شعر و ادب پارسی @persian_literature1 Channel on Telegram

شعر و ادب پارسی

@persian_literature1


برگزیده اشعار شیرین فارسی

« شعر هایم را
زیر و رو نڪنید ؛
من غمِ نبودنش را لابلای آنها پنهان ڪردہ ام »

Persian Poetry and Literature (Persian)

با خوش آمدید به کانال 'شعر و ادب پارسی' (@persian_literature1) که به برگزیده اشعار شیرین فارسی اختصاص دارد. در اینجا شاعران بزرگ و آثار برجسته ادبی ایران به شما معرفی می‌شوند. اگر به دنیای شعر و ادب فارسی علاقه‌مندید، این کانال بهترین مکان برای شماست

'شعر و ادب پارسی' مکانی است که شاعران و نویسندگان معاصر و کلاسیک ایرانی می‌توانند اشعار و داستان‌های خود را به اشتراک بگذارند. هر روز با خواندن و شنیدن این شعرها و آثار ادبی، شما با زیبایی‌های زبان فارسی و عمق فرهنگ ایران آشنا خواهید شد

پس برای تجربه لذت بردن از غنای ادبی ایران، به کانال 'شعر و ادب پارسی' بپیوندید و از دنیای شگفت‌انگیز شعر و ادب لذت ببرید.

شعر و ادب پارسی

28 Jan, 12:55


عشق ...،
زمانی‌ست که کسی را ملاقات می‌کنی
و به تو دربارهٔ تو، چیزِ تازه‌ای می‌گوید...
@Persian_Literature1
#آندره_برتون

شعر و ادب پارسی

28 Jan, 12:53


من ندانم به نگاهِ تو چه رازیست نهان
که من آن راز، توان دیدن و گفتن نتوان

که شنیده است؟ نهانی که درآید در چشم
یا که دیده است؟ پدیدی که نیاید به زبان

یک جهان، راز در آمیخته داری به نگاه
در دو چشمِ تو فرو خفته مگر رازِ جهان

چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز به سویم نگران

چه جهانیست جهانِ نِگه آنجا که بُوَد
از بد و نیکِ جهان، هرچه بجویند نشان

گَه از او داد، پدید آید و گاهی بیداد
گَه از او درد، همی خیزد و گاهی درمان

بس که در رازِ جهان فرو ماندستم
شوم از دیدنِ همرازِ جهان،سرگردان

یادِ پر مهرِ نگاهِ تو در آن روز نخست
نرود از دلِ من تا نرود از تن، جان

چون شدم شیفته رویِ تو از شرم،مرا
بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران

نارسیده به زبان ، شرم رسیدی به سخن
لرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان

تو به پاسخ، نگهی کردی و در چشم زدن
گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان

من برآنم که یکی روز رسد در گیتی
که پراکنده شود کاخِ سخن را بنیان

به نگاهی همه گویند به هم رازِ درون
و اندر آن روز رسد روزِ سخن را پایان

به نگه، نامه نویسند و بخوانند سرود
هم بخندند و بگریند و برآرند فغان

بنگارند نشانهای نگه در دفتر
تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان

خواهم آن دم که نگه، جای سخن گیرد و من
دیده را برشده بینم به سرِ تختِ زبان

مردمان نیز توانند سخن گفت به چشم
گر سپارند رهِ مهر، هماره همگان

بی گمان مهر، در آینده بگیرد ، گیتی
چیره بر اهرمنِ خیره سر آید، یزدان

با نگه بشنو و برخوان و بسنج و بشناس
سخن و نامه و داد و ستم و سود و زیان

گوهرِ خود بنما تا گهری همچو تو را
به گهر، مادرِ گیتی نفروشد ارزان
@Persian_Literature1
#رعدی_آذرخشی

شعر و ادب پارسی

28 Jan, 07:59


صبا اگر گذری افتدت به کشورِ دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی مُعنبرِ دوست

به جانِ او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از برِ دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از درِ دوست

منِ گدا و تمنای وصلِ او هیهات !
مگر به خواب ببینم خیالِ منظرِ دوست

دلِ صنوبریَم همچو بید لرزان است
ز حسرتِ قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سرِ دوست

چه باشد ار شود از بندِ غم دلش آزاد
چو هست حافظِ مسکین،غلام و چاکرِ دوست
@Persian_Literature1
#حافظ

شعر و ادب پارسی

28 Jan, 07:56


تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غصه، دو نیم افتادست

چشمِ جادوی تو خود، عینِ سوادِ سحرست
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاد ست

در خمِ زلفِ تو آن خالِ سیه دانی چیست
نقطه ی دوده، که در حلقه جیم افتادست

زلفِ مشکین تو در گلشنِ فردوس عذار
چیست؟طاووس که در باغِ نعیم افتادست

دلِ من در هوسِ روی تو ای مونسِ جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتادست

همچو گرد این تنِ خاکی نتواند برخاست
از سرِ کوی تو زآن رو که عظیم افتادست

سایه قدِ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظمِ رَمیم افتادست

آن که جز کعبه مقامش نَبُد از یاد لبت
بر درِ میکده دیدم که مقیم افتادست

حافظِ گمشده را با غمت ای یارِ عزیز
اتحادیست که در عهدِ قدیم افتادست
@Persian_Literature1
#حافظ

شعر و ادب پارسی

27 Jan, 15:12


ملولان همه رفتند درِ خانه ببندید
بر عقلِ ملولانه، همه جمع بخندید

ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه
چو فرهاد و چو شَدّاد، دَمی کوه نکَندید

چو مَه روی نباشید ز مَه روی متابید
چو رنجور نباشید سرِ خویش مبندید

چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
ندانید که چونید ندانید که چندید

چنین بر نستیزید ز دولت مگریزید
چه امکان گریزست که در دامِ کمندید

گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست
مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید

چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع
چه موقوفِ رفیقید ؟چه وابسته بندید؟

از این شمع، بسوزید دل و جان بفُروزید
تنِ تازه بپوشید چو این کهنه فکندید

ز روباه چه ترسید؟ شما شیر نژادید
خرِ لنگ چرایید؟ چو از پشتِ سمندید

خَموشید که گفتار فروخورد شما را
خریدار، چو طوطیست شما شکر و قندید
@Persian_Literature1
#مولانا

شعر و ادب پارسی

27 Jan, 09:02


غنیمت دان اگر روزی به شادی در رِسی اِی دل

پس از چندین تحمل‌ها که زیرِ بارِ غم کردی
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

27 Jan, 09:01


گر نه از خاکِ درت، بادِ صبا می‌آید
صبحدم مُشک‌فشان، پس ز کجا می‌آید؟

ای جگرسوختگان، عهدِ کهن تازه کنید
که گلِ تازه به دلداریِ ما می‌آید

گلِ تر را ز دمِ صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگونِ صبا می‌آید

به هواداریِ گل، ذره صفت در رقص آی
کم ز ذرّه نِه‌ای او هم ز هوا می‌آید

تا گذر کرد نسیمِ سحری بر درِ دوست
نوش‌دارو ز دمِ زهرگیا می‌آید

عمر و عیش از سرِ صد ناز و طرب می‌گذرد
بلبل و گل ز سرِ برگ و نوا می‌آید

گل که غنچه به بر از خونِ دلش پرورده است
از کُله‌داری او بسته قبا می‌آید

نسترن کوتهیِ عمر مگر می‌داند؟
زآن چنین بی سر و بُن بر سرِ پا می‌آید

بر شِکرخندۂ گل دردِ دلِ کس نگذاشت
دمِ عطار، کز او بویِ دوا می‌آید
@Persian_Literature1
#عطار

شعر و ادب پارسی

26 Jan, 13:00


می‌دانم!
صبح که برف ببارد
و ردِ پای تو در حیاط خانه‌ام جا مانده باشد، آن روز همه خواهند فهمید.
من دیوانه نبوده‌ام!
تو هنوز هم در این خانه‌ای...
@Persian_Literature1
#مهران_رمضانیان

شعر و ادب پارسی

26 Jan, 11:24


جانا به جان رسید ز عشقِ تو کارِ ما
دردا که نیستت خبر، از روزگارِ ما

در کارِ تو ز دستِ زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کارِ ما

بر آسمان رسد ز فراقِ تو هر شبی
فریاد و ناله های دلِ زارِ زارِ ما

دردا و حسرتا که به جز بارِ غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما

بودیم بر کنار، ز تیمارِ روزگار
تا داشت روزگار تو را در کنارِ ما

آن شد که غمگسارِ غمِ ما تو بوده‌ای
امروز نیست جز غمِ تو غمگسارِ ما

آری به اختیار دلِ انوری نبود
دستِ قضا ببست درِ اختیارِ ما
@Persian_Literature1
#انوری

شعر و ادب پارسی

26 Jan, 11:24


در خانه ی غم بودن از همتِ دون باشد
و اندر دلِ دون همت، اسرارِ تو چون باشد؟

بر هرچه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
ز این روی، دلِ عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی دردِ تو از آن باشد
وآن را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد ؟ آنجا که جنون باشد

سیمرغِ دلِ عاشق، در دام کجا گنجد
پروازِ چنین مرغی از اوج، برون باشد

بر گِرد خسان گردد چون چرخ دلِ تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
@Persian_Literature1
#مولانا

شعر و ادب پارسی

25 Jan, 14:30


وقتی کسی دوستت دارد
چیزهای ترسناک، کمتر ترسناکند،
مثلا زندگی...
@Persian_Literature1
#حمید_سلیمی

شعر و ادب پارسی

25 Jan, 14:29


بیا از شانه ام سنگینیِ این بار را بردار
بَمی شد رفتنت برگرد و این آوار را بردار
 
تو رفتی بستری شد قلبِ من در کنجِ تنهایی
بیا از سینه ام این مزمنِ بیمار را بردار
 
چه شبهایی که این گردن،گِره با دستهایت خورد
بیا از روی این تن، گردنِ بیکار را بردار
 
نمی بینم که چیزی بین ما حائل شده اما
اگر هم هست برگرد و آن دیوار را بردار
 
شدم مانند یک ساعت که میگردد به دورِ خود
بیا با فصلِ چشمانت ،کمی تکرار را بردار
@Persian_Literature1
#مجتبی_اصغری_فرزقی

شعر و ادب پارسی

25 Jan, 11:36


خامُشی جُستم که حاسد، مُرده پندارد مرا
وز سرِ رشک و حسد،کمتر بیازارد مرا

زنده در گورِ سکوتم من‌، مگر ز این بیشتر
روزگارِ مرده‌پرور، خوار نشمارد مرا

مردمان از چشمِ بد ترسند و من از چشمِ خوب
حق ز چشمِ خوبِ مَهرویان نگهدارد مرا

سینه‌ام زآهِ پیاپی چاک شد،کو آن طبیب
کز تَشفّی، مرهمی بر سینه بگذارد مرا

تا مگر تأثیر بخشد ناله‌های زارِ من
آرزوی مرگْ حالی بسته‌لب دارد مرا

شد امید از شش‌ جهت ‌مقطوع‌ و نومیدی ‌رسید
بو که نومیدی به دستِ مرگ بسپارد مرا
@Persian_Literature1
#ملک_الشعرا_بهار

شعر و ادب پارسی

25 Jan, 08:50


رودِ تشنه‌ام
سینه‌سای سنگ‌های سنگ
روشن‌ام نشد
باغ‌های باغ، از چه زرد ؟!
بغض ابرها از چه رو بنفش ؟!
پای چشمِ گود رفته‌ی افق، چرا کبود ؟!

