【رمان و بیو♡】 @romanvabio Channel on Telegram

【رمان و بیو♡】

@romanvabio


کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot

【رمان و بیو♡】 (Persian)

با خوش‌آمدگویی به کانال 【رمان و بیو♡】 خوش آمدید! این کانال یک مکان فوق‌العاده برای علاقمندان به رمان‌های زیبا و جذاب هراتی است. در اینجا شما می‌توانید علاوه بر مطالعه داستان‌های تازه و جذاب، عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان را نیز مشاهده کنید. همچنین در این کانال بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه، موزیک، شعر، تکست و چالش‌های مختلف نیز برای شما آماده شده است. اگر دنبال تجربه‌ی یک جایگاه منحصر به فرد برای خواندن و لذت بردن از دنیای رمان‌ها هستید، حتما به کانال ما بپیوندید. برای حمایت از ما، لینک کانال را با دوستان‌تان به اشتراک بگذارید و از مطالب جذاب و متنوع ما لذت ببرید. برای ارتباط با ما، می‌توانید به آیدی زیر پیام دهید: @RomanVaBio_bot

【رمان و بیو♡】

13 Jan, 05:33


#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت چهارم

مبایل را روی میز گذاشت خانمش پرسید خیریت است چی‌ میگفت؟ پدر هجران جواب داد شب من و تو را به خانه ای شان دعوت کردند گفتند موضوع مهم است ان شاالله خیریتی باشد و به فکر فرو رفت

شب پدر هجران با مادرش به سوی خانه ای عروس شان رفتند پدر حوا به سوی پدر هجران دید و گفت حاجی صاحب میبخشید که شما را به زحمت ساختم ولی گپ طوری است که باید با هم می نشستیم و فیصله میکردیم پدر هجران گفت خواهش میکنم مدیر صاحب بفرمایید موضوع را بگویید پدر حوا گفت حاجی صاحب از شهادت بهیر جان چند ماهی میگذرد خودت میدانی بعد از رفتن بهیر دخترم حوا به شما بیگانه شده و نامحرم است من همینقدر وقت هم برای اینکه زخم تان تازه است چیزی نگفتم ولی مردم گپ میزنند بالای دخترم تهمت میکنند باید یک تصمیم بگیریم پدر هجران پرسید چی قسم تصمیم برادر؟ پدر حوا گفت من دیگر نمیخواهم دخترم در خانه ای شما باشد میخواهم دخترم به خانه ای خودم بیاید دیگر طعنه های مردم را تحمل نمیتوانم هرچند دختر سیاه بختم دیگر روی خوشبختی را نخواهد دید ولی حداقل دهن مردم بسته شود پدر هجران گفت پس سرنوشت بهاره چی میشود بهاره تنها نشانی پسر ما است پدر حوا گفت بهاره نواسه ای شما است طبق قانون هم وقتی بزرگ شد باید نزد شما باشد میتوانید نواسه ای تان را همین حالا ببرید در همین اثنا حوا‌ داخل اطاق شد در میدان نشست و چادرش را به سوی پدر هجران گرفت و گفت دخترم را از پیش من جدا نکنید او به من نیاز دارد او‌ نشانی بهیر ام‌ است مادر هجران از جایش بلند شد و نزدیک عروس اش آمد و او را در آغوش گرفت هر دو اشک میریختند پدر هجران چند لحظه به فکر رفت و بعد از چند دقیقه گفت من یک راه برای این موضوع دارم اگر مدیر صاحب شما رای مثبت بدهید پدر حوا پرسید چی راه؟ پدر هجران با اینکه زیاد به حرفش مطمین نبود گفت حوا دخترت را به پسرم هجران نکاح میکنیم اینگونه هم حوا از دخترش جدا نمیشود و هم نشانی پسر ما از ما دور نمیشود مادر هجران گفت چی میگویی مرد این موضوع یک‌ عمر زندگی است پدر هجران بدون اینکه به خانمش توجه کند گفت چی نظر دارید مدیر صاحب؟ پدر حوا دستش را به ریش اش برد و گفت نظر خوب است موافق هستم آخر همین هفته بیایید دختر را نکاح کرده به خانه ای تان ببرید حوا خواست حرفی بزند که پدر به سویش دید و گفت تو‌ هم به اطاق ات برو پدر هجران از جایش بلند شد و گفت با اجازه ما هم رفع زحمت میکنیم آخر هفته با ملا صاحب میاییم بعد از خداحافظی از خانه ای آنها بیرون شدند مادر‌ هجران گفت چرا این‌ کار را کردی؟ هجران هیچ‌ وقت این موضوع را قبول نمیکند پدر هجران که مردی با سیاستی بود گفت در مقابل حرف من هیچ‌ کسی نمیتواند حرف بزند

مادر هجران حرفی نزد چون میدانست وقتی شوهرش تصمیمی بگیرد هیچ کسی روی حرف او حرفی زده نمیتواند با هم به خانه رفتند هجران پرسید پدر جان پدر ینگه جان چی میگفت؟ پدر هجران به سوی پسرش دید و گفت آخر هفته به خانه ای حوا میرویم باید با او نکاح کنی هجران فکر کرد غلط شنیده پرسید شوخی میکنید یا هم من اشتباه شنیدم؟
پدرش دادی زد و گفت من با تو شوخی دارم؟ شگوفه گفت اما این چطور امکان دارد؟ پدرش گفت پدر حوا نمیخواهد دیگر دخترش با ما زندگی کند حق هم دارد اینجا همه به دخترش نامحرم هستند و من نمیتوانم نواسه ام را از مادرش جدا کنم به این خاطر هجران با حوا نکاح میکند اینگونه همه مشکلات حل میشود هجران پوزخندی زد و گفت پس زندگی من چی؟
بخاطر که عروس تان از دخترش دور نشود من باید قربانی بدهم؟ آرزوهای من چی؟ انتخاب من چی؟ من نمیتوانم با حوا عروسی کنم او برای من مثل خواهرم است پدرش گفت مثل خواهرت است خواهرت نیست ببین پسر من زبان داده ام سرم برود از زبانم نمیگذرم هجران مقابل پدرش ایستاده شد و گفت شما زبان داده اید خود تان این موضوع را حل کنید به من مربوط نمیشود من به کسی دیگر زبان داده ام من کسی دیگر را دوست دارم و فقط با او عروسی میکنم اگر بالایم فشار بیاورید این خانه را ترک کرده برای همیش میروم پدرش گفت بهیر به انتخاب من ازدواج کرد روی حرفم حرف نزد هجران گفت اگر در زندگی بهیر کسی میبود مطمین هستم روی حرف تان حرف میزد پدر هجران در جایش نشست و گفت من حرف آخرم را گفتم اگر عزت پدرت برایت با ارزش است آخر هفته همرایم برو وگرنه دیگر به اسم هجران هیچ پسری ندارم هجران به سوی مادرش دید و با چشمانش التماس کرد که حداقل مادرش از او طرفداری کند ولی مادرش سرش را پایین انداخت و با گوشه ای چادرش اشک هایش را پاک کرد صدای زنگ مبایل هجران بلند شد به صفحه ای مبایلش دید مرسل بود در چشمانش اشک حلقه زد زیر پای پدرش نشست و گفت عذر میکنم پدر جان این ظلم را در حق پسر تان‌‌ نکنید من کسی دیگر را دوست دارم بدون‌ او‌ حتا به کسی دیگری فکر هم نمیتوانم کنم اشک هایش جاری شدند پدرش گفت با حوا ازدواج کن من خودم این

【رمان و بیو♡】

12 Jan, 12:57


#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت سوم


روز بعد بهیر بعد از خداحافظی با همه راهی سفرش شد
ماه هفتم دوره حاملگی حوا بود همه بی صبرانه منتظر آمدن بهیر بودند ولی بهیر امروز و فردا میکرد چون اوضاع ولایتی که بهیر آنجا ماموریت داشت وخیم بود هجران هم منتظر برادرش بود تا موضوع خواستگاری را در خانه یادآور شود تا اینکه بالاخره بهیر یکروز برای خانواده اش به تماس شد و برای شان خبر آمدنش را داد با شنیدن این خبر در خانه ای شان عید شد همه بی نهایت خوشحال بودند روزی که قرار بود بهیر به خانه بیاید همه از صبح وقت مصروف آمادگی برای استقبال از بهیر بودند حوا با شگوفه و خاله ای که در خانه ای شان کار میکرد مصروف آشپزی بودند و صدای خنده های شان زیباترین موسیقی بود که در آن خانه جاری بود پدر بهیر هم با اشتیاق در حویلی مصروف آبیاری گل ها بود ساعت شش شام بود همه کارهای شان تمام شده بود که صدای زنگ دروازه را شنیدند هجران با سرعت خودش را به حویلی رساند نگهبان دروازه را باز کرد چشم هجران به چند مردی که ملبس به لباس نظامی بودند افتاد هجران گفت ببخشید نشناختم یکی از آنها گفت شما با قومندان بهیر چی نسبت دارید؟ هجران جواب داد برادر شان هستم برادر کجاست؟ آن مرد با ناراحتی گفت قومندان صاحب را به شهادت رساندن الله برای تان صبر بدهد هجران یک لحظه احساس کرد که پاهایش سُست شد میخواست حرفی بزند ولی صدایش بیرون نمیشد نگهبان با ناراحتی به داخل ساختمان رفت چند لحظه بعد همه اعضای خانواده از ساختمان بیرون شدند پدر هجران نزدیک هجران شد و گفت چی شده؟ هجران هک و پک به پدرش میدید پدرش از هجران دور شد و به مردانی نظامی دید و گفت چی شده؟ یکی از آنها گفت قومندان صاحب بهیر به شهادت رسیدند پدر بهیر بلند گفت یاالله چند لحظه بعد صدای داد و فریاد همه بلند شد مادر بهیر گوشه ای ضعف کرده بود شگوفه با اینکه خودش حال بدی داشت خودش را پیش مادرش رساند حوا شوک زده گوشه ای ایستاده بود و باورش نمیشد که شوهری مهربانش برای همیشه او‌ را تنها گذاشته چند لحظه بعد شروع کرد به خندیدن همه حیرت زده به او دیدند حوا گفت همرای ما شوخی میکند او همیشه همینطور بود مادر بهیر نزدیک عروس اش رفت و او‌ را به آغوش اش گرفت پدر بهیر به سوی مردان نظامی دید و پرسید پسرم حالا کجاست؟ یکی از آنها جواب داد با ما بیایید قومندان صاحب در سردخانه هستند پدر بهیر دست هجران‌ را تکان داد و گفت عجله کن موتر را بکش پیش برادرت میرویم ولی دید هجران همانطور ایستاده است
مرد نظامی گفت پدر جان در موتر با ما بروید پدر بهیر دست هجران را کشید و به سوی موتر رفتند بعد از نیم ساعت به شفاخانه رسیدند بشیر یکتن از آن نظامیان به سوی داکتری رفت و گفت خانواده قومندان بهیر را آوردم داکتر به سوی پدر بهیر آمد و گفت الله برای تان صبر بدهد با من بیایید همه به سوی سرد خانه رفتند چشم پدر بهیر و هجران به جسد بهیر خورد شانه های پدر بهیر لرزید هجران اشک هایش جاری شد و روی زمین نشست پدر بهیر نزدیک جسد پسرش آمد به صورتش دید زخم های صورتش هنوز تازه بودند همانطور که به پسرش میدید از بشیر پرسید این همه چگونه اتفاق افتاد؟ بشیر جواب داد پدر جان قومندان صاحب امروز میخواستند به کابل بیایند زیاد برای شان گفتیم صبر کنند چند روزی بعد چرخبال نظامی به کابل میرفت در آن برود ولی قومندان صاحب گوش نکردند و گفتند که دلش برای شما زیاد تنگ شده نمیتواند صبر کند چهار صبح حرکت کردند هنوز یکساعت نگذشته بود که برای ما خبر رسید که بالای موتر شان حمله شده همرای قومندان صاحب سه عسکر دیگر هم به شهادت رسیدند پدر بهیر دستی به موهای پریشان پسرش کشید و گفت شهادت مبارک پسرم
دو ساعت بعد جسد بی جان بهیر را سوار آمبولانسی کردند و به سوی خانه رفتند همینکه جنازه ای بهیر به خانه رسید صدای گریه ها بیشتر شد ولی حوا گوشه ای نشسته بود و فقط به شوهرش زُل زده بود
سه ماه میگذشت آنروز صدای گریه ای طفل در دهلیز شفاخانه طنین انداخت داکتر از اطاق بیرون شد و گفت تبریک باشد دختر است همه با هم شکری گفتند مادر بهیر پرسید عروس ما چطور است؟ داکتر گفت خونریزی شدید داشت برای همین باید بستر شود حالی نواسه ای تان را برای تان می آورم و‌ دوباره داخل اطاق رفت
بهاره دختر حوا چهل روزه شده بود که حوا با دخترش به خانه ای پدرش به مهمانی رفتند یک هفته ای از رفتن شان میگذشت آنروز پدر هجران به خانمش گفت از عروس چی خبر چرا تا هنوز برنگشتند؟ خانمش جواب داد من هم‌ نمیدانم برایش تماس هم نگرفته ام چون بعد از شهید شدن پسر ما اولین بار است که به خانه ای مادرش رفته شاید میخواهد بیشتر آنجا باشد در همین هنگام مبایل پدر هجران زنگ خورد با دیدن شماره به خانمش گفت پدر حوا است ان شاالله خیریت باشد تماس را جواب داد بعد از احوال پرسی پشت خط پدر حوا چیزی گفت که پدر هجران گفت حتما‌ً‌ مزاحم تان میشویم فعلاً الله حافظ مبایل را.

【رمان و بیو♡】

12 Jan, 05:53


رمان مورد پسند تان اس و یا خیر؟؟؟

و بی زحمت واکنش هم بدین 😒

【رمان و بیو♡】

11 Jan, 16:06


نظرتان چیست که این رمان را در چینل نشر کنم؟؟؟

خواهشانه خواب برده نباشین و یگان عکس العملی نشان بدین بی زحمت😒

【رمان و بیو♡】

11 Jan, 16:05


#رمان_واقعی_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا

【رمان و بیو♡】

11 Jan, 06:26


‏یه دیالوگ قشنگی تو سریال ‎لوسیفر بود که میگفت: "باخت و ناراحتیی که باعث بشه آدمارو بشناسی خودش یه برگ برندس!"
همینو بفهمیم واقعا زندگی ساده تر‌میشه.

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

10 Jan, 13:10


سلام و وقت بخیر خدمت همگی شما عزیزان...
دوستا یک مدت کانال فعالیت نداره تصمیم گرفتم برنامه ها اینترنتی خو حذف کنم...
دوباره که آمدم بخیر خدی رمان جدید میام امیدوارم تا او وقت کانال ترک نکنین🙃
بری شما یک توصیه دوستانه هم دارم
ایکه از رها کردن نترسین شاید دشوار بنظر برسه ولی غیرممکن نیه
هرچیزی که به روح و روان شما آسیب می‌زنه رها کنین!😑



موفق و پیروز باشید ایام به کام تان🤍🌱

#Anna

【رمان و بیو♡】

10 Jan, 09:25


یکی از قشنگ ترین متن هایی که امروز خوندم این بود که می گفت:
بالاخره همه مون یه جایی دل میکَنیم، یه جایی قبول می کنیم که فایده نداره، یه جایی میزنی رو ترمز و دور میزنی و برمیگردی!
وقتی تموم عمرت رو روی مسیر یا آدم اشتباه اصرار میکنی بالاخره یه جایی میفهمی که نه اون آدمِ اشتباهو دوست داری و نه اون مسیر و رنج‌و…
تو فقط عادت کردی و اونقدرا خسته ای که حوصله ای برای تغییرش نداری!
ولی وقتی همت میکنی و مسیرتو عوض میکنی تازه میفهمی که تا اون روز اصلاً زندگی نکردی و روی چه اشتباه بزرگی ایستاده بودی و چه عذابی رو متحمل شدی…
چون تا قبل اون جسارت پریدن و رها کردن رو نداشتی🤍🦋

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

10 Jan, 07:54


.
ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍ ﻭَﻋَﻠَﻰﺁﻝِوَأصّحٰابِﻣُﺤَﻤَّد♥️

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

09 Jan, 17:14


❤️‍🩹


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

09 Jan, 17:00


روزه های سخت زندگی تان
کی کنارتان بود...؟

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

09 Jan, 16:59


زندگی؛
‌مانند یک پتوی کوتاه است.
آن را بالا می‌کشید، انگشت شستتان بیرون می زند
آن را پایین می‌کشید شانه‌هایتان از سرما می لرزد
آدم های وسواسی؛
مدام در حال تست اندازه پتو هستند و زندگی را نمی فهمند!
ولی‌ آدم‌های شاد؛
زانوهای خود را کمی‌ خم میکنند و شب راحتی‌ را سپری می کنند.

-ماریون هاوارد🌱

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

09 Jan, 14:33


از یک جایی به بعد تن می‌دهی به هرآنچه که هست و دست می‌کشی از هرآنچه که نیست و آرام می‌نشینی و زندگی‌ات را می‌کنی و اهمیتی نمی‌دهی به توقعات و آرزوهات و نمی‌خواهی که اهمیت بدهی چرا که می‌دانی اهمیت دادن به دویدن، وقتی پایی برای دویدن نداری، حرص خوردن و عذاب کشیدنِ بیهوده‌ست.
از یک‌جایی به بعد نه تنها اندوه و مشکلاتت را به رسمیت می‌شناسی، بلکه می‌نشینی و با آن‌ها چای می‌نوشی و برایشان خاطره تعریف می‌کنی!!!
از یک جایی به بعد دیگر؛ همین است که هست!!! تا پیش از آن هرکار کرده‌ای، کرده‌ای ولی از آن نقطه به بعد بهترین کاری که می‌توانی بکنی این است که هر آنچه داری و هست را بپذیری و سر به زیر و آرام، زندگی‌ات را بکنی...

#نرگس_صرافیان_طوفان

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

09 Jan, 05:30


قدرت واقعی وقتی پیدا میشه که از دل سختی ها و شکست ها همچنان بدرخشی

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

09 Jan, 05:17


🤍

#New
@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

09 Jan, 05:14



+امیدوار باش ؛این سرآغاز خوشبختیه...🌱


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 18:24


ميگن: پسر هر چي زشت تر باشه مهربانتره




به سلامتى شما پسرا كه يكى از يكى مهربانترین
ماشاالله.... هزار ماشاالله....🤭😀😂

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 18:16


هر دوی ما
یک نفر را تنها گذاشتیم
اول تو مرا
و سپس من خودم را ...

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 18:06


به
کوتاهی
آن
لحظهِ ی
شادیِ
که
گذشت،
غصه
هم
می‌گذرد. 🍃

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 18:06


شایدم بزرگسالی یعنی همین؛

کنار اومدن با این‌که هیچ چیز فوق‌العاده‌ای وجود نداره...

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 18:06


روی چیزایی کار کن که مردم نمیتونن
ازت بگیرن :

- روی مهارتت
- روی بدنت
- روی طرز فکرت
- روی شخصیتت
- روی دانشت
- روی اخلاق کاریت
اینجوری شکست ناپذیر میشی!🌱

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 13:30


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_۱۵

ساخته بود دخترانش مکتب می رفتند بجز دختر
بزرگش مژگان که مکتب را تمام کرده بود و نامزاد
بود. من که صنف هفت بودم مکتب را رها کرده بودم
تمام وقت ام را صرف مراقبت از صفا می کردم
کاکایم خیلی اسرار می کرد که من مکتب بروم اما
قبول نکردم. چهل و پنج روز از فوت فامیل من گذشته
بود روز به روز زنده گی کاکایم رونق می گرفت
عمه ام که سه سال از ازدواجش می شد هنوز طفل
نداشت هر روز نزد من میامد و صفارا نوازش میداد
او هر روز به دیدن ما میامد و هرچه که به صفا نیاز
بود میاورد او روز به روز صفا را با خود عادت
میداد من فکر نمی کردم عمه ام به این حد بی وجدان
باشد اما دور از تصور من کاری کرد که هرگز
فراموش نخواهم کرد از غم من یک ذره ی کم نشده
رد زار

بود که عمه ام صفا را از من جدا کرده باخود ب
زار گریه کردم اما عمه ام بر من رحم نکرد. کاکایم
من را تسلی میداد و می گفت دخترم گریه نکن عمه
ات صفارا دوست دارد از او عین مادرت مواظبت
می کند برایش مادری میکند با عمه ات آینده ی صفا
تضمین می شود، از این بیشتر خودت را رنج ندی.
کی می توانست حال من را بداند کی می توانست من
را بفهمد زخم های من تازه بود هنوز مرحمی دریافت
نکرده بودم که بی انصافا زخم دیگری به من وارد
کردند. من دیگر زندگی نمی کردم فقط نفس می کشیدم
زندگی من جز رنگ سیاهی رنگ دیگری به خود نمی
گرفت شبها لباسهای صفا را به آغوشم گرفته به خواب
می رفتم، من دیگر با خداوند قهر کرده بودم من را
در سن کمی وارد دنیای غم انگیزی کرده بود. روزها
به خانم کاکایم اسرار می کردم تا من را خانه عمه ام
به دیدن صفا ببرد اما او من را بازی میداد و هیچ نبرد
او آنقدر مصروف سر و سامان دادن زندگی خود بود
حتی یک روزهم دلش به حالم نسوخت، شب و روز
در گذر بود ومن در اطاقی تنها نشسته بودم از خدایم
از اشک خوابم برد من صفی ی گله می کردم با سیل
را می دیدم که در گوشه ی نشسته گریه می کرد با
َدوش خودرا نزدش رساندم دستم را باالی شانه اش
گذاشته پرسیدم صفی جان تو خوب هستی؟ دلم برایت
تنگ شده صفی جانم پدر و مادرم کجا استن چرا باتو
نامدند تا میدیدم شان شما چرا مارا تنها گذاشتید صفی
یک چیزی بگو لطفا. صفی که از شدت گریه شانه هایش...

#ادامه_دارد

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 13:30


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_۱۴

قرار گرفته ای اگر صبر پیشه کنی بدون شک خداوند
پاداش صبرات را میدهد تا تو خوشنود گردی. گفتم
پدر کالن خداوند فامیلم را از من گرفته اگر من صبر
پیشه کنم خداوند آنها را به من باز می گرداند؟ گفت:
دخترم گذشتگان هرگز باز گشتانده نمی شوند، پدر و
مادر تو دو فرشته ی بودند که در این دنیا بخاطر
صحت یابی مردم شب و روز در تالش بودند همیشه
می کوشیدند تا خیر شان به مردم برسد. و خداوند بنده
های خوب خودرا زود پس میگیرد، اول آنها را هست
می کند تا به مردم ارزش نعمت های خودرا بفهماند
و بعد آنهارا نیست می کند تا به ما بازماندگان بفهماند
که چه نعمت های بزرگی را از دست داده ایم، پس
باید قدر همدیگر را بدانیم وبه آنچه که از جانب خداوند
برسر ما میاید بپذیریم و راضی باشیم. دخترم هیچ
چیزی خالی از خیر نیست به یاد داری آن روز پدر و
مادرت توو صفا را باخود نبردند شاید آنها نمی
خواستند که نام و نشان شان نابود گردد آنها شمارا
گذاشتند تا شما بعد از آنها نام والدین تان را جاویدان
سازید. آنهارا به نیکی یاد کنید و در حق شان دعا
کنید، صنم دخترم پدرت تورا بیشتر دوست داشت او
می گفت من باالی دخترم باور کامل دارم دختر من
تحصیل می کند و مصدر خدمت در جامعه می گردد.
سرم را از آغوشش بلند کرده گفتم واقعا پدرم این طور
می گفت؟ پدر بزرگم در حالی که موهای ژولیده ی
من را پشت گوشم میکرد گفت بلی دخترم نه تنها
پدرت، بلکه من هم باالیت باور دارم که روزی صنم
من به جایگاه واالیی می رسد. جان پدر کالنش، من
به قریه بر میگردم و شمارا به کاکایت امانت میگذارم
هیچ وقت خودت را تنها احساس نکنی، هر زمانیکه
احساس تنهایی کردی سر ات را به آسمان بلند کن و
دقیق نگاه کن پدر و مادرت تورا می بیند آنها شهدا
هستند گرچه از تو دور استند اما با نگاه های پرمهر
شان تو صفا را نگاه می کنند از خوبی و خوشی شما
خوشحال می شوند. و اگر بی تابی کردی بی صبری
نمودی آنها ناراحت میشوند حتی در خواب ات نمیایند.
با حرف های پدر بزرگم احساس آرامش می کردم آن
روز پدر بزرگم با نصیحت هایش بامن خداحافظی
کرده و به قریه اش برگشت. حال من خوب نبود حال
درون من را کسی درک نمی توانست. شب و روز
هفته ها پی هم در گذر بود. کاکایم شغل جدیدی برایش

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 13:30


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_۱۳

تا روی فامیلم را نشانم دهند از گریبان کاکایم گرفته
گفتم تا روی فامیلم را نبینم اجازه نمی دهم آنها را
ببرید، با اسرار زیاد من کاکایم فقط روی صفی را
برایم نشان داد که یک قسمت صورتش کامال از بین
رفته بود با دیدن صورت صفی من بی هوش شدم.
دیگر ندانستم کی هستم و کجا هستم، چشمانم را باز
مردم سیروم در دستم بود خاله شهناز باالی سرم
نشسته بود از جایم بلند شدم گفتم میروم نزد پدر و
مادرم سرم گیچ بود اما بی انصافا وقت برده بودند
فامیلم را بدون خداحافظی من آنهارا بردند و جسم بی
جان شان را زیر خاک دفن کردند. برایم سخت بود
خیلی زیاد صدای گریه صفا به گوشم میامد عمه ام
اورا نوازش میکرد اما او آرام نمی شد من صفا را به
آغوش گرفتم و باصدای بلند گریه کنان گفتم صفا جان
ما بی کس شدیم پدرم صفی و مادرم مارا باخود نبردند
آنها مارا تنها گذاشتند و رفتند صفا جان دیگر از بوی
آغوش مادرم بی نصیب شدیم ما دیگر یتیم شدیم ما
دیگر سرپناه نداریم ما با دنیایی پراز غم تنها مانده
ایم.با حرف های من شدت گریه ی صفا دوچند شد
خانم کاکایم صفا را از آغوشم گرفت. خاله شهناز
اشکهایم را پاک کرده گفت: دخترم شما بی کس
نیستین مارهمرای شما هستیم خداوند همرای تان است
صنم جان دیگر خودرا بی کس فرض نکن. من گریه
کنان به اطاق صفی رفتم روی تخت خواب اش نشستم
اطاق اش هنوز بوی عطر او را میداد، حس میکردم
صفی در کنارم نشسته است من بوی اورا حس می
کردم صفی برادرکم کاش از تو به پدرم شکایت نمی
کردم تو از من خفه رفتی ببین این شاپرک فسقلی تو
چقدر تنها شده برادرم من این بار سنگین غم را تنهایی
حمل کرده نمی توانم کاش شاپرک تو پرواز کرده می
توانست و نزد تو میامد شما پر پر شده رفتین من به
کدام دلخوشی به حیات ادامه دهم. من دیگر مرده ی
متحرک شده بودم، نه حرف میزدم و نه میل خوردن
غذا داشتم. کاکایم بعداز یک هفته از شهادت فامیلم من
رد. خانم کاکایم و دخترانش به من

را به خانه ی خود ب
محبت میدادند اما دیگر برای من هیچ چیزی اهمیت
نداشت. همه از سکوت من در تعجب بودند، یکی از
روزها پدر بزرگم من را نزد خودخواست با هزاران
نازونوازش من را به آغوش کشید و گفت: دخترم
صبور باش و این را بدان که تو در آزمون بزرگی

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 13:30


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_۱۲

پدرم کجاست از دامن خاله شهناز گرفته گفتم شما
گفتید مادرم شفاخانه است گفتید او آمد و مارا بوسید و
رفت، من را نزد مادرم ببرید او برایم راست می گوید
که پدرم کجاست؟ کاکایم نزدیکم آمد و با گریه گفت
دخترم بیا با من باید با حقیقت روبرو شوی این چیزی
نیست که از تو پنهان بماند بیا من تورا نزد پدر مادرت
و صفی میبرم. کاکایم دستم را گرفت و من را به خانه
رد تمام آپارتمان را صدای

ی ما که در منزل باال بود ب
گریه مردم گرفته بود وقتی من وارد صالون شدم همه
با دیدن من صدای گریه شان بلند شد شوکه شده بودم
عمه ام من را به آغوش گرفته گریه میکرد دست و
پایم میلرزید تصویر خداحافظی پدرم صفی و مادرم
پیش چشمانم آمد هرقدر نزدیک میرفتم همانقدر بی
حال می شدم چیزیکه میدیدم نه قلبم می پذیرفت ونه
عقلم باور می کرد من سه تابوت را می دیدم که همه
به دور آن جمع شده بودند عمه ام با گریه گفت دخترم
پدرت صفی و مادرت شهید شدند تورا برای ما امانت
گذاشتند و رفتند. باورم نمی شد پدر و مادرم مارا ترک
کرده باشند نخیر امکان نداره، پدر کجاستی بیا ببین
عمه ام شوخی می کنه من این طور شوخی را خوش
ندارم مادر جان مگر نگفتی زود بر میگردم چقدر دیر
کردین بیاین ببینید خانه ی ما پر از مهمان شده، صفی
بیا دگه از من قهر نباش لطفا هرقدر آزارم بدی قبول
دارم قول میدهم دیگر از تو به پدرم شکایت نکنم اما
از من قهر نباش صفی جان حتی حاضرم جمعه ها
مکتب بروم و از راه برگردم و تو خنده کنان َدر را
باز کنی و آزارم بدی. پدر جان لطفا بیدار شو مادر
جان من بدون شما از صفا مواظبت کرده نمی توانم
مادر جان شب صفا زیاد گریه کرد او آغوش شما را
می خواست ما بدون شما زندگی نمی توانیم ای کاش
مارا باخود می بردید،پدر جان من باالی کی ناز کنم
کی من را نوازش کند، مادر جان وقتی شب ها ترسیدم
به آغوش کی پناه ببرم چطور دل تان شد مارا تنها
بگذارید. من دیگر از شدت گریه بی حال می شدم
خانم کاکایم من را به آغوش گرفته گفت دخترم خداوند
برایت صبر بدهد، از جایم بلند شده گفتم می خواهم
روی پدر و مادرم را ببینم اما اجازه ندادند گفتند در
انتحاری زیاد صدمه دیدند قابل دید نیستند، آی خدا
جان فامیل من پارچه پارچه شدند چطور امکان دارد
خداجان فریاد من به آسمانها رسید و اسرار می کردم

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 13:30


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_۱۱

کردم چون آن زمان به حدی بزرگ نشده بودم که همه
چیز را از حالت چهره ی آنها درک می کردم. کاکا
مختار اوضاع را کنترول کرد و از خانه بیرون شد
خاله شهناز بیشتر به من و صفا مهر می ورزید من
با نوازش های او به خواب رفتم. بی خبر از اینکه
فردای سیاهی در انتظار من است. من با سروصدای
که از بیرون میامد بیدار شدم عاجل نزد خاله شهناز
رفتم او حالت عجیبی داشت چشم هایش کامال سرخ
شده بود من کنارش رفته پرسیدم: خاله جان شما خوب
هستین؟ او که اشک های جاری خودرا پاک می کرد
گفت: خوب استم دخترم. گفتم خاله جان مادرم زنگ
نزده برای تان از ما نپرسیده که اوالد های من شب
کجا خوابیدن. خاله شهناز سرم را به آغوش گرفته
گفت دخترم من به مادرت گفتم شما نزد من امانت
هستید و مادرت با خیال راحت شفاخانه رفت. با
خوشحالی پرسیدم: مادرم آمده بود اینجا؟ خاله شهناز
در حالیکه اشک هایش جاری بود گفت بلی آمده بود
شمارا بوسید و پس رفت. من که به حرف هایش باور
کرده بودم پرسیدم: شما چرا گریه می کنید خاله جان؟
گفت هیچ دخترم کمی دلم گرفته، پرسیدم: خاله جان
صفی کجاست او از من قهر است یک شب ندیدم اش
دلم برایش تنگ شده، صفا تاکه بیدار می شود نزد شما
باشد من خانه میروم پیش صفی. با هر حرف من گریه
ی خاله شهناز شدت می گرفت، اشک هایش را پاک
کرده گفتم خاله جان اگر خوب نیستید نزد مادرم بروید
تداوی تان را بکند شما زود خوب می شوید. اما گریه
ی او به اندازه ی شدت گرفت که با صدای بلند گفت:
خدایا چرا به این طفل ها رحم نکردی، خدایا به این
ها چه جواب دهم، برایم صبر بدی، او به خداوند
شکایت می کرد گله می کرد، من نمی دانستم او به
خاطر ما ناله می کرد، از صدای بلند گریه ی او من
ترسیدم وبه گریه شدم. گفتم خاله جان آرام باشید و
بگوید چه شده؟ پدر و مادر من خوب هستند؟ صفی
خوب است خاله حرف بزن چیزی بگو. او دست
هایش را به رویش گرفته گریه می کرد وبه هیچ سوال
من جواب نداد. کاکا مختار که چشمانش سرخ گشته
بود کاکایم را به خانه ی خود رهنمایی کرد کاکایم من
را به آغوش خود گرفته گفت: دخترم هیچ وقت حس
نکنی که پدر نداری بعد ازین من پدرت هستم، با شدت
خودرا از آغوشش دور کرده گفتم: شما چی می گوید

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 09:43


کشاورز فقیر شتر پیری دیشت که یک روز اتفاقی به داخل یک چاه بدون آو اِفتاد




حال ندارم دگرا یور تعریف کنم

پند اخلاقى : قلیون نكشين
موها خورم جمع کن خوهر😐😂

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

04 Dec, 07:56


گاهی همه‌چیز خلاصه میشه تو یه گوشه دنج... 🏕🛖
یه جایی که بشه نفس کشید، آروم بود، و برای لحظه‌ای دنیا رو فراموش کرد...

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

03 Dec, 13:37


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_دهم

کرد من هم با او یکجا شروع به گریه کردم برایش
شیر آماده کردم چهار طرف خانه گشتاندم اش اما آرام
نمی شد از آمدن پدرم شان هیچ خبری نبود شام شد
در نمبر شان تماس گرفتم تلفن های شان خاموش بود.
باخود گفتم آه مادر جان هیچ به فکر طفل تان نیستید
من که خیر دلت به صفا تنگ نشده که تا هنوز نامدین
کاش مارا هم باخودتان میبردید، صفا هیچ آرام نمی
شد شب شده بود من صفا را گرفته به منزل پایین که
خاله شهناز بود رفتم او بعضی وقتا از صفا نگهداری
میکردَ.در او را تک تک زدم خاله شهناز َدر را باز
کرد وبا تعجب پرسید: دخترم در این وقت اینجا چی
میکنی خیریت است؟ گفتم: خاله جان صفا هیچ آرام
نمی شود پدر و مادرم همرای صفی چندساعت میشود
که بیرون رفتند اما هرقدر تماس میگیرم تلفن های
شان خاموش است من صفا را آرام ساخته نتوانستم به
همین خاطر نزد شما آوردم صفا هیچ وقت به این حد
گریه نمی کرد حاال ببینید هیچ آرام نمی شود. خاله
شهناز صفا را به آغوش خود گرفت و من را به خانه
دعوت کرد مارا به آشپزخانه برده برای ما غذا داد
صفا در آغوش او به خواب رفت. خاله شهناز گفت:
دخترم ناراحت نباش به پدر و مادرت حتما کاری پیدا
شده شاید شفاخانه کدام عملیات مهم داشتند که نمبر
های شان را خاموش کردند تا آمدن شان تو میتوانی
در خانه ی من بمانی دخترم. گفتم درست است خاله
جان. خاله شهناز خانم مهربانی بود او هیچ فرزندی
نداشت از اینرو من و صفا را بیشتر دوست داشت.
من که از گریه صفا خسته شده بودم سرم را به بالین
گذاشتم و چشمانم را بستم هنوز به خواب نرفته بودم
که شوهر خاله شهناز با عجله آمده گفت: شهناز در
شهر انتحاری شده و تعداد زیادی از مردم به شهادت
رسیدند. با شنیدن حرف کاکا مختار از جایم بلند شدم.
خاله شهناز دست هایش را به زانو هایش زد من که
در پشت اش ایستاد بودم او من را ندیده بود گفت: آی
مختار داکتر، خانمش و صفی در شهر بودند نمبر های
خودرا جواب نمی دهند خدای ناخواسته آنها را چیزی
نشده باشد. من با حرف های خاله شهناز به گریه شدم
کاکا مختار متوجه من شده گفت نخیر شهناز جان تو
چی می گویی داکتر عملیات داشت من تماس گرفتم تا
چند ساعت دیگر خانه میایند. من ناراحتی را در چهره
ی هردو میدیدم اما به حرف های کاکا مختار باور کردم...

