#قسمت۱۲
قلیون و چاق کردم و بردم داخل اتاق ننه و آقا نشسته بودن
مهینم کنار ننه نشسته بود داشت از اقوام زهرا ایراد میگرفت
آقام هم گاهی سرشو به نشانه تاسف تکون میداد
برگشتم تو حیاط دیدم علی گوشه حوض نشسته و تو فکره
گفتم شاه دوماد چرا تو خودتی
گفت حس میکنم دارم اشتباه میکنم من و چه به زن گرفتن اخه ننه هم کارایی میکنه
گفتم حتما قسمتت این بود بلاخره رو دختر مردم اسم گذاشتید دختر بدی هم نبود
رفتم کنارش نشستم و گفتم علی تو فقط تو این خونه با من حرف میزنی تو خیلی مهربونی باهام دعا میکنم خوشبخت بشی
نگاه با مهری بهم کرد و گفت تو خیلی مظلومی نمیدونم چرا ننه باهات اینطوره
چشام پر اشک شد ولی دیگه ادامه ندادم
صبح قرار بود برن خرید طبق معمول جوری ننه و مهین پیچوندن که من متوجه نشم
عصر بود که دست پر برگشتن
با دیدن خریدها خیلی تو ذوقم خورد منم دلم میخواست برم بازار هر دختری تو اون سن دلش عروسی میخواست
ننه و مهین بی توجه به من خریدها رو بردن بالا
نشستم تو ایون شاید منو هم صدا کنن ولی صدایی از کسی نیومد از فضولی نتونستم بشینم
بلند شدم و رفتم کنار پنجره وسایلی که چیده بودن رو فرش و نگاه کردم
لباس و کفش و آینه و شمعدون و پارچه و یه جعبه سفید خریده بودن که من تا حالا ندیده بودم برای چی هست کیف عروس
چادر و روسری یه جعبه هم کنار وسایل بود که حدس زدم طلا باشه
اومدم تو آشپزخونه و کنار اجاق گاز چمباتمه زدم و نشستم
بغض گلومو گرفته بود
گاهی با خودم فکر میکردم من بچه ناتنی هستم
ننه اومد کنار در و گفت کجایی هی صدات میکنم
نگاهی بهش،کردم و گفتم مگه منم آدمم
که صدام کنی
گفت خبه خبه پاشو خودتو اینطور نگیر چی شده مگه
بیا این پارچه رو برات خریدم ببر بده طیبه برات بدوزه
با ذوق بلند شدم و پارچه رو گرفتم یه پارچه یاسمنی رنگ بود
زود چادر سر کردم و پارچه رو برداشتم و رفتم سراغ طیبه
#ادامه_دارد...