مشقِ شاعرِ نشسته بر لبِ غروب
خط به خط ؛ رنگ ِآه !
می‌روم بپرسم از
کودکِ دیارِ سرد
  آدمک برفيِ خیالِ او
از چه رو ؟!
پشتِ سال‌های این‌چنین سیاه،
سپید فکر می‌کند !
@Persian_Literature1
#گویا_فیروزکوهی

شعر و ادب پارسی

25 Jan, 08:50


با حریفان چو نشینی وُ زنی جامی چند
یاد کن یاد، ز ناکامیِ ناکامی چند

بی تو احوالِ مرا در دلِ شب‌ها داند...
هرکه بی همچو تویی صبح کند شامی چند

باده با مدعیان میکِشی و میریزی
خونِ دل در قدحِ خونِ دل آشامی چند

بوسه‌ای چند ز لعلِ لبِ تو می‌طلبم
بشنوم تا ز لبِ لعلِ تو دشنامی چند

گرچه در بادیهٔ عشق به منزل نرسی
اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند

هاتفِ سوخته کز سوختگان وحشت داشت
مبتلی' گشت به همصحبتیِ خامی چند
@Persian_Literature1
#هاتف

شعر و ادب پارسی

24 Jan, 17:49


آنان که به گیسو دلِ عشّاق ربودند
از دستِ تو در پای فتادند، چو گیسوی

بیرون نشود عشقِ توام تا ابد از دل
کاندر اَزلم، حِرزِ تو بستند به بازوی
@Persian_Literature1
#سعدی
------------------------------------
حرز: دعای دفع چشم زخم

شعر و ادب پارسی

24 Jan, 17:48


می خندد
و من متقاعد می شوم
جهان در فنجانی قهوه
کنار کسی که دوستش داری، خلاصه می شود
@Persian_Literature1
#نیکی_فیروزکوهی

شعر و ادب پارسی

24 Jan, 07:05


‌حقیقت این است که هر انسانی تو را خواهد رنجاند.
فقط باید آنهایی را پیدا کنی که ارزش این را داشته باشند که به خاطرشان، رنجیده شوی
@Persian_Literature1

شعر و ادب پارسی

24 Jan, 06:55


زلفت، هزار دل به یکی تارِ مو ببست
راهِ هزار چاره گر از چارسو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه‌ای و درِ آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماهِ نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

یا رب چه غمزه کرد صُراحی که خونِ خُم
با نعره‌های قُلقُلش اندر گلو ببست

مطرب، چه پرده ساخت که در پردۂ سماع
بر اهلِ وجد و حال، درِ های و هو ببست

حافظ هر آنکه عشق نورزید و وصل خواست
احرامِ طوفِ کعبۂ دل، بی وضو ببست
@Persian_Literature1
#حافظ

شعر و ادب پارسی

24 Jan, 06:50


ایّامِ زمانه از کسی دارد ننگ
کاو در غمِ ایّام نشیند دلتنگ

مِی خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ
ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ!
@Persian_Literature1
#خیام

شعر و ادب پارسی

08 Jan, 13:54


در این عهد، از وفا بوئی نمانده است
به عالم، آشنارویی نمانده است

جهان، دستِ جفا بگشاد آوخ
وفا را زورِ بازویی نمانده است

چه آتش سوخت بُستان وفا را؟
که از خشک و تَرش بویی نمانده است

فلک، جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل،مویی نمانده است

به که نالم ؟ که اندر نسلِ آدم
بدیدم آدمی‌خویی نمانده است

نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
@Persian_Literature1
#خاقانی

شعر و ادب پارسی

08 Jan, 09:42


ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
دردِ تو به جانِ خسته داریم ای دوست

گفتی که به دل شکستگان نزدیکم
ما نیز دلِ شکسته داریم ای دوست
@Persian_Literature1
#ابوسعید_ابوالخیر

شعر و ادب پارسی

08 Jan, 07:13


سیری ز دیدنِ تو ‏ندارد نگاهِ من

‏چون قحط‌دیده‌ای که ‏به نعمت رسیده است
@Persian_Literature1
‏#صائب_تبریزی

شعر و ادب پارسی

08 Jan, 07:11


هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
و این خانه و فرشِ باستانی هم هیچ

از نسیه و نقدِ زندگانی همه را
سرمایه،جوانی است جوانی هم هیچ
@Persian_Literature1
#خاقانی

شعر و ادب پارسی

08 Jan, 07:10


من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم ؟ که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان، که تو منظورِ منی

دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند
تو چنان در دلِ من رفته که جان در بدنی

تو هُمایی و منِ خسته ی بیچاره، گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

مَرد،راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعدِ سیمینْش به چوگان بزنی

تو به این نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سروِ چمنی

من بر از شاخِ امیدت نتوانم خوردن
غالبُ الظّن و یقینم که تو بیخم بِکَنی
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

08 Jan, 07:10


برخیز و به باغ آی که گُل در جوش است
بی رویِ تو بلبلِ چمن، خاموش است

زنبور صفت چرا زنی نیش، مرا
گفتا چه شود که نیشِ من با نوش است
@Persian_Literature1
#جهان_ملک_خاتون

شعر و ادب پارسی

07 Jan, 13:38


گر سایهٔ من گران بُوَد در نظرت
من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت

هم زحمتِ من ز سایهٔ من برخاست
هم زحمتِ سایهٔ من از خاکِ درت
@Persian_Literature1
#خاقانی

شعر و ادب پارسی

07 Jan, 12:49


همچو زلفت کارِ من با تو دراز افتاده است
صد رهم افتاده بود این کار، باز افتاده است

بندهٔ‌ شوریده‌ای در بندِ شاهی مانده است
پشهٔ سرگشته‌ای در چنگِ باز افتاده است

زلفِ مشکین تو حالِ ما پریشان کرده است
لعلِ مِیگون تو ما را چاره ساز، افتاده است

نرگسِ مستِ تو در محرابِ ابرو از چه روی
همچو زُهّادِ حریص، اندر نماز افتاده است

چون طوافِ کعبهٔ رویت کند دل در سماع
لاجرم در جانم آهنگِ حجاز افتاده است

آخر ای نِی یک زمان از صحبتِ رندان منال
بینوایان را دمی با تو نیاز افتاده است

نالهٔ‌ پیدا و آبِ چشمِ پنهانم چه سود
طشتم از بام و نقاب از پیشِ راز افتاده است

گر روند اهلِ حقیقت در پی خوبان چه باک
راهِ آن اقلیم در کوی مَجاز افتاده است

در هوای مجلسِ خاصِ تو ناصر،همچو شمع
روزها مُرده است و شبها در گداز افتاده است
@Persian_Literature1
#ناصر_بخارایی

شعر و ادب پارسی

07 Jan, 08:38


مگر صبا ز سرِ کوی یار می آید
که بوی سنبلِ گیسوی یار می آید

مرا هوای جنون،تازه میشود هر دم
که یادِ سلسله ی موی یار می آید

معطّرست دِماغِ دلم به بادِ سحر
از آن سبب که از او بوی یار می آید

روا بُوَد که نویسم ز خونِ دیده و دل
جوابِ نامه که از سوی یار می آید

مرا ز شیوۂ بادام و شکلِ پسته و گل
خیالِ چشم و لب و روی یار می آید

به ماهِ عید نظر گر کنم حرامم باد
مرا چو یاد ز ابروی یار می آید

شکایت از غم و جور و جفای دهرم نیست
مرا جفا همه از خوی یار می آید

دلم به تیغِ جفایش بِخَست جان و جهان
خوش است از آنکه ز بازوی یار می آید
@Persian_Literature1
#جهان_ملک_خاتون

شعر و ادب پارسی

07 Jan, 08:36


تا گشت دلم ز عشق، پابستِ غمت
از پای فتاد جانم از دستِ غمت

از شوقِ گلستانِ رُخت مرغِ دلم
چون بلبلِ بی نوای شد مستِ غمت
@Persian_Literature1
#اسیری_لاهیجی

شعر و ادب پارسی

07 Jan, 08:36


تو مثل برگ گلی، مثل قطرۂ آبی
تو صاف و ساده و پاكی، لطیف و شادابی

ستارۂ سحری، آفتاب صبحدمی
تو روشنایی شب‌های پاكِ مهتابی

تو سرخیِ گلِ سرخی، تو سبزی چمنی
سپیدی گل یاسی، تو آبیِ آبی

تو مثل خوشه ی انگور شوخ و شیرینی
تو مثل رشته گوهر،عزیز و كمیابی

تو مژده‌ای، تو امیدی، تو خنده‌ای، تو نوید
تو موجِ جاریِ دریا در آبِ مردابی

تو دلنواز منی، قبله ی نماز منی
تو چلچراغ شبستان، تو شمع محرابی

هزار شكر كه در زندگی تو بختِ منی
هزار شكر كه حتی دمی نمی‌خوابی
@Persian_Literature1
#غلامعلی_حداد_عادل

شعر و ادب پارسی

06 Jan, 13:15


گوشه ی قلبِ تمام آدم ها
یک صندلیِ خالی ست
و باد
همیشه از همان سمت
آدم ها را می برد.
سمتی که کسی باید باشد و
نیست.
@Persian_Literature1
#معصومه_صابر

شعر و ادب پارسی

06 Jan, 13:15


زاد راهِ عاشقان، سوز و نیاز و زاری است
کارِ عالم جز غمِ عشقت همه بیکاری است

خواب بر چشمم حرام آمد ز شوقِ روی تو
ز اشتیاقت،کارِ عاشق،روز وشب بیداری است

هرچه بر جانِ من آید از تو مِهرست و وفا
گر جفایی میرود بر دل ز تو دلداری است

از غمِ عشقِ تو شادیهاست در جان و دلم
کز غمِ عشقِ توعاشق را بسی غمخواری است

پیشِ دلبر، جان و دل درباز گر تو عاشقی
جان نثارِ عشقِ جانان کردن از ناچاری است

زاهدِ بی درد هرگز مَرد دردِ عشق نیست
لیک عاشق در غمِ معشوق مردِ کاری است
@Persian_Literature1
#اسیری_لاهیجی

شعر و ادب پارسی

06 Jan, 05:53


حالِ منِ خاکسار، می‌بین و مپرس
میسوز از انتظار و می‌بین و مپرس

سودا زده‌ای چو من نیامد به جهان
اینک من و روزگار، می‌بین و مپرس
@Persian_Literature1
#ناصر_بخارایی

شعر و ادب پارسی

06 Jan, 05:52


صبحدم نکهتِ صبا برخاست
مُشک، گویی که از ختا برخاست

بوی زلفش سوی جهان آورد
وز جهان، بانگِ مرحبا برخاست

دلِ ما با غمِ رُخش بنشست
تا بُتم از سرِ وفا برخاست

دلم از جان، گدای کوی تو شد
عاقبت زار و بینوا برخاست

بوی پیمانِ او نمی آید
از سرِ عهد، گوئیا برخاست

سروِ قدّش خمید در بُستان
ناله ی خوش ز جانِ ما برخاست

قول بیگانگان به جان بشنید
وز سرِ مهرِ آشنا برخاست

عاقبت بر جهان، ترّحم کرد
دلبرم وز رهِ جفا برخاست
@Persian_Literature1
#جهان_ملک_خاتون

شعر و ادب پارسی

06 Jan, 05:51


صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بُستان گذشت
دردِ دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت

هیچ مشکلتر ز هجرِ جانگدازِ یار نیست
چون بگویم شدّتِ هجران من آسان گذشت

راستی سرویست قدّش در سرابُستانِ جان
چون رسیدی پیشِ او از راستی نتوان گذشت

گر دهی فرمان که بگذر از سرِ جان و جهان
من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت

خلق گویندم سر و سامان به بادِ عشق داد
عاشقان، آسان توانند از سر و سامان گذشت

سر چه ارزد در غمش،سامان چه باشد در جهان
عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت

عقل می گوید به من بگذر ز کار و بارِ عشق
بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت

گفت رازِ عشق ننهفتی ز یاران گفتمش
قصّهٔ دردِ دلِ بیچارهٔ ما زآن گذشت
@Persian_Literature1
#جهان_ملک_خاتون

شعر و ادب پارسی

05 Jan, 16:27


ای روز و شب خیالِ رُخت همنشین ما
جاوید باد عشق و جمالت قرین ما

آن دم که بود نقشِ وجودم عدم هنوز
مهر تو بود مونسِ جانِ حزین ما

ما سجده پیشِ قبله ی روی تو میکنیم
تا هست و بود قبله، همین است دین ما

ما را هوای جنت و خلدِ بَرین کجاست
روی تو هست جنت و خلدِ بَرین ما

روزی که دورِ چرخ دهد خاکِ ما به باد
نگذارد آستان تو، خاکِ جبین ما

ای خاتمِ جهانِ ملاحت به لطف و حُسن
شد مُهر، مِهرِ روی تو نقشِ نگین ما

تا در هوای مهر تو چون ذره گم شدیم
گو برمخیز دشمن از این پس به کین ما

هر دم به چشمِ اهلِ وفا نازنین ترست
هر چند ناز میکند آن نازنین ما

هست آرزوی جانِ نسیمی وصالِ تو
ای آرزوی جان، نفس واپسین ما
@Persian_Literature1
#نسیمی

شعر و ادب پارسی

05 Jan, 10:20


عاشقِ مجنونم و صحرای غم، جای من است
گر بمیرم دور ازو کس را چه پروای من است

سوختن، در آفتابِ غم نه کارِ هر کس است
سایۂ من داند این محنت،که همپای من است

با در و دیوار در جنگم ز مستیهای عشق
هرکجا بانگی برآید شور و غوغای من است

هر نفس،نقش غلط از عشوه در کارم کند
این نه جرمِ اوست عیبِ سادگیهای من است

تلخیِ غم همچو اهلی بر دلم شیرین بُوَد
آنچه پیشِ دیگران زَهرست حلوای من است
@Persian_Literature1
#اهلی

شعر و ادب پارسی

05 Jan, 08:14


کاش آن شوخِ جفا پیشه، وفائی بکند
با منِ بیدل و آرام صفائی بکند

چون طبیبِ دلِ بیمارِ جهانست بُتم
گو به یک بوسه مرا نیز دوائی بکند

چه شود گر دلِ بیمارِ مرا شاهِ جهان
از شراب لبِ جانبخش، شفائی بکند

در ازل، چونکه جفا لازمِ خوبی آمد
راضیَم آن صنم از لطف، جفائی بکند

وصلِ دلدار، اسیری به دعا خواه مدام
تا مگر حق ز کرم، فضل و عطائی بکند
@Persian_Literature1
#اسیری_لاهیجی

