تا کوچ (@takooch) के नवीनतम पोस्ट टेलीग्राम पर

تا کوچ टेलीग्राम पोस्ट

تا کوچ
«در صور که بدمند، خواهم آمد، این نوشته را به‌دست‌گرفته، آواز خواهم داد:
این است آن‌چه کردم و اندیشیدم و بودم.»
11,627 सदस्य
1,521 तस्वीरें
184 वीडियो
अंतिम अपडेट 11.03.2025 07:48

تا کوچ द्वारा टेलीग्राम पर साझा की गई नवीनतम सामग्री

تا کوچ

10 Mar, 18:44

930

خب
اسم روایت ما چی بود؟ بگو ببینم!
تا کوچ

10 Mar, 18:43

932

می‌دونستم بعضی از بچه‌های حزب‌الله، حتی به محل اعزام هم نمی‌رسن. کار اسرائیل جاسوسیه. قبل اعزام، پهپادهای اسرائیلی اونا رو در راه شناسایی می‌کنن و می‌زنن.
می‌دونستم امروز که روز اعزامه، ممکنه محمدمهدی رو در راه بزنن. بهش گفتم: «پسرم! جهاد تو از دم در خونه شروع می‌شه. ذکر بگو و برو. از همین لحظه در حال ذکر باش و برو».
تا کوچ

10 Mar, 18:41

946

باباش می‌خواست آماده بشه برسوندش. گفت: «بابا نیا. کار رو برای خودت سخت‌تر نکن. بذار همین‌جا خداحافظی کنیم».
تا کوچ

10 Mar, 18:40

899

صبح بیست‌وهفتم آبان ۱۴۰۳، محمدمهدی ما رو برای نماز صبح بیدار کرد.
نماز رو که خوندیم، من و پدر و خواهراش رو در آغوش گرفت. همه‌مون گریه می‌کردیم، اما محمدمهدی می‌خندید! به ما گفت: «اولین باره بعد همهٔ تمرین‌های کشافه، راستی‌راستی دارم می‌رم به جنگ اسرائیل. بهم روحیه بدین. بهم لبخند بزنین.»

پدرش گفت: «محمدمهدی، مثل مولا علی، کرّار باش. می‌خوام تو رو جوری برام بیارن که تیر، به جلوی بدنت، به سینه‌ت خورده باشه، نه به کمرت. رخ‌به‌رخ بجنگ. فرار نکن.»
تا کوچ

10 Mar, 18:36

910

این عکس روی سینه، فقط یه عکس نبود.
محمدمهدی شاگردی کرد، شاگردی سیدروح‌الله موسوی خمینی رو.
تا کوچ

10 Mar, 18:35

881

من توی خیلی از کشورای حوزهٔ مقاومت گشته‌م و کتاب نوشته‌م و مستند ساخته‌م. شما لبنانی‌ها دربرابر شهادت صبر و آرامشی دارید که شبیهش کمترجایی پیدا می‌شه. از کجا میاد این آرامش؟

مسئول گروه جهادی‌مون، سؤال خانوم نویسندهٔ همراهمون رو برای لودا ترجمه کرد. لودا باز هم لبخند زد و گفت:
«سیدحسن نصرالله ما رو این‌طور تربیت کرده».

اسم سید که اومد، صدای گریهٔ همهٔ ما بالا رفت… دو شب قبل تشییع بود…
لودا گریه نکرد. بلافاصله ادامه داد:
«و قبل از سیدحسن، ما همه تربیت‌شده‌های امام خمینی هستیم. ما هرچی داریم از امام خمینی داریم».

افهم ایرانی
افهم پرستو
افهم.
تا کوچ

10 Mar, 18:30

857

مثل حاج‌قاسم، نشست خودش رو محاسبه کرد. نشست با خودش کنج خونه فکر کرد. همون شب آخر، با وجود تمام خوبیاش، خودش رو بنده‌ای می‌دید که باید از نفسش حساب بکشه ببینه لیاقت و امکان شهادت داره یا نه.
شب آخر محمدمهدی من این‌طور گذشت، مثل حاج‌قاسم، سؤالش این بود که آیا من پسر خوبی برای شما بودم یا نه؟


لودا که اسم حاج‌قاسم رو آورد، برق غیرت و عشق و حماسه به چشمام برگشت. بهش گفتم می‌دونی یه روز حاج‌قاسم جلوی یه عالمه آدم همین سؤال محمدمهدی رو پرسید؟
«آیا من در نظر شما آدم خوبی هستم؟»
و قول گرفت بعد شهادتش مردم گواهی بدن

و هزارهزارهزار جان گرامی، در بزرگ‌ترین تشییع تاریخ، پشت سر سیدعلی خامنه‌ای ایستادن و سه بار مقابل پیکر اربااربای حاج‌قاسم سلیمانی شهادت دادن:
«اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا»…
تا کوچ

10 Mar, 18:26

890

شنبه‌شب بهش گفتم مامان‌جان! صبح که بیدار شدی بری، غسل شهادت کن.

لودا
هزاران کیلومتر این‌طرف‌تر از تو، در قلب تهران، هنوز کمر بهت من صاف نشده از این جمله‌ای که شبی در قلب بیروت بهم گفتی…
کلمه‌ای ندارم که شکوه وجود تو رو مصور کنه زن. چقدر تو بزرگی! چقدر تو نستوه و باشکوهی! چقدر تو تماشایی هستی برای فرشته‌هایی که «انی اعلم ما لا تعلمون» رو در زندگی تو می‌فهمن

به پسرت، به پارهٔ تنت گفتی صبح غسل شهادت کن و برو.
تا کوچ

10 Mar, 18:23

928

«محمدمهدی از همون اول نوجوونی به ما می‌گفت به من بگید شهید فاطمی».

لودا گفت
و دیگه نتونست گریه‌ش رو نگه داره
و اگه تو تا ته این قصه بیای
و بفهمی چه ارتباطی هست بین محمدمهدی و دختر حضرت خدیجه، تو هم نمی‌تونی گریه‌ت رو نگه داری. ببین کی گفتم.
تا کوچ

10 Mar, 18:21

983

امشب چه شبیه؟ شب وفات خدیجه‌خاتون سلام‌الله‌علیها.

ما با هم خیلی زندگی‌شونو تماشا کردیم، مگه نه؟
قصه‌شونو تعریف کردیم از روزی که دختری جوان بودن تا وقتی خدا فاطمه‌الزهرا رو در بطن وجود مبارک ایشون گذاشت.

تو با روایت فاطمه‌جان پیامبر، با من جلو اومدی
و من بهت گفتم یه روزی نخ تسبیح روایت‌هام رو نشونت می‌دم و می‌فهمی چرا از قصهٔ فاطمه(س) رفتم به قصهٔ یحیی و سید و حسام.

حالا، شب وفات مادر حضرت زهراجان، ببین چی روزی‌ت شده.
برگ‌های قبل رو به یاد بیار. عظمت خدیجه‌خاتون رو، نگاه متعالی‌ش به پیامبر رو پیش از این‌که پیامبر بشن، حبش به حضرت زهرا، شب معراج، به یاد بیار…
حالا ببین چی می‌خوام بگم.