروای مـــلامتی ندارم

از جلوه‌ی علم بی نیازم
سوزم ، گریم ، تپم ، گدازم

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Dec, 17:28


برخیز و دل از صحبت دیرینه بپرداز
با لاله‌ی خورشید جهان تاب نظر باز

با اهل نظر ساز
چون من به فلک تاز
داری سر پرواز

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Dec, 17:28


گفتند فُــرود آی ز اوج مه و پرویز
بر خود زن و با بحر پر آشوب بیامیز

با موج در آویز
نقش دگر انگیز
تابنده گوهر خیز

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Dec, 17:28


غزالی با غزالی درد دل گفت:
ازین پس در حرم گیرم کنامی

به صحرا صید بندان در کمین‌اند
بکام آهوان نه صبحی نه شامی


امان از فتنه‌ی صیاد خواهم
دلی ز اندیشه ها آزاد خواهم


رفیقش گفت ای یار خردمند :
اگر خواهی حیات اندر خطر زی

دمادم خویشتن را بر فسان زن
ز تیـــغ پاک گوهر تیز تر زی


خطر تاب و توان را امتحان است
عیار ممکنات جسم و جان است


حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Dec, 17:27


نه به باده میل داری نه به من نظر گشایی
عجب اینکه تو ندانی ره و رسم آشنایی

همه ساز جستجویی ، همه سوز آرزویی
نفسی که میگدازی غزلی که می‌سُرایی

به نوای آفریدی چه جهان دلگشایی !
که ارَم به چشم آید چو طلسم سیمیایی

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Dec, 17:26


دل رهروان فریبی به کلام نیش داری
مگر اینکه لذت او نرسد به نوک خاری

چکنم که فطرت من به مقام در نسازد
دل ناصبور دارم چو صبا به لاله زاری

چو نظر قرار گیرد به نگار خوبرویی
تپد آن زمان دل من پی خوبتر نگاری

ز شرر ستاره جویم ز ستاره آفتابی
سر منزلی ندارم که بمیرم از قراری

چو ز بادهٔ بهاری قدحی کشیده خیزم
غزلی دگر سرایم به هوای نوبهاری

طلبم نهایت آن که نهایتی ندارد
به نگاه ناشکیبی به دل امیدواری

دل عاشقان بمیرد به بهشت جاودانی
نه نوای دردمندی نه غمی نه غمگساری

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

17 Dec, 12:54


این جفای خلق با تو در جهان

گر بدانی گنج زر باشد نهان !

خلق را با تو چنین بدخو کند

تا تو را ناچار رو آن سو کند ...

📗 مثنوی_معنوی
مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

17 Dec, 12:54


شېخ سعدي ویلي حق دي چې ناکس تربیت ناخلي

نېکي ځکه اثر نه کا په ناکس سپي رزاله کې

حمید مومند

علامه محمد اقبال لاهوری

17 Dec, 12:54


آسمان‌ها و زمين‌ها همه سخن است پيش آن‌کس كه ادراک می‌کند.


📚فيه_ما_فيه
مولوی

علامه محمد اقبال لاهوری

17 Dec, 04:21


چه خواهم درین گلستان گر نخواهم
شرابی ، کتابی ، ربابی ، نگاری

چه شیرین نوایی چه دلکش صدایی
که می آید از خلوت شاخساری

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

27 Nov, 14:28


دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی

درویش و پادشه نشنیدم که کرده‌اند
بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی

زان گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن به گور نبردند خردلی

ازمال وجاه و منصب وفرمان وتخت و بخت
بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی

بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی

دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بی‌تبدلی


حضرت سعدی

علامه محمد اقبال لاهوری

27 Nov, 14:28


صوفي, سفره‌اي ديد كه خالي است و از درخت آويزان است. صوفي شروع به رقص كرد و از عشق نان و غذاي سفره شادي مي‌كرد و جامه خود را مي‌دريد و شعر مي‌خواند: «نانِ بي‌نان, سفره درد گرسنگي و قحطي را درمان مي‌كند». شور و شادي او زياد شد. صوفيان ديگر هم با او به رقص درآمدند هوهو مي‌زدند و از شدت شور و شادي چند نفر مست و بيهوش افتادند. مردي پرسيد. اين چه كار است كه شما مي‌كنيد؟ رقص و شادي براي سفره بي‌نان و غذا چه معني دارد؟ صوفي گفت: مرد حق در فكر «هستي» نيست. عاشقانِ حق با بود و نبود كاري ندارند. آنان بي سرمايه, سود مي‌برند. آنها , «عشق به نان» را دوست دارند نه نان را. آنها مرداني هستند كه بي‌بال دور جهان پرواز مي‌كنند. عاشقان در عدم ساكن‌اند. و مانند عدم يك رنگ هستند و جانِ واحد دارند.

مثنوی معنوی


@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

27 Nov, 14:28


بدان که خاموشی بر دو بخش است:
یکی خاموشی به زبان از سخن گفتن با غیر خدا.
و دیگر خاموشی به دل است از خاطر از جز حق ...
خاموشی زبان از منازل عامه است
و خاموشی به دل از صفات نزدیکان است که ایشان اهل مشاهده‌اند

محی الدین ابن عربی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

27 Nov, 14:28


‌‌

حیرت هرکس درین عالم به قدرِ بینش است

هرکه بیناتر درین هنگامه، حیران بیشتر

صائب_تبریزی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Nov, 15:55


خداوندِ خداوندان ،

و صورت‌سازِ بی صورت ،


چه صورت می‌کشی بر من؟ ،

تو ، دانی ،، من ، نمی‌دانم ،




گهی ، سنگم ،، گهی ، آهن ،

زمانی ، آتشم جمله ،


گهی ، میزانِ بی سنگم ،

گهی ،، هم ، سنگ و میزانم ،




زمانی ، می‌چرم اینجا ،

زمانی ، می‌چرند از من ،


گهی ، گرگم ،، گهی ، میشم ،

گهی ،، خود ، شکلِ چوپانم ،




مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Nov, 15:55


جانا بجز از عشق تو دیگر هوَسم نیست
سوگند خورَم من، که بجای تو کَسم نیست

امروز منم عاشق بی مونس و بی‌یار
فریاد همی خواهم و فریاد رسَم نیست

در عشق نمی‌دانم درمانِ دلِ خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسَم نیست

خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا، جای نفسم نیست

سنایی

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Nov, 16:50


فخرِ جمله ساقیانی ، ساغرت در کار باد ،

چشمِ تو ، مخمور باد و ،،، جانِ ما ، خَمّار باد ،




ای ، ز نوشانوشِ بزمت ،،، هوشها ، بیهوش باد ،

وی زجوشاجوشِ عشقت ،،، عقل ، بی دستار باد ،




چون زنانِ مصر ،،، جان را ، دست و دل ، مجروح باد ،

یوسفِ مصری ،،، همیشه ، شورشِ بازار باد ،




ساقیا ، از دستِ تو ،،، بس دستها ، از دست شد ،

مستِ تو ، از دستِ تو ،،، پیوسته برخوردار باد ،



#مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Nov, 10:20


ای خواجه گنه مکن که بدنام شوی

گر خاص توئی گنه کنی عام شوی

بر رهگذرت دام نهاده است ابلیس

بدکار مباش زانکه در دام شوی

مولوی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

24 Nov, 17:31


به حرفی می‌توان گفتـــن تمنای جهانی را

من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را

حکیم‌محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

24 Nov, 05:53


ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری

ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری

آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری

گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری

ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری

دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری

بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری

یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری

تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده می‌دری

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

سعدی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

24 Nov, 05:53


چون شود از رنج و علت، دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم

(مثنوی، دفتر دوم)

