___شهرِ غریب___

@shahr_qarib


به نامِ خداوند رنگین کمان🌈
و سخت تر از داشتنِ باورِ آدم‌ها؛ نگه‌داشتن آن‌ است.

از بودنتون مفتخر هستم🥰 خوش آمدید🌷

شهرِ غریب | آنلاین، در vip تمام شده |
آن شب هم باران می‌بارید | در دستِ نگارش |

📝 به قلم ساحلِ خزر
@sahel_khazar

___شهرِ غریب___

22 Oct, 16:51


#گسترده_تضمینی
💫دوره ی چهارم شاهر تب💫

....جذب 100+ الی 500+ تضمینی شد....

🔸 شروع دوره از #پنج شهریور هست!
🔸جذب 100 تا 200 تا تضمینی هست اما اگر بنرت اوکی باشه 700 جذب میدی!
🔸چنل های رمان و پی دی اف اخلاقی و غیر اخلاقی قبول میکنم.
🔸نپ و نوپست هم ندارم!
آیدیم: @Gostardeh_Shaher
جذب: @jzb_shaher

___شهرِ غریب___

22 Oct, 07:06


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۵





رو کرد به من و طلبکارانه گفت

- جز درد هیچی بهت ندادن بازم کنارشونی!
بهم بگو چرا؟! چرا اصرار داری به‌جای شکاری بودن ستوده باشی؟!

این مرد قطعا دیوونه شده بود!
دیوونه شده بود و کمر بسته بود به روانی کردنِ من!
از لای دندونام با حرص توپیدم

- تو....

- چیزی که سر مالکیتش بحث می‌کنید پرتقال باغتون نیست آقای محترم!...

با صدای والا از پشتِ سرِ عمه و سامین سکوتِ کوتاهی خونه رو فرا گرفت!...
خودش بود که سکوت رو شکست!

- کسی که سرش داد و فریاد میکنی برده و اسیر کسی نیست... آقای محترم!

لحنِ سرد و اخمی که به صورتش گرفته بود!
آقای محترمی که از صد تا فحش بدتر بود!
گاردی که گرفته بود حالم رو دگرگون کرد...

سامین با مکث از من رو گرفت و چرخید سمتِ والا...

- دارم با دختر عموم صحبت میکنم آقای محافظ!
ممنون میشم تو مسائل خانوادگی دخالت نکنی!

هیچ واکنشی توی صورتِ والا دیده نمی‌شد!
دستهاش رو توی جیبش فرو کرد و قدمی جلو اومد!

- دختر عموتون یه انسانِ عاقل و بالغه!
پس زمانی که نمیخواد باهاتون همکلام بشه اصرارِ شما فقط و فقط باعثِ آزاره آقای محترم!
این یک!

نگاهش روی صورتِ سامین زوم بود و دیدنِ واکنش سامین از چشمهام پنهون بود!
والا قدم دیگه‌ای جلو اومد و با همون لحن کوبنده و حاکمیت صداش لب زد

- اون خانومی که پشتِ سرتون ایستاده!
همسرِ منه!
من والا کیانی هستم همسر و تنها خانواده‌ی دخترعموتون!
دختری که اونجا ایستاده یه شیئ نیست!
کسی هم صاحبش نیست!
این دو!

حالِ عجیب و غریبی داشتم!
از تمامِ اتفاقات اخیر... از تمام شوک‌هایی که بهم وارد شده بود... حالِ خرابی داشتم اما...

گردن کشیِ مستر کیانی برای من!
چیدن کلماتِ درشت کنارِ هم... برای من!
فکر کردن به مفهوم جمله‌هاش و کارهایی که می‌کرد!
باعث میشد چیزی روی قلبم سنگینی کنه!

نیم نگاهی به سمتم انداخت و لعنت به لبخندِ محوی که کنج لبش کاشت و با نگاه گرفتنِ از من محو شد!

- زنِ من... خانومِ کیانی!
متعلق به هیچ قوم و ایلی نیست!
قانونی... شرعی... عرفی... هرچیزی که فکرش کنی!
لیلیِ کیانی... فقط و فقط زنِ من... و برای منه!
این سه!

قلبِ بی‌جنبه‌ی من تحملِ این میزان از حمایت رو نداشت!...
من ندیده بودم!... این حجم از محبت رو ندیده بودم!
این لطف بود... یه لطف بزرگ!
وگرنه که رابطه‌ی ما فقط کاغذ بازی بود و بس!

خیره بودم به طرحِ چوبیِ سنگِ پله!
توانایی نگاه کردن به والا رو نداشتم!
جلوی صداهای توی مغزم زانو زدم و اعتراف کردم!

از نگاه کردن به صورتِ والا ترسیدم!
اگه الان و تو این شرایط نگاهش می‌کردم...
به هیچ وجه نمی‌تونستم دیگه هیچوقت رهاش کنم!

از گوشه‌ی چشم دیدم که قدم آخرش رو برداشت و دقیقا تو فاصله‌ی یک قدمیِ سامین ایستاد!

- دیگه هیچوقتِ هیچوقت... هرگز و ابدا‌...
حتی به صحبت کردن با خانومِ کیانی فکر هم نکنید اقای محترم!... اگه قراره اینجوری پیش بره!
من نمیتونم اجازه بدم کسی با همسرم تا این حد با صدای بلند و پرخاشگرانه صحبت کنه!
این چهار!

لحنِ مقتدرانه‌ی صحبت‌هاش!
واژه‌هایی که سنگین بودن و کوبنده!
نفسم رو بند آورده بود!

و باز هم صدای والا بود که توی این چهار دیواری به گوش می‌رسید!

- از دیدنتون خوشوقتم آقای شکاری!

شهرِ غریب در vip تموم شد🥲❤️‍🩹
رمان یک جا آماده‌ی خوندنه عزیزان😍
اگه قصد خرید دارید بزنید رو لینک☺️👇🏻
https://t.me/shahr_qarib/3847

___شهرِ غریب___

20 Oct, 04:49


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۴




چی داشت می‌گفت واسه خودش؟!
شوخیش گرفته بود یا قصد داشت از عصبانیت دیوونم کنه!
ناباورانه بهش خیره موندم.
صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و رگ گردنش حسابی زده بود بیرون!

از حرص نفس نفس می‌زد اما کم نمی‌آورد!

- چی دیدی تو اون ستوده‌ها؟!... چی دیدی که نخواستی حتی مارو بشناسی؟!
کم عذابت دادن؟! تو عذاب کشیدنو دوس داری لیلی؟!
تو همون درد کشیدنارو می‌خواستی لیلی؟!
بهت گفتم رو اون یارو حساب نکن!... حرفمو به هیچ جات نگرفتی و غیبت زد!
وقتی پیدات شد که هیچ اثری از دختری که میشناختم نمونده بود!
اونموقع هم من بد شدم!... بازم من بد شدم!
برای کارِ نکرده بد شدم!

سرخیِ چشمش از اشکی بود که نمیزاشت بباره!
دستی روی صورتش کشید و با صدایی که از حرص می‌لرزید لب زد

- من نرگسو خبر نکردم لیلی!...
من ماه‌ها بود دنبالت بودم و وقتی آمارتو تو یه بیمارستان بهم دادن خدا میدونه چطور خودمو رسوندم بهت!...
اما بازم دیر رسیده بودم!...
من همیشه دیر رسیدم که اگه غیر این بود نمیزاشتم الان انقدر بینمون فاصله باشه!

دستی توی موهاش کشید و نفسش رو با درد بیرون فرستاد.

- اگه تو اون سفر کاری لعنتی نبودم... توی دادگاه کنارت وایمستادم!... اگه درگیرِ مریضی مادرم نبودم نمیزاشتم با اون بی‌همه‌چیز بری و غیبت بزنه!
اگه اندازه یه ارزن حرفم برو داشت زودتر از نرگس خبردار میشدم!

مشتم رو محکم فشار دادم و به فرو رفتنِ ناخن توی کف دستم اهمیتی ندادم.
صداقتِ توی چشمهاش چیزی بود که اصلا برام غریبگی نداشت!...
بعض توی صداش بود که برام غریبه اومد!

بغضم رو قورت دادم و خیره تو نگاهِ پر دردش لب زدم

- الان دیگه هیچکدومش واسم اهمیت نداره!
فقط دست از سرم بردارید.

گفتم و پشت بهش از پله‌ها بالا رفتم.
اما انگار این مرد حسابی سرش درد می‌کرد برای دعوا...

- برنمیدارم!... ولت نمیکنم دست از سرت برنمیدارم!
واسه من اهمیت داره!... حال و روزت واسه من مهمه!

پاهام رو روی زمین فشاری دادم اما به طرفش برنگشتم.

- بکش بیرون از اون ستوده‌ها... تو ستوده نیستی لیلی!
تو از اونا نیستی... تو شکاری هستی!
به خودِ خدا قسم اگه اراده کنی کل خاندان پشتت درمیارن!
تو نوه‌ی آقابزرگی!... تنها یادگارِ عمو!
تو یه قدم بردار من همه رو با خودم هم‌قدم میکنم واست!

از شدتِ عصبانیت قفسه‌ی سینم بالا پایین میشد!
مطمئن بودم ناخنم کف دستم رو حسابی زخمی کرده!
رو یه پام چرخیدم و رو به سامین با نفرت لب زدم

- نمیخوام!...

صدام رو بالا بردم و با حرص گفتم

- نمیخوام!... میگم دست از سرم بردارین!
خاندانتون ارزونیِ خودتون!... نمیخوام چرا نمیفهمی؟!

- چرا نمیخوای؟!... پس چرا اون حروم‌زاده‌ی ستوده رو خواستی؟!
به زور شوهرت دادن!... از بچگی بهت زور گفتن! گوشاتو پر کردن با دروغ!

