___شهرِ غریب___ @shahr_qarib Channel on Telegram

___شهرِ غریب___

@shahr_qarib


به نامِ خداوند رنگین کمان🌈
و سخت تر از داشتنِ باورِ آدم‌ها؛ نگه‌داشتن آن‌ است.

از بودنتون مفتخر هستم🥰 خوش آمدید🌷

شهرِ غریب | آنلاین، در vip تمام شده |
آن شب هم باران می‌بارید | در دستِ نگارش |

📝 به قلم ساحلِ خزر
@sahel_khazar

شهرِ غریب (Persian)

با خوش‌آمدگویی استوار، کانال 'شهرِ غریب' را در تلگرام بشناسید. این کانال به نام خداوند رنگین کمان و سختی‌های نگه‌داشتن باور آدم‌ها اختصاص دارد. اینجا جایی است که از بودن شما مفتخر می‌شوند و شما را به قصه‌های آنلاین و vip تمام شده‌شان دعوت می‌کنند. هر شب در 'شهرِ غریب' بارانی از داستان‌ها بر روی ذهن شما می‌بارد و شما را در دست‌های نگارش‌های معتبرشان می‌بینید. با قلم ساحل خزر، این کانال محلی است که به شما احساساتی نو و به یادماندنی ارائه می‌دهد. پس با ما همراه باشید و به شهرِ غریب سفر کنید تا دنیایی پر از جادو و انتظارهای جذاب را تجربه کنید. @sahel_khazar

___شهرِ غریب___

21 Nov, 21:12


-ولمم کنین شما ها کی هستین؟!
روی زمین پرتم کردن و با دیدن مادر آذرفر جاخوردم.
-چیشد دختر جون؟تعحب کردی!؟ فکردی من میزارم پسرم با تو ازدواج کنه زنیکه خراب؟
آب دهنم به سختی قورتش دادم و گفتم:منو چرا اینجا آوردی؟

از جاش بلند شد و گفت:از امروز به بعد محل کار تو اینجاست تو این مکان هرچقدر بخوای میتونی زیر خواب برای مردا بشی!
هنوز حرفش حضم نکرده بودم که زنی با هفت قلم آرایش بهم نزدیک شد گفت:اووم انقدرا هم بد نیست پول خوبی ازش درمیاد.
هردو خنده ای سردادن و من مات مبهوت نگاهشون میکردم.
-بزارین برم! پسرت میدونه منو اینجا آوردی؟
باخشم روی صورتم خم شد گفت:اون هیچوقت نمیفهمه تو رو کجا آوردم..تا ابد اینجا میمونی.
بلند شدم تا شاید بتونم از این جهنم بیرون برم اما دست هام اسیر چند تا مرد شد
که اون زن بهشون گفت:
-راه فراری نداری خودت آماده کن خوشگله! امشب قراره بفرستمت به اتاق ویژه...🔞🔥
https://t.me/+cCAXvbC6gqNkYTY0
https://t.me/+cCAXvbC6gqNkYTY0
صبح پاک

___شهرِ غریب___

21 Nov, 18:51


فیلم زنش با با رئیس شرکت پخش شده🔞🔥

___شهرِ غریب___

21 Nov, 18:51


_توروخدا ولم کن
زیر گوشم نفس عمیقی کشید که تمام تنم دون دون شد
_چی شد دختر کوچولوم، پنجه و دندونات رو دیگه نشونم نمیدی؟
با عجز بالاتنه برهنه اش رو از خودم فاصله دادم
حالا چشمای خمارش وحشت بیشتری به دلم مینداخت‼️
با حرص گازی از بازوش گرفتم که لبخندش عمیق تر شد .
با بغض هقی زدم
_می خوام برم ⛔️
قطره اشکی از گوشه چشمام فرار کرد که با انگشتای بلند مردونش گرفتتش و دستاش رو مثل حصاری دور کمرم پیچید و دراغوشم گرفت .
_بخواب یکم شب محموله میرسه باید بریم
پسره بزرگترین باند
#مافیایی⚠️، برای #انتقام از #دختری که توی رینگ #بوکس🥊 #شکستش داده ،اونو #می دزده و ...🤫‼️
https://t.me/+cAeVlZUff9RjOGM0
https://t.me/+cAeVlZUff9RjOGM0
۴ پاک

___شهرِ غریب___

21 Nov, 04:38


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۹۰




مردکِ خائن به جنسیت!
جا داشت همین الان یه عطسه خالی کنم تو صورتش!
عَن‌آقا نمی‌دونه یه مریضِ بی‌رمق رو نباید مورد آزار قرار داد!

به معنای واقعی هیچ نایی برای بحث کردن نداشتم.
حتی به سختی روی پاهام ایستاده بودم!
دستم رو توی هوا چرخوندم و حینی که داشتم سمت اتاقم می‌رفتم با افاده لب زدم " برو رد کارت "

درست تو یک قدمیِ درِ اتاق بودم که پاهام از زمین کنده شد و دستی که برای لمس دستگیره بالا آورده بودم بی اختیار پیچید دورِ گردنِ این مردکِ مثلا گردن کلفت!...

لجبازی فایده‌ای داشت؟! قطعا نه...
تقریبا همیشه هرکاری که خواسته رو به انجام رسونده بود و بحث کردن با این بشر درحالِ حاضر در حدِ توانِ جسمی و روحیِ من نبود!

صدای لعنتیم هم برای ناسزا گفتن یاری نمی‌کرد اما شکر خدا فَکَم همچنان پرکار بودنش رو حفظ کرده بود!

دهنم رو کج کردم و با چشم‌غره‌ی غلیظی گفتم

- گن گن گن!... یابو از تو بهترِ مردک دیوانه!...

در سکوت نگاهِ خصمانه‌ای بهم انداخت که به هیچ وجه برام ترسناک نبود و حتی باعث شد بیشتر براش دهن کج کنم!

از واحد خارج شد و دکمه انتظار آسانسور رو زد.
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و با افاده گفتم

- خودم پا دارم لازم نکرده زحمت بکشی... بزارم زمین!
انگار چلاغم!

سوار اتاقک آسانسور شد با زدنِ پارکینک با پوزخندِ مسخره‌ای زیر لب گفت

- یکی اینو میگه که نصف رفت و آمداش رو دست‌های من نبوده باشه!...

انگشتام رو دورِ بازوش پیچیدم و ناخنم رو فرو کردم توی پوست و گوشتش!...

آخِ آرومی گفت و دستش رو محکمتر دورِ کمرم فشار داد!... خب گل به خودی زده بودم انگار!...
وقتی دیدم هیچ‌جوره نمیشه از این درخت آویزون نموند بیخیالش شدم.

تا رسیدن به آپارتمانِ شیشه‌ای سکوت کرده بود و بهترین گزینه برای به خواب رفتن من رو انتخاب کرده بود!
اما فقط تنم سست‌تر سرم منگ‌تر شده بود.

این‌بار با پای خودم واردِ آسانسور شدم و فاصله‌ی لازمه رو باهاش حفظ کردم.

با باز شدنِ درِ واحد بوی خاصی از غذا توی دماغم پیچید!
وارد که شدیم شدت بو دو چندان شد و معده‌ی خالی به پاهام قدرتِ مضاعفی داد برای حرکت کردن سمت آشپزخونه...

صحنه‌ای که می‌دیدم برام قابل هضم نبود.
زنی که توی آشپزخونه‌ی این خونه مشغول شده بود!
دقیقا بوی غذایی که خاص خودش بود!
سوپ مخصوصی که با روشِ خاص خودش تو مریضی های ساغر براش می‌پخت!

دم عمیقی گرفتم و آب دهنی که راه افتاده بود بهم اجازه‌ی تحلیلِ چطور و چرایِ حضورش رو نمی‌داد!

زیر قابلمه‌ی بزرگ که روی گاز بود رو خاموش کرد.
نمِ دستهاش رو با حوله‌ی زیرِ کابینت سینک خشک کرد و چرخید طرفم!..

برای لحظه‌ای جا خورده بهم خیره شد!
با مکث کوتاهی راه افتاد و چند قدم فاصله‌ی بینمون رو صفر کرد!

- این چه حال و روزیه گیسو کمندم؟!

سعی کردم از آغوشش بیام بیرون و با صدای گرفته‌م لب زدم

- خاله خورشید؟!... ویروس میگیری!...

خیره به صورتم اخمی کرد و گفت

- یه سرماخوردگیه دیگه چنان میگی ویروس انگار چخبره!...

لبخندی میزنم و حین خاروندنِ چشمم میپرسم

- بودنتون اینجا... بوی سوپی که ساختمون رو برداشته... آخرین چیزی هم نبود ک بتونم حدس بزنم!

بازوم رو نرم فشرد و ازم خواست بشینم.
بشقابی از سوپ برام پر کرد و روی میز جلوم قرارش داد.

نگاهِ خمارم رو به اطراف چرخوندم اما پیداش نکردم.
مردکِ جنتلمن رو عصاب!

شهرِ غریب در vip تموم شد🥲❤️‍🩹
رمان یک جا آماده‌ی خوندنه عزیزان😍
اگه قصد خرید دارید بزنید رو لینک☺️👇🏻
https://t.me/shahr_qarib/3847

___شهرِ غریب___

19 Nov, 05:11


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۹




نگاهی به اطراف چرخوندم.
تو فضای گرگ و میش هم می‌تونستم اتاقم رو تشخیص بدم!

انگار با بولدوزر از روم رد شده بودن که انقدر احساس له شدن داشتم!...

صدای زنگِ موبایلم دوباره بلند شد!
صدای تقه‌هایی که به در می‌خورد!
صدای زنگِ واحد که فردِ پشتِ در قصد سوزوندنش رو داشت انگار...

قطع شدنِ تماس نگاهم رو از موبایل گرفت و به درِ بسته‌ی اتاقم داد.

با کرختی از تخت جدا شدم. حین رد شدن از راهرو چراغ‌هارو روشن کردم و با قدم‌های سست و کوتاه خودم رو به در رسوندم!...
فکر کنم صداش کلِ ساختمون رو برداشته بود!...