شعر و ادب پارسی

05 Jan, 08:13


چشمم به کرشمه دوش با جانان گفت
کز بیمِ فراقِ تو نمی یارم خفت

امروز پشیمان شدم از گفته ی خویش
آری صنما مَست چه داند که چه گفت؟
@Persian_Literature1
#جهان_ملک_خاتون

شعر و ادب پارسی

28 Dec, 11:58


افسوس که زندگی دمی بود و غمی
قلبی و شکنجه‌ای و چشمی و نمی

یا جورِ ستمگری کشیدن هر روز
یا خود به ستم کِشی رساندن ستمی
@Persian_Literature1
#خلیل_الله_خلیلی

شعر و ادب پارسی

28 Dec, 11:57


طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دلِ دوست به هر حیله رهی باید کرد

منظرِ دیده، قدمگاهِ گدایان شده است
کاخِ دل درخورِ اورنگِ شهی باید کرد

روشنانِ فلکی را اثری در ما نیست
حذر از گردشِ چشمِ سیهی باید کرد

شب که خورشیدِ جهان‌تاب نهان از نظر است
قطعِ این مرحله با نورِ مَهی باید کرد

خوش همی می‌روی ای قافله‌سالار به راه
گذری جانبِ گم کرده رهی باید کرد

نه همین صف زده مژگانِ سیه باید داشت
به صفِ دلشدگان هم نِگهی باید کرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه نشاط
سجده از دور به هر صبحگهی باید کرد
@Persian_Literature1
#نشاط

شعر و ادب پارسی

28 Dec, 11:57


در فراقت، دل از این سوخته تر نتوان داشت
خویشتن را بِه از این، زیر و زبر نتوان داشت

سرخ روییِّ خود از لعلِ تو می دارم چشم
اینچنین چشم که از خونِ جگر نتوان داشت

عاشقان را به کرشمه تو چنان ریزی خون
که خود از لذّتش از زخم،خبر نتوان داشت

در رهِ فتنه از این سر که جمالت دارد
با قَویدستیِ او پای مگر نتوان داشت

غمِ دستار و کُلَه بود از این پیش و کنون
بیمِ آنست که خود هوش به سر نتوان داشت

چشمت از مَردمی ار کرد نظر در کارم
خود از آن چشم،جز این چشمِ دگر نتوان داشت

چند گویی که به خود دار نظر تا برهی
تا تو باشی به خود ای دوست نظر نتوان داشت
@Persian_Literature1
#کمال_الدین_عبدالرزاق

شعر و ادب پارسی

27 Dec, 11:44


مستِ عشقم ز خرابات میارید مرا
تا ابد بر درِ میخانه گذارید مرا

بادۂ پاکروان پیش من آرید دمی
آخر از پاکروان چند شمارید مرا

من که امروز ز تسبیح به استغفارم
بیش،در صومعه مهجور مدارید مرا

دلم از زلفِ بتان سلسله دارد بر پای
تا که از حلقه رندان به در آرید مرا

ز آبرو دست توان شستن و از من نتوان
مگر آن روز که با خاک سپارید مرا

دیشب از میکده سرمست به دوشم بردند
این چنین هم به درِ دوست بدارید مرا

گر حریفانه بیایید به سر وقتِ کمال
شِکر ناب میارید مِی آرید مرا
@Persian_Literature1
#کمال_خجندی

شعر و ادب پارسی

27 Dec, 11:43


چشمت به غمزه کُشت منِ بیگناه را
خود، زلف را چه گویم و خالِ سیاه را

با آه و رویِ زرد ز خالت شدیم دور
باد آمد و ز دانه جدا کرد کاه را

مَردم ز مَه حساب گرفتند سالها
نگرفت در حساب،جمالِ تو ماه را

جوهر که قیمتی است کِشندش به احتیاط
من هم به دیده میکِشم آن خاکِ راه را

از همتِ گدای تو باشد فرو هنوز
بی عرش اگر کِشند شهان بارگاه را

نامِ کمال خواجه که درویش خوانده ای
درویش خوانده ای به غلط پادشاه را
@Persian_Literature1
#کمال_خجندی

شعر و ادب پارسی

27 Dec, 11:33


اى لحظات‌ِ خوش كه هنوز از راه نرسیده‌اید،
آيا نمی‌شود راه كوتاه‌ترى در پیش بگیرید؟
قبل‌ از اینكه دل‌هایمان فرتوت شوند؟
@Persian_Literature1
#نزار_قبانی

شعر و ادب پارسی

27 Dec, 11:32


جمعه تنها مسافری ست
که هفته ای یکبار
به ویرانه ی دلم
سر میزند
و تنها سوغاتی اش
دلتنگی است و
دلتنگی...
هربار که می آید
دلتنگ ترم ...
هر بار که می رود
ویران تر .‌‌‌..!
@Persian_Literature1
#مریم_موسوی

شعر و ادب پارسی

26 Dec, 18:08


مَردم! در این سراچه بجز بادِ سرد نیست 
هرکس که لاف مردیِ خود زد که مرد نیست
  
مَردم! خدانکرده مگر کور گشته‌اید؟! 
یا از اصالت خودتان دور گشته‌اید؟! 

تا کی برای لقمه نان، بندگی کنید؟! 
تا کی به زیر منت‌شان زندگی کنید؟! 
 
دل را اسیرِ دلبر مشکوک کرده‌ای! 
دُرّ دَری نثار رهِ خوک کرده‌ای! 

آزاده باش هرچه که هستی عزیزِ من! 
حتی اگر که بت بپرستی عزیزِ من! 

اینان که از قبیله شومِ سیاهی‌اند 
بیرق به دستِ شامِ غریب تباهی‌اند
 
گویند این عجوزه شب، راه چاره است! 
آبستن سپیده صبحی دوباره است! 

ای خلق! این عجوزه شب، پا به ماه نیست! 
آبستن سپیده صبحِ پگاه نیست!
@Persian_Literature1
#بیداد_خراسانی

شعر و ادب پارسی

26 Dec, 18:03


بی‌تو از گلشن،چه حاصل خاطرِ افسرده را؟
خندهٔ گل، دردسر می‌آورد آزرده را

ساغری خواهم دمِ آخر مگر همراهِ او
سوی تن باز آورم جانِ به لب آورده را

کاغذِ غم‌نامه را کردم حنایی از سرشک
تا به یادِ او دهم چشمِ به خون پرورده را

دل مکَن از دوست گرخواهی به او پیوست باز
کس به گلبن، تا به کِی بندد گلِ افسرده را؟

چون ز خاکِ خاکساری، گُل دمیدن سر کند
سر شود یک دستهٔ گل، خاکْ بر سر کرده را

چشمِ مستِ او کجا پروای دل دارد کلیم
هیچ نسبت نیست با مِی‌خورده،پیکان خورده را
@Persian_Literature1
#کلیم

شعر و ادب پارسی

26 Dec, 10:57


سینهٔ صدچاک، مانندِ قفس داریم ما
نالهٔ پهلو شکافی چون جرس داریم ما

رازدارِ عشق را نبوَد مجالِ دم زدن
بخیه بر زخمِ دل از تارِ نفس داریم ما

عاقبت با گوشه ای از هر دو عالم ساختیم
کنجِ چشمِ سرمه آلودی هوس داریم ما

عشقِ سرکش را به جسمِ زار،الفت داده ایم
صد نِیستان،شعله در آغوشِ خس داریم ما

زندگانی در گرفتاریست ما را چون حباب
از قفس گوییم "جویا" تا نفس داریم ما
@Persian_Literature1
#جویا_تبریزی

شعر و ادب پارسی

26 Dec, 07:24


چشمِ دلجوئی دلم از مردمِ عالم نداشت
داغِ من مرهم ندید و رازِ من مَحرم نداشت

بلبلِ این گلسِتان صد آشیان را کهنه کرد
آن گلِ خودرو، وفایش عمرِ یک شبنم نداشت

من که غمخوارِ دلم از من مپرس احوالِ او
عالمی غم داشت دل، اما غمِ عالم نداشت

از خموشی گوهرِ مقصود می آید به چنگ
هیچ غواصی نکرد آنکس که پاسِ دم نداشت

بر لبِ لعلت خراشی دیدم و مُردم ز رشک
این نگین کِی کنده شد؟نقشی خود این خاتم نداشت

بسکه در خاطر،خیالِ خالِ آن لب جا گرفت
کَعبَتینِ آرزویم غیرِ نقشِ کم نداشت

عاقبت از دیده دستِ تربیت شُستم کلیم
زآنکه آن گوهر که من ز این بحر می‌جُستم نداشت
@Persian_Literature1
#کلیم

شعر و ادب پارسی

26 Dec, 05:57


ما رشتهٔ سازیم مپرس از ادبِ ما
صد نغمه سرودیم و نشد باز،لبِ ما

چون مردمک‌، آیینهٔ جمعیتِ نوریم
در دایرهٔ صبح نشسته‌ست شبِ ما

بیتابیِ دل آتشِ سودای‌ که دارد؟
تبخال، به خورشید رسانده‌ست تبِ ما


اِبرامِ تک و تازِ غباریم در این دشت
جانی‌که نداریم چه باشد به لبِ ما؟

چون ذره پراکندگیِ انشای ظهوریم
جز ما نُقَطی‌کو ؟که بَر‌د منتخبِ ما

گمگشتهٔ تحقیق خود آوارهٔ وَهْم است
ما را بگذارید به دردِ طلبِ ما

نی قابلِ عجزیم نه مقبولِ تَعیّن
از ننگ، به آدم‌ که رسانَد نسبِ ما؟

پیداست‌که جز صورتِ عنقا چه نماید
آیینه ندارد دل بیدل لقبِ ما
@Persian_Literature1
#بیدل

شعر و ادب پارسی

25 Dec, 15:51


دانهٔ بسیار، در کار است بهرِ صیدِ خَلق

حق به دستِ زاهد ازآن سُبحه را صد دانه داد
@Persian_Literature1
#کلیم

شعر و ادب پارسی

25 Dec, 15:51


با داده قناعت کن و با داد، بِزی
در بندِ تکلّف مشو، آزاد بِزی

در بِه ز خودی نظر مکن،غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بِزی
@Persian_Literature1
#رودکی

شعر و ادب پارسی

25 Dec, 12:52


عشق، سیمرغ است کو را دام نیست
در دو عالم ز او نشان و نام نیست

پی به کوی او همانا کس نبُرد
کاندر آن صحرا نشانِ گام نیست

در بهشتِ وصلِ جان‌افزای او
جز لبِ او کس رحیق آشام نیست

جمله عالم جرعه نوشِ جامِ اوست
گرچه عالم، خود برون از جام نیست

صبح و شامم طره و رخسارِ اوست
گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست

ای صبا، گر بگذری در کوی او
نزدِ او ما را جز این پیغام نیست:

کای دلارامی که جانِ ما تویی
بی تو ما را یک نفس،آرام نیست

هرکسی را هست کامی در جهان
جز لبت ما را مراد و کام نیست

هر کسی را نامِ معشوقی که هست
می‌بَرد، معشوقِ ما را نام نیست

تا لب و چشمِ تو ما را مست کرد
نَقل ما جز شِکر و بادام نیست

تا دلِ ما در سرِ زلفِ تو شد
کارِ ما جز با کمند و دام نیست

نیکبختی را که در هر دو جهان
دوستی چون توست دشمن کام نیست

با عراقی دوستی آغاز کن
گرچه او در خوردِ این اِنعام نیست
@Persian_Literature1
#عراقی

شعر و ادب پارسی

25 Dec, 11:14


به سرایِ سپنج، مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست

زیرِ خاک، اندرونْت باید خُفت
گرچه اکنونْت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست

یارِ تو زیرِ خاک، مور و مگس
چشم بگشا، ببین کنون پیداست
@Persian_Literature1
#رودکی

شعر و ادب پارسی

25 Dec, 11:14


چون کارِ دلم ز زلفِ او ماند گِره
بر هر رگِ جان، صد آرزو ماند گره

امید ز گریه بود، افسوس! افسوس!
کآن هم شبِ وصل، در گلو ماند گره
@Persian_Literature1
#رودکی

شعر و ادب پارسی

25 Dec, 10:29


دورگشت از من آنکه جانم بود
زنده، بی جان همی ندانم بود

دل، ز من برگرفت بی سببی
آنکه جانِ من و جهانم بود

جان سپردم به او چو میدیدم
که همه قصدِ او به جانم بود

نیست در خوردِ خاکپایش لیک
چه کنم دسترس بدانم بود

گوئی اندر فراقِ ما چونی؟
چه دهم شرح؟ چون توانم بود؟
@Persian_Literature1
#جمال_الدین_عبدالرزاق_اصفهانی

شعر و ادب پارسی

25 Dec, 07:27


ساقی، بده آن کوزهٔ یاقوتِ روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوتِ روان را

