کانال رمانهای عاشقانه مبینا @romankadee2022 Channel on Telegram

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

@romankadee2022


📱رمانهای عاشقانه به نویسندگی مبینا📱

پارتگذاری:هر روز یک پارت.
جمعه ها پارت نداریم!

خالق رمانهای:
♧<<تویی عشق من>>♧
♡عشق یا هوس♡

📛کپی ممنوع.📛

🍁من برای تو ، تو برای من ، ما برای هم 🍁

@romankademobi
https://t.me/joinchat/AAAAAEjsagIY7c7jk1DsyQ

کانال رمانهای عاشقانه مبینا (Persian)

کانال رمانهای عاشقانه مبینا یک جایگاه برای عاشقان داستان های عاشقانه است. اگر شما یکی از آن دسته از افراد هستید که علاقه زیادی به خواندن داستان های عاشقانه دارید، این کانال برای شماست. در اینجا شما می توانید به دنیایی از عشق، احساسات و روابط عاشقانه فرار کنید و از داستان های جذاب و دلنشین لذت ببرید. nnدر کانال رمانهای عاشقانه مبینا شما با داستان هایی پر از احساس، هیجان و ماجراجویی روبرو خواهید شد. اینجا مکانی است که می توانید به دنیایی مخصوص به عشق و احساسات عمیق فرار کنید و لحظات خوبی را برای خودتان فراهم کنید. nnاگر دنبال یک مکان خوب برای خواندن داستان های عاشقانه هستید، کانال رمانهای عاشقانه مبینا منتظر شماست. پیوند با دنیایی پر از عشق و احساسات وارد شوید و با خواندن داستان های فوق العاده لحظاتی شیرین را تجربه کنید. فراموش نکنید که با عضویت در این کانال، هیجان و لذت خواندن داستان های عاشقانه را تجربه کنید.

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

25 Dec, 08:29


https://t.me/+-WM7emSuTwViZjZk

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

25 Dec, 08:29


لینک گروه بچه ها.

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

28 Nov, 23:00


پارت های جدید

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

28 Nov, 23:00


Part#132
یه دفعه وسط خیابون پاشو گذاشت روی ترمز و برگشت سمتم یه لحظه از رفتارش ترسیدم انگار جلوش پارچه قرمز گرفته بودم که انقدر وحشی بود ...
یه نفس عمیق کشید و گفت : حرفات تموم شد ... چون خیلی تاثیر گذار بود ... یه‌چیزیم پس بزار من یاد آوریت کنم اون دختری هم که دیدیش همونی دختری بود که دوسال خودم و به زمین و زمان کوبوندم که ماله خودم کنمش ولی نشد و اینکه الان همون دختر زنه راشاس فهمیدی ... فکر کنم یادت باشه که چقدر من نگین و دوسش داشتم.. داااارم بخوای جلوی چشای خودم بعد از این جنده بازی در باری و واسه خوده نمایی کردنت به راشا اینجوری لباس بپوشی و همه دار و ندارت و بندازی بیرون منم‌خوب بلدم کاری که نباید بکنم و انجام بدم ... کاری نکن که برم‌به‌عمو محمد بگم دخترت دیشب و امشب کجا بوده ...
من : حرف مفت نزن جنده تویی و اون دختره که داری داغش و به سینه میزنی ...
حرفم که تموم شد به جوری زد توی گوشم که حس کردم گوشم نمیشنوه انگشت اشاره شو تهدید وار گرفت جلوی صورتم و گفت : سارینا به جونه مامانم قسم یک بار دیگه(داد زد و ادامه داد): فقط یک بار دیگه این حرف و از دهنت بشنوم یک جوری ادبت میکنم که تا حالا عمو محمد نتونسته ادبت کنه فهمیدی یا نههه ؟! جوابی ندادم که بلند تر داد زد : فهمیدی یانهههه؟! چشام و بستم که اشکام ریختن پایین ناخودآگاه سرم و تکون دادم ... تاحالا بابام روم دست بلند نکرده بود ...
تمام خوشحالی امشب و ازم گرفت .....دلم نمی خواست جلوش کم بیارم ولی بغضم ترکید و نمی تونستم جلوی اشکام و بگیرم ....
همینجوری که صدرا داشت رانندگی می کرد دستم و بردم سمت دستگیره در که در و باز کنم و خودم پرت کنم پایین که فهمید و قفل مرکزی و زد...
تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود فقط صدرا بود که از عصبانیت تمام حرصش و داشت سر گاز ماشین خالی میکرد ...
ماشین و توی پارکینگ پارک کرد که سریع پیاده شدم و رفتیم سمت توی آسانسور خواستم دکمه طبقمون و بزنم که اومد تو وایستاد جلوم و زل زد توی چشمام ...
خدایا این چرا هروقت توی چشمام زل میزنه تمام تن و بدنم میلرزه ...
یه پوزخند روی لبش شکل گرفت و گفت : اوخیی حالا چرا رنگت پریده ؟!
نکنه دلت برای راش جونت تنگ شده ؟! ...
خواستم جواب بدم که فاصله بینمون و پر کرد و اومد کنار گوشم و گفت : میخواستم باهات مثل قبلا رفتار کنم یعنی همون صدرایی که به قول خودت با سهیل برات هیچ فرقی نداره ... ولی میدونی چیه تو جنبه نداری عزیزم یک ریزه که بهت رو ندن حس میکنی طرف میدونه و تو‌هم راهت میتونی دورش بزنی ... هواست باشه که میدونی چقدر من آدم سگ اخلاقیم دیگه ... یه نفس عمیق کشید که آسانسور توی طبقه وایساد و صدرا رفت بیرون ...
نفساش که به گوشم میخورد داشتم دیوونه میشم تاحالا در برابر هچکی اینجوری انقدر سست نبودم این آدم خوب بلد بود چجوری برینه بالات که ....

