📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

@roman_hayi_herati0


༺⟱▁▁▁▁▁﷽▁▁▁▁▁⟱༻
داستان های جالب هراتی را با نویسنده ها هراتی ما ازینجا بخوانید
لینک کانال ما👇👇

╭┈───────「📸
❥ @Roman_hayi_herati0
╰𖧷──┈➤༄🦋♥️

سوال پیشنهاد انتقادی بود به آیدی یا ربات زیر پیام بدین
@Haji_joo0




@Loykingbot

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


ده پارت رمان #خیالت؟
تقدیم شما لینک پخش کنن
ریکورد بشکنن خدی ری اکشنا خو😜😜🌱

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


رمان خیالت....✨️
پارت:30

چاهار بردیم دیگه شروع کردیم خودی دخترا به قصه و اختلاط بعد خوردن نون شاو چون خسته بودن

خدافظی کردن‌ برفتن (خب هالی حتما کنجکاو شدین کجا رفتن؟؟ از آنجایی که تعداد ما زیاد بود همه به خونه ما که نمیشدن

بری همی ماما کلون مه یک خونه خوردی دو طبقه اجاره کردن و برفتن اونجی)

بعد رفتن مهمونا ماهم دور و بر خو که کثیف شده بود جمع و جور کردیم و بعدم همه شب بخیری کرده رفتیم اتاقا خو

هستی: امروز چیکاره ای؟؟

مه: امروز قراره خودی خاله ها خو اینا بریم به گشته

هستی: آها خش بگذره☹️

مه: چیه چری لبا تو لکتو شد؟؟

هستی: چون سه هفته هست درست نرفتیم جایی تو همش خریدی و درگیری الانم که میری با خالت اینا

ولی من تنهام

مه: خو ایی که گپی نیه توهم خودی ما بیا

هستی: نه مرسی نمی‌خوام مزاحمتون بشم

مه:😐😐زر نزن باو مثل بچه آدم واری میایی فهمیدی میریم خونه ما از منتو ها مه یک چیزی بپوش

نمایه خونه خودخو بری مه به خاله جان هم خبری میدم

با گفتن ای گپ مه نیشی تا بناگوش وا شد گفت اوکی مارمولک

رفتیم داخل خونه گوشی خو وردیشتوم زنگ زدم به مادر هستی دو بوق نخورده جواب دادن

مه: سلام خاله جون احوال شما

مادر هستی: علیک سلام خوبم تو چطوری شیطون بلا یه خبر از ما نمیگیری

مه : به خوبی شما والا خاله جان درگیر همی کارا عروسی هستیم نشد بیام دیدن شما

مادر هستی: می‌دونم دخترم اشکال نداره مامانت اینا چطورن خوبن؟؟

مه؛ خوبن خداروشکر غرض از مزاحمت این بود که ماستم اجازه هستی بگیرم امشب خونه ما باشه

مادر هستی:نه دختر فعلا نمیخواد شما سرتون شلوغه مهمون دارین درگیر کارای عروسی هستین باز بعدا خدا بخواد میاد

مه: کارا عروسی که خلاص شد مهمون هم که داریم درست ولی خوب یکی دیگم اضافه شه گپی نمیشه پس بمونه امشب لطفا

مادر هستی: خیلی خوب دخترم بمونه

مه: مرسی خاله جون خوب دیگه بیشتز ازین مزاحمتون نمیشم فعلا خدافظ

مادر هستی: مراحمی عزیزم خدافظ سلام برسون

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


رمان خیالت...✨️
پارت:29

لیانا: بخوردی مه کمی به شو مم نگاه دار

مه: خوردنی نیی بودی هم بی مزه بودی میل به خوردن تو نبود

لیانا: واقعا که بیشعوری

بعد از خونه زد بیرون 😂😂مم بیرون شدم و مادر مم امادن در قفل کرده داخل آسانسور شدیم

تا بیرون شدیم آقا داماد جلو رو ما بود بعد سلام و احوال پرسی سوار ماشین شدیم‌ و رفتیم

سمت بازار بعد گشتن زیاد که لیانا خیلی چیز میز خرید ولی مه هیچی خش مه نماد البته بهتره بگم

خش مه میاماد ها ولی چون بی حجاب بود نمیشد بخرم با حجاب هایی هم زیاد جالب نبود همیته ای میرفتیم کع چشمه‌ مه به سرهمی‌ها خورد

مه: مادر بیاین برین ای دکون

بدون حرف دنبال مخ را افتادن داخل شدیم بعد ایکه خوب نگاه کردم بلاخره یک مدل سرهمی بود

شیک و ساده زیاد جل و بلی نبود با حجاب هم بود همی رفتم پرو کردم بعد ایکه مادر م اینا رضایت خو صادر

کردن سرهمی و کفش و کیف خریدم و بیرون شدیم رفتیم سمت رستوران نون خوردیم و امادیم خونه

همیته خسته شده بودم بس راه رفتیم پاها م از زور درد بی حس شده بود خسته خور انداختم رو تخت و خاو شدم..

سه هفته بعد...

سه هفته تیر و به ای سه هفته بلاخره کارا عروسی خلاص کردیم و فقط مونده دو سه روز دیگه بریم کاراتا پخش ‌کنیم

و هفته بعد روز شنبه بخیر عروسی هست امروز هم قراره دو ماماها مه و دو خاله هامه

که به هرات بودن بیاین اینجی تا هفته بعد عروسیه خاله دیگه‌مم که تهران بود دیروز اماد و فعلا هم روبرو

مه شیشته ای اختلاط میکنن اونا اختلاط میکردن و مه فقط شنونده بودم

حوصله مه سر رفته بود به ای سه هفته چون مم کمی و پیشی درگیر کارا عروسی کردن نشد خودی

هستی بریم جایی زیاد ایشته دیوناگک یاد کردم باشه یک زنگی بزنم بریو

تا خواستم زنگ زنم زنگ ‌ا‌ِف ا‌ِف بلند شد حتما مهمونا رسیدن

برفتم نگاه کردم مامامه و خاله ها مه بودن در وا کرده با خوشحالی زیاد دم در ایستاد شدم

خیلی وقت بود اونا ندیده بودم دلم خیلی برینا تنگ شده بود آمدن خودی یکی به یکی بغل کشی کردم و سلام و احوال پرسی

بعد نیم ساعتی که سرپا بودیم بشیشتن و مه و لیانا رفتیم چاهار بیاریم

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


رمان خیالت...✨️
پارت:28

چشما خو وا کردم که با چشما خندون لاهور روبرو شدم می‌کوشم تو

مه: اگه مایی زنده بمونی بهتره فرار کنی

تا ماست بره زودی لباسی کش کردم و چون او ریخته بود زمین تر شده بود و پایی

لخش خور و افتاد مم با جیغ بلندی بفتادم رویی😐😂
مه: خاک بم رنگ تو اشغال سگ عبرت بیشعور

هوارن: مرگ وخی که خفه شدم چقدر سنگینی تو

مه: مرگ خودتو سنگینی باشه که خفه شی دیگه آزی غلطا نکنی

هوارن:وخی گوراز خوب کردم چند وقتی بود کاری به تو نداشتم گفتم باشه تا یادی از گذشته ها کنیم

مه: فقط برو شر خو کم کن بیشعور عوضی

با خنده از اتاق بیرون شد مم موها پخ پخ خو شونه‌ کردم دست رو خو شوشتم و یونفرم خو

برخو کردم هنوز زود بود تا هستی بیایه ای بیشعور مه زودی بیدار کرد پس رفتم

یک صبحانه قشنگ و مفصلی مثل آدم بخوردم تا لقمه آخری گذاشتم دهن خو زنگ گوشی مم بلند شد هستی بود

قط کردم و بعد پوشیدن کفشا خو بیرون زدم از خونه امروز هستی خودی راننده خو آماده بود