اول، پدرِ پیر خورَد رَطلِ دمادم
تا مدعیان هیچ نگویند جوان را

تا مست نباشی نبری بارِ غمِ یار
آری شترِ مست کشد بارِ گران را

ای روی تو آرامِ دلِ خلقِ جهانی
بی روی تو شاید که نبینند جهان را

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حُسن تو ز تحسینِ تو بستست زبان را

ز این دست که دیدارِ تو دل می‌بَرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دستِ تو جان را

یا تیر هلاکم بزنی بر دلِ مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیرِ امان را

وآنگه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را

سعدی ز فراقِ تو نه آن رنج کشیدست
کز شادیِ وصلِ تو فرامُش کند آن را

ور نیز جراحت به دوا باز هم آید
از جایِ جراحت نتوان بُرد نشان را
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

25 Dec, 07:27


گر گلِ رخسارِ تو عزمِ گلستان کند
گل به تماشای او روی به بستان کند

ور مَهِ رویِ تو را ماه ببیند بَرَش
تحفه ز دل آورَد پیشکش، از جان کند

نیست چو رویِ تو مَه ورنه ز هر مه دو روز
سر ز چه رو در کشد رو ز چه پنهان کند؟

سلسله زلفِ تو با دلِ دیوانگان
آنچه کند ماهِ نو او همه روز آن کند

دردِ تو در جانِ من خیمه زد از بهرِ آنک
وصل تو تا یک شبی، همّتِ درمان کند

ورنه ز عشقت ظهیر، دیده بر آنجا نهاد
کز تو برِ شهریار، قصه و افغان کند
@Persian_Literature1
#ظهیر_فاریابی

شعر و ادب پارسی

24 Dec, 14:13


آن‌کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ، که او بر دلِ غمناک نهاد

بسیار لبِ چو لعل و زلفینِ چو مُشک
در طبلِ زمین و حقهٔ خاک نهاد
@Persian_Literature1
#خیام

شعر و ادب پارسی

24 Dec, 13:29


این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست؟
تا جان و جامه بذل کنم بر پیامِ دوست

دل زنده می‌شود به امیدِ وفای یار
جان، رقص می‌کند به سماعِ کلامِ دوست

من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست

رنجورِ عشق بِه نشود جز به بوی یار
ور رفتنی‌ست جان ندهد جز به نامِ دوست

گر دوست را به دیگری از من فراغت‌ست
من دیگری ندارم قائم‌مقامِ دوست

بالای بامِ دوست چو نتْوان نهاد پای
هم چاره آن که سر بنهی زیرِ بام دوست

گر کامِ دوست کشتن سعدیست باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به کامِ دوست
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

24 Dec, 07:57


در پردۀ اسرار، کسی را ره نیست
ز این تعبیهٔ جان هیچکس آگه نیست

جز در دلِ خاک،هیچ منزلگه نیست
مِی خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست
@Persian_Literature1
#خیام

شعر و ادب پارسی

24 Dec, 07:57


دو چشمِ مستِ تو کز خوابِ صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافتِ خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخِ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

غلامِ آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر، سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو قدرِ خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاقِ جمالت چه اشک می‌ریزند

قرارِ عقل برفت و مجالِ صبر نماند
که چشم و زلفِ تو از حد برون دلاویزند

مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یکدِگَر نیامیزند

رضا به حکمِ قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

24 Dec, 06:23


دلم،عشقِ تو را چون جان نهان داشت
مسوز آن دل،که عشقت را چو جان داشت

به چشمم عشقِ تو خوش لقمه ای بود
چو خوردم استخوان اندر میان داشت

زبانم سوخت چون نام غمت بُرد
تو گفتی نامَش آتش در دهان داشت

نهادم نام عشقت،نوش دارو
ولی ناخورده جانم را زیان داشت

چه گویم خشکْ جانی رفت از آنکس
که در عالم ز خشک و تر، همان داشت

مُجیر از غمزۂ شوخت بدان جَست
که خون آلوده تیری در کمان داشت
@Persian_Literature1
#مجیرالدین_بیلقانی

شعر و ادب پارسی

24 Dec, 06:22


عشقت ای دوست، مرا همنفس است
بی تو بر من، همه عالم قفس است

حلقه ی زلفِ تو دل می گیرد
در شبِ زلفِ تو حلقه عسس است

من ز عشقِ تو کجا بگریزم؟
که اشکم از پیش و غمِ تو ز پس است

غمِ تو میخورم و میگِریَم
چون به اشکی و غمی دسترس است

مرگ، نزدیک به من چندان شد
که میانِ من و او یک نفس است

هر که گوید که فلان را بنواز
گوئی از خشم،فلان خود چه کس است؟

خشم و دشنامِ تو در می باید
طعنه دشمنم آخر، نه بس است؟
@Persian_Literature1
#جمال_الدین_عبدالرزاق

شعر و ادب پارسی

23 Dec, 18:49


جانا نظری فرما کز جان، رمقی مانده‌ست
واکنون غمِ کارم خور کآخر نفسی مانده‌ست

از شرمِ رخِ چون مَه و آن عارضِ گل رنگت
مه در کنفی رفته گل، در عرقی مانده‌ست

کردی به دلم دعوی و آن نیز فدا کردم
ز این بیش،سخن باشد؟بر بنده حقی مانده‌ ست؟

بی رویِ دلاویزت در هجرِ غم‌انگیزت
دل را اثری خود نیست جان را رمقی مانده‌ ست

روزی دو سه نیک و بد دردسرِ ما می‌کش
کز دفترِ عمرِ ما خود یک ورقی مانده‌ست
@Persian_Literature1
#جمال_الدین_عبدالرزاق_اصفهانی

شعر و ادب پارسی

23 Dec, 11:05


بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موجِ خون را

حریفِ دوزخ‌آشامان‌ِ مستیم
که بشکافند سقفِ سبزگون را

چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را‌؟ و این دو شمعِ سرنگون را‌؟

فرو بُرّیم دستِ دزدِ غم را
که دزدیده‌ست عقلِ صد زبون را

شرابِ صِرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقلِ ذوفنون را

چو گردد مست، حد بر وی برانیم
که از حد بُرد تزویر و فسون را

چنانش بی‌خود و سرمست سازیم
که چون آید‌، نداند راه چون را

چنان پیر و چنان عالِم فنا بِه
که تا عبرت شود لایعلمون را

تنِ با سَر نداند سِرّ «کُن» را
تنِ بی‌سر شناسد کاف و نون را

تو دوزخ دان خودآگاهیِ عالم
فنا شو کم طلب این سر‌فزون را

«خَمُش»کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرتِ هر خام دون را
@Persian_Literature1
#مولانا
_________________________
کُن: به معنی باش، اشاره به آیه کن فیکون، مجازا به معنی آفرینش

شعر و ادب پارسی

23 Dec, 09:13


زلفت هزار دل به یکی تارِ مو ببست
راهِ هزار چاره‌گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه‌ایُّ و دَرِ آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماهِ نو
ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ، مِی اندر پیاله ریخت
این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

یا رب چه غمزه کرد صُراحی که خونِ خُم
با نعره‌های قُلقُلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع
بر اهلِ وجد و حال، درِ های و هو ببست

حافظ! هر آنکه عشق نَورزید و وصل خواست
اِحرامِ طوفِ کعبهٔ دل، بی وضو ببست
@Persian_Literature1
#حافظ

شعر و ادب پارسی

05 Dec, 09:51


بر دل چو یادِ لعلِ لبِ یار بگذرد
گویی مسیح بر سرِ بیمار بگذرد

صد داغ لاله را بنهد روی داغ اگر
روزی به باغ، آن گلِ بی خار بگذرد

یکبار هر که بنگرد آن روی دلربا
از جان و دین و دل همه یکبار بگذرد

چشمِ یقین گشا و رُخش بی گمان ببین
حیف است عمر، جمله به پندار بگذرد

هُشیار دیده ایم بسی مست می‌رود
مَرد آن که مست باشد و هشیار بگذرد

بر بازوی کمان کِشَت ای مدعی مناز
تیرِ دعا ز گنبد دوّار بگذرد

رشک آیدم به بختِ بلندِ صبا که آن
هر نیم شب به گیسوی دلدار بگذرد

عاشق ز جانِ خویش تواند گذشت لیک
هرگز گمان مدار که از یار بگذرد

در خانه ای که پرده گشاید ز چهره یار
تا عرش، نور از سرِ دیوار بگذرد

بگذشت بر صغیر و نشانْد آتشِ غمش
آنسان که عفوِ حق به گنهکار بگذرد
@Persian_Literature1
#صغیر_اصفهانی

شعر و ادب پارسی

04 Dec, 17:13


دل مَسوزان که ز هر دل به خدا راهی هست
هرکه را هیچ به کف نیست به دل آهی هست

منعِ مجنون نتوان کرد ز بی سامانی
کش بصحرای جنون خیمه و خرگاهی هست

مرغِ دل چون بسلامت رود از وادی عشق؟
که به هر گوشه کماندار و کمینگاهی هست

ای که ره میزندت جلوهٔ یوسف ذقنان
دیده بگشای که در هر قدمت چاهی هست

باید از خاکِ رهش دیدهٔ جان روشن کرد
هر که را دیدهٔ روشن، دلِ آگاهی هست

از دلِ خویش بجو حالِ دلِ دوست،صغیر
کز دلِ دوست نهانی به دلت راهی هست
@Persian_Literature1
#صغیر_اصفهانی

شعر و ادب پارسی

04 Dec, 13:57


دلم گرفته هوای بهار کرده دلم 
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم

رها کن از لبِ بام،آن دو بافه گیسو را 
هوای یک شبِ دنباله دار کرده دلم

بیا بیا که برای سرودن بیتی 
هزار واژۂ خونین،قطار کرده دلم

به هر تپش که نفس،تازه میکند باری 
مرا به زیستن امّیدوار کرده دلم

کنون که آخرِ پیری نمانده دندانی 
غزالِ خوش خط و خالی شکار کرده دلم
 
بخند ای لبِ خونین، لبِ ترک خورده 
دلم شکسته هوای انار کرده دلم
@Persian_Literature1
#سعید_بیابانکی

شعر و ادب پارسی

04 Dec, 10:14


ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم تویی
ماه،پشتِ ابر پنهان شد،گمان کردم تویی
 
ردپایی تازه از پشتِ صنوبرها گذشت...
چشمِ آهوها هراسان شد،گمان کردم تویی
 
ای نسیمِ بی قرارِ روزهای عاشقی
هرکجا زلفی پریشان شد،گمان کردم تویی
 
سایه ی زلفِ کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم تویی
 
باد پیراهن کشید از دستِ گل ها ناگهان
عطرِ نیلوفر فراوان شد،گمان کردم تویی
 
چون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،گمان کردم تویی
 
کُشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،گمان کردم تویی
@Persian_Literature1
#فاضل_نظری

شعر و ادب پارسی

04 Dec, 07:46


عشقِ جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغِ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بود هم عود و هم مجمر بسوخت

زآتشِ رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

خواستم تا پیشِ جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کآتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر، آخر بر سرِ کویش به باد
برقِ استغنا بجَست از غیب و خاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نمانْد و مؤمن و کافر بسوخت
@Persian_Literature1
#عطار

شعر و ادب پارسی

04 Dec, 07:45


به من فرصت بده جا خوش کنم در تابِ گیسویت
که دنیا نیست با ارزش تر از یک تاری از مویت

دچارم کرده ای مانند موجی بر لبِ ساحل
که دل دل میزند ویرانی ام پهلو به پهلویت

فراموشت نخواهم کرد چون مجنون،بیابان را
که دلتنگم شبیه باد و باران در تکاپویت

به روی شانه دارد می برد با خویش دریا را
دلِ نازکتر از پروانگی های پرستویت

به سامان میرساند فالِ حافظ را یقین دارم
اگر افتاده در فنجانِ قهوه خالِ هندویت

شبی در آتش اردیبهشت آرام می گیری
به ابراهیم دلخوش میکند گلهای شب بویت
@Persian_Literature1
#مهدی_نژاد_هاشمی

شعر و ادب پارسی

04 Dec, 07:44


موجِ عشقِ تو اگر شعله به دل‌ها بكشد
رود را از جگرِ كوه به دريا بكشد

گيسوانِ تو شبيه‌است به شب اما نه
شب كه اينقدر نبايد به درازا بكشد

خودشناسي، قدمِ اولِ عاشق شدن است
واي بر يوسف اگر نازِ زليخا بكشد

عقل،يكدل شده با عشق، فقط ميترسم
هم به حاشا بكشد هم به تماشا بكشد

زخميِ كينه‌ي من،اين تو و اين سينه‌ي من
من خودم خواسته‌ام كار به اينجا بکشد

يكي از ما دو نفر كشته به دست دگريست
وای اگر كارِ من و عشق، به فردا بكشد
@Persian_Literature1
#فاضل_نظری