#ادامه_دارد
@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

03 Dec, 13:34


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_نهم

برای اینکه به کاکایم کمکی نماید یک مقدار پول در
اختیارش قرار داد کاکایم تشکری نموده پول را در
جیب اش گذاشت، من و دختر کاکایم که مریم نام
داشت در صحن حویلی رفتیم در مورد مکتب و
درسها حرف زدیم مریم نسبت به مژگان و مرمر
دختر آرامی بود. مژگان مریم را صدا کرد، مریم گفت
صنم جان تو همین جا منتظر بمان من زود بر میگردم.
گفتم درست است مریم جان. من حویلی شان را گشت
زده و از کنار کلکین آشپزخانه می گذشتم که با شنیدن
صدای کاکایم از تعجب ایستاد ماندم، کاکایم به پسر
خود یما می گفت: تو برادر گشنه ی من را ببین خودش
و خانمش داکتر، شب و روز سر و کار شان با پول
است به من سی هزار افغانی داده این دگه چی مقدار
پولی است برای آنها هیچ معلوم نمی شود حد اقل هفتاد
و یا هشتاد هزار که میدادند. من آن زمان به حریص
بودن کاکایم پی برده بودم به اطاق که مادرم شان بودند
رفتم خانم کاکایم گلو درد بود مریضی جدی نداشت که
نیاز به پول زیاد داشته باشند. من دلم گرفته بود می
خواستم هرچه زودتر به خانه برگردیم، صفی با من
قهر بود حرف نمیزد، ما بعداز چند ساعتی بر گشتیم
به طرف خانه، در راه پدرم متوجه قهر صفی شده بود
وقتی از موتر پایین می شدیم پدرم گفت شما خانه
بروید من و صفی شهر را گشت زده بعدا خانه میاییم
من که صفا در آغوشم بود چند پله ی زینه باال رفته
بودم که مادرم گفت: دخترم تو با برادرت خانه بمان
من نیز با پدرت و صفی میروم بعضی چیزها نیاز
دارم گرفته میایم، تو برو جان مادر متوجه خودت و
برادرت باش من که زیاد دلم می خواست با آنها بروم
اما، شاید روزگار می خواست من خانه بمانم تا دنیایی
از درد و رنج را دامن من بریزد، آنروز اگر می گفتم
من را هم باخود ببرید شاید میبردند اما گویی زبانم بند
شده بود. آنها بامن خداحافظی کردن به طرف صفی
دست تکان دادم اما او از من قهر بود دست صفا را
بلند کرده بطرف صفی تکان دادم صفی از داخل موتر
چند بوسه ی به صفا فرستاد و موتر شان حرکت کرد
با حرکت موتر و دور شدن آنها صفا شروع به گریه
کرد شاید آن طفل معصوم پی برده بود که دیگر آنها
را نمی بیند، من صفا را نوازش داده به اطاقش بردم
نیم ساعت استراحت کرد و باز با گریه بیدار شد
هرقدر نوازشش میکردم آرام نمی شد ازبسکه گریه

【رمان و بیو♡】

03 Dec, 13:31


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_هشتم

صفا در آغوش پدرم که امن ترین جای برایش بود
خنده ی قهقه میزد آن شب با مهر پدر و مادرم و
صدای خنده های صفا و شوخی های صفی، دلپذیر
ترین شب زندگی ام بود آرامش خاصی در من رشد
می کرد دستانم را باز گرفته سمت پدر و مادرم رفتم
آنها را به آغوش گرفتم پدرم سرم را بوسیده گفت
قربان دخترک پرمهرم شوم مادرم من را به آغوش
خود کشیده گفت جان مادر نکند با صفا بخیلی ات آمد
گفتم نخیر مادر جان شما را دیدم کنار هم خوش هستید
حتی اثر خوشی شما در خنده های صفا هم دیده میشود
مادر جان چه می شود دیگر باهم دعوا نکنید و همیشه
همین طور باهم خوش باشید. مادرم در حالیکه موهایم
را نوازش می کرد گفت: دخترم زندگی همیشه به وفق
میل ما پیش نمی رود گاهی در حالتی قرار میگیریم
که همدیگر را درک کرده نمی توانیم باعث دعوای ما
می شود اما من و پدرت عاشق همدیگر خود هستیم
اگر هرقدر باهم دعوا کنیم از عشق ما کم نمی شود.
پدرم با مهر گفت: دخترم من و مادرت با عشق ازدواج
کردیم زندگی یکنواخت پیش نمی رود باید شیرینی و
تلخی های خودرا داشته باشد مشکالت و سختی های
زندگی مارا مستحکم می سازد برای ما مبارزه را می
آموزاند باید در هر حالت زندگی سازگاری داشته
باشیم و آماده ی احتمال هر حالتی باشیم. حرف های
پدر و مادرم آرامشم را دو چند می ساخت ما بعداز
سپری نمودن دو روز دوباره برگشتیم به والیت
خودما، مزار شریف من عاشق دیار موالعلی هستم.
شب و روز به سرعت می گذشت گویا دست به دست
هم دادند تا من را به روز های سخت رسانیده و از
گذر بمانند.یکی از روز ها پدرم گفت: آماده شوید خانه
ی کاکایت می رویم چون خانمش مریض است و ما
باید به عیادت آن برویم، همه ی ما آماده شده بطرف
خانه ی کاکایم حرکت کردیم، صفی در موتر من را
آزار میداد گاهی از مو هایم کش می کرد و گاهی از
بینی ام از آزار دادن های بی موردش خسته شده بودم
با صدای بلند گفتم پدر جان ببینید صفی اذیتم می کند
پدرم که عصبانی شده بود صفی را مورد دشنام قرار
داد که باعث سکوت صفی شد. وقتی به خانه ی کاکایم
رسیدیم از فضای نا منظم خانه ی شان خوشم نامد از
همان اول دلتنگ خانه ی خودما شدم کاکایم سه دختر
و یک پسر داشت خودش و خانمش معلم بودند، پدرم

【رمان و بیو♡】

03 Dec, 13:31


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_هفتم

ناراحت شده بودم هرباریکه یادم میامد مردم باخنده
نگاهم می کردند قهرم بیشتر میشد باالی صفی. در
اطاقم رفتم و لباس هایم را تبدیل کردم، صفی داخل
آمده گفت هی شاپرک تو به من احمق گفتی ها، گفتم
بلی حتی بیشتر از آن هستی بیرون شو از اطاقم. صفی
گفت اوهو شاپرک عصبی شده صبر ببینم نزدیکم آمد
و موهایم را نوازش داده گفت: قهر به تو نمی زیبد
شاپرکم، شوخی بود فسقلم تو یکبار خود را در آیینه
ببین با این حالت چهره مشابه یکی شدی! به آیینه نگاه
کردم و با لب های کشال گفتم مشابه کی شدم؟ گفت
مشابه ی خاله ی پدرم همان که صدای مردانه دارد
بینی اش گوشتی است موهای جنگلی دارد همان که با
دیدن قیافه اش حس می کنی در جنگل دنبال معما می
گردی!! گفتم صفی واقعا از حدت می گذری تو به
یک بزرگسال توهین میکنی عیب است به خدا،
اصالح شو همه ی ما را خداوند یکسان آفریده و تو
باالی آن حرف میزنی این کار ات گناه بزرگ است.
صفی گفت آی صنم فلسفه نگو من خودم بیشتر از تو
میدانم. فقط بخاطریکه بخندی او قسم گفتم اما نه تو
امروز کا مال چهره ی خاله ی پدرم را کشیدی ببین
این قسم شدی، صفی اکت قیافه آن را می کرد چهره
اش حالت جالب به خود گرفته بود او موفق به خنداند
من شد. یکی از روزها پدرم مارا به قریه ی پدرکالنم
رد برای من مردم و فضای آنجا خوشایند بود آنان

ب
بیشتر به ما مهر می ورزیدند مادرم با آنها روابط
صمیمانه ای داشت صفی در پی آزار دادن کسی بود
صفا بی خبر از خوب و بد زندگی در آغوش پدرم می
خندید، پدر بزرگم حویلی بزرگی داشت که با گلهای
رنگارنگ مزین شده بود عطر گلها بیشتر فضای آن
حویلی را زیبا و خوشایند ساخته بود. مادر بزرگم که
خداوند مغفرتش کند زن با سلیقه ای بود خانه و کاشانه
اش را با ظرافت های خاصی آراسته بود پدر بزرگم
با یاد خاطرات خانمش آنجا زندگی میکرد با چند تن
از برادران و خانم های شان. شب در تخت بام که با
ظرافت های خاص پدربزرگم آنجا مزین بود برای
استراحت رفتیم، باد مالیمی میوزید فضا از عطر گلها
معطر گشته بود آسمان صاف بود و ستاره ها بدور
مهتاب میدرخشید من سر جایم به آسمان خیره شده
بودم حس می کردم انگار به آسمان نزدیکم ومی توانم
آن را لمس کنم پدر و مادرم صفا را نوازش میدادند

【رمان و بیو♡】

03 Dec, 13:30


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_ششم

به ادای پنج وقت نماز برای صفی تاکید می کرد تا
نماز اش را قضا نکند بعداز صرف طعام صفی وضو
گرفت و رفت تا نماز خفتن را بخواند هوا سرد شده
بود من صفارا نوازش می کردم مهر من نسبت به
صفا وصف ناپذیر بود انگار با لبخندش دنیایی دیگری
برایم می بخشید. من عاشق دنیایی کودکانه ای او بودم
صفا را در آغوش مادرم گذاشتم و گفتم حاال وقتش
است تا به داد صفی برسم او که سه رکعت آخر از
نمازش مانده بود و تازه نیت کرده بود من پکه را
روشن کردم و َدر اطاق را بسته کرده به طرف اطاق
خودم رفتم و َدر را قفل کردم باخود گفتم صفی جان
این حق ات بود تا بفهمی دیگر سر به سرم نگذاری،
تو سر نماز باشی و هوا سرد و پکه شمال تولید کند
حتما خوب کیف کرده-ههههه. گاهی زندگی چنان
خوش میگذرد که فکر می کنی یک سال مانند یک ماه
گذشته است. من در یک مکان پر از نفوس قدم زنان
روان بودم آهسته آهسته نفوس کم می شد به حدی که
متوجه شدم جز من هیچ کسی در آن مکان حضور
ندارد فقط من تنها و ترسیده در گوشه ای ایستاده شدم
با صدای بلند صفی از خواب پریدم این خواب ها
استرس من را تقویه می بخشید، صفی گفت صنم
مکتب نمیروی برخیز که بسیار دیر خوابیدی عاجل
آماده شو که مکتب ناوقت شده. من عاجل از جایم بلند
شدم و خودرا آماده ی مکتب رفتن کردم شکم گرسنه
بیک ام را گرفته از آپارتمان پایین شدم منتظر موتر
بودم اما نامده بود، آی خداجان در خواب ماندم حتما
موتر وقت رفته قدم هایم را تند کرده روان شدم همه
در سرک به من عجیب نگاه می کردند دو پسری که
از کنارم می گذشتند خنده کنان گفتند عالقمندی را ببین
روز جمعه هم به مکتب میرود دیگرش گفت او کدام
مکتب باشد که در روز جمعه هم درس میدهد. من که
چند قدم گذشته بودم با شنیدن اینکه امروز جمعه است
سر جایم میخکوب شدم آی صفی خدا ازت نگذرد. آن
خواب آنقدر حواسم را بهم ریخته بود که فراموش
کردم امروز جمعه است. در تمام راه در ذهنم با صفی
در گیر بودم تا اینکه خود را پشت َدر یافتم صفی َدر
را باز کرده خنده کنان گفت صنم جان چرا اقدر وقت
رخصت شدی!! نی که استاد تان نیامده بود حتما مکتب
را پاک کاری کرده خانه آمدی هه هه هه. تو احمق
استی صفی برو گم شو از پیش چشم هایم، خیلی

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 18:02


🤍

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 18:01


شرح حال هم همین‌که آرتور رمبو میگه:

هزار رویا در درونم آهسته می‌سوزد ..

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 18:01


شاخه‌ ات رو میشکنن و به نداشتن سایه متهمت میکنن!

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 17:31


شیشه ای که زیاد تمیز باشه دیده نمیشه!

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 17:26


حقیقت این است که ما به نور می‌رسیم، اما جای زخم‌هامان هیچ‌وقت خوب نخواهد شد و هیچ نوری برای مداوای زخم‌های کهنه‌ی ما کاری نخواهد کرد.
فرق است میان خوب شدن و فراموش کردن و ما ظاهرا خوب خواهیم‌شد اما فراموش نخواهیم‌کرد و زخم‌هامان باز خواهد ماند و همیشه وسط لبخند زدن، ناگهان، محدوده‌ای از قلب تا مغز استخوانمان عمیقا تیر خواهد کشید...
ما این کاردهای به شاهرگ رسیده را نمی‌توانیم از زخم بیرون بکشیم و باید زیستن و لبخند زدن و ادامه دادن با آن‌ها را بلد شویم.
که فرق است میان کسی که روی قله متولد شده و کسی که برای رسیدن به قله، انگشتانش را از دست داده...

-نرگس صرافیان طوفان‌🌱

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 14:03


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی

داستان دختر شجاع و مبارز، با وجود حوادث ناگواری که برایش پیش میاید، هرگز امید خود را از دست نداده و با توکل به ایزد منان شجاعانه به زیست خود ادامه می دهد.
دختری که بخاطر حفظ عزت و آبروی خود در مقابل اسلحهٔ طالب ایستاده می شود. بی خبر ازینکه همان اسلحه سرنوشت وی را تغییر می دهد، اورا به آغوش گرم خانوادهٔ مهربان می سپارد و او را از مسیر عشق پاک عبور می دهد.

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 14:01


【رمان و بیو♡】 pinned «داستان: شبنم قسمت: اول نویسنده: محمدحسین زرغون قديم ها در دهات ما رسم براين بود دختر که دوازده ساله میشد به شوهر میدادنش من هم وقتی که دوازده سالم شد مادرم به فکر شوهر دادنم افتاد مدام با بابایم پَچ پَچ مى كردند و ترس این را داشتندکه چرا خواستگار ندارم.…»

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 13:52


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_پنجم

صفی گفت: صنم جان آب را برایم بدی، آب دور از
دست من قرار داشت از جایم بلند شده آب را به صفی
دادم تا می خواستم بنشینم محکم به زمین خوردم صفی
چوکی را از زیر پایم دور کرده بود مادرم عصبانی
شده هر چه از زبانش برامد نثار صفی کرد صفی بی
اعتنا میز را ترک کرده به اطاقش رفت من که دلم به
صفی سوخت نزدش رفتم، صفی با دیدن من گفت صنم
آمدی که سر به سرم بگذاری برو هیچ حوصله ندارم
گفتم نه صفی جان فعال باتو کار ندارم اما وقتش برسد
باز میفامم چی کنم. با این کارات چیزی نمانده بود
استخوانهایم بشکند. صفی خندیده گفت تو به جز
استخوان دیگر چی داری که می شکست! گفتم صفی
دیگر کمی به استخوان هایم دل بسوزان. صفی پسر
سر سختی بود میدانم از رفتار مادرم ناراحت بود اما
به روی خود نمیاورد، واقعا بعضی وقتا مادرم افراط
می کرد دیگر ما عادت کرده بودیم با برخورد مادرم.
گاهی زندگی مارا در حالتی قرار میدهد که مجبوریم
با آن سازگاری داشته باشیم. شام بود سردی هوا به
همه جا مسلط گشته بود پدر و مادرم هردو به خانه
آمدند این بار هردو خوشحال بودند من با دیدن خوشی
در چهره ی آنان دویده هردو را به آغوش گرفته گفتم
خوش آمدید پدر جان و مادرجان، هردو خنده کنان
گفتند خوش باشی دختر یکدانه ای ما، صفی از اطاق
خود بیرون شده گفت: اووو چی گپ است که امشب
مهر شما قد کشیده! مادرم گفت بیا پسرم صفی خودرا
در آغوش مادرم انداخته از پشت دست اش را دراز
کرد موی من را کش کرد آخ من بلند شد پدرم گفت:
پسرم تو مگر طفل هستی چرا خواهرت را آزار
میدهی؟ صفی گفت پدر جان ما باهم شوخی می کنیم
مادرم گفت جان مادر شوخی از خود حد داره اما تو
از حدت میگذری. صفی گفت مادر جان شما که به ما
وقت ندارین من با صنم ساعتم را تیر می کنم. پدرم
گفت پسرم وقت خودرا با درسهایت سپری کن نماز
ات را بخوان و تقسیم اوقات منظم برایت بساز پسرم
در زندگی ات همواره تالش کن چیزیکه ما را به هدف
میرساند سعی و تالش ماست. زندگی برای ما چانس
دوباره نمی دهد تا بتوانیم بعضی لذت آن را از سر
تجربه کنیم. برایت هدف تعیین کن و برای رسیدن به
هدف از تالش دریغ نکن. پدرم حرف هایش را با
مالیمت بیان می کرد و ما گوش می دادیم پدرم بیشتر...

#ادامه_دارد

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 13:52


کودکانه ای تو چقدر قشنگ است برادر عزیزتر از
جانم، تو به بی توجهی مادرم پی نمی بری آرزو می
کنم وقتی بزرگ شدی مثل من نباشی دنیایی تو همین
گونه قشنگ باشد و با بی مهری هیچ کسی مواجه
نشوی. صفا را آماده کرده به خانمی که در پایین
آپارتمان ما زندگی می کرد تسلیم نمودم چون قبال
مادرم با آن خانم حرف زده بود تااینکه من از مکتب
میایم صفا نزد او باشد من آماده شده بودم که مکتب
بروم، صفی تازه از حمام بیرون شده بود زیاد به خود
رسیده بود باخود گفتم حاال وقتش رسیده تا به دادش
برسم، او که در حال صبحانه خوردن بود. من از
آشپزخانه یک گیالس را پر از آرد کردم و بی خبر
از پشت صفی آمدم او من را نمی دید گیالس آرد را
باالی موهایش خالی کرده با سرعت زیاد از آپارتمان
بیرون شدم سوار حمله شده به طرف مکتب حرکت
کردم در تمام راه به حالت صفی خنده ام می گرفت.
میدانستم صفی با این کار من آرام نمی نشیند. شبی
پدر و مادرم باهم خانه آمدند مادرم خستگی خودرا
رفع کرده غذا آماده می کرد پدرم صفا را نوازش
میداد، نشستن دور میز غذا با خانواده ام لذت بخش

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 13:52


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_چهارم

ترین لحظه ی زندگی ام بود. چون کم وقتا برابر می
شد که همه باهم دور یک میز غذا بخوریم، شبی که
پدرم نوکری می بود مادرم خانه میبود و شبی که
مادرم نوکری میبود پدرم خانه. و شبی که هردو خانه
میبردند روی موضوعی بحث میکردند و گفتگو شان
به دعوا تبدیل میشد و یکی شان میز غذا را ترک می
کردند. یکی از روزها مریض شدم خیلی تب داشتم
مادرم آن عصر وقت تر به خانه آمد و از دیدن حالت
من ناراحت شد با مهر از من مراقبت می نمود من که
تشنه ی محبت اش بودم گفتم: مادر جان من چی وقت
خوب می شوم؟ مادرم با لحن پر مهرش گفت دخترم
تو قوی هستی و برایت دارو دادم به زودی خوب می
شوی. گفتم مادر جان من نمی خواهم زودتر خوب
شوم. مادرم با تعجب پرسید چرا جان مادر؟ گفتم می
خواهم مریض بمانم و همین قسم شما من را نوازش
کنید. مادرم که متوجه منظورم شده بود گفت دخترم
من نمی خواهم دختر من ضعیف باشد و در بستر
مریضی بماند انسان های که ضعیف هستند خودرا
تسلیم بستر می کنند اما من به قوی بودن تو باور دارم،
من خودرا در آغوش مادرم قایم کردم او موهایم را
نوازش داده گفت: دخترم از اینکه ما مصروف هستیم
به این معنی نیست که شما برای ما ارزش نداشته
باشید تو و برادرانت همه ی زندگی ما هستید. آغوش
او بوی بهشت میداد نمی خواستم از آغوشش دور شوم
مادرم گفت دخترم حاال بخواب من نزد صفا جان
رد. در خواب

بروم، مادرم رفت و من را خواب ب
شیرین غرق بودم که خواب دیدم پدرم همرای مادرم
و صفی در موتر سوار می شوند و می روند من و
صفا تنها میمانیم صفی از شیشه ی موتر با ما وداع
میگوید اشک هایم جاری می شود هرقدر کوشش می
کنم حرف زده نمی توانم آنها دور می شوند من که
اشک هایم جاریست کسی میاید صفا را باخود می برد
و من با صدای بلند صفا را صدا زده از خواب پریدم.
گلویم خشک شده بود تمام وجودم از عرق تر شده بود
عاجزانه گفتم خدایا شکرت خواب بود اما چه خواب
بدی، چند روز آن خواب در ذهنم مرور می شد. یکی
از شب ها پدرم نوکری بود مادرم خانه بود غذا را
آماده کرده صدا کرد صنم و صفی بیایید غذا آماده شد
من صفا را در گاز اش گذاشتم و رفتم باالی میز غذا،
من صفی و مادرم هرسه با آرامش غذا را میل کردیم،

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 13:52


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_اول

کودک که بودم آرزو های قشنگی درسر داشتم که یکی
از آنها بزرگ شدن بود ذوق زده میشدم از اینکه
روزی کفش های پاشنه بلند بپوشم وبوی عطرم همه
جا را معطر بسازد وهمه ازبودن بامن افتخار کند
واین آرزوی بود که روز به روزدرحال برآورده شدن
بود.به مرور زمان پی میبردم این چیزی نبود جز
آرزوی باطل من،حاالکه بزرگ شده ام دلتنگ کفش
های گل گلی ام شده ام دلتنگ لبخند های از تهی دلم
شده ام دلتنگ واقعی بودن خودم شده ام.زندگی آنچه
ماتصورش میکنیم نیست،وقتی کودک هستیم آرزوی
بزرگ شدن میکنیم وقتی بزرگ شدیم حسرت کودکی
خودرا میخوریم.هرقدر بزرگ میشویم فکرو ذهن ما
نیز بزرگ میشود توقعات ما بلند می رود دیگر طفل
نیستیم که تفاوت لبخند های واقعی و دروغی را نفهمیم
شاید همین فهمیدن های ماست که لذت بزرگی مارا
میکاهد.5
هوا کم کم تاریک می شد من و صفی برادرم،درجاده
که مسیر آن خانه ی مابود قدم میزدیم.برادرم
بزرگتراز من است.شخصیت او باناصبوری و خرده
گیری خالصه میشود.ودر عین حال شوخ هم
بود.باشوخی هایش بیشتر باعث آزارواذیت من
میشد.من باهمان آزارواذیت هایش دوستش داشتم.از
شوخی های او حتی چوکی دار آپارتمان هم در امان
نبود.در راه روان بودیم یکبار متوجه شدم صفی در
پهلویم نیست به عقب نگاه کردم در گوشه ی پای
خودرا با دو دستش محکم گرفته و دو زانو نشسته با
عجله خودرا نزدش رساندم پرسیدم صفی جان چی
شده خوب هستی او در حالیکه ناراحت بود گفت:از
چه وقت است که اینجا افتادم وتو خبر نشدی صنم آدم
یک بار میبیند که برادرش چه شده اگر میمردم هم
البت خبر نمیشدی گفتم خدا نکند صفی این چی حرفی
است که می زنی ماباهم قصه داشتیم یکباره متوجه
شدم صدایت نیست،تورا چه شده بگوکه از تشویش کم
از بمیرم صفی که چهره معصوم به خود گرفته
بودگفت نی خدانکند بمیری اگرنی من را کی به خانه
ببرد.کمکم کن تا بلند شوم صنم.من دستش را گرفتم

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 13:52


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_دوم

او دستش را به زمین گذاشته نمیتوانست دستش را
باالی شانه ام انداخته ولنگ لنگان روان شد.وزن او
باالی من سنگینی میکرد ناچار بودم تا اورا به خانه
میرساندم با نفس سوخته پرسیدم:صفی نگفتی تورا چه
شده چطور به این حالت افتادی،اوباالی روی خود
فشار آورده گفت پایم در سنگ بند شد و من افتادم و
عینک زانویم صدمه دید،زیاد درد دارد.گفتم تحمل کن
برادرکم،کم مانده خانه رسیدیم پانسمان میکنم زودجور
میشود.وزن او باالیم سنگینی میکرد حس میکردم بار
بزرگی را حمل میکنم نفسم سوخته بود شانه ام درد
گرفته بود،وقتی به آپارتمان نزدیک شدیم صفی
گفت:صنم جان ببخشی که به زحمت ساختمت،ازاین
بعدش خودم رفته میتوانم تامن چیزی بگویم دستش
را از شانه ام دور کرد وبا دوپا استاد شد و خنده کنان
شروع به دویدن کرده گفت وال خوب کیف کردم تا
اینجا چقدر با ناز آوردیم ههههههه من که از این
شوخی مزخرف او خشکم زده بود،یعنی این همه راه
تمثیل کرد،کمرم کم بود بشکند او لذت میبرد بادوش
خودرا به خانه رساندم تا جزای این کارش را بدهم
اوکه از خنده ضعف بود خودرا در پشت مادرم پنهان
کرده بود.من که حالت گریه را داشتم مادر جان ببین
که بچه ات بامن چه کرده،مادرم مثل همیش جدی بود
گفت صفی مگر تو طفل هستی،صنم توچه کارداشتی
تا این وقت در سرک ها قدم میزدی،چندبار برایتان
بگویم در این شرایط خراب در بیرو گشت گذار زیاد
نکنید مادرم به عصبانیت حرف هایش را گفت و وارد
اطاق خود شد حتی گوش نکرد که کار مزخرف
پسرش را برایش بیان کنم اما نمیشد به این سادگی
ازاین کار صفی چشم پوشی کرد.زنگ در به صدا
درآمد،با خوشی در را باز کردم پدرم بود و باهم شام
بخیری کردیم،پدرم قهرمان زندگیم بود او داکتر
بود،داکتر بادرایت و مهربان،مادرم نیز داکتر بود
خانم مهربان بود اما مهربانی اش را خرج مریض
هایش میکرد این دو پدر و مادرم گاهی چنان غرق
مشغله های زندگی می شدند که فراموش می کردند
سه فرزند هم دارند که باید به آنها رسید، مادرم به
برادر کوچکم که طفل شیر خوری بیش نبود رسیدگی
نمی توانست آنقدر وقت خودرا صرف کار کرده بود
که دیگر حوصله به خانه و زندگی خود نداشت. در
بیرون با همه مهربان بود وهمه او را بهترین و

【رمان و بیو♡】

02 Dec, 13:52


#رمان
#من‌_این_رنج_به_صد_گنج_ندهم
#نویسنده_وژمه_محمدی
#قسمت_سوم

مهربان ترین داکتر می دانستند حتی شنیده بودم همه
او را فرشته ی نجات خطاب می کردند، در حالیکه
من و برادرانم از فقدان بی مهری مادرم رنج می
بردیم. پدر و مادرم اکثر اوقات شان با دعوا سپری
میشد شبی که آنها باهم دعوا نمی کردند ما آن شب را
جشن می گرفتیم. صبح با آذان مال بیدار شدم وضو
گرفته نمازم را ادا کردم چند ساعتی غرق نیایش به
درگاه خالقم شدم، حس دلپذیر برایم رخ داده بود
سرشار از آرامش شده بودم چقدر خوشایند است وجود
خداوند متعال را با قلبت حس کنی و خودرا به دست
او رها کنی، رهایی که مطمئن باشی هیچگاه از سمت
او سقوط نمی کنی. با صدای گریه برادر کوچکم صفا
از اطاق بیرون شدم مادرم دستکول خودرا گرفته در
حالیکه پایین می شد گفت صنم جان به برادرت شیر
خشک بدی که من عجله داشتم نتوانستم برایش بدهم
متوجه خودتان باشید عزیزان مادر من رفتم. گفتم
درست است مادر جان، صفا گریه میکرد شیر را آماده
کرده برایش دادم با ناز و نوازش های من آرام شده و
بطرف من می خندید، گونه هایش را بوسیده گفتم
قربان لبخند شیرین ات شوم برادر مقبولم دنیایی

【رمان و بیو♡】

01 Dec, 16:44


صرفا یه تجربه :
غَم موندگار نیست
تَهِش تبدیل میشه به قدرت 🌱

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

01 Dec, 16:44


تو همونی هستی که حضرت مولانا میگه:
تو به جان چه می نمایی
تو چنین شکر چرایی؟ :)

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

01 Dec, 16:43


نصحیت باید مثل حرفای آقای شایع کوتاه کامل و تمام کننده باشه که میگه:

مهربونیو از حد نگذرون
همه چیتم به همه نگو...

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

01 Dec, 16:43


اگر قلبت زیبا باشه ، ببازی هم بردی
شاید آدما نبینن اما خدا می بینه..

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

01 Dec, 16:43


اصلا همون که جناب سعدی میگه:
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد ...

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

01 Dec, 16:37


من قوی نبودم،
حتی شجاع هم نبودم ،
من مجبور بودم؛
اجبار آدم ها را،
قوی و شجاع می‌کند.🌱

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Nov, 13:09


🌱🤍


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Nov, 13:09


🤍🙃

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Nov, 13:08


سرا پا
خزانیم
و دم از
شوقِ بهاران می‌زنیم


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Nov, 13:08


آرام شده ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ هایش را باد برده باشد...


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Nov, 13:08


وقتی میگه چقدر دوسم داری بهش بگو:
دوست‌ تر دارم از خویشتنت ... ♥️

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Nov, 13:05


آرامش هنر نپرداختن به انبوه مسائلی است که حل کردنش سهم خداست

-سمانه مقصودی🌱

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Nov, 13:05


آدمی است دیگر؛
تمام داشته‌ها و نداشته‌هایش بند حوصله‌اش است..‌
حوصله که نداشته باشد،حتی ممکن است از آدم بودن استعفا دهد...

-حسین پناهی🌱

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

27 Nov, 06:35


🤍

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

27 Nov, 06:35


دلت نگیره، خب؟
پاشو خودتو بتکون، رشد کن و ریشه بده...🌱


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

27 Nov, 06:35


به پختگی که برسی می‌فهمی خیلی جاها نباید جواب بدهی و نباید به هر دلیلی وارد نبرد با آدم‌ها شوی.
به پختگی که برسی می‌فهمی ضرورتی ندارد با دیگران بابت رفتارها و نظراتشان بجنگی و سعی کنی دیدگاه آنان را تغییر بدهی.
به پختگی که برسی می‌فهمی باید آرام باشی و رها؛ چون توضیحات اضافه و تلاش‌های بیهوده، فقط وقت و انرژی تو را تلف می‌کنند.
به پختگی که برسی در مقابل قضاوت‌ها و حرف‌ها خم به ابرو نمی‌آوری
فقط لبخند می‌زنی و به راهت ادامه می‌دهی و کار خودت را می‌کنی.

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

26 Nov, 16:42


- مثل ماه؛ نه همیشه کامل ولی زیبا.

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

26 Nov, 12:57


ما کسانی هستیم که خندیدیم،وقتی گریه بر ما واجب بود . .🕯️🍂

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

26 Nov, 12:55


التیام می بخشد خدا دردهایی که تا الان به کسی نگفتی

-میلاد مهرافزا🌱
@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

26 Nov, 12:55


سلام بر تویی که
آنقدر قوی حسابت کردند که نه کسی
همراهی‌ات کرد و نه کسی نگرانت شد
و همیشه خودت تک و تنها زخم‌هات را بستی
و اشک‌هات را پاک کردی و مقتدرانه
به پیش رفتی و ادامه دادی، جوری که
با وجود آن‌همه زخم، حتی احتمال هم ندادند
که تو در خلوتت چقدر شکننده‌ای و چقدر نیاز به حمایت داری.
|نرگس صرافیان طوفان‌‌|

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Nov, 06:05


🤍


#New
@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Nov, 05:54


تو نورِ دیده‌ی مایی نگارا

#جهان_ملک_خاتون

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Nov, 05:53


درونم بغض بی‌رحمی‌ست، اما کم نیاوردم! :)

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Nov, 05:52


گیر کردن خیلی بده! چه توی ترافیک باشه، چه در رابطه سمی، چه پشت کنکور، چه تو آسانسور، چه توی یه مرحله از زندگی ...
امیدوارم هیچ‌وقت گیر نکنید ...

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 17:51


🤍


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 17:50


یک آدم خور میره به جزیره آدم خورا

ته یک رستوانت سفارش مغز میده
گارسون میگه مغز زن ده روپیه مغز مرد صد روپیه

ای هم میگه چره ایته؟
مغز مردا البد خیلی کار میده که مغزنا گرون تره
گارسون میگه

نه برار ما کله هر زن میشکنیم یک دونه مغز داره
ولی باید کله ده تا مرد بشکنیم که یک مغزی دیشته باشه 🤭😂😂😂



@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 17:48


خسته نشو هیچکس نمیدونه خدا صفحه بعد برات چی نوشته…🌱

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 17:48


اصالت خیلی مهمه
آدما هرچی اصیل تر باشن،واقعی تر،مهربون تر،چشم و دل سیر تر و خاکی ترن 🤍

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 17:48


برای اینکه خوشبخت شوید
نباید زیاده از حد به دیگران بپردازید ...

#آلبر_کامو

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 17:47


زندگی،
مثلِ يك استكان چای است.
به ندرت پيش می آيد
كه هم رنگش درست باشد،
هم طعمش و هم داغيش؛
امّا هيچ لذتی با آن برابر نيست..☁️

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 12:38


#داستان_ماجراهای_شبنم
قسمت: بیست و دوم
نویسنده: محمدحسین زرغون

باخودم گفتم اگر قرار بود حامله شود همان روزهای اول معلوم میشد نه بعد این همه وقت که حتی رستم از کنارشم رَد نمیشود چطور حامله شده
که حیثیت هم برای مان نمیماند مردم نافهم نیستند که ندانند؟ همه گی بی میلی رستم رانسبت به شیرین دیده اند که حالا یکباره بگویید شیرین حامله شده مخصوصاً اینکه همه از که همه میدانندکه شیرین نازا است خانم بزرگ لبخندی زد گفت خدامیداند که داکتربوده یانبوده که شیرین راگفته نازا است درحالی که فعلا حامله شده
و دیگر اینکه معجزه شده کم نذر به گردنم نگرفتم که بخواهی نخواهی باور کنی یا نکنی عروست حامله است قابله بعد از تکمیل معاینات گفت که دوماهه حمل دارد باید تمام قصر جشن بگیرند حیف دیر فهمیدم واگرنه چشم روشنی زیادی از رستم میگرفتم ارباب دوباره گفت مگر نگفتند رحمش مشکل دارد نمیتواند حمل بگیرد؟ چطور همچنین چیزی ممکن است؟
چی فساد دارین؟چی کار کردین؟خانم بزرگ با چشم و ابرو اشاره کرد گفت حالی که شده و این را باید از رستم بپرسی چرا جلوش را نگرفته که خانمش حامله شده
ارباب عوض اینکه خداراشکر بکنی که از این دختر خانزاده نواسه دار میشوی چراناراحتی؟
خوب میدانست تمام حواسم مثل گوش شده و حوالی دهنش میچرخد ولی بی تفاوت حرف میزد فرمان داد اطاقی که ته صالون اختصاص دادن به این گدازاده را درست کنیم برای نواسه مان برای رستم و شیرین روی به روی ساختمان قصر بسازیم که در خور عروس مان باشد حویلی بسیار بزرگ است
باسخنانش دل و جیگرم بالا میامد همانند مجسمه شده بودم تکان نمیخوردم خیره شده بودم طفلم از شدت گرسنگی اَم لگد محکمی به شکمم زد حواسم را جمع کردم گفتم خانم اجازه بدهید بروم به کارهایم برسم وقت کم است و کار زیاد گفت کجا؟
بمان سفره را جمع کنی باز‌کجا دوساعت صدایت بزنم نشنوی ؟ چقدر تحملش سخت بود؟سرم گیج شده بود دست وپایم سستی میکرد و دلم ضعف شده بود اینها که مهم نبود دلم وکمرم شدیداً به درد شده بودو مرض هرروزه اَم بود ولی چیزی که وجودم را میخورد بغضی بود که سرسخت میشد نمیگذاشت نفس بکشم
اصلاً رستم کی با شیرین خوابیده و آنهم حامله شده یعنی رستم برایم دروغ میگفت ولی من که مشکلی نداشتم گفته بودم اوهم خانمت است دل دارد با چشم خانم طرفش ببین پس پنهانی برو بیا با شیرین چی بوده سیاست بوده؟ شیرین سر سفره ننشست و به بهانه خجالت رفت به اطاقش
خانم بزرگ گفت برای عروسم هم ناشتایی ببر وای بر حالت اگر اتفاقی برای طفلش بیوفتد از‌چشم تو میبینم همه میدانند خوراکی راگذاشتم تو مجمع بلند کردم میدانستم نقشه است ولی خوب کارگر بودم و کاری جز فرمان بری نداشتم
مجمع از بس سنگین بود زیر دلم به درد آمده بود اگر طفلم سقط میشد جواب رستم را چی میدادم؟با پاهای که دیگر جوابم میکرد دَم اطاق شیرین رسیدم کاش میشد مجمع را پشت دَر بگذارم و بروم چون خوب میدانستم چی انتظارم را میکشید تحقیر
هرچی بود باید باز لال میماندم چون نوکر بودم هرچند اگر زن ارباب زاده بودم ولی کسی قبولم نداشت
با اجازه وارد شدم شیرین بالای تخت دست به دلش خوابیده بود
حتی لبخندش پر از بدجنسی بود
چشمان خوردش راخوردتر کرد گفت چطوری هوو؟دیدی؟! تقدیر خدا را میبینی؟
دیدی رستم جفت مارا باهم میخواست؟توجه کردی که رستم پسم نزد؟چون خوب میداندکه کی به دردش میخورد
نمیگویم اما صورت زیبا که نداشت هیچ برعکس گفته های پدرش سیرت زیبا هم نداشت
نیم خیز شد و دلبری کنان گفت
اما فکر نکن طفلم به دنیا آمد قید بچه تورا میزنم ها؟ بچه های رستم یعنی بچه های من احتیاجی به یک مادر نوکر نیست وقتی خانزاده ای چون شیرین است
جفت شان را بزرگ میکنم و برای شان شیر میدهم
شکر که خدا هم سنگ روی یخم نکرد و سفید شدم
تا ابد باید نوکر خانه و بچه هایم باشی داغ به دلت میگذارم بدبخت
فکر نکنی اجازه میدهم بچه اَم بفهمد که تو مادرش هستی و ناراحتی کند ها چون تو یک نوکر استی میدانی که بعنوان زن ارباب هر کاری از دستم برمیاید
به رستم هم میگویم زن و زندگیت مال خودت اما بچه ها برای خودم هر غلطی که دل تان میخواهد بکنید
دلم آتش گرفته بود خود را کنترول میکردم تا جلوی گریه هایم را بگیرم
وقتی اشاره کرد که مجمع غذارا روی میز بگذارم و چوکی برایش بیارم نتوانستم خودرا کنترول بکنم و اشکم چکید همینکه گفت حالا گمشو نفهمیدم چطوری دور شدم از اطاقش و رفتم سراغ خانم بزرگ تا سفره را جمع کنم بعداً به اطاق خود رفته دل سیر گریه کنم
بازهم بغضم را سرکوب کردم تا از آن ساختمان لعنتی بیایم بیرون بخداوند قسم که کمی از قبرو قبرستان نداشت

#ادامه_دارد

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 12:38


روزی وارد آشپزخانه شدم کمر بستم به انجام کارهای روزانه و خودم را وقف دادن اما اینبار فرق داشت چون دیگر مطمئن بودم آخرین زجرهایی است که درقصر میکشم و رستم خیلی زود برمیگردد و میریم دُنبال آرزوهای مان
فقط و فقط به این امید زندگی میکردم و شب را به روز میرساندم تا رستم دوباره بیاید و از قصر برویم
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم و رفتم آشپزخانه زلیخا را دیدم
امکان نداشت زودتر از من بیدار شود اما نمیدانم چرا آن روز بیدار بود و وقتی که نگاهش بالایم افتاد ناراحت به نظر میرسید
دلم میخواست بپرسم اما چهره ناراحت و جدی زلیخا نمیگذاشت سوالی بپرسم سلامی گفتم
که صدای پری یکی از خدمه ها را شنیدم به یکی دیگر از خدمتکاران میگفت اصلاً چطوری است؟ چطور حامله شده ؛ وقتی ارباب در این همه وقت یکبار همراهش خوابیده مگر میشود؟من که نمیتوانم باور کنم
دست خودم نبود ولی صدای شان بلند بود ناخواسته شنیدم و با کنجکاوی با خودم گفتم کدام ارباب؟خانم بزرگ حامله شده؟مگر میشود؟
در واقع ارباب بزرگ چند وقتی بود ناخوش احوال بود
به حرفهای شان گوش میدادم که صدای پر خشم و گرفته زلیخا بلند شد به شماها چی سرتان به کارتان نباشد به گوش خانم بزرگ میرسانم ها‌ زلیخا ساکت شان کرد شل شده بودم اما صدای زلیخا باعث شد به خودم بیایم و تند تند به ادامه کارم برسم‌‌
آن روز خانم دستور داده بود سفره ناشتایی را خودم بچینم وقتی خم و راست میشدم زیر دلم راشدیداً درد میگرفت
وسایل ها را کشان کشان از پله ها بردم بالا نفس نفس میزدم شکمم بزرگ شده بود و تحمل وزن سنگین ظروف را نداشتم خیرببیند زلیخا که دور از چشم بقیه ظروف را میاورد پشت در پذیرایی تا خودم بر دارم‌ واگرنه همان روزهای اول طفلم سقط میشد
بسیار متوجه میبودم تا زیر پایی نزنند چهار چشمی به پیش راه میرفتم بلکه زمین نخورم
با سلام آهسته سفره را میچیدم که شیرین از جایش پرید به حالت فرار از اطاق رفت بیرون
همینکه رفت ارباب وارد اطاق شد به خانم بزرگ گفت این دختر راچی شده
خانم بزرگ با لبخند فاتحی روی لباش گفت چیزی نیست ارباب چشمت روشن عروس مان حامله است اگرخواست خدا باشد برای مان وارث میاورد
نتوانستم باخودم مسلط باشم سرم رفت بالا دهن ارباب از تعجب باز مانده بود خانم بزرگ را نگاه میکرد
تنم سست شد حالت ضعف پیدا کردم اما نمیتوانستم نشان بدهم چی شنیدم و چی میکشم
ارباب یک پوزخند معنا داری زد به خانم بزرگ گفت مگر نازا نبود؟
مگر رستم پسش نمیزد؟

