رمان پرستار شیطون من

@parstarshitonmay


رمان پرستار شیطون من

26 Dec, 08:14


https://rubika.ir/parstareshitonmay
چنل vip رمان در روبیکا

فقط تا پایان امروز رایگان هست

https://rubika.ir/parstareshitonmay

رمان پرستار شیطون من

05 Dec, 07:10


#پرستار‌شیطون‌من718


سمت چای ساز رفتم و چای رو تویاستکانا ریختم
و زیر نیمروهایی که داشت با جیلیز و‌ ویلیز به سوختنشون
نزدیک میشدن رو خاموش کردم و استکانا رو برداشتم
هر دو رو روی میز گذاشتم و ظرف مربا رو چرخوندم

انگار بنیامین منتظر تکمیل شدن میز صبحانه ام بود
که همزمان در اتاقشو باز کرد و بیرون اومد

خودمو به اون راه زدم تا فکر کنه ندیدمش و جلوی گاز رفتم
نیمروهای پخته رو دونه دونه برداشتم و توی بشقابا
گذاشتم و یکم فلفل روشون پاشیدم

انگار توهم زده بودم که اول صبح حتی بوی عطرشو هم
حس میکردم و متوجه حضورش نزدیکیم شدم
سر بلند کردم و به صورت پوف کرده اش نگاه انداختم
لبخند هول زده ام رو به صورتش پاشیدم و رو گرفتم
خودمو مشغول نیمروها نشون دادم و هردو بشقابو برداشتم

_بیدار شدی؟؟ فکر کردم مجبورم خودم بیام بیدارت کنم
البته میدونم من زیادی زود میز رو چیدم

تخم مرغ ها رو روی میز جا دادم و کمر راست کردم
سکوتشو نمیدونستم پای تعجبش بذارم یا ناراحتیش
فقط دوباره بهش نگاه انداختم و لبخندم کمرنگتر شد
از اینکه همیشه خدا خنثی بهم زل بزنه و واکنشی نشون
نده کلافه و عصبی میشدم و الانم ذوقم کور شده بود

ترجیح میدادم رفتار و واکنش ادما رو توی صورتشون ببینم
عصبانیت و دلخوریشون یا شادی و رضایتشون
رو حس کنم و حداقل بفهمم باهاشون چند چندم
کف دستای عرق کردمو به پایین لباسم کشیدم و لب زدم

_اگه گشنته صبحانه درست کردم برو یه ابی به
دست و روت بزن بیا،،منم نون رو گرم میکنم تا برسی

بدون تایید یا رد حرفم از اوپن فاصله گرفت و رفت
داخل سرویس و من وا رفته خودمو روی صندلی انداختم
فکر اینکه خبر داشته و حالا کامل از چشمش افتادم
ته دلمو خالی کرده بود و جون بلند شدنم نداشتم

نفهمیدم چجوری بلند شدم و نون تست رو از توستر دراوردم
و با نون سنگک های گرم شده سر نیز برگشتم
به مخلفات رنگارنگ جلوم خیره شدم و نفس عمیق
کشیدم تا یه وقت دختر بچه درونم باز بغض نکنه

انقدر به همه چیز فکر کردم که متوجه بیرون اومدنش
نشدم و وقتی اومد جلوم و صندلیش رو عقب کشید جا خوردم
تا نشستنش خیرش شدم و قبل از اینکه نگام کنه...

رمان پرستار شیطون من

03 Dec, 18:28


#پرستار‌شیطون‌من717




به میز صبحانه ای که تکمیل و با وسواس چیده بودم
نگاهی انداختم و موهامو بالای سرم جمع کردم
احساس میکردم خیلی وقته واسه بنیامین تغییر کردم
از وقتی که خونه پدریش رو ترک کردم نه به خودم رسیده بودم
و نه مثل گذشته صدای خنده هام کنارش به گوش رسیده بود

نمیخواستم فکر کنه حالا که عاشقم شده دارم براش
ناز میکنم و این همه عوض شدم تا زهر چشم بگیرم
بنیامین بعد از سالها تنها ادمی بود که زندگی رو
کم و بیش به رگهام تزریق میکرد و کنارش بی نظیر بودم

جلوی آینه وایستادم و کوله ام رو به هم ریختم
کرم روشن کننده رو روی پوستم مالیدم و به تصویر
بی روح و خسته خودم توی اینه لبخند زدم

چندان چیزی با خودم بر نداشته بودم و نمیشد
مثل گذشته که زمان اومدن بنیامین حسابی به خودم
میرسیدم الانم واسش خوشگل کنم
ضمن اینکه دلمم نمیخواست فکر کنه به خاطر دیشب
دارم یه جوری باج میدم و خودمو کم و زیاد میکنم

نفس خستمو آه مانند بیرون دادم و ناخواسته بازم
بغضی که بالا اومده بود رو قورت دادم
دلم به حال خودمو خیلی از دخترای مثل خودم میسوخت
تمام عمرمون نگران این بودیم که مرد زندگیمون ما
رو چطوره ببینه و بسنجه و با استرس کارامونو انجام میدادیم

مثل همین الان که همزمان هم نگران بودم لوس و سو استفاده گر
به نظر نیام و هم سعی میکردم فکر نکنه متظاهرمو چون
بحث کردیم و نیاز دارم از مخمصه دربیام دارم به خودمو خودش میرسم

هم ذهنمون درگیر حیا کجا رفته و عرف و عقل چی میگه بود
و هم همیشه دنبال علاقه و دل و ذوقمون بودیم تا ثابت بشیم
پلک زدم تا اشک توی چشمام نمونده باشه و

سورمه ای که یه مدت پیش خریده بودمو با وسواس
توی چشمام کشیدم و از آینه فاصله گرفتم
سورمه چشمهامو همیشه جوری فوق العاده میکرد
که انگار یهو یه ادم تازه ازم جلوی اینه وایستاده بود

پوف چشمام از بی خوابی دیگه زیاد به چشم نمیومد
و کشیدگی و خوش حالتیه چشمامو چند برابر میکرد
رژ مات و کمرنگمو هم روی لبام بازی دادم و بالاخره
راضی از ظاهر جدیدم دل از آینه کندم