شعر و ادب پارسی

03 Dec, 13:19


ز آن زمانی که تن و روح و روانم دادند
دلِ سرگشته و چشمِ نگرانم دادند

پشتِ خَم گشتهٔ من گوشه نشین کرد مرا
تیرِ همّت بشکستند و کمانم دادند

مقصدم را ز دو عالم به کناری بُردند
و آنگه آن خانهٔ مقصود، نشانم دادند

فکرِ آن تنگ دهان کرد چو مویم باریک
تا بتان همچو کمر جا به میانم دادند

فکر، روشن تر از آیینهٔ جان بخشیدند
غزلِ صاف تر از آبِ روانم دادند

قسمتِ هر که سعیدا به رضایش کردند
آنچه از روزِ ازل خواستم آنم دادند
@Persian_Literature1
#سعیدا

شعر و ادب پارسی

03 Dec, 13:17


قدرتِ حرف گرفتند و زبانم دادند
پایِ رفتار شکستند و عنانم دادند

آب را در جگرِ سنگ، حصاری کردند
جگری تشنه تر از ریگِ روانم دادند

ظاهر و باطنِ من آینه ی یکدگرند
سینه ای صافتر از آبِ روانم دادند

چشم پوشیده تماشای رُخش می کردم
به چه تقصیر دو چشمِ نگرانم دادند؟

سالها در پیِ بی نام و نشانان رفتم
تا به سر منزلِ مقصود نشانم دادند

لبِ پُرخنده گرفتند گر از من صائب
به تلافی، مژۂ اشک فشانم دادند
@Persian_Literature1
#صائب

شعر و ادب پارسی

03 Dec, 11:05


در دلم یادی از آن رُخسارِ زیبا مانده است
پرتوی از او در این آیینه پیدا مانده است

هیچ دانی چیست این سرخی که در چشم من است؟
آتشی کز کاروانِ اشک بر جا مانده است

در نگاهِ گاه گاهت شعله ای دید از هَوس
گر به چشمِ حسرتم برقِ تمنا مانده است

سایه ای بر جویبارِ اشکِ غلتان من است
آنچه در این باغ،از آن سروْ بالا مانده است

از بهارِ بی نشانِ عشقِ من دارد نشان
آن گلِ تنها که در دامانِ صحرا مانده است

روزها در حسرتِ فردا به سر شد ای دریغ !
دیگر از عمرم همین امروز و فردا مانده است

همچو سیلابِ بهاران دورِ شیدایی گذشت
وز گذشتِ او همین آشوب و غوغا مانده است

گر ز رسوایی گریزی،من خود این گویم که نیست
دیگری جز من که در این شهر،رسوا مانده است

جز دلِ خلوت گُزینِ من کجا آید به دست
آنکه با صد همنشین،پیوسته تنها مانده است
@Persian_Literature1
#ابوالحسن_ورزی

شعر و ادب پارسی

03 Dec, 08:01


آزاده ز بیگانه و افسرده ز خویشم
مَردم همه سیر از من و من سیر ز خویشم

بر دیدۂ خونبارِ من ای دوست چه خندی
خون،گریه کند هر که ببیند دلِ ریشم

با خیلِ مصیبت زدگانی که فلک داشت
سنجید مرا روزی و دید از همه بیشم

هرگز نکِشم منّت نوش از فلکِ دون
هر چند که دانم بکِشد زحمتِ نیشم

با این همه آزردگی از مرگ چه ترسم
بگذار ز کار اوفتد این قلب پریشم

جز عشق،سزاوارِ پرستش،دگری نیست
پُرسند نظاما ! اگر از مذهب و کیشم
@Persian_Literature1
#نظام_وفا

شعر و ادب پارسی

03 Dec, 08:00


جانِ ما در دل و ما در پیِ جان می‌گردیم

یار، در خانه و ما گِرد جهان می‌گردیم !
@Persian_Literature1
#مسیح_کاشانی

شعر و ادب پارسی

03 Dec, 08:00


رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب

گفت دانی کیستم من ؟ گفت نه
گفت نشناسی مرا ای رو سیه؟

این منم من ، زاهدی عالی مقام
در نماز و در اطاعت روز و شام

ذکر یا قدوس و یا صبوح من
برده تا پیش خدایم روح من

مستجاب الدعوه ام تنها و بس
عزتِ ما را ندارد هیچکس

هرچه خواهم از خدا ، آن می شود
از نفیرم زنده، بی جان می شود

زود برخیز و به خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب

گندم ما را درون دَلْو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز

آسیابت را کنم کاخی بلند
تا بپوشانم لباسی از پرند

آسیابان گفت ای مرد خدا
ما کجا و آنچه می گویی کجا

آنچه می گویی که من آن نیستم
اهلِ کاخ و تخت و دربان نیستم

در مرامم هرکسی را حرمتی است
ز این جهت هم آسیابم نوبتی است

نوبتت چون شد کنم بارِ تو باز
خواه مؤمن باش خواهی بی نماز

باز زاهد کرد فریاد و عتاب
آسیابت بر سرت سازم خراب

یک دعا گویم ، سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت

گر که خواهی از بلا ایمن شوی
بایدت مشغولِ کار من شوی

آسیابان خنده زد ای مردِ حق
از چه رو بیهوده میریزی عرق

 گر دعاهای تو می سازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب
@Persian_Literature1
#مولانا

شعر و ادب پارسی

02 Dec, 09:32


با که گویم سرگذشتِ این دلِ سرگشته را؟
رازِ سرگردانِ عاشق پیشهٔ غم کشته را؟

آبِ چشمِ من ز سر بگذشت و میگویی:بپوش
چون توان پوشیدنِ این آب ز سر بگذشته را؟

جانِ شیرینِ منست آن لب، بِهِل تا می‌کشد
در غمِ روی خود این فرهادِ مجنون گشته را

آسمان بر نامهٔ عمرم نوشته است این قضا
در نمی‌شاید نوشتن نامهٔ بنوشته را

خاکِ کوی او بهشتم بود هِشتم، لاجرم
این زمان در خاک می‌جویم بهشت هِشته را

کمتر از شمعی نشاید بود وُ گر سر می‌رود
هم به پایان بُرد می‌باید سرِ این رشته را

اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی
آتشی در زن، بسوز این دلقِ مریم رشته را
@Persian_Literature1
#اوحدی

شعر و ادب پارسی

02 Dec, 09:31


ای نسیمِ صبحدم، یارم کجاست؟
غم ز حد بگذشت، غم‌خوارم کجاست؟

وقتِ کار است، ای نسیم، از کار او
گر خبر داری، بگو دارم، کجاست؟

خواب در چشمم نمی‌آید به شب
آن چراغ چشمِ بیدارم کجاست؟

بر درِ او از برای دیدنی
بارها رفتم، ولی بارم کجاست؟

دوست گفت: آشفته گَرد و زار باش
دوستان، آشفته و زارم، کجاست؟

نیستم آسوده از کارش دمی
یارب، آن آسوده از کارم کجاست؟

تا به گوشِ او رسانم حال خویش
ناله های اوحدی‌وارم کجاست؟
@Persian_Literature1
#اوحدی

شعر و ادب پارسی

01 Dec, 14:53


کسی مژده پیش انوشیروانِ عادل آورد. گفت: شنیدم که فلان دشمنِ تو را خدای ،عَزَّ وَ جَلَّ، برداشت.
گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟

اگر بمُرد عَدو، جایِ شادمانی نیست
که زندگانیِ ما نیز جاودانی نیست
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

01 Dec, 14:52


ای دل، غمِ جهان مخور این نیز بگذرد
دنیا چو هست بر گذر، این نیز بگذرد

گر بد کند زمانه تو نیکو خصال باش
بگذشت از این بسی به سر، این نیز بگذرد

ور دور روزگار نه بر وفقِ رای توست
اندُه مخور که بی خبر، این نیز بگذرد

یک حمله پای دار که مردان مرد را
بگذشت از این بسی بَتَر، این نیز بگذرد

منّت خدای را که شبِ دیر پای غم
افتاد با دمِ سحر، این نیز بگذرد

ابن یمین ز موج حوادث مترس از آنک
هر چند هست با خطر، این نیز بگذرد
@Persian_Literature1
#ابن_یمین

شعر و ادب پارسی

01 Dec, 09:18


تا کِی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
  بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد

عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش کز جفای تو،این نیز بگذرد

آیی و بگذری به من و باز ننگری
ای جانِ من فدای تو، این نیز بگذرد

هرکس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو،این نیز بگذرد

ای دوست،تو مرا همه دشنام می‌دهی
من می‌کنم،دعای تو، این نیز بگذرد

آیم به درگهت، نگذاری که بگذرم
پیرامُن سرای تو، این نیز بگذرد

آمد دلم به کوی تو، نومید بازگشت
نشنید مرحبای تو، این نیز بگذرد

بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شده است رای تو،این نیز بگذرد

تا کِی کشد عراقیِ مسکین جفای تو؟
بگذشت چون جفای تو،این نیز بگذرد
@Persian_Literature1
#عراقی
 

شعر و ادب پارسی

01 Dec, 09:17


ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو این نیز بگذرد

ز این بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شدست رایِ تو این نیز بگذرد

گر هست بی گناه دلِ زارِ مستمند
در محنت و بلای تو این نیز بگذرد

وصلِ تو کِی بُود نظرِ دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد

گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگر، هوای تو این نیز بگذرد

بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیَم سزای تو این نیز بگذرد
@Persian_Literature1
#سنایی

شعر و ادب پارسی

30 Nov, 14:28


میروم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن

همچو عمرِ رفته، یارب برنگردانی مرا
@Persian_Literature1
#بیدل

شعر و ادب پارسی

25 Nov, 12:13


روز و شب از بسکه محو آن میان گردیده ام
موی می ترسم برآید عاقبت از دیده ام

صاحبِ آوازه در اقلیمِ گمنامی منم
نامِ خود را از زبان هیچکس نشنیده ام

اشکِ رنگین، داغِ حرمان، زخمِ رشکِ مدّعی
وه چه گلها بهر تابوتِ تمنّا چیده ام!

بر تنم هرجا که اشک افتد،برآید دود از آن
از تَفِ تبهای هجران، تاب از بس دیده ام

عیب پوشی سهل باشد،عیب نادیدن خوش
است
چشمِ من روشن،که دائم صاحبِ این دیده ام

گُل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من
شمع سان با شعله در یک پیرهن خوابیده ام

از سیه روزی رهایی چون بیابد دل،که من
هر رگِ دل را به تارِ زلفِ او تابیده ام

همچو من در پیشِ یارِ بی وفای خود کلیم
زود نتوان خوار شد، عمری وفا ورزیده ام
@Persian_Literature1
#کلیم_کاشانی

شعر و ادب پارسی

25 Nov, 11:12


📖🖊 حکایت
--------------------------
پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت:
سردت نیست؟
گفت :به سرما عادت دارم.
پادشاه گفت:
میگویم برایت لباسِ گرم بیاورند.
و فراموش کرد !!!

صبح جنازه نگهبان را دیدند،که پیش از مرگ، رویِ دیوار نوشته بود:
به سرما عادت داشتم اما وعدۂ لباسِ گرمت مرا از پای در آورد!

«مواظبِ قول و وعده هایمان باشیم.»
@Persian_Literature1

شعر و ادب پارسی

25 Nov, 11:12


غبارِ خاطرِ او گشته ام از ناتوانی ها

گر اندک قُوّتی میداشتم میرفتم ازیادش
@Persian_Literature1
#فطرت_مشهدی

شعر و ادب پارسی

24 Nov, 15:17


از کاسه ی شکسته نخیزد صدا دُرُست

احوالِ ما مپرس که ما دلشکسته ایم
@Persian_Literature1
#میرزا_جلال_اسیر

شعر و ادب پارسی

24 Nov, 15:17


📖🖊 حکایت
----------------------------
درویشی بارِ گندمِ خویش به آسیاب بُرد. آسیابان که بیوه زنی بود گفت: دو روز دیگر آردها آماده است.
درویش با لحنی آمرانه گفت :
گندمِ مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت
-که آسیاب را می‌چرخاند- تبدیل به سنگ شود.
زن آسیابان در جواب گفت: اگر نَفَسی به این گیرایی داری، دعاکن گندمت آرد شود !
@Persian_Literature1

شعر و ادب پارسی

24 Nov, 11:21


از دیارِ عشق می‌ آییم وُ بارِ ما غَم‌ است

دردِ دل‌ چندانکه‌ خواهی‌ ز این سفر آورده‌ ایم
@Persian_Literature1
#شفایی_اصفهانی

شعر و ادب پارسی

23 Nov, 14:49


زشت‌ روئی در آئینه به چهرۀ خود می‌ نگریست و میگفت :
سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد؛ غلامش ایستاده بود و این سخن می‌ شنید و چون از نزدِ او به در آمد، کسی بر درِ خانه او را از حالِ صاحبش پرسید؛ گفت:
در خانه نشسته و بر خدا دروغ می‌ بندد.
@Persian_Literature1
#عبید_زاکانی