دروغ و راست را به‌راحتی نمی‌توان تشخیص داد. شاید با ترفندهایی بتوان تا حدودی به صدق و کذب‌ها واقف شد، اما این ترفندها گاه کارآیی ندارند و حتی خودشان باعث خطا در قضاوت می‌شوند.
مولانا راهی را برای تشخیص صدق و کذب پیشنهاد می‌کند. راهی که هم به خود ما کمک می‌کند تا روحی زلال‌تر پیدا کنیم و هم از آن در تشخیص کذب و صدق مدد بگیریم.
این راه جز صیقلی کردن دل نیست. هر چه دل آدمی صاف‌تر باشد بهتر می‌تواند راست و ناراست‌ها را از هم تشخیص دهد.
این تشخیص بدون دخالت عقل و اراده انجام می‌گیرد. یعنی شخص نیاز به استفاده از عقل و یا هیچ ابزار دیگری ندارد. تنها کافی است به دل مراجعه کند و دل به‌درستی و در کمترین زمان تشخیص را در اختیار او می‌نهد.

علامه محمد اقبال لاهوری

24 Nov, 05:52


روزی یکی صوفی از مریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر در گذر با سگی روبرو شد و عصایش بر سگ زد و دست سگ را شکست. سگ که از کار صوفی غمگین و زار شُد، شکایت نزد ابوسعید بُرد و از ان صوفی گِلِه کرد... شیخ صوفی را بازخواست و به او گفت: ای مرد بی وفا، آیا انسان با یک حیوان زبان بسته اینگونه رفتار میکند؟ صوفی پاسخ داد که سگ خود را به جامه من مالید و جامه ام نجس شد، از همین رو او را زدم، وگرنه که زدن من از روی بازی و سرگرمی نبود...اما سگ آرام نگرفت و پاسخ قانعش نکرد. پس ابوسعید که نا آرامی سگ را دید به او گفت: بگو چه مجازاتی برایش می خواهی تا من همینک او را مجازات کنم که تو خشنود گردی، و خشمت را به روز قیامت مگذاری... سگ پاسخ داد: من چون دیدم که او صوفی است و لباس مردان خدا را بر تن دارد، نزدش آمدم و به خود ترسی راه ندادم. مجازات او باید این باشد که جامه مردان را از تن او به در آوری تا دیگران نیز مانند من فریب لباسش را نخورند و از شر او در امان باشند! و بدان که با این کار خلقی را تا قیامت از دست او اسوده کرده ای....

📘 الــهی نامه
عطار نیشابوری

علامه محمد اقبال لاهوری

24 Nov, 05:51


آن خيالاتى كه دام اولياست
عكس مه رويان بُستان خداست

مثنوی معنوی

از بايزيد نقل است كه گفت: «بيست و اند مقام بر ما شمردند. گفتم از اين همه هيچ نخواهم كه اين همه مقام، حجاب است.» و هم او گفت: «اگر صفوت آدم و قدس جبرئيل و خُلّت ابراهيم و شوق موسى و طهارت عيسى و محبت محمد عليه السّلام به تو دهند زينهار راضى نشوى و ماوراى آن طلب كنى كه ماوراى كارهاست. صاحب همت باش و به هيچ فرو ميا كه به هر چه فرو آيى بدان محجوب شوى.» و هم از بايزيد روايت كرده‌اند كه گفت: «كسانى كه پيش از ما بوده‌اند هر كسى به چيزى فرو آمده‌اند ما به هيچ فرو نيامديم و يكبارگى خود را فداى او كرديم.»

📚تذكرة الاولياء

علامه محمد اقبال لاهوری

23 Nov, 17:29


عقل تو حاصل حیات، عشق تو سر کائنات
پیکر خاک خوش بیا، این سوی عالم جهات

زهره وماه ومشتری از تو رقیب یکدیگر
از پی نگاه تو کشمکش تجلیات

در ره دوست جلوه هاست تازه به تازه، نوبه نو
صاحب شوق و آرزو دل ندهدبه کلیات

صدق وصفاست زندگی نشوو نماست زندگی
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی

شوق غزل سرای را رخصت های وهوی بده
باز به رندو محتسب باده سبو سبو بده

شام وعراق وهندو پارس خوبه نبات کرده اند

خوبه نبات کرده را تلخی آرزو بده

تا به یم بلند موج معرکه ئی بنا کند
لذت سیل تندرو با دل آب جوبده

مرد فقیر آتش است میری وقیصری خس است
فال وفر ملوک را حرف برهنه ئی بس است

دبدبه ی قلندری،طنطنه ی سکندری
آن همه جذبه ی کلیم این همه سحرو سام ی


آن به نگاه می کشد این به سپاه می کشد
آن همه صلح وآشتی این همه جنگ و داوری

هر دو جهان گشاستند هردو دوام خواستند
این به دلیل قاهری، آن به دلیل دلبری

ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن
رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن.

محمد اقبال لاهوری

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

23 Nov, 16:59


کار تو داری صنما قدر تو باری صنما
ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما

دلبر بی کینه ما شمع دل سینه ما
در دو جهان در دو سرا کار تو داری صنما

ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو
چاکر و یاری گر تو آه چه یاری صنما

هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم
گفت که دریا بخوری گفتم کری صنما

هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا
آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما

نیست مرا کار و دکان هستم بی کار جهان
زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما

خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر
کیست خبر چیست خبر روزشماری صنما

روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو
از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما

باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من
هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما

جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی ماه عذاری صنما

فلسفیک کور شود نور از او دور شود
زو ندمد سنبل دین چونک نکاری صنما

فلسفی این هستی من عارف تو مستی من
خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما


📝غزل شمارهٔ ۴۲
📖دیوان شمس
مولوی

علامه محمد اقبال لاهوری

23 Nov, 02:25


شرطِ مردان نیست
در دل عشقِ جانان داشتن

پس دل اندر بندِ وصل و
بندِ هجران داشتن


بلکه اندر عشقِ جانان
شرطِ مردان آن بُوَد

بر دَرِ دل بودن و
فرمانِ جانان داشتن


سنایی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

23 Nov, 02:24


چون حقیقت پیش او فَرْج و گِلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست

پیش ما فَرْج و گِلو باشد خیال
لاجرم هر دم نماید جانْ جمال

هر کِه را فَرْج و گِلو آیین و خوست
آن لَکُمْ دینٌ وَلی دینْ بَهرِ اوست


مولانا

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

23 Nov, 02:22


اگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیر

دلی که از خلش خار آرزو پاک است

به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی

چو خش مزی که هوا تیز و شعله بی‌باک است

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

22 Nov, 13:04


جهان را باید مثل کتابی ببینی،
مثل کتابی که در انتظار خواننده‌اش است‌.
هر روزش را باید جداگانه خواند.
نه روی گذشته تمرکز کنی، نه روی آینده.
اصل این لحظه است
باید صفحه به صفحه پیش روی.

الیف شافاک

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Nov, 18:47


سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی

گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی

حافظ

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Nov, 16:55


دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة‌الاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.

پس این توانگر به چشمِ حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مَسْکَنَت بمانده است.