اتمسفر چشماش 🥺🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

28 Nov, 23:00


Part#131
(از زبون صدرا)
با راشا و امید سر یه میز نشسته بودیم و داشتم درمورد کار صحبت میکردیم که سارینا اومد سمت مون و رو به راشا گفت : عشقم دیر وقته دیگه من برم خونه ...
راشا : خوب یک ساعت دیگه بمون خودم میبرمت عزیزم ....
سارینا : نه فدات شم دیگه باید برم ...
راشا دست شو گرفت و پیشونی شو بوسید و گفت : مراقب خودت خیلی باش فردا میبینمت دیگه ...
سارینا هم لپ شو بوسید و گفت : چشم عزیزم ..من برم دیگه ...
سارینا رفت که راشا گفت : آخ قلبم رفت ای کاش می تونست امشب بمونه...
دستم و زیر میز مشت کرده و بودم انگار ناخنام و پوست دستم باهم به جنگ افتاده بودن که یه بلایی سرم بیاره دوباره از حرص داشتم پوست لبم و میخوردم که سارینا پریشون اومد تو گفت : راشا میای یه نگاهی به ماشینم بندازی فکر کنم خراب شده آخه هرکاری میکنم روشن نمیشه ...
راشا : وااا
راشا رفت بیرون و بعد از چند دقیقه اومد و گفت : کدومتون از مکانیکی چیزی سر در میارین ...
یه نگاه بهش کردم و گفتم :چی شده ؟!
راشا : اگه میدونستم چی شده که ازتون کمک نمیخواستم عقل کل
از جام پاشدم و رفتم سمت ماشین سارینا .... (از بچگی عاشق مکانیکی ماشین بودم یه دفعه هم سعی داشتم دل و روده ماشین بابام و بریزم بیرون که بابام نزاشت)
بعد از بیست دقیقه ور رفتن با ماشینش بازم روشن نشد این باید می رفت تعمیرگاه...
رو کردم به راشا و گفتم : داداش درست نمیشه...
سارینا با نگرانی گفت : وای راشا من باید برم همین الان ....
راشا : هنوز مهمون توی خونه امه بزار برن میبرمت عزیزم ...
سارینا : با اسنپ میرم ...
راشا : نه عزیز دلم خطرناک ...
پریدم وسط حرف شونو گفنم : من دارم میرم دیگه اگه بخوای میبرمش راشا ....
راشا یک نگاهی به من کرد و گفت : اره با ارسلان برو خیال منم راحتره ...
سارینا : باش عزیزم مراقب خودت باش ..
با راشا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم که سارینا با تعجب به ماشین نگاه می کرد سوار شد و در و بست...
خداروشکر که نقشم گرفت نشستم توی ماشین و تمام عصبانیت و حرصم و سر گاز ماشین خالی کردم که ماشین به سه نرسیده بود از جاش کنده شد یک ریزه که از خونه راشا دور شدیم ... بطری آبم و از عقب برداشتم یه کنار نگه داشتم پیاده شدم و صورتم و شستم برام جالب بود با اینکه با این گریم دیده بودتم هنوز نشناخته بود من و صورتم حالم دیگه داشت از این گریم بهم میخورد نشستم  توی ماشین و گفتم : دعا کن سارینا من امشب به خونه نرسم داد زدم و گفتم : چون برسم تو رو خفه میکنم که انقدر جنده بازی در نیاری جلوی چشم خودم
( از زبون سارینا) ....
داشتم شاخ در می آوردم صدرا اینجا چیکار می کرد ...
من تو ماشین این چیکار می کردم یعنی صدرا دوست. صمیمی راشای وای خدا ...
با تعجب گفتم : صدرا تو اینجا چیکار می کردی ؟؟
جوابی نداد که یادم افتاد صدرا بود که همه چی و فهمید و رفت گذاشت کف دست سهیل
صدرا : اونش به تو ربطی نداره
من : چرا هرجا میرم هستی صدرا گمشو دیگه از زندگی من بیرون به تو هم ربطی ندارع که من اونجا چیکار می کردم فهمیدی ؟!
صدرا : هه کورخوندی عزیزم آهااا ببخشید که باید یاد آوریت کنم‌هفته دیگه عروسیمون چه بخوای چه نخوای نظر تو هم اصلااا برام‌مهم نیس فقط هواست باشه که پا روی دمم نزاری چون برات بد تموم میشه ... فکر کنم بدونی چقدر سگ اخلاقم...
با جیغ گفتم : تو هم چه بخوای چه نخوای باید قبول کنی من عاشق راشایم کور نبودی دیدی امشب همچی رو نمی تونی عشق من و راشا رو خراب کنی من هرکار می کنم تا باز بشم برای راشا با بهتر بگم من همیشه مال راشا می مونم اسم تو فقط میاد توی شناسنامه امم
بعدم خودت داشتی اونجا با دختر لاس می‌زدی کور نبودم دیدم چجوری لب می گرفتی پس گوه نخور به من گیر نده...