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 12:38


ماجراهای شبنم
قسمت: بیست ویکم
نویسنده: محمدحسین زرغون

باز میگفتم رستم وعده خلاف نیست چطور وعده داد ونکاحم کرد پس حالاچرا بخواهد رهایم کند بیشتر از هرکسی منتظرش بودم ده روز که هیچی پانزده روز گذشت تا بالاخره از گوشه وکنار خبر میرسید رستم برمیگردد
امید به برگشتنش نداشتم چون دیر کرده بود
به هوای اینکه شایعه است دلخوش نداشتم
یک روز سر جوی لباس میشستم که از پشت سرم سایه ای افتاد جلوم ناخودآگاه دلم تکان خورد تصور آمدن رستم و بودنش راحس کردم با اشک ودو دلی عقب را دیدم بلی خودش بود
رستم خودم بود
مردزندگی اَم بود
با خنده زیبایی که داشت نگاهم میکرد از ذوق زیادبلندشدم خودم را در آغوشش انداختم دلتنگ تر از من فشارم داد گفت تو چرا لباس میشوری شبنم جانم؟
نکند من نبودم تورا به کار گرفتند وبالایت نوکری کردند؟
گفتم نه رستم خودم بی حوصله بودم دلم نمیره که کسی لباسم را بشورد خودم میشورم
حقیقت این بود آنروز جان سالم بدر بردم که از شستن کوه لباس با برگشتن رستم خلاص شدم
دو سه روزی باهم رفع دلتنگی کردیم اینقدر غرق رستم و زمزمه های عاشقانه اش بودم که یادم رفت بپرسم که چرا طفلم را به شیرین وعده داده ای حالا که فکر میکنم دخترای زمانه ما چقدر ساده بودند و دلخوش به چیزای کوچک
مخصوصا اینکه رعیت بزرگ شوید که از داشتن زبان برای دفاع از خودت بی بهره ای و چشم انتظاری که یکی ازت دفاع کند از همان اول وقتی شیرین آمد دم اطاق توقع داشتم رستم دور از چشمم بغلش کند نوازشش کند اما بی اعتنایی کرد همین بی توجهی ها را میکرد که دشمنم میشدند رستم که آمده بود شیرین موش شده بود و خانم بزرگ کینه پروری میکرد که چرا رستم اول دست بوسی مادرش نرفته است
باز برگشته بودم به اطاق مشترک مان با رستم و از بلاهایی که سرم آمده بودنگفتم تا وقتش برسد دست به سیاه و سفید نمیزدم خستگی چند روز قبل را درمیاوردم بازهم سکینه سرو کله اش پیدا شده بود
زلیخا خوشحال بود که کسی همرایم کاریم ندارد
رستم برای توضیح دیر کردنش گفت رفته بودم دربار برای حسابرسی اما برایم کار پیدا شد ومجبور بودم بمانم
هرچند من که میدانستم دسیسه خانم بزرگ بود ولی رستم ناچاراً قبول کرده بودتا بماند چون درباریان ازش خواسته بودند
اینطوری بود که رستم فقط میتوانست ماهی یکی دو روز برگردد به قصر و استراحت کند رستم قبل از رفتن گفت اینبار که آمدم نبینم لاغر شده باشی ؟
به مادرم سپردمت از جایت تکان نخوری این ماه هم صبر کن بعداً درشهر برایت یک خانه مقبول میگیرم آنوقت کسی نیست جز منو و تو
چقدر خوشحال شدم از اینکه قرار است دور از گزند و ظلم این خانواده زندگی کنم پس تحمل کردم به امید روزهای خوب
رستم بعد دو سه روز رفت دَر اطاقم مثل وقت هایی که خدمه ها دروازه طویله را با لگد باز میکردند باز شد و تا به خودم بیایم موهایم در دست کسی جمع شد
چشم باز نکرده دردی در بدنم پیچید که حس کردم طفل در شکمم خودش را جمع کرد صدای فریاد شیرین بلند شد که میگفت: چشم سفید حالا کارت به جایی رسیده که به رستم راپور میدهی؟
فکر کردی رستم چیکار میکند
با گریه سعی میکردم موهایم را از دستش دربیارم و گفتم خانم جان تو را به خدا رهایم کن به کسی چیزی نگفتم به والله حتی رستم ازم نپرسید کی دستم را اینطوری سوزاندی
به خدا قسم من نگفتم نمیدانم کی برایش گفته من چیزی نگفتم
هرچی گفتم زیر بار نرفت توقع دیدن این روی تند از شیرین را نداشتم که با لطفم به رستم گفته بودم نگهش دارد
موهایم را گرفت و با همان موها کشاند به سمت حویلی گفت بلندشو برو آشپزخانه برایم کلچه آماده کن حامله هستی برای خودت حامله هستی صد تا حامله مثل تو هستند کارهای سخت تری میکنند
مهمانان هم از کلچه هایت خوششان آمده امروز باید چندتا تشت کلچه درست کنی که میخواهم به عنوان چشم روشنی برایشان ببرم
چقدر عوض شده بود خدمه ها پچ پچ میکردند ولی
واقعا به رستم نگفته بودم چه ظلمی بالایم کردند چون وقتی برگشته بود شب اول آنقدر بیتاب دیدن هم بودیم که متوجه زخم پشت دستم هم نشد چه برسد به اینکه گلایه کنم از عذابی که میکشیدم
دقیقاً یادم است فردایی که آمده بود زخم دستم را دید به شدت ناراحت شد و گفت کی این بلا را سرت آورده شبنم نگو حواسم نبوده سوخته باورم نمیشود چون تو بعنوان زن ارباب زاده حق نداشتی کار بکنی گفتم نه رستم دستم به ذغال گیر بند شده سوخت
آنروز فکر کردم حرفهایم را باور کرده چون اصلاً نفهمیدم که چطور رفته از کسی قضیه را پرسیده وچی اتفاقاتی پشت پرده به جریان افتاده که متوجه نشدم و تازه فهمیده بودم که رستم از همه چیز باخبر شده بود
حالا یا به سزای اعمالش رسانده یا فقط تذکر داده بود و بازهم خبر نداشتم

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 12:38


همانطور که اشکهایم میریخت نعنا را روی سوختگی گذاشتم اما بیشترسوختم و آتش گرفتم
جیگرم کباب بوددلم ضعف میرفت
زلیخا متوجه حال ناخوشم شد که برایم شربت قند درست کرد در حلقم ریخت
دلم برای بی کسی خودم میسوخت از وقتی رستم رفته بود سکینه هم پایش از قصر بریده شده بود شاید بهتر از من میدانست ماندن در قصر وقتی رستم نیست یعنی دست و پنجه نرم کردن با مرگ و حقارت
اگر مادرم زنده میبود حالا در خانه اش پاهایم دراز میبود و برایم هرچی هوس میکردم آماده میکرد تمام روز خیال بازی میکردم نه تنها مادر نداشتم بلکه هیچکسی همراز نداشتم
برای اینکه بعداز شیرین خانم بزرگ نیاید سروقت دل شکسته ام را نوازش کردم اشکهایم را پاک کردم وبه کارم مصروف شدم
برخلاف صحبت زلیخا ظلم همیشه پایدار است و کسی که ظلم میکند عاقبتش هم بخیر است
بدبخت کسی است که زیر دست ظالم تاب میارد
آنروز تا شب با دستی که از سوزش سیخ میزد تمام کار را به تنهایی انجام دادم شب که شد کمر دردی سراغم آمد زیر کمپل خزیدم بخوابم که گفتم خدایا کاش بمیرم به صبح نرسد که تحمل ندارم صبر کنم رستم بیاید
نیمه های شب حس کردم انگشتی لای موهایم را نوازش دارد به هوای اینکه رستم آمده با خوشحالی و هیجان چشمهایم را به زور باز کردم حقیقت تلخ بود واقعیتی که میدیدم رستم نبود بلکه ارباب بزرگ بالای سرم نشسته بود
تحمل این رسوایی را نداشتم چه معنا داشت اصلاً ارباب به جایی که میخوابم بیاید
با محبت به چشمانم خیره شده بود وقتی فهمیده بود رستم عاشقم است وطفلش اَش در بطنم است نسبت به من سرد شده بود حتی بعضی وقت مثل خانم بزرگ اذیتم میکرد ولی آنوقت شب بالای سرم چی میخواست؟
چادرم را روی سرم کشیدم گفتم ارباب انگشتش را روی بینی اش گذاشت گفت هیچی نگو
با تاسف ولی آهسته گفت میدانم کسی را نداری که ازت پشتیبانی کند قبلاً گفتم در شهر خانه میگیرم برایت که تنها و بی دردسرزندگی کنی از اینجا برونخواستی
حالا باز تکرار میکنم جونت را نجات بدِه خانم بزرگ و شیرین نمیگذارند روز خوش داشته باشی
از همه گی پنهان یک خانه در شهر کابل دارم اگر قبول کنی میبرمت آنجا و خانه راهم به نام تو میکنم
وای بر من که خسرم میخواست فراریم بدهد
با دلشوره گفتم ارباب رستم هشت روز دیگر میاید قول داده که برمیگرده با آمدن رستم سختی هایم تمام میشود
ولی ارباب گفت دخترک ساده خبر نداری رستم را فراری دادند هیچوقت برنمیگردد
میخواهم کمکت کنم که فرار کنی مقاومت نکن
من با گنگی وارباب با ناراحتی همدیگر را نگاه میکردیم نمیدانم حرفش درست بود یا نه ولی ته دلم فروریخت گفتم نه ارباب حتی اگر رستم هم برنگرده با ننگ ورسوایی فرار نمیکنم همینجا میمانم
با عصبانیت گفت چرا نمیفهمی؟میخواهند طفلت را ازت بگیرند بعدهم زنده زنده پوستت کنند دخترک من دوستت دارم بیا فرار کن
دلم به فرارنبود آن هم با پدررستم که معلوم بود چه توقعی ازم دارد اعتنایی به سخنانش نکردم
وقتی دید به حرفش گوش ندارم با ناراحتی رفت
حق با ارباب بود روزگارم سخت میگذشت هرچند سخت میگذشت ولی امید داشتم رستم برمیگردد چون بدون هیچ چشم داشتی عاشقم شده بود حتی اصرار میکرد بالایش اعتماد کنم و غرورش جلوم معنایی نداشت
دلم تنگ بود تا برگردد و بگوید شبنم جانم آنوقت بود دلم برایش تنگ شده بود و محبتش بر دلم نشسته بود
دیگر ناامید شده بودم با خودم میگفتم حتماً همینطور است رستم در دربارموقعیت بهتری پیدا کرده که من وطفلش هردو را از یاد برده است بخاطر همین است که رهایم کرده‌ ولی چطور دلم را راضی میکردم به برگشت رستم وقتی از وعده ای که داده بود چند روز گذشته بود

【رمان و بیو♡】

21 Nov, 12:37


ماجراهای شبنم
قسمت: بیستم
نویسنده: محمدحسین زرغون

از پله های زینه که بالا میرفتم شیرین از کنارم رَد شد وبا شانه اَش ضربه محکمی زدکه دوباره ظرف ها از دستم به زمین افتاد بخاطر اینکه نسوزم چاینک را زود رها کردم اما به سختی کنترولم را حفظ کردم تا خودم نبیفتم با نیشخندی گفت چی میکنی او نوکر او کلفت بیچاره اینقدر رویت زیاد شده که دلت است مرا بسوزانی؟
فقط نگاهش کردم بس چیزی نگفتم خودش مرا ضربه زده بود اما بالایم تهمت میکرد
به هرحال خانم بزرگ حامی اَش بود و مجبور بودم سکوت کنم بازهم ظرف ها را جمع کردم زلیخا از پایین صدا کرد گفت همه گی خوابند این همه سروصدا را چرا انداخته اِی مگر در تمام عمرت کار نکردی که بلد نیستی یک ظرف چای را ببری؟
گمشو در آشپزخانه تا بیایم حسابت را بدهم
سرافکنده گوشه ای ایستاده بودم زلیخا چای رابرد برای شان گذاشت برگشت دستم را گرفت کشاند به سمت آشپزخانه ولی چنان ضربه ای به بازویم زد که بلند گفتم اخ و جواب داد بااین سن و سالت حامله شدن و یکجاشدن با ارباب ها چی بودوقتی نمیتوانی از حقت دفاع کنی؟
در آشپزخانه را محکم کوبید و
بغلم کرد گفت اگر اینکا را نمیکردم تاصبح باید برای شان چای میبردی و بالایت نیشخند میزدند
شرمنده روی مادرت هستم ولی مجبور بودم
گلایه نکردم چون میدانستم چرا اینکار را کرد ولی دلم سنگینی میکرد اینقدر گریه کردم بلکه آرام شوم و هشت روز دیگر رابشمارم تا رستم بیاید
بخدا که توان حرف زدن را نداشتم تا به زلیخا بگویم که چقدر خسته شدیم خوشبختانه آنشب خانم بزرگ‌ و عروسش خوابیدند
در همان آشپزخانه زلیخا برایم بستره انداخت گفت کمی بخواب خانم بزرگ صبح وقت میاید دنبالت و بهانه تراشی میکند تا اذیتت کند
همانطورهم شد یکمی که خوابیدم زلیخا زود بیدارم کرد تا قبل ورودخانم به آشپزخانه سرپا باشم و توته پیاز را نزدیک چشمم گرفت گفت اشکهایت که بریزد معلوم میشود چند ساعت نخوابیدی و خسته ای‌
تند تند مشغول شدم تازه اشکهایم سرازیر شده بود که دَر آشپزخانه باز شد خانم بزرگ آمد بعد اینکه خیالش راحت شد نخوابیدم گفت چرا اینقدر پف کردی؟
زلیخا بعد سلام گفت حامله است چون خیلی خورده وخوابیده بد عادت شده ورم کرده نگران نباشید یک هفته که کار کند مثل قبل لاغر میشود
مثل همیشه هیچی نگفتم فقط پیاز را پوست کردم و اشک ریختم
خانم بزرگ که مطمئن شد زلیخا بالایم سخت میگیرد رفت نزدیک ظهر از کار بیکار شدیم
مهمانها رسیدندخانم بزرگ پیام فرستاد باید به تنهایی در پذیرایی مهمانها باشم چای بدست رفتم سمت ساختمون قصر اما ذکر میگفتم تا مثل دیشب بازیچه دست شان نشوم
خوشبختانه در صالون اینقدر ازدحام بود و مهمانان زیاد بود که کسی توجهی بالایم نمیکرد سرگرم تعارف چای شدم وقت بیرون آمدن شیرین صدایم کرد گفت قیلون راببر آماده بکن وبیار با صبوری گفتم چشم قیلون را برداشتم خیره شدم به زمین که مبادا پایی بیاید جلوی پایم چون علاوه بررسوایی شلاق اساسی میخوردم با تمام دقت از صالون خارج شدم
همینکه پایم به آشپزخانه رسید موهایم از پشت کشیده شد
آهسته چیغ کشیدم دستم را جلو دهنم گذاشتم برگشتم
شیرین بود با حرص گفت مثلا وانمود میکنی که نشینیدی صدایت میزنم؟
حرف زن بزرگ ارباب زاده را پشت گوش میندازی فکر نمیکنی خانم این خانه من هستم که نادیده اَم میگیری رستم زیاد برایت ارزش داده ها
حقیقت این بود من به رستم گفته بودم به زنت ارزش بدِه تا خدارا غضب نگیرد اما برعکس شده بود شیرین به جانم کینه کرده بود
باز فریاد زد در آشپزخانه با خواهش گفتم خانم جان بخدا نشنیدم مراببخشید به بزرگی خودتان ببخشید اگر خطایی کردم
هرچی قسم خوردم میگفت نه تو بی حرمتی کردی رستم برایم گفته بود هرکی بی حرمتی کند باید جواب دندان شکن بگیرد
ذغال گیر را برداشت جلو چشمم گرفت گفت به دل من باشد باید کور شوی بی حیا نمک حرام
با التماس گفتم سهوی بود عفو کنید خانم همانطور که ذغال گیر را تکان میداد و حرف میزد از ترس دستم را جلو صورتم گرفته بودم نمیخواستم ردی از ظلم در صورتم بماند که وقتی رستم آمد جنگ‌ راه بندازد
اما‌ شیرین آنقدر با حرص ذغال‌گیر را تکان میداد که پشت دستم‌ خوردوسوختم
از سوزش فریادم به هوا رفت با پشت دست به رویم زد گفت اوهو اوهو شلیطه بازی هم میکنی؟ به گوش ارباب برسد چطور بی حرمتی اَم را کردی زنده زنده آتشت میزند گدا زاده از آشپزخانه رفت ولی من مثل ماری که دمش را زده باشند به خودم پیچیدم اندازه بند انگشت پشت دستم سوخته بود
همینطور‌گریه میکردم که زلیخا آمد گفت خیر دنیا و آخرت نبینند
زندگی به کام شان زهر شود نگران نباش دخترم ظلم ماندنی نیست بیا این چند برگ نعنا را روی دستت بگذار آرامم میشود

【رمان و بیو♡】

20 Nov, 13:23


و گفت حالا هم برو در اطاقت اگر رستم سراغت بیایدمطمئن باش که از موهایم آویزانم میکند و دیگر از اطاقت بيرون نيایی
با ترس و لرز تشکر کردم برگشتم سرجایم خدايا اين چی قسمت و تقديرى بود تا حالا به یک شکل مى ترسيدم از حالابه بعد بايد به شکل دیگر میترسيدم
دست روى شكمم گذاشتم و گفتم نترس خودم مواظبت هستم نميگذارم گزندى برایت برسد
موقع غذا شده بود وگرسنه شده بودم و احساس ضعف مى كردم وقتى در باز شد و رستم با مجمعى كه در دستش بود وارد شد از خوشحالى چشمانم برق زد فقط سلام كردم دست دراز كردم تاغذا را از دست رستم بگيرم كه گفت بنشين خودم پايين ميگذارم غذا را روى تخت گذاشت مثل قحطى زده ها شروع به خوردن كردم و همانطور که کباب به دهنم بود چشمهایم را روى ظرف مى چرخاندم تا ببينم لقمه بعدى اَم را چى بگيرم كه صداى خنده هاى رستم بلند شد با شرمندگى سر به زير انداختم و تکه اى از کباب گرفتم دستم را به سمتش دراز كردم كه خم شد دستم را بوسيد لقمه را از دستم گرفت به دهن خود کرد وسرش را بالای شانه اَم گذاشت وگفت دلتنگ بوى تنت شده اَم در همین حال دَر به شدت باز شد خانم بزرگ بودرستم گفت مادرجان با خانمم یکجا نشستیم اطاق دَر دارد چرا مراعات نمیکنید؟خسته نشدین اینقد در زندگیم مداخله کردین منکه طفل نیستم
دیگه اجازه نمیدهم مرا از خانمم جدا کنید
خانم بزرگ گفت حیا کن رستم
همین روزها خبر به گوش خان ده پایین یعنی خسرت میرسد و مصیبت برپا میشود
رستم گفت خون میریزانم اگر زور بگوید یاخودم را میکشم یا هم اورا دخترش هم بیوه میشود اصلاً نمیخواهم دخترشانرا بیایند وببرندش طبق معمول خانم بزرگ‌ همه را از چشم من میدید اما شانسی که آورده بودم رستم از حالم غافل نمیشد‌ فردای آنروز به دستور رستم آرایشگر آمد تا آماده اَم کند اما قبلش راهنمایی شدم سمت حمام خانوادگی ارباب یکی کیسه میکشید مرا یکی به سرم حِنا میگذاشت
یکی هم سنگ پا میزد مراخوب شستند و رفتند
لباس تمیز و قیمتی که به تنم شد حس کردم کم از پری دریایی نیستم باصورت جدید رفتم به اطاقم اما همچنان اجازه نداشتم هم سفره با ارباب و خانم بزرگ شوم هرچند انتظار هم نشینی همرای شانرا نداشتم چون اگر به دل من میبود خاطرات تلخی راکه در قصر داشتم میگفتم برای همیشه قصر را ترک کنیم
سر شب بود که رستم آمد در اطاق مان اینقدر دست پاچه بودم شرم داشتم نگاهش کنم چون واقعاً تغیر کرده بودم از گدا به ملکه تبدیل شده بودم رستم کنارم نشست گفت شبنم جانم چرا اینقدر خجالت میکشی؟
میدانی چقدر قشنگ شدی اینهمه خوشگلی رادر کجا پنهان میکردی؟ وراستی شبنم بالای زندگی اعتبار نیست اگرا مراچیزی شد مواظب طفلم باشی چون خسرم پیام فرستاده که به خونم تشنه است‌
اگر مرا چیزی شد پشتم را خالی نکن مثل ملکه قصر زبان داشته باش ازش استفاده کن تا حقت را بگیری

【رمان و بیو♡】

20 Nov, 13:23


ماجراهای شبنم
قسمت: نزدهم
نویسنده: محمدحسین زرغون

برای اولین بار خجالت را کنار گذاشتم و دستش را گرفتم گفتم رستم خسرت راست میگوید درست است که شیرین نازاست و صورت ندارد ولی اول او بوده بعداً من آمدم
رستم گفت نه شبنم جانم اول تو بودی هرچند پنهانی بود بعداً شیرین آمد تو جای کسی را نگرفتی
چون به پدر شیرین گفته بودم اول تویی بعد خترش
بابت این مساله به خودت عیب نگیر پدرش خدا را وسط آورد مجبور شدم قبول بکنم اما تنها در اتاق خودش زندگی کند اجازه نمیدهم کسی همرایش بدی کند خانمی و احترامش سرجایش است بجای اینکه خانه پدرش باشد اینجاست اینطوری بین دو قریه هم جنگ نیست
طبق گفته رستم عروس را در اتاق خودش مستقر کردند اما من همچنان جای قبلی بودم روزگار به کامم بود چون خانم بزرگ وارباب ظاهراً همرایم خوش رفتار شده بودند و چندان کاری به کارم نداشتند چون رستم به شیرین احترام داده و کاری همرایش نداشت اهالی خانه هم دیگر به چشم مقصر نگاهم نمیکردند مخصوصا شیرین که دیگر با نفرت نگاهم نمیکرد ولی بازهم ته نگاهش ذوق ذوق دلخوری موج میزد همچنان اجازه نداشتم که در سیال و شریک رفت وآمد داشته باشم بااینکه زن اول محسوب میشدم اما از نظر آنها زن دوم بودم و قابل اعتمادشان نبودم درست است که از ترس جانم پایم را از اطاقم بیرون نمیگذاشتم ولی اگر کاری هم میداشتم با رستم یکجا میرفتم و باز برمیگشتم سرجایم بهرحال همینکه خوب میخوردم و میخوابیدم برایم جای خوشحالی بود
حس میکردم ارباب بزرگ گردپیری به صورتش نشسته و کمتر نسبت به قبل شرو شور دارد
به شکلی که انگار دست دست میکرد که عنوان اربابی را بگذارد کنار و کارهایش را به رستم بسپارد
یک روز خبر رسید حساب و کتاب ارباب با دربار بهم خورده و رستم بعنوان ارباب جوان و تحصلیکرده برای کار حسابرسی به دربار برود
غصه تمام عالم به دلم نشست رستم هم نمیخواست برود ولی مجبور بود چون نمیشد با دربار ودرباریان شوخی کرد
خیلی دل دل کردم خواستم بگویم مراهم با خودت ببر ولی قبل اینکه بخواهم پیشنهادی بدهم ارباب بزرگ به رستم گفت خانه خاله نیست که سیاه سر را با خودت ببری که نیشخند عالم شویم خانمت حامله است و راه طولانی ممکن است اتفاقی بیوفتد تقریباً رفت وآمد رستم ده روز طول میکشید قبل از رفتن رستم عزا گرفته بودم و خاک را به سرم میمالیدم تا از آرامش قبل طوفان خانم بزرگ جان سالم به در ببرم
شبی که رستم قصد رفتن داشت برایم گفت شبنم جانم ده روز نیستم قول بدِه خوب غذا بخوری و از طفل مان مراقبت بکنی وقتی که برگشتم نزد داکتر میرویم تا وضیعتت را چک کند
میگویند قابله خوبی در قریه است میرویم تا خوش خبری برای مان بدهد که طفل ما بچه است یادختر اما زنهای قصر میگویند طفل مان دختر است اماهرچی است قدمش سرچشمم منت خودش و مادرش را میکشم دلم برای حرفهایش بغض گرفت وبه گریه افتادم رستم گفت صبح قبل از طلوع خورشید به راه میافتم و بیدارت نمیکنم دوباره تاکید میکنم مراقب خودتان باشید تا نیمه های شب از عشق و عاشقی گفت و گفت تا دل پُراز ب‌ُغضم ارام گرفت و خوابم برد
نفهمیدم چی وقت رفت ولی با لگدی که به پهلویم خورد با درد و ناله ازخواب بیدار شدم خانم بزرگ را که مثل مار بالای سرم استاد بود دیدم و با خودم گفتم بسلامت برگردی رستم
باخشم گفت یادت رفت چی مظلوم نمایی میکردی با ارباب زاده کاری ندارم این حرفهایت را چی شد؟
با عصایش کوبید به شکمم و گفت پس این توله سگ تخم حرام از کجا درآمد؟
درد بی امانی در شکمم پیچید برای خانم بزرگ مهم نبود میراثش سقط شود برای همین میکوبید به شکم وپهلویم
دستم را به نشانه دفاع از طفلم جلو شکمم آوردم لب به دندان گرفتم تا اشکم نریزد که ادامه داد بلند شو زیاد خوردی وخوابیدی یادت رفته نوکر قصرم بودی بهتراست دیگر برگردی سرکارت وقت استراحتت تمام شد
بلند شو برو اول سراغ طویله تا از پا آویزانت نکنم دلشکسته بلند شدم که از اطاق بروم بیرون که از پشت سرم گفت از امشب به بعد حق نداری اینجا بخوابی در اطاقی میروی که پسرم را دلباخته خودت کردی‌ با چشمهای پُراز اشک و گلویی پر از بُغض قصر را ترک کردم بعد از برداشتن دیگ های سیاه رفتم سمت آشپزخانه که پچ پچ نوکران را میشنیدم ولی برایم مهم نبود چون وقتی رستم میمامد پوست همه را زنده زنده میکند بهرحال هم من هم کارگران به پچ پچ کردن و پچ پچ شنیدن عادت داشتیم
وقتی پایم به آشپزخانه رسید آه کشیدم مثل اینکه چند وقتی که استراحت میکردم کسی نبوده که آشپزخانه را تمیز کند تا غروب به یک نفس و گرسنه کار کردم آذان مغرب را میدادند که خانم بزرگ با خشم آمد در آشپزخانه و گفت هنوز کارت را تمام نکردی چقدر زود بد عادت شدی او نوکر بی چشم

【رمان و بیو♡】

20 Nov, 13:23


بااینکه میدانست آشپزخانه چقدر کثیف بود ولی میگفت چرا تمیز کردنش صبح تا غروب طول کشیده
چیزی نگفتم باز گفت زود برو حالا در طویله آنجارا تمیز بکن وهافردا مهمان داریم نبینم از زیر کار فرار بکنی پذیرایی مهمانان فردا تماماً به عهده خودت است
اصلا باورم نمیشد‌ که ازم انتقام بگیردهرچند انتظار داشتم ولی نه اینقدر سخت درست است که رستم به تازگی رفته بود ولی بهرحال روز هارا با انگشتانم میشمردم چند روز دیگر برمیگردد و باز نفس راحت میکشم همینکه طرف طویله روان شدم زلیخا با ناراحتی سرش راتکان داد از افسوس و غیابت رستم و غضب و بیرحمی خانم بزرگ طویله راهم تمیز کرده برگشتم نزد زلیخا کمرم را به شدت درد گرفته بود گفتم زلیخا کار دیگری است که انجام بدهم؟
گفت تو بشین نفس تازه بکن یکی دیگری را میفرستم تا سفره بندازد
بشقابی گذاشت جلوم گفت تا کسی بیاید عاجل غذایت را بخور که جان بگیری خانم بزرگ قصد بدی دارد حداقل قوت داشته باشی تاب بیاری تا رستم برسد چهارچشمی مراقب طفلت باش چون تنها راه نجاتت در قصر همین طفلت است
غذایم را هنوزنخورده بودم که صدای خانم بزرگ بلند شدکه زلیخا راصدا میزد
زلیخا رفت وقتی برگشت گفت خانم بزرگ تمام کارگران را رخصت کرد تا تو بمانی به کمک دستم نگران نباش نمیگذارم بالایت سخت بگذرد خدا بزرگ است دلم به حال زلیخا میسوخت چون جوانی اش دیگر گذشته بود اگرچه کار قصر برای پیر و جوان سخت بود مخصوصاً کسی که تمام عمر خدمت قصر را کرده حالا زیر بار کارهای سنگین ناتوان شده است آنشب خدمتکارانی که مانده بودند آشپزخانه را جمع کردند ظرفهاراهم شستند و رفتندتا بخوابند
من‌ماندم و زلیخا باید تمام آمادگی فردا را میگرفتیم
مرغ هاراهم میشستیم برای بریان کردن
علاوه بر تمام این کارها باید کیک شیرینی‌ وکلچه میپختیم به گفته زلیخا مهمانی بزرگی بود که نباید کوتاهی میکردیم
نیمه های شب بود که در حویلی سبزی را میشستم که قهقه های خنده زن رستم را شنیدم خانم بزرگ هم کنارش ایستاده بود امر کرد برایشان چای و کلچه ببرم
گویا قصد داشتن تا صبح همرای من بیدار بمانند من مجبور بودم اما آنها چرا نمیخوابیدند؟
چیزی که خواسته بودند برای شان بردم همینکه چشم به چشم با زن رستم شدم نگاهش طرفم شاهانه بود و تمسخر به نوکر
نگاهم را ازش گرفتم تا کیانه بارانم نکند چای را بردم سمت خانم بزرگ یکبار نفهمیدم پای کدام شان آمد جلو پایم با تمام ظرف ها و چای به زمین خوردم درست است که شکمم خیلی بزرگ نبود اما چون به شکم به زمین خوردم حس کردم طفلم زایع شدودرد در شکمم پیچید
دستم را گذاشتم روی شکمم خانم بزرگ با خونسردی آمد نزدیکم گفت او دخترک نوکر چی شده؟
طفل ارباب زاده را در بطن داری مواظب خودت که نیستی باید مواظب امانت رستم پسرم باشی
با درد به خانم نگاه کردم با پوزخند گفت رستم مگر برایت نگفته ؟
قرار شده بعد اینکه طفل را به دنیا بیاری طفل را به شیرین بدهی تا برایش مادری کند چون لیاقت مادر ارباب زاده بودن را تو نداری لال شده بودم از حرفی که زد تنم یخ زده بود امکان نداشت رستم اینکار را بکند
نکند بدون در جریان گذاشتنم همچنین وعده را به مادرش داده؟خانم بزرگ با داد و فریاد ادامه داد چرا نشستی دهن مرا نگاه میکنی بلند شو برو یک چای دیگر بیار
فکر و خیال ذهنم را آنقدر آشفته کرد که یادم رفت چه دردی داشتم شیشه های شکسته شده را جمع کردم برگشتم آشپزخانه بغض بدی به گلویم نشسته بود که حتی نمیتوانستم خودم را کنترول بکنم باورم نمیشد رستم همچنین پیشنهادی به مادرش بدهد یاهم مادرش ناحق این سخن را گفته بود میخواستم خودم را قانع بکنم ولی نمیشد بدنم به لرزه شده بود اگر طفلم را ازم میگرفتند جانم را میگرفتند که به گفته زلیخا ارباب جماعت مروت ندارد برای آسایش خودشان بالای نوکران پا میگذاشتند
درست بود رستم پشت و پناهم بود ولی طفلم جزئی از وجودم بود نمیشد منکرش شد
زلیخا که بغضم را دید خودش چای ریخت داد به دستم گفت مراقب باش دروازه را برایم باز کرد مادرانه گفت صبور باش رستم میاید همه چیز درست میشود


#ادامه دارد ...

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

20 Nov, 13:23


تاشب مثل مرغ سرکنده بال و پَر زدم تا رستم خبری ازم بگیرد
دیروقت رستم را دیدم در حویلی قدم میزد
در اطاقم را نیمه باز گذاشتم منتظر ماندم تا بیاید
به گمانم خودش هم متوجه شد که سریع آمد پیشم
تا چشمش به چشمم افتاد گفت شبنم جانم بیداری؟
گفتم رستم فکر کنم حمل دارم
لبهای رستم به خنده آمد اما اشکهایم جاری شد
رستم گفت مبارکت باشد همسرم همین روزها آن دخترک نافهم را رَد میکنم که برود خانه پدرش تا عروس وملکه قصر بسازمت
مثل همیشه دلم باحرفهایش استوار نشد دلخوره داشتم
رستم زود رفت تا کسی شک‌ نکند تنها که شدم فکر و خیال مغزم را درگیر کرد
اگر ارباب وخانم بزرگ بفهمند که من حامله اَم شاید بلایی بر سرم بیاورند که تازنده اَم از یاد نبرم
نمیدانستم با دردی که به همین زودی ها آشکار میشد چی کنم
درهمین فکروخیال بودم که فریاد و نعره های ارباب را شنیدم
به عجله بیرون شدم رستم وسط حویلی با خنده ارباب را نگاه میکرد
مگر ارباب با غضب رستم را نگاه میکرد که نگاه های پر از خشمش کشیده شد سمت من و بلند گفت بگیرید این بی پدر و بی مادر را
سرجایم میخکوب شده بودم
رستم تفنگ را سمت آسمان گرفته بود و شلیک میکرد همزمان میگفت وای بر حال کسی که دستش به خانم من بخورد اگر خونش را بریزم حلال است
شبنم جانم ترس نداشته باش قدم بردار آسوده بیا سمتم که ارباب زاده ام و اختیار دارم چند تا زن داشته باشم از امشب در اطاق خودم میخوابیم طبق گفته های طبیب خانمم نازاست پس حق دارم زن دیگری بگیرم
اصلا باور کردنی نبود در یک چشم بهم زدن چیشده بود که میدیدم
خانم داد زد رستم چیکار میکنی بی عقل؟
اگر خسرت بفهمد چی به روزدخترش میاری بین دو قریه جنگ میشود خون ناحق ریخته میشود .