موهامو بالای سرم گوجه ای بسته بودم و یه لباس
زرشکی تیره پوشیده بودم که نه زیاد باز بود و نه پوشیده
با شنیدن صدا از توی اتاق بنیامین لبخند زدم و هولکی
سمت اشپزخونه پاتند کردم

رمان پرستار شیطون من

14 Nov, 08:29


#پرستار‌شیطون‌من716

نفس عمیق کشیدم و موهامو از دسته مبل پایین ریختم
و همونجور که دراز کشیده بودم به سقف زل زدم
چند ساعتی میشد که توی سکوت شب و خونه داشتم
به اینکه چه خاکی توی سرم شده و باید چکار کنم
فکر میکردم و کم کم داشتم مطمئن میشدم بنیامین
هنوزم خبر نداره که فرید چه بلایی سر من اورده

مگه میشه مردی همچین فیلمی از معشوقه اش ببینه
و با ارامش حرفشو بزنه و بره توی اتاقش راحت بخوابه

فکر و خیال برا همیشه رفتن و یواشکی تنها گذاشتن
بنیامین بیشتر از اینکه به بنیامین صدمه بزنه به خودم
آسیب میزد و خیلی احمقانه بود

جز این خونه گرم و مردی که عاشقمه کی و کجا رو داشتم
که بتونم شب بهش پناه ببرم و با ارامش پلک روی هم بذارم

دلم میخواست توان و جرعتشو داشتمو همه چیزو
به بنیامین میگفتم اما اون مثل اب خوردن ترکم میکرد
با شناختی که این مدت ازش داشتم میدونستم چقدر
راحت از ادمای اطرافش دل زده میشه و چقدر هم متعصبه

بغضی که برا بار هزارم تا گلوم بالا اومده بود رو قورت دادم
دم دمای صبح بود و نور کمی از پشت پرده ها داخل میومد

عکس دونفره مامان بابا رو از کوله ام دراوردم و
روی سینم گذاشتم و اینبار قطره اشک سمجی از
گوشه چشمم پایین افتاد و آب دهنمو از فشار بغض
روی گلوم به سختی قورت دادم و انگشتامو روی
قاب عکسشون فشار دادم تا بلکه آروم بگیرم

از وقتی تنهام گذاشته بودن یه بی کس و کار بی خانمان
شده بودم که نمیتونست یه جا به آرامش برسه
هرجا که رفتم حس اضافی بودن از درونم لهم کرد

قاب عکسو بالا اوردم و به چهره خندون مامان و قیافه
بی تفاوت و جدی بابام توی عکس خیره موندم
دلم از مامانی که توی عکسای دیگه دیده بودم پر بود
دلم از بابایی که همه عمرش مستبد و بی مهر و محبت
زندگی کرد و نتونست مامانو برای خودش نگه داره هم پر بود

از اینکه اگه همه این برگه ها و مدارک واقعی باشن
و مرگ هر دوشون کار بابا باشه قلبم درد میکرد
قاب عکسو برعکس گوشه میز کنار مبل جا دادم
و خودمو از روی مبل سه نفره خسته و کوفته جدا کردم

مهم نبود که بنیامین چی دیده و تو سرش چی میگذره
باید رابطمو با بنیامین قویتر میکردم تا به راه نجات برسم

رمان پرستار شیطون من

18 Oct, 19:45


#پرستار‌شیطون‌من715


دست از سشوار کشیدن موهام برداشت و پلک باز کردم
صدای بنیامین به اندازه ای که خواب آلودگیمو
بیشتر کنه واسم دلنشین و گرم بود و آرومم میکرد

موهای خشک شدمو پشت سرم جمع کرد و بی هوا
منو با موهام سمت خودش به عقب کشید و غرید

_تا وقتی به اعتماد و ارامش هم نیاز داریم به درد هم
میخوریم گیتا نه وقتی که نسبت به هم سرد شدیم
من از دروغ خستم... از پنهان کاری از اینکه مدام
بهم بی اعتماد باشن و بخوام خودمو ثابت کنم خستم
رفیق نیمه راهت نیستم ولی روبازی نکنی
از همون اول راه میزنم زیر عشقی که همه وجودمو پر کرده

موهامو ول کرد و ازم دور شد و پشت بهم
سمت اتاقش راه افتاد ،چند ثانیه بهش زل زدم
الان بهترین موقعیتی بود که حرف بزنم و لب باز کردم

_ چیزی هست که تو دلته و ازم پنهون میکنی بنیامین؟

جلو در اتاقش وایستاد اما برنگشت و باعث شد ناخواسته
از سرجام بلند بشم و هوم اروم و توی گلویی بگم

بالاخره چرخ زد و به چشمام خیره شد
دیدن این چشمهای یخی برای منی که توش عشق و
دلدادگی و مهربونی دیده بودم از دیدن هر نگاه گرمی
با ارزش تر و دلنشین تر بود

لبخند بی روح و کمرنگی به قیافه ی پریشون شدم زد
و من نفسمو برای شنیدن چیزی که تمام مدت ازش
میترسیدم توی سینه ام حبس کردم و ناخن
انگشتای مشت شدمو کف دستم فشار دادم و غرید

_ من؟ من نه.... تو چی ؟؟ تو ازم چیا رو پنهون میکنی؟

پوزخند زد و توی اتاقش رفت و من موندم با هزار
جور فکر و خیال و سوال که چی دیده یا شنیده
کلافه دستی توی موهای خشک شدم کشیدم
و سراغ کوله و برگه ها و کاغذهای پخش شده رفتم

موبایلمو برداشتم و صفحه اش رو روشن کردم که
جا خوردم و وا رفته به صفحه باز واتساپم زل زدم
قلبم انگار داشت از سینم درمیومد و اکسیژنو ازم میگرفت