سوار شده بعد سلام‌و اینا حرکت کردیم و رسیدیم مدرسه و بازم روز تکراری گذشت

امروز دیگه خودی هستی بیرون نرفتم چون باید میرفتم خرید بری لباس عروسی لیانا

ناسلامتی خواهر عروسم آخرم هنوز هیچکاری نکردم🤦‍♀️خب یک رژ خوشگلی زدم به به دگ تیپ مه کامل شد

صدا خو انداختم پس کله خو جیغ زدم

مه: مادررررر مه امادههههه شدممممم

ناگهان یک پس کله گی محکم نوش جان کردم 😐😂نگاه کردم مادر مه بود

مادر مه: صدفعه به تو میگم جیغ نزن همسایه داریم تو کی کلون میشی اخه

همیته که کله خو دست میکشیدم جواب دادم

مه: وقت گل نیی زودباشین دیگه دو ساعته منتظر شمانم

مادر مه: خوبه آنی خلاص شدم

لیانا: مم خلاصم بریم

نگاه به تیپی کردم باا چقدر شیک و پیک کرده بود سری تکون دادم خوبه لیانا

چهرهیی تا مه فرق دیشت(چشما سیاه مقبولی دیشت به سیاهی شب🥹دماغ لوسکی و لبا پرو و کلونی

که همیشه بریو میگم لب پروتزی 😂البته که از او طبیعی بود پروتز نکرده بود و خیلی هم مقبول بود خدایی

قدی کمی از م بلند تر بود ولی اندامی مثل خودم خش اندامی بود سفیدتر از مم بود و برعکس مه که موها زیادی داشتم موها او کوتاه بود و فر بود)

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


رمان خیالت....✨️
پارت:27

تیزی داخل اتاق شدم در بسته کردم‌ ولی صدا غرغرا مادر مه شنیده می‌شد

یونفورم مکتب بیرون کردم لباسا راحتی خو پوشیدم‌تا ماستم گوشی خو و دارم در وا شد

مادر مه داخل شد همیته که چپ چپ نگاه میکردن طرف مه گفتن

مادرمه: نون‌ کوفت کردی یا نه؟؟

خخخ قهر بودن😐💔😂مه هم با خنده جواب دادم گفتم ها کوفت کردم

سری تکون دادن بیرون شدن در هم محکم بسته کردن😂😂مم رد به ردینا بیرون

شدم‌ و همیته گپ زدم‌ و چاپلوسی کردم تا بلاخره آشتی شدن داخل اتاق خو شدم بعد کمی‌ درس خوندن

و نوشتن درسا خو بعد ایکه خلاص شد سری گدیشتوم به خاو...😴

حامی

مامان:میگم پسرم این دختر دوست بابات هست مارال

من:خب؟

مامانم:خب اینکه خیلی خوشگله ماشالله از خانومی چیزی کم نداری حتا شن...

نذاشتم مامان حرفشو تموم کنه و پریدم بین حرفش

من:مامان جان من فعلا قصد ازدواج ندارم باشه توروخدا بیخیال

مامانم با بی رضایتی سری تکون داد منم پاشدم بعد شب بخیری داخل اتاقم شدم سرمو گذاشتم گوشیمو برداشتم رفتن توی واتساپ چندتا پیام داشتم بعد جواب دادنشون

رفتم یه سری به ایمیل هام هم زدم بعد یه سر رفتم اینستا همینجوری بیکار داشتم ول میچرخیدم

که یهو چشمم به یه پستی خورد نوشته بود
(سوزش چشم من از لذت زیبایی توست

خیره بر تو شدم ام پلک زدن یادم رفت..)

با خوندن این متن یادم از امروز آومد که غرق چشم لارا شده بود اون لحظه واقعا پلک زدن

یادم رفته بود که هیچ غرق شده بودم‌تو چشماش به خودم اومدم هی پسر چته

بیخیال نباید به اون دختر فکر کنی نباید اوفف سری تکون دادم گوشیو خاموش کردم و چشامو بستم

تا خوابم ببره ولی خوب همش چهره و چشمای اون میمومد توی ذهنم و پشت‌پلکم‌بود انکار قصد رفتن نداشت

بعد ثانیه ها بلاخره خوابم برد...

لارا

غرق در خواب بودم که یخ زدم حس کردم در اقیانوس اطلس ای او بازی می‌کنم اوهم وسط برفا😐💔

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


رمان خیالت....✨️
پارت:26

مر کسی خوش نمیکنه باز باید ترشی بندازن مر🤦‍♀️😂بلاخره بعد نیم ساعت کع بری م ده سالی

تیر شد غذا آوردن با تمام دقت سعی داشتم با کلاس و خانومانه که همیشه مادر مه می‌گفت

غذا بخورم که دیدم نمیشته☹️😂پس مم شروع کروم با حالتی که همیشه غذا میخورم بخورم

هستی: لارا گوشه لبت سوسی شده

مه: باش

ولی پاک نکردم چون ای به زور پیتزا میچپوندن به دهن خو بس گوشنه بودم😑😂😂

بلاخره بعد ایکه موفق شدم او لقمه پیتزا به دهن مبارک کردم گوشه لب خو پاک کردم سرخو بالا کردم

که با نگاه حامی روبرو شدم از اودم مر نگاه میکرد؟؟چری‌متوجه نشده بود😑ای خدا هالی ای هم میگه

برعلاوه گوشنه بودن کثیفی هم هسته🫤😂💔🥲وی خدا اصلا بخاکی بگه خیلی انکار مهمه

وجدان: مطمینی مهم نیه؟؟

مه: ها شک نکن🤧

وجدان: میکنم

مه: خو بدرک تم مهم نیی😂🫤

وجدانک مه آزی جواب ناراحت شد و خور گم کرد خب شد🤦‍♀️😂دیونه شدم رفت

دگ نون خوردیم خلاص شد بعد تشکری فراونی که کردم الیته چون براری بود کردم وگرنه م و هستی ای گپا ندیشتیم پایین شدم

هالی کی جواب مادر گرام بده؟؟آهسته در خونه وا کروم خوب بود کلی داشتم ماستم بی سرو صدا برم

سرم پاین بود هنوز کفش اول خو بیرون نکرده بود که دمپایی که به احتمال زیاد مال مامی جان بود

خورد به فرق سر مه🫤💔😂و صدای جیغینا بلند شد

مادر مه: مه چندبار دیگه به تو بگم اول خبر بدی به کدو قبرستون میری باز برو خور رد گم کن

مه: الا بخدا وقت نشد هم از مکتب بیرون شدیم‌براری همونجی منتظر بود مار سوار کرد ببرد شهربازی

مادرمه:برار کی؟؟

مه: برار هستی دیگه

مادر مه با حالت کنجکاوی طرف مه نگاه کردن خدا بخیر کنه سوالا شروع شد

هموته که حدس زدم‌شروع کردن به سوال کردن

مادر مه: اسمی چیه؟؟چندساله یه؟؟کی اماده؟؟ چری بریو مهمونی نگیریفتن؟؟مقبولیه؟؟شغلی چیه؟؟چن..