【رمان و بیو♡】

20 Nov, 13:23


ماجراهای شبنم
قسمت: هفدهم
نویسنده: محمدحسین زرغون

خانم بزرگ گفت درست است پس دختر را درهمان اطاق بگذار هروقت خواستی به یکی از اطاق ها صدایش کُن اما در اطاق شخصی خودت نبرش
رستم گفت کافی است بسیار به ساز شما رقصیدم
زن نکاح شده اَم است وباید در اطاقی بخوابد که لیاقتش را دارد
خوب بخورد وخوب بخوابد خانم بزرگ با برخورد عصبانیت گفت چی وقت حامله شدی؟
از کجا معلوم که طفل تو باشد؟معلوم نیست که طفل کی است که خودرا در ریش تو میبندد اوبدبخت رستم انگشت اشاره اَش را بالا برد گفت دیگر اجازه نمیدهم کسی به خانمم اهانت کند
هرچی تا حالا گفتین و تحقیرش کردین کافی است از این لحظه به بعد اگر کسی بخواهد که به خانمم ناروا بگوید تحمل نمیکنم و خونش را میریزانم حتی اگر آن شخص خسرم باشد
اگر بالایم فشار بیاید دست خانمم را گرفته از اینجا میروم
ارباب بزرگ خون میخورد ولی حرفی نمیزد فقط با نگاهی که آتش ازش میبارید و اندام به لرزه افتاده اَم را نگاه میکرد من هم از ترس لال شده بودم فقط چشمانم تکان میخورد
رستم رو به همه خدمتکاران گفت نمایش خلاص شد هرکی سر جایش برود
و هرچی را که دیدین و شنیدن از دهن کسی بشنوم روزی به حالش بیارم که هیچگاه فراموشش نشود
رستم برایم گفت شبنم لباسهایت را جمع کُن بیا جایی که باید باشی
یک بار صدای جیغ آمدو همه برگشتند سمت صدا عروس رستم از حال رفته بود از شرمندگی عرق کرده بودم سرم را پایین انداخته بودم که رستم نزدیکم آمد
دستم را گرفت گفت بیا اما تکان نخوردم
با ناراحتی و عصبانیت تمام گفت حالا که همه فهمیدند که تو خانمم هستی هر چی که گفتم باید چشم گفته قبول بکنی واگرنه تو را اینجا اینها تحقیر میکنند
این لحظه را نمیتوانستم باور کنم فقط گفتم چشم
خانم بزرگ که حالا پشت رستم ایستاده بود گفت اگر میخواهی صبح اینجا خونی ریخته نشود این دختر را رها کُن قول میدهم که بهترین جا و خوراک را برایش میدهم و دیگر مجازاتش هم نمیکنم کاری با کارش ندارم فقط احتیاط کُن که کدام مصیبت برپا نشود دو قریه را به جان هم ننداز تا حمایتت کنم
رستم به مادرش گفت درست است ولی دیگر دلم نمیخواهد عروسی را که برایم انتخاب کردین در اطاقم تحمل کنم و کنارش بخوابم میخواهم که از این لحظه به بعد کنار خانمم باشم
مادرش گفت هرچی تو بگویی همانطور میشود فقط یک امشب یک کاری بکن که قضیه بی سروصدا ختم شود بعدهرکاری که دلت خواست بکن
رستم قبول کرد تا ببیند مادرش چی میکند
خانم با چشم و ابرو برایم اشاره کرد پشت سرش بروم و مرا برد یکی از اطاقهای طبقه بالا
یک اطاق بزرگ با یک تخت دونفره که به خواب هم تخت را ندیده بودم چی برسد که بخواهم رویش بخوابم آن لحظات کاملاً برایم همانند خواب بود گوشه ایستاده بودم که رستم آمد و با خنده گفت: چه میکنی خانم آینده قصر
لب به دندان گرفته بودم و سرم پایین بود فکر میکردم چی وقت ازخواب بیدار میشوم اما نه خواب نبود حقیقت داشت رستم نزدیکم آمد وگفت از اين به بعد بشين و بخور دیگر نوکرقصر نه بلکه ملکه قصر هستی دیگر نمیگذارم کسی گُل را سرتو دسته کند بسیار سختى كشيديم دیگر بس است دیگر تمام شد رفتنی ها رفت از فردا شب با هم در همين اطاق میخوابيم كنارم نشست و در حاليكه موهایم به دستش بود با تمام احساسش نگاهم میكرد خدايا خواب بودم؟ من كه اصلاً باورم نمى گفت بالاخره از آن اطاق کشیدمت حالا روى در جاى نَرم بخواب و اجازه بده منم با یک دل راحت بخوابم...
آنقدر كنارم نشست و موهایم را نوازش كرد تا خوابم برد
راست مى گفت بعد ازبسیار سالها راحت خوابيدم و مادرم را در خواب دیدم كه با لبخندى پُر از بغض نگاهم مى كرد او هم مثل من خوشحال بود و از شدت خوشحالى گريه مى كرد
يكبار از خواب پريدم و به عادت همه روزه اَم صبح وقت رفتم پیش زلیخا در آشپزخانه اما همين كه دروازه را باز كردم زلیخا با تعجب به سمتم برگشت زير لب سلام كردم گفتم شرمنده اَم زلیخا بخدا اصلاً نفهميدم چی وقت خوابم برد همین حالا بیدار شدم
وقتى سكوتش را ديدم سر بالا کردم كه نگاه متعجبش سر جایم ميخكوبم كرد گفتم چى شده زلیخا
باتعجب گفت اينجا چه مى كنى دختر
متعجب از اين سوالش گفتم آمدم تا نان بپزم دیگر
لبخند محوى زد و گفت برو دختر برو الهى كه سفيد بخت شوید تو از امروز ملکه قصر هستى و مثل خانم بزرگ و عروسش بايد بنشينى و دستور بدهى از آنجايى كه طفل ارباب هم در بطن اَت است بايد احترام شما بيشتر از آن عروس نازا باشد
و نگاهى به دور و برش انداخت و آرام گفت: فقط شبنم هر چى كه برایت آوردند اول بگذار خودشان تست كنند بخورند بعداً تو بخور بسیار مواظب خود باش سعى كن زياد جلوى چشم شان نباشى كه بخواهند به شکمت ضربه بزنند و طفل اَت راسقط كنند ازت بسیار کینه گرفتند از اين جماعت هركارى بگویى بر مياید كار نكن و بشين فقط دستور بدِه شبنم جان تو ديگر ملکه قصر شده اِى يادت نرود كه رستم خان پشتت است پس از کسی نترس

【رمان و بیو♡】

20 Nov, 13:23


ماجراهای شبنم
قسمت: شانزدهم
نویسنده: محمدحسین زرغون

تا گفتم ارباب گفت هیچ چیز نگو میخواهم نج عدداتت بدهم گفتم ارباب به تقدیرم راضی هستم نیازی به دلسوزی نیست
گفت دلیل غضب خانم را بالایت میدانم پس مخالفت نکن مطمئنم تورا میکشد میخواهم بالایت لطف بکنم
ادامه نداد باقی حرفش را قورت داد
آب دهنم خشک شده بود چون شرم زنانه اَم خبردارم کرده بود مقصد چی است
نگاه با محبتی برایم انداخت و گفت میخواهم خانمی تو را برای خودم ببینم نمیدانستم آن لحظه چی بگویم یا به چی شکل بگویم که من عروستم فقط اشکم ریخت و ارباب رفت
ارباب که رفت به فکر و خیال فرار نشستم اگر میماندم بازیچه دست پدر‌و پسر میشدم همان یک دست لباسی‌ که داشتم را گذاشتم لای بقچه اَم تا وقتش برسد اما کاش قبل از رفتن رستم پیدا میشد یا حتی یکبار میامد دیدنم چون وقتی ببیندکه من نیستم تحمل نمیتوانست تا بگویم چرا رفتم و خودم را آواره کردم
آنشب ارباب از کثافت بودن اطاقم گفت چیزی که رستم هیچوقت به رویم نیاورد و با عشق سرش را روی همین بستر چرک آلودم میگذاشت
یکی دوروز دیگر هم گذشت تا اینکه یک شب از خستگی یادم رفت دروازه را ببندم
با حس نوازش دستی زود نشستم
از نور مهتابی که از پنجره کوچک اطاقکم داخل میامد دیدم رستم بالای سرم با لبخند غمگینی نشسته بود چشمهای ترسیده اَم را که دید گفت دخترک مقبول و زیبا چطوری تا خواستم لب به گلایه باز کنم سرم را روی سینه اَش گذاشت و گفت شبنم جانم مرا ببخش دلتنگت بودم و راستی دوا هایت را خوردی؟
اصلاً اجازه نمیداد حرف بزنم و از دلتنگی هایم بگویم همینکه خواستم از افکار ارباب بزرگ بگویم گفتم وقت کم است بگذار دلم رابه بودنت خوش کنم شروع کرد به وعده دادن برای آینده ای روشن وگفت بارها گفتم حالاهم میگویم به خود آن دخترهم گفتم کاری به کارش ندارم چون عاشق کسی دیگر هستم شبنم اولین و آخرین زن زندگیم تویی چند صباح دیگر هم صبور باش تا وقتش برسد با بغض گفتم رستم بگذار حرف بزنم سرشب ارباب بزرگ اینجا بود با تعجب نشست سرجایش گفت پدرم اینجا برای چی آمده بود آمدن به اطاق خدمتکار قصر چی معنی میدهد؟
نمیدانستم باید میگفتم یا نه گفتنش درست بود یا نه شر برپا میشد اما گفتم
بافهمیدن این سخن رستم مثل اسفند در آتش سوخت وگفت میروم همرایش حسابی میکنم به پایش افتادم و گفتم رستم هرکاری بکنی دودش به چشم من بدبخت میرود حتی ممکن است مرا بکشند کار بی فکر کردنت چیزی ندارد جز بی آبرویی من
فقط ازش خواستم دست نگه دارد
گفت صبر میکنم تا یک فکر خوب به ذهن اَم بیاید تا ببرمت در اطاق خودم
از ترس هدف پدرش نسبت به من دیگر جایی نرفت برای یک لحظه هم پایش را از قصر بیرون نمیگذاشت حتی دقیقه به دقیقه جویای حالم میشد و دَورا دور اطاقم میچرخید خلاصه حالت بدی بود حق اعتراض هم نداشتم جز خاموش بودن و بلی و چشم گفتن
گاهی رستم تا نیمه های شب بیدار میبود نگهبانی دَر اتاقم را میداد گاهی هم در حویلی قدم میزد تا صبح بیدار میماند تا خیالش راحت باشد
هر وقت که فرصت پیدا میکرد میامد داخل اطاقم و تاکید میکرد سروقت دواهایم را بخورم
شایعه ها در قصر پخش شده بود که سه ماه از عروسی رستم گذشته چرا خانمش حامله نمیشود
مدتی گذشت تا خانم پیگیر یکی طبیبان لایق شد تا به همه ثابت کند که رستم عیب ندارد و طولی نکشید که عروس را نزد طبیب به طرف شهر کابل بردند بعد از تکمیل معاینات داکتر گفت عروس شما توانایی حمل گرفتن را ندارد طوری که خرج کردن پول و تلف کردن وقت اشتباه است
وقتی که دوباره برگشتند خانم که زورش گرفته بود از انتخاب زن نازا برای رستم مرا تحقیر میکرد تا جاییکه امر میکرد عروسش را حمام بدهم تمام لباس هایش را بشورم
به هرحال دیر یا زود به خاطر نازا بودنش از چشم میافتاد
روزی صبح وقت بود که در گوشه حویلی دور از چشم همه دلبدی برایم پیدا شده بود نمیدانم زلیخا از کجا پیداشد دقیقه ای را با تعجب طرفم نگاه کرد گفت چی شده دختر از صبح وقت تا حالی همه چیز را قَی میکنی؟
مثل زنهای حامله معلوم میشوی زیر چشمهایت هم گور افتاده و سیاهی چشمهایت برق میزند
بلا به دور شبنم نکند حامله شده ای اگر چنین باشد هم خودت را هم مرا بدبخت کرده باشی
گفتم زبانت را ببند تازه ماهانه شدم دیگر اینکه بدون شوهر چطوری حامله شوم
زلیخا باور نکرد باچشمان تیز گفت نکن شبنم رنگ رخسارت خبر میدهد
حالا اگر پنهان بکنی دیر یا زود همه میفهمند
حالا بیاوحقیقت را بگو که طفل از کیست و اگر خانم بفهمد که تو حامله شده ای مطمئن باش که زیر شلاق خانم بزرگ جان خواهی داد
بیا و حقیقت را بیان کن تا باهم یک فکری کرده سقطش کنیم هنوز که چیزی معلوم نیست

【رمان و بیو♡】

19 Nov, 17:23


چه زیبا میگه مولانای جان:

تو با درون خود صلح کن،
جنگ در جهان پایان می پذیرد.


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

19 Nov, 11:54


داستان: شبنم
قسمت: پانزدهم
نویسنده: محمدحسین زرغون

رستم به هیچ شکل قبول نمیکرد حرف کسی را قبول کند پدرش وعده میداد که فلان زمین رابه نامت میکنم و مادرش قسم خدا وپیغمبر میداد که کاری نکندکه باز برود و بر نگردد
رستم باز هم قبول نداشت خانم بزرگ که دید نمیشود رستم را رام کنند آمد بالای سرمن که گوشه ای پنهان شده بودم‌
موهایم را گرفت گفت ببین میدانم مقصرتویی لعنت به شیری که خوردی شیرناپاک خورده
کشان کشان مرا برد سمت اطاق رستم
اینکه چرا گریه نمیکردم تعجب داشت شاید چون زیادی شکستم و ناسزا شنیدم برایم عادی شده بود مخصوصاً که به این باور رسیده بودم چه عیبی دارد که رستم چند تا زن داشته باشد
خانم یکبار موهایم را رها کرده وجلو پای رستم انداخت چشمهای ارباب زاده کاسه خون بود دندان هایش را به هم مالید اما زبان به دهن گرفت تا اوضاع بدتر نشود
بی توجه به رستم عروسش را نگاه میکردم
به گمانم ازمن بزرگ تر به نظر میرسید
قبل اینکه رستم دوباره بخواهد حرفی بزند مادرش گفت نگو باور ندارم چون یکی از خدمتکاران حوالی اطاق این دختر تورا دیده است
نگو که باورم نمیشود کسی که عاشقش شدی این نیست به هرحال یا همین حالا این دختر را خانمت قبول کن یا جلوچشمانت شبنم بی مادر را با یکی از نگهبانان نکاح میکنم
تصمیم با خودت است
رستم بجای این که تعجب یا دادوبیداد کند قهقه خنده های بی امانی سر دادو گفت مادر تو مرا با کنیزم تهدید میکنی
مادرش گفت درست است نقطه ضعفت کنیزت است
اما رستم گفت سخت در اشتباهی قبول میکنم امشب اینجا بخوابم اما باز هم از اینجا میروم ودیگر بر نمیگردم این زن هم برای خودتان
در اوج عصبانیت با پای خود به بازویم زد گفت برو بیرون کار دارم
همه بیرون بروید
دلم چقدر شکست از واکنش رستم شاید پیش خودش یک بازی بود اما هر چی بود قلبم ذره ذره شد نمیدانم ولی اگر رستم اینقدر قدرت داشت که هر کی را دلش بود بگیرد چرا نمیخواست کسی بفهمد که مرا نکاح کرده شاید از کینه مادرش خبر داشت و حدس میزد ممکن است خانم بزرگ نابودم کند
چشمهایم بسته بود تا اشکهایم نریزد لبهایم را گاز میگرفتم تا فریاد نزنم‌ که کسی نفهمد که بالایم چی میگذرد
دیگر آنجا نماندم زود رفتم پیش زلیخا با اینکه نصف شب بود اما انگار همه بی خواب شده بودند صدای پای اسپ از حویلی آمد و پشت سرش رستم که با خشم از قصر بیرون میرفت تا داغ دلش را آرامم کند
چادرم را باد تکان داد اما رستم بی اهمیت از کنارم گذشت
شب صبح نمیشد انگار قرار نبود خورشید رُخش را نشان بدهد آن قصر جلو چشمهایم مثل خار شده بود چرا نمیمردم بالاخره صبح شد
رفتم پیش زلیخا
زلیخا وقتی عمق نگاه پُر دردم را دید ناراحت نگاهم میکرد شاید میدانست چی بلایی سرم آوردند یا شاید نمیدانست فقط دلش به حالم میسوخت اما هرچی که بود دل و جیگر خودم کباب بود
هیچی نگفت سبد را برایم دادوگفت این را درصالون ببر سمت صالون رفتم سفره بزرگی را پهن کرده بودند با میوه های رنگارنگ و کلچه های مجلسی هرچی قوم عروس و داماد بود آمده بودند دور سفره جمع شده بودند میگفتند و میخندیدند همین که سبد بدست وارد شدم
عِده دایره را گرفته به خواندن شروع کردند

«دیشب که خوب می خوردید این چی چی بود آوردید!
این چی چی بود آوردید شورش را در آوردید»
«باخوشی مصرف میکنند خرج عیالش میکنند / با هم میروند ماه عسل، به نیت سه تا پسر»

این را میخواندند و دلم ریزه ریزه میشد
عروس رستم بالای سفره با لب خندان کنار خانم بزرگ نشسته بود و با خجالت میخندید
نمیشد گفت ناراحت بود چون آن خنده های با حیا از تَه دلش بود به گمانم باورش نمیشد که زن رستم شده باشد بااینکه بیشتر از من تحقیر شده بود بااین تفاوت من در جایگاه نوکر بودم و آن دختر ارباب و عروس ارباب زاده که انگار به دل نگرفته بود که رستم دیشب چطور فریاد میکرد که نمیخواهمت به زور به ریشم بستنت
اینهمه خوشحالی اَش برایم نامفهوم بود
بیشتر از من تحقیر شده بود ولی به روی خودش نمیاورد
با اشاره چشم و ابروی خانم بزرگ سبد را گذاشتم وسط سفره و با گرفتن اجازه از خانم محفل زنانه را ترک کردم
دلم میخواست سر به بیابان بگذارم دیگر آن قصر برایم زیبایی نداشت
چرا باید میماندم و به جان میخریدم عروس رستم برایم فخر بفروشد
در خروجی قصر را که دیدم نگهبانان بودند و نمیشد فرار کرد با خودم بکن نکن میکردم که زلیخا رسید گفت چاره فرار کردن نیست اگر به فرار بود وقتی جوان بودم دوپا قرض میکردم و این قصر را رها میکردم وتو هم زیاد در حویلی نباش که بعداً به ارباب زاده بگویند با نگهبانان چشمک و گوشگ داری ومجازاتت کنند برو با دیگران کمک کن به پختن دیگ

【رمان و بیو♡】

19 Nov, 11:54


گفتم زلیخا تو چی میدانی که من نمیدانم؟
حداقل بگو که آسوده شوم
هیچی نگفت عادت نداشت زیاد حرف بزند
آنقدر ذهنم مشغول بود که با کار کردنم نمیشد سرم گرم شوم
هلاک خواب بودم و بی خوابی دیوانه اَم میکرد و اجازه نداشتم حتی چشمهایم را ببندم بعد از فرار رستم شب و روزنداشتم اما بعد از اینکه زن گرفته بود همیشه غیب بود من هم زیاد پیگیر نبودم که جلو چشمش بچرخم باز هم چهارشب بود که رستم ناپدید شده بود قصر هم برایم حیثیت زندان را داشت در اطاقم نشسته بودم که دَر زده شد به هوای اینکه رستم پشت در است هِراسان بدون روسری دَر را باز کردم اما رستم نبود بجایش ارباب بزرگ آمده بود از قد و قامتش موی به تنم سیخ شد لال شده بودم و فقط نگاهش میکردم
دستش را روی دماغش گذاشت و گفت چطور اینجا زندگی میکنی اینجا کم از طویله نیست
حالا آمدم یک پیشنهاد برایت بدهم امیدوارم استقبال بکنی با چشمای باز نگاهش میکردم که ادامه داد میخواهم از اینجا ببرمت کابل
یک خانه مقبول برایت میگیرم دور از چشم همه باهم یکجا زندگی میکنیم


#ادامه دارد...

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

30 Oct, 17:43


یه جمله از بزرگ علوی هست که توو روزایی که هیچی خوب نیست، خیلی بهم اُمید میده. میگه:

بیا نااُمید نشیم ؛
شاید دردی که امروز تحمل می‌کنی
راهِ نجاتِ تو در آینده باشه:)

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

30 Oct, 07:34


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_64

بعد لباس هایم را تبدیل کرده
خود را آراسته نموده
منتظر کاکاعبدالله ماندم.
اندکی نگذشته بود
که کاکا عبدالله آمد
و من را به خانه مان برد.
مادرم و خانم کاکاهایم
با خوشرویی از من پذیرایی نمودند.
همه با هم در صالون نشستیم
با چهره های بشاش از دیدن من
احساس خرسندی مینمودند.
و آغوش مادرم بوی عشق میداد.
دلم نمیخواست از آغوشش جدا شوم.
ساعت ها باهم حرف زدیم
چای نوشیدیم
و از دست پخت لذیذ خانم کاکایم
مستفید شدیم.
روز مان با قصه های شیرین آنها
طوری سپری شد
هیچ ندانستیم چطور به شب رسیدیم.
با مادرم به اشپزخانه رفتم تا
با او کمک شوم.
مادرم که مصروف پختن غذا بود
یکباره گفت:
وای فراموشم شد دخترم
که به اسماعیل تماس بگیرم تا بیاید.
زیر لب گفتم :
او که نمیخواهم بیاید.
مادرم متوجه حرف من نشده بود
گفت: دخترم هنوز دیر نشده
تماس بگیر بگو بیاید.
گفتم مادرجان او زیاد کار دارد.
کار هایش بیشتر است
تماس هم بگیرم
مطمین هستم نمی آید.
رو به من کرده گفت
پس یک روز دیگر دعوتش میکنم.
گفتم درست است مادر جان.

در کنار اعضای فامیلم شب
خوب و پر خاطره داشتم.
آنها از آمدن مژگان خوشحال بودند.
خانم کاکایم برایم تاکید میکرد
که فردا شب هم بخاطر مژگان اینجا بمانم.
با تبسم گفتم
حتمن خانم کاکاجان
خاطر مژگان فردا شب اینجا میمانم.
و به استقبالش تا میدان می‌روم .

ساعت از ۱۰ شب گذشته بود
که صدای زنگ مبایلم بلند شد.
با دیدن نام اسماعیل تعجب کردم
این وقت شب چی می‌گوید
که تماس گرفته.
به گوشه صالون رفته تماس را وصل نمودم.
بعد از احوال پرسی مختصرا گفت
پشت دَر منتظرت هستم بیا.
با تعجب گفتم :
چی؟ چرا این وقت شب آمدی؟
بانرمی گفت : کوشش کن زودتر بیایی.
تماس را قطع نموده
خطاب به مادرم گفتم:
مادرجان من باید بروم
اسماعیل منتظرم است.
مادرم از جایش بلند شده گفت
برو جان مادر گرچی دلم نمیخواهد بروی
حالا خانم کسی شدی
مسئولیت او بیشتر از من است.
با تمام آنها خداحافظی نموده
از خانه بیرون شدم.
اسماعیل در موتر منتظرم بود
با دیدن من لبخند کمرنگی زد.
و من سوار موتر شدم.

بعد از سلام گفتم
چرا این وقت شب دنبالم آمدین؟
درحالیکه موتر را به
عقب میبرد گفت : چون لازم دیدم.

همیش حرفش را مختصر و رُک بیان می‌کرد.
من که دیگر عادت کرده بودم
سکوت نمودم.
چشمانم را به بیرون دوختم
باد سردی میوزید
و دانه های برف
چرخیده به زمین مینشست.
اسماعیل با آرامی رانندگی می‌کرد.
بعد آهنگی از فرهاد دریا را پلی نمود
شاید میخواست از طریق ان
آهنگ به جوابم برسم.

گاه دشت نقره
گه دریای زر میبینمت
ای وجود یار
سرتا پا هنر میبینمت
گاه دشت نقره
گه دریای زر میبینمت
رگ رگم با دیدنت هنگامه
جوشی میکند
هنگامه
جوشی میکند
خاصه هنگامی که
با رخسار تر میبینمت
دیده بودم جلوه های رویت اما ایم سفر
اما ایم سفر

آیت قرآن به دامان قمر می ببینمت
ای وجود یار سر تا پا هنر میبینمت

من که دستانم از شدت سردی
هوا یخ بسته بود
دستانم را بهم می فشردم
اسماعیل دستم را گرفته
لای دستان گرم و مردانه اش گذاشت.
من که حس بی نظیری داشتم
فکر میکردم فرد ،فرد ان آهنگ برای من سروده شده است.
آنقدر غرق شده بودم که میخواستم
این سفر طولانی شود و به خانه نرسیم.
اما افسوس که
خیلی زود به خانه
رسیدیم.
اسماعیل دستانم را رها کرده کفت
من موتر را پارک میکنم
تو زود خانه برو که هوا سرد است.
به حرفش گوش داده خود
را زود به خانه رساندم.
لحظه یی نگذشته بود
که او هم به خانه آمد
بالای مبل دراز کشیده
مچ دستش را بر پیشانی اش
گذاشته بود
من که بالای تخت نشسته بودم
با نرمی گفتم :
اسماعیل !

بدون اینکه نگاهم کند گفت
جانم
گویا با این حرفش مانند گلِ در قلبم رویید
و به من حس نشاط بخشید.
او که متوجه حرفش شد
برای اینکه حرفش را پس بگیرد گفت
بگو میشنوم
با ملایمت گفتم
فردا دختر کاکایم مژگان به افغانستان می اید
میخواهم به استقبالش تا میدان هوایی بروم
دستش را به موهایش کشیده گفت
مشکلی نیست
فردا برایم تماس بگیر
کاکاعبدالله را میفرستم با او برو
با تبسم گفتم
بسیار تشکر
حتماً تماس میگیرم

بعد با خیال راحت به خواب رفتم
ان فاصله یی که میان ما بود
برایم فرق نداشت
میدانستم روح های با بهم نزدیک بود.
در زندگی هر انفاقی که برایمان رخ می‌دهد.
هر حادثه یی و هر ماجرایی
برایمان درس است
تا از ان عبرت بگیریم.

خداوند هر چیز را با نظام خاص ان آفریده
نباید ناصبور و ناسپاس باشیم
باید در برابر رضای حق تسلیم شویم.

صبح وقت از خواب بیدار شدم
موهایم را بلند بسته نموده
میخواستم به اشپزخانه بروم
متوجه شدم اسماعیل هنوز دفتر نرفته
روبروی پنجره ایستاده بود
نور خورشید بالای صورتش افتاده بود
زیر نور آنقدر جذاب معلوم میشد که
نتوانستم نگاهم را از او دور کنم

【رمان و بیو♡】

30 Oct, 07:34


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#پارت_آخر

دوسال بعد


در این مدت زمان اسماعیلم
حافظ قرآن شده بود
آنقدر زیبا تلاوت می کرد
که به روح و روانم آرامش می بخشید.
آنچه به انسان عزت و شرف می بخشد
و آنچه قلب انسان را نرم و جلا دار می سازد ایمان قوی است.

پاکی قلب اسماعیل جلوه گر نور خدایی در صورتش بود،
دیگر خاله انیسه را بخشیده بود.

با گذشت زمان خداوند گرانبها ترین تندیسی را از جانب خود به ما بخشید
من به تقدس مادر بودن
دست یافتم
نخستین گریهٔ فرزندم راز هستی
را در گوش و دلم زمزمه می کرد
تازه پی بردم هیچ عشقی پاک تر و زیباتر از عشق مادر به فرزندش نیست.




با وجودیکه
زندگی بارها من را در تنگنا قرار داد
اما من یاد گرفته ام هیچگاه روی زمین نمانم
و تسلیم نشوم همیشه چو سرو ایستاده ماندم
من به لطف مشقت ها و دردهایم
قوی تر شدم من برای مستحکم شدنم،
قوی بودنم، و خاصیت دلیرانه
داشتنم از گذشته ام متشکرم!!

هیچگاه از درد، تنهایی ها و سختی ها
هراس نداشته باشید
درد هایتان را دوست داشته باشید،
من امروز از دردها و سختی
های گذشته ام مدیونم،
صبور بودن، و توکل نمودن به ذات
یکتا تورا از راه های عبور میدهد
که هم بوی بهشت را حس می کنی
و هم از حاصل صبرت از میوه های لذیذ آن مستفید می شوی.
همین قدر زیباست با خدا بودن،
وقتی از یادش فارغ نباشی
او نیز فراموشت نمی کند.
داشتن قلب پاک از ریا،
روزنه های از نور را
در دلت روشن میسازد.

#پایان

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

30 Oct, 07:34


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_65


ندانستیم چگونه ما
را تا شفاخانه انتقال دادند.
چشمانم را باز نمودم
چهره حزین اسماعیل پیش
چشمانم ظاهر شد.
وای خداجان خبر بد چی زود نشر می‌شود
دستانم را گرفته گفت خوب هستی اسنایم؟
حالت چطور است ؟
جایت که درد نمیکند.
به سختی گفتم
من خوب هستم اسماعیل
کاکاعبدالله چطور است؟
گفت خوب است راحت باش.
از جایم بلند شده گفتم
میخواهم او را ببینم
او بیشتر از من صدمه دیده بود.
دستم را محکم گرفته گفت :
لطفا اسنایم
خود را اذیت نکن.
کاکاعبدالله حالش خوب است
داکتر گفت فقط سرش کمی ضربه دیده.
از بستر پایین شده گفتم
باید او را ببینم اسماعیل
بخاطر من شد.
دلم آرام ندارد
اگر حالش خوب نباشد چی ؟
اسماعیل چادرم را به سرم کرده گفت
بیا و با چشمان خودت ببین
کاکاعبدالله خوب است

او مرا نزد کاکاعبدالله برد.
رنگ در رُخش نبود.
سرش را با بنداژ بسته بودند.
با دیدنش در ان حال اشک هایم جاری شد.
گریه کنان گفتم: کاکاجان
ببخشید
اگر من شما را نمیبردم
این حادثه رخ نمیداد.
مرد مهربان در همان
لحظه هم لبخندی زده گفت:
این طور نگو دخترم
اگر با تو نمیرفتم شاید این حادثه جایی دیگری رخ میداد.
چون همین در تقدیر ما بود
در اصل تو مرا ببخش
که نتوانستم متوجه رانندگی خود باشم
اشک هایم ره پاک نموده گفتم
شما مقصر نیستید کاکاجان
قسمی که گفتید
شاید همین حادثه امروز در تقدیر ما بود
اما شکر که شما خوب هستید
خیلی نگران تان بودم
با مهربانی گفت
من هم نگران تو بودم دخترم
خداوند هردوی مان را حفظ نموده
باید شاکر اش باشیم
با تبسم گفتم بلی کاکاجان
خدا را هزار بار شکر
بعد اسماعیل
رو به کاکاعبدالله کرده گفت
حالت شما بهتر است
و زخم تان سطحی است
تا یک ساعت دیگر میتوانید
به خانه تان بروید
من اجمل را خواستم
او شما را تا خانه میرساند
بعد رو به من کرده گفت
خیالت راحت شد ؟
با تکان سر گفتم
بلی خدا را شکر
گفت
پس برویم خانه
گفتم باشه
من فقط پیشانی ام زخم سطحی دیده بود
داکتر پیشانی ام را پانسمان کرده بود
ان زخم سطحی من برای اسماعیل قابل تحمل نبود
مانند پسر بچه از من مواظبت می‌کرد
من را بالای تخت خواباند
و خودش رفت
من که از ناحیه سرم احساس درد میکردم
در ان روز سرد
در جایم گرم آمده به خوب رفتم.
اسماعیل که نگران حال من بود
بالای سرم نشسته
نگاهم می‌کرد
با حس کردم وجودش
چشمانم را باز گرده گفتم

چقدر ما از دنیا و اتفاقات ان غافلیم
مگر نه اسماعیل!
این دنیای که یک ثانیه هم اعتبار ندارد
اما انسان ها چقدر
با تکبر دنیا را مال خود دانسته
بی خبر از مرگ
در کارها و راه های اشتباه روان هستیم

دل یکی را میشکنیم
و دیگری را قضاوت می‌کنیم

و سردی رابطه ها را ببین
قسمی زندگی میکنیم
که چانس دیگری برای مان داده می‌شود.
تا بتوانیم جبرانش کنیم
چی میدانستم حادثه یی امروز سبب مرگم..

دستش را به دهنم گذاشته گفت
دیگر این حرف ها را نزن
از صبح که حس خوب نداشتم به کاکا عبدالله تماس گرفتم
شخص دیگری جواب داده
از جریان حادثه برایم گفت

این که تا رسیدن به شفاخانه چند بار مُردم و زنده شدم
خداوند خودش میداند اسنایم
این بار نمیتوانم کاکاعبدالله را ببخشم
یکبار صحتش خوب شود
با او تصفیه حساب میکنم
و دیگر نمیخواهم ببینمش
.
در جایم نشسته گفتم
لطفا اسماعیل
کاکاعبدالله را مقصر ندان
با قهر گفت
نه اسنا
اینبار نمیتوانم از اشتباه او بگذرم
باید متوجه رانندگی خود میبود
با این غفلت او
اگر تورا چیزی میشد
من چی کار میکردم ها؟
صورتش را لای دستانم گرفته گفتم
اگر به من ارزش قایل هستی
پس از اشتباه او چشم پوشی کن
اسماعیلم !
دستانم را بوسیده گفت
لطفا زندگیم
این را از من نخواه ‌
شانه هایم را بلند انداخته
با قهر ساختگی گفتم
پس برایم ارزش قایل نیستی.
سرم را به آغوش خود گذاشته با عشق کفت: تو که تمام دنیای من هستی
زندگیم هستی
مگر می‌شود
به زندگی خود ارزش قایل نبود
سرم را بلند کرده باز ناز گفتم
اسماعیلم
یک چیز دیگر هم از تو میخواهم
با دستش صورتم را نوازش داده گفت
زندگی اسماعیل
یک نه هزار چیز بخواه
من که حتی حاضرم حتی جانم را فدایت کنم
از شرم گونه هایم
سرخ گشته بود
گفتم
او ..پسر کاکا عبدالله یک مشکل دارد
که باید عملیات شود
می‌شود کمکش کنی تا تداوی شود.
با تبسم گفت
فدای خانم دلسوزم شوم
چرا که نه،
حتماً کمکش میکنم
از هیجان خود را به آغوشش قایم نموده گفتم دوستت دارم اسماعیلم!
با عشق صورتم لای دستانش قاب نموده گفت: تو چی گفتی ؟
یکبار دیگر تکرار کن!
از خجالت چشمانم را به زمین دوختم.
صورتم را بوسیده گفت: من هم دوستت دارم بی نهایت و بی انتها به وسعت بزرگی تمام جهان عشق من!

【رمان و بیو♡】

30 Oct, 07:34


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_62


کسی حق ندارد بدون
صرف طعام از جایش بلند شود
دستم رامحکم
گرفته به چوکی اشاره کرده
گفت بنشین
و صبحانه ات را بخور
آهسته سر جایم نشستم
که دستم را رها کرد
نشان انگشتانش در بند دستم جا مانده بود
با دیدن دستم مایوسانه نگاهم کرده گفت
درد دارد؟
با انگشتش دستم را نوازش داده گفت
معذرت میخواهم
نمیخواستم اینطور شود

خود را مصروف صبحانه کرده گفتم
آنقدر درد های سختی
را تحمل کردم
که این هیچ است

زندگی با تمام سختی های که دارد
زیبایی های فراوانی
نیز در دل ان نهفته است
زمان میگذشت

و در عین آرامی متوجه گذر ان نبودم
یک هفته از ازدواج مان گذشته بود
در طول یک هفته
اسماعیل نزدیک های شام به خانه می آمد
و بعد از صرف طعام
به اطاق کاری اش میرفت
وقتی شب از نیمه میگذشت
به فکر این که من خواب هستم
بالای موبل میخوابید
یکی از شب ها
مادرش به قهر بودن اسماعیل پی برده بود
برایم گفت دخترم
گرچی نمیخواهم بین شما دخالت کنم
اما منحیث یک زن
می‌توانم ترا درک کنم
جان مادر
هردوی ما میدانیم که اسماعیل
بالای قهر خود حاکم است
حتی اگر به نقصش تمام شود
اما تو آرام نباش جان مادر
کوشش کن به او نزدیک شوی
باز ناز های عروسانه قهر او را برطرف کن.
اجازه نده شبها تا نیمه های شب
در اطاق کاری خود مصروف شود
نزدش برو و با او حرف بزن

من که متوجه منظورش
شده بودم چشمانم را به زمین دوخته
گفتم مادر جان
درین دنیا نمیتوانیم همه چیز را
به این ساده گی
در دو طرف خط قرار بدهیم
من از همان اوایل که با او معرفی شدم
حتی که وارد رابطه حلال شدیم
حیایم را حفظ نمودم
نمیخواهم به جبر به او نزدیک شوم
در فطرت من حیا نهفته است

که حتی تا حال
جرأت نزدیک شدن به اسماعیل را ندارم
زنخ ام را بلند نموده با مهربانی گفت
من به شرافت و ادب تو
سلامی میزنم
دختر با عفت من

با نوازش هایش یاد مادر خودم افتادم
اشک هایم جاری شد
سرم را به آغوش گرفته گفت
میدانم دل نازک تو زیاد پر است.
فردا برو به دیدن مادرت
تا هوایت دیگر شود.
سرم را بلند کرده گفتم
ان شاءالله مادرجان
فردا می‌روم
با لبخند گفت
برو دخترم من هم فردا به خانه ام می‌روم
شوهرم تماس گرفته بود
دلش تنگ شده
درین یک هفته نتوانستم بروم

مادر اسماعیل در طول هفته
دو شب نزد اسماعیل میماند
و متباقی شب و روز را کنار شوهرش میماند

شب قبل ازینکه به خواب بروم
سری به موبایلم زدم
دوستانم پیام گذاشته بودند
و از من خواسته اند تا به دفتر برگردم
از دیدن پیام ها و احساس
محبت و دلتنگی هایشان
دلم میخواست به دیدن شان بروم.
صبح وقت بیدار شدم
خود را آراسته نموده
آماده رفتن به دفتر نمودم
اسماعیل مادرش را بدرقه نموده
به خانه برگشت با دیدن من پرسید جایی میروی ؟
به آرامی گفتم بلی به دفتر می‌روم متردد نگاهم کرده گفت چرا میخواهی به دفتر بروی ؟
نگاهم را به پنجره دوخته گفتم به دوستانم وعده دادم
که فردا دفتر میایم
شما تشویش نکنید
با شما نمیروم
با تاکسی می‌روم
با اخم گفت
بجز موتر خودم و کاکاعبدالله
لازم نمیبینم در موتری دیگری سوار شوی
بعد سر تا قدمم را برانداز نموده کفت
با این وضعیت میخواهی به دفتر بروی
چادرم را منظم کرده گفتم
بلی سر و وضع من منظم است
با همان اخم گفت
برو به آیینه ببین به این اندازه فیشن که به صورتت مالیدی
کجایش مناسب است؟
ابروهایم را بالا برده گفتم
بنظر خودم مناسب است
و هیچ خلایی نمیبینم
بهتر است بروم دیر می‌شود

با جدیت از آپارتمان پایین شد
من هم از عقبش سوار موتر شدم
با سرعت رانندگی می‌کرد
بعد کلید را بیرون آورده گفت
بگیر این کلید ها را
کلید های آپارتمان است
باید نزدت باشد
کلید ها را گرفتم

در طول راه هردو ساکت بودیم
وقتی به دفتر رسیدیم
با اولین کسی که مواجه شدم کاکاعبدالله بود
از دیدن من خیلی خوشحال شده نزدما آمد
با خوشحالی احوال پرسی نموده و ازدواج ما را تبریک گفت
آدمای خوب لبریز از مهربانی میباشند
کاکاعبدالله که لبخند معرکه یی به لب داشت
برای ما آرزوی خوشبختی نموده
به کارش برگشت

از کاکا عبدالله تشکر نموده
وارد دفتر شدیم
اسماعیل که می خواست
به دفتر خود برود
از فاصلهٔ کمی دورتر
همکارم خالد از دیدن مان دست بلند نموده گفت: واه، واه چشم هایمان روشن بانو احدی آمدند!
من که دلم به تمام همکارانم تنگ شده بود با لبخند با او احوالپرسی نمودم.
رابطهٔ مان مانند خواهر و برادر صمیمانه بود
با شوخی چشمانش را ریز کرده گفت: تو‌چقدر تغییر کردی.
با تبسم گفتم خوب چه نوع تغییری؟ دوستانه گفت: خیلی زیبا شدی.
این حرفش گویا مانند
گلوله روی اعصاب اسماعیل پرتاب شد…

【رمان و بیو♡】

30 Oct, 07:34


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_63

با جدیت گفت
اگر حرف هایتان تمام شده
برگردید به کار هایتان
خالد که اوضاع را درک کرده بود
با لکنت گفت
درست است ریس
می‌روم

اسماعیل تا میخواست حرف بزند که خانم مریم با آغوش باز و لبخند به سمت من آمد
از دیدنش چهره ام با لبخند باز شد
خود را به آغوشش قایم نمودم
اسماعیل به دفترش روان شد
و من با خانم مریم نزد نگین و حماسه رفتم
چقدر دلم برای آنها تنگ شده بود
حس میکردم سالها می‌شود
که آنها را ندیده باشم
واقعا که مهربانی و انسانیت
مهم‌ترین اصل زندگی است
بعد از احوال پرسی گرم و صمیمانه
حماسه با لبخند پرسید.
اسنا
زود باش برای ما تعریف کن
چطور توانستی دل ریس را ببری
نگین در شانه اش زده گفت
بگذار حماسه
حالا سؤالاتت را شروع نکن
رو به نگین کرده گفتم
بگذار بپرسد
به هر سوالش جواب دارم
حماسه که خیلی علاقمند زندگی من و اسماعیل بود
کنارم نشسته گفت :
اسنا جان از اول برایم تعریف کن
تا جایی خبر شدیم که
شما از قبل در فرانسه باهم
آشنا بودید
گفتم
بلی حماسه جان
داشتان زندگی من
طویل است
که درد
تنهایی
سردی
مسافرت
سختی ها و
شیرینی ها توام است
از درون آهی کشیدم
تمام اتفاقات زندگیم
را برایشان بازگو کردم
خانم مریم که اشک هایش جاری بود
گفت افتخار میکنم
به دختری قوی مثل تو
اسنا جانم
من که هنوز حرف هایم
تکمیل نشده بود
کاکاعبدالله من را صدا زده بیرون خواست
نزدش رفته پرسیدم
بگویید کاکاجان
با من کار داشتید ؟
دستش را به سرش برده کفت
راستش ریس مرا فرستاد
تا شما را به خانه برسانم
با حیرت گفتم
چرا او …؟

تا میخواستم
به دفترش رفته دلیل این کارش را بپرسم
که پیام فرستاد و با تاکید گفت
همین حالا عاجل
با کاکاعبدالله برگرد خانه
با حالت عصبانی
بدون خداحافظی با دوستانم
با کاکاعبدالله به طرف خانه حرکت کردم.
حالم بهم خورده بود
نمیتوانستم عصبانیتم
را کنترول کنم
آخر چرا
بامن این طوری برخورد میکند ؟
این کارش چی معنا دارد ؟
چندین بار نگین تماس گرفت
نتوانستم در ان حالت جوابش را بدهم
برایشان پیام گذاشتم
مجبور به دروغ گفتن شدم
گفتم برایم کار عاجل پیش آمد
و زود به خانه برگشتم
تمام روز در ذهنم
با او درگیر بودم
یک زن شاید بتواند هر عکس العملی را تحمل کند
برای سازگاری در زندگی مشترک
اما سرکوب شدن خواسته هایش
مانند سنگ آسیاب در گردنش آویزان میماند
نزدیک های شام بود
برق ها قطع شده بود
زانو هایم را در بغل گرفته
روی موبل نشسته بودم
در باز شد و اسماعیل به خانه آمد
چراغ مبابلش را روشن نموده
سمت من آمده پرسید
تو خوب هستی ؟
به دیوار زل زده گفتم
چی فرق میکند
که من خوب باشم یا نه
چشم هایش را باز و بسته نموده گفت
چرا اینطور حرف می‌زنی ؟
عصانیتم را کمترول نموده
میخواستم به اطاقم بروم
که گفت
چی میل داری سفارش بدهم ؟
من که خیلی گرسنه ام
دور خورده گفتم
من هیچی میل
ندارم به خودتان سفارش بدهید
ابرویش را بهم فرو برده کفت
مگر من نگفته بودم
که با شکم گرسنه نخوابی ؟
لبخند تلخ زده گفتم
ببخشید فراموش کردم
حالا باید شما تعین کنید
که من چی بخورم
چی وقت بخوابم
کجا بروم
با کی بشینم
هرچی شما بخواهید
باید انجام بدهم
و من باید خواسته
های خود را سرکوب کنم
مگر نه!
عمیق نگاهم کرده
از طرز حرف زدم متعجب شده گفت
چطور میتوانی همچین
فکری را در ذهنت راه بدهی
من که فقط به غذا خوردنت تاکید دارم
چی وقت گفتم
کجا برو کجا نرو ؟
با قهر گفتم
چی زود فراموش میکنید
مگر امروز کاکاعبدالله را نفرستادید تا من را به خانه برساند
من که تازه رفته بودم
هنوز با دوستانم…
حرفم تکمیل نشده بود
نزدیکم آمده با جدیت گفت :
پس هدفت امروز است ؟
بنظرت میگذاشتم
در دفتر میماندی
و به هر بهانه یی مرد ها
به دیدنت می آمدند
چی فکر میکنی برای من ساده است؟
که یک مرد توصیف زیبایی های ترا کند ؟
و من دست بالای دست گذاشته تماشا کنم؟
هرگز تحمل چنین گستاخی را ندارم اسنا!