یادم نمیومد موقع رفتن برنامه ها و پیامام رو خودم
چک کرده باشم که توی واتساپ مونده باشه
خودمو روی کاناپه ول کردم و سرمو بین دستام گرفتم
اگه بنیامین چتای مهبد رو خونده بود و از همه چیز
با خبر شده بود یعنی خیلی وقت بود که همه چیز
بینمون تموم شده

رمان پرستار شیطون من

18 Oct, 19:44


#پرستار‌شیطون‌من714



منو روی کاناپه نشوند و یه حوله کوچیک دیگه
از روی مبل روبه رو برداشت و برگشت
پشت سرم رفت و حوله رو دور سر و موهام پیچید
و شروع کرد بی حرف موهامو خشک کردن

اونقدر حرفاش واضح و مفهوم بودن که احمق
بودم اگر ذهنم سمت فربد و پیاماش نمیرفت
تقریبا اطمینان داشتم که پیاماش رو خونده و ته دلم
هر ثانیه که بیشتر بهش فکر میکردم خالی تر میشد

صبر کردم تا کارش تموم بشه و تقریبا کامل
نم موهامو گرفته بود و پریشون دورم بازشون کرد
ازم فاصله گرفت و بعد از چند دقیقه با یه سشوار برگشت

منتظر یه فرصت بودم که بپرسم دلیل حرفاش چی بوده
هم میترسیدم به عمد اونا رو گفته باشه تا واکنش منو
بسنجه و هم می‌ترسیدم بابت چیزی که دیده باشه
اینا رو گفته باشه و بیچارع شده باشم و نتونم بعدتر
اون وضع افتضاح رو جمعش کنم

حداقل خیالم راحت بود که واتساپم قفل بوده
و بی تردید چیز خاصی از پیامامون ندیده
اما فربد بهم پیام داده بود و من از اونایی میترسیدم
که حتی درست یادم نبود چی گفتم و چی شنیدم

حس زن خاینی داشتم که میترسه رابطه هاش با مردای
دیگه پیش شوهرش افشا بشه و زندگیش از هم بپاشه
هر چند که انگار دست کمی هم نداشتم و توی یه
درموندگیه وحشتناک داشتم دست و پا میزدم

حرارت سشوار روی پوست سرم و موهام چشمامو
گرم کرده بود و دلم میخواست همونجا بدون فکر
به هر چیزی که عذابم میداد تو اراش بخوابم

_ قبلا یکی از فانتزی های لذیذ زندگیه من این بود
که یه روزی موهای بلند زنی که عاشقشم رو توی
حمام بشورم و سشوار بکشم و شونه بزنم

موهای لخت سیاهی که همرنگ شب بودن و از
کشیدن انگشتام بین تار به تارشون مست میشدم

وقتی ازدواج کردم موهای زنم اونقدر بلند و مشکی
و لخت بود که برای تمام عمرم گای باشه و آرومم کنه
اما دیگه اونموقع من علاقه ای به این کار نداشتم

نه فقط دیگه فانتزیای زندگیم فرق کرده بودن دیگه
حتی اونیکه باید ارامشم میشد هم خودش دلیل غمم بود

رمان پرستار شیطون من

17 Oct, 15:35


#پرستار‌شیطون‌من713


بغضمو به سختی قورت دادم و خودمو به عقب ول کردم

_هرجور دلت میخواد باهام رفتار میکنی و هرچیزی میگی
این خونه هم قفل رفتنم خودم تمیز میکنم
منت تو رو سرم نمونه،،حالیته؟؟ الانم ولم کن

جفت دستامو محکم به کتفش کوبیدم
انگار نگاه یخی و خنثاش از قبلم سردتر شد
خوب بهم زل زد و محکمتر من فشار داد و جلو کشید
حرارت تنش به تنم میخورد و گرمم میکرد

_یادته بهت گفتم توی این خونه همچین چیزی نمیشه
الان پشیمون شدم از حرفم
تو این خونه هر چیزی ممکنه بشه گیتا توام اطاعتش میکنی

شوکه خشکم زد و اول به اون و بعد به دور و برم نگاه انداختم
نمیتونستم بفهمم منظور واقعیش از این حرف چیه
سوالی سر کج کردم و به چشماش زل زدم
که دستاش روی تنم پایین رفت و باس نمو محکم
بین انگشتاش گرفت و فشار داد

لباشو به گوشم چسبوند و نفس داغشو توی گردنم
خالی کرد و یه دستشو پشت کمرم گذاشت و فشرد

_یاد میگیری فقط چشم بگی گیتا،، من از سرکشی خوشم نمیاد
توام اینجوری دوست داری مگه نه؟؟ هوم؟

نفسام به شماره افتاده بود و چکه اب موهام روی
کمرم داشت کلافه ترم میکرد
حتی نمیفهمیدم چرا رفتارش یهو شبیه یه دیوونه شده

دستمو دوسمت سینش گذاشتم و فشار دادم
_بس کن بنیامین،، داری میترسونیم

سرشو بیشتر بهم نزدیک کرد و بوسه ارومی روی
کتفم نشوند و دستاش روی تنم بازی کردن

_میدونم... ولی تو اینجوری دلت میخواد
مثل پیامایی که برات میاد و تو بهشون میگی چشم
مگه نه گیتا؟؟ منم میخوام همین باشم

قلبم توی سینم فرو ریخت و بوسه بعدیش روی سینم نشست
وحشت زده و با استرس تیکه تیکه نالیدم

_من... من نمیفهمم متظورت چیه... بنیامین...
یه دقیقه درست وایستا... تو رو خدا... وایستا..

