___شهرِ غریب___ @shahr_qarib Channel on Telegram

___شهرِ غریب___

@shahr_qarib


به نامِ خداوند رنگین کمان🌈
و سخت تر از داشتنِ باورِ آدم‌ها؛ نگه‌داشتن آن‌ است.

از بودنتون مفتخر هستم🥰 خوش آمدید🌷

شهرِ غریب | آنلاین، در vip تمام شده |
آن شب هم باران می‌بارید | در دستِ نگارش |

📝 به قلم ساحلِ خزر
@sahel_khazar

شهرِ غریب (Persian)

با خوش‌آمدگویی استوار، کانال 'شهرِ غریب' را در تلگرام بشناسید. این کانال به نام خداوند رنگین کمان و سختی‌های نگه‌داشتن باور آدم‌ها اختصاص دارد. اینجا جایی است که از بودن شما مفتخر می‌شوند و شما را به قصه‌های آنلاین و vip تمام شده‌شان دعوت می‌کنند. هر شب در 'شهرِ غریب' بارانی از داستان‌ها بر روی ذهن شما می‌بارد و شما را در دست‌های نگارش‌های معتبرشان می‌بینید. با قلم ساحل خزر، این کانال محلی است که به شما احساساتی نو و به یادماندنی ارائه می‌دهد. پس با ما همراه باشید و به شهرِ غریب سفر کنید تا دنیایی پر از جادو و انتظارهای جذاب را تجربه کنید. @sahel_khazar

___شهرِ غریب___

06 Dec, 19:02


- اون حرومزاده رو از شکمه زنم در میارید!🥵🔞
اون زنا سرشون رو تکون دادن و به سمتم اومدن که جیغی کشیدم و صدا زدم...
- این بچه ی توعه نامردددددد
خداااااااااااا
دو نفر دستو پاهام رو نگه داشته بودن و اون یکیشون داشت وسایلش رو آماده میکرد...
برگشت طرفم و پاهامو از هم جدا کرد...
- پاهاتو جمع نکن دختر جون
- ولمممممممم کنیددددد کثافطااااااا
جیغ میکشیدم تا ولم کنن، ولی انگار بی فایده بود یک لحظه با فرو کردن تیزیه چیزی درونم جیغه فرابنفشی کشیدم و چشمهام سیاهی رفت...
- آقا کارِ ما تموم شد!
https://t.me/+kUBdCjO3RapjY2Jk
https://t.me/+kUBdCjO3RapjY2Jk
۲ پاک

___شهرِ غریب___

06 Dec, 19:02


یه عالمه رمان صحنه دار🔞👇
https://t.me/+6G8NC6gQSnkzMjA0

___شهرِ غریب___

05 Dec, 08:13


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۹۷




خنده‌ش فِخ شد و مات زده و ناباورانه گفت

- به همین برکت اگه جریان همین باشه... به همین برکت تا یه ماه هول بازی رو میزارم کنار!

متاسف سرم رو تکونی دادم و با اشاره به لیوانِ شربتِ آلبالوی توی دستش لب زدم

- کوفت کن تموم بشه برکتت با برکتش!

از کنارش رد شدم و خنده‌های مسخره‌ش رو پشتِ سرم جا گذاشتم.
تقریبا دو دور تمامِ نقاشی هارو نگاه کرده بودم.
با اینکه همشون رو خودم با لیلی نصب کرده بودم اما همچنان جذابیت و تازگی داشت.

مناظری که روی تابلو‌ها بود که به خوبی به خاطر داشتم.
با دیدنِ چند بارشون خاطرات از سرم عبور کردن.

از اولین باری که با لیلی سر از کافه‌ی عمو روجین در آورده بودیم و تا اون شبی که زیر نورِ ماه و درخشش ستاره‌ها کنارِ آتیش منو بوسیده بود!

لعنتی چرا دقیقا باید همین یادم می‌اومد!
خرسِ خوابالوی فراموش کار!

لیوان شربت رو گذاشتم توی سینیِ یکی از خدمه‌ها که رد میشد و خودم رو بدونِ دعوت جا دادم تو جمعی که دورِ لیلی رو گرفته بودن!

با ورودم کیهان کوتاه خندید و گفت

- بفرما حلال زاده هم هستن!... جناب کیانی

نگاهِ چند نفر از خانوم‌ها و آقا پسر‌های هم سن و سالِ خودم چرخید روی من!
جا خورده لبخندی زدم و سرم رو برای سلام تکون دادم.

مردِ میانسالی که کنارِ کیهان ایستاده بود لب زد

- خوشبختم جوون!... منوچهر سالاری هستم!

برای احترام دستم رو جلو بردم و دستش رو فشردم.
لبخندی زد و نگاهش رو بین من و لیلی چرخوند

- پس امکان نداشتت بلاخره ممکن شد!

لیلی چشمهاش رو چرخوند و با خنده‌ای از زیرِ جواب دادن در رفت!

- ولی من هنوزم باورم نشده!... که انقدر ساده بوده باشه!...

نگاهم چرخید و نشست روی مردی شاید هم سن و سال کیهان میشد.
نمی‌دونم چرا طرز نگاه و لحنش برای من عجیب بود!

لبخندی زدم و همین که خواستم چیزی بگم اقای سالاری بلند خندید و گفت

- که عشق آسان نموند اول... سپس افتاد مشکلها...

کیهان با دست کوبید روی شونه‌ی آقا‌ی سالاری و با خنده گفت

- منوچهر خان همیشه دستی در شعر دارن!

سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم.
نگاهی به اون پسرِ مجهول انداختم که اصلا قصد نداشت خودش رو معرفی کنه!
بی‌دلیل بهم کنایه زده بود یا اصلا منظوری نداشت؟!
نمی‌دونم!...
فقط میدونم اصلا از حضورش حس جالبی نمی‌گرفتم!

خیره بودم به صحبت‌ها و خوش و بش کردن‌های طرفدارهای خانومِ ستودنی!

شخصیت کیهان و آقای سالاری رو دوست داشتم.
با همه گرم و محترمانه برخورد می‌کردن.
از حرفهاشون متوجه شدم که آقای منوچهری هم مثل کیهان خیلی هوای لیلی رو داشته...

اما خب جفتشون اونقدری فروتن بودن که در تمامِ جملاتشون اشاره می‌کردن هر موفقیتی هست لیلی تنهایی و با زحمتِ خودش به دستش آورده.

و چشم صدفیِ عزیزم با قدرشناسی تو هر جمله از کمک‌هاشون تشکر می‌کرد.
با خلوت شدنِ دورش هدیه‌ها و سبد گل هایی که براش آورده بودن رو گذاشت روی میز.

به فاصله‌ی چند قدم از دور شده بود که همون پسرِ مرموز نزدیکش شد.
و خیلی نزدیک تر از حد و جایگاهش!...
دقیقا زیرِ گوش لیلی چیزی که باعث شده لبخندش حسابی پهن‌تر بشه!...

چی گفته بود که چشم صدفی داشت غش غش می‌خندید و مشتش رو به بازوی پسره می‌کوبید!

دندون‌هام رو روی هم فشاری دادم و آب دهنم رو قورت دادم.
با غیظ ازشون رو گرفتم...

شهرِ غریب در vip تموم شد🥲❤️‍🩹
رمان یک جا آماده‌ی خوندنه عزیزان😍
اگه قصد خرید دارید بزنید رو لینک☺️👇🏻
https://t.me/shahr_qarib/3847

___شهرِ غریب___

03 Dec, 05:54


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۹۶




لبخندی زدم و با اخم تصعنی گفتم

- انگار باید برگردم!...

اخمی کرد و لبخندِ ناباوری زد!... بی‌معطلی چند قدمِ بینمون رو اومد و خودش رو انداخت توی بغلم!...
کوتاه اما عمیق دستهاش رو پشت کمرم فشرد و گفت

- بابتِ همه چی ازت ممنونم!...

لبم رو با لبخندِ روش گازی گرفتم که خودش رو عقب کشید.
اشاره‌ای به سبد گل کرد و انگار تازه متوجهش باشه با ذوق گفت

- داوودی؟!...‌ دوباره داوودی!
لعنتی این محشره... خیلی عالیه خیلی!

سبد گل رو به دستش سپردم و اشاره‌ای به فضای رویایی‌ای که داشت داخل تمرکز می‌گرفت کردم

- محشر تر از اینجا که نیست!... راستش می‌خواستم خوشحالت کنم اما قطره آبی توی دریای اینجاست!...

اشاره‌ای به سبد گل زد. با خنده اخمی کرد و گفت

- واقعا به این نیاز داشتم!... با وجودِ این دیگه تو عکسای امروزم قرار نیست احساس کمبود کنم!

اخمی کردم و با خنده گفتم

- الان در نبودِ داوودی احساس کمبود می‌کردی؟!

چشمک موزیانه‌ای زد و گفت

- راستش خواستم از ضایع شدنت جلوگیری کرده باشم!

ناباور نگاهی بهش انداختم و بهت زده گفتم

- لیلی؟!... جدی هستی الان؟!

قهقهه ای سر داد و دوباره کوتاه در آغوشم گرفت

- دیوونه شدی پسر!... دارم سر به سرت میزارم!

با اخم نگاهش کردم که خنده‌ش رو به سختی جمع کرد و گفت

- خیل خب!... دقیقه هایی که منتظرش بودم گذشت!

دست روی شونه‌م گذاشت و حینی که کمی می‌فشردش با نفس عمیقی گفت

- بریم که شروع شد!...

از کنارم رد شد و پله‌هارو بالا رفت.
چرخیدم و نگاهِ کوتاهی به فضای اتاق انداختم.
تمامِ دیوار‌ها مملو بود از انواع گل‌های سبز و رنگی...
یادم باشه از لیلی بخوام باز هم به اینجا راهم بده!

نگاه از زیبایی.های اتاقک کوچیک گرفتم و دنبال لیلی راه افتادم.

همه چی داشت به نحو احسنت پیش می‌رفت.
سالن حسابی شلوغ شده بود و بیش از نصفی از تابلو‌ها توی دو ساعت اول فروش رفته بودن!
آدمهای مختلفی لیلی رو دوره می‌کردن... باهاش حرف میزدن و حتی ازش عکس و امضا می‌خواستن...

برای اولین بار بود که چشم صدفی رو اینطوری تو همچین موقعیتی می‌دیدم!
خاص‌تر ستودنی‌تر از همیشه دیده می‌شد!

اونقدر شیک و باکلاس رفتار می‌کرد که هیچ شباهتی به اون دخترک شورتک پوش با طرح باب اسفنجی نداشت!
برای افکارم خندیدم که صدای وز وز شخصی توی گوشم زنگ زد!

- نه خدایی خنده داره!... منم باشم از شدت خوشی غش غش میخندم... اوووف!

چشمهام رو توی حدقه چرخوندم. حینی که خیره به پرستیژ خاصِ لیلی ایستاده بودم، بدونِ واکنش خاصی خطاب به اشکان گفتم

- مگه وقتهایی که کلی داف دورت ریخته من میام برای نگاهِ هیز و هولت اظهار نظر میکنم؟!

خم شد و با چشمهای گرد شده و متعجب پرسید

- داشم من واسه مصارف شخصی نگاه میکنم خودتم که میدونی و میگی ولی....
تو چرا اینو با اون مقایسه میکنی؟!... نکنه؟!!.....

با غیظ چشم‌غره‌ای براش رفتم که با خباثتِ مسخره‌ای خندید و گفت

- ای کلک!... نکنه تو هم داری هیز بازی درمیاری؟!

چشم‌هام رو واسه ک*شراتش تو حدقه چرخدندم و خیره به چشمهاش با جدیت گفتم

- زنمه!... حلالِ شرعی!... سند قانونی!
تورو سننه چطوری و واسه چی نگاهش میکنم؟!

___شهرِ غریب___

01 Dec, 08:21


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۹۵




" والا "



دسته گلِ بزرگی که سفارش داده بودم رو از گل‌فروشی تحویل گرفتم.
اشکان برای بارِ هزارم تو پیامک بهم اطمینانِ خاطر داده بود که همه چیز روبراهه...
و من کاملا به حرفش اعتماد داشتم.

با خیالِ راحت سمت سالنی که تو این هفته بارها بهش رفت و آمد داشتم روندم.
ماشین رو توی پارکینگ اختصاصی پارک کردم و دسته‌گل رو با احتیاط تو دستهام گرفتم.

هر چیزی که لازم و لایقِ اتفاق امروز بود رو سپرده بودم اشکان راست و ریست کنه...
و مثل همیشه به بهترین نحو انجام شدنش اطمینان داشتم.

اما جریانِ این دسته‌گل فرق می‌کرد...
داوودی‌های رنگی با چیدمان رنگین‌کمانی...
چیزی که فقط خاصِ شخصِ محبوبِ امروز بود!

به غیر از کارکنان فقط تعدادی از کت و شلوار پوشانِ اتو کشیده، به چشمم خوردن!
و فعلا خبری از باز شدنِ درِ سالن نبود!

افتتاحیه نیم ساعتِ دیگه بود!

چشم چرخوندم و به جای پیدا کردنش صدای بم مردونه‌ای اسمم رو خطاب کرد

- آقا والا... چه خوش سلیقه‌ای مرد!...

با لبخندِ گرمی سرم رو چرخوندم سمتِ آقا کیهان که داشت نزدیک می‌اومد.
دستش که به سمتم بلند شده بود رو گرم فشردم و گفتم

- وقت بخیر... خوب هستین جناب پویان؟!

چشم‌غره‌ی ساختگی واسم رفت و با خنده گفت

- کیهان پسر جان!... مگه چقدر فاصله‌ی سنی داریم!

از روی احترام لبخندی زدم. نگاهش رو به اطراف چرخوند و با مکث کوتاهی گفت

- این خانومِ هنرمندتو پیدا نمیکنم آخه!...

با اشاره‌ای به سبدِ گلِ توی دستم لبخند متعجبی زدم و گفتم

- اتفاقا خودمم دنبالشم!...

نگاهی به ساعتِ برندِ دورِ مُچش انداخت

- تا یه ربع دیگه در های سالن رو باز میکنیم!...

شونه‌هاش رو بالا انداخت و حینی که سرش رو تکونی میداد نفسش رو فوت کرد و صبورانه گفت

- ولی خانومِ میزبان دوباره هوای استرس کشیدن زده یه سرش!...

با استفهام بهش خیره شدم که انگار از نگاهم فهمید متوجه حرفش نشدم!...

اشاره‌ای به انتهای سالن کرد و با همون لبخندِ گرمش گفت

- اون ته یه راه‌رو هست که دقیقا تهِ همون یه راه پله میخوره به پایین!...

چشم چرخوندم تا جایی که گفت رو از این فاصله تشخیص بدم...

- کلاه هفت هشت تا پله‌س!... تهش یه درِ آبیِ کوچیک هست... اگه هیچجا پیداش نیست....

برگشتم و نگاهش کردم... شونه‌هاش رو بالا انداخت و ادامه دا

- باید اونجا پیداش کنی!...

با سر ازش تشکر کردم و مسیری که گفته بود رو رفتم.
با احتیاط سبد گل رو توی دستم گرفتم و پله‌های نسبتا تنگ رو پایین رفتم.

تقه‌ی آرومی به درِ چوبیِ سنتی زدم که با مکث، صدای آشنایی از پشتش به گوشم رسید

- بفرما داخل!

در با جر جر باز شد و تصویرِ فضایی که ذره ذره جلوی چشمهام نقش می‌بست نگاهِ متعجبم رو گِرد تر می‌کرد!

- هنوز یه ربع مونده کیهان!... چرا نمیزاری....

با برگشتنش و نشستنِ نگاهش روی قامت من ادامه‌ی حرف توی دهنش ماسید...

- والا؟!...

___شهرِ غریب___

29 Nov, 05:50


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۹۴




به خودم که اومدم سرش رو گرفته و چسبونده بودم روی کتفم!...
دستم به نوازش شونه‌هاش مشغول بود و صدای ناقصم زیر گوشش نجوا داد

- تو موفق شدی والا... تو به معنای واقعی موفق شدی!
شاید ندونی ولی... تو منو نجات دادی مستر کیانی!
دقیقا همون ظهری که توی ماشین وسط جنگل دستهام رو گرفتی و نزاشتی مشت بمونن!....
از همون لحظه تا به الان شدی ناجیِ من!

نمیدونم حرفهام باهاش چیکار میکرد ولی فکر کنم دقیقا چیزایی بود که باید می‌شنید!
باید می‌دونست و اگه این موضوع ضعفش بوده...
الا باید به خودش افتخار می‌کرد!

دستهاش رو محکم دورم پیچید سرش رو بیشتر توی گردنم فرو برد نفس داغش تا اعماق قلبم رو سوزوند...
انگار خیلی وقت بود که به این حسِ محکم گرفته شدن تو آغوشِ کسی نیاز داشت!

کم لطفی نکردم و با تمامِ توانم محکم بغلش کردم...
نوازشش کردم...
حتی دست توی موهاش فروبردم و از ناز کردنش خودم هم آروم شدم... موهای نرم و خوش بوش...

نمی‌دونم چند دقیقه گذشت.
اما سرماخوردگیِ لعنتی انرژی کافی برای نگه داشتن این مرد توی آغوشم رو ازم گرفته بود!

خودم رو تکونی دادم که سرش روی بازوم افتاد!
خوابش برده بود!
باورم نمی‌شد!...

یادِ ضرب المثل معروف افتادم!
" گاهی پشت به زین... گاهی زین به پشت!... "

درسته چیزی از اتفاقات به خاطر نداشتم اما...
صبح‌های زیادی رو بیدار شده بودم که از شبش فقط حضورِ والا کیانی رو یادم مونده بود!

جز خودش کی می‌دونست چه بلاهایی که سرش نیاوردم!...
اینکه بارها مجبور شده بودن تنِ سنگین و خواب‌آلودم رو روی دستهاش حمل کنه!

و چقدر پر رو بودم من که حتی هیچوقت ازش تشکر هم نکرده بودم!...

نگاهی بهش انداختم...
قطعا من اونی نبودم که بخواد جبران لطف کنه!
حتی تو سالم ترین حالت هم زورم به این دیو نمی‌رسید!
چه برسه به الان که توانِ تحملِ وزن خودم رو نداشتم!

کمکش کردم روی کاناپه جاگیر بشه!...
بالشتکی زیر سرش گذاشتم و جاش رو راحت کردم.
از اتاق براش پتویی آوردم تا حداقل اگه ازم ویروس گرفته باشه چندبرابر نشه!

خیره به صورتِ غرق در خوابش دستِ جولان کِشم هرز پرید!... پیشروی کرد و روی صورتش نشست!

شستم رو کشیدم روی ته ریش چند روزه‌ش!
صورتش همیشه‌ی خدا صاف بود!
مگر اینکه با من جایی گیر می‌افتاد...
طفلک حتی وقت نمیکرد به روال نظافتش برسه!

لبخند بدجنسی زدم و با لمسِ دماغش زیر لب گفتم

- اصلنشم حقته!... کم حرصم ندادی!

از فشارِ بی‌حالی و بی‌رمقی بلاخره از کنارِ والا کیانی بلند شدم!
چشمهای لوسم به سختی از مظلومیت صورتش دل کندن.

روی تختِ خودم زیر پتو خزیدم.
یادِ حرفهای چند دقیقه پیش افتادم...
صدای بغض‌دارِ والا و چیزای مزخرفی که میتونسته بهش گذشته باشه!...

بلاخره دلیلِ حضورش رو فهمیده بودم.
ترحم نبود!
قبول کردنِ مسئولیتی که هیچ ربطی بهش نداشت...
فقط برای آروم کردنِ خودش بود!

برای آروم کردنِ کودکی که نتونسته بود برای مادرش کاری کنه!...
کی میدونست چی چیزای ترسناکی رو به چشم دیده!...

بغضی که می‌خواست توی گلوم بشینه رو پس زدم.
بی‌اختیار یادِ بوسه‌ی اون‌روزمون افتادم.

مثل آتیش گرم بود... داغی بود که روی لبم گذاشته بود!
گفته بود برای آروم کردنمه و این پسر...
واقعا نمی‌دونست برای آروم کردنِ هر آدمی توی شرایط من نباید اینکارو می‌کرد؟!...

لبم رو گازی گرفتم...
با حرفهای امشبش مطمئن شدم این پسر...
اگه بتونه هم دیگه نمیخواد که از من دور بمونه!
دلیلش این مسئولیتِ بی در و پیکر و ساختگی نبود!

دلیلش تنهاییِ خودش بود!

ما زخم خورده‌هایی بودیم که همدیگه رو خیلی دیر پیدا کرده بودیم!
اما دقیقا وقتی پیدامون شد که به‌هم نیاز داشتیم!

نیاز نه برای زخم نخوردن!
نیاز برای مرهم گذاشتن روی زخم‌های هم!

من و والا کیانی... ما...
بعد از گذر از سالهایِ تلخ و تاریک و سخت...
بی‌منطق وسطِ راهِ هم سبز شدیم...
اما الان... ما دقیقا وسطِ این جهنم، به جز هم هیچکسی رو نداشتیم...

___شهرِ غریب___

27 Nov, 07:49


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۹۳




برای لحظه‌ای ابروهاش بالا پرید!
مات و مبهوت در سکوت نگاهی بهم انداخت!
سکوتش داشت نگرانم می‌کرد!... نکنه همین الانشم کاری کرده بودن و من بی‌خبر....

حرکت ناگهانی و جمله‌ای که گفت حواسم رو از عالم و آدم پرت و متمرکز کرد روی خودش!

- من اینجام لیلی!...
من کنارتم چشم صدفی!... هیچ احدی... تاکید می‌کنم...
هیچ احدی جرأت نمیکنه تو شعاع ده کیلومتریت برای ضرر تو کاری انجام بده!...
میفهمی چی میگم یا نه؟!... میفهمی؟!

فاصله‌ش از من برای گرفتنِ دستش زیادی دور بود!
اما دلم می‌خواست این پسره‌ی تخسِ مودی رو بچلونم!
مردکِ کیوت به قدری قشنگ بهم اعتماد به نفس می‌داد که تمامِ اتفاقات اواخر از نظرم کم اهمیت می‌اومدن!

لبم رو گازی گرفتم و حینی که روی کاناپه تکونی به جام دادم، خیره توی چشمهاش پرسیدم

- چرا اینکارارو میکنی والا؟!... دلیلش چیه؟!...

انتظار داشتم مثل همیشه حرف از مسئولیتی که واقعا روی دوشش نبود بگه!
مسئولیتی که اصرار داشت بندازه گردنِ خودش!

اما برخلافِ تصوراتم با مکث از جاش بلند شد!
با نگاهم تعقیبش کردم...
قدم‌های کوتاهی برداشت و اومدم کنارم نشست!
فاصله‌ی بینمون کم نبود!... زیاد هم نبود!

جلوی نگاهِ گیج و متعجبم دستش رو دراز کرد... دستم رو گرفت بین انگشتهاش و نگه داشت!

خیره به دستم و ناخن‌های همیشه ساده‌م که به بازی گرفته بودشون، لب زد

- نمیگم یه دختر!... تا فکر نکنی چون دختری بهت ترحم میکنم!... تا حس بد نگیری از حضورم!