چقدر دلتنگ شنیدن نامم از زیانش بودم
با ان غیرت و ابهت مردانه اش
مهرش بیشتربه دلم چنگ زد
بعد به موبل اشاره گرده گفت
حالا بنشین
تماس گرفته غذا سفارش میدهم
بعد از صرف غذا میتوانی بخوابی
به حرفش گوش داده نشستم
دیری نگذشته بود که سفارشات ما رسید
با آرامش غذا را صرف نمودیم
وقتی میخواست
به اطاق کاری اش برود
گفتم
من میخواهم فردا به دیدن مادرم بروم
خواستم شما را در جریان بگذارم
رویش را دور داده گفت
باشد برو
کاکاعبدالله را میفرستم تا برسانید
با تکان سر گفتم درست است

بعد به اطاقم رفته خود
را با مبایل مصروف ساختم
که دختر کاکایم مژگان
پیام صوتی گذاشته بود
و آمدن خود را برایم خبر داد
قرار بود فردا به افغانستان برسد
از امدنش خوشحال بودم
سالها گذشته بود
که او را ندیده بودم

با طل‌ع خورشید از خواب بیدار شدم
حس خوشایندی داشتم

【رمان و بیو♡】

30 Oct, 07:34


ازینکه به دیدن مادرم می‌روم

اسماعیل زودتر از من بیدار شده بود
به دفتر رفته بود
برایم صبحانه آماده کرده
بالای میز گذاشته بود
لبخندی به لبانم ظاهر شد
با شوق شروع به صرف ان نمودم
صدای زنگ موبایلم بلند شد
اسماعیل بود
تماس را وصل نموده
با نرمی گفتم
سلام صبح بخیر
با اهستگی گفت بیدار شدی
گفتم اها
پرسید
صبحانه ات را خوردی ؟
شوخی امیز گفتم
اگر نخورده باشم چه؟
با جدیت گفت
اسنا سرکار هستم وقت ندارم
درست جوابم را بده

با قهر گفتم ببخشید
فراموش کردم
شما کار و وقت تان مهمتر
از اسنای بیچاره است
بلی خوردم
خیال تان راحت باشد

بعد بدون اینکه به حرفش
گوش بدهم تماس را قطع کردم
چندین بار تماس گرفت
جوابش را ندادم…

【رمان و بیو♡】

30 Oct, 07:34


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_61

دو روز بعد



مادرم به کاکا و آقارب مان گفته بود
که اسنا این محفل را
بخاطر شما گرفته
چون در خارج کشور محفل
کوچک گرفته بود
حالا خواسته همه ما و شما
در محفل شان حضور داشته باشیم
من در حیرتم
شاید این اولین ازدواج باشد
که داماد از عروس قهر است
محفل برگذار شد
اسماعیل نیز حالت من را داشت
خوشی و هیجان که از قلبش
نشأت میگیرفت
در چهره اش هویدا بود
اما ظاهرا از من دلخور بود
پنهانی نگاهم می‌کرد
تا چشمم به چشمش می افتاد
چشمان خود را به زمین میدوخت

محفل با شکوهی برگذار کرده بود
همه با شور و شوق میرقصیدن
وقتی از ارایشگاه به هوتل امدم اولین کسی که باعث شد اسماعیل دستم را بگیرد عکاس بود
گرمی دستانش را تا قلبم حس میکردم
چقدر خوشحال بودم که ان دستان مال من شد وقتی با لباس سفید مقابلش ظاهر شدم دگر نتوانست نگاهش را از من بدزدد.
به صورتم خیره شده بود
اشک در چشمانش حلقه بست
براینکه من متوجه نشوم
خودش را مصروف حرف زدن با مادرش کرد
خودش آنقدر جذاب و دیدنی
شده بود
که دلم نمیخواست
چشمانم را از چهره ماه
مانندش دور کنم
محفل با تمام تجملات
که داشت به پایان رسید
لحظه خداحافظی با مادرم آنقدر گریه کردم
که همه با من به گریه آمده بودند
دلم از نداشتن پدر
ضعف میرفت
گویا مرا به دام مرگ میبردند
در ان محفل که همه چیز بود
من دعای پدرم را نداشتم
دست نوازش پدر را کم داشتم

به مشکل مرا از آغوش مادرم جدا کرده
و سوار موتر نمودند
اسماعیل به آهسته گی رانندگی می‌کرد
و من اشک‌هایم بی وقفه روان بود
دستمال کاغذی را برایم پیش کرده گفت
بگیر و اشک هایت را پاک کن
من که جلو اشک هایم را
گرفته نمیتوانستم
مایوسانه گفت
لطفا بس کن
یکبار مروری به زندگی ات کن
مگر کم اشک ریختی ؟
راست میگفت !

زمانی که دست چپ و راستم را شناختم پدرم را از دست دادم
بعد از آن چی روزهای سختی را گذراندم
اشک هایم را پاک نموده
شیشه را پایان کردم
شب سردی بود
باد میوزید
نم نم باران شروع
به باریدن کرد
دیگر حرف میان ما
رد و بدل نشد تا خانه رسیدیم
مادرش که زن خوش‌برخوردی بود
با خوشرویی از ما پذیرایی نموده
مرا به اطاقم برد.
اسماعیل اطاق را به ظرافت
و سلیقه خاص خود آراسته بود
فضای اطاق غرق رایحه دلپذیری بود
سکوتی عمیقی حکمفرما شده بود

اسماعیل کرتی اش را بالای
موبل گذاشته
از اطاق بیرون شد
من نفس عمیقی کشیده
طلاهای که برایم گرفته بودند را از دست و گردنم بیرون نموده به الماری گذاشتم
بعد لباس هایم را تبدیل نموده
روی تحت دراز کشیدم
چشمم به دَر بود اما از اسماعیل خبری نبود
کم کم احساس خوف میکردم
حال دلم با من سازگاری نداشت
حس میکردم بار روی قلبم سنگینی می‌کرد
شب از نیمه گذشته بود

دَر باز شد و اسماعیل داخل اطاق شد
سرم را برگرداندم
نتوانستم نگاهش کنم
آهسته نزدیک تخت آمده
کمپل را سرم انداخت
بالشت را گرفته خودش
در گوشه یی دیگر اطاق بالای
موبل خوابید
تمام وجودم میلرزید
نه بخاطر سردی هوا !
بخاطر سردی رفتار اسماعیل

قفس سینه ام درد می‌کرد
نمیتوانستم ان رنج را تحمل کنم
در شب اول ازدواج
در آغوش درد ها و تنهایی ها به خواب رفتم

از فرط خستگی زیاد

دیر از خواب بیدار شده
نگاهی به چهار اطراف خانه انداختم
اسماعیل در جایش نبود
لباس هایم را تبدیل کرده
به فیشن ساده اکتفا کردم
و از اطاق بیرون شدم
اسماعیل با مادرش در صالون نشسته بودند
مادرش از دیدن من
از جایش بلند شده
با نوازش های مادرانه گفت
عروس قشنگ و خوش قلب من
وجود تو مایه افتخار ماست
جان مادر
چی خوشبختم
که تو عروس من شدی
وقتی حرف میزد مهر
و محبت دوستانه یی در صورتش نمایان بود
مرا برای صرف صبحانه به میز غذا برده پهلوی اسماعیل نشاند.
صبحانه یی لذیذی آماده کرده بود
اما من میل به صرف صبحانه نداشتم
از دیدن بی تفاوتی های اسماعیل
حالم بهم میخورد
آنها که مصروف صرف صبحانه بودند
آهسته از جایم بلند شدم
تا به اطاقم بروم
اسماعیل دستم را محکم گرفته
گفت:

【رمان و بیو♡】

29 Oct, 16:52


+ زن مثل نیکتایی خفه‌ میکنه تو ولی باعث میشه خوشتیپ باشی!



- مرد مثل قدیفه و شال است، مزاحمه ولی مجبوری برای بسته کردن دهن مردم به سر خو کنی!🤭😂


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Oct, 16:48


ای دل که بی‌گدار، به آبی نمیزدی
بی‌قایقت، میانه‌ی دریا چه میکنی؟!

- معین دهاز

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Oct, 16:48


پشت‌ِ ما قِصْه زیاد اَست؟ فدای سرمان
حَرفِ بی رَبطْ نَباید که بِبَندد پَرمان

¬مریم ناظمی

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Oct, 16:41


وقتی که خدا را به عنوان رفیق و همراهِ تنهاییم برگزیدم، درخشيدم . .☁️🌿


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Oct, 08:06


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_60

از دیدنش فکر کردم
که مرا به خانه اشتباهی
آورده باشی
حرف های مادرش تکمیل نشده بود
که اسماعیل با بغض گفت
مادر او خوب بود؟
یعنی حالتش زیاد خراب بود ؟
شماخود را برایش
معرفی نکردید؟

از شنیدن صدایش اشک
هایم جاری شد
مادرش گفت
نکن پسرم
به این حد خود را زجر نده
خودت برو و یکبار حالتش را بیین
کاملا شبیه توست
حالا تماس را قطع میکنم
بعدا حرف میزنیم
موبایلش را گذاشته
اشک هایم را پاک نموده گفت
با شنیدن این حرف هایم
مطمین هستم اسماعیل دیگر قرار ندارد
و ها دروغ که نگفتم برایش
هرچی گفتم حقیقت گفتم
جز اینکه من ازینجا بیرون شدم

حالا ازینجا به خانه ام می‌روم
از جایش بلند شده
امید های بیشتری به دامن
من ریخت
از صالون بیرون شد
وقتی میرفت کفت
دخترم
تو به همان اندازه
که اسماعیل توصیف کرده بود
زیبا هستی
من او حرف ها ره بخاطری
گفتم که او را قانع بسازم
اگر این کار نتیجه نداد
از راه دیگری پیش می‌روم
تا شما را بهم برسانم

مادرش خانم خوش طبع
و خوش برخوردی بود
امدنش مانند داروی آرام
بخش برای من بود
احساس میکردم
بار سنگینی از روی شانه هایم برداشته شد

شاید درد انسان را از پا بیندازد
و در کوره آتش بسوزاند
رنج و تکلیف بدهد
اما انسان را پخته میسازد

یک ساعتی از رفتن مادرش گذشته بود
و من به اطاقم پناه برده بودم
به حالت آشفته یی به دیوار تکیه داده
چشمانم را بستم
خودم را به درد هایم به خدا سپردم
دَر اطاقم تک تک شد
گفتم مادر تویی
بیا داخل
مادرم با چهره بشاش
داخل شده گفت
دخترم
اسماعیل آمده
اینجاست !
دیوانه وار از جایم بلند شدم
که اسماعیل داخل اطاقم شد
چقدر تغیر کرده بود
حاله های سیاهی زیر چشمانش
نقش بسته بود
نگاهش عوض شده بود
به سختی لب گشوده
به مادرم گفت
بیایید با شما حرف دارم
مادرم چادرش را منظم نموده
در پهلوی من نشست
اسماعیل نگاهش را از من دزدیده
شروع به حرف زدن کرد
مخاطب حرف هایش من بودم
اما به مادرم نگاه کرده
حرف میزد
از حالت من پرسید
مادرم برایش گفت
تحت مراقبت داکتر است
چون اشتها نداره
به این حالت رسیده
صدای اسماعیل
که به زمزمه ای غمگین تبدیل
شده بود گفت
بعد ازین بهتر است
تحت مراقبت خودم باشد
تا جای که این را میشناسم
اگر اینطوری ادامه بدهد
خود را از بین خواهد برد
مادرم که هدف اسماعیل
را ندانسته بود پرسید

منظور شما چیست.؟
اسماعیل که معلوم میشد
هنوز هم از من سخت
دلخور است
گفت
قبلا درین مورد با شما
حرف زده بودم
و تا جایی
آمادگی گرفته بودیم
شما گفته بودید که باید از راه حلال
اسنا وارد خانه ام شود
پس اگر مشکلی نباشد
اقدام به این کار کنیم
در حیرت بودم
در حالیکه نگاهی به من نمیکند
درین حالت چطور میخواهد
باهم ازدواج کنیم
گویا لال شده بودم
هرقدر تلاش میکردم حرف بزنم
صدایم بلند نمیشد
بعد به ادامه حرف هایش کفت
ما قبلا هوتل را ریزرف کرده بودیم
تا دو روز دیگر آماده باشید
مختصرا حرف هایش را بیان نموده
از جایش بلند شد
میخواست برود
با صدای لرزان گفتم
اگر از روی دلسوزی میخواهی
با من ازدواج کنی من قبول ندارم
نگاهش را از من گرفته
به فرش روی اطاق
دوخت
نوک مژگان خیس شده بود
معلوم میشد
توان دیدن من را در ی آن حالت ندارد
آهی کشیده بدون جوابی از
اطاق من بیرون شد
مادرم تا نزدیک دَر بدرقه اش کرد
از پنجره نگاهش می‌کردم
با مادرم حرف میزد
که نگاهش به من افتاد
بعد با مادرم خداحافظی نموده رفت

مادرم که از آمدن اسماعیل
خوشحال شده بود
نزد من آمده با خوشرویی کفت
خوشحالم که می‌توانم
دخترم را در لباس عروسی ببینم
من که حالت عجیبی
داشتم
گفتم
مادرجان بنظر شما
این کار اسماعیل درست است؟
دیدید که حتی یک کلمه
هم حتی با من حرف نزد
مادرم با مهر کفت
دخترم میدانم با او خوشبخت می شوی
حالت او بدتر از حالت تو بود
این بهترین تصمیم برای هردوی تان است
شدید هنوز هم از تو ناراحت باشد
اما دوستت دارد
نکاح کرامتی دارد
که این آزردگی ها از میان شما را از بین میبرد….

#ادامه_دارد

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

29 Oct, 08:02


دیگر نتوانستم.
هر قدر اسرار کرد نمیتوانستم
غذا بخورم
اشتهایم بند شده بود
مادرم آشفته شده
شروع به گریه کرد
به سر و صورتش میزد
میگفت کاش بجای پدرت من میمردم
تا این همه درد نمیکشیدم
دستانش را محکم گرفته
خود را به آغوشش قایم نموده
گفتم
نکن مادرجان
اینطور حرف نزن
وعده میدهم بعد ازین غذا میخورم
من را ببخش مادر جان
دیگر گریه نمیکنم
و غذایم را به وقتش میخورم
مادرم ارام شده گفت
تا غذایت را نخوری تنهایت
نمیگذارم
بشین تمام غذا را بخور
من بخاطر خوشی مادرم
به جبر غذا را صرف نمودم
مادرم راحت شد وظروف را جمع کرده برد
من ماندم با دنیای پر از دردم
نزد خداوند از سرنوشت
خود شکایت کرده گفتم
خدایا من چه اشتباهی کردم
که اینقدر جزای سنگین میبینم
دیگر صبرم لبریز شده
از زندگی خسته ام
چرا خداجانم
وقتی او در تقدیرم نبود
چرا مرا با او آشنا ساختی ؟
چرا بار بار او را سر راهم قرار دادی
از نور عشق او زندگیم را روشن ساختی
بعد یکباره همه دنیایم
تبدیل به سیاهی شد
سخت است مگر نه خداجان ؟
شخصی که دلیل زندگی ات شود
با هزاران امید بخواهی
با او یک مسیر پر از عشق را طی کنی
اما یکباره ترکت کند
این به زخم عمیق میماند
که هرگز خوب نخواهد شد
چگونه او را
حرف های او را فراموش کنم
در نبود او دنیایم مثل چاه تاریک است
با خدایم غرق گفتگو بودم
که در اطاقم باز شد
و مادرم داخل آمد
اشک‌هایم را پاک کردم
دستش را بر شانه ام گذاشته گفت:
بیا دخترم مهمان داری
کسی به دیدنت آمده…

【رمان و بیو♡】

29 Oct, 08:02


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_59

با هیجان از جایم بلند
شده گفتم
کی آمده مادر
اسماعیل آمده؟؟
از دیدن هیجان من اشک
در چشمانش حلقه بست و گفت :
نخیر دخترم یک خانم است.
دوباره سر جایم نشستم و گفتم ،
شاید نگین ، حماسه و یا خانم مریم باشد.
گفت آنها نیستن دخترم
من که آنها را میشناسم ،
یک خانم میان سال است
هرقدر اسرار کردم خود را
معرفی کند،
نکرد!
گفت فقط میخواهم اسنا را ببینم
بیا برویم در صالون نشسته است.
با بی میلی از جایم بلند شدم
به صالون رفتم
خانم میان سالی
با چهره نورانی منتظرم نشسته بود.
بعد از احوال پرسی
گفتم ببخشید شما را نشناختم.
با تبسم گفت دخترم،بیا و کنارم بنشین.
با ملایمت حرف میزد
و عمیق نگاهم می‌کرد
با امدنش لطف بزرگی در حق مان کرده بود
دستانم را گرفته با نوازش گفت
پس تو اسنا هستی؟
با تعجب نگاهش میکردم
که این خانم کی باشد ؟
با اندکی تاخیر گلویش
را صاف نموده گفت:
دخترم
من مادر اسماعیل جان هستم
با شنیدن نام اسماعیل چشمانم برق زد.
هیجان زده نگاهش کردم.
به ادامهٔ حرف‌هایش گفت
شبها اسم تو در گوش هایم زمزمه میشد
آنقدر از تو توصیف شنیدم
که مشتاق دیدارت شدم.
از اسماعیل خواستم تا من
را به دیدارت بیاورد.
از جایم بلند شده گفتم: او آمده؟
او کجاست ؟
حالا پشت دَر است؟
تا میخواستم بروم
دستم را گرفته گفت :
نرو دخترم
او مرا اینجا رساند و خودش رفت
دستانم را با مهر میفشرد
گرمی محبتش را حس میکردم.
تازه متوجه شدم
اسماعیل زیبایی اش را از مادرش
به ارث برده بود
اهسته در پهلویش نشستم.
چشمانش را از من برنمیداشت
از حالتم من راخوانده بود
که چقدر درد کشیده ام.
بعد از چند لحظه سکوت گفت :
درد عشق انسان را پخته میکند.
در راه عشق باید مبارزه کنی
، بجنگی ، مسیر های دشوار را طی کنی
تا به عشقت برسی.
آتشی که از طرف دیگران بین شما افروخته شده نه تنها تو ،
اسماعیل من هم در ان آتش میسوزد.
از وقتی ما
مادر و پسر بهم رسیدیم
جز نام اسنا حرف دیگری
از زبان پسرم نشنیدم
.
من خواستم دهنم را باز کنم تا چیزی بگویم اما کلمات در گلویم گیر کرده بود.
موهایم را نوازش کرده کفت :
جان مادر
عشق واقعی به این زودی ها
تمام نمی‌شود
شاید پسرم از تو دلخور باشد
قهر باشد

اما عشق تو یک ذره هم از دلش کم نشده.
شبها با یاد تو و
حکایت عشق تو به خواب می‌رود.

مادرم که ازحالت من خیلی
رنج دیده بود با ملایمت گفت:
دختر من شبها خواب ندارد،
اشتها ندارد،
شبها من از حرارت تب او با او یکجا سوخته ام.
خانم رو به مادرم کرده با نرمی گفت:
اسماعیل من نه تنها اسنا را درین حالت قرار داده بلکه خودش نیز درد میکشد
و میسوزد
شما تشویش نکنید
من آمده ام تا با اسنا دخترم معرفی شوم
اما تا این دو را بهم نرساندم
دست بردار نیستم.
بعد رو به من کرده گفت
دخترم اسماعیل جان به گفت
که تو باعث شدی او مسلمان شود
واقعا جای فخر است که توانستی یک جوان را بسوی دین دعوت کنی
وقتی این حرف های پسرم را شنیدم
اشک هایم جاری شد
ازینکه دوست او شدی
بالایت فخر کردم.
با صدای گرفته گفتم:
شما لطف دارید.
مسلمان در برابر دیگران مسوول است تا او
از راه خوب و بد آگاه سازد.
به من لبخندی زده بعد
به ساعت نگاهی انداخت.
موبایلش را از دستکولش بیرون نموده کفت باید به اسماعیل تماس بگیرم
ضربان قلبم تند میزد.
قبل از تماس گفت
تا حرف هایم تمام نشده
شما صدای تان را بلند نکنید.
بعد چشمکی زده گفت
چون قرار است دروغ بگویم
من که با دروغ حساسیت
داشتم دستش را گرفته گفتم
لطفا دروغ نگویید
اسماعیل از دروغ گفتن نفرت دارد.
شما تازه بهم رسیدید
نمیخواهم بخاطر من
از چشم اسماعیل بیفتید.
دستانم را فشرده گفت : راحت باش دخترم
یکبار با او تماس بگیرم
بعد برایت توضیح میدهم.
تماس را برقرار نمود
من که مشتاق شنیدن صدای اسماعیل بودم
بلندگو را فعال نموده
شروع به حرف زدن با پسرش نموده
گفت :
پسرم تو واقعا مرا خانه اسنا آورده بودی ؟
اسماعیل گفت بلی مادرجان
چرا اینطور میپرسید؟
مادرش ماهرانه کفت :
من از آنجا بیرون شدم
اما در آنجا دختری ندیدم
که شبیه تعریف های تو باشد
صبر برایت درست تعریف کنم
وقتی به ان خانه رفتم
با خانمی که شاید همسن
خودم باشد روبرو شدم
او خانم خود را مادر اسنا معرفی کرد
بعد رفت و دخترش را نزد من اورد.
یک دختر نحیف لاغر
چشمهایش ورم کرده بود
صورتش مانند زعفران زرد گشته بود
لبانش از ناخوراکی خشکیده بود
حتی توانایی حرف زدن را نداشت….

【رمان و بیو♡】

29 Oct, 08:02


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_56
حراسان خود را به آپارتمان رساندم
دَر باز بود.
با شتاب داخل شدم
آنجا خانمی نشسته بود
با چهره آشنا
کمی پیشتر رفتم دیدم
خاله انیسه
شوکه شدم.
در ان میان
اسماعیل با حالت آشفته و
اندوهگین بود
با هر دو دستش سرش را محکم گرفته بود
با صدای لرزان صدا زدم
اسماعیل

با شنیدن صدایم به من نگاه کرد.
چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود.
از جایش بلند شده با صدای بغض آلود گفت :
اسنا، امروزبه بزرگ‌ترین رازی که از من پنهان نموده بودند پی بردم
مادرم- مادرم زنده است
از لطف عمه ام
این همه سال بدون مادر زندگی کردم.
ببین عمه ام با من چی کرده
میگفتی احترامش را داشته باش
چون بزرگت کرده
ای کاش چنین بزرگم نمیکرد.
کجای این کارش درست است؟
تو بگو
تا میخواستم به نزدیکش برم
خاله ام با بغض سمت من آمده گفت :
همه اش از دست توست اسنا!
چند بار برایت گفتم از اسماعیل دور باش.
تو برایم مار آستین شدی.
چقدر برایت تاکید کردم
که اسماعیل از زنده بودن مادرش نفهمد
اما تو به افغانستان آمده از راه دیگر به اسماعیل نزدیک شدی
تا به هدفت رسیدی
امروز اسماعیل از من روگردان شده
دلیلش تو هستی!
من که در دلم سوزش
احساس میکردم
در حیرت بودم این همه چطور اتفاق افتاد
اسماعیل نزدیک من آمده پرسید :
تو از زنده بود مادرم خبر داشتی؟
چشمانم را به زمین دوخته هیچ نگفتم
با صدای بلند اسماعیل تکان خوردم که گفت
تو خبر داشتی اسنا ؟
با تو حرف میزنم جواب بده !
رنگ از رخسارش پریده بود
در چشمانش غم و اندوه نشسته بود
تا امروز هیچ وقت مرا اینطور نگاه نگرده بود
با صدای لرزان گفتم
او .. من… وقتی از افغانستان
برگشتم فرانسه همان وقت خبر شدم
دلم میخواست برایت بگویم
اما با ممانعت خاله ام سر خوردم
با خشن تر و محکمتری گفت :
تو هم گولم زدی ؟
خود را دوستم میگفتی
دوستی تو همین بود؟
چند بار خواستم
تا به من همه جیز را بگویی اما تو !
من از نداشتن مادر برایت شکوه میکردم
تو با وجود که خبر داشتی
دلت نخواست یک کلمه هم بگویی
بعد رو‌به ان خانم کرده گفت :
اگر این خانم ما را در رستورانت نمیدید
تعقیب ما نمیکرد
باز هم این راز پنهان میماند
باز هم تو برایم نمیگفتی ؟

به خانم نگاه انداختم
یادم افتاد که این را در کجا دیدم
ان خانم خاله نادیه بود
که عکس های اسماعیل
را در تلفون خاله انیسه دیده بود
وقتی ما را در رستورانت دیده
اسماعیل را تعقیب نموده
به خانه اش رفته
و حقیقت را برایش بازگو نموده
خاله انیسه را نیز در جریان گذاشته
که حقیقت را به اسماعیل می‌گوید

【رمان و بیو♡】

29 Oct, 08:02


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_57

خاله انیسه به آشفتگی خود
را به افغانستان میرساند
تا مانع اش شود.
اما دیر می‌رسد
خاله انیسه چنان آشفته بود
گویا حالت روحی اش
را از دست داده بود
پژمرده و اندوهگین بود
ولی از کار خود پشیمان نبود
نزدیک اسماعیل رفته میخواست
حرف‌هایش را بالایی او بقبولاند
اما اسماعیل که قلبش شکسته
بودباصدای بلند گفت
همین حالا از خانه ام گم شو
دیگر بالای حرف‌هایت باور ندارم
برو در خلوت با کاری که در حق من کردی فکرکن
تابه اشتباهت پی ببری
دیگری نبینم جلوی
چشم من ظاهر شوی
وجود خاله ام مانند سنگ آسیابی به گردنش سنگینی می‌کرد
بعد نزدیک من آمده گفت
ازتو چنین انتظاری نداشتم
عمه ام به من خیانت کرد
اما بزرگ‌ترین ضربه را از تو خوردم
حتی هنوز هم باورم نمی‌شود
تو اسنا
کسی که بخاطرش از همه چیز گذشتم
اما او حقیقت زندگیم
را از من پنهان نمود
فقط بخاطر اینکه خاله ات آزرده نشود
من دیگر هیچ برایت مهم نبودم
حال من ،خوشی من ……
دست و پاهایم میلرزید
کف پاهایم و دستانم عرق کرده بود
پشیمان بودم که چرا برایش
همان وقت نگفتم
اما پشیمانی سودی نداشت
در ان لحظه به این فکر میکردم
که هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد
گریه کنان از آنجا بیرون شدم
پاهایم یاری ام نمیکرد
جلوی خود را گرفته تا به زمین نخورم
ندانستم چگونه تا خانه خود را رساندم
در اتاقم روی تخت دراز
میکشیدم و به سقف زل
میزدم
و روز ها را میشمردم
تمام شور شوق
علاقه یی که به زندگی داشتم از دست میدادم
…..

【رمان و بیو♡】

29 Oct, 08:02


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_58

عشق انسان را هم
هست میکند
و هم نیست.
شب ها در فراق او سحر میشد.
و من خوابی نداشتم.
زندگ من بدون او بی نور گشته بود.
فقط جمال او نور ضیایی زندگیم بود.
شب سردی بود
، آسمان صاف و نور مهتاب
همه جا را منور ساخته بود.
با دیدن مهتاب زجر بیشتر میکشیدم.
زیبایی مهتاب مرا یاد ان
زیبای خودم می انداخت.
یک هفته گذشته بود
اما از اسماعیل خبری نبود.
نبود او مرا زجر میداد.
بدون او لاغر و بیمار شده بودم
مادرم از دیدن من رنج میبرد
غذا های دلخواه مرا
آماده می‌کرد برایم میاورد.
میل به خوردن هیچی نداشتم.
حس میکردم راه گلویم بند است.
وزن سنگینی آنجا وجود دارد
که بدون آب هیچی از آنجا عبور کرده نمیتواند.
وقتی کسی را دوست داری
و از او دور شوی
این دوری ترا به نابودی میکشاند.
زخمی که دوری او بر دلت میگذارد
چنان عمیق است
که بعد سالها هم خوب نمی‌شود.
شمع درونت خاموش میشود.
زمانیکه فکر میکنی
در تاریکی مطلق فرورفته یی.
همان لحظه نور از کوچکترین درز هم به تو نوید امید را می‌دهد.
تب کرده بودم
تمام وجودم میلرزید.
مادرم شبها تا صبح بر بالینم مینشست
چشم هایش از فرط گریه ورم کرده بود.
خانم های کاکایم به عیادت من آمده بودند
نگران من بودند
‌ و از مادرم میپرسیدند که اسنا
چطور به این حالت رسیده است.
کمی بعد بی هوش شدم
و صدا ها به زمزمه یک نواخت مبدل شد.
همه جا پیش چشمانم تاریک گشت
دستانی را لای موهایم حس کردم
چشمانم را باز نمودم
مادرم بود
که با چهره غمگین بالای
سرم نشسته بود
نوازشم می‌کرد
نگاهی به چهار طرف انداخته
متوجه شدم
مرا به شفاخانه آورده بودند
داکتران گفتن
مریض از بی اشتهایی زیاد
به این حالت افتیده است
مقاومت بدنش پایین شده.
مادرم گریه کنان میگفت
دخترم لطفا ازین بیشتر خود را زجر نده
یگانه دلخوشی من تو هستی
جان مادر
چی می‌شود به خود بیایی
دیگر نمیتوانم ترا درین حالت ببینم.
هیچ میفهمی
برای یک مادر چقدر زجر اور است.
دخترش در بستر بیماری باشد
روز به روز مرگ تدریجی
او را ببیند
برای من سخت است
دخترم
با دیدن حالت تو میمیرم و زنده میشم.
دستانش را گرفته گفتم
نگران نباش مادر
مرا چیزی نمی‌شود

بعد از شنیدن توصیه های داکتر
به خانه برگشتیم
به اطاقم پناه برده روی تخت
دراز کشیدم
بعد از ساعتی مادرم با ‌پتنوس غذا نزدم آمده با مهر با دستانش
برایم غذا میداد
یک لقمه غذا خوردم

【رمان و بیو♡】

28 Oct, 13:56


زندگی رنجی مدام است، آدمی سرسخت باش...

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

28 Oct, 13:55


و چون
تو مرا دوست می‌داری
دنیا بزرگتر
آسمان وسیع‌تر
دریا آبی‌تر
گنجشک‌ها آزادتر
و من هزاربار زیباتر شده‌ام!

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

26 Oct, 07:33


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_45

چرا دلتنگ ام،
مگر دلتنگ اسماعیل شدم؟
نه امکان ندارد اسماعیل در گذشته
دوست کوتاه مدت ام بوده ‌
ودر گذشته ماند.
باید بخوابم چون فردا باید وقتر بیدار شوم شب بعداز ادای نماز به خواب رفتم.
صبح وقت با نور خورشید که از پنجره اطاقم را روشن نموده بود
بیدار شدم به ساعت نگاهی انداختم
واا
خدایا دیرم شد
من که امروز ملاقات کاری داشتم
با عجله خودرا آماده کرده
بطرف آن دفتر روان شدم
چند قدمی از خانه دور شدم
که تاکسی آمد عجولانه سوار شدم
آدرس را گفتم و خودرا به دفتر رساندم بعداز کسب معلومات
نفس عمیق گرفته
دَر دفتر ریس را تک، تک نموده
داخل شدم
ریس شخص جدی و با ابهتِ بود
بعداز سلام و معرفی مختصر
بخاطر دیر رسیدنم عذر خواستم
ریس با ملایمت گفت
فقط پنج دقیقه دیر تر رسیدید
مشکلی نیست اینجا افغانستان است بعضی ها به وقت ارزش قایل نیستند معلوم میشود
شما به وقت ارزش قایل هستید،
گفتم باید به چیزهایکه در زندگی برایمان مهم است ارزش قایل باشیم
فرقِ نمی کند خارج یا افغانستان« زمان، روش فوق العاده ی برای نشان دادن مسايلی که واقعاً برای ما مهم هستند دارد»
سرش را به نشان تاکید حرفهای تکان داده گفت: بانو اسنا احدی نظر به مدارک و اسناد های که از شما دریافتم،
و اینکه شما در خارج از کشور تحصیل نمودید
می خواهم از امروز با شما قرار داد نمایم شما از شرایط قرار داد آگاهی حاصل نماید اگر موافق بودید به کار تان آغاز کنید.
با اعتماد به نفس گفتم
خوشحال می شوم اگر شرایط قرار داد
را بامن در جریان بگذارید.
من با هیجان بعداز پذیرفتن شرایط، قرار داد را امضا نمودم.
ریس من را با کارمند قبلی شان که بانو خجسته نام داشت
معرفی نموده گفت: بانو احدی را همراهی کنید و با قواعد کار آشنا بسازید.
بانو خجسته که برخورد گرم و با عاطفه داشت من را به دفتر کاری ام برده
از قوانین آنجا آگاه ساخت
بعداز آن روز با خوشی و علاقمندی وافر به کارم آغاز کردم.
روزها و ماه پی هم در گذر بود
من با یکایک از همکارانم بیشتر معرفت حاصل نمودم
همکارانم از طبقهٔ ذکور و اناث اشخاص با وقاری بودند
فضای ساحه ی کاری مان بیشتر به خانواده میماند تا یک محل رسمی.
حتی با کاکا عبدالله که رانندهٔ مان بود با محبت و حوصله مندی همه ی مارا به خانه هایمان میرساند
دوست شده بودیم.
کاکا عبدالله شخص متین و خوش خُلقِ بود. همه روز از صبح تا عصر در دفتر می بودم
از اینکه فضای دفتر مان دوستانه بود اندکی هم احساس خستگی نمی کردم. شب با ناز های کودکانه به آغوش پرمهر مادرم پناه میبردم
زندگی در وطن، در کنار فامیل و هموطنانم برایم دلنشین شده بود
از اینکه با اخلاص و صادقانه کار هایم را پیش می بُردم در مدت‌ِ کمِ توانستم اعتماد ریس را بدست بیارم.
یکی از روزها او در مقابل همه
از من تقدیر نمود حس شگفت انگیزی داشتم از خوشی در لباسهایم نمی گنجیدم.
ریس من را تحسین و تقدیر می نمود دوستانم کف زده تشویقم می کردند ناگهان چشمانم به نقطه ی دور تر خیره شده بود حس کردم پدرم کنار پنجره ایستاده از دور به من کف میزند
و بالایم افتخار می کند
وجودش را حس می کردم
اشک خوشی در چشمانم حلقه بسته بود. دوست و همکار خوبم (نگین)
من را به آغوش گرفته گفت: بالایت افتخار می کنم اسنا جان واقعاً لیاقت این حرفهای خوب و مثبت را داشتی.
دستانش را فشرده گفتم
قربانت نگین جانم من خوشحالم که با دوستان‌ِ مثل شما معرفت حاصل نمودم.

الویتِ یک زن موفقیت و کارهایش است اینکه بتواند روی پای خود ایستاد شود یعنی به بهترین و زیباترین هدیه رسیده است.

#ادامه_دارد
@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

26 Oct, 07:31


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_44

تقدیر انسان را بجای می کشاند
که به آنجا تعلق دارد.

من بعد از رسیدن به اهداف خود
تصمیم گرفتم
ازین شهری که
بیگانه بود
برایم
برگردم
به کشور خود
و باقی عمر خود را کنار مادرم سپری کنم.
چون اینجا با هیچ احدی
آشنایی نداشتم
جز تنهایی
دلتنگی و
سردی
چیزی دیگری سهم من نبود.
انجا با تنهایی ها ، مشکلات
خستگی ها و دلشکستگی ها
شجاعت را آموختم.
اهداف جدیدی را در پیش گرفتم
و به این باور رسیدم که نتیجه شگفت
انگیزی را حاصل نمایم.
من با کسب مدرک تحصیلی
که آرزوی پدرم بود با اهداف بلند
به کشورم برگشتم.
این برگشتم با تغیرات جدیدی همراه بود.
پدر بزرگم دیگر حیات نبود۔
عدنان با زن و فرزندش
در‌ترکیه زندگی می‌کردند.
مادرم با کاکایم و خانم کاکایم
در همان حویلی زندگی می‌کردند
پدربزرگم که عامل تعصب ها و قیودات بود.
با همه بدبینی های خود زیر خاک شده بود
فضای خانه دوستانه و صمیمانه شده بود
مادرم که جوانی اش را از دست داده بود
از برگشتن من خیلی خوشحال بود
هر روز چهره پژمرده اش
شاداب و پرنشاط میشد.
اعضای خانواده ام به جز مادرم
همه فکر می‌کردند
که من متاهل هستم
و اسماعیل شوهر من است
نمیخواستم آنها حقیقت را بدانند.
چون اعتبار خود را نزد من از دست داده اند.
خواستم در همین فکر باقی بمانند.
آنها با من روابط صمیمانه یی دارند.

