ناصر مقدم کوهی @naser_moghadam_koohi Channel on Telegram

ناصر مقدم کوهی

@naser_moghadam_koohi


ناصر مقدم کوهی (Persian)

با کانال تلگرامی "ناصر مقدم کوهی"، شما به دنیای جذاب و هیجان انگیز کوهنوردی و سفرهای ماجراجویانه دعوت می‌شوید. این کانال توسط ناصر مقدم، یک کوهنورد حرفه‌ای و عاشق طبیعت و کوهستان، اداره می‌شود. در این کانال شما می‌توانید عکس‌های زیبا و ویدیوهای جذاب از صعودهای کوهستانی در ایران و سراسر دنیا مشاهده کنید. همچنین، ناصر مقدم در این کانال تجربیات و آموزش‌های مربوط به کوهنوردی را با شما به اشتراک می‌گذارد. اگر دوست دارید دنیای زیبای کوهستان را بیشتر بشناسید و از تجربیات کوهنوردی حرفه‌ای بهره‌مند شوید، حتما از این کانال دیدن فرمایید! از اطلاعات جدید و مفید ناصر مقدم کوهی در این کانال بهره‌مند شوید و با جوانب مختلف و متنوع کوهنوردی آشنا شوید.

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 19:45


ادامه از پستِ پیشین: «بخش سیزدهم»

برای ملموس شدن، می‌خواهم  بخشی از این «چک‌لیست» را با هم مرور کنیم اما پیش از آن اجازه بدهید عرض کنم که چنین رویه‌ای، خلافِ آنچه در ظاهر مسخره به نظر می‌آید، اصلا دور از واقعیت نیست. وقتی بپذیریم تمامِ دین، فلسفه، فناوری، هنر و ... صرفا یک «کلاژ»، «تکه‌چسبانی» یا به زعمِ لِوی‌استراوس «بریکلاژ» (سرهم‌بندی) بوده است، در این صورت چرا نباید چنین افزاری را، یک دستاورد به حساب نیاورد؟

فلسفه، علم، دین، فناوری، هنر و... تلاش می‌کنند خود را مجموعه‌ای از گزاره‌هایی «یکدست»، «اثیری» و «بنیادین» نشان بدهند که به دیگر حیطه‌ها اعتبار می‌دهند اما خود از خویشتن اعتبار می‌گیرند؛ آنها تلاش می‌کنند نشان دهند «حادث» نیستند یعنی سیری تاریخی و تدریجی از تکوین را انکار می‌کنند اما در حقیقت چنین هستند. لیوتار نشان می‌دهد که سیرِ پیشرفت فناوری که ما می‌شناسیم، کاملا اتفاقی و حاصل تصادف بوده است؛ بریکلاژی از ابداعات و اختراعات بی‌ربط بوده که ما تلاش کرده‌ایم سیرِ تاریخیِ آن را منطقی و یکتا نشان دهیم درحالی که شاید فناوری می‌توانست مسیری متفاوت را طی می‌کرده بوده باشد.

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 19:33


ادامه از پستِ پیشین: «بخش دوازدهم»

وقتی زندگی مجموعه‌ای از چک‌لیست‌ها می‌شود که فقط برای «تو» درست است و آنها که همراه تواند، در موقعیت‌های جدید و در «انتخاب‌ها» به مشکل برمی‌خوریم و من خوردم. اغراق نمی‌کنم که به مرور تعاملات محدودتر شد و عقب‌نشینی‌ها صورت گرفت با این توجیه که ما در حال جنگ هستیم و «امنیت» مهمتر از «لذت بردن» و «موثر بودن» است. البته بچه‌ها (خواهر و برادرها) کاملا با چک‌لیستِ بنده پیش نرفتند اما همراهی کردند. من سالهای طولانی‌تری در «امنیت» ماندم اما آنها انتخاب کردند که زودتر به پیشواز «لذت بردن» و «موثر بودن» بروند، شاید چون پی‌پناهی‌ها و تنهایی‌های طولانی، محتاط‌ترم کرده بود.