در رو باز کردم و چشمم افتاد به دستش که توی هوا موند!

- هیچ معموله کجایی تو دختر؟!...

حسابی عصبی بود!
دلواپسی و نگرانی توی نگاهش موج میزد!
قبل از اینکه من رو تو آغوشش مچاله کنه تنم رو عقب کشیدم و این‌بار آغوشِ بازش توی هوا خشک موند!

- ویروس میگیری!...

لعنتی!...
این صدای گرفته برای من بود؟!
دیگه از خروس گذشته و بیشتر شبیهِ خرناسِ خرس شده بود!

با اخم بهم خیره شد و نفسش رو حرصی بیرون فرستاد

- دقیقا اینجا چیکار میکنی تو؟!

نگاهِ خمارم رو از صورتِ غضبناکش گرفتم و خیره به دستهای خالیش گفتم

- شام نیاوردی!...

صدام به قدری داغون بود که شک داشتم به درستی حرفهام رو بشنوه!
از جلوی در کنار رفتم و سمت سالن راه افتادم.
صدای کوبیده شدنِ در با مکث کوتاهی به گوش رسید!

- اگه مهیار یه ساعت پیش زنگ نمیزد حالتو بپرسه من همچنان فکر می‌کردم کنارته!...
درحالی که تو اینجا تنها بودی با این وضعت!...

دستی روی پیشونیِ دردناکم کشیدم و همچنان که پشتم بهش بود با صدای نسبتا بلندی که با این خش بیشتر شبیه جیک جیک گنجشک بود، لب زدم

- گشنمه!... اشکان سوپ درست نکرده بود؟!

بازوم یکهو از پشت کشیده شد!
چرخیدنم و نشستنِ نگاهم تو تیله‌های آتیش گرفته‌ش در کسری از ثانیه اتفاق افتاد که با مظلومت گفتم

- تولوقُدا منو نقول!...

چشم‌غره‌ای عصبی برام رفت و صدای دندون قروچه کردنش حتی به گوش منم رسید!
حسابی داشتم حرصش می‌دادم؟!
خب فدای سرم!
اصلا به حرص دادن‌های خودش در...

بازوم رو ول کرد و با کنترل کردنِ عصبانیتش، با لحنِ دستوری گفت

- هر چی لازم داری جمع کن بریم...

با چشمهای باریک شده بهش خیره شدم.
وقتی متوجه تکون نخوردنم شد با غیظ برگشت و نگاهِ چپی بهم انداخت و گفت

- چرا واستادی به قصد کشتن نگام میکنی؟!

دهنم رو براش کج کردم. بی‌اهمیت به صورتِ عصبانی و نگاهی که هنوز نگران بود بهش پشت کردم و گفتم

- توانایی پذیرایی ندارم... البته چیزی هم ندارم!...
پس زودتر پاشو برو می....

- میگم جمع کن بریم!...

تشرش با این میزان اعتماد به نفس شاید یه عده رو می‌ترسوند اما من رو...
باید بگم گنده‌گوزی نمیکنم... منم برای چند لحظه شوکه شدم از حاکمیتش اما...

بلافاصله مثل خودش با عصبانیت برگشتم سمتش

- سرِ من داد نزن عا...

نگاهش رو باریک کرد و خبیثانه گفت

- جیک جیک نکن!... بلندگو بیارم خدمتت؟!

___شهرِ غریب___

17 Nov, 04:47


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۸




آرنجم رو روی زانوم جَک کردم. با درد پلک بستم و پیشونیم رو گذاشتم روی مشتم...

بلند شدنش... جا گرفتنش کنارم... کشیدنِ تنم توی آغوشش و بوسه‌ای که روی موهام کاشت در عرض یک ثانیه بود!...

- دردت به جونم!... بمیرم من برات... لیلی غلط کردم!
نفهمی کردم... مغزم قد نداد!...
دردت به سرم خواهرم... جونم فدات آروم باش...

دلم برای محبتش... برای عطر تنش... برای امنیتِ آغوشِ برادرانش تنگ شده بود!
مهیار... یارِ روزهای تلخ و شیرینم بود!
همراهم بود... کنارم بود!

اما حس حقارتی که الان داشتم هیچ جوره ازم دور نمی‌شد!...
کسی که مثل مادر بهم محبت کرده بود...
کسی که تو تمامِ از هوش رفتن‌ها و تشنج‌هام کنارم بود و روبراهم کرده بود...

مهری خانوم... مادرِ مهیار...
کسی که تمامِ تلخی های زندگیم رو دیده بود!
تو تمامِ این سالها شاهدِ حالِ خرابم بود...
با وجود اینها گزارشم رو به بهروز ستوده داده!

من دیگه به کی می‌تونستم اعتماد کنم؟!
من دیگه چطور می‌تونستم این زندگیِ کوفتی رو ادامه بدم...

اگه محبت‌های مادرانه‌ی مهری خانوم دروغ بوده...
دیگه چی می‌تونست واقعی باشه؟!...
آدم‌نما های اون عمارت من رو به قدری وقیحانه تحقیر کرده بودن که دیگه نتونم قوی بمونم!...

این دنیای لعنتی فقط برای من جا نداشت!...
این دنیای بی‌کران فقط برای من به تنگ اومده بود!
این دنیای بی‌رحم فقط من رو اضافه می‌دونست!

خودم رو از حصار بازوهای برادرانه‌ش بیرون کشیدم.
همیشه و همیشه برای من امن ترین بود اما حالا...
من نا امید تر این حرفها بودم!...

دستی زیر چشمهام کشیدم و با آستین هودیم آب دماغم رو پاک کردم.
بی‌رمق از کنارش بلند شدم و نگاه نکرده، بُهت و نگرانی رو توی نگاهش می‌خوندم...

ایستادم و پشت بهش با صدای خش‌داری گفتم

- زندگی هیچ جوره واسه من تبدیل به اون رویایِ شیرین و دلچسب نشد...
کاش تو اون تصادف مرده بودم!

منتظر حرفی ازش نموندم و با رفتنم به اتاق در رو پشت سرم بستم.

سرم گیج می‌رفت و تمامِ تنم درد می‌کرد.
از سرماخوردگی متنفر بودم.
به معنای واقعی آدم رو زمین گیر می‌کرد!

دلم برای اتاقم تنگ شده بود...
باید از اشکان حسابی تشکر می‌کردم.
همه چی مثل روز اولش سر جای خودش بود...
منهای چند مورد که از ریشه عوض شده بودن!

نمی‌دونستم عوض کردنِ مبل‌ها برخلاف نظر و سلیقه‌ی من براش چه جذابیتی داشت ولی... اون رو حسابی سرِ کیف آورده بود.
قبل از اومدنم به اینجا چشمکی حوالم کرده بود با لذت گوشزدِ تغییرات رو بهم داده بود.

روی تخت دراز کشیدم.
بی هیچ فکری... بی هیچ ایده‌ای...
کسلی و بی‌حالیِ ویروس اجازه‌ی هیچی رو بهم نمی‌داد.
حتی نفهمیدم چشمهام کی سنگین شد و به عالم بی‌خبری فرو رفتم.


........................................................


توی خلسه‌ی تاریکی بودم...
بدنم کرخت و سنگین شده بود!...
صداهای بلندی تو گوشم می‌پیچید...
" دنگ دنگ دنگ " " تق تق تق "

صدای بلندِ زنگوله هم می‌اومد! مگه کجا بودم؟!
انگار به پاهام وزنه‌ی چند تنی وصل کرده بودن که توان حرکت نداشتن!...

چشمهام رو بسته بودن یا همه جا واقعا همینقدر تاریک بود!... خواستم پلک بزنم اما نمی‌شد!
به سختی خودم رو تکونی دادم...
صدای ناله‌های من بود که توی گلو خفه می‌شد؟!

صدای زنگ‌ها واضح تر شد... نزدیک تر شد!...
اونقدر نزدیک که انگار یکی داشت زیر گوشم زنگ میزد!
زنگِ موبایلم... زنگِ درِ واحد...

صدای مهیبِ تق تق وهمی به جونم انداخت که بی‌اختیار پلک‌هام از هم جدا شدن!...

___شهرِ غریب___

15 Nov, 07:11


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۷




" لیلی "




دستی روی گردنِ دردناکم کشیدم و از شدت کوفتگیِ بدنم خودم رو بغل کردم.
خیره به ماگی که داشت از قهوه پر می‌شد پشت چشمم رو خاروندم.

ماگ رو برداشتم و فین فین کنان از آشپزخونه زدم بیرون... گذاشتمش روی میز و خودم هم روی مبل روبرویی نشستم.

- اون چیه میخوری؟!

ابروهام رو بالا انداختم و ماگِ توی دستم رو نزدیک دهنم بردم

- چند جرعه از معجونِ مزخرفِ شوفر کاشف!

لبخند محوی زد و باروهاش رو بالا انداخت.
ماگش رو برداشت و با مکث کمی ازش مزه مزه کرد.

نگاهِ مستقیمم به نقطه‌ی نامعلومی بود اما تمامِ حواسم از گوشه‌ی چشم به رفتارش بود!
توی پنت‌هاوسِ مستر کیانی نمی‌تونستم با برادرم حرف بزنم!
نمی‌تونستم سنگ‌هامو باهاش وا بکنم...
نمی‌تونستم ازش گلایه کنم!

از خستگی و خواب بودنِ والا استفاده کردم..
اشکان رو با قولِ خوردنِ کلِ معجونِ آبلیمو و عسلِ و زنجبیل و.... توی فلاکس قانع کرده بودم تا رضایت بده برای بیرون زدن از برج آسمون خراششون!...

توی آپارتمان خودم...
جایی که دور تا دور تابلو بود و بوی رنگ یک دم از مشام آدم کنار نمی‌رفت نشسته بودیم.

روزهای تلخ و شیرین زیادی رو اینجا گذرونده بودیم!
با دورهمی‌های زیادی، شب تا صبح نزاشته بودیم همسایه‌ها آسایش داشته باشن!...

میشه گفت توی پنج سال اخیر اگه مهیار یک هفته تو تهران اتراق می‌کرد صرفا جهتِ این بود که من این آپارتمان رو به دور از ستوده‌ها داشتم.

