یکی خدای باورها، خدای مسیحیان، خدای هندوها ، و...
و دیگری خدای واقعیت، نه خدای باورها که نامحدود است
اگر در مورد خدای مسیحیان فکر کنی، یک مسیحی خواهی بود، ولی نه انسانی بادیانت
اگر ذهنت را به خود خداوند بیاوری، انسانی با دیانت خواهی بود ــ دیگر هندو نیستی، محمدی و مسیحی نیستی
و این خدای واقعیت یک مفهوم نیست! مفهوم یک بازیچهی ذهنی است که با آن بازی کنی
خدای واقعی بسیار پهناور است.....
آن خدا با ذهن تو بازی میکند، نه اینکه ذهن تو با آن خدا بازی کند!
آنگاه خداوند دیگر بازیچهای در دست تو نیست؛ تو بازیچهای در دستهای خداوند هستی
تمام این ماجرا کلاً تغییر کرده است. اینک تو دیگر صاحب کنترل نیستی: خداوند تو را تسخیر کرده است
واژهی درست ”تسخیرشدن“ است؛ تسخیرشدن توسط بینهایت.
آنگاه خداوند دیگر تصویری در برابر چشمان ذهن تو نیست
نه،دیگر تصویری وجود ندارد
یک تهیای پهناور....
و تو در آن تهیای گسترده حل می شوی: نه تنها تعریف خداوند گم شده است، مرزها ازبین رفتهاند
وقتی با آن بینهایت در تماس هستی، شروع می کنی به گمکردن مرزهای خودت. مرزهایت مبهم میشوند. مرزهای تو کمتر و کمتر قطعی میشوند، بیشتر و بیشتر قابلانعطاف هستند؛ مانند دودی در آسمان ناپدید میشوی. لحظهای فرا میرسد...
به خودت نگاه میکنی:
دیگر وجود نداری.
ذهن با چیزهای محدود بسیار زرنگ است
اگر در مورد پول فکر کنی، ذهن زرنگ است؛ اگر در مورد قدرت، سیاست فکر کنی، ذهن زرنگ است؛ اگر در مورد کلام، فلسفهها، سیستمها، باورها فکر کنی، ذهن زرنگ است ــ تمام اینها محدود هستند
اگر در مورد خداوند فکر کنی، ناگهان یک خلاء.....
چه فکری میتوانی در مورد خداوند بکنی؟ اگر بتوانی فکر کنی، آنوقت آن خدا دیگر خدا نیست؛ یک چیز محدود شده است
اگر خدا را یک کریشنا تصور کنی، دیگر خدا نیست؛ آنگاه شاید کریشنا با فلوتش در برابرت ایستاده باشد، ولی این یک محدودیت است. اگر خداوند را همچون مسیح تصور کنی ــ کار تمام است! آن خدا دیگر وجود ندارد: یک موجود محدود را از آن بیرون کشیدهای. موجودی زیبا، ولی در برابر زیبایی آن نامحدود هیچ است.
#اشو
@oshoe