🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙 @romansararomantik Channel on Telegram

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

@romansararomantik


بنام خدا🥳
#رمـــان
#رمان_رادمان_و_سودا 🩵💙
رمان رادمــــان و ســودا
اولین و اصلی تریــن کانال رمان سودا و رادمان🙈
نویسنده: #مروه_هانی👀🌿
کپی حتی با ذکر نام ممنوع ❌️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙 (Persian)

با عرض سلام و درود به تمامی علاقمندان به دنیای رمان و داستان های عاشقانه! اگر شما هم از خواندن داستان های جذاب و دلنشین لذت می برید، حتما به کانال تلگرامی ما، با عنوان 'رُمان سودا و رادمان' سر بزنید. این کانال به عنوان اولین و اصلی ترین منبع برای دسترسی به رمان های سودا و رادمان شناخته می شود. با نویسنده توانمند، مروه هانی، در این کانال شما قصه هایی از عشق، هیجان و اندوه خواهید خواند که شما را به دنیای دیگری می برند. لطفا توجه داشته باشید که کپی کردن محتوای این کانال بدون ذکر منبع ممنوع است. برای دریافت اخبار و بروزرسانی های مربوط به رمان های جدید، می توانید به ادمین کانال با یوزرنیم @Marwa_bimar پیام دهید. همچنین، نظرات و پیشنهادات خود را می توانید به آیدی @nazariyat_roman_1402 ارسال کنید. برای علاقه مندان به داستان های زیبا و معنا دار، 'رُمان سودا و رادمان' بهترین گزینه است!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 12:02


قشنگام
کس های ک تلگرام پرمیوم دارین
لطفا از کانالمون حمایت کنین
با زدن روی این لینک بالا 🫰

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 12:00


۲۰ پارت تقدیم نگاه گرمتون👀

قشنگام شرمنده اگر پارت گذاری دیر انجام میشه گرفتارم نمیتونم
امیدوارم جبران شده بشه
الانم چند روزی آفلاینم
انشالله آنلاین بشم جبران میکنم
دوصتت تون دارم مواظیب خودتون باشید❤️‍🩹👀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:57


#پارت۱۲۴۵

دستش رو نوازش کردم و لبخندی زدم
_اشکالی نداره ، مگه نه؟
حرفی نزد و سرشو پایین انداخت.
_میشه یه چیزی بهتون بگم؟
با حرف دکتر هردو نگاهمون بهش دوختیم.
_بفرمایید
دکتر دستاشو توی هم قفل کرد و جلو اومد
_دارم میبینم که چقدر به بچه علاقه دارید و
میخواستم بهتون پیشنهاد بدم ، چرا یه بچه رو به
فرزندی نمیگیرید؟
کمی شوکه شدم ، انتظار شنیدن این حرف رو
نداشتم.
محمد هم انگار حال منو داشت.
سرشو بالا آورد به دکتر نگاه کرد.
خانم دکتر از جاش بلند شد و میزش رو دور زد
روبه روی ما نشست.
_توی پروشگاه ها کلی بچه های زیبا و بی
سرپرست هست که هرکدومشون آرزوی داشتن یه
خانواده ای مثل شمارو دارن…
محمد دستشو داخل موهاش کشید و کلافه لب زد
_ما…ما نمیـ…
دکتر وسط حرف محمد پرید
_شاید سخت باشه بزرگ کردن بچه ای که از
پوست و خون خودت نیست اما…نمیدونید به
علاوه سختی چقدر شیرینه تازه خیلی هم ثواب
داره…
جفتمونم هیچوقت بهش فکر نکرده بودیم.
راحت نبود اینکه یه بچه ای رو بیاری که بدونی
برای خودت نیست و بزرگش بکنی.
اصلا حس مادری یا پدری به اون بچه پیدا میکنی؟
سرمو تند تند تکون دادم و سعی کردم این فکر
هارو از سرم بیرون بندازم.
محمد نگاهشو به من انداخت و رو به دکتر لب زد
_ما تاحالا بهش فکر نکردیم و فکر نمیکنم در
آینده هم بهش فکر بکنیم ممنونم ازتون.
دکتر سری تکون داد و از جاش بلند شد.
_خیلی خب هرجور خودتون میخواید من به هر
خانواده ای که مشکل شمارو دارن این پیشنهاد رو
نمیکنم چون هرکسی لیاقت اون بچه هارو نداره اما
شما واقعا زوج خوبی هستید.
تشکری کردیم و ما هم از جامون بلند شدیم.
بعد از پس گرفتن مدارکمون از مطب خارج شدیم
و تا سوار شدن ماشین هیچ حرفی بینمون رد و
بدل نشد.
انگار جفتمونم ذهنمون درگیر حرفای دکتر بود.
_سودا من…خیلی شرمندتم!
طرفش چرخیدم و نگاهم رو به سر پایینش انداختم.
_آخه برای چی؟
_تو همه اینارو بخاطر من داری تجربه میکنی!
یعنی هیچوقت نمیخواست دست از مقصر کردن
خودش برداره؟
_محمد من مشکلی ندارم ، من تا وقتی تو کنارم
باشی حاضرم بدترین چیزارو تجربه بکنم اما تو
باش. برام مهم نیست چه اتفاقی بیوفته من فقط
عشق تورو لازم دارم.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:57


