🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙 @romansararomantik Channel on Telegram

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

@romansararomantik


بنام خدا🥳
#رمـــان
#رمان_رادمان_و_سودا 🩵💙
رمان رادمــــان و ســودا
اولین و اصلی تریــن کانال رمان سودا و رادمان🙈
نویسنده: #مروه_هانی👀🌿
کپی حتی با ذکر نام ممنوع ❌️
پی جهت تب🙂: @Marwa_bimar
نظریات: @nazariyat_roman_1402

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙 (Persian)

با عرض سلام و درود به تمامی علاقمندان به دنیای رمان و داستان های عاشقانه! اگر شما هم از خواندن داستان های جذاب و دلنشین لذت می برید، حتما به کانال تلگرامی ما، با عنوان 'رُمان سودا و رادمان' سر بزنید. این کانال به عنوان اولین و اصلی ترین منبع برای دسترسی به رمان های سودا و رادمان شناخته می شود. با نویسنده توانمند، مروه هانی، در این کانال شما قصه هایی از عشق، هیجان و اندوه خواهید خواند که شما را به دنیای دیگری می برند. لطفا توجه داشته باشید که کپی کردن محتوای این کانال بدون ذکر منبع ممنوع است. برای دریافت اخبار و بروزرسانی های مربوط به رمان های جدید، می توانید به ادمین کانال با یوزرنیم @Marwa_bimar پیام دهید. همچنین، نظرات و پیشنهادات خود را می توانید به آیدی @nazariyat_roman_1402 ارسال کنید. برای علاقه مندان به داستان های زیبا و معنا دار، 'رُمان سودا و رادمان' بهترین گزینه است!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

06 Jan, 13:03


https://t.me/naz3_28/s/128

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

05 Jan, 20:42


زمان مرگ نا معلومه..
تو هر لبخندمو خداحافظی فرض کن:)🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


‏ولی معلم شیمی گفت:
«پیوندهای قدیمی با شکل‌گیری پیوندهای جدید می‌شکنند»
ما گوش نکردیم.!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


ت‍‌و ای‍‌ن ‍‌ن ق‍‌رار ب‍‌ود خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی ‍‌ادت‍‌ر از ای‍‌ن ‍‌رف‍‌ا ب‍‌اش‍‌م‌ .

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


من خودم رو با چنگ و دندون نگه داشتم تا به فروپاشی نرسم، باور کنید به مو وصلم، انقدر من رو اذیت نکنید.🖤🙂

  

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


اغراق نمی‌کنم، ندیدم هرگز
اندازه‌ی او زنی مقدس باشد (مادر)
❤️
#مادر

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


«اللهم اني أنتظر منك فرحاً عظيماً يسعد قلبي
و يُبكي عيني فرحاً فبشرني به ياالله..»

خدایا من منتظر شادی بزرگی هستم که قلبم را خوشحال و چشمانم را گریان کند، پس آن را به من بشارت ده.

🥲🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


من از خودم معذرت میخوام برای تمام وقتایی که قدرمع دانسته نشد اما همچنان ادامه دادم.😴🤌🏿

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38




خدا کند که خدا روی سقف صیقلیِ آسمان
برایمان پیغام بنویسد که: کافی‌ست هرچه
غصه خوردید و رنج کشیدید و کسی را
نداشتید! آمده‌ام اندوه زمین را پاک کنم،
همه‌تان خوب میشوید،
همه چیز درست میشود☁️🕊♥️
     ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


.


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد🤍


اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد🤍


#جمعه_مبارک 🤍

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


پنجشنبه( شب جمعه)
۱۳ دی ماه سال۱۴۰۳
اولین شب جمعه ماه رجب، شب آرزو هاست بفرست برای بقیه تا همه بدونن ودعا کن آرزوی همه برآورده بشه:))🤲♥️


     ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


إننى لا أخبر أحداً بك.
ولكنك تفيض من عيناي

من از تو با كسي نميگويم
از چشمانم فوران ميكني !🫀🥹

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


۲۰۲۵ عزیزم لطفا «پول و مهاجرت»🙂‍↔️❤️‍🔥

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


مولانا چقدر قشنگ میگه:

يک روز میرسه گل های که گفتی باز نمیشه ، باز میشه
غمی که هرگز گفتی تمام نمیشه، تمام میشه
زمانی که گفتی نمیگذره ، میگذره
زندگی یک راز است
اول شکر
بعد صبر
و در آخر باید باور کرد...🫀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


توکل خیلی مفهموم قشنگی داره،
یعنی خدایا! من نمیدونم چجوری،
ولی تو درستش کن🌱🤲

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


خُوآسِتَم‌بهِ‌خُودَم‌بَرگردَم‌اَمآ‌مَنی‌دَرکآر‌‌نَبُود💤🖤

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


یه عزیزی میگفت:
«زندگی خودش انقدر سخت هست
که رابطه عاشقانه یا دوستانه،
نباید سخت ترش کنه.
اونا باید باشن تا از زندگیت لذت ببری
و شاید کمی آروم شی!»
همینقدر درست و قشنگ.
🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 14:56


#پارت۱۱۵۷

پشتش میرفتیم ، سرمو نزدیک محمد کردم با
صدای ضعیفی گفتم
_مگه این مسافرت نبود؟
محمد شونه ای بالا انداخت
_نمیدونم احتمالا بخاطر سها برگشته دیگه..
وارد راهرویی شدیم و بالاخره دیدمشون.
مامان روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد ،
بابا هم به دیوار تکیه داده بود و میدیدم که شونه
هاش چجوری خم شده.
طرفشون دوییدم و بابا رو صدا کردم
_بابا
تکیشو از دیوار گرفت و چندقدم جلو اومد و من تو
آغوشش فرو رفتم
_خوبی بابا؟ سها خوبه؟
بابا محکم بغلم کرد و شونه هامو نوازش کرد
_خوبم بابا جان خواهرتم خوبه.
ازش فاصله گرفتم که همون لحظه مامان خودشو
تو بغلم انداخت.
_سودا مادر دیدی چه بلایی سرمون اومد؟ دیدی
سها چیکار کرد؟
شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
مامان فراموش کرده بود که با من چیکار کرده؟
حرفایی که زده بود فراموش کرده بود؟
نگاهم به بابا افتاد که با چشماش ازم میخواست
فعلا حرفی نزنم.
دستمو رو دور مامان حلقه کردم دلتنگ مامان
بودم اما ناراحتیم بیشتر از دلتنگی بود.
_چیزی نیست سها خوب میشه..
مامان دوباره روی صندلی نشوندم و خودمم
کنارش نشستم.
محمد هم با بابا سلام احوالپرسی کرد حال سهارو
پرسید.
همینجور کنار مامان نشسته بودم که پرستاری
نزدیک بابا شد و لب زد
_آقا چی شد؟ وضعیت دخترتون خوب نیستا
گیج بهشون نگاه کردم که بابا طرفم چرخید.
_بابا چی شده؟ قضیه چیه؟
قبل اینکه بابا حرفی بزنه پرستار طرفم چرخید
گفت
_شما خواهر بیمارید؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم که پرستار ادامه داد
_عزیزم گروه خونی خواهرتون خیلی کمیابه و
سریع هم به خون نیاز داره شما میتونی بهش خون
بدی؟
حالا میفهمیدم چرا بابا ازم خواسته بود سریع بیام.
از جام بلند شدم و طرف پرستار رفتم
_بله میتونم
پرستار سری تکون داد لب زد
_دنبالم بیاید
چشمی گفتم و کیفم رو به دست محمد دادم.
_حامله که نیستی؟
_نه
دختر نگای به برگه توی دستش کرد و گفت
_پدرتون گفتن گروه خونیتون یکیه اما شما باز
بگو گروه خونیتو..
***

‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 14:56


#پارت۱۱۵۶

سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی
کشیدم.
چشمام کمی بستم تا سردردم آروم بشه.
بعد پنج دقیقه محمد بالاخره با یه مشبا خوراکی
برگشت.
سوار ماشین شد و مشبارو روی پام گذاشت.
_یه چیزی بخور میریم اونجا فشارت نیوفته
بیمارستان همینجوری هم بری حالت بد میشه..
راست میگفت و چون ضعف داشتم نمیتونستم
مقاومت بکنم.
نگاهی داخل مشبا انداختم هم کیک و آبمیوه داخلش
بود هم دوتا ساندویچ که حتی نمیدونستم چیه…
دستم طرف ساندویچا بردم بازش کردم
_محمد ساندویچ کالباس از سوپرمارکت خریدی
اونم اول صبحی؟
_عشقم تازه تازست جلوی خودم ساندویچ کرد
بعدشم اول صبح مگه چشه بخور بزار حالت جا
بیاد..
چقدر این مرد دیوونه بود.
اگر حالت عادی بود کلی به رفتاراش میخندیدم و
ذوق میکردم از حرفاش اما الان حالم خوب نبود.
گازی به ساندویچ زدم و واقعا هم مشخص بود که
تازست.
وسطای ساندویچ بودم که تازه متوجه شدم بوش
بدجوری پیچیده و محمد چیزی نخورده.
نزدیک دهنش کردم که سرشو تکون داد
_تو بخور من نمیخوام!
_بخور محمد توام هیچی نخوردی پشت ماشینم
نشستی خطرناکه ضعف میکنی…
دیگه حرفی نزد و گاز بزرگی از ساندویچ زد.
جفتمون با هم یه ساندویچ رو تموم کردیم.
داشتم تمام سعیم رو برای عادی بودن میکردم.
برای اینکه نشون بدم سها برام مهم نیست…
بعد نیم ساعت بالاخره رسیدیم.
ماشین پارک کردیم و با هم وارد بیمارستان شدیم.
محمد سمت پذیرش رفت و من خواستم شماره بابا
رو بگیرم که صدای آشنایی شنیدم.
_سودا
چرخیدم طرف صدا و رادمان دیدم.
اونم اینجا بود؟ مگه مسافرت نبود؟
محمد انگار متوجه رادمان شده بود که کنارم
ایستاد.
با هم طرفش رفتیم و رادمان دستشو طرف محمد
گرفت و محمد با اخمی بزرگ دست داد
_بابا کجاست؟
رادمان جلوتر راه افتاد و لب زد
_بیاید دنبالم..

‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Dec, 13:29


دوستان مریض داریم رفته کُما سخت به دعا نیاز دارم🥲🥀

#التماس‌دعا

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 14:10


ایجانم😂😍😍

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 12:41


الهی من فدای مهربونیات مامان قشنگم❤️
❤️حضرت مادر روزت مبارک ❤️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۴۴


نفس عمیقی کشیدم.

قبلا انقدر سختم نبود جدیدا بیشتر خجالت میکشیدم.

_آهو از پریشب که برگشتم خونه چندبار بهم

نزدیک شده ، چندبار رابطه خواسته اما هربار

یجوری پیچوندم.

آهو حالا دیگه لبخندی نداشت و واقعا داشت به

حرفم گوش میکرد.

_خب بهش چی گفتی؟ نپرسید چرا؟

سرمو کج کردم لب زدم

_چرا گفتم آمادگی ندارم ، شب اول درکم کرد و

پیشروی نکرد دیگه اما دیروز و امروز صبح هم

خب… آهو من نمیدونم چه مرگمه یجورایی

میترسم ته دلم یه چیزی هست که اجازه نمیشده.

کمی مکث کرد و بعد چندلحظه فکر کردن گفت

_سودا این چیزی که راحبش میگی میتونه چندتا

دلیل داشته باشه..

_چی؟

گوشی رو کمی بیشتر به صورتش نزدیک کرد

_ ممکنه بخاطر اینکه هنوز کمی ازش دلخوری

باشه یا از ته دلت نبخشیدی یا شاید ترس از اینکه

ازش جدا بشی…حتی ممکنه بیشتر بخاطر از

دست دادن بچتون باشه… اون شوک کمی نبود

براتون…

با ناراحتی ناله کردم

_آهو باید چیکار بکنم؟ دلم نمیخواد محمد ازم سرد

بشه دوباره دلم نمیخواد فکر کنه دوستش ندارم یا

نمیخوامش…

آهو باز هم توی فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه

گفت

_سودا باید خودت رو مجبور بکنی یعنی حتی اگر

دلت نزدیکی نمیخواد ، خودت باید پیشقدم بشی

شما خیلی وقته رابطه نداشتید و خب این باعث

ترست شده.

باید خودت اول شروع کننده باشی تا نتونی جلوی

خودت رو بگیر و نگران نباش بهت قول میدم زیاد

نمیگذره که خودت هم راضی و آماده میشی…

فقط کارایی که میکم بکن…

شاید حق با آهو بود و باید به حرفاش گوش

میکردم.

_چیکار بگو…

(دوستان این پارت با کمک مشاور نوشته شده و

کمک های آهو در این رابطه با تجربه مشاور

نوشته شده که اتفاقا ممبر چنلمون هم هستن و من

واقعا از خانم دکتر ممنونم و چون گفتن که دلشون

نمیخواد اسمی ازشون داخل رمان باشه اسمشون

رو اعلام نمیکنم ، شرمنده اگر ایرادی داره من

خیلی راجب زندگی زناشویی نمیدونم و با تجربیات

اطرافیان نوشتم)

***

نگاهی از توی آینه به خودم انداختم.

آماده بودم ، یه پیرهن ساده صورتی تنم کرده بودم

یا آرایش ملیح و موهام دورم ریخته بودم.

بوی قرمه سبزی کل خونه رو برداشته بود.

خنده ای روی لبم بود.

آهو راست میگفت وقتی خودم پیش قدم میشدم

انگار بهتر بود.

با صدای زنگ خونه دستی به پیرهنم کشیدم طرف

در رفتم تا بازش کنم.

خودم کلیدم رو پشت در گذاشته بودم که نتونه با

کلیدش باز بکنه.

با لبخندی پر از عشوه در خونه رو باز کردم.

نگاهم به محمد خسته افتاد.

_سلام عزیزم ، خوش اومدی..

محمد تازه نگاهش به من افتاد.

چشماش درشت شد و برق زد.

انگار به چیزی که میدید باور نداشت.

_سودا…

وارد خونه شد سرتا پام برانداز کرد.

با لبخند در خونه رو بستم و دستامو دور گردنش

حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم

_جانم؟ خوشت اومد؟

نفس عمیقی کشید و آب دهنش قورت داد.

دستشو توی موهاش کشید لب زد

_خیلی اما…سودا مامانمینا تا ده دقیقه دیگه

میرسن اینجا!!!!


🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۴۳


بعد از خوردن صبحانه محمد به قصد نشون دادن

عکسا به بابا و بعد هم سر زدن به شرکت از خونه

خارج شد.

با اینکه اصرا کردم امروز هم سرکار نره اما قبول

نکرد و گفت زودتر برمیگرده.

با رفتن محمد تازه کمی به خودم اومدم.

حتی نتونستم خوشحال باشم که برگشتم سر خونه

زندگیم.

ذهنم درگیر محمد شده بود.

میدونستم که بهم نیاز داره و خب طبیعی هم هست

اما..

خب احساس میکردم نباید اجازه بدم…

ناخودآگاه ازش فرار میکردم و انگار وقتی حرفی

راجب رابطه میزد هول میکردم.

درسته اولین بارم نبود اما…

شاید هنوزم ترس داشتم که بهش اعتماد بکنم.

نمیدونستم چم شده ، کاش میفهمیدم.

ذهنم رفت سمت آهو ، این چندوقته بخاطر باز

کردن مطبش خیلی درگیر بود و نتونسته بودم زیاد

باهاش حرف بزنم.

شاید بهتر بود از آهو که هم مشاور بود هم بهترین

رفیق کمک بگیرم.

روی مبل داخل سالن نشستم و آهو رو تصویری

گرفتم.

زیاد نگذشته بود که بالاخره جواب داد.

از سر وضعش و تیپش مشخص بود که مطبه!

_سلام آهو چطوری؟

انگار وارد جایی شد و بعد از بستن در تازه نگاهم

کرد

_سلام عشقم خوبم تو چطوری؟

داشتم جوابشو میدادم که نگاهش به اطرافم جلب

شد لب زد

_سودا تو کجایی؟ خونه مامانتینا نیست نه؟

لبخندی زدم و اطرافم نشون دادم.

_نیست اومدم خونه خودم…

آهو با خوشحالی جیغی کشید لب زد

_بالاخره آشتی کردین…

آهو حتی از منم بیشتر ذوق کرده بود.

کلی بهم تبریک گفت و اما انگار وقتی وضعیتم دید

متوجه شد که آشوبم.

_زودباش تعریف کن ببینم چی شده باز؟ چرا

هنوزم خوشحال نیستی؟

اتفاقات رو کامل برای آهو تعریف کردم و اون

هرلحظه بیشتر حرصی میشد.

وقتی حرفام تموم شد با لحن حرصی گفت

_سودا بخدا من خواهرتو با اون شوهرش میکشم ،

آدوم بجای این خواهر صدتا دشمن داشته باشه

کمتر اذیت میشه.

خندم گرفته بود ، حتی اونم فهمید خواهرم از صدتا

دشمن بدتره.

بعد از اینکه کلی راجب سها حرف زد و بد و

بیراه گفت بالاخره وقت کردم و مشکل اصلی که

داشتم بیان کردم.

_آهو محمد از من یه چیزی میخواد ، ببین خب

حقشه من زنشم و اونم مرده ولی خب میدونی

چجوری بگم…

آهو که با دقت داشت گوش میکرد سرشو تکون

داد

_فهمیدم راجب چی حرف میزنی راحت باش بگو

مشکلت چیه..

شونه ای بالا انداختم لب زدم

_میدونی اخه آهو خجالت میکشم تو دوست

صمیمی هرچقدرم قبلا برات همچیو گفتم ولی

راجب رابطم با شوهرم که نیومدم حرفی بزنم.

خنده ای کرد و لب زد

_سودا عشقم الان وقت حجب و حیا و خجالت

کشیدن نیست بعدم من دکترتم الان بگو راحت

باش..


🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۴۲


‌محمد شونه ای بالا انداخت لب زد

_نمیدونم این عکسا اینطور نشون میده ، برای من

مهم نیست اما همین امروز میبرم میکوبمشون تو

صورت سها تا بجای اینکه پاچه بقیه رو بگیره

بیوفته دنبال شوهرش…

اخمی کردم طرفش برگشتم

_نه اینکارو نکن…

چشماش درشت شد و حرصی لب زد

_سودا تو هنوزم با حرفایی که از سها شنیدی

نگرانشی؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_نه ، محمد سها برای من تموم شده من حتی دیگه

خواهری به اسم سها ندارم اما دلم نمیخواد مامان و

بابا ناراحت بشن و غرور دخترشون جلوی

چشمشون بشکنه تو اینو فقط به بابام بده اون

خودش میدونه چیکار بکنه…

محمد کمی نگاهم کرد ، انگار داشت پیش خودش

فکر میکرد.