- مگه نمیگم کافیه!... جفتتون ساکت بشید... بسه!

عمه‌گلی هر صد سال یک بار عصبی می‌شد و از قضا امشب همون تاریخ بود!
با صدای بلندش و غیظی که توی چشمهاش بود بی‌معطلی خلع صلاح شدم اما سامین تو سرکش بودن یه مرحله بالاتر از خودم بود که رو به عمه معترض شد!

- مگه چرت میگم عمه؟!... چرا نمیزاری حرف بزنم!
از خونی که تو رگهاشه تا تک تک اجزای صورتش شبیهه شکاری هاست!
شما که میدونی پاکیِ دلش نمی‌تونه به اون ستوده‌های پست‌فطرت کشیده باشه!...

پوزخند ناباوری کنج لبم نقش بست!
در اینکه ستوده‌ها پست‌فطرت بودن شکی نداشتم!
اما اینکه سامین تا این حد سنگ خاندانش رو به سینه میزد واسم جای تعجب داشت!
درحالی که عمه همه‌چیز رو بهش گفته بود!
از همه چی خبر داشت و باز روی بی‌گناه بودنِ خاندانش پافشاری می‌کرد!

___شهرِ غریب___

18 Oct, 06:37


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۳




صدای کوبنده‌ش چشم‌هام رو از تعجب گرد کرد!
شوکه شده به سمتش چرخیدم و با اخم بهش خیره شدم.

- من حرف دارم تو هم باید گوش بدی!
خسته شدم از اینهمه موش و گربه بازی...
تا کی قراره خودتو بدزدی از من؟!

نفسم رو کلافه فوت کردم و پوزخندی زدم!

- راست میگی حق با توعه!
تا کی خودمو بدزدم؟! اصلا مگه فایده‌ای داره؟!
سالها خودمو زدم به درِ بی‌خیالی مگه فایده‌ای داشت؟!

سرش رو کج کرد و با استفهام بهم چشم دوخت!

- امون بده... چیزایی که میخوام بگم اینا نیست!
اصلا اینا چیه میگی واسه خودت؟!

با تمسخر لبخندی زدم

- دارم میگم که... واسه اولین بار موفق شدم عموی گرامیم رو ببینم!... یاسر خانِ شکاری!
بلاخره کم سعادتی نیست می‌دونی که...

ناباورانه سرش رو به چپ و راست تکون داد!
پوزخند پر رنگی کاشتم کنج لبم و با تمسخر گفتم

- ای وای!... نکنه میخوای بگی تو خبر نداشتی؟!
عزیزم!... فراموش کرده بودم تو همیشه از همه چی بی‌خبری!... دیدی دوباره یادم رفت تو مطهر از هر فسادی هستی!

با غیظ نگاهم کرد و با قدم‌های بلندی خودش رو بهم رسوند... صداش رو بالا برد و با حرص غرید

- این خزعبلات چیه میبافی به‌هم؟!
فکر میکنی من اگه می‌دونستم بابام میخواد بیاد سراغت بهت خبر نمیدادم؟!
چی فکر میکنی راجبم لیلی؟!... ینی اصلا منو نشناختی؟! تو این سالها هیچ منو نشناختی؟!

توی زندگیِ من ناممکن‌ها همیشه ممکن شده بودن!
صرفا برای عذاب کشیدنِ من همه‌ی دنیا دست به دستِ هم داده بودن!
خیره توی تیله‌های مشکی رنگش که عاجزانه بهم زل زده بودن با لحن سردی پرسیدم

- یاسر خان چطور خبر دار شده من کجام؟!
شوهرم کیه؟!... چکارس!... خودم کجا میرم و از کجا برمی‌گردم!
خانزاده‌ی شکاری‌ها که واسه تحویل جنازه‌ی داداشش نیومده بود...

صدام رو بالا بردم و با نفرت داد زدم

- چرا باید چجوری زندگی کردنم واسش مهم باشه؟!
که بره ته‌توی رفت و آمدمو دربیاره!...
که بدونه شوهر کردم!... که تا چکاره بودنشو بدونه!

- نمی‌دونم!...

بلندتر از خودم فریاد زد!
صداش اونقدری حاکم بود که ساکت بشم!
آب دهنش رو قورت داد و با فکِ لرزونی گفت

- چیزایی که میخواستم بهت بگم همیناس!
من بهش چیزی نگفتم!... حتی نمیدونم چجوری فهمیده شوهر کردی و طرف کیه و چیه!
اما حدسش برام سخت نیست!

مکثی کرد و با همون لحنِ کوبنده‌ش ادامه داد

- همین که فهمیدم داره دنبالت می‌گرده اومدم اینجا..‌.
که به عمه بگم بهت خبر بده!
بابای من اون دیوی نیست که ازش واست ساختن!

- بسه سامین!... کافیه!

اخطارِ عمه سامین رو ساکت کرد اما من رو کنجکاو!
خیره به عمه با لحنِ دلخوری گفتم

- بزار بگه عمه!... بزار حرفاشو بزنه!
نه اینکه همیشه حق با اونه!...
نه اینکه گل پسرت تومنی هفت صنار توفیر داشت؟!
کو عمه؟! چیشد پس؟!
هرچی دونسته و ندونسته برده گذاشته کف دستِ باباجونش آخه!

صدای اعتراض سامین رو درنیومده خفه کردم و رو به صورتش با حرص توپیدم

- بابای تو دیو نیست!... تو هیچ نقشی واسه اومدنِ نرگس به رشت نداشتی!
اصلا همه‌ی شکاری ها مصون از هر گناهین باشه!
دست از سر من بردارید حاجی!... مگه من با کدومتون کاری داشتم تا حالا؟!
دم در کدومتون اومدم واسه حساب پس گرفتن؟!
از کدومتون کمک خواستم؟! رو کدومتون آوار شدم من؟!

بلند تر از خودم با حرص فریاد زد

- خب آوار شو!... تو اومدی دم خونمون که ما پس بفرستیمت؟!... تو خواستی و ما کمک نکردیم؟!

___شهرِ غریب___

16 Oct, 05:47


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۲





"لیلی"




همیشه قبل از اومدنم به شمال با عمه هماهنگی می‌کردم و مطمئن می‌شدم که سامین این اطراف پیداش نمیشه!

این بدونِ هماهنگی اومدنم آخرش قشنگ نشد!
روبرو شدن با سامین رو به هیچ وجه نمی‌خواستم!

اولین باری که دیدمش فقط سیزده سالم بود!
وقتی بابا فرخ اجازه داده بود روز تولدم رو کنار عمه باشم...

اونموقع‌ها سامین جوونِ نوزده ساله‌ای بود که سرش حسابی بوی قرمه سبزی می‌داد!
پنهانی از پدرش، قانونِ خاندانش رو شکسته و عمه‌ی طرد شده‌ش رو پیدا کرده بود!

از همون موقع هفته‌هایی که می‌اومدم شمال باهاش هماهنگ می‌کردم تا اون هم بیاد.
هیچوقت نشده بود که درخواستم رو رد کنه!

حتی یادمه یه بار سرباز بود و مرخصیش رو نگه‌داشت تا من بیام شمال!...
تو اون یه هفته‌ای که شمال بود خانوادش فکر می‌کردن همچنان تو پادگان به سر می‌کنه!

همه چی خوب بود تا اون غروب لعنتی!...
که تو وسایل بابا فرخ، پشتِ قابِ عکسِ بزرگِ من و مادرم، مدارکی رو پیدا کردم که زندگیم زیر و رو شد!

جوری درگیر حقیقتی که فهمیده بودم، شدم که هیچ چیزی واسم مهم نباشه!
نگاه کردن به سامین واقعیت‌هایی رو توی صورتم می‌کوبید که اونموقع‌ها نمی‌تونستم باهاش کنار بیام!

جوون بودم و بی‌تجربه!
غروری داشتم که فقط می‌خواست باعث و بانیِ اون تصادف لعنتی رو پیدا کنه!
انگار که با پیدا کردنش مدال انداختن دورِ گردنم!

خیره به دریای طوفانی و ابرهای سیاهی که طلوع رو پنهان کرده بودن پوزخندی زدم!

اگه الان با اون واقعیت‌ها روبرو می‌شدم شاید حتی دنبالش هم نمی‌رفتم!
آدمایی که برادرشون رو به کشتن میدن!
آدمایی که روی مرگ خواهرشون سر پوش میزارن!

سر و کله زدن با این آدما چه فایده‌ای داشت؟!
مجازاتشون می‌کردم؟!
مگه چیزی عوض میشد؟!
پدر و مادرم زنده نمیشدن!
دردهایی که از بچگی تحمل کرده بودم فراموش نمیشد!

رهاشون کردم تا بخاطر مالِ دنیا به هرجا که می‌خوان شبیخون بزنن!
اگه گناه و تاوانی در کار باشه...
تقاصِ خطای زندگیشون پای خودشون بود!

پلک بستم و هوای سوزناکِ ساحل رو وارد ریه‌هام کردم.
سکانس طلایی دیروز عصر از جلوی چشمهام رد شد!

به سرعت پلک‌هام رو از هم جدا کردم...
صبح وقتی بیدار شدم و پایین تخت روی زمین دیدمش دلم واسش سوخت!
اما از یادآوریِ کاری که کرده بود می‌خواستم بخوابونم توی گوشش!

نمی‌دونم دقیقا پیشِ خودش چه فکری کرده بود!
ترجیح می‌‌دادم بی‌اهمیت به حالم برگرده تو ماشینش بشینه تا اینکه بخواد برای آروم کردنم اونکارو انجام بده!

اون لحظه به‌قدری شوکه شده بودم که از هر واکنشی عقب بمونم اما امروز...
قطعا باید درست و حسابی باهاش صحبت می‌کردم!

سرمای لرزی به جونم انداخت...
مطمئن بودم وقتی برگردم تهران حتما مریض می‌شدم!