وقتی کشف کردم که برخی از این بندها باید آن اندازه انعطاف داشته باشند که بتوان دیگران را نیز در «امنیت»، «لذت» و «تاثیر» سهیم کرد، پیشرفتِ بزرگی بود.  برای مثال حفاظت از اطلاعات شخصی «امنیت» می‌آورد اما به همان میزان از «تعامل» موثر می‌کاهد. زمانی که شیرِ درزِ اطلاعات را باز کردم، تعامل شکل گرفت. از شما چه پنهان، از اینکه زندگی‌مان آسیب‌پذیر شود هراس داشتیم اما زمان نشان داد که دستاوردهایش بیش از آسیب‌ها بود. اما چرا این درست بود؟

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 19:18


ادامه از پستِ پیشین: «بخش یازدهم»

این «چک‌لیست» تا به امروز در حال تکمیل شدن بوده است، بندهایی به آن افزوده‌ام و از آن کاسته‌ام یا اصلاح کرده‌ام. یک کلاژ و تکه‌چسبانی از تجربیاتی که خود در زندگی داشته‌ام یا از جایی دیده و شنیده‌ام، اما ویژگیِ مهمِ همه‌ی بندها این است که آزمون پس داده‌اند و بارها و بارها درستیِ آنها اثبات شده است اگرچه هیچ رشته‌ای آنها را به هم نمی پیوندد. وقتی در چرخشِ دهه‌ی نود به کارآمدیِ چنین روشی پی بردم، حصاری دور خود و خانواده کشیدم که تا اواسطِ این دهه ادامه داشت. برای در امان بودن باید صرفا از «بیرون» می‌گرفتیم اما در «دادن» امساک می‌کردیم و تعامل دوطرفه‌ی موثری در کار نبود. یک قلعه‌ی مستحکم که از اعضا محافظت می‌کرد....یک منطقه‌ی امن! پدر همراهی نمی‌کرد و در حاشیه قرار گرفت. برایم دلپذیر نبود اما حال که معصومیت فرزندی صالح به نفع واقعیتِ روزمره از میان رفته بود، چه باک! تلخ بود اما کارها پیش می‌رفت... خوب هم پیش می‌رفت. ایده این بود که قلعه را روز به روز مستحکم‌تر کنیم. یکی از بندهای چک لیست این بود که «برای در امان بودن، اطلاعاتی از خود و خانواده بیرون درز نمی‌دهیم، اما تا می‌توانیم اطلاعات به دست می‌آوریم»! تقریبا باقی بندها هم چنین بود. اما این ایده‌ها معیوب بودند. ما و به ویژه خودِ من، به مرور درون حصاری امن گیر افتاده بودیم. خودشیفتگی حاصل از تلقینات کودکی به اینکه ما برگزیده هستیم نیز مصیبت‌بار بود

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 18:38


ادامه از پستِ پیشین: «بخش دهم»

من به تدریج به یک «چک‌لیست» رسیده بودم! یک «پروتکل» از بایدها و نبایدها و «بکن» «نکن‌ها» در زندگی که بی‌اندازه موثر بود ولی با پیش‌فرض‌های ذهنیم و هر آنچه جامعه به من آموزش داده بود همپوشانی نداشت. چیزی که امیدوارم نگه‌ می‌داشت این بود که روزی سرانجام، «خمیرمایه‌ای» را که این بایدها و نبایدها را به هم بپیوندد پیدا خواهم نمود؛ اگر این خمیرمایه علم، دین، قانون، کائنات، طبیعت و ... نباشد، پس چیست؟ مدتها طول کشید تا دریافتم که چنین «خمیرمایه‌ای» وجود ندارد و نه هیچ جای پایِ محکمی که در تلاطم زندگی بتوان بدان چنگ انداخت. نمی‌توانم برایتان تصویر کنم که تا چه اندازه هولناک بود، زمانی که دریافتم برای همیشه رشته‌ی من با مفاهیمی که به آنها بند بوده و تکیه‌گاهم بود، برای همیشه گسسته شده است: مانند فضانوردی که بند او از سفینه جدا شده باشد و او در فضای بی‌کران رها شده باشد؛ اینک و به قول ریچارد رورتی، هیچ اربابی نداشتم که در تنگناها حامی‌ام باشد من اگرچه دیگر بنده‌ی قانون، کائنات، روح و ... نبودم، اما برای ارباب شدن هم آموزش ندیده بودم.