صدای آروم برخورد ماگ با میز شیشه‌ای خط نگاهم رو کشوند به دست‌های تو هم گره خورده‌ی مهیار...
سنگینیِ نگاهش وادارم کرد از دستهاش نگاه بگیرم و خیره بشم توی صورتش...
هنوز توانایی زل زدن توی چشمهاش رو نداشتم!

- نمیخوای تو چشمام نگاه کنی؟! رغبت نمیکنی؟!...

- باور نمیکنم!...

حرفش رو قطع کردم تا جایگاهِ خودش رو پایین نبره!
مهیار عزیز ترینِ روشناییِ زندگیِ تاریکِ من بود!

زل زدم تو عمیقِ سیاهیِ چشمهاش و با نفس عمیقی که گرفتم ادامه دادم

- بار ها خودمو گذاشتم جای تو... با شرایط و احتمالات مختلف... با هر وضعیت ت*می تخیلی که می‌خواست وجود باشه...

کوتاه پلک بستم و نفسم رو فوت کردم!

- من اجازه نمی‌دادم مهیار!...
من اجازه نمی‌دادم تو بری زیر دِین اونایی که بدبختت کردن!... من نمیزاشتم رو سفره‌ی اونایی بشینی که با هر بار نگاه کردنِ بهت تو دلشون هر هر بخندن!...

متاثرانه پلک بست و لبش رو محکم گاز گرفت.
سکوت کرد.
چیزی برای گفتن نداشت... داشت؟!

دوباره خودم بودم که با درد نالیدم

- از کی گرفتن؟! چقدر گرفتن؟!... چندبار گرفتن؟!
تا هیچ مدرکی به اون دادگاه نرسه!...
بابا فرخو چطوری قانع کرده بودن؟! اونم پول؟!

صدای خروسی و گرفته‌ام با بغضی که توی گلوم جا خوش کرد خفه شد!...

با نگرانی خودش رو جلو کشید و لب زد

- دردت به جونم حالت خوب نیست!...
بعدا حرف میزنیم... بعدا بیا سرمو بشکون!

داشتم آتیش می‌گرفتم!
سرم رو تکونی دادم و این‌بار برخلاف بیست و چهار سالِ عمرم بغضم رو قورت ندادم!
نفسم هق شد داغی اشکی که از گوشه‌ی چشمم جوشیده بود گونه‌م رو سوزوند!

ناباورانه بهم خیره شد!
با لبهای لرزون شوک زده انگشت اشاره‌ش رو بالا آورد و پرسید

- د..دا..داری.. داری گریه؟!.... داری گریه میکنی لیلی؟!

___شهرِ غریب___

13 Nov, 04:50


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۶




دندونام رو روی هم فشار دادم و لعنت بهم که حرفی برای گفتن نداشتم!...
من برای هانا هرکاری میکردم...
چون به اندازه‌ی آروم بودنم... به اندازه‌ی آدم بودنم بهش مدیون بودم!
لعنت به اشکان که منو بهتر از خودم بلد بود!

- اما بدبختانه تو انقدری همه چی به ت*مته که احساس طرف مقابلتم نمیفهمی!...
یعنی انقدر شعورت نمیرسه که اینهمه قهرمان بازی برای یه دخترِ محبت ندیده قراره احساساتِ اون دختر رو به کجاها بکشونه؟!

از شدت حرص قفسه‌ی سینه‌م سنگین شده بود... هوا رو به سختی وارد ریه‌هام کردم و از چشمهای توبیخ‌گرِ اشکان نگاه گرفتم.

کاش دست از حق گویی برمی‌داشت!
خودم به اندازه‌ی کافی درگیری داشتم...
مثلا ذهنم به شدت درگیرِ لیلی و بوسه‌های مستش بود!

- آها... اون‌طرفو نگاه کنی حل میشه؟!

چشمهام رو توی حدقه چرخوندم که با حرص گفت

- نمیشه!... لیلی رو آوردی اینجا به هانا میگی برو!...
مردک تو مگه خانواده‌ی دختره رو نمیشناسی؟!
کافیه اراده کنه تا لیلی رو...

- خفه شو اشکان... خفه شو!

صدای بلند و غضبناکم ساکتش کرد!
به قدری که در سکوت راه افتاد و روی صندلیش نشست!

نفسهای عمیق رو پی در پی وارد ریه‌هام کردم.
ملت برادر داشتن منم برادر داشتم!
حوصله‌ش که سر می‌رفت یه مته برمی‌داشت می‌افتاد به جونِ سلول‌های مغزِ من!

دورِ خودم چرخی توی اتاق زدم و لگدم رو نثارِ تختِ بیچاره کردم.
برگشتم سمتِ اشکان و جلوی صورتش انگشتِ اخطارم رو توی هوا چرخوندم.

- یه کلمه از این ک*شراتو لیلی نباید بدونه فهمیدی؟!

نگاهش رو دزدید و با نارضایتی سرش رو به نشانه‌ی قبول کردن تکونی داد.

نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم

- شکر خدا من اگه ندونم چه غلطی میکنم تو همیشه حاضر و ناظر واستادی روی کار!...
دهن همه... قبل از همه دهنِ خودمو سرویس میکنی!

بدونِ نگاه کردنِ بهم پوزخندِ مغرورانه‌ای زد!
لبم رو گازی گرفتم و گفتم

- فقط بهم زمان بده!... من زمان میخوام...
باید به یه تعادل برسم!... زمان بده بهم اشکان...

با تعجب و صدای نسبتا بلندی گفت

- به تعادل برسی؟! ک*رم تو تعادلت مرد!
تعادل چی؟!... تا تو به تعادل برسی لیلی عاشقت شده!
تا تو به تعادل برسی هانا از حسادت شهرو ویرون کرده!
میفهمی اینارو احمق!

کنترلم رو از دست دادم و مشت محکمم رو کوبیدم تو شکمش!...
صدای آخِ بلند و فحش‌های رکیکی که نثارم کرد واسم مهم نبود!

نمی‌دونستم این پسر کی وقت کرده بود تا این حد دانای کُل بشه!... استاد همه چی دانِ لعنتی!

بی‌توجه به داد و هوارش درِ اتاق رو به‌هم کوبیدم و با عجله از پله‌ها پایین رفتم!...
نمی‌دونستم اگه می‌موندم چه بلایی سرش می‌آوردم!
مردک زبون درازِ بی‌ملاحضه!...
مگه می‌مرد انقدر واضح حقیقت رو تو صورتم نمی‌کوبید و توبیخم نمی‌کرد!...

با رسیدن به ورودی سالن و دیدنِ افرادی که با آسانسور مشغول بودن تازه فهمیدم صدای دنگ دنگی از خواب بیدارم کرد از چی بوده!...

نگاهم رو به یوسف دادم و اشاره زدم چخبره!
نزدیکم اومد و بعد از ادای احترامی که همیشه ازش می‌خواستم بیخیالش بشه، گفت

- آقای کیانی دستور دادن آقا... تَگِ آسانسور عوض بشه!

با تعجب و اخمی که هنوز توی صورتم بود پرسیدم

- این وقته شب؟!... اونوقت چرا؟!...

نگاهش رو برای ثانیه‌ای دزدید و با تردید جواب داد

- آقا شرمنده!... ولی گفتن این جمله رو خدمتتون بگم...

با ابروهای بالا پریده بهش خیره شدم که با لحنِ خجالت زده‌ای ادامه داد

- آقا واسه کنترل کردنِ رفت و آمد و این موارد!

ناباورانه نگاهش کردم و با غیظ گفتم

- حرفو نخور یوسف!... اشکان دقیقا چه زری زده؟!

لبش رو جوئید و با لحنِ بیچاره‌ای گفت

- آقا جسارت نکنم... شرمنده... ولی ایشون گفتن واسه اینکه هرکسی سر خود نیاد پنت‌هاوس تگو عوض کنیم!

نگاهِ مشکوکی بهش انداختم و پرسیدم

- هرکسی کیه؟! ینی چی؟!

دستی روی گردنش کشید و شرمنده وار گفت

- خانوم محشتم که وارد شدن... بعدش آقای کیانی زنگ زدن و گفتن....

- خیل خب فهمیدم!...

با کفِ دست آروم روی دوشش کوبیدم و از کنارشون رد شدم.
قبل از پایین رفتنم تگ جدید رو گرفتم و راهی شدم.

___شهرِ غریب___

11 Nov, 03:18


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۵




تا خواستم چیزی بگم مانع شد و حینی که روی صندلی می‌نشست ادامه داد

- کَت بسته خودتو در اختیارش قرار دادی... هرجا قرار باشه بهش ضرری برسه هستی و رهاش نمیکنی!
واسه خوشحال کردنش سر به کوه و بیابون و جنگل میزنی!
اونم تو! تویی که با التماس از این برج بیرون می‌بردمت!

با اخم نگاهِ باریک شده‌م رو بهش دوختم. پشتیِ صندلی رو بغل گرفت و لب زد

- اما همه‌ی اینا یه دلیل داره!
دلیلی که از ترس حتی نمیخوای بهش فکر کنی!...

اینکه همه‌ی اینکارا دلیل داشت درست بود!
اما این که از دلیلم می‌ترسیدم رو اشتباه می‌کرد!

سعی کرد واژه‌هارو تو صورتم بکوبه و من اِبایی نداشتم اگه برادرم بخواد با حرفهاش آزارم بده!

- تمام کارایی که میکنی برای ثابت کردنِ خودت به خودته!...
برای اینکه ناخودآگاهت باور کنه تو میتونی حامی باشی!...
که ینی دیگه بچه نیستی... دیگه ضعیف نیستی!

نفسم رو با درد بیرون فرستادم.
یه جایی بین قفسه‌ی سینه‌م می‌سوخت.
سکوت کردم...
انگار حرفی برای گفتن نداشتم...

سرش رو کج کرد و بی‌رحمانه ادامه داد

- در اصل هر کاری که برای مادر نتونستی بکنی داری واسه این دختر میکنی!... غیر اینه؟!