گفت: ای برادر! شکرِ نعمتِ باری، عَزّ‌َ‌اِسْمُهُ، همچنان افزون‌تر است بر من که میراثِ پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراثِ فرعون و هامان رسید یعنی مُلکِ مصر.

من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شُکرِ این نعمت گزارم
که زورِ مردم‌آزاری ندارم؟

📚گلستان
سعدی

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Nov, 14:12


بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد، تا کور شد ز اسرارها

گر زند آن دود بر دیگِ نُوی
آن اثر بنماید ار باشد جُوی

ز انکه هر چیزی به ضِد پیدا شود
بر سپیدی آن سیه رسوا شود

چون سیه شد دیگ، پس تاثیرِ دود
بعد از این بر وی که بیند زود زود؟

مثنوی

اگر انسان به تاثير انرژي هاي منفي و گناه بر روي دل و ذهن خود توجه نكند، با تكرار آنها ، ديگر حتي ذره اي احساس ناراحتي و عذاب وجدان نمي كند گويي پوششي از سياهي بر وجود و ادراكش مي نشيند و او را هر لحظه در غفلتي تاريك به سوي ضلالت بيشتر غرق مي نمايد و او ديگر قادر به درك پيام هاي هدايتگر هستي و اسرار كمال نيست. اين مرحله ي بسيار خطرناكي است،
وجدان بيدار و ذات دروني پاك انسان درابتدا با انجام هر كار نادرست و يا ظلم كوچكي به ديگران يا خود ، هشدارهاي دروني صادر مي كند كه ما از آن به عذاب وجدان تعبير مي كنيم . اگر انسان به اين پيام هاي دروني توجه كند و در صدد جبران و عدم تكرار آن برآيد ، وجودش شفاف و پاك مي ماند اما اگر نسبت به آنها بي توجه باشد بعداز مدتي ديگر آن نداي دروني خاموش مي شود و قوه ي توجيه و تفسير به راي در انسان تقويت مي گردد و او را هر لحظه به اشتباهات بزرگتري مي كشاند بي آنكه متوجه آنها باشد.
مولانا اين سخن را با تعبير دود و ديگ بيان مي كند و مي گويد ديگي كه مدت ها در معرض دود سياه بوده و روي آن زنگار گرفته ، هر لحظه بي آنكه محسوس باشد سياه تر مي شود.

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Nov, 14:15


کتاب خواندن باعث می شود از منظر اندیشه و نگرش دیگران جهان را ببینی، با دیدگاه های آن ها آشنا شوی؛ از نگاه آنها با جهان هستی آشنایی پیدا کنی و مردم را بشناسی.

از سوی دیگر با سفر کردن به نقاط مختلف جهان، تو با چشم های خودت می توانی برداشتی نزدیک تر و شخصی تر درباره ی واقعیت ها داشته باشی.

در نهایت هم تلفیق این دو است که نگرش ما را شکل می دهد.

در گام بعدی، نگرش، سبک زندگی انسان ها را شکل می دهد. از این رو نگرش تاثیر فراوانی در شکل گیری نسل های بعدی ما خواهد داشت. نگرش مردم هر کشور ساختار آن کشور را می سازد.

https://t.me/adebestanaf

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Nov, 12:19


مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی

پروین اعتصامی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Nov, 06:49


گرچه دانم زندگی افسانه‌ای ست
کارِ آن را می‌نگیرم سرسری

زندگی سرچشمهٌ خوشبختی است
کارگاه قدرتِ بالا پری

ای خوش آن راهی که از این کارگاه
توشه برگیرد برای طیِّ راه

راه عشق ای دوست پر پیچ‌وخم است هرکه‌زین یک خان گذشت او رستم است

مهدی اخوان ثالث

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Nov, 06:49


روح را جــز عشــق او آرام نیست
عشق او روزیست کو را شام نیست

خیز و انـدر گردش آور جام عشق
در قهستان تــازه کـن پیغام عشق

حکیم محمداقبال
@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Nov, 06:49


عارفه بانوئی در بيابان از کاروان جا مانده بود
و حیران و سرگردان،
در حالیکه خارها پاهایش را زخمی کرده بودند .
به راه خود میرفت

عاقبت سر بر زانوی حسرت نهاد و همی گفت :

خدایا غریبم و بیمار،
و غمگین و درویش و تنها و دل ریش

از غیب آوازی شنید که :
از چه وحشت داری
در حالی که من با تو هستم؟؟
چه اندوه بری؟
و چگونه تنهائی؟
من حاضر دل تو و مونس جان توام .

زبان حال او ناگهان این شد:

گر شوند این خلق عالم سر به سر خصمان من
من روا دارم نگارا، چون تو باشی آن من


کشف الاسرار
خواجه_عبدالله_انصاری


@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Nov, 06:48


از غــم ما کــن غــم او را قیاس

آه از آن معشوق عاشق ناشناس

حکیم محمداقبال
@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Nov, 06:48


قبلهٔ روح, آستانهٔ توست

دلِ مجروحِ ما, خزانهٔ توست

کرم و رحمت توِ, بی عدد است

روح را هر نفس, زتو مدد است‌

در جهان هر چه هست, در کارند

آنکه مجبور و آنکه مختارند

همه گردن نهاده, حکم ترا

دم که یارد زدن, زچون و چرا؟‌!

این و آن عاشقِ, جمال تواند

روز و شب, طالبِ وصال تواند

تا در آن کارگاه کار کراست

تا در آن آستانه بار کراست

ای بسا مسجدی که راندهٔ توست

ای بسا بت ستا‌که خواندهٔ توست

گر سیاست کنی تو مسجد کیست‌؟‌!

ورعنایت کنی تو بتکده چیست‌؟‌!

هر چه خواهی‌کنی‌که حکم تراست

زآنکه حکمت ورای چون و چراست

(سنایی غزنوی رح)
@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Nov, 06:48


قندهار و زیارت خرقه مبارک:

قندهار آن کشور مینو سواد
اهل دل را خاک او خاک مراد

رنگ ها، بوها، هواها، آب ها
آب ها تابنده چون سیماب ها

لاله ها در خلوت کهسار ها
نارها یخ بسته اندر نارها

کوی آن شهر است ما را کوی دوست
ساربان بر بند محمل سوی دوست

حکیم محمداقبال‌
@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Nov, 06:48


#حکایت

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:


من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز

 آن گره را چون نیارستی گشود
 این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

 
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود...

نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

19 Nov, 06:47


بس که گردون سِفله و دون پرور است
وای بر مردی که صاحب جوهر است

دیده ای خسروِ و کیوان جناب
آفتابِ ما تورات بالحجاب

ابطحی در دشتِ خویش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت

مصریان افتاده در گردابِ نیل
سست رگ تورانیان ژنده پیل

آل عثمان در شکنجِ روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لاله زار

عشق را آیینِ سلمانی نماند
خاکِ ایران ماند و ایرانی نماند

سوز و سازِ زندگی رفت از گُلَش
آن کهن آتش فسرد اندر دِلَش

مسلمِ هندی شکم را بنده ای
خود فروشی، دل زِ دین برکنده ای

در مسلمان شانِ محبوبی نماند
خالد و فاروق و ایوبی نماند

ای تو را فطرت ضمیر پاک داد
از غم دین سینه ی صد چاک داد

تازه کن آیین صدیق و عمر
چون صبا بر لاله ی صحرا گذر

ملتِ آواره ی کوه و دمن
در رگِ او خونِ شیران موج زن

حکیم محمد اقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

15 Nov, 16:09


(اگر جهل نبودی آدمی بسوختی)

علم اگر بکلّی در آدمی بودی و جهل

نبودی، آدمی بسوختی و نماندی. پس

جهل مطلوب آمد از این‌رو که بقای وجود

به وی است و علم، مطلوبست از آن‌رو که

وسیلت است به معرفت. باری، پس هر

دو یاری‌گر همدگرند. و همه اضداد

چنین‌اند. شب اگر چه ضدّ روز است اما

یاری‌گر اوست. و اگر همیشه شب بودی،

هیچ کاری حاصل نشدی و اگر همیشه

روز بودی، چشم و سر و دماغ خیره

ماندی و دیوانه شدندی. همه آلت‌ها از

فکر و دست و پا و سمع، در شب

می‌آسایند و قوّتی می‌گیرند و روز آن

قوّت‌ها را خرج می‌کنند. پس جمله

اضداد نسبت به ما ضد می‌نماید. نسبت

به حکیم همه یک کار می‌کنند و ضد

نیستند. در عالم بنما کدام بد است که در

ضمن آن نیکی نیست و کدام نیکی است

که در ضمن آن بدی نیست؟

خیر از شرّ جدا نیست.

چون خیر و شرّ دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست.

📚فیه ما فیه
مولوی

علامه محمد اقبال لاهوری

15 Nov, 15:57


گرفتم حضرت ملا ترش روست

نگاهش مغز را نشناسد از پوست

اگر با این مسلمانی که دارم

مرا از کعبه میراند حق او ست

حکیم محمد اقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

14 Nov, 06:10


قَـبای زندگانی چاک تا کی !؟

چو موران آشیان در خاک تا کی؟

به پرواز آ و شاهینی بیامــوز

تلاش دانه در خاشاک تا کی !؟

حکیم‌محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

14 Nov, 06:09


مگو کار جهان نااستوار است

هر آن ما ابد را پرده دار است

بگیر امروز را محکم که فردا

هنوز اندر ضمیر روزگار است

حکیم‌محمداقبال


@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 14:53


اگر آگاهی از کیف و کم خویش

یمی تعمیر کن از شبنم خویش

دلا دریـــوزه‌ی مهتاب تا کی !؟

شب خود را برافروز از دم خویش

حکیم‌محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 14:53


غلام همت آن خود پرستم

که با نور خودی بیند خدا را


حکیم‌محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 07:04


مرغی خواهد که بر آسمان پَرَد،
اگر چه بر آسمان نرسد،الّا دَم به دَم از زمین دور می شود و از مرغانِ دیگر بالا می گیرد.

پس یادِ حق همچنین است:  اگر چه به ذاتش نرسی، الّا یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایده های عظیم از ذکرِ او حاصل شود!

📚فیه ما فیه
مولانا

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 04:50


کسی کاو را بود در طبع سستی

نخواهد هیچ کس را تندرستی

مده دامن به دستان حسودان

که ایشان می‌کشندت سوی پستی

مولانا

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 03:16




عاشقان پیدا و دلبر ناپدید

در همه عالم چنین عشقی که دید

نا رسیده یک لبی بر نقش جان

صدهزاران جان‌ها تا لب رسید

مولانا

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 03:15


تا در طلب گوهر کانی، کانی

تا در هوس لقمهٔ نانی، نانی

این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی

هر چیزی که در جستن آنی، آنی


مولانا

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 03:15


عالَمی را یک سخن ویران کند


مولانا

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 03:15


وإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيب


و هرگاه بندگان من از تو در باره من بپرسند، من نزديكم.


قرآن_مبین
بقره/۱۸۶

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 03:15


ای طعنه‌زنان بر ما

بگشاده زبان بر ما

باری ز شما خامان

ما مُستتریم آخر


مولانا

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 03:15


زآتشِ شَهوت نَسوزد اَهْلِ دین
باقیان را بُرده تا قَعْرِ زَمین

اهلِ حقیقیِ دین هیچگاه از آتشِ شهوت نمی‌سوزند، در حالی که همان آتش، غیر اهلِ ایمان را به ژرفای زمین فرو بَرَد. یعنی پَست و ذلیلشان کند.


📚شرح_مثنوی_مولانا
استاد_کریم_زمانی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 03:12


فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ (فصلت/۳۶)
فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ (نحل/۹۸)
فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ (اعراف/۲۰۰)
فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ (غافر/۵۶)

پس به خداوند پناه آور
پس به خداوند پناه آور
پس به خداوند پناه آور
پس به خداوند پناه آور

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 03:12


اگر جز به حق می‌رود جاده‌ات

در آتش فشانند سجاده‌ات!

شیخ سعدی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 03:10


زنهار، مگویید که فَهم کردم! هرچند بیش فَهم و ضَبط کرده باشی، از فَهم، عظیم دور باشی. فَهمِ این، بی‌فَهمی است! خود بَلا و مُصیبت و حِرمان تو از آن فَهم است! تو را آن فهم، بند است! از آن فَهم می‌باید رهیدن تا چیزی شوی.
تو می‌گویی که من مَشک را از دریا پُر کردم و دریا در مَشکِ من گُنجید! این محال باشد. آری اگر گویی که مَشکِ من در دریا گُم شد، این خوب باشد و اَصل این است.


📚فیه_ما_فیه
مولانا
@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

13 Nov, 03:10


دلی را کز آسمان و دایرۀ افلاک بزرگتر است و فراختر و لطیفتر و روشنتر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالَم خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟ چگونه روا باشد جهان چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟ همچو کرم پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گِرد نهاد خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن! ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم، چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ما خود چه باشد!


📚مقالات
شمس تبریزی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

12 Nov, 17:42


میان آب و گل خلوت گزیدم

ز افلاطــون و فارابی بریدم

نکردم از کسی دریوزه‌ی چشم

جهان را جز به چشم خود ندیدم

حکیم‌محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

12 Nov, 17:41


دل من رازدان جسم و جان است

نپنداری اجل بر من گران است !

چه غم گر یک جهان گم شد ز چشمم؟

هنوز اندر ضمیرم صد جهان است !

حکیم‌محمداقبال


@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

05 Nov, 11:06


در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عُـــذرا همیشه وامق است

در دل عاشق به جز معشوق نیست
در میان شان فارق و مَفروق نیست

حضرت‌مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

05 Nov, 06:12


بیا ای شیخ و از خُم خانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد

بشُوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشــق در دفتر نباشد

حافظ

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

05 Nov, 05:37


ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیده ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ
خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکنده ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدی همه روز عشق می باز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ

شیخ سعدی

علامه محمد اقبال لاهوری

04 Nov, 11:09


جهان یارب چه خوش هنگامه دارد
همه را مست یک پیمانه کردی !