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 18:18


ادامه از پستِ پیشین: «بخش نهم»

زمانی که تصمیم گرفتم برای پیدا کردن خودم و واقعیت، «همه‌چیز» بخوانم، زمانی بود که از دانشگاه به خانه بازگشتم. اوضاع خانه اصلا خوب نبود و من چیزهایی تجربه کرده بودم که به کار می‌آمد، اما با مانع بزرگی چون پدر روبرو بودم که ذهنِ سیال‌اش اجازه‌ی منعقد شدن هیچ گفتگوی موثر و یا جایِ پایِ محکم برای برنامه‌ریزی را نمی‌داد. نمی‌خواهم از تلخی‌ها سخن برانم اما جنگیدن برای به کرسی نشاندنِ آنچه که از واقعیت تجربه کرده بودم، ده سال طول کشید! ساده نبود... آن هم زمانی که نمی‌دانی تصور تو از دنیا تا چه اندازه با «حقیقت» تطابق دارد. پیش از آن، احترام به بزرگتر حقیقتی انکارناپذیر بود، راستگویان عاقبت به خیر می‌شدند، و انسانهای اصیل هیچگاه در قید و بند امور جزئی نبودند و انسانهای شریف هرگز شرافت را فدای لذت نمی‌کردند، اما مقدر بود که همه و همه زیرپا گذاشته شود. من از دل قصه‌های قهرمانانی اصیل و شریف بیرون آمده بودم، اما اینک معصومیت‌ من  از دست رفته بود. به چه قیمت؟ ارزشش را داشت؟ آرمانهایم چه می‌شد؟

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 17:50


ادامه از پستِ پیشین: «بخش هشتم»


با تمامِ این احوال و حتی پس از پذیرش اینکه نه تنها ذهن و هنرِ روشنفکر ایرانی، بلکه حتی کفِ جامعه نیز در دوره‌ای بلاتکلیف به سر می‌برد، اما حداقل به زعمِ بنده، خیابان جایی مهمتر از ذهنِ روشنفکر ایرانی است آن هم زمانی که عزمِ یافتنِ «واقعیت» کرده‌ایم و در جستجوی «شخصیت» برای خودمان هستیم که توانِ تفکیک موثر نیک از بد و زشت از زیبا را داشته باشد. بنده به «خیابان» چشم دوختم و آموختم اما، همانگونه که عرض کردم، مجموعه‌ی این اموزه‌ها، بی‌اندازه گسسته از هم و پراکنده بود. چه می‌شد اگر «رشته‌ای»، این تکه‌های ناجور را به هم می‌پیوست؟ کدام دانش یا مهارت بود که می‌توانست شخصیتی سُفته و رُفته را به من هِبه کند؟ کدام نهاد آموزشی بود که می‌توانست جای پایی مستحکم را به من نشان بدهد؟

وقتی با علوم‌پایه آشنا باشی، همواره و در همه حال این وسوسه را داری که اموری را که به کلی «انسانی» است، با سازوکار علوم‌پایه، بازسازی و بازآفرینی کنی! این البته فقط دغدغه‌‌ی بنده نبود: از دکارت و اسپینوزا گرفته تا آگوست کنت و اسپنسر، صادقانه باور داشتند که قواعدی چون قواعدِ علومِ دقیقه (فیزیک، ریاضی و ...)، بر روابط انسانی نیز حکمفرما است و چه بسا می‌توان فرمول‌های تاریخ و جامعه و روانِ انسان را نیز مدون و مفصل‌بندی کرد. وقتی این کِرم به جانم افتاد، سری به «حوزه‌ی علمیه» هم زدم😊 به خیال اینکه، شاید به مانند ریاضیات بتوان «اصولی» از قواعد حاکم بر رفتار انسان پیدا کرد که دیگر رفتارهای خُرد را به مانند «قضایا» از آن استنتاج نمود. اما چنین نشد! نمی‌خواهم پشتِ سرِ حوزه غیبت بکنم وقتی خودش اینجا حضور ندارد🕋 اما به طور کلی عرض بکنم که آنجا برای پاسخ به سوالات سه مرحله‌ی مشخص وجود داشت: «پاسخ‌های از پیش آماده»، «به شوخی گرفتن» و «تهدید»! و مع‌الاسف، برای مسئله‌های بسیار جدی پاسخ درخوری نیافتم