چشمم به بدن لختش افتاد

_محمد پاشو لباس بپوش ، همینجوری مریضی

بدتر میشی.

چشمی گفت و به طرف کمد رفت.

منم به طرف در اتاق رفتم اما قبل اینکه خارج بشم

طرف محمد چرخیدم.

مشغول پیدا کردن لباس بود.

_محمد

طرفم چرخید و نگاهم کرد

_جانم

قدم قدم طرفش رفتم روبه روش ایستادم.

_ممنونم

بعد یکی از دستامو دور گردنش و دست دیگم توی

موهای خیسش فرو کردم و روی انگشتای پام بلند

شدم.

نگاهمو به چشمای سبزش دوختم و سرمو جلو

بردم و لبامو روی لبای سرخش گذاشتم.

هیچ کاری نمیکردم و فقط ثابت لبام روی لباش

بود.

میخواستم اینجوری برای اینکه کنارم بود تشکر

بکنم.

برای اینکه به فکرم بود برای اینکه کمکم میکرد

برای اینکه ازم دفاع کرده بود.

بعد چندثانیه جدا شدم و نگاهش کردم.

انقدر هول شده بود که حتی دستاشم تکون نداده

بود.

خواستم فاصله بگیرم طرف در برم که مچ دستم

گرفت و منو سمت خودش کشید

_محمد چیکار میکنی؟

به چشمام زل زد و با چهره ای مظلومانه گفت

_حالا که بخشیدی و بوسمم میکنی بیا یکم بیشتر

پیشروی بکنیم ها؟ موافقی؟

گیج به چشماش زل زدم که به تخت اشاره کرد.

چقدر پرو و سو استفاده گر شده بود.

اخمی مصنوعی کردم لب زدم

_ محمد ولم کن بخدا تو خیلی عوض شدی اوایل

بهت دست میزدم سرخ سفید میشیدی الان چه

پیشنهادات کثیفی میدی!

کنار هولش دادم از اتاق خارج شدم که داد زد

_پیشنهاد کثیف چیه خدا خودش گفته هرچندوقت

یکبار از اینکارا بکنید باعث جوون موندن و

قبراق شدن میشه عزیزم مخصوصا اگر خیلی وقته

نکردید!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۴۱


‌به چشمای خودم شک کرده بودم.

رادمان بود کنار دختری جوون همراه دختر بچه

ای توی بغل رادمان…

اینا کی بودن؟ رادمان اونجا چیکار میکرد؟

از چهره هردوشون مشخص بود که خوشحالن.

مشخص بود کسی عکس رو از دو ازشون گرفته

چون فاصله زیاد بود حواسشون اصلا به دوربین

نبود.

از جام بلند شدم توی اتاق راه میرفتم به عکس نگاه

میکردم.

_رادمان تو جطور تونستی به سها خیانت بکنی؟

یعنی حتی دلت برای سامانم نسوخت؟ این بچه

نمیتونست بچه رادمان باشه درسته؟ اون حتی از

سامانم بزرگتر بود.

همینجوری به گوشی زل زده بودم که در حموم

باز شد و محمد با حوله ای دور کمرش و موهای

خیس بیرون اومد.

نگاهمو بهش دوختم و فقط نگاهش کردم بدون هیچ

حرفی..

تازه متوجه من شد ، لبخندی زد

_ چه زود بیدار شدی!

باز هم حرفی نزدم که تازه نگاهش به گوشیش تو

دستم افتاد.

_گوشی منه؟

گوشیو سمتش گرفتم لب زدم

_محمد این عکسا چیه؟

متعجب نگاهم کرد و کوشی از دستم گرفت.

کمی به صفحه نگاه کرد سری تکون داد

_مرتیکه عوضی…

سرشو بلند کرد و تازه یادش افتاد باید جواب سوال

منو بده

_سودا برات توضیح میدم اما…حق نداری

عصبانی یا ناراحت بشی!

سری به نشونه باشه تکون دادم که نزدیکم شد

_من دیروز تو خواب بودی رفتم خونه باباتینا و

حساب اون خواهرتو گذاشتم کف دستش…

با شنیدن حرفاش هیعع کشیدم دستم روی دهنم

گذاشتم

_محمد تو دیوونه شدی؟

اخماشو در هم کرد جواب داد

_دیوونه نشدم ولی نمیتونستم همینجوری بشینم

ببینم اونجوری تورو ناراحت میکنن…

حرفی نزدم که ادامه داد

_یکم با بابات حرف زدم گفت میخواد بیوفته دنبال

رادمان تا بفهمه خیانت میکنه به سها یا نه…

منم از حرفای سها خب عصبانی بودم و میخواستم

بهش بفهمونم چه اشتباهی کرده برای همین…

نفس عمیقی کشید و کمی نگاهم کرد تا عکس

العملمو ببینه.

_پسر عمه مانی پلیسه به مانی گفتم دنبال رادمانم

اونم با شمارش خیلی راحت فهمید کجاست بعدم

مانی گفت یکیو میفرسته دنبالشون تا عکس و فیلم

بگیره بفرسته برامون…

توی سکوت به عکسا فکر کردم.

بدجوری عصبی شده بودم ، هرچقدرم سها رو از

زندگیم خارج کرده باشم اما حق هیچ زنی خیانت

نبود.

_محمد رادمان واقعا خیانت کرده؟

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۴۰

_بیدار شدی؟

طرفش چرخید و تازه نگاهش به دسته گلی که

محمد دستش گرفته بود افتاد.

لبخندی روی لبش نشست و طرفش رفت

_کجا رفته بودی؟ نگرانت شدم.

محمد کفش هاشو در آورد و دست گل رو طرف

سودا گرفت

_یکم خرید داشتم بیرون..

از اینکه محمد به فکرش بود ته دلش قند آب میشد.

_ممنونم ولی کاش استراحت میکردی ، تو هنوزم

مریضی.

محمد از کنار سودا رد شد و مشبای غذا هارو

روی اپن گذاشت

_من خوبم ، نگران من نباش تا وقتی تو اینجایی

خوبم.

سودا حرفی نمیزنه و وارد آشپزخونه میشه تا

کمکش بکنه توی چیدن سفره..

داشت بشقاب هارو میچید که دستای مردونه محمد

دور کمرش حقله شد.

_محمد چیکار میکنی؟ از دستم میوفته.

بی اهمیت به حرف سودا اونو بیشتر به خودش

چسبوند و سرشو داخل گردن سودا برد.

لبای داغش روی گردن سودا گذاشت و خیس

بوسید.

محمد فقط میخواست با این کارهای عاشقانه

چندوقت رو جبران بکنه.

میخواست حال سودا رو خوب بکنه.

دستشو آروم روی دست سودا کشید و بشقاب هارو

از دستش بیرون کشید روی میز گذاشت.

سودا رو طرف خودش برگردوند.

نگاهش به چشمای دختری که جونش رو براش

میداد داد و سرشو آروم آروم نزدیک آورد.

فاصله خیلی کمی مونده بود اما با قرار گرفتن

دست سودای روی سینش و به عقب هول دادنش

همه چیز متوقف شد.

محمد چشماش بسته بود نفس های طولانی میکشید.

پسش میزد اما باید درک میکرد درسته؟

سودا هول کرده بود ، نمیدونست باید چی بگه!

واقعا برای نزدیکی و رابطه آماده نبود.

مخصوصا امروز اصلا حتی حوصله خودش رو

هم نداشت.

سعی کرد با عوض کردن بحث همه چیز درست

بکنه

_محمد من خیلی گشنمه!

_باشه بشین بخوریم.

شام رو بدون اینکه لحظه ای به چشمای هم نگاه

بکنن خوردن و خب هرکدوم به چیزی فکر

میکرد…

****

سودا

با صدای زنگ مکرر گوشی چشم از هم باز

کردم.

کی بود که این وقت صبح بیخیال نمیشد.

به سختی بلند شدم و نگاهی به صفحه گوشیم

انداختم خاموش بود.

طرف دیگه تخت نگاه کردم و صفحه روشن

گوشی محمد دیدم که داشت خودش رو میکشت.

از صدای آب میشد فهمید خودش رفته دوش

بگیره.

خم شدم و گوشی رو برداشتم نگاهی به صفحه

کردم.

اسم مانی بود ، باید جواب میدادم؟

داشتم تصمیم میگرفتم که قطع کرد.

بیخیال شدم خواستم کوشی کنار بزارم که چندتا

پیام پشت سر هم از طرف مانی اومد.

آخرین پیامی که روی صفحه اومد خوندم

_محمد این مرتیکه واقعا عوضیه!

راجب کی حرف میزد؟

باید گوشی کنار میزاشتم ، میدونستم که خوندن

پیاماش کار اشتباهیه اما کنجکاوی این اجازه رو

نمیداد.

ناخواسته روی پیام میزنم و صفحه اصلی باز

میشه.

سه تا عکس بود بالایی پیامی که فرستاده بود.

دونه دونه عکس هارو باز کردم و با دیدن هرکدوم

چشمام بیشتر از قبل درشت میشد.

درست داشتم میدیدم؟ این این…

امکان نداشت چطور ممکن بود؟
‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۳۹

محمد درک میکرد ، نمیشد بین فرزند ها فرق

گذاشت این غیره ممکن بود.

دستی داخل موهاش کشید

_درکتون میکنم من کنار سودام شما نگرانش

نباشید اما سودا خیلی از مادرش دلش شکسته ،

سها رو که کلا از زندگیش در آورد اینو خودش

امروز رسما بهم گفت.

_میدونم ، ُهدا هم امروز بین بچه هاش مونده بود

و ترسیده بود.

درسته هیچ دلیل قانع کننده ای برای اینکه به

دخترش تهمت بزنه وجود نداره اما اون لحظه این

اشتباه رو کرده و خودش باید جبران بکنه ما

نمیتونیم کاری بکنیم.

تنها سری تکون داد.

_از رادمان خبری نشد؟

_نه ، اما فردا میوفتم دنبالش ببینم کجا رفته که

تلفنش جواب نمیده…باید بفهمم حرفایی که سها

میزنه درسته یا نه…اونوقته که حسابش برسم.

محمد لحظه ای در ذهنش فکری اومد.

_من دیگه برم ، سودا خونه تنهاس ، خواب بود

زدم بیرون بیدار میشه میبینه نیستم نگران میشه!

_باشه پسرم برو…

باهم دست داد و محمد به طرف در خروجی راه

افتاد.

_محمد

برگشت و نگاهش رو به پدر سودا دوخت

_حواست به سودا باشه ، نگرانشم!

لبخندی مصنوعی میزنه تنها فقط چشمی میگه و

از خونه خارج میشه.

اگر پدرشون نیومده بود چندتا حرف دیگه بار سها

و مادرش میکرد اما از اون مرد خجالت میکشید.

سوار ماشینش شد و همون اول تلفنش رو از جیبش

بیرون کشید و شماره مانی رو گرفت.

_سلام محمد چطوری؟ بهتر شدی؟

محمد گلوش رو صاف کرد تا کمی صداش باز تر

بشه.

_سلام خوبم ، مانی ازت یه چیزی میخوام!

_جانم داداش بگو…

چیزی که تو سرش بود رو برای مانی گفت و اونم

بهش گفت که خیلی زود براش انجام میده.

بعد از تشکر تلفن قطع کرد به طرف خونه راه

افتاد.

بین راه از رستوران دوپرس غذا گرفت و از

گلفروشی دسته گل زیبایی برای سودا.

باید کاری میکرد سودا همه چیز رو فراموش

کنه…

دلش نمیخواست اونو ناراحت ببینه.

سودا تازه از خواب بیدار شده بود.

اطرافش رو نگاه کرد اما خبری از محمد نبود.

از پنجره مشخص بود که هوا رو به تاریکیه…

_محمد ، کجایی؟

دستی به صورتش کشید از جاش بلند شد.

اول طرف سرویس رفت و بعد سالن و آشپزخونه

اما خبری نبود.

کجا رفته بود؟ نکنه حالش بد شده باشه؟

طرف گوشیش رفت همین که خواست شمارش رو

بگیره در خونه باز شد…

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۳۸


با تموم شد حرفش دست سها رو ول کرد.

همون لحظه در خونه باز شد و پدر سودا وارد

خونه شد.

سها مچ دستشو ماساژ داد و زود با چشمای گریون

به طرف اتاقش دویید.

مادر سودا حتی زبون نداشت حرف بزنه.

جوری از محمد و رفتاراش ترسیده بود که

نمیدونست باید چیکار بکنه.

پدرشون با دیدن محمد خیلی زود فهمید قضیه از

چه قراره…

_سلام محمد ، خیر باشه اینجا چیکار میکنی؟

سودا خوبه؟

محمد نفس های عمیق کشید تا آروم بشه.

_فکر میکنم حدس بزنید چرا اینجام ، سودا خوب

نیست!

نزدیک محمد شد و به حیاط اشاره کرد

_بیا بریم مردونه صحبت بکنیم!

محمد تنها فقط چشمی گفت و زود از خونه خارج

شد.

خودشم به هوای آزاد نیاز داشت.

وارد حیاط شدن و کنار هم ایستادن.

پدر سودا دستی روستی روی شونه محمد گذاشت

لب زد

_یکم آروم شو

محمد دستی به صورتش کشید و لب زد

_وقتی سودا با اون حال اومد خونه دیوونه شدم ،

نمیخواستم بترسه برای همین نشون ندادم اما اکر

نمیومدم حرف نمیزدم دیوونه میشدم.

پدر سودا با درک سرش رو تکون داد

_میفهممت ، منم شرمندتم پسرم شرمنده سودام

شدم.

_شما چرا؟ کسی دیگه باید شرمنده باشه که نیست.

من به شما یه تشکر بدهکارم که کنار سودا بودید.

پدر سودا دستی داخل جیبش کرد و به آسمون زل

زد

_سودا هرچقدرم خودشو قوی نشون بده اما خیلی

ضعیفه ، لوس و ناز پرودس من و مادرش اون و

سها رو اینجوری بزرگ کردیم هرچی خواستن

بهشون دادیم نزاشتیم هیچوقت خم به ابروشون بیاد

و ناراحت بشن اما الان میفهمم که واقعا اشتباه

کردیم.

محمد حرفی نداشت بزنه.

راست میگفت ، سودا تلاش میکرد قوی باشه اما

نبود.

حتی دوری از خانوادش هم نتونسته بود اونو

بسازه چون یه چیزی همیشه درونش اونو ضعیف

میکرده.

_سودا حالش خوب نیست ، همه اتفاقات پشت سر

هم براش افتاده.

اول از همه بحث ما که تا جدا شدن پیش رفت بعد

سقط بچمون و حالام اتفاق امروز صبح که حتی

دلم نمیخواد بهش فکر بکنم….اون نمیتونه همه

اینارو تحمل بکنه.

پدر سودا شونه محمد رو نوازش کرد

_برای دختری که لای پر قو بزرگ شده اینا واقعا

سخته…نمیدونم باید چیکار بکنم؟

پدر بودن واقعا سخته حال جفت بچه هام بده و من

نمیتونم کاری بکنم.

نمیتونم جداشون کنم بگم سودا دخترمه اما سها

چون بد قلبه دیگه بچم نیست نمیتونم!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 19:14


یه وقتایی آدم دلش واسه دشمنشم تنگ
میشه،توکه یه زمان تو دلیم بودی!❤️‍🩹

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 18:45


مرسی از لطفت مامان قشنگم❤️🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 18:45


مامان من وقتی پارت میزارین منو خوشحال میبینه😁

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:30


سلام قشنگام
هر گفتنی به مامان هاتون دارین کلیپ ،تکست
بفرستین بزارم چنل😍😌

👇👇
https://t.me/XBCHATBot?start=sec-ghahifjcga

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:28


❤️👀💋

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:20


#پارت۱۱۳۷

_محمد پسرم آروم باش ، تروخدا

محمد نگاهشو با عصبانیت به مادر سودا داد.

از اون هم خیلی عصبانی بود و اگر مادره سودا

نبود و از پدره سودا خجالت نمیکشید خیلی بد

صبحت میکرد.

_از شما هم خیلی ناراحتم اما اصلا دلم نمیخواد

باهاتون حرف بزنم و باعث بشم دل سودا بشکنه

پس لطفا کنار باشید.

مادر سودا واقعا از رفتار محمد ترسیده و متعجب

شده بود.

اولین بار بود محمد باهاش اینجوری حرف میزد.

البته حق میداد بهش صبح خیلی بد حرف زده بود.

_محمد پسرم ، میدونم بخدا پشیمونم صبح ، من

وقتی دیدم سها اینجوری اشک میریزه حالش بده

فقط…

محمد وسط حرفش پرید و با لحنی پر از کنایه

گفت

_پشیمونی چه فایده ای داره؟ مگه سودا دخترتون

نبود؟ بخاطر ناراحتی اون یکی دخترتون چرا باید

سودا رو هم ناراحت کنید؟ میدونید با چه حالی

برگشت خونه؟ شما اصلا چطور روتون شد اون

حرفارو به سودا بزنید؟

حالا مادرشون شرمنده سر پایین انداخته بود و

حرفی نداشت که بزنه.

_محمد ، بسه دیگه حق نداری بیای اینجا اینجوری

با من و مادرم حرف بزنی.

نگران زنتی برو پیشش بمون اینجا نیا!

محمد نفس عمیقی کشید.

بزور جلوی خودش رو گرفته بود تا نزنتش!

_تو خجالت نمیکشی هنوز جلوی من وایستادی

حرف میزنی؟ البته چرا باید خجالت بکشی؟ تو از

اولم آدم دورو و بی چشم رویی بودی…

سها خواست حرفی بزنه که محمد صداشو بیشتر

بلند کرد و ادامه داد

_خوبه روت شده برای خانوادت تعریف کنی رفتی

با کسی که خواهرت دوست داشت ازدواج کردی

سریع…

سها با شنیدن این حرف چشماش درشت شد.

فکر نمیکرد محمد این قضیه رو بدونه.