نگاهم رو از افقِ مه آلودِ دریا گرفتم.
افکارِ آشفته‌م رو از روی ساحل جمع کردم و سمت ویلا راه افتادم.

وارد شدنم به سالن برابر شد با خارج شدنِ سامین از آشپزخونه!
نگاهم رو ازش گرفتم و سمت پله‌ی متنهی به اتاقم راه افتادم.

- صبر کن باید حرف بزنیم لیلی!...

روی پله‌ی اول ایستادم و نفسِ حبس شده‌م رو بیرون دادم.
بدونِ چرخیدن به سمتش با لحنِ آرومی گفتم

- من حرفی ندارم...

- اما من دارم!...

___شهرِ غریب___

15 Oct, 13:15


شروع رمان💚

___شهرِ غریب___

14 Oct, 05:48


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۱




با حرص نفسش رو فوت کرد و ادامه دار

- ولی نمیفهمم چرا بازم طرف اوناست...
حتی نیومد از بابام حساب پس بگیره! حتی نیومد بپرسه اون مدارک درستن یا نه!
آخه مگه بابام چه بدی‌ای بهش کرده بود؟!
هر وقت خواست نزدیک بشه اون فرخِ گور به گوری مانعش شده بود!

سکوتِ عمه‌گلی جونش جالب نبود!
واقعیت داشتنِ حرف‌های سامین جالب نبود!
گیر افتادنِ چشم صدفی وسط این گندآب جالب نبود!
پیچیدگی این زندگینامه‌ی لعنتی اصلا جالب نبود!

صدای کوبیده شدن چیزی اومد و پشت سرش صدای حرصیِ سامین که بلندتر شده بود!

- دختره‌ی لجباز!... حتی نخواست با من حرف بزنه!
یه کلمه گفت برای خودت بهتره که دیگه همو نبینیم!
بعدش بره با اون بی‌همه‌چیز و خودشو بدبخت کنه....
پووووف... لا اله الا الله!

حرص و جوش خوردنِ سامین به مذاقم خوش نمی‌اومد!... نگرانی‌هاش قشنگ بود اگه فقط به عنوانِ یه پسر عمو می‌بود!
اما انگار این وسط ابهامات زیادی وجود داشت!

- عمه همین شوهرش... همینی که الان به اسم محافظ بهم معرفی کرده!
همین یارو اصلا معلومه کیه؟!...
پسره چند سال از لیلی کوچیکتره!
آخه به این بچه می‌تونه اعتماد کنه اما به منی که از نیم وجبی بودنش کنارش بودم نه!

دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم!
مردک رو عصاب تنش خارش گرفته بود انگار!

- اینا مهم نیست در اصل... حرفِ من اینه عمه...
لیلی باید بدونه دورِش چخبره!
باید باهاش حرف بزنم باید... شماهم کمک می‌کنید!
مگه نه عمه؟!
جونِ من دیگه نگید اجبار کردن و اینا تو کارِتون نیست!
من باید بفهمم لیلی چی شنیده!... تصمیمش چیه!
به اندازه‌ی کافی به حالِ خودش ولش کردم که الان وقتی میبینمش از خودم بدم میاد!
هیچ شباهتی به لیلیِ شیطونِ ما نداره این دختر!

دستم رو مشت کردم و خیلی دلم می‌خواست بکوبونمش تو دهنِ این مرد!

با وجودِ اینکه حرفهاش منطقی به نظر می‌رسید!
با اینکه تک تک کلماتش واقعی به نظر می‌رسید!
با اینکه مطمئن بودم عمه‌گلیِ لیلی هیچ‌وقت براش بدی نمی‌خواد اما....

اما باز هم نمی‌تونستم از این پسر حسِ خوب بگیرم!
چیزای زیادی این وسط واسم مبهم بود!

بلاخره صدای عمه‌گلی در اومد و تا حدودی خیالم از حضورش راحت شد!

- خیل خب!... من باهاش حرف میزنم!
باهم باهاش حرف میزنیم...
منم نگرانشم... منم حال روزشو میبینم جیگرم میسوزه!

سکوتی برقرار شد و دوباره صدای آرومِ عمه شکستش!

- اما راجبِ شوهرش!...
اگه فقط یه بتونه لیلی رو از این جهنم بیرون بکشه...
اون یه نفر والاس!
از بابتِ اون مطمئنم و میخوام تو هم خیالت راحت باشه!

اطمینانی که این زن بهم داشت خوشایند بود و در عین حال ترسناک!
من واقعا توانایی بیرون کشیدنِ لیلی از این جهنم رو داشتم؟!...
واقعا می‌تونستم کمکش کنم تا حالش بهتر بشه؟!

اگه همین حالا ازم متنفر شده باشه و فرصتم رو از دست داده باشم چی؟!

- یه چایی بریزم باهم بخوریم!...

با صدای دوباره‌ی عمه‌خانوم به خودم اومدم.
دیگه دلیلی برای فال‌گوش ایستادنم نبود!
تا همین جا هم اضافه بر سازمان شنیده بودم!
اون دوتا رو به حالِ چای خوردنشون رها کردم و سمت پله‌ها رفتم.

با چیزایی که شنیده بودم تمرکزی برای صحبت کردن با لیلی نداشتم!
بی‌خیالِ سر زدنِ بهش شدم و سمت اتاقی که عمه‌خانوم بهم اختصاص داده بود راه افتادم.

___شهرِ غریب___

12 Oct, 04:45


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۷۰




نیم نگاهی بهش انداختم.
خیره بود به خیابون و این سکوتش داشت آزارم می‌داد.
فقط یک کلمه گفته بود " برگردیم خونه‌ی عمه!... "

نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به خیابون...
همین چند دقیقه قبل که لبهاش رو گروگان گرفته بودم!

برخلاف تصوراتم هیچ خبری از یه کشیده‌ی آبدار نبود!
عقب نکشید و حتی اعتراضی هم نکرد!
البته که صد در صد باید میزاشتم پای شوکه شدنش!
چون حتی برای صدم ثانیه‌ای هم همراهیم نکرده بود!

اگه می‌دونستم قراره آروم شدنش تا این حد با سکوت همراه باشه هیچوقت امتحانش نمی‌کردم!

دوباره نگاهم رو بهش دوختم.
هنوز سرش تکیه به شیشه بود و نگاهش به جای نامعلومی از تاریکیِ شب!...

بخارِ نفسش نشسته بود روی شیشه!
جای هرم نفسش هنوز هم روی لبهام می‌سوخت...
لعنت به من!...
حالا چطوری باید براش توضیح بدم!
اگه ازم نا امید شده باشه یا ازم متنفر بشه چی!

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.
کاش حداقل نارضایتیش رو بروز می‌داد!

جلوی ویلای عمه‌گلی جونش پارک کردم.
با مکث پیاده شد و تا من ماشین رو خاموش کنم اون داخل رفت.

درِ نیمه‌باز رو هل دادم و چشمم افتاد به قامتش که با قدم‌های کوتاهی از راه‌پله بالا می‌رفت.

در رو بستم و تکیه‌م رو دادم بهش.
این دختر خودش بارها منو بوسیده بود و من...
لعنتی کاش منم مست بودم!
کاش حواسم سر جاش نبود کاش تب داشتم!...

حالا باید چیکار می‌کردم منِ لعنتی!...
این دختر آتیش می‌نداخت به جونم و اصلا خبردار نمی‌شد از کارش!...
حالا که من قوانینِ بینمون رو نقض کرده بودم هم دوباره آتیش افتاده به جونِ خودم!

دستی به صورتم کشیدم و انگشتام رو فرو کردم توی موهام... نفسم رو کلافه فوت کردم و دنبالش راه افتادم.

وقتی وارد سالن شدم چشمهای متعجبم رو به فضای تاریک دوختم.
نه تنها خبری از لیلی نبود بلکه خاموشیِ خونه خبر از غیبت عمه‌گلی می‌داد!

دو دل بودم اما باید با لیلی حرف میزدم.
باید سعی می‌کردم براش توضیح بدم... باید می‌فهمیدم توی سرش چی می‌گذره و به چی فکر میکنه.

به سمتِ پله‌ها راه افتادم اما صدای پچ پچِ ضعیفی از پشت به گوشم رسید.
با فکر اینکه لیلی تو آشپزخونه باشه قدم‌هام رو به اون سمت کشوندم.

- مگه من مقصرم عمه؟ مگه من مقصرم؟!

صدای مردونه‌ای که به گوشم رسید غریبه بود!
اما حدس اینکه پسر عموی لیلی باشه سخت نبود...
سامین داشت با عمه‌ش حرف میزد پس خبری از لیلی نبود و اینجا موندم اصلا جایز نبود!

به عقب چرخیدم اما با چیزی که شنیدم پام روی هوا خشک شد!

- من گفتم پاشا خورده شیشه داره!... بارها سعی کردم پیداش کنم باهاش حرف بزنم!
اما لیلی خودشو ازم قایم کرده بود!... چرا؟!
چون نمی‌خواست من به دردسر بیوفتم!

لحنِ تند و صدایِ عصبانیِ سامین گیجم کرد.
مطمئن بودم موضوعی که داشت ازش حرف میزد برای گذشته بوده و اتفاقاتی که اینجا افتاده!

- وقتی من جلز و ولز میکردم تا مراقب لیلی باشم اون چسبیده بود به یه کینه!...
به واقعیتی که به خوردش داده بودن!
همه چیو انداختن گردنِ پدرِ من تا خودشون مبرا بشن!

فال‌گوش وایستاده بودم و از این کارم اصلا راضی نبودم!
اما چیزایی که این پسر می‌گفت اجازه نمی‌داد بی‌خیال شنیدنش بشم!