لبش رو گازی گرفت و همچنان داشت با انگشتهام بازی می‌کرد... مکثی کرد و ادامه داد

- اگه هر آدمِ دیگه‌ای تو شرایط تو بود!
و من تا هر حدی شبیه این جایگاه بهش نزدیک بودم!...
دقیقا کارایی که واست کردم رو براش انجام می‌دادم!

آبِ دهنم رو قورت دادم!...
حرفهای صادقانه‌ش و دلیلی که داشت برام می‌آورد قانع کننده بود...
قانع کننده می‌شد اگه ربطش می‌دارم به یه قانونِ نانوشته توی وجودِ خودش!

سکوت کردم و نشستنِ نگاهش توی نگاهم سکوتِ بینمون رو شکست!...

- یادته از بچگیم برات گفتم؟!...

لبم رو آروم تر کردم و با سر جواب مثبت دادم!...
لبخندِ تلخی کنج لبش نشست و ادامه داد

- یادته دقیقا چی گفتم بهت؟!

گلوم رو صاف کردم اما هیچ تاثیری روی خرناس صدام نداشت!

- روزایی که تنها بودی...
پدری که دو روز درمیون میومد خونه!
مادری که دائما....

لبهاش رو روی هم فشاری داد و سرش رو به معنای تایید تکونی داد!
زیر لب با صدای ضعیفی زمزمه کرد

- کاش بقیه‌ش هم یادت می‌موند!...

نگاهِ خمار و خسته‌م رو بهش دوختم و گفتم " چی؟! "

سرش رو بالا انداخت و لب زد

- میتونی تصور کنی یه بچه‌ی شیش هفت ساله چقدر دلش می‌خواست یه کاری کنه اوضاع اونطوری نباشه؟
همه چی نرمال باشه... مثل بقیه‌ی همسایه‌ها...

با بُهت بهش خیره شدم!
مگه یه بچه‌ی شیش هفت ساله چی بهش گذشته بود که عقلش بخواد به این چیزا قد بده؟!...

بغض عجیبی مهمونِ گلوی داغونم شد!
به سختی قورتش دادم و لب زدم

- والا از دستِ تو کاری برنمی‌اومد!... اگه که خودتو مقصر میدونی باید بگم... تو حتی تو جایگاهِ تقصیر کارها قرار هم نمیگیری پسر!...

پوزخند تلخی زد و نگاهش رو دزدید!

- لیلی!... من فقط نمی‌خوام اجازه بدم... تا زمانی که کاری ازم برمیاد... تو آسیب ببینی!
من نمی‌خوام تماشاچیِ زخم خوردنت بمونم!
وقتی میتونم کنارت باشم و ازت مراقبت کنم و....

ادامه‌ی حرفش با چسبیدنِ صورتش توی آغوشم محو شد!...
نفهمیدم دستم کی به سمتش بلند شد...
نفهمیدم اصلا مغزم کی دستورش رو داد!

___شهرِ غریب___

25 Nov, 07:08


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۹۲




با خنده اخمی کرد و با لحنِ طلبکاریه ساختگی گفت

- این بار هم همونه؟!...

داشت به تابلوی نورِ چشمیِ نمایشگاه قبلی اشاره می‌کرد!
تصویری که طرفدار‌های زیادی داشت و خیلی ها از فروشی نبودنش دلخور شدن!

تصویرِ مجذوب کننده‌ای از تنها شخصِ زندگیم!...
تصویری که صلابت، استقامت، مهر و محبت و حتی زخم‌های زندگیش رو به نمایش گذاشته بود!
فهمیدنش فقط کمی دقت می‌خواست...
جوری که خودش هم باورش نشد از روی عکسی که نامحسوس ازش گرفته بودم کشیدمش!...

بغضم رو قورت دادم خیره تو اخم‌های بامزه‌ی خاله خورشید، با لبخند گفتم

- قطعا قرار نیست بین تابلوی‌های تضاد تکلونوژی و طبیعت عکس مهیار قبادی رو به عنوان تابلوی خاصِ هنرمندانه‌م به رخ بکشم!...

قهقهه‌ای زد و گفت

- خب خیالم راحت شد!... پس ده روز فرصت داری!
برو همون بهترینی که توی سرت جولان می‌ده رو پرت کن روی بوم!

لبخندی به روش پاشیدم.
راه رو بستم برای هر فکر سیاه و تاریکی که می‌خواست به مغزم هجوم بیاره...
نمایشگاه نقاشی و آخرین تابلویی که برای تکمیلش باقی مونده بود مهمترین اتفاق زندگیِ من بود!

هنرمندایی که بعد از نمایشگاهِ سه سال پیش تاکید کردن منتظر سوپرایز‌های بزرگتری هستن، ذهنم رو احاطه کرده بودن!
باید بهترین‌هام رو به انتها‌ی خودشون می‌رسوندم!


........................................................


والا به سختی خاله خورشید رو قانع کرد که با شرایطِ بیماریِ مادرش نیازی به موندش نیست و میتونه شب برگرده.
با کلی سفارش و گذاشتنِ سوپ اضافه قبول کرد که حالم به زودی بهتر میشه...

قبل از رفتن دوباره روی هفتده‌م تاکید کرد و گفت منتظرِ اتفاق قشنگه هستش!

نیم ساعت از رفتنش گذشته بود و من کز کرده بودم روی کاناپه!...
این نمایشگاه تحت نظر و کنترلِ آدم‌های سرشناسی برگزار می‌شد!
شخصیت‌های مهم و پر رنگی که برو بیای زیادی داشتن!

اما با همه‌ی اینها نگران بودم!
نگران بودم ستوده‌های لعنتی باز هم هوسِ تلخ کردنِ زندگی برای من، به سرشون بزنه!
هیولا هایی که هیچ درک و فهمی از مقصودشون نداشتم.

دلیل کارهاشون...
دلیل رفتارشون از کودکیم تا به الان!...
هیچوقت درکشون نکرده بودم و با چیزایی که تازه فهمیده بودم بیشتر مغزم رد می‌داد!...

- اتفاقِ بدی افتاده؟!

نگاهِ سرگردونم رو دادم به والا...
سرم رو از گیجی تکونی دادم و زیر لب گفتم " هوم؟! "

لبخندِ محوی زد و گفت

- قیافت درهمه!... چیزی شده؟!

لبم رو کج کردم و بی‌تعارف گفتم

- نگرانِ نمایشگاهم!...

می‌دونستم که حرفهامون رو شنیده بود!
وقتی که داشتیم با خاله خورشید گَپ می‌زدیم، سنگینی حضورش رو از پشت سرم حس می‌کردم.

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت

- طبق گفته‌هات همه چی اوکیه که!... اوم...
تو ده روز نمی‌تونی چیزی که میخوای پیاده کنی؟!

پلک بستم و سرم رو تکونی دادم.

- هرچقدر هم سخت و وسواسی باشم...
ولی باز هم میتونم خاصِ عزیزم رو برسونم!
چون تک تک رنگها و نقش‌های دره جلوی چشمامه!

اخمی کرد و با شک پرسید " دره؟!... "

گوشه‌ی ابروم رو خاروندم و بی‌توجه به حرفش گفتم

- به نظرت ستوده‌ها ول کنِ من میشن؟!

___شهرِ غریب___

23 Nov, 05:44


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۹۱




انگار خاله خورشید داشت توی مغزم قدم میزد که گفت

- من ازش خواستم!...

گیج شده نگاهم رو بهش دوختم که روبروم پشت میز نشست.
با چشمهای نافذِ مهربونش خیره شد تو چشمهام...

- صبحی مهیار اومد دیدنم!...

ابروهام بالا پرید و نگاهِ منتظرم رو دوختم بهش.
لبخندی زد و ادامه داد

- راستش منم تعجب کردم!... خیلی هم تعجب کردم.. که پسرِ مهری چیکار میتونه با من داشته باشه؟!!!...

اشاره زد که سوپم رو بخورم.
بهت زده قاشقی توی دهنم گذاشتم که خاله ادامه داد

- میدونم سخته... ولی ساغرو به چشم دخترِ من ببین!

چند قاشق از سوپ داغ رو پشت هم قورت دادم و سوختنِ گلو تا انتهای مِری‌م رو نادیده گرفتم.

- زمان نیاز داری گیسو کمندم!... زمان نیاز داری!

محتویات دهنم رو قورت دادم و خیره به رشته‌های سوپ با همون صدای خرناس طورم پرسیدم

- گذشته زیادی تاریکه!... زیادی از حد تاریک!...
شما تو اون گذشته بودین!... دوست و غمخوار مادرم!
همسرِ برادرش... عروسِ نورچشمیِ بابا فرخ...

نگاهم رو کشوندم به چشمهای منتظرش و ادامه داد

- چیز جدیدی هست که من ندونم؟!

برای ثانیه‌ای دیدم که پلکش پرید!
نگاهش رو دزدید و دست روی دستم گذاشت!
دستم رو بین دستهاش گرفت و با لبخندی که فهمیدم به سختی روی لبش نشونده، جواب داد

- گذشته تاریکه... اونقدر تاریک که من ازش بریدم!
کنار کشیدم تا خودم و دخترمو نجات بدم!...
عمق تاریکیِ گذشته میتونه همه رو غرق کنه لیلی...
من نمیخوام اونی باشم که کنکاش می‌کنمش!

حرفهاش سنگین بود.
اونقدر سنگین که از بی‌اعتماد شدنم به همه مطمئنم کرد!
پوزخند تلخی زدم. و در سکوت باقیِ سوپم رو خوردم.

بعد از تموم شدنِ محتویات بشقاب خاله سکوت بینمون رو شکست و با صدای سرحال تری گفت

- کیهان واست خبرای خوبی داره!... فقط بهت دسترسی پیدا نکرده بود بهم گفت خبرت بدم...

حواسم رو به صحبتش دادم و ادامه داد

- زمانِ معود رسید!... تابلو ها آماده شدن دیگه؟!

گیج شده بهش نگاهی کردم و کمی طول کشید تا متوجه منظورش بشم...
داشت از نمایشگاه حرف میزد!
همایشی که قرار بود با تضادِ تابلوهای نقشِ طبیعت و نقشِ ساختمون‌های شهری که کشیده بودم، برگزار بشه.

ساختمون‌های شهری رو مدتها بود که به رسم درآورده بودم...
به لطف والا کیانی مناظر طبیعی که به صورت آنلاین به چشم دیده بودم رو یک ماه پیش روی بوم پیاده کردم.... واقعا نمی‌دونستم اگه اون مناظر رو ندیده بودم قرار بود چیکار کنم!...

حتی با یادآوری کشیدنِ اون تابلوها هم حس خوب به وجودم تزریق میشد...
اما هنوز موفق به رسمِ سوگولیِ طرح‌ها نشده بودم.
اون چیزی که روحم رو ارضا کنه رو دقیقا سه روز پیش دیده بودم!

اون دریای مه!
تو سکوتِ سردِ زمستون...
شاخه‌های لخت درخت‌ها رو پنهان کرد!
بین صخره‌ها جا خوش کرد و یه دریای سفیدِ دیدنی رو به نمایش چشمهام گذاشت!...

لبم رو گاز گرفتم و رو به خاله خورشید پرسیدم

- تاریخش مشخص شده؟!...

چشمکی نثارم کرد و با خنده گفت

- شده!... ده روز دیگه... هفتده‌م بهمن!

دیر بود... خیلی خیلی دیر!
وقت کافی نداشتم...
با این حالم اصلا وقت کافی نداشتم!
نمی‌دونم از صورتم چی خوند که با نگرانی پرسید

- چیشده گیسوکمندم؟! مشکل چیه؟!

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم

- نور چشمی رو حاضر نکردم!

___شهرِ غریب___

21 Nov, 21:12


-ولمم کنین شما ها کی هستین؟!
روی زمین پرتم کردن و با دیدن مادر آذرفر جاخوردم.
-چیشد دختر جون؟تعحب کردی!؟ فکردی من میزارم پسرم با تو ازدواج کنه زنیکه خراب؟
آب دهنم به سختی قورتش دادم و گفتم:منو چرا اینجا آوردی؟

از جاش بلند شد و گفت:از امروز به بعد محل کار تو اینجاست تو این مکان هرچقدر بخوای میتونی زیر خواب برای مردا بشی!
هنوز حرفش حضم نکرده بودم که زنی با هفت قلم آرایش بهم نزدیک شد گفت:اووم انقدرا هم بد نیست پول خوبی ازش درمیاد.
هردو خنده ای سردادن و من مات مبهوت نگاهشون میکردم.
-بزارین برم! پسرت میدونه منو اینجا آوردی؟
باخشم روی صورتم خم شد گفت:اون هیچوقت نمیفهمه تو رو کجا آوردم..تا ابد اینجا میمونی.
بلند شدم تا شاید بتونم از این جهنم بیرون برم اما دست هام اسیر چند تا مرد شد
که اون زن بهشون گفت:
-راه فراری نداری خودت آماده کن خوشگله! امشب قراره بفرستمت به اتاق ویژه...🔞🔥
https://t.me/+cCAXvbC6gqNkYTY0
https://t.me/+cCAXvbC6gqNkYTY0
صبح پاک

___شهرِ غریب___

21 Nov, 18:51


فیلم زنش با با رئیس شرکت پخش شده🔞🔥

___شهرِ غریب___

21 Nov, 18:51


_توروخدا ولم کن
زیر گوشم نفس عمیقی کشید که تمام تنم دون دون شد
_چی شد دختر کوچولوم، پنجه و دندونات رو دیگه نشونم نمیدی؟
با عجز بالاتنه برهنه اش رو از خودم فاصله دادم
حالا چشمای خمارش وحشت بیشتری به دلم مینداخت‼️
با حرص گازی از بازوش گرفتم که لبخندش عمیق تر شد .
با بغض هقی زدم
_می خوام برم ⛔️
قطره اشکی از گوشه چشمام فرار کرد که با انگشتای بلند مردونش گرفتتش و دستاش رو مثل حصاری دور کمرم پیچید و دراغوشم گرفت .
_بخواب یکم شب محموله میرسه باید بریم
پسره بزرگترین باند
#مافیایی⚠️، برای #انتقام از #دختری که توی رینگ #بوکس🥊 #شکستش داده ،اونو #می دزده و ...🤫‼️
https://t.me/+cAeVlZUff9RjOGM0
https://t.me/+cAeVlZUff9RjOGM0
۴ پاک

___شهرِ غریب___

21 Nov, 04:38


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۹۰




مردکِ خائن به جنسیت!
جا داشت همین الان یه عطسه خالی کنم تو صورتش!
عَن‌آقا نمی‌دونه یه مریضِ بی‌رمق رو نباید مورد آزار قرار داد!

به معنای واقعی هیچ نایی برای بحث کردن نداشتم.
حتی به سختی روی پاهام ایستاده بودم!
دستم رو توی هوا چرخوندم و حینی که داشتم سمت اتاقم می‌رفتم با افاده لب زدم " برو رد کارت "

درست تو یک قدمیِ درِ اتاق بودم که پاهام از زمین کنده شد و دستی که برای لمس دستگیره بالا آورده بودم بی اختیار پیچید دورِ گردنِ این مردکِ مثلا گردن کلفت!...

لجبازی فایده‌ای داشت؟! قطعا نه...
تقریبا همیشه هرکاری که خواسته رو به انجام رسونده بود و بحث کردن با این بشر درحالِ حاضر در حدِ توانِ جسمی و روحیِ من نبود!

صدای لعنتیم هم برای ناسزا گفتن یاری نمی‌کرد اما شکر خدا فَکَم همچنان پرکار بودنش رو حفظ کرده بود!

دهنم رو کج کردم و با چشم‌غره‌ی غلیظی گفتم

- گن گن گن!... یابو از تو بهترِ مردک دیوانه!...

در سکوت نگاهِ خصمانه‌ای بهم انداخت که به هیچ وجه برام ترسناک نبود و حتی باعث شد بیشتر براش دهن کج کنم!

از واحد خارج شد و دکمه انتظار آسانسور رو زد.
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و با افاده گفتم

- خودم پا دارم لازم نکرده زحمت بکشی... بزارم زمین!
انگار چلاغم!

سوار اتاقک آسانسور شد با زدنِ پارکینک با پوزخندِ مسخره‌ای زیر لب گفت

- یکی اینو میگه که نصف رفت و آمداش رو دست‌های من نبوده باشه!...

انگشتام رو دورِ بازوش پیچیدم و ناخنم رو فرو کردم توی پوست و گوشتش!...

آخِ آرومی گفت و دستش رو محکمتر دورِ کمرم فشار داد!... خب گل به خودی زده بودم انگار!...
وقتی دیدم هیچ‌جوره نمیشه از این درخت آویزون نموند بیخیالش شدم.

تا رسیدن به آپارتمانِ شیشه‌ای سکوت کرده بود و بهترین گزینه برای به خواب رفتن من رو انتخاب کرده بود!
اما فقط تنم سست‌تر سرم منگ‌تر شده بود.

این‌بار با پای خودم واردِ آسانسور شدم و فاصله‌ی لازمه رو باهاش حفظ کردم.

با باز شدنِ درِ واحد بوی خاصی از غذا توی دماغم پیچید!
وارد که شدیم شدت بو دو چندان شد و معده‌ی خالی به پاهام قدرتِ مضاعفی داد برای حرکت کردن سمت آشپزخونه...

صحنه‌ای که می‌دیدم برام قابل هضم نبود.
زنی که توی آشپزخونه‌ی این خونه مشغول شده بود!
دقیقا بوی غذایی که خاص خودش بود!
سوپ مخصوصی که با روشِ خاص خودش تو مریضی های ساغر براش می‌پخت!

دم عمیقی گرفتم و آب دهنی که راه افتاده بود بهم اجازه‌ی تحلیلِ چطور و چرایِ حضورش رو نمی‌داد!

زیر قابلمه‌ی بزرگ که روی گاز بود رو خاموش کرد.
نمِ دستهاش رو با حوله‌ی زیرِ کابینت سینک خشک کرد و چرخید طرفم!..

برای لحظه‌ای جا خورده بهم خیره شد!
با مکث کوتاهی راه افتاد و چند قدم فاصله‌ی بینمون رو صفر کرد!

- این چه حال و روزیه گیسو کمندم؟!

سعی کردم از آغوشش بیام بیرون و با صدای گرفته‌م لب زدم

- خاله خورشید؟!... ویروس میگیری!...

خیره به صورتم اخمی کرد و گفت

- یه سرماخوردگیه دیگه چنان میگی ویروس انگار چخبره!...

لبخندی میزنم و حین خاروندنِ چشمم میپرسم

- بودنتون اینجا... بوی سوپی که ساختمون رو برداشته... آخرین چیزی هم نبود ک بتونم حدس بزنم!

بازوم رو نرم فشرد و ازم خواست بشینم.
بشقابی از سوپ برام پر کرد و روی میز جلوم قرارش داد.

نگاهِ خمارم رو به اطراف چرخوندم اما پیداش نکردم.
مردکِ جنتلمن رو عصاب!

___شهرِ غریب___

19 Nov, 05:11


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۹




نگاهی به اطراف چرخوندم.
تو فضای گرگ و میش هم می‌تونستم اتاقم رو تشخیص بدم!

انگار با بولدوزر از روم رد شده بودن که انقدر احساس له شدن داشتم!...

صدای زنگِ موبایلم دوباره بلند شد!
صدای تقه‌هایی که به در می‌خورد!
صدای زنگِ واحد که فردِ پشتِ در قصد سوزوندنش رو داشت انگار...

قطع شدنِ تماس نگاهم رو از موبایل گرفت و به درِ بسته‌ی اتاقم داد.

با کرختی از تخت جدا شدم. حین رد شدن از راهرو چراغ‌هارو روشن کردم و با قدم‌های سست و کوتاه خودم رو به در رسوندم!...
فکر کنم صداش کلِ ساختمون رو برداشته بود!...

در رو باز کردم و چشمم افتاد به دستش که توی هوا موند!

- هیچ معموله کجایی تو دختر؟!...

حسابی عصبی بود!
دلواپسی و نگرانی توی نگاهش موج میزد!
قبل از اینکه من رو تو آغوشش مچاله کنه تنم رو عقب کشیدم و این‌بار آغوشِ بازش توی هوا خشک موند!

- ویروس میگیری!...

لعنتی!...
این صدای گرفته برای من بود؟!
دیگه از خروس گذشته و بیشتر شبیهِ خرناسِ خرس شده بود!

با اخم بهم خیره شد و نفسش رو حرصی بیرون فرستاد

- دقیقا اینجا چیکار میکنی تو؟!

نگاهِ خمارم رو از صورتِ غضبناکش گرفتم و خیره به دستهای خالیش گفتم

- شام نیاوردی!...

صدام به قدری داغون بود که شک داشتم به درستی حرفهام رو بشنوه!
از جلوی در کنار رفتم و سمت سالن راه افتادم.
صدای کوبیده شدنِ در با مکث کوتاهی به گوش رسید!

- اگه مهیار یه ساعت پیش زنگ نمیزد حالتو بپرسه من همچنان فکر می‌کردم کنارته!...
درحالی که تو اینجا تنها بودی با این وضعت!...

دستی روی پیشونیِ دردناکم کشیدم و همچنان که پشتم بهش بود با صدای نسبتا بلندی که با این خش بیشتر شبیه جیک جیک گنجشک بود، لب زدم

- گشنمه!... اشکان سوپ درست نکرده بود؟!

بازوم یکهو از پشت کشیده شد!
چرخیدنم و نشستنِ نگاهم تو تیله‌های آتیش گرفته‌ش در کسری از ثانیه اتفاق افتاد که با مظلومت گفتم

- تولوقُدا منو نقول!...

چشم‌غره‌ای عصبی برام رفت و صدای دندون قروچه کردنش حتی به گوش منم رسید!
حسابی داشتم حرصش می‌دادم؟!
خب فدای سرم!
اصلا به حرص دادن‌های خودش در...

بازوم رو ول کرد و با کنترل کردنِ عصبانیتش، با لحنِ دستوری گفت

- هر چی لازم داری جمع کن بریم...

با چشمهای باریک شده بهش خیره شدم.
وقتی متوجه تکون نخوردنم شد با غیظ برگشت و نگاهِ چپی بهم انداخت و گفت

- چرا واستادی به قصد کشتن نگام میکنی؟!

دهنم رو براش کج کردم. بی‌اهمیت به صورتِ عصبانی و نگاهی که هنوز نگران بود بهش پشت کردم و گفتم

- توانایی پذیرایی ندارم... البته چیزی هم ندارم!...
پس زودتر پاشو برو می....

- میگم جمع کن بریم!...

تشرش با این میزان اعتماد به نفس شاید یه عده رو می‌ترسوند اما من رو...
باید بگم گنده‌گوزی نمیکنم... منم برای چند لحظه شوکه شدم از حاکمیتش اما...

بلافاصله مثل خودش با عصبانیت برگشتم سمتش

- سرِ من داد نزن عا...

نگاهش رو باریک کرد و خبیثانه گفت

- جیک جیک نکن!... بلندگو بیارم خدمتت؟!