هنوز گپینا خلاص نشده پریدم بین گپینا
مه: اسمی حامیه ۳۰ ساله یه

داکتره و بیمارستان بابا خو اداره میکنه دو سه روزی میشه آماده و چون دوست نداشت مهمونی هموخاطر مهمونی‌نگیریفتن بریو

دیگه ایکه ها مقبولیه و دیگه چیزی نمی‌فهمم بابای

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


رمان خیالت....✨️
پارت:25

وجدان : خو بی عقل جان غیر شما مایه منتظر کی باشه

بتوچه گمشو

آخیش گمشد نزدیکی شدیم هستی خور بنداخت بغلی ایندفعه دیگه دختر خوبی شدم یک گوشه ایستاد شدم و سلام دادم

حامی: سلام خانوما چطور بود مدرسه؟؟

هستی: خیلی خوب بود امروز خیلی خش گذشت مگه نه لارا

مه: آره

حامی: خیلی هم عالی سوار شین ببرمتون شهربازی پایه این؟؟

هستی: اخ جون آره معلومه که پایه ایم

مه: نه چیزه

حامی و هستی همزمان گفتن چیزه😐😂که هرسه ما به خنده شدیم

مه: مه نمیتونم بیام باید برم خونه

هستی: یعنی چی آخه دیروز هم نیومدی امروز هم قرار نیست بیایی؟؟😒☹️

مه: خو جان کار دارم دیروز که خانواده عمو ها مه آمدن هالی هم خوب کار دارم

هستی : چیکار داری دقیقا؟؟

مه: دارم دیگه

در اصل کاری نداشتم ولی چون براری بود زیاد راحت نبودم هموخاطر نماستم برم که هستی فهمیده ای دیونه مر از خود م بیشتر میشناسه

به زور مر داخل ماشین شوند و با گفتن ایکه کارا خو بگذار بری بعد جای هیچ گپ و بحثی نداد به مه

برای هم سوار شد و رفتیم شهربازی شهربازی قهرمانان خیلی جای بزرگ و خوبی بود وسیله هم

زیاد دیشت رفتیم یکی یکی همه سوار شدیم خیلی خش گذشت بعد هم ایسپک خریدیم و خوردیم😋

بعد کمی گشتن دیگه براری مار برد رستورانت هرچی گفتم بریم مر ببرین به خونه

گفتن نه اول شام بخوریم بعد برو داخل رستورانت شدیم و شیشتیم که گارسون اماد

هرسه پیتزا سفارش دادیم به به عاشق پیتزایوم🥹همیته منتظر غذا بودیم

و ازیبر هم با یک حالت خنده داری ای به میزا دیگه که غذا داشتن نگاه میکردم😑😂

که هستی و حامی به خنده انداخت ای خدا ابرو م برفت هالی هستی که مهم نیه از خوده😂

حامی پیش خو میگه ای نگاه چشم گوشنه یه😑ای خدا از دست تو لارا کور شی بخیر وی خدانکنه کور شم باز

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


رمان خیالت....✨️
پارت:24

هستی هم بالا تنه خو به شدت تکون میداد و جلوی مه خم می‌شود و مه هم

بریو عشوه خرکی میامادم😐😂بطری او وردیشت و چرخوند و همزمان با خواننده اشاره ای به دوست

ما که خیلی دختر مثبت و آرومی بود شیشته بود و به ما میخندید
بخوند

هستی:فاز مثبتا رو نگیر که پیک چندباری دستت دیدم اینجا تهرانه اگه شاخ بشی کار دستت میدن

نگاهی به مه‌کرد و عربده کشید😂🤣

هستی:سلطان سلطان

گردن خو با ناز و غمزه به چپ و راست تکون دادم و جیغ کشیدم:

جووووووون بلع قربان

چشمکی زد و گفت: من خیلی عاشقتم توی همه دنیام🤣

خجالت گونه دست رو گونه ها خو گدیشتوم که هستی همیته که تکون می‌خورد باسن خو تکون داد و فریاد کشید:

هستی: سلطانه سلطانه همش دورهمی کردانه
عکساش همه هشتک لاکچری تهرانه

نزدیک مه شد و اشاره ی به کمرم کرد و با عربده ادامه داد: بدنو ببین جون بابا
خودتو بلرزون بابا

همه میگن هستی پاشو همه رو بلرزون دادا

قری به کمر خو دادم و با حالت کودن واری سمتش چرخیدم و خوندم

مه:هستی مون جنتلمنه جنتل...

ادامه حرفم وقتی در صنف وا و چشمه م به استاد ریاضی خورد که با گیجی و اخم به مه یی که کمر خو

تکون میدادم نگاه میکرد خورد سرفه ای کردم و به آرومی روی سینه زدم و گفتم:

الله اکبر این همه جلال
الله و اکبر این همه شکوه😂

دخترا که غش گرده ای میزا گاز میزدن از خنده با دیدن استاد تیزی ورخستن ایستاد شدن

و هستی هم محکم به سینه خو زد و با صدای بلندی گفت : جانم به فدای ایران

بزن به سینه بگو یاحسین

استاد سری به تاسف تکون داد و اماد داخل مام مثل بچه آدم واری از رو میزا پاین شده بشیشتم و استاد

بعد یک عالمه نصیحت که شما کلون شدین و ای کارا خوب نیه کمی درس داد و برفت خور گم کرد😐🤣

بلاخره مکتب خلاص شد و خودی هستی رفتیم بیرون وقتی بیرون شدیم برار هستی ایستاده بود منتظر ما فکر کنم

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


رمان خیالت....✨️
پارت:23

بی اخیتار نگاهم سمت چشمام‌کشیده شد و واقعا راست می‌گفت هستی

خیلی رنگ چشمش‌خوشگل وخوش حالت شده بود غرق چشماش شدم که با صدای هستی چشم‌ ازش‌گیریفتم

هستی: داداش جون جلو تو نگاه یهو تصادف نکنیم🫢😂

من: هواسم هست تو نگران نباش

هستی: آره آره هواست هست😂

رسیدیم مدرسه و دخترا بعد خدافظی پاین شدم من راه افتادم سمت بیمارستان...

لارا...

صبح به زور مادر خو وخستوم چون دیشب دیر خاو شده بودم خیلی خاو داشتم به زور چشما خو

وا کردم دست رو خو شوشتم ولی بازم خاو از سر م نپرید تا خواستم چیزی بخورم هستی زنگ زد که

پایین شو مم بدون خوردن چیزی با خدافظی زودی رفتم پاین هموته خوابالو بودم

در که وا کردم با ماشین جدیدی روبرو شدم با دیدن‌ برار هستی فهمیدم ماشین او هست

او قراره مار ببره سوار شدم هموته خوابالو و آهسته سلام دادم

چشامه یکسر میفتاد رو هم و خمار‌خمار بود😂😂🤦‍♀️مطمین بودم هالی مقبولتر و خش رنگ تر شده

که حدس مه درست بود چون هستی هم گفت هرچی مه گفتم عکس نگیر عکس خو بگیریفت براری بس غرق چشما مه شد صدا ها ما

نشنید و متوجه نبود فقط خیره خیره نگاه میکرد که بیخی معذب شدم🥲😂

بلاخره با گپ هستی چشم‌از مه گیریفت رسیدیم مکتب و بعد خدافظی پیاده شدیم

رفتم داخل مکتب و اول سر صف ایستاد شدیم بعد هم رفتیم داخل

دو زنگ تیر شد زنگ سومی بود ریاضی داشتیم استاد هنوز نماده بود یکی اماد گفت به احتمال زیاد معلم ما نیایه

مام که خوشحال از شنیدن ای گپ وخیستیم شروع کردیم به بزن و برقص😂💃💃

مه و هستی رو میز اولی بالا شده بودیم یکی از همصنفی ها ما همیشه خدا گوشی خو قاچاقی میاوارد

و هیچوقت هم گیر نمی‌افتاد خرشانس😂م و هستی یکبار ماستیم همیته کنیم که دست ما رو شد دیگه

آزی غلطا انجام ندادیم😂😐او اهنگ زد از ساسی
شروع کردم به خوندن اهنگ و مسخره بازی

مه: هستی مون جنتلمنه جنتلمنه

هردو ما کمر خو دیوانه وار تکون می‌دادیم و مقنعه خو به دست گیریفتم و تکون میدادم

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


رمان خیالت...✨️
پارت:22

صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم پاشدم بعد شکستن دست و صورتم رفتم ورزش و بعد آمدم یه دوش دو دیقه