اتمسفر چشماش 🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

27 Nov, 19:44


پارت های جدید عزیزانم 🥺🥺شرمنده دیر شد

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

27 Nov, 19:41


Part#130
(اززبون صدرا)
من : پاسخ گو هستم امید خان ...
امید : هیچی فقط بگو‌چه جووری ؟! پولیورم و صاف کردم و گفتم : ما اینیم دیگه ستووون ...
خندیدم و که گفتم : بیا بریم جای راشا ...
با امید رفتیم سمت راشا که با سارینا وایساده بودن داشتن حرف میزدن ...
من : راشا جون وقت تعیین کن
راشا : بله دیدم که که چه دل و قلوه هم‌میدادین ... دستام و کردم توی جیب شلوار و‌گفتم‌: دیگه ما اینیم
امید و صدا زدم و که جواب نداد نگاهش و دنبال کردم که ... سارینا من خفت میکنم با این وضع لباس پوشیدنت راشا هم که فهمید امید محو چیه عصبی روبه سارینا گفت : برو‌کاری که بهت گفتم انجام بده
سارینا رفت که عصبی رو به راشا گفتم: اگه بهش میگفتی که لباس عین آدم بپوشه اینجوری نمیشد ... راشا : ارسلان به تو ربطی نداره ... بعدم شما دوتا آدم‌نیستین ...
من : راشا نگاهای شاهرخ و ندیدی ...
امید و رفت اون طرف که ادامه دادم : من و‌ امید حد خودمونیم و میدونیم که چقدر دوسش داری ولی اون بی شرف این چیزا حالیش نیس ...
راشا : اون شاهرخ‌گوه خورده وایسا الان آدمش میکنم دستش و گرفتم کشیدم و گفتم : اول برو به فکر دوست دختره خودت و آدم و کن بعد برو یکی دیگه رو آدم کن ...
راشا : ارسلان تو کاری که بهت مربوط نیس دخالت نکن ... فهمیدی ...
خواستم جواب بدم که امید سمت مون و گفت : عهههه بسه دیگه آقا من یه گوهی خوردم معذرت میخوام راشا شما دوتا چرا افتادین به جونه هم ... مگه بچه این که دارین اینجوری باهم بحث میکنین...
امید دستم و گرفت و کشیدتم سمت جایی که وایساده بودیم و گفت : ارسلان چته ؟!
من : نمیدونم ... خدمتکار داشت از جلومون رد میشد که صداش زدم و مشروب برداشتم یه قورت ازش خوردم که امید گفت : ارسلان به خدا تو یه چیزیت هست امشب ...