___شهرِ غریب___

18 Nov, 21:36


- من...من می‌ترسم ارباب!
- ارباب؟ هزار بار گفتم من خارج از محیط خانواده دوست مهرادم برات نه ارباب در ضمن ترس نداره دختر حالم خرابه دراز بکش!
- نمی‌تونم!
- به بکارتت کاری ندارم نازگل بذار آروم شم...🍌💦
https://t.me/+2N-xa7KGeSgwMDc8
۱۰ صب

___شهرِ غریب___

17 Nov, 04:47


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۸




آرنجم رو روی زانوم جَک کردم. با درد پلک بستم و پیشونیم رو گذاشتم روی مشتم...

بلند شدنش... جا گرفتنش کنارم... کشیدنِ تنم توی آغوشش و بوسه‌ای که روی موهام کاشت در عرض یک ثانیه بود!...

- دردت به جونم!... بمیرم من برات... لیلی غلط کردم!
نفهمی کردم... مغزم قد نداد!...
دردت به سرم خواهرم... جونم فدات آروم باش...

دلم برای محبتش... برای عطر تنش... برای امنیتِ آغوشِ برادرانش تنگ شده بود!
مهیار... یارِ روزهای تلخ و شیرینم بود!
همراهم بود... کنارم بود!

اما حس حقارتی که الان داشتم هیچ جوره ازم دور نمی‌شد!...
کسی که مثل مادر بهم محبت کرده بود...
کسی که تو تمامِ از هوش رفتن‌ها و تشنج‌هام کنارم بود و روبراهم کرده بود...

مهری خانوم... مادرِ مهیار...
کسی که تمامِ تلخی های زندگیم رو دیده بود!
تو تمامِ این سالها شاهدِ حالِ خرابم بود...
با وجود اینها گزارشم رو به بهروز ستوده داده!

من دیگه به کی می‌تونستم اعتماد کنم؟!
من دیگه چطور می‌تونستم این زندگیِ کوفتی رو ادامه بدم...

اگه محبت‌های مادرانه‌ی مهری خانوم دروغ بوده...
دیگه چی می‌تونست واقعی باشه؟!...
آدم‌نما های اون عمارت من رو به قدری وقیحانه تحقیر کرده بودن که دیگه نتونم قوی بمونم!...

این دنیای لعنتی فقط برای من جا نداشت!...
این دنیای بی‌کران فقط برای من به تنگ اومده بود!
این دنیای بی‌رحم فقط من رو اضافه می‌دونست!

خودم رو از حصار بازوهای برادرانه‌ش بیرون کشیدم.
همیشه و همیشه برای من امن ترین بود اما حالا...
من نا امید تر این حرفها بودم!...

دستی زیر چشمهام کشیدم و با آستین هودیم آب دماغم رو پاک کردم.
بی‌رمق از کنارش بلند شدم و نگاه نکرده، بُهت و نگرانی رو توی نگاهش می‌خوندم...

ایستادم و پشت بهش با صدای خش‌داری گفتم

- زندگی هیچ جوره واسه من تبدیل به اون رویایِ شیرین و دلچسب نشد...
کاش تو اون تصادف مرده بودم!

منتظر حرفی ازش نموندم و با رفتنم به اتاق در رو پشت سرم بستم.

سرم گیج می‌رفت و تمامِ تنم درد می‌کرد.
از سرماخوردگی متنفر بودم.
به معنای واقعی آدم رو زمین گیر می‌کرد!

دلم برای اتاقم تنگ شده بود...
باید از اشکان حسابی تشکر می‌کردم.
همه چی مثل روز اولش سر جای خودش بود...
منهای چند مورد که از ریشه عوض شده بودن!

نمی‌دونستم عوض کردنِ مبل‌ها برخلاف نظر و سلیقه‌ی من براش چه جذابیتی داشت ولی... اون رو حسابی سرِ کیف آورده بود.
قبل از اومدنم به اینجا چشمکی حوالم کرده بود با لذت گوشزدِ تغییرات رو بهم داده بود.

روی تخت دراز کشیدم.
بی هیچ فکری... بی هیچ ایده‌ای...
کسلی و بی‌حالیِ ویروس اجازه‌ی هیچی رو بهم نمی‌داد.
حتی نفهمیدم چشمهام کی سنگین شد و به عالم بی‌خبری فرو رفتم.


........................................................


توی خلسه‌ی تاریکی بودم...
بدنم کرخت و سنگین شده بود!...
صداهای بلندی تو گوشم می‌پیچید...
" دنگ دنگ دنگ " " تق تق تق "

صدای بلندِ زنگوله هم می‌اومد! مگه کجا بودم؟!
انگار به پاهام وزنه‌ی چند تنی وصل کرده بودن که توان حرکت نداشتن!...

چشمهام رو بسته بودن یا همه جا واقعا همینقدر تاریک بود!... خواستم پلک بزنم اما نمی‌شد!
به سختی خودم رو تکونی دادم...
صدای ناله‌های من بود که توی گلو خفه می‌شد؟!

صدای زنگ‌ها واضح تر شد... نزدیک تر شد!...
اونقدر نزدیک که انگار یکی داشت زیر گوشم زنگ میزد!
زنگِ موبایلم... زنگِ درِ واحد...

صدای مهیبِ تق تق وهمی به جونم انداخت که بی‌اختیار پلک‌هام از هم جدا شدن!...

___شهرِ غریب___

15 Nov, 07:11


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۷




" لیلی "




دستی روی گردنِ دردناکم کشیدم و از شدت کوفتگیِ بدنم خودم رو بغل کردم.
خیره به ماگی که داشت از قهوه پر می‌شد پشت چشمم رو خاروندم.

ماگ رو برداشتم و فین فین کنان از آشپزخونه زدم بیرون... گذاشتمش روی میز و خودم هم روی مبل روبرویی نشستم.

- اون چیه میخوری؟!

ابروهام رو بالا انداختم و ماگِ توی دستم رو نزدیک دهنم بردم

- چند جرعه از معجونِ مزخرفِ شوفر کاشف!

لبخند محوی زد و باروهاش رو بالا انداخت.
ماگش رو برداشت و با مکث کمی ازش مزه مزه کرد.

نگاهِ مستقیمم به نقطه‌ی نامعلومی بود اما تمامِ حواسم از گوشه‌ی چشم به رفتارش بود!
توی پنت‌هاوسِ مستر کیانی نمی‌تونستم با برادرم حرف بزنم!
نمی‌تونستم سنگ‌هامو باهاش وا بکنم...
نمی‌تونستم ازش گلایه کنم!

از خستگی و خواب بودنِ والا استفاده کردم..
اشکان رو با قولِ خوردنِ کلِ معجونِ آبلیمو و عسلِ و زنجبیل و.... توی فلاکس قانع کرده بودم تا رضایت بده برای بیرون زدن از برج آسمون خراششون!...

توی آپارتمان خودم...
جایی که دور تا دور تابلو بود و بوی رنگ یک دم از مشام آدم کنار نمی‌رفت نشسته بودیم.

روزهای تلخ و شیرین زیادی رو اینجا گذرونده بودیم!
با دورهمی‌های زیادی، شب تا صبح نزاشته بودیم همسایه‌ها آسایش داشته باشن!...

میشه گفت توی پنج سال اخیر اگه مهیار یک هفته تو تهران اتراق می‌کرد صرفا جهتِ این بود که من این آپارتمان رو به دور از ستوده‌ها داشتم.

صدای آروم برخورد ماگ با میز شیشه‌ای خط نگاهم رو کشوند به دست‌های تو هم گره خورده‌ی مهیار...
سنگینیِ نگاهش وادارم کرد از دستهاش نگاه بگیرم و خیره بشم توی صورتش...
هنوز توانایی زل زدن توی چشمهاش رو نداشتم!

- نمیخوای تو چشمام نگاه کنی؟! رغبت نمیکنی؟!...

- باور نمیکنم!...

حرفش رو قطع کردم تا جایگاهِ خودش رو پایین نبره!
مهیار عزیز ترینِ روشناییِ زندگیِ تاریکِ من بود!

زل زدم تو عمیقِ سیاهیِ چشمهاش و با نفس عمیقی که گرفتم ادامه دادم

- بار ها خودمو گذاشتم جای تو... با شرایط و احتمالات مختلف... با هر وضعیت ت*می تخیلی که می‌خواست وجود باشه...

کوتاه پلک بستم و نفسم رو فوت کردم!

- من اجازه نمی‌دادم مهیار!...
من اجازه نمی‌دادم تو بری زیر دِین اونایی که بدبختت کردن!... من نمیزاشتم رو سفره‌ی اونایی بشینی که با هر بار نگاه کردنِ بهت تو دلشون هر هر بخندن!...

متاثرانه پلک بست و لبش رو محکم گاز گرفت.
سکوت کرد.
چیزی برای گفتن نداشت... داشت؟!

دوباره خودم بودم که با درد نالیدم

- از کی گرفتن؟! چقدر گرفتن؟!... چندبار گرفتن؟!
تا هیچ مدرکی به اون دادگاه نرسه!...
بابا فرخو چطوری قانع کرده بودن؟! اونم پول؟!

صدای خروسی و گرفته‌ام با بغضی که توی گلوم جا خوش کرد خفه شد!...

با نگرانی خودش رو جلو کشید و لب زد

- دردت به جونم حالت خوب نیست!...
بعدا حرف میزنیم... بعدا بیا سرمو بشکون!

داشتم آتیش می‌گرفتم!
سرم رو تکونی دادم و این‌بار برخلاف بیست و چهار سالِ عمرم بغضم رو قورت ندادم!
نفسم هق شد داغی اشکی که از گوشه‌ی چشمم جوشیده بود گونه‌م رو سوزوند!

ناباورانه بهم خیره شد!
با لبهای لرزون شوک زده انگشت اشاره‌ش رو بالا آورد و پرسید

- د..دا..داری.. داری گریه؟!.... داری گریه میکنی لیلی؟!

___شهرِ غریب___

14 Nov, 09:34


مردِ رو به روم که میخواست رژ لب جیگریمو با بوسه های آتشینش محو کنه، همون رئیس بزرگی بود که یه زمانی باهام لج می‌کرد، تنبیهم می‌کرد و همش می‌خواست به چالش بکشونتم؟
حالا از شدت عطش خواستنم، وسط دفترش تو شرکت، گیرم انداخته بود و نمیتونست بی‌خیال شه🔥‼️
https://t.me/+C5TxUuw9655mY2Jk
https://t.me/+C5TxUuw9655mY2Jk
#برترین عاشقانه #رئیس_کارمندی عرصه رمان های آنلاین با Vip رایگان و عضوگیری موقتی و محدود
۱۸ پاک

___شهرِ غریب___

13 Nov, 04:50


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۶




دندونام رو روی هم فشار دادم و لعنت بهم که حرفی برای گفتن نداشتم!...
من برای هانا هرکاری میکردم...
چون به اندازه‌ی آروم بودنم... به اندازه‌ی آدم بودنم بهش مدیون بودم!
لعنت به اشکان که منو بهتر از خودم بلد بود!

- اما بدبختانه تو انقدری همه چی به ت*مته که احساس طرف مقابلتم نمیفهمی!...
یعنی انقدر شعورت نمیرسه که اینهمه قهرمان بازی برای یه دخترِ محبت ندیده قراره احساساتِ اون دختر رو به کجاها بکشونه؟!

از شدت حرص قفسه‌ی سینه‌م سنگین شده بود... هوا رو به سختی وارد ریه‌هام کردم و از چشمهای توبیخ‌گرِ اشکان نگاه گرفتم.

کاش دست از حق گویی برمی‌داشت!
خودم به اندازه‌ی کافی درگیری داشتم...
مثلا ذهنم به شدت درگیرِ لیلی و بوسه‌های مستش بود!

- آها... اون‌طرفو نگاه کنی حل میشه؟!

چشمهام رو توی حدقه چرخوندم که با حرص گفت

- نمیشه!... لیلی رو آوردی اینجا به هانا میگی برو!...
مردک تو مگه خانواده‌ی دختره رو نمیشناسی؟!
کافیه اراده کنه تا لیلی رو...

- خفه شو اشکان... خفه شو!

صدای بلند و غضبناکم ساکتش کرد!
به قدری که در سکوت راه افتاد و روی صندلیش نشست!

نفسهای عمیق رو پی در پی وارد ریه‌هام کردم.
ملت برادر داشتن منم برادر داشتم!
حوصله‌ش که سر می‌رفت یه مته برمی‌داشت می‌افتاد به جونِ سلول‌های مغزِ من!

دورِ خودم چرخی توی اتاق زدم و لگدم رو نثارِ تختِ بیچاره کردم.
برگشتم سمتِ اشکان و جلوی صورتش انگشتِ اخطارم رو توی هوا چرخوندم.

- یه کلمه از این ک*شراتو لیلی نباید بدونه فهمیدی؟!

نگاهش رو دزدید و با نارضایتی سرش رو به نشانه‌ی قبول کردن تکونی داد.

نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم

- شکر خدا من اگه ندونم چه غلطی میکنم تو همیشه حاضر و ناظر واستادی روی کار!...
دهن همه... قبل از همه دهنِ خودمو سرویس میکنی!

بدونِ نگاه کردنِ بهم پوزخندِ مغرورانه‌ای زد!
لبم رو گازی گرفتم و گفتم

- فقط بهم زمان بده!... من زمان میخوام...
باید به یه تعادل برسم!... زمان بده بهم اشکان...

با تعجب و صدای نسبتا بلندی گفت

- به تعادل برسی؟! ک*رم تو تعادلت مرد!
تعادل چی؟!... تا تو به تعادل برسی لیلی عاشقت شده!
تا تو به تعادل برسی هانا از حسادت شهرو ویرون کرده!
میفهمی اینارو احمق!

کنترلم رو از دست دادم و مشت محکمم رو کوبیدم تو شکمش!...
صدای آخِ بلند و فحش‌های رکیکی که نثارم کرد واسم مهم نبود!

نمی‌دونستم این پسر کی وقت کرده بود تا این حد دانای کُل بشه!... استاد همه چی دانِ لعنتی!

بی‌توجه به داد و هوارش درِ اتاق رو به‌هم کوبیدم و با عجله از پله‌ها پایین رفتم!...
نمی‌دونستم اگه می‌موندم چه بلایی سرش می‌آوردم!
مردک زبون درازِ بی‌ملاحضه!...
مگه می‌مرد انقدر واضح حقیقت رو تو صورتم نمی‌کوبید و توبیخم نمی‌کرد!...

با رسیدن به ورودی سالن و دیدنِ افرادی که با آسانسور مشغول بودن تازه فهمیدم صدای دنگ دنگی از خواب بیدارم کرد از چی بوده!...

نگاهم رو به یوسف دادم و اشاره زدم چخبره!
نزدیکم اومد و بعد از ادای احترامی که همیشه ازش می‌خواستم بیخیالش بشه، گفت

- آقای کیانی دستور دادن آقا... تَگِ آسانسور عوض بشه!

با تعجب و اخمی که هنوز توی صورتم بود پرسیدم

- این وقته شب؟!... اونوقت چرا؟!...

نگاهش رو برای ثانیه‌ای دزدید و با تردید جواب داد

- آقا شرمنده!... ولی گفتن این جمله رو خدمتتون بگم...

با ابروهای بالا پریده بهش خیره شدم که با لحنِ خجالت زده‌ای ادامه داد

- آقا واسه کنترل کردنِ رفت و آمد و این موارد!

ناباورانه نگاهش کردم و با غیظ گفتم

- حرفو نخور یوسف!... اشکان دقیقا چه زری زده؟!

لبش رو جوئید و با لحنِ بیچاره‌ای گفت

- آقا جسارت نکنم... شرمنده... ولی ایشون گفتن واسه اینکه هرکسی سر خود نیاد پنت‌هاوس تگو عوض کنیم!

نگاهِ مشکوکی بهش انداختم و پرسیدم

- هرکسی کیه؟! ینی چی؟!

دستی روی گردنش کشید و شرمنده وار گفت

- خانوم محشتم که وارد شدن... بعدش آقای کیانی زنگ زدن و گفتن....

- خیل خب فهمیدم!...

با کفِ دست آروم روی دوشش کوبیدم و از کنارشون رد شدم.
قبل از پایین رفتنم تگ جدید رو گرفتم و راهی شدم.

___شهرِ غریب___

11 Nov, 03:18


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۵




تا خواستم چیزی بگم مانع شد و حینی که روی صندلی می‌نشست ادامه داد

- کَت بسته خودتو در اختیارش قرار دادی... هرجا قرار باشه بهش ضرری برسه هستی و رهاش نمیکنی!
واسه خوشحال کردنش سر به کوه و بیابون و جنگل میزنی!
اونم تو! تویی که با التماس از این برج بیرون می‌بردمت!

با اخم نگاهِ باریک شده‌م رو بهش دوختم. پشتیِ صندلی رو بغل گرفت و لب زد

- اما همه‌ی اینا یه دلیل داره!
دلیلی که از ترس حتی نمیخوای بهش فکر کنی!...

اینکه همه‌ی اینکارا دلیل داشت درست بود!
اما این که از دلیلم می‌ترسیدم رو اشتباه می‌کرد!

سعی کرد واژه‌هارو تو صورتم بکوبه و من اِبایی نداشتم اگه برادرم بخواد با حرفهاش آزارم بده!

- تمام کارایی که میکنی برای ثابت کردنِ خودت به خودته!...
برای اینکه ناخودآگاهت باور کنه تو میتونی حامی باشی!...
که ینی دیگه بچه نیستی... دیگه ضعیف نیستی!

نفسم رو با درد بیرون فرستادم.
یه جایی بین قفسه‌ی سینه‌م می‌سوخت.
سکوت کردم...
انگار حرفی برای گفتن نداشتم...

سرش رو کج کرد و بی‌رحمانه ادامه داد

- در اصل هر کاری که برای مادر نتونستی بکنی داری واسه این دختر میکنی!... غیر اینه؟!

چه دلیلی داشت حالا اینطوری اینارو بزنه تو صورتم!
از جاش بلند شد. جلو اومد و کنارم روی تخت نشست.
دست روی دوشم انداخت و خیره به نقطه‌ی نامعلوم آهی کشید!
با کمی مکث دوباره شروع کرد...

- کارایی که هیچوقت برای هیچکس نکردی... چون کسی دردش شبیهه دردت نبوده!
واسه همون حصار کشیدی دورِ خودت!
واسه همیناست که با هانا....

- بس کن اشکان!...

خودم رو انداختم روی تخت!...
نمی‌خواستم بشنوم...
هرچیزی که قرار بود روزای مزخرف و تاریک گذشته رو واسم تداعی کنه رو نمی‌خواستم!

ساعدم رو گذاشتم روی پیشونیم و دوباره صداش در اومد!... کاش دست برمی‌داشت...

- اوکی... اوکی بس میکنم!
اون مواردو بیخیال حله... بهش اشاره نمیکنم!

رسما ر*ده بود با این اشاره نکردنش!...

با تکون خوردنِ تخت فهمیدم از جاش بلند شده!
اما صداش همچنان رسا بود وقتی گفت

- هیچ می‌دونی داری با این دخترا چیکار میکنی؟!
یکیشون همیشه فکر می‌کرده عاشقشی و هرجور خواسته باهات تا کرده... اما الان که دیده اوضاع پَسه افتاده به دست و پات!...

فکر می‌کنه عاشقشم؟!
مگه احساسم به هانا چیزی جز این بوده؟!
اشکان باز شروع کرده بود به رژه رفتن روی مخم!...

- اونیکی هم که تو فاز عشق و عاشقی نیست بدبخت... تو انقد جومونگ بازی درمیاری که عاشقت میشه دختره!

ساعدم رو از چشمم فاصله دادم و با اخم و غیظ گفتم

- باز چی داری ک*شر میبافی به‌هم اشکان؟!
چی بهت میرسه از گوه زدن به عصابِ من؟!

لبخند پهن و دندون‌نمایی زد و جواب داد

- بسوزه پدرِ حسادت!... خانمان سوزه لامصب!...

با عصبانیت از جام بلند شدم که جا خورده قدمی عقب رفت و با ترسِ ساختگی لب زد

- ای وای نکن اینجوری ترسناک شدی ایست قلبی کردم!

غضب‌آلود نگاهش کردم که از گارد مسخره‌ش پایین اومد و طلبکارانه گفت

- ای درد!... مردک جا*ش خودت متوجه گوهی که میخوری هستی؟!...
آخه اشرف مخلوقات به این نفهمی من ندیده بودم!

با مشت گره کرده به سمتش حمله کردم که جا خالی داد و اخطارگونه گفت

- خانومتون اتاق بغلی داره استراحت میکنه آقای کیانی... یکم آرومتر لدفا...

نفسم رو کلافه فوت کردم و با فشار دادنِ مشتم سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم.

خیره به چهره‌ی تخسش با حرص غریدم

- چه گوهی دارم می‌خورم که تو متوجهش هستی؟! هوم؟!... چیشده باز دردت چیه؟!

جلو اومد و این دفعه با لحن جدی و یه مَن اخم گفت

- دردم تویی... دردم نفهمیِ توعه مستر کیانی!

گیج شده نگاهش کردم که با همون صلابت کلماتش ادامه داد

- اگه خودتم نخوای بفهمی من میدونم!
تو عاشقِ هانا نیستی... تو عاشقِ هیچکس نیستی!
هانا واست مهم هست اما خاص نه!...
هانا بهت کلی کمک کرده و دَمش گرم... اما وقتش رسیده که بفهمی برای جبران لطفِ آدما نباید حتما عاشقشون شد!... اوکی؟!

___شهرِ غریب___

09 Nov, 04:36


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۴




با صدای دنگ دنگ چیزی توی سرم غلتی زدم.
چشمهام رو از شدتِ سر درد فشار دادم و به سختی بازشون کردم.

اتاق نیمه تاریک بود...
نگاهی به اطراف انداختم.
توی اتاق هانا بودم... اینجا خوابم برده بود...
لعنتی ساعت چند بود؟!

سراسیمه از اتاق زدم بیرون و پله‌هارو دوتا یکی بالا رفتم.
جلوی درِ بسته‌ی اتاقِ لیلی نفسی گرفتم و دستم که برای تقه زدن بالا آورده بودم با صدای اشکان پایین اومد!

- حالش خوبه داره استراحت میکنه...

گیج شده نگاهش کردم و بی دلیل پرسیدم

- مهیار چی؟! لیلی دیدِش؟!...

سرش رو برای تایید آروم تکون داد و در جواب گفت

- آره... جفتمون پخته تر از این حرفان...

با استفهام بهش خیره شدم که ادامه داد

- نگار واسم گفت چخبر شده!...

نگار واسش گفته بود!
مردم چقدر زود رابطشون رسیده بود به صمیمتِ فاش کردنِ بزرگ‌ترین راز‌ها...!!!

- بدونِ افاده گرفتن واسه هم، حرف زدن!...
البته لیلی کم انرژی تر از فاز گرفتن بود!... مهیار یکم بهش سوپ خوروند و بعد از خوردنِ دارو‌هاش خوابید!

خوابیده بود!...
بعد از خوردنِ سوپ و داروهاش...
چی بهتر از این که حالش خوب بوده!

براش سرم رو تکونی دادم و زیر لب تشکری کردم.
سمت اتاقِ خودم راه افتادم که دوباره صداش بلند شد!

- نه دیگه بسه هرچی خوابیدی!...
فعلا بیا اینطرف یکم اختلاط کنیم...