شعر و ادب پارسی

23 Nov, 14:37


ای خنده زده لعلِ تو بر حُقّۀ یاقوت
مرجانِ لبِ لعلِ تو مَر جانِ مرا قوت

یاقوتِ لبِ لعلِ تو چون قوتِ روان‌ است
یاقوت نهم نامِ لبِ لعلِ تو یا قوت؟

از حسرتِ شمشادِ قدت گر بدهم جان
از سَرو، تراشند مرا تختۀ تابوت

قربانِ وفاتم به وفاتم گذری کُن
تا بوت مگر بشنوم از گوشۀ تابوت

صد دل چو دلِ زارِ جفاکیشِ شفایی
قربانِ کششهایِ کمانخانۀ ابروت
@Persian_Literature1
#شفایی_اصفهانی

شعر و ادب پارسی

23 Nov, 14:33


صد رخنه به دل دارم،دیوانه چنین باید
از خویش گریزانم، دیوانه چنین باید

در ساغرِ عشقِ ما، یک قطره بوَد دریا
بدمستِ محبّت را، پیمانه چنین باید

از خویش فراموشم،با شعله هم‌ آغوشم
می‌ سوزم وُ خاموشم، پروانه چنین باید

در میکدۀ معنا، سرمست بوَد تقوا
بی‌ باده بوَد مستی، میخانه چنین باید

تلخ‌ است از او کامم،مشکل که شود رامم
هرگز نبَرَد نامم، بیگانه چنین باید

از دل که به‌ غمخواری،دم میزند از یاری
هر دم کِشم آزاری، غمخانه چنین باید

چون زُلف پریشانم، خصمِ سر وُ سامانم
بازیچۀ طفلانم، دیوانه چنین باید

مانده‌ ست شفایی را،هم خرقه وُ هم دفتر
در رهنِ مِی وُ ساغر، فرزانه چنین باید
@Persian_Literature1
#شفایی_اصفهانی

شعر و ادب پارسی

23 Nov, 09:36


میانِ عاشق و معشوق،رازی ست

که گر این سوزد آن را هم گدازی ست
@Persian_Literature1
#اهلی_شیرازی

شعر و ادب پارسی

22 Nov, 18:56


آنجا که عشق آمد،کجا پند و خرد را جا بُود؟
در معرضِ خورشید، کی نور سُها پیدا بود؟

رندی ست کارِ بیدلان، تقوا شعارِ زاهدان
آری دلا هر کسوتی، بر قامتی زیبا بود

من در شبِ سودای او دلخوش به فردا میکنم
لیکن شبِ سودای او ترسم که بی فردا بود

تابی ز شمعِ روی او، گر در تو گیرد مدعی!
آنگه بدانی کز چه رو پروانه نا پروا بود؟
@Persian_Literature1
#سلمان_ساوجی

شعر و ادب پارسی

22 Nov, 13:29


من عهدِ تو سخت سست می‌دانستم
بشکستن آن درست می‌دانستم
این دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست می‌دانستم
@Persian_Literature1
#مهستی_گنجوی

شعر و ادب پارسی

22 Nov, 09:20


خواه از لبِ مسیحا،خواه از زبانِ ناقوس

صاحب‌دلان شناسند آواز آشنا را
@Persian_Literature1
#اهلی_شیرازی

شعر و ادب پارسی

22 Nov, 07:07


دیوانه ایم و وادی عشقست دشتِ ما
آید پیاده گل ز گلستان به گشتِ ما

از کس مپرس آنچه به ما رفته ز این محیط
از سطرهای موج بخوان سرگذشت ما

آسان بود شکستِ صفِ بیدلانِ عشق
یک ناوک از نگاهِ تو و هفت هشت ما

رسوای کوی عشق چو خورشیدِ محشریم
از بام آسمان، فلک افکنده طشت ما

نازد به اشک و آهِ دلم کوی او سلیم
چون مُلک رِی به آب و هوای طَرَشت ما
@Persian_Literature1
#سلیم_تهرانی

شعر و ادب پارسی

22 Nov, 07:06


خوبی همین کرشمه و ناز و خرام نیست
بسیار شیوه هست بتان را که نام نیست

کامی نیافت از تو دلِ نامراد من
جایی که نامرادیِ عشق است کام نیست

ماییم و آه نیمه شب و نالهٔ سحر
اهلِ فراق را طلبِ صبح و شام نیست

گاهی صبا به بوی تو جان بخشدم ولی
افسوس کاین نسیمِ عنایت مدام نیست

هرجا که هست جای تو در چشم روشن است
بنشین که آفتاب به این احترام نیست
@Persian_Literature1
#بابا_فغانی_شیرازی

شعر و ادب پارسی

21 Nov, 18:15


همه جانی از لطافت همه عمر و زندگانی
به که نسبتت کنم من؟که به هیچکس نمانی

به سماع چون درآیی من و صدهزار چون من
همه جان در آستینها که تو دست برفشانی

تو به لب مسیحی امّا نفسی که زنده ام من
مکُشم به لطف و بنشین پس ازین دگر تودانی

ز کمالِ لطف اگر جان به درون دل کند جا
تو درونِ جان نشینی که لطیف‌تر ز جانی

ز حیاتِ خود ملولم بکُشم به یک نظاره
نه ز راهِ خشم لیکن به طریقِ مهربانی
@Persian_Literature1
#اهلی_شیرازی

شعر و ادب پارسی

21 Nov, 18:14


زاهد به رهِ کعبه روان کاین رهِ دین است

خوش میرود اما رهِ مقصود نه این است
@Persian_Literature1
#اهلی_شیرازی

شعر و ادب پارسی

21 Nov, 17:27


خدایا حکم کن در گوشه‌ی افلاک بنشینند

چه داری بر سرِ ما اینچنین این کدخدایان را
@Persian_Literature1
#سلیم_تهرانی

شعر و ادب پارسی

21 Nov, 08:21


آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را
از خون،چو ساغر مِی، پُر سازم آشیان را

نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبلِ غریبم این باغ و بوستان را

هر دم بهار، خود را صد رنگ می نماید
آفت مباد هرگز، یکرنگیِ خزان را

جز چشمِ او که دارد مَسکن به زیرِ ابرو
مَردم نشین ندیده کَس خانه ی کمان را

بگذر ای همایم کآورده خنجر او
در قبضه ی تصرّف این مشتِ استخوان را

کردم سلیم آخر، قطعِ نظر ز خوبان
چون لاله،داغ کردم این چشمِ خونفشان را
@Persian_Literature1
#سلیم_تهرانی

شعر و ادب پارسی

21 Nov, 07:56


برخیز !
به میدان رو...
در حلقه رندان رو...
رو جانبِ مهمان رو
کز راه بعید آمد...

غم‌هاش ؛
همه شادی..!
بندش همه آزادی...
یک دانه به او دادی
صد باغ مزید آمد...
@Persian_Literature1
#مولانا

شعر و ادب پارسی

15 Nov, 14:20


هر آنگه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی‌بر توانا شدم
چنان دان که نادان‌تری آن زمان
مشو بر تنِ خویش بر بدگمان
@Persian_Literature1
#فردوسی

شعر و ادب پارسی

14 Nov, 18:08


انگشت نمای همه مَردم ، شده بودم
قربانیِ یک سوء تفاهم ، شده بودم

یک قطره مسلمانی و صدحوض پر از آب
بی قدرتر از خاکِ تیمّم ، شده بودم

جرمم همه این بود که در باغِ لبِ تو
من شاهدِ یک بار تبسم ،  شده بودم

در خلوتِ دنیای خیالی ، دو سه روزی
با عشقِ تو سرگرمِ تکلّم ، شده بودم

می سوختم و هیچ نمی سوخت دلِ تو
من تشنه ی یک قطره ترحّم، شده بودم

خوشحالم از این که تو خبردار نبودی
در عالمِ دلواپسی ات ، گم شده بودم
@Persian_Literature1
#علیرضا_شیدا

شعر و ادب پارسی

14 Nov, 18:03


بعدِ عمری که به خوابِ منِ بیدل آمد

اشک، آبی به رُخم ریخت که بیدار شدم
@Persian_Literature1
#کلیم_کاشانی

شعر و ادب پارسی

14 Nov, 09:30


تا دیده باز شد به جهانم، جهان گذشت
تیرِ شهابِ خاطره ها از کمان گذشت

تا خواستم به مدرسۂ عشق رو کنم
دورانِ درس و مرحله امتحان گذشت

بد نامیِ حیات، دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت

یک روز، صرفِ بستنِ دل شد به این و آن
روزِ دگر به کندن دل ز این و آن گذشت
@Persian_Literature1
#کلیم_کاشانی

شعر و ادب پارسی

14 Nov, 09:27


همگان در فراق می سوزند و دوستدار در دیدار،
چون دوست، دیده ور گشت دوستدار را با شکیبائی چه کار؟
الهی با بهشت چه سازم و با حور چه بازم؟ مرا دیده ده که از هر نظری بهشتی سازم
@Persian_Literature1
#خواجه_عبدالله_انصاری

شعر و ادب پارسی

14 Nov, 09:26


مجنون به ریگِ بادیه،غمهای خود شمرد

یادِ زمانه ای که غمِ دل، حساب داشت
@Persian_Literature1
#کلیم_کاشانی

شعر و ادب پارسی

14 Nov, 09:26


از یاد بردی آن همه شیرین زبانی را
آخر ، به کامم تلخ کردی زندگانی را

گفتی: که از شهرِ قشنگِ عشق می آیی!
آگاه بودی و غلط دادی نشانی را

هر روز احساسِ تو با من زردتر میشد
کردی پر از پاییز ، باغِ مهربانی را

از سوره های عشق ،یک آیه نمی دانی
هرگز نخواندی این کتاب آسمانی را

من چند روزی میهمانِ چشمِ تو بودم
چشمت نمی دانست رسمِ میزبانی را

من قصّه ی نامهربانیِ تو را دارم
هر شب،چه خواهی کرد تو بی داستانی را
@Persian_Literature1
#علیرضا_شیدا

شعر و ادب پارسی

13 Nov, 18:18


الهی ما از غافلانیم نه از کافرانیم،
نگاهدار، تا پریشان نشویم و در راه آر
تا سرگردان نشویم
@Persian_Literature1
#خواجه_عبدالله_انصاری

شعر و ادب پارسی

13 Nov, 18:17


دل رفت و دوست رفت
ندانم که از پسِ دوست روم یا از پسِ دل
ندا آمد که از پسِ دوست رو که عاشق،
دل را از بهر وصالِ دوست خواهد چون دوست نبُوَد دل را چه کند ؟
@Persian_Literature1
#خواجه_عبدالله_انصاری

شعر و ادب پارسی

12 Nov, 11:13


تا گشت دلِ زار ز دلدار جدا
شد طاقت و راحت از دلِ زار جدا
از یار، جدا نمی توان بود دمی
چون زنده کسی بمانَد از یار جدا؟
@Persian_Literature1
#فضولی

شعر و ادب پارسی

12 Nov, 09:00


آن سروِ سهی چه نام دارد؟
کآن قامتِ خوش خرام دارد
خَلقی متحیرند در وی
تا خود هوسِ کدام دارد؟

ماهی که به حُسن او صنم نیست
رخسارش از آفتاب، کم نیست
گر دور شود ز دیده غم نیست
کاندر دل و جان، مقام دارد

من کشتهٔ عشق آن جمالم
آشفتهٔ آن دو زلف و خالم
آن را خبری بُود ز حالم
کو نیز دلی به دام دارد

ای دل، چه کنی خیال خوبان؟
اندیشهٔ زلف و خال خوبان؟
آن برخورَد از جمال خوبان
کو نعمت و احتشام دارد

معشوق چو آفتاب دارم
با او هوسِ شراب دارم
زیرا که دلی کباب دارم
و آن لب نمک تمام دارد

قومی که مقربان دینند
با دُردکشان نمی‌نشینند
آواز دهید، تا ببینند
صوفی که به دست،جام دارد

پوشیده چو نیست حال برتو
امروز مِی زلال بر تو
بی ما نبود حلال بر تو
آن باده که دین،حرام دارد

خون شد دلم از غمِ تو،جان نیز
بر چهره دوید و شد روان نیز
سرخی رُخم ببین، که آن نیز
از دیده و دل به وام دارد

شعر خوش اوحدی روانست
گر گوش کنی به جای آنست
کز بوسهٔ شکرین لبانست
این شهد که در کلام دارد
@Persian_Literature1
#اوحدی

شعر و ادب پارسی

12 Nov, 08:54


هر که او آهِ عاشقانه زند
آتش از آهِ او زبانه زند

عشق، شمعی از آن برافروزد
شعله چون بر شرابخانه زند

مِی درآید به جوش و هر قطره
عکسِ دیگر بر آستانه زند

هرکه زآن باده جرعه‌ای بچشد
لافِ مستیِ جاودانه زند

بندهٔ آن دمم که با ساقی
شاهدِ ما دم از چمانه زند

با حریفی سه چار کز مستی
این کند رقص و آن چَغانه زند

خیز تا پیش از آنکه مرغِ سحر
بالِ زرین بر آشیانه زند

با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کِی غصهٔ زمانه خوریم؟

عشق،گنجیست دل، چو ویرانه
عشق، شمعیست روح، پروانه

در بیابانِ عشق میگردد
روح، مدهوش و عقل، دیوانه

دست تا در نزد به دامنِ عشق
ره به منزل نَبُرد فرزانه

خُرّم آن عارفان که دنیا را
پشتِ پائی زدند مردانه

آدم از دانه اوفتاده به دام
آه از این دام وای از آن دانه

عمر در باختیم تا اکنون
گَه به افسون و گَه به افسانه

بعد از امروز گر به دست آریم
دامنِ یار و کنجِ میخانه

با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کِی غصهٔ زمانه خوریم؟
@Persian_Literature1
#عبیدزاکانی