سرشو از سینم جدا کرد و دوباره سرد خیرم شد
_گرمت شد؟؟ اگه بغلت نمیکردم سرما میخوردی حتما

بی هوا ازم فاصله گرفت و نفس وحشت زدمو نامحسوس
بیرون دادم و بنیامین دستمو گرفت و دنبال خودش کشید

رمان پرستار شیطون من

14 Oct, 09:41


#پرستار‌شیطون‌من712

انگار که حرفمو نشنیده باشه کاغذو سمتم تکونی داد
و بی حوصله بهم اشاره زد و غرید

_ببخشید حوله دیگه ای توی خونه نبود که بذارم واست
فعلا فقط همینه مال منم خونه پدری جا موند یادم نبود
فردا میریم میخریم حواسم نبود انقدر لازمه

نفس گرفتم و دندنامو روی هم فشار دادم
اونقدر زیر اب سرد مونده بودم که حالا انگار سرما
حتی توی استخوون هامم نفوذ کرده بود

لب باز کردم تا باز شاکی بشم ولی مهلت نداد
کاغذ توب دستشو روی کاناپه کنار خودش انداخت
و خیره من شد و دوباره سرم غر زد

_قیافه خودتو تو آینه دیدی؟؟ یا من باید هربار بهت
یاداوری کنم قیافتو تو آینه هم نگاه کنی
رنگ پریدت کم بود حالا لبات کبود شدن از چشماتم هیچی نمونده
چند ساعت باید پشت در بشینم که نکنه بلایی سرت بیاد؟
هوممم؟؟ چقد باید بگذره تو از اونجا حرکت کنی
حداقل بشینی کنار شوفاژ که گرم بشی؟؟

عصبی بهش پشت کردم و سمت کیفمو مدارک پاتند کردم
خیالم راحت بود حداقل گوشیم رمز داره
خم شدم روی مبل تا وسایلمو جمع کنم که اب
روی کاغذا و مبل چیکه کرد و به سختی موهامو کنار زدم

_به تو چه؟؟ هااان؟؟ بع توچه که من ظاهرم چه
مشکلی داره بنیامین؟؟ به تو چه اخه؟؟
حق نداری سرم غر بزنی،، هیچ حقی دیگه نداری

دستای گرمش بی هوا دوطرف پهلوم نشست
و منو محکم نگه داشت و عقب کشید
با بدنش چفت شدم و عصبی تلاش کردم خودمو
از حلقه دستاش نجات بدم و فاصله بگیرم

بیشتر از اینکه عصبانی باشم خجالت میکشیدم
حس بدی داشتم و از خودم متنفر بودم
دلم نمیخواست دوباره بغضم بشکنه و گریه کنم

_حق دارم... حق دارم که غر بزنم چون اینجا خونه منه

بین دستاش چرخیدم سمتش و کلافه پسش زدم
که کمی فاصله گرفت ولی باز بغلم کرد
اینبار دستاشو
دور کمرم حلقه کرد و توی هم قفلشون کرد

_ولم کن تمومش کن بنیامین،، تو حق نداشتی
اونا رو برداری،،فکر کردی کی هستی؟؟

رمان پرستار شیطون من

11 Oct, 16:22


#پرستار‌شیطون‌من711




اب سرد رو روی خودم باز کردم و نفسی که به زور
بالا میومد کامل قطع شد و به لوله حمام چنگ زدم
تا نیفتم ، انگار مغزم داشت منفجر میشد و این حجم
از اتفاق و صدا و حرف و نوشته های دردناک رو
نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه
سرم گیج میرفت و حالم افتضاح تر از چیزی بود که فکر میکردم

مشتمو چند بار به سینم کوبیدم و بالاخره بغضی
که توی گلو سینم مدام بالا و پایین میشد ترکید
تونستم نفس بکشم و بین هق هقام به دیوار تکیه دادم

هر چند دقیقه صدای ضجه هامو زیر دستام خفه
میکردم تا یه وقت به گوش بنیامین نرسه
ترجیح میدادم بدون فکر به من و حال و روزم بخوابه
و صبح خودم بی سر و صدا و از اونجا برم

دوست داشتم برم جایی که هیچ کس نه منو ببینه
و نه اینکه منو بشناسه و بهم درد تزریق کنه
اونموقع چه فرقی داشت مهبد چه تهدیدی میکنه
بنیامین چی میشنوه و چی فکر میکنه
و پریا سر کی میخواد داد هرزه بودن بکشه
باید از تمام ادمای زندگیم تا میتونستم دور میشدم

اونقدر گریه کرده بودم که دیگه نه نای وایستادن
داشتم و نه صدایی واسه هق زدن و نالیدن
لوله اب رو بستم و چند دقیقه بلاتکلیف وسط حمام وایستادم

نه حوله ای درکار بود و نه لباس تمیزی
بی جون خودمو به رخت کن رسوندم و چشمم
به حوله سفید کوتاهی که بیشتر شبیه به حوله
استخر بود افتاد و لباس خیسمو از تنم دراوردم
حتی اون لباسم مال بنیامین بود و به تنم زار میزد

اول آب موهامو گرفتم و بعد خودمو خشک کردم
حوله رو دور بالا تنم پیچیدم و با موهایی که هنوز
اب ازشون چکه میکرد در حمامو باز کردم و بیرون اومدم
ولی سرجام خشکم زد و قلبم یه لحظه از تپش افتاد

بنیامین روی اخرین مبل توی سالن نشسته بود
و چند تا کاغذی که معلوم بود از کجا برداشته
توی دستش بود و ارنجشو به رون پاهاش تکیه زده بود
و خیره و خنثی بهم نگاه میکرد

فهمیده بود... همه چیزایی که نمیخواستم بدونه
و شخصیتم جلوش خرد بشه و خانوادمو کوچیک کنم
حالا خودش در ارامش و درنبود من خونده بودم
به خودم جرات دادم و ازش چشم برداشتم

_بذارشون سرجاش بنیامین... من اجازه نداده بودم برشون داری

رمان پرستار شیطون من

10 Oct, 09:13


#پرستار‌شیطون‌من710



جلوی اشکامو نمیتونستم بگیرم خطای آخرو به
زور فشار پلکام برای خالی شدن اشک از چشمم خوندم

_حتی فکرشم نمیکردی یه روز بفهمی تمام عمر بچه
معشوقه زنت رو بغل میگرفتی و از وجودش پر میشدی

خوب نگاهشون کن تا فیلمشونم به دستت برسه
خیانت این شکلیه،، دردش این جوری،، ازش لذت ببر
بلایی که یک عمر باعث شدی من باهاش زندگی کنم

نفسم انگار قطع شد و صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید
برای بار دوم و سوم و چهار این تیکه رو مرور کردم

_تمام عمر بچه معشوقه زنتو بغل میگرفتی،،بچه
معشوقه زنت... بچه معشوقه زنت... بچه...