جلوی نگاهِ پرسش‌گرم واردِ اتاقش شد و در رو باز گذاشت!
با این سر دردی که داشتم فقط اختلاط کردن با اشکان رو کم داشتم!...

دنبالش راه افتادم و در رو پشت سرم بستم.
نشستم روی تخت و دست روی سرم کشیدم.

- میشنوم!...

با تعجب سرم رو بلند کردم خیره شدم به اشکان که پشت به من مشغولِ بُرس کشیدنِ موهاش بود

- ببخشید؟!

شونه‌ی کوچیکی برداشت و ریش و سبیل‌های کم پشتش رو شونه کشید و خونسردانه گفت

- واسه چی افتادی دنبالِ لیلی؟!... واسه چی سرتو کردی تو کو... زندگیش!

نگاهِ خصمانه‌ای بهش انداختم و با جدیت گفتم

- بفهم چی زر میزنی اشکان!

دستهاش رو بالا گرفت. خندید و با لحن مسخره‌ای گفت

- اوه اوه درسته!... حواسم هست خانومتونه!... زنته و این حرفا... میدونم گل در جریانم!

چرخید طرفم و با همون خنده‌ی رو مخش گفت

- اینی که اتاق بغلی خوابیده زنته!
اونی که از صبح منتظر بود سوپرایزت کنه خودشو زنت میدونه!...
لعنت به قانون چند همسری!...

خب!... مثل اینکه گرفتم شکم دردِ اشکان از چی میتونه باشه...
قطعا کمر بسته به تِر زدن به مخم و می‌دونستم که راهِ فراری ندارم!...

دستهام رو به پشت کج کردم و تکیه‌گاه قرار دادم.
خیره تو نگاهش که کم کم داشت به حالتِ جدی در می‌اومد لب زدم

- دقیقا دردت چیه اشکان... اونو بگو؟!

صندلی پشتِ دراور رو بیرون کشید. دستهاش رو تکیه داد به پشتیِ صندلی و خیره به نگاهم با لحن آرومی گفت

- تو لیلی رو دوسش نداری!...

به وضوح جا خوردم از چیزی که شنیدم!...
چرا باید یهویی این جمله رو می‌گفت!

___شهرِ غریب___

07 Nov, 07:14


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۳





لبخند تلخی گوشه‌ی لبم نشست!
هرچقدر که می‌خواستم تند نرم اما...
انگاری واقعا من سختگیری نمی‌کردم شرایط حسابی پیچیده شده بود!

با انگشت روی سر دوشِ لختش خط‌های فرضی کشیدم و با تردید گفتم

- هرچقدر هم دور باشه به اندازه‌ی سه ماه دوریِ اجباری نبوده!
مطمئنن به اندازه‌ی چهار ماه تعطیلات بهار و تابستانه نبوده!
شک ندارم که به اندازه‌ی اون پنج ماه تورِ اکیپی رفتن و هیچ خبری ازت نداشتن نبوده!...
بوده؟!

چهره‌ش حسابی درهم شد!
با ابروهای گره خورده بهم زل زد...
لبِ زیرینش رو جویید و با لحن دلخوری گفت

- پس گفتی تلافی نمی‌کنی؟!...

بی‌معطلی از روش بلند شدم و روی تخت نشستم.

- نمیکنم!... حتی به تلافی کردن فکر هم نکردم!

نگاهم رو کشیدم روی صورتِ طلبکارش و ادامه دادم

- در ضمن برای تلافی کردن هم هرگز و اصلا از یه دختر مثل لیلی استفاده نمیکنم!...
اونقدری صاف و ساده هست که نتونم روش حساب کنم!

اخمش پر رنگ تر شد و با عصبانیت گفت

- صاف و ساده؟!... هه! اینو تو همین سه ماه فهمیدی؟!

با چشمهای باریک شده بهش خیره شدم!

- حرفم راجب اون دختر نیست!...
برای جا خالی دادن بحثو به اون نکشون!

با ناراحتی ازم رو گرفت و با پوزخندِ عصبی گفت

- تو آدمی نبودی که بخوای نبودنای منو بشماری!

موضوع دقیقا همین بود!
من این آدم نبود اون من رو خوب می‌شناخت!
لبم رو تر کردم و با تاکید گفتم

- دقیقا موضوع همینه!
منم نمی‌دونستم تو آدمی باشی که بخوای به همچین دوری و نبودنایی گیر بدی!... چون خودت بارها و بارها انجامش دادی!

با غیظ نگاهم کرد و از بین دندوناش گفت

- من با دوستام میرفتم نه با یه غریبه!
که از قضا زنت هم هست....

آشنا ترینِ من واقعا داشت شبیهه غریبه‌ها واکنش نشون می‌داد!...

- ۵۰ نفر اعم از زن و مرد میتونن رفیقت باشن هانا...
اما یه آدم که اتفاقی دختر از آب دراومده نمی‌تونه رفیقِ من باشه؟!

پوست لبش رو با حرص کند.
با حرص و یکهو از جا بلند شد و شروع به قدم زدن تو اتاق کرد.

- من نمیخوام سر اینا باهات بحث کنم!...
من الان بهت نیاز دارم والا... دلم واست تنگ شده!
بعد تو حرفِ دوست‌های منو میاری وسط...!

عجیب بود!
من کجای این مکالمه حرفی رو وسط آورده بودم؟!

ناباورانه ابرو بالا انداختم!

- خستم هانا... خسته و بی‌خواب!
نیاز به استراحت دارم...
میتونی کنارم بمونی و آروم کنی... البته اگه بخوای!

نگاهِ خصمانه‌ای بهم دوخت.

- خستگی و بی‌خوابیت برای چیه؟! برای کیه؟!
هه!... جواب پیام منو بزور می‌دادی والا...
حتی رسیدی منو نبوسیدی متوجهش هستی اصلا؟!

دوباره داشت قیمه‌هارو می‌ریخت توی ماست‌ها...
این بدترین رفتاری بود که از این دختر کشف کردم!
اون هم تازه فقط تو سه ماه اخیر بروز داده بودش!

واقعا خسته بودم...
چشمهام می‌سوخت شقیقه‌‌م شروع کرده بود به نبض زدن!... نمی‌خواستم تو این وضعیت بحث کنم!
اون هم با هانا... اصلا نمی‌خواستم!

لبم رو گازی گرفتم و با مکث گفتم

- فنچی تو خودت کم از این موقعیت‌ها نداشتیا...
حتی اجازه نمی‌دادی بهت اعتراضی کنم!

براق شد توی صورتم و با حرص گفت

- انقدر به این مقایسه‌ی لعنتی فرصت نده!...
من هرکاری کردم قرار نیست تو تکرارش کنی!

با تعجب بهش چشم دوختم که ادامه داد

- الانم خسته‌ای درسته!... همون بهتر که استراحت کنی!
مخت حسابی تاب برداشته...
وقت و زمانو انگار ازت گرفتن هی داری گذشته زو کنکاش میکنی!

مانتوش رو نمی‌دونم کی درآورده بود با حرص چنگ زد و از اتاق بیرون زد!...

با کوبیده شدنِ در توی صورتم، نفسم رو کلافه فوت کردم و تنم رو روی تخت انداختم!...
باورم نمی‌شد اما...
این روزها حین صحبت کردن با هانا هیچ چیزی جز سر درد و افکارِ تاریک عایدم نمیشد!

دستی روی چشمهای خسته‌م کشیدم و زیر لب گفتم

- چیشد که به اینجا رسید فنچی!

نفسم رو کلافه فوت کردم و روی تختِ نرم غلتی زدم.
پلک‌های خواب‌آلودم روی هم اومدن و وا دادم تا شاید کمی خوابیدن بتونه ذهنِ آشفته‌م رو جمع و جور کنه...

___شهرِ غریب___

05 Nov, 04:52


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۲




دستی روی چشمهای خستم کشیدم و از تماشای خوابِ خرسیِ خانومِ ستودنی دست برداشتم!

جا خورده از باز شدنِ ناگهانی در به عقب چرخیدم!

- چطوره؟!

سراسیمه به سمت تخت اومد و بی‌معطلی دست لیلی رو گرفت و بوسید!

- دکتر چی‌گفت؟!

چشمش به چهره‌ی معصومِ لیلی بود. انگار که هیچ فرصتی برای از دست دادنِ نگاه کردنش نداشت!
لبم رو تر کردم و تو جوابِ دلواپسی‌هاش گفتم

- بهتره!... تبش کاملا اومد پایین و دمای بدنش نرماله!
دکتر گفت حواسمون باشه تا ریه‌هاش عفونت نکنه!
گفتم اشکان بره دارو و غذایی که باید بخوره رو اوکی کنه!... نگران نباش!

دستی روی صورتم کشیدم.
آسمون اون بیرون کاملا تاریک شده بود و من هیچ خبری از ساعت نداشتم.

ورزشی به گردنم دادم و آروم لب زدم

- شرمنده مهیار... تورو هم کشوندم تهران!...

سرش رو به چپ و راست تکونی دادم و با بغض گفت

- خوب کاری کردی... که اگه نمیگفتی حسابتو میرسیدم!

با لبخندِ کوتاهی سرم رو تکونی دادم.

- برو استراحت کن حالا... خودم کنارشم...
رانندگی کردی تا الان بالا سر مریض بودی... دمت گرم کلی زحمت افتادی... دیگه برو یکم بخواب!

پیشنهادِ خوبی بود اگه هانا تو اتاقش منتظرم نمونده بود!
از روی تخت بلند شدم و با جدیت گفتم

- زحمتی نیست!... وظیفمه!

حینی که از اتاق بیرون می‌رفتم ادامه دادم

- میگم اشکان بهت سر میزنه... هرچی لازم داشتی بگو!


........................................................



- می‌شنوم؟!

لبش رو جمع کرد و با مظلومیت گفت

- داری ناراحتم می‌کنی والا... جدا داری ناراحتم میکنی!
حواست به کارات هست؟! به رفتارت؟!

چشمهای خستم رو خاروندم نگاهم رو بین تک تک اعضای صورتش چرخوندم!
این همون دختری بود که من زنده موندم رو... آدم بودنم رو مدیونش بودم...

تک تک کارایی که تو این سالها واسم انجام داده بود از جلوی چشمم رد شد!
بدتر از خودم یه الف بچه بود و به هر دری میزد تا بهم کمک کنه!...
تا حدودی موفق هم شده بود!

وقتهای بیشماری که از تغییر دادنم شکست می‌خورد به خوبی یادم هست که یا دوباره تلاش میکرد...
یا سعی می‌کرد با من بودنم کنار بیاد!

این دختر زیادی با من کنار اومده بود...
زیادی کنارم ایستاده بود!
حتی برای کنارم ایستادن خانواده‌ش رو مجاب کرده بود قبولم کنن!
منه بی‌پدر و مادر رو!...

رفتارم درست نبود!
سردی کردنم لایقِ خوبی‌هاش نبود!
اما همین دختر توی این سه ما رفتاری از خودش نشون داده بود که باعث میشد نشناسمش!
این تناقض رفتاری حسابی برام تو مخی شده بود!

سکوتم که طولانی شد با قدم‌های کوتاهی نزدیکم اومد.
چشمهای خمارش رو دوخت به چشمهام...
لبش رو گازی گرفت...
انگشتاش رو با ظرافت کشید روی بازوم...
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید روی تخت....

ازم خواست بشینم و خودش رو جا داد تو بغلم!...
به آرومی پاهاش رو از دو طرف پیچید دورِ کمرم و دست نوازشش رو از گردنم گذروند فرو کرد تو موهام...

زبونی روی لبش کشید و اغواگرانه لب زد

- دلم خیلی واست تنگ شده!

سرم جلو بردم و دست انداختم پشت گردنش!
با یه حرکت خوابوندمش روی تخت...
از شدت شوک خنده‌ی تو گلویی کرد و با ذوق خیره شد به چشمهام...

لبش رو گازی گرفت و نگاهش بین چشم و لبهام در گردش بود!...

شاید داشتم شلوغش می‌کردم!
شاید داشتم عوضی بازی در‌می‌آوردم!
شاید داشتم جوابِ خوبی رو با بدی می‌دادم اما...
نمی‌تونستم ببوسمش!

نمی‌دونم همیشه تا این حد سخت‌گیر بودم یا نه!
شاید هیچوقت فرصتش پیش نیومده بوده اما...

لعنتی نباید تند برم!...
من فقط الان تو شرایطی نبودم که بخوام رفتار های ضد نقیض هانا رو تحلیل کنم!

دستی روی موهای کراتین شده‌ش کشیدم و خیره به چشمهاش لب زدم

- خیلی خستم فنچی... شیطونی نداریم!

نگاهش رنگ باخت!...
اخمی کرد و با قورت دادنِ آب دهنش با صدای گرفته‌ای گفت

- اما من الان بهت نیاز دارم!...
هیچ میدونی آخرین بار کی باهم بودیم؟!
انقدر دوره که حتی یادم نمیاد!....

___شهرِ غریب___

03 Nov, 04:22


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۱




برگشتم سراغ لیلی... تو همین چند لحظه موهاش هم خیس شده بود!

- بس کن والا دیوونم نکن!... بیا این طرف من انجامش میدم!

استرسِ حالِ خرابِ لیلی رو داشتم و حسادت‌های مسخره‌ی هانا داشت روی مخم می‌رفت!
سعی کردم صدام بالا نره و با لحن کنترل شده‌ای گفتم

- نمیشه!... لیلی خوشش نمیاد!

تک خنده‌ی ناباورانه‌ش رو کجای دلم میزاشتم!

- خوشش نمیاد یکی همجنس خودش کمکش کنه!
بعد خوشش میاد توووو... لباسشو بِکَنی؟!!

هودی لیلی رو رها کردم و برگشتم سمت هانا...
نزدیکش شدم. از دستش گرفتم و از اتاق بردمش بیرون!

نفسِ عمیقی گرفتم و با تر کردنِ لبم، خیره تو چشمهاش با لحن جدی پرسیدم

- این وقتِ روز چرا اینجایی هانا؟!

پلکش پرید ولی با لبخندی که به سختی کنج لبش نشوند لب زد

- دلم واست تنگ شده والا... وقتی گفتی داری بر‌می‌گردی گفتم بیام سوپرایزت کنم...

پوزخندی زد و طلبکارانه ادامه داد

- ولی خودم سوپرایز شدم!... اونم حسابی!

با خونسردی زل زدم تو نگاهِ عصبیش...

- خبر داری هانا؟!

با استفهام بهم خیره شد که با لبخند ادامه دادم

- توی این سه ماه بیشتر از یه سال دلت واسم تنگ شده؟!... عجیبه ولی... دم به دیقه زنگ میزنی!
دم به دیقه میخوای بیای پنت‌هاوس!
چه اتفاقی برای برنامه‌های هفتگی و ماهانت افتاده؟!

مردمک چشمهاش لرزید و شروع کرد به جوییدنِ لبش!
براق شدم توی چشمهای لرزونش و با قاطعیت گفتم

- همینجا میمونی تا دکتر بیاد وضعیت اون دخترو چک کنه... اگه حالش بهتر نشه باید بری!
چون وقت ندارم بشینم اینجا به حسادت‌های مسخره‌ی نوظهورت رسیدگی کنم!

لبش رو محکم گاز گرفت و توی چشماش حلقه‌ی اشک جمع شد.

چونه‌ش رو نرم فشاری دادم و خم شدم توی صورتش

- الان وقت مناسبی برای باروندن اینا نیست!
اگه نمیخوای سگم کنی جمع کن خودتو....

چونه‌ش رو رها کردم و رفتم سراغ لیلی....


- بیا یه چیزایی پیدا کردم ببین اوکیه؟!

هودیش رو پایین تخت گذاشتم و برگشتم سمت اشکان

- از حموم آبِ ولرم بیار... پس چیشد این دکتر؟!

صداش رو از تو حموم بلند کرد

- بزار ده مین بگذره از زنگ زدنم لامصب...

لبم رو گازی گرفتم.
لیلی داشت توی تب می‌سوخت و کاری ازم برنمی‌اومد!
صدام رو نمی‌شنید و فقط ناله‌های خفه‌ای از گلوش در‌می‌اومد...

- بیا پارچه رو توش خیسوندم!...

با عجله برگشتم و پارچه رو از دستِ اشکان چنگ زدم.
روی پیشونیش... شکمش... دست و پاهاش...
هرجا که کوره‌ی آتیش بود رو پارچه‌ی خیس گذاشتم...

به یک دقیقه نمی‌کشید که پارچه‌ها داغ میشدن و مجبور به عوض کردنش میشدم.

نیم ساعت طول کشید تا دکتر برسه و تا اومدنش فقط تونسته بودم یک درجه تبِ لیلی رو پایین بیارم.

سرم بهش وصل کرد و کلی آمپول خالی کرد داخلش...
ازم خواست به پاشویه ادامه بدم.

بعد از نرمال شدنِ دمای بدنش دکتر کمی منتظر موند و نزدیکای غروب بود و قانعم کرد دیگه قرار نیست تب کنه!

اشکان دکتر رو همراهی کرد و من با تاخیر پارچه‌هایی که دیگه اصلا گرم هم نبودن رو از روی بدنِ لیلی برداشتم.

جرأت تنها گذاشتنش رو توی اتاق نداشتم.
احساس می‌کردم اگه لگن و پارچه‌هارو ببرم طبقه‌ی پایین تا برگشتنم دوباره قراره تب کنه!

کنارش روی تخت نشستم و خیره شدم تو صورتِ رنگ پریده‌ش... صدفی‌هاش رو ازم پنهان کرده بود ولی...
جنگل مشکی رنگِ موهاش دست و دلبازانه روی تخت ریخته شده بود!

___شهرِ غریب___

01 Nov, 06:01


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۰




" والا "



وارد پارکینک شدم و برای رامین که از اتاقک بیرون اومده بود دست تکون دادم.

رو به دختری که کنار دستم به خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی زدم!
خرسی خانوم توی خوابیدن بیشتر از تابلو کشیدن تبحر داشت!... معرفت به خرج نداد دو ساعتِ آخرو با آهنگ واسم برقصه تا خسته نشم!

دست روی بازوش گذاشتم و با تکونِ ریزی آروم لب زدم

- اگه ناراحت نمیشی رسیدیم خرسی!

واکنش نشون ندادنش عادی نبود!... مطمئنا خوابش دیگه اینقدرم سنگین نبود!
دوباره اسمش رو صدا زدم و دست روی دستش گذاشتم!...

متعجب از داغیِ دستش با نگرانی اسمش رو بلند تر صدا زدم اما تو جوابم فقط ناله‌های ریزی از گلوش خارج شد!

هول زده دست روی صورتش گذاشتم که پوست دستم از برخورد با گونه‌ی کوره‌ی آتیشش سوخت!
تب کرده بود!
بدجور هم تب کرده بود!

لعنتی تو کل مسیر گذاشتم فقط بخوابه و اصلا چک نکرده بودمش!
سراسیمه از ماشین پیاده شدم تو جوابِ سلامِ رامین دست روی دوشش گذاشتم و از کنارش رد شدم.

- مشکلی پیش اومده آقا...

ماشین رو دور زدم و رو بهش گفتم

- یه کارواش لازم داره...
لطف میکنی اگه همین امروز ببریش!

سرش رو خم کرد و با لبخند گفت

- چشم آقا انجام وظیفه میشه!...

درِ ماشین رو باز کردم و از شر کمربند لیلی خلاص شدم.
با عجله تو بغلم گرفتمش و سمت آسانسور اختصاصیم راه افتادم.
بعد از دادنِ جواب سلامِ یوسف حینی که از کنارِ اتاقک رد میشدم بی‌معطلی گفتم

- به اشکان خبر بده زنگ بزنه دکتر بیاد... زود بیاد!

آسانسور طبقه‌های لعنتی رو با کندترین حالت بالا می‌رفت... خیره شدم به چهره‌ی رنگ پریده‌ی لیلی...
پیشونیم رو چسبوندم به سرش...
داغ بود... انگار داشت توی آتیش می‌سوخت!

به محضِ باز شدنِ درِ آسانسور اشکان رو دیدم که سراسیمه از سالن نزدیکم اومد.

- چیشده چخبره؟! چشه این دختر؟!

نگاهی به صورتِ غرق در خوابش کردم و با عجله سمت پله‌ها پا تند کردم

- نمی‌دونم خوابیده بود!... فقط دو ساعت خوابید!
الان خواستم بیدارش کنم دیدم شده کوره‌ی آتیش!

- تب داره؟!

تو جوابِ نگرانی اشکان که پشت سرم را افتاده بود گفتم

- آره... انقدر که حرف گوش نمیده انگار بچه‌س!...
یه ریز میره تو سرما با چص قلم لباس میگرده!

به سالن طبقه‌ی بالا رسیدم و حینی که با سر به اتاقش اشاره می‌کردم لب زدم

- درو وا کن!... گفتی به دکتر عجله کنه؟!

- آره پیامش دادم گُف....

- اینجا چخبره؟!...

نیم‌نگاهی به هانا انداختم و با سر بهش سلام دادم.
بی‌توجه به نگاهِ متعجب و صورتِ درهمش وارد اتاق شدم.

- یعنی چی این برخورد؟!...
والا داری منو نادیده میگیری؟!

با حرص پلک بستم و لیلی رو گذاشتم روی تخت!
تنش داغ بود و صورتش خیس از عرق!
باید هودیش رو در‌می‌آوردم باید پاشویه می‌شد!

دست بردم سمت کمرش و هودیش رو بالا کشیدم!

- داری چه غلطی می‌کنی والا؟! با تو ام...

نفسم رو کلافه فوت کردم و چرخیدم طرفش

- نمیبینی هانا؟!... بی‌هوشه!... مریضه! تب کرده!
باید لباسشو کم کنم... باید پاشویه بشه!

نگاهم رو رسوندم به صورتِ اخم‌آلود اشکان و گفتم

- برو پارچه و لگن بیار!

نگاهِ چپی بهم انداخت

- پارچه و لنگمون کجا بود؟!

با غیظ بهش توپیدم

- برو از تیشرت‌های من بردار!... یه قابلمه بردار بیار...

با چشم‌غره‌ای ازم نگاه گرفت و از اتاق خارج شد!

___شهرِ غریب___

30 Oct, 05:26


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۹




دوباره داشت همونکارو می‌کرد!
قلبم رو گرفته بود بین دستهاش و داشت نوازشش می‌کرد! دونه دونه زخم‌هاش رو می‌بست!

نگاهش رو نشوند توی چشمهام.
نگاهم قفل شد تو تیله‌های قهوه‌ایش که حسابی عجیب شده بودن!

- قرار نیست تو این راه تنها باشی!
من یه دردسر جدید واسه زندگیت نمی‌سازم!

آب دهنم رو قورت دادم اما بغض توی گلوم تکون نخورد.
لبم رو تر کردم و با دردی که نشونش نمی‌دادم پرسیدم

- اگه دیگه مجبور نباشی چی؟!

مردمک چشمهاش لرزید و با استفهام نگاهم کرد!
لبم رو گازی گرفتم و توضیح دادم

- دیگه هیچ ستوده‌ای توی زندگیم نخواهد بود!
دیگه خبری از مهمونیِ شب جمعه‌ها نیست!
دیگه کسی نمونده که بخوام براشون نقش بازی کنم!