شعر و ادب پارسی

11 Nov, 15:15


هستیم به امیدِ تو چون دوش، امشب
بر آمدنت بسته دل و هوش امشب
ز آن گونه که دوش در دلم بودی تو
یارب ! که ببینمت در آغوش امشب
@Persian_Literature1
#اوحدی

شعر و ادب پارسی

10 Nov, 12:13


آنکه چون یوسف به نقدِ جان خریدارش شدم

نیست وزنِ برگِ کاهی در ترازویش مرا
@Persian_Literature1
#صائب

شعر و ادب پارسی

10 Nov, 10:14


در نظر واکردنی گردید طی پروازِ ما
چون شرر در نقطۂ انجام بود آغازِ ما

آنچنان کز برگ گردد نکهت گُل، بیشتر
میشود بی پرده تر از پرده پوشی رازِ ما

از نظر بستن ز دنیا شد دلِ ما کامیاب
صیدِخود را بازیافت درپوشیده چشمی بازِ ما

گر چه شد دستِ فلک از گوشمالِ ما کبود
می تراود نغمۂ خارج، همان از سازِ ما

گرچه ما را هست در ظاهر پر و بالی چو تیر
هست در دستِ کمان سر رشته پرواز ما

تیغِ کوهِ قاف پیشِ ما سپر انداخته ست
کیست عنقا تا تواند گشت هم پرواز ما؟

گوش تا گوشِ زمین ز آوازۂ ما پُر شده است
گر چه از آهستگی نشنیده کس، آواز ما

دیگران از بادۂ انگور اگر سرخوش شوند
هست صائب معنی رنگین مِی شیراز ما
@Persian_Literature1
#صائب

شعر و ادب پارسی

10 Nov, 07:55


من، خاکِ درم، تو آفتابی، ای دل
نَشگِفت که بر سرم بتابی، ای دل
من گم شدم از خود که تو را یافته‌ام
دریاب، که مثلِ من نیابی، ای دل
@Persian_Literature1
#اوحدی

شعر و ادب پارسی

09 Nov, 14:37


بس شب، که به روز بُردم ای شمعِ طراز
باشد که شبی روز کنم با تو به راز
شد بی‌شبِ زلف و روز رخسار تو باز
روزم چو شبِ زلفِ تو تاریک و دراز
@Persian_Literature1
#اوحدی

شعر و ادب پارسی

09 Nov, 10:04


از هرچه میرود سخنِ دوست خوشترست
پیغام آشنا نفسِ روح پرورست

هرگز حضورِ حاضرِ غایب شنیده‌ای؟
من در میانِ جمع و دلم جای دیگرست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغِ زنده دلان کوی دلبرست

جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نُزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ز ما آشتی کنان
بازآمدی که دیدۂ مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
و این دم که میزنم ز غمت دودِ مجمرست

شبهای بی توام شبِ گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

سعدی خیال بیهُده بستی امیدِ وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مُصوّرست

زنهار از این امیدِ درازت که در دلست
هیهات از این خیالِ محالت که در سرست
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

09 Nov, 10:04


مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز، به جز فکر توام کاری هست

به کمندِ سرِ زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کآری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر مَنَش انکاری هست

صبر بر جورِ رقیبت چه کنم گر نکنم؟
همه دانند که در صحبتِ گل خاری هست

نه منِ خامْ طَمَع، عشقِ تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیلِ تو بسیاری هست

باد،خاکی ز مقام تو بیاورد و بِبُرد
آبِ هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسندِ تو بوَد؟
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دَلقِ مُرَقّع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زُناری هست

همه را هست همین داغِ محبت که مراست
که نه مستم من و در دورِ تو هشیاری هست

عشقِ سعدی نه حدیثی ست که پنهان مانَد
داستانی ست که بر هر سرِ بازاری هست
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

07 Nov, 18:24


ز کوی میکده دوشش به دوش می بُردند

امام شهر که سجاده میکشید به دوش
@Persian_Literature1
#حافظ

شعر و ادب پارسی

07 Nov, 12:36


هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهادست
هر آن که در طلبش سعی می‌کند بادست

سرِ قبول بباید نهاد و گردنِ طوع
که هرچه حاکمِ عادل کند نه بیدادست

به چشمِ طایفه‌ای کژ همی نماید نقش
گمان برند که نقاش،غیرِ اُستادست

اگر تو دیده‌وری نیک و بد ز حق بینی
دو بینی از قِبَلِ چشمِ اَحوَل افتادست

چو نیک درنگری آنکه می‌کند فریاد
ز دستِ خوی بدِ خویشتن به فریادست

تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
به یاد دار که این پندم از پدر یادست

گر اهلِ معرفتی دل در آخرت بندی
نه در خرابهٔ دنیا که محنت آبادست

به خاک، بر مرو ای آدمی به کشّی و ناز
که خاکِ پایِ تو همچون تو آدمیزادست

جهان، بر آب نهاده‌ست و عاقلان دانند
که رویِ آب، نه جای قرار و بنیادست

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که هرکه بندهٔ فرمانِ حق شد آزادست
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

07 Nov, 10:32


مباش بندهٔ آن کز غمِ تو آزادست
غمش مخور که به غم خوردن تو دلشادست

مریز آبِ دو چشم از برای او بر خاک
که گر بر آتشِ سوزنده دَر شوی بادست

کجا دلِ تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دلِ خود به دیگران دادست

به خلوت ارچه نِشیند برِ تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرونِ خلوت اِستادست

اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بی‌خبر از حیلتش،که اُستادست

کجا به نالهٔ زارِ تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غمِ دیگری به فریادست

مده به شاهدِ دنیا عنانِ دل، زنهار!
که این عجوزه عروسِ هزار دامادست

ز روی خوب وفا جوی،که اهلِ معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست

جماعتی که بدادند دادِ زیبایی
اگر نه دادِ دلی می‌دهند بیدادست

نموده‌ای که: دگر عهد می‌کند با ما
مکن حکایت عهدش،که سست بنیادست

نصیحتی که کنم یادگیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
@Persian_Literature1
#اوحدی_مراغه_ای

شعر و ادب پارسی

07 Nov, 10:31


بیا که قصرِ اَمَل،سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیادِ عمر، بر بادست

غلامِ همّتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هرچه رنگِ تعلق پذیرد آزادست

که ای بلندنظر شاهبازِ سِدره نِشین
نِشیمن تو نه این کُنجِ محنت آبادست

تو را ز کُنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کُنمت یادگیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیرِ طریقتم یادست

غمِ جهان مخور و پندِ من مَبَر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو دَرِ اختیار نگشادست

مجو درستیِ عهد از جهانِ سست نهاد
که این عجوزه، عروسِ هزار دامادست

نشانِ عهد و وفا نیست در تبسمِ گل
بنال بلبلِ بیدل که جای فریادست

حسد چه می‌بَری ای سست نظم بر حافظ؟
قبولِ خاطر و لطفِ سخن، خدادادست
@Persian_Literature1
#حافظ

شعر و ادب پارسی

05 Nov, 11:58


سخت ترین کار این است که :
منطقے رفتار کنے
درحالے که احساسات
دارد خفه‌ات می‌کند !
@Persian_Literature1
#داستایوفسکی

شعر و ادب پارسی

05 Nov, 11:57


چه جالب است
ناز را می کشیم؛
آه را می کشیم؛
انتظار را می کشیم؛
فریاد را می کشیم؛
درد را می کشیم؛
ولی بعد از این همه سال،
آنقدر نقاش خوبی نشده ایم
که بتوانیم دست بکشیم !
" از هر آنچه آزارمان میدهد"
@Persian_Literature1
#احمد_شاملو

شعر و ادب پارسی

05 Nov, 11:38


غمِ دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال،توان گفت که حالی دارد
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

05 Nov, 09:41


در درد بمُردیم و به درمان نرسیدیم
از سر بگذشتیم و به سامان نرسیدیم

جان کرده فداییم به راهِ غمِ عشقش
دل بُرد به دستان و به جانان نرسیدیم

در ظلمتِ هجران به لب آمد دلِ تنگم
فریاد که در شمعِ شبستان نرسیدیم

دیدیم جهان را و بگشتیم سراپای
در سایه ات ای سروِ خرامان نرسیدیم

گُل رفت دریغا که نکردیم گل افشان
در وقتِ گلِ سرخ به بُستان نرسیدیم

از گلشنِ وصلِ رُخت ای دیده نصیبم
خارست از آن رو به گلستان نرسیدیم

خارست به جای گل و زاغ است قرینش
بلبل ز چمن رفت و به دستان نرسیدیم

فریاد رَسَم پیشتر از آنکه دریغا...
گویی که به فریادِ ضعیفان نرسیدیم
@Persian_Literature1
#جهان_ملک_خاتون

شعر و ادب پارسی

04 Nov, 12:20


سرگشته چو پرگار، همه عمر دویدیم

آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم
@Persian_Literature1
#فخر_رازی

شعر و ادب پارسی

04 Nov, 07:25


لاله،داغ است از فغانِ بلبل و گُل بی‌خبر

آشنا رحمی ‌نکرد امّا دلِ بیگانه سوخت
@Persian_Literature1
#کلیم_کاشانی

شعر و ادب پارسی

04 Nov, 07:24


خواهی به دیده بنشین،
خواهی به سینه جا کُن
سلطانِ هر دو مُلکی
این زانِ توست و آن هم
@Persian_Literature1
#امیر_خسرو_دهلوی

شعر و ادب پارسی

03 Nov, 18:14


در این خاکِ زرخیزِ ایران زمین
نبودند جز مَردمی پاک دین

همه دینشان مَردی و داد بود
وز آن کشور ، آزاد و آباد بود

چو مِهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزارِ کَس، پیششان

همه بنده ی نابِ یزدانِ پاک
همه دل پُر ازمِهرِ این آب وخاک

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر،ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوشِ ما
که شد مِهر میهنِ فراموش ما ؟

که انداخت آتش در این بوستان ؟
کز آن سوخت جان و دلِ دوستان

چه کردیم کاین گونه گشتیم خوار؟
خِرد را فکندیم اینسان ز کار

نبود این چنین کشور و دینِ ما
کجا رفت آیینِ دیرینِ ما ؟

به یزدان که این کشور آباد بود
همه جایِ مردانِ آزاد بود

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بُد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آن روز، دشمن به ما چیره گشت
که ما را روان و خِرد تیره گشت

از آن روز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مَرد بیگانه شد

چو ناکس به دِه کدخدایی کند
کشاورز، باید گدایی کند
@Persian_Literature1
#فردوسی

شعر و ادب پارسی

03 Nov, 18:09


خودمانیم رفیقان، به کسی بر نخورَد

هر هوس را به غلط،عشق حسابش کردیم
@Persian_Literature1
#علیرضا_ضرغامی

شعر و ادب پارسی

03 Nov, 18:00


کاش یکشب می شنیدم بوی آغوش تو را
خوابگاه از سینه میکردم بَر و دوشِ تو را

در خیالِ من نمی گنجد وصالِ چون تویی
حیرتی دارم،چو می بینم هم آغوشِ تو را

جلوۂ صبحِ جوانی یاد می آید مرا
هر زمان در جلوه می بینم،بناگوش تو را

انتخابِ عشق را نازم که چون من برگزید
از میان حُسنها،حُسن سیه پوش تو را

تا ز یادم برده ای،از یادِ عالم رفته ام
هیچکس جز غم نمی پرسد فراموشِ تو را

بوسه ای زآن لعل آتشناک می باید«امیر»
تا کند گرم سخن،لبهای خاموش تو را
@Persian_Literature1
#امیری_فیروزکوهی

شعر و ادب پارسی

03 Nov, 13:12


مرا شكایتی از روزگار، در دل نیست
كه نیست چشمِ امیدی ز روزگار،مرا

به روز تیرۂ خود گریه آیدم كه چرا
نه روزگار دهد كامِ دل نه یار، مرا
@Persian_Literature1
#امیری_فیروزکوهی

شعر و ادب پارسی

03 Nov, 13:10


ز غمت دوباره امشب به غزل پناه بُردم
تو ببین که این شکایت به سراغِ ماه بُردم

چو غمت به خانه، اى دل به زیاد تنگ آمد
منِ بی‌هنر تو بنگر به هجای آه بُردم

من از این ستاره زاران که به شب همی كند ناز
به یقین رسیدم آخر که مَهَم به چاه بردم