یکروز صبح در هوایی دلپذیر بهاری ،
در کنار فامیلم در حیاط نشسته بودیم.
خانم کاکایم مصروف پختن نان در تنور بود.
من دنبال شغل مناسب برای خود می گشتم
خلص سوانح خود را به دفاتر که به کارمند نیاز داشتند فرستاده بودم.
همان صبح از طرف یکی از دفاتر ایمیل حاصل کردم.
که مرا به انترویو خواسته اند.
خیلی خوشحال بودم.
نزد مادرم رفتم
او را به آغوش گرفته گفتم :
مادر جان
از یک دفتر برایم ایمیل آمده ،
بزودی صاحب وظیفه خواهم شد.
مادرم با مهر گفت : به تو افتخار میکنم عزیز مادر ، ان شاءالله به خیرت باشد.
خانم کاکایم در حالیکه نان را از تنور برمیداشت گفت:
اسنا جان حالا که وظیفه بدست میاری تصمیم نداری به این زودی برگردی فرانسه؟

برای اینکه گپ را طرف دیگری نکشاند گفتم :
وااا خانم کاکا جان
از آمدند خوشحال نیستید؟ ‌
هنوز از امدنم دیری نگذشته
من که چقدر دلتنگ شما بودم.
حالا شما میخواهید
به این زودی دوباره برگردم؟
نان ها را کنار گذاشته گفت :
نه اسنا جان
منظور من این نبود
میخواستم بگویم
حالا که وظیفه بدست آوردی
یعنی یک مدت طولانی اینجا میمانی
درین مدت اسماعیل تنها میماند
او اجازه می‌دهد
خانمش به مدت طولانی از او دور باشد
با شنیدن نام اسماعیل چهره اش پیش چشمانم ظاهر شد.
یاد حرف هایش افتادم که میگفت :
عمه ام هرکاری کند با من مقابل خواهد شد.
من که در فکر
فرو رفته بودم
مادرم گفت:
من از اسنا خواستم
یک مدت طولانی اینجا بیاید
چون خیلی دلتنگش شده بودم
من دستانم را در کمرمادرم حلقه نموده گفتم:
خانم کاکاجان
من این همه سال از مادرم دور بودم
همین که درس هایم را تمام نمودم میخو‌استم بال بکشم
و به آغوش مادرم برسم.
اسماعیل گفت برو و یک مدت
طولانی کنار مادرت بمان
من هم خوشحال شده پرواز کردم.
درین مدت نمیتوانم در خانه بیکار بشینم.
خانم کاکایم از حرف هایم
قناعت حاصل نمود
سبد نان را گرفته رفت.
با یاد کردن اسماعیل فکر
و ذهنم درگیر او شد.
نمیدانم خاله ام در مورد
من با او چی گفته باشد.
او چقدر دنبالم گشته باشد.
چقدر به دوستی ما دلخوش بود
از تنهایی های خود فرار می‌کرد.
و به هر بهانه یی نزد من میامد
اما تقدیر مرا با جای اصلی ام برگشتاند.
و او در عالم تنهایی هایش باز ماند.
تمام روز ذهنم آشفته بود
لحظه یی هم از یاد او فارغ نبودم
شب چشمانم را بستم
و تمام خاطرت خوب و بد که با او وخاله ام داشتم را مرور کردم
ان شب که اسماعیل من را تعقیب نموده
تا صبح زیر یک سقف در آپارتمان با من ماند.
چقدر اسرار داشتم تا برود اما نرفت
چی میدانستم ان شب آخرین شبی می‌باشد که همدیگر را میبینیم.
یعنی دیگر تمام شد.
دیگر با او مقابل نخواهم شد؟
ناگهان قطره اشکی
بالای دستم افتاد
این چی حسی است
چرا اینقدر دلم گرفته است؟
چرا خاطرات گذشته
روی قلبم سنگینی میکند؟

【رمان و بیو♡】

26 Oct, 07:31


بعد از زحمات و سختی های زیادی توانستم لذت موفقیت را بچشم
من از دانشگاه با موفقیت فارغ شدم
این یگانه آرزوی پدر مرحومم بود
کاش می بودی پدرجان
و این روز را باهم جشن میگرفتیم
کاش میبودی تا از نوازش های بی منت تو محروم نمی شدم کاش میبودی و بالایم فخر میکردی و میدیدی که دخترت چگونه با ترس و تنهایی ها غلبه کرد و از آن درس گرفت.
بعد از کسب مدارک تحصیلی
تصمیم گرفتم

【رمان و بیو♡】

26 Oct, 07:31


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_43

گفت: حواسم به تو
و عمه ام
است
این بار هر قدم که بگذارد
با من مقابل خواهد شد
حرفش را با جدیت بیان نمود
و رفت
موجودیت بعضی ها در زندگی
نوید بخش است
و من پی بردم چیزی
در دنیا بنام اتفاق و تصادف وجود ندارد
دو روز بعد از رفتن اسماعیل

شب وقتی مصروف حرف
زدن با مادرم بودم
زنگ دَر به صدا آمد
از دوربین نگاه کردم خاله ام بود
چقدر دق محبت ها و دیدارش شده بودم
با عجله در را باز کردم
و با همان حس که قبلا با او داشتم
خود را به آغوشش قایم نمودم
چی میدانستم او با چی نیتِ اینجا آمده است
حیرت اور است
در حالیکه هیچ ضرری
از تو برایش نرسیده
باشد
اما تو برایش خار چشم باشی
خاله ام سرد با من احوال پرسی نمود
او را به صالون دعوت نموده
تا میخواستم برایش چای بریزم
گفت :
بیا بشین
فقط چند دقیقه با تو حرف دارم.
عاجزانه کنارش نشستم
سعی می‌کرد
خون سرد بنظر بیاید
گفت:
پی بردم اسماعیل یک شب
به منزل تو آمده بود
سرم را پایین انداخته گفتم
او مرا تعقیب نموده
آدرس را دریافت نموده و آمده بود
زیاد اسرار کردم اما به حرف هایم گوش نداد
و همین جا ماند.
با سرزنش نگاهم کرده گفت :
تا جای که اسماعیل را میشناسم
دست بردار نیست ،
این طور باشد
رفت و آمد های او بیشتر خواهد شد.
شک او به یقین تبدیل شده
که میان من و تو اختلافاتی بوجود آمده.
لبخندی تلخی زدم و گفتم :
من که با شما اختلافی ندارم.
رویش‌را دور داده کفت :
اگر پنهانی به حرف هایم گوش نمیدادی ،
کار به این جا نمی کشید
خجل زده گفتم
انسان خالی از اشتباه نیست.
چی می فهمیدم سزایش اینقدر
گران تمام می‌شود
اما من به اسماعیل
حتی یک کلمه هم نگفتم
و قصد گفتن ندارم.
گفت :
قسمی که میگویی
انسان خالی از اشتباه نیست
چی بفهمم این اشتباه را باز تکرار نکنی.

گفتم نه اصلا !
حرفم را قطع نموده گفت :
مشکل از تو نیست
از من است
تو که بیخیال به زندگی ات ادامه میدهی
اما من با این مشکلات نمیتوانم زندگی کنم.
و باید دنبال راه حل میگشتم
تا این مشکل را به همیش حل کنم
با حیرت نگاهش میکردم
که باز از من چی میخواهد.
به موبل تکیه داده
گویا نمیتوانست چشم در چشم
با من حرف بزند.
در حالیکه نگاهش به سقف بود گفت
برگرد افغانستان !
یگانه راه حل من همین است.
تو برگرد!
تماس
ایمیل
و همه ادرس های که تو را به
اسماعیل وصل می سازد را از بین ببر.
این طور اسماعیل نمیتواند تو را پیدا کند.
و این مشکلات و همه چیز حل می‌شود.
من با چشمان بی روح نگاهش
می کردم
حس میکردم
زمین ‌ زمان از حرکت ایستاده بودند
اشک هایم فواران نموده
با صدای لرزان گفتم:
با من چنین نکن خاله
از چی هراس دارید
من که گفتم با اسماعیل کاری ندارم.
میدانید که برگشتنم
به افغانستان عواقب خوبی ندارد
چطور برگردم خاله!
با اخم گفت :
اگر اینجا بمانی من قرار ندارم
اسماعیل را که میشناسی
در دلش شک ایجاد شده
تا به حقیقت نرسد
دست بردار نیست.
هر باری که در مورد تو با من بحث میکند
ذهنم مغشوش می‌شود
گفتم :
شما تمام وسوسه ها ‌و تردید ها را در دل خود جا دادید
صدای شیطان از درون خودتان بیرون شده
دیگران را شیطان خطاب نکن!
با صدای بلند گفت:
مگر چاره یی دیگر هست ها!
تو بگو چی کار کنم ؟
گفتم: خاله جان
دنیا عادل نیست
و ما نمیتوانیم
در دنیا دنبال عدالت بگردیم.
شما بهترین شخص زندگی من بودید
و هستید ،
مانند توپ
هرجا دل تان خواست مرا پرتاب کردید
با وجود همه خوبی های که
در حق من کردید
حالا از من هراس دارید
در حالیکه من
به پاس خوبی های شما
دست به هیچ کاری نمیزنم
که باعث ناراحتی شما گردد.
اما شما قرار ندارد

فراموش نکنید که درین دنیا همه ی ما با یک طناب نامرئی با همدیگر وصل هستیم هیچ وقت آه کسی را نگیرید
چیزی را به اجبار بالای کسی تحمیل نکنید چون می دانید که در دین اجبار وجود ندارد
بعداز چند لحظه سکوت گفت
بیا باهم عهد کنیم
گفتم چه عهدی؟ نزدیکم آمده گفت تورا به افغانستان نمی فرستم اما اینجا هم نمان برو در شهر دیگری به درس‌هایت ادامه بدی با تغییر مکان، شماره ایمل همه و همه را تغییر بدی تا اسماعیل نتواند باتو ارتباط برقرار کند
قبول؟
من دیگر از حرف‌هایش تعجب نمی کردم او دچار وسواس شده بود خودرا حق به جانب می دانست من که جز قبول کردن دیگر چارهٔ نداشتم هر آنچه از من خواست به آن عمل کردم.

دوسال بعد..
من به بهای پنهان ماندن حقایق وادار شدم به شهر دیگری بدون آشنایی باکسی به تنهایی به زندگی ادامه بدهم دوسال میگذرد نه از اسماعیل و نه از خاله ام اطلاعی ندارم

【رمان و بیو♡】

26 Oct, 07:31


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_42

باصدای بغض آلود
ولی محکم تر گفت
تو همیشه هر سخن را قاطع
و با اطمینان کامل برایم بازگو میکردی
زبانت یک چیز می‌گوید
و چهره ات چیزی دیگر.
من که صورتم داغ شده بودگفتم
اسماعیل از این بیشتر خوردا خسته نساز
و به حرفهایم باورکن ما دیگر نمیتوانیم دوست باشیم
درین مدت که باهم زندگی میکردیم اگر‌خطایی ازمن سر زده باشد از شما معذرت میخواهم
حالا لطف کن و ازینجا برو و همین حقیقت است باید بپذیری من اینجا بادوستم زندگی میکنم نمیخواهم اوترا اینجا ببیند
و اشتباه درک کند سرش را سمت من چرخاند و به چشم‌هایم نگاه کرده گفت
چرا نمیتوانم حرف هایت را باور کنم
اسنا عمه ام گفت تو خو استی برایت آپارتمان بگیری و جدا زندگی کن حالا تو میگی اینجا از دوستت است
حرف کدامتان را باور کنم شما من را چه فرض کردید
اینقدر ابله نیستم که راست و دروغ را فرق کرده نتوانم
من که چشمانم را به انگشتانم دوخته بودم گفتم حقیقت همین که است ما دیگر نمیتوانیم دوست باشیم
لطفا ازینجا برو و من را تنها بگذار.
نزدیکم آمده گفت یعنی همین طور میخواهی
میخواهی تمام شود ؟
من که حالتم خوب نبود حس میکردم صالون دور سرم میچرخد
صدای اسماعیل به گوشهایم انعکاس میداد آهسته آهسته چهره اش پیش چشمانم محو شد وبه زمین افتادم.
بابی میلی چشمانم را باز نمودم تب کرده بودم و میلرزیدم بالایی موبل مانند بی کسان افتاده بودم
با خودم گفتم اسماعیل رفته
چشمانم توان باز شدن را نداشت میخواستم بلند شوم
دستمال که به پیشانی ام بود به زمین افتاد صدای اسماعیل بلند شد که گفت بهتر شدی

نگاهش کرده گفتم
تو هنوز اینجایی گفت بلی خوب شد نرفته بودم حال توخوب نیست ونمیخواهم که بروم
تا میخواستم حرف بزنم انگشتش را به دهنش گرفت و گفت بس تو دیگر حرف نزن نمیخواهم حرف هایی که مجبور به گفتن ان هستی را بشنوم
فقط استراحت کن
بعد یکی از موبل را گرفته گوشهٔ گذاشته گفت من اینجا میخوابم

صبح وقت از جایم بلند شده
وضو گرفته نماز را خواندم
نگاهی به اسماعیل انداختم
مانند کودک معصوم خواب بود
درفکر بودم که اگر خالم
بفهمد که اسماعیل آدرس
مرا پیدا کرده ، چی!
اگر ازین بیشتر از من دلخور شود
من چه کار کنم؟
با شنیدن صدای اسماعیل
به حیرت افتادم که گفت
به این فکر هستی که عمه ام پی نبرد که من اینجا هستم؟
دور خورده گفتم :
چی گفتی ؟
یعنی تو ….
با خستگی گفت
من بیشتر از تو عمه ام را میشناسم
او بلد است چطور موانع
را از سر راهش دور بسازد.
من در کار های او دخالت ندارم
اما او در عقب من اقدام به هر کاری میکند.
ولی برای من اهمیت ندارد.
صرف جدا ازین موضوع
که من بیشتر پی گیرش شدم
ما تازه دوست شده بودیم
چرا به این ساده‌‌گی دوستی مان از بین برود.
نداشتن فامیل وجه مشترک بین هردوی مان است که خوب تر میتوانیم
همدیگر را درک کنیم
با تفاوت اینکه تو مادر داری
من ندارم
ازینکه میگفت مادر ندارد
صدایش بیشتر غمگین میشد
با خود گفتم
اگر بفهمد مادرش زنده است
از خوشی پرواز خواهد کرد.
ازینکه نمیتوانستم
حقیقت را برایش بگویم
خجل بودم
اشک در چشمانم حلقه بسته بود
اسماعیل نزدیکم آمده
عمیق نگاهم می‌کرد
چشمانم را به انگشتان پاهایم دوختم
او نزدیکم شده گفت
در عقب این چهره معصوم
و قلب پاک
چی رازی خفاست
چی مجبوریتی ترا به این حال انداخته
آنقدر نزدیکم شده بود
که بویش را حس میکردم
زانو هایم میلرزید
قطره اشکی از چشمم لغزید
تا میخواست با انگشت هایش
اشک‌هایم را پاک کند
دور شده گفتم:
مگر نگفته بودم
دوستی ما دور از افراط و اغراق می‌باشد
فراموش کردی اسماعیل !
به حالت حزن انگیزی دستش
را مشت نموده گفت
کجای این خطاست وقتی یک دوست
بخواهد مانع اشک های دوستش شود.
خود را جمع و جور کرده گفتم
منظور من از هلال و حرام است
اسماعیل تو که از دین بی خبری.
همین حالا بودن من و تو
زیر یک سقف گناه است.
شما که نمیدانید برای تان فرقی ندارد
اما برای من که میفهمم گناه است
چشمانش را به زمین دوخته گفت
معذرت میخواهم اسنا
ازین که باعث شدم
خود را گنهگار حس کنی.
بعد وقتی میخواست از آپارتمان
بیرون شود گفت :

【رمان و بیو♡】

26 Oct, 07:31


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_41

برای اینکه بتوانم به خواسته
های خاله ام عمل کنم
نمی توانستم تماس های
اسماعیل را جواب بدهم،

«خدا جانم با این قلب سرد و منجمد شده ام به گرمی وجود تو پناه میبرم دلم به بودن تو‌گرم است خداجانم اگر نه با این کمر شکسته و دل شوریده چه کار کنم خدای خوبم باتو تمام اضطراب های دنیا آرامش است.
من مثل کودک بیچارهٔ که سراغ دامن مادرش را می گیرد اشک ریزان به آغوش تو پناه می برم.»

خودم و سرنوشت ام رابه خالقم سپردم. وپی بردم در دنیا آنچه باعث ایستادگی انسان می شود درد، رنج، و شکست های متقبل شدهٔ اوست.
اشک هایم را پاک نموده با ارادهٔ قاطع ایستاد شدم
تصمیم گرفتم تا خودم تکیه گاه خودم باشم و از تنهایی ها هراس نداشته باشم. فردای آنروز طبق معمول خود را آراسته بطرف دانشگاه روان شدم،
گرچی حرفهای و عکس العمل های خاله ام روی قلبم سنگینی می کرد
اما به روی خود نمی آوردم.
به این آسانی
فراموش کردنش ساده نبود،
من سعی ام را کردم.
از دانشگاه بیرون شده در جادهٔ سرد و بارانی بطرف کاشانهٔ تنهایی خود روان بودم حس کردم کسی از عقب من میاید قدم هایم را تند نمودم که
صدا زد اسنا ایستاد شو.
اسماعیل بود
گرچه نمی خواستم با او مقابل شوم
اما او دست بردار نبود.
نزدیکم آمده گفت چرا از من فرار می کنی؟
گفتم ندانستم شما هستید،
دستش را به موهایش کشیده گفت از دیشب که برایت تماس میگیرم چرا جواب نمی دهی؟
چشمانم را به زمین دوخته گفتم شاید متوجه نشدم.
با تعجب به صورتم نگاه کرده گفت واقعاً متوجه نشدی.
با آرامی گفتم نه نشدم.
به زور لبخندی زده گفت دیشب کجا بودی؟
دو قدم دور تر گذاشته گفتم
خانهٔ یکی از دوست هایم بودم.
ابرویش را بالا انداخته گفت خب حالا بیا که خانه برگردیم.
با تکان سر گفتم نه من امشب هم نزد دوستم میمانم
راستش اگر امکان داشت بعد ازین کنار او میمانم.
چشمانش از فرط تعجب کاملا باز شده گفت: اسنا چه جریان دارد چه را از من پنهان می کنید
لطفاً واضح حرف بزن.
به نقطهٔ دور تری زل زده یاد حرف های خاله ام افتاده گفتم چرا این قدر سوال می پرسی اسماعیل به تو چه ربطی دارد
کجا میروم و کجا زندگی می کنم
برو و دیگر دست از سر من بردار.
او که انتظار چنین برخورد را از من نداشت لبخند تلخ زده گفت: راست می گویی به من چه ربطی دارد.
سر اش را خم کرده به حالت غمینِ رفت. من در حالی که نفس ام بند میامد به ایستگاه رفته خودرا به خانه رساندم.
از آن به بعد اسماعیل دیگر بامن تماس نگرفت حالت عجیب داشتم،
چون کسی را از خود آزرده نساخته بودم حس خوب نداشتم.
شب و روز در گذر بود من سعی می کردم درد و تنهایی را کمتر احساس کنم.
از اینکه میل به غذا نداشتم کم کم صحتمندی ام را از دست میدادم
دو روز نتوانستم از خانه بیرون شوم پلک هایم سنگین شده بودند،
با دست و پای لرزان برایم جوس آماده کردم نفس های عمیق گرفته بالا پوش ام تن نموده بطرف رستورانت روان شدم با بی میلی بخاطر کسب انرژی غذا صرف نمودم.
بعد از دو ساعتی بلند شده بطرف خانه روان شدم با کلید مصروف باز کردن دَر بودم که اسماعیل با حالت حزین در مقابلم ظاهر شد.
با تعجب پرسیدم تو اینجا چطور،
یعنی من را تعقیب نمودی؟
نفس عمیق کشیده گفت: بلی چند شب است به آن رستورانت می روم تا شاید تو بیایی منتظرت میماندم بالاخره امشب آمدی و من هم تورا تعقیب نمودم
تا همرایت حرف بزنم.
به دَر اشاره کرده گفت باز شد میشود داخل برویم!؟
می خواستم بگویم برو و تنهایم بگذار اما او قبل من داخل خانه شد.
نگاهی به چهار اطراف انداخته گفت: پس اینجا خانه ی دوست ات بوده خب حالا او کجاست؟

طوری حرف میزد گویا همه چیز را میداند. بالا پوش ام سر جایش گذاشته گفتم چرا اینجا آمدی اسماعیل؟
به صورتش بجای لبخند غمی نشست و گفت: مگر ما نگفته بودیم وقتی حالمان خوب نبود کنار هم باشیم
ما که دوستیم اسنا
این قدر زود فراموش کردی؟
با صدای لرزان چشم به زمین دوخته گفتم: نه ما نمی توانیم باهم دوست باشیم شماهم فراموش کنید،
گویا نه شما من را می شناسید و نه من.. او که در حیرت بود ادامه داده گفتم دوستی من و تو ناممکن است من قصد دوست شدن باتورا نداشتم پس برو و دیگر مزاحم من نشو خشمگین شده با صدای بلند گفت: بس کن اسنا، فکر کردی به حرف هایت باور می کنم نه،
هرگز چون میدانم حرف هایت حقیقت ندارد.
او اسنای را که من میشناسم حقیقت را رُک و راست بیان میکرد نه این طور.
میدانم هر موضوعی که است میان تو و عمه ام باعث این اختلافات شده،
اما درین میان گناه من چیست چرا باید این موضوع از من پنهان بماند
و تو چرا مجبور به دروغ گفتن شوی.
چشم های بادامی اش از گریه سرخ شده بود
من حس عجیب داشتم که نمی توانم معنایش کنم… ادامه دارد

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 14:34


#شکرگزاری💛🌱

۞الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

رحمتش بی اندازست و مهربانی اش همیشگی ...

سوره حمد | آیه ۳
@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 09:29


وقتی هوا خنک شد،
درختی که سایه می‌داد
فراموش می‌شه.
متوجهی که چی می‌گم؟!🖇


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 09:26


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_40


وقتی به حقیقت مقابل شوی میخواهی داد بزنی تا حق را به حقدار برسانی،
اما بعضی وقت ها موانع ایجاد می شود
و تو مجبوری تا از بیان حقیقت منصرف شوی.
خاله ام با آتش خشمِ که در وجودش شعله ور بود
من را از خود رانده با غضب از رستورانت بیرون شد.
راست می گفت چطور می توانستم
خوبی های او را فراموش کنم
از درون می سوختم این من بودم که بار، بار زندگی در لای درد و مشقت غم و اندوه من را می پیچاند.
درد آور تر از آن تنهایی من بود
آغوشی را نداشتم تا از فرط دل خستگی ها و اندوه به او پناه ببرم.
باخود گفتم دیگر خاله ام را از دست دادم کاش دخالت نمی کردم
چطور فراموش کردم که شیطان در کارهای شتاب زده دخالت می کند
با پاهای که یاری ام نمی کرد
با دل شکسته به طرف خانه روان شدم. همین که رسیدم بطرف اتاق خود رفتم دَر را قفل نمودم
حس می کردم روح از تن ام جدا شده تمام وجودم سرد و بی حس شده بود

کاش تمامش خواب می بود صدای خاله انیسه در گوشهایم تکرار می شد که میگفت تو کی هستی چطور جرأت کردی در کار من دخالت کنی.
واقعاً من کی هستم چرا دخالت کردم. باصدای تک، تک دَر به خود آمدم اسماعیل بود صدا زده می گفت: اسنا می توانم داخل بیاییم،
صدایم را می شنوی؟
من که نمی خواستم با او مقابل شوم سکوت نمودم و هیچ نگفتم
اما او دست بردار نبود پی در پی صدا میزد اسنا دَر را باز کن چرا جوابم را نمی دهی؟ صدای خاله ام به گوشم رسید که خطاب به اسماعیل
می گفت: جان عمه وقتی او نمی خواهد تورا ببیند مزاحمت نکن
بیا برویم شاید نیاز دارد تنها باشد.
او اسماعیل را قانع ساخته باخود برد.
صبح که هنوز خورشید نتابیده بود
و همه جا تاریک بود از خانه بیرون شدم. جاده ها را قدم زنان بخاطر سرنوشت خود و این همه درد که در دامان داشتم نزد خدایم گلایه کردم.
خدا جانم میدانی غیر از تو کسی را ندارم لطفاً از این سخت تر امتحانم نکن،
من که بندهٔ ضعیف و ناتوان تو ام شاید دیگر نتوانم صبور باشم،
خدا جانم یاری ام کن و در این ملک بیگانه تنهایم مگذار.
آنقدر با فکر و ذهن خود درگیر بودم که ندانستم روز من چگونه به شب تبدیل شد. از طرف خاله ام پیام دریافت کردم که من را به همان رستورانت دعوت کرده بود به حالت آشفته خودرا به رستورانت رساندم خاله ام آشفته تر از من منتظرم نشسته بود معلوم می شد از من دلخور بود
اما فکر نمی کردم به این که من را به نیمه راه تنها بگذارد
تا می خواستم بخاطر شب گذشته از او معذرت خواهی کنم
دستش را بلند نموده گفت
بگذار من حرف میزنم تو فقط گوش کن. عاجزانه نگاهش کرده گفتم درست است. ادامه داده گفت: هر حرف که می گویم انتظار دارم درک نموده عمل کنی اول اینکه
دیگر نمی خواهم با اسماعیل دوست باشی،
نمی خواهم با ما دریک خانه زندگی کنی شاید اسماعیل کنجکاو شود اورا خودم حل می سازم
تو فقط از ما دور باش،
من که صدای شکستن قلبم را می شنیدم شوکه شده حس می کردم پارچه های قلبم به زمین افتاده است.
او ادامه داده گفت من نظر به وعدهٔ که به مادرت دادم برایت آپارتمان گرفتم
می توانی آنجا زندگی کنی.
بعد از جایش بلند شده گفت: اگر کمی هم به من ارزش و احترام قایل هستی این کلید را بگیر و از امشب برو به آن آپارتمان من امروز لوازمت را انتقال دادم.
کلید و آدرس را در مقابلم گذاشته از رستورانت بیرون شد.
مگر ساده است بار، بار قلبت بشکند و خرده هایش را ببینی و این جهان با آن بزرگی اش دیگر برایت جای نداشته باشد نه خداجانم دیگر تحمل ندارم من از این جهان که فقط غم آن سهم من است دلگیرم
.«بی پناهی یعنی زیر آوار کسی بمانی که قرار بود تکیه گاهت باشد»
شب از نیمه گذشته بود
منی که نا چار بودم با دستانِ لرزان کلید هارا گرفته و به آن آدرس رفتم.
آنجا تک و تنها زانو هایم را به آغوش گرفته زار زار به حالت خود گریستم.
صدای زنگ موبایلم بلند شد
اسماعیل بود که پی در پی تماس میگرفت….

#ادامه_دارد

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 09:22


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_38


فردای ان روز تصمیم گرفتم
با خاله ام حرف بزنم
وقتی از اطاقم به پایین آمدم
خاله ام وقت تر از من برآمده بود
و من هم بطرف دانشگاه روان شدم
بعد از ختم درس
به خاله ام پیام گذاشتم گفتم
شام در رستورانت منتظر تان میباشم
او هم پذیرفته گفت : حتما میاید.
با خود فکر میکردم
چگونه با او حرف بزنم
که از دستم ناراحت نشود
اگر بخاطر گوش دادن
به حرف هایش از من دلخور شوم چی ؟
اما اسماعیل باید حقیقت را بداند.
باید خاله ام را قانع بسازم
باید از تصمیمش منصرف شود.
شاید به حرف هایم گوش بدهد.

اما نمیدانیستم
او‌ قادر به پذیرفتن حقیقت نبود
و هرگز نمیپذیرفت
با ذهن کلافه ام
به رستورانت رسیدم
متوجه شدم خاله ام قبل از من
حضور یافته
با دیدن من دست تکان داد
با تبسم با او احوال پرسی نمودم
خیلی خسته معلوم میشد
برای اینکه حالتش را خوب بسازم
اتفاقات دیشب را برایش بازگو نموده گفتم:
من و اسماعیل حالا باهم رفیق شده ایم
او از شنیدن حرف هایم
خوشحال شد
و گفت
بالایت باور داشتم عزیزم
ان شاءالله ازین بهتر هم می‌شود
گفتم ان شاءالله خاله جان
خاله ام قهوه سفارش داد
بعد رو به من کرده گفت
خوب اسنا جان در مورد
چی میخواستی حزف بزنی
خود را جمع و جور کرده گفتم
خاله جان از شما میخواهم فقط به حرف هایم با دقت گوش بدهید و ناراحت نشوید
قهوه اش را بالای میز گذاشته گفت
چی شده اسنا جان
خیریت باشد کنجکاو شدم
بدون حاشیه برو سر اصل موضوع
نفس عمیق کشیده گفتم
راستش موضوع جدی است
نمیدانم چگونه برای تان بگویم
حس عجیبی دارم
با جدیت نگاهم میکرد

بازو هایش را به میز تکیه داده گفت
از طرز حرف زدنت معلوم می‌شود
موضوع مهم است
اما من نفهمیده وعده داده
نمیتوانم اسنا جان
لطفا زود باش بگو
کم کم بتشویشم ساختی

لرزش صدایم را کنترول کرده گفتم
اووو…راستش..چی…..
خوب شما به من گفته بودید
که مادر اسماعیل بعد از فوت برادر تان
با کسی دیگر ازدواج کرده
و اسماعیل را ترک نموده
با تعجب
که خشم به همراه
داشت گفت
بلی
خوب ادامه بده
از دیدن برخورد شان چند
لحظه زبانم لال شد
در فکر فرو رفته با خود گفتم
چقدر حالت چهره اش تغیر کرد
بهتر است منصرف شوم
با صدایش به خودم امدم
که گفت
اسنا چرا سکوت کردی
گفتم بدون حایشه به حرف هایت ادامه بده
چشمانم را بسته نمودم
چهره غمگین اسماعیل پیش
چشمانم ظاهر شد
با اراده قاطع گفتم
اسماعیل باید حقیقت را بفهمد

خاله ام متردد نگاهم می‌کرد
گلویم را صاف کرده گفتم
خاله جان من دیشب شنیدم که گفتید
اسماعیل نباید بفهمد که مادرش زنده است
از حرفم آتش خشم اش توفنده شد.
چشمانش گرد شد
دستش به زنخ خود برده به غضب گفت
تو چی گفتی اسنا ؟
تو حرف های مرا گوش گرفتی ؟
تو واقعا این کار را کردی ؟
اولین بار بود او را اینقدر غضب میدیدم
با نرمی گفتم خاله جان راحت باشید
با خشم بیش از حد از جایش بلند شده گفت
از تو چنین انتظاری را نداشتم
دو قدم به عقب گذاشته
دوباره سر جایش نشست
من متحیر نگاهش کردم
دستانش را گرفته گفتم
خاله جان میدانم کارم اشتباه بوده
لطفا حالت خود را کنترول کنید
دندان هایش را بهم سابیده گفت
چطور کنترول کنم چطور
تو چرا مرا تعقیب کردی
چرا
دستانش را فشرده گفتم
خاله جان آرام باشید
من به او چیزی نگفتم
اما حق دارد تا حقیقت را بداند
دستانم را دور زده کفت
هرگز
تو به چی جرأت این حرف ها را به من میگویی
تو فکر کردی کی هستی ؟ هااااا

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 09:22


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_39

تو کی هستی که
در کار های من دخالت میکنی
من از طرز حرف زدنش
شوکه شده بودم
مانند شمع بودم که می‌سوخت و آب میشد اشک هایم بی وقفه روان شد

سخت پذیرفتن اینکه یک شخص خوب و ملایم تبدیل به یک آدم خشن شده باشد
حتا چشمانم نمیتوانست
به چهره آن نگاه کند
او که متوجه حالت من شده بود
لحظه ای سکوت نموده
بعد دستانش را به سرش بورده
گفت تو نمیدانی کسیکه زندگی ام را تباه برباد کرد مادر اسماعیل بود
خوشی هایم را از من گرفت جای آن درد اندوه بی شمار را نثارم کرد
عزیز ترین شخصی زندگی ام را از من دور ساخت کسیکه عاشقش بودم و بدون او زندگی برایم معنای نداشت
من برای اینکه او هم درد جدایی از عزیز ترین فرد زندگی اش را حس کند
جز گرفتن اسماعیل از آن دیگر چاره ای نداشتم
اشک هایم را پاک کرده پرسیدم چطور توانستید اسماعیل را از او بگیرید ؟
اشک در چشمانش حلقه بسته بود از صدایش غم میبارید
به حرف هایش ادامه داده گفت من و کریم عاشق هم بودیم کریم برادر مدینه(مادر اسماعیل)بود
کسیکه دو عاشق را از هم جدا کرد
مدینه بود
برادرم را علیه من تحدید میکرد
تا به این وصلت رضایت نشان ندهد
و مانع فامیل خود میشد
تا به خواستگاری من بیاید
نمیدانم به کریم چی گفته بود و با او چی کرده بود
با وجود که عاشق من بود
با دختری دیگری ازدواج کرد
آنشب من میسوختم و مدینه خوشی هایش را جشن می‌گرفت
همان وقت آتش انتقام در وجودم شعله ور شد
با خود عهد کردم تا درد جدایی را برایش بچشانم او باردار بود
بعد از فوت برادرم
پدرم برایش گفته بود هر جا زندگی میکند چه خانه ما چه خانه پدرش برای فرقی نمیکند
و هر تصمیم که میگیرد ما مخالفت نداریم
اما مدینه نمی‌خواست
به خانه شان برگردد
می گفت من طفلم را همینجا به دنیا میاورم و همینجا بزرگش میکنم
او خیلی به طفل خود مینازید
و فخر میکرد که من پسر به دنیا میاورم
میگفت یگانه دلخوشی من همین پسرم است
با خود گفتم دلخوشی من را گرفتی اجازه نمیدهم به دلخوشی هایت برسی
وقتی که اسماعیل به دنیا آمد
به نرس ها پول داده گفتم به مادرش بگویند طفلش زنده نیست
طفل را نزد دوستم که نادیه نام داشت بردم و از او خواستم تا یک مدت از طفل مواظبت کند
نادیه که خودش طفل دار بود
به اسماعیل هم شیر میداد
تنها او میدانست
که اسماعیل برادر زاده من است
مدینه دیگر به خانه شان برگشته بود و من همه روزه به دیدن اسماعیل میرفتم
وقتی اسماعیل یک ساله شد او را به خانه آورده به همه گفتم که این طفل را از جایی پیدا کردم
روز به روز اسماعیل بزرگ میشد و بیشتر شبیه پدرش میشد
مادرم اسم برادرم را که اسماعیل بود بالایش گذاشت و همیش می‌گفت چقدر به اسماعیل من شباهت دارد
وقتی اسماعیل تازه به حرف زدن شروع میکرد برایش یاد دادم تا به من عمه بگوید بعد از گذشت چندین سال مدینه با برادر نادیه ازدواج کرد حالا که اقتصاد آنها خوب نیست نادیه میخواهد به مدینه در مورد اسماعیل بگوید تا اسماعیل زندگی آنها را خوب بسازد
چندین بار برای شان پول فرستادم اما قانع نشد اجازه نمیدهم
کسی اسماعیل را از من دور بسازد
آتش انتقام من هنوز هم شعله ور است
من اینجا پول، خانه ، شأن شوکت همه چیز دارم اما از اینکه به عشقم نرسیدم همه چیز برایم هیچ است
به همین دلیل اجازه نمیدهم
مدینه به پسرش برسد
سرم را بلند کرده گفتم در این میان گناه اسماعیل چیست ؟
خاله شما به خاطر انتقام خود یک نوزاد را از مادرش جدا کردید
در این همه سال توانستید
با وجدان آسوده بخوابید
چی به دست آوردید
کار شما خطاست
از جایم بلند شده گفتم من منحیث یک دوست نمیتوانم حقیقت را از اسماعیل پنهان کنم بازویم را محکم گرفته با غضب گفت پاداش این همه خوبی هایکه در حق تو کردم همین است؟
تو را نجات داده اینجا آوردم که بر خلاف من عمل کنی اسنا
هرگز این حماقت را نکنی هرگز

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 09:18


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_36

شب در سکوت
با خاله ام غذا را صرف نمودم
اسماعیل نخواست برای صرف غذا بیاید
از اینکه من باعث ناراحتی او شده
بودم حس خوب نداشتم
دنبال چاره ای میگشتم
تا بتوانم حال او را خوب کنم
قدم زنان در جستجوی راهی بودم
که خاله ام گفت
اسنا جان بنظرم بهتر است
امشب با او حرف نزنی
برو بخواب فردا کوشش کن
حلش بسازی
دستانم را فشرده گفتم
تا فردا دیر میشود امشب
فکر نکنم خوابم ببرد
چرا یک نفر به خاطر من
گرسنه بخوابد
نه خاله جان من قرار ندارم
نمیدانم چیکار کنم
خاله ام تا میخواست حرف بزند
موبایلش زنگ خورد
به موبایلش نگاه میکرد
سراسیمه شده بود
دستانش می‌لرزید تا نزدیکش رفتم صفحه موبایل را پنهان نموده
گفت من ملاقات دارم باید به اطاقم بروم
با قدم های سریع به اطاقش رفت
دَر را بسته نمود
من که از قبل کنجکاو بودم
عقل و قلبم در مناظره بودن
قلبم می‌گفت برو تا به حقیقت پی ببری عقلم می‌گفت پنهانی گوش دادن به حرف های دیگران اشتباه است
اما من به ندای قلبم گوش داده
با دست پای لرزان خود را عقب
دَر خاله ام یافتم
او با صدای که خشم در آن داد میزد
با کسی در جدال بود
نه نه، امکان ندارد هر کار از دستم بیاید انجام میدهم
اما اجازه نمیدهم اسماعیل
به حقیقت پی ببرد
چند لحظه ی گویا حرف های طرف مقابل را گوش میداد
بعد با صدای لرزان گفت او که نمی فهمد اسماعیل پسرش است
من تا وقتی زنده هستم
نمیگذارم اسماعیل از زنده بودن مادرش بفهمد برای او مادرش مُرده است

من که حس میکردم
همه جا پیش چشمانم
تاریک شده بود
تمام وجودم مانند برگ می‌لرزید
ضربان قلبم تند میتپید
خالم ام جرا اینقدر حقیقت
بزرگ را از اسماعیل پنهان میکند
چطور میتواند همچین کار را بکند
خدایا باورم نمیشود
او کہ چقدر تشنه محبت مادر است
فکر میکند مادرش مُرده
با پاهای که یاری ام نیمکرد
خود را به اطاقم رساندم
حس میکردم در اطاق جایی برای ماندن ندارم
رویم اب پاشیده نفس
عمیق گرفته به بالکن اطاق رفتم
با خود میگفتم باورم نمی‌شود
خاله ام اینکار را کرده باشد
اینکه گناه است
دروغ است
چطور دلش به حال اسماعیل نسوخت
بعد از ان پی بردم هیج انسانی کامل نیست
هر انسانی در زندگی مرتکب
خطایی شده است

شب از نیمه گذشته بود
هوا سرد و تاریک بود
نگاهی به اطاق اسماعیل انداختم
دلم به حالش میسوخت
اشکهایم ناخوداگاه باریدن گرفت
پاهایم به سمت اطاق او مرا میکشاند
چند قدمی سمت او برداشته دوباره ایستادم اشکاهایم را پاک نموده به سمت آشپزخانه روان شدم مقداری غذا در ظرف انداخته به طرف اطاق اسماعیل رفتم
بدون تک تک در به اطاقش داخل شدم او مانند کودک یتیم دستانش را به رویش گرفته خوابیده بود
آهسته غذا را بالای میز گذاشتم
متردد بودم
آیا بیدارش کنم یا نه
از دور نگاهش میکردم

یاد حرف هایش افتادم
که از نبود پدر و مادر مینالید
اشک مجالم نمیداد
شاید اگر دختر میبود
به آغوشم گرفته برایش میگفتم
تو مادر داری
با هق هق گریه ام از خواب پرید
می خواستم برگردم که صدا زد
تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی
اشک هایم را پاک نموده گفتم
برایت غذا آوردم
شما غذا نخوردید
با حیرت نگاهم کرده گفت
تو مگر از من نمیترسی
گفتم
اگر میترسیدم اطاق چی
حتی در این خانه زیر یک سقف با شما
زندگی نمی‌کردم
با اخم گفت
غذا را ببر
من میل خوردن ندارم
شانه هایم را بالا انداخته گفتم نه
نمیشود
رفیق من گرسنه بخوابد
و من اجازه بدهم
اصلا امکان ندارد…

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 09:18


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_37

به غذا اشاره کرده گفتم
بیا رفیق غذایت را بخور
اگر نه

با همان غضب پرسید
اگر نه چی؟

گفتم اگر نه تا صبح همین جا ایستاده میمانم
کمپل را رویش کش کرده گفت
ایستاد بمان به من ربطی ندارد
نزدیک رفته گوشه کمپل را گرفته
دور انداخته گفتم
مگر من انسان نیستم
شما جناب عالی بخوابید
من تا صبح ایستاد باشم
بی اعتنا گفت
خودت خواستی من که نگفتم بیا
تا صبح ایستاد باش
دستانم را به کمر برده گفتم
اسماعیل
از جایت بلند شده و با خوبی و آرامش غذایت را صرف کن لطفاً
با قهر گفت

من که گفتم میل ندارم
گفتم: با من ضد نکن اسماعیل
من ضدی تر از تو هستم
بیا و غذایت را بخور
معلوم میشد اراده غذا خوردن نداشت

با ملایمت گفتم
میدانی رفیق
مادرم چه میگفت
رویش را دور داده وانمود
میکرد که قهر است.
و نمی‌خواهد به حرفم گوش دهد.
ادامه داده گفتم.