یی گرفتم یه دست کت و شلوار به زنگ آبی که همخونی زیادی با چشمام داشت پوشیدم

بعد زدن عطر و برداشتن گوشی و سویچ ماشینم رفتم پایین

تا داخل سالون غذاخوری شدم بادیدن مامان و بابام لبخندی زدم و صبح بخیری گفتم

بعدم روی سر هردوشون بوس کردم و نشستم سر جام

بابام: از همین روز اول میخای بیای سر کار؟؟

من: آره باباجون توی خونه نشستن و تفریح زیاد کار من نیست

بابام: خیلی خوب هرجور راحتی پسرم

با لبخند سری تکون دادم یه زیتون برداشتم هستی هم بدو بدو اومد تو و صبح بخیری

گفت و همونجوری وایساده آبمیوه شو سرکشید

من:چته تو مثل آدم بشین بخور خب

هستی: نمیشه آخه دیرم شده

مامان: همینه دیگه هرچی بهت میگم شب زودی بخواب صبح به خواب نمونی که به حرف نمیکنی

هستی: معذرت مامانی جون الان بااجازه همه ی شما من مرخص میشم

بابام: وایسا دختر من برسونمت رانندت امروز کاری داشت نتونست بیاد

هستی: چرا شما حامی من میبره نه داداشی

بعدم چهرشو شبهه خر شرک کرد😂😂منم نخواستم دلشو بشکونم با لبخند سری تکون دادم

با گفتن بریم پاشدم بعد خدافظی از مامان و بابا بیرون شدیم و سوار ماشینم‌شدیم

هستی: داداشی جون اول بریم لارا رو برداریم بعد بریم مدرسه

من: اوکی

چون دیروز رسونده بودمش آدرس خونشونو بلد شده بودم رسیدیم هستی بهش زنگ زد تا بیاد پاین

دو دیقه نشده در ساختمونشون باز شد و لارا خانوم اومد بیرون

چه بامزه شده بود😂🫢 مغنعش کج و کوله انداخته بود رو سرش چند تار از موهاش هم صورت خوشگلشو قاب گرفته بود دور صورتش افتاده بود

اومد سوار شو با اهسته ترین و خوابالو ترین صدا سلام داد

هستی: علیک سلام چیه خوابت میاد؟؟

لارا: هوم بدجوری دیشب دیر خوابیدم

هستی: آره منم وای دختر چشمات خمار هست وقتی خوابالو هستی چقدر قشنگ تر میشه وایسا تکون نخور ازت یه عکس بگیرم

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


رمان خیالت...✨️
پارت:21

تا خواستم حرف بزنم نه به من و نه به هستی فرصت حرف زدن و داد خودش شروع کرد به بازخواست من که چرا

هستی رو بغل کردم مگه نمیدونست من داداشش هستم؟؟؟

فهمیدم بهش سوءتفاهم پیش اومده و هستی بهش فهموند اون لحظه که از شدت خجالت سر شو

انداخته بود پایین خیلی مظلوم و خواستنی شده بود انگار نه انکار همین الان داشت

با داد و بیدا با من یقه جر میداد😂😂برای اینکه از این حالت درش بیارم بهش گفتم

خجالت نکشه و اشکال نداره تا سرشو اوارد بالا غرق شدم توی اون دوتا چشماش تاحالا چشمای به این خوشگلی دیده بودم؟؟

صدفیصد نه درسته توی سویس یا خیلی از کشورای خارج که رفتم‌خیلی ها هستن چشمای خوشگل و رنگی داشتن ولی این‌ چشما ها

خیلی خوشگل تر بود چهره ناز و دوست داشتنی محو چهره خوشگل‌و دلرباش بودم و‌داشتم با لبخند نگاهش میکردم

که با حرف هستی که به دوستش گفت به خودم اومدم حرصی جوابشو داد چقدر بامزه بود این دختر

بعد هم هستی پشنهاد دور دور رو داد که سریعا رد کرد نکنه چون منم هستم نمیخاد بیاد؟؟

وقتی این سوالو پرسیدم و گفت نه و مهمون دارن باید بره خونش ماهم رسوندیمشو

به دستور هستی خانوم رفتیم دور دور و توی راه ازش پرسیده بودم اسم دوستش چیه

گفت لارا اسم قشنگی بود درست مثل خودش انکار بعد رفتن من باهاش دوست شده بود خوبه دوست خوبی بود

با فکر به اون چشم‌های خوشگل لارا خانوم به خواب رفتم😴

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


https://t.me/Haji_joo0/s/58

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:26


📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚 pinned «کدام رمان نشر کنم ؟»

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:25


در یک غمِ بزرگ همیشه، خیری پنهان است
که درک آن به زمان نیاز دارد..

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:25


رمان خیالت...✨️
پارت:20

لبخند به ای مهربونی و پشتوانه بودنینا زدم کاکاهامه و باباومه شروع کردن د باره کار و کاسبی قصه کردن

دخترا هم هی دنبال مدل لباس و اینا میگشتن که چی مدل لباسی بخرن به خو یا تیار کنن

دیگه تا ساعت یک بودن بعدی همه برفتن تا مهمونا رفتن مم شب بخیری کردم

خور انداختم داخل اتاق خو بعد ایکه گوشی خو چک کردم و جواب پیاما هستی که اوهم تازه

انگار از بیرون آماده بود پیام داده بود که خیلی خش گذشت و فلان جا رفتیم و اینا جوابی داده سرخو گدیشتوم

سرخو تا گدیشتوم رفتم او دنیا😴😂

حامی..

داخل اتاقم شدم چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود سیزده سال بود نیومده بودم ایران

بعد اینکه لباسای بیرون و با لباسی توی خونگیم عوضشون کردم سرمو گذاشتم تا بخوابمم صبح زیادی

کار داشتم تا چشمامو بستم چشای خجالتی اون دختر اومد جلوی چشمم

امروز وقتی صبح آومدم مشهد هیچکس از اومدنم خبر نداشت اول مامان و بابا رو سوپرایز گردم

بعد رفتم مدرسه بیرون مدرسه منتظر آبجیم بود دلم‌براش خیلی تنگ شده زود از دور دیدمش داشت با یه دختر که صورتش

سمت هستی بود میمومد که‌چشمش افتاد بهم و دویده آومد خودشو انداخت توی بغلم

محکم بغلش کردم ابجی‌کوچولوی عزیزمو همینجوری توی بغلم بود که یکهو یکی ازم جداش کرد و یه سیلی محکم خابوند بر گوش من 😳😐
با تعجب به دختری که اینکار کرد نگاه کرد همون
دوست هستی بود

چرا اینجوری کرد؟؟

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:25


رمان خیالت...✨️
پارت:19

بابامه: همو خاطر اصرا دارن عروسی مختلط بگیرن

به شیرنخوری هم اصرا کردن ما گفتیم نه ولی هالی میگن شیرنخوری طبق درخواست شما برگزار کردیم

هالی عروسی ایته مختلط بگیریم هالی شماها مشکلی که ندارین؟؟؟

کاکامه چند دیقه سکوت کرده بودن بعد دهن مبارک وا کردن دیگرا هم مثل مه چوپ هک و پک زده به ای مکالمه گوش میدادن

کاکامه:نه مشکلی نیه مهم خوشبختی جونا هست درسته تا هالی ایته محفلی نداشتم که مختلط باشه ولی

خیره دیگه راست میگم به شیرنخوری چیزی نکفتن باز هالی دوباره مخالفت کنیم دلخوری پیش میایه ارزشی نداره گپی نیه

بابامه: هادیگه مهم‌ خوشبختی بچه ها هست

وی ننه چینگنه بد شد هالی مه چیکار کنم لباسی که به عروسی لیانا ماستم درست کنم

خیلی بی حجاب بود مسلما که نمیشه به عروسی که مختلط باشه بپوشم

نکه بابا مه کاری داشته باشن نه مشکلی ندارم خودم راحت نیم اوته اوفف چی کنم؟؟

هی به همینا فکر میکردم که با شنیدن اسم خو از زبون کاکا سرخو بالا کردم ببینم چی میگن

کاکامه:خب حاجی جان ای دختر که عروس شد برفت هالی کی مایی بخیر لارا جان عروس کنی؟؟

بابا مه بخندیدن و با لبخند رو لب خو به نه خیره شدن تنها اونا نه بلکی همه به مه خیره شده بودن وی ننه چری ایته نگاه میکنین معذب شدم🥲😂