#پارت۱۲۴۴

جوون بلندی گفتم و محمد محکم بغل کردم.
برای اینکه دیرمون نشه زودتر مشغول صبحانه
شدیم و بعد از عوض کردن لباس از خونه بیرون
زدیم.
در عرض ده دقیقه به مطب رسیدیم و استرس تمام
وجودم گرفته بود.
این دومین آزمایشمون بود بعد از مصرف قرص
هایی که دکتر داده بود.
محمد دستمو محکم گرفته بود.
اون انگار براش عادی شده بود اما من هروقت
میومدیم اظطراب داشتم.
محمد با منشی حرف زد و گفت باید کمی منتظر
بشینیم.
_سودا اون پاتو انقدر تکون نده ، چرا انقدر
استرس داری مگه دفعه اولمونه؟
_محمد دست خودم نیست چیکار کنم!
دستشو روی پاهام گذاشت و لبخندی زد
_آروم باش.
بوسه ای روی دستم زد و با نوازش شونم منو
آروم کرد.
بعد از نشستن ده دقیقه منشی گفت که میتونیم وارد
اتاق بشیم.
سلام احوال پرسی خیلی کوتاه با دکتر کردیم و
زودتر جواب آزمایشمون رو بهش دادیم.
چند دقیقه ای به برگه ها زل زده بود و هیچ حرفی
نمیزد.
از روی چهرشم نمیشد چیزی فهمید.
_آقا دکتر چی شد؟
محمد بود که این سوال رو میپرسید و مشخص بود
اونم دیگه صبری برای تحمل نداره.
دکتر برگه هارو کنار گذاشت و عینکش رو در
آورد.
دستی به صورتش کشید و نفسشو بیرون فرستاد
_متاسفم اما چیز جدیدی ندارم که بهتون بگم ،
جواب بازم منفیه…درصد بچه دار شدنتون صفره.
نتونستم حرفی بزنم و فقط به دکتر نگاه میکردم.
محمد دستمو گرفت و رو به دکتر گفت
_ولی خب…باز دارو میدید دیگه بهمون؟ باز
آزمایش بدیم؟
دکتر دستی به موهاش کشید و سرشو تکون داد
_بی فایدس…میتونم دارو بنویسم اما…مطمئنم که
تاثیری نداره…صدبار دیگه ام آزمایش بدید جواب
همینه…
دقیقا از همین میترسیدم.
اینکه دیگه هیچ راهی نباشه ، اینکه دقیقا این
حرفارو بشنویم.
انگار بهم الهام شده بود حرفای دکتر و همین
حالمو بد میکرد.
محمد نگاهی به چشمای من انداخت.
به سختی جلوی بغضم رو گرفته بودم.
نمیخواستم اشکمو ببینه و خودخوری بکنه…
روزی هزاربار برای اینکه حق مادر شدن رو ازم
گرفت معدرت خواهی میکرد نمیخواستم حالا
احساس بدی پیدا بکنه.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:56