ابروهاش رو بالا انداخت و تک خنده‌ای سر داد!
لبش رو گازی گرفت و با تکون دادنِ سرش جواب داد

- متاسفانه مجبوری تا آخر عمر واسه زنعمو فرشته و عمو اردلانِ من نقش بازی کنی!...
البته که تو همیشه جلوی اونا خودت بودی!

لبخندِ موزیانه‌ش لبم رو به لبخند محوی کش آورد!
خیره بودیم تو چشمهای هم...
انگار نمی‌خواستیم خط اتصال این نگاه رو قطع کنیم!

تلخ بود ولی حرفهاش دقیقا چیزی بود که می‌خواستم بشنوم... من تو این لحظه هیچکس رو نداشتم!

اگه از اینجا برمیگشتم قرار بود کجا برم؟!
می‌تونستم مثل قبل به کارم ادامه بدم؟!
ستوده‌ها به حالِ خودم رها می‌کردنم؟!

مردی که مقابلم ایستاده بود بدونِ دلیل کنارم بود!
خودش رو تا اعماق تاریکیِ زندگیم فرو کرده بود تا غرق نشم!... اجازه نداده بود غرق بشم...

فکر کردن به یکی شدنمون هم محال بود!
تصورش هم گناه بود!
باید خیلی بی‌لیاقت می‌بودم که بیخیال اینهمه محبتِ دوستانه‌ش بشم!...
که زیاده خواه بشم!... که گند بزنم به همه چی!...

به هیچ‌ وجه اینکارو نمی‌کردم!

من کسی رو جز والا کیانی نداشتم.
والا کیانی خودش رو ثابت کرده بود!
همین که می‌تونست نباشه و هیچکس بهش خرده نگیره!
اما بود... کنارم ایستاده بود!

من با والا کیانی لحظه‌هایی رو تجربه کرده بودم که هیچوقت و هرگز بدونِ اون نمیتونستم بهشون نزدیک بشم!...

لبخندی به روش پاشیدم.
دستم رو گذاشتم روی سقف ماشین و چونه‌م رو تکیه دادم به ساعدم!...
خیره تو چشم‌های مدهوش کننده‌ش لب زدم

- کور از خدا چی میخواد؟!

سرش رو تکونی داد. لبخندش بیشتر کش اومد!
با صداقتی که از چشمهاش می‌بارید لب زد

- تو روشنایی هستی!... تو خودِ نوری لیلی!...
دقیقا همون مسیر درسته‌ای!...

باید کوبش قلبم رو کنترل می‌کردم!
این پسر زیادی خوب بود!
زیادی صاف و بی‌خورده شیشه بود!
برای تمامِ افکارِ پلیدِ من زیادی بی‌گناه بود!

به سختی خطِ صاف نگاهمون رو شکستم.
نشستم توی ماشین و خیره شدم به جاده‌ی مه‌گرفته...

با مکث کوتاهی اون هم سوار شد.

همه جا سفید و ساکت بود. جز ذهنِ من!
فکر کنم والا هم به دردِ من مبتلا شده بود که نیازی به شکستنِ این سکوتِ بیرونی نداشت.

درون مغزِ جفتمون ولوله‌ای به‌پا شده بود!
ولوله‌ای برای آینده...
آینده‌ای نامعلوم!

ما نقطه‌ی پایان نداشتیم.
این می‌تونست با تمامِ تلخ بودنش دوست داشتنی ترین جمله‌ای باشه که از یه غریبه می‌شنیدم!

این مرد غریبه ترین آشنای این روزهام بود!

___شهرِ غریب___

29 Oct, 19:51


شروع رمان👆🏻
خوش آمدین عزیزان🌷💚

___شهرِ غریب___

28 Oct, 07:04


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۸




آروم می‌گرفتم؟!... با وجود بلایی که سر قلب و روحم می‌آورد من چطور آروم می‌گرفتم؟!
با ضرب کوبیدم روی ساعد دستهاش و با عصبانیت گفتم

- چرا منو بوسیدی؟!... هوم؟!
چرا باید اینکارو کنی لعنتی؟! چرا؟!

دستهاش رو پایین آورد و نگاهش رو ازم دزدید!
زبونش رو کشید روی لبش رو با مکث جواب داد

- چون تنها راهی بود که می‌تونستم آرومت کنم!

باورم نمیشد!...
دلیل به این روشنی و قطعا مسخرگی وجود نداشت!...

سرش رو تکونی داد. خودش رو مظلوم کرد و با نهایت پر رویی گفت

- اصلا مگه واسه تو فرقی داره؟!...

ناباورانه بهش خیره شدم!
سکوت کردم... جمله‌ش توی سرم اِکو شد!
منظورش دقیقا چی بود؟!
چی میخواست بگه؟!

سرم رو با استفهام کج کردم و دهنم بی‌هیچ صدایی چند بار باز و بسته شد!
چی میگفتم الان بهش؟!...

دوباره خودِ عنترش بود که دهن باز کرد و گفت

- مگه چه اتفاق خاصی افتاده؟! مگه قراره حس خاصی بهت دست بده؟!
ما که به هم حسِ اونجوری نداریم....

پسره‌ی ناقص العقل پشتِ هم فقط ک*شر ردیف میکرد!
از شدت عصبانیت دستم رو مشت کردم و به سختی خودم رو نگه داشتم تا نکوبمش تو دهنِ این قزمیت خان!

- مرده شور خودتو و روش آروم کردنتو و احساسات خاصِ نداشتتو ببره... اوکی؟!
مستر کیانی تو دیگه حق نداری منو آروم کنی!
وقتایی حالم بد میشه فقط و فقط ازم دور شو!
مردک مودیهِ مشکل دار!...

تنه‌ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.
ماشین رو دور زدم و هنوز دستم روی دستگیره‌ی در ننشسته بود که دوباره صدای نحسش بلند شد!

- وقتهایی که جامون عوض میشه مشکلی نداره نه؟!
مثلا تو اونی باشی که بوسیدی و در رفتی...

گیج شده نگاهش کردم!
این یارو امشب کمر بسته بود به ک*خل کردنِ من!
تو جوابِ لحنِ طلبکارش با دهن کجی گفتم

- من تا حالا همچین غلطی نکردم که بدونم مشکل نداره یا داره!...
چون غلط نکرده میدونم که مشکل دارههههه!

پوزخندی زد و زیر لب آروم گفت " آها "

با تعجب و اخم سرم رو تکونی دادم که گفت

- تا ناکجا آباد باید تحملش کنی!

مات و مبهوت بهش خیره شدم. زیر لب گفتم " کیو؟! "

لبش رو تر کرد و با مکث گفت

- همین مرتیکه‌ی مودیِ مشکل دارو!...

نگاهِ خصمانه‌ای بهش انداختم.
دستهاش رو بالا آورد و با لبخندِ مسخره‌ای گفت

- تسلیم!... تسلیمم!... من که میگم امر امر شماس!

با غیظ نگاهش کردم

- می‌خوام صد سال سیاه نگی!

خندید و چشمهاش رو دوخت بهم.
نگاهش امشب به طرز خاصی عجیب شده بود!

نگاهش رو ازم دزدید!
دستهاش رو گذاشت روی سقف ماشین.
لبش رو گازی گرفت و نفسش رو فوت کرد!

- میگم که بدونی!...
که مجبورم نکنی هربار واست تکرار کنم...

گارد جدی و اخمِ صورتش زبونم رو غلاف کرد.
نفسم رو بیرون فرستادم و گوش سپردم بهش...

- تا زمانی اسمت تو شناسنامه‌ی منه این وظیفمه که کنارت باشم!... تو به خواست خودت تن به این ازدواج ندادی... منم اونی نیستم که بگم به چپم!...
من کنارتم لیلی... میخوای بهش بگو رفیق... میخوای بگو محافظ میخوای بگو مزاحم!...
من پشتتو ول نمیکنم!

___شهرِ غریب___

26 Oct, 04:15


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۷




سرم رو بلند کردم و نگاهم نشست تو صورتِ مردی که کنارِ ماشینش منتظرم ایستاده بود.

درست بود یا غلط نمی‌دونم!
اما باید دوباره مفاد این قرارداد لعنتی رو دوره می‌کردیم.

قرار نبود نزدیکِ هم بشیم!
قرار نبود رفیق و همدم هم بشیم!
قرار نبود توی بغلش گریه کنم!
قرار نبود رازِ مگوش رو برام بازگو کنه!
قرار نبود از ترس‌هام دورم کنه!
قرار نبود از پیله‌ی تنهایی بیرون بیارمش!

عرض سه ماه زده بودیم زیر همه‌ی قول و قرار‌هامون!
ما برای هم نبودیم!
ما برای هم نمی‌شدیم!
لعنت به من و واژه‌هایی که به کار می‌بردم!
اصلا مایی وجود نداشت!
من بودم و والا کیانی... مایی در کار نبود!

آبِ دهنم رو قورت دادم. پلکم رو محکم فشردم و افکارم رو پس زدم!...
فندکِ توی جیبم رو توی مشتم فشاری دادم.
لبم رو تر کردم و با تردید پرسیدم

- چه نیازی به گرد و خاک کردن جلوی سامین بود؟!

زل زد به چشمهام...
سنگینیِ نگاهش داشت از پا درمی‌آوردم.

با آرامشِ ترسناکش لبخند محوی کنج لبش کاشت.

- از من نخواه مثل شلغم یه گوشه وایستم هر ننه قمری هر لیچاری که خواست بارِ زنم کنه!...

فرو ریختنِ قلبم رو به روم نیاوردم.
اخمی کردم و با لحنِ سردی لب زدم

- زنِ قراردادیت!...

گره‌ای که بین ابروهاش نشست مثل دستِ مشت شده‌ش از نگاهم دور نموند!

چشمهای منتظرم رو دوختم به تیله‌های غضب‌آلودش!
ابروهاش رو بالا انداخت و با جدیت گفت

- زنِ قانونیم!... از هیچکس پنهون نیست...
بعدِ این از خودمونم پنهون نباشه!

متوجه حرفهاش نمی‌شدم!
لبم رو گازی گرفتم و با حرص خفه‌ای گفتم

- میفهمی چی میگی؟!... این کارات ینی چی والا؟!
ول نکردنِ پشتم!... گرفتنِ دستم! تکیه‌گاه شدنت!
کنارم موندنت... بیش از حد اهمیت دادنت به من!...
آخرش که چی والا؟!... آخرش کجاست؟!

خونسردیِ نگاهش هیزمی شد توی آتیشِ وجودم...!

- کسی بهت گفته آخر داره؟!

لعنت بهش!...
گند زده بودم... تپشِ قلبِ لعنتیم رسوام کرد!
خودم رو نباختم و با نهایت تخسی گفتم

- منم منتظر یه آخرِ شیک با تو نیستم مستر والا مقام!

لبخند کوتاهی زد و با تاکید گفت

- آفرین همینه!... منتظر هیچ آخری نباش!
چون داستانِ ما نقطه‌ی پایان نداره!
اینو تو سرت فرو کن!... حرفِ من بادِ هوا نیست!

متوجه منظورش نمی‌شدم!...
چی میخواست بگه؟! چرا داشت دیوونم می‌کرد!
لعنتی چرا انقد دوپهلو و با ابهام حرف میزد آخه!

گیج شده سرم رو تکونی دادم و دقیق شدم توی چشمهاش... سرش رو تکونی داد و قاطعانه گفت

- من تا تهش کنارتم!... قرار نیست ولت کنم... فهمیدی؟!

نفهمیده بودم!
نمی‌تونستم که بفهمم!
چی برداشت می‌کردم از حرفش تا همه چی عادی بمونه!

با عصبانیت نزدیکش رفتم و با کف دست محکم کوبیدم تخت سینه‌ش!
جلوی چشمهای شوک زده‌ش با حرص توپیدم

- منو مسخره گیر آوردی؟! هیچ میفهمی چی میگی؟!
میفهمی داری چیکار میکنی؟!
مفهموم حرفها و کاراتو خودت متوجهش هستی اصلا؟!

دستهاش رو به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد و دعوتم کرد به آرامش!

- خیل خب خیل خب... آروم بگیر چرا رَم میکنی یهو؟!

___شهرِ غریب___

24 Oct, 06:54


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۶




و دوباره سکوتِ محض برقرار شد.
توانایی سر بلند کردن نداشتم!
توانایی تحلیل کردنِ صداهایی که توی سرم می‌پیچید رو نداشتم!...

با دستی که دورِ کمرم پیچید از جا پریدم و هینِ متعجبم توی گلوم خفه شد!
سرم رو بلند کردم و نگاهم گره خورد به یک جفت تیره‌ی قهوه‌ای رنگ!
خرمای موهاش ریخته بود روی پیشونیش!

از حیاط پشتی اومده بود نه؟!
یعنی دقیقا زمانی که لبِ ساحل بودم این پسر هم همون حوالی داشت پرسه میزد!

- باید برگردیم تهران عزیزم!

صدای آروم و لحنِ مهربونش گیج تَرم کرد!
با استفهام بهش خیره شدم که لب زد

- اگه وسیله‌ای برای جمع کردن داری کمکت میکنم زود تمومش کنیم!

- چه عجله‌ایه مادر؟!... بودین حالا...

سوال خوبی بود... و به‌جا...

دستش رو گذاشت روی پهلوم و سرش رو چرخوند سمتِ عمه‌گلی

- بازم میایم عمه‌خانوم!... کجا رو داریم جز اینجا...

- آخه چرا یهویی؟! صبحانه نخوردین هنوز!

انگشت‌های والا بین موهام نشست و لبخندِ روی لبش از صداش پیدا بود!... در جواب عمه گفت

- راستش دخترتون تقاضای پاسپورت و ویزا داشتن!
امر هم امرِ ایشونه در جریانید که!
دستیارم تماس گرفت... گویا برای یه سری کارای اداریش باید من و لیلی حضور داشته باشیم.

باقیِ صحبت‌های والا و عمه رو نشنیدم!
حواسم رفت پیِ روز و ساعتی که فقط پیش اشکان گفته بودم برام پرس و جو کنه!
فقط می‌خواستم از شرایط و هزینه‌هاش باخبر بشم!
اما الان... اشکانِ دهن لق!....

با تکونی که والا به دوشم داد نگاهم رو متمرکز کردم روی گفته‌هاش

- لباس عوض کن بریم خانومم!

این لحنِ مهربون و اون لحنِ محکمش...
با هر واژه‌ای که به زبون می‌آورد...
حتی با نگاهش که حسابی عجیب و غریب شده بود...
گاهی قلبم از ضربان میوفتاد و گاهی تندتر از حد معمول می‌کوبید!

شوکه شده بودم!
با حالتِ گیج و منگی خودم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و سمت اتاق پاتند کردم.
برای ذره‌ای اکسیژن به پنجره پناه بردم و بازش کردم.

هوای سرد رو با ولع وارد ریه‌هام کردم.
پشتِ سر هم... دم... بازدم!

به معنای واقعی داشتم خفه می‌شدم!
چقدر از سامین رو شنیده بودم یادم نیست!
اصلا هدف و منظورش رو فهمیده بودم یا نه... نمی‌دونم!

فقط صدای والا بود که توی گوشم سوت می‌کشید!
تصویر قد علم کردنِ والا بود که از ذهنم کنار نمی‌رفت!

نمی‌دونستم بیرون از این اتاق چی گذشت.
حتی نفهمیدم چقدر زمان گذشته!
همین که به خودم اومدم لباس‌های عروسکیم رو با ست هودیِ و شلوار عوض کردم.

با دم عمیقی که از بادِ سوزناکِ دریا گرفتم پنجره رو بستم و از اتاق خارج شدم.
توی سالن اثری از سامین و والا نبود!
فقط عمه‌گلی کنارِ درِ خروجی منتظرم ایستاده بود!

محکم در آغوشم گرفت.
سرم با نرمی به سمت خودش پایین کشید بوسه‌ای روی پیشونیم کاشت.
دست نوازشش رو گذاشت روی صورتم و با همون لحنِ همیشه مهربونش لب زد

- از سامین کینه به دل نگیر!...
خودتم بهتر می‌دونی این پسر کسی نیست که تو بخوای باهاش بجنگی!
دلتو باهاش صاف کن... برای تمام وقتهایی که بهش نیاز داشتی و نتونسته باشه ببخشش عمه‌جون!
آروم که شدی باهاش حرف بزن!

عمه من رو بهتر از خودم بلد بود.
پلک روی گذاشتم و دوباره محکم بغلش کردم.
اجازه ندادم تا پایین پله‌ها همراهم بیاد.
براش دست تکون دادم و از ویلا خارج شدم.

___شهرِ غریب___

22 Oct, 16:51


#گسترده_تضمینی
💫دوره ی چهارم شاهر تب💫

....جذب 100+ الی 500+ تضمینی شد....

🔸 شروع دوره از #پنج شهریور هست!
🔸جذب 100 تا 200 تا تضمینی هست اما اگر بنرت اوکی باشه 700 جذب میدی!
🔸چنل های رمان و پی دی اف اخلاقی و غیر اخلاقی قبول میکنم.
🔸نپ و نوپست هم ندارم!
آیدیم: @Gostardeh_Shaher
جذب: @jzb_shaher

___شهرِ غریب___

22 Oct, 07:06


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۵





رو کرد به من و طلبکارانه گفت

- جز درد هیچی بهت ندادن بازم کنارشونی!
بهم بگو چرا؟! چرا اصرار داری به‌جای شکاری بودن ستوده باشی؟!

این مرد قطعا دیوونه شده بود!
دیوونه شده بود و کمر بسته بود به روانی کردنِ من!
از لای دندونام با حرص توپیدم

- تو....

- چیزی که سر مالکیتش بحث می‌کنید پرتقال باغتون نیست آقای محترم!...

با صدای والا از پشتِ سرِ عمه و سامین سکوتِ کوتاهی خونه رو فرا گرفت!...
خودش بود که سکوت رو شکست!

- کسی که سرش داد و فریاد میکنی برده و اسیر کسی نیست... آقای محترم!

لحنِ سرد و اخمی که به صورتش گرفته بود!
آقای محترمی که از صد تا فحش بدتر بود!
گاردی که گرفته بود حالم رو دگرگون کرد...

سامین با مکث از من رو گرفت و چرخید سمتِ والا...

- دارم با دختر عموم صحبت میکنم آقای محافظ!
ممنون میشم تو مسائل خانوادگی دخالت نکنی!

هیچ واکنشی توی صورتِ والا دیده نمی‌شد!
دستهاش رو توی جیبش فرو کرد و قدمی جلو اومد!

- دختر عموتون یه انسانِ عاقل و بالغه!
پس زمانی که نمیخواد باهاتون همکلام بشه اصرارِ شما فقط و فقط باعثِ آزاره آقای محترم!
این یک!

نگاهش روی صورتِ سامین زوم بود و دیدنِ واکنش سامین از چشمهام پنهون بود!
والا قدم دیگه‌ای جلو اومد و با همون لحن کوبنده و حاکمیت صداش لب زد

- اون خانومی که پشتِ سرتون ایستاده!
همسرِ منه!
من والا کیانی هستم همسر و تنها خانواده‌ی دخترعموتون!
دختری که اونجا ایستاده یه شیئ نیست!
کسی هم صاحبش نیست!
این دو!

حالِ عجیب و غریبی داشتم!
از تمامِ اتفاقات اخیر... از تمام شوک‌هایی که بهم وارد شده بود... حالِ خرابی داشتم اما...

گردن کشیِ مستر کیانی برای من!
چیدن کلماتِ درشت کنارِ هم... برای من!
فکر کردن به مفهوم جمله‌هاش و کارهایی که می‌کرد!
باعث میشد چیزی روی قلبم سنگینی کنه!

نیم نگاهی به سمتم انداخت و لعنت به لبخندِ محوی که کنج لبش کاشت و با نگاه گرفتنِ از من محو شد!

- زنِ من... خانومِ کیانی!
متعلق به هیچ قوم و ایلی نیست!
قانونی... شرعی... عرفی... هرچیزی که فکرش کنی!
لیلیِ کیانی... فقط و فقط زنِ من... و برای منه!
این سه!

قلبِ بی‌جنبه‌ی من تحملِ این میزان از حمایت رو نداشت!...
من ندیده بودم!... این حجم از محبت رو ندیده بودم!
این لطف بود... یه لطف بزرگ!
وگرنه که رابطه‌ی ما فقط کاغذ بازی بود و بس!

خیره بودم به طرحِ چوبیِ سنگِ پله!
توانایی نگاه کردن به والا رو نداشتم!
جلوی صداهای توی مغزم زانو زدم و اعتراف کردم!

از نگاه کردن به صورتِ والا ترسیدم!
اگه الان و تو این شرایط نگاهش می‌کردم...
به هیچ وجه نمی‌تونستم دیگه هیچوقت رهاش کنم!

از گوشه‌ی چشم دیدم که قدم آخرش رو برداشت و دقیقا تو فاصله‌ی یک قدمیِ سامین ایستاد!

- دیگه هیچوقتِ هیچوقت... هرگز و ابدا‌...
حتی به صحبت کردن با خانومِ کیانی فکر هم نکنید اقای محترم!... اگه قراره اینجوری پیش بره!
من نمیتونم اجازه بدم کسی با همسرم تا این حد با صدای بلند و پرخاشگرانه صحبت کنه!
این چهار!

لحنِ مقتدرانه‌ی صحبت‌هاش!
واژه‌هایی که سنگین بودن و کوبنده!
نفسم رو بند آورده بود!

و باز هم صدای والا بود که توی این چهار دیواری به گوش می‌رسید!

- از دیدنتون خوشوقتم آقای شکاری!

___شهرِ غریب___

20 Oct, 04:49


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۴




چی داشت می‌گفت واسه خودش؟!
شوخیش گرفته بود یا قصد داشت از عصبانیت دیوونم کنه!
ناباورانه بهش خیره موندم.
صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و رگ گردنش حسابی زده بود بیرون!

از حرص نفس نفس می‌زد اما کم نمی‌آورد!

- چی دیدی تو اون ستوده‌ها؟!... چی دیدی که نخواستی حتی مارو بشناسی؟!
کم عذابت دادن؟! تو عذاب کشیدنو دوس داری لیلی؟!
تو همون درد کشیدنارو می‌خواستی لیلی؟!
بهت گفتم رو اون یارو حساب نکن!... حرفمو به هیچ جات نگرفتی و غیبت زد!
وقتی پیدات شد که هیچ اثری از دختری که میشناختم نمونده بود!
اونموقع هم من بد شدم!... بازم من بد شدم!
برای کارِ نکرده بد شدم!

سرخیِ چشمش از اشکی بود که نمیزاشت بباره!
دستی روی صورتش کشید و با صدایی که از حرص می‌لرزید لب زد

- من نرگسو خبر نکردم لیلی!...
من ماه‌ها بود دنبالت بودم و وقتی آمارتو تو یه بیمارستان بهم دادن خدا میدونه چطور خودمو رسوندم بهت!...
اما بازم دیر رسیده بودم!...
من همیشه دیر رسیدم که اگه غیر این بود نمیزاشتم الان انقدر بینمون فاصله باشه!

دستی توی موهاش کشید و نفسش رو با درد بیرون فرستاد.