بابامه: ای دختر مام یکسالی دگم نکه دارم او زود عروس کردم باشه ای دختر آخری همن هست بیشتر نگه دار

و دیر تر عروس میکنم بخیر

تا کاکامه ماستن چیزی بگن مه زودی پیش لبچی کردم🤧😂

مه: نه بابا جان یکسال بعد نه مه به ای زودیا عروس نمیشم هروقت بخیر درس مه خلاص شد بعدی

باز به فکری میشوم

کاکامه: آفرین بابا خوب کاری میکنی درس خیلی مهمه درس خو بخون باز با دلجمی عروس هم میکنیم تور بخیر

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:25


رمان خیالت...✨️
پارت:18

مثل همیشه که ما دور هم جمع میشیم مردا یک طرف سالون و خانونا یک طرف سالون شیشتیم

بعد فوت بابابزرگ م اینا هرسه کاکا م اونام آمدن اینجی گفتن دیگه‌

از هم دور نباشیم و همه ما اینجی کنار هم باشیم دخترا آمدن پیش م شیشت و شروع کردیم به قصه

بعد اختلاط و اینا وقت نون خوردن شد نون خوردیم ما ماشین ظرف شویی داشتیم ولی چون ظرفا زیاد بود به یکدفعه خلاص نمیشد

باید چندبار میگدیشتی مم همی خاطر نصف داخل ماشین ظرفشویی کردم هرچی که جا میشوده

دیگرا خودی حمیده شوشتم آرامم داخل آشپزخونه جمع و جور کرد بلاخره خلاص شد و م پیاله ها آرام آجیل ها و حمیده هم فلاکس ها ورداشته بیرون شدیم

بشیشتیم همه در حال قصه و بودن که با صدا بابا مه همه چوپ شدن

بابا م: خوب آزی که همه ما جم شدیم بگم که عروسی لیانا جان به یک‌ماه افتاد

اول قرار بود چهار ماه بعد باشه ولی خوب چون جهیزیه و کارا خونه یی خلاص شده

کمال(خسر لیانا)گفت که روداری مجلس بگیریم زودی برن سرخونه زندگی خو دیگه خیلی طول ندیم بیهوده

کاکامه: راست میگن خوب کاریه خوشبخت بشین پس دیگه کم کم کارا تالار و اینا انجام بدیم

بابامه: تالار که اونا گپ زدن همه کارا شده فقط مونده کارت بگیریم هالی یک مشکلی هست

کاکامه:چی مشکل؟؟

همه با کنجکاوی به دهن بابا مه زل زده بودیم تا بعد لحظات سختی که سپری شد😂بابا مه

دهن وا کردن..

بابامه:همه شما خو خبرین خانواده داماد زیادی آزادن درسته مام آزادیم ولی خب اونا بیشتر

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:25


رمان خیالت....✨️
پارت:17

حمید عروسی کرده یه حسام مجرده حمیرا هم نومزد داره و حمیده مجرده و همسن منه حمیرا باز همسن لیانا هست

و بعد بابا منن بعد بابا مه کاکا دیگه منن که اونام دو پسر یک دختر دارن ارسلان و آرشام و آرام

آرسلان نامزاد حمیرا بود و ارشامم مجرد و همسن حسامه که بیست و هشت هستن هردو و آرامم همسن منه

مثل اسم خو خیلی دختر آروم و با نزاکتی هم هست برعکس م🥹😂

عمه هم خداروشکر ندارم😂یکی داشتم که خدابیامرز شد وقتی مه ده ساله بودم مادر بزرگ و پدر بزرگ م همراه

با عمه م در یک تصادف از دست دادیم..از خانواده مادری هم سه خاله دارم که عشقن

هرسه عروسی کردن و به هراتن جز یکی که به تهرانه دوتا دیگه به هراتن دو تا ماما هم دارم

خاله کلون م دو پسر دو دختر داره آرتا و آرش آرمیتا و آرزو

اینام چون از م خیلی کلونترن عروسی کرده ین بعد خاله دیگه مه که دو دختر یک پسر داره

عسل و هانیه و عمران

عسل عروس شده هانیه مجرده و همسن م عمران هم خوردیه یازده ساله هست

خاله دیگه مم یک پسر داره یک دختر

ملینا و مهران ملینا ده ساله و مهران شیش ساله هست ماما اولی مه هم سه دختر داره یک پسر

فاطمه و فریبا فهیمه فرید

فاطمه عروس شده فریبا نامزاد فرید هم یک ماه پیش عروسی کرد رفت سر خونه زندگی خو

ماما دیگه مم دو دختر دو پسر سعید و سینان سمانه و سیما

سعید شوهر فاطمه هست سینان هم به نوم هانیه هست ولی هنوز علنی نکردن

سمانه هم زن فریده ک سیما هم مجرد تشریف داره و دوباره ای هم همسن منه😐😂 )

باا چقدر گپ زدم اینا آمدن داخل و خوشامدی کردن م بس غرق در فکر بودم متوجه نشدم

با همه‌خوشامدی کردم رفتم‌چاها بیارم هرسه خانواده کاکا ها م همزمان آماده بودن

چاهار بردم همه ای هنوز خوشامدی و اینا داشتن صدا به صدا نمی‌رسید بس هلهله بود بلاخره سر و صدا کمتر شد

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:25


رمان خیالت...✨️
پارت:16

مه: چشم‌مامی‌جان آنی امادم

گوشی خاموش کردم انداختم‌رو مبل داخل آشپزخونه شدم مادر مه ای نمک میریختن داخل دیگ خو

مه: بفرماین سلطان امر کنین

مادر مه: شیرین زبونی نکن وردار همو کچالو ها پوست کن بعد هم بنداز داخل سالاد خورد کن موادا دیگه

کوفته رم وردار کوفته ها درست کن مه دست م بنده تا دیگه غذا ها تیار کنم دیر میشه

مه : چشم

برعکس دیگه دخترا هالی که زیاد از آشپزی سردر نمیارن اولی هم دوست عزیز م هستی😂

مه و خواهر م خیلی یاد داریم چون بابا م دوست داشتن یکسر میگفتن یاد گیرین و مام یاد گیریفتیم

اوایل از پیش خوهر م شوله میشد یا نمکی زیاد میشد یا میسوخت ولی از مه گوش شیطون کر هیچوقت

نه بسخوت نه هم نمک زیاد یا کم شد برار بود و خیلی هم خوشمزه میشد

بعد نیم ساعت بلاخره کوفته ها خلاص شد رفتم داخل سالون دیدم خواهر گرام آماده کرده شیشته منتظر مهمونا هست

مه‌: گلاس چای قهوهیی نسکافه یی میل دارین بیارم به شما خانوم😐

لیانا: نه تشکر میلی نیه فعلا باز بود میگم

مه: کوفت بخوری مرگ میگم همیته بالا بلند شیشته یه فقط میگی خونه شویی باشه

لیانا: به توچه

مه: مرگی

چیزی نگفت پس سرخو داخل گوشی ‌کرد مم کنترل تلویزیون وردیشتوم تا ماستم شبکه تیر کنم زنگ ا‌ِف ا‌ِف به صدا

شد نگاه کردم مهمونا بودن در وا کردم خود مم رفتم دم در بری خوشماد گویی ما داخل آپارتمان میشینیم و طبقه چهارم بودیم

(و باشه تا اینا میاین یک معرفی کوتاه ب شما ارائه بدم❤️😂

مه سه کاکا دارم که با بابا م میشن چهار برار کاکا کلون مه سه پسر دارن میلاد میثم و میثاق کع هرسه متاهلن

دو دختر دارن مریم و مرسل یکی عروس شده و یکی دگم نامزاد داره

کاکا دومی مه دو پسر دو دختر داره حمید و حسام و حمیرا حمیده...