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 17:31


ادامه از پستِ پیشین: «بخش هفتم»

بیضایی البته، در ادامه توضیح می‌دهد که چگونه جامعه‌ی ایرانی هم درست مانند فیلم‌هایش، فیلمفارسی است و چطور «شخصیت»، در جامعه‌‌ی فرصت‌طلب و باری به هرجهتِ ایرانی، کیمیاست. شاید حق با بیضایی باشد؛ در جامعه‌شناسی، جوامعی مانند ایرانِ امروز را، با عنوانی چون «جامعه‌ی در حالِ گذار» متمایز می‌کنند؛ «گذار» از چه؟ گذار از جامعه‌‌ی «سنتی» به «مدرن»! گویا که در گذشته صاحبِ «شخصیتی» بودیم و حال در کشاکشِ سنت و مدرنیته آن را از دست داده‌ایم، و نوید آنکه پس از عبور از این مرحله و رسیدن به «مدرنیته»، دوباره «شخصیتی» خواهیم یافت. بنده نظرم این است که از دو هزار و هفتصد سال پیش تاکنون، ما در دوره‌ی گذار هستیم، گذار از «سنتِ ایرانی» به «مدرنیته‌ی ایرانی» و صد البته که همچنان تا سده‌ها می‌تواند ادامه داشته باشد. این البته بحثی است طولانی و اینجا بنده فقط اشاراتی بدان می‌کنم. انتقال جامعه‌‌ی ایرانی از جامعه‌ای «پهلوانی» به جامعه‌ای با «نقش‌های» به دقت تفکیک شده، از هزار و هفتصد سال پیش تا بدینجا، هرگز به طور کامل محقق نشد؛ گذرِ ایران از جامعه‌ای با سازمانی ساده و قبیله‌ای به ساختاری طبقاتی و پدید آمدنِ «شهروند» با تقسیمِ وظایفِ دقیق، هرگز به طور کامل عملی نشد؛ گذرِ جامعه‌‌ی ایرانی از اقتصاد «کالا به کالا» به اقتصادی با محوریت ارزش «پول» هیچگاه به بلوغ کامل نرسید و ... پس، ما نه تنها «اکنون» در حالِ گذار هستیم، بلکه احتمالا نسل‌های آینده هم همچنان شرایطی مشابه ما را تجربه خواهند کرد.

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 16:52


ادامه از پستِ پیشین: «بخش ششم»

شما که غریبه نیستید راست‌اش، آنچه از مراودات روزانه آموختم بسیار موثرتر از درون‌مایه‌‌ی فیلم‌ها و کتاب‌ها (به ویژه ایرانی) بود؛ یک زمانی بهرام بیضایی گفته بود که در فیلمفارسی، شخصیت‌ها نه پیشه‌ و مهارت درست و درمانی دارند و نه پیوندهای عاطفی و خانوادگی درست و حسابی! نه صاحب عقیده‌ای هستند و نه به جایی (زیست‌بومی) تعلق دارند یا از آن آمده‌اند! به زبان دیگر، در فیلم‌فارسی (از نظر بنده: تقریبا تمام فیلم‌های پیش و پس از انقلاب سینمای ایران فیلمفارسی هستند)، در حقیقت با «تیپ» رویارو هستیم و نه «شخصیت»! «شخصیت»، شغلی دارد که تمام جزئیات زندگی او را تحت تاثیر قرار می‌دهد، او صاحب «عقیده» است که کنش‌ها و گفته‌هایش را باورپذیر و معنادار می‌کند، او رابطه‌های خانوادگی و عاطفی عمیقی دارد که روی جزئیات رفتارهایش تاثیر می‌گذارد.... اما در فیلم و رمان ایرانی، «شخصیت» گم شده است؛ از اینرو نمی‌توان از آن آموخت؛ حداقل برای زندگی روزمره نمی‌شود کاربستی از دلِ فیلم و رمان ایرانی جست!

