🍁صداے ِ ســڪــوت🍁 @onlysookoot Channel on Telegram

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

@onlysookoot


غم‌های کوچک پر حرف‌اند ؛ غم‌های بزرگ لال‌.

#نیچه


🍁 ڪــانــال ســڪــوت 🍁

https://telegram.me/joinchat/WVI6sMkvfaNHB1Y7

منتظر حضور سبزتون هستیم...

@OnlySookoot

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁 (Urdu)

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁، "onlysookoot" کانال کا عنوان ہے جو غم‌های کوچک پر حرف‌اند ؛ غم‌های بزرگ لال کو انعکاس دیتا ہے۔ یہاں آپ #نیچه کی دنیا میں اپنے خیالات کو اشاعت دینے کی اجازت حاصل کرتے ہیں۔ اس کانال پر مختلف تھیمز پر بنیاد رکھی گئی مواد اشاعت کی جاتی ہیں جو آپ کی دنیاوی مصائب میں راحت و سکون لانے کے لئے مدد فراہم کرتی ہیں۔ اس کانال کا مقصد غم و غصہ کو تخفیف دینا اور انسانیت کے اندر خوبصورتی کے جذبے بڑھانا ہے۔ اس کانال میں شامل ہونے کے لئے ان کا لنک چیک کریں: https://telegram.me/joinchat/WVI6sMkvfaNHB1Y7 اور اپنی زندگی کو مثبت اور پر امید روشنیوں سے بھر دیں۔ ابھی شامل ہوں اور فروغ دیا گیا سکوت کا جذبہ اپنی زندگی میں شامل کریں۔ منتظر حضور سبزتون ہستیم۔ @OnlySookoot

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 12:00


❌️اقدس❌️
#قسمت۱۲

قلیون و چاق کردم و بردم داخل اتاق ننه و آقا نشسته بودن
مهینم کنار ننه نشسته بود داشت از اقوام زهرا ایراد میگرفت
آقام هم گاهی سرشو به نشانه تاسف تکون میداد
برگشتم تو حیاط دیدم علی گوشه حوض نشسته و تو فکره
گفتم شاه دوماد چرا تو خودتی
گفت حس میکنم دارم اشتباه میکنم من و چه به زن گرفتن اخه ننه هم کارایی میکنه
گفتم حتما قسمتت این بود بلاخره رو دختر مردم اسم گذاشتید دختر بدی هم نبود
رفتم کنارش نشستم و گفتم علی تو فقط تو این خونه با من حرف میزنی تو خیلی مهربونی باهام دعا میکنم خوشبخت بشی
نگاه با مهری بهم کرد و گفت تو خیلی مظلومی نمیدونم چرا ننه باهات اینطوره
چشام پر اشک شد ولی دیگه ادامه ندادم
صبح قرار بود برن خرید طبق معمول جوری ننه و مهین پیچوندن که من متوجه نشم
عصر بود که دست پر برگشتن
با دیدن خریدها خیلی تو ذوقم خورد منم دلم میخواست برم بازار هر دختری تو اون سن دلش عروسی میخواست
ننه و مهین بی توجه به من خریدها رو بردن بالا
نشستم تو ایون شاید منو هم صدا کنن ولی صدایی از کسی نیومد از فضولی نتونستم بشینم
بلند شدم و رفتم کنار پنجره وسایلی که چیده بودن رو فرش و نگاه کردم
لباس و کفش و آینه و شمعدون و پارچه و یه جعبه سفید خریده بودن که من تا حالا ندیده بودم برای چی هست کیف عروس
چادر و روسری یه جعبه هم کنار وسایل بود که حدس زدم طلا باشه
اومدم تو آشپزخونه و کنار اجاق گاز چمباتمه زدم و نشستم
بغض گلومو گرفته بود
گاهی با خودم فکر میکردم من بچه ناتنی هستم

ننه اومد کنار در و گفت کجایی هی صدات میکنم
نگاهی بهش،کردم و گفتم مگه منم آدمم
که صدام کنی
گفت خبه خبه پاشو خودتو اینطور نگیر چی شده مگه
بیا این پارچه رو برات خریدم ببر بده طیبه برات بدوزه
با ذوق بلند شدم و پارچه رو گرفتم یه پارچه یاسمنی رنگ بود
زود چادر سر کردم و پارچه رو برداشتم و رفتم سراغ طیبه

#ادامه_دارد...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 11:59


❌️اقدس❌️
#قسمت۱۱

راه افتادیم و علی از سر خیابون یه دسته گل و یه جعبه شیرینی خرید و رفتیم خونه زهرا
خونشون یه خیابون باهامون فاصله داشت
حیاط کوچیک و باصفایی داشتن
مهمون زیاد دعوت کرده بودن برعکس ما که تنها رفته بودیم
با یه غرور خاصی نشسته بودم که خواهر دامادم
بعد تعارفها خاله زهرا از ننه پرسید دختر شماد چند سالشه ننه نگاهی به من کرد و گفت و کنیزتون ۱۷ سالشه از این حرفش لجم گرفت
خاله اش خنده ای کرد و گفت چه عجب تا حالا شوهر ندادینش
ننه حرف و عوض کرد و گفت عروس خانم ما نمیخواد تشریف بیاره
مادر زهرا با دلخوری گفت حاج خانم شما که گفتید برا پسر بزرگم زهرا رو میخوام انگار این آقا پسر کوچیکتر هست
ننه فوری دستپاچه گفت نه حاج خانوم برا علی میخواستم زن بگیرم پسر بزرگم سربازهد5 ولی علی زرنگتر از اون هست سربازیشم رفته و مغازه خودشو داره
مادر و خاله زهرا نگاه رضایتمندی بهم کردن و مامانش زهرا رو صدا کرد
یه دختر ریز نقش چادر سفید بسر با سینی چای اومد و به همه سلام کرد و چای تعارف کرد به من که رسید نگاه خریداری بهش کردم
دختر خوبی بود سفید بود و بور برعکس من که گندمی بودم و با چشم و ابروی مشکی
مهینم سفید بود و موهاش خرمایی بود
صحبتها انجام شد و قرار عقد و بله برون و گذاشتن
اخر ماه قرار شد عقدو عروسی انجام بشه
بلند شدیم و برگشتیم خونه
آقاجون تو حیاط رو پله های ایوون نشسته بود و سیگار میکشید
ننه رفت کنارش و گفت دوتا اتاق بگو خالی کنن رنگ کنیم و تمیز کنیم بچه ها برن توش زندگی کنن
آقام سری تکون داد وگفت باشه
ننه رو به م کرد و گفت پاشو قلیون چاق کن بیار اتاق
از اینکار نفرت داشتم

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 10:23


امروز January 14 روز جهانی جشن الاغ‌هاست.

این روز مخصوص جشن گرفتن برای احمقاست.
بفرست برا الاغ زندگیت❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 10:15


دلم گناه باکیفیت در کنار ادم با لول میخواد😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 10:07


قبله عالم فکر نمی کند که...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 07:57


❌️اقدس❌️
#قسمت۱۰

ننه سر حال شد به مهین گفت حاضر شو آقات اومد بریم
رفتم کنار در و با ناراحتی گفتم ننه میشه منم بیام
همونطور که خم شده بود استکان چای و برداره برگشت نگاهی بهم کرد و گفت باشه تو هم برو ببین لباس درست و درمونی پیدا میکنی بپوش
چشام برق زد و گفتم:
چشم ننه
بدو رفتم اتاق پشتی و سر گنجه سراغ لباسام
چیز قابلداری نداشتم از بین لباسهام یه کت و دامن پیدا کردم و روسریی هم که علی عید برام خریده بود و برداشتم
اومدم پیش مهین گفتم:
میشه یه جفت از اون جوراب پارازین هات و بهم بدی من جورابام همش سوراخه
گفت: مگه تو هم میای با خوشحالی گفتم: اره ننه گفت بیام
لباشو کج کرد و دستی تو بقچه اش کرد و یه جفت جوراب مشکی بهم داد
از خوشحالی رو ابرا بودم خواهر بزرگ داماد بودم
لباس پوشیدم و رفتم لب ایوون نشستم
آقام تازه رسیده بود و لب حوض داشت وضو میگرفت
من و دید و گفت به به اقدس خانم چه به خودت رسیدی کجا انشاءالله
گفتم خسته نباشی آقاجون لباسهاتو بزار اونجا برگشتیم میشورم ننه تو اتاق منتظرته
آقا جون دستت درد نکنه ای گفت و از پله ها بالا رفت رو به ننه کرد و گفت چخبر راضیه کجا بسلامتی
ننه شاد و شنگول رفت کت آقاجون از رو شونه هاش برداشت و گفت نمازمونو بخونیم که بعدش باید بریم برا پسرمون خواستگاری
آقاجون گفت عه پس بلاخره یکی رو پیدا کردی که ببندی به ریش حسن
ننه انگار غم رو دلش کاشتی همونطور که کت تو دستش بود نشست لب پنجره و گفت
نه بابا دلت خوشه این پسر به هیچ صراطی مستقیم نیست
علی رو داماد میکنم
آقاجون برگشت سمت ننه و گفت: مردم چی میگن رو حسن عیب میزارن که چیزیش بوده که برادر کوچیکه اول زن گرفته
ننه شونه ای بالا انداخت و گفت: چیکار کنم با مردم وعده کرده بودم
اگه نمیرفتم که رو دختر اون بدبختا عیب میزاشتن
آقا الله اکبری گفت و به نماز ایستاد

#ادامه_دارد...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 07:55


❌️اقدس❌️
#قسمت۹

علی نگاهی به من کرد و گفت چخبره ننه مهربون شده
شونه ای بالا انداختم و رفتم رو پله ها نشستم
علی دیتاش و با شلوارش خشک کرد و از پله ها رفت بالا و گفت:
ننه خیره
ننه خوشحال قری تو گردنش انداخت و گفت اره که خیره شاه دوماد
علی خنده ای کرد و گفت:
خدا بخیر بگذرونه چه خوابی برا من دیدی
علی رفت نشست تو اتاق و تکیه داد به پشتی
ننه چایی رو گذاشت جلوشو نشست روبروش
گفت یه دختر برات نشون کردم قرص ماه امشب قرار خواستگاری رو گذاشتم
چاییت و بخور برو حاضر شو بریم
علی شوکه شد و حین اینکه چایی میخورد استکان و کوبوند رو نعلبکی و گفت
چی شد چی شد
از کی تا حالا پسر کوچیک و زودتر زن میگیرن
حسن بزرگتره ناراحت میشه
مهین زود خودشو کشید پیش علی و گفت
نه حسن ناراحت نمیشه خودش گفت نمیخوام
ننه چشم غره ای رفت به مهین و مهین بلند شد اومد تو ایون و گفت اصلا به من چه
حسن گفت پس اینطور حسن آقا نه گفته تو یقه منو چسبیدی وگرنه هزار سالم بفکر زن گرفتن برا من نمیفتادی
ننه اومد عقب و نشست رو پتوی گل گلی خودش و گفت آبرومو نبرید من قرار مدار گذاشتم
دختره خوبیه ببینیش پسندت میشه
علی گفت من فعلا نمیخوام ازدواج کنم ۲۱ سالمه
علی زودتر از حسن رفته بود سربازی حسن چند سالی فرار کرد بلاخره مجبورش کردن بره
علی تازه برا خودش مغازه جدا زده بود و سلمانی میکرد
ننه اشک تمساحاش راه افتاد و شروع کرد به نفرین خودش
علی هم همونجا نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین و تو فکر بود
یهو بلند شد و گفت بس کن باشه میام شاید اونا دختر ندادن بهم
ننه خوشحال بلند شد و علی رو بغل کرد و گفت از خداشونم باشه پسر رشیدی مثل تو دامادشون بشه.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 07:52


داستان اقدس🥀

خواهرم با عشقم نامزد کرد ولی شب عروسی من اتفاقی افتاد که سرنوشت همه تغییر کرد.

#قدیمی
#دهه_۶۰

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 07:10


وای این نعیمه خیلی خوبه لعنتی😁

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 07:01


حال سیاوش قمیشی خوب نیست و حتی کنسرتشم لغو کرده💔

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 07:00


... و در این روز بزرگ ...

خدایا آنان را که پدر دادی چه ندادی و آنان که پدر ندادی چه دادی در روزمرگی زندگی و گذران معاش همگان وام دارند ، قرض دارند  اما با تلاش و برنامه بنوعی حساب پاک می نمایند و بدهی خویش تسویه ، اما فرزندان هیچگاه و تحت هر شرایطی حساب محبتهای پدر را نمیتواند و نخواهند توانست پاک نمایند
و صدالبته پدران به تمار عیار آن پدران نیک نام و سختکوش و رنجدیده بودند که در مصاف با مشکلات و سختی ها سنگ زیرین آسیاب بودند و استوار و محکم.