چه دلیلی داشت حالا اینطوری اینارو بزنه تو صورتم!
از جاش بلند شد. جلو اومد و کنارم روی تخت نشست.
دست روی دوشم انداخت و خیره به نقطه‌ی نامعلوم آهی کشید!
با کمی مکث دوباره شروع کرد...

- کارایی که هیچوقت برای هیچکس نکردی... چون کسی دردش شبیهه دردت نبوده!
واسه همون حصار کشیدی دورِ خودت!
واسه همیناست که با هانا....

- بس کن اشکان!...

خودم رو انداختم روی تخت!...
نمی‌خواستم بشنوم...
هرچیزی که قرار بود روزای مزخرف و تاریک گذشته رو واسم تداعی کنه رو نمی‌خواستم!

ساعدم رو گذاشتم روی پیشونیم و دوباره صداش در اومد!... کاش دست برمی‌داشت...

- اوکی... اوکی بس میکنم!
اون مواردو بیخیال حله... بهش اشاره نمیکنم!

رسما ر*ده بود با این اشاره نکردنش!...

با تکون خوردنِ تخت فهمیدم از جاش بلند شده!
اما صداش همچنان رسا بود وقتی گفت

- هیچ می‌دونی داری با این دخترا چیکار میکنی؟!
یکیشون همیشه فکر می‌کرده عاشقشی و هرجور خواسته باهات تا کرده... اما الان که دیده اوضاع پَسه افتاده به دست و پات!...

فکر می‌کنه عاشقشم؟!
مگه احساسم به هانا چیزی جز این بوده؟!
اشکان باز شروع کرده بود به رژه رفتن روی مخم!...

- اونیکی هم که تو فاز عشق و عاشقی نیست بدبخت... تو انقد جومونگ بازی درمیاری که عاشقت میشه دختره!

ساعدم رو از چشمم فاصله دادم و با اخم و غیظ گفتم

- باز چی داری ک*شر میبافی به‌هم اشکان؟!
چی بهت میرسه از گوه زدن به عصابِ من؟!

لبخند پهن و دندون‌نمایی زد و جواب داد

- بسوزه پدرِ حسادت!... خانمان سوزه لامصب!...

با عصبانیت از جام بلند شدم که جا خورده قدمی عقب رفت و با ترسِ ساختگی لب زد

- ای وای نکن اینجوری ترسناک شدی ایست قلبی کردم!

غضب‌آلود نگاهش کردم که از گارد مسخره‌ش پایین اومد و طلبکارانه گفت

- ای درد!... مردک جا*ش خودت متوجه گوهی که میخوری هستی؟!...
آخه اشرف مخلوقات به این نفهمی من ندیده بودم!

با مشت گره کرده به سمتش حمله کردم که جا خالی داد و اخطارگونه گفت

- خانومتون اتاق بغلی داره استراحت میکنه آقای کیانی... یکم آرومتر لدفا...

نفسم رو کلافه فوت کردم و با فشار دادنِ مشتم سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم.

خیره به چهره‌ی تخسش با حرص غریدم

- چه گوهی دارم می‌خورم که تو متوجهش هستی؟! هوم؟!... چیشده باز دردت چیه؟!

جلو اومد و این دفعه با لحن جدی و یه مَن اخم گفت

- دردم تویی... دردم نفهمیِ توعه مستر کیانی!

گیج شده نگاهش کردم که با همون صلابت کلماتش ادامه داد

- اگه خودتم نخوای بفهمی من میدونم!
تو عاشقِ هانا نیستی... تو عاشقِ هیچکس نیستی!
هانا واست مهم هست اما خاص نه!...
هانا بهت کلی کمک کرده و دَمش گرم... اما وقتش رسیده که بفهمی برای جبران لطفِ آدما نباید حتما عاشقشون شد!... اوکی؟!

___شهرِ غریب___

09 Nov, 04:36


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۴




با صدای دنگ دنگ چیزی توی سرم غلتی زدم.
چشمهام رو از شدتِ سر درد فشار دادم و به سختی بازشون کردم.

اتاق نیمه تاریک بود...
نگاهی به اطراف انداختم.
توی اتاق هانا بودم... اینجا خوابم برده بود...
لعنتی ساعت چند بود؟!

سراسیمه از اتاق زدم بیرون و پله‌هارو دوتا یکی بالا رفتم.
جلوی درِ بسته‌ی اتاقِ لیلی نفسی گرفتم و دستم که برای تقه زدن بالا آورده بودم با صدای اشکان پایین اومد!

- حالش خوبه داره استراحت میکنه...

گیج شده نگاهش کردم و بی دلیل پرسیدم

- مهیار چی؟! لیلی دیدِش؟!...

سرش رو برای تایید آروم تکون داد و در جواب گفت

- آره... جفتمون پخته تر از این حرفان...

با استفهام بهش خیره شدم که ادامه داد

- نگار واسم گفت چخبر شده!...

نگار واسش گفته بود!
مردم چقدر زود رابطشون رسیده بود به صمیمتِ فاش کردنِ بزرگ‌ترین راز‌ها...!!!

- بدونِ افاده گرفتن واسه هم، حرف زدن!...
البته لیلی کم انرژی تر از فاز گرفتن بود!... مهیار یکم بهش سوپ خوروند و بعد از خوردنِ دارو‌هاش خوابید!

خوابیده بود!...
بعد از خوردنِ سوپ و داروهاش...
چی بهتر از این که حالش خوب بوده!

براش سرم رو تکونی دادم و زیر لب تشکری کردم.
سمت اتاقِ خودم راه افتادم که دوباره صداش بلند شد!

- نه دیگه بسه هرچی خوابیدی!...
فعلا بیا اینطرف یکم اختلاط کنیم...

جلوی نگاهِ پرسش‌گرم واردِ اتاقش شد و در رو باز گذاشت!
با این سر دردی که داشتم فقط اختلاط کردن با اشکان رو کم داشتم!...

دنبالش راه افتادم و در رو پشت سرم بستم.
نشستم روی تخت و دست روی سرم کشیدم.

- میشنوم!...

با تعجب سرم رو بلند کردم خیره شدم به اشکان که پشت به من مشغولِ بُرس کشیدنِ موهاش بود

- ببخشید؟!

شونه‌ی کوچیکی برداشت و ریش و سبیل‌های کم پشتش رو شونه کشید و خونسردانه گفت

- واسه چی افتادی دنبالِ لیلی؟!... واسه چی سرتو کردی تو کو... زندگیش!

نگاهِ خصمانه‌ای بهش انداختم و با جدیت گفتم

- بفهم چی زر میزنی اشکان!

دستهاش رو بالا گرفت. خندید و با لحن مسخره‌ای گفت

- اوه اوه درسته!... حواسم هست خانومتونه!... زنته و این حرفا... میدونم گل در جریانم!

چرخید طرفم و با همون خنده‌ی رو مخش گفت

- اینی که اتاق بغلی خوابیده زنته!
اونی که از صبح منتظر بود سوپرایزت کنه خودشو زنت میدونه!...
لعنت به قانون چند همسری!...

خب!... مثل اینکه گرفتم شکم دردِ اشکان از چی میتونه باشه...
قطعا کمر بسته به تِر زدن به مخم و می‌دونستم که راهِ فراری ندارم!...

دستهام رو به پشت کج کردم و تکیه‌گاه قرار دادم.
خیره تو نگاهش که کم کم داشت به حالتِ جدی در می‌اومد لب زدم

- دقیقا دردت چیه اشکان... اونو بگو؟!

صندلی پشتِ دراور رو بیرون کشید. دستهاش رو تکیه داد به پشتیِ صندلی و خیره به نگاهم با لحن آرومی گفت

- تو لیلی رو دوسش نداری!...

به وضوح جا خوردم از چیزی که شنیدم!...
چرا باید یهویی این جمله رو می‌گفت!

___شهرِ غریب___

07 Nov, 07:14


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۳





لبخند تلخی گوشه‌ی لبم نشست!
هرچقدر که می‌خواستم تند نرم اما...
انگاری واقعا من سختگیری نمی‌کردم شرایط حسابی پیچیده شده بود!

با انگشت روی سر دوشِ لختش خط‌های فرضی کشیدم و با تردید گفتم

- هرچقدر هم دور باشه به اندازه‌ی سه ماه دوریِ اجباری نبوده!
مطمئنن به اندازه‌ی چهار ماه تعطیلات بهار و تابستانه نبوده!
شک ندارم که به اندازه‌ی اون پنج ماه تورِ اکیپی رفتن و هیچ خبری ازت نداشتن نبوده!...
بوده؟!

چهره‌ش حسابی درهم شد!
با ابروهای گره خورده بهم زل زد...
لبِ زیرینش رو جویید و با لحن دلخوری گفت

- پس گفتی تلافی نمی‌کنی؟!...

بی‌معطلی از روش بلند شدم و روی تخت نشستم.

- نمیکنم!... حتی به تلافی کردن فکر هم نکردم!

نگاهم رو کشیدم روی صورتِ طلبکارش و ادامه دادم

- در ضمن برای تلافی کردن هم هرگز و اصلا از یه دختر مثل لیلی استفاده نمیکنم!...
اونقدری صاف و ساده هست که نتونم روش حساب کنم!

اخمش پر رنگ تر شد و با عصبانیت گفت

- صاف و ساده؟!... هه! اینو تو همین سه ماه فهمیدی؟!

با چشمهای باریک شده بهش خیره شدم!

- حرفم راجب اون دختر نیست!...
برای جا خالی دادن بحثو به اون نکشون!

با ناراحتی ازم رو گرفت و با پوزخندِ عصبی گفت

- تو آدمی نبودی که بخوای نبودنای منو بشماری!

موضوع دقیقا همین بود!
من این آدم نبود اون من رو خوب می‌شناخت!
لبم رو تر کردم و با تاکید گفتم

- دقیقا موضوع همینه!
منم نمی‌دونستم تو آدمی باشی که بخوای به همچین دوری و نبودنایی گیر بدی!... چون خودت بارها و بارها انجامش دادی!

با غیظ نگاهم کرد و از بین دندوناش گفت

- من با دوستام میرفتم نه با یه غریبه!
که از قضا زنت هم هست....