بغضش گرفته بود اما به سختی جلوی خودش

گرفت لب زد

_من اینکارو نکردم رادمان از اولم از سودا

خوشش نمیومد منو میخواست.

محمد نیشخندی زد و گفت

_پس کوش؟ ببین چیکار کردی از دستت فرار

کرده ، از رادمان متنفرم این درسته ، اما بهش

حق میدم که بهت خیانت بکنه زندگی کردن با

آدمی مثل تو محاله…

سها طاقت نیاورد دستشو بالا برد خواست سیلی

حواله صورت محمد بکنه اما مچ دستش توسط

محمد گرفته شد.

برای اولین باز قوانینش رو زیرپا گذاشته بود و به

نامحرم دست زده بود و باید درست حساب اونو

میرسید.

مچ دستشو محکم فشار داد پایین آورد.

صورت سها از درد جمع شده بود.

_ولم کن…

محمد انقدر عصبی شده بود که رگای شقیقه و

گردنش و دستاش بیرون زده بود.

کمی نزدیک سها شد و با صدای آروم و تهدید

واری گفت

_تو و اون شوهره عوضیت اگر یکباره دیگه سودا

رو ناراحت بکنید ، اینبار رحم نمیکنم چشمامو

روی همه چی میبندم و اتفاقی نباید بیوفته ، میوفته!
‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:20


#پارت۱۱۳۶

بعد از عوض کردم لباساش نگاهی به ساعت

انداخت.

نزدیک ۶عصر بود.

گوشیش رو همراه سوئیچ ماشین برداشت و بعد از

پوشیدن کفش از خونه خارج شد….

سوار ماشینش شد و راهی خونه مادر پدر سودا ،

باید بهشون میکفت دیشب سودا پیش شوهرش بوده

اونا حق تهمت نداشتن.

حق نداشتن اینجوری دل همسرشو بشکنن.

محمد یه بار اینکارو کرده بود و مثل حیوون

پشیمون بود.

انقدر سرعتش زیاد بود که مطمئن بود حتما جریمه

میشه اما مگه اهمیت داشت.

بعد ده دقیقه بالاخره به مقصدش رسید.

زود پیاده شد و زنگ خونه رو زد.

زیاد طول نکشید که در خونه باز شد و محمد وارد

شد.

حیاط رو طی کرد و به در ورودی رسید که مادر

سودا به استقبالش اومد.

_سلام محمد خوش اومدی.

از چشمای مادرش مشخص بود که چقدر گریه

کرده.

محمد تنها فقط سلامی کرد وارد خونه شد.

طرف سالن رفت که متوجه پخش و پلا بودن

وسایل شد.

دقیقا زمانی که وارد سالن شد سها هم از اتاقش

بیرون اومد و با دیدن محمد طرفش اومد

_اگر اومدی دنبال زنت باید بگم اینجا نیست

چمدونش جمع کرد رفت!

اخمای محمد از وقاحت سها اخماش در هم شد.

نزدیکش شد و دقیقا روبه روی سها ایستاد ، با

صدای جدی و خشنی لب زد

_سودا خونه شوهرشه ، اما تو کجایی؟

سها از شنیدن سوال محمد شوکه شد.

اولین بار بود محمد اینجوری باهاش حرف میزد.

کمی ترسیده بود و اینو نمیتونست انکار بکنه.

محمد ادامه داد

_چرا پیش شوهرت نیستی؟ چرا حواست بهش

نیست؟ چرا قلادشو سفت نمیبندی؟ چرا انقدر

بدبختی؟

اخمای سها درهم شد و تند گفت

_چی داری میگی محمد؟ حواست به حرف زدنت

باشه!

محمد انگشتشو بالا اورد و تهدید وار لب زد

_اونی که باید حواسش به حرفاش باشه تویی ،

امروز اگر اینجا بودم با اینکه هیچوقت دست روی

زن بلند نمیکنم اما مطمئن باش جوری میزدم که

دندونات تو دهنت خورد بشه.

سها متعجب فقط به محمد زل زده بود و مادر سودا

حالا ترسیده بود.

نزدیکشون شد و روبه روی محمد ایستاد.

اون حالا از رفتاری که صبح با سودا داشت

شرمنده بود.

حالا که مطمئن شده بود سودا واقعا پیش محمد

بوده.
‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:20


#پارت۱۱۳۵

اول متوجه منظورش نشدم با گیجی نگاهش کردم.

اما کم کم دوهزارین افتاد و نیشگونی از بازوش

گرفتم

_چقدر تو منحرفی ، منظورم این بود که بخوابیم

یعنی چشمامونو ببینیدم و کنار هم با فاصله نرمال

بخوابیم.

محمد با خنده به منی که سعی داشتم منظورم از

خوابیدن برسونم نگاه میکرد.

دستشو طرف تیشرتش برد و لب زد

_دیگه دست به مهره بازیه ، انداختی تو سرم!

زود دستمو روی دستش گزاشتم و لب زدم

_نخیرم من خیلی خستم خوابم میاد توام انقدر سو

استفاده نکن از هر حرف من بل میگیری.

دستشو بالا آورد و منو از روی اپن پایین گذاشت.

خواستم طرف اتاق برم که مج دستم گرفت

_سودا تو هنوزم ، هنوزم از من ناراحتی؟

خیلی خوب میفهمیدم رفتارای چند دقیقه قبلش فقط

برای عوض کردن حال من و خندوندنم بود.

اما انگار اینکه پس زده شده بود نگرانش کرده

بود.

طرفش برگشتم و دستای بزرگشو توی دستام قفل

کردم

_هستم اما از تو ناراحت نیستم ، حالم خوب نیست

روز خوبی نداشتم و دلم نمیخواست تو همچین

روزی بعد چندوقت دوری بهت نزدیک بشم.

روی پام بلند شدم و بوسه ای رو گونش زدم

_رمانتیک تر تصورش کردم.

با تموم شدن جملم ، لبای محمد کش اومد.

_بریم بخوابیم.

خوبه حداقل محمد حالش خوب شده بود با حرفام.

همراه هم وارد اتاق شدیم و چون اصلا حس و

حال عوض کردن لباس نداشتم با همون تیشرت و

شلوار بیرون روی تخت دراز کشیدم و محمد بعد

از در آوردن تیشرتش و خاموش کردن برق کنار

خوابید.

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش

چسبوند.

حس بدن داغش باعث میشد بیشتر خوابالو بشم.

سرشو کنار کوشم آورد لب زد

_سودا بهت قول میدم همه چی درست میشه ، همه

بخاطر حرفایی که بهت زدن پشیمون میشن مطمئن

باش…

تنها فقط سری تکون دادم چشمام بستم.

پپشیمونی دیگه فایده ای نداشت وقتی قلبم شکسته

بود.

محمد موهامو آروم آروم نوازش میکرد و بوسه

های ریزی روی شونم میزاشت.

کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد….

***

#دانای_کل

محمد که تا حالا خودش رو اروم کرده بود با

شنیدن صدای نفس های منظم سودا که نشون میداد

به خواب رفته با دقت دستشو از دورش باز کرد.

روی سودا رو کامل با ملافه کشید و خودش از

روی تخت بلند شد.

از وقتی سودا رفتار سها و مادرش رو براش

تعریف کرده بود بدجوری عصبی شده بود.

بیشتر از دست رادمان عوض حرصی بود که

باعث همه اتفاقا فقط اون بود.

تیشرت و شلوارش بیرونش رو از داخل کمد

برداشت و با کمترین سر و صدا از اتاق خارج

شد.

باید میرفت و حساب سها و شوهرشو که اینجوری

زنشو اذیت کرده بودن میرسید.
‌‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:19


#پارت۱۱۳۴

_محمد میخوای حساب کیو برسی؟ سها یا مامانم؟

چی داری میگی؟

محمد تو روم نگاه کرد و قاطع گفت

_سها و اون شوهره عتیقش که هربار گند میزنن

به اعصاب من و تو!

اما اول حساب خواهرتو میرسم ، چطور جرائت

کرده با وجود من همه چیو به خانوادت بگه؟

میدونستم کمی به غرورش برخورده اما الان با این

حال و وضع نمیتونستم اجازه بدم بره…

مچ دستشو سفت گرفتم به طرف داخل خونه کشیدم

اما قدم از قدم برنداشت

_محمد من جوابشونو دادم تو دیگه نمیخواد حرف

بزنی حداقل الان نه ، تروخدا بیخیال شو من الان

فقط به تو نیاز دارم.

نگاهشو به چشمام دوخت.

میفهمید چقدر دارم عذاب میکشم و واقعا به

پجودش نیاز دارم.

همونجور که گرفته بودمش منو کشید و توی بغلش

انداخت

_سودا ، همه چی درست میشه…فقط زمان بده.

حرفای خودم به خودم میزد.

لبخندی زدم اما اینبار چیزی قرار نبود درست بشه

سها برای من تموم شده بود.

_محمد کاش میشد از اینجا بریم.

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو تو یه حرکت

بلند کرد چند قدم جلو رفت روی اپن گذاشت و

خودشم روبه روم ایستاد.

حالا همقد بودیم و محمد وسط پاهام ایستاده بود.

دستاش نوازش وار روی کمرم تکون داد

_بریم!

دستمو بالا آوردم روی ته ریشش کشیدم و

صورتش نوازش میکردم مثل خودش

_کاش میشد…

محمد کمی نگاهم کرد و لب زد

_کجا دوست داری بری؟

شونه ای بالا انداختم با غصه لب زدم

_فرقی نمیکنه فقط میخوام از همه چی دور باشم و

یه زندگی آروم داشته باشم.

دیگه حرفی نزد و توی فکر فرو رفت.

دستامو دو طرف صورتش گرفتم.

از بالا تا پایین صورتش برانداز کردم.

چشمای سبزش که آدمو محو میکرد.

مژده های بلند رو خیلی دوست داشتم.

پایین اومدم و چشمامو به لباس درشت اما خشک

شدش انداختم.

بخاطر مریض بودنش اینجوری خشک و پوسته

پوسته شده بود.

کمی بیحال بودم و محمدم تب داشت.

دلم میخواست همه اتفاقات امروز فراموش کنم.

دوباره برگردم به سودایی که صبح کنار محمد با

خوشحالی از خواب بیدار شد.

_محمد بریم تو اتاق با هم بخوابیم؟

با تموم شدن جملم چشماش محمد درشت شد.

لبخند مرموزی روی لبش جا گرفت

_آخه مریضم ممکنه اونقدر جون نداشته باشم!
‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Dec, 15:46


روزای خوب منم میرسه فعلا درگیر کاراشم!😂🥲🚶🏼‍♀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Dec, 10:42


شد شد نشد، بشین بغل دستم برات چای بریزم قربون چشات غصه ها تم نصف نصف ... خب؟🫠

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Dec, 10:23


خصلت هفدهم رسول الله ﷺ:

ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﮑﻴﻪ نمی ﺯﺩ.



اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ
❤️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 13:30


‌‌‌
از تو امّیدِ وفا ای شوخِ بی‌پروا غلط
بی‌وفایی‌ها صحیح و آشنایی‌ها غلط

چون نویسم نامه‌ای سویت شود از اضطراب
سربه‌سر مضمون غلط، املا غلط، انشا غلط.🍂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 13:30


.

یارب!
میان تلاطُم های زندگی، همین بس که میدانم، هستی همیشه همین جا در کنارِ من🥲🤍

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 12:42


موافقم🫳

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 12:42


اونی که باهاش راه افتادی رو با اونی که وسط راه پیدا میکنی عوض نکن.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 09:36



یه نصیحت واسه تمام
مراحلِ عمر :

شکوه سکوت را
به ارزانیِ کلام مفروش .
🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 08:51


مه چیز های ک باپول خریدع نمیشه خیلی دوست دارم...
_مثلا دریا،اسمان،مهتاب،باران،آبشار...🙂🫴

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 08:51


همه شمارمیفروشم
بری خو موتر دلخواه خو میخرم🥲🥹

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 08:38



به نسل‌های بعد بگویید ...

که نسل ما نه سر پیاز بود نه ته پیاز ...
نسل ما خود پیاز بود ...

که هر که ما رو دید گریه کرد...""!!

..🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 08:33



هیچ‌وقت دنبال آدمی نبودم که پولدار باشە
چون چیزایی که من می‌خوامشون رایگانه
وقت، توجه، ارزش، دوست داشتن، وفاداری .🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

30 Nov, 15:41


قبلنا وقتی یکی ناراحتم می‌کرد: 🤨😠😤😡🤬🤺🙂‍↔️


الآن وقتی یکی ناراحتم می‌کنه: 🙂🙂🙂🙂🙂🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

30 Nov, 15:41


گیرم بازم بیایی و...👀🍂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

30 Nov, 15:41


از لحاظ روحی نیاز دارم کارت بانکی
ایلان ماسک بدست مه باشه🗿💳

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

29 Nov, 15:54


من و رفیقم:

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

29 Nov, 14:35


_ناشنواباش وقتی که همه ازمحال بودن
_آرزوهایت سخن میگوید....!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

29 Nov, 14:35


.
همه فکر میکنن م راز دار خیلی خوبی هستوم


ولی واقعیت بگم گپا شما یاد م نمیمونه😑😂
نیکه به ادم و عالم میگفتم😁😂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

29 Nov, 14:35


🫀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Nov, 09:59


خواهر عزیزم
از صمیم قلب برایت آرزوی سلامتی می‌کنم و امیدوارم قطار زندگی مشترکتان همیشه به روی ریل‌های خوشبختی حرکت کند👀💍❤️


عشق مانند رودخانه است به هر مانعی که بر خورد راه خود را باز میکند. برایتان زندگی عاشقانه ای آرزو میکنم.🫶😻💋


خوشبختی واقعی در دنیا فقط با یک چیز میسر میشود …
دوست داشتن و دوست داشته شدن …
خوشبختیت آرزوی قلبی منه🥲💋🫴🏻



عشق می تواند بینایی ابدی برای انسان ها به وجود بیاورد و دنیای عشاق را دگرگون کند. نخستین روزهای بیداری و بینایی عشق تان را تبریک می گویم...!👀🫂💋


نامزدیت مبارک خواهریم انشالله خوشبخت بشی!💍❤️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


‌‌‌
‌‌‌
98 روز تا رمضــــــــ🌙ـان ان شاءالله

*~الهم بلغنا رمضان الکریم 😍🤭🥰~*


❤️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


تو مرا آزردی... که خودم کوچ کنم از قلبت...

#بله✋🏼🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


ولی ما از عمد اشتباه میکنیم تا بفهمیم گوه خور زندگیمون کیه:)

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


بخدا

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


بچه بودیم میشاشیدیم تو جامون
بزرگ که شدیم ریدیم تو زندگیمون:/

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


بله!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


خصلت چهاردهم رسول الله ﷺ:

ﺩﺭ مجلسی نمی ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺮ نمی ﺧﺎﺳﺖ ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍوند.



اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ
👀❤️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


‌‌‌‌‌
‌همینجوری با گفتن حقتو حلال کن
حق حلال نمیشه

#هرچقدررنج‌دادی‌باید‌رنج‌ببینی👀🍂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


بی مقدمه از عمق جانش گفت: چه خوب که هستی! و من آماده بودم که تا کوه را از جا بکنم و دنیا را با همین دست های خالی ام فتح کنم...
گاهی یک قدردانیِ به جا، معجزه می کند و مرهم همه جانبه ی می‌شود روی عمیق ترین زخم ها...
آدم ها فقط می خواهند دیده شوند. مهم نیست چقدر برای شان سخت بوده، چقدر راه آمده اند و چقدر تاوان داده اند، همین که بدانند قدر شان دانسته می‌شود‌، برای شان بزرگ ترین پاداش و دلچسب ترین حالت احترام و دوست داشتن است.
گاهی بدون مقدمه از خوبیِ آدم ها حرف بزنید، از کار های ارزشمند شان، از گذشت های که داشته اند، ذکاوتی که به خرج داده اند، عشقی که بی چشمداشت نثارکرده اند و جهانی که به یمن حضور آنان بهتر شده...
آدم ها را ببینید و به آنان بگویید. چه خوب که در جهانِ شما هستند...
آدم ها را ببینید، پیش از آن که ناچار شوند با بغض و تقلا، خود شان را به شما یاد آوری کنند...
که دیدن، مادامی ارزش دارد
که هنوز به التماس آلوده نشده باشد...
🙂🩶

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


خصلت پانزدهم رسول الله ﷺ:

ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ مجلسی ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺩﺭﺏ می ﻧﺸﺴﺖ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺻﺪﺭ ﺁﻥ !



اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ
❤️👀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


😂🫀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


#کبوتر‌بر‌میگرده.....🕊

ولی صاحبش دیگه
#کبوتر بازی گذاشته کنار!

(هر چی به وقتش قشنگه 👌❤️‍🩹

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


:)

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


👀🥺

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


به بقیه توجه نکن
شما خدا هم بشی باز یه عده شیطان پرستن:)

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


🙂🤍

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


خصلت سیزدهم رسول الله ﷺ:

ﻫﺮ که می ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﺭﺍﺩه ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻦ نمی ﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﺮ نمی ﺧﺎﺳﺖ.



اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ

❤️👀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


قانون این دنیا انگار اینطور شده

هرچی کثیف‌ تر و لاشی تر، عزیزتر :)

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

10 Nov, 14:52


جوین🥰

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

10 Nov, 14:51


https://t.me/Love_is_not0

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


جوری که رفیقم تو زندگیم تاثیر داره:
👀🫶

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


افتخار نکن همه دنبالتن ؛
جنده پرست زیاد شده.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


ماهایی ک سیگاری نیستیم وقتی حالمون بده،میخوابیم.
🥲❤️‍🩹

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


-
- نآ ڪس ڪجآ دآند قدر نیڪے رآ
- هر ڪس به مطلب رسید بیگآنه شد

دنیا همینه🍂

#عا_بخدا💔🤌🏼

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


خصلت نهم رسول اللهﷺ:


ﭼﻮﻥ ﺍﺷﺎﺭﻩ می ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﺎﺭﻩ می ﮐﺮﺩ ﻧﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺍﺑﺮﻭ!



اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ

❤️🫶

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


😂🫀🥲

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


🫀😂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


_خودی کسی معاشرت کن که با تربیه مادر بزرگ شدع باشع نع با پول و دارای پدر...!🙂🫴

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 11:04


آدما موقع نیاز انقدر باهات خوب میشن ک خدا کنه همیشه محتاج بمونن.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 04:50


#پارت۱۰۷۷


_وای این چقدر قشنگه!