درود به شرف انسانهای پاک و قانع و با اراده و متعهد

پدران در قید حیات در سلامت باشید و پدران درگذشته درود به روح پاکتان که پدر بودید و تا آخرالزمان پدر هستید و روحتان شاد...


روز مرد مبارک❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Jan, 05:59


روزت مبارک پدر جان❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Jan, 15:37



برای کسی که میخواد از زندگیت بره بیرون
تاکسی بگیر ، زشته پیاده بره...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Jan, 15:33


یادآوری ؛
همه صفت ها تمرین کردنی هستن...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Jan, 15:20


❌️اقدس❌️
#قسمت۸

ننه و مهین رفته بودن دختر و از نزدیک دیده بودن من از پچ پچ هاشون متوجه شدم
وگرنه کسی من و آدم حساب نمیکرد
رقیه منو کشید کنار و گفت اقدس چرا تو رو ننه ات نمیبره
گفتم:
مگه تازه اومدی تو این خونه ننه کی با من حرف حساب زده که بار دومش باشه نگاه خیره ای بهش کردم و راهش و کشید و رفت
رقیه بچه دار نمیشد و شوهرش غلام هم شیره میکشید به من گفته بود و قسمم داده بود به کسی نگم
حسن عصر بود که اومد خونه ننه یه چایی ریخت و گذاشت جلوش و شروع کرد قربون صدقه قد و بالاش رفتن
منم تو ایوان کنار در نشسته بودم ننه بلند شد در و محکم بست
یکم باهم حرف زدن که یهو حسن بلند شد و با پاش زد به استکان چای و ریخت رو فرش و رفت
ننه شروع کرد به نفرین و ناله که من جواب مردم و چی بدم برا امشب قرار خواستگاری گذاشته بودم و محکم میزد پشت دستش و تو صورتش
مهین رفت جلو و دستشو گرفت و گفت نکن ننه خب باید زودتر بهش میگفتی
مزه دهنش و باید میفهمیدی
ننه یکسر زیر لب خودش و حسن و عالم و آدم و نفرین میکرد
وقت اذان بود و علی از در اومد تو خسته و کوفته رفت دست به آب
مهین رفت کنار گوش ننه پچ پچ کرد و چشای ننه برقی زد و زود بلند شد و رفت آشپزخونه و یه چایی دیگه ریخت و تو اتاق منتظر نشست
علی اومد کنار حوض تا دستاشو بشوره که ننه بشاش اومد لب ایون که علی ننه بیا چای بخور برات چایی ریختم

#ادامه_دارد...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Jan, 15:19


❌️اقدس❌️
#قسمت۷

بعد چند روز ننه و مهینم اومدن خونه ننه همش یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون
فکر میکردم ننه اصلا ننجونو دوس نداره چون همیشه از سر خودش وا میکرد ننجونو محل نمیداد ولی الان بعد مرگش اینطور بی تابی میکرد
روزها گذشت و ما بزرگتر شدیم من ۱۷ سالم بود و مهین ۱۵ سالش هیچکدوممون درس نخونده بودیم
حسن هم تا سیکل بیشتر نخوند و از بس شر بود و دعوا راه مینداخت دیگه آقاجون اجازه نداد بره مدرسه
علی هم تا دهم خوند و بعدش رفت پیش یه سلمانی شاگردی کرد
حسن رفت سربازی و بازم ننه شروع کرد به گریه و ناراحتی
هر روزم کارش نفرین من بود انقد باهام ناسازگاری کرد که میترسیدم پامو بزار بیرون یا با کسی همکلام بشم مهین ولی دردانه بود لباسهای خوب غذای خوب جای خواب خوب همه برا مهین بود
کم کم اخرای سربازی حسن بود که ننه بفکر زن گرفتن برا حسن افتاد و شب تا صبح از همسایه ها سراغ دختر خوب میگرفت براش
بلاخره زهرا رو که خونشون اونور خیابو ن بود و براش نشون کرد
زهرا دو تا خواهر دیگه هم داشت و یه داداش بزرگتر و میرفت کلاس خیاطی
چقد من آرزو داشتم برم اینجور کلاسها و برا خودم لباس درست و حسابی بدوزم همیشه یا لباس کهنه دختر خاله هام تنم بود یا ننه

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Jan, 15:00


کی گفته مردها به هیچ دردی نمیخورن ؟

بفرما سه شنبه تعطیله...😁

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Jan, 09:08


اون دوتا
مست چشات
منو خوابم می‌کنه . . .
ذره ذره
اون نگات
داره آبم می‌کنه . . .

کنار دلبر پلی کنید.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Jan, 07:24


ما تغییر نمی‌کنیم ، اما از اشخاصی که قدر ما را نمی‌دانند دور می‌شویم...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Jan, 06:26


❌️اقدس❌️
#قسمت۶

تو خونه خالی ترس برمداشت و زود استکانهارو شستم و چیدم تو سینی بزرگ و چادرمو سرم کردم و رفتم خونه
دیدم مهین با عروسکش رو پله ها نشسته و علی هم با چند تا از بچه های همسایه داره بازی میکنه به مهین گفتم مگه تو با ننه نرفتی گفت:
نه ننه منو سپرد به رقیه تا بیاره خونه
رقیه یکی از مستاجرهای جدید بود که تازه ازدواج کرده بودن و کس و کاری نداشت
سری تکون دادم و رفتم تو
خیلی خسته بودم
رفتم یه متکا برداشتم و رفتم اتاق بغلی دراز کشیدم
که یهو صدای داد و فریاد حسن و چند تا پسر بلند شد
حسن زده بود سر بچه همسایه رو شکسته بود خیلی شر بود حسن
بلند شدم از پنجره نگاهی به حیاط کردم دیدم یقه حسن و گرفتن و سنگ دستشونه میخوان سرشو بشکونن
با پای لخت پریدم وسط حیاط و با جارو افتادم به جون پسرا علی هم جرات پیدا کرد و بچه ها رو بیرون کردیم و در و بستم
در خونه ما هیچ وقت بسته نبود یه دالان میخورد تا برسه حیاط برا همین از بیرون داخل دیده نمیشد
ظهر بود که آقاجون با یه بشقاب حلوا اومد خونه که ننه داده که ما برا ناهار بخوریم
حسن کلی غر زد و قهر کرد و نخورد
من و علی با نون یکم خوردیم
آقا جون مهین و با خودش برد پیش ننه
منم پاشدم جارو رو خیس کردم و رفتم خونه رو جارو کردم
شب شد که سر و کله بچه ها و آقاجون پیدا شد
آقام رفت آشپزخونه و سه چهار تا تخم مرغ نیمرو کرد و گذاشت جلومون
بعد شام جا انداختیم و خوابیدیم ننه و مهین ۴،۵ روز نیومدن خونه و من خوش خوشانم بود.

#ادامه_دارد...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

02 Jan, 06:40


صبح همگی
بخیر به جز اونایی که از  راهنمای ماشین‌ شون به عنوان یک شی  تزئینی استفاده می‌کنند😐🚶‍♀

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

02 Jan, 02:29


‌‌‌ #موزیک🎧🫠

اگه واقعاخوبه ، مراقبش باش.

اين زندگى كه من ميبينم
دوباره شانس آشنايى با يه آدم خوب رو بهت نميده❤️

#دروددوستان

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 16:13


‌‌‌ #موزیک🎧🫠

" غم با من زاده شده ؛ منو رها نمی‌کنه . . . "

بانو هایده گوش بدیم❤️

#شبتون_آروم

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 16:11


نمی‌دونم چند سالگیه
ولی از یه سنی به بعد
همین میشه که
جنابِ‌ سعدی میگه ؛

ببین و بگذر
و خاطر به هیچکس مَسپار....

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 15:50


سومین زن در دولت جدید سوریه پست گرفت

حاکمیت جدید سوریه «محسنه المحیثاوی» را به عنوان استاندار استان السویدا در جنوب این کشور معرفی کرد.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 15:48


‏یه تحقیقی انجام داده بودن که خلاصه‌ش میشد کسایی که موی بدن زیادی دارن، نژادشون برمیگرده به سمت یونان و یه قسمتی از ایتالیا.

میخوام بگم چقدر باید شانست شخمی باشه که از حوزه‌ی شنگن فقط پشمش به آدم برسه☹️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 15:47


#قسمت۵۸
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

هیچ کدوم حال خوبی نداشتیم نمیدونستیم چیکار کنیم.دکتر به زور بابا رو بلند کرد و به پرستار گفت :آرامبخش بزنید بهش.
نمیدونستم چیکار کنم تنهایی.گوشی بابا رو برداشتم و به عمو مجید زنگ زدم.صبح تازه آفتاب زده بود که همه جلو بیمارستان جمع شدن.عمه هام خودشونو میزدن که این چه مصیبتی بود.
تو شوک بودم باورم نمیشد تو این چند ساعت چه بلاهایی سرمون اومده.نشسته بودم رو نیمکت فلزیی.
عمو مجید اومد تکونم داد و صدام کرد.
میفهمیدم و میشنیدم اما نمیتونستم کاری بکنم و حرفی بزنم.عمو داد زد رو به پرستار که این چرا اینطور شده؟
پرستار با حالت ناراحتی اومد نزدیکم و صدام کرد.رو به عمو گفت :تو شوک هست کاری کنید گریه کنه وگرنه بدتر میشه.
عمو نشست کنارم و سرمو خم کرد.گذاشت رو شونه اش.گفت: عمو چی شد چه بلایی سر پریناز اومد؟.
همه ماجراهای دیشب مثل فیلم از جلو چشام رد شد.
عموهام اومدن دورم جمع شدن و گریه میکردن.میگفتن برادرمون بدبخت شد
عمو مجید گفت: مژگان کجاس.
عمه ثریا گفت :نمیدونم والا گفتن طبقه پایین هست.
یکی از پرستارا با حالت شرم اومد پیش عمو مجید و گفت: اگه میشه اینجا رو خلوت کنید.برید پایین.
عمو گفت: برادرم کجاس؟
پرستار گفت: پایین تحت نظر هست.
به زور منو بلند کرد و رفتیم پایین
دنبال بابا میگشتم.کنار اتاقی که مژگان و بردن یه اتاق بود که رو دیوار کناریش زده بودن تحت نظر.رفتم سمت اونجا.
عمو مجید که متوجهم بود دنبال اومد
بابا اونجا بود.
عمو با دیدن بابا زد تو سر خودش و گفت :چه به روزت اومده داداش.
بابام چشاشو باز کرد و با دیدن عمو شروع کرد به گریه.
گفت: خونه خراب شدم .بچه ام رفت
با دیدن گریه بابا بغضم ترکید.بلند داد میزدم پریناز آبجی گلم کجا رفتی منم با خودت میبردی.
عمه بغلم کرده بود.مادر مژگان و سیامک که اتاق بغلی بودن .به صدای ما اومدن بیرون
با دیدن عموها و عمه ها .هاج و واج نگاه میکردن
بابا که چشمش افتاد به مادر مژگان
سرمو از،دستش دراورد و رفت سمتش و گفت:هر جایی باشه پیداش میکنم اون آشغالو میکشم.بچه ام و کشت.
خدا لعنتتون که یه روز خوش ندیدم
پروانه از اتاق اومد بیرون و داد زد: چی شده؟
عموها و عمه ها رفتن سمتش بغلش کنن همه رو پس زد و گفت: اینجا چیکار میکنید؟ صداتونو ببرید مامانم حالش بده.
ناباور نگاهی بهش کردم.گفتم: میدونی چی شده یانه؟
نگاه بی روحش و دوخت بهم و گفت :هیچ کس از مامانم با ارزشتر نیست.

و برگشت سمت اتاق و در و بست.عمه ها و عموهام بابا و منو بردن خونه.کم کم فامیل و دوست و آشنا جمع شدن
رفتم تو اتاقم.
دلم میخواست همون لحظه نفسم قطع بشه .دیگه زندگی هیج ارزشی برام نداشت
نزدیک ظهر بود که صدای جیغ و شیون بلند شد .نمیدونستم دوباره چی شده.
رفتم پایین.دیدم مژده و مادرش دارن میکوبن رو سرشون و دور یکی جمع شدن
ناباور نگاه کردم بهشون و رفتم نزدیکتر.
دیدم لیلا افتاده وسط پذیرایی و از گوشه لبش هم خون اومده.
مادر مژگان نگاه بهم کرد و گفت :بیا بیا ببین بدبخت شدیم.
لیلا رو تکون میداد و داد میزد بلند شو
تو رو خدا بلند شو .چه غلطی کردی.
عمو گفت: برید کنار زنگ بزنم به اورژانس
یکی گفت: مرده دیگه چی رو زنگ بزنی اورژانس.هر کی یه چیزی میگفت.
مژده گفت :بلاخره کار خودشو کرد. میگفت مزگان و میکشم و بعد خودمو با سیانور میکشم.وقتی فهمید پریناز مرده جنون بهش دست داد.
خدایا چه روز و ساعتهای نحسی بود
چرا باید یه آدم بخاطر خودخواهی با جون دوتا بچه هاش اینطور بازی بکنه

کنار جسد لیلا نشستم و زل زدم به قیافه ای که دیگه خبری از اون همه بزک و دوزک روش نبود.زیر چشمهاش کبود شده بود انگار تو این دو سه روز اندازه ده سال پیر شده بود.ناباور کنارش زانو زدم و دستی به موهاش کشیدم و گفتم: الان راحت بخواب شاید اون دنیا اتاق دار شدی.شاید تونستی یه دل سیر غذا بخوری شاید تونستی بدون سرکوفت زندگی کنی.