عکس از بین انگشتام لیز خورد و روی زمین افتاد
هاج و واج به روم خیره موندم و اشکام باریدن
سرم مثل پتک روی گردنم سنگینی میکرد
سر چرخوندم و دور و برم رو بی جون نگاه کردم

انگار صدای همه ادما و نوشته ها تو مغزم همزمان
پلی میشد و به هم گره میخوردن

«مراقب خودت باش مادر من و بابات فقط تو رو داریم
درسته یکم بابات اوقات تلخی میکنه اما واسه خودته»

«حق نداری با این مرتیکه یه جا کار کنی گیتا تمام»

«از من انتظار نداشته باش دوستت داشته باشم گیتا
ما باهم یه قول و قرار بستیم الانم داره تموم میشه»

«تو خودتو به پول فروختی همین و بس،برام هیچی نیستی»

«من و تو گیتا... هردوتامون میتونیم باهم پوزه
این دوتا مردی که زمینمون زدن رو به خاک بمالیم
پایه من هستی گیتا؟؟؟»

«دوستت دارم گیتا... جوری که هیچ زن دیگه ای
رو تا به حال توی عمرم نتونستم دوست داشته باشم»

«چرا وقتی زیر شوعرم مینالیدی و جیغ میکشیدی
یادت نبود حریمتو حفظ کنی؟؟؟؟
هرزه بی سر و پا توی خونم بهم خیانت کردی
تو یه روانیه اشغالی تاوان کارتو پس میدی گیتا»

«مهبد مهرزاد هیچوقت از انتقامش نمیگذره»

«سر ساعت جایی باش که بهت ادرس دادم»

«با خودت چی فکر کرد درباره من گیتا؟؟؟ هان؟؟»

«میتونم فیلم تک تک رابطه هاشونو برات بفرستم»

تمام قدرتمو توی تنم جمع کردم و بلند شدم
بیخیال مدارک و میزی که بنیامین چیده بود
گلومو زیر دستم فشار دادم و ناخواسته سمت حمام راه افتادم

رمان پرستار شیطون من

29 Sep, 06:32


#پرستار‌شیطون‌من709


یکی از عکسا مامانم  روی یه نیم کت چوبی نشسته بود
و اون مرد از پشت محکم بغلش گرفته بود و
دستش تو شلوار مامان بود و از صورت هردوشون
شهوت و نیاز میبارید و حالمو بهم میزد

ناخواسته عوق زدم و عکس رو پرت کردم
حال مرگ داشتم... مامان برام مثل یه برگ گل
پاک و تمیز و بی الایش بود
هر چی کع یاد گرفته بودم از اون بود نه بابا

بابا جز تلخی و کج خلقی چندان چیزی ازش نمیدیدم
رفتارش مثل یه نظامی بود اما هردومون رو دوست داشت
از همه لحاظ تامینمون میکرد و برای مامان همیشه
حتی بی مناسبت هم هدیه و لباس میخرید
چیزی کم نذاشته بود تلخی و سخت گیری هاش
به اندازه خوبی هاش به چشم نمیومد

مامان چطور میتونست بعد این همه سال باهامون همچین
کاری کرده باشه و منو توی این وضع رها کرده باشن

نفس گرفتم اشکامو از زیر چشمام پاک کردم
چشمم بی هوا افتاد روی همون عکس که برعکس
روی زمین افتاده بود و یه دست خط پشتش بود

برش داشتم و اونو جلوی صورتم اوردم
حتم داشتم که این خط مال مهبد نیست اما به
نظرم خیلی اشنا میومد و یکی اینطوری مینوشت
خط شکسته و کشیده ای که یه طرح خاص داشت
اما یادم نمیومد اینو کجا دیدم
متنشو مرور کردم و فشار انگشتام عکسو خم کرد

_ به زنت خوب نگاه کن اقای سلحشور
به نیاز زیر دستای مردی که تو نیستی و لذتی که میبره
میتونم فیلم تک تک رابطه هاشون رو برات بفرستم

رمان پرستار شیطون من

02 Sep, 09:07


#پرستار‌شیطون‌من708



بالاخره چشمام پر شد و اشکم لجوج روی گونم افتاد
گند زده بودم... پیش مردی که سعی داشت
برام سنگ تموم بذاره و خودشو بهم ثابت کنه
گند زده بودم و حس عذاب وجدان مثل خوره
به جونم افتاده بود و قلبم میجویید

واسه اولین بار هرجایی که میرفتم تبدیل میشدم
به یه گناهکار بزرگ که همه ازش طلبکارن و حقم دارن
بعد از عذابم روی خیانت به پریا حالا غصه اشتباهم
درباره بنیامین هم بهش اضاف شده بود

اشکامو پاک کردم و خودمو روی مبل بالا کشیدم
گناه من چی بود که همچین زندگی رو باید تجربه میکردم
چی شد به اینجا رسیدم؟؟؟

منی که همه ادمهای گناه کار رو متهم میکردم
حالا به عنوان زنی که هنوز از شوهرش جدا نشده
داشتم توی خونه یه مرد مثل خودم وقت میگذروندم
و باهاش هم خوابگی میکردم

تنم لرزید و با یه حس وحشتناک خودمو بغل گرفتم
حقارت... ترس... عذاب وجدان... گاهی به خودم
حق میدادم و گاهی نه... گاهی خودمو قانع میکردم
و گاهی از چیزی که هستم متنفر میشدم

من برای معبد از همه چیزم گذشتم اما اون فقط
شکنجم داده بود و حالا طلاقم نمیداد
مقصر من نبودم..‌ هیچوقت مقصر این منه لعنتی نبود