نگه را با نگه آمیــــــــــز دادی !
دل از دل جان ز جان بیگانه کردی

حکیم‌محمداقبال


@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

04 Nov, 05:34


دما دم نقش های تازه ریــــــزد
به یک صورت قرار زندگی نیست

اگر امروز تو تصویر دوش است
به خاک تو شـرار زندگی نیست

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

04 Nov, 05:34


خداوندا به احسانت ، به حق نور تابانت
مگیر آشفته میگویم که دل بی‌تو پریشانست

تو مستان را نمی‌گیری پریشان را نمی‌گیری
خُنُک آن را که میگیری که جانم مست ایشانست

اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست

بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی‌ترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست

دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همی‌بخشد چشد گر خصم یک جانست

منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست

حضرت‌مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

03 Nov, 11:53


بیا این خاکدان را گلستان ساز
جهان پیر را دیگر جوان ساز

بیا یک ذره از درد دلم گیر
ته گردون بهشت جاودان ساز

ز روز آفرینش همدم هستیم
همان یک نغمه را زیر و بم هستیم

حکیم‌محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

02 Nov, 17:30


از مشت غبار ما صد ناله بر انگیزی
نزدیک تر از جانی با خوی کم آمیزی

در موج صبا پنهان دزدیده بباغ آئی
در بوی گل آمیزی با غنچه در آویزی

مغرب ز تو بیگانه مشرق همه افسانه
وقت است که در عالم نقش دگر انگیزی

آنکس که بسر دارد سودای جهانگیری
تسکین جنونش کن با نشتر چنگیزی

من بنده بی قیدم شاید که گریزم باز
این طـــره پیچان را در گردنم آویزی

جز ناله نمی دانم گویند غزل خوانم
این چیست که چون شبنم بر سینهٔ من ریزی

حکیم محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

02 Nov, 17:20


همه‌چیز را تا نجویی نیابی،
جز این دوست را‌، تا نیابی نجویی

طلبِ آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند و شب و روز در جست و جوی آن باشد‌، الّا طلبی که یافته باشد و مقصود حاصل بوَد و طالبِ آن چیز باشد‌؛ این عجب است

این چنین طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن را تصوّر کردن زیرا طلب او از برای چیز نویست که نیافته است و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب‌ِ حقّ است زیرا که حقّ تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرت او موجود است که کُنْ فَیَکُوْنْ اَلْواحِدُ الْمَاجِدُ

واجد آن باشد که همه‌چیز را یافته باشد و مع هذا حق تعالی طالب است که هُوَ الطاّلِبُ وَالْغَالِبُ


📚 فیه_ما_فیه
مولوی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

02 Nov, 17:20


به قَدَم چو آفتابم، به خرابه‌ها بتابم

بگریزم از عمارت، سخن خراب گویم

مولوی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

02 Nov, 17:18


پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین به کف گیرند که مهمان می‌آید و آن غلام مقرّب‌تر را نیز هم فرمود که قدحی بگیر. چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بی‌خود و مست شد قدح از دستش بیفتاد و بشکست دیگران چون ازو چنین دیدند گفتند «مگر چنین می‌باید» قدح‌ها را به قصد بینداختند. پادشاه عتاب کرد «چرا کردید؟» گفتند که «او مقرّب بود چنین کرد» پادشاه گفت: «ای ابلهان، آن را او نکرد آن را من کردم». از روی ظاهر همه صورت‌ها گناه بود اما آن یک گناه عین طاعت بود بلکه بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود. باقی غلامان تبعِ پادشاهند پس تبع او باشند چون او عین پادشاه است و غلامی برو جز صورت نیست؛ از جمال پادشاه پُر است. حق تعالی می‌فرماید لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ هم اناالحق است

📚فیه_ما_فیه
مولوی

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

02 Nov, 16:48


دلا نارائی پــــروانه تا کی ؟؟؟
نگیری شیوه‌ی مردانه تا کی ؟؟؟

یکی خود را به سوز خویشتن سوز
طـــواف آتش بیگانه تا کی ؟؟؟

حکیم‌محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

02 Nov, 16:48


راز هستی تنها وجود آدمیست:

نوای عشـــق را ساز است آدم
گشاید راز و خود راز است آدم

جهان او آفرید این خوبتر ساخت
مگر با ایزد انباز است آدم !؟؟؟

حکیم‌محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

02 Nov, 16:48


در این گلشن پریشان مثل بویم
نمیدانم چه میخواهم چه جویم

بر آید آرزو یا بر نــیاید !
شهید سـوز و ساز آرزویم

حکیم‌محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

02 Nov, 16:48


اثر بی انکار عشق بر همه هستی آشکارست:

به باغان باد فــروردین دهد عشق
به راغان غنچه چون پروین دهد عشق

شعاع مهر او قلــزم شکاف است
به ماهی دیده‌ی ره بین دهد عشق

حکیم‌محمداقبال

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

01 Nov, 07:20


معتقد بود که سرچشمه همه عیب‌های آدمی دو چیز است:
یکی بیکاری و دیگری اعتقاد به خرافات.
                        
دو فضیلت نیز بیشتر وجود ندارد:
یکی کار و دیگری خِرد.

لئو تولستوی

👉@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

01 Nov, 04:55


اگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیر
دلی که از خلش خار آرزو پاک است

به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی
چو خش مزی که هوا تیز و شعله بی‌باک است

حکیم‌محمداقبال

👉@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

01 Nov, 04:53


گرفـــــتار کمند روزگاریم
خوشا آنکس که محروم وجود است

کس این بار گران را برنتابد
ز بود ما نبود جاودان به

فضای نیلگونم خوش نیاید
ز اوجش پستی آن خاکدان به

خُنُک انسان که جانش بیقرار است
سوار راهوار روزگار است

قبای زندگی بر قامتش راست
که او نو آفرین و تازه کار است

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

01 Nov, 04:53


ز رمـز زنـــــــدگی بیگانه تر باد

کسی کو عشق را گوید جنون است

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

31 Oct, 18:03


لاابالی عشـق باشد نی خِرَد
عقل آن جوید کز آن سودی بَرَد

تُرک‌تاز و تن‌گداز و بی‌حیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا

حضرت‌مولانا

@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Oct, 14:30


.
التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل
سیل شد تردستی معمار، این ویرانه را


#بیدل_دهلوی

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Oct, 14:28


هست عشقش آتشی اِشکال سوز

هر خیالی را بروبد نورِ روز

مثنوی/مولانا

عشق آن معشوق حقیقی ، همه بندهای اوهام و شبهات را می‌سوزاند چنانچه روشنی روز ، هرگونه خیال و وهم تاریکی شبانه را نابود میکند

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Oct, 14:24


و رسول (صلی الله علیه وآله وسلم ) صحابه را چون از غزا بازآمدندی گفتی از جهاد کهین [ کوچکتر] به جهاد مهین - بزرگتر باز آمدید. گفتند آن چیست؟ گفت: جهاد نفس



کیمیای سعادت

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Oct, 14:24


نقل است که از بزرگان بصره یکی در آمد و بر بالین او نشست و دنیا را می‌نکوهید سخت. رابعه گفت: تو سخت دنیا دوست می‌داری. اگر دوستش نمی‌داری چندینش یاد نکردیی که شکننده کالا خریدار بود. اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد او نکردتی، اما از آن یاد می‌کنی که من احب شیا اکثر ذکره، هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند.