#ادامه_دارد...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 15:47


#قسمت۵۷
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

اما انگار جنون بهش دست داده بود.
داد میزد سر مژگان و یقه اشو گرفته بود
پریناز محکم چسبیده بود به مژگان. بابا رفت آشپزخونه آب بیاره.منم جرات نزدیک شدن بهشون نداشتم.مژگان داد میزد لیلا داد میزد

دستامو گذاشته بودم رو سرم و سرمو انداخته بودم پایین سرم داشت میترکید
یهو صدای جیغ پریناز و مژگان بلند شد.
سرمو که بلند کردم دیدم پریناز افتاده کنار میز سنگی و خون راه افتاده مژگان هم دستشو گذاشته رو صورتش و جیغ میزنه که سوختم.لیلا خیلی سریع از در دویید بیرون.بابا بدو اومد سمت ما.
بلند شدم و رفتم جلو که ببینم چی شده
با دیدن چشمهای بسته پریناز دوییدم سمتش بغلش کردم و تکونش دادم
از سرش فقط خون بود که می اومد.
داد زدم بابا رو صدا کردم.
گفتم: تو روخدا یکی زنگ بزنه به اورژانس.
بابا پریناز و بغل کرد و دویید سمت ماشین
تازه متوجه مژگان شدم.
پروانه هم تازه از پله ها اومد پایین و دویید سمت مژگان به زور بلندش کردیم و رفتیم سمت ماشین.
پروانه بلند داد میزد و میگفت: وای مامانم
دستهای مژگان خونی بود و متوجه نبودم چی شده.
سوار ماشین کردیم و رفتیم نزدیکترین بیمارستان.
بابا پریناز رو بغل کرد کل پیرهن سفیدش خونی بود.برد تو سالن.بعد با دوتا پرستار اومد سمت ماشین و مژگان و که بیهوش شده بود از درد بردن تو .دنبالشون رفتیم
مژگان و بردن داخل یه اتاقی و اجازه ندادن ما بریم تو.دنبال پریناز بودم که کجاس. چند تا پرستار رفتن سمت اتاقی که مژگان بود.از جلوم رد که شدن گفتن سوختگی با اسید هست.
نمیفهمیدم منظورشون چیه.دور یه تخت پر از پرستار بود و در تلاش بودن.
داشتن یکی رو احیا میکردن نزدیک تر رفتم.از بین پرستارا پریناز و دیدم که رو تخت بود.
نوبتی پرستارا بهش ماساژ قلبی میدادن
ناباور زل زده بودم بهشون.نیم ساعت طول کشید تو دلم التماس خدا و پیغمبر میکردم که چیزی نشه.
نگاهم به مانیتوری بود که ضربان قلبشو نشون میداد.
آروم دست پریناز و تو دستم گرفتم.التماسش کردم برگرده من تنهایی بدون اون تو اون خونه نمیتونم طاقت بیارم.صدای دستگاهها رو اعصابم بود
چرا باید خواهر معصوم من اینطور زیر این همه دستگاه بیفته.پرستار اومد که باید برم بیرون.رفتم رو نیمکتهای جلوی آی سی یو نشستم.صدای اذان صبح می اومد
رو نیمکت دراز کشیدم.بابا هم اومد بالا و پیش من رو نیمکت نشست.
گفتم: از مژگان چخبر؟
گفت: یه طرف لب و چونه اش با دستاش سوخته.شانس آورده دستهاشو گرفته جلو صورتش وگرنه کل صورتش میسوخت.
بابا گفت: خدا لعنت کنه مژگان و نمیدونم چرا همه چی رو اینطور پیچیده کرد.از اول راستش و میگفت یا قبول میکردم یا نمیکردم.زمین به آسمون نمی اومد که.
گفتم: اون قبل تو هم دروغ گفته بود به اون بچه.لیلا خیلی عذاب کشید تو اون خونه تحقیر شد حسرت خورد نادیده گرفته شد.
تو همین بحثها بودیم که چند تا پرستار و دکتر دوییدن سمت آی سی یو.
یه چیزی توی دلم ریخت.نگران بلند شدم و رفتیم جلوی در.بابا رفت تو و نیومد
منم با ترس در و باز کردم کسی نبود.
همه جمع شده بودن بالاسر تختی که پریناز اونجا بود.نتونستم خودمو نگهدارم و خوردم رو زانوهام زمین.

صدلی ممتد بوق دستگاه هنوزم تو مغزمه
پرستارا کنار کشیدن و دستگاهها رو باز کردن.
بابا داد میزد؛بچه ام.
رفتم افتادم به پای دکتر و گفتم: تو رو خدا یه کاری بکن.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 15:45


به مناسبت «روز رشت»، گروهی از زنان در خیابان‌ها و فضاهای عمومی این شهر به رقص و شادی پرداختند و این روز را جشن گرفتند.

۱۲ دی هر سال به عنوان «روز رشت» نام‌گذاری شده و مردم این شهر با برگزاری مراسم متنوع این مناسبت را گرامی می‌دارند❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 15:43


آدم میمونه چی بگه والا

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 15:42


تسلط بر زبان علم و فناوری

جمیله علم‌الهدی دیپلم افتخار علم و فناوری گرفته است😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 15:34


مرکز خدمات حوزه علمیه ؛

می‌خواییم به طلبه‌ها مسکن دائم بدیم تا انگیزه داشته باشن برگردن شهرشون و نیاز به اجازه نداشته باشن

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 08:40


#قسمت۵۶
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

نمیدونم چرا اون شب حال خوبی نداشتم از استرس چند بار رفتم دستشویی بالا آوردم.خبری از لیلا. نبود هر لحظه منتظر بودم بیاد و عروسی رو بهم بزنه.
تمام مدت مژگان با بی توجهی هاش و عشوه های بیخودش برای سیامک کفر رقیه رو درآورده بود.چند نفری از مهمونا سراغ لیلا رو گرفتن.اما مادر مژگان و مژده میگفتن مریض بود نتونست بیاد.
یه گوشه نشسته بودم و حوصله نداشتم
یه خانومی چند بار از جلوم رد شد و نوع نگاهش یه جوری بود که متوجه رفتارش شدم.یک ساعتی گذشته بود که همراه یه خانوم دیگه اومدن سمت من.
خانوم همراهش خیلی برام آشنا بود انگار خودم هستم که بزرگتر شدم و سنم رفته بالا.اومدن نزدیکتر و خانومه سلامی کرد و دستشو دراز کرد و گفت:اسمت مهرنازه؟
با تعجب همونطور که دستش و گرفته بودم گفتم: بله.
نگاهی با ذوق به خانوم کناریش کرد و گفت: نشناختی منو؟
گفتم: نه.
منو کشید سمت خودش و محکم بغلم کرد و گفت: حق داری خاله. من شرمنده ام من بی وفا بودم.
خودمو عقب کشیدم و گفتم :اشتباه گرفتید.من خاله ندارم.
با شرمندگی سرشو انداخت پایین و گفت :اره عزیزم حق داری.
بعد آروم گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: عروسی داییم هست.
لبخندی زد و گفت:سیامک که دایی تو نیست. من آرایشگر عروسم دوست خانوادگیشونم هستم. مامانت بفهمه تو رو پیدا کردم بال درمیاره.
چقد دنبالش بودم.اما تو همون چند ثانیه همه کاراش و حرفهای بابا برام تداعی شد و گفتم؛ من مادری ندارم.
و ازشون دور شدم اما دلم پیشش بود.
دلم میخواست خیلی از سوالهایی که ذهنم و مشغول کرده رو بپرسم ازشون.اما میترسیدم بابا ناراحت بشه.خودمو ازشون دور نگهداشتم تا اینکه مراسم تموم شد و موقع رفتن مهمونا خاله اومد. سمتم و رو یه کارت ویزیت دوتا شماره موبایل نوشته بود داد بهم و گفت: هر موقع دوست داشتی باهام تماس بگیر.
کارت و گرفتم و تو جیبم قایم کردم.
پروانه زود اومد سمتم و گفت: چیکارت. داشتن.
گفتم: هیچی.
مژگان انقد سرگرم بود که اصلا متوجه اونا نشد.
سوار ماشین شدیم و عروس و دوماد تا خونه اشون همراهی کردیم.چند جا بین راه دوستای سیامک ترافیک درست کردن و کم مونده بود دعوا و درگیری درست بشه.رسیدیم خونه
هر لحظه تپش قلبم بیشتر میشد. حس خفگی میکردم.تو حیاط جلو پای عروس و داماد گوسفند قربونی کردن و رقیه از روی خونی که ریخته بود رد شد و کل لباس عروسش خونی شد.ساعت دو نصف شب بود که برگشتیم خونه.
چراغهای خونه همگی روشن بود.مژگان رو به بابا گفت؛یه روز من نبودم ببین چیکار کردین پدر و دختر. این چه وضعشه.
در و باز کردیم و رفتیم تو

لیلا با همون شکل و قیافه  رو مبل نشسته بود.اما حالت عادی نداشت
مژگان با دیدنش شوکه شد و گفت:تو اینجا چه غلطی میکنی؟کجا بودی امروز
این چه سر و وضعیه؟
پروانه هم کلی متلک انداخت بهش ورفت سمت پله ها که بره بالا.پریناز دستش تو دست مژگان بود.رفتن نزدیک لیلا

بابا داد زد بشینید بس کنید ببینم چی شده؟
من و بابا که میدونستیم لیلا قاطی کرده خیلی ترسیده بودیم..لیلا نگاهی پر از نفرت کرد به مژگان و بلند شد و تف کرد تو صورتش و گفت؛تو خیلی آشغالی.
من چیکارت کرده بودم که حقم این مدل زندگی بود.منم دخترت بودم مثل پروانه و پریناز.
مژگان رنگش پرید و گفت؛این چرندیات چیه؟ کی گفته تو دختر منی؟ موادی چیزی زدی که داری چرت و پرت میگی؟

پشتشو کرد بهش و خواست برگرده که لیلا با حرص یقه اشو گرفت و شناسنامه ها رو کوبید رو سینه اش.
مژگان زبونش بند اومده بود و دنبال کلمه ای بود که آرومش کنه.
گفت؛ اینا همش نقشه اون پسر عموی بی ذاتم هست دروغ گفته.
بابا رفت جلو و گفت: بشینید حرف بزنیم.
لیلا واقعا حالش بد بود.چشاش سرخ سرخ شده بود.با یادآوری بچگیش و حسرتهایی که داشت دلم براش سوخت واقعا حق داشت. اون زیر زمین پر از موش که شده بود اتاقش اونم اندازه یه موکت کوچیک.

#ادامه_دارد..