- عمه شما که می‌دونی! شما که میدونی لیلی بین چه مار افعی‌هایی بزرگ شده!
خودشم میدونه!... به ولله که خودشم میدونه!

___شهرِ غریب___

10 Oct, 07:12


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۹




دست گذاشت روی دستم و گونه‌ش رو چسبوند به کفِ دستم!
سرش رو تکونی داد و گفت

- یادته بهت گفتم بخشش تو دایره اختیارات من نیست؟!

با استفهام نگاهش کردم که بغضش ترکید و گفت

- تو این زندگی آدمایی که تونستن با بی‌رحمی یه خوشبختی رو نابود کنن!... تونستن هرچیزی که می‌تونستم داشته باشمو ازم بگیرن!
این آدما معطل بخشش من نموندن والا...
کسی تو این دنیا دنبالِ بخشش من نبوده!
به من حتی حقِ بخشیدن داده نشده...

دست انداختم پشتِ سرش، محکم کشیدمش تو بغلم و ادامه‌ی حرفش هقی شد توی آغوشم!
بوسه‌ای روی موهاش کاشتم و با حرصِ خفه‌ای گفتم

- لعنت بهشون... برن به جهنم!
من معطل بخششِ تو ام... خم به ابروت میاد انگار سوهان می‌کشن رو مخم!
من معطل خوب بودنِ تو ام... میشنوی چشم صدفی؟!

دستش رو دورِ گردنم حلقه کرد و با حرص بیشتری اشک ریخت.

- مگه من چی می‌خواستم که این دنیا نداشت؟!
واسم پدر و مادر نداشت...
منو لایقِ آرامش ندونست!
حتی حقِ یه بازیِ بچگونه‌ی عادی رو نداشتم...
حقِ عاشق شدن نداشتم!
حقِ تکیه دادن به کسی رو نداشتم!..‌

قلبم آتیش گرفت از بغضِ صداش...
انگشت‌هاش چنگ شدن روی پوستم و با درد نالید

- این دنیا مدام منو زمین زد!...
از صخره پرتم کرد پایین و گفت باید بلند بشی... باید زنده بمونی... باید نفس بکشی!...
اما دیگه نمیتونم... خسته‌ام... تموم شدم... دیگه نفس ندارم!

پاهاش رو روی زمین کوبید و زجه زد

- نفسمو بریدن... میفهمی نفسمو بریدن!
ولی بازم میگن زنده بمون!... دیگه نمیتونم!

سرش رو فشار داد روی قلبل سنگینم و هق زد

- توی این شهرِ غریب حتی یه خوشبختی و آرامش یه هفته‌ای هم سهمِ من نیست!...
منو آوردن تا فقط درداشونو روم تست کنن!...

مشتش رو کوبید روی بازوم و با گریه گفت

- اما منه لعنتی مقاوم نیستم!... نمیخوام باشم!
بسه... بسه... بسه...

داشتم آتیش می‌گرفتم!
نفسم بالا نمی‌اومد!
باید چه غلطی می‌کردم؟! همین الان تو این لحظه دقیقا باید چه غلطی می‌کردم تا آروم بشه!

بغضِ صداش... زجه و فریادش...
ناله‌ی دردش و هق هقی که بند نمی‌اومد!
تحملش برام طاقت‌فرسا بود!

این صحنه‌ی لعنتیِ تکراری برام طاقت‌فرسا بود!
دیگه بچه و ناتوان نبودم!
بزرگ شده بودم...
باید یه کاری می‌کردم!

لباسم توی مشتش بود و با مشت دیگه‌ش می‌کوبید روی بازوم!
گریه می‌کرد... زجه میزد!

باید مرهم می‌شدم براش... اما چطور!
باید جلوی خونریزی زخماش رو می‌گرفتم اما چطور؟!

محکم بین دستهام نگهش داشته بودم اما کافی نبود!
با نوازش کردن آروم نمی‌شد!

محکم پلک بستم!...
تک تک سلول‌های تنم دنبالِ راه حلی بودن برای آروم کردنش...
نفسِ حبس شده‌م رو فوت کردم...

دست گذاشتم دو طرفِ صورتش...
بی‌هیچ فکرِ اضافه‌ای به اندازه‌ی چند اینچ سرش رو عقب دادم...
بدونِ نگاه کردن به دریایِ طوفانیِ چشمهاش سرم رو جلو بردم و لبهای لرزون و داغش رو به کام گرفتم.

زمان ایستاده بود و هیچ درکی از مکان نداشتم!...
بی‌حرکت موندنِ لیلی خبر از شوکه شدن می‌داد و همین کافی بود برای آروم گرفتنِ گریه‌هاش!

بی‌هیچ فکر و حسِ خاصی... فقط عمیق و محکم بوسیدمش!
برای آروم کردنش اگه این تنها راه بود...
حاضر بودم همیشه امتحانش کنم!

___شهرِ غریب___

08 Oct, 07:48


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۸




اتمامِ حرفش عقب کشید و سرش رو چرخوند به طرفم

- عشقم گفتم کلا از لحاظ خانواده‌ی همسری شانس نداری!... پیرامون من را یک دسته نچسب احاطه کرده‌اند جانا....

با تعجب نگاهش کردم که خنده‌ش فِخ شد و حینی که از کنارِ یاسرِ شکاری رد می‌شد دستش رو کوبید روی دوشش و با خنده لب زد

- عزت زیاد خوشتیپ!... بریم آقایی دیرمون شد!

سکوتِ فضا به شدت سنگین، چهره‌ی آدم‌هاش به قدری متحیر، چشمهاشون به قدری سرخ و عصبی بود که ترس به جونم افتاد.

بدونِ نیم نگاهی به صورتِ حضار در سکوت از اتاق بیرون زدم و خودم رو به لیلی رسوندم.
که توی ماشین پشت فرمون نشسته بود.
پناه گرفتم روی صندلی و به محض نشستنم لیلی گاز داد.

هول زده و نگران نگاهی بهش انداختم و پرسیدم

- چشم صدفی میزونی؟!

بلند خندید و کف دستش رو کوبید روی فرمون

- همش واسم سوال بود این اخلاقِ عنم به کی کشیده!
بهروزِ د*وس همش می‌گفتا... نخواستی مثلِ ما باشی!
هرکاری کردیم شبیه ما نشدی!

نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره خندید

- منم هی میگفتم دِ جا*ش دقیقا مثل خودِ کثافتت لجبازم و مغرور!
اما اشتب میزدم حاجی!... کلا خطا زدم!

با سرعت بالایی رانندگی می‌کرد!
پیچید توی خیابون اصلی که با احتیاط گفتم

- یواش‌تر لیلی!... مراقب باش!

بی‌اهمیت به گوشزدم بلندتر خندید و گفت

- چِشم؟! یارو خودِ اخلاقِ عنتو به من ارث دادی!
باورم نمیشه خون تا این حد تاثیرگذار باشه آقا...

داشت راجب خان عموش حرف میزد!
خنده‌ها و تک تک کلماتش غیرعادی بودن!

نگاهی به عقب و عبور ماشین‌ها انداختم.
دست روی فرمون گذاشتم و ماشین رو کنار کشیدم.

- کم کن سرعتتو نگه دار!...

با تشری که زدم به خودش اومد و کنارِِ خیابون پارک کرد. به سمتم چرخید و با عصبانیت گفت

- چته این چه کاریه؟!... مگه مستم؟!

نگاهِ خصمانه‌ای بهش انداختم و پیاده شدم.
ماشین رو دور زدم و بی‌معطلی درِ سمت لیلی رو باز کردم...
هاج و واج داشت نگاهم می‌کرد که دست انداختم و حینی که تو بغلم می‌گرفتمش از ماشین پیاده‌ش کردم!


هوا سرد بود و نمِ بارون نشسته بود روی موهاش...
فیلترِ سیگارش رو خاموش کرد و نفسش رو با بغض بیرون داد.

خیره به نیم‌رخ صورتش با لحنِ دلخوری گفتم

- حتما آرومتر شدی!...

خودش رو بغل گرفت و سرش رو توی شونه‌هاش فرو برد. نفسِ عمیقی گرفت و با صدای ضعیفی گفت

- متاسفم که خودت رو مجبور کردی به تحملِ من!...
متاسفم که دائما دارم واست دردسر می‌تراشم و می‌کشونمت تو عمق تاریکیِ این زندگیِ جهنمیم و...

- بسه لیلی!...

اینا چیزایی نبودن که می‌خواستم بشنوم!
دست روی شونه‌ش گذاشتم و چرخوندمش سمتِ خودم!
خیره تو صدفی‌های پریشونش با جدیت گفتم

- اینکارو با من نکن!...

مردمک چشمهاش دو دو زد با همون لحن ادامه دادم

- دیگه چندبار بگم تا باور کنی... من نمیخوام با حضورم حس بد بگیری یا شرمنده بشی!
شرمنده‌ی من نباش لیلی... من از اینجا بودنم ناراضی نیستم!

حلقه‌ی اشکِ توی چشمش رو دوست نداشتم!
اما خوب بود که دیگه خودخوری نمی‌کرد...

دست کشیدم روی مژه‌هاش و آروم لب زدم

- ببخش جوری نیستم که بهت قوت قلب بدم!

___شهرِ غریب___

06 Oct, 05:15


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۷




از پشت میزش بیرون اومد و حینی که دکمه‌ی کتش رو می‌بست لب زد

- دستِ شوهرِ نابغه‌ت رو بگیر و از شهرِ من برید بیرون!
اینجا هیچ جایی برای جولان دادن یه ستوده نداره!

گفت و با قدم‌های بلندی سمتِ درِ خروجی حرکت کرد.

- حق ندارید از این اتاق برید بیرون!

با صدای کوبنده‌ی لیلی نگاهم چرخید به طرفش!
ایستاد و رو کرد به سمت خان عموش...

