#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت چهارم
مبایل را روی میز گذاشت خانمش پرسید خیریت است چی میگفت؟ پدر هجران جواب داد شب من و تو را به خانه ای شان دعوت کردند گفتند موضوع مهم است ان شاالله خیریتی باشد و به فکر فرو رفت
شب پدر هجران با مادرش به سوی خانه ای عروس شان رفتند پدر حوا به سوی پدر هجران دید و گفت حاجی صاحب میبخشید که شما را به زحمت ساختم ولی گپ طوری است که باید با هم می نشستیم و فیصله میکردیم پدر هجران گفت خواهش میکنم مدیر صاحب بفرمایید موضوع را بگویید پدر حوا گفت حاجی صاحب از شهادت بهیر جان چند ماهی میگذرد خودت میدانی بعد از رفتن بهیر دخترم حوا به شما بیگانه شده و نامحرم است من همینقدر وقت هم برای اینکه زخم تان تازه است چیزی نگفتم ولی مردم گپ میزنند بالای دخترم تهمت میکنند باید یک تصمیم بگیریم پدر هجران پرسید چی قسم تصمیم برادر؟ پدر حوا گفت من دیگر نمیخواهم دخترم در خانه ای شما باشد میخواهم دخترم به خانه ای خودم بیاید دیگر طعنه های مردم را تحمل نمیتوانم هرچند دختر سیاه بختم دیگر روی خوشبختی را نخواهد دید ولی حداقل دهن مردم بسته شود پدر هجران گفت پس سرنوشت بهاره چی میشود بهاره تنها نشانی پسر ما است پدر حوا گفت بهاره نواسه ای شما است طبق قانون هم وقتی بزرگ شد باید نزد شما باشد میتوانید نواسه ای تان را همین حالا ببرید در همین اثنا حوا داخل اطاق شد در میدان نشست و چادرش را به سوی پدر هجران گرفت و گفت دخترم را از پیش من جدا نکنید او به من نیاز دارد او نشانی بهیر ام است مادر هجران از جایش بلند شد و نزدیک عروس اش آمد و او را در آغوش گرفت هر دو اشک میریختند پدر هجران چند لحظه به فکر رفت و بعد از چند دقیقه گفت من یک راه برای این موضوع دارم اگر مدیر صاحب شما رای مثبت بدهید پدر حوا پرسید چی راه؟ پدر هجران با اینکه زیاد به حرفش مطمین نبود گفت حوا دخترت را به پسرم هجران نکاح میکنیم اینگونه هم حوا از دخترش جدا نمیشود و هم نشانی پسر ما از ما دور نمیشود مادر هجران گفت چی میگویی مرد این موضوع یک عمر زندگی است پدر هجران بدون اینکه به خانمش توجه کند گفت چی نظر دارید مدیر صاحب؟ پدر حوا دستش را به ریش اش برد و گفت نظر خوب است موافق هستم آخر همین هفته بیایید دختر را نکاح کرده به خانه ای تان ببرید حوا خواست حرفی بزند که پدر به سویش دید و گفت تو هم به اطاق ات برو پدر هجران از جایش بلند شد و گفت با اجازه ما هم رفع زحمت میکنیم آخر هفته با ملا صاحب میاییم بعد از خداحافظی از خانه ای آنها بیرون شدند مادر هجران گفت چرا این کار را کردی؟ هجران هیچ وقت این موضوع را قبول نمیکند پدر هجران که مردی با سیاستی بود گفت در مقابل حرف من هیچ کسی نمیتواند حرف بزند
مادر هجران حرفی نزد چون میدانست وقتی شوهرش تصمیمی بگیرد هیچ کسی روی حرف او حرفی زده نمیتواند با هم به خانه رفتند هجران پرسید پدر جان پدر ینگه جان چی میگفت؟ پدر هجران به سوی پسرش دید و گفت آخر هفته به خانه ای حوا میرویم باید با او نکاح کنی هجران فکر کرد غلط شنیده پرسید شوخی میکنید یا هم من اشتباه شنیدم؟
پدرش دادی زد و گفت من با تو شوخی دارم؟ شگوفه گفت اما این چطور امکان دارد؟ پدرش گفت پدر حوا نمیخواهد دیگر دخترش با ما زندگی کند حق هم دارد اینجا همه به دخترش نامحرم هستند و من نمیتوانم نواسه ام را از مادرش جدا کنم به این خاطر هجران با حوا نکاح میکند اینگونه همه مشکلات حل میشود هجران پوزخندی زد و گفت پس زندگی من چی؟
بخاطر که عروس تان از دخترش دور نشود من باید قربانی بدهم؟ آرزوهای من چی؟ انتخاب من چی؟ من نمیتوانم با حوا عروسی کنم او برای من مثل خواهرم است پدرش گفت مثل خواهرت است خواهرت نیست ببین پسر من زبان داده ام سرم برود از زبانم نمیگذرم هجران مقابل پدرش ایستاده شد و گفت شما زبان داده اید خود تان این موضوع را حل کنید به من مربوط نمیشود من به کسی دیگر زبان داده ام من کسی دیگر را دوست دارم و فقط با او عروسی میکنم اگر بالایم فشار بیاورید این خانه را ترک کرده برای همیش میروم پدرش گفت بهیر به انتخاب من ازدواج کرد روی حرفم حرف نزد هجران گفت اگر در زندگی بهیر کسی میبود مطمین هستم روی حرف تان حرف میزد پدر هجران در جایش نشست و گفت من حرف آخرم را گفتم اگر عزت پدرت برایت با ارزش است آخر هفته همرایم برو وگرنه دیگر به اسم هجران هیچ پسری ندارم هجران به سوی مادرش دید و با چشمانش التماس کرد که حداقل مادرش از او طرفداری کند ولی مادرش سرش را پایین انداخت و با گوشه ای چادرش اشک هایش را پاک کرد صدای زنگ مبایل هجران بلند شد به صفحه ای مبایلش دید مرسل بود در چشمانش اشک حلقه زد زیر پای پدرش نشست و گفت عذر میکنم پدر جان این ظلم را در حق پسر تان نکنید من کسی دیگر را دوست دارم بدون او حتا به کسی دیگری فکر هم نمیتوانم کنم اشک هایش جاری شدند پدرش گفت با حوا ازدواج کن من خودم این