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 08:39


#قسمت۵۵
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

افتاد به دست و پای مژگان که بچه اس نمیفهمه خامی کرده
مژگان لذت میبرد از اینکه یکی التماسش کنه
حوصله حرفهای مزخرفشونو نداشتم رفتم تو خونه
بابا رو مبل نشسته بود و چرت میزد
با صدای باز،شدن در بیدار شد
گفت چخبر بود
گفتم مژگان داشت پاچه میگرفت هیچی
رفتم بالا تو اتاقم
موقع شام پریناز اومد آروم در و باز کرد و منو صدا کرد که بیا شام داریم میخوریم
گاهی برام میوه می آورد گاهی برام خوراکی قایمکی می اورد بالا
تنها کسی که تو خونه هواسش بهم بود
رفتم پایین صدای مژگان کل خونه رو برداشته بود
داشت برا بابا توضیح میداد چی شده اما فقط جاهایی که به نفع خودش و داداشش بود
نیشخندی زدم و نشستم
مژگان کلی تدارک دیده بود و ولی از حرصش هیچی نبرد اونطرف

دو سه روز بعد جشن عروسی بود و مژگان از یه آرایشگاه خوب برای خودش و پروانه وقت گرفته بود
بابا گفت مهرنازم ببرید با خودتون
مژگان محل نداد
گفتم من دوس ندارم آرایش کنم بابا
بابا لبخندی زد و آروم گفت آفرین به تو دخترم
مژگان و پروانه و پریناز رفتن
من تنها بودم قرار بود بریم دنبال مژگان و دخترا و از اونجا بریم تالار
صدای کوبیده شدن در اومد
یکی پشت سر هم آیفونو میزد و در و میکوبید
خواستم باز،کنم بابا گفت خودم میرم
بابا رفت در و باز کرد
لیلا با یه وضع خیلی بدی با سر و صورت داغون و آشفته بابا رو زد کنار و گفت اون زنیکه بیشرف کجاس
بابا داد زد چته
با کی هستی
لیلا نشست رو کاشی های حیاط و محکم زد رو کاشی ها و گفت مژگان بیشرف مادر بی وجدانم
رنگ من و بابا پرید لیلا از کجا فهمیده بود
بابا گفت چی داری میگی مادر چیه این حرفها چیه خواب نما شدی
لیلا گفت آره من خواب نما شدم
همه چی رو دیشب فهمیدم
رقیه گفت که چی به سرم آوردن
بابا که ترسیده بود شری بپا کنه و دامنش ما رو هم بگیره
آروم نشست جلوشو و سعی کرد ارومش کنه
گفت دروغ میگن اون دعوا کرده با مژگان اینا رو سر هم کرده تا شما رو بندازه به جون هم
لیلا محکم زد رو سینه اش و گفت دروغ نیست
اون موقعی که من زیر مشت و لگد اون مرتیکه بی عرضه مفنگی بودم
مژگان تو خونه تو داشت پروانه جونشو بزرگ میکرد
اون موقع که من حسرت یه لباس نو داشتم اون صدتا لباس برا پروانه میخرید
کیفشو باز کرد و دوتا شناسنامه انداخت رو کاشی ها
دلم میخواست ببینم اونا مال کیه

به خودم جرات دادم رفتم نزدیکتر
لیلا نگاهی بهم کرد و گفت اره بیا نگاه کن
ببین چی به سرم اوردن
کنار بابا زانو زدم
بابا شناسنامه اول و باز کرد اسم لیلا بود توش و اسم پدر و مادر مژگان
شناسنامه دوم و باز کرد
اسم لیلا بود و اسم مادر مژگان و اسم پدر هم یه چیز دیگه بود اما فامیلی همون فامیلی مژگان بود
بابا گفت قضیه اینا چیه
گفت شناسنامه خواهر مرده مژگان و دادن بهم
یه سال از من بزرگتر بود
این شناسنامه خودمه که دست اون مرتیکه مفنگی بود
بابا چشم ریز کرد و اسمی رو گفت
اونم گفت اره بلاخره رفتم سراغش و التماسش کردم راستشو بگه
بابا سری به تاسف تکون داد و گفت الان وقت این حرفها نیست بزار این چند روزم بگذره من خودم یه کاریش میکنم
لیلا عقب عقب رفت و تکیه داد به دیوار و زانوهاشو بغل کرد و خیره شد به یه گوشه
صدای گوشی بابا اومد
به من اشاره کرد که بیارم
رفتم برداشتم اسم مژگان افتاده بود
بابا جواب داد و گفت تا یه ساعت دیگه میاییم
لیلا نگاه سرد و بی روحش و دوخت به بابا و گفت
میزاری من امشب اینجا بمونم
بابا با ترسی که به وضوح تو چشاش بود گفت
اخه مژگان
لیلا حرفش و قطع کرد و گفت
میرم تو اتاق مهرناز بیرون نمیام
جایی رو ندارم از اون خونه هم با دعوا زدم بیرون

بابا ناچار قبول کرد و گفت ما بریم اخر شب میاییم
به من گفت زود آماده شو
منم رفتم بالا لباسم و پوشیدم و یه رژلب زدم و یه کرم
موهامو هم باز،گذاشتم
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه
یکم دم در معطل شدیم و بابا چند تا بوق زد تا مژگان خانوم رضایت داد اومد بیرون
پروانه با موهای شنیون شده و آرایش دخترانه اومد نشست کنارم و جوری هم خودشو گرفت انگار شاخ غول شکسته
مژگان هم با کلی آرایش یه عینک زد به چشاش و نشست جلو
پریناز هم اومد کنارم و با موهای بافته شده و لباس عروس بغلم کرد و گفت
عروس شدم آبجی
لبخندی زدم و گفتم تو همیشه عروسی
بلاخره رسیدیم تالار
کلی مهمون رنگ و وارنگ اومده بودن که من هیچ کدومو نمیشناختم
مژگان با دیدن سیامک رفت جلو و کلی باهاش روبوسی کرد و با صدای بلند قربون صدقه اش رفت و اصلا نگاهی هم به رقیه نکرد
خبر نداشت رقیه چه آتیشی انداخته بود تو زندگی مژگان

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 08:32


داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز


❌️نامادری❌️
امیدوارم برای شما پیش نیاد.

بچگیم به حقارت و توهین و تو سری خوری گذشت از دست نامادریم مجبور شدم به مادرم پناه ببرم و اون هم کاری کرد که با کسی ازدواج کنم که با مادرش بدترین بلاهارو سرم اورد.

تا مدتها نتونستم از اتاقم بیرون بیام
بعد ها تونستم با کمک پدرم فرار کنم اما...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 08:01


جنبه یک وجب بچه ۱۰ از ۱۰ 😍

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 07:58


‌#موزیک🎧🫠

‌       ‌‌𝓣𝓱𝓮𝓻𝓮'𝓼 𝓷𝓸 𝓹𝓮𝓻𝓼𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
         ‌   𝓽𝓱𝓪𝓽 𝓲 𝔀𝓪𝓷𝓽 𝓶𝓸𝓻𝓮 𝓽𝓱𝓪𝓷 𝔂𝓸𝓾•
           ‌ ‌  ‌

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌
اینکه کسی قصد دل گرم
کردن آدمی را داشته باشد اصلا چیز
کمی نیست خصوصا اگر آدمی باشد که بطور معجزه آسایی هنوز دوستت دارد🌱

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

01 Jan, 05:53


امروز اول ژانویه روز صلح جهانی است. اولین روز سال نو میلادی به امید رسیدن به دنیایی در صلح و بدون جنگ ، روز صلح جهانی نام‌گذاری شده است.


آغاز سال 2025 سال نو میلادی بر همه هموطنان خصوصا هموطنان مسیحی مبارک باد.

بهانه ی شادیتون فراوان❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 16:49


‌#موزیک🎧🫠

من دلم تنگه
واسه یه دلخوشی کوچیک


اونجا که نه میتونی بگی برگرد نه بدون اون میتونی...

این آهنگ تتلو رو گوش بدیم باهم.



از خودش میپرسد من چرا باید به یک نفر احتیاج داشته باشم که با اون دو کلمه حرف بزنم ؟ خودم با خودم میتوانم بیشتر از دو کلمه حرف بزنم و حرف های خودم را راحت تر بفهمم.

و اگر کسی به اینجا برسد دیگر نه میگردد ، نه انتظار میکشد❤️

#شبتون_خوش

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 16:38


ببینید چجوری پتانسیل خلاقیت بچه ها رو فعال میکنن.

فقط با تغییر دکوراسیون👌

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 16:35


زیاد خوشحال به نظر نمیرسه😁

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 16:33


🔴فوری

مدارس غیر حضوری، ادارات و دانشگاه‌های استان تهران جز دماوند و فیروزکوه پنجشنبه تعطیل است / امتحانات برگزار می‌شود


معاون عمرانی استاندار تهران از آموزش غیر حضوری همه مقاطع تحصیلی، تعطیلی دانشگاه‌ها و ادارات این استان جز دماوند و فیروزکوه برای روز فردا پنجشنبه ششم دی ماه خبر داد و گفت: بانک‌ها تعطیل نیستند و امتحانات برگزار می‌شود.

معاون استاندار تهران، با اشاره به مصوبات این کارگروه گفت: با توجه به ادامه پایداری جو و بالا بودن شاخص‌های آلودگی هوا، برای فردا پنجشنبه ششم دی ماه، آموزش غیر حضوری برای تمام مقاطع تحصیلی (دولتی و غیردولتی) در دو نوبت صبح و عصر و تعطیلی ادارات ملی، استانی، دولتی، غیر دولتی، شهرداری‌ها و دانشگاه‌های استان تهران جز دماوند و فیروزکوه (رودهن طبق مصوبات) اعلام می‌شود.


پ.ن ؛ فردا هیچ امتحان نهایی برگزار نمیشه پس منظورشون امتحانات داخلی مدارس بوده.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 16:18


#قسمت۳۴
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

وسایلمو جمع و جور کردیم و کامیون اومد و وسایل و بار زدیم و از اون خونه که کلی درد داشت برام رفتیم.
مژگان زود وسایل پروانه رو برد و ریخت تو اتاقی که قرار بود مال من باشه.موقع بردن وسایل من اتاق کناری که کوچیک بود و نشون داد.
بابا نگاه با حرصی بهش کرد و گفت:چرا تو انقد با این بچه لجی؟از اول گفتم: که اینجا رو برا این بچه درست کردم.
وسایلمو برد اونجا و وسایل پروانه رو کنار زد.
مژگان با اخم خیره شد و گفت:یه جوری فرق میزاری بین بچه هات که هر کی ببینه فکر میکنه پروانه از یکی دیگه اس.
بابا هلش داد عقب و گفت :چرا داری چرت و پرت میگی.حرف دهنت و بفهم هر چی من کوتاه میام تو ول کن نیستی.

صداشون بالا رفت و پروانه شروع کرد به جیغ زدن و بابا رو با لگد میزد.بلاخره بابا کوتاه اومد و رفت سراغ وسایل.
مژگان هم بیخیال شد و انگار نه انگار که چیزی شده با ذوق شروع کرد به چیدن خونه.
پذیرایی رو تا شب چیدن و آشپزخونه رو هم یکم جمع و جور کردن و موند اتاقها
دیگه همه خسته شده بودیم.
مژگان از دیشب غذا پخته بود اونو گرم کردن و خوردیم.مژگان از خوشحالی خونه جدید اون شب برام اندازه پروانه غذا کشید و یه بارم دوباره بابا کشید و حرفی نزد.اون شب همه کنار هم تو پذیرایی خوابیدیم .
صبح بعد صبحونه رفتیم بالا و اتاقهای ما رو چیدیم.خونه تقریبا تکمیل شده بود.
زنگ در و زدن بابا با تعجب گفت :کیه؟
مژگان گفت نمیدونم برو باز کن ببینیم کیه
بابا رفت در و باز کرد و یکم بعد صدای مادر مژگان و داداشش و خواهرش و باباش کل خونه رو برداشت.
با چشمای گشاد همه جای خونه رو نگاه میکردن.
حق داشتن اینجا کجا اون خونه لونه مرغیشون کجا.
مادرش زود گفت: کاش یه خونه هم نصف اینجا برا ما میتونستی پیدا کنی اینورا.
خواهرش پقی زد زیر خنده و گفت:  اوامر دیگه ندارید؟
داداش مژگان که رو مبل لم داده بود گفت
خودم میخرم براتون با داماد جماعت نباید زیاد صمیمی شد
بابا سری تکون داد و رفت که برای ناهار خرید کنه.
بعد رفتن بابالیلا که تو حیاط بود اومد تو
و نکاهی دور تا دور خونه چرخوند و با حالت قهر رفت طبقه بالا پشت سرش رفتم .بالا تو اتاق پروانه بود.
نگاهی همراه با گریه به اتاق پروانه کرد و به محض اینکه متوجه من شد پشتش بهم کرد تا متوجه اشکاش نشم.
همونطور که پشتش به من بود گفت: اخه یکی نیست بگه اون دختره سیاه سوخته چی داره که این اتاق و براش چیدین
نگاه کن تو رو خدا .
اسباب بازی های پروانه رو نشون داد
بعد هم اومد پیش منو گفت: اگه مثل تو خوشگل بود بازم یه چیزی.
دلم خیلی برای لیلا میسوخت خودش خبر نداشت که دختر مژگانه.بابا تاکید کرده بود هیچ وقت نباید از دهنم در بره و بگم
اومد اتاق منو دید و با صدای بلند گفت :اوه انگار قصره.از اتاقهای خونه ما خیلی بزرگتره.
بعد هم نشست رو تختم و نگاهی به اتاق کرد و گفت: وسایلت تو این اتاق چقد کم دیده میشه.
نشستم کنارش و گفتم: کاش میشد تو هم می اومدی اینجا پیش ما.
آهی کشید و گفت :اره کاش میشد.
کف اتاقم موکت کرم رنگ بود و همون فرش کوچیک اتاق قبلیمم انداخته بودیم وسط راست میگفت یه تخت و یه کمد و یه فرش برای اون اتاق خیلی کم بود
اصلا دیده نمیشد.
اما اتاق پروانه پر بود یکم از اتاق من کوچیکتر بود اما پر وسایل بود
حتی اتاق من پرده هم نداشت اما برا اتاق پروانه پرده توری زده بودن.
صدای خنده از طبقه پایین قطع نمیشد
برا ناهار تو حیاط رو منقل جوجه درست کردن وطبق معمول لیلا سر اینکه بهش کم دادن جنگ راه انداخت و یکی از زغالها رو برداشت و انداخت رو پای بابای مژگان
بابای مژگان عصبی شد و یکی از سیخ ها رو برداشت و دنبال لیلا کرد.هر چی بابا خواست جلوشو بگیره نتونست. لیلای بیچاره رو سیاه و کبود کرد با اون سیخ
همش منتظر بودم مژگان بره کمک لیلا
اما بی تفاوت داشت لقمه دهن پروانه میزاشت.بقیه هم انگار نه انگار.
خیلی ترسیده بودم و دست و پاهام داشت میلرزید.مژگان که متوجه ترس من شد نگاهی بهم کرد و گفت :نفر بعدی تویی ها.اگه آدم نشی تو هم طعم اون کتک و خواهی چشید و با حالت چندش خندید.
زود دوییدم سمت خونه و خودمو تو اتاق قایم کردم.از پنجره نگاهی به حیاط کردم
بابا لیلا رو بغل کرده بود و لیلا بی حال با سر و صورت خونی داشت گریه میکرد
بابا لیلا رو خواست ببره درمانگاه که اجازه ندادن.
خواهر مژگان دستشو کشید و لیلا رو
رو کاشی ها کشید و بردش دستشویی و دست و روشو شست و آورد و پرتش کرد رو فرشی که تو حیاط پهن بود
نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم و برای لیلای مظلوم زار زدم.