- نه تا زمانی که گوشتون بی‌نصیب مونده و فقط دهنتون کار کرده!...

فکر کنم هیچ احدی جرأت اینطور صحبت کردن با این مردِ میانسال رو نداشت!
که از پسرش تا غول‌تشن‌ها و خدمه همشون از تعجب با دهن باز و چشمهای گرد متحیر ایستاده بودن!

در جوابِ اعتراض و غرش مردِ جوون خان عمو دستش رو بالا آورد و نیم چرخی به سمت لیلی زد!

- شما حتی برای تحویل گرفتنِ جنازه‌ی برادرِ عزیزتون جلو نیومدید خان عمو!...
حتی نخواستید بدونید برادر زادتون زنده‌س یا نه!
به نظرم همینا برای اینکه بدونم خانواده‌ی پدریم چی و کی هستن کافی بود!

خیره بودم به لیلی که با پوزخند تلخی ادامه داد

- من خیلی بچه‌تر از این حرفها بودم که فهمیدم اون تصادف یه حادثه‌ی عادی نبوده!
بچه بودم و ناتوان!...
وقتی مدارکی رو پیدا کردم که کلی حرف برای داشتن!

قلبم مچاله شد از درد‌های تموم نشدنیِ این دختر!
تک خنده‌ی تلخی کرد و حینی که موهاش رو می‌داد پشت گوشش لب زد

- معاینه فنی که نشون می‌داد نقص ماشین عمدی بوده و پنهانش کردن!
از قضا بازپرس این پرونده رفیقِ شفیقِ شما بودن!

دستی زیرِ چونه‌ش گذاشت و با لحن متفکری گفت

- جالبه خان عمو ولی... متخصصی که نقض فنی رو نادیده گرفته آشنای نزدیک شما بوده!

دوباره کوتاه خندید و با حالتِ خبری گفت

- حتی مامور آگاهی که نگرانی‌های دومین روزِ عمه رو نادیده گرفته هم از دوستای نزدیکِ خودتون بوده!

دستی روی پیشونیش کشید و با تمسخر گفت

- ای وای خان‌عمو نمی‌دونید تصور کنید چقدر با این موارد تشخیص خوب و بد سخت شده برام!...

فهمیدنِ اینکه توی قلبش چی می‌گذره و چقدر روح و روانش خط‌خطی شده برام کارِ سختی نبود!
لبخندی زد و از کنارم عبور کرد.
جلو رفت و تو چند قدمیِ عموش ایستاد

- ولی من اشتباه نکردم!
سرِ هر نخی رو گرفتم تهش رسید به یه اسم!
یاسرِ شکاری!... بزرگِ مرد خاندان شکاری!...
کسی که حتی چهره‌ش رو هیچ‌جا ندیده بودم جز تو آلبومِ عکسهای قدیمیِ عمه‌گلی!

چشم صدفی نمی‌دونست ولی دقیقا مثل خان‌عموش داشت با اقتدار و کوبنده حرف میزد!

- آقای یاسر شکاری!... خانزاده و بزرگِ این نسل!
خان‌عموی عزیزم!...
نه شما... نه هیچکس تو این خاندانی که نمیشناسمش واسم مهم نیستید!
نه حتی ستوده‌هایی که با کلی زحمت منو تو اسارتِ خودشون زنده نگه داشتن!
تو همین ساعت هیچکدومتون پشیزی واسم اهمیت ندارید!
این شهرِ جزئی از این کشوره و من به عنوانِ یه توریست هرجا که عشقم بکشه میرم!

دستش رو بلند کرد و به صورتِ نمادین گرد و غبارِ نداشته‌ی کتِ عموش رو تکوند و برای حرف آخر گفت

- منو تهدید نکنید!... آدمی که زندگی نکرده باشه چیزی برای از دست دادن نداره!
من با هیچکس کاری ندارم... فقط دست از سرِ سکوت و روتینِ من بردارید!

کوتاه خندید و دست‌هاش رو گذاشت روی دوشِ خان‌عمو

- خوشحالم که بعد از بیست و چهار سال تونستم از نزدیک ببینمتون... بابت ارث دارن چشمهاتون هم ممنون!... همین کافیه دمتون گرم!
به حول قوه‌ی الهیِ خودتون... امیدوارم دستِ محبتتون برای باقیِ عمرم هم از زندگیم کوتاه بمونه!

___شهرِ غریب___

04 Oct, 07:13


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۶




خانوم‌های جوان و لباس رسمی پوشیده‌ای در سکوت پذیرایی کردن و از اتاق خارج شدن.
خان‌عمو بعد از نوشیدنِ جرعه‌ای از چای استکانش رو توی نعلبکی گذاشت و صداش سکوتِ حاکم رو شکست!

پشتِ میزِ کارش نشسته بود!
این یعنی اینجا بودنِ لیلی برای مهمونی و صرفِ چای دوستانه نیست!
و فقط جنبه‌ی یه مسئله‌ی کاری رو داره!

- وقتی پدرم دستور داد یوسف از خاندان طرد بشه خیلی سعی کردم مانع بشم!
برادرمون بود!...
برادرِ کوچیکی که خودم بزرگش کرده بودم!
مادر بالای سرش نبود اما من نذاشتم کسی براش قلدری کنه!... حتی اجازه نمی‌دادم مادرِ خودم دق و دلیِ حسادتشو روی اون بچه خالی کنه!

داشتم داستان جدیدی از زندگیِ لیلی می‌شنیدم!
جرعه‌ی دیگه‌ای سر کشید و ادامه داد

- وقتی دل بست به گیسو اولین نفر به خودم گفت...
می‌دونست که هیچ‌جوره قرار نیست پشتشو خالی کنم!

مشت شدنِ دستِ لیلی نظرم رو جلب کرد!
خواستم دستم رو جلو ببرم که صدای کوبنده‌ی خان‌عمو حواسم رو گرفت!

- اما زندگی اون چیزی نیست که تو بخوای برای تمامش برنامه‌ریزی کنی!
سرنوشت هرآدمی از بدو تولدش نوشته شده!

با استفهام بهش چشم دوختم اما نگاهش خیره به صورتِ لیلی بود!
با لحنِ آرومتری لب زد

- مادرت... زنِ خوبی بود!‌... یه انسان کامل و عاقل...
اینو وقتی یک بار باهاش حرف زدم فهمیدم!
راضی به طرد شدنِ یوسف نبود اما وقتی دیدم از خانواده‌ی خودش دست کشیده به خاطرِ برادرم...
من هم با وجودِ مخالفت‌های پدرم هر کمکی از دستم بر اومد دریغ نکردم... دور از چشمِ خانِ بزرگ... حواسم به زندگیِ نوپایِ بردارِ کوچیکم بود!

دوباره چای توی فنجونش رو سر کشید.
با مکث کوتاهی ادامه داد

- زندگیشون خوب بود!... یادمه وقتی به دنیا اومده بودی گیسو گفت خان داداش چشماش برکتِ محبت شماس توی زندگیمون!
اما....

دوباره تحکم صداش کوبنده شد!

- آدم باید فهمِ قدرشناسیِ خوشبختیش رو داشته باشه!... اگه توی این دنیا از کسی بریدی...
برای همیشه ازش بِکَن!
هیچ ذاتی عوض نمیشه... دوباره امتحان کردنِ بعضی اتفاق‌ها جز تباهی هیچ چیزی به همراه نداره!
حتی اگه اون اتفاق دوباره در کنارِ خانوادت بودن باشه!

چیز خاصی از حرف‌هاش متوجه نمی‌شدم!
به قدری دو پهلو و مرموز بود که نفهمم جریان از چه قراره!

- به عروس قشنگمون گفتم اگه قراره از این شهر بری...
باید برای همیشه بری!... تا شاید بتونم پشیمونش کنم!
گفتم هیچوقت و هرگز دیگه حق نداری پای برگشت بزاری!... اگه اون اصرار داشت به اشتباه...
قبول کرد که رفت!...
رفت و...

مکث کرد و قورت دادنِ آب دهنش از چشمم دور نموند!
دستی به محاسنش کشید و نگاهِ سردش رو دوخت به لیلی

- اومدنت به این شهر ممنوعه دختر جون!
وقتی می‌بردنت فقط چهار سالت بود... چیزی یادت نمیاد ولی... این قانونِ این خاندانه!
سالها پیش به گل‌بهار گفتم... هرکی این خاندان رو رها کنه باید برای همیشه از چشم این خاندان دور بمونه!
متوجه‌ش بود که تو این سی سال هیچوقت جلوی چشمم ظاهر نشده.
اما تو دختر جون...

بلند شد و پشت میزش ایستاد!
دستهاش رو دوباره پشتِ کمرش پنهان کرد و با اقتدار ادامه داد

- سالهاست که می‌دونم میای و میری!
خونِ یوسفم توی رگهات جریان داره جایی برای خرده گرفتن نیست اما...
گشت و گزار توی شهرِ من برای آدمای طرد شده ممنوعه!...

اخمی کرد و با غیظ گفت

- به قدری بزرگ شدی که خوب رو از بد تشخیص بدی!
اما وقتی بین ستوده‌های مکار رشد کنی به خوبی میتونن مثل خودشون بارت بیارن!
که حتی نخوای بدونی خانواده‌ی پدریت کی هستن!

___شهرِ غریب___

02 Oct, 07:55


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۵




نفسش رو کلافه فوت کرد و با اشاره‌ای که زدم به اجبار نشست تو ماشین.
به سمت غول بیابونی‌ها راه افتادم و بهشون فهموندم نمیزارم زنم تنها بره جایی!
خوب بود که درک و شعورِ فهمیدنش رو داشتن.

یکی از غول بیابونی‌ها تو ماشینم نشست و همراهیمون کرد برای رسیدن به مقصد.
مقصدی که زیباییش حسابی گول زننده بود و مطمئن بودم هیچ حالِ خوبی از این زیبایی قرار نیست گیرمون بیاد!