#پارت۱۲۴۳

باشه ای گفتم از جام بلند شدم.
بدون اینکه لباس خوابم در بیارم طرف آشپزخونه
رفتم صبحانه رو حاضر کردم.
دیدن عسل بدجوری وسوسم کرد تا کمی ازش
بخورم.
انگشتم داخلش فرو کردم بعد خواستم طرف دهنم
ببرم که مچ دستم گرفته شد و بعد داخل دهن محمد
هدایت شد.
_مگه انگشت من قاشقه؟
زبونشو دور انگشتم چرخوند.
_از دست تو شیرین تره!
خنده ای کردم و خواستم کنار برم که یهو محمد
دستاشو دو طرف اپن گذاشت و منو اسیر کرد.
_چیکار میکنی بزار برم چایی بیارم.
تو یه حرکت دستاشو دور پهلوم گذاشت و منو بلند
کرد روی اپن نشوند.
جیغ کوتاهی کشیدم
_نکن…
خنده ای کرد و پاهامو از هم باز کرد بین پاهام
قرار گرفت.
منو به خودش چسبوند
_اوف ، سودا از خواب بیداری میشی خیلی جذاب
میشی!
لبخندی روی لبم نشست.
خودم همیشه معتقد بودم وقتی از خواب بیدار میشم
شبیه مردهایم که تازه از قبر بیرون اومده.
_من همیشه جذابم!
سری تکون داد و موهاش شلختم از جلو صورتم
کنار زد
_نگفتی چه خوابی دیدی؟
شونه ای بالا انداختم و سرمو برگردوندم از کنارم
تیکه پنیری با ناخن برداشتم.
_چیز مهمی نبود که تعریف بکنم بیخیال!
محمد مشکوک نگاهم کرد و لب زد
_اولش که گفتی خوب بود حالا میگی مهم نبود ،
تعریف کن زودباش…
نمیدونم داشت به چی فکر میکرد اما بیخیال مخی
کردنش شدم.
دستامو روی شونه هاش آویزون کردم
_خواب دیدم داریم توی اون ویلایی که باهم رفتیم
داریم زندگی میکنیم و منم داشتم طراحی
میکردم…
محمد سری تکون داد
_خب ادامش…
به چشمای زمردیش زل زدم
_یه دختر بچه خوشگلم داشتیم هی به من میگفت
ممنی ، بعد تو اومدی خونه و زود پرید بغل تو ،
توام منو یادت رفته بود هی قربون صدقه اون
میرفتی!
لبخند حسرت باری روی لبای محمد نشسته بود.
سرشو جلو آورد و بوسه ای عمیق روی لبام
نشوند.
_سودا ، مطمئنم یروزی خوابت برآورده میشه…
سرمو تکون دادم و حرفشو تایید کردم
_میدونم اما قول بده منو یادت نره!
خنده ای کرد و باز هم لبامو بوسید
_آدم هیچوقت زندگیو یادش نمیره.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:56