اتمسفر چشماش 🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

27 Nov, 19:40


Part#129
(از زبون صدرا)
یه نفس عمیق کشیدم و پشت سرش وایسادم ...
متوجه حضورم نشده بود که همینجوری داشت با خودش آروم حرف میزد : وایی یه آدم چقدر میتونه پست باشه... بیشعور تو‌ خودت زن داری ... بعد میای جلوش با دوست دخترت میگردی ...
من : پست فطرت تر از این آدم توی این جهان وجود نداره ... تازه به غیر از پست فطرت بودن یه آدم دورویه لاشیه که...
اول حرفام برگشت سمت و زل زد توی چشام....
سعی کردم خودم باشم که قشنگ بتونه از توی چشام بخونه من کیم ...
همیشه بلند بلند فکر میکرد و عاشق همین رفتارش بودم ...
نگین : نه نه این چشا اون چشا نیس این چشا ... نهههه این آدم نمیتونه اون آدمی باشه که من فکر میکنم ... اون آدم کجا اینجا کجاااا ... نههههههه سرش و به این ور اون ور تکون داد که دستام و گذاشتم روی بازوهاش و آروم گفتم : نگین خودمم (یه نگاه به دور و اطرافم کردم وهولش دادم سمت دیوار و آروم باهاش صحبت کردم):نگین خودمم صدرام ...
اولین قطره اشک از چشمش ریخت پایین و که گفتم : نکن قلبم درد میگیره ..
نگین : اگه قلبت درد میگرفت ولم‌ نمیکردی بری‌...گریش زیاد شد و ادامه داد : اگه دوسم داشتی ولم نمیکردی بری... اگه برات مهم بودم الان قلبت بیشتر درد میگرفت چون خیلییی وقته این چشا رنگ خوشحالی ندیده ...
داشتم دیوونه میشدم من این بشر دیوونه وار دوست داشتم الان ...
تحمل حرفش و نداشتم که لبم و گذاشتم روی لباش و سعی داشتم خفش کنم ...
نگینی که آروم شده بود بهش گفتم : نگین هرکی ندونه که تو‌میدونی چرا اینکارو کردم ؟!
نگین : اینجا چیکار میکنی ؟!
من :دیوار موش داره ... تو ؟! اینجا ؟! وسط این همه آدم کثیف
نگین : به قوله خودت دیوار موش داره ... ولی بدون همش تقصیره بابامه ... صدرا نجاتم بده فقط
عصبی گفتم : چییییی؟! هواسم بهت هست
نگین : عهههه آروم باااش ...
من : واااای خدا دیگه نمیکشم یعنی چی ؟!
نگین : ص.. انگشتم و گذاشتم روی لبش و گفتم : ارسلان ...
سوالی نگام کرد و بعد از چند دقیقه سرش و به نشونه فهمیدن تکون داد و گفت : الان موقعیت حرف نیست بعدا حرف میزنیم ...
چشمام و محکم روی هم فشار دادم که خندید و گفت : وقتی عصبی میشی چشات و روی هم فشار میدی ... خندیدم و گفتم : دسته خودم نیس ... نگین برم باز میام پیشت ...
لپش و بوس کردم با یه لبخند رضایت بخش رفتم سمت امید ...

اتمسفر چشماش 🥺🥺🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

25 Nov, 08:08


پارت جدید

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

25 Nov, 08:08


Part#128
راشا گذاشتم و زمین و محکم لبام و بوسید ...
خیلییی حالم خوب بود ...خیلی خوشحال بودم حس میکردم روی ابرام ...
برامم منم نبود که چند وقته دیگه قراره با کسی ازدواج کنم که برام مهم نیست تنها چیزی که برام مهم بود الان بود ...
همه دوستاش میومدن جلو و بهمون تبریک میگفتن اصلا دلم نمیخواست این لحظه تموم بشه کاشکی امشب صبح نشه ...
(از زبون صدرا)
سارینا دعا کن دستم بهت نرسه که خفت میکنم ... سرم و تیکه دادم به دیوار و چشام و بستم که امید گفت : ارسلا خوبی؟!
دندونام و از حرص روی هم فشار دادم و گفتم : آره فقط یکم سرم درد میکنه که فکر کنم به خاطر ودکایی که خوردمه ...
امید : میخوای برو بالا یکم استراحت کن ...
من : نه خوبم تکیه سرم و از دیوار گرفتم شیطون گفتم : سر شرطت هستی هنوز
امید خندید گفت : در همه حالت هولی .. آره
من : برو‌ببینم چه میکنی دلاور
داشتم به رفتن امید نگاه میکردم خدا خدا میکردم که نگین قبول نکنه از حرص داشتم یک سره پوست لبم و میخوردم و به امید نگاه میکردم که بعد از ده دقیقه که برام مثل یه عمر گذشت اومد و گفت : واااااای این خیلی محکمه ... با تمام سیاست هایی که بلد بود رفتم جلو ولی نشد ... خندیم و گفتم : خاک تو سره بی عرضت کنن حالا ببین من چیکار میکنم ...
امید : نمیتونییی
خندیدم و رفتم سمت نگین ...
اتمسفر چشماش 🥺🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