به همان نگاه اول که به شهر عشق میبُرد
كه به عمر خویش آن را چو دوای راه بردم

شبِ غم دراز باشد،چه کنم،چه چاره سازم؟
که به شوقِ وصل رویَت دلِ بی‌گناه بُردم

تو بگو ز خلوتِ ما ،که صدای تک تکش را
به صدای هق هق خود به چه اشتباه بردم

تو گَرَم به عشق بازى دل خود بَرنده دانی
مگرم خبر نداری که کُهی و کاه بردم؟

تو بیا به جشن نوروز،ز غرور خویش بگذر
و بگو که عقل و دل را به همین نگاه بردم
@Persian_Literature1
#ثریا_حکیم_آوا

شعر و ادب پارسی

25 Oct, 16:19


جفا از سر گرفتی ياد ميدار
نکردي آن چه گفتی ياد ميدار

نگفتي تا قيامت با تو جفتم؟
کنون با جور جفتي ياد ميدار

مرا بيدار در شب های تاريک
رها کردي و خفتي ياد ميدار

به گوش خصم مي گفتي سخنها
مرا ديدي نهفتي ياد ميدار

نگفتی خار باشم پيش دشمن
چو گُل با او شکفتي ياد ميدار

گرفتم دامنت از من کشيدي
چنين کردي و رفتي ياد ميدار

فتادی بارها دستت گرفتم
دگرباره بيفتی ياد ميدار
@Persian_Literature1
#مولانا

شعر و ادب پارسی

25 Oct, 16:19


دل ستانا ! از جهان رسم وفا برداشتي
با وفاداران خود تيغ جفا برداشتي

ما ز مِهر ديگران پيوند بُبريديم و تو
مِهر از ما برگرفتي دل ز ما برداشتي

مُلک دارانِ جهانِ حُسن را در صف عرض
شد عَلمها سرنگون تا تو لوا برداشتي

هرکه را تو بفکنی کس برنگيرد در جهان
گر چو بتواني ميفکن هرکه را برداشتي

در مصاف امتحان با من سپر افکنده اند
پادشاهانِ جهان تا تو مرا برداشتي

ما گدايانيم، سلطانان خريدارِ تواَند
ای توانگر زين سبب چشم از گدا برداشتي

دوش با من گفت عشقت بنگر ای گستاخ گوی
کاندرين حضرت شکايت از کجا برداشتي

آسمان همچون زمين سر می نهد بر پای تو
تا به عزم دستبوس دوست پا برداشتي

چون سکندر گرچه پيمودي بسی شيب و فراز
چون خضر از لعل او آبِ بقا برداشتي

در سماع از قول تو عُشّاق،افغان ميکنند
تا تو بی برگ، اندرين پرده نوا برداشتي
@Persian_Literature1
#سیف_فرغانی

شعر و ادب پارسی

24 Oct, 18:15


در طالع من نیست که نزدیکِ تو باشم

می گویمت از دور دعا گر برسانند !
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

24 Oct, 18:14


حیرتِ هرکس در این عالَم به قدرِ بینش است

هرکه بیناتر در این هنگامه،حیران بیشتر
@Persian_Literature1
#صائب

شعر و ادب پارسی

24 Oct, 18:14


چنانت دوست میدارم
که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و...
من صبر از تو نتوانم
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

24 Oct, 18:14


یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی

من در هوا معلّق وآن ریسمان گسسته
@Persian_Literature1
#مولانا

شعر و ادب پارسی

21 Oct, 10:33


من بر آنم که یکی خانه ز پولاد کنم
قرنها تا که بمانَد آباد
با چه کس باید گفت:
درد این زخم،که بر پیشانی ست
در حصاری همه از کاغذ زر
کودک من به خدا زندانی ست
با چه دستی فکنم این همه دیوارِ بلند ؟
با چه پایی گذرم ز این همه بند؟
راهِ دوری بروم؟ همپا نیست !
خانه بنیاد کنم؟
مرگ بر این بخت که دستم خالیست

پدرم بند درید
کودکم رشته گسست
دلم از درد،شکست
ز این سبب، مُهر بوَد بر لب من
ز این سبب بند بوَد بر پایم
وای بر من که چنین تنهایم...

وای بر من که چنین تنهایم
@Persian_Literature1

شعر و ادب پارسی

17 Oct, 17:03


ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم
جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم

درویش و فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلقِ جهان کار نداریم

گر یارِ وفادار نداریم عجب نیست
ما یار بجز حضرت جبار نداریم

با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
بر خاک نشینیم و از آن عار نداریم

ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید
هر رهگذری سنگ زند خار نداریم

ما مست صبوحیم ز میخانه توحید
حاجت به می و باده و خمّار نداریم

بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز
ما جز هوس دیدن دلدار نداریم
@Persian_Literature1

شعر و ادب پارسی

14 Oct, 16:25


خواهی که شود دل تو چون آئینه
ده چیـــز برون کن از میان سینـه

حرص و دغل و بُخل و حرام و غیبت
بغض و حسد و کِبر و ریا و کینه
@Persian_Literature1

شعر و ادب پارسی

14 Oct, 06:02


هستی به‌تپش رفت و اثر نیست نفس را
فریاد کزین قافله بردند جرس را

دل، مایل تحقیق نگردید وگر نه
از کسبِ یقین،عشق توان‌کرد هوس را

هر دل نبَرَد چاشنی داغِ محبت
این آتش بی‌رنگ نسوزد همه‌کس را
@Persian_Literature1
#بيدل_دهلوى

شعر و ادب پارسی

14 Oct, 06:02


صبح است و هوا و‌ نفسِ دلکش پاییز
من هستم و ‌یک سینه‌ی از مهرِ تو لبریز

زیباست تو را دیدن از این پنجرۂ صبح
زیباست هوای تو در این صبح دل‌انگیز
@Persian_Literature1
#اوحدی_مراغه_اى

شعر و ادب پارسی

13 Oct, 18:30


آه‌های آتشینم
پرده‌های شب بسوخت
بر دل آمد وز تفِ دل
هم زبان هم لب بسوخت

دوش در وقت سحر
آهی برآوردم ز دل
در زمین، آتش فتاد و...
بر فلک،کوکب بسوخت

جانِ پر خونم که مُشتی خاک
دامن گیر اوست
گاه اندر تاب ماند و...
گاه اندر تب بسوخت
@Persian_Literature1
#عطار

شعر و ادب پارسی

13 Oct, 14:40


میتوان زیبا زیست…
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم
که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها میگذرد
گرم باشیم پر از فکر و امید…
عشق باشیم و سراسر خورشید…
@Persian_Literature1

شعر و ادب پارسی

13 Oct, 14:40


نگارم گر به چین با طرهٔ پُرچین شود پیدا
ز چینِ طرهٔ او فتنه‌ها در چین شود پیدا

کی از برجِ فلک ماهی بدین خوبی شود طالع
کی از صحنِ چمن سروی بدین تمکین شود پیدا

هر آن دل را که با زلفِ دل‌آویزش بوَد الفت
کجا طاقت شود ممکن کجا تسکین شود پیدا
@Persian_Literature1
#فروغى_بسطامى

شعر و ادب پارسی

13 Oct, 14:39


ترکِ یاری کردی و من هم چنان یارم تو را
دشمنِ جانی و از جان دوست تر دارم تو را

گر به صد خار جفا آزرده سازی خاطرم
خاطرِ نازک به برگ گل نیازارم تو را

قصد جان کردی که یعنی:دست کوته کن ز من
جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را
@Persian_Literature1
#هلالى_جغتايى

شعر و ادب پارسی

11 Oct, 08:54


ز رویِ مهر اگر روزی ببینی یک دو شیدا را

به ما هم گوشه چشمی،که شیدا کرده ای مارا

به هر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشمِ خود

چه باشد؟ آه! اگر یک باره بر چشمم نهی پا را
@Persian_Literature1
#هلالى_جغتايى

شعر و ادب پارسی

11 Oct, 08:54


همه عیبِ خلق دیدن، نه مروت است و مردی

نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری
@Persian_Literature1
#سعدى

شعر و ادب پارسی

11 Oct, 08:54


هر ذره که بر روی زمینی بوده‌است
خورشید‌رُخی، زُهره‌جَبینی بوده‌است

گَرد از رخِ آستین به آزَرْم فشان
کآن هم رخِ خوب نازنینی بوده‌است
@Persian_Literature1
 #خیام

شعر و ادب پارسی

10 Oct, 13:46


بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان، ز کبر دامن

دو نرگسِ مستِ نیم خوابش
در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبلهٔ دوستانِ مشتاق
گر با همه آن کنی که با من

بسیار کسان که جانِ شیرین
در پای تو ریزد اولا" من

گفتم که شکایتی بخوانم
از دستِ تو پیشِ پادشا من

کاین سخت دلی و سست مهری
جُرم از طرف تو بود یا من؟

دیدم که نه شرطِ مهربانیست
گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمی‌کنم رها من

جز وصلِ توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من

گویندم از او نظر بپرهیز
پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده‌ای که یاری
بی‌یار صبور بود تا من

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

10 Oct, 13:45


آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند 
وز گل بجز حکایت سنگ و سبو نماند

زآن نقش‌های دلکش زیبا به روی باغ 
از ابر و بادها اثر رنگ و بو نماند

در پای گل که آن‌همه آواز بود و بانگ 
جز بانگ برگ و زمزمه ی نرمِ جو نماند 

بر شاخه ها از آن‌همه مرغان و نغمه ها 
آوای مرغ کوکو و بغض گلو نماند

ای آرزوی من! همه گل‌ها ز باغ رفت 
غیرِ خیالِ رویِ توام رو به رو نماند 

چیزی به روزگار بمانَد ز هر کسی 
وز ما به روزگار،به جز آرزو نماند

باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی 
زآن پیشتر که پرسی و گویند او نماند 
@Persian_Literature1
#مهدی_حمیدی_شیرازی

شعر و ادب پارسی

10 Oct, 08:20


بگشای در ، بگشای در
گریان و نالان آمدم
زآن سرکشی‌ها در گذر
اینک پشیمان آمدم

بگشای در ورنه چنان
کوبم جبین بر آستان
کآگه شود یکسر جهان
کآزرده از جان آمدم

من مردِ دعوی نیستم
دانی تو خود تا کیستم
گر بی تو یکدم زیستم
با رنج و حرمان آمدم

بگشای در ، با تو مرا
دیگر نمانَد ماجرا
چون یکنفس در این سرا
پیشِ تو مهمان آمدم

بگذار بر دوشت کشم
چون گل در آغوشت کشم
سرمست و مدهوشت کشم
مست و غزلخوان آمدم

آوخ که جان افسرده شد
شوقم چو گل پژمرده شد
بگشای در ، دل مرده شد
زار و پریشان آمدم
@Persian_Literature1
#پرویز_ناتل_خانلری

شعر و ادب پارسی

10 Oct, 08:12


مَلکا مَها نگارا صنما بُتا بهارا

متحيرم ندانم که تو خود چه نام داري
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

10 Oct, 07:53


در عهدِ تو ای نگارِ دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند

عشق آمد و رسمِ عقل برداشت
شوق آمد و بیخِ صبر برکند

در هیچ زمانه‌ای نزاده است
مادر به جمالِ چون تو فرزند

باد است نصیحت رفیقان
و اندوهِ فراق، کوهِ الوند

من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خُرسند

این جور که می‌بریم تا کی؟
و این صبر که می‌کنیم تا چند؟

چون مرغ، به طمع دانه در دام
چون گرگ، به بوی دُنبه در بند

افتادم و مصلحت چنین بود
بی‌بند نگیرد آدمی پند

مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مَردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

10 Oct, 07:53


خسته ام از آرزوها؛ آرزوهای شعاری
شوقِ پرواز مجازی؛ بالهای استعاری

آفتاب زرد وغمگین؛ پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین؛ آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته؛ چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته؛خسته از چشم انتظاری

صندلیهای خمیده؛ میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده؛ گریه های اختیاری

عصر جدولهای خالی؛ پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی؛ نیمکتهای خماری

رونوشت روزها را؛ روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی،جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی،باد خواهد برد باری

رویِ میزِ خالی من،صفحه ی بازِ حوادث
در ستون تسلیت ها،نامی از ما یادگاری
@Persian_Literature1
#قيصر_امين_پور

شعر و ادب پارسی

09 Oct, 19:11


شبهای دراز، بیشتر بیدارم
نزدیکِ سحر، روی به بالین آرم
می‌پندارم که دیده بی دیدنِ دوست
در خواب رود، خیال،می‌پندارم
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

09 Oct, 14:35


نامَردم اگر زنم سر از مهرِ تو باز
خواهی بکُشم به هجر و خواهی بنواز

ور بگریزم ز دستت ای مایهٔ ناز
هرجا که روم پیش تو می‌آیم باز
@Persian_Literature1
#سعدی

شعر و ادب پارسی

09 Oct, 13:00


پاییز را تنهایی به دوش می کشیم
و نمی بینیم
برگ ها هم جفت جفت میمیرند !
@Persian_Literature1
#جلال_حاجی‌زاده