آشنا ترینِ من واقعا داشت شبیهه غریبه‌ها واکنش نشون می‌داد!...

- ۵۰ نفر اعم از زن و مرد میتونن رفیقت باشن هانا...
اما یه آدم که اتفاقی دختر از آب دراومده نمی‌تونه رفیقِ من باشه؟!

پوست لبش رو با حرص کند.
با حرص و یکهو از جا بلند شد و شروع به قدم زدن تو اتاق کرد.

- من نمیخوام سر اینا باهات بحث کنم!...
من الان بهت نیاز دارم والا... دلم واست تنگ شده!
بعد تو حرفِ دوست‌های منو میاری وسط...!

عجیب بود!
من کجای این مکالمه حرفی رو وسط آورده بودم؟!

ناباورانه ابرو بالا انداختم!

- خستم هانا... خسته و بی‌خواب!
نیاز به استراحت دارم...
میتونی کنارم بمونی و آروم کنی... البته اگه بخوای!

نگاهِ خصمانه‌ای بهم دوخت.

- خستگی و بی‌خوابیت برای چیه؟! برای کیه؟!
هه!... جواب پیام منو بزور می‌دادی والا...
حتی رسیدی منو نبوسیدی متوجهش هستی اصلا؟!

دوباره داشت قیمه‌هارو می‌ریخت توی ماست‌ها...
این بدترین رفتاری بود که از این دختر کشف کردم!
اون هم تازه فقط تو سه ماه اخیر بروز داده بودش!

واقعا خسته بودم...
چشمهام می‌سوخت شقیقه‌‌م شروع کرده بود به نبض زدن!... نمی‌خواستم تو این وضعیت بحث کنم!
اون هم با هانا... اصلا نمی‌خواستم!

لبم رو گازی گرفتم و با مکث گفتم

- فنچی تو خودت کم از این موقعیت‌ها نداشتیا...
حتی اجازه نمی‌دادی بهت اعتراضی کنم!

براق شد توی صورتم و با حرص گفت

- انقدر به این مقایسه‌ی لعنتی فرصت نده!...
من هرکاری کردم قرار نیست تو تکرارش کنی!

با تعجب بهش چشم دوختم که ادامه داد

- الانم خسته‌ای درسته!... همون بهتر که استراحت کنی!
مخت حسابی تاب برداشته...
وقت و زمانو انگار ازت گرفتن هی داری گذشته زو کنکاش میکنی!

مانتوش رو نمی‌دونم کی درآورده بود با حرص چنگ زد و از اتاق بیرون زد!...

با کوبیده شدنِ در توی صورتم، نفسم رو کلافه فوت کردم و تنم رو روی تخت انداختم!...
باورم نمی‌شد اما...
این روزها حین صحبت کردن با هانا هیچ چیزی جز سر درد و افکارِ تاریک عایدم نمیشد!

دستی روی چشمهای خسته‌م کشیدم و زیر لب گفتم

- چیشد که به اینجا رسید فنچی!

نفسم رو کلافه فوت کردم و روی تختِ نرم غلتی زدم.
پلک‌های خواب‌آلودم روی هم اومدن و وا دادم تا شاید کمی خوابیدن بتونه ذهنِ آشفته‌م رو جمع و جور کنه...

___شهرِ غریب___

05 Nov, 04:52


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۲




دستی روی چشمهای خستم کشیدم و از تماشای خوابِ خرسیِ خانومِ ستودنی دست برداشتم!

جا خورده از باز شدنِ ناگهانی در به عقب چرخیدم!

- چطوره؟!

سراسیمه به سمت تخت اومد و بی‌معطلی دست لیلی رو گرفت و بوسید!

- دکتر چی‌گفت؟!

چشمش به چهره‌ی معصومِ لیلی بود. انگار که هیچ فرصتی برای از دست دادنِ نگاه کردنش نداشت!
لبم رو تر کردم و تو جوابِ دلواپسی‌هاش گفتم

- بهتره!... تبش کاملا اومد پایین و دمای بدنش نرماله!
دکتر گفت حواسمون باشه تا ریه‌هاش عفونت نکنه!
گفتم اشکان بره دارو و غذایی که باید بخوره رو اوکی کنه!... نگران نباش!

دستی روی صورتم کشیدم.
آسمون اون بیرون کاملا تاریک شده بود و من هیچ خبری از ساعت نداشتم.

ورزشی به گردنم دادم و آروم لب زدم

- شرمنده مهیار... تورو هم کشوندم تهران!...

سرش رو به چپ و راست تکونی دادم و با بغض گفت

- خوب کاری کردی... که اگه نمیگفتی حسابتو میرسیدم!

با لبخندِ کوتاهی سرم رو تکونی دادم.

- برو استراحت کن حالا... خودم کنارشم...
رانندگی کردی تا الان بالا سر مریض بودی... دمت گرم کلی زحمت افتادی... دیگه برو یکم بخواب!

پیشنهادِ خوبی بود اگه هانا تو اتاقش منتظرم نمونده بود!
از روی تخت بلند شدم و با جدیت گفتم

- زحمتی نیست!... وظیفمه!

حینی که از اتاق بیرون می‌رفتم ادامه دادم

- میگم اشکان بهت سر میزنه... هرچی لازم داشتی بگو!


........................................................



- می‌شنوم؟!

لبش رو جمع کرد و با مظلومیت گفت

- داری ناراحتم می‌کنی والا... جدا داری ناراحتم میکنی!
حواست به کارات هست؟! به رفتارت؟!

چشمهای خستم رو خاروندم نگاهم رو بین تک تک اعضای صورتش چرخوندم!
این همون دختری بود که من زنده موندم رو... آدم بودنم رو مدیونش بودم...

تک تک کارایی که تو این سالها واسم انجام داده بود از جلوی چشمم رد شد!
بدتر از خودم یه الف بچه بود و به هر دری میزد تا بهم کمک کنه!...
تا حدودی موفق هم شده بود!

وقتهای بیشماری که از تغییر دادنم شکست می‌خورد به خوبی یادم هست که یا دوباره تلاش میکرد...
یا سعی می‌کرد با من بودنم کنار بیاد!

این دختر زیادی با من کنار اومده بود...
زیادی کنارم ایستاده بود!
حتی برای کنارم ایستادن خانواده‌ش رو مجاب کرده بود قبولم کنن!
منه بی‌پدر و مادر رو!...

رفتارم درست نبود!
سردی کردنم لایقِ خوبی‌هاش نبود!
اما همین دختر توی این سه ما رفتاری از خودش نشون داده بود که باعث میشد نشناسمش!
این تناقض رفتاری حسابی برام تو مخی شده بود!

سکوتم که طولانی شد با قدم‌های کوتاهی نزدیکم اومد.
چشمهای خمارش رو دوخت به چشمهام...
لبش رو گازی گرفت...
انگشتاش رو با ظرافت کشید روی بازوم...
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید روی تخت....

ازم خواست بشینم و خودش رو جا داد تو بغلم!...
به آرومی پاهاش رو از دو طرف پیچید دورِ کمرم و دست نوازشش رو از گردنم گذروند فرو کرد تو موهام...

زبونی روی لبش کشید و اغواگرانه لب زد

- دلم خیلی واست تنگ شده!

سرم جلو بردم و دست انداختم پشت گردنش!
با یه حرکت خوابوندمش روی تخت...
از شدت شوک خنده‌ی تو گلویی کرد و با ذوق خیره شد به چشمهام...

لبش رو گازی گرفت و نگاهش بین چشم و لبهام در گردش بود!...

شاید داشتم شلوغش می‌کردم!
شاید داشتم عوضی بازی در‌می‌آوردم!
شاید داشتم جوابِ خوبی رو با بدی می‌دادم اما...
نمی‌تونستم ببوسمش!

نمی‌دونم همیشه تا این حد سخت‌گیر بودم یا نه!
شاید هیچوقت فرصتش پیش نیومده بوده اما...

لعنتی نباید تند برم!...
من فقط الان تو شرایطی نبودم که بخوام رفتار های ضد نقیض هانا رو تحلیل کنم!

دستی روی موهای کراتین شده‌ش کشیدم و خیره به چشمهاش لب زدم

- خیلی خستم فنچی... شیطونی نداریم!

نگاهش رنگ باخت!...
اخمی کرد و با قورت دادنِ آب دهنش با صدای گرفته‌ای گفت

- اما من الان بهت نیاز دارم!...
هیچ میدونی آخرین بار کی باهم بودیم؟!
انقدر دوره که حتی یادم نمیاد!....

___شهرِ غریب___

03 Nov, 04:22


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۱




برگشتم سراغ لیلی... تو همین چند لحظه موهاش هم خیس شده بود!

- بس کن والا دیوونم نکن!... بیا این طرف من انجامش میدم!

استرسِ حالِ خرابِ لیلی رو داشتم و حسادت‌های مسخره‌ی هانا داشت روی مخم می‌رفت!
سعی کردم صدام بالا نره و با لحن کنترل شده‌ای گفتم

- نمیشه!... لیلی خوشش نمیاد!

تک خنده‌ی ناباورانه‌ش رو کجای دلم میزاشتم!

- خوشش نمیاد یکی همجنس خودش کمکش کنه!
بعد خوشش میاد توووو... لباسشو بِکَنی؟!!

هودی لیلی رو رها کردم و برگشتم سمت هانا...
نزدیکش شدم. از دستش گرفتم و از اتاق بردمش بیرون!

نفسِ عمیقی گرفتم و با تر کردنِ لبم، خیره تو چشمهاش با لحن جدی پرسیدم

- این وقتِ روز چرا اینجایی هانا؟!

پلکش پرید ولی با لبخندی که به سختی کنج لبش نشوند لب زد

- دلم واست تنگ شده والا... وقتی گفتی داری بر‌می‌گردی گفتم بیام سوپرایزت کنم...

پوزخندی زد و طلبکارانه ادامه داد

- ولی خودم سوپرایز شدم!... اونم حسابی!

با خونسردی زل زدم تو نگاهِ عصبیش...

- خبر داری هانا؟!