ذکر رابعه عدویه
تذکره الاولیای عطار

علامه محمد اقبال لاهوری

26 Oct, 08:28


گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر

ز گلشـــــن و قفس و دام و آشیانه گذر

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Oct, 15:56


خنک نیکبختی که در گوشه ای

به دست آرد از معرفت توشه ای

شیخ سعدی

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Oct, 15:56


خور و خواب تنها طریق ددست

بر این بودن آیین نابخردست

شیخ سعدی

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Oct, 15:53


شرح چند بیت زیبا از مثنوی حضرت مولانا به زبان ساده:

"صد هزاران فضل داند از علوم
جان خود را می‌نداند آن ظلوم"

صدهزاران فضیلت از شاخه های مختلف علوم گوناگون آموخته است اما جان خود را و حقیقت وجودی خویشتن را نمیداند
فضیلت یک امر درونی است اما در اینجا به یک جنبه دیگر آن اشاره شده و آن هم فضیلت بیرونی است که با فراگیری علوم مختلف در نزد دیگران زبانزد خاص و عام شده است
و حال از قیمت جان و بهای زمان برای خود غافل شده است ظالم کسی است که به دیگری ظلم میکند و ظلوم به معنی و مفهوم ظلم کردن در حق خویشتن است و چه بسیارند کسانی که نمیدانند در حق خود ظلم میکنند و به واسطه آشنایی و یا آگاهی از یک یا چند علوم تصور میکنند که فاضل هستند.

"داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری"

او خواص همه ماده و عناصر مختلف را میداند و همیشه سعی در دانستن میکند حتی اگر نداند شهامت اقرار به ندانستن ندارد و سعی میکند که با
صرف گوهر زمان در پی کشف خواص مواد و جوابها باشد

و از آن سو درباره جوهر وجودی خودش درباره ماهیت واقعی خودش در بیشعوری و نفهمی خود که از نگاه حضرت مولانا به خریت تشبیه کرده است همانند یک خر میماند چرا که آنقدر مرکز توجه او به بیرون از خود بوده و در پی علوم مختلف رفته از خود غافل گردیده است.

"که همی‌دانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز"

او پر ادعا و با تکبر میگوید من میدانم که چه چیزهای جایز و چه چیزهایی غیر مجاز هستند یعنی به خوبی دریافته ام که خوب و بد را از همدیگر تمیز نمایم و دانش من بر همه سؤالات محیط است
در حالی که تو نمیدانی اصل وجودی خودت شخصیت خودت جایز و صحیح است یا غیر جایز و غلط به عبارتی یعنی اینکه تو حساب خودت را با خودت نمیدانی چند چند است (یجوز و لایجوز از اصطلاحات فقهی میباشد)

"این روا و آن ناروا دانی ولیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک"

او میداند چه چیزهایی روا و درست است و چه چیزهایی ناروا و غلط هستند یعنی به واسطه کسب فضیلت بیرونی دریافته که درست و غلط چیست و کجاست اما
اینکه خود و شخصیتش راهش طریقتش درست است یا غلط این را نمیداند به واسطه همان ظلوم بودن و در حق خویشتن ظلم روا داشتن از تشخیص درست و غلط بودن تفکرات و عقاید خود غافل و بی خبر مانده فلذا حضرت مولانا میخواهد بگوید که تو در احوالات درونی خودت نیک و با دقت و تفکر بنگر

"قیمت هر کاله میدانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقیست"

او میگوید که تو با قیمت هر کالا و جنسی واقف و آشنا شده ای و همه را خوب میدانی

خب حالا که همه قیمتها را میدانی و ارزش تمام اجناس را میشناسی

آیا اگر قیمت و ارزش خودت را ندانی و از آن غافل بشوی ناشی از احمق بودن تو نیست و در اینجا از تو این سؤال را میپرسد تا باز هم تفکر کنی

"سعدها و نحسها دانسته‌ای
ننگری سعدی تو یا ناشسته‌ای"

او میگوید تو حتی میدانی چه روز و ساعتهایی خوب و چه روز و ساعتهایی بد هستند
نباید به خودت توجه کنی به عملت گفتارت منشت و... که آیا در حقیقت آدم خوبی هستی یا بدی در اینجا هم میگوید به درون خودت رجوع کن چرا که انسان شاید دیگری را راحت بفریبد اما خودش را هرگز تو بهتر میدانی که در این لحظه سعد هستی یا نحس

"جان جمله علمها اینست این
که بدانی من کیم در یوم دین"

او در انتها میگوید که مبدأ و مقصد
شروع و پایان و هدف نهایی و بزرگترین دانشها و علمها این است که تو سرزمین ناشناخته وجودی خودت را بشناسی و بدانی من کیستم عصاره همه علمها جان و شیره همه علوم گوناگون شناساندن تو به خودت است که در عالم ملکوت و روحانی دریابی چه جایگاهی خواهی داشت اگر به تمام علوم اشراف داشته باشی ولی با ماهیت و جوهره حقیقی خود آشنا نشده باشی هیچ ارزشی ندارد.

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Oct, 15:27


چنان که آن خطاط سه گون خط نبشتی،
یکی او خواندی لاغیر،
یکی را هم او خواندی هم غیر،
یکی نه او خواندی نه غیر او،
آن منم که سخن گویم؛ نه من دانم نه غیر من.

#مقالات‌_شمس

شمس در قصۀ آن خطاط، این خط سوم را برای مولانا خط سیرى از سلوک روحانی خویش کرده بود. این خطاط چنانکه در مقالات اوست، سه گونه خط می‌نوشت:
یکی چنان بود که خودش می‌خواند و غیر هم می‌توانست خواند -این رمزی از حال زاهد صوفی بود که هم غير او را از ظاهر حالش می‌شناخت، هم خود او می‌دانست سیرت و احوالش چیست.

خط دوم آن بود که غیر نمی‌خواند اما خود او می‌خواند -و این رمز حال عارف متوحد بود که غیر به سرّ حالش راه نمی‌برد اما خود او از سرّ حال خویش خبر داشت.

خط سوم آن بود که نه غیر آن را می‌خواند نه خود او -و این رمزی از حال ولیّ مستور بود. غیر او را بدان سبب که جمال حال وی در قباب غیرت پنهان بود نمی‌شناخت، و خود او بدان سبب که از خودی آن طرف افتاده بود، از حال «خود» خبر نداشت.


📚برگرفته از کتاب پله پله تا ملاقات خدا
مرحوم استاد عبدالحسین زرین کوب

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Oct, 09:12


گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بی‌ز جگر خندیدن

به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

حضرت‌مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Oct, 09:12


بر خود نظر گُشا ز تُهی دامنی مرنج

در سینه‌ی تو ماه تمامی نهاده اند

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Oct, 09:12


می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیست

از خود اندیش و از این بادیه ترسان مگذر
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Oct, 09:12


مخـــور ای کم نظر اندیشه‌ی مرگ

اگر دم رفت دل باقیست غم نیست

حکیم محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Oct, 09:12


من که باشم مر تو را من آنکه تو نامم نهی

تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من

حضرت‌مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

25 Oct, 06:49


اهل دین را باز دان از اهل کین

همنشین حق بجو با او نشین

مثنوی/مولوی

علامه محمد اقبال لاهوری

24 Oct, 16:36


به امتحان نبود اهل هوش را حاجت
عیار عالم و جاهل ز همنشین پیداست

#صائب_تبریزی

مراقب باشیم که در کنار چه کسانی وقت می‌گذرانیم.