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:25


رمان خیالت...✨️
پارت:15

مه: شماها برین خش بگذره مه نمیام باید برم خونه

هستی: یعنی چی؟؟ مگه من میذارم اصلا امکان نداره فکرشو نکن

حامی داداش هستی: واسه اینکه من هم هستم نمیخوای بیایی؟؟

مه: نه نه اصلا به شما ربطی نداره امشب چون خانواده کاکا یعنی چیز خانواده عمو مه قراره بیاین خونه

ما مهمون داریم باید خونه باشم

هستی : خوب اشکال نداره پس بیا برسونیمت خونه بعدش ما بریم

مه: نه نمیخواد خودم میرم شما برین خش بگذره

حامی: تعارف نداریم که بدو سوار شو تا برسونیمت

خوب انکار اصرا فایده نداشت قبول کرده سوار شدم هستی جلو شیشت و مم‌ عقب هستی خیلی خوشحال بود

البته حق هم داشت بعد سیزده سال براریی آماده دگه بایدم خوشحال باشه

رسیدیم و بعد خدافظی پاین شدم داخل خونه شدم و مادر م داخل آشپزخونه بود معلوم بود از همالی شروع کردن

به آشپزی کردن خواهر م و برار مم پیدا نبودن چه بهتر رفتم لباسا خو با لباس خونگی راحت عوض کروم چند دیقه استراحت کردم

بعد رفتم داخل آشپزخونه نون خوردم بعد ایکه شکم جان سیر کردم

گفتم باشه کمی برم داخل گوشی اول رفتم واتساپ چندتا پیام داشتم از دوست و فامیل جواب دادم

بعد رفتم تل چکی کردم کسی نبود چت کنم خودیو دوست دگه هم داشتم ولی خوب تنها دوست صمیمی م

هستی بود و بس رفتم اینستا همیته ویدئو ها نگاه میکردم که یک ویدئو جالب که ن غمگین بود

(دختری بود که داشت جیغ میزد فراموشت کردم بعد آشکایی میریزه میگه من می‌خوام فراموشت کنم

ولی خاطراتت نمیذاره..)

واو مگه میشه بابا بیا دختر خاله مه به تو یاد میدم بیضو کم حافظه یوم زودی میتونم افراد فراموش کنم به تم یاد میدم🫤😂

خنده ای کردم به ای فکر خو بعد زدم رو ویدئو بعدی ولی چی می‌فهمیدم بعدا ها قرار مثل همی دختر بشم

چی میفهمیدم قراره ای دختر و حرفی با تمام وجود خو درک کنم و بفهمم...

مادر مه: لارااا دخترمه یک دیقه بیا مادر کار دارم به تو

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


خب اینم رومان دوستا لذت ببرید❤️‍🔥🫶🏻

لینک پخش کنن ری اکشن هم بدن🫶🏻

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


رمان:خیالت...✨️
پارت:5

و سری تکون داد مم شیشتم سر جا خو

دگه سعی کردم هواس خو جعم بگیرم بلاخره همصنفی آخری مم معرفی کرد و شیشت

ک استاد خوشگله م به گپ اماد چه صدای قشنگی🥹😂

استاد:خوب خوب از آشنایی با همه تون خوشحال شدم‌
دخترا منم اسمم سورانه ۳۳ سالمه امیدوارم بتونیم سال خوبی رو کنارهم بگذرونیم😊

با اتمام حرفی همه ما گفتیم انشالله که یکدفعه دوست مه باران که خیلی هم دختر رو مخی هست صدا خو

بلند کرده سوالی که نه تنها مه بلکی همه دخترا ماستن بپرسن پرسید!

باران:آقا معلم مجردین یا متاهل؟😁

همه دخترا مخوصا خود م با کنجکاوی تمام زل زده بودیم دهن استاد تا دهن مبارک خو وا کنه جواب مار بده😑😂💔

بعد صد نذر و نیاز که کردم بلاخره دهن خو وا کرد
استاد: من دو سالی میشه کع متاهل شدم

یه لبخند خجولی هم بزد زارت واقعا که بادم خالی شد☹️🤥

دیگه بلاخره ای زنگ هم خلاص شد و ما از زندانی که اسم مکتب یدک میکشه آزاد شدیم😂

هستی:میگم نریم خونه بیا باهم‌بریم پارک اونحا یه ساندویچ چیزی عم بخریم بخوریم

مه:باش بریم

رفتیم سمت ساندویچی نزدیک مکتب خیلی ساندویچا خوشمزی داشت😋

خورده خورده و شوخی مزاق کرده رفتیم به پارک گاز خوردیم بعد یک عالمه ساعت تیری که خوب

خسته شدیم راهی خونه شدیم او رفت خونه خو مم رفتم خونه

تا داخل خونه شده با دمپایی مامی خو استقبال شدم😐💔😂😂
نکه خیلی مر دوست دارن ایرقم ابراز محبت میکنن

مه: تشکر آزی استقبال گرم و صمیمانه شما

مادر م: بلا صد دفعه ب تو میگم بعد مکتب بیا به خونه گوشی وردار بعد هر قبرسونی مایی بری برو

اینجی م دل نگران خانوم خانوما اونجی ب گردش و تفریح😐

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


رمان خیالت....✨️
پارت:4

رسیدیم ک از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل چون کمی دیر ‌کرده بودیم صف نبود

خور انداختیم داخل صنف شانس اواردیم استاد هنوز نماده بود وگرنه باید بیرون میموندیم

استاد اماد درس داد برفت باز استاد بعدی چقدر امروز خسته کن بود معلوم بود هستی هم مثل م بی حوصله یه

زنگ بعدی شد استاد هنوز نماده بود هستی با دختر روبرویی خو گپ میزد مم ای موهایی از پشت می‌کشیدیم

هستی: دیونه

مه: عمته بنال

هستی: اشغال بیین میگن این معلم جدیده بدجوری کراشه

مه: خوبه به مه و تو چی آخه
هستی: خب بیشعور مام دختریم سینگل به گور هم که هستیم کراش بزنیم خوب شاید شانس بهمون رو کرد

مه:دیونه شدی ت آخ...

گپه م نصفه موند در صنف وا شد وای خدا ای فرشته یه یا حوری بهشتی🥹😂چقدر نازی بود

مه همچنان غرق ای معلم جدیده بود خیلی جذاب بود
(صوتر کشیده درازی چشما قهوهیی روشن روشن دماغ و دهن خش فرمی که صورتی زیباتر کرده بود

و او بخند گیرا رو لبی ای جانم چینگنه تو نازی پسرر🥹🥹😂😂

تمام هوش و هواسم طرف استاد بود ای مچم چی می‌گفت همیته غرقی بودم از دینا غافل که سه لقمه یی که به پهلو مه خورد به شد زور از چهره دلنشینی رل کنده به هستی چشم دوختم که چی مرگ مایی

هستی با لبخندی که از صدتا فحش بدتر بود و چشم و ابرو آمدن گفت:لارا جان آقا معلم یا تو بود

پاشو خودت معرفی کن

وی ننه چری متوجه نشده بودم تیزی وخستوم لبخند گل گشادی زده گفتم: به نام خدای یکتا سلطان دلها لارا هستم😎

یک تعظیمی کردم که همه به خنده شدن اوهم یک نیمچه لبخندی زد...

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


رمان خیالت....✨️
پارت:3

هوا عالی بود همه چی خوب بود تنها چیزی که کم بود او بود جای خیلی خالیه خیلی زیاد!!

(بی تو لحظه های من نمیگذرن اصلا عطر تو هنوز مونده رو پیرهنم

خوب ببینم منو وقتی میشکنم میشکنم ولی یه لحظه دل نمیکنم

بعد تو نمیدونی دلم‌ چه حالیه بارون میاد عطرش این هوالیه هوا عالیه جات خالیه)

بلاخره با قدما سُست خو رسیدیم ب خونه پارک دو کوچه پایین‌تر از خونه م بود

رفتم داخل اتاق بعد تعویض لباس داخل آشپزخونه شدم قهوه درست کردم بعد شیشتم همونجی داخل آشپزخونه

و از پنجره ب بیرون خیره شدم و ناخواسته ذهنم پر کشید ب چهار سال پیش‌‌‌‌...