#ادامه_دارد...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 16:18


#قسمت۳۳
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

خاله بغلم کرد و گفت: فدات بشم مامانت هم گرفتار بود.الان تونسته بیاد.
گفتم: نمیخوام ببینمش.و خودمو به زود از بغلش جدا کردم و رفتم تو کلاس.زنگ خورد و وسایلمو جمع کردم.موقع سوار شدن سرویس دیدم مامان و خاله هنوز اونجا وایسادن.
خودمو لای بچه ها قایم کردم و سوار شدم
دیگه مامان و ندیدم بعد اون روز.پروانه هر چی بزرگتر میشد مثل مژگان بی رحمتر میشد.صبح تا شب با هم میخوردن و مشغول بودن.بابا کم کم با مژگان آشتی کرد.
معلوم بود کار بابا خوب گرفته و وضع مالیش هر روز بهتر میشد.برای مژگان طلا خرید دوباره و وسایل خونه رو عوض کردن.
یه روز موقع شام بابا به مژگان گفت:یه زمین بزرگ خریدم تو یکی از محله های خوب شهر میخوام اونجا با سلیقه ی خودمون خونه بسازم.مژگان خیلی خوشحال شد و کلی استقبال کرد
چند وقت گذشت و یه روز بابا گفت: بریم خونه رو ببینیم.باهم رفتیم سمت خونه
یه محله آروم و باکلاس بود.اما اونجایی که خونه ما بود خونه کم بود و دور و اطرافمون زمین خشک زیاد بود.مژگان اول دهنی کج کرد و گفت: اخه اینجا که کسی نیست.
بابا گفت: نمیبینی دارن میسازن منم دو سه قطعه زمین و باهم خریدم.رفتم تو خونه نیمه ساخته که فقط دیوارهای اجری داشت و چند تا کارگر مشغول بودن
بابا با مژگان مشغول تصمیم گیری برای اتاقها یودن که بابا صدام کرد. پله ای که گوشه خونه بود و نشونم داد و گفت: مهرناز بابا برات طبقه بالا میخوام اتاق بسازم.یه اتاق بزرگ.
مژگان زود گفت :وا میخوای یه طبقه رو حیف کنی که چند تا اتاق بزرگ درست کنی.خب خونه کامل بساز تا اجاره اش بدیم.
بابا نگاه عاقل اندر سفیهی به مژگان کرد و گفت :دارم خونه دوبلکس میسازم.نه آپارتمان.
بابا دستمو گرفت و رفتیم بالا.
چند تا اتاق بود که یکیش بزرگ بود و دلباز.بابا گفت: اینجا مال تو.
خیلی خوشحال شدم و بغلش کردم.
صدای مژگان اومد از پشت سر بابا که این بچه ناراحت میشه یکم اینم تحویل بگیر بابا برگشت و نگاهی به پروانه کرد.که با اخم وایساده بود.
بابا گفت :خب پروانه خانوم تو کدوم میخوای؟
دقیقا همون اتاقی که بابا بهم نشون داده بودو انتخاب کرد و مژگان گفت : الهی فدات بشم بچم اصلا اتاق نداره تو اون خونه همه وسایلش وله وسط خونه.
بابا گفت: نه این اتاق مهرناز هست براش دستشویی و حموم هم میخوام بزارم تو اتاق.
مژگان دهنی کج کرد و گفت: وا یعنی چی تو خونه چند تا مگه سرویس میسازن.
بابا نگاهی بهش کرد و گفت :از جیب تو دارم خرج میکنم؟
مژگان یکم خیره نگاه کرد و رفت.
خونه خیلی بزرگ و قشنگی بود.حیاط بزرگ و دلباز. برگشتیم خونه و مژگان کارش شد بعد اون خرید رفتن و وسایل خریدن.اون سال تموم شد مدرسه و من با معدل ۲۰ قبول شدم.با بابا رفتیم و کارنامه امو گرفتیم از خوشحالی رو ابرا بودم.
اما بابا گفت: پرونده مهرناز و هم بدین چون از اینجا قراره بریم.
پرونده ام و هم گرفتیم و برگشتیم خونه

اون روز مادر مژگان خونمون بود و با خوشحالی کارنامه امو نشونش دادم.
نگاهی کرد و سری تکون داد و گفت:
این از این بچه اونم از لیلا دوباره تجدید شده.
مژگان سرفه ای کرد و با سر اشاره کرد که حرفشو نزنه.
بابا به مژگان گفت: وسایل و باید جمع کنیم مستاجر جدید میخواد بیاد.
مژگان با خوشحالی گفت:کی بریم اونجا رو تمیز کنیم.
بابا گفت: فردا میریم.
خیلی خوشحال بودم از اینکه میرم تو یه اتاق بزرگتر.تو چند روز مژگان همه وسایل و جمع کرد و فقط اتاق من مونده بود.
چند تا کارتون انداخت تو اتاق و گفت :پاشو دیگه. شاهزاده خانوم انتظار نداره که کلفت و کنیزها بیان اتاقش و جمع کنن.
اخه من بچه ۸ ساله از کجا بلد بودم وسایل جمع کنم.بلند شدم و از تو کمد لباسهامو جمع کردم و وسایل و اسباب بازی هامو جمع کردم .
بابا اومد ونگاهی به اتاق من کرد و رو به مژگان گفت: پس اتاق مهرناز و کی قراره جمع کنی؟
مژگان بی توجه به بابا کار خودشو داشت انجام میداد.
بابا با اخم اومد.تو اتاق.
گفتم :خودم جمع کردم
بابا دستی به موهام کشید و گفت :خودم اومدم کمکت. بیا ببینیم چی مونده

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 16:14


آینده تهران😢

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 16:11


یکی از عجیب ترین ویدئوهای وایرال شده شب یلدا👎

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 16:08


خلاصه وضعیت سیاستگذاری پلتفرمها و فیلترینگ آنها در یک دقیقه😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 16:06


‏شورای شهر تهران نام خیابان ‎بیستون را به یحیی سنوار تغییر داده است😒

نام اثر تاریخی ایرانی را برداشتید تا نام یک فرد غیر ایرانی را روی خیابانی در پایتخت ایران بگذارید؟
اصلا می دانید نام بیستون از واژه بغستان به معنی جایگاه خدایان می‌آید؟

اصلا معنای اصالت و ارق ملی را می‌دانید؟

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 11:26


🔴هشدار یک جراح مغز ؛

تو چند سال اینده یه سونامی بزرگ از ابتلا به تومور مغزی تو ایران راه میفته که علت اون فقط و فقط آلودگی هوا هست😢

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 11:23


‏سعودیا بابت میزبانی جام جهانی خوشحالن ، ما هم بابت رفع فیلتر واتساپ.

حقیقتا واتساپ فقط بدرد چک کردن قطع و وصل بودن اینترنت میخوره😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 07:14


#قسمت۳۲
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

آقاجون سری چرخوند و گفت:گذشته ها رو ول کن دیگه .زنگ زده به من و که میخواد زندگی کنه و دوباره طلاق گرفتن باعث بی آبروییش میشه.بزار برگرده سر خونه و زندگیش چشمش رو زندگی و بچه ات باشه.
بابا گفت: نمیخوام دیگه.
آقاجون با تشر گفت: چرا حرف حالیت نیست پسر.بشر جایزالخطاس یه اشتباهی کرده یه دروغی گفته بگذر دیگه.اونم قول میده بعد این ادم بشه.
بابا حرفی نزد.اما ته دلم التماس خدا میکردم که دیگه برنگرده.
آقاجون بلند شد و کتش و برداشت و گفت:من میرم دیگه تو هم زنگ بزن زنت برگرده.
بابا آقاجونو راهی کرد و برگشت .شب شد و من از صبح گشنه بودم. رفتم توآشپزخونه و دنبال نون میگشتم که بابا گفت :چی میخوای؟
آروم گفتم :گشنه ام هست.
بابا گفت: برو لباس بپوش بریم ساندویچی.خوشحال رفتم و لباس پوشیدم و باهم رفتیم.بیرون.
تو دلم آرزو میکردم ای کاش من و بابا تنها بودیم.فرداش رفتم مدرسه و شاد و شنگول برگشتم خونه کلید و انداختم و در و باز کردم.رفتم بالا دیدم کفشهای مژگان و پروانه دم دره.انگار یه سطل آب داغ خالی کردن رو سرم.در زدم و بازم با مکث زیادی مژگان در و بازکرد.و بی توجه به من برگشت رفت تو خونه.
سلام دادموجوابی نشنیدم.
آروم رفتم تو اتاق.مژگان داشت خونه رو جمع و جور میکرد.با اینکه سنم کم بود اما یاد گرفته بودم خودم کارامو انجام بدم و اتاقم مرتب تر از بقیه جاهای خونه بود
پروانه اومد تو اتاق و رفت سر کمدم و همه لباسهامو خالی کرد کف اتاق.رفتم جلوشو بگیرم که پروانه شروع کرد به گریه کردن و جیغ کشیدن.مژگان بدو خودشو رسوند تو اتاق و گفت: چی شده؟
گفتم :بخدا من کاری باهاش ندارم کمدم و خالی کرد فقط خواستم جلوشو بگیرم.
مژگان نگاه با حرصی بهم کرد و گفت :مثل مادرت عفریته ای.
پروانه رو بغل کرد و رفت.اون حرفش تا شب تو سرم اکو میشد و نمیدونستم عفریته یعنی چی ولی متوجه شدم که توهین کرده.
شب بابا اومد و با دیدن مژگان اخماش رفت تو هم و رفت دستشویی و دست و روش و شست و برگشت یه لیوان اب خوردو رو کرد به مژگان گفت :تو رو کی اورده خونه؟
مژگان با بی تفاوتی گفت: وا خونمه مگه قراره کسی بیاره.
بابا گفت: خیلی رو داری مژگان.
مژگان شروع کرد به اه و ناله و گفت: خدا منو مرگ بده که هیچ جام نیست اگه من شانس داشتم.خونه بابام ارزش داشتم
چیکار کنم من بدبخت.
دلم براش سوخت واقعا.
بابا چند دقیقه خیره شد بهش و رفت رو مبل نشست.تو دلم میگفتم کاش اوضاع درست بش.چند وقت همون طور گذشت و مژگان و بابا همونطور سر سنگین بودن
و کم کم اوضاع درست شد.
یه روز تو کلاس بودم که اومدن که بیا دفتر.
بلند شدم و با استرس رفتم تو دفتر مدیر
دیدم دوتا خانوم نشستن و پشتشون به من بود.
خانوم مدیر با دیدن من گفت: بیا تو دختر گلم.
خانمها برگشتن و دیدم مامانم و خاله ام هستن.
ناباور فقط گفت :مامان.
بلند شد اومد سمتم و یهو اخرین دیدارمون مثل فیلم جلو چشام رژه رفت
و عقب عقب برگشتم.و دوییدم سمت حیاط.
خاله ام دنبالم اومد.
گفتم: برید نمیخوام ببینمتون.
خاله گفت: مامانت اومده تو رو ببینه.
از گریه به هق هق افتادم.