یاد مامان افتادم و دستمو روی قلبم فشار دادم
حس میکردم فشارم افتاده و حالم خوب نیست
بلند شدم و دور خودم چرخ زدم
کیفمو همونجایی که گذاشته بودم پیدا کردم و
سرجام روی مبل برگشتم و پاهام بالا کشیدم

حس میکردم چند دقیقه است خونه زیادی سرد شده
زیپ کیف رو باز کردم و مدارکی که معبد داده بود
رو بیرون کشیدم و مردد و استرسی به در اتاق
بنیامین خیره شدم تا مطمئن بشم خبری ازش نیست

پرونده رو باز کردم و کاغذاشو دونه دونه ورق ورق زدم
تمام عکسا از مادرم با یه مرد غریبه بود
یه مرد خوش استایل و خوش قیافه با موهای جو گندمی

توی تمام عکسا یا باهم مشغول تفریح و خنده بودن
یا مشغول لب گرفتن و به هم مالیدن تنشون
چشمامو بستم و پلکامو روی هم فشار دادم

رمان پرستار شیطون من

13 Aug, 17:25


#پرستار‌شیطون‌من707


جا خورده جلو آینه خشکم زد و چند ثانیه خیرش موندم
از سکوتم استفاده کرد و عصبی تر خندید

_این خونه جای این کثافتکاریا نیست
جای حرومزادگی نیست،،جای بی ریشگی نیست
که خیال کنی برات نقشه ریختم رفیقامو جمع کنم

اینجا نماز میخوندن،، نذر میکردن،، دیگ شله زرد
و حلیم و سمنو هر سال به راه بود،،به بچه ها کمک میشده
من نه هااا... من نه... اونی که اینجا رو داد به من
ادم پاکی بوده که حداقل من خجالت بکشم ازش
فاحشه خونه بسازم و گند بزنم بهش

تو که به خود من باور نداری،، با وجپد اون
همه صداقتی که خرجت کردم تو بازم به خودم و
شخصیتم که اعتماد نداری بخوام روش مانور بدم
ولی حداقل بدون این خونه از اون خونه هایی نیست
که تو دربارش بخوای فکر دیگه ای بکنی

اسمشو بهم ریخته و کیش و مات شده صدا زدم
اما اهمیت نداد و ظرف غذا رو روی میز کوبید

_حالام بشین غذاتو بخور،، بشین... بفرما...
خیالت راحت باشه... بنیامین پور کریم تو رو جای
دیگه ای دست اینو و اون میده و بی غیرتیاشو رو میکنه

گردن خم کردم و صداش زدم اما گوش نداد
سمت اتاقش پا تند کرد و صدای ناله مانند و پشیمونم
از ته حنجرم برای بار سوم بیرون اومد و دنبالش دوییدم

_بنیامممین... تو رو خدا داری اشتباه میکنی اینجوری....

در اتاق توی صورتم بسته شد و پشت در موندم
چرخیدن کلید توی قفل یعنی اتمام حجت
نتونسته بودم بگم حرفت غلطه و من این فکرو نکردم
شوکه شدم و همین شد برگه امضا شده تفکراتم
من واقعا برا چندثانیه به همین فکر کردم

به رفیقاش... به پریا ... حتی به مهبد کثافت هم فکر کرده بودم
با بغض کف دستمو به در کوبیدم و نالیدم

_تو رو خدا بنیامین اینجوری نکن من همچین منظوری نداشتم
یه دقیقه بیا بیرون مهلت بده حرف بزنم منم
بنیاااامممیننن... د یه چیزی بگو چرا نمیذاری
من چیزی بگم و قضاوتم میکنی خودت...

ضربه اخرو به در کوبیدم و سرمو بین دستام فشار دادم
بغضمو به زور قورت دادم و از در فاصله گرفتم
یه گوشه روی مبل نشستم و به میزی که چیده بود
زل زدم و تازه متوجه شدم حتی یه ظرف هم
واسه خودش نذاشته و میز رو فقط برای من چیده

رمان پرستار شیطون من

20 Jul, 20:28


#پرستار‌شیطون‌من706


ضربه اخر رو داخلم زد و به لرز افتادم
پشت پلاکام ستاره بارون شد و به اوج رسیدم

همزمان صدای زنگ‌ در خونه بلند شد و هردومون
توی همون حالت خشکمون زد و به در خیره شدیم

مطمئن بودم نیم ساعتی میشه که پوزیشن عوض میکنیم
و رابطه داریم که اینجور خسته و بی حالم کرده
صدای زنگ‌ در منو بی دلیل یاد مهبد انداخته بود
و نگرانیه عجیبی دلمو داشت چنگ میزد
مردد به بنیامین نگاه کردم که بلند شد و شلوارشو
پاش کرد و سریع بالا کشید

_منتظر کسی بود این موقع بنیامین؟؟

به تایید حرفم سر تکون داد و سمت در راه افتاد
شوکه روی مبل نیم خیز شدم و دور و برمو نگاه کردم
یه حس وحشتناکی به جونم افتاد و ترسیده
دنبال لباسام گشتم و صدامو بالاتر بردم

_نمیبینی من تو چه وضعیم؟؟ کجا میری الان بنیامین؟

یه‌ پیرهن از پشت دسته مبل پیدا کردم و توی تنم
کشیدم و دکمه هاشو دوتا یکی بستم
انگار کر شده بود که بی توجه بهم در خونه رو باز کرد
و قلبم مثل یه ساختمون نیمه کار تو سینم فرو ریخت

فکر اینکه تا الان فریب خورده باشم و‌مرد دیگه ای
پیشت در باشه مغزمو میجویید و وحشت دیگم
وجود پریا یا مهبد پشت در بود
انگار که همگی برام نقشه ریخته باشن و با خنده
توی صورتم دست تکون بدن  و بگن سورپرایزززز
کارت تموم شد گیتا خانوم

صدای بسته شدن در اومد و از جا پرید
انقدر غرق فکر به صورت خوشحال مهبد و پریا بودم
که نفهمیدم زمان چجور گذشت

جلوی در فقط بنیامین بود که دوتا پلاستیک بزرگ
رو‌با خودش اورد و روی میز وسط سالن گذاشت
هاج و واج فقط بهش زل زده بودم