در مقابل، بهترین فیلم‌های ایرانی چون هامون، کندو و دایی‌جان‌ناپلئون، دقیقا از این جهت خوبند که نشان می‌دهند که چگونه وقتی هنرپیشه‌ها فاقد «شخصیت» هستند، زندگی آنها پوچ و دستخوش طوفان‌ها و امواج است. بی‌دلیل نیست که گونه‌ی نسبتا موفق در ایران، «کمدی» است، چه اینکه شخصیت‌های کاغذی، بهترین فرصت را برای به تصویر کشیدنِ کژی‌ها و ناسازگاری‌ها می‌دهد که لاجرم خنده‌دار می‌نماید.

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 16:52


ادامه از پستِ پیشین: «بخش پنجم»

دانشگاهِ ایرانی اگرچه میراثِ نظامِ ناپلئونی از «فرهنگ‌پذیری» است اما بعدها با جذب برخی دستاوردهای نظام پژوهش محور آلمانی، نظام آکسبریجی و نظام تلفیقی دانشگاه در امریکا، شکلِ التقاتی از آموزش و پرورش را پی‌ریزی کرد که فعلا به آن نمی‌پردازیم؛ فقط من اینجا، نظاره‌گرِ تجربیات اطرافم بودم، تماشاگر هر کالای فرهنگی از فیلم گرفته تا انیمیشن بودم که چگونه می‌شود از رهگذرِ تجربیاتی که از دیگران به ما می‌رسد، «نیک و بد» و «درست و غلط» را دریافت. چطور می‌شود در جامعه‌ای که همه فرصت‌طلب و گرگ هستند، «انسان» ماند؟ نتیجه البته بد نبود اما چشمگیر هم نبود، مجموعه‌ی گزاره‌هایی که از محیط آموختم، نخست اینکه اندک بود و بسیار لاغرتر از آن بود که بشود به آن تکیه کرد و با آن احساس امنیت کرد و دوم اینکه «گسسته» و پراکنده بود: چگونه می‌شد از مجموعه‌ای از تجربیات پراکنده، یک «فلسفه‌ی زندگی» را پایه‌ریزی کرد که در عینِ سامان‌بخشی به زندگیِ روزمره، پاسخگویِ غایت و نهایتِ حیات‌مان نیز باشد؟

یادم هست که وقتی که نخستین بار «هامون» مهرجویی را دیدم، مانند بسیاری از ایرانیان درس‌خوانده و در جستجویِ پُلی میان آرمان و زندگی روزمره، دلم لرزید. هیچ‌کس و نه حتی خودِ فیلم با آن پایانِ بازش، پاسخی برای این واماندگی و سرگشتگیِ میان «آرمان» و «واقعیت» نداشت. چطور می‌شود که با تعمیرِ «موتورسیکلت» به عروج عرفانی رسید؟ (اشاره‌ی فیلم به کتاب ذِن و هنر نگهداری از موتورسیکلت)؛ چطور می‌شود با فروشِ سانتریفیوژ, عشق را تجربه کرد؟ (تقابل میان شغل کارمندی حمید هامون با عشق او)؛ چگونه می‌توان «خود» بود زمانی که سرِ پسرت را می‌بُری (اشاره‌ی فیلم به ایمان ابراهیم و تقابل آن با عشق پدرانه).