#ادامه_دارد...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 07:13


#قسمت۳۱
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

عمه دو دستی محکم کوبید تو صورتش و گفت:خدا مرگم بده به اندازه کافی سر اون عفریته انگشت نمای فامیل شدیم بسمون هست.
عمو دستی به ریشهاش کشید و گفت:انگار عادت کردی به زن گرفتن و طلاق دادن.این بنده خدا الان گناهی مرتکب نشده که چند تا مورد بود که بهت نگفته
اگه تو مردی که باید همون اول ازدواجت متوجه میشدی که چی به چیه.
بابا کلافه بلند شد و رفت تو آشپزخونه و یه ظرف میوه برداشت و آورد.عمو پاشد رفت پیش دستی و کارد و چنگال و اورد و یکسر هم زیر لب غر زد که ما کوفت بخوریم .چیزی نمیخواییم
بابا نشست و شروع کرد به میوه پوست کندن.عموهام نگاهی بهش کردن و گفتن
بزار چند روز بمونه خونه باباش بعد میریم میاریمش.
بابا نگاه خیره ای بهشون کرد و گفت:مگه اون قهر کرده یا من خطایی کردم که برید بیاریدش بزاریدفعلا همونجا باشه تا تکلیفش و مشخص کنم.
عمو محکم خودشو کوبید به پشتی مبل و گفت:لاالله الا الله.من چی میگم تو چی میگی مرد حسابی به این بچه فکر کن تنهایی چطور میتونی بزرگش کنی.
دلم میخواست بگم بخدا من تنهایی حالم بهتره.
بابا نگاهی به منی که تو چارچوب در وایساده بودم کرد و گفت:مگه برا این بچه چیکار کرده تا حالا جز اذیتش کاری از دستش برنیومده.
یاد کتکهاش افتادم و لگد زدناش اما همیشه موقعی که باید حرف میزدم لال میشدم و سکوت میکردم.
عمو گفت همینکه میزاریش تو خونه و خیالت راحت میری پی کارات کافیه.
اونکه لله ی بچه زن اولت نیست.
عمه گفت: وا این چه حرفیه ما همون اول گفتیم که باید مراقب این بچه باشه.
عمو بزرگم اومد لب مبل نشست و رو به بابا گفت: اگه بزاری دختر خودشو بیاره تو این خونه شاید بیشتر هوای مهرناز و نگهداره.
بابا سری تکون داد و گفت :هنوز اونو نشناختید. اون بچه رو کلا داره انکار میکنه
اگه اون مردک شناسنامه اش و نشون نمیداد من کلا نمیفهمیدم چی به چیه
انگار یاد چیزی افتاده باشه گفت: عه عه من چقد خر بودم که حرف دوتا زن و باور کردم و نرفتم از ثبت احوال ته و توی قضیه رو در نیاوردم.
عمه گفت: خوبه والا بسه دیگه.عمه با حالت قهر بلند شد و به عموهام گفت: پاشید بریم خودش میدونه دیگه به ما مربوط نیست.
بابا گفت: اره از اولم به شما مربوط نبود.برید سراغ زندگیتون چیکار به بدبختی من داریدو بلند شدن و رفتن.
بابا باز یه سیگار روشن کرد و جلو تلویزیون دراز کشید.برگشتم تو اتاقم.فرداش بلند شدم و رفتم مدرسه و موقع برگشت آقاجون وسر کوچه دیدم.بدو رفتم پیشش و بغلش کردم.آقاجون گفت: بابات خونه نیست.
گفتم :نمیدونم.
آقاجون گفت کلید داری؟
زود کوله ام و در آوردم و گفتم :اره بابا صبح داده.
آقا جون کلید و برداشت و رفتیم تو خونه
خونه خیلی بهم ریخته بود آقاجون سری تکون داد و زیر لب گفت:خدا ازت نگذره زن ببین این بچه رو به چه حالی انداختی
خدا انصاف بده بهت.و من رفتم کارامو انجام دادم آقاجون مشغول جمع و جور کردن خونه بود.
بابا در و باز کرد با دیدن آقاجون گفت: عه شما کی اومدی؟
آقاجون علیکی گفت :و سری تکون داد و گفت:چیکار میکنی با زندگیت پسر تو.
بابا در و بست و گفت: تو رو خدا شما هم شروع نکنید.
آقاجون گفت بیا بشین ببینم چی شده.
بابا کلافه رفت رو مبل نشست و آقاجون تکیه داد به دیوار و پاشو دراز کرد.
بابا نگاهی به من کرد و گفت تو درس و مشق نداری پاشو برو تو اتاقت.
زود بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
بابا همه چی رو تعریف کرد و گفت:بهش باج میداد که نگه با پسر عموش ازدواج کرده و یه بچه داره.اونی که بهمون میگفتن خواهرشه در واقع دخترش بود
آقاجون سری تکون داد و گفت:چقد به مادر خدا بیامرزت گفتم اینا هم کفو ما نیستن.اما گوش شنوا نداشتن.
بابا گفت: فقط میخواستن برام زن بگیرن تا از شر مهرناز خلاص بشن.
اقا جون گفت: کاریه که شده خدای ناکرده کار حروم نکرده بهت خیانت نکرده.
بابا صداشو برد بالا و گفت: بخدا اینم خیانته .چرا فکر میکنید خیانت فقط ارتباط داشتن با یکی دیگه هست.اینکه این چند سال منو فریب داده بدترین خیانته.پول و طلایی که از من گرفته رو داده به اون حرومزاده بعد تهمت میزنه به بچه من

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 07:10


داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز


❌️نامادری❌️
امیدوارم برای شما پیش نیاد.

بچگیم به حقارت و توهین و تو سری خوری گذشت از دست نامادریم مجبور شدم به مادرم پناه ببرم و اون هم کاری کرد که با کسی ازدواج کنم که با مادرش بدترین بلاهارو سرم اورد.

تا مدتها نتونستم از اتاقم بیرون بیام
بعد ها تونستم با کمک پدرم فرار کنم اما...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 07:10


تابلویی که طالبان تو ورودی مرز نصب کرده.
افغان‌ها به مهمانی اجباری و زوری چند ساله پایان بدید و برگردید وطنتون و عزتمندانه زندگی کنید.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 07:08


بدبختی خودمون کم بود باید واسه مردم اماراتم غصه بخوریم آخه طفلکا هر چی می‌خرن فرداش ارزون میشه ضرر میکنن😢

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 07:03


۵ دیماه روز کریسمس است.
در آیین مسیحیت روز تولد عیسی مسیح را جشن می‌گیرند.


میلاد عیسای مریم ، پیام آور صلح و اسطوره ی عشق تبریک و شادباش❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

25 Dec, 06:53


🔴امروز تمام مقاطع تحصیلی تهران تعطیل شد.

معتمدیان استاندار تهران ؛

آموزش غیر حضوری تمام مقاطع تحصیلی (دولتی و غیردولتی) در دو نوبت صبح و عصر ، تعطیلی ادارات و دانشگاه‌های استان تهران جز دماوند و فیروزکوه (رودهن طبق مصوبات) برای امروز چهارشنبه ، پنجم دی ماه اعلام می‌شود.

این تعطیلی شامل بانک‌ها ، مراکز امدادی و درمانی و خدمات رسان نمی‌شود همچنین امتحانات نهایی پایه های (نهم هماهنگ استانی بزرگسالان ) و (دوازدهم روزانه و هماهنگ استانی) طبق برنامه برقرار است.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 17:42


#موزیک🎧🫠

ما شفا خواهیم یافت
دردها و رنج‌هامان پایان می‌پذیرند.

آرامش خواهد آمد❤️

#شبتون_خوش

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 16:37


لایک ها بیاد پایین انرژی ما میاد پایین فعالیت میاد پایین

پس فعالیت رو دو طرفه کنید با لایکاتون😒

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 16:22


در یوگا حرکتی هست به نام آغوش

اگه بخوام خیلی ساده و کوتاه بیان کنم یعنی خودتو با همه‌ی آنچه که هستی در آغوش بگیر.

با همه‌ی اتفاقاتی که تجربه کردی ، با همه‌ی آدمهایی که از دست دادی ،
با همه‌ی ضعف ها ، قوت ها ، با همه ی زخم هایی که جز خودت مرهمی برای اونها نبود.

خودت رو در آغوش بگیر.

مکانِ امنی برای خودت باش. برای خودت رفاقت کن و برای خودت همدم باش...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 16:20


وقتی گول هیکلتو میخوری ولی هیچی بارت نیست.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 16:12


#موزیک🎧🫠

ࡅ࣫ࡐ ࡅ࣫ࡅ࣪ܤߊ ࡅ࣫ܭܝ‌ߊ‌ܝ‌ܨ ܣࡄࡅ࣫ܨ ܭܘ ܟ࣪ࡄࡅ࣫ܘ ܭࡅ࣪ࡅ࣪ܥᰓ ࡅ࣪ࡅ࡙ࡄࡅߺ࣫ࡉ...



و امیدوارم کسی وارد زندگیت بشه که بعد از دیدن تاریکی‌هات ، باز هم کنارت بمونه❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 16:04


ی کم کامنت بخونیم😁

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:54


قانون شماره ی ۴۲ ؛

هرچه بیشتر مالک خود شویم سر و کله ی افراد سالم تر و مناسب تری در زندگی ما پیدا می شود...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:51


ولی خیلی عجیبه که بابت نداشتن حجاب اجباری نذارن از تنها کشوری که توش حجاب اجباریه خارج شی و ممنوع الخروجت کنن.

تهش باید ممنوع الدخول می‌شدیم😐

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:49


پرسید حضورش به چه ماند ؟

گفتم به شنیدن صدای‌ آدمی که در
غربت به زبان مادریت سخن بگوید...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:48


🔴قبول دارید فیروزکوه و دماوند نفوذی استان سمنان در تهران هستند ؟

چرا هیچ وقت تعطیل نشدند این دو تا ؟

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:45


سرعت تحولات سال ۱۴۰۳ به حدی بالاست باید بپرسیم الان یا الان ؟

کرک و پری نمونده دیگه
سقوط بالگرد رئیس‌جمهور ، ترور وسط تهران ، دوبار موشک باران اسراییل ، حمله اسرائیل ، جنگ غزه ، جنگ لبنان ، ترور حسن نصرالله ، انتخاب ترامپ ، و سقوط بشار اسد

اندازه یه قرن اتفاقات رو به چشم دیدیم.

اگر پایان ۱۴۰۳ را دیدیم تو رزومه مینویسیم بازمانده ی ۱۴۰۳

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:41


این دو تا دختر نوجوان چند روز پیش در میاندوآب به قتل رسیدن٬ حالا ماجرا چی بوده ؟

یکی از این دخترا نامزد داشته و وقتی درخواست جدایی می‌کنه٬ پسره دیوونه میشه و دختره و خواهرشو سر میبره.

+بخدا با این وضع سلامت روان تو ایران تن و بدنم می‌لرزه با کسی وارد رابطه بشم.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:39


ولنتاین نزدیکه 200 میگیرم رابطهاتون خراب میکنم😁

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:39


جبهه مقاومت بعد از این مداحی کمرش شکست😏

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:34


زیبایی سلیقه‌ایه دیگه

مثلا من تو چشم یکی زشتم ، تو چشم یکی دیگه زشت‌تر😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:34


پنج مکانی که هیچ ساعتی اونجا کار نمیکنه.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:33


🔴سال عجیب ۲۰۲۴

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Dec, 15:28


چگونه می‌توان کسی را ترساند که
شکمش فریاد گرسنگی می‌کشد و روده‌های بچه‌هایش از نخوردن به پیچ و تاب در می‌آید ؟

دیگر چیزی نمی‌تواند او را بترساند.
او بدترین ترسها را دیده است.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Nov, 07:34


قبلیه‌ای عجیب در اتیوپی

اعضای این قبیله زیر لبشون با میخ یه سوراخ درست کردن تا هنگام شستن دستاشون از اون سوراخ به عنوان شیر آب استفاده بکنن😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Nov, 06:47


‌#موزیک🎧🫠
ࡅ߭وܢܚࡅߺ߳الژ؎ 𓆸
﮼●━━━━━━───────
‌‌
‌‌
میگن پنجره ی دل آدمهای مهربون
رو بخدا باز میشه.