علامه محمد اقبال لاهوری

23 Oct, 11:47


به کوی دلبران کاری ندارم
دل زاری غم یاری ندارم

نه خاک من غبار رهگذاری
نه در خاکم دل بی اختیاری

به جبریل امین همداستانم
رقیب و قاصد و دربان ندانم

مرا با فقر سامان کلیم است
فر شاهنشهی زیر گلیم است

اگر خاکم به صحرائی نگنجم
اگر آبم به دریائی نگنجم

دل سنگ از زجاج من بلرزد
یم افکار من ساحل نورزد

نهان تقدیر ها در پرده‌ی من
قیامت ها بغل پرورده‌ی من

دمی درخویشتن خلوت گزیدم
جهانی لازوالی آفریدم

بجانم رزم مرگ و زندگانیست
نگاهم بر حیات جاودانیست

از آن ناری که دارم داغ داغم
شب خود را بیفروز از چراغم

بخاک من دلی چون دانه کشتند
به لوح من خط دیگر نوشتند

اگر این نامه را جبریل خواند
چو گرد آن نور ناب از خود فشاند

بنالد از مقام و منزل خویش !
به یزدان گوید از حال دل خویش

تجلی را چنان عریان نخواهم
نخواهم جز غم پنهان نخواهم

گذشتم از وصال جاودانی
که بینم لذت آه و فغانی !

مرا ناز و نیاز آدمی ده
به جان من گداز آدمی ده

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

23 Oct, 05:27


درویش که اسرارِ نهان می‌بخشد
هر دم مُلکی، به رایگان می‌بخشد

درویش کسی نیست که نان می‌طلبد
درویش کسی بوَد که جان می‌بخشد


جلال الدین محمد بلخی

علامه محمد اقبال لاهوری

22 Oct, 11:37


گر نه موشی دزد در انبار ماست

گندم اعمالِ چل ساله کجاست؟!


#مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

22 Oct, 09:10


یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار

بلندی از آن یافت کاو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد

تواضع کند هوشمند گزین
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین


شیخ سعــــدی

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 17:39


به کوی دلبران کاری ندارم
دل زاری غم یاری ندارم

نه خاک من غبار رهگذاری
نه در خاکم دل بی اختیاری

به جبریل امین همداستانم
رقیب و قاصد و دربان ندانم

مرا با فقر سامان کلیم است
فر شاهنشهی زیر گلیم است

اگر خاکم به صحرائی نگنجم
اگر آبم به دریائی نگنجم

دل سنگ از زجاج من بلرزد
یم افکار من ساحل نورزد

نهان تقدیر ها در پرده‌ی من
قیامت ها بغل پرورده‌ی من

دمی درخویشتن خلوت گزیدم
جهانی لازوالی آفریدم

بجانم رزم مرگ و زندگانیست
نگاهم بر حیات جاودانیست

از آن ناری که دارم داغ داغم
شب خود را بیفروز از چراغم

بخاک من دلی چون دانه کشتند
به لوح من خط دیگر نوشتند

اگر این نامه را جبریل خواند
چو گرد آن نور ناب از خود فشاند

بنالد از مقام و منزل خویش !
به یزدان گوید از حال دل خویش

تجلی را چنان عریان نخواهم
نخواهم جز غم پنهان نخواهم

گذشتم از وصال جاودانی
که بینم لذت آه و فغانی !

مرا ناز و نیاز آدمی ده
به جان من گداز آدمی ده

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 01:58


سخنان حکیم اقبال درباره‌ی خدای حق و باطل:

آن خدا نانی دهد جانی دهد
این خدا جانی بَرد نانی دهد

آن خدا یکتاست این صد پاره‌ایست
آن همه را چاره این بیچاره‌ایست

آن خدا درمان آزار فراق
این خدا اندر کلام او نفاق

بنده را با خویشتن خوگر کند
چشم و گوش و هوش را کافر کند

روح با حق زنده و پاینده ایست
ورنه این را مرده آن را زنده ایست

هرکه بی‌حق زیست جز مردار نیست
گر چه کس در ماتم او زار نیست

زندگی بار گران بر دوش او
مرگ او پرورده‌ی آغوش او

عشق را از صحبتش آزار ها
از دمش افسرده گردد نار ها

بند بر پا نیست بر جان و دل است
مشکل اندر مشکل اندر مشکل است

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 01:58


خویش را آدم اگر خاکی شمرد
نور یزدان در ضمیر او بِمُرد

چون کلیمی شد برون از خویشتن
دست او تاریک و چوب او رسن

زندگی بی قوت اعجاز نیست
هر کسی دانندهٔ این راز نیست

آن هنرمندیکه بر فطرت فزود
راز خود را بر نگاه ما گشود

در غلامی تن ز جان گردد تهی
از تن بی جان چه امید بهی؟

ذوق ایجاد و نمود از دل رود
آدمی از خویشتن غافل رود

جبرئیلی را اگر سازی غلام
بر فتد از گنبد آئینه فام

چشم او بر رفته از آینده کور
چون مجاور رزق او از خاک گور

گر هنر این است مرگ آرزوست
اندرونش زشت و بیرونش نکوست

طایر دانا نمی‌گردد اسیر
گرچه باشد دامی از تار حریر

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 01:58


مرا این خاکدان من ز فردوس برین خوشتر
مقام ذوق و شوقست این‌حریم سوزوساز است این

زمانی گم کنم خود را زمانی گم کنم او را
زمانی هر دو را یابم چه رازست این چه رازست این

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 01:58


نه در اندیشه‌ی من کار زار کفر و ایمانی
نه در جان غم اندوزم هوای باغ رضوانی

اگر کاوی درونم را خیال خویش را یابی
پریشان جلوه‌ای چون ماهتاب اندر بیابانی

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 01:58


وای من از خویشتن اندر حجاب
از فرات زندگی ناخورده آب

وای من از بیخ و بن بر کنده‌ای
از مقام خویش دور افکنده‌ای

محکمی ها از یقین محکم است
وای من شاخ یقینم بی نم است

عشق مردان سر خود را گفته است
سنگ را با نوک مژگان سفته است

عشق مردان پاک و رنگین چون بهشت
میگشاید نغمه ها از سنگ و خشت

عشق مردان نقد خوبان را عیار
حُسن را هم پرده در هم پرده دار

همت او آن سوی گردون گذشت
از جهان چند و چون بیرون گذشت

زانکه در گفتن نیاید آنچه دید
از ضمیر خود نقابی بر کشید

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 15:10


سخنان اقبال پیرامون عشق و محبت:

از محبت جذبه ها گردد بلند
ارج می‌گیــــرد ازو ناارجمند

بی محبت زندگی ماتم همه
کار و بارش زشت و نامحکم همه

عشق صیقل میزند فرهنگ را
جوهـــر آئینه بخشد سنگ را

اهل دل را سینه‌ی سینا دهد
با هنـــرمندان ید بیضا دهد

پیش او هر ممکن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات

گرمی افکار ما از نار اوست
آفریدن جان دمیدن کار اوست

عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است

دلبری بی قاهری جادوگریست
دلبری با قاهــــری پیغمبریست

هر دو را در کار ها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق

حکیم‌اقبال لاهـوری

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 15:04


مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی
ای ز افکار تو مؤمن را حیات
از نفسهای تو ملت را ثبات
حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست
تو کلیمی چند باشی سرنگون
دست خویش از آستین آور برون
سر گذشت ملت بیضا بگوی
با غزال از وسعت صحرا بگوی
فطرت تو مستنیر از مصطفی است
باز گو آخر مقام ما کجاست
مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جانی دگر
هر زمان او را چو حق شانی دگر
رازها با مرد مؤمن باز گوی
شرح رمز «کل یوم» باز گوی
جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان
من نمی گویم که راهش دیگر است
کاروان دیگر نگاهش دیگر است