هر زمانی که حالم گرفته باشد
از فرط ناراحتی و دلتنگی
حتی به خود نرسم
میل به غذا نداشته باشم
مادرم خیلی ناراحت میشود
درست که از من فرسنگ ها دور است
اما با حس مادرانه پی میبرد
اولادش چه میکند
بیقرار میشود

وقتی ناراحت هستیم
حالمان خوب نیست
او قلب ما را لمس میکند
و از پریشان بودن ما
قلب خودشان تکه و پارچه میشود
مادر اگر دور باشد یا نزدیک

مُرده باشد یا زنده
او از ناراحتی ما ناراحت میشود
چون حس مادری همین است

اشک در چشمانش دور خورد سرش را به دیوار تکیه داد
من که دلم به حالش میسوخت غذا را گرفته با رعایت فاصله کنارش نشستم
غذا را با قاشق پیشرویش دراز کردم
با دیدن قاشق در دستم در حیرت بود
خود را به حالت شوخی گرفته
گفتم بگیر رفیق
امشب زیاد ناز کردی
زود باش بخور
او که با حیرت نگاهم میکرد
هنوز نمی‌توانست باور کند
که من تا این حد با او پیش رفتم
راستش حتی برای خودم عجیب بود
بدون خوف و احساس گناه با حس ترحم که نسبت به او داشتم اینگونه رفتار کردم
با صدای نسبتا بلند گفتم
وااااا یکی بیاید دهن این را باز کند

از حرفم به خنده آمد
غذا را به دهنش گذاشتم
بشقاب غذا را در مقابلش گذاشته
گفتم حالا تمامش را بخور
نباید در بشقاب یک ذره اش باقی بماند مانند بچه ی حرف گوش کن تمام غذا را با اشتهای تمام صرف نمود
بعد بشقاب را نشان داده
گفت ببین تمامش کردم
با تبسم گفتم نوش جان تان
حالا بخوابید
با اخم گفت با این شکم پر چطور
میتوانم بخوابم
از جایش بلند شده به بالکن اشاره کرده گفت آنجا برویم ؟
گفتم بلی، اما هوا خیلی سرد است
به طرف بالکن قدم گذاشته گفت چی فرقی میکند دل مان گرم باشد
با تعجب گفتم واا رفیق این حرف را تو میگویی
خنده کنان رفت از عقبش رفته
نفس عمیق کشیده ایستاد شدم
اسماعیل رو به من کرده گفت
میدانی اسنا عمه ام همیشه برایم می‌گفت با کسانی دوست شوم که
شخصیت و افکار مثبت داشته باشند
نفع خود را در خیر دیگران ببینند
من قبل از معرفی با تو همچین شخصی را در زندگیم ندیدم
و مواجه نشدم جز تو ،
تو همان دوستی استی که عمه ام میخواست من در زندگیم داشته باشم
با خود گفتم
کاش عمه ات تو را به مادرت میرساند
هنوز هم باورم نمیشه که حقیقت بزرگ را از تو پنهان کرده باشد
سوالی نگاهم میکرد
میخواست معنای سکوتم را بفهمد
با تبسم نگاهش کرده گفتم
خوب زندگی است
نمیدانیم چه زمانی
به چه اشخاصی سر میخوریم
از آینده بی خبریم
با تکان سر گفت بلی حق باتوست
هر چیز به شانس انسان ربط دارد
گفتم (در زندگی هیچ چیزی از روی شانس نیست همه از لطفی خداوند است)

شبی سردی بود
نور سیمگون می‌بارید
بوی خوش گل های شب تاب
روح نواز بود
من از اسماعیل بخاطر تمام اتفاقات که از ابتدای معرفی مان رخ داده بود
معذرت خواهی کردم
اسماعیل گویا به آرامش رسیده بود
نفس آسوده ی کشیده گفت
من فراموش کردم

بعد با او شب بخیری کرده
وارد اطاقم شدم
بی خبر از اینکه
فرداچی طوفان بزرگی در راه است
ادامه دارد….

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 04:53


.
ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍ ﻭَﻋَﻠَﻰﺁﻝِوَأصّحٰابِﻣُﺤَﻤَّد♥️

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 04:53


بیا زندگی کنیم
خورشید دوبار طلوع نمی‌کند
ما هم دوبار بدنیا نمی آییم
هر چه زودتر
به آنچه از زندگیت باقی مانده بچسب...

صبح بخیر🌹

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 04:53


.
تغییر باور زمانی اتفاق میافته که اینقدر یک موضوع رو تجربه میکنی، شکست میخوری  تا متوجه بشی باید باورهات رو تغییر بدی🌀

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 04:53


تو در عالــم نمیگُنجی زِ خوبــی!


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

25 Oct, 04:53


گهی گریان، گهی خندان، گهی چون اَبر سرگردان، گهی عاقل‌تر از عاقل ، گهی نادان‌تر از نادان!


@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

24 Oct, 16:14


نمیدونم کجایِ دنیا
و با چه حالی هستی
که اینو میخونی
اما یادت نره:
غم
همیشه۵
انقدر پر رنگ نمیمونه  💚

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

24 Oct, 16:14


مثل خنده ی گل
مثل خواب پروانه
تو مثل آن چه که نا گفتنی است
زیبایی ♥️

- حسین منزوی

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

22 Oct, 16:44


🤍

#New
@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

22 Oct, 07:03


من همینم مصمم در سبز زیستن 🌱

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

22 Oct, 07:03


انتی قمری
أحبك فی کل مراحلك

تو ماهِ منی
من تو را در تمامِ مراحلت دوست دارم 🌙

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

22 Oct, 07:01


سراسر خیر است
وقتی همه چیز دستِ خداست 🌸🌱

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

22 Oct, 07:00


رویم را دور داده چند قدم
از آنجا دور شدم
اسماعیل که متوجه
عکس العمل های زبیر بود
کنج لب خندیده گفت از نگاه های زبیر امان نداری
بهتر بود در خانه میماندی
متوجه هستم اذیت میشوی
با تبسم گفتم بلی اما خاله انیسه زیاد اسرار کرد نتوانستم رد کنم
اسماعیل تا میخواست حرف بزند شیلا آمده دستم را گرفته گفت بیا اسنا جان در چرخ فلک بلند شویم زیاد کیف میکنیم زود باش بیا که برویم

#ادامه_دارد

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

22 Oct, 06:59


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_25


صبح به امید اینکه خداوند
مرا از هر چالشی به سلامتی
گذر خواهم داد بیدار شدم
خود را آماده نموده پایین رفتم
خاله انیسه مصروف حرف زدن
در تیلفون بود بعد از چند لحظه
تماس را قطع نموده با
خوشحالی گفت صبح بخیر اسنا جان
با تبسم گفتم صبح شما بخیر خاله جان
خیلی خوشحال معلوم میشود
خنده کنان گفت بلی عزیزم خانم برادرم تماس گرفته بود از جرمنی
میاین
به امشب مهمان داریم
گفتم چه خوب خاله جان
چشم هایتان روشن
دقیق نگاهم کرده گفت
جان خاله حالت گرفته معلوم میشود
شب هم بدون اینکه من
را ببینی به اطاق خود رفتی
خیریت است ؟
دستانش را گرفته گفتم خاله جان شما گفتید که به‌خاطر پرورش اسماعیل از هیچی دریغ نکردم اما
چرا او را از دین آگانه نساختید
آهی کشیده گفت
چه زود به حقیقت تلخ اسماعیل
پی بردی
میدانم کوتاهی کردم
او را در حالت که تازه جوان بود
فرستادم خارج از کشور
همیش برایش گوش زد میکردم
تا به درس تحصیل توجه کند
تلاش نمایید تا به موقف و مقام برسد
او هم همین کار را کرد
فکر نمیکردم از دایره دین خارج می‌شود
تنهایی ها و همنشینی با کسانیکه
از دین بوی نمیبردن باعث شد
که اسماعیل مثل آنها شود
من خیلی دیر متوجه شدم
هر قدر تلاش کردم گپ از گپ گذشته بود
به همین دلیل برایت اسرار
داشتم تا با او دوست شوی
من به تو باور دارم جان خاله میتوانی اسماعیل را از گمراهی نجات بدی
گفتم خاله جان من تلاشم را میکنم اما شاید زمان گیر باشد
تا بتوانم اسماعیل را از این

سیاه چال بیرون کنم
با خود عهد کردم که در این راه با اسماعیل مانند همسفر خوب باشم
او را از خلقت های خداوند آگاه بسازم
شاید سخت باشد اما هرگز دست نمیکشم

شام شده بود خاله انیسه به خاطر دیدن برادر و برادر زاده هایش خوشحال بود آمادگی های زیادی گرفته بود
او به اسماعیل خبر آمدن آنها را میداد اما یک ذره هم حس خوب
و هیجان در اسماعیل دیده نمیشد
مهمان های خاله انیسه رسیدند
خاله زرمینه با یک پسر و یک دخترش که شاید همسن من بودن
به نام های شیلا و زبیر آمده اند
خاله زرمینه خانم خوش برخوردی بود
ظاهراً فامیل شاد معلوم میشدند
شب دور یک میز با هم غذا صرف نمودیم
شیلا به تفریح فردا برنامه ریزی میکرد خاله زرمینه با خاله ام گرم قصه بودن اسماعیل در موبایل خود مصروف بود
در این میان من اذیت میشدم با نگاه های عمیق زبیر
گویا اولین بار است دختر را میبیند
از جایم بلند شده با آنها شب بخیری نموده به اطاقم آمدم
صبح با سر صدای
که از منزل پایین میامد بیدار شدم
حمام کرده با سر وضع مناسب پایین رفتم آنها می‌خواستن به سیاحت بروند
فضای صالون از بوی عطر
شان معطر شده بود
خاله زرمینه با دیدن من گفت دخترم اگر خودت هم با ما بروی خوشحال میشوم
خاله ام که مصروف میکپ خود بود صدا زد البته که با ما میرو
گفتم نخیر خاله جان من
نمیتوانم با شما بیایم
زبیر عینک هایش را به چشمانش گذاشته گفت چرا نمیتوانی
رد نکن بیا با هم برویم
خیلی خوش میگذرد
رو به خاله ام کرده گفتم به شما اوقات خوش میخواهم من باید برگردم اطاقم
خاله ام که متوجه منظورم شد دیگر اسرار نکرده گفت هر طور راحتی عزیز خاله
زبیر از جایش بلند شده گفت
وااا اینطور نکن اسنا باید با ما بروی
از طرز حرف زدنش در تعجب بودم گویا مرا از قبل میشناسد ویا دوستم باشد
تا میخواستم جوابش را بدهم
اسماعیل با تمسخرگفت
اسنا به حرف های زببر گوش کن
و با آنها برو تا خیال او راحت شود
چشمانم را به زمین دوخته گفتم
من شوق رفتن ندارم و نمیروم

گاهی لازم است تنها باشی با خود خلوت کنی تا به آرامش دست یابی
بعد از چند لحظه ی فضای
خانه آرام شد و آنها رفتند
من با خیال راحت با مادرم تماس تصویری گرفتم و با هم ساعت ها حرف زدیم
موهایم را باز نموده به
حیاط رفتم از دیدن گل ها و فضای دلپذیر عصر لذت بردم
با شگوفه نمودن گل ها
حس امید من بیشتر میشد
در تنهایی بیشتر خود را پیدا میکردم
صدای زنگ موبایلم به گوشم می‌رسید خاله ام تماس گرفته بود
تماس را جواب دادم که گفت جان خاله ما نزدیک خانه هستیم آماده شده
بیا امشب قرار است بیرون بمانیم
لطفاً نه نگو
امروز که با ما نرفتی یک لحظه هم از پیش چشمانم دور نبودی
منتظرت میمانیم زود بیا
گرچه به خاطر نگاه های زیبر نمیخواستم بروم اما نمیتوانستم
اسرار خاله ام را نادیده بگیرم
طبق خواست او آماده شده با آنها رفتم
شب زیبایی بود ستاره گان
در اطراف ماه خودنمایی میکردن
و روشنایی ماه به همه
جا زیبایی خاص بخشیده بود
به جا های زیبا و دیدنی پاریس رسیدیم
شیلا مصروف عکاسی شده
نزدیک اسماعیل می‌رفت تا با او عکس بگیرد

و با چهره غضب او مقابل میشد
من با خاله انیسه عکس
گرفته به مادرم فرستادم
خاله زرمینه با پسرش مصروف حرف زدن بودن متوجه شدم زبیر موبایلش را طرف من گرفته میخواست از من عکس بگیرد

【رمان و بیو♡】

22 Oct, 06:59


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_24


که بار ها مورد آزمون خداوند
قرار گرفته و پیروز شده
و بزرگترین امتحان قربانی اسماعیل
در راه حق بود که به یاری خداوند کارد حلقوم اسماعیل.
را نبرید
خداوند خواست ابراهیم را
در مورد اسماعیل نیز امتحان کند،
امتحانی که بزرگترین
و نیرومندترین انسان‌ها را از پای در می‌آورد،
و آن این بود که ابراهیم
با دست خود کارد بر حلقوم اسماعیل بگذارد
و او را در راه خدا قربان کند
گرچه اجرای این فرمان،
بسیار سخت است
اما برای ابراهیم که قهرمان
تسلیم در برابر فرمان
خدا است آسان است.

اولین بار بود او را چنین آرام می دیدم
منم لحظه‌ای سکوت نمودم
بعد او با صدای بغض آلود گفت
آن خدای که تو می پرستی
به من خیلی جفا نموده
به من درد داده پدر
و مادرم را از من گرفته
من را تنها و بی کس ساخته
شبها به دلیل نداشتن مادر
با چشمان پر اشک به خواب رفتم
پس او که این قدر مهربان است
چرا بالای من رحم نکرد
چرا دلش به حالم نسوخت ؟
گفتم خداوند هر بنده اش را که دوست داشته باشد بیشتر امتحان می کند
او حتی پیامبران ما را مورد
امتحان قرار داده
او تورا امتحان کرده تا به او رجوع کنی
او خودش می فهمد چطور
درد بنده اش را تسکین بخشد
از تو یک سوال می پرسم

«اگر روزی شما معلم یک صنف باشید
سعی خودرا برای فراگیری همه بچه
بکار می برید ولی بیشتر مراقبت و مواظبت از کدام دانش آموز می کنید ؟

طبعاً دانش آموز که از لحاظ درسی در شرایط بسیار مطلوب و از نظر اخلاقی متین و موقر است
اگر در آزمون که دیگر شاگردان نمرات کم بگیرند
برای تان فرقی ندارد
و اگر آن شاگرد نمرات خوب نگیرد
علت آن را جویا می شوید
وضعیت ما هم
در صنف درسی خداوند
این گونه است »
آنانیکه نزد
خداوند عزیز اند
همیشه در معرض آزمایش قرار دارند « در گلذار جهان گلی که می سوزد ‌وگلاب می شود نیک بخت تر از گلی است که روی خار روییده و روزی می ماند و سپس پژمرده شده می خشکد»
و شما سخت در معرض
آزمایش الهی قرار دارید
آقای اعظمی
خواهش می کنم
بسوی ذات یکتا رجوع کن
توبه کنید او توبه پذیر است
پرستش بت که ساخته
شده ای دست خود بشر است
برای تو سود نمی رساند
بیا و‌پروردگار را پرستش کن
که او نه از کسی زاده شده
و نه کسی اورا زاده.
یکبار به او رجوع کن
ببین چطور به آسایش میرسی.

او مثل بچهٔ حرف گوش
کن به حرفهایم گوش داد
نگاهش حزن انگیز بود
حس میکردم چشمانش خیس شده،
لب نگشود بلند شده
به تخت خوابش پناه برد.
من از جایم بلند شده چراغ اطاقش را خاموش نموده برگشتم به اطاقم.

【رمان و بیو♡】

22 Oct, 06:59


#_اسنا
✍🏻#_وژمه_محمدی
#_پارت_23

(حال انسان را انسان میتواند خوب کند گاه انسان با انسان دیگر آزموده میشود)

آهسته، آهسته از عقب او
روان بودم به بنای بزرگی رسیدم
آنجا رفت و آمد مردم زیاد بود
اسماعیل رفته، رفته وارد آنجا شد
نزدیکش شده پرسیدم اینجا کجاست؟
گفت نوتِردام (کلیسای بزرگ است)
با او یکجا وارد کلیسا شدیم
حس میکردم پا هایم یاری ام نمیکند
هر قدر پیش می‌رفتیم
ضربان قلبم شدت میگرفت
حس میکردم جلو چشمانم
را ابر های سیاه گرفته
چشمانم را باز بسته نموده
تا میخواستم به اسماعیل بگویم
از این جا برویم که از دیدن اسماعیل به حالت تعظیم مجسمه ها
حالم بدتر شد
فکر میکردم اشتباه میبینم
باورم نمیشود این کفر میورزد
چطور میتواند بجای خدا
مجسمه های بی جان را پرستش کند
خدایا مرا ببخش که اینجا آمده ام
حالت تهوع داشتم تمام وجودم می‌لرزید به صدای بلند گفتم از اینجا برویم لطفاً
اسماعیل بی اعتنا گفت
نگفته بودم با من نیا پشیمان میشوی
من که کنترول خود را از دست داده بودم دست اسماعیل را گرفته
سریع از آنجا بیرون شدم
اسماعیل با حیرت نگاهم میکرد
گریه کنان گفتم نکن
آقای اعظمی به این راهی
که شما روان هستید اشتباه است
کفر است ، شرک است ،
لطفاً آخرت خود را خراب نکنید
با اخم دستم را دور زده گفت
تو دیوانه ای مگر به تو چی ربط دارد
بار آخرت باشه که در کار من دخالت میکنی
با صدای بلند گفتم به من ربط دارد
اسماعیل و این را حق خود
میدانم تا بنده گمراه را به راه بیاورم
تو هر قدر از من متنفر باشی و به من الفاظ بد بگویی اما من منصرف نمی‌شوم
نمیگذارم از جمله ی کفار باشی
تا میخواست حرف بزند
صدای گریه ام بلند شده گفتم
لطفاً هیچی نگو لطفاً فقط از اینجا برویم
او که از حالت و حرف های من
در حیرت بود با غضب به
طرف موتر روان شد
شب به خانه رسیدیم به خاله ام سلام کرده به طرف اطاق خود روان شدم
نفس آسوده ی کشیده
چند لحظه ی آرام گرفتم
خاله ام صدا زده گفت
اسنا جان غذا آماده است
از جایم بلند شده گفتم
خاله جان اشتها ندارم
تا میخواستم وضو بگیرم که صدا کرد اسماعیل هم میل به غذا ندارد
من تنها غذا صرف کنم
دیگر جوابی به حرفش نداده وضو گرفته نمازم را ادا کردم
از خداوند کمک خواستم تا بتوانم هدایت گر خوبی برای اسماعیل باشم
ساعت ها به درگاه خالقم غرق شده بودم
تکان خورده از جایم بلند شدم
میخواستم نزد خاله ام بروم
از اطاق بیرون شده
متوجه شدم چراغ اطاق
اسماعیل روشن است
دَر اطاق او را تک تک
زدم اما هیچ صدایی نشنیدم
دَر را باز نموده داخل شدم
اسماعیل دستش را بالای چشمانش گذاشته به موبل تکیه داده
نگاهی به من انداخت
من آهسته گوشه ای نشستم اسماعیل نگاهش را از من گرفته سکوت اختیار کرد
با صدای پر شفقت گفتم
من اینجا آمده ام تا بخاطر کار امروزم از شما عذر خواهی کنم..........
حرفم را قطع نموده گفت
نه عذر بخواه و نه بخششی در کار است
خود را جمع جور کرده گفتم
میدانم دخالت کردن
در کار دیگران اشتباه است
اما من در حالت عادی نبودم
شاید خودتان متوجه شده باشید
آنقدر حالم بهم خورده بود که
ندانسته دست شما را گرفتم
واقعاً معذرت میخواهم
طبعاً برای یک مسلمان سخت است که۔۔۔۔
باز حرفم را قطع نموده سرش بلند کرده با غضب گفت مسلمان نگو
دختر شما در چه دینی هستید
نداشتن چادر را در جمع مردم گناه میپندارید کشتن یک شخص را
ثواب
موبایلش را نشان داده گفت ببین ای هم در دین شماست با چاقو یک شخص را از بین برده کار او را گناه نمی پندارید
با صدای لرزان گفتم شاید او شخص که کشته شده به تقدسات الهی توهین کرده باشد
موبایلش را بالای میز گذاشته گفت پس سزای او مرگ است
در دین شما ؟
گفتم نه خالق ما حتی دشنام دادن و حرف های زشت را منع قرار داده
لت کوب و از بین بردن را حرام می پندارد پیامبر ما یک شخص حلیم و با تقوا بود
با مردم شفقت می نمود
و اخلاق حمیده داشت
میدانی !
یک شخص بود که ایمان نمی آورد و کفر می ورزید صحابه ها خیلی تلاش نمودند تا او ایمان بیاورد اما او سرخم نمی کرد کفر می ورزید او را زندانی نمودند تا مسلمان شود وقتی پیامبر ما او را دید پرسید
این شخص را چرا زندانی نمودید؟
گفتند اسلام را نمی پذیرد پیامبر اورا رها کرده گفت دین ما سخت گیر نیست
وقتی نمی خواهد به اجبار که نمی شود
با مهربانی او را رها کرده و برایش دعای خیر نمود
میدانی چه شد ؟همانجا آن شخص از دیدن مهربانی رسول الله به اسلام مشرف شد دین ما سخت نیست
اگر خودما سخت نگیریم
او که بادقت به حرف هایم گوش میداد ادامه داده گفتم شما معنای اسم خودرا میدانید؟ با اخم نگاهم کرده گفت اسمم را دوست ندارم
چه برسد به معنای آن
لبخند تلخ زده گفتم اسماعیل بهترین اسم است
اشاره به شخص که نزد خداوند بسیار گرامی و عزیز باشد و اسم پسر حضرت ابراهیم علیه السلام است

【رمان و بیو♡】

22 Oct, 06:59


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_۲۲


اشک هایم جاری شد ثنا یا دیدن اشک‌هایم
گفت آی، نی دگه اسنا جان نمی خواهم گریه کنی چند ساعتی که باهم هستیم میخواهم خوش بگذرانیم
موضوع را تغییر داده گفت
از خود بگو چی پلان ها داری و چی وقت عروسی می کنی؟
تا می خواستم جواب بدهم که اسماعیل آمده گفت من داخل رستورانت می روم ملاقات تان تمام شد
تماس بگیر نگاهش کرده گفتم من که شماره تماس شمارا ندارم
کارت اش را کشیده روی میز گذاشت و بدون هیچ حرفِ رفت.
ثنا که از دیدن او متعجب شده بود پرسید این کی بود اسنا؟
گفتم برادر زاده خاله انیسه،
اسماعیل بود.
گفت چقدر مقبول بود این پسر،
اولین بار است همچین پسر زیبا می بینم. گوش اش را آهسته کش کرده گفتم توصیف مرد بیگانه گناه است ثنا است. آبرویش را بالا برده گفت واه،
نکند حسودی می کنی!
ناراحت شده گفتم من که از سایهٔ او گریزان هستم،
به ظاهر او فریب نخور اخلاق و رفتار ناپسند دارد
که زیبایی او را از بین برده.
با تعجب پرسید چطور یعنی؟
آهی کشیده گفتم او بسیار خشن و نادمهربان است از زبانش آتش خشم میبارد.
بهرصورت ثنا جان نمی خواهم بیشترازین در مورد او حرف بزنم.
بعد من و ثنا ساعت‌ها باهم حرف زدیم و خوش گذشتاندیم.
وقت ما تمام شده بود به مشکل باهم خداحافظی نمودیم.
بعد به اسماعیل تماس گرفتم لحظه ی نگذشته بود که او آمد و هردو سوار موتر شده حرکت کردیم.
بازهم سکوت حکمفرما بود اسماعیل سکوت را شکستانده گفت: به دیدن دوست هایت آمدی اما فقط با یکی آنها نشستی چرا در جمع با تمام آنها نبودی؟ در جایم صاف تر نشسته گفتم چون من فقط به دیدن ثنا آمده بودم نه دیگران.
و لازم ندیدم با اشخاص که هیچ شناختِ از آنها ندارم همنشین شوم.
ابرویش را بالا انداخته گفت روی این موضوعات عادی خیلی حساس هستید، پس هیچ شناختِ از ماهم نداشتی چطور توانستی با ما زندگی کنی؟
با این سوالش حالم بهم خورده گفتم: ازین چرخ گردون، سرنوشت و آزمون الهی بی خبریم هیچ نمیدانی تورا از کجا به کجا می کشاند.
با اینکه آهسته راننده گی می کرد پرسید چی چیزی شمارا تا اینجا کشانیده؟
شیشهٔ موتر را پایین آورده نگاهی به بیرون انداخته گفتم
من تک فرزند والدینم هستم، خانوادهٔ ما سنتی بودند بعضی از امورات زندگی را به خود سخت گرفته بودند
خصوصاً به زنان و دختران.اما من دلم به بودن پدرم گرم بود
و مطمئن بودم که در موجودیت او من قربانی رسوم وعقاید آنها نمی شوم
اما وقتی پدرم فوت کرد و مارا تنها گذاشت زندگی در سایه آن خانواده برایم دشوار شده بود
مرگ پدرم سخت ترین ضربه را بر من وارد کرد،
تمام جریان را با صدای لرزان و چشمان اشک آلود برایش بیان نمودم.
او که به دقت به حرفهایم گوش میداد اولین بار بود حس ترحم در چشمانش دیده میشد.
آهی کشیده گفت
نداشتن پدر و مادر بزرگترین کمبودی در زندگی است.
من هردو را از دست داده ام،
چی خوب که مادر شما زنده است صدایش را می شنوید،
از نوازش های مادرانه اش مستفید
می شوید.
اما من از هردو محروم شدم.
اشک هایم را پاک نموده گفتم خداوند مغفرت شان کند.
شاید خواست خداوند همین بوده.
او سکوت نموده موتر را ایستاده کرده پایین شد.
با نرمی گفتم چرا توقف نمودید ما که هنوز نرسیده ایم.
دور خورده گفت می خواهم قدم بزنم شما می توانید منتظر باشید.
معلوم بود حالش خوب نبود، دَر را باز نموده گفتم اگر مشکلی نباشد من هم با شما میایم،
با آرامی گفت: بیا، بیا مگر پشیمان نشوی،
قدم هایم را تند گذاشته گفتم نه، چرا پشیمان شوم.
نمیدانستم با آن قدم ها آن مسیری را که با او روان بودم من را به کشف راز او می رساند اوهم به این ساده گی

【رمان و بیو♡】

22 Oct, 06:59


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_بیست_و_یکم

ما مسافریم
و در مسیری که روانیم متوجه میشویم
این مسیر پر از آزمون در خدمت ماست. درین دنیا بدون دلیل برگی هم تکان نمیخورد و هیچ اتفاقی هم بدون دلیل رخ نمیدهد.

در یکی از روزهای که تعطیل بود
دخترکاکایم ثنا با شوهرش به سیاحت
به شهر ما آمده بودند،
برایم پیام گذاشته بود تا به دیدنش بروم.
چندین ساعت از ما فاصله داشت.
من که نمیخواستم تنها بروم از خاله ام خواهش کردم تا با من به دیدن ثنا برود.
خاله ام بدون اینکه جواب مرا بدهد
متوجه شد که اسماعیل به سمت ما میاید.
نزدیم الماری خود شده دستکول را بیرون کرده گفت: جان خاله من امروز با دوستم ( صفیه ) ملاقات دارم.
متاسفانه نمیتوانم با تو بروم.
اسماعیل که نزدیک ما شده بود
خاله رو به اسماعیل کرده گفت : جان عمه امروز با اسنا کمک کن.
او جایی را بلد نیست، او را همراهی کن.
زیر لب گفتم خاله جان نکن لطفأ.
از رفتن منصرف میشوم
و با اسماعیل نمیروم.
به من اشاره کرده و به اسماعیل گفت ؛ جان عمه امروز اسنا را همراهی میکنی؟
اسماعیل که با مبایل خود مصروف بود سرش را بلند نموده گفت؛ عمه جان ضرور نیست من یا شما با اسنا برویم
، او خودش می‌تواند به تنهایی هر جای که خواسته باشد برود لوکیشن معلوم است ، می‌تواند با قطار برود.
من تا میخواستم حرف بزنم عمه ام موقع نداد و گفت؛ جان عمه اسنا هیچ وقت تنهایی جای نرفته همیشه من با او بودم. امروز هم ملاقات من و صفیه عاجل است اگر نه خودم همراهش میرفتم.
چی می‌شود یکبار تو همراهی اش کنی؟
اسماعیل رو به من کرده گفت :
من که میگویم این دختر
ترسو است باز قهر می‌شود .
تا میخواستم جوابش را بدهم خاله ام شانه ام را نیشگون گرفته گفت :
برو جان خاله آماده شو
اسماعیل تو را میرساند.
با عجله آماده شده پایین آمدم.
اسماعیل به من نگاه کرده کفت : این روزها عمه ام هرچیزی را بالایم تحمیل
میکند اما این بار آخرش باشد.
بدون توجه به حرفش گفتم برویم؟
سکوت نمود و به راه روان شدیم.
موترش را نشان داده گفت
با این میرویم من با قطار نمیروم.
چادرم را منظم نموده گفتم
مشکلی نیست پس حرکت کنیم.
هر دو روان شدیم به سفر پر رمز و راز.
در طول راه هردو سکوت نموده حرکت نمودیم آدرس را برایش بیان نمودم
او من را همانجا رساند
از موتر پایین شده با ثنا تماس گرفتم
با او در جریان حرف زدن بودم
که چشمم به خودش خورد.
هردو از دیدار همدیگر خیلی خوشحال و هیجانی شده بودیم.
ثنا : اسنا جانم تو چقدر زیبا شدی
، عزیز خواهر چقدر دق دیدارت بودم.
اسنا: من هم خیلی دلم برایت
تنگ شده بود ثنا جانم.
ثنا دخترکاکایم خواهر عدنان بود که چندین سال می‌شود در خارج از کشور
عروسی نموده و زندگی میکند.
او با شوهرش ، برادر شوهرش
و دیگرا به سیاحت آمده بودند.
من با شوهرش احوال پرسی نموده و از او خواستم تا دور از
چشم پسرها باهم بنشینیم.
ما از انها جدا شده گوشه یی
که ازدحام کم بود نشستیم.
ثنا خودش را جمع و جور کرده شروع به حرف زدن کرد.
از افغانستان
، دوران کودکی ما گفت.
او قصه می‌کرد و من تمام ان لحظات را تصور میکردم.

【رمان و بیو♡】

21 Oct, 10:16


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_بیستم

اسنا: نخیر خودم خواستم کمک کنم. کمک کردن به کسی هدف نمی خواهد
دل می خواهد.
اسماعیل: خوب دیگر چی میخواهی حالا برو و تنهایم بگذار
اسنا: استاد ما گفته بود کسی که تنها و زخمی بود تنهایش نگذارید.
اسماعیل: عجب، کی متوجه زخم های انسان می شود که تنهایش نگذارد؟
اسنا: بستگی به خود انسان دارد به رفتار و اخلاق انسان دارد وقتی همه را از خود برنجانی دل های شان را بشکنانی طبعاً که نادیده گرفته میشوی،
نه کسی درک ات کرده می تواند و نه می خواهد باتو کنار بیاید.
اسماعیل: نیاز نداریم کسی با ما کنار بیاید همه کار دنیا روی هدف و‌مقصد است. همان بِہ که انسان تنها باشد
اسنا: تنهایی شایسته خداوند است نه بنده گانش.
اگر خودرا اصلاح کنیم رفتار مان را با اطرافیان ما خوب بسازیم
هیچ چیزی به این حد
مارا ناراحت ساخته نمی تواند.
اسماعیل: اگر رفتار خوب هم نتیجه نداد چی؟
اسنا: ناممکن است چون رفتار خوب حتی بعد از مرگ هم نتیجه داده.
با حیرت پرسید بعداز مرگ!؟
اسنا: بلی مثلا بزرگان و دانشمندان که قبل از ما زیست داشتند رفتار نیک،
کرادار نیک و سخنان نیک آنها تا امروز به ما بجا مانده.
او در خود فرو رفته بود و دیگر حرفِ نزد. «گاهی سکوت می تواند تاثیر بیشتری از سخن گفتن داشته باشد »
من بعداز چند لحظه با او شب بخیر نموده به اطاقم رفتم.
صبح زود با سپیده دم بیدار شدم احساس گرسنگی می کردم
خودرا آماده کرده پایین رفتم میخواستم دانشگاه بروم
که خاله ام وقتر از ما بیدار شده صبحانه لذیذ آماده کرده بود
من را صدا زده به صرف صبحانه دعوت نمود
هردو باهم مصروف خوردن صبحانه بودیم که اسماعیل به آشپزخانه داخل شده گفت: واه چی بوی خوشِ این بو من را تا اینجا کشاند
خاله ام که متوجه دست بستهٔ اسماعیل شد نگران شده
پرسید: جان عمه دستت را چه شده؟ اسماعیل به من نگاه کرده گفت: کار این دختر است عمه جان.
من که اعصابم داشت بهم می ریخت با صدای نسبتاً بلند گفتم: چه؟
من با تو چی کار دارم؟
اسماعیل که هنوز نگاهش به من بود خطاب به خاله ام گفت: ازین دختر بپرس عمه.
من که تازه متوجه هدف اسماعیل شده بودم با نرمی گفتم تهمت زدن به شخص بی گناه شایسته شما نیست آقا اعظمی. کنج لب خندیده آهسته گفت: آفرین در کنترول کردن خشم خود ماهری.
با گفتن حرف خود از خاله ام خداحافظی نموده بطرف دفترش روان شد.
خاله ام که نگران حال اسماعیل بود
رو به من کرده گفت اسنا جان واضح حرف بزن او را چی شده؟
معصومانه نگاهش کرده گفتم نکند به حرف هایش باور کرده باشید.
خندیده گفت نه اصلا اما نگرانش شدم. من بخاطر رفع نگرانی خاله ام جریان شب را برایش بازگو نمودم.
مثل کودک ها هیجانی شده گفت واه ،وا من که بوی موفقیتت را استشمام می کنم. از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته گفتم: به این زودی امکان ندارد خاله جان،
با خوشی گفت آغازش که خوب است انجامش بهتر خواهد شد مطمئن هستم. بعداز صرف صبحانه
من دانشگاه رفتم و او طرف وظیفهٔ خود.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

21 Oct, 10:15


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_نزدهم

پوزخند زده گفتم:
چرا بنظر تان انسان بدون
دلیل نمی تواند با یکدیگر رفتار خوب داشته باشد
اسماعیل: چی بفهمم نظر به آدم های اطراف ما فرق می کند.
بالای موبل نشسته گفتم انسان بودن و انسانیت در شأن همه ی ماست گاه آنرا سرکوب می کنیم ‌‌و گاه تبارز می دهیم.
به قهوه نگاهی انداخته گفت: پس با این انسانیت خودرا تبارز دادی؟
با خونسردی گفتم هرچه شما می پندارید. نزدیک من آمده گفت از کجا مطمئن باشم درین چیز دیگری نریخته باشی،
حق با او بود چون از قبل تجربه داشت!
از جایم بلند شده قهوه را از دستش گرفته یک جرعه از آن نوشیدم گیلاس را به دستش گذاشته گفتم
حالا با اطمینان کامل بنوشید.
او که ازین کار من در حیرت بود گفت این را شما نوشیدید من دیگر می خواهم.
در حالیکه از اطاق بیرون میشدم گفتم چون شک داشتید من نوشیدم حالا دل تان که می نوشید یا نه،
دیگر به حرفش گوش نداده از اطاقش بیرون شدم
وضو گرفته نمازم را ادا نمودم و از خداوند طلب مغفرت نمودم.
شب جایش را به صبح داده بود از پله ها پایین شده می خواستم
دانشگاه بروم اسماعیل چند قدم بیشتر از من بود بیک ام را به شانه ام انداخته با لبخند گفتم صبح بخیر آقا اعظمی!
رویش را دور داده گفت: این تغییر رفتار شما بی دلیل نیست اما پیدایش می کنم. من زود تر از او از پله ها پایین شده گفتم به ناحق دنبال دلیل نگردید چون انسانیت دلیل نمی خواهد. برایش آرزوی موفقیت نموده با عجله از خانه بیرون شدم.