از اون پنجره یاد من هم باش❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

14 Nov, 06:40


صبح همه بخیر به جز اونایے ڪه دیشب تا صبح تو بغل دلبر خوابیدن😒

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Nov, 16:38


دلیل اصلی قطعی برق این روزای کشور
بیت کوین ۹۰ هزار دلاری و استعمار چینیا

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Nov, 16:38


الان هرکی عقل داره از قبل داره😐

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Nov, 16:37


همینه که میگن پول مرده رو زنده میکنه😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Nov, 16:37


خودنمایی پاییز در تهران😍

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Nov, 16:33


برخورد کشورهای مختلف با مهاجران غیرقانونی

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Nov, 09:00


یادآوری برای تو ؛

شاید اگه قدر خودتو میدونستی کمتر اذیت میشدی 🌱

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

13 Nov, 02:36


‌ #موزیک🎧🫠
#جدید🍟
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آرزو میکنم بارون بعدی رو کنارش قدم بزنید🖇🔐


سلام به تمام کسانی که
در نبودشان حضور داشتند❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

12 Nov, 08:17


#موزیک🎧🫠
#جدید🍟

یه تئوری هست که میگه شاید عشق همون حسیه که قلب‌هاتونو با هم عوض میکنین بی‌قرار هم میشین و برای همینه بدون ِهم حس بدی دارین چون بدن میخواد قلب ِاصلیش کنارش باشه.

به نظرم بهترین تعریف عشقه💍

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

12 Nov, 08:12


‏لطفا اگه زشتید با من دوست نشید ، من تو زندگیم به حد کافی مشکل دارم😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

12 Nov, 06:56


خودرویی که در دهه ۵۰ در ایران ساخته شد
چه ایلان ماسک هایی که در اینجا سوختن و اوج نگرفتن

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

12 Nov, 06:51


از لحاظ سطح دغدغه😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

12 Nov, 06:45


بدون شرح...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

12 Nov, 06:45


نابغه ایرانی از چوپانی تا اختراع قلب مصنوعی❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

12 Nov, 06:42


هر چیزی که رها کردم ، جای چنگ زدنم رو روی خودش داشت.

اگه تو هم به تازگی رها کردی چیزی رو که روزی به جانت بسته بود و غمگینی ، شاید لازم داشته باشی این متن رو بخونی ؛


گاهی تصمیمِ درست غمگینت می‌کنه🌱

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

12 Nov, 05:51


#موزیک🎧🫠

این روزها دلم یک کنج ساده و صمیمی می‌خواهد.

یک ایوان به سمت تمامِ بی خیال بودن‌ها و نبودن‌ها و یک دوست که حواس مرا از تمامِ غم‌هایم پرت کند.

من دلم کمی حالِ خوش می‌خواهد ،
تو دلت چی میخواد ؟

#نرگس_صرافیان_طوفان
#دروددوستان

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 18:36


🛑 کانال‌های  #VIP  امشب 👇👇👇

  کانال ⇚ 
قــدرت روح

  کانال ⇚ 
مـراقبــه آگـاهی

🔺🔺🔺

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 18:36


✴️🟨✴️🟨✴️🟨✴️
🟨✴️🟨✴️🟨
✴️🟨

🟠 لیستی از 
بهترین کانال های تلگرام ✧ رایگان

👇👇👇👇
https:// t.me/addlist /♡ GOLbArg ♡ 4U
https:// t.me/addlist /♡ GOLbArg ♡ 4U
https:// t.me/addlist /♡ GOLbArg ♡ 4U



🔺👆 برای ورود به کانال‌ها لطفا 
کلیک  کنید٪

👆🔺

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 17:59


‌‌ #موزیک🎧🫠
#جدید🍟

تاوان حرف هايی که نمی توانيم بزنيم
موهای سفيدی ست که لابلای موهايمان داريم ولی به همه می گوييم ارثيست.

به قول بزرگی که می گوید درد دارد
وقتی ساعت‌ها می‌نشينی
و به حرفايی که هيچ وقت قرار نيست بگويی فکر میکنی...



رفیق خدا برات طوری جبران کنه که انگار چیزی از دست ندادی‌🌱

#شبتون_خوش

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 17:55


علت اینکه خیلیا اوسکلن اینه که اینجوری از دست پرستار افتادن مخشون تکون خورده

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 17:37


مردم برق نداشته باشن که مازوت نسوزونین ؟
خب چرا بجای گاز مازوت میسوزونین ؟
چون عرضه ندارین جلوی غارت سهم ایران از منابع پارس جنوبی توسط قطر بایستید.

از خاموشی ماست که شهر تاریک است.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 17:35


🔴مهران رجبی ؛

دوست دارم 7-8 تا بچه داشته باشم. شنیدم امروز پوشک گران شد ، این ها نباید مانع بچه‌دار شدن شود
😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 17:32


اینها پدر و مادرهای اندونزیایی هستند که بچه‌هاشون را درب مدرسه پیاده می‌کنند.

نیاز به توضیح بیشتر نیست ما کجای راه را اشتباہ رفتہ ایم ؟

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 06:34


دوماد چقدر قشنگه ، ایشالا مبارکش باد😐

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 04:59


طالبان خیلی جدی گفته زنان اجازه دارند باهم صحبت کنند😐


دمتون گرم واقعا این مورد تو دنیا قفله

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 04:58


مشاهده دوباره همای سعادت در آسمان سوادکوه

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 04:55


از عجایب دبی‌
پورشه اسلامی با دیزاین آیه‌الکرسی😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 04:45


‏یه بار متعهد باشید.
قول میدم بهتون بیشتر خوش بگذره🌱

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

11 Nov, 04:40


‌#موزیک🎧🫠
ࡅ߭وܢܚࡅߺ߳الژ؎ 𓆸
﮼●━━━━━━───────
‌‌

ܟ߭ܢٜٜߊܨ ܟ߭ܢٜٜߊܨ މވࡄࡅߺ߳ߺࡉ މߊހތ ࡅ‌ࡋܝ߲ܝ♥️



امیدوارم حال دلتون مثل قیافه ی من خوب باشه😎

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

10 Nov, 07:09


بخاطر ی گوشی قانون کل مملکتو میخواد عوض کنه😁

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

10 Nov, 07:03


اینطوری فاصله ات رو از ماشین جلویی حدس بزن👌

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

10 Nov, 07:00


پست رو سیو کن تا این کدها یادت نره و برای دوستاتم بفرست تا بلد باشن...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

10 Nov, 06:59


طالبان ورود هر نوع کتاب ایرانی به افغانستان را ممنوع کرد.

ما هم افغانی وارد می کنیم😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

10 Nov, 06:53


🔴خاموشی‌های تهران از فردا شروع می‌شود.

پیگیری‌ها از شرکت توزیع نیروی برق تهران بزرگ حاکی از آن است که شهر تهران در روز جاری خاموشی برنامه‌ریزی شده برق ندارد و خاموشی های تهران از فردا آغاز خواهد شد.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

10 Nov, 06:41


چقد شبیه گوگوشه...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 15:32


#موزیک🎧
#جدید🍟🫠

امیدوارم شب با تو مهربان باشد ، تو که روز در فرسودنت کم نگذاشت.

تو که از اندوه و خستگی حرف نزدی تا خوشحالی عزیزانت را خراب نکنی❤️

#شبتون_آروم

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 15:32


دولت ایران واسه امیر تتلو یه شناسنامه جدید صادر کرد.

واسه اولین بار تو تاریخ ایرانه که یه شناسنامه با عکس چهره کاملا تتو شده ثبت میشه

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 15:26


برنامه ۴ ساله ترامپ در مقابل ایران.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 15:12


نوشته بود عزیزِ من ، تو محکم بودی برای همین کسی به احتمالِ رنج کشیدنت فکر نکرده بود.

یاد خودم افتادم...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 15:09


امروز 8 November روز جهانی هدیه دادنه.

امروز مردم تو سراسر جهان بدون هیچ دلیلی به اونایی که دوسشون دارن کادو میدن.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 15:06


اگه تاچ گوشیتون گیج میزنه یا لَگ داره حتما از این کد استفاده کنید خیلی بهتر میشه.

اما فقط یکبار.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 15:06


بدون شرح...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 15:06


کی گفته مالِ خوب رو زمین نمی‌مونه؟ من الان به شخصه رو زمینم😕😁

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 15:03


🔴پیش‌بینی بارش باران و وزش باد شدید در تهران

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 15:01


🔴تهران ۴ برابر گران‌تر از توکیو

چقدر طول مي كشد تا يك خانواده با درآمد متوسط بتواند خانه اي بخرد ؟

استانبول: ١٣ سال
ابوظبي:٤/٥ سال
توكيو:١٤ سال
تهران:٥٣ سال
جمعيت ژاپن ١٢٥ ميليون و مساحت آن يك پنجم ايران

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 10:16


فک کن اینهمه سال با دیکتاتوری واسه دنیا خط و نشان بکشی اونوقت سربازات تو اولین برخورد با اینترنت بخاطر پورن زمین‌گیر شن.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 10:15


ازدواج چقد ترسناک شده😐

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 08:52


قضاوت با شما

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 08:28


بالا بری ، پایین بیای
غمی که دیروز به من دادی غم فردای خودته🌱

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

08 Nov, 04:23


‌#موزیک🎧🫠
ࡅ߭وܢܚࡅߺ߳الژ؎ 𓆸
﮼●━━━━━━───────
‌‌

مهستی عزیز از عاشقانه ترین جای وجودش ، دوس داشتن رو فریاد میزنه
❤️


چشمتان روشن به اتفاقات خوب

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

07 Nov, 17:29


شرح در تصویر...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

07 Nov, 17:27


اقا پنج شنبس از الان رو وسایلتون برچسب بزنید نصف شب این مال کیه اون مال کیه نکنید ملت خوابن😜

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

07 Nov, 17:27


‏دولت اعلام کرده تو سه نیروگاه در اراک، کرج و اصفهان مازوت سوزی رو ممنوع کرده ولی عوضش چون کمبود سوخت داریم برق رو قطع می‌کنیم😐

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

07 Nov, 17:26


استاد الان ۱۴ ۱۵ ساله داره میگه رئیس‌جمهوری بعدی آمریکا یه زنه‌😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

29 Oct, 15:08


آهنگ مورد علاقتو برام توی کامنت ارسال کن♥️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

29 Oct, 15:03


چاق‌ترین گربه جهان درگذشت.
سیده کروشیک مرحوم ۱۷ کیلو بود.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

29 Oct, 06:50


همه لباس پاييزي هاتونو جمع كنيد بذارين تو كمد درشم محكم ببنديد☹️

همين الان يكي از دوستان استوري گذاشت که عشقم رفت و پاييز را با خودش برد😐

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

29 Oct, 06:46


🔴رئیس کمیسیون بهداشت مجلس: کودکان سیستان و بلوچستان درگیر سوتغذیه و کوتاه قامتی‌ هستند.


+زنده باد بچه های غزه😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

29 Oct, 06:44


🔴ورود سامانه بارشی به کشور طی پنجشنبه

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

29 Oct, 06:44


به استخدام اموزش و پرورش امسال «کد ۶» اضافه کرده اند.. «کد ۶»یعنی اگر احساس کنند سبک زندگی کسی حتی نزدیک به مدل غربی باشد بلافاصله رد میشود از لایک کردن پست اینستاگرام گرفته تا لاک ناخن ، دوست دختر یا دوست پسر داشتن و حتی خواندن کتاب های فلسفی😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

29 Oct, 06:33


‏در حق خودتان خوبی کنید و روان‌تان را منهدم نکنید.

واقعیت شرایط زندگی در این کشور را هر چند نادلخواه و تلخ ، بپذیرید.
تنها بر دایره کنترل و تاثیرگذاری خودتان متمرکز باشید و حدالامکان اخبار را دنبال نکنید.


زندگی ما برشی کوتاه از تاریخ این سرزمین بی‌سامان است🌱

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

29 Oct, 05:17


‌‌ #موزیک🎧🫠
‌    ‌ ‌ ‌
‌      • 𝗬𝗼𝘂 𝗮𝗿𝗲 𝗮
      • 𝚍𝚎𝚎𝚙 𝚏𝚎𝚎𝚕𝚒𝚗𝚐 𝚒𝚗 𝚖𝚢 𝚑𝚎𝚊𝚛𝚝
 
  طُ∞یه‌حـسِ‌عَمیقی‌تو‌قلـــبِ‌مَـن❤️


نوشته بود
یار خوب همه ماجراست...

#دروددوستان

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

28 Oct, 13:03


کارت شناسایی بنیانگذار امارات متحده عربی است که به وضوح نام خلیج همیشگی فارس را در آن میتوان دید.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

28 Oct, 07:01


بعضيا اومدن اينجا يوگا كار كنن . . .
همين که پست ميذارم ، آرامششون بهم ميخوره و لفت ميدن.