- اگه تو اون سفر کاری لعنتی نبودم... توی دادگاه کنارت وایمستادم!... اگه درگیرِ مریضی مادرم نبودم نمیزاشتم با اون بی‌همه‌چیز بری و غیبت بزنه!
اگه اندازه یه ارزن حرفم برو داشت زودتر از نرگس خبردار میشدم!

مشتم رو محکم فشار دادم و به فرو رفتنِ ناخن توی کف دستم اهمیتی ندادم.
صداقتِ توی چشمهاش چیزی بود که اصلا برام غریبگی نداشت!...
بعض توی صداش بود که برام غریبه اومد!

بغضم رو قورت دادم و خیره تو نگاهِ پر دردش لب زدم

- الان دیگه هیچکدومش واسم اهمیت نداره!
فقط دست از سرم بردارید.

گفتم و پشت بهش از پله‌ها بالا رفتم.
اما انگار این مرد حسابی سرش درد می‌کرد برای دعوا...

- برنمیدارم!... ولت نمیکنم دست از سرت برنمیدارم!
واسه من اهمیت داره!... حال و روزت واسه من مهمه!

پاهام رو روی زمین فشاری دادم اما به طرفش برنگشتم.

- بکش بیرون از اون ستوده‌ها... تو ستوده نیستی لیلی!
تو از اونا نیستی... تو شکاری هستی!
به خودِ خدا قسم اگه اراده کنی کل خاندان پشتت درمیارن!
تو نوه‌ی آقابزرگی!... تنها یادگارِ عمو!
تو یه قدم بردار من همه رو با خودم هم‌قدم میکنم واست!

از شدتِ عصبانیت قفسه‌ی سینم بالا پایین میشد!
مطمئن بودم ناخنم کف دستم رو حسابی زخمی کرده!
رو یه پام چرخیدم و رو به سامین با نفرت لب زدم

- نمیخوام!...

صدام رو بالا بردم و با حرص گفتم

- نمیخوام!... میگم دست از سرم بردارین!
خاندانتون ارزونیِ خودتون!... نمیخوام چرا نمیفهمی؟!

- چرا نمیخوای؟!... پس چرا اون حروم‌زاده‌ی ستوده رو خواستی؟!
به زور شوهرت دادن!... از بچگی بهت زور گفتن! گوشاتو پر کردن با دروغ!

- مگه نمیگم کافیه!... جفتتون ساکت بشید... بسه!

عمه‌گلی هر صد سال یک بار عصبی می‌شد و از قضا امشب همون تاریخ بود!
با صدای بلندش و غیظی که توی چشمهاش بود بی‌معطلی خلع صلاح شدم اما سامین تو سرکش بودن یه مرحله بالاتر از خودم بود که رو به عمه معترض شد!

- مگه چرت میگم عمه؟!... چرا نمیزاری حرف بزنم!
از خونی که تو رگهاشه تا تک تک اجزای صورتش شبیهه شکاری هاست!
شما که میدونی پاکیِ دلش نمی‌تونه به اون ستوده‌های پست‌فطرت کشیده باشه!...

پوزخند ناباوری کنج لبم نقش بست!
در اینکه ستوده‌ها پست‌فطرت بودن شکی نداشتم!
اما اینکه سامین تا این حد سنگ خاندانش رو به سینه میزد واسم جای تعجب داشت!
درحالی که عمه همه‌چیز رو بهش گفته بود!
از همه چی خبر داشت و باز روی بی‌گناه بودنِ خاندانش پافشاری می‌کرد!

___شهرِ غریب___

18 Oct, 06:37


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۳




صدای کوبنده‌ش چشم‌هام رو از تعجب گرد کرد!
شوکه شده به سمتش چرخیدم و با اخم بهش خیره شدم.

- من حرف دارم تو هم باید گوش بدی!
خسته شدم از اینهمه موش و گربه بازی...
تا کی قراره خودتو بدزدی از من؟!

نفسم رو کلافه فوت کردم و پوزخندی زدم!

- راست میگی حق با توعه!
تا کی خودمو بدزدم؟! اصلا مگه فایده‌ای داره؟!
سالها خودمو زدم به درِ بی‌خیالی مگه فایده‌ای داشت؟!

سرش رو کج کرد و با استفهام بهم چشم دوخت!

- امون بده... چیزایی که میخوام بگم اینا نیست!
اصلا اینا چیه میگی واسه خودت؟!

با تمسخر لبخندی زدم

- دارم میگم که... واسه اولین بار موفق شدم عموی گرامیم رو ببینم!... یاسر خانِ شکاری!
بلاخره کم سعادتی نیست می‌دونی که...

ناباورانه سرش رو به چپ و راست تکون داد!
پوزخند پر رنگی کاشتم کنج لبم و با تمسخر گفتم

- ای وای!... نکنه میخوای بگی تو خبر نداشتی؟!
عزیزم!... فراموش کرده بودم تو همیشه از همه چی بی‌خبری!... دیدی دوباره یادم رفت تو مطهر از هر فسادی هستی!

با غیظ نگاهم کرد و با قدم‌های بلندی خودش رو بهم رسوند... صداش رو بالا برد و با حرص غرید

- این خزعبلات چیه میبافی به‌هم؟!
فکر میکنی من اگه می‌دونستم بابام میخواد بیاد سراغت بهت خبر نمیدادم؟!
چی فکر میکنی راجبم لیلی؟!... ینی اصلا منو نشناختی؟! تو این سالها هیچ منو نشناختی؟!

توی زندگیِ من ناممکن‌ها همیشه ممکن شده بودن!
صرفا برای عذاب کشیدنِ من همه‌ی دنیا دست به دستِ هم داده بودن!
خیره توی تیله‌های مشکی رنگش که عاجزانه بهم زل زده بودن با لحن سردی پرسیدم

- یاسر خان چطور خبر دار شده من کجام؟!
شوهرم کیه؟!... چکارس!... خودم کجا میرم و از کجا برمی‌گردم!
خانزاده‌ی شکاری‌ها که واسه تحویل جنازه‌ی داداشش نیومده بود...

صدام رو بالا بردم و با نفرت داد زدم

- چرا باید چجوری زندگی کردنم واسش مهم باشه؟!
که بره ته‌توی رفت و آمدمو دربیاره!...
که بدونه شوهر کردم!... که تا چکاره بودنشو بدونه!

- نمی‌دونم!...

بلندتر از خودم فریاد زد!
صداش اونقدری حاکم بود که ساکت بشم!
آب دهنش رو قورت داد و با فکِ لرزونی گفت

- چیزایی که میخواستم بهت بگم همیناس!
من بهش چیزی نگفتم!... حتی نمیدونم چجوری فهمیده شوهر کردی و طرف کیه و چیه!
اما حدسش برام سخت نیست!

مکثی کرد و با همون لحنِ کوبنده‌ش ادامه داد

- همین که فهمیدم داره دنبالت می‌گرده اومدم اینجا..‌.
که به عمه بگم بهت خبر بده!
بابای من اون دیوی نیست که ازش واست ساختن!

- بسه سامین!... کافیه!

اخطارِ عمه سامین رو ساکت کرد اما من رو کنجکاو!
خیره به عمه با لحنِ دلخوری گفتم

- بزار بگه عمه!... بزار حرفاشو بزنه!
نه اینکه همیشه حق با اونه!...
نه اینکه گل پسرت تومنی هفت صنار توفیر داشت؟!
کو عمه؟! چیشد پس؟!
هرچی دونسته و ندونسته برده گذاشته کف دستِ باباجونش آخه!

صدای اعتراض سامین رو درنیومده خفه کردم و رو به صورتش با حرص توپیدم

- بابای تو دیو نیست!... تو هیچ نقشی واسه اومدنِ نرگس به رشت نداشتی!
اصلا همه‌ی شکاری ها مصون از هر گناهین باشه!
دست از سر من بردارید حاجی!... مگه من با کدومتون کاری داشتم تا حالا؟!
دم در کدومتون اومدم واسه حساب پس گرفتن؟!
از کدومتون کمک خواستم؟! رو کدومتون آوار شدم من؟!

بلند تر از خودم با حرص فریاد زد

- خب آوار شو!... تو اومدی دم خونمون که ما پس بفرستیمت؟!... تو خواستی و ما کمک نکردیم؟!

___شهرِ غریب___

16 Oct, 05:47


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۲





"لیلی"




همیشه قبل از اومدنم به شمال با عمه هماهنگی می‌کردم و مطمئن می‌شدم که سامین این اطراف پیداش نمیشه!

این بدونِ هماهنگی اومدنم آخرش قشنگ نشد!
روبرو شدن با سامین رو به هیچ وجه نمی‌خواستم!

اولین باری که دیدمش فقط سیزده سالم بود!
وقتی بابا فرخ اجازه داده بود روز تولدم رو کنار عمه باشم...

اونموقع‌ها سامین جوونِ نوزده ساله‌ای بود که سرش حسابی بوی قرمه سبزی می‌داد!
پنهانی از پدرش، قانونِ خاندانش رو شکسته و عمه‌ی طرد شده‌ش رو پیدا کرده بود!

از همون موقع هفته‌هایی که می‌اومدم شمال باهاش هماهنگ می‌کردم تا اون هم بیاد.
هیچوقت نشده بود که درخواستم رو رد کنه!

حتی یادمه یه بار سرباز بود و مرخصیش رو نگه‌داشت تا من بیام شمال!...
تو اون یه هفته‌ای که شمال بود خانوادش فکر می‌کردن همچنان تو پادگان به سر می‌کنه!

همه چی خوب بود تا اون غروب لعنتی!...
که تو وسایل بابا فرخ، پشتِ قابِ عکسِ بزرگِ من و مادرم، مدارکی رو پیدا کردم که زندگیم زیر و رو شد!

جوری درگیر حقیقتی که فهمیده بودم، شدم که هیچ چیزی واسم مهم نباشه!
نگاه کردن به سامین واقعیت‌هایی رو توی صورتم می‌کوبید که اونموقع‌ها نمی‌تونستم باهاش کنار بیام!

جوون بودم و بی‌تجربه!
غروری داشتم که فقط می‌خواست باعث و بانیِ اون تصادف لعنتی رو پیدا کنه!
انگار که با پیدا کردنش مدال انداختن دورِ گردنم!

خیره به دریای طوفانی و ابرهای سیاهی که طلوع رو پنهان کرده بودن پوزخندی زدم!

اگه الان با اون واقعیت‌ها روبرو می‌شدم شاید حتی دنبالش هم نمی‌رفتم!
آدمایی که برادرشون رو به کشتن میدن!
آدمایی که روی مرگ خواهرشون سر پوش میزارن!

سر و کله زدن با این آدما چه فایده‌ای داشت؟!
مجازاتشون می‌کردم؟!
مگه چیزی عوض میشد؟!
پدر و مادرم زنده نمیشدن!
دردهایی که از بچگی تحمل کرده بودم فراموش نمیشد!

رهاشون کردم تا بخاطر مالِ دنیا به هرجا که می‌خوان شبیخون بزنن!
اگه گناه و تاوانی در کار باشه...
تقاصِ خطای زندگیشون پای خودشون بود!

پلک بستم و هوای سوزناکِ ساحل رو وارد ریه‌هام کردم.
سکانس طلایی دیروز عصر از جلوی چشمهام رد شد!

به سرعت پلک‌هام رو از هم جدا کردم...
صبح وقتی بیدار شدم و پایین تخت روی زمین دیدمش دلم واسش سوخت!
اما از یادآوریِ کاری که کرده بود می‌خواستم بخوابونم توی گوشش!

نمی‌دونم دقیقا پیشِ خودش چه فکری کرده بود!
ترجیح می‌‌دادم بی‌اهمیت به حالم برگرده تو ماشینش بشینه تا اینکه بخواد برای آروم کردنم اونکارو انجام بده!

اون لحظه به‌قدری شوکه شده بودم که از هر واکنشی عقب بمونم اما امروز...
قطعا باید درست و حسابی باهاش صحبت می‌کردم!

سرمای لرزی به جونم انداخت...
مطمئن بودم وقتی برگردم تهران حتما مریض می‌شدم!

نگاهم رو از افقِ مه آلودِ دریا گرفتم.
افکارِ آشفته‌م رو از روی ساحل جمع کردم و سمت ویلا راه افتادم.

وارد شدنم به سالن برابر شد با خارج شدنِ سامین از آشپزخونه!
نگاهم رو ازش گرفتم و سمت پله‌ی متنهی به اتاقم راه افتادم.

- صبر کن باید حرف بزنیم لیلی!...

روی پله‌ی اول ایستادم و نفسِ حبس شده‌م رو بیرون دادم.
بدونِ چرخیدن به سمتش با لحنِ آرومی گفتم

- من حرفی ندارم...

- اما من دارم!...

___شهرِ غریب___

15 Oct, 13:15


شروع رمان💚

___شهرِ غریب___

14 Oct, 05:48


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۱




با حرص نفسش رو فوت کرد و ادامه دار

- ولی نمیفهمم چرا بازم طرف اوناست...
حتی نیومد از بابام حساب پس بگیره! حتی نیومد بپرسه اون مدارک درستن یا نه!
آخه مگه بابام چه بدی‌ای بهش کرده بود؟!
هر وقت خواست نزدیک بشه اون فرخِ گور به گوری مانعش شده بود!

سکوتِ عمه‌گلی جونش جالب نبود!
واقعیت داشتنِ حرف‌های سامین جالب نبود!
گیر افتادنِ چشم صدفی وسط این گندآب جالب نبود!
پیچیدگی این زندگینامه‌ی لعنتی اصلا جالب نبود!

صدای کوبیده شدن چیزی اومد و پشت سرش صدای حرصیِ سامین که بلندتر شده بود!

- دختره‌ی لجباز!... حتی نخواست با من حرف بزنه!
یه کلمه گفت برای خودت بهتره که دیگه همو نبینیم!
بعدش بره با اون بی‌همه‌چیز و خودشو بدبخت کنه....
پووووف... لا اله الا الله!

حرص و جوش خوردنِ سامین به مذاقم خوش نمی‌اومد!... نگرانی‌هاش قشنگ بود اگه فقط به عنوانِ یه پسر عمو می‌بود!
اما انگار این وسط ابهامات زیادی وجود داشت!

- عمه همین شوهرش... همینی که الان به اسم محافظ بهم معرفی کرده!
همین یارو اصلا معلومه کیه؟!...
پسره چند سال از لیلی کوچیکتره!
آخه به این بچه می‌تونه اعتماد کنه اما به منی که از نیم وجبی بودنش کنارش بودم نه!

دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم!
مردک رو عصاب تنش خارش گرفته بود انگار!

- اینا مهم نیست در اصل... حرفِ من اینه عمه...
لیلی باید بدونه دورِش چخبره!
باید باهاش حرف بزنم باید... شماهم کمک می‌کنید!
مگه نه عمه؟!
جونِ من دیگه نگید اجبار کردن و اینا تو کارِتون نیست!
من باید بفهمم لیلی چی شنیده!... تصمیمش چیه!
به اندازه‌ی کافی به حالِ خودش ولش کردم که الان وقتی میبینمش از خودم بدم میاد!
هیچ شباهتی به لیلیِ شیطونِ ما نداره این دختر!

دستم رو مشت کردم و خیلی دلم می‌خواست بکوبونمش تو دهنِ این مرد!

با وجودِ اینکه حرفهاش منطقی به نظر می‌رسید!
با اینکه تک تک کلماتش واقعی به نظر می‌رسید!
با اینکه مطمئن بودم عمه‌گلیِ لیلی هیچ‌وقت براش بدی نمی‌خواد اما....

اما باز هم نمی‌تونستم از این پسر حسِ خوب بگیرم!
چیزای زیادی این وسط واسم مبهم بود!

بلاخره صدای عمه‌گلی در اومد و تا حدودی خیالم از حضورش راحت شد!

- خیل خب!... من باهاش حرف میزنم!
باهم باهاش حرف میزنیم...
منم نگرانشم... منم حال روزشو میبینم جیگرم میسوزه!

سکوتی برقرار شد و دوباره صدای آرومِ عمه شکستش!

- اما راجبِ شوهرش!...
اگه فقط یه بتونه لیلی رو از این جهنم بیرون بکشه...
اون یه نفر والاس!
از بابتِ اون مطمئنم و میخوام تو هم خیالت راحت باشه!

اطمینانی که این زن بهم داشت خوشایند بود و در عین حال ترسناک!
من واقعا توانایی بیرون کشیدنِ لیلی از این جهنم رو داشتم؟!...
واقعا می‌تونستم کمکش کنم تا حالش بهتر بشه؟!

اگه همین حالا ازم متنفر شده باشه و فرصتم رو از دست داده باشم چی؟!

- یه چایی بریزم باهم بخوریم!...

با صدای دوباره‌ی عمه‌خانوم به خودم اومدم.
دیگه دلیلی برای فال‌گوش ایستادنم نبود!
تا همین جا هم اضافه بر سازمان شنیده بودم!
اون دوتا رو به حالِ چای خوردنشون رها کردم و سمت پله‌ها رفتم.

با چیزایی که شنیده بودم تمرکزی برای صحبت کردن با لیلی نداشتم!
بی‌خیالِ سر زدنِ بهش شدم و سمت اتاقی که عمه‌خانوم بهم اختصاص داده بود راه افتادم.

___شهرِ غریب___

12 Oct, 04:45


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۰




نیم نگاهی بهش انداختم.
خیره بود به خیابون و این سکوتش داشت آزارم می‌داد.
فقط یک کلمه گفته بود " برگردیم خونه‌ی عمه!... "

نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به خیابون...
همین چند دقیقه قبل که لبهاش رو گروگان گرفته بودم!

برخلاف تصوراتم هیچ خبری از یه کشیده‌ی آبدار نبود!
عقب نکشید و حتی اعتراضی هم نکرد!
البته که صد در صد باید میزاشتم پای شوکه شدنش!
چون حتی برای صدم ثانیه‌ای هم همراهیم نکرده بود!

اگه می‌دونستم قراره آروم شدنش تا این حد با سکوت همراه باشه هیچوقت امتحانش نمی‌کردم!

دوباره نگاهم رو بهش دوختم.
هنوز سرش تکیه به شیشه بود و نگاهش به جای نامعلومی از تاریکیِ شب!...

بخارِ نفسش نشسته بود روی شیشه!
جای هرم نفسش هنوز هم روی لبهام می‌سوخت...
لعنت به من!...
حالا چطوری باید براش توضیح بدم!
اگه ازم نا امید شده باشه یا ازم متنفر بشه چی!

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.
کاش حداقل نارضایتیش رو بروز می‌داد!

جلوی ویلای عمه‌گلی جونش پارک کردم.
با مکث پیاده شد و تا من ماشین رو خاموش کنم اون داخل رفت.

درِ نیمه‌باز رو هل دادم و چشمم افتاد به قامتش که با قدم‌های کوتاهی از راه‌پله بالا می‌رفت.

در رو بستم و تکیه‌م رو دادم بهش.
این دختر خودش بارها منو بوسیده بود و من...
لعنتی کاش منم مست بودم!
کاش حواسم سر جاش نبود کاش تب داشتم!...

حالا باید چیکار می‌کردم منِ لعنتی!...
این دختر آتیش می‌نداخت به جونم و اصلا خبردار نمی‌شد از کارش!...
حالا که من قوانینِ بینمون رو نقض کرده بودم هم دوباره آتیش افتاده به جونِ خودم!

دستی به صورتم کشیدم و انگشتام رو فرو کردم توی موهام... نفسم رو کلافه فوت کردم و دنبالش راه افتادم.

وقتی وارد سالن شدم چشمهای متعجبم رو به فضای تاریک دوختم.
نه تنها خبری از لیلی نبود بلکه خاموشیِ خونه خبر از غیبت عمه‌گلی می‌داد!

دو دل بودم اما باید با لیلی حرف میزدم.
باید سعی می‌کردم براش توضیح بدم... باید می‌فهمیدم توی سرش چی می‌گذره و به چی فکر میکنه.

به سمتِ پله‌ها راه افتادم اما صدای پچ پچِ ضعیفی از پشت به گوشم رسید.
با فکر اینکه لیلی تو آشپزخونه باشه قدم‌هام رو به اون سمت کشوندم.

- مگه من مقصرم عمه؟ مگه من مقصرم؟!

صدای مردونه‌ای که به گوشم رسید غریبه بود!
اما حدس اینکه پسر عموی لیلی باشه سخت نبود...
سامین داشت با عمه‌ش حرف میزد پس خبری از لیلی نبود و اینجا موندم اصلا جایز نبود!

به عقب چرخیدم اما با چیزی که شنیدم پام روی هوا خشک شد!

- من گفتم پاشا خورده شیشه داره!... بارها سعی کردم پیداش کنم باهاش حرف بزنم!
اما لیلی خودشو ازم قایم کرده بود!... چرا؟!
چون نمی‌خواست من به دردسر بیوفتم!

لحنِ تند و صدایِ عصبانیِ سامین گیجم کرد.
مطمئن بودم موضوعی که داشت ازش حرف میزد برای گذشته بوده و اتفاقاتی که اینجا افتاده!

- وقتی من جلز و ولز میکردم تا مراقب لیلی باشم اون چسبیده بود به یه کینه!...
به واقعیتی که به خوردش داده بودن!
همه چیو انداختن گردنِ پدرِ من تا خودشون مبرا بشن!

فال‌گوش وایستاده بودم و از این کارم اصلا راضی نبودم!
اما چیزایی که این پسر می‌گفت اجازه نمی‌داد بی‌خیال شنیدنش بشم!

- عمه شما که می‌دونی! شما که میدونی لیلی بین چه مار افعی‌هایی بزرگ شده!
خودشم میدونه!... به ولله که خودشم میدونه!

___شهرِ غریب___

10 Oct, 07:12


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۹




دست گذاشت روی دستم و گونه‌ش رو چسبوند به کفِ دستم!
سرش رو تکونی داد و گفت

- یادته بهت گفتم بخشش تو دایره اختیارات من نیست؟!

با استفهام نگاهش کردم که بغضش ترکید و گفت

- تو این زندگی آدمایی که تونستن با بی‌رحمی یه خوشبختی رو نابود کنن!... تونستن هرچیزی که می‌تونستم داشته باشمو ازم بگیرن!
این آدما معطل بخشش من نموندن والا...
کسی تو این دنیا دنبالِ بخشش من نبوده!
به من حتی حقِ بخشیدن داده نشده...

دست انداختم پشتِ سرش، محکم کشیدمش تو بغلم و ادامه‌ی حرفش هقی شد توی آغوشم!
بوسه‌ای روی موهاش کاشتم و با حرصِ خفه‌ای گفتم

- لعنت بهشون... برن به جهنم!
من معطل بخششِ تو ام... خم به ابروت میاد انگار سوهان می‌کشن رو مخم!
من معطل خوب بودنِ تو ام... میشنوی چشم صدفی؟!

دستش رو دورِ گردنم حلقه کرد و با حرص بیشتری اشک ریخت.