شب و روز در گذر بود

یکی از شب ها من و خاله ام گرم حرف زدن بودیم که اسماعیل آمد او که می خواست به اطاقش برود خاله ام گفت عزیز عمه بیا لحظه ی با ما بنشین اسماعیل
که حالش خوب معلوم نمی شد در پهلوی خاله ام نشست
خاله ام تا میخواست دلیل ناراحتی اش را بپرسد که موبایل اسماعیل زنگ خورد
او از جایش بلند شده بطرف اطاقش روان شد خاله ام رو به من کرده گفت:
اسماعیل خوب معلوم نمی شد
اسنا: بلی خاله جان، اما تشویش نکنید او همیشه همین طور غضب بوده یادم نمیاید او را خوش دیده باشم.
خاله: نه عزیزم این بار بنظرم هیچ خوب نبود.
اسنا: او در هر حالتی که باشد به کسی نمی گوید خود را پریشان نسازید.
از خاله ام شب بخیری نموده بطرف اطاقم روان شدم از نزدیک اطاق اسماعیل می گذشتم که صدای شکستن چیزی به گوشم آمد
آهسته دَر را باز کردم اسماعیل ایستاده و از دستش خون جاری بود
با دیدن من با صدای بلند گفت
اینجا چی کار داری بیرون شو از اطاقم.
با صدای لرزان گفتم
او، مه، چی، از دست شما خون…حرفم را قطع نموده گفت
به تو چه خارج شو برو و تنهایم بمان زود باش.
دور خورده تا میخواستم بروم یاد حرف استادم افتادم که گفته بود: وقتی کسی فریاد زد تنهایم بگذار،
او همانقدر نیاز دارد تا کنارش بمانی.
سر جایم ایستاد شدم اسماعیل بالای موبل نشسته چشمانش را بست.
یک دستش روی پیشانی خود گذاشت و دست دیگرش بالای بازوی موبل بود
و از آن خون جاری بود به چهار اطراف اطاق نظر انداختم چشمم
به بسته ی مواد اولیه افتاد.
پخته را مواد زده با رعایت فاصله شروع به پاک کردن خون از دستش شدم
سرش را بلند کرده با جدیت گفت تو هنوز نرفتی
با نرمی گفتم لطفاً حرف نزن فقط چند لحظه سکوت کن لطفاً،
او مانند طفل های گپ شنو به حرفم گوش داده سکوت نمود
و من توانستم دستش را پانسمان کنم از جایم بلند شده بالای موبل که به فاصله دورتر از اسماعیل بود نشستم.
او دستش را به سرش برده با اخم گفت: تو چی هدف داری دختر؟
چشمانم را به زمین دوخته گفتم: هیچ هدفی فقط خواستم کمک تان کنم
اسماعیل: مگر از تو کسی کمک خواسته بود!؟

【رمان و بیو♡】

21 Oct, 10:14


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_هژدهم

چرا موبایلت خاموش است؟
هیچ میدانی عمه ام
چقدر به تشویش توست
از جایم بلند شده
پرسیدم خاله ام خوبست
من را چطور پیدا کردید
دستش را به سرش بورده گفت
خاطر عمه ام نمیبود
اصلأ نمیخواستم پیدایت کنم
عمه ام زیاد با تو تماس
گرفت اما وصل نشد
جا های را که میرفتی برایم
آدرس داد تا دنبالت بگردم
حالا بیا که برویم پوزخند زده گفتم من هم اگر خاطر خاله ام نمیبود
دیگر به آن خانه قدم نمیگذاشتم
تا میخواست حرف بزند که
موبایلش زنگ خورد
خاله ام بود تماس را جواب داده گفت
بلی عمه جان پیدایش کردم حالا میایم
تماس را قطع نموده گفت عجله کن برویم چون عمه ام صحتش خوب نیست
با عجله سوار موتر شده
پرسیدم باز خاله ام را چی شده
کمر بند خودرا بسته نموده
گفت فشار عمه ام بالا رفته
به حالت آشفته گفتم چرا نزد داکتر نمیرود
گفت دوستم داکتر است اورا خواستم برایش دارو هایکه توصیه
کرده بود را گرفتم
با وجود حالتش خوب نبود نگران تو بود
در حالیکه سرش میچرخید
میخواست دنبال تو بگردد
من برایش اجازه نداده گفتم
خودم تو را پیدا می کنم
من که بغضم ترکیده بود
و اشک هایم بی وقفه روان شد
اسماعیل دستمال را
کشیده برایم پیش کرد
او که دستش دراز مانده بود
من دستمال را نگرفتم
با خونسردی دوباره دستمال
را سر جایش گذاشت
تازه متوجه شدم که درسیت پهلوی اسماعیل نشسته
چشمانم را بسته
نموده شروع به ملامت کردن
خود کردم
اما گناهم نبود
خاطر مریضی خاله ام نگران شده بودم
اسماعیل گلویش را صاف کرده گفت به ناحق گریه نکن دختر
اگر به فکر خاله ات می‌بودی زود بر میگشتی
به خانه ویا برایش تماس میگرفتی
من که دلم خیلی پر بود رویم را
دور داده گفتم
لطفاً شما با من حرف نزنید
من به شما انسانی بی درک
و بی احساس هیچ جواب ندارم
فقط لطف کن و روی اعصابم راه نرو
او سکوت نموده رانندگی میکرد
با جدیت ادامه داده گفتم
تو چرا اینطور انسان استی
از خوبی و خوب بودن هیچ میفهمی؟
از مهربانی نرمی و ملایمت
هیچ میفهمی؟
نه، نمی‌فهمی
چون تو به جز غضب و بی رحمی از انسانیت و انسان بودن سر در نمیاری
اگر یک بار
حداقل یک روز خوب
بودن را امتحان کنی
قول میدهم ضرر نمیکنی
نزدیک خانه بودیم موتر را ایستاد کرد تا میخواست حرف بزند
در را باز نموده
با دوش خود را به اطاق خاله ام رساندم
اینبار واقعاً حالش خوب نبود خاله ام را به آغوش گرفته گریه کنان بخاطر ناوقت آمدنم از او عذر خواستم
با ملایمت گفت جان خاله دیگر این کار را تکرار نکنی
حداقل یک بار تماس می گرفتی
چقدر نگرانت بودم
دستانش را بوسیده گرفتم وعده میدهم دیگر تکرار نشود
او از من دلیل این که چرا دلم نمی‌خواست به خانه بیایم پرسید
گفتم خاله جان
خاطر کار دیشب اسماعیل دلم شکسته بود
نمیخواستم با او مقابل شوم
زنخم را بلند کرده گفت نکند
از تصمیم ما منصرف شده باشی
با تکان سر گفتم بلی خاله جان خود تان شاهد استین
من نمیتوانم با او دوست شوم
موهایم را پشت گوشم برده گفت جان خاله فکر کن
در یک آزمون سخت قرار داری
همان طور که در آزمون شب روز زحمت میکشی، درس میخوانی، تلاش میکنی تا نتیجه بهتر به دست بیاری
همان طور در این آزمون نیز تلاش کن
شاید موانع زیادی سر راحت قرار بگیرد و دشواری های زیادی را متقبل شوی
اما دست از تلاش بر ندار و این را بدان در این آزمون تنها نیستی
من همراهت هستم و کمکت میکنم
من که دیگر چاره نداشتم و نمیتوانستم این همه اسرار و محبت های خاله ام را نادیده بگیرم با اطمینان برایش گفتم
درست است خاله جان بخاطر خوشی شما از هیچ نوع تلاش دریغ نمیکنم

با خود میگفتم از چی
راهی با اسماعیل پیش بروم
چطور با او کنار بیایم
چیکار کنم با این
اسماعیل سرکش تا رام شود
یاد جمله افتادم که خوانده بودم
شر با شر خاموش نمیشود
چنانچه آتش با آتش
پس نباید با اسماعیل
مثل خودش پیش بروم
او چون آتش است اگر من هم مثل او شوم شعله ور خواهم شد
این بار به طریق خودم با او پیش میرم

یک روز بعد

شب بود اسماعیل در اطاق کاری خود مصروف بود
برایش قهوه آماده کرده در اطاقش
را تک تک نمودم
او که سرش به کارش بود گفت بیا داخل
با تبسم برایش خسته نباشید
گفته قهوه را بالای میزش گذاشتم
با حیرت سرش را بلند کرده گفت تو برای من قهوه آوردی؟
گفتم مگر اینجا به جز
شما کسی دیگری هم است؟
متردد سکوت نموده نگاهم میکرد
برایش شب بخیر گفته میخواستم از اطاقش بیرون شوم که صدا زد
یک لحظه صبر
با خود گفتم خدایا برایم صبر بدی که تحمل رفتار های نا مناسب او را ندارم
با لبخند دور خورده
گفتم بفرمایید آقای اعظمی
آبرویش را بالا انداخته گفت
دلیل این رفتار شما را چی بنامم

【رمان و بیو♡】

21 Oct, 10:14


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_هفدهم

تا میخواستم بگویم من با شما نمیروم
خاله ام اجازه حرف زدن را برایم
نداده گفت نمیشود اسماعیل
من نمیتوانم اسنا را تنها بگذارم
میدانی که تجربه خوب ندارم
اسنا باید با ما برود
دستم گرفته من را سوار موتر کرد
دیگر اجازه نداد که اسماعیل
یک کلمه هم بگوید
شبی زیبای بود هوا سرد بود
سرک ها از باران خیس شده بود
اسماعیل آهسته آهسته
رانندگی میکرد
من شیشه موتر را پایین آورده
قطرات باران را لمس میکردم
اسماعیل متوجه شد که من از باران لذت میبرم شیشه موتر را بلند کرده گفت
هوا سرد است حالت عمه ام خوب نیست باید احتیاط کرد
میدانستم تمام کار ها و حرف های
او از روی قصد با من بود
خطاب به خاله ام گفتم
خاله جان این موتر است
یا مورچه چقدر آهسته میرود
خاله ام خندیده سکوت نمود
اسماعیل با غضب گفت حالا برایت نشان میدهم که موتر است یا مورچه
سرعت موتر را بالا برده روان شد
آنقدر سریع می رفت که
حس میکردم پرواز میکنم
خاله ام بار بار صدا میزد اسماعیل آهسته اگر نی جریمه میشوی
آهسته برو لطفاً اما او به حرفی
کسی گوش نمیداد
من از ترس زیاد ضربان قلبم را می‌شنیدم
به خود حالت عادی گرفته گفتم خاله جان لذت ببر در این هوا این وقت شب و این باران موتر هم به این سرعت چقدر کیف میکند
مگرنه اسماعیل ؟
میدانستم از قصد سرعت موتر را بالا میبرد
رویش را دور داده گفت به کدام زبان برایت بگویم به من اسماعیل نگو
آبرو هایم را بالا انداخته گفتم پیش رویت را ببین تکر نکنی اسماعیل
اینجا دیگر اعصابش بهم ریخت
موتر را ایستاد کرده پایین شد سمت دروازه من آمده در را باز کرده گفت
بیا پایین با تعجب نگاهش
کرده گفتم یعنی چی چرا پایین شوم
خاله انیسه گفت اسماعیل جان بیا برگردیم خانه من را از این بیرون
رفتن پشیمان نساز لطفاً
اسماعیل که زیر باران تر شده بود با صدای نسبتاً بلند گفت از موترم پایین شو زود باش
گفتم در این وقت شب در
این باران چی کار کنم
صدایش بلند تر شده گفت یا خودت پایین شو خودم دستت را گرفته پایین میکنم
اشک هایم را کنترول کرده با عاجزی از موتر پایین شدم او سوار موتر شد تا میخواست حرکت کند خاله انیسه از
موتر پایین شده پهلوی من ایستاد شد
اسماعیل شیشه موتر را پایین آورده گفت عمه بیا بلند شو زود باش
شما که صحت تان خوب نیست
خاله ام دستم را محکم گرفته گفت وقتی اسنا در سرک باشد من نمیتوانم با تو بیایم
و تشکر میکنم از تو که اینقدر
حال هوایم را خوب ساختی
حالا برو که خسته نشوی
اسماعیل با قهر گفت
عمه ضد نکن بیا سوار موتر شو
خاله ام به حرفش گوش نداده دستم را گرفته چند قدمی از موتر دور رفتیم اسماعیل از موتر پایین شده خاله ام را
به آغوش گرفته سوار موتر کرد
من را صدا زده گفت

دَر را باز مانده من را صدا زد زود بیا که حرکت کنیم من که کاملا تر شده بودم به ناچار سوار موتر شدم همه سکوت اختیار کرده بود اشک‌هایم ناخودآگاه جاری شد همین که به خانه رسیدیم به اطاقم رفته با صدای بلند گریه کنان پدرم را صدا زده گفتم: پدر جان اگر شما می بودین من این قدر حقیر نمی شدم چرا رفتی و من را تنها گذاشتی نمیدانم دیگر چی روزهای برسرم خواهد آمد پدر اگر میبودین این روزها را نمی دیدم با چشمان اشک آلود به خواب رفتم. آدم ها تا یک جایی تاب می آورند صرف نظر از اینکه اوضاع چقدر ناخوشایند به نظر برسد به بهتر شدن وضعیت می اندیشند و به این باورند که هیچ شب و یا هیچ مشکلی نیست که بتواند روز یا امید را شکست دهد. فردای آنروز به دانشگاه رفته با شوق و دلگرمی که به درس‌هایم داشتم موبایلم را خاموش نموده تمام روز را در دانشگاه و کتابخانه سپری نمودم شام طبق عادت که داشتم به رستورانت رفته باخود خلوت نمودم ساعت‌های آنجا ماندم دلم نمی خواست به خانه برگردم نمی خواستم با اسماعیل مقابل شوم با خود تصمیم گرفتم که به خاله ام بگویم من نمی توانم با اسماعیل دوست شوم. آنقدر در ذهنم با او جنگیدم که اگر نزدیکم میبود سیلی های محکم را حواله صورتش می کردم در ذهن خود با او درگیر بودم که از شنیدن صدایش به تعجب افتادم عقب خودرا نگاه کردم خودش بود با خشم نگاهش می کردم که نزدیکم آمده گفت…

【رمان و بیو♡】

21 Oct, 10:14


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_شانزدهم

شب به خاله انیسه غذای
پرهیزانه آماده کرده
به اطاقش بردم.
او از من تشکر نموده اسرار می‌کرد
که میل به غذا ندارم.
اسماعیل از جایش بلند شد
گفت عمه جان باید غذا بخوری
اگر نی من هم نمیخورم.
بعد رو به من کرده گفت؛ من بیرون می‌روم عمه ام را وادار بساز تا تمام غذا را میل کند.
سرم را تکان داده گفتم درست است.
اسماعیل رفت و من
خاله ام باهم راحت نشستیم.
با او حرف زده و شوخی کرده
تمام غذا را بالایش خوراندم.
حالتش بهتر شده بود
نگاهش کرده گفتم ؛ خاله جان مقبولم شما را خداوند همیشه صحتمند داشته باشد
و من هرگز شما را در بستر
مریضی نبینم چون تحمل ندارم.
با مهر رو به من کرده گفت : فدای تو شوم اسنا جانم ،حال خوب من ،
دلخوشی های من فقط از برکت شماست.
تو و اسماعیل بهترین
اشخاص زندگیم هستین.
به بودن شما افتخار میکنم عزیز من.
جان خاله چی می‌شود
با جواب مثبت برایم انرژی بیشتر بدهی. عشوه کنان ادامه داد ،
میدانی که درین حالت
به انرژی مثبت نیاز دارم.
از آغوشش جدا شده گفتم: بخاطر خوشی و سلامتی شما حاضرم هزار انرژی مثبت سخت تر ازین را نثار شما کنم.
از هیجان زیاد از جایش بلند شده مرا به آغوش گرفته با صدای بلند گفت:
زنده باد اسنایم، به تو میبالم یکدانیم.

مطمین هستم موفق میشوی درین راه.
دستانش را گرفته گفتم خاله جان اینقدر مطمین نباشید.
از رفتار اسماعیل با من آگاهی دارید.
من فقط بخاطر شما یکبار امتحان میکنم.
و اما ، اگر درین امتحان پیروز
نشدم ناراحت نشوید.
چون رفتار هر دو طرف برای تان معلوم است.
با خوشحالی گفت میدانم
عزیز من اما دلم می‌گوید
تو موفق میشوی.
خاله ام از خوشی زیاد سر و صورتم را بوسید و تشکر مینمود
که اسماعیل وارد اطاق شد.
از دیدن حالت مان با تعجب پرسید:
اینجا چی خبر است ؟
تا چند لحظه پیش توان حرف زدن نداشتید حالا سر و صدای تان همه جا را گرفته.
خاله ام رو به اسماعیل کرده گفت:
جان عمه دلم میخواهد بیرون بروم.
و تمام شهر را بگردم.
شاید تاثیر مریضی است
احساس دلتنگی میکنم
می‌شود که باهم برویم؟
اسماعیل گفت : عمه جان درین وقت شب باران میبارد بنظر من بهتر است
استراحت کنید.
خاله ام از زیر چشم نگاهش کرده گفت : چی می‌شود اگر یکبار به حرفم گوش بدی !
بعد رو به من کرده گفت :
خودم می‌روم تا دیگران به زحمت نشود.
اسماعیل خاله ام را به آغوش گرفته گفت : عمه جان خاطر صحت شما چنین گفتم.
خوب حالا که دل تان میخواهد
بیایید که برویم.
خاله انیسه رویش را بوسیده گفت :
آفرین به اسماعیلم.
بیا اسنا جان که برویم.
اسماعیل در جایش ایستاد شده گفت: نخیر عمه جان ، فقط من و خودت میرویم چی نیاز است که این دختر را با خود ببریم؟

【رمان و بیو♡】

20 Oct, 10:47


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_پانزدهم
بعد از چند ساعت
صحبت هایمان طول کشید
با هم به طرف خانه حرکت کردیم
در طول راه هیچ حرفی میان ما رد بدل نشد فکر میکردم
خواب میبینم با خود تکرار میکردم
دوست شدن من با اسماعیل
نه ، نه ممکن نیست
وقتی به خانه رسیدیم با خاله انیسه شب بخیری نموده
به طرف اتاق خود روان شدم
از پله ها بالا میرفتم که صدا زد
اسنا جان در موردش فکر کن عزیزم
نگاهم را از او گرفته به راه روان شدم منزل دو اتاق اسماعیل بود
او که در اطاق کاری خود در عقب کمپیوتر مصروف بود
لحظه ی ایستاد شده چشمانم به او خیره شده بود
با خود گفتم تو چی راز داری اسماعیل؟ چطور با تو دوست شوم
اینکه ناممکن است حتا برای تو هم.
خودرا تکان داده بدون اینکه او متوجه من شود به منزل بالا رفتم
لباس هایم را تبدیل نموده
خود را بالای تخت انداختم
حرف های خاله انیسه در گوش هایم تکرار میشد
(در زندگی همواره زمانی فرا میرسد که باید میان تماشا گر بودن و عمل یکی را برگزید و همین معیار انسان شدن است)

دو روز

بعد عصر بود و من در حیاط بالای دراز چوکی نشسته به دیدن گل ها و نوازش آنها پرداختم
خاله انیسه آمده و در پهلوی من نشست به چشمانش نگاه کردم حلقه بسته بود صدایش گرفته بود
دستانش را گرفته پرسیدم
خاله جان شما خوب هستید
لبخند ملیح زده گفت خوبم عزیزم از جایش بلند شده میخواست برود
سرش دور خورد عاجل نزدیکش شده دستش را محکم گرفتم
دستم را فشر ده گفت تشویش نکن من خوبم فقط کمی فشارم بلند شده
او را به اطاقش رسانده گفتم
خاله جان چطور تشویش نکنم چرا نزد داکتر نمیروید
گفت تا از داکتر وقت بگیرم و نوبت برسد من دوباره خوب میشوم
اسماعیل که تازه از دفتر برگشته بود میخواست به اطاقش برود صدا کردم اسماعیل یکبار اینجا بیاید
با حیرت نگاهم کرده گفت
تو چی گفتی؟ به من اسماعیل گفتی؟
دیگر نشنوم من را اینگونه صدا بزنی فقط آقا اعظمی گفته میتانی
نه اسماعیل
فهمیده شد
نگاهم را به زمین دوخته گفتم ببخشید بخاطر خاله انیسه حالم خوب نبود شمارا صدا زدم خدا شاهد است که اصلا شوق روبرو شدن با شما را ندارم.
او که اعصابش بهم ریخته بود بدون توجه به حرفهایم نزد خاله ام رفت از دیدن خاله ام پریشان شده بود
با او احوالپرسی نموده به اطاق خود رفته برایش دوا آورد من که نزدیک خاله ام نشسته بودم
رو به من کرده گفت شما بروید
من از عمه ام مراقبت می کنم
شانه هایم را بلند انداخته گفتم
من خاله ام را تنها نمیگذارم
می خواهم کنارش باشم
با جدیت گفت مگر من انسان نیستم لطفا برو اطاقت.
خاله ام به من اشاره کرده گفت جان خاله برو خیالت راحت باشد من خوبم.
به حرفش گوش داده به اطاقم رفتم
با خود می اندیشیدم با این رفتار های نامناسب اسماعیل چطور با او دوست شوم
به خاله ام چی جواب بدهم
اگر جواب منفی بگویم او ناراحت می شود اگر جواب مثبت بگوییم
برای من سخت است
آیا من می توانم با اسماعیل کنار بیاییم؟

#ادامه_دارد

@RomanVaBio

【رمان و بیو♡】

20 Oct, 10:47


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_چهاردهم
با دقت و التماس گونه نگاهم کرده گفت : اگر خاله ات از تو برای
اولین بار خواهشی کند می پذیری؟
از طرز حرف زدنش می فهمیدم موضوع خیلی جدی ومهم است
دستانش را گرفته و گفتم:البته خاله جان اگر در توانم باشد چرا که نه،
لطفا بگویید ! نفس عمیق کشیده گفت:چیزی که از تو میخواهم
میدانم برایت غیرقابل باور است.
اما جزتو هیچ کسی نمیتواند درین مورد بامن کمک کند.
باتعجب گفتم:خاله جان واضح حرف بزنید خیلی کنجکاو شدم.
او ادامه داده گفت: اسنا جانم دقیق به حرف هایم گوش کن فقط میخواهم از حرف هایم برداشت درست کنی ودرک ام نمایی.
از تو میخواهم با اسماعیل دوست شوی شوکه شده گفتم خاله جان من اشتباه شنیدم همین طور نیست؟😳
یا شما شوخی می‌کنید؟
با جدیت گفت : اسنا جان آرامش خودرا حفظ کن من جدی هستم.
از تعجب از جایم بلند شدم و گفتم : خاله جان من حیرانم چطور همچین فکری به ذهن شما آمد ؟😒
غیر قابل باور است.
بیا فکر کنیم نه شما چیزی گفتید ونه مه چیزی شنیدیم.
با اسرار گفت :اسنا جان لطفا چند لحظه سکوت کن و فقط به حرف هایم گوش کن لطفا 🥺
سرجایم نشستم و او به حرف هایش ادامه داد: اسماعیل تا این سن دوستان زیادی داشته اما موجودیت هیچ کدام آنها در زندگی اس تاثیرگذار نبوده یا شاید
خودش نخواسته که باشد😕
ومن میخواهم تو همان
شخص تاثیر گذار باشی در زندگی اش.
اسماعیل قسمی که معلوم می‌شود نیست تو هنوز بااسماعیل واقعی روبرو نشدی .
من نمیگویم با او مثل دوست دخترش باش عزیز خاله میدانم که در شأن تو نیست😌هدف من از دوستی تو با او فقط مثل یک رهنما و هدایت گر است.
در مورد اسماعیل و این حرف های که میگویم یک راز است که نمیتوانم برایت بگویم اما مطمئن هستم یک مدت که با او باشی خودت متوجه منظورم میشوی 🤗
میخواهم همان راز را کشف کنی.
میدانم برایت سخت است اما باور دارم مطمئن هستم خودت برای اینکه توانستی کمک اش کنی خوشحال میشوی.
من که از حرف های خاله انیسه در حیرت بودم گفتم

خاله جان برای من دوست شدن با اسماعیل کار ساده یی نیست،
میدانی که ما با یکدیگر گویا حساسیت داشته باشیم.
و من چقدر تلاش میکنم که با او مقابل نشوم.
و در ضمن من دوست شدنم با او را گناه میپندارم.
این کار ما خلاف شریعت است.
من چطور می‌توانم با مرد که حتی دید زدن من به او جایز نیست دوست شوم.
این را وجدان من پذیرفته نمیتواند.
خاله ام آهی کشیده گفت :
اسنا جانم به حرف هایم باور کن
تو فقط وارد بازی شو و راز او را کشف کن ، مطمینم بعدا خودت به خود افتخار میکنی.
متردد نگاه کرده پرسیدم : می‌توانم در مورد این راز بفهمم؟؟
سرش را تکان داده گفت نخیر!
تا با او دوست نشوی
نمیتوانی چیزی بفهمی !
اما این برای من ناممکن است.
دوست شدن با اسماعیل.
حتی تصورش برایم سخت است.
من حتی در موجودیت او خودم را امن احساس نمیکنم دوست شدن که دور.

خاله :- جان خاله من برایت اطمینان میدهم اسماعیل به خانم ها علاقمندی ندارد.
از وقتی مادرش او را ترک کرده از خانم ها خوشش نمی آید.
تا به امروز به هیچ خانمی نگاه نکرده.
در حالیکه دخترانی زیادی از او خوششان می اید اما اسماعیل به تمام آنها دست رد زد و دوستی هیچ یکی از آنها را نپذیرفت.
جان خاله برایت وقت میدهم تا در موردش فکر کنی.
و اگر برایم جواب مثبت بدهی بدان که دنیا را برایم بخشیده ای

【رمان و بیو♡】

20 Oct, 10:47


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_سیزدهم

او به روی فیاض با سیلی میزد ‌‌می گفت به هوش بیا.
همان لحظه خاله انیسه رسید بدون توجه به اسماعیل خود را نزد من رساند از دیدن او گریه ام شدت گرفت خودرا در آغوشش قایم نمودم
سرم را بوسیده پرسید
اسنای مقبول من را چه شده؟
گریه کنان تمام جریان را برایش بازگو نمودم او که خیلی غضب شده بود تازه متوجه اسماعیل و فیاض شد می خواست به داد فیاض برسد که اسماعیل
مانع اش شده گفت نکن عمه جان فیاض به حال خود نیست.
خاله انیسه باصدای نسبتاً بلند گفت این را چه شده؟
اسماعیل به من نگاه کرده گفت نمیدانم به گفته ی اسنا این را خدا زده.
من به خاله ام نزدیک شده گفتم راست می گویم خاله جان اورا خداوند پاک به جزای اعمالش رسانده ‌ومن را از شر او نجات داد.
اسماعیل تا میخواست حرف بزند که فیاض از جایش بلند شد خاله ام از یخن اش گرفته گفت
به همین دلیل برایم پیام گذاشتی که ملاقات ما کنسل شد
تا من خانه نیایم من از تو بی وجدان نمیگذرم تورا تسلیم پولیس می کنم.
به ادامه حرف های خاله ام اسماعیل گفت: فیاض چطور توانستی این قدر پست شوی در نبود ما چرا اینجا آمدی
فیاض با لکنت به من اشاره کرده گفت
او دختر جن دارد او نُرمال نیست
او می خواست بامن یکجا …

خاله ام حرفش را قطع نموده گفت تهمت نزن بی ادب هنوزهم حرف میزنی شرم نداری.
اسماعیل گفت برو فیاض خودرا گم کن از اینجا .
خاله ام گفت اجازه نمیدهم جای برود به پولیس تماس میگیرم فیاض که می خواست با سرعت برود پاهایش یاری اش نمی کرد با هربار تلاش به زمین میخورد و به مشکل بلند می شد ما هرسه با تعجب نگاهش می کردیم.
با دیدن حالت او اشک‌هایم جاری شده گفتم ای انسان جاهل و بی خرد ببین بخاطر خواهشات نفسانی و شهوت بیجا خودرا به چی حال انداختی
مگر نمیدانستی که خالق ما عادل و با انصاف است
اسماعیل متوجه شد که فیاض راه رفته نمی تواند خطاب به خاله ام گفت نیاز نیست تسلیم پولیس کنیم
حالتش بد است من این را نزد داکتر میبرم. اسماعیل او را به مشکل سوار موتر نمود و برد.
خاله ام من را به آغوش گرفته گفت دختر با ایمانم فدای تو شوم که این قدر درد کشیدی خدا را شکر که تمام شد. سرم را بلند کرده گفتم خاله جانم امشب میتانم با شما بخوابم.
با مهربانی گفت البته که میتانی عزیزم. خواب از چشمانم گم شده بود هر لحظه آن صحنه ی شوم یادم میامد. ناوقت شب شده بود که اسماعیل آمد خیلی ناراحت معلوم میشد خاله‌ ام پرسید جان عمه او انسان پست حالتش چطور است؟ اسماعیل آهی کشیده گفت فیاض کنترول ارادی عضلات خودرا از دست داده بعدازین تحت مراقبت های جدی می باشد.
من و‌خاله ام با حیرت به همدیگر نگاه کردیم اسماعیل به اطاق خود رفت. خطاب به خاله ام گفتم ببین خاله جان خداوند از ظلم بنده در مقابل بنده نمی گذرد دیر یا زود به حسابش می رسد اگر بنده در نظر بگیرد توبه کند و به خداوند رجوع کند خداوند می بخشد. اما فیاض کسی نیست که زود پی ببرد و توبه کند دعا می کنم خداوند هدایتش کند. خاله ام سرم را بوسیده گفت قربان قلب مهربان تو شوم که هنوز هم می خواهی به او دعا کنی.

یک هفته بعد

« هیچ رابطهٔ انسانی وجود دیگری را به تملک خود در نمی آورد در دوستی، یا عشق هردو نفر در کنار هم دست های خودرا برای یافتن چیزی که یک دست به تنهایی قادر به یافتن آن نیست دراز می کند» در مسیری که من را به خانه میرساند روان بودم هوا کم کم تاریک می شد زنگ موبایلم به صدا آمد خاله انیسه بود تماس را جواب دادم او با ملایمت گفت: کجایی اسنا جان؟ گفتم نزدیک خانه هستم خاله جان. گفت همانجا منتظر باش منم نزدیک هستم زود میرسم و باهم امشب بیرون میباشیم. بعداز چند لحظه خاله ام آمد و من سوار موتر شده حرکت کردیم او خیلی آرام بود دستم را بالای شانه اش گذاشته گفتم خوب خاله جان ما کجا میرویم؟ گلویش را صاف کرده گفت رستورانت آپیسوس(Apicius) میرویم. بعداز چند لحظه ی آنجا رسیدیم آنجا که خیلی زیبا و دیدنی بود یک قسمت آنرا ریزرف نموده نشستیم. خاله ام خودرا جمع و جور کرده دستانم را گرفته گفت: جان خاله یک هفته میشود که میخواستم باتو راجع به موضوع مهمی حرف بزنم. کنجکاو پرسیدم چی موضوعی خاله جان واضح حرف بزنید. گفت من زیاد در موردش فکر کردم و امروز تصمیم گرفتم که باید با خودت حرف بزنم . من که در تعجب بودم او التماس گونه نگاهم کرده گفت

【رمان و بیو♡】

20 Oct, 10:47


#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_دوازدهم
خدایا این چی روزیست که بر سر من آمده رب من جز تو اینجا کسی نیست کمک کند خواهش میکنم خالق یکتای من اجازه نده شکار این حیوان وحشی شوم
کمکم کن خدا جانم به تو پناه میبرم از شر این بشر پلید و بی وجدان
او که بالای حالت من میخندید نزدیک در ایستاده بود
و چشمانش مانند شیطان خوف ناک بود
از جایم بلند شده گفتم از اینجا برو لطفاً با من کاری نداشته باش
تو را خدا برو لطفاً
با شیطنت گفت نچ چطور این دختر زیبا را اینجا گذاشته بروم
تو راحت باش من به خانم انیسه پیام گذاشته گفتم آمدن من کنسل شد
کار هایتان را به راحتی انجام دهید
او تا کار هایش را تمام نکند نمیاید و قبل از آمدن او من از اینجا میروم
از حرف هایش ذوب میشدم اشک هایم فوران شده بود خودم را در گوشه ی موبل مانند طفلیکه از تاریکی می‌ترسد خود را گوشه ای دامن مادرم پنهان می‌کند پنهان نمودم
چشمانم را بستم احساس می کردم نابود میشوم
او سمت دروازه رفته دروازه را قفل نمود
از جایم بلند شده از عمق دلم دعا کردم و زار زار خدا را صدا زدم
زبانم جای نالیدن دور خورد به خواندن آیت الکرسی شریف
با لکنت زبان و لرزش شروع به خواندن آن کردم
بار بار تکرار میکردم و به او نگاه میکردم او یک قدم سمت من میامدم و من دو قدم عقب میرفتم
او که از حالت غمگین من لذت میبرد آهسته آهسته قدم زده به من نزدیک میشد
من با قدم های لرزان مسیر خود را تغییر دادم
با صدای بلند گفت بس کن دختر اینقدر دیگر ناز نکن
چشمانم را بسته با سرعت به خواندن سوره ادامه دادم
هیچی نمانده بود که شکار آن وحشی شوم
چشمانم را باز کردم او که دو قدم از من فاصله داشت گویا فلج شده بود
هر قدر تلاش میکرد قدم برداشته نمیتوانست
با تعجب نگاهش کردم
او واقعاً دیگر حرکت نداشت دستی که سمت من دراز کرده بود
انگشتانش کج شده بود پاهایش توان حرف زدن نداشت
در جایش میخکوب شده بود
من آنجا معجزه ای خالق یکتا را در زندگیم حس کردم
گویا آنجا فرشته ها حضور یافتند برایم بال دادن تا پرواز کنم
من با قوت ایمانم توانستم نجات پیدا کنم
(ایمان یعنی برداشتن قدم اول حتا وقتی تمام مسیر را نمیبینی مطمئن باش که وقتی به چیزی اعتقاد داری و آنرا با تمام وجود در دستانت در قلبت و در مسیرت میبینی بی قید و شرط خدا آن را در تقدیرت قرار میدهد)
با سرعت از اتاق بیرون شدم تا به خاله انیسه تماس بگیرم
اشک مجالم نمیداد دستانم می‌لرزید در حد که نمیتوانستم که نمبر خاله ام را دایر کنم
متوجه شدم در باز شد اسماعیل بود
با تعجب پرسید تو را چی شده خوب هستی
من که از شدت گریه شانه هایم تکان میخورد
با دستم به اتاقم اشاره کرده گفتم او او انسان پست میخواست به من
دیگر حرف زده نتانستم صدای گریه ام بلند شد
اسماعیل که در حیرت بود گفت واضح حرف بزن اینجا کی آمده
من توان حرف زدن نداشتم فقط با دستم به اتاقم اشاره میکردم
اسماعیل به خاله انیسه تماس گرفته گفت عاجل خانه بیایید
این دختر حالش خوب نیست
تماس را قطع نموده خطاب به من گفت
قرار بود فیاض اینجا بیاید حرفش را قطع نموده گفتم
او آمده او انسان کثیف میخواست به من تجاوز کند اسماعیل که چشمانش از حدقه بیرون شده بود گفت فیاض با تو بد رفتاری کرده
با سرعت سمت اتاق من روان شد از عقبش رفته تا میخواستم بگویم او را خداوند به جزای اعمالش رسانده که اسماعیل به او حمله کرد
او که بر روی زمین افتاده بود هیچ واکنش نشان نمیداد
اما اسماعیل به سر صورت او با مشت میزد
با صدای بلند گفتم بس کن نزن او در حالت عادی نیست
لطفاً او را از اتاق من بیرون کن
اسماعیل با دیدن حالت فیاض خطاب به من گفت
این را با چی زدی که اینطور بی حال افتاده ؟
اشک هایم را پاک کرده گفتم من او را نزدم
خدا او را شرمانده اسماعیل که از حرف های من سر در نیاورده او را بلند کرده پایین برد

【رمان و بیو♡】

20 Oct, 10:47


#_اسنا
#_وژمه_محمدی

#_پارت_یازدهم

حس میکردم در چهار اطرافم نور میبارد
آرامش و حس خوب را تا مغز استخوانم حس میکردم لذت میبردم
آنقدر غرق بودم که حتا آمدن اسماعیل را و اینکه گوشه ی نشسته
تلاوت من را گوش گرفته ندانستم
با دیدن او بی هراس از جایم
بلند شده به اتاقم روان شدم
عجیب بود او فقط آرام نشسته بود
هیچ حرفی نگفت
در حالیکه نا ممکن بود با من
روبرو شود و حرفی نگوید
فردا قرار بود به خانه جدید برویم
تمام لوازم را جمع کرده
به طرف منزل روان شدیم
خانه قشنگی را انتخاب نموده بودن
خانه بزرگ با اتاق های زیبا و طراحی های قشنگ مزین شده بود
خاله انیسه یکی از اتاق های منزل سه را به من گذاشته بود
خودش با اسماعیل در منزل دوم بودن

من عاشق گل ها بودم همان قسمت حیات را دوست داشتم که پر از گل های زیبا بود
اوقات که بیکار میبودم آنجا می‌رفتم و از فضای زیبا آنجا لذت میبردم
گل ها اینکه چگونه جوانه بزنند و رشد کنند نگران نیستند
آنها فقط باز میشوند و میچرخند به سوی نور و همین به آنها زیبایی می‌بخشند
من رایحه ی گل ها را استشمام میکردم و از خوش بویی آن لذت میبردم
صدای نا آشنای به گوشم رسید
دور خورده و نگاه کردم
پسری با سر وضع منظم وارد باغچه شده متردد پرسیدم
شما کی هستید؟
اینجا چی کار دارید؟
با نرمی گفت از چیوقت که آمدم و نظاره گر شما بودم
شما غرق دیدن گل ها بودید و متوجه حضور من نشدید
تا اینکه صدا زدم
با ناراحتی گفتم یعنی چی که
نظاره گر من بودید
آقای محترم این کار شما درست نیست
خنده کنان گفت نظاره کردن دختر زیبای مثل شما کجایش اشتباه است
با اخم گفتم
شما کی هستید؟
و با کی کار دارید؟
با همان لبخندی که بر لب داشت گفت
این قهر به چهره زیبای شما نمی زیبد
با حرف هایش روی اعصابم راه می‌رفت گفتم لطفاً از این جا بروید
مثل دیوانه ها خندیده گفت جدی نشوید خانم اجازه دهید خود را معرفی کنم من فیاض هستم
دوست اسماعیل
با خود گفتم دوستش هم مثل خودش
ادامه داده گفت من با خانم انیسه و اسماعیل ملاقات دارم
با من تماس گرفته گفتند منتظر شان باشم تا چند لحظه ی دیگر میایند
حالا شما لطف کرده من را رهنمایی کنید
کجا منتظر شان بمانم؟
من که از شخصیت آن مرد خوشم نامده بود اورا تا صالون رهنمایی کردم
شام بود برایش قهوه گذاشتم او مصروف موبایل خود بود
تا میخواستم صالون را ترک کنم که گفت شما قهوه را خیلی با مزه آماده میسازید
آن شب که با اسماعیل در آپارتمان آمده بودم شما را ندیدم
که بخاطر قهوه از شما تشکر کنم
من بدون اینکه جوابی به حرفش بدهم صالون را تر کردم
نمیدانستم که به خود آنقدر جرأت بدهد که از عقب من بیاید
از پله ها بالا میرفتم او از عقب من آمده گفت
شما چرا از من فرار میکنید
ما که هموطن هستیم میتوانیم با هم دوست باشیم
من که احساس خوف میکردم خود را با جرات گرفته گفتم
شما از حد تان میگذرید بخاطر ملاقات کسیکه آمدید بروید و در صالون بنشینید
این چی بی ادبی است که از عقب من آمدید
خنده کنان گفت چی فرقی میکند که به ملاقات دیگران آمده باشم
حالا که آنها نیستند بهتر از آنها تو که استی
از این چی بهتر میتانم بخواهم
رنگ از رخ من پریده بود دست و پایم یاریم نمیکردن
موبایلم را گرفته برایش گفتم حالا به پولیس تماس میگیرم بخاطر این بی نزاکتی هایت از تو به پولیس شکایت میکنم
با خون سردی نزدیکم شده موبایل را از دستم گرفت تازه متوجه هدفش شده بودم
با پا های لرزان به طرف اتاق خود دویدم تا در را قفل کنم
او از عقب من با سرعت آمده
قبل از من داخل اتاقم شد تا میخواستم فرار کنم دستم را کش کرده من را بالای موبل انداخت
اشک هایم بی وقفه روان بود تمام وجودم سرد بی حس شده…
ادامه دارد….

1,117

subscribers

1,085

photos

652

videos