........................................................



- خانوم از این طرف بفرمایید!... آقا همینجا میمونن!

رو به یکی از غول‌تشن ها با غیظ گفتم

- زنم بدونِ من جایی نمیره آقا...!

بی‌اهمیت به حرفم رو به لیلی گفت

- خان فقط شمارو خواستن خانوم!...

لیلی نگاهی بهم انداخت و همین که خواست دهن باز کنه قاطعانه گفتم

- حرفشم نزن لیلی!...

لحنم اونقدری کوبنده بود که براش جای اعتراضی باقی نذاشت!
لبش رو تر کرد و رو به اون غول‌تشن اصلیه با مکث گفت

- خودم بهشون توضیح میدم!...

- موهات!...

با صدای بلند و کوبنده‌ای که از پشتِ سر اومد به عقب چرخیدم!...

- از پشتِ سر دقیقا تورو شبیهِ گیسو کرده!

مردی با سرِ تاس و ریش و سبیلِ جوگندمی!
چروک‌های توی پیشونیش و چشم‌های آشناش نظرم رو جلب کرد!
رنگِ چشمهاش شبیهِ چشمهایی بود که چندباری جادوم کرده بودن!...

لیلی بلاخره چرخید و کنارم ایستاد!

- اما چهره‌ی یوسف نشسته توی صورتت!

مرد با قدم‌های بلند اما آرومی نزدیک می‌اومد!

- چشمام هم یادگارِ شماست!

صدای لیلی نگاهِ میخ شده‌م رو از مردِ مقابل رو گرفت!

- سلام خان عمو!

مرد تو فاصله‌ی چند قدمی از ما ایستاد و دست‌هاش رو پشت کمرش پنهان کرد!

- جوابش واجبِ خداست!... سلام دخترِ گیسو!

مکثی کرد و خیره به چشمهای لیلی گفت

- اخم نکن!... اثری از یوسف تو زندگیت نیست که بخوام تورو دخترش خطاب کنم!

فضای سنگینِ حاکم شده رو دوست نداشتم!
صدای نفسِ عمیقِ لیلی به گوشم رسید اما نشستنِ نگاهِ خان عموش روی صورتم مُچِ نگرانیم رو گرفت!

نگاهِ مغرورش رو از سر تا پام چرخی داد و با پوزخند محوی گفت

- پس بهروز هیچ‌جوره راضی به رها کردنت نیست!
پسرِ  رشیدی نصیبش شده! خدا بهش ببخشه...

گیج شده سرم رو تکونی دادم!

- آقاجون این پسر از ستوده‌ها نیست!...

صدای مرد جوون‌تری از پشت سر اومد که با گام‌های بلندی خودش رو به شکاریِ بزرگ رسوند!

- این پسر شوهرِ لیلیه!... والا کیانی!
واستون گفته بودم... خاطرتون اومد؟!

رنگِ نگاهِ خان عمو عوض شد و نمی‌تونستم هیچی از نگاهش بخونم!...
چون با لیلی بودم و کنارش ایستادم یعنی باید پسرِ اون بهروزِ ستوده‌ی بی‌شرف باشم!...

باید دلیلِ محکمی داشته باشه... که این جماعتِ غریبه انقدر لیلی رو تحتِ کنترل فرض کرده بودن!

وقتی نگاهِ محسور کننده‌ش رو ازم گرفت آب دهنم رو قورت دادم.

به سمت جایی که از لحظه‌ی ورودمون غول‌تشن اشاره کرده بود راه افتاد.
مردی که خان‌عمو رو آقاجون صدا کرده بود به سمتون برگشت و با لحنِ خشکی اشاره زد

- از این طرف!...

دستِ لیلی رو محکم گرفتم و دنبالشون راه افتادیم.

___شهرِ غریب___

30 Sep, 06:38


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۴




هوم گفتنِ لیلی و کوبیدنِ انگشت‌های مرد روی شیشه با هم ادغام شد.
حوصله‌ی دردسر نداشتم.
شیشه رو به اندازه‌ی بند انگشت پایین آوردم همین که صداش رو بشنوم کافی بود!

- ببخشید جناب لطف می‌کنید چند لحظه پیاده بشید؟!

اخمی کردم و پرسیدم

- مشکل چیه؟!...

- مشکل حضور شماست!...

با تعجب سرم رو چرخوندم و...
از دستِ لیلی که حتی تو این سرما هم شیشه رو همیشه تا انتها پایین می‌آورد!

مردِ هیکلی و چهارشونه‌ای دستش رو روی سقف ماشین گذاشته و سرش رو خم کرده بود!

- خان امر کردن برادرزاده‌شونو ببرم حضورشون!
بهتره با احترام پیاده بشید خانوم!

گفت بردار زاده!... طرف حسابش لیلی بود!
بی هیچ توجهی به حضورِ من... نگاهِ کثیفش روی صورتِ زنِ من بود!

نیم نگاهی به لیلی انداختم که تنش رو عقب کشیده و تقریبا چسبیده به من توی خودش جمع شده بود!

با غیظ خطاب به مرتیکه‌ی یابو غریدم

- بکش عقب اون هیکلِ نحستو یارو!

نگاهِ چپی بهم انداخت و با مکث عقب کشید.
دست روی فرمون گذاشتم برای استارت کردن و راه افتادن اما دوتا ماشینِ دیگه راهمون رو بسته بودن!...
به معنای واقعی چاره‌ای جز همکاری کردن نداشتیم اما...

دستِ مشت شده‌ی لیلی رو توی دستم گرفتم و خیره به ماشین‌هایی که دورَمون کرده‌ بودن لب زدم

- من اینجام... از هیچی نترس!
نمیزارم کسی جایی ببرتت!...

- نه!...

صدای مصمم و نه نگفتنش نگاهم رو کشید به نیم رخش!
صاف سر جاش نشست و دم عمیقی گرفت.

- میرم باهاشون!...

ناباورانه نگاهش کردم و با نگرانی گفتم

- زده به سرت؟! چی میگی واس خودت؟!

نگاهش رو تو چشمام دقیق کرد و با اطمینان لب زد

- خاندان شکاری اگه می‌خواستن بلایی سرم بیارن فرصت کافی براش داشتن!... نگران نباش چیزیم نمیشه!

برگشت و دستگیره‌ی در رو کشید!

- عه قفله که!... بازش میکنی لطفا...

با معطل کردنم سرش رو به سمتم چرخوند

- اتفاقی برام نمیوفته والا...

نفسم رو با حرص فوت کردم و قفل مرکزی زدم.
قبل از اینکه بخواد در رو باز کنه با قطعیت گفتم

- بشین!... حلش کنم بیام!

لجباز بود!... به محض پیاده شدنم پیاده شد!

- چیو حل میکنی والا؟!

با غیظ نگاهش کردم که سعی کرد آرومم کنه!

- ببین عزیزم... بشین تو ماشینت همینجا منتظر بمون!
برم ببینم چی میگه برمی‌گردم!
اوکی می‌دونم نگرانی... واسه همین نمیگم برگرد تهران...!

تیز نگاهش کردم و با پوزخندی گفتم

- نه محض رضای خدا بگو...!

نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و ادامه دادم

- انگار تو بگی منم میرم!

دستهاش رو به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد

- اوکی!... واسه همین میگم بشین تو ماشی....

نگاهِ خصمانه‌ای انداختم و بهش توپیدم

- زر نزن لیلی!... بشینم تو ماشینم و تورو بدم این نرِ غولا ببرنت؟!... ها؟! چی فرض کردی منو؟!

___شهرِ غریب___

28 Sep, 08:37


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۳




" والا "



چشم‌های خسته‌م رو با نوکِ انگشتم‌هام فشار و از کلافگی سرم رو تکونی دادم.
دستگیره رو کشیدم و هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که درِ سمت شاگرد باز شد و نفس کلافه‌ای که کشید نگاهم متعجبم رو جلبِ خودش کرد!

- برگشتی؟!

لبش رو گازی گرفت و گفت

- می‌دونم دیگه عنشو در آوردم!... حق داری اگه همین‌جا از ماشینت پرتم کنی بیرون و....

- چرت نگو دختر!... چیشده؟!

طاقت اینجوری حرف زدنش رو نداشتم که پریدم وسطِ حرفش!
خیلی واضح بهش تاکید کرده بودم که تا انتهایِ مشکلاتش کنارش هستم...
ولی باز هم میزد جاده خاکی و درداش رو برام غریبه می‌دونست!

نگاهِ کوتاهی به چشم‌هام انداخت و با تر کردنِ لبش گفت

- میشه برگردیم تهران؟!

با شک خیره شدم تو تیله‌های صدفی رنگش و با جدیت گفتم

- لازمه دوش بگیرم و یکم استراحت کنم!...
مگه اینکه وضعیت اضطراری باشه! هوم؟!

نگاهش رو دوختِ به ویلای عمه‌جونش و نفسش رو کلافه بیرون فرستاد

- سامین اینجاست!... پسر عموم!

کمی طول کشید تا شخصی که می‌گفت رو به خاطر بیارم!

- همون که تو پارکِ جلوی مرکزِ خرید...

وسط حرفش پریدم

- آها... آره آره!... خب؟! مشکلش چیه؟!

سرش رو تکونی داد و دوباره لبش رو گاز گرفت

- اون مشکلی نداره!... فقط من نمیخوام باهاش رو به رو بشم... نمیخوام بشینم و خیلی ریلکس باهاش قهوه بخورم... ینی نمیتونم!

هر وقت فکر می‌کردم پِی به مجهولات این دختر بردم با یه قسمتِ سخت‌تر از مسئله روبه‌رو می‌شدم!