23 Nov, 22:09


چه لحظه ای قشنگی بوده برای سارینای عزیزم و راشا مون
هر کس عاشق باشه خوب می تونه درک کنه 🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

23 Nov, 22:08


اینم پارت های جدید بخواتر تاخیری پارت گذاری از فردا پارت گذاری یکی میشه♥️♥️نظرات فراموش نشه اگه نظر ندین دیگه انگیزه نوشتن نبست عزیزان بجای گله کردن نظر بدین

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

23 Nov, 22:07


Part#127
امید رو به راشا گفت : عذر می خوام .....
راشا یکی محکم زد به کمرش و گفت : نبینمت امید ....
(از زبون سارینا ) ...
به ارسلان دوست راشا خیر شدم چقدر چشماش برام آشنا بود ...
رو کردم به راشا و گفتم : عزیزم من میرم مانتو و دربیارم میام ....
راشا : باش عزیزم ...
رفتم توی اتاق راشا و مانتو و شال و درآوردم و آویزون کردم نمی‌دونم عکس عمل راشا با دیدن این لباسم چی بود استرس گرفتم آخه بهم تاکید کرد لباسم پوشیده باشه ....
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین ....
چشم راشا تا بهم خورد اول با تحسین نگام کرد و بعد اخم کرد شدت اخمش هی داشت زیاد تر میشد بهم نزدیک می‌شد ...
دست و گرفتم و گفت : عزیزم این چیه پوشیدی ....
با لحن آرومی گفتم : لباس دیگه ...
راشا : چاک سین آت مشخص ساری می خوای من و دیوونه کنی ...
من: همه اینجا وضع شون از من بدتر ...
راشا : نه دیگه تو نباید مثل اینا باشی من خوشم نمیاد برو بالا شال تو بیار .....
من : باش میرم حالا ....
راشا : میرم حالا ندارع سارینا زود باش همه ی اینایی که اینجاین عوضی آن ....
من : راشا همه دارن بهمون نگاه می کنن عزیزم یکم دیگه میرم میارم ...
نگاش و ازم گرفت و گفت : بیا بریم روی اون صندلی بشینیم ....
رفتیم قسمتی نشستیم که توی دید همه بودیم ...
چشمم خورد به ارسلان که با نگاه برزخی نگام می کرد ....
نگام و ازش گرفتم و به این فکر کردم که این و کجا دیدم احساس می کردم می شناختمش ....
بیست دقیقه آیی از مهمونی گذشت و دوستای راشا میومدن پیشمون و یکی یکی باهاشون آشنا میشدم ....
راشا از جاش بلند شد و میکروفون از دیجی گرفت و شروع کرد حرف زدن ....
راشا : سلام به مهمان های عزیزم خیلی خوشحالم که دعوت بنده رو قبول کردین و امشب تون و با من دارین می گذرونین .دوست داشتم همتون و توی این خوشحالی خودم سهیم کنم و تک تک تون با خبر باشید ...
امشب شب عزیزی برای من می خوام اعلام کنم من راشای جوان عاشق دختری شدم که توی آسمون تک ستاره ی منه عاشق دختری شدم ک با تمام اخلاق گندم پایه آیی تمام دیوونگی هامه عاشق دختری شدم که قلبم بدون نمیزنه.....
جونم برای دختری می‌ره که تک تک نفس هاش مال منه....
رو کرد به من و یک جعبه از توی جیبش در آورد و گرفت جلو گفت: فرشته ی. من شاید تا الان بهت نگفته بودم که نفس کشیدن بودنت چقدر سخته برام ...شاید تا الان غرورم زیادی جلوی احساس و گرفته بود ولی می خوام بهت بگم قلبم مال تو تمام تو مال من ...
زندگی من اگه تو هم عشقت مثل عشق منه اگه قلبت و میدی به من اجازه بده این انگشتر و دستت کنم یا بهتر بگم خانوم سارینا راد با من ازدواج می کنی ...؟؟؟
احساس می کردم هر لحظه امکان داره از حال برم خوش حال بودم از حرفایی که از راشا شنیدم حرفایی که منتظرشون بودم
لحظه آیی که توی ذهنم برای خودم خیال بافی می کردم ....
قلبم داشت از جا کنده میشد ولی راشا چی میدونست که چند وقت دیگه میشم مال یکی دیگه ....
بازم اگه چند وقت دیگه میشدم مال یکی دیگه می ارزید تا عقدم باشه مال راشا
مال راشا بودن و زندگی کنم من که قرار برم توی جهنم پس بزار تا وقتش یکم لذت ببرم از داشتن راشا ....
یکی از دوستاش داد زد : عروس زیر لفظی می خواد ...
همه زدن زیر خنده ک دست مو بردم و جلو و داد زدم : دوست دارم اندازه اسمونی که اندازه ندارع ....
انگشتر و دستم کرد و بغلم کرد دورم داد بقیه هم صوت و دست میزدن و کل میکشیدن