غذا بود... غذایی که یکم پیش گفت واسم سفارش داده
نفس راحتی کشیدم و دوباره روی مبل ولو شدم

_ترسیدم ... حداقل بهم یاد اور میشدی که غذا اوردن

چند ثانیه سکوت شد و بالاخره صدای بنیامین اومد

_ که چی بشه؟؟ مطمئن بشی با یه گاو نیومدی خونش؟

صداش عصبی بود... عصبی و دلخور و تلخ

رمان پرستار شیطون من

10 Jul, 12:58


#پرستار‌شیطون‌من705



انگشت شصتشو بالای به شتم گذاشت و بازی داد

_تو این مدت کوتاه انگار یه تیکه از وجودم شدی
میدونم برا هردومون همه چیز داره خیلی زود
پیش میره ولی کنارم معذب نباش
فکر کن از اول فقط من بودم... همون فکری که
من تمام این مدت میکردم ....
انگار فقط تو زن بودی و خواهی موند...

نذاشت جوابشو بدم و حتی یه کلمه به زبون بیارم
هرچند اگر میخواستمم قدرت نداشتم چیزی بگم

زبون داغش روی بهشتم نشست و آهههه بلندی کشیدم
هربار که زبونش توی به شتم و روی چ ولم میچرخید
انگار پشت پلکم ستاره بارون میشد

ازم فاصله گرفت و از بین پام بهم زل زد روی سینه
و شکمم نرم دست کشید و نوک سینمو بین
انگشتاش به بازی گرفت و لب زد

_چرا چیزی نمیگی گیتا؟ میخوام بدونم... بشنوم
توام این رابطمون رو میخوای یا فقط بخاطر من ...

نذاشتم جملش رو تموم کنه و نالیدم

_میخوام بنیامین... ادامه اش بده... من خیلی وقته
انتخابمو کرد... میخوامت... تمومش کن دارم دیوونه میشم

لبخند محوی زد و با یه حرکت لباسشو از سرش
بیرون کشید و شلوارشو دراورد
بزرگیه مردونگیش جوری شده بود که انگار داشت
لباس زیرشو جر میداد تا بیرون بزنه

بین پام وایستاد و کف دستشو روی دل پام بازی داد
و پاهامو کامل از هم باز کرد و شورتشو از پاش دراورد
مردونگیه سفت شده اش با دست نگه داشت
  روی بهشتم تنظیمش کرد و یهویی و
با تمام قدرت داخلم فشار داد و جیغ کشیدم

به کلفتیه بیش از حدش عادت نداشتم و حس
میکردم دارم زیرش پاره میشم
بهشتمو پر کرده بود و هم بهم لذت میداد و هم درد داشتم

تن عرق کردمون روی هم کشیده میشد و صدای
برخورد پایین تنمون هیجان و لذتمو ده برابر میکرد

پاهامو روی شونه هاش انداخت و روم خم شد
با قدرت ضربه هاشو داخلم میکوبید و همزمان
سینه هامو هم به ترتیب توی دهنش میبرد و با لذت مک میزد

منو بلد بود... انگار وجب به وجب تنمو برای اولین
بار بنیامین داشت فتح میکرد نه مهبدی که فقط
دنبال رفع نیازش و به دست اوردن پولش بود

رمان پرستار شیطون من

04 Jul, 06:56


#پرستار‌شیطون‌من704



هنوز جمله ام تموم نشده بود که بنیامین با شنیدن
کلمه اخر دوباره به جونم افتاد صدای قهقه ام کل
خونه رو پر کرد و تا چند دقیقه ول کنم نبود

بالاخره واقعا تسلیم شدم و بی حال روی مبل ول شدم
اونقدر خندیده بودم که دیگه جون توی تنم نمونده بود
بنیامین همچنان روی شکمم نشسته بود و نگام میکرد

هرچند بیشتر وزنش روی پاهای خودش بود
و اصلا به شکم من فشاری نمیاورد که اذیت بشم
موهای بهم ریختمو از صورتم کنار زد و روم خم شد
بوسه ارومی به پیشونی عرق کردم زد و خیرم موند

سالها میشد که اینطور از ته دلم و با لذت نخندیده بودم
پشت دستشو روی پوست صورت و پیشونیم لغزوند
و لبخند نصفه نیمه ای زدم

_اصلا حواسم نبود امروز مریض بودی قربونت برم
ترسیدم نکنه تب داری و من خر نفهمیده باشم
گاهی زیادی بی ملاحظه میشم و همه چیز یادم میره

دستشو ناخواسته توی دستم گرفتم و انگشتاشو
تک به تک بین انگشتام نوازشوار دست کشیدم
انگار دستاش دو برابر دستای من به نظر میرسیدن
کشیده و مردونه و قدرتمند که رگای دستش بهم
چشمک میزدن تا لمسشون کنم

_اینجور نگو بنیامین،، لذت خنده های از ته دلمو نپرون
بهترین شب عمرمو دارم کنارت میگذرونم

لبخند زد و با عشق چند برابری بهم خیره موند
میشد علاقه رو توی چشمهاش به راحتی دید
حرفهای پریا درباره حقه بازی و بی مهری های بنیامین
داشتن هر لحظه برام بی ارزشتر و کم رنگ تر میشدن

با بوسه داغ بنیامین روی چونم از فکر بیرون اومدم
و بوسه بعدی روی گردنم نشست

هیچوقت حاضر نبودم به این راحتی کسی بهم دسترسی
داشته باشه اما انگار این ادم فرق داشت
زبونم رو میبست و بدنم ناخواسته باهاش هماهنگ میشد

چشمامو بستم و سیبک گلوم بین لبای بنیامین
قرار گرفت و مک عمیق و ارومی زد

یواش یواش و دونه دونه دکمه های پیرهنمو
باز میکرد و لباش با مهارت روی پوست گردنم
بازی میکرد و با دکمه یکی به اخر تا لبام بالا اومد