با استفهام بهم خیره شد که با لبخند ادامه دادم

- توی این سه ماه بیشتر از یه سال دلت واسم تنگ شده؟!... عجیبه ولی... دم به دیقه زنگ میزنی!
دم به دیقه میخوای بیای پنت‌هاوس!
چه اتفاقی برای برنامه‌های هفتگی و ماهانت افتاده؟!

مردمک چشمهاش لرزید و شروع کرد به جوییدنِ لبش!
براق شدم توی چشمهای لرزونش و با قاطعیت گفتم

- همینجا میمونی تا دکتر بیاد وضعیت اون دخترو چک کنه... اگه حالش بهتر نشه باید بری!
چون وقت ندارم بشینم اینجا به حسادت‌های مسخره‌ی نوظهورت رسیدگی کنم!

لبش رو محکم گاز گرفت و توی چشماش حلقه‌ی اشک جمع شد.

چونه‌ش رو نرم فشاری دادم و خم شدم توی صورتش

- الان وقت مناسبی برای باروندن اینا نیست!
اگه نمیخوای سگم کنی جمع کن خودتو....

چونه‌ش رو رها کردم و رفتم سراغ لیلی....


- بیا یه چیزایی پیدا کردم ببین اوکیه؟!

هودیش رو پایین تخت گذاشتم و برگشتم سمت اشکان

- از حموم آبِ ولرم بیار... پس چیشد این دکتر؟!

صداش رو از تو حموم بلند کرد

- بزار ده مین بگذره از زنگ زدنم لامصب...

لبم رو گازی گرفتم.
لیلی داشت توی تب می‌سوخت و کاری ازم برنمی‌اومد!
صدام رو نمی‌شنید و فقط ناله‌های خفه‌ای از گلوش در‌می‌اومد...

- بیا پارچه رو توش خیسوندم!...

با عجله برگشتم و پارچه رو از دستِ اشکان چنگ زدم.
روی پیشونیش... شکمش... دست و پاهاش...
هرجا که کوره‌ی آتیش بود رو پارچه‌ی خیس گذاشتم...

به یک دقیقه نمی‌کشید که پارچه‌ها داغ میشدن و مجبور به عوض کردنش میشدم.

نیم ساعت طول کشید تا دکتر برسه و تا اومدنش فقط تونسته بودم یک درجه تبِ لیلی رو پایین بیارم.

سرم بهش وصل کرد و کلی آمپول خالی کرد داخلش...
ازم خواست به پاشویه ادامه بدم.

بعد از نرمال شدنِ دمای بدنش دکتر کمی منتظر موند و نزدیکای غروب بود و قانعم کرد دیگه قرار نیست تب کنه!

اشکان دکتر رو همراهی کرد و من با تاخیر پارچه‌هایی که دیگه اصلا گرم هم نبودن رو از روی بدنِ لیلی برداشتم.

جرأت تنها گذاشتنش رو توی اتاق نداشتم.
احساس می‌کردم اگه لگن و پارچه‌هارو ببرم طبقه‌ی پایین تا برگشتنم دوباره قراره تب کنه!

کنارش روی تخت نشستم و خیره شدم تو صورتِ رنگ پریده‌ش... صدفی‌هاش رو ازم پنهان کرده بود ولی...
جنگل مشکی رنگِ موهاش دست و دلبازانه روی تخت ریخته شده بود!

___شهرِ غریب___

01 Nov, 06:01


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۸۰




" والا "



وارد پارکینک شدم و برای رامین که از اتاقک بیرون اومده بود دست تکون دادم.

رو به دختری که کنار دستم به خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی زدم!
خرسی خانوم توی خوابیدن بیشتر از تابلو کشیدن تبحر داشت!... معرفت به خرج نداد دو ساعتِ آخرو با آهنگ واسم برقصه تا خسته نشم!

دست روی بازوش گذاشتم و با تکونِ ریزی آروم لب زدم

- اگه ناراحت نمیشی رسیدیم خرسی!

واکنش نشون ندادنش عادی نبود!... مطمئنا خوابش دیگه اینقدرم سنگین نبود!
دوباره اسمش رو صدا زدم و دست روی دستش گذاشتم!...

متعجب از داغیِ دستش با نگرانی اسمش رو بلند تر صدا زدم اما تو جوابم فقط ناله‌های ریزی از گلوش خارج شد!

هول زده دست روی صورتش گذاشتم که پوست دستم از برخورد با گونه‌ی کوره‌ی آتیشش سوخت!
تب کرده بود!
بدجور هم تب کرده بود!

لعنتی تو کل مسیر گذاشتم فقط بخوابه و اصلا چک نکرده بودمش!
سراسیمه از ماشین پیاده شدم تو جوابِ سلامِ رامین دست روی دوشش گذاشتم و از کنارش رد شدم.

- مشکلی پیش اومده آقا...

ماشین رو دور زدم و رو بهش گفتم

- یه کارواش لازم داره...
لطف میکنی اگه همین امروز ببریش!

سرش رو خم کرد و با لبخند گفت

- چشم آقا انجام وظیفه میشه!...

درِ ماشین رو باز کردم و از شر کمربند لیلی خلاص شدم.
با عجله تو بغلم گرفتمش و سمت آسانسور اختصاصیم راه افتادم.
بعد از دادنِ جواب سلامِ یوسف حینی که از کنارِ اتاقک رد میشدم بی‌معطلی گفتم

- به اشکان خبر بده زنگ بزنه دکتر بیاد... زود بیاد!

آسانسور طبقه‌های لعنتی رو با کندترین حالت بالا می‌رفت... خیره شدم به چهره‌ی رنگ پریده‌ی لیلی...
پیشونیم رو چسبوندم به سرش...
داغ بود... انگار داشت توی آتیش می‌سوخت!

به محضِ باز شدنِ درِ آسانسور اشکان رو دیدم که سراسیمه از سالن نزدیکم اومد.

- چیشده چخبره؟! چشه این دختر؟!

نگاهی به صورتِ غرق در خوابش کردم و با عجله سمت پله‌ها پا تند کردم

- نمی‌دونم خوابیده بود!... فقط دو ساعت خوابید!
الان خواستم بیدارش کنم دیدم شده کوره‌ی آتیش!

- تب داره؟!

تو جوابِ نگرانی اشکان که پشت سرم را افتاده بود گفتم

- آره... انقدر که حرف گوش نمیده انگار بچه‌س!...
یه ریز میره تو سرما با چص قلم لباس میگرده!

به سالن طبقه‌ی بالا رسیدم و حینی که با سر به اتاقش اشاره می‌کردم لب زدم

- درو وا کن!... گفتی به دکتر عجله کنه؟!

- آره پیامش دادم گُف....

- اینجا چخبره؟!...

نیم‌نگاهی به هانا انداختم و با سر بهش سلام دادم.
بی‌توجه به نگاهِ متعجب و صورتِ درهمش وارد اتاق شدم.

- یعنی چی این برخورد؟!...
والا داری منو نادیده میگیری؟!

با حرص پلک بستم و لیلی رو گذاشتم روی تخت!
تنش داغ بود و صورتش خیس از عرق!
باید هودیش رو در‌می‌آوردم باید پاشویه می‌شد!

دست بردم سمت کمرش و هودیش رو بالا کشیدم!

- داری چه غلطی می‌کنی والا؟! با تو ام...

نفسم رو کلافه فوت کردم و چرخیدم طرفش

- نمیبینی هانا؟!... بی‌هوشه!... مریضه! تب کرده!
باید لباسشو کم کنم... باید پاشویه بشه!

نگاهم رو رسوندم به صورتِ اخم‌آلود اشکان و گفتم

- برو پارچه و لگن بیار!

نگاهِ چپی بهم انداخت

- پارچه و لنگمون کجا بود؟!

با غیظ بهش توپیدم

- برو از تیشرت‌های من بردار!... یه قابلمه بردار بیار...

با چشم‌غره‌ای ازم نگاه گرفت و از اتاق خارج شد!

___شهرِ غریب___

30 Oct, 05:26


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۹




دوباره داشت همونکارو می‌کرد!
قلبم رو گرفته بود بین دستهاش و داشت نوازشش می‌کرد! دونه دونه زخم‌هاش رو می‌بست!

نگاهش رو نشوند توی چشمهام.
نگاهم قفل شد تو تیله‌های قهوه‌ایش که حسابی عجیب شده بودن!

- قرار نیست تو این راه تنها باشی!
من یه دردسر جدید واسه زندگیت نمی‌سازم!

آب دهنم رو قورت دادم اما بغض توی گلوم تکون نخورد.
لبم رو تر کردم و با دردی که نشونش نمی‌دادم پرسیدم

- اگه دیگه مجبور نباشی چی؟!

مردمک چشمهاش لرزید و با استفهام نگاهم کرد!
لبم رو گازی گرفتم و توضیح دادم

- دیگه هیچ ستوده‌ای توی زندگیم نخواهد بود!
دیگه خبری از مهمونیِ شب جمعه‌ها نیست!
دیگه کسی نمونده که بخوام براشون نقش بازی کنم!

ابروهاش رو بالا انداخت و تک خنده‌ای سر داد!
لبش رو گازی گرفت و با تکون دادنِ سرش جواب داد

- متاسفانه مجبوری تا آخر عمر واسه زنعمو فرشته و عمو اردلانِ من نقش بازی کنی!...
البته که تو همیشه جلوی اونا خودت بودی!

لبخندِ موزیانه‌ش لبم رو به لبخند محوی کش آورد!
خیره بودیم تو چشمهای هم...
انگار نمی‌خواستیم خط اتصال این نگاه رو قطع کنیم!

تلخ بود ولی حرفهاش دقیقا چیزی بود که می‌خواستم بشنوم... من تو این لحظه هیچکس رو نداشتم!

اگه از اینجا برمیگشتم قرار بود کجا برم؟!
می‌تونستم مثل قبل به کارم ادامه بدم؟!
ستوده‌ها به حالِ خودم رها می‌کردنم؟!

مردی که مقابلم ایستاده بود بدونِ دلیل کنارم بود!
خودش رو تا اعماق تاریکیِ زندگیم فرو کرده بود تا غرق نشم!... اجازه نداده بود غرق بشم...