حکیم محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 15:04


دین حق از کافری رسوا تر است
زانکه ملا مؤمن کافر گر است
شبنم ما در نگاه ما یم است
از نگاه او یم ما شبنم است
از شگرفیهای آن قرآن فروش
دیده ام روح الامین را در خروش
زانسوی گردون دلش بیگانه ئی
نزد او ام الکتاب افسانه ئی
بی نصیب از حکمت دین نبی
آسمانش تیره از بی کوکبی
کم نگاه و کور ذوق و هرزه گرد
ملت از قال و اقولش فرد فرد
مکتب و ملا و اسرار کتاب
کور مادر زاد و نور آفتاب
دین کافر فکر و تدبیر جهاد
دین ملا فی سبیل الله فساد
مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی

حکیم محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 15:04


پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشه ی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ی ملا فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
بر زمین برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراک سوخت
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمه های ساز عشق
گفت این آتش چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت سوختی
گفت شیخ ای مسلم زنار دار
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ی ما کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشی افروز از خاشاک خویش
شعله ای تعمیر کن از خاک خویش
علم مسلم کامل از سوز دل است
معنی اسلام ترک آفل است
چون ز بند آفل ابراهیم رست
در میان شعله ها نیکو نشست
علم حق را در قفا انداختی
بهر نانی نقد دین در باختی
گرم رو در جستجوی سرمه ای
واقف از چشم سیاه خود نه ای
آب حیوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
مدتی محو تک و دو بوده ام
رازدان دانش نو بوده ام
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم این گلستانم کرده اند
گلستانی لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ سراب نکهتی
تا ز بند این گلستان رسته ام
آشیان بر شاخ طوبی بسته ام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است
پا بزندان مظاهر بسته ای
از حدود حس برون نا جسته ای
در صراط زندگی از پا فتاد
بر گلوی خویشتن خنجر نهاد
آتشی دارد مثال لاله سرد
شعله ای دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو ناشاد ماند
عشق افلاطون علت های عقل
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
این می دیرینه در میناش نیست
شور «یارب»، قسمت شبهاش نیست
قیمت شمشاد خود نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
مثل نی خود را ز خود کردی تهی
بر نوای دیگران دل می نهی
ای گدای ریزه ای از خوان غیر
جنس خود می جوئی از دکان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
مسجد او از شرار دیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
ناوک صیاد پهلویش درید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش
ای امین حکمت ام الکتاب
وحدت گمگشته ی خود بازیاب
ما که دربان حصار ملتیم
کافر از ترک شعار ملتیم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی بر شکست
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ی تسبیح از زنار ساخت
پیر ها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله بیگانه ای
از صنم های هوس بتخانه ای
می شود هر مو درازی خرقه پوش
آه ازین سوداگران دین فروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
از ضرورت های ملت بی خبر
دیده ها بی نور مثل نرگس اند
سینه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
اعتبار ملت بیضا شکست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیست یاران بعد ازین تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما

حکیم محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 07:01


خواجهٔ دنیا و دین گنج وفا
صدر و بدر هر دو عالم مصطفی

آفتاب شرع و دریای یقین
نور عالم رحمة للعالمین

جان پاکان خاک جان پاک او
جان رها کن آفرینش خاک او

خواجهٔ کونین و سلطان همه
آفتاب جان و ایمان همه

صاحب معراج و صدر کاینات
سایهٔ حق خواجهٔ خورشید ذات

هر دو عالم بستهٔ فتراک او
عرش و کرسی قبله کرده خاک او

پیشوای این جهان و آن جهان
مقتدای آشکارا و نهان

مهترین و بهترین انبیا
رهنمای اصفیا و اولیا

مهدی اسلام و هادی سبل
مفتی غیب و امام جز و کل

خواجه‌ای کز هرچه گویم بیش بود
در همه چیز از همه در پیش بود

خویشتن را خواجهٔ عرصات گفت
انما انا رحمة مهدات گفت

هر دو گیتی از وجودش نام یافت
عرش نیز از نام او آرام یافت

همچو شبنم آمدند از بحر جود
خلق عالم بر طفیلش در وجود

نور او مقصود مخلوقات بود
اصل معدومات و موجودات بود

حق چو دید آن نور مطلق در حضور
آفرید از نور او صد بحر نور

عطار منطق الطیر


@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 06:35


روزی《باز》پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد. پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره!  تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟

مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق

پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند.

هست دنیا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست


مثنوی_معنوی
مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 06:34


" هر کسی اندازه ی روشن دلی
  غیب را بیند به قدر صیقلی

  هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
  بیشتر آمد بر او صورت پدید "

#مثنوی_مولانا_دفترچهارم


هر کسی به اندازه ی صافی و روشنیِ
   باطن خویش, قدرت دیدن حقایق را
   پیدا می کند و روشنی دل, به تلاش
   برای صافی و پاک ساختن آن حاصل
   می شود...

علامه محمد اقبال لاهوری

18 Oct, 07:54


نغمه‌ی او خالی از نار حیات
همچو سیل افتد به دیوار حیات

چون دل او تیره سیمای غلام
پست چون طبعش نواهای غلام

از دل افسرده‌ی او سوز رفت
ذوق فردا ، لذت امروز رفت

از نی او آشکـــارا راز او
مرگ یک شهر است اندر ساز او

ناتوان و زار می‌سازد تو را
از جهان بیزار می‌سازد تو را

چشم او را اشک پیهم سرمه‌ایست
تا توانی بر نوای او مایست

الحذر این نغمه‌ی موت است و بس
نیستی در کسوت صوت است و بس

تشنه کامی این حرم بی‌زمزم است
در بم و زیرش هلاک آدم است

سوز دل از دل بَرد غم میدهد
زهر اندر ساغــــر جم میدهد

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

18 Oct, 07:29


این جهان از نور جان آگاه نیست
این جهان شایان مهر و ماه نیست

یا مرا از خدمت او واگذار
یا ز خاکش آدم دیگر بیار

چشم بیدارم کبود و کور به
ای خدا این خاکدان بی نور به

از غلامی دل بمیرد در بدن
از غلامی روح گردد بار تن

از غلامی ضعف پیری در شباب
از غلامی شیر غاب افکنده ناب

از غلامی بزم ملت فرد فرد
این و آن با این و آن اندر نبرد

در فتد هر فرد با فردی دگر
هر زمان هر فرد را دردی دگر

از غلامی مرد حق زنار بند
از غلامی گوهرش ناارجمند

شاخ او بی مهرگان عریان ز برگ
نیست اندر جان او جز بیم مرگ

کور ذوق و نیش را دانسته نوش
مرده‌ای بی‌مرگ و نعش خود بدوش

آبروی زندگی در باخته
چون خران با کاه و جو در ساخته

ممکنش بنگر محال او نگر
رفت و بود ماه و سال او نگر

روزها در ماتم یک دیگرند
در خرام از ریگ ساعت کمترند

در چنین دشت بلا صد روزگار
خوشتر از محکومی یک دم شمار

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

18 Oct, 07:29


اهل دنیا عاشـــق جاه اند از بی‌ دانشی
آتش سوزان به چشم‌ کودک نادان زر است

مرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرور
شعله از گردن‌کشی‌ گر بگذرد خاکستر است

بیدل_دهلوی

علامه محمد اقبال لاهوری

16 Oct, 17:38


معنی آشفتگی بیدل ز زلف یار پرس

نسخه‌ی فکرِ پریشان جمع در طبعِ رساست


بیدل_دهلوی

علامه محمد اقبال لاهوری

16 Oct, 17:38


ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد


حافظ

2,214

subscribers

101

photos

14

videos