رمان پرستار شیطون من

04 Jul, 06:56


#پرستار‌شیطون‌من703



یه تای ابروش بالا پرید و با بدجنسی نگام کرد

_داری منو الان مسخره میکنی گیتـا؟؟

چرخ زدم و از بین دستاش خودمو بیرون کشیدم و
سمت مخالفش دوییدم تا به اندازه کافی دور بشم

_نه سراشپز به خدا من دارم ازتون دفاع میکنم
فقط شاید خوب بلد نبودم از گندی که زدین دفاع کنم
سعی میکنم رو مبحث وکالتم بیشتر تلاش کنم

مثل گرگ سمتم جست زد و جیغ بلندی کشیدم

_والله من تو رو میکشم گیتـا... فقط بذار دستم بهت برسه

با خنده های بلند دور خونه میدوییدم و روی کاناپه ها
میپریدم و بنیامین دنبالم میکرد
خودمو از بزرگترین مبل گوشه خونه بالا کشیدم
تا بپرم سمت اتاق پشتی که بین زمین و آسمون موندم
و دستای بنیامین محکم دور کمرم حلقه شد

دوباره جیغ زدم و اون محکمتر منو توی بغلش گرفت
خودمو آویز دستاش کردم تا دستاشو خسته
کنم و بتونم یه بار دیگه از بین انگشتاش قسر در برم

_منو مسخره میکنی نیم وجبی؟؟ اره؟؟
حالا یه وکیله سراشپزی نشونت بدم که تا حالا ندیده باشی

بی هوا منو چرخوند و روی مبل سه نفره انداخت
خودش روم خیمه زد
روی شکمم پاشو برگردوند و جفت پاهاشو دو طرف
کمرم چفت کرد تا نتونم فرار کنم و تقریبا روم بود

_دیگه کارت تمومه مادمازل ،،الان حسابی سیرت میکنم

هنوز حرفش تموم نشده بود که انگشتاش روی پوستم
و پهلوم لغزید و صدای خنده و جیغم بالا رفت
دیوونه وار قلقلکم میداد و من به خودم میپیچیدم

محکم منو نگه داشته بود و نفسم داشت از خنده
زیاد میبرید و کم کم به یقش چنگ انداختم و
بلند خندیدم و بریده بریده لب زدم

_غلط...غلط کردم... سراشپز... وایستا‌.. بخدا نفسم
نفشم برید...وایستا ... نکن... قبوله...بخدا قبوله...
تو بهترین وکیل سراشپزه دنیایی...وایستا...

بالاخره ازم دست کشید اما از روم بلند نشد
مشکوک نگام کرد و تازه تونستم نفس بگیرم
مشتمو با خنده و اروم به سینش کوبیدم و غر زدم

_پاشو بنیامین مثل خرس افتادی روم له شدم
تسلیم شدم که من دیگه قول میدم مسخرت نکنم
وکیل سر اشپزه سوپ سوز

رمان پرستار شیطون من

24 Jun, 10:30


https://t.me/+CRJjHAzNtrNhOWQ0

رمان پرستار شیطون من

24 Jun, 10:12


پارت 704 در کانال زیر👇👇

رمان پرستار شیطون من

16 Jun, 10:09


#پرستار‌شیطون‌من702


بی هوا لبامو کوتاه بوسید و با عشق بهم زل زد
توی اون تاریکی دیدن چشمهایی که داشت از
علاقه زیادش برق میزد مثل دیدن ستاره ای بود که
بیشتر از همه توی آسمون میدرخشه

سرمو عقب تر کشیدم و به دستهاش که دورم حلقه
کرده بود تکیه دادم و موهام توی هوا بازی میکرد

_برام سوپ گذاشتی کو؟؟ انقد گشنمه که گمونم
الان وقتش هر چیز بدمزه ای که درست کردی
بیاری بخورم و به نظرم خوشمزه هم بیاد

ابروهاشو تو هم کشید و با به اخم مصنوعی نگام کرد
_خانوم کوچیک... من هیچوقت غذاهامو بد درست نمیکنم
اینو پند آویزه گوشت کن تا یادت نره هیچوقت

ریز خندیدم و بی هوا چونه ام رو هم بوسه زد
_تسلیم ... حق با شماست سرآشپز ،،اگه زودتر از
این غذای معرکتون رو نمایی کنید ممنونتون میشم
روده کوچیکه داره روده بزرگه رو به اتمام میرسونه

قیافش توی هم شد و به فکر رفت
لبخند نصفه نیمه ای زد و پشت گوشش رو خاروند

_والا... سوپ گذاشته بودم درسته
ولی روی کاناپه بیخودی خوابم برد سوخت
یعنی در حدی که دود رو چند دقیقه پیش تونستم
بالاخره از خونه بیرون کنم الان دیگه چیزی نمونده ازش

متعجب چند ثانیه به صورت شکست خورده اش
زل زدم و اون ابروهاشو کلافه بالا فرستاد

_البته چون میدونستم بیدار بشی خیلی گرسنه ای
قبل از اینکه خودت بیای من سریع زنگ زدم
تا از بیرون بهترین خوراکایی که نخوردی رو بیارن واسمون

قیافش شبیه پسر بچه هایی شده بود که جایی گند
زده و یهو مچشو گرفتن و نمیدونه چجوری از خودش دفاع کنه
مقاومتم تموم شد و پوقی زدم زیر خنده که
دوباره اخم کرد ,اما لبخندشو هم نمیتونست قایم کنه

_به چی میخندی ؟؟ گفتم که خواب موندم سوخت
وگرنه محاله من غذاهام بسوزه و خراب بشه
اصلا اصلشم تقصیر توعه ها اگه تا میومدی نمیخوابیدی
خونه رو اینجوری تاریک و بی صدت نمیکردم
واست که خودمم خوابم ببره دیگه میدونستم

سرمو چند بار معنی دار و با تمسخر تکون دادم

_اررره... اره شما درست میگی سر اشپز تقصیر
شما نبود که اصلا تقصیر خود سوپم بود
نباید انقدر سریع میسوخت که شعورش نمیرسید اصلا