چهارسال پیش.....!

هستی:لارا کجا شدییییییی بیا دیگگگگه😐

مه: ای بابا آمدم دگه عجبا دو دیقه صبر نداره سلیطه😒😂

تیزی کیف خو وردیشتوم رفتم پاین که چهره برزخی هستی دیدم یا خود خدا
🥲😂

مه: بریم خوشلگم

هستی : مرض خوشگلم اشغال بدو بریم که دیر شد

مه: لیاقت مهربونی م نداری بیشعور😒😂

چیزی نگفت سوار ماشین شد مم پشت سری خب خب سلام باش تا رسیدن ب مکتب خور معرفی کنم🤭

(ب نام خدا اینجانب لارا میباشم🥲😂فرزند دوم خانواده ما دو خواهر و یک براریم یک خواهر کلونی دارم لیانا که سه سالی از م کلونتره و یکسالی میشه که نامزاد شده دخملک م🥲😂 و قراره تا چند روز دگه هم بدیم بره یک نون خور کمتر شه🤣🤣

بعدی منم و برار م ما دوقولویم هیجده سال سن داریم و بی نهایت شبیهه هم هستم

(وجدان شاید ب ای علت باشه چون دوقولوین درسته؟😐 ها وجدان جان

منظور م اینه از او دوقولو ها همرنگیم🤧😂)خلاصه کنم ب شما سردرد نشین😪😂ما ب ایران زندگی می‌کنیم ب مشهد م اینجی بدنیا آمدم و تا هالی هستیم به اینجی و هالی هم ای خودی دوست خو هستی ک از بچگی باهم دوست شدیم و صمیمی ترین دوست منه ای میریم سمت مکتب)

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


رمان خیالت...✨️
پارت:2

سرخو بالااواردم نه دگه امکان نداره خودیو هست؟یعنی دوباره مثل ای چند ساله که توهم زدم نیه؟

بلاخره اتفاقی بعد چندسال آور دیدم چقدر ای روز آرزو کرده بودم و بلاخره حقیقی شد آرزو م دعا ها م قبول شد

پاها م قفل شده بود و چشمامه با دقت تمام داشت نگاه میکرد به او نامرد به کسی که صاحب قلبم بود ولی پیشم نبود!

(بعد چند سال اتفاقی دیدمت انگار یکی پاهامو پابند زد)

ناگهان سرخو پاین کرد که چشمم به بچه خوردی که دو ساله می‌خورد باشه خورد بچه دار شده بود؟؟

نمیفهمم جی گفت ب بچه و دوباره خودی گوشی مصروف شد او پسر بچه سرخو طرف م کرد اتفاقی بچه یورم دیدم چه جالب😅💔

طرف م نگاه کرد و لبخند بانمکی زد چقدر مثل خودی ماه بود قشنگ بود خیلی ناز بود

و رد شد خودی بچه از کنارم رد شد و رفت مر ندید؟؟یا دید نزدیک نماد؟

(با یه بچه ردی شدی که خیره شد به من یه لبخند زد اتفاقی دیدمش چقدر شبهه تو مثل ماهه)

هیش گپی نشده باید آروم باشم باید با سکوت دوباره به ای راه که قدم گدیشته بود به ای مسیر ادامه بدم به

راه خو برم و تمام!!💔

(سهم من سکوته و ادامه مسیر و این راهه)
چقدر زود رفت وقتی نیه زمان خیلی کند میگذره اصلا نمیگذره ولی هالی ک او دیدم چری ایته زود

زمان گذشت و رفت؟؟زود تیر شد از پیش م ولی عطری موند عطری جاخوش کرد پیش مه!!

بیا ببین نامرد در حال شکستنم در حال فروپاشی ولی با ای وجود هنوزم مام تور هنوزم نتونستم دل بکنم از
تو💔😅

ب دلم غوغا ب پا بود آشوب بود هی خدا بارشم شروع کرد ب باریدن عجب هوایی شد

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


رمان خیالت....✨️
پارت:1

ب جمعیت روبرو خیره بودم همهمه بچه ها که با شوق و ذوق زیادی داشتن بازی می‌کردند چه صحنه ی قشنگی

وخستوم دگه کم کم برم نیم ساعته داخل پارک شیشته یوم اوفف امشب باز دوباره با خیالت

به خلوت خو به تنهایی خو بگذرونم با حس ایکه هست با حس وجودی حتا اگه قراره مثل ای چندسال بشکنم

باید همیته فکر کنم تا بلاخره حس که دارم کم شه گم شه تا دلم بکنم که نمیشه!💔🥲

(تو خلوتم پا بذار بذار بشکنم بذار با فکرت حس عاشقی بمیره توم تا دل بکنم)

باید بگذره بگذره تا از یاد م بره که گناه خودم بود ب خاطر تصمیم خودم هست مقصر ای که حالی تنها و بی کس با

خیالت ای زندگی میکنم فقط و فقط خود منم و بس!!

(باید بگذره تا یادم مقصر تموم لحظه های بی کسیم خود منم)

بایکه چندساله گذشته ولی بازم هنوز از او یادگاری دارم همه‌چیز انداختم کنار تا یادگاری نمونه جز زخمی که هنوز

رو قلبمه هست هنوز ای یادگاری نشد دور انداخته💔دلم هنوز گیر او هست ولی خب نمیشه دگه ایته نمیشه چون

او دیگه زندگی خو داره خیلی وقته که داره او غرق زندگی خودخو هست و م هنوز هنوز دلم با اشک و گریه همراهه

(بیین زخممو هنوز مونده جاش هنوز رو قلبمم از تو یادگاریه هوامو داشته باش

دلم پیشته خب این نمیشه که تو غرق زندگیتی و دلم هنوز تو اشک و گریه هاست!💔🥲)

غرق در خیال او بودم که یک بچه خوردی خورد به مه و بفتاد رو زانو شیشتم چقدر چشما مقبولی داشت

مه:خوبی چشم خوشگله

خندید ای جان چقدر نازی تو سرخو ب معنی ها تکون داد انگار عجله داشت چون تیزی از پیش م تیر شد رفت

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


رمان خیالت....
ژانر رمان:عاشقانه و کمی طنز و بر اساس واقعیت میباشد.

نویسنده:N&M

تیکه ای از رمان...

هستی:میگم بریم رستوارنت

مه: ها بریم حوصله م سر رفته

هستی :واخ که تو عشقی رفیق پایه خودمی

ای گفت و لپ م محکم جوید😑جیغ کشیده گفتم :اوف هستی تویه دیونه واقعی هستی

تو اصلا آدم نیستی چرا اینجوری هستی یه روز با منیو یه روز با یکی دیگه هستی اوی با تو ام اصلا تو پیش من هستی..!ببین دادا

تو درای قلبم و رو همه بستی ولی اینو بدون که تو توی قلب من نیستی تویه گاز گیر روانی

کاراته باز هستی..)یکدفعی ب کوشایی نگاه کردم و گفتم(آه هستی باز بند کفشتو نبستی؟

همه با تعجب و خنده مر نگاه میکردن خود هستی که غشش کرده بود دیگرا با خنده ب م دست زدن و هستی بلاخره تیکه تیکه ب گپ اماد

هستی: وا..ی د..خ..ت..ر.. عجب خواننده‌ی بودی ت حیف شدی چقدر ر..پ..ر خوبی بودی ت😂😂

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


عزیزان از سر امشب رومان (گناه من جیست )پخش نمیشه با معذرت به جاش یک رومان دیکه پخش می شه به نام (خیالت…..)پخش میشه امیدوارم لذت ببرید🙂

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


دوستان همی استارت بزنن
و داخل کانال هم جوین بشین
ربات خوبیه

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


https://t.me/Butkoneibot?start=00134238414

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


تشکر همچنین🙂🤍

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


به امید فعالیت های بیشتر🙌🏻

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


از سر امشب رومان جدید پخش میشه هر شب امیدوارم خوش تان بیاید 🙂❤️‍🔥

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


Leαrɴ тo вe αloɴe cαυѕe ɴoт everyoɴe wιll ѕтαy

یاد بگیر ڪه تنها باشے، چون حضور هیچڪس همیشگی‌نیست!