- مگه من چی می‌خواستم که این دنیا نداشت؟!
واسم پدر و مادر نداشت...
منو لایقِ آرامش ندونست!
حتی حقِ یه بازیِ بچگونه‌ی عادی رو نداشتم...
حقِ عاشق شدن نداشتم!
حقِ تکیه دادن به کسی رو نداشتم!..‌

قلبم آتیش گرفت از بغضِ صداش...
انگشت‌هاش چنگ شدن روی پوستم و با درد نالید

- این دنیا مدام منو زمین زد!...
از صخره پرتم کرد پایین و گفت باید بلند بشی... باید زنده بمونی... باید نفس بکشی!...
اما دیگه نمیتونم... خسته‌ام... تموم شدم... دیگه نفس ندارم!

پاهاش رو روی زمین کوبید و زجه زد

- نفسمو بریدن... میفهمی نفسمو بریدن!
ولی بازم میگن زنده بمون!... دیگه نمیتونم!

سرش رو فشار داد روی قلبل سنگینم و هق زد

- توی این شهرِ غریب حتی یه خوشبختی و آرامش یه هفته‌ای هم سهمِ من نیست!...
منو آوردن تا فقط درداشونو روم تست کنن!...

مشتش رو کوبید روی بازوم و با گریه گفت

- اما منه لعنتی مقاوم نیستم!... نمیخوام باشم!
بسه... بسه... بسه...

داشتم آتیش می‌گرفتم!
نفسم بالا نمی‌اومد!
باید چه غلطی می‌کردم؟! همین الان تو این لحظه دقیقا باید چه غلطی می‌کردم تا آروم بشه!

بغضِ صداش... زجه و فریادش...
ناله‌ی دردش و هق هقی که بند نمی‌اومد!
تحملش برام طاقت‌فرسا بود!

این صحنه‌ی لعنتیِ تکراری برام طاقت‌فرسا بود!
دیگه بچه و ناتوان نبودم!
بزرگ شده بودم...
باید یه کاری می‌کردم!

لباسم توی مشتش بود و با مشت دیگه‌ش می‌کوبید روی بازوم!
گریه می‌کرد... زجه میزد!

باید مرهم می‌شدم براش... اما چطور!
باید جلوی خونریزی زخماش رو می‌گرفتم اما چطور؟!

محکم بین دستهام نگهش داشته بودم اما کافی نبود!
با نوازش کردن آروم نمی‌شد!

محکم پلک بستم!...
تک تک سلول‌های تنم دنبالِ راه حلی بودن برای آروم کردنش...
نفسِ حبس شده‌م رو فوت کردم...

دست گذاشتم دو طرفِ صورتش...
بی‌هیچ فکرِ اضافه‌ای به اندازه‌ی چند اینچ سرش رو عقب دادم...
بدونِ نگاه کردن به دریایِ طوفانیِ چشمهاش سرم رو جلو بردم و لبهای لرزون و داغش رو به کام گرفتم.

زمان ایستاده بود و هیچ درکی از مکان نداشتم!...
بی‌حرکت موندنِ لیلی خبر از شوکه شدن می‌داد و همین کافی بود برای آروم گرفتنِ گریه‌هاش!

بی‌هیچ فکر و حسِ خاصی... فقط عمیق و محکم بوسیدمش!
برای آروم کردنش اگه این تنها راه بود...
حاضر بودم همیشه امتحانش کنم!

___شهرِ غریب___

08 Oct, 07:48


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۸




اتمامِ حرفش عقب کشید و سرش رو چرخوند به طرفم

- عشقم گفتم کلا از لحاظ خانواده‌ی همسری شانس نداری!... پیرامون من را یک دسته نچسب احاطه کرده‌اند جانا....

با تعجب نگاهش کردم که خنده‌ش فِخ شد و حینی که از کنارِ یاسرِ شکاری رد می‌شد دستش رو کوبید روی دوشش و با خنده لب زد

- عزت زیاد خوشتیپ!... بریم آقایی دیرمون شد!

سکوتِ فضا به شدت سنگین، چهره‌ی آدم‌هاش به قدری متحیر، چشمهاشون به قدری سرخ و عصبی بود که ترس به جونم افتاد.

بدونِ نیم نگاهی به صورتِ حضار در سکوت از اتاق بیرون زدم و خودم رو به لیلی رسوندم.
که توی ماشین پشت فرمون نشسته بود.
پناه گرفتم روی صندلی و به محض نشستنم لیلی گاز داد.

هول زده و نگران نگاهی بهش انداختم و پرسیدم

- چشم صدفی میزونی؟!

بلند خندید و کف دستش رو کوبید روی فرمون

- همش واسم سوال بود این اخلاقِ عنم به کی کشیده!
بهروزِ د*وس همش می‌گفتا... نخواستی مثلِ ما باشی!
هرکاری کردیم شبیه ما نشدی!

نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره خندید

- منم هی میگفتم دِ جا*ش دقیقا مثل خودِ کثافتت لجبازم و مغرور!
اما اشتب میزدم حاجی!... کلا خطا زدم!

با سرعت بالایی رانندگی می‌کرد!
پیچید توی خیابون اصلی که با احتیاط گفتم

- یواش‌تر لیلی!... مراقب باش!

بی‌اهمیت به گوشزدم بلندتر خندید و گفت

- چِشم؟! یارو خودِ اخلاقِ عنتو به من ارث دادی!
باورم نمیشه خون تا این حد تاثیرگذار باشه آقا...

داشت راجب خان عموش حرف میزد!
خنده‌ها و تک تک کلماتش غیرعادی بودن!

نگاهی به عقب و عبور ماشین‌ها انداختم.
دست روی فرمون گذاشتم و ماشین رو کنار کشیدم.

- کم کن سرعتتو نگه دار!...

با تشری که زدم به خودش اومد و کنارِِ خیابون پارک کرد. به سمتم چرخید و با عصبانیت گفت

- چته این چه کاریه؟!... مگه مستم؟!

نگاهِ خصمانه‌ای بهش انداختم و پیاده شدم.
ماشین رو دور زدم و بی‌معطلی درِ سمت لیلی رو باز کردم...
هاج و واج داشت نگاهم می‌کرد که دست انداختم و حینی که تو بغلم می‌گرفتمش از ماشین پیاده‌ش کردم!


هوا سرد بود و نمِ بارون نشسته بود روی موهاش...
فیلترِ سیگارش رو خاموش کرد و نفسش رو با بغض بیرون داد.

خیره به نیم‌رخ صورتش با لحنِ دلخوری گفتم

- حتما آرومتر شدی!...

خودش رو بغل گرفت و سرش رو توی شونه‌هاش فرو برد. نفسِ عمیقی گرفت و با صدای ضعیفی گفت

- متاسفم که خودت رو مجبور کردی به تحملِ من!...
متاسفم که دائما دارم واست دردسر می‌تراشم و می‌کشونمت تو عمق تاریکیِ این زندگیِ جهنمیم و...

- بسه لیلی!...

اینا چیزایی نبودن که می‌خواستم بشنوم!
دست روی شونه‌ش گذاشتم و چرخوندمش سمتِ خودم!
خیره تو صدفی‌های پریشونش با جدیت گفتم

- اینکارو با من نکن!...

مردمک چشمهاش دو دو زد با همون لحن ادامه دادم

- دیگه چندبار بگم تا باور کنی... من نمیخوام با حضورم حس بد بگیری یا شرمنده بشی!
شرمنده‌ی من نباش لیلی... من از اینجا بودنم ناراضی نیستم!

حلقه‌ی اشکِ توی چشمش رو دوست نداشتم!
اما خوب بود که دیگه خودخوری نمی‌کرد...

دست کشیدم روی مژه‌هاش و آروم لب زدم

- ببخش جوری نیستم که بهت قوت قلب بدم!

___شهرِ غریب___

06 Oct, 05:15


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۷




از پشت میزش بیرون اومد و حینی که دکمه‌ی کتش رو می‌بست لب زد

- دستِ شوهرِ نابغه‌ت رو بگیر و از شهرِ من برید بیرون!
اینجا هیچ جایی برای جولان دادن یه ستوده نداره!

گفت و با قدم‌های بلندی سمتِ درِ خروجی حرکت کرد.

- حق ندارید از این اتاق برید بیرون!

با صدای کوبنده‌ی لیلی نگاهم چرخید به طرفش!
ایستاد و رو کرد به سمت خان عموش...

- نه تا زمانی که گوشتون بی‌نصیب مونده و فقط دهنتون کار کرده!...

فکر کنم هیچ احدی جرأت اینطور صحبت کردن با این مردِ میانسال رو نداشت!
که از پسرش تا غول‌تشن‌ها و خدمه همشون از تعجب با دهن باز و چشمهای گرد متحیر ایستاده بودن!

در جوابِ اعتراض و غرش مردِ جوون خان عمو دستش رو بالا آورد و نیم چرخی به سمت لیلی زد!

- شما حتی برای تحویل گرفتنِ جنازه‌ی برادرِ عزیزتون جلو نیومدید خان عمو!...
حتی نخواستید بدونید برادر زادتون زنده‌س یا نه!
به نظرم همینا برای اینکه بدونم خانواده‌ی پدریم چی و کی هستن کافی بود!

خیره بودم به لیلی که با پوزخند تلخی ادامه داد

- من خیلی بچه‌تر از این حرفها بودم که فهمیدم اون تصادف یه حادثه‌ی عادی نبوده!
بچه بودم و ناتوان!...
وقتی مدارکی رو پیدا کردم که کلی حرف برای داشتن!

قلبم مچاله شد از درد‌های تموم نشدنیِ این دختر!
تک خنده‌ی تلخی کرد و حینی که موهاش رو می‌داد پشت گوشش لب زد

- معاینه فنی که نشون می‌داد نقص ماشین عمدی بوده و پنهانش کردن!
از قضا بازپرس این پرونده رفیقِ شفیقِ شما بودن!

دستی زیرِ چونه‌ش گذاشت و با لحن متفکری گفت

- جالبه خان عمو ولی... متخصصی که نقض فنی رو نادیده گرفته آشنای نزدیک شما بوده!

دوباره کوتاه خندید و با حالتِ خبری گفت

- حتی مامور آگاهی که نگرانی‌های دومین روزِ عمه رو نادیده گرفته هم از دوستای نزدیکِ خودتون بوده!

دستی روی پیشونیش کشید و با تمسخر گفت

- ای وای خان‌عمو نمی‌دونید تصور کنید چقدر با این موارد تشخیص خوب و بد سخت شده برام!...

فهمیدنِ اینکه توی قلبش چی می‌گذره و چقدر روح و روانش خط‌خطی شده برام کارِ سختی نبود!
لبخندی زد و از کنارم عبور کرد.
جلو رفت و تو چند قدمیِ عموش ایستاد

- ولی من اشتباه نکردم!
سرِ هر نخی رو گرفتم تهش رسید به یه اسم!
یاسرِ شکاری!... بزرگِ مرد خاندان شکاری!...
کسی که حتی چهره‌ش رو هیچ‌جا ندیده بودم جز تو آلبومِ عکسهای قدیمیِ عمه‌گلی!

چشم صدفی نمی‌دونست ولی دقیقا مثل خان‌عموش داشت با اقتدار و کوبنده حرف میزد!

- آقای یاسر شکاری!... خانزاده و بزرگِ این نسل!
خان‌عموی عزیزم!...
نه شما... نه هیچکس تو این خاندانی که نمیشناسمش واسم مهم نیستید!
نه حتی ستوده‌هایی که با کلی زحمت منو تو اسارتِ خودشون زنده نگه داشتن!
تو همین ساعت هیچکدومتون پشیزی واسم اهمیت ندارید!
این شهرِ جزئی از این کشوره و من به عنوانِ یه توریست هرجا که عشقم بکشه میرم!

دستش رو بلند کرد و به صورتِ نمادین گرد و غبارِ نداشته‌ی کتِ عموش رو تکوند و برای حرف آخر گفت

- منو تهدید نکنید!... آدمی که زندگی نکرده باشه چیزی برای از دست دادن نداره!
من با هیچکس کاری ندارم... فقط دست از سرِ سکوت و روتینِ من بردارید!

کوتاه خندید و دست‌هاش رو گذاشت روی دوشِ خان‌عمو

- خوشحالم که بعد از بیست و چهار سال تونستم از نزدیک ببینمتون... بابت ارث دارن چشمهاتون هم ممنون!... همین کافیه دمتون گرم!
به حول قوه‌ی الهیِ خودتون... امیدوارم دستِ محبتتون برای باقیِ عمرم هم از زندگیم کوتاه بمونه!

___شهرِ غریب___

04 Oct, 07:13


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۶




خانوم‌های جوان و لباس رسمی پوشیده‌ای در سکوت پذیرایی کردن و از اتاق خارج شدن.
خان‌عمو بعد از نوشیدنِ جرعه‌ای از چای استکانش رو توی نعلبکی گذاشت و صداش سکوتِ حاکم رو شکست!

پشتِ میزِ کارش نشسته بود!
این یعنی اینجا بودنِ لیلی برای مهمونی و صرفِ چای دوستانه نیست!
و فقط جنبه‌ی یه مسئله‌ی کاری رو داره!

- وقتی پدرم دستور داد یوسف از خاندان طرد بشه خیلی سعی کردم مانع بشم!
برادرمون بود!...
برادرِ کوچیکی که خودم بزرگش کرده بودم!
مادر بالای سرش نبود اما من نذاشتم کسی براش قلدری کنه!... حتی اجازه نمی‌دادم مادرِ خودم دق و دلیِ حسادتشو روی اون بچه خالی کنه!

داشتم داستان جدیدی از زندگیِ لیلی می‌شنیدم!
جرعه‌ی دیگه‌ای سر کشید و ادامه داد

- وقتی دل بست به گیسو اولین نفر به خودم گفت...
می‌دونست که هیچ‌جوره قرار نیست پشتشو خالی کنم!

مشت شدنِ دستِ لیلی نظرم رو جلب کرد!
خواستم دستم رو جلو ببرم که صدای کوبنده‌ی خان‌عمو حواسم رو گرفت!

- اما زندگی اون چیزی نیست که تو بخوای برای تمامش برنامه‌ریزی کنی!
سرنوشت هرآدمی از بدو تولدش نوشته شده!

با استفهام بهش چشم دوختم اما نگاهش خیره به صورتِ لیلی بود!
با لحنِ آرومتری لب زد

- مادرت... زنِ خوبی بود!‌... یه انسان کامل و عاقل...
اینو وقتی یک بار باهاش حرف زدم فهمیدم!
راضی به طرد شدنِ یوسف نبود اما وقتی دیدم از خانواده‌ی خودش دست کشیده به خاطرِ برادرم...
من هم با وجودِ مخالفت‌های پدرم هر کمکی از دستم بر اومد دریغ نکردم... دور از چشمِ خانِ بزرگ... حواسم به زندگیِ نوپایِ بردارِ کوچیکم بود!

دوباره چای توی فنجونش رو سر کشید.
با مکث کوتاهی ادامه داد

- زندگیشون خوب بود!... یادمه وقتی به دنیا اومده بودی گیسو گفت خان داداش چشماش برکتِ محبت شماس توی زندگیمون!
اما....

دوباره تحکم صداش کوبنده شد!

- آدم باید فهمِ قدرشناسیِ خوشبختیش رو داشته باشه!... اگه توی این دنیا از کسی بریدی...
برای همیشه ازش بِکَن!
هیچ ذاتی عوض نمیشه... دوباره امتحان کردنِ بعضی اتفاق‌ها جز تباهی هیچ چیزی به همراه نداره!
حتی اگه اون اتفاق دوباره در کنارِ خانوادت بودن باشه!

چیز خاصی از حرف‌هاش متوجه نمی‌شدم!
به قدری دو پهلو و مرموز بود که نفهمم جریان از چه قراره!

- به عروس قشنگمون گفتم اگه قراره از این شهر بری...
باید برای همیشه بری!... تا شاید بتونم پشیمونش کنم!
گفتم هیچوقت و هرگز دیگه حق نداری پای برگشت بزاری!... اگه اون اصرار داشت به اشتباه...
قبول کرد که رفت!...
رفت و...

مکث کرد و قورت دادنِ آب دهنش از چشمم دور نموند!
دستی به محاسنش کشید و نگاهِ سردش رو دوخت به لیلی

- اومدنت به این شهر ممنوعه دختر جون!
وقتی می‌بردنت فقط چهار سالت بود... چیزی یادت نمیاد ولی... این قانونِ این خاندانه!
سالها پیش به گل‌بهار گفتم... هرکی این خاندان رو رها کنه باید برای همیشه از چشم این خاندان دور بمونه!
متوجه‌ش بود که تو این سی سال هیچوقت جلوی چشمم ظاهر نشده.
اما تو دختر جون...

بلند شد و پشت میزش ایستاد!
دستهاش رو دوباره پشتِ کمرش پنهان کرد و با اقتدار ادامه داد

- سالهاست که می‌دونم میای و میری!
خونِ یوسفم توی رگهات جریان داره جایی برای خرده گرفتن نیست اما...
گشت و گزار توی شهرِ من برای آدمای طرد شده ممنوعه!...

اخمی کرد و با غیظ گفت

- به قدری بزرگ شدی که خوب رو از بد تشخیص بدی!
اما وقتی بین ستوده‌های مکار رشد کنی به خوبی میتونن مثل خودشون بارت بیارن!
که حتی نخوای بدونی خانواده‌ی پدریت کی هستن!

___شهرِ غریب___

02 Oct, 07:55


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۵




نفسش رو کلافه فوت کرد و با اشاره‌ای که زدم به اجبار نشست تو ماشین.
به سمت غول بیابونی‌ها راه افتادم و بهشون فهموندم نمیزارم زنم تنها بره جایی!
خوب بود که درک و شعورِ فهمیدنش رو داشتن.

یکی از غول بیابونی‌ها تو ماشینم نشست و همراهیمون کرد برای رسیدن به مقصد.
مقصدی که زیباییش حسابی گول زننده بود و مطمئن بودم هیچ حالِ خوبی از این زیبایی قرار نیست گیرمون بیاد!


........................................................



- خانوم از این طرف بفرمایید!... آقا همینجا میمونن!

رو به یکی از غول‌تشن ها با غیظ گفتم

- زنم بدونِ من جایی نمیره آقا...!

بی‌اهمیت به حرفم رو به لیلی گفت

- خان فقط شمارو خواستن خانوم!...

لیلی نگاهی بهم انداخت و همین که خواست دهن باز کنه قاطعانه گفتم

- حرفشم نزن لیلی!...

لحنم اونقدری کوبنده بود که براش جای اعتراضی باقی نذاشت!
لبش رو تر کرد و رو به اون غول‌تشن اصلیه با مکث گفت

- خودم بهشون توضیح میدم!...

- موهات!...

با صدای بلند و کوبنده‌ای که از پشتِ سر اومد به عقب چرخیدم!...

- از پشتِ سر دقیقا تورو شبیهِ گیسو کرده!

مردی با سرِ تاس و ریش و سبیلِ جوگندمی!
چروک‌های توی پیشونیش و چشم‌های آشناش نظرم رو جلب کرد!
رنگِ چشمهاش شبیهِ چشمهایی بود که چندباری جادوم کرده بودن!...

لیلی بلاخره چرخید و کنارم ایستاد!

- اما چهره‌ی یوسف نشسته توی صورتت!

مرد با قدم‌های بلند اما آرومی نزدیک می‌اومد!

- چشمام هم یادگارِ شماست!

صدای لیلی نگاهِ میخ شده‌م رو از مردِ مقابل رو گرفت!

- سلام خان عمو!

مرد تو فاصله‌ی چند قدمی از ما ایستاد و دست‌هاش رو پشت کمرش پنهان کرد!

- جوابش واجبِ خداست!... سلام دخترِ گیسو!

مکثی کرد و خیره به چشمهای لیلی گفت

- اخم نکن!... اثری از یوسف تو زندگیت نیست که بخوام تورو دخترش خطاب کنم!

فضای سنگینِ حاکم شده رو دوست نداشتم!
صدای نفسِ عمیقِ لیلی به گوشم رسید اما نشستنِ نگاهِ خان عموش روی صورتم مُچِ نگرانیم رو گرفت!

نگاهِ مغرورش رو از سر تا پام چرخی داد و با پوزخند محوی گفت

- پس بهروز هیچ‌جوره راضی به رها کردنت نیست!
پسرِ  رشیدی نصیبش شده! خدا بهش ببخشه...

گیج شده سرم رو تکونی دادم!

- آقاجون این پسر از ستوده‌ها نیست!...

صدای مرد جوون‌تری از پشت سر اومد که با گام‌های بلندی خودش رو به شکاریِ بزرگ رسوند!

- این پسر شوهرِ لیلیه!... والا کیانی!
واستون گفته بودم... خاطرتون اومد؟!

رنگِ نگاهِ خان عمو عوض شد و نمی‌تونستم هیچی از نگاهش بخونم!...
چون با لیلی بودم و کنارش ایستادم یعنی باید پسرِ اون بهروزِ ستوده‌ی بی‌شرف باشم!...

باید دلیلِ محکمی داشته باشه... که این جماعتِ غریبه انقدر لیلی رو تحتِ کنترل فرض کرده بودن!

وقتی نگاهِ محسور کننده‌ش رو ازم گرفت آب دهنم رو قورت دادم.

به سمت جایی که از لحظه‌ی ورودمون غول‌تشن اشاره کرده بود راه افتاد.
مردی که خان‌عمو رو آقاجون صدا کرده بود به سمتون برگشت و با لحنِ خشکی اشاره زد

- از این طرف!...

دستِ لیلی رو محکم گرفتم و دنبالشون راه افتادیم.

___شهرِ غریب___

30 Sep, 06:38


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۴




هوم گفتنِ لیلی و کوبیدنِ انگشت‌های مرد روی شیشه با هم ادغام شد.
حوصله‌ی دردسر نداشتم.
شیشه رو به اندازه‌ی بند انگشت پایین آوردم همین که صداش رو بشنوم کافی بود!

- ببخشید جناب لطف می‌کنید چند لحظه پیاده بشید؟!

اخمی کردم و پرسیدم

- مشکل چیه؟!...

- مشکل حضور شماست!...

با تعجب سرم رو چرخوندم و...
از دستِ لیلی که حتی تو این سرما هم شیشه رو همیشه تا انتها پایین می‌آورد!

مردِ هیکلی و چهارشونه‌ای دستش رو روی سقف ماشین گذاشته و سرش رو خم کرده بود!

- خان امر کردن برادرزاده‌شونو ببرم حضورشون!
بهتره با احترام پیاده بشید خانوم!

گفت بردار زاده!... طرف حسابش لیلی بود!
بی هیچ توجهی به حضورِ من... نگاهِ کثیفش روی صورتِ زنِ من بود!

نیم نگاهی به لیلی انداختم که تنش رو عقب کشیده و تقریبا چسبیده به من توی خودش جمع شده بود!

با غیظ خطاب به مرتیکه‌ی یابو غریدم

- بکش عقب اون هیکلِ نحستو یارو!

نگاهِ چپی بهم انداخت و با مکث عقب کشید.
دست روی فرمون گذاشتم برای استارت کردن و راه افتادن اما دوتا ماشینِ دیگه راهمون رو بسته بودن!...
به معنای واقعی چاره‌ای جز همکاری کردن نداشتیم اما...

دستِ مشت شده‌ی لیلی رو توی دستم گرفتم و خیره به ماشین‌هایی که دورَمون کرده‌ بودن لب زدم

- من اینجام... از هیچی نترس!
نمیزارم کسی جایی ببرتت!...

- نه!...