به هیچ عنوان نمی‌خواستم تحت فشارش بزارم.
به اندازه‌ی کافی ذهن مشغولی داشت!
کمربندم رو بستم و استارت کردم...

اونشب و بوسه‌ای که اثرش هنوز روی لبم زُق زُق می‌کرد رو هنوز هضم نداده بودم.
با خودم فکر کردم شاید هم تقصیرِ زیاد نزدیک شدنم باشه!...

از نگاه‌های دلخورش معلوم بود که متوجه فاصله گرفتنم شده!
دلم نمی‌اومد باهاش سرد باشم یا نادیده بگیرمش...
این دختر به معنای واقعی واسم مهم شده بود!
اما احتیاج به فکر کردن داشتم و...

صدای ضعیفش تو فضای کوچیکِ ماشین پیچید و رشته‌ی افکارم رو پاره کرد!

- هر دفعه که واسه چجوری جبران کردن محبتات تو فکر میرم... یه چیزایی پیش میاد که بیشتر از قبل شرمندت میشم!

نگاهِ چپی بهش انداختم که تا انتهای حرفم رو خوند!
لبخندِ محوی کنج لبش کاشت و زیر لب گفت

- با تمامِ وجودم ازت ممنونم!

سرم رو با تک خنده‌ی کوتاهی تکون دادم و پیچیدم تو خیابون اصلی...
نگاهم هنوز به چهره‌ی بچه‌گربه‌ایِ لیلی بود که بوق بلند ماشینی حواسم رو به جاده داد!

هول زده سرعت ماشین رو پایین آوردم و کنار خیابون پارک کردم و لیلی با عصبانیت گفت

- ای درد ریدم تو دستت یارو...

نفسم رو کلافه فوت کردم و چشمم افتاد به ماشینی که جلوتر پارک کرده بود!
عصبانیت لیلی هنوز فروکش نکرده بود که ادامه داد

- مرتیکه ک*کش معلوم نیست چه گهی می‌خوره!...

با شک به مردی که از ماشین پیاده شد نگاهی انداختم.
زیر لب زمزمه کردم

- فازش چیه این مردک؟!...

___شهرِ غریب___

26 Sep, 08:56


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۲




دروغ چرا...
واقعا ترسیدم!... شوکه شده بهش چشم دوختم.
آب دهنم رو قورت دادم با صدای ضعیفی لب زدم

- نه!... نیستی!

تای ابروش بالا انداخت و با همون نگاهِ طلبکار و عصبیش سرش رو تکونی داد

- آفرین!... پس به کارش نبر!

مات و مبهوت بهش خیره موندم!
لعنتی چرا داشت اینجوری رفتار می‌کرد!

سرم رو تکونی دادم. چشم بستم و با حرصی که سعی در کنترلش داشتم لب زدم

- تو چته از صبح؟! ینی چی این رفتارا؟!...

زل زد تو چشمام و خونسردانه گفت

- مه پر شد...
اگه می‌خوای از دستش ندی برگرد سرِ جات!

ناباورانه بهش خیره شدم و پوزخند غلیظی زدم

- هه!... زده به سرت تو؟!

خیره به چشمهام نگاهش باریک شد.
کشیده شدنِ دستم، چرخیدنم به سمتِ دره و فرو رفتن تو بغلش یک صدم ثانیه هم طول نکشید!

سرش رو فرو کرد توی موهام و با حرص پچ زد

- بهت گفته بودم از هه گفتنت اصلا خوشم نمیاد؟!

گیج شده سعی کردم سرم رو تکونی بدم که محکمتر نگهم داشت و تو جواب خودش لب زد

- نه نگفته بودم!...

مکث کوتاهی کرد و با جدیت ادامه داد

- بار دیگه جلوی من اینجوری بگی هه...
قول نمیدم اتفاق خوشایندی واست بیوفته چشم صدفی!...

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم جمله‌های نامفهوم و عجیب و غریبش رو توی ذهنم تحلیل کنم.
اما قصد نداشت دست برداره انگار!

- از منظره لذت ببر دخترِ جنگلی...

چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و دست‌هام رو با حرص کوبیدم روی بازوش

- اوه اوه تو یه ساعت وحشی شدی دخترم؟!

با حرص خندیدم و زیر لب گفتم  " هه!‌... "

برای لحظه‌ای فشار بازوهاش از دورم کم شد که فهمیدم انگاری گاف دادم!
این دیوونه واقعا جدی بود!
با دستهام بازوهاش رو محکم نگه داشتم و هول زده لب زدم

- نه نه!... هیچی نبود!
بیا از منظره لذت ببریم والا جان!

کمی طول کشید تا نفسش رو با حرص بیرون داد.
خوشبختانه دیگه تنم رو فشار نمی‌داد اما بازوهاش همچنان دورم رو گرفته بودن.

با نفس‌هایی که از بین تارِ موهام می‌گرفت اجازه نمی‌داد ازش دلخور باشم!...
آرومم کرده بود... منِ وحشیِ زخم خورده رو برای بارِ چندم توی آغوشش آروم کرده بود!

___شهرِ غریب___

25 Sep, 19:22


پارت اول💚

___شهرِ غریب___

24 Sep, 06:17


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۱



- بچه دو ساله‌ای مگه؟!...

صدای بلندش بین صخره‌ها پیچید. دوباره و دوباره به گوشم رسید و از شدت عصبانیتش شونه‌هامو به گردنم چسبوندم!...

همچین جایی رو فقط توی فیلم‌ها دیده بودم و نمی‌دونستم جسارت از نزدیک دیدنش می‌تونه همینقدر لذت بخش باشه!

نفس‌های کش‌دارش رو نادیده گرفتم و سعی کردم از حصار بازوهاش بالا برم و با شیطنت گفتم

- دو پلاس بیست و شیش...!

محکمتر از قبل بین دست‌هاش نگهم داشت و زیر گوشم با خشم گفت

- از اینجا تکون نمی‌خوری!...

لذت حرص دادنش عادی نبود ولی عجیب مزه می‌داد!
خودم رو محکم تکونی دادم که کمی به عقب رفت و ازم فاصله گرفت...
اوج بچه‌ی تخسِ درونم رو نشونش دادم و گفتم

- اسیر گرفتی مگه؟!... قشنگه می‌خوام نگاه کنم خب!

انقدری حواسش بود که بتونه دوباره نزدیک بیاد!
دست‌هاش دو طرفِ پهلوم نشست و محکمتر از قبل نگهم داشت... از حسابی کفری کردنش راضی بودم!

- باشه ببین... از همینجا ببین...

سرم رو کج کردم و لحن لوسی به خودم گرفتم

- اوووم... آخه از اینجا ته دره دیده نمیشه که!
اَه... از تو بغلت نمی‌تونم همه‌ی قشنگیارو ببینم...!

پوف کلافه‌ای کشید.... تکونی به خودش داد.
من رو با یک دستش محکم نگه داشت و خودش مایل به جلو خم شد!...
سرش رو جلو برد. نیمرخ صورتش تو راس دیدم قرار داشت و دقتش کرم‌های درونم رو بیشتر بیدار می‌کرد!

- جون میده واسه شیرجه رفتن!... تو هم نظرته؟!

جوری سرش رو سمتم چرخوند که قسم می‌خورم صدای آخِ مهره‌های گردنِ بیچاره‌ش بلند شد!
تیز نگاهم کرد... رنگِ تهدیدِ توی چشماش رو دوست داشتم.

در سکوت شونه‌هام رو بالا انداختم.
خودش رو عقب کشید و دوباره من رو از دیدنِ حالت‌های صورتش محروم کرد!
تماشای حرص خوردش لذتم رو دو چندان می‌کرد...

دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با تاکید هشدار داد

- همین جا بمون! تکون نمی‌خوری...!

حین پشت کردن به من ادامه داد

- ببینم چخبره اونور...

موفق شده بودم!...
لبم از دو طرف به خنده کش اومد و حس خوبی داشتم
هم تونسته بودم حسابی کفریش کنم و از حرص خوردنش کلی تو دلم بخندم...
هم اینکه راضی شده بود لب صخره بشینیم به تماشای دره....

با احتیاط دستم رو گرفت و نگاهش به هر قدمی بود که برمی‌داشتم.
وقتی رسیدیم به جایی که مد نظرم بود، دوباره اسیرم کرد تو قفسِ بازو‌هاش!

آغوش امنش دیگه دوست داشتنی نبود...
لجباز شده بودم!
حقش بود پسره‌ی مودی!...

خودم رو تکونی دادم و غر زدم

- ولم کن دیگه چرا انقد خودتو میچسبونی به من؟!

لعنتی حالت صورتش رو از دست داده بودم!
صدای پوزخندش زیر گوشم پیچید و ناباورانه گفت

- هه!... من می‌چسبونم!... درسته!

نمی‌فهمیدم چرا ادای طلبکارا رو در می‌آورد!
منکه هیچوقت و هیچ‌جا ازش نخواسته بودم باشه!
همیشه خودش اومده بود دنبالم!

کوتاه اما بلند خندید!
محکم‌تر از قبل خودش رو از پشت بهم چسبوند!
دست‌هاش رو دورم پیچید و با خنده‌ای که با حرص ادغام شده بود زیر گوشم لب زد

- شرمنده عزیزم... وضعیتت جوری نیست که حق انتخاب داشته باشی!
حتی اگه تو بغلم از نصف قشنگیا محروم بشی...
درحالِ حاضر محکومی به همین جا!

خواستم دهنم رو باز کنم اما لحن کوبنده‌ش که یه خنده‌ی مسخره همراهش بود، بهم اجازه نداد!

دست گذاشتم روی مُچش و سعی کردم کمی از دورم شُلش کنم

- پوووف... دارم خفه میشم حاجی...
دل و رودم اومد بالا ولم کن داداش!...

با یه حرکت ناگهانی من رو چرخوند سمت خودش!
غضب آلود براق شد توی چشمام و با جدیت پرسید

- من داداشِ تو ام؟!...