چه وسایل دخترونه و چه پسرونه براش جذابیت خاصی داشت.


به این فکر نمیکرد بچهش دختره یا پسر اما غرق شده بود تو لباسها و وسایل.


_ مادر بیداری؟


با تقهای که به در خورد موبایل رو فاصله و داد و مالشی به چشمهاش داد.


_ جانم مامان؟


_ محمد اومده دخترم، میخواد ببینتت.


به آنی ضربان قلبش بالا رفت اما اخم به صورتش نشست.


محمد اینجا چیکار میکرد؟


پوزخندی زد.


یا بخاطر بچهش اومده تا بدونه حال بچهش خوبه یا نه یا میخواست مطمئن بشه رادمان اینجا نیست…


امکان نداشت نگران من شده باشه…


_ میام الان مامان.

با ریلکسی بلند شد و نگاهی به خودش تو آیینه انداخت.


به جایی بر نمیخورد اگه محمد کمی معطل میموند، نه؟

بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و در نگاه اول چشمش به محمدی خورد که داشت نگاهش میکرد.


_ سلام!


جواب سلام محمد رو نداده بود که با پیچیدن بوی مرغی که درحال سرخ شدن بود حس کرد محتویات معدهش بالا اومد.


سریع دست جلوی دهنش گرفت و سمت سرویس پا تند کرد.


بلافاصله محمد هم از جا بلند شد و پشت سودا راه افتاد.


_ سودا! چیشد؟


وارد سرویس شد و قبل از اینکه در رو ببنده محمد مانع شد و پشت سر سودا وارد سرویس شد.


عقی زد و محمد نگران کمرش رو ماساژ داد.


_ آروم باش، نفس عمیق بکش.


با چشمهای بسته و بدنی که مور مور میشد پچ زد:


_ تو چرا اومدی تو؟

محمد آب رو باز کرد با نگرانی گفت.


_چون حالت بده سودا!


محمد مشتش رو پر از آب کرد و روی صورت
رنگ پریدهی سودا ریخت.


_ خوبی؟


خوب بود؟ اصلا حالت تهوع شدید داشت و احساس میکرد درد تمام بدنش فرا گرفته.


با کمک در و دیوار روی نزدیکترین صندلی نشست.


محمد جلوی پاش زانو زد و لب زد


_سودا اگر خیلی حالت بده بریم بیمارستان؟


سرشو به نشونه منفی تکون داد

_نه…

با نگرانی دست سودارو تو دستش گرفته بود و ماساژ میداد.

حالا کمی بهتر بود.


نگاهش به شوهرش افتاد که از وقتی تلفن حرف زده بودن هوس عطرش رو کرده بود.

چقدر نگران بود.

دلش میخواست بپرسه برای چی اومده بود؟ برای من یا بچش؟


_چرا اومدی اینجا؟

محمد از لجبازی های سودا کلافه بود.


دلش میخواست دوباره سودای مهربون و لوسش رو داشته باشه.


_چون نگرانت بودم ، چون دلم برات تنگ شده‌ بود ، چون زنمی…و هزار دلیل دیگه…

سودا پوزخندی زد و گفت


_میخواستی مطمئن بشی رادمان اینجا نیست آره؟


ترسیدی بهت دروغ بگم؟


🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 04:42


#پارت۱۰۷۶


سودا سری تکون داد و حرفی نزد.


سها با لحن بدی همیشه که تو ذاتش بود ادامه داد:


_ رادمان فهمید که نمیتونه بهتر از زندگی خودشو پیش کسی دیگه پیدا کنه، فهمید آرامشی که با من داره رو با کسی دیگه نداره.

از لحن سها، سودا کمی جا خورد.

اما قصد نداشت این بار سرخم بکنه و حرفایه کنایه دار سهار گوش بکنه.


تصمیم گرفت مثل خودش تیکه بندازه و کنایه بزنه.


_سها ، اما مشکل ما با شما فرق میکنه من
هیچوقت مثل تو به شوهرم شک نکردم و مطمئنم اون هیچوقت بهم خیانت نمیکنه…


سها از اینکه سودا اینجوری جوابشو داده بود شکه شده بود.


سودا هیچوقت باهاش اینجوری حرف نزده بود.


سودا وقتی قیافه درهم سها رو دید ته دلش کمی خنک شد ولی برای اینکه سها نتونه دیکه حرفی بزنه ادامه داد:

_دلیل جدایی ما چیز دیگه ایه ، اتفاقایی که بین منو محمد افتاده رو هیچکس نمیتونه درک بکنه حداقل تا وقتی جای یکیمون قرار بگیره!


سها نمیدونست باید چی بگه…


پس فقط سری تکون داد و سعی کرد بحث رو عوض بکنه و سودا هم کاملا متوجه این قضیه شد.


دستشو روی شکم سودا گذاشت لب زد


_به این فکر کردی ، فسقلیت دختره یا پسر؟


فکر کرده بود ؟ خب نه خودش تازه دیروز فهمیده بود حاملهاس اصلا!


_نه اما…امیدوارم دختر بشه…البته پسرم بشه فرقی برای ما نمیکنه و جفتشم قشنگه و مهم سلامتیشه اما…

سها کنجکاو پرسید

_اما چی؟


_ محمد آرزوشه دختر داشته باشه…


سها لبخند روی لبش نشست


_خوبه!


_چی خوبه؟


_اینکه آرزوت براورده شدن آرزوهای محمده!ین یعنی هنوز کلی امید برای آشتی کردنتون هست.


سودا پوزخندی زد ، کاش محمد هم کمی به آرزو های سودا اهمیت میداد…


با خمیازه کشیدن سودا سها متوجه شد که دیگه باید بره بیرون تا سودا کمی استراحت بکنه…

از جاش بلند شد و لب زد

_ من میرم تو یکم استراحت کن کاری داشتی

صدام کن.


سودا فقط سری تکون داد و با بیرون رفتن سها از اتاق آهی کشید و همینطور که روی تخت دراز کشیده بود موبایلش رو برداشت و وارد قسمت جستجوی موبایل شد.


ناخواسته و غیر ارادی سیسمونی بچه رو جستجو کرد و بین اون همه وسیله های سیسمونی گم شد.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 04:34


#پارت۱۰۷۴


از حرص نزدیک بود بترکه!


چقدر دلش میخواست الان گوشی رو به دیوار
بکوبه!


برای اینکه سها فکر ناجوری نکنه گوشی رو از

دستش گرفت و سمت اتاقش رفت.



با تاخیر و مکثی طولانی آیکون سبز رو فشرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.



_ سلام خوبی؟


پوفی کشید و دست به کمر سمت تخت رفت و روش نشست.


_ آره، کاری داشتی؟


این عجول بودن باعث شد اخم به صورت محمد حمله کنه اما سعی کرد بیتفاوت باشه.


با لحنی که ناراحتیش رو بروز نده تک خندی زد و پرسید:


_ سلامتو گربه خورده مامان کوچولو؟!


لبش رو گاز گرفت.


یادش رفته بود سلام کنه؟


_ حال ندارم اگه کاری داری بگو.


سعی کرد با این جمله ذهن محمد رو از اینکه سلام نکرده دور کنه و حرصی که از مادرش داشت رو هم سر محمد خالی کنه.


اما محمد صداش رنگ نگرانی گرفت.


_ چیزی شده سودا؟ حالت خوبه؟ اگه چیزی شده‌ بهم بگوها… حالت تهوع داری؟… چیزی هست به‌من بگو الانم آروم باش!


هول شدنش به وضوح مشخص بود.


سودا پوزخندی زد ، هربار که محمد نگران میشد این فکر در سرش بود.



نگران من شده یا بچهاش؟


_ فکر کنم تو باید آروم باشی نه من.


محمد نفس عمیقی کشید تا خونسرد باشه و نگرانی‌ازش دور شه.


_ نگفتم حالم بده، گفتم حال ندارم. کار نداری؟


انگار باید عذاب میداد مردی رو که عذابش داده‌ بود، تا شاید کمی دلش آروم بگیره.

محمد سعی کرد خودش رو نبازه و به روی
خودش نیاره که سودا پشت سر هم سعی داره به تماس خاتمه بده.


_ چیزی لازم نداری؟


_نه


محمد با فکری که به سرش رسید با لحن مظلوم و‌ مهربونی لب زد


_سودا اگه ویاری چیزی داری به من بگو ها ، زود برات میگیرم میارم.


با این جملهی محمد ، کاملا یهویی تصویر لواشک هایی که اوایل ازدواجشون محمد براش خریده بود تو ذهنش تداعی شد و سخت آب دهنش رو فرو خورد.


بدجور هوس خوردن لواشک های ترش و شیرین به سرش زده بود اما هوسش رو تو نطفه خفه کرد.


_ نه هیچی لازم ندارم.


_ مطمئنی؟


کمی، فقط کمی دو دل شد برای‌ ِن
گفت ویارونهش.


اما سریعا ح ِس خواستنش رو سرکوفت کرد و با چشمهایی بسته و لحنی کنترل شده پچ زد.


_ نه…


جملهش تموم نشده بود که سها بدون در زدن وارد‌ اتاق شد.


_ سودا مامان داره برات لباس بارداری میدوزه بیا یه سایز بزنه.


لباس بارداری تو ماه دوم؟


مادرش با چه فکری میخواست این کارو بکنه؟


اخمی روی صورت هردو نشست، هم سودا و هم

محمد…


_ میام چند دقیقه دیگه!

‌‌‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 04:34


#پارت۱۰۷۵

 
بسته شدن در مصادف شد با صدای کلافهی محمد‌‌که به گوش سودا رسید.


_ سها و رادمان اونجان؟ کی اومدن؟


با شنیدن جمله محمد بیشتر از قبل عصبی شد ،‌ اون هنوز به سودا شک داشت؟

یا محظ احتیاط پرسیده بود؟


سودا با لحنی گرفته و کنایه وار جواب داد:

_ فقط سها اینجاس… نترس رادمان نیستش ، بهت خیانت نمیکنم.


محمد شرمنده از سوالی که پرسیده بود خواست‌توضیح بده.


_ ببین به خدا منظورم…


حوصله شنیدن توضیح های الکی رو نداشت.

امروز واقعا حالش خوب نبود و همه چیز داشت‌ بهش فشار میاورد.



_ باشه محمد خدافظ.


کلافه از این روی زن لجبازش چنگی تو موهای مردونهش زد.


_ باشه… مراقب خودت و تو دلیت باش، خدافظ!

تودلی…

تودلیای که تو دل محمد هم جا باز کرده بود.

گوشی رو قطع کرد و به سینهش چسبوند.

لعنتی الان دیگه بجز اون لواشکا هوس کنار محمد بودن هم بد جور به سرش زده بود.


البته این ویار نبود این چیزی بود که همیشه
میخواست اما دیگه نمیتونست داشته باشه.


تند تند سرش رو تکون داد تا این چرندیات از
ذهنش بیرون بره.


_ اه سودا این خزعبلات چیه تو مغز تو؟ همه تو این دوران از شوهرشون بدشون میاد تو چطور هوس کردی کنارش باشی آخه؟


از اتاق بیرون رفت و رو به مامانش که پشت
چرخ خیاطی نشسته بود کلافه گفت:

_ مامان جـــان بنظرتون از الان زود نیست واسه لباس بارداری؟


_ نه مادر بیا یکی دو دست بدوزم برات، قدتو
بگیرم بقیهشو چند سایز بزرگتر از الانت
میدوزم، استراحت مطلقی نمیتونی بری یساعت تو بازار بچرخی واسه لباس که…

دستش رو روی شکمش گذاشت.

هنوز اندازه نخود هم بزرگ نشده بود.

_ آنلاین سفارش میدم مامان.

_ اینو یادگاری از مامان بزرگش داشته باش برای‌سها هم دوختم برای توام باید بدوزم ، بعدش‌هرکار خواستی بکنی بکن ، میخوای آنلاین‌سفارش بده.

پوفی کشید و بعد از سایز گرفتن توسط مادرش‌ دوباره به اتاقش برگشت.

کمی درد زیر دلش میپیچید که همین نگرانش کرده بود!


تقهای به در اتاق خورد سها وارد اتاق شد.


_ حرف بزنیم؟ حوصله داری؟

سری تکون داد.

از تنهایی بهتر بود، نبود؟

کنار سودا روی تخت نشست و لبخندی خواهرانه‌به روش پاشید.

_ با محمد خوب نشدید هنوز؟

با غم نوچی کرد.

_ باشه فهمیدم، غصه نخور قربونت برم الان تو این شرایط غصه واسهت حکم سم داره!

بیخیال به پشتی تخت تکیه داد و لب زد

_غصه نمیخورم.

_ باشه منم گوشام درازه، ولی ببین سودا… تو
الان دیگه داری مادر میشی، بهتره بیشتر فکر کنی و عجولانه تصمیم نگیری، منو رادمانم همینطوری بودیم، یادته که همین چندوقت پیش تا پای طلاقم رفتیم؟ ولی بعد از یمدت رادمان عوض شد و الانم دیگه هیچ اثری از اون رادمان قبلی نیست.


🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

08 Nov, 14:53


https://t.me/Arvah_Kochek/s/110

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

05 Nov, 13:13


رمان:#حاجی_شیطون

نویسنده:
#لیلا_محمدی

ژانر:
#عاشقانه #مذهبی #هیجانی

تعداد صفحات: 2692

خلاصه:
هیدارا حاجیِ جوون ۲۸ساله ای که شرط حج رفتنش ۱۰سال تدریس علوم دینی تو دانشگاهه یه حاجی که با شیطنت و جذابیتش ، خط بطلانی رو باور منفیِ جوونای امروزی راجبه مذهبی جماعت میزنه و دست بر قضا شوکا دختر قرتی و بی‌بندوبار سرراهش قرار می‌گیره و ....

#جدید_پیشنهادی😍

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

02 Nov, 14:24


#پارت۱۰۷۳

سها با خوشحالی نگاهی به مادرش کرد.
_ مامان دیشب زنگ زد بهم گفت. انقدر خوشحال
شدم نفهمیدم چجوری شبمو صبح کردم تا بیم
ببینمت..
نگاه سودا به سامانی افتاد که تو بغل مامان درحال
خوردن شونهش بود.
یکمی احساس ناراحتی داشت، چرا باید سها انقدر
زود خبردار میشد؟ کاش مامان اجازه میداد تا
کمی به خودم بیام و بعد بهش خبر میداد…
شاید حساسیتهای دوران بارداری بود که هنوز
هیچی نشده شروع شده بود.
سها دوباره محکم بغلش کرد که مادرش زود داد
زد
_ سها مادر مراقب باش نباید زیاد بهش فشار بیاد،
استراحت مطلقه!
پدرش از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند عمیقی
سمت سودا رفت.
پدرانه و با ملایمت بغلش کرد و پیشونیش رو
بوسید.
_ مبارکت باشه بابا جان. مطمئنم که مادر خیلی
خوبی میشی!
پدرش تنها کسی بود که درکش میکرد ، میدونست
تو این شرایط نباید بهش فشار وارد کنه با
حرفهاش…
درک کرد که دخترش داره سختی های جدایی رو
میکشه و نباید روحیاتش رو اذیت کنه پس با
تبریکی ساده عقب کشید.
اما سها دست بردار نبود.
_ راستی رادمانم میخواست بیادا خیلی خوشحال
شد وقتی شنید، ولی خیلی کار داشت گفت از
طرفش ازت معذرت خواهی کنم و تبریک بگم.
هنوز هم از دست مادرش حرصی بود که چرا به
سها خبر داده بود که اون الان اینجا باشه.
اما به رسم ادب سری تکون داد و به گفت ِن
ممنونمی اکتفا کرد.
_ بسه دیگه مادر بیا بشین ناهار برات بکشم،
زیادی سرپا نمون خوب نیست.
سری تکون داد و روی نزدیکترین مبل نشست.
عجیب حس میکرد پاهاش جون نداره!
شاید بخاطر برخورد ماشین باهاش بود.
_ بیا اینم داروهات مادر…
کنارش روی زانو نشست و آروم طوری که فقط
سودا بشنوه ادامه داد:
_ محمده طفلکی صبح زود داروهاتو خرید آورد،
خیلی به فکرته و خیلی هم پشیمونه.
قصد مادرش چی بود؟ داشت روی مغزش کار
میکرد؟
سودا عصبی با قاشق روی بشقاب ضرب گرفت.
پدرش که شرایط رو نا به سامان دید و حس کرد
همسرش داره زیاده روی میکنه خیره به دست
سودا که قاشق رو گرفته بود اخطاری صداش
زد…
_ بسه خانوم، ماشاءلله دخترم عاقل و بالغه خودش
میتونه تصمیم بگیره برای زندگیش.
همون لحظه صدای گوشیش بلند شد و باعث شد
مادرش ادامه نده.
سها موبایل به دست کنارش اومد و پچ زد:
_ عزیزم، محمد داره زنگ میزنه!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

