داستایفسکی مینویسد《اگر تنهایی را از انسان بگیرند، آدمی طی زندگی اجباری مشترک خویش، به نوعِ بشر بدبین میشود. من در سالیان زندانام از هر کس که اطرافام بود، چه گناهکار و چه بیگناه، متنفر بودم؛ چرا که به آنان به چشم دزدانی مینگریستم که زندگیام را از من ربودهاند.》
و آیا این همان بلایی نیست که ازدواج بر سر آدمیان میآورد؟!
وصلتی نامبارک که انسانها را به زندانبان و شکنجهگر یکدیگر بدل میکند. به ناظرانی که مدام یکدیگر را میپایند و تنهایی یکدیگر را به گروگان میگیرند. چه بسیار عشاقی که با ازدواج، مرگ رابطهشان را اعلان کردهاند. و هیچگاه از "تبعیدگاه" خانواده زنده برنگشتهاند. زندانیانی که به مرور زندانبان یکدیگر میشوند.
کسی که تنهاییاش را دوست ندارد، توان دوست داشتن "خود" و "دیگری" را نیز نخواهد داشت. بنابراین میتوان گفت که ازدواج بیش از آنکه ماحصل عشق باشد، از بیزاری و حتی نفرت سرچشمه میگیرد. بیزاری از خویشتن و تنهاییِ آن. از اینرو است که ازدواج، زندگی را بدل به رینگ مشتزنیای میکند که دو طرف آنقدر یکدیگر را میزنند تا در گوشهای نیمهجان وِلو میشوند و نتیجهی باخت-باخت را میپذیرند.
ازدواج بیش از آن که دوست داشتن و رفتن به سمت کس دیگری باشد، فرار از خود و تنهایی است. بنابراین اگر کسی از شما درخواست ازدواج کرد، بدانید که به شما اعلام عشق نمیکند، بلکه از خودش به ستوه آمده است و میخواهد این بیزاریاش را به سمت شما نیز هدایت کند. کاری که باید بکنید این است؛ تنهاییتان را بردارید و فرار کنید.
تبعیدشدگان به دنیای تاهل مجبورند ریاکارانه "نامههایی" به دنیای بیرون بفرستند و بگویند همهچیز عالی است و ما چهقدر خوبایم. اما ما که میدانیم "ازدواج، طلاقِ پنهان است".
نویسنده: عادل ایرانخواه
برگرفته از صفحهی اینستاگرام نویسنده
@Tajabad70