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 16:52


ادامه از پستِ پیشین: «بخش چهارم»

از یکسال پیشتر اما، زمانی که برای سربازی اجباری پای در پادگان گذاشتم، این نبرد سهمگین برای یافتن واقعیت آغاز شده بود؛ نظام و به ویژه دوره‌ی آموزشی سربازی، شکلی از واقعیت را ارائه می‌دهد که ریشه در انضباط نظام ناپلئونی دارد که میشل فوکو با ریزبینی به آن پرداخته است؛ «تنبیه برای همه»، صرفا یک شعار نیست؛ شکلِ برساخته‌ای از یک نوع واقعیت را توصیف می‌کند که خلافِ شعارش، «تشویق» در عمل وجود ندارد، اما با نظام دقیقی از تنبیهات بر «بدن» و در مقابل، تخطئه و تضعیفِ «ذهن» و «زبان» به عنوان فرمانبران بدن و نه فرماندهِ آن، دنیایی موازی را می‌سازد که به شکلِ غریبی باورکردنی هم می‌نماید.

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 16:51


ادامه از پستِ پیشین: «بخش سوم»

یک چیزِ دیگر هم این اصطکاک را تشدید می‌کرد: به خاطرِ سر و وضعِ زندگی‌مان، تقریبا کسی از خویشان و آشنایان با ما رفت و آمد موثری نداشت؛ آنهایی را هم که در سطحِ ما بودند، پدر تحریم کرده بود چون صادقانه باور داشت که در شأن ما نیستند!🙃 (بین خودمان بماند: همه‌ی آنها شان‌شان بالاتر از ما بود البته!). از همین‌رو و به موازاتِ دنیای ذهنی پدر و در فقدانِ ارتباط موثرِ اجتماعی، از همان کودکی در میانِ قصه‌ها و ادبیات ایران و جهان بزرگ شدم؛ رسم و آئینِ قصه‌ها اما، با واقعیت همپوشانی ندارد: آنجا فرجامِ راستگویان نیک است و فریب‌کاران را نصیب سرنگونیست! آنجا شرافت مهم است و در واقعیت فرصت‌طلبی! در قصه‌ها، تقاصِ هیچ خطاکاری به جهنم موکول نمی‌شود اما در واقعیت بسیاری از آنها بی‌مجازات از دنیا می‌روند و من می‌پرسیدم که حال، سوختنِ ستمکار در جهنم به حالِ منِ ستمدیده چه سودی دارد؟ یعنی آن همه زمزمه‌ها، قصه‌ها و داستان‌ها همه دروغ بود؟!😔

ناصر مقدم کوهی

13 Feb, 16:51


ادامه از پستِ پیشین: «بخش دوم»

سالها بعد بود که دریافتم پدر، «ذهن» و «زبانش» از «واقعیت» گسسته بوده است: نزدِ او، همه‌چیز و همه‌کس در صلح بودند و همه‌ی پدیده‌های متباین و متضاد در کنار یکدیگر می‌توانستند، همدلانه «الفت» بیابند. این البته، امری نو نبود: ادبیاتِ ایران در طولِ تاریخ و چیرگیِ «سخنِ ادبی» بر «سخنِ فلسفی» در فرهنگ ایرانی، بسترِ چنین هم‌آغوشیِ میان هر دو چیزِ متضادی را هموار کرده بوده است. پدر فقط، مشتی آب از این اقیانوس برمی‌داشت که آن‌زمان‌ها برای من و خودش گوارا بود، اما نزدِ دیگران گل‌آلود و غریب! ما سر و وضعِ زندگی‌مان خوب نبود، اما پدر صمیمانه باور داشت که ما مهم، برگزیده و متفاوت از دیگران هستیم! نبودیم اما...! ما هیچ از دیگران بهتر نبودیم اما، به شکلِ عجیبی، من نیز به تدریج پای جایِ پای پدر می‌گذاشتم... گسستگیِ ذهن و زبان از «واقعیت» سبب شد که به مانند پدر، من نیز اعتماد به نفسی عجیب پیدا کنم طوری که هنگامه‌ی ورودم به دانشگاه، سر در آسمانها داشتم😊 و با زمین اصطکاکی ناچیز! اما همین سایشِ اندک با واقعیت‌های زمینی، به تدریج ورطه‌ای از فرسودگی مداوم از بی‌پناهی و بی‌دفاعی را برایم به ارمغان آورد: «واقعیت»، بیش از توانِ من مهیب و قدرتمند بود و از توانِ دنیای موازیِ ذهن و زبانِ من برای مقابله به مثل، هر روز  کاسته می‌شد.