#ادمین جدیدم 🙂🫶🏻❤️‍🔥



#ارباب_زاده

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:22


سلام خوبین همه

همه شما میگن ادامه رومان
تورا در گوش خدا آرزو کردم
چری نشر نمیشه

نویسنده نامزاد شده دگه خود شما میفهمین دگه مجلس اینا هست تا پارت گذاری شه و بدن که بگذارم کانال اگه پارت باشه بدون گفتن شما خودم نشر می کنم

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:21


خوووووب ادامه رمان خدمت شما ❤️


واکنش شما نشان دهنده علاقه تان به رمان است❤️

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:21


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_135

گفتم سمیر تصادف کده
سوسن: کی کجا ایشته😳
مه: خدی برار خو بوده صبح
سوسن: حالی کجایه خبه؟
مه: شفاخونه یه خبه ولی ت رو یو زخم شده سر یو هم
سوسن: خیره خب میشه بخیررر بعد هم مر بغل خو کد و خیلی مر دلداری داد و کمی آروم شدم🥺

شاو هم تا ساعت یک بیدار بودم و چند جزء قرآن خوندم و دعا کدم  بخیر خب شه

صبح  ساعت ها ۶ بجه زنگ زدم ب رامین ک خبر سمیر بگیرم
گفت خبه ولی اور اوردیم ب افغان آریا خاطری شفاخونه حوزوی خیلی رسیده گی نمیکردن
گفتم او ک خبه چری اور مرخص نکردن چری اونجی اوردین
گفت کمر یو کمی ضربه دیده  فعلا مگری تحت مراقبت باشه

گفتم میام دیدن سمیر
گفت نمیشه  حالی بابا یو هستن
😭😭😭
چکار میشه ت بخدا یک کاری کن اور ببینم
گفت باشه سی کنم بلکه بشه باز زنگ میزنم

ساعت ها ۲ بجه بود دیدم زنگ زد گفت بابا یو خونه رفتن  حالی بیا ولی ۵ دقه بیشتر نشه
گفتم چشم  فقد اور ببینم
زودی مانتو خو ور دیشتم سوسن گفت کجا میری گفتم میرم دیدن سمیر بری ننه جان بگو رفته پوهنتون کار دیشته
بدو بدو رفتم سر جاده و سچرخ گرفتم
رسیدم دم شفاخونه
🥺🥺آخه م‌مگری عشقه خو ب شفاخونه ببینم

بری رامین پیام دادم و گفتم کدو اتاقین
گفت همونجی باش انی میام بیامد
گفت طبق سه یه هی از پله ها بالا میشدیم گفت پیش سمیر گریه نکنی ک استرس بری یو خب نیه ریلکس باشی و بخندی ک بخیر زود خب شه گفتم باشه
در اتاق یو وا بود رفتم داخل آکسیجن ب دماغ یو بود
بزور جلو اشکا خو گرفتم
سمیر چکار کدی ت
سمیر: بازی کدم🙂 بعد هم خندید
م قربون خنده ها ت بشم
سیروم ب دست یو وصل بود

دست یو گرفتم  دست م نگاه کد گفت شقایق ت باز ناخن خو خوردی
ب همی وضعیت هم بفکر منه
آخه م ایشته دیوونه یو نشم😭
رامین گفت شقایق مگری بری دگ میشه کسی بیایه
گفتم باشه
سمیر هنوز دسته مر گرفته بود انگار دل یو نماست برم🥺
مه:سمیر جو م برم خاطری میشه بابا ت بیاین باز میایم باشه
سمیر: باشه عشقم
مه: خداحافظ عشقم

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:21


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_134


گفتم پیش یو ک رفتی زنگ زنی م خودی یو گپ زنم
گفت میگم هیچ کار نشده تشویش نکن ت انی مه هم ب محض ای ک برسم بری ت زنگ میزنم خودی یو گپ زنی گفتم خیر ببینی و قط کدم

ننه جان مه صدا کردن گفتن همو دوا ها مه بیار
دوا هاینا بردم
ننه جان: شقایق چکار شده چری ایته رنگ ت پریده
مه: هیچی کمی سر دردم میروم اتاق خو کار دیشتین صدا کنین باز
رفتم بالا
منتظر بودم
بعد دو ساعت دیدم از  تل چند تا عکس ری کده خدی یک وایس
عکس ها وا کدم
عکس سمیر بود رو تخت شفاخونه ته رو یو زخم بود و سر یو هم زخم
وقتی سمیر ب او حالت دیدم فقد اشکا مه میریخت  و خدا از دل م خبر دیشت😭❤️‍🔥
وایس وا کدم صدا سمیر مه
... سلام خبی نفس جو سلامتی مه خبم تشویش نکنی کمی بیتر شم باز مسج میدم
مه قربون صدا ت بشم 😭😭

بری رامین گفتم چکار شده کجا بوده ک تصادف کده
گفت خدی برار خو میرفته جایی برار یو ب جلو بوده سمیر هم پشت سر یو ک بخوردن بجون سچرخ

گفتم میام دیدن سمیر گفت فعلا بابا یو و فامیل هاینا هستن نمیشه باز هر دم کسی نبود بری ت میگم

ته اتاق ای طرف او طرف میرفتم سوسن آمد
سوسن: شقایق دست ت 😳
چکار کدی باز ت دیوونه
دست خو نگا کدم ک بازم ناخون خو جویدم و خون شده
مه: بخاکی 
سوسن: چکار شده شقایق
از بس گلو م قود کده بود نتونستم چیزی بگم و اشکا م میریخت 😭😭

📚 ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ📚

21 Jan, 00:21


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_133



بعد ازی ک صد بار گوش کدم خاو شدم😁🙈



صبح بیدار شدم و اول بری سمیر پیام دادم صبح بخیری کدیم و گفتم م میروم پایین کارا خو بکنم  او هم گفت میروم دکون و گفت هر دم بیکار شدی باز پیام بده گفتم چشم

رفتم پایین  و مصروف کارا بودم یک دفع ای نمیفهمم چری دل مه یک رقمی شد انگار دلشوره عجیبی دیشتم
گفتم باشه بری سمیر پیام بدم
سلام عشقمه
سمیرجووو
سمیرر
سمیر اووو
آن نشد😕

گفتم باشه بری زنگ زنم
بار اول بوق خورد جواب نداد
بار دوم جواب نداد
بار سوم جواب نداد
دگ کم کم  دلشوره م بیشتر میشد
قبلا یک بوق ب بوق دوم نمیرسید جواب میداد
بار چهارم  جواب داد تا ماستم بگم سمیرک چری جواب نمیدی دیدم صدا خودی نیه
نمیفهمم کی بود  م هم چیزی نگفتم
قط کدم
دوباره زنگ زدم  بازم همو بود و فقد میگفت بلی بلی الو می‌شنویم

چیزی نگفتم و قط کدم

تا حالی سابقه ندیشت سمیر گوشی خو دست کسی بده
یعنی ای کینه
سمیر کجایه
دگ نتونستم تحمل کنم و زنگ زدم بری رامین
بعد احوال پرسی گفت چی عجب از ما خبر گرفتی
گفتم گوشی سمیر مچم پیش کینه  میشه ت زنگ زنی؟
گفت باشه انی زنگ میزنم باز بتو خبری میدم تشکری کدم و قط کدم
یکسر ته آشپز خونه ای طرف او طرف میرفتم

گوشی هم دست م بود و منتظر بودم
دیدم زنگ نزد
دوباره زنگ زدم ب رامین گفتم چکار شد
گفت سمیرر تصادف کرده منتا اور کاری نشده تشویش نکنی مه هم ته رایم هی میروم پیش یو
همی ک شنیدم انگار دست پا م سست شد
خدایا چکار میشه مواظب سمیر مه باش 🥺