اتمسفر چشماش 🥺🥺🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

23 Nov, 22:07


Parr#126
(از زبون صدرا)
خدایا چرا باید بعد از دوسال من این و آدم اینجا ببینم ... آخه دقیقا موقعی داشتم فراموشش میکردم ...
خدایا قربونت برم حکمتت و شکر ... اخه الاااان ؟! الان اونم اینجاااا؟! نههه این امکان نداره ...
این آدم نمیتونه نگینه من باشه ...
با صدای امید از فکر اومدم بیرون که گفت : ببین خودم پیداش کردم ماله خودمه ...
من : خفه شو پدسگ من میخوامش
امید : گوه نخور من اول دیدمش
من : امید میزنمت هااا؟!
امید : بیا بزننن نه تروخدا بیا بزننن ...
خندیدم و زدم توی گوشش که راشا اومد و گفت : چتونه باز شما دوتا افتادین به جونه همم .... دودقیقه نمیتونین آروم باشین ؟! یعنی من باید عین این بابا ها بالا سرتون باشم ...
من و امید که داشتم از حرص خوردنش ریسه میرفتیم میونه خنده گفتم : وااای ... راشا ...‌کم ...تر حرص بخور... شیرت ...خشک میشه ...رونیا تنهام میمونه ...
واااای امید دلم ..
راشا خندید و گفت : مرض پدسگ ... حالا سره کی دارین دعوا میکنین ؟!
با چشمم نگین و نشون دادم که گفت : بابا دست بزارین روی یکی که اهلش باشه این آدم اصلا این کاره نیس من دوهفتس دارم رامش میکنم یه شب بیاد پیشم نمیتونم ...
از حرص داشتم دندونام و روی هم فشار میدادم ... وااای که به قرآن خودم خفت میکنم راشا ...
امید : صدرا بیا شرط ببندیم هرکدوم تونستیم رامش کنیم باید به سه تامون ناهار بده ... من قبول .. ولی امشب به فکر یکی دیگه باشیم 😂
امید : خوب پس بریم ادامه کارمون .. داشتیم دوباره دخترا رو دید میزدیم که یه دفعه امید گفت : اوووو ارسی اینجارووو ...
من : چی شده ؟!
امید : سوگلی آقا تشریف اوردن ... به چیزی که امید گفت نگاه کردم که دیدم بلههه سارینا خانمم تشریف دارن شیطون به امید نگاه کردم که گفت : جوووون
من : میخوامش
راشا : ارسلان خفه شو میدونی روی این یه مورد حساسم ...
امید : اووف چه غیرتی شد این یه دفعه ارسی این این مورد نایابه هااا ..
من : راشا نیلی امشب ماله تو ...
سوگلیت ماله من و امید ...
سارینا داشت با تعجب نگامون میکرد که امید گفت : وووییی من کمر دردم بیشتر‌شد ارسی
من : ارسی کوفت
راشا : ارسلان و امید خفه میشین یا خفه تون کنم پاشین برین شرطتون و ببندین راضیش کردین طرف و من بهتون جایزه میدم ...
امید : من الان یه چیز دیگه میخوام ...
سارینا : راشا اینا چی میگن ؟!
امید : کمر درد امونم و بردی سارینا خانم این راشا شما خودش و بلده خالی کنه ما بدبختا چی بگیم ؟!
سارینا با حرص گفت : چقدر هولین شما واقعا که ...
از حرص خوردنش خندیدم و گفتم : امید از اینکه به عشقش بی احترامی کردی غیرتی شد زود معذرت خواهی کن وگرنه الان جرمون میده ..