فکر کردن به یکی شدنمون هم محال بود!
تصورش هم گناه بود!
باید خیلی بی‌لیاقت می‌بودم که بیخیال اینهمه محبتِ دوستانه‌ش بشم!...
که زیاده خواه بشم!... که گند بزنم به همه چی!...

به هیچ‌ وجه اینکارو نمی‌کردم!

من کسی رو جز والا کیانی نداشتم.
والا کیانی خودش رو ثابت کرده بود!
همین که می‌تونست نباشه و هیچکس بهش خرده نگیره!
اما بود... کنارم ایستاده بود!

من با والا کیانی لحظه‌هایی رو تجربه کرده بودم که هیچوقت و هرگز بدونِ اون نمیتونستم بهشون نزدیک بشم!...

لبخندی به روش پاشیدم.
دستم رو گذاشتم روی سقف ماشین و چونه‌م رو تکیه دادم به ساعدم!...
خیره تو چشم‌های مدهوش کننده‌ش لب زدم

- کور از خدا چی میخواد؟!

سرش رو تکونی داد. لبخندش بیشتر کش اومد!
با صداقتی که از چشمهاش می‌بارید لب زد

- تو روشنایی هستی!... تو خودِ نوری لیلی!...
دقیقا همون مسیر درسته‌ای!...

باید کوبش قلبم رو کنترل می‌کردم!
این پسر زیادی خوب بود!
زیادی صاف و بی‌خورده شیشه بود!
برای تمامِ افکارِ پلیدِ من زیادی بی‌گناه بود!

به سختی خطِ صاف نگاهمون رو شکستم.
نشستم توی ماشین و خیره شدم به جاده‌ی مه‌گرفته...

با مکث کوتاهی اون هم سوار شد.

همه جا سفید و ساکت بود. جز ذهنِ من!
فکر کنم والا هم به دردِ من مبتلا شده بود که نیازی به شکستنِ این سکوتِ بیرونی نداشت.

درون مغزِ جفتمون ولوله‌ای به‌پا شده بود!
ولوله‌ای برای آینده...
آینده‌ای نامعلوم!

ما نقطه‌ی پایان نداشتیم.
این می‌تونست با تمامِ تلخ بودنش دوست داشتنی ترین جمله‌ای باشه که از یه غریبه می‌شنیدم!

این مرد غریبه ترین آشنای این روزهام بود!

___شهرِ غریب___

29 Oct, 19:51


شروع رمان👆🏻
خوش آمدین عزیزان🌷💚

___شهرِ غریب___

28 Oct, 07:04


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۸




آروم می‌گرفتم؟!... با وجود بلایی که سر قلب و روحم می‌آورد من چطور آروم می‌گرفتم؟!
با ضرب کوبیدم روی ساعد دستهاش و با عصبانیت گفتم

- چرا منو بوسیدی؟!... هوم؟!
چرا باید اینکارو کنی لعنتی؟! چرا؟!

دستهاش رو پایین آورد و نگاهش رو ازم دزدید!
زبونش رو کشید روی لبش رو با مکث جواب داد

- چون تنها راهی بود که می‌تونستم آرومت کنم!

باورم نمیشد!...
دلیل به این روشنی و قطعا مسخرگی وجود نداشت!...

سرش رو تکونی داد. خودش رو مظلوم کرد و با نهایت پر رویی گفت

- اصلا مگه واسه تو فرقی داره؟!...

ناباورانه بهش خیره شدم!
سکوت کردم... جمله‌ش توی سرم اِکو شد!
منظورش دقیقا چی بود؟!
چی میخواست بگه؟!

سرم رو با استفهام کج کردم و دهنم بی‌هیچ صدایی چند بار باز و بسته شد!
چی میگفتم الان بهش؟!...

دوباره خودِ عنترش بود که دهن باز کرد و گفت

- مگه چه اتفاق خاصی افتاده؟! مگه قراره حس خاصی بهت دست بده؟!
ما که به هم حسِ اونجوری نداریم....

پسره‌ی ناقص العقل پشتِ هم فقط ک*شر ردیف میکرد!
از شدت عصبانیت دستم رو مشت کردم و به سختی خودم رو نگه داشتم تا نکوبمش تو دهنِ این قزمیت خان!

- مرده شور خودتو و روش آروم کردنتو و احساسات خاصِ نداشتتو ببره... اوکی؟!
مستر کیانی تو دیگه حق نداری منو آروم کنی!
وقتایی حالم بد میشه فقط و فقط ازم دور شو!
مردک مودیهِ مشکل دار!...

تنه‌ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.
ماشین رو دور زدم و هنوز دستم روی دستگیره‌ی در ننشسته بود که دوباره صدای نحسش بلند شد!

- وقتهایی که جامون عوض میشه مشکلی نداره نه؟!
مثلا تو اونی باشی که بوسیدی و در رفتی...

گیج شده نگاهش کردم!
این یارو امشب کمر بسته بود به ک*خل کردنِ من!
تو جوابِ لحنِ طلبکارش با دهن کجی گفتم

- من تا حالا همچین غلطی نکردم که بدونم مشکل نداره یا داره!...
چون غلط نکرده میدونم که مشکل دارههههه!

پوزخندی زد و زیر لب آروم گفت " آها "

با تعجب و اخم سرم رو تکونی دادم که گفت

- تا ناکجا آباد باید تحملش کنی!

مات و مبهوت بهش خیره شدم. زیر لب گفتم " کیو؟! "

لبش رو تر کرد و با مکث گفت

- همین مرتیکه‌ی مودیِ مشکل دارو!...

نگاهِ خصمانه‌ای بهش انداختم.
دستهاش رو بالا آورد و با لبخندِ مسخره‌ای گفت

- تسلیم!... تسلیمم!... من که میگم امر امر شماس!

با غیظ نگاهش کردم

- می‌خوام صد سال سیاه نگی!

خندید و چشمهاش رو دوخت بهم.
نگاهش امشب به طرز خاصی عجیب شده بود!

نگاهش رو ازم دزدید!
دستهاش رو گذاشت روی سقف ماشین.
لبش رو گازی گرفت و نفسش رو فوت کرد!

- میگم که بدونی!...
که مجبورم نکنی هربار واست تکرار کنم...

گارد جدی و اخمِ صورتش زبونم رو غلاف کرد.
نفسم رو بیرون فرستادم و گوش سپردم بهش...

- تا زمانی اسمت تو شناسنامه‌ی منه این وظیفمه که کنارت باشم!... تو به خواست خودت تن به این ازدواج ندادی... منم اونی نیستم که بگم به چپم!...
من کنارتم لیلی... میخوای بهش بگو رفیق... میخوای بگو محافظ میخوای بگو مزاحم!...
من پشتتو ول نمیکنم!

___شهرِ غریب___

26 Oct, 04:15


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۷




سرم رو بلند کردم و نگاهم نشست تو صورتِ مردی که کنارِ ماشینش منتظرم ایستاده بود.

درست بود یا غلط نمی‌دونم!
اما باید دوباره مفاد این قرارداد لعنتی رو دوره می‌کردیم.

قرار نبود نزدیکِ هم بشیم!
قرار نبود رفیق و همدم هم بشیم!
قرار نبود توی بغلش گریه کنم!
قرار نبود رازِ مگوش رو برام بازگو کنه!
قرار نبود از ترس‌هام دورم کنه!
قرار نبود از پیله‌ی تنهایی بیرون بیارمش!

عرض سه ماه زده بودیم زیر همه‌ی قول و قرار‌هامون!
ما برای هم نبودیم!
ما برای هم نمی‌شدیم!
لعنت به من و واژه‌هایی که به کار می‌بردم!
اصلا مایی وجود نداشت!
من بودم و والا کیانی... مایی در کار نبود!

آبِ دهنم رو قورت دادم. پلکم رو محکم فشردم و افکارم رو پس زدم!...
فندکِ توی جیبم رو توی مشتم فشاری دادم.
لبم رو تر کردم و با تردید پرسیدم

- چه نیازی به گرد و خاک کردن جلوی سامین بود؟!

زل زد به چشمهام...
سنگینیِ نگاهش داشت از پا درمی‌آوردم.

با آرامشِ ترسناکش لبخند محوی کنج لبش کاشت.

- از من نخواه مثل شلغم یه گوشه وایستم هر ننه قمری هر لیچاری که خواست بارِ زنم کنه!...

فرو ریختنِ قلبم رو به روم نیاوردم.
اخمی کردم و با لحنِ سردی لب زدم

- زنِ قراردادیت!...

گره‌ای که بین ابروهاش نشست مثل دستِ مشت شده‌ش از نگاهم دور نموند!

چشمهای منتظرم رو دوختم به تیله‌های غضب‌آلودش!
ابروهاش رو بالا انداخت و با جدیت گفت

- زنِ قانونیم!... از هیچکس پنهون نیست...
بعدِ این از خودمونم پنهون نباشه!

متوجه حرفهاش نمی‌شدم!
لبم رو گازی گرفتم و با حرص خفه‌ای گفتم

- میفهمی چی میگی؟!... این کارات ینی چی والا؟!
ول نکردنِ پشتم!... گرفتنِ دستم! تکیه‌گاه شدنت!
کنارم موندنت... بیش از حد اهمیت دادنت به من!...
آخرش که چی والا؟!... آخرش کجاست؟!

خونسردیِ نگاهش هیزمی شد توی آتیشِ وجودم...!

- کسی بهت گفته آخر داره؟!

لعنت بهش!...
گند زده بودم... تپشِ قلبِ لعنتیم رسوام کرد!
خودم رو نباختم و با نهایت تخسی گفتم

- منم منتظر یه آخرِ شیک با تو نیستم مستر والا مقام!

لبخند کوتاهی زد و با تاکید گفت

- آفرین همینه!... منتظر هیچ آخری نباش!
چون داستانِ ما نقطه‌ی پایان نداره!
اینو تو سرت فرو کن!... حرفِ من بادِ هوا نیست!