02 Nov, 14:24


#پارت۱۰۷۲

بیخیال بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد و
گوشی رو روی صندلی شاگرد انداخت.
به قصد برداشتن دستمال از داشبورد خم شد و
درش رو باز کرد اما دیدن پاکتی باعث شد کمی
سست بشه.
یادش اومد که اون پاکت مختص به سونوگرافی
سودا بوده.
تلخندی عمیق روی صورتش شکل گرفت و پاکت
رو برداشت.
_ دورت بگردم من!
باز کرد و به عکسی که زیاد ازش سر در
نمیآورد نگاه کرد.
_ میدونم تو میشی نور زندگیم، تو دل مادرتی
یکم باهاش حرف بزن کوتاه بیاد فسقلی!
دستش رو روی عکس کشید و قطرهای اشک از
سر خوشحالی از چشمش پایین چکید.
_ معجزهای نه؟ لابد خدا خیلی دوستم داره که
اومدی! قلب منو روشن کردی…
بوسهای روی عکسی که سیاه و سفید بود کاشت.
_ تو و مامانت برای من خیلی عزیزید به خدا، منه
احمق یه غلطی کردم که حالا پشیمونم ولی مامانتم
حق داره نبخشتم، میدونم خیلی اذیت شد. تو قراره
زندگی منو مامانتو قشنگ بکنی فسقلی.
اشکهاش رو با پشت دست پاک کرد.
_ نبینم مامانتو اذیت کنیا! حالا که سرم و از زیر
برف بیرون آوردم ، دلم نمیخواد حتی خار به
پاش بره، باور کن خر بودم کر بودم کور بودم که
میدیدم چقدر اذیت میشه و بازم باهاش بد رفتار
میکردم، تو شدی دلیل اینکه چشمامو باز کنم…
نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزنه.
_ خلاصه که به زندگیمون خوش اومدی فسقلی!
بهت قول میدم قبل اینکه بیای بابات همه چیو
درست کنه.
عکس رو سرجاش برگردوند و استارت زد.
لابد مانی رسیده بود و پشت در منتظر بود!
***
آفتاب مهربونانه میتازید و انگار خبری از بارون
دیشب نبود.
_ وای خدا جدی میگی؟
گیج صداها تو مغزش پلی شد.
سها بود؟ چرا انقدر جیغ میزد؟
طوری جیغ میزد که سودا از خواب هفت پادشاه
بیدار شده بود.
ساعت دوازده ظهر بود اما انگار قصد نداشت از
رخت خواب دل بکنه.
_ مامان بزار برم بیدارش کنم دیگه!
_ لابد تا همیم الانشم با سرصدای تو بیدار شده
بچهم…
آروم لای پلکهاش رو باز کرد و از تخت بیرون
اومد.
آبی به دست و صورتش زد و با همون موهای
شلخته سمت در رفت تا ببینه این همه سر و صدا
برای چیه.
_ اینجا چه خبره؟
سها با شنیدن صدای سودا به طرف چرخید و
سریع سمتش رفت و محکم بغلش کرد.
_ وای آبجی جونم مبارکت باشه، انشالله کپی
خودت بشه ناز و خوردنی!
نامحسوس اخمهاش تو هم رفت ، چطور سها انقدر
زود خبردار شده بود؟
_ ممنونم ، کی به تو خبر داده.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:37


#پارت۱۰۴۷

حمد کلافه با پا روی زمین ضرب گرفته بود.
نه دیشب خواب خوبی داشت نه حالا حال خوبی
داشت…
گوشی رو از روی پاتختی چنگ زد و شمارهی
مانی رو گرفت.
اون که پیشنهاد مشاوره داده بود قطعا یکی رو پس
ذهنش داشت و میتونست معرفیش کنه.
_ الو سلام
_ سلام مانی، خوبی؟
_ قربونت داداش. تو خوبی؟
تشکری کرد و پرسید:
_ کجایی؟ خونهای؟
_ نه محمد، من که مثل تو نیستم هروقت دلم
خواست برم سرکار هروقت نخواست نرم،
شرکتم… چطور؟
سرش رو خاروند و طبق معمول با بالاتنهی لختش
سمت کتری رفت و روشنش کرد.
_ گفتی مشاور یادته؟
_ آره…
_ کسی رو میشناسی؟ حس میکنم واقعا بهش
نیاز دارم. لاقل یکم آروم بگیرم.
مانی مکثی کرد و با شخصی که از ذهنش رد شد
لبخند روی لبهاش شکل گرفت و با اطمینان لب
زد.
_ آره یکی رو میشناسم، تا یکی دوساعت دیگه
میارمش خونهت. خوبه؟
خونه؟ مگه محمد نباید میرفت؟
بهتر حداقل از خونه بیرون نمیرفت تا لازم باشه
با آدمها سر و کله بزنه.
_ باشه پس، قبلش خبر بده.
_ حله، الان کلی کار ریخته سرم محمد، خدافظ
خداحافظ گفتنشون مصادف شد با لحظهای سودا که
پا تو آزمایشگاه گذاشت.
_ جانم با کی کار داشتید؟
نمیدونست دقیق باید چی بگه هول شده بود
_ میخواستم آزمایش بدم … آزمایش برای
بارداری!
دوست غزاله بود و شاید کار راه انداز بود.
خودش رو معرفی کرد و انگار خوش شانس بود
که غزاله گفته بود هواش رو داشته باشن و حالا
میخواستن ازش خون بگیرن.
_ نفس عمیق بکش عزیزم… آفرین!
با تیزی سوزن آخی بیجون از لای لبهاش
بیرون پرید.
هر زن دیگهای بود شاید این لحظهها همسرش
کنارش بود، البته شاید هم نه!
شیشهی استوانهای از خون سودا پر شد و سودا از
صندلی بلند شد.
_ کی جوابش آماده میشه؟
_ یک ساعته آماده میشه عزیزم، میخوای بری و
بیای؟ میتونیم اینجا بمونی فرقی نداره.
سری به نشونه تایید تکون داد.
بهتر بود تا پارک کناری میرفت و بعد دوباره به
آزمایشگاه برمیگشت.
بدجور هوس خوردن شیر کاکائو به سرش زده
بود.
شاید میتونست تو اون پارک وقتش رو با شیر
کاکائو بگذرونه.
از سوپرمارکت کنار آزمایشگاه دوتا شیرکاکائوی
پاکتی گرفت و نی رو داخل پاکت زد و با لذت
جرعهای از شیرکاکائو رو خورد.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:34


#پارت۱۰۴۶

صدا ها در مغز سودا پیچید :یعنی ممکن بود محمد
هم اینجوری شده باشه؟ یعنی امکان داشت واقعا
حامله باشم.
_خیلی ممنونم غزاله جان خیلی کمکم کردی ،
امروز آزمایشگاه هستی؟
_فدات بشم عزیزم وظیفم بود ، نه خودم نیستم
میخوای بیای؟ آزمایش بارداری میخوای بدی؟
سودا نفس عمیقی کشید و لب زد
_آره عجله دارم خیلی زود باید جوابشو بگیرم.
_خب مشکلی نداره عزیزم تو بیا من به همکارم
میسپارم هواتو داشته باشه ، بهشونم میگم زود
جوابتو تحویل بدن زیاد طول نمیکشه تو یکساعت
مشخص میشه جوابش…
تشکری از غزاله کرد و بعد چند دقیقه قطع کردن.
نفس کلافه ای کشید و از اتاق بیرون رفت و سعی
کرد چیزی از افکارش رو بروز نده، نمیخواست
خانوادهش رو هوایی کنه اونم وقتی هنوز از
چیزی مطمئن نبود.
_ سلام صبح بخیر
_ سلام قشنگم. صبح تو هم بخیر، خوب خوابیدی
مادر؟
به دروغ سری تکون داد.
دروغ که حناق نبود.
_ چرا خوب بود، به به مامان خانوم چه کرده، بابا
کجاس؟
_ گفت میره پیش حاج کمال یسری خرت و پرت
واسه خونه بگیره. هرچی گفتم مرد سر صبحی
نرو بزار عصر برو گوش نداد.
لقمهای تو دهنش گذاشت و عقب کشید.
_ اشکال نداره مامان سخت نگیر.
_ همین؟ بهبه چهچه کردنت همین یه لقمه بود؟
_ کار دارم مامان دیرم میشه، اگه گشنم شد بیرون
یچیزی میگیرم میخورم.
سمت اتاقش راه افتاد و مادرش پرسید:
_ کجا خب؟
از همونجا داد زد:
_یخورده کار دارم بیرون زود برمیگردم
سعی میکرد بیتوجه به اتفاقاتی که افتاده حداقل با
کمی آرایش به صورتش رنگ و رو بده.
کرمپودری روی صورتش نشوند و ریمل به
مژههاش زد.
رژلبی مات لبهاش رو پوشوند و با رژگونهای
گوشتی گونههاش رو رنگ داد.
سری برای خودش تکون داد و بعد از پوشیدن
لباسهاش و برداشتن کیفش از اتاق بیرون رفت.
_ خب مامان کار نداری؟
_ نه عزیزم، ناهار میای؟ چی بپزم مادر؟
لبخندی صورتش رو مزیین کرد.
گونهی کمی چروک مادرش رو بوسید.
_ نه مامانی یچیز چرب و چیلی درست کن خودت
و بابا بخورید حال کنید. منم تا شب برمیگردم.
خدافظ.
از خونه که خارج شد، بادی که درختها رو
نوازش میکرد صورت سودا رو هم نوازش کرد.
دم عمیقی گرفت و دستی برای تاکسیها تکون داد.
_ کجا میری دخترم؟
آدرس آزمایشگاهی که دوستش کار میکرد رو داد
و با تایید پیرمرد عقب تاکسی نشست.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:28


#پارت۱۰۴۳


_محمد تکلیف این بنده خدارو مشخص کن دیگه ،
مگه خودت تو فشار نزاشتیش به خانوادش بگه؟
مگه خودت نخواستی الان چرا ناراحتی؟ اون
چیکار میتونه بکنه وقتی هیچ چراغ سبزی نشونش
نمیدی انتظار داری راه برگشتی باشه؟
حرفای مانی به مزاجش خوش نیومد چون حقیقت
بود
دستشو توی موهاش فرو کرد
_ مانی مقصر من نیستم پس جوری حرف نزن
انگار منم ، رفتارش و کارهاش جای شکی برام
نذاشته و مطمئنم که اون تماسها و اینا از چه
قراره. اونقدر کارهای مخفیانهش ادامه پیدا کرد که
این شد حال و روزمون… من میفهمیدم مانی، بعد
از هرچیزی که ازش میدیدم منتظر بودم خودش
بیاد توضیح بده اما هیچوقت نیومد توضیحی
راجبشون بده تا اینکه منم دیگه زدم به سیم آخر!
قبلا انقدر کامل به مانی توضیح نداده بود چرا
داشت از سودا جدا میشه اما حالا مانی کاملا از
بین حرفاش متوجه شده بود.
صدای در باعث شد مانی اجازهی ورود صادر کنه
و سیفی با سینی تو دستش وارد اتاق شد.
سرخود برای محمد گلگاوزبون دم کرده بود.
واقعا الان به این نیاز داشت.
_ بفرمایید آقا.
لیوان رو جلوی محمد گذاشت و با اشارهی مانی از
اتاق بیرون رفت.
_ من دوستش داشتم ولی اون تیشه زد به ریشهی
زندگیمون.
_ چرا نمیری پیش مشاور محمد؟
حرفی که دیشب بابای سودا هم زده بود…
وقتی همه این پیشنهاد رو میدادن شاید بد هم نبود
امتحان کنه.
فکرش بدجوری درگیر این شده بود که وقت برای
مشاوره بگیره.
شاید میتونست با صحبت کردن با مشاور آتیش
درونی و خشمی که جلوی چشمهاش رو گرفته بود
خاموش کنه.
احتمالا گزینهی مناسبی بود.
مانی لیوان دمنوش گلگاوزبون رو از روی میز
برداشت و جلوی محمد گرفت.
_ اینو بخور شاید یکم آرومت کرد.
سری تکون داد و مایع داخل لیوان رو سر کشید.
ساعتها پشت سر هم میگذشت و محمد خودش
رو سخت مشغول وارسی نقشههای ساختمونها
کرده بود تا به چیزی فکر نکنه.
با خستگی سر بلند کرد و صدای قلنجهای گردنش
به اعتراض بلند شد.
دستی به گردنش کشید و از پشت میز بلند شد.
هوا دیگه داشت تاریک میشد.
با دیدن ساعت بلند شد ، قصد داشت برای نماز به
مسجد بره تا کمی آروم بشه.
وسایلشو جمع کرد و بعد خداحافظی با مانی از
شرکت بیرون زد و بلافاصله بعد از اتمام اذان تو
صف نماز جماعت قامت بست.
دلش آروم و قرار نداشت و مثل سیر و سرکه
میجوشید.
مثل اینکه قرار بود این دفعه برعکس همیشه که
نماز آرومش میکرد، دیگه آرومش نکنه.
با حالی خراب از مسجد بیرون زد و سوار
ماشینش شد.
 
خسته بود و میخواست مستقیم به خونه بره بخوابه
اما زنگ گوشیش باعث شد نگاهی بهش بندازه و
با دیدن اسم مادرش لبخند محو و کم جونی رو
صورتش شکل بگیره.
_ جانم مامان؟

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:28


#پارت۱۰۴۴

سلام پسرم خوبی؟
_ آره دورت بگردم تو خوبی؟ بابا خوبه؟
آهی از سینهی مادرش خارج شد.
_ خوبیم ما هم… تا من زنگ نزنم یادی از مادرت
نمیکنی!
_ شرمندتم مامان. یخورده درگیرم این روزا.
_ من هروقت به تو چیزی گفتم گفتی درگیرم
درگیرم؛ کی قراره دیگه درگیر نباشی رو
نمیدونم.
فقط خدا میدونست که این درگیری با بقیهی
درگیریها فرق داشت.
_ چیکار کنم از دلت درارم؟
_ دست سودا رو بگیر پاشید یه سر بیاید اینجا
دلمون باز شه مادر! میدونی چند وقته ندیدیمتون؟
با این جملهی مادرش خاطرش اومد که هنوز
اونها از هیچ چیز خبر ندارن.
این بهترین فرصت بود تا خانواده خودش رو هم
در جریان بزاره و همه چیز رو بهشون بگه.
_ الو محمد، کجایی مادر؟
_ چشم مامان، الان تازه دارم راه میفتم سمت
خونه، لباسامو عوض کنم مقصد بعدی اونجاست.
خوبه؟
_ پس منتظرما!
_ چشم…
چند کیلومتر اونورتر سودایی بود که تو تاریکی
اتاق داشت با خودش حرف میزد.
همه خواب بودن و آخر شبی وقت گیر آورده بود
برای اینکه به فکرهاش سر و سامون بده.
_ یعنی دیگه هیچی دوستم نداره؟
مشغول ذهنش بود که با استشمام بوی سوختنی
دماغش رو چین داد.
این بو از کجا بود؟
چراغ رو روشن کرد و اتاق رو وارسی کرد اما
چیزی دستگیرش نشد.
پنجره رو باز کرد و با دیدن لامپ تراس که
شکسته بود و سوخته بود دستش رو روی معدهش
گذاشت.
چرا حس میکرد محتویات معدهش داره سمت
دهنش حجوم میاره؟
خواست توجهی نکنه اما با عقی که زد سریع سمت
سرویس دویید و هرچی خورده و نخورده بود رو
بالا آورد.
_ آییی…
معدهش میسوخت و این حالت تهوعها نرمال
نبود!
آبی به دست و صورتش زد و خواست بیرون بیاد
که دوباره حالت قبلی بهش دست داد و عق زد.
دستهاش میلرزید و رمق از پاهاش رفته بود.
بیجون چشم گردوند و از سرویس بیرون اومد.
خوب بود که همه خواب بودن و قرار نبود دوباره
بگن حاملهس!
با این فکر جرقهای تو ذهنش زد.
نکنه واقعا حامله باشه؟

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:28


#پارت۱۰۴۵


پشت در اتاقش نشست و زانوهاش رو تو

شکمش جمع کرد.

فقط از رو همین حالت تهوعها باید میگفت

حاملهس؟

_ فردا باید ببینم این حالت تهوعها از چیه.

خودش صدی به نود میدونست حامله نیست چون

با شرایط محمد همچین چیزی امکان نداشت اما

کار از محکم کاری عیب نمیکرد.

با فکر اینکه صبح به آزمایشگاه میره و آزمایش

میده خوابید.

خواب خوبی رو نداشت و محمد هم خوب نخوابیده

بود، چون ذهنش درگیر خانوادهش بود که با شنیدن

خبر جداییشون چقدر ناراحت شده بودن.

کلافه روی تخت دراز کشیده بود و به

واکنشهاشون فکر میکرد.

صدای مادرش تو گوشش پیچید:

” دختر به اون خوبی چیشد آخه مادر؟ چطور

دلت میاد دختر به اون دسته گلی رو طلاق بدی

محمد؟ اگه چیزی شده به ما هم بگو”

نمیخواست بگه سودا باهاش چیکار کرده.

پدرش هم بدجور پافشاری کرده بود:

” شما عاشق همید محمد، دیگه نمیتونی مثل سودا

رو پیدا کنیا! بدتر میشه بهتر نمیشه… از ما گفتن

بود باباجان”

دخترک آبی به دست صورتش زد و خواست از

اتاقش خارج بشه اما نگاهش به صفحه گوشیش

افتاد که روشن خاموش میشد.

عقب گرد کرد به طرف گوشی رفت.

با دیدن اسم یکی از دوستانش که داخل آزمایشگاه

کار میکرد خیلی سریع تلفن برداشت.

دیشب بهش پیام داده بود ازش خواسته بود که

هروقت تونست باهاش تماس بگیره.

_الو سلام غزاله جان خوبی عزیزم؟ پسر

کوچولوت خوبه؟

غزاله با خوشرویی جوابش رو داد و بعد از چند

دقیقه احوال پرسی سودا بالاخره سوالش رو بازگو

کرد.

_غزاله جان من میخواستم بدونم مردی که قدرت

باروری نداره و دکتر هم امکان بچه دار شدنش

رو رد کرده ممکنه که یک درصد بتونه شخصی

رو حامله بکنه؟

غزاله با دقت به حرفاش گوش کرد و جواب داد

_مطمئنی رد شده؟ یا میدونی دارویی مصرف

نمیکنه؟

کمی فکر کردم محمد به من گفته بود رد شده و

تاجایی که میدونستم دارویی هم مصرف نمیکرد.

_آره تا جایی که میدونم مصرف نمیکنه..

_خب ببین تو نمیدونی ، گاهی ناباروری مردان

قطع به یقین رد میشه ولی بعضیا رو دکتر بهشون

دارو میده…

گیج شده بود در ذهنش گذشت ولی دکتر به محمد

دارویی نداده بود.

_یعنی…یعنی ممکنه بچه دار بشه؟

_اره بعضی موقع ها امکانش هست عزیزم ممکنه

یه دوره ای بخاطر یه سری مشکلات و استرس یا

هرچیزی قدرت باروریش صفر بشه اما وقتی

استرس ازش دور میشه و فکرشو نمیکنه ، امکانش

زیاده که بارور بشه.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:16


😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:16


به خدا اگه تو پارتای اینده که محمد فهمید سودا بارداره و فک کنه بچه از رادمانه به خدا یه محمد واقعی و اتیییییش میزنماا

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 16:33


#پارت۱۰۴۲


بی توجه به حرفهای طرف قرارداد صدا بالا برد.

_ آقای سیفی پس کو این چایی که گفتم؟

بدقلقی تو ذاتش نبود اما این چند روز بدجور مانی

و کارمندها رو اذیت میکرد.

انگار میخواست هرچی تو دلشه رو روی این

بندههای خدا خالی کنه.

مانی سریع دست روی بازوش گذاشت.

_ وسط جلسهایم محمد چرا داد میزنی؟

کلافه دستی به موهاش کشید.