اتمسفر چشماش 🥺🥺🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

23 Nov, 22:06


Part#125
(از زبون صدرا)
خودم و انداختم روی تخت و تمام فکرم رفت سمت شب...
جسمم توی اتاق بود روحم خونه راشا ... اگه این مهمونی انقدر برام مهم نبود به هیچ وجه حاضر نبودم از مشهد پاشم بیام تهران ... گوشیم برداشتم و ساعت ۱ بود خیلی خسته بودم ساعت و کوک‌ برای نیم ساعت دیگه و خوابیدم ....
دیگه انقدر این گریم و انجام داده بودم که حفظ بودم ...
یه کتون مشکی جذب از تو کمد برداشتم پام کردم با یه بلوز سفید دکمه های بلوزم و بستم یه پولیوره یق گردم روی اون تنم کردم یقه بلوزم و دادم بیرون و ونسای سفیدم و از توی کمد برداشتم و با سوییج و گوشیم و رفتم بیرون کفشام و گذاشتم جلوی درو گوشیم و سوییچم گذاشتم روی میز و رفتم توی آشپزخونه ساعت ۳ بود هنوز وقت داشتم یه چیزی بخورم ...
سریع واسه خودم یه تخم‌مرغ با یه سیب زمینی آبپز کردم و روش سس زدم و خوردم ساعت ۴ بود که از خونه رفتم بیرون ...
نشستم کنار امید و گفتم : امید تو فکری ...
خندید و گفت : ارسلان دارم فکر میکنم امشب کی و واسه خودم طور کنم ... به جونه تو کمرم درد میکنه ... خندیدم و خواستم جواب بدم که راشا اومد و گفت : چتونه شما دوتا باز دارین پچ پچ میکنین ؟!
من : هیچی تو برو با تو کار نداریم
امید و خندید و گفت : ارسلا اینجا خونه راشاس
من : مگه گفتم از خونه بره بیرون ؟! گفتم بره اون طرف ...
راشا با زانوش زد توی پهلوم و گفت : مواظب باش بیرونت نکنم ...
مغرور نگاش کردم و گفتم : من نباشم که کارت راه نمیفته ...
امید عاقلانه نگاش کرد و گفت : این حرفش حق بود ...
...
دور میز نشسته بودیم داشتیم با امید دخترا رو برسی میکردیم که امید داد زد : ارسلاااان پیداش کردم ؟!
من : کووو منم‌میخوام ...
با دستش یه دختره نشون داد که با دیدنش قلبم از جا کنده شد ... نه نه خدایا این آدم نمیتونه اینجا باشه این امکان نداره ...

اتمسفر چشماش 🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

23 Nov, 22:05


Part#124
فاطمه سه تا بافت آفریقایی کنار موهام زد و خودشم آرایشم کرد... به کرم سفیده کننده به پوستم و گردنم زد که گفتم : فاطمه من میخوام زنه داداشت بشم به تو داری خودت کمکم میکنی که برم پیش آدمی که نباید برم ؟!
بینیم و کانتور کرد و گفت : چون اعتقاد دارم آدم کنار کسی که دوسش داره حالش بهتره تا کسی که هیچ حسی بهش نداره
به با صابون ابرو به ابروهام حالت داد و گفت : فقط ساری یه سوال ازت بپرسم جونه من جوابم و میدی ؟! من : تاحالا ازم دروغ شنیدی؟! بپرس
درحالی که برام خط چشم میکشید گفت : حست به صدرا چیه ؟!
من : فاطمه من از بچگی با شماها بزرگ شدم صدرا رو واقعااا مثل سهیل دوسش داشتم چون همیشه مثل داداشم هواسش بهم بود ولی از وقتی که همه چی رو رفت گذاشت کف دست سهیل...
فاطمه نگام کرد و گفت : خوب ؟!
من : نباید اون کار و میکرد ...
فاطمه : نمیدونم چی بگم ولی مطمئنم هیچکدومشون کار اشتباهی انجام نمیدن ولی ... شونه هاش و بالا انداخت و به مژه هام ریمل زد و یه خط لبه صورتی برام زد و با یه رژ مایع صورتی پرنگ ترش کرد ... یه نگاه توی آینده به خودم انداختم و گفتم : نه میشه روت حساب کرد ... فاطمه مغرور نگام کرد و گفت: بلههه ما اینیم دیگه پس چی فکر کردی ؟! چی میخوای بپوشی ؟!
رفتم سره کمدم یه اورال سفید که جذب بود بهش نشون دادم: این خوبه ؟! فاطمه : تنت کن ببینم ... لباسم و تنم کردم و رفتم جلوی اینه بالای اورال شبیه کت بود و شیش دکمه بود و از اولین دکمه سمت راست به چپ بسته میشد و بقیش باز بود ... آستیناشم بلند و جذب بود تا روی زانو جذب بود از زانون به پایین گشاد بود کفشای پاشنه ۱۰ سانتیه مشکی و پام کردم و فاطمه رو صدا زدم که اومد تو گفت : یقش باز نیس ؟! چاک سینت دیده میشه ؟! من : خوبه که ؟!
فاطمه : اره خوشگله... ساعت ۶ ها
من : اوکی
یه مانتو مشکی ساده تنم کردم و یه شال سفید مشکی هم انداختم روی سرم و کیفم دستیه مشکیم و برداشتم گوشیم گذاشتم توش و رفتم بیرون ... با فاطمه خدافظی کردم سوار ماشین شدم ...
اتمسفر چشماش 🥺🥺🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