متوجه منظورش نمی‌شدم!...
چی میخواست بگه؟! چرا داشت دیوونم می‌کرد!
لعنتی چرا انقد دوپهلو و با ابهام حرف میزد آخه!

گیج شده سرم رو تکونی دادم و دقیق شدم توی چشمهاش... سرش رو تکونی داد و قاطعانه گفت

- من تا تهش کنارتم!... قرار نیست ولت کنم... فهمیدی؟!

نفهمیده بودم!
نمی‌تونستم که بفهمم!
چی برداشت می‌کردم از حرفش تا همه چی عادی بمونه!

با عصبانیت نزدیکش رفتم و با کف دست محکم کوبیدم تخت سینه‌ش!
جلوی چشمهای شوک زده‌ش با حرص توپیدم

- منو مسخره گیر آوردی؟! هیچ میفهمی چی میگی؟!
میفهمی داری چیکار میکنی؟!
مفهموم حرفها و کاراتو خودت متوجهش هستی اصلا؟!

دستهاش رو به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد و دعوتم کرد به آرامش!

- خیل خب خیل خب... آروم بگیر چرا رَم میکنی یهو؟!

___شهرِ غریب___

24 Oct, 06:54


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۶




و دوباره سکوتِ محض برقرار شد.
توانایی سر بلند کردن نداشتم!
توانایی تحلیل کردنِ صداهایی که توی سرم می‌پیچید رو نداشتم!...

با دستی که دورِ کمرم پیچید از جا پریدم و هینِ متعجبم توی گلوم خفه شد!
سرم رو بلند کردم و نگاهم گره خورد به یک جفت تیره‌ی قهوه‌ای رنگ!
خرمای موهاش ریخته بود روی پیشونیش!

از حیاط پشتی اومده بود نه؟!
یعنی دقیقا زمانی که لبِ ساحل بودم این پسر هم همون حوالی داشت پرسه میزد!

- باید برگردیم تهران عزیزم!

صدای آروم و لحنِ مهربونش گیج تَرم کرد!
با استفهام بهش خیره شدم که لب زد

- اگه وسیله‌ای برای جمع کردن داری کمکت میکنم زود تمومش کنیم!

- چه عجله‌ایه مادر؟!... بودین حالا...

سوال خوبی بود... و به‌جا...

دستش رو گذاشت روی پهلوم و سرش رو چرخوند سمتِ عمه‌گلی

- بازم میایم عمه‌خانوم!... کجا رو داریم جز اینجا...

- آخه چرا یهویی؟! صبحانه نخوردین هنوز!

انگشت‌های والا بین موهام نشست و لبخندِ روی لبش از صداش پیدا بود!... در جواب عمه گفت

- راستش دخترتون تقاضای پاسپورت و ویزا داشتن!
امر هم امرِ ایشونه در جریانید که!
دستیارم تماس گرفت... گویا برای یه سری کارای اداریش باید من و لیلی حضور داشته باشیم.

باقیِ صحبت‌های والا و عمه رو نشنیدم!
حواسم رفت پیِ روز و ساعتی که فقط پیش اشکان گفته بودم برام پرس و جو کنه!
فقط می‌خواستم از شرایط و هزینه‌هاش باخبر بشم!
اما الان... اشکانِ دهن لق!....

با تکونی که والا به دوشم داد نگاهم رو متمرکز کردم روی گفته‌هاش

- لباس عوض کن بریم خانومم!

این لحنِ مهربون و اون لحنِ محکمش...
با هر واژه‌ای که به زبون می‌آورد...
حتی با نگاهش که حسابی عجیب و غریب شده بود...
گاهی قلبم از ضربان میوفتاد و گاهی تندتر از حد معمول می‌کوبید!

شوکه شده بودم!
با حالتِ گیج و منگی خودم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و سمت اتاق پاتند کردم.
برای ذره‌ای اکسیژن به پنجره پناه بردم و بازش کردم.

هوای سرد رو با ولع وارد ریه‌هام کردم.
پشتِ سر هم... دم... بازدم!

به معنای واقعی داشتم خفه می‌شدم!
چقدر از سامین رو شنیده بودم یادم نیست!
اصلا هدف و منظورش رو فهمیده بودم یا نه... نمی‌دونم!

فقط صدای والا بود که توی گوشم سوت می‌کشید!
تصویر قد علم کردنِ والا بود که از ذهنم کنار نمی‌رفت!

نمی‌دونستم بیرون از این اتاق چی گذشت.
حتی نفهمیدم چقدر زمان گذشته!
همین که به خودم اومدم لباس‌های عروسکیم رو با ست هودیِ و شلوار عوض کردم.

با دم عمیقی که از بادِ سوزناکِ دریا گرفتم پنجره رو بستم و از اتاق خارج شدم.
توی سالن اثری از سامین و والا نبود!
فقط عمه‌گلی کنارِ درِ خروجی منتظرم ایستاده بود!

محکم در آغوشم گرفت.
سرم با نرمی به سمت خودش پایین کشید بوسه‌ای روی پیشونیم کاشت.
دست نوازشش رو گذاشت روی صورتم و با همون لحنِ همیشه مهربونش لب زد

- از سامین کینه به دل نگیر!...
خودتم بهتر می‌دونی این پسر کسی نیست که تو بخوای باهاش بجنگی!
دلتو باهاش صاف کن... برای تمام وقتهایی که بهش نیاز داشتی و نتونسته باشه ببخشش عمه‌جون!
آروم که شدی باهاش حرف بزن!

عمه من رو بهتر از خودم بلد بود.
پلک روی گذاشتم و دوباره محکم بغلش کردم.
اجازه ندادم تا پایین پله‌ها همراهم بیاد.
براش دست تکون دادم و از ویلا خارج شدم.

___شهرِ غریب___

22 Oct, 07:06


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۵





رو کرد به من و طلبکارانه گفت

- جز درد هیچی بهت ندادن بازم کنارشونی!
بهم بگو چرا؟! چرا اصرار داری به‌جای شکاری بودن ستوده باشی؟!

این مرد قطعا دیوونه شده بود!
دیوونه شده بود و کمر بسته بود به روانی کردنِ من!
از لای دندونام با حرص توپیدم

- تو....

- چیزی که سر مالکیتش بحث می‌کنید پرتقال باغتون نیست آقای محترم!...

با صدای والا از پشتِ سرِ عمه و سامین سکوتِ کوتاهی خونه رو فرا گرفت!...
خودش بود که سکوت رو شکست!

- کسی که سرش داد و فریاد میکنی برده و اسیر کسی نیست... آقای محترم!

لحنِ سرد و اخمی که به صورتش گرفته بود!
آقای محترمی که از صد تا فحش بدتر بود!
گاردی که گرفته بود حالم رو دگرگون کرد...

سامین با مکث از من رو گرفت و چرخید سمتِ والا...

- دارم با دختر عموم صحبت میکنم آقای محافظ!
ممنون میشم تو مسائل خانوادگی دخالت نکنی!

هیچ واکنشی توی صورتِ والا دیده نمی‌شد!
دستهاش رو توی جیبش فرو کرد و قدمی جلو اومد!

- دختر عموتون یه انسانِ عاقل و بالغه!
پس زمانی که نمیخواد باهاتون همکلام بشه اصرارِ شما فقط و فقط باعثِ آزاره آقای محترم!
این یک!

نگاهش روی صورتِ سامین زوم بود و دیدنِ واکنش سامین از چشمهام پنهون بود!
والا قدم دیگه‌ای جلو اومد و با همون لحن کوبنده و حاکمیت صداش لب زد

- اون خانومی که پشتِ سرتون ایستاده!
همسرِ منه!
من والا کیانی هستم همسر و تنها خانواده‌ی دخترعموتون!
دختری که اونجا ایستاده یه شیئ نیست!
کسی هم صاحبش نیست!
این دو!

حالِ عجیب و غریبی داشتم!
از تمامِ اتفاقات اخیر... از تمام شوک‌هایی که بهم وارد شده بود... حالِ خرابی داشتم اما...

گردن کشیِ مستر کیانی برای من!
چیدن کلماتِ درشت کنارِ هم... برای من!
فکر کردن به مفهوم جمله‌هاش و کارهایی که می‌کرد!
باعث میشد چیزی روی قلبم سنگینی کنه!

نیم نگاهی به سمتم انداخت و لعنت به لبخندِ محوی که کنج لبش کاشت و با نگاه گرفتنِ از من محو شد!

- زنِ من... خانومِ کیانی!
متعلق به هیچ قوم و ایلی نیست!
قانونی... شرعی... عرفی... هرچیزی که فکرش کنی!
لیلیِ کیانی... فقط و فقط زنِ من... و برای منه!
این سه!

قلبِ بی‌جنبه‌ی من تحملِ این میزان از حمایت رو نداشت!...
من ندیده بودم!... این حجم از محبت رو ندیده بودم!
این لطف بود... یه لطف بزرگ!
وگرنه که رابطه‌ی ما فقط کاغذ بازی بود و بس!

خیره بودم به طرحِ چوبیِ سنگِ پله!
توانایی نگاه کردن به والا رو نداشتم!
جلوی صداهای توی مغزم زانو زدم و اعتراف کردم!

از نگاه کردن به صورتِ والا ترسیدم!
اگه الان و تو این شرایط نگاهش می‌کردم...
به هیچ وجه نمی‌تونستم دیگه هیچوقت رهاش کنم!

از گوشه‌ی چشم دیدم که قدم آخرش رو برداشت و دقیقا تو فاصله‌ی یک قدمیِ سامین ایستاد!

- دیگه هیچوقتِ هیچوقت... هرگز و ابدا‌...
حتی به صحبت کردن با خانومِ کیانی فکر هم نکنید اقای محترم!... اگه قراره اینجوری پیش بره!
من نمیتونم اجازه بدم کسی با همسرم تا این حد با صدای بلند و پرخاشگرانه صحبت کنه!
این چهار!

لحنِ مقتدرانه‌ی صحبت‌هاش!
واژه‌هایی که سنگین بودن و کوبنده!
نفسم رو بند آورده بود!

و باز هم صدای والا بود که توی این چهار دیواری به گوش می‌رسید!

- از دیدنتون خوشوقتم آقای شکاری!