_ باشه.

سیفی هول شده با سینی چای داخل شد و دوباره

محمد بیحواس توپید:

_ بلد نیستی در بزنی؟

با همه بداخلاق شده بود.

پیرمرد فرتوت هول شده گامی به عقب برداشت و

دست خالیش رو روی سینهش گذاشت و کمی خم

شد.

_ شرمنده آقا!

_ چای سرد شد ببر عوض کن آقا سیفی…

چایها رو که همین الان آورده بود و سرد شدنی

درکار نبود فقط محمد افتاده بود رو فاز گیر دادن.

مانی اخطاری صداش زد.

_ محمد!

عصبی با پاش روی زمین ضرب گرفت و مردی

که برای قرارداد اومده بود عزم رفتن کرد.

_ مثل اینکه امروز روزش نیست.

مانی سعی در ماستمالی کردن داشت.

_ نه نه، بشینید من نقشههای ساختمون و رو

مانیتور نمایش بدم ببینید.

_ دست شما درد نکنه من راس ساعت دوازده

قرار دیگهای دارم که همین الانشم دیر شده، من

رو زمان خیلی حساسم… با اجازه!

مانی چشمغرهای به محمد رفت و برای بدرقه

جلوی در رفت.

_ پس من به منشی میگم یه روز دیگه باهاتون

هماهنگ کنه. واقعا معذرت میخوام بابت امروز

و جلسهی نیمه… متاسفم انشالله دفعهی بعد جبران

کنیم.

سرسری خداحافظی کرد و با توپ پر به اتاق

برگشت.

_ محمد معلومه چته؟ معلومه داری چیکار

میکنی؟ دستی دستی یارو رو پروندی!

سرش رو بین دستهاش گرفته بود و فشار میداد.

_ باتوام! این چه رفتاریه؟؟؟ رسما داری گند

میزنی به همه چی.

وقتی جوابی نشنید سعی کرد از در شوخی وارد

بشه.

_ چی تونسته آقا محمد و انقدر از پا در بیاره که

ما بعد از چندین سال دوباره این روی گند اخلاقشو

ببینیم؟

_ اعصاب ندارم ببند نیشتو، این بند و بساط

مسخرهی شوخیتم جمع کن.

کنارش نشست و پرسید:

_ خب تعریف کن ببینم.

نمیتونست همه چی و تو دلش نگهداره،

میتونست؟

_دیشب سودا با خانوادش حرف زد ، گفت داریم

جدا میشیم. خیلی راحت تو روشون گفت انگار که

اصلا ناراحت نیست… دیگه هیچ راه برگشتی

نداره!

شقیقههاش از حرص و عصبانیت نبض میزد.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 16:27


#پارت۱۰۴۱


سودا رو دوست داشت اما باورش این بود که سودا

دوستش نداره برای همین هم به خودش تلنگر زد:

_ احمق اون دوستت نداره! ندیدی چه قاطع جلوی

خانوادهش حرف از جدا شدن میزد؟ میخواد

طلاق بگیره!!! اون مسئول خراب شدن

زندگیتونه… اون نامرد همه چیز و خراب کرد.

قاب عکس رو روی میز برگردوند و با خودش

زمزمه کرد:

_ به خودت بیا اون بهت خیانت کرد محمد!

ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت با حرص و

کلی فکر و خیال به خواب فرو رفت

صدای زنگ گوشی رو مخش بود و اعصاب

خورد کن.

روزها مردی قوی بود و شبها مردی نق نقو و

بهونه گیر!

دست دراز کرد تا گوشیش رو قطع کنه اما با لمس

نکردن گوشی بالاجبار لای پلکهاش رو باز کرد.

_ این کیه دیگه اه!

دستی به سر دردناکش گرفت و روی تخت نیمخیز

شد.

خودش هم نمیدونست کی خوابش برده.

آخی گفت و گوشیش رو از جیبش در آورد.

_ بله؟

_ سلام جناب چرا تشریف نیاوردی جلسه؟ جلسه

به این مهمی که چندین بار تاکید کردم باشی باز

نیستی که.

_ اومدم مانی غر نزن!

_ منتظرما.

سریع خدافظی کرد.

کلافه شلواری که از دیشب همینطور تنش بود رو

با شلواری دیگه عوض کرد و پیرهن مشکی

رنگی تن زد.

از اتاق بیرون رفت و لیوان آبی سر کشید.

الان دیگه سودایی نبود که براش چای بریزه و میز

صبحونه بچینه!

بیحوصله سوئیچش رو از روی میز برداشت و

از خونه بیرون زد.

حتی دیگه حس و حال دست کشیدن به سر و روش

هم نداشت.

تو ماشین نشست و آهنگی پلی کرد و شیشه رو

پایین کشید تا هوا به سر و روش بخوره.

“تو رو با هیشکی عوض نمیکنم اگه کل دنیا بیان

دور و ورم شلوغ بشه سرم، از اون چیزی که فکر

کنی عاشق ترم… همهی زندگیمو میدم پای

خندهت خودت نباشی میدونی میشه بد حال دلم…

پس برگرد”!

عصبی آهنگ رو قطع کرد و روی فرمون ضرب

گرفت.

آهنگها هم عاشقانه شده بودن حالا که اون عشقش

کنارش نبود.

_ آقا یه گل میخری؟

پشت چراغ قرمز و گل فروشهایی که دست بردار

نبودن.

بیمنطق شده بود…

_ نه پسر جون برو اونور الان چراغ سبز میشه

دیرم شده باید برم.

پسر بچه پافشاری کرد.

_ یه گل بخر دیگه!

اگه سودا اینجا بود قطعا میگفت گل بخره، قطعا

اگه فال فروشی میدید ازش فال میخرید و قطعا

اگه اون اینجا بود هم محمد براش میخرید.

شیشه رو بالا کشید و به پسر بچه که ناامیدانه

سمت ماشین دیگهای میرفت توجهی نکرد.

سنگدل!

با حرص خودش رو به شرکت رسوند و وارد اتاق

جلسه شد.

_ سلام.

_ سلام… خیلی وقته منتظریم چقدر دیر! اصل این

قرارداد برمیگرده به وقت شناسی و شما همین

اول کاری نشون دادید چقدر وقت شناس هستید.

_ شرمنده ترافیک بود.



دروغ مصلحتیای که شاید پایان میداد به

غرزدنهاشون.

بیحوصله برگهای که مانی به دستش داده بود رو

امضا زد و پشت میز نشست.

_ خب برای این ساختمونای الهیه شما برنامهتون

چیه؟

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 16:23


#پارت۱۰۴۰


#دانای_کل

عصبی از خونهای که همسرش، پارهی تنش،

جونش، اونجا بود بیرون زد.

لعنت به اون و تمام افکار اذیت کنندهش.

_ سودا سودا…

داشبورد رو باز کرد و قرصی آرامبخش برداشت

و بدون آب خورد.

سرش عجیب درد میکرد.

میخواستش و نمیخواستش.

حسی بین خواستن و نخواستن.

عاشقانه میپرستیدش ولی دیگه باور کردنش براش

سخت بود.

تو خیالاتش سودا بهش دروغ گفته بود.

هرکس دیگهای هم بود همینطور فکر میکرد نه؟

اینکه زنت رو، تمام وجودت رو چندین بار کنار

کسی که قبلا عاشقش بوده ببینی کار آسونی نیست.

تو اون پاساژ لعنتی مدام کنار هم بودن.

تو هتل با هم صبحونه خورده بودن.

اون خندهها با رادمان!

کلافه سرش رو روی فرمون گذاشت.

بیرون رفتنای یواشکیش چی؟

تماسهای مشکوکش چی؟

استارس زد و راه افتاد.

الان فقط عطر سودا میتونست آرومش کنه!

اما امان که دیگه نمیتونست بهش اعتماد کنه.

بقدری سرعتش زیاد بود که چند بار نزدیک بود

تصادف کنه و بسختی تونسته بود ماشین رو

هدایت کنه.

جلوی در پارک کرد و وارد خونه شد.

چقدر دلش میخواست الان بوی عطر دست پخت

سودا تو خونه پیچیده بود اما الان دیگه سودایی

نبود.

دیگه حتی دست خودش نبود طرز صحبتش با

سودا.

وارد اتاق شد و پیرهنش رو از تنش بیرون کشید.

دیروز صبح عکسهای عروسیشون رو پیدا کرده

بود و هروقت به خونه میاومد فقط به اونها نگاه

میکرد.

قاب عکس رو از روی میز برداشت و با انگشت

شصت صورت سودا رو از روی عکس نوازش

کرد.

_ چرا با من اینکارو کردی؟ من که

میپرستیدمت!

قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید و مردونه

هقی زد.

قبول کردن اینکه سودا بهش خیانت کرده بقدری

سخت بود که اشکش رو در آورده بود.

_ مگه من چیکار کرده بودم؟

چنگی تو موهاش زد.

اون از ملیحه ضربهای خورده بود که حالا فقط

منتظر تلنگری بود و این اتفاقات اخیر براش حکم

تلنگر داشت که تونسته بود از پا درش بیاره.

_ من که جونمم برات میدادم آخه!

با پشت دست اشک روی صورتش رو پاک کرد و

روی تخت دراز کشید و قاب عکس رو به سینهی

لختش چسبوند.

_ میدونی چند شبه یه خواب راحت به چشمام

نیومده بیمعرفت؟

چشمهای سرخش برای خودش هم عجیب بود.

محمد مرد کم آوردن نبود

محمد مرد گریه کردن نبود

اما حالا…

با خودش دیوانه وار حرف میزد و سرکوفت

میزد اما اون هنوز هم درگیر رفتار سودا بود.

به عقیدهی محمد همه چیز تقصیر سودا بود و

باعث بانی خراب شدن زندگیشون سودا بود.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 16:22


#پارت۱۰۳۹



نگاهم رو بهش دوختم و ادامه داد:


_ زود تصمیم نگیرید، من تجربه کردم که دارم
بهت میگم دیگه، بدتو که نمیخوام… تو دیگه برام مثل خواهر کوچیکترمی، برای همینم دارم اینا رو بهت میگم.

اشتباه منو سها رو نکنید!

یه مدت ازهم دور بمونید دلتون تنگ میشه…

من هنوز هیچی نشده بود هم دلم براش تنگ شده بود!


_ من مطمئنم محمد هنوزم دوست داره!


محمد دوستم داره؟

پوزخند صدا داری زدم.


_ اینطوری نکن با زندگیتون دختر خوب.


کاش میفهمیدن اونی که داره کاری میکنه من
نیستم! وقتی محمد ساز جدایی میزد بزور التماس میکردم با هم باشیم؟


نه باید جدا میشدیم تا میفهمید منو نباید قضاوت میکرد.


تا بفهمه من بدون اون هم میتونم، سخته اما نشدنی نیست.


_ الانم پاشو بریم شام بخوریم بیشتر از این
خانوادهتو اذیت نکن. میدونی که چقدر الان دارن خودخوری میکنن و چه فکرهایی تو سرشون پرسه میزنه؟ پاشو تا حداقل بدونن تو حالت خوبه و نگرانیشون از بابت تو برطرف شه.


حرفهای رادمان تونست قانعم کنه تا برم و شام‌بخوریم اما فقط در حد یکی دو لقمه بود.


دوباره بسختی لقمهای گرفتم و تو دهنم گذاشتم.
_ سودا بابا مسئله چیه؟ خیلی وقته با هم مشکل دارید؟

کی قرار بود تموم بشه؟

گرفته جواب دادم:

_ خیلی نیست ، من بهتون دروغ گفتم چون فکرمیکردم شاید همه چی درست بشه ، ما همون شبی که من اومدم اینجا تصمیم جدایی گرفتیم!

فکر میکردم دوری باعث میشه دوباره برگردیم
پیش هم ولی خب بالاخره این مسائل از اول
زندگی مشخصه، اشتباه از من بود که همون اول‌مشکل و از ریشه حل نکردم و نمیدونستم قراره
انقدر بزرگ بشه که زندگیمو به هم بزنه.
بابا بخاطر دروغی که گفته بودم اخمی کرد و
سرشو تکون داد.


مامان قاشقش رو تو ظرف گذاشت و دستم رو‌گرفت.


_ سودا، گنگ حرف نزن دخترم! چرا میخواید
جدا شید؟ نکنه بخاطر سرکار رفتنته؟ آره سودا؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و کلافه با دستم
رو میز ضرب گرفتم.

_ نه مامان ربطی به این موضوع نداره، من تازه تصمیم گرفتم که برم سرکار!


سها حمایتگرانه به مامان گفت
_ بهتره راحتش بزاریم مامان. وقتی چند بار
پرسیدیم و جوابی نداد یعنی نباید باز بپرسیم، لابد‌یچیزیه که نمیتونه بگه!

سریع با لقمهی دیگه به شامی که حتی نفهمیدم چی خوردم پایان دادم و دوباره به اتاقم برگشتم و سها همراهم اومد.

_ میخوای من پیشت بمونم؟
نمیخواستم کسی پیشم باشه، میخواستم تا صبح به
زندگیای که داشتم فکر کنم، میخواستم دیگه با
عقلم تصمیم بگیرم نه با قلبم.
سعی کردم با لبخند جوابشو بدم تا ناراحت نشه.
_ نه سها… تو برو. مرسی تا همین الانشم درکم
کردی!
_ قربونت برم عزیزم تو فقط ناراحت نباش.
سری برای اطمینانش تکون دادم و بغلش کردم.
حقیقتش حوصلهی حرف زدن و حرف شنیدن و
نصیحت رو نداشتم…
_ مراقب خودت باشیا، فردا صبح میام دنبالت بریم
بیرون.
میخواست حال و هوام عوض شه اما من فعلا
ترجیحم چیز دیگهای بود.
_ نه نه. من یخورده کار دارم.
تونستم قانعش کنم و بالاخره رفت…
من موندم و تنهایی و فکرهای اذیت کنندهم!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 16:12


#پارت۱۰۳۸

نمیشه سها نمیشه. من و محمد دیگه ما نمیشیم.
با محبت دستمو نوازش کرد
_ خب سر چی اینطوری شد یهو؟ سودا من خوب
یادمه محمد چطوری جونش برای تو در میرفت.
نمیخواستم بگم.
نمیخواستم طریقهای که زندگیم بهم ریخت رو
براش بازگو کنم.
_ اینکه سر چی بود مهم نیست سها، مهم اینه ما
دیگه نمیتونیم با هم زندگی کنیم. اون روزایی که
میگی گذشت.
_سودا نکنه پای دختری در میونه؟ نکنه محمد…
قبل اینکه حرفاش تموم بشه جواب دادم
_نه نه اصلا اینجوری نیست ، محمد هیچوقت به
من خیانت نمیکنه . ما فقط تفاهم نداریم طرز فکر
محمد اصلا نمیشه لطفا ول کن نمیتونم توضیح بدم.
سها آروم توبغلش گرفتتم و رو موهام رو دست
کشید.
_ هرجور خودت راحتی عزیزم نمیخوام اذیتت
کنم.
سری تکون دادم، چقدر به یه آغوش نیاز داشتم
واقعا؛ خیلی دلم میخواست بدونم محمد هنوز
هست یا رفته ولی نمیخواستم ازش بپرسم.
_ بلندشو بریم شام بخوریم.
نوچی کردم.
میل به هیچی نداشتم.
_ سودا محمد رفت…پاشو یه چیزی بخور رنگ
به رو نداری.
حرفم رو از چشمهام خونده بود که جوابم رو داد؟
یا مشخص بود همچین سوالی دارم؟
چرا من هنوز پیگیر بودم که محمد رفته یا نه؟
چرا منه احمق هنوز بهش فکر میکردم اون هم با
تهمتی که بهم زد؟
_ پاشو سودا انقدر زانوی غم بغل نگیر.
نوچی کردم که در با تقهای که قبلش بهش خورده
بود باز شد و رادمان داخل اومد.
_ سها عزیزم حاضر شو بریم سامان بدقلقی
میکنه. بدخواب شده.
این یعنی شام نمیموندن.
نفس عمیقی کشیدم…
کاش میموندن تا یکم مامان و بابا از این حال و
هوا در میاومدن.
_ شام بمونید!
_ سامان اذیت میکنه نق میزنه.
سها سمت رادمان رفت و نمیدونم زیر گوشش
چی پچ پچ کرد و چطور راضیش کرد که رادمان
سری تکون داد و بیرون رفت.
_ بلند شو بیا شام بخوریم یالا سودا.
_ گشنهم نیست.
سها بالاخره خسته شد از سرتق بودنم و بیرون
رفت اما صداش از پشت در میاومد که داشت
خطاب به رادمان میگفت:
_ هیچجوره راضی نمیشه بیاد شام بخوره. سامان
و بده به من ببین میتونی راضیش کنی بیاد،
حداقل بخاطر مامان و بابا…
وای خدا.
چند ثانیه صدایی نیومد و بعد در مجدد باز شد و
رادمان داخل اومد.
_ چرا نمیای سودا؟ شام سرد شد از دهن افتاد.
سرم رو روی زانوم گذاشتم…
کاش هیچوقت به محمد نمیگفتم من یه زمانی به
رادمان حسی داشتم.
_ نوش جون من گشنهم نیست، هیچی از گلوم
پایین نمیره!
رادمان کنار پام روی زانو نشست و با لحن ملایم
و حمایتگرانهای پچ زد:
_ منو نگاه کن سودا! ببین هرچیم بشه خانوادهت
پشتتن… الان داری غصهی چی رو میخوری؟
ببین بزار یه حرفی و برادرانه بهت بگم.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 15:39


#پارت۱۰۳۷


_انقدر زود تصمیم نگیرید ، شما هنوز اول
ازدواجتونو هنوز هیچی تجربه نکردید و قصد
دارید جدا بشید بهتره یه مدت دیگه از هم دور
باشید باز باید حرف بزنید… این چیزا بچه بازی
نیست، قشنگ فکر کنید حرف بزنید شما ده روزه
از هم دوری. حتی نتونستید با هم درست حرف
بزنید
منو محمد همزمان و با هم گفتیم: نه ، ما حرفامونو
زدیم!
و بعد محمد مالشی به چشمهاش داد.


انگار نمیدونست دیگه باید چی بگه!
مطمئنم روزی جوری پشیمون میشد که خودم هم باور نکنم این همون محمدیه که به راحتی منو گذاشت کنار، همون که اینطور با من حرف
میزد.