صدای مصمم و نه نگفتنش نگاهم رو کشید به نیم رخش!
صاف سر جاش نشست و دم عمیقی گرفت.

- میرم باهاشون!...

ناباورانه نگاهش کردم و با نگرانی گفتم

- زده به سرت؟! چی میگی واس خودت؟!

نگاهش رو تو چشمام دقیق کرد و با اطمینان لب زد

- خاندان شکاری اگه می‌خواستن بلایی سرم بیارن فرصت کافی براش داشتن!... نگران نباش چیزیم نمیشه!

برگشت و دستگیره‌ی در رو کشید!

- عه قفله که!... بازش میکنی لطفا...

با معطل کردنم سرش رو به سمتم چرخوند

- اتفاقی برام نمیوفته والا...

نفسم رو با حرص فوت کردم و قفل مرکزی زدم.
قبل از اینکه بخواد در رو باز کنه با قطعیت گفتم

- بشین!... حلش کنم بیام!

لجباز بود!... به محض پیاده شدنم پیاده شد!

- چیو حل میکنی والا؟!

با غیظ نگاهش کردم که سعی کرد آرومم کنه!

- ببین عزیزم... بشین تو ماشینت همینجا منتظر بمون!
برم ببینم چی میگه برمی‌گردم!
اوکی می‌دونم نگرانی... واسه همین نمیگم برگرد تهران...!

تیز نگاهش کردم و با پوزخندی گفتم

- نه محض رضای خدا بگو...!

نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و ادامه دادم

- انگار تو بگی منم میرم!

دستهاش رو به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد

- اوکی!... واسه همین میگم بشین تو ماشی....

نگاهِ خصمانه‌ای انداختم و بهش توپیدم

- زر نزن لیلی!... بشینم تو ماشینم و تورو بدم این نرِ غولا ببرنت؟!... ها؟! چی فرض کردی منو؟!

___شهرِ غریب___

28 Sep, 08:37


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۳




" والا "



چشم‌های خسته‌م رو با نوکِ انگشتم‌هام فشار و از کلافگی سرم رو تکونی دادم.
دستگیره رو کشیدم و هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که درِ سمت شاگرد باز شد و نفس کلافه‌ای که کشید نگاهم متعجبم رو جلبِ خودش کرد!

- برگشتی؟!

لبش رو گازی گرفت و گفت

- می‌دونم دیگه عنشو در آوردم!... حق داری اگه همین‌جا از ماشینت پرتم کنی بیرون و....

- چرت نگو دختر!... چیشده؟!

طاقت اینجوری حرف زدنش رو نداشتم که پریدم وسطِ حرفش!
خیلی واضح بهش تاکید کرده بودم که تا انتهایِ مشکلاتش کنارش هستم...
ولی باز هم میزد جاده خاکی و درداش رو برام غریبه می‌دونست!

نگاهِ کوتاهی به چشم‌هام انداخت و با تر کردنِ لبش گفت

- میشه برگردیم تهران؟!

با شک خیره شدم تو تیله‌های صدفی رنگش و با جدیت گفتم

- لازمه دوش بگیرم و یکم استراحت کنم!...
مگه اینکه وضعیت اضطراری باشه! هوم؟!

نگاهش رو دوختِ به ویلای عمه‌جونش و نفسش رو کلافه بیرون فرستاد

- سامین اینجاست!... پسر عموم!

کمی طول کشید تا شخصی که می‌گفت رو به خاطر بیارم!

- همون که تو پارکِ جلوی مرکزِ خرید...

وسط حرفش پریدم

- آها... آره آره!... خب؟! مشکلش چیه؟!

سرش رو تکونی داد و دوباره لبش رو گاز گرفت

- اون مشکلی نداره!... فقط من نمیخوام باهاش رو به رو بشم... نمیخوام بشینم و خیلی ریلکس باهاش قهوه بخورم... ینی نمیتونم!

هر وقت فکر می‌کردم پِی به مجهولات این دختر بردم با یه قسمتِ سخت‌تر از مسئله روبه‌رو می‌شدم!

به هیچ عنوان نمی‌خواستم تحت فشارش بزارم.
به اندازه‌ی کافی ذهن مشغولی داشت!
کمربندم رو بستم و استارت کردم...

اونشب و بوسه‌ای که اثرش هنوز روی لبم زُق زُق می‌کرد رو هنوز هضم نداده بودم.
با خودم فکر کردم شاید هم تقصیرِ زیاد نزدیک شدنم باشه!...

از نگاه‌های دلخورش معلوم بود که متوجه فاصله گرفتنم شده!
دلم نمی‌اومد باهاش سرد باشم یا نادیده بگیرمش...
این دختر به معنای واقعی واسم مهم شده بود!
اما احتیاج به فکر کردن داشتم و...

صدای ضعیفش تو فضای کوچیکِ ماشین پیچید و رشته‌ی افکارم رو پاره کرد!

- هر دفعه که واسه چجوری جبران کردن محبتات تو فکر میرم... یه چیزایی پیش میاد که بیشتر از قبل شرمندت میشم!

نگاهِ چپی بهش انداختم که تا انتهای حرفم رو خوند!
لبخندِ محوی کنج لبش کاشت و زیر لب گفت

- با تمامِ وجودم ازت ممنونم!

سرم رو با تک خنده‌ی کوتاهی تکون دادم و پیچیدم تو خیابون اصلی...
نگاهم هنوز به چهره‌ی بچه‌گربه‌ایِ لیلی بود که بوق بلند ماشینی حواسم رو به جاده داد!

هول زده سرعت ماشین رو پایین آوردم و کنار خیابون پارک کردم و لیلی با عصبانیت گفت

- ای درد ریدم تو دستت یارو...

نفسم رو کلافه فوت کردم و چشمم افتاد به ماشینی که جلوتر پارک کرده بود!
عصبانیت لیلی هنوز فروکش نکرده بود که ادامه داد

- مرتیکه ک*کش معلوم نیست چه گهی می‌خوره!...

با شک به مردی که از ماشین پیاده شد نگاهی انداختم.
زیر لب زمزمه کردم

- فازش چیه این مردک؟!...

___شهرِ غریب___

26 Sep, 08:56


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۲




دروغ چرا...
واقعا ترسیدم!... شوکه شده بهش چشم دوختم.
آب دهنم رو قورت دادم با صدای ضعیفی لب زدم

- نه!... نیستی!

تای ابروش بالا انداخت و با همون نگاهِ طلبکار و عصبیش سرش رو تکونی داد

- آفرین!... پس به کارش نبر!

مات و مبهوت بهش خیره موندم!
لعنتی چرا داشت اینجوری رفتار می‌کرد!

سرم رو تکونی دادم. چشم بستم و با حرصی که سعی در کنترلش داشتم لب زدم

- تو چته از صبح؟! ینی چی این رفتارا؟!...

زل زد تو چشمام و خونسردانه گفت

- مه پر شد...
اگه می‌خوای از دستش ندی برگرد سرِ جات!

ناباورانه بهش خیره شدم و پوزخند غلیظی زدم

- هه!... زده به سرت تو؟!

خیره به چشمهام نگاهش باریک شد.
کشیده شدنِ دستم، چرخیدنم به سمتِ دره و فرو رفتن تو بغلش یک صدم ثانیه هم طول نکشید!

سرش رو فرو کرد توی موهام و با حرص پچ زد

- بهت گفته بودم از هه گفتنت اصلا خوشم نمیاد؟!

گیج شده سعی کردم سرم رو تکونی بدم که محکمتر نگهم داشت و تو جواب خودش لب زد

- نه نگفته بودم!...

مکث کوتاهی کرد و با جدیت ادامه داد

- بار دیگه جلوی من اینجوری بگی هه...
قول نمیدم اتفاق خوشایندی واست بیوفته چشم صدفی!...

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم جمله‌های نامفهوم و عجیب و غریبش رو توی ذهنم تحلیل کنم.
اما قصد نداشت دست برداره انگار!

- از منظره لذت ببر دخترِ جنگلی...

چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و دست‌هام رو با حرص کوبیدم روی بازوش

- اوه اوه تو یه ساعت وحشی شدی دخترم؟!

با حرص خندیدم و زیر لب گفتم  " هه!‌... "

برای لحظه‌ای فشار بازوهاش از دورم کم شد که فهمیدم انگاری گاف دادم!
این دیوونه واقعا جدی بود!
با دستهام بازوهاش رو محکم نگه داشتم و هول زده لب زدم

- نه نه!... هیچی نبود!
بیا از منظره لذت ببریم والا جان!

کمی طول کشید تا نفسش رو با حرص بیرون داد.
خوشبختانه دیگه تنم رو فشار نمی‌داد اما بازوهاش همچنان دورم رو گرفته بودن.

با نفس‌هایی که از بین تارِ موهام می‌گرفت اجازه نمی‌داد ازش دلخور باشم!...
آرومم کرده بود... منِ وحشیِ زخم خورده رو برای بارِ چندم توی آغوشش آروم کرده بود!

___شهرِ غریب___

25 Sep, 19:22


پارت اول💚

___شهرِ غریب___

24 Sep, 06:17


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۱



- بچه دو ساله‌ای مگه؟!...

صدای بلندش بین صخره‌ها پیچید. دوباره و دوباره به گوشم رسید و از شدت عصبانیتش شونه‌هامو به گردنم چسبوندم!...

همچین جایی رو فقط توی فیلم‌ها دیده بودم و نمی‌دونستم جسارت از نزدیک دیدنش می‌تونه همینقدر لذت بخش باشه!

نفس‌های کش‌دارش رو نادیده گرفتم و سعی کردم از حصار بازوهاش بالا برم و با شیطنت گفتم

- دو پلاس بیست و شیش...!

محکمتر از قبل بین دست‌هاش نگهم داشت و زیر گوشم با خشم گفت

- از اینجا تکون نمی‌خوری!...

لذت حرص دادنش عادی نبود ولی عجیب مزه می‌داد!
خودم رو محکم تکونی دادم که کمی به عقب رفت و ازم فاصله گرفت...
اوج بچه‌ی تخسِ درونم رو نشونش دادم و گفتم

- اسیر گرفتی مگه؟!... قشنگه می‌خوام نگاه کنم خب!

انقدری حواسش بود که بتونه دوباره نزدیک بیاد!
دست‌هاش دو طرفِ پهلوم نشست و محکمتر از قبل نگهم داشت... از حسابی کفری کردنش راضی بودم!

- باشه ببین... از همینجا ببین...

سرم رو کج کردم و لحن لوسی به خودم گرفتم

- اوووم... آخه از اینجا ته دره دیده نمیشه که!
اَه... از تو بغلت نمی‌تونم همه‌ی قشنگیارو ببینم...!

پوف کلافه‌ای کشید.... تکونی به خودش داد.
من رو با یک دستش محکم نگه داشت و خودش مایل به جلو خم شد!...
سرش رو جلو برد. نیمرخ صورتش تو راس دیدم قرار داشت و دقتش کرم‌های درونم رو بیشتر بیدار می‌کرد!

- جون میده واسه شیرجه رفتن!... تو هم نظرته؟!

جوری سرش رو سمتم چرخوند که قسم می‌خورم صدای آخِ مهره‌های گردنِ بیچاره‌ش بلند شد!
تیز نگاهم کرد... رنگِ تهدیدِ توی چشماش رو دوست داشتم.

در سکوت شونه‌هام رو بالا انداختم.
خودش رو عقب کشید و دوباره من رو از دیدنِ حالت‌های صورتش محروم کرد!
تماشای حرص خوردش لذتم رو دو چندان می‌کرد...

دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با تاکید هشدار داد

- همین جا بمون! تکون نمی‌خوری...!

حین پشت کردن به من ادامه داد

- ببینم چخبره اونور...

موفق شده بودم!...
لبم از دو طرف به خنده کش اومد و حس خوبی داشتم
هم تونسته بودم حسابی کفریش کنم و از حرص خوردنش کلی تو دلم بخندم...
هم اینکه راضی شده بود لب صخره بشینیم به تماشای دره....

با احتیاط دستم رو گرفت و نگاهش به هر قدمی بود که برمی‌داشتم.
وقتی رسیدیم به جایی که مد نظرم بود، دوباره اسیرم کرد تو قفسِ بازو‌هاش!

آغوش امنش دیگه دوست داشتنی نبود...
لجباز شده بودم!
حقش بود پسره‌ی مودی!...

خودم رو تکونی دادم و غر زدم

- ولم کن دیگه چرا انقد خودتو میچسبونی به من؟!

لعنتی حالت صورتش رو از دست داده بودم!
صدای پوزخندش زیر گوشم پیچید و ناباورانه گفت

- هه!... من می‌چسبونم!... درسته!

نمی‌فهمیدم چرا ادای طلبکارا رو در می‌آورد!
منکه هیچوقت و هیچ‌جا ازش نخواسته بودم باشه!
همیشه خودش اومده بود دنبالم!

کوتاه اما بلند خندید!
محکم‌تر از قبل خودش رو از پشت بهم چسبوند!
دست‌هاش رو دورم پیچید و با خنده‌ای که با حرص ادغام شده بود زیر گوشم لب زد

- شرمنده عزیزم... وضعیتت جوری نیست که حق انتخاب داشته باشی!
حتی اگه تو بغلم از نصف قشنگیا محروم بشی...
درحالِ حاضر محکومی به همین جا!

خواستم دهنم رو باز کنم اما لحن کوبنده‌ش که یه خنده‌ی مسخره همراهش بود، بهم اجازه نداد!

دست گذاشتم روی مُچش و سعی کردم کمی از دورم شُلش کنم

- پوووف... دارم خفه میشم حاجی...
دل و رودم اومد بالا ولم کن داداش!...

با یه حرکت ناگهانی من رو چرخوند سمت خودش!
غضب آلود براق شد توی چشمام و با جدیت پرسید

- من داداشِ تو ام؟!...

___شهرِ غریب___

22 Sep, 06:52


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۰




اما این دفعه والا مقام کیانی در کار نبود که مثل رهن یه واحد تو ساختمون شیشه‌ای... اینجا واسم یه کلبه‌ی چوبی بسازه!...

- ببین اینجا چخبره!...

با شنیدنِ صداش از جا پریدم و از شدت ناگهانی بودنش قلبم همراهِ تنم لرزید!...

- دختری که فقط مسیرِ آپارتمان خودش از تهران تا ویلای عمه‌ش تو یکی از ساحل‌های بابلسرو بلد بود...

دست روی قلبم گذاشتم و با اخم و غیظ برگشتم و نگاهش کردم...
پوزخندی زد و با لحن متعجبی ادامه داد

- الان تبدیل شده به دخترِ جنگلی!...
شایدم اومدی دنبال تارزان می‌گردی اینورا؟!

چشم‌غره‌ای براش رفتم و دهنم رو کج کردم.

- گن گن گن!... تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

قیافه‌ی حق به جانبی گرفت و بدونِ نگاه کردن به صورتم به منظره‌ی پشت سرم خیره شد و گفت

- شاید اومدم تارزان بشم!

رسما دستم انداخته بود!...
نفسم رو کلافه فوت کردم و با افاده‌ای که براش گرفتم مثل خودش مسیر نگاهم رو دادم به دره‌ و با لحن خشک و کمی دلخورانه پرسیدم

- چطوری پیدا کردی اینجارو؟!

با مکث کوتاهی مثل خودم با لحن سردی جواب داد

- مگه چند نفر تو این روستا نیم بوت رزمی با کفیِ سه برابر بزرگتر پا میکنن؟!...

نگاهم کشیده شد به بوت‌هایی که پوشیده بودم.
گوشه‌ی لبم رو با حرصِ خفه‌ای گازی گرفتم...
یعنی کل مسیر رد جای پام رو زده بود تا برسه به این نقطه؟!...
این پسره دیوونه بود؟!
یا می‌خواست با کارای ضد نقیضش منو دیوونه کنه!

خیره به مِهی که کم کم داشت به سمت دره حرکت می‌کرد، نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و با صدایی که گرفتگیش دستِ خودم نبود لب زدم

- نمی‌دونستم کارگاه بازی هم بلدی!...

از گوشه‌ی چشم دیدم که اومد و دوش به دوشم ایستاد!
همچنان قصدی برای نگاه کردنم نداشت. با صدای ضعفی گفت " حالا کجاشو دیدی؟!... "

احساس خفگی داشتم.
سکوتی که توی این دقایق بینمون برقرار بود رو اصلا دوست نداشتم!

نمی‌دونم تقصیر من بود یا اون...
اما حس خوبی نداشتم از اینجا بودنش!
قلبم توی قفسه‌ی سینه سنگینی می‌کرد و نمی‌دونستم باید چی بگم!...
چه رفتاری از خودم نشون بدم!

می‌ترسیدم هر کلمه‌ای که به زبون بیارم سیم پیچیِ والا مقامِ گرامی رو به‌هم بزنه!...
از سکوت و جو سنگینی که برقرار شده بود فرار کردم!
کمی جلوتر به سمت جایی که از لحظه‌ی رسیدنم بهم چشمک میزد قدم برداشتم.

- کجا میری؟!...

اهمیتی بهش ندادم که دوباره صداش دراومد...

- مگه نمیبینی جلو دره‌س بارون زده لیز می‌خوری!

به هیچ وجه برنامه‌ای برای اهمیت دادن به دستوراتش نداشتم!...
خودش سر خود پاشده اومده دنبالم!
امکان نداشت اجازه بدم مانع از لذت بردنم بشه!

- ارتفاعشو دیدی؟!

دیده بودم!...
نگاهی به دره انداختم که فقط کمی تا کامل سفید شدنش مونده بود!...
با خنده لبم رو گازی گرفتم و بی‌اهمیت به صدای اخطار‌های والا جلوتر رفتم...

- جرات داری یه قدم دیگه برو جلو...

داشت تهدیدم می‌کرد؟!
هه... انگاری نمی‌دونست چقدر جرات دارم!
دریاچه‌ی مه تشکیل شد و فقط پر رنگ‌تر شدنِ سفیدی خالص مونده بود!

دستام رو از هم باز کردم... بادِ سرد از بین گردنم پیشتازی کرد و موهایی که از کلاه بیرون مونده بود رو با خودش رقصوند...

برداشتنِ قدمم و لیز خوردنم روی سنگ ریزه‌ها برابر شد با کشیده شدنِ دستم و فرو رفتن تو بغلِ محکمش!

___شهرِ غریب___

20 Sep, 06:16


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۵۹




آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش دزدیدم.
تا مبادا از چشمم دلخور شدنم رو بفهمه!...

" #اعتراف "

بی‌اعنتا به ک*شراتِ مغزم لیوانِ دوغ محلی رو سر کشیدم... خنک بود طمع خاصی داشت.
زبونم رو روی لبم کشیدم و غذای تو بشقابم رو در سکوت تموم کردم.

راستش در طول جمع کردنِ سفره و حتی شستنِ ظرف‌ها لبخندام ساختگی بود!
حتی نمی‌دونستم چی میگم و چی میشنوم!
فکرم کاملا درگیر شده بود...

پرتوقع شده بودم!
از اینکه یه غریبه چند بار به دادم رسیده و اجازه نداده تنها بمونم و فرو بریزم، هوا برداشته بودم...
جایگاهم رو فراموش کرده بودم!

این پسر از کار و زندگی و عشقش زده بود!
از روزمرگی و برنامه‌ی منظمش زده بود!
رسما آواره‌ی من شده بود و من....

لعنت بهم!... این توقع لعنتی رو از کجا آورده بودم!
که باید همیشه و در هر حالتی باهام خوب رفتار کنه!
مگه اصلا من براش چیکار کرده بودم؟!

نگاهی به ساعتِ دورِ مُچم انداختم.
ساعت دو و سی دقیقه‌ی بعدازظهر بود و من از ظهر اینجا ایستاده بودم!
تو ایوون و تکیه زده به نرده‌های چوبی!...
خیره به منظره‌ی زمستونی که آفتابش امروز حسابی جلوی سرما گردن کشی می‌کرد.

دست توی جیبم کردم.
هودیِ عزیزم و عادت همیشگیم!
مارلبرو و فندک دقیقا چیزی بود که الان احتیاج داشتم.
همون چیزی که ترغیبم کرد بوت‌هایی که حسابی تمیزشون کرده بودم رو پا بزنم.

راه افتاده بودم و وقتی خودم رو پیدا کردم که خونه‌های روستا از دور دست جلوی نگاهم بودن!

تپه‌ای که دشب اومدیم توی روز به زیبایی آسمونِ پر ستاره‌ش بود!
کنارِ خاکسترِ آتیشی که از دیشب به جا مونده بود ایستادم و یه نخ از رفیقِ همیشگیِ تنهایی‌هام رو گذاشتم بین لبام...
فندک کشیدم زیر فیلترش و پک عمیقی زدم تا بسوزه!

آفتاب هرچقدرم که می‌خواست خودنمایی کنه باز هم توانایی مقابله با سرما رو نداشت.
لرزی به جونم نشست و دودِ سیگار رو از ریه‌هام بیرون فرستادم.

صدای بره‌ها و مرغ و خروس‌هایی که از روستا به گوش می‌رسید واقعا دلنشین بود.
کاش بتونم برای همیشه تو همچین جایی زندگی کنم!

پُک دوم و سوم رو پشت سر هم از سیگار گرفتم و چشم بستم.
آقای بداخلاق دیشب حرف‌های درستی زده بود...
مهیار برای من با هیچ احدی یکسان نبود!
به قولِ عمو بهادر ما یه روح شده بودیم توی دوتا بدن!

اما قلبم بدجور شکسته بود.
احساس حقارتی که الان داشتم هیچ رقمه قابل جبران نبود... در حدی که برای اینهمه سال کنارِ اون هیولا ها زندگی کردن از خودم چندشم می‌شد!

فیلتر سیگار به انتها رسیده بود اما فکر و خیال‌های من نه!...
عکس‌هایی که می‌خواستم رو گرفتم و برای ادامه‌ی مسیری که صبح ازش رد شده بودیم، راه افتادم.

چیزی از زیباییش کم نشده بود اما انگاری کوتاه تر از صبح شده بود!
شاید هم من فکرم درگیر بود و متوجه مسیر نشده بودم که چشم باز کردم و خودم رو بالای دره دیدم.

از اکسیژنِ خالص نفسِ عمیقی گرفتم...
هوای سرد و بدونِ آلاینده رو وارد ریه‌هام کردم.
دم... بازدم!
پشت سرِ هم تکرارش کردم.
شریان خون رو تو تک تک رگ‌هام حس می‌کردم!
واقعا معرکه بود!

به قول مهیار اصلا روایت داریم جایی که کِیفت کوکه نباید بزاری سیگارت خاموش بشه اصلا...

نگاهی به فیلتر‌های خاموش شده انداختم.
فقط ده نخ داشتم و دود کردنِ چهارتاش باهم اصلا خوشایند نبود!

بیخیالِ اسراف کردن شدم و ترجیح دادم نگاهم رو خشک و خالی به طبیعتِ بکر بدم!

تازه داشتم می‌فهمیدم که فقط ارتفاع برج نیست!
من عاشق تمامِ ارتفاعات بودم!
مثلا اگه یه کلبه‌ی کوچیک همین اطراف داشتم...
عالی می‌شد!

1,976

subscribers

49

photos

3

videos