___شهرِ غریب___

22 Sep, 06:52


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۶۰




اما این دفعه والا مقام کیانی در کار نبود که مثل رهن یه واحد تو ساختمون شیشه‌ای... اینجا واسم یه کلبه‌ی چوبی بسازه!...

- ببین اینجا چخبره!...

با شنیدنِ صداش از جا پریدم و از شدت ناگهانی بودنش قلبم همراهِ تنم لرزید!...

- دختری که فقط مسیرِ آپارتمان خودش از تهران تا ویلای عمه‌ش تو یکی از ساحل‌های بابلسرو بلد بود...

دست روی قلبم گذاشتم و با اخم و غیظ برگشتم و نگاهش کردم...
پوزخندی زد و با لحن متعجبی ادامه داد

- الان تبدیل شده به دخترِ جنگلی!...
شایدم اومدی دنبال تارزان می‌گردی اینورا؟!

چشم‌غره‌ای براش رفتم و دهنم رو کج کردم.

- گن گن گن!... تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

قیافه‌ی حق به جانبی گرفت و بدونِ نگاه کردن به صورتم به منظره‌ی پشت سرم خیره شد و گفت

- شاید اومدم تارزان بشم!

رسما دستم انداخته بود!...
نفسم رو کلافه فوت کردم و با افاده‌ای که براش گرفتم مثل خودش مسیر نگاهم رو دادم به دره‌ و با لحن خشک و کمی دلخورانه پرسیدم

- چطوری پیدا کردی اینجارو؟!

با مکث کوتاهی مثل خودم با لحن سردی جواب داد

- مگه چند نفر تو این روستا نیم بوت رزمی با کفیِ سه برابر بزرگتر پا میکنن؟!...

نگاهم کشیده شد به بوت‌هایی که پوشیده بودم.
گوشه‌ی لبم رو با حرصِ خفه‌ای گازی گرفتم...
یعنی کل مسیر رد جای پام رو زده بود تا برسه به این نقطه؟!...
این پسره دیوونه بود؟!
یا می‌خواست با کارای ضد نقیضش منو دیوونه کنه!

خیره به مِهی که کم کم داشت به سمت دره حرکت می‌کرد، نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و با صدایی که گرفتگیش دستِ خودم نبود لب زدم

- نمی‌دونستم کارگاه بازی هم بلدی!...

از گوشه‌ی چشم دیدم که اومد و دوش به دوشم ایستاد!
همچنان قصدی برای نگاه کردنم نداشت. با صدای ضعفی گفت " حالا کجاشو دیدی؟!... "

احساس خفگی داشتم.
سکوتی که توی این دقایق بینمون برقرار بود رو اصلا دوست نداشتم!

نمی‌دونم تقصیر من بود یا اون...
اما حس خوبی نداشتم از اینجا بودنش!
قلبم توی قفسه‌ی سینه سنگینی می‌کرد و نمی‌دونستم باید چی بگم!...
چه رفتاری از خودم نشون بدم!

می‌ترسیدم هر کلمه‌ای که به زبون بیارم سیم پیچیِ والا مقامِ گرامی رو به‌هم بزنه!...
از سکوت و جو سنگینی که برقرار شده بود فرار کردم!
کمی جلوتر به سمت جایی که از لحظه‌ی رسیدنم بهم چشمک میزد قدم برداشتم.

- کجا میری؟!...

اهمیتی بهش ندادم که دوباره صداش دراومد...

- مگه نمیبینی جلو دره‌س بارون زده لیز می‌خوری!

به هیچ وجه برنامه‌ای برای اهمیت دادن به دستوراتش نداشتم!...
خودش سر خود پاشده اومده دنبالم!
امکان نداشت اجازه بدم مانع از لذت بردنم بشه!

- ارتفاعشو دیدی؟!

دیده بودم!...
نگاهی به دره انداختم که فقط کمی تا کامل سفید شدنش مونده بود!...
با خنده لبم رو گازی گرفتم و بی‌اهمیت به صدای اخطار‌های والا جلوتر رفتم...

- جرات داری یه قدم دیگه برو جلو...

داشت تهدیدم می‌کرد؟!
هه... انگاری نمی‌دونست چقدر جرات دارم!
دریاچه‌ی مه تشکیل شد و فقط پر رنگ‌تر شدنِ سفیدی خالص مونده بود!

دستام رو از هم باز کردم... بادِ سرد از بین گردنم پیشتازی کرد و موهایی که از کلاه بیرون مونده بود رو با خودش رقصوند...

برداشتنِ قدمم و لیز خوردنم روی سنگ ریزه‌ها برابر شد با کشیده شدنِ دستم و فرو رفتن تو بغلِ محکمش!

___شهرِ غریب___

20 Sep, 06:16


🐞🐞            🌾🌾            ⚘️⚘️           🐞🐞



#شهر_غریب
#پارت‌۴۵۹




آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش دزدیدم.
تا مبادا از چشمم دلخور شدنم رو بفهمه!...

" #اعتراف "

بی‌اعنتا به ک*شراتِ مغزم لیوانِ دوغ محلی رو سر کشیدم... خنک بود طمع خاصی داشت.
زبونم رو روی لبم کشیدم و غذای تو بشقابم رو در سکوت تموم کردم.

راستش در طول جمع کردنِ سفره و حتی شستنِ ظرف‌ها لبخندام ساختگی بود!
حتی نمی‌دونستم چی میگم و چی میشنوم!
فکرم کاملا درگیر شده بود...

پرتوقع شده بودم!
از اینکه یه غریبه چند بار به دادم رسیده و اجازه نداده تنها بمونم و فرو بریزم، هوا برداشته بودم...
جایگاهم رو فراموش کرده بودم!

این پسر از کار و زندگی و عشقش زده بود!
از روزمرگی و برنامه‌ی منظمش زده بود!
رسما آواره‌ی من شده بود و من....

لعنت بهم!... این توقع لعنتی رو از کجا آورده بودم!
که باید همیشه و در هر حالتی باهام خوب رفتار کنه!
مگه اصلا من براش چیکار کرده بودم؟!

نگاهی به ساعتِ دورِ مُچم انداختم.
ساعت دو و سی دقیقه‌ی بعدازظهر بود و من از ظهر اینجا ایستاده بودم!
تو ایوون و تکیه زده به نرده‌های چوبی!...
خیره به منظره‌ی زمستونی که آفتابش امروز حسابی جلوی سرما گردن کشی می‌کرد.

دست توی جیبم کردم.
هودیِ عزیزم و عادت همیشگیم!
مارلبرو و فندک دقیقا چیزی بود که الان احتیاج داشتم.
همون چیزی که ترغیبم کرد بوت‌هایی که حسابی تمیزشون کرده بودم رو پا بزنم.

راه افتاده بودم و وقتی خودم رو پیدا کردم که خونه‌های روستا از دور دست جلوی نگاهم بودن!

تپه‌ای که دشب اومدیم توی روز به زیبایی آسمونِ پر ستاره‌ش بود!
کنارِ خاکسترِ آتیشی که از دیشب به جا مونده بود ایستادم و یه نخ از رفیقِ همیشگیِ تنهایی‌هام رو گذاشتم بین لبام...
فندک کشیدم زیر فیلترش و پک عمیقی زدم تا بسوزه!

آفتاب هرچقدرم که می‌خواست خودنمایی کنه باز هم توانایی مقابله با سرما رو نداشت.
لرزی به جونم نشست و دودِ سیگار رو از ریه‌هام بیرون فرستادم.

صدای بره‌ها و مرغ و خروس‌هایی که از روستا به گوش می‌رسید واقعا دلنشین بود.
کاش بتونم برای همیشه تو همچین جایی زندگی کنم!

پُک دوم و سوم رو پشت سر هم از سیگار گرفتم و چشم بستم.
آقای بداخلاق دیشب حرف‌های درستی زده بود...
مهیار برای من با هیچ احدی یکسان نبود!
به قولِ عمو بهادر ما یه روح شده بودیم توی دوتا بدن!

اما قلبم بدجور شکسته بود.
احساس حقارتی که الان داشتم هیچ رقمه قابل جبران نبود... در حدی که برای اینهمه سال کنارِ اون هیولا ها زندگی کردن از خودم چندشم می‌شد!

فیلتر سیگار به انتها رسیده بود اما فکر و خیال‌های من نه!...
عکس‌هایی که می‌خواستم رو گرفتم و برای ادامه‌ی مسیری که صبح ازش رد شده بودیم، راه افتادم.

چیزی از زیباییش کم نشده بود اما انگاری کوتاه تر از صبح شده بود!
شاید هم من فکرم درگیر بود و متوجه مسیر نشده بودم که چشم باز کردم و خودم رو بالای دره دیدم.

از اکسیژنِ خالص نفسِ عمیقی گرفتم...
هوای سرد و بدونِ آلاینده رو وارد ریه‌هام کردم.
دم... بازدم!
پشت سرِ هم تکرارش کردم.
شریان خون رو تو تک تک رگ‌هام حس می‌کردم!
واقعا معرکه بود!

به قول مهیار اصلا روایت داریم جایی که کِیفت کوکه نباید بزاری سیگارت خاموش بشه اصلا...

نگاهی به فیلتر‌های خاموش شده انداختم.
فقط ده نخ داشتم و دود کردنِ چهارتاش باهم اصلا خوشایند نبود!

بیخیالِ اسراف کردن شدم و ترجیح دادم نگاهم رو خشک و خالی به طبیعتِ بکر بدم!

تازه داشتم می‌فهمیدم که فقط ارتفاع برج نیست!
من عاشق تمامِ ارتفاعات بودم!
مثلا اگه یه کلبه‌ی کوچیک همین اطراف داشتم...
عالی می‌شد!