رادمان و سها که تا الان سکوت رو ترجیح داده بودن بالاخره به حرف اومدن و رادمان با شک و تردید حرف بابا رو تایید کرد.


_ داداش حق با بابائه، بشینید فکر کنید. منو سها هم همین مشکل و داشتیم بعد منطقی فکر کردیم دیدیم بزرگترین اشتباهه.


بابا کلافه گفت: بهتره الان دیگه راجبش صحبت نکنیم، حال مادرتون خوب نیست، نمیخوام بدتربشه.

خیلی حالم بد بود و دلم میخواست سریعتر برم تو اتاق و به حال خودم باشم.


سمت سها رفتم و زیرگوشش طوری که فقط
خودش بشنوه نالیدم:

_ من میرم اتاق حالم خوب نیست.

سها نگران نگاهی بهم انداخت و بلند شد.

_ رنگت پریده سودا!

_ فقط نیاز دارم تنها باشم…


تنها سمت اتاقم راه افتادم و به حرفهای بابا با
محمد توجهی نکردم.
نیم ساعت بعد سها با تقهای که به در زد خواست
داخل بیاد.

_ بیام داخل؟


با پشت دست اشکهای روی صورتم رو پاک
کردم و خودم رو باد زدم، چند باری پلک زدم تا سرخی و پف چشمهام بخوابه.


دلم ضعف رفته بود انقدر که گریه کرده بودم.
یه دختر قوی هرگز کم نمیآورد، شاید به کمی
گریه نیاز داشته باشه ولی همیشه قویتر از قبل میشه.


صدام رو صاف کردم.


_ آره بیا!


همین که تو این حال درکم میکرد و سرشو
ننداخته بود بیاد داخل و قبلش اطلاع داده بود کافی
بود.


_ خوبی سودا؟


با بغضی که تو گلوم بود سر تکون دادم.
در رو بست و کنارم نشست.


_ نبینم غصه بخوریا! اگه… اگه مطمئن نیستی با محمد منطقی صحبت کنید از خر شیطون بیاید پایین لجبازی نکنید سودا، زندگیتونو خراب نکنید.


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 15:28


#پارت۱۰۳۶

دلم نمیخواست روزی اینا رو بگم ولی انگار اون روز رسیده بود.

محمد آروم ادامه داد

_ مامان ما نمیخوایم شمارو ناراحت بکنیم اما

بالاخره وقتی نمیتونیم باهم بسازیم چه میشه کرد؟

بابا سری تکون داد و رو به محمد گفت: رفتید

پیش مشاور؟

پوزخندی زدم.

مشاور؟

اعتمادی که از دست رفته بود و مشاور میتونست برگردونه؟


دلی که شکسته بود رو مشاور میتونست ترمیم کنه؟

_ بابا مشاور چیزی رو درست نمیکنه، ما واقعا

نمیتونیم ، چیزی نیست که با یه مشاوره رفتن

درست بشه.

نمیتونستم….نمیتونستم بگم این مرد به دخترتون

شک داره.

نمیتونستم بگم با چه ذوق و شوقی براش تدارک

تولد دیدم و حالا نتیجهش شد این!

نمیتونستم بگم بخاطرش بهترین موقعیت کاری

مورد علاقهم رو رد کردم…

نمیتونستم بگم فکر میکنه من با شوهر خواهرم

بهش خیانت کردم!

اگه میگفتم بعدش چطور تو روی سها نگاه

میکردم؟

_ یعنی چی آخه؟ الکی که نیست؟ حواستون هست

دارید چی میگید؟ این یه زندگیه نمیتونید انقدر

راحت تموم کنید مگه بچه بازیه! اصلا به این فکر

کردی بعد اینکه از محمد جدا بشی چه حالی

میشی؟ فکر میکنی راحته؟

مامان درست میگفت.

حالم بد میشد، ممکن بود افسرده شم، ممکن بود

گوشه گیر شم، ممکن بود شب بیداری و صبح

بیخوابی بکشم…

اما من قوی بودم و الان هم دلم نمیخواست جلوی

محمد اینطوری بگن.

_ مامان بخدا راحت تمومش نکردیم سخت بود

حداقل برای من ولی باید تموم بشه! من چیزیم

نمیشه، ولی حداقل اینجوری تونستم آدممو بشناسم!

بزور دوباره لیوان آبی به خورد مامان دادم و بابا

مشغول شونههای مامان بود.

محمد با کنایه زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم

گفت: آره منم آدممو شناختم.

پوزخند پرصدایی زدم.

آقا محمد تو هنوز منو نشناختی، که اگه منو

شناخته بودی هیچوقت انقدر راحت قضاوتم

نمیکردی.

بخاطر استرسی که کشیده بودم و فشاری که روم

بود ناخواسته دوباره اون حالت تهوع لعنتی سراغم

اومده بود و محتویات معدهم تا بالا میاومد و دوباره میرفت پایین.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 15:24


#پارت۱۰۳۵


هرزمان دیگهای بود الان باید ذوق میکردم از
سودا جان گفتنش ولی الان شرایط عادی نبود ومحمد هم طبق جوی که توش قرار گرفته بوداینطوری صدام زده بود.


کلافه چنگی تو موهاش زد و رادمان لیوان آب رو از سها گرفت.


_ تو برو پیش سامان.


_ نه، برو پیش بچه رادمان.


رادمان سعی داشت سها رو آروم کنه و همینطور لیوان رو به بابا داد.


دست مامان رو گرفته بودم و میفهمیدم که رنگش
چقدر پریده.


_عزیزم ، چیشدی تو آخه؟ این خبر رو اینطوری به مادرتون میدین؟ نمیدونین تحمل نداره؟

بابا چند حبه قند تو لیوان انداخت و هم زد.
از چونه گرفت و من هم کمکش کردم تا کمی از آب رو به مامان بده.


بعد کمی از آب لیوان رو تو دستش ریخت و رو صورت مامان پاشید.


کم کم لای پلکهای بیجونش باز شد و نالهی
خفیفی کرد.

_ جانم مامان؟ خوبی؟

_ س… سودا

_ جانم دردت به جونم. به خدا نمیدونستم
اینطوری میشی…

بابا کمی مامان رو نشوند.

_ خوبی عزیزم؟ آروم باش چیزی نیست.
مامان نالهی خفیفی کرد و تکیهش رو به بابا داد.
آب دهنم و سخت فرو دادم
با واکنشی که مامان نشون داده بود دیگه جرعت
نداشتم ادامه بدم.
سها نالید:
_ مامان جانم ببرمت اتاق یخورده استراحت کن.
ولی مامان به حرف سها توجهی نکرد و با کمک
بابا روی مبل نشست.

_ ای خدا من از خوشبختی شانس نیاوردم، وقتی داشتی خوشبختی رو تقسیم میکردی منو ندیدی؟

محمد نوچی کرد و رادمان از اتاق بیرون اومد و
در جواب نگاه پرسشی سها پچ زد:

_ خوابید نگران نباش.

و مامان حرفهاش رو از سر گرفت.

_ دختر جان اذیت نکن اگه یه بحث کوچیکی
بینتون پیش اومده بیاید برید سر خونه زندگیتون انقدر منو اذیت نکنید! هنوز اون یکیتون تازه با شوهرش خوب شد و رفت سر زندگیش باز تو
اومدی ساز طلاق میزنی؟


رو به روی مامان روی زانو نشستم.
بحث یک عمر زندگی بود و بیاعتماد و شکاک
بودن محمد، الکی که نبود، بود؟


_ مامان جان خیلی چیزا هست که شما ازش
بیخبری! بهتره همینجا همه چیز تموم شه. توافقی
جدا میشیم. بهترین گزینه برای ما همینه.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 13:23


.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 13:08


.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 13:08


.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۳۰


قبل از اینکه جملهم کامل شه صدای آیفون باعث شد کلافه نفسی بکشم.


تازه با خودم کنار اومده بودم تا بگم که حالا باعث شده بود مکث کنم…

لعنتی!

با حرص از جا بلند شدم.

_ باز میکنم.

آیفون رو زدم و جلوی در دست به کمر ایستادم.

چشم ریز کردم تا فردی که داشت سمت خونه‌میاومد رو شناسایی کنم اما با دیدن محمد متعجب در رو کمی باز کردم.

_ سلام!


این اینجا چیکار میکرد؟
سعی کردم مثل خودش باشم پس تو جلد سردم فرو رفتم و بدون جواب سلامی پچ زدم:

_ اینجا چیکار میکنی؟

کفشهاش رو در آورد و داخل اومد.

محمد خواست حرفی بزنه اما وقتی نگاهش به‌رادمان افتاد خفه از لای دندونهای چفت شدهش غرید:


_ بهتره تو بگی این یابو اینجا چیکار میکنه؟

بعد با پوزخندی خم شد و زیر گوشم پچ زد:

_ بهش گفتی بیاد که وقتی بهشون میگی خوشحال بشه؟

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۳۱


غم عالم با این جملهش به دلم سرازیر شد.

چرا محمد اینطوری راجبم فکر میکرد؟‌مگه من کجا پامو کج گذاشته بودم؟ چرا انقدر
عوض شده بود؟ چرا انقدر راحت دل میشکوند؟

توجهی به حرفش نشون ندادم و سعی کردم
برخلاف باطن شکستهم ظاهرم چیزی رو نشون نده.


_ هرطور راحتی فکر کن.


من دیگه وقتمو صرف توضیح دادن به محمد
نمیکردم.

خیلی تلاش کردم و اون نشنید.

رادمان که محمد رو دید سریع از جاش به احترام بلند شد.


_ سلام داداش، خوبی؟ چقدر دیر اومدی… خسته نباشی.


_ سلام ممنون.

اون به محمد میگفت داداش و محمد راجبش چه فکرها که نمیکرد.


_ سلام آقا محمد خسته نباشید.

محمد سری تکون داد و با لبخند کمرنگی رو به مامان گفت: دستامو بشورم میام.


وقتی سمت سرویس رفت سریع پشتش راه افتادم یعنی چی که هروقت دلش میخواست میاومد و هروقت دلش میخواست میرفت؟
هروقت دلش میخواست هر حرفی رو میزد؟
این کارها چه معنیای داشت؟
مگه من مسخره و بازیچهی دست اون بودم؟

وارد راهرو که شد با عصبانیت از پشت پیرهنش رو کشیدم که حواسم نبود و ناخنهام حتی از روی لباس هم محکم به پوستش کشیده شد.

_ آخ!

حقته…

_ اینجا چیکار میکنی تو؟ مگه دیوونه خونس که هروقت دلت میخواد میای هروقت دلت میخواد‌میری؟ منو چی فرض کردی محمد؟

اخم ریزی بین ابروهاش جاخوش کرد.

_ درست حرف بزن سودا ، گفتم شاید سختت باشه و اینکه درستش اینه که با هم بگیم.

ناخواسته پوزخند صداداری زدم.

_ سخت؟ جوک نگو حاج آقا!

من سختیهام رو تو این چند روز اخیر کشیدم و همونا برام بس بود.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۳۲


_ گفتم که، لازمه دو نفره بگیم نمیخوام خانوادت فکر کنن من فرار کردم و تورو انداختمم جلو.


پوفی کشیدم حقیقت دقیقا همین بود اما حرفی نزدم.

با فکری که به سرم زد کمی آروم گرفتم.
باید منم میچزوندمش.


_ باشه پس دستاتو بشور زود برم بگیم تموم شه دیگه خسته شدم

نذاشتم حرفی بزنه و راهمو کشیدم و پیش مامان اینا برگشتم.

کنار سها و سامان جا گرفتم که سها کنار گوشم گفت

_ خستگی از تن شوهرت در آوردی؟

پشت بند این حرفش چشمک شیطونی زد و چشم و‌ابرو اومد.


اون به چی فکر میکرد و تو ذهن من چی بود!

با برگشتن محمد به جمع خودمو برای همه چی آماده کردم و نفس عمیق کشیدم.


_خب من میخواستم یه چیزی بگم…
نگاه همه به طرفمون چرخید

_اره مادر بگو ببینم چی میخواستی بگی!

ترس کنار گزاشتم ، قرار نبود دیگه غرورم
شکسته بشه.

کلمات با دقت پشت هم چیدم

_من و محمد یه تصمیم مهم گرفتیم ، ما به این
نتیجه رسیدیم که اصلا با هم تفاهم ندارم و
میخوایم….ما میخوایم از هم جدا بشیم…

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۳۳


سها تک خند ناباوری زد.

_ شوخی میکنی؟

محمد جدی جواب داد:
_ نه! راجب مسئلهای به این مهمی شوخی نمیکنن
مگه نه سها خانوم؟


بابا اخمهاش تو هم رفت و با تن صدایی که
معمولی نبود گفت: یعنی چی؟ جدا شین؟؟؟

خواستم توضیح بدم که مامان با صدایی لرزون

پرسید:
_ کشکه مگه؟ بعد از این همه مدت شما که با هم خوب بودین این یهو از کجا در اومد؟


_ مامان ما خیلی با هم صحبت کردیم جای
برگشتی نیست و خب ما…


محمد رشتهی کلام رو از دستم قاپید و ادامهی
حرفم رو گفت.

_ از اولم تفاهم نداشتیم و فقط بزور میخواستیم به تفاهیم برسیم!

چشم هام بسته شد و حجوم اشک رو بهشون حس کردم.


سریع آب دهنم رو قورت دادم تا از ریزش اشکم جلوگیری بشه.


_ ا… آره مامان راست میگه

همه جدی شده بودن و سامان نق میزد و رادمان برای آروم کردنش کمی تکونش داد.


_ چیشد یهو که به این نتیجه رسیدید؟


جواب بابا رو با ملایمت دادم چون میدونستم هر لحظه ممکنه فوران کنه و عصبانیتش رو بروز بده

_ خیلی جاها با هم تفاهم نداریم. ما برای هم
ساخته نشدیم بابا، هنوز اولشه بهتره که همین الان‌راهمون جدا بشه.


محمد حرفمو تایید کرد و بابا سمجانه پرسید:
_ خب دلیلش رو واضحتر بگید ما هم بدونیم!
بالاخره برامون عجیبه شما که انقدر همو دوست
داشتید چیشد یهو…


دلم میخواست به حرف بابا بلند بلند بخندم!
همو دوست داشتیم؟ واقعا محمد منو دوست داشتی؟
نه اشتباه بود فقط من بودم که محمد دوست داشتم.

باید مثل محمد سر میشدم باید نشون میدادم که ضعیف نیستم و منم غرور دارم.


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۳۴


با لحن پرکنایه ای لب زدم

_ این مدت زندگی بهمون ثابت کرد ما سازگاری نداریم با هم. از همه نظر ، فکری و عقاید و عواطف و همه چی با هم متفاوتیم بابا، محمد طرز فکرش زمین تا آسمون با من فرق داره اخلاقایی داره که من اصلا نمیتونم باهاشون کنار بیام.


نامفهوم بهش رسونده بودم که طرز فکرش باعث جداییمونه.

حقیقت بود ، طرز فکری که راجب من داشت ما رو به اینجا رسونده بود
مامان سری تکان داد و با اخمی از جا بلند شد.

نگران نگاهی بهش انداختم رنگ به رو نداشت.

_ وای خدا…

جملهش نصفه موند و قبل از اینکه روی زمین
سقوط کنه بابا سریع بازوش رو گرفت و سها هم‌از اون طرف گرفتش و دوباره روی مبل
نشوندش.


_ وای مامان، مامان چیشدی؟

سریع از جا بلند شدم و سمت مامان رفتم.

چشمهای خوشگلش بسته بود و دستش روی سرش‌بود.

استرس و نگرانی تمام وجودم گرفت ، لعنت به من‌ لعنت به محمد اگر مامان چیزیش میشد هیچوقت نه خودمو نه محمد رو نمیبخشیدم.

بابا رو به سها داد زد:

_ سها آب قندی چیزی بیار.

نالون کنارش زانو زدم و ضربهی آرومی به
صورتش زدم.


_ مامان جان باز کن چشاتو قربونت برم! باز
کن… منو ببین، مامان!

این یهویی بودنش نگرانم کرده بود.
محمد سعی کرد عقب بکشتم اما من دست بردار‌نبودم.

مامان هیچ سابقه بیماری و فشار و قلبی هیچی نداشت و کاملا سالم بود و برای همین خیلی زیاد نگران بودم.


البته مامان هم حق داشت یه لحظه از دست بچه هاش آرامش نداشت قبل من سها میخواست جدا بشه و مجبور بود ناراحتی اونو ببینه و حالا نوبت من‌بود!

_ مامانی..

_ سودا بیا عقب بزار نفس بکشه.

محمد رو پس زدم و اون هم مثل من سمج بود.

_ ســودا جان میگم بیا کنار الان بدتر خودتم پس میفتی!

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۲۹


با صدای رادمان سرم رو پایین انداختم.

نمیخواستم حتی اون رو هم ببینم.

دیگه با هرچی مرد بود ضد بودم انگار!

_ سلام ممنون. بفرمایید…

متوجه شدم که رادمان تعجب کرد اما به روی‌خودش نیاورد.

لبخندی زد و با تعارفهای مامان سمت سها رفت و سامان رو از بغلش گرفت.


مشخص بود پخته تر از قبل شده، حتی نگاههاش به من هم نسبت به قبل تغییر کرده بود، دیگه طوری نبود که گنگ باشه و اذیتم کنه.

_ پسر بابا قربونش برم من… بخند آقاجون ببینه.

لبخندی زدم و به قصد میوه آوردن وارد آشپزخونه شدم.

کم کم باید خودمو آماده میکردم و بهشون میگفتم ، این فقط وقت تلف کردن بود که داشتم دست دست میکردم.


روزی فکرشم نمیکردم که خبر جداییمون رو
بخوام به خانوادهم بدم.

غم عجیبی به دلم رخنه کرده بود و حالم قابل
توصیف نبود.

میوه رو چرخوندم و رو به روی مامان نشستم.

دستمهام رو تو هم قلاب و مالشی دادم.

حق داشتم استرس داشته باشم، نه؟

_ راجب یچیزی میخواستم حرف بزنم، الان که هممون هستیم و دور هم جمعیم بهتره…

سها خندهای کرد و پا روی پا انداخت.

_ سودا طوری حرف میزنی انگار قرار خبر
خاصی رو بهمون بدی، وای نکنه حاملهای؟

کم مونده بود دیوونه بشم.

آدمهای این خونه این چند روز چرا به حاملگی من گیر داده بودن؟

اما خبر خاصی بود نه؟

_ عه سها بزار بچهم حرفشو بزنه.