23 Nov, 22:05


Part#123
دیشب وقتی رسیدم خونه از خوشحالی روی هوا بودم به فاطمه که گفتم برای مهمونی اول گفت نه نباید بری از این حرفا تا اینکه راضیش کردم که بزاره برم و زود بیام امروز صبحم که صدرا گفت شب دیر میاد خونه انگار دنیا رو بهم دادن و تونستم مخ فاطمه رو بزنم و برم ...
من : فاطمههههههه... من الان چی بپوشممم... از اتاق رفتم بیرون که فاطمه جلوی تلویزیون نشسته بود داشت فیلم نگاه میکرد ...
فکر کنم خیلی محوه تلویزیون بود چون هرچی صداش میزدم جواب نمیداد کوسن مبل و برداشتم محکم کوبندم توی صورتش که از جا پرید و جیغ زد : خیلی خریییییییی..عوضیییییی ... حالم ازت بهم میخوره ... گوه نمیبینی جای حساسشه ؟!
نگاه کردم توی چشماش و شروع کردم به اداشو در آوردن که بیشتر حرصی شد و افتاد دنبالم ...
من : حالا انگار چی هست ... یه سریاله دیگه چرا اینجوری میکنی ...فاطمه که از کارای من داشت حرص میخورد گفت : خفه شو نمیبینی جای حساسشه ؟!میمون حالم ازت بهم میخوره ...
خندیدم که خندم بیشتر حرصیش کرد ...
با فاطمه یه یک ساعتی داشتیم کلی بازی درمیاوردیم و میخندیدم از آخرم نذاشتم فاطمه فیلمش و ببینه😁
فاطمه: ساری ساعت چند میخوای بری ؟!
من : ۶ونیم ، ۷
فاطمه : اوکی بیا کنار موهات و برات بافت آفریقایی بزنم
من : بلدی ؟! فاطمه : هه بله پس چی فکر کردی همچین زن داداش هنرمندی داری ...
من : خوب بسه ...

اتمسفر چشماش 🥺🥺🥺

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

23 Nov, 08:31


پارت های جدید

کانال رمانهای عاشقانه مبینا

23 Nov, 08:30


Part#122
من : سلام رونیا جونم
رونیا: خوبی ؟! چرا انقدر دیر اومدی پیشم 🥹
من : ببخشید عشقه دلم الان که پیشتم ...
راشا که تا الان متعجب داشت نگامون میکرد اومد جلو و گفت : رونیا عشقم و خوردی (با یه لحن بامزه ادامه داد): بسته دیگه عهههه ماله خودم...
راشا اومد بغلم کرد و دم گوشم گفت : این که ۴ سالشه دلش واسه تو تنگ شده بعد من چی بگم دیگه ؟! هاااا ؟!
تو چشمام نگاه کرد و گفت : دفعه آخرت باشه اینجوری رفتی هااا...
چی بهش میگفتم بهش میگفتم که صدرا همون خواستگاریه که بهش گفتم ... یا میگفتم که هفته دیگه عروسیمه ...
خندیدم و گفتم : خوب بابا پدر دختر چه دلتنگن اگه میدونستم اگه دلتنگین بیشتر میموندم 🤣🤣
راشا : شما بیخود کردی من و دخترم و توی خواری میزاری ...
کیک و برداشتم و گفتم: حالا ول کن بیاین بریم کیک بخوریم که مردم از گشنگی
رفتیم توی حال که راشا گفت برامون شکلات داغ بیارن با کیک بخوریم ...
توی بغل راشا نشسته بودم و داشتیم کارتون میدیدیم که راشا گفت : ساری فردا شب خونم مهمونی دارم دوستام و میخوام دعوت کنم تو هم باید باشی میخوام بهشون عشقم و معرفی کنم ...
از تعجب سیخ سرجام نشستم و گفتم : واااایییی واقعااا؟!
راشا خندید و دوباره بغلم کرد و گفت : آره واقعا حالا هم کارتونت و نگاه کن ...
یه نگاه به ساعت انداختم که ساعت ۹ بود صدرا الان فاطمه کلم و میکنه ...
من : اوخ اوخ راشا من دیرم شد برم که الان فاطمه کلم و میکنه ...مانتوم و تنم کردم و با راشا و رونیا خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه ....

اتمسفر چشماش 🥺🥺🥺

1,129

subscribers

356

photos

88

videos