مَن واقعن ازشون عُذر می‌خوام 😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

28 Oct, 06:35


جـلال‌ آل‌ احـܩد‌ چقدࢪ خـ❟ب‌ گفت ؛

یا باید‌ زندگــۍ ڪـࢪد یا فڪـࢪ . . .
د❟تاشـ باܤܩܢ‌ نܩیشـܤ...🍁◠.◠

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

28 Oct, 06:13


وقتی با من وارد رابطه شدی دیگه کات کردن و فلان نداریم یا با هم برنامه عروسی رو میچینیم ، یا برنامه ی ختم تورو 😐😁

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

28 Oct, 06:10


فرمان دادم هرکس در پرستش خدای خود آزاد باشد.
۷ آبان روز بزرگداشت ‎کوروش بزرگ❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

28 Oct, 06:07


یه شهروند شاندیزی یک قطعه زمین به ارزش ۸ میلیارد تومان را به جبهه مقاومت و مردم مظلوم لبنان اهدا کرد🖕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

28 Oct, 06:00


احتیاج دارم همینقدر از گوشی و اینترنت بی خبر باشم.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

28 Oct, 05:59


راهکار دانشگاه امام صادق برای کمک به جبهه مقاومت خرمالو بچینیم.

بعد از قابلمه برگرداندن و مقلوبه پختن نوبت به خلاقیت جدید جبهه انقلاب رسید.

اولین آیین جمعی خرمالو چینی جهت حمایت از جبهه مقاومت
در دانشگاه امام صادق
امروز ۷ آبان😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

28 Oct, 05:54


این چهره ایران ماست
خانم جوانی که از شدت فقر و درماندگی در میان خرابه ها زندگی میکند.

بعد از ۴۳ سال چه کردید با این کشور ؟

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

28 Oct, 05:51


طرح همسانسازی حقوق بازنشستگان🙏👑

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

23 Oct, 07:30


بدون شرح...

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

23 Oct, 06:55


افغانی از هزار تومان فراتر رفت‌.
هر واحد افغانی افغانستان امروز به قیمت ۱۰۰۵ تومان رسید.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

23 Oct, 05:22


خدایا خودت هوامو داشته باش.

من اونقدا محکم نیستم
همش وانموده😊

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

23 Oct, 05:21


‌ #موزیک🎧
#جدید🍟🫠

‏دقیقا مثل خیلی چیزای شخصی هر کسی یه درد شخصی‌ هم داره که هیچ‌ کسی جز خودش نمی‌تونه عمیقا اون رو درک کنه و بفهمه...

#دروددوستان

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

22 Oct, 18:35


[🟧]

≣ کجا بریم‌ سفر ؟👀 گردشگری‌مجازی‏

🟠
https://t.me/+UJRMUcj72kI8i5fq  ⩥⩥

فن‌ بیان، آداب‌‌‌معاشرت و کاریزما TED
‏⨳
@BUSINESSTRICK

جذب ثروت با " قدرت ذهنی "
‏⨳
@JadouyeFekrM

روح پس از - مرگ - چه میشود!!
‏⨳
@PasAz_Marg

شکرگزار خدا باش
‏⨳
@khodaya_asheghtam

فنگشویی♡ قانون جذب♡ سابلیمینال♡
‏⨳
@mossbatt_andishan

عالم ِ معنا
‏⨳
@motaeeal

من یک زنم《درڪم ڪن》
‏⨳
@zanan_khoshbakhti

" مثبت‌اندیشی "
‏⨳
@MossbatAndishann

شعرهایی که تا حالا نخواندید
‏⨳
@koye_rendan

غزل های کوتاه و نفسگیر!!
‏⨳
@shabhaye_niloofari

انگیزشی ؛ امید به " زندگی "
‏⨳
@OMidBeZendgiii

قدرت درون توست ☆ لوییز هی ☆
‏⨳
@Louise_Haychanel

تفسیر آسان و آیه به ایه قران کریم
‏⨳
@Pious114

با《خدا》باش پادشاهی کن!
‏⨳
@kh0daShEnaSi

اناالحق
‏⨳
@Analhaghhoo

بیداری معنوی ♡ فرکانس درمانی
‏⨳
@payamibarayesolh

متافیزیک. انرژی‌درمانی. پاکسازی رایگان
‏⨳
@reikismylife

غزل" غزل " غزل " غزل "غزل"
‏⨳
@ghaz2020

عرفان ، حکمت و زندگی
‏⨳
@atesalbeallah

اسرار متافیزیک
‏⨳
@meta_ajna

مولانا و عاشقانه شمس (زهراغریبیان لواسانی )
‏⨳
@baghesabzeshgh

مولانا حافظ شهریار موزیک و شعر
‏⨳
@onlyshear

مجله‌ی فرازمینی ها
‏⨳
@ARZAMIN

زندگی با "عشق " چه زیباست ••
‏⨳
@Zenndegiiii

جملاتی که افکار شما را《 تغییر می‌دهد》
‏⨳
@ghalbeziba

مولانا  مولانا  مولانا  مولانا مولانا
‏⨳
@MouLanayjan

ارتباط با ♡ خالق هستی ♡
‏⨳
@RohShokrgozari

دنیای درون / شناخت روح برتر
‏⨳
@dunyaye_daroon

ما از موسیقی به • عشق • رسیدیم
‏⨳
@musiicLand_ir

ماورای طبیعی‌شدن/دکتر جودیسپنزا
‏⨳
@Mavara_Joe_Dispenza

کنترل ذهن و ضمیرناخودآگاه
‏⨳
@asrarkontoLzehn

دلبــری هـای حضرت مــولانا
‏⨳
@molavi_molavi

انسان های معنوی
‏⨳
@Agahi_metafizik

سلسله ی موی "دوست "
‏⨳
@selmooyedoost

زبان ترکی رو قورت بده
‏⨳
@ArazTurkish

کانال اشعار " فروغ فرخزاد "
‏⨳
@foroughFar0khzad

جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
‏⨳
@vasLe7

مراقبه و پاکسازی انرژی‌های منفی
‏⨳
@PaksaziivM

داستان های کوتاه انگلیسی + معنی فارسی
‏⨳
@ES_Story

حضرتِ شعر...!
‏⨳
@SHaBaNeHaYe_Bi_To

شناخت سایه های " درون "
‏⨳
@ramzkodbavre

تنهایی و " آرامش "
‏⨳
@Tannhaaiii

تقویت 100% Listening شما با ما!
‏⨳
@ENG_PODCAST

چگونه کاریزماتیک♡جذااب باشیم؟؟
‏⨳
@zehnearam

••• آیلتس رو فول شو •••
‏⨳
@ArazIELTS

تحوًل روح و روان
‏⨳
@naghshmana

"مدیتیشن"جذب"موفقیت"رشد شخصیت"
‏⨳
@pareparvaz63

بشنو  از  نِی
‏⨳
@vasledoost

برترین اشعار شاعران
‏⨳
@setareh50

آموزش یوگا، مدیتیشن، پاکسازی چاکراها
‏⨳
@yogaamag

کلبه ی《دوبیتی》
‏⨳
@D2beytichanel

معجزه ی زندگی با یوگا
‏⨳
@shaidaizadi

علم پاکسازی چاکراها
‏⨳
@Chakra_Therapy1

بازسازی اعتمادبه‌نفس
‏⨳
@Etemadbenafse_fogholade

" کارما " چیست؟ انواع کارما؟
‏⨳
@KArma_mAvara

راز بالا رفتن ارتعاش
‏⨳
@aramesh_ba_meditation

کتابهای ☆ نایاب ☆ 
‏⨳
@Doneaekatad2

عاشقان ِ《کتاب》
‏⨳
@B00kLifeMe

آموزش مدیتیشن وپاکسازی چاکرا
‏⨳
@meditatio1

گلچین اشعار 《سعدی》
‏⨳
@Sadii_jaan

انگلیسی حرفه ای کودک و بزرگسال
‏⨳
@RealEnConversations

ذهن ِ موفق  ِ《پولساز》
‏⨳
@movafaghiat_jahanii

آکادمی فن بیان
‏⨳
@goyande_radio

انگلیسی را اصولی و حرفه ای بیاموز
‏⨳
@novinenglish_new

احتیاط کنید ؛ این کانال مناسب همه نیست...
‏⨳
@OnlySookoot

قدرت مواجه شدن
‏⨳
@gognus_kimiagar

بهترین اشعار
‏⨳
@sher_O_deltangee

اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
‏⨳
@asharsokhanan

مراقبه ♡ آگاهی  ♡ یوگا
‏⨳
@man_m_hastam

فرازمینی ها
‏⨳
@FARZAMINIHA

"حافظ" فروغ" مولانا" خیام"
‏⨳
@AShaarMandgar

جارى شو در موسيقى، رقص، انديشه
‏⨳
@flowwithmusic

♡کد ماه تولدت با علم اعداد♡
‏⨳
@Alohanoor

هزار پند مولانا با معانی اشعار
‏⨳
@Ashaarkotaa

دکتر جو دیسپنزا * قدرت ذهن *
‏⨳
@joe_diispenza

اشعار مـولانــای جـانـان
‏⨳
@shere_molavi

چشم سوّم چیست؟ چگونه آن را فعال کنیم؟
‏⨳
@Cheshm3kaenat

حضرت حافظ ••• غزلیات •••
‏⨳
@Hafez_ChaneL

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎─═༅  ‎‌‌‌‌‌‎═༅   🌱   ༅═  ༅═─
@tab_golbarg

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

22 Oct, 06:39


اینجا لاذقیه است ، ساحل غربی کشور سوریه

چقدر خوشحالیم که میلیونها دلار از منابع کشورمون صرف مقاومت دولت اسد و گسترش شیعه در منطقه میشه😕


به قول مهران مدیری ، خدا رو شُـــکر

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

22 Oct, 06:36


غمِ رفتن چه خوری ؟ چون بِه از آن می‌آید🌱

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 20:30


‌ #موزیک🎧
#جدید🍟🫠
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
ساعت هزارِ نیمه شب
آنها که درد دارند میدانند تا صبح هزار ساعتِ دیگر مانده است❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 06:06


#موزیک🎧🫠

از خاصیت آغوش بدون توقع برامون میگه


پاییز امسال را تنها و تنها
به جمع آوری واژه‌ها خواهم نشست
و زمستان بلندترین شعر دنیا را
برای عشق تو خواهم نوشت...



خانه‌ای خواستی
به رویت آغوش گشودم❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 05:57


هر بار ابی میپرسه برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته ؟ شرمنده‌اش میشم😕😁

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 05:40


ترکیب جهل و باور ها و عقاید غلط واقعاً کشنده هستش.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 05:22


باید درس آمادگی دفاعی رو جدی میگرفتیم😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 05:06


اینجا مصر و همسایه دیوار به دیوار غزه ست ، عرب زبان و مسلمان.


شاید فکر کنید این صد هزار نفر بالاخره برای حمایت از غزه جمع شدند ولی خیر ، اومدند تا بزرگترین کنسرت در تاریخ مصر رو رقم بزنند.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 04:56


🔴آماده باشید.
سوز سرمای زمستان بزودی شروع می شود
.

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 04:53


شاهزاده امارات ؛

ایران باید به حق حاکمیت ما بر جزایر ۳گانه احترام بزاره و الا به زور متوسل میشیم🖕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 04:50


ایشون بلاگر تسبیح هستن😁

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 04:48


رو ندهید به غصه هایتان رو که دادید کارتان تمام است.

در قلبتان ریشه میکند ، دردش میزند به لبانتان و از کار می اندازد خنده هایتان را...

#حمیدرضاعبداللهی🌱

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

21 Oct, 04:44


#موزیک🎧
#جدید🍟🫠

تُو همان فکر قشنگی که در سر دارم.


الهی خدا بخواهد
و تو صاحب شادترین قلب جهان باشی❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

20 Oct, 07:29


آینده ماییم...
دولت کودکان ، ۱۹۷۷

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

20 Oct, 06:51


تیم‌ ملی افسانه ای ایران در اوایل دهه پنجاه

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

20 Oct, 06:33


بریم برای یه روز هیجان انگیز دیگه در خاورمیانه😁😕

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

19 Oct, 20:33


‌#موزیک🎧🫠

یه وقتایی حال دلت بعدِ یه عالمه سختی اونقدر خوب میشه که از ذوق
اشک تو چشات حلقه میزنه...


من اون حال‌ رو هزار بار واست آرزو میکنم❤️

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

19 Oct, 07:29


زشته بگم تا الان نمیدونستم آتش نشان خانم هم داریم🌹

🍁صداے ِ ســڪــوت🍁

19 Oct, 07:25


برید خداروشکر کنید زشتید ما خوشگلارو زمان جنگ به عنوان غنیمت جنگی میبردن کشورشون😐