_ خب راستش…


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۲۸


با صدای زنگ آیفون اولین نفر بلند شدم و طرفش رفتم.


سها و رادمان بودن دکمه رو زدم و در باز شد.


-کی بود مادر؟

_سها اینا

همراه مامان دم در به استقبالشون رفتیم.


سها رو تو این چندروز که خونه مامان مونده بودم دوبار دیده بودم اما رادمان رو از بعد از سفر کیش اولین بار بود.


_سلام سلام


سها نگاهی به سرتاپام انداخت و لب زد

_وای سودا چقدر نسبت به قبلا تپلی شدی! خیلی خوشگل شدی بخدا قبلش نی قلیون بودی مطمئم محمدم خیلی خوشش اومده اینجوری…

درست میگفت ، این چندوقته واقعا با اینکه چیزی نمیخوردم اما بدنم کمی توپر شده بود و انگار باد‌ داشتم.


_نمیدونم که چیزیم نمیخورم ولی تپل شدم.

مامان خنده ای منظور دار کرد اما من هیچی
نفهمیدم.

سها همونجور که با مامان صحبت میکرد وارد
شد.

_سلام سودا ، خوبی؟

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۲۷


_همینجاست؟


با صدای محمد از فکر بیرون اومدم به اطرافم
نگاه کردم.

روبه روی برج بلندی ایستاده بود.

_آره ممنونم!

کمربندم از دورم باز کردم.

دستم به طرف دستگیره بردم تا درو باز کنم اما لحظه آخر مکث کردم.

به طرف محمد چرخیدم

_امشب همه چیو به مامان و بابام میگم.

نگاهشو به طرفم چرخوند

_خوب میشه ، هرچی زودتر تموم بشه بهتره!


چجوری میتونست انقدر سنگ دل باشه؟
چرا نمیتونستم ازش یاد بگیرم سنگ دل شدنو!

لبخندی زدم و موافقمی گفتم از ماشین پیاده شدم.

انقدر عصبی و ناراحت بودم که باز هم حالت
تهوع مزخرف سراغم اومده بود.

نمیدونم کی میخواست این مریضی دست از سرم برداره!

با وارد شدن به شرکت سعی کردم همه چیو
فراموش کنم و به فکر کارم باشم…

****

_سودا مادر راستی سها اینارو هم گفتم بیان که محمد برگشته یه شام بخوریم دور هم بعد بریدخونتون!

دستی به سرم کشیدم ، ای خدا اینو کجای دلم بزارم؟
من بزور خودمو آماده کرده بودم به مامان
و بابا بگم حالا باید جلوی چهار نفر اعتراف
میکردم و واقعا سخت بود!

سعی کردم عادی باشم

_خوب کردی مامان دلم برای سامان خیلی تنگ شده!

_ به محمد خبر بده زودتر بیاد دیگه الان اونام سرمیرسن.

از اونجایی که قرار نبود به محمد حرفی بزنم پس‌فقط باشه ای گفتم تا مامان غر نزنه!

گوشیم برداشتم نگاهی به صفحه کردم اما خبری‌نبود.


ته دلم منتظر بودم محمد زنگ بزن و بهم بگه
پشیمون شده بگه عاشقمه و برگردیم سرخونه
زندگیمون بگه حرفی به مامانت اینا نزن.

شاید چون میدونستم اگر بگم دیگه راه برگشتی نیست.


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۲۶

_میخوای بری سرکار؟

سرم به نشونه مثبت تکون دادم.

_چی شد انقدر یهویی تصمیم گرفتی کار بکنی؟


_یهویی نبود یکی ماهی میشه بهش فکر میکردم اما جور نمیشد!


محمد پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد

_و تو راجبش به من هیچی نگفتی حتی قبل اینکه تصمیم جدایی بگیریم اصلا من برات مهم بودم؟


بدون اینکه حتی برگردم نکاهش بکنم با لحن کنایه واری مثل خودش جواب دادم


_قرار بود بگم ، دقیقا همون شبی که گند زدی به همه چی ، اونشب میخواستم خیلی چیزارو عوض کنم اما تو نخواستی….


با دستش روی فرمون ضرب گرفت


_اگر مخالفت میکردم چی؟ اگر اجازه نمیدادم؟


_من نمیخواستم ازت اجازه بگیرم محمد ، من میخواستم ازت به عنوان همسرم کنارم باشی و حمایتم بکنی اما دیگه نمیخوام!


دیگه حرفی نزد انگار همینقدر شنیدن بسش بود.


چقدر محمد کنارمو دوست نداشتم چقدر عوض شده بود.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:45


ری اکت که ندادین هیچ تازه پارت هم میخواین👀🫴🏻

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:35


#پارت۱۰۲۵


از جام بلند شدم و به طرف وسایلم رفتم

_نه نیازی نیست زحمت بکشی خودم میرم.


محمد هم بلند شد و نزدیکم اومد

_صبر کن سوئیچ و گوشیمو بردارم بریم.


این یعنی حرف اضافه ای نزنم و قبول کنم.

محمدو نمیفهمیدم مشخص نبود دقیقا قصدش چیه؟

میخواد به من نزدیک باشه یا دور؟

بعد از خدافظی از مامان بابا از خونه خارج شدیم.

سوار ماشین شدیم و محمد راه افتاد.

_کجا برم؟

آدرس دقیق رو بهش گفتم و اون بدون هیچ حرفی فقط رانندگی کرد.


با شنیدن صدای زنگ گوشیم از کیفم بیرون کشیدم

ستایش بود.

زود دکمه سبز رو لمس کردم

_سلام عزیزم خوبی؟

نگاهم لحظه ای به محمد افتاد که اخماش توی هم بود.


یعنی ممکن بود بازم پیش خودش فکر بکنه دارم بهش خیانت میکنم؟

اونم دقیقا جلوی خودش؟

نمیدونم چرا اما تو یه حرکت ناگهانی گوشی از گوشم دور کردم و روی اسپیکر گذاشتم.


_ستایش جان صدات نمیاد بلند تر حرف بزن.
و همون لحظه صدای ستایش توی فضاماشین پیچید

_سودا جان کی میرسی؟ همش نگرانم ، تروخدا‌سروقت بیا وگرنه به منم گیر میدن
از اینکه انقدر باعث اظطراب و استرسش شده
بودم شرمنده شدم و ازش معذرت خواهی کردم.

وقتی تلفنم تموم شد گوشی دوباره داخل کیفم‌برگردوندم.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:35


#پارت۱۰۲۴


سرمو بلند نکردم تا نگاهم بهش نیوفته.


_محمد پسرم چی میخوری؟ تخم مرغ بزنم برات؟


مامان چرا انقدر بهش میرسید؟ البته معلومه چون خبر نداره این مردک داره با دخترش چیکار میکنه.


_ممنون نه همین نون پنیر بسه صبحا زیاد
نمیخورم!

مامان باشه ای گفت براش چایی ریخت.


_ محمد تو همیشه اینجوری سفر کاری میری؟ مثلا منظورم اینجوری خارج از کشور اینا؟

سرمو بلند کردم نگاهمو بهش انداختم که سرشو تکون داد


_بعضی اواقات پیش میاد ولی زیاد نه در سال
نهایتأ دوبار….مثلا قبل این آمریکا رفتم یک هفته ای البته قبل ازدواجمون بود…


داشت همون زمانی که تو فرودگاه همو دیدیدم میگفت!

خاطرات برام تکرار شد و تپش قلبم بالا رفت.
نگاهی به ساعت انداختم ، هشت و ده دقیقه بود.

باید زودتر میرفتم ممکن بود دیر بشه!

از پشت میز بلند شدم

_من دیگه برم دیرم میشه!

بابا نگاهشو به من انداخت

_دیرم شده یکم ولی وایستا خودم برسونمت!
تند سری تکون دادم

_نه نه لازم نیست بابا جانم خودم با تاکسی میرم شما زودتر برو دیرت نشه.

بابا خواست حرفی بزنه که محمد جلوتر گفت


_من میرسونمت!

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:35


#پارت۱۰۲۳


محمد خواست حرفی بزنه اما اجازه ندادم از اتاق خارج شدم.


به طرف آشپزخونه رفتم که دیدم مامان بابا یه سفره کوچیک چیدن و دارن صبحانه میخورن.

_صبح بخیر!

هردو به طرفم برگشتن وبا دیدن من چشماشون درشت شد.

_صبح بخیر ، سودا بابا جایی میخوای بری؟


وارد آشپزخونه شدم ، کیف و گوشیم روی کانتر گذاشتم پشت میز نشستم.


_آره بابا میخوام برم سرکار! البته امروز میخوام برم مصاحبه اما از فردا ایشالله شروع میکنم!


بابا لبخندی زد و سری تکون داد.

مامان لیوان چایی جلوم گذاشت و آروم پچ زد

_سودا مادر ، محمد راضیه؟ شاید دلش نخواد
زنش کار بکنه؟

اخمام توی هم رفت اما قبل من بابا حرف زد


_خانم مگه قدیمه که شوهرش اجازه نده یا دلش نخواد ، بعدم من مطمئنم محمد مشکلی نداره اون مرد عاقل و بالغیه و به زنش اعتماد داره!


با حرفای بابا موافق بودم اما جمله آخرش بدجوری برام سنگین بود.

سرمو به نشونه تایید تکون دادم

_آره مامان جان بابا راست میگه بعدم من قبل ازدواجمون به محمد گفتم میخوام کار بکنم اونم قبول کرد و حتی استقبالم کرد!


کاش میتونستم بگم اصلا به محمد دیگه ربطی نداره!

اون منو ول کرده و میخواد طلاق بگیره.

_صبح بخیر!

با شنیدن صدای محمد همه به طرفش برگشتیم.

لباسای دیشبش رو تنش کرده بود.

مامان زودتر جواب داد

_صبح بخیر پسرم ، خوب خوابیدی؟


_ممنون مامان جان بله خیلی خسته بودم.

بابا صندلی کنارش عقب کشید و محمد کنارش
نشست.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:35


#پارت۱۰۲۲



«سودا جان یادت نره فردا ساعت ۹صبح بیای
مصاحبه ، رئیسم خیلی آدم دقیقیه و به این چیزا
خیلی اهمیت میده فراموشت نشه»


چی؟ وااای اصلا کلا فراموش کرده بودم.


ستایش داخل یه شرکت برند کار میکرد و ازش خواسته بودم تا رزمهام رو به رئیسشون بده و دیروز صبح بهم گفته بود که قبول کردن و میتونم امروز برم مصاحبه!


با تمام سرعتی که داشتم بلند شدم تا حاضر بشم فقط یکساعت و نیم فرصت داشتم.


بعد از اینکه دستشویی رفتم و کارای مربوط انجام دادم سراغ کمدم رفتم و لباس های شیک و مناسب کار بیرون کشیدم تنم کردم.


بعد به طرف میزآیینهام رفتم آرایش ملایمی رویصورتم نشوندم.


_سلام

با شنیدن صدای خوابالود محمد نیم نگاهی از توی آینه بهش انداختم به کارم ادامه دادم.

_سلام


محمد دستی به صورتش کشید و کمی به خودش کش و قوس داد


_ساعت چنده؟

دستی به صفحه گوشیم کشیدم و بعد از دیدن ساعت جواب دادم

_هشت

داشتم رژ میزدم که محمد توی جاش نشست و نگاهی به سرتاپام انداخت.

_جایی قراره بری این وقت صبح با این سر
وضع؟

بی اهمیت لبامو روی هم مالیدن تا رژم قشنگ پخش بشه.

به طرفش برگشتم

_مگه سروضعم چشه؟ بد شده؟ خودم خیلی خوشم اومد!

لحنم خیلی بیخیال و سرخوش بود.

انگار نه انگار که دیشب بحث کردیم.
آقا محمد فکر نکن فقط خودت بلدی خودتو بزنی به بیخیالی انچنان عذابت بدم ، فقط نگاه کن!

نگاه آخری به آیینه انداختم.

_خیلی خوب شدم که… تو بخواب بعدم که بیدار شدی از مامان اینا خدافظی کن برو من امشب همچیو بهشون میگم.


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:35


#پارت۱۰۲۱


هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد.


شاید اونم فقط همینو میخواست که منو کامل از زندگیش پاک بکنه!


باشه حالا که اینطور میخواست منم همینکارو
میکردم!


فردا با مامان و بابا حرف میزنم.


انقدر به فردا و آینده ای که در پیش داشتم فکر
کردم که نفهمیدم کی خوابم برد….


با احساس خوردن نور زیاد تو چشمم عصبی کمی لای چشمم باز کردم.


پرده اتاقم کمی کنار رفته بود از همون یه تیکه فقط به صورت من نور میخورد.


حال نداشتم بلند بشم و پرده رو بکشم خواستم غر بزنم که تازه یاد محمد افتادم.


دیشب واقعی بود؟


سریع تو جام نشستم نگاهم به محمد افتاد که با بالا تنه لخت دمر روی زمین خوابیده.


عضله های کمرش بدجوری تو چشم بود.


کاش میشد برم نزدیک و دونه دونه ببوسمشون.


تلنگری به خودم زدم و سعی کردم از فکر این
مزخرفات در بیام.


گوشیم از کنار پاتختی برداشتم نگاهی به صفحه انداختم.


یک پیام از طرف ستایش دوست قدیمیم داشتم این چندوقت خیلی باهم حرف زده بودیم تا برام کار جور بکنه!

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 09:52


ری اکت بیشتر پارت بیشتررررر👀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 09:42


#پارت۱۰۱۹


چشمام کمی به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم صورتش ببینم.


_چرا دقت نمیکنی؟


نفسش به صورتم میخورد و حالم دگرگون میکرد.


حتی رمق جواب دادن داشت ازم میکرد


_تــا..ریک…بود.


به چشماش که توی تاریکی باز هم رنگش برق میزد نگاه کردم.


نگاهش دلتنگ بود شایدم من اینجوری حس
میکردم.


همینجوری به صورتم زل زده بود که تازه متوجه موقعیت شدم.


قشنگ روی محمد افتاده بودم و با خیال راحتم داشتم نگاهش میکردم.


خیلی سریع دستمو روی سینش گذاشتم از روش بلند شدم. خودم به تخت روسوندم و دراز کشیدم و پتو رو تا بالای سرم کشیدم.


_شب بخیر.


چقدر داغ کرده بودم. نزدیکی بعد از ده روز
دوری واقعا نفس بر بود برام.


واقعا سخت بود که جلوی خودمو بگیرم و لبای درشت و جذابشو نبوسم ، سخت بود که آغوش گرمشو طلب نکنم.


_ ِسـودا


با شنیدن اسم از زبون محمد لبخند روی لبم نشست.


حس میکردم تنها کسیه که انقدر قشنگ اسممو صدا میزنه.


اگر گذشته بود با جون و دل میگفتم جان دلم اما الان نمیشد!


خودش نمیخواست که جانم باشه!


_بله


حتی برنگشته بودم نکاهش کنم وهمونجوری
جواب دادم.


_کی میخوای به خانوادت بگی؟


محمد دقیقا چی میخواست؟ چرا انقدر منو گیج میکرد؟


_میخوای زود به خانوادم بگم؟ پس برای چی
امشب اومدی اینجا؟ من چجوری بگم قراره از محمد جدا بشم ولی دیشب تو یه اتاق خوابیدیم؟

اصلا اگر قرار بود زود بگم دیگه لازم نبود تا
اینجا زحمت بکشی فقط برای اینکه خانوادم شک نکنن!


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 09:42


#پارت۱۰۱۸


زیرچشمی نگاهش کردم و دیدم که داره رخت خوابی که روی زمنی پهن کردم نگاه میکنه.


_تو رو زمین بخواب من کمرم درد میکنه!


فکر میکردم شاید حرفی بزنه یا مخالفت بکنه اما جیکشم در نیومد.


روش دراز کشید و پتو رو گوشه ای گذاشت.


زیاد عادت به پتو نداشت و فقط مواقعی که سرد بود میکشید.


دستشو روی چشمش گذاشت و نفس های عمیق میکشید.


_چراغ خاموش نکردی!


بدون اینکه هیچ تکونی به خودش بده لب زد



_حال ندارم خودت خاموش کن.


دلم میخواست انقدر بزنمش تا نتونه دوهفته از جاش بلند بشه.


#راوی

<<تروخدا انقدر محمد و بزن که یه هفته نتونه از جاش بلند بشه>>😂😂😂



محمد واقعا تغییر کرده بود یه مرد سنگدل و بی عقل شده بود.


من واقعا عاشق همچین مردی شدم؟



از جام بلند شدم با احتیاط از کنار محمد رد شدم و چراغ خاموش کردم.


اما حالا اتاق تاریک بود و نمیتونستم جایی ببینم.


سعی کردم پاهامو جاهایی بزارم که قبلش گذاشتم همونجوری برگردم اما نشد.


پام به پتویی که محمد گذاشته بود گیر کرد.
منتظر بودم روی زمین سفت بیوفتم اما روی یه جسم نرم و داغ با عطری که بدجور دلتنگ بودم افتادم.


محمد خیلی سریع دستامو گرفته بود که روی زمین نیوفتم و منو روی خودش انداخته بود.


حالا دقیقا صورتم روبه روی صورتش بود.



─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 09:42


#پارت۱۰۲۰


صدای نفس های کلافشو میشنیدم.


_سودا من فقط بخاطر خانوادت تحمل کردم ،
نمیخوام قراری که اول ازدواج گذاشتیم بهم بزنم ،نمیخوام بخاطر خودخواهی تـو خانوادت ضرری ببینه!


اون چی گفت؟ خودخواهی من؟ شوخی میکرد؟


دیگه نتونستم تحمل کنم ، بلند شدم و روی تخت نشستم.



_من خودخواهم یا تو که فقط تهمت میزنی و فکر نمیکنی اگر یه روز ثابت بشه که من هیچوقت بهت خیانت نکردم چیکار میخوای بکنی؟


محمد ، من دیگه حتی برای موندنت تلاشم نمیکنم!


اینبار حرفی نزد شاید فکر کرد ممکنه حقیقت رو گفته باشم و اونه که اشتباه میکنه.


باید حرف آخرم میزدم تا فکر نکنه من قراره
همیشه التماسش بکنم.



_من با مامان و بابام تو نزدیکترین زمان مناسب حرف میزنم!
فقط اینو بدون تو امشب برای همیشه
منو از دست دادی!


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─