#پارت۱۲۴۲

لبخندی زدم و ازش فاصله گرفتم خواستم وارد
آشپزخونه بشم که صدام کرد.
_سودا عشقم ، بیدارشو ، قربونت برم بیدارشو
دیگه..
با گیجی نگاهش میکردم که یهو همچی سیاه شد و
دوباره چشمام باز کردم.
نگاهی به اطرافم انداختم ، اینجا؟ هنوزم کیش
بودیم؟ نگاهی دقیق به اتاق انداختم.
با دیدن محمد تازه متوجه شدم همه چی فقط یه
خواب شیرین بوده!
لحظهای بغضم گرفت ، حتی توی خوابم حس
مادری قشنگ بود.
از جام بلند شدم و دستامو دور گردن محمد حلقه
کردم.
_سودا خوبی؟ چی شد یهو؟
نفس عمیقی کشیدم لب زدم
_چیزی نیست فقط خواب دیدم.
این چندمین باری بود که توی این مدت از اینجور
خواب ها میدیدم.
این خواب ها بخاطر فکرای زیاد و دکتر رفتن
دوبارمون بود که امیدوارم کرده بود.
امیدوار شده بودم تا دوباره بچه دار بشم.
محمد موهامو نوازش کرد و بوسه ای روی گونم
زد
_حالا خوب بود یا بد؟
خنده ای کردم و ازش فاصله گرفتم
_فکر میکنم خوب بود.
خداروشکری گفت و لب زد
_سودا باید بریم تهران!
با شنیدن حرفش گیج شده نگاهش کردم
_بسم الله برای چی؟
چنگی توی موهاش کشید و گفت
_پسفردا اولین روزه ماه رمضونه مامانم اصرار
کرد اولین سفره افطاری رو اونجا باشیم.
_اولین سفره افطاری چه فرقی داره با بقیه
روزاش؟
محمد از جاش بلند شد و طرف گوشیش رفت
_مامان من همیشه اولین روز و آخرین روز ماه
رمضون سفره میچینه خونمون و کل فامیلم میان
اصرار کرد ما هم بریم.
سری تکون دادم ، نمیتونستم مخالفت بکنم چون
خب خانواده من یک هفته اینجا بودن و محمد
بهترین پذیرایی ازشون کرد و حالا که محمد از
من میخواد فقط به مدت چندروز بریم پیش
خانوادش نمیشد مخالفت کنم.
خودمم بدم نمیومد البته برم و یکم دورم شلوغ بشه
شاید جفتمونم از فکر بچه دار شدن بیرون بیایم.
_باشه فقط کی قراره بریم؟ اخه امروز باید بریم
دکتر جواب آزمایشامونو بدیم!
محمد که مشخص بود اصلا این قضیه یادش نرفته
سری تکون داد
_میدونم ، اول صبحانه بخوریم بعدش
میریم…وقتیم برگشتیم خونه میتونی وسایلامونو
جمع کنی.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:55


#پارت۱۲۴۱

دستشو روی کمرش گذاشته بود و با تمام قدرت
کمرش میچرخوند و هی دست توی موهاش
میکشید و پخششون میکرد.
_امسب میلیم پیس سمن..امسب میلیم پیس
سمن..امسب میلیم پیس سمن..
همراه قر دادن این جمله رو بلند بلند تکرار
میکرد.
با باز شدن در خونه نگاه هردمون به در چرخید.
قامت خسته محمد نمایان شد.
قبل اینکه حتی وقت بکنه کامل وارد خونه بشه
گیسو جیغی کشید و با خوشحالی طرف محمد
دویید.
_بابا ممد اُمد بابایی اوووومد…
محمد خم شد و تو یه حرکت بلند کرد و تو آغوش
کشیدش..
بوسه ای روی گونه های تپل دخترکمون نشوند
_آخخخ عشق باباش ، همیشه اینجوری بیاد استقبال
بابایی…
گیسو با ناز چشمی گفت و بوسه ای رو گونه های
محمد نشوند.
_ بابایی ممنی دفت امسب میلیم پیس سمن..(بابایی
مامانی گفت امشب میریم پیش سامان)
محمد سری تکون داد و لب زد
_بله قراره بریم ولی اول بابایی باید دوش بگیره
مامانی هم خوشگل بکنه…
گیسو به من اشاره کرد
_بلی ممنی که خوسله..(ولی مامانی که خوشگله)
محمد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد
_بله مامان شما فرشتس انقدر خوشگله..
قند تو دلم آب میشد وقتی دوتاشونو اینجوری
میدیدم.
محمد گیسو رو روی زمین گذاشت و با هیجان
گفت
_دختر بابا زودباش برو یه لباس خوشگل برای
خودت انتخاب کن امشب بپوشی…
دستاشو به هم کوبید و بعد موهاشو عقب داد
_چسم ، ولی من که مدونم میقوای ممنی رو بوس
تونی(.چشم ولی من که میدونم میخوای مامانی
بوس کنی)
محمد منو تو آغوش کشید و بوسه ای روی گونم
نشوند
_دختر باهوش باباشه ، زودباش لباس خوشگلتو
انتخاب کن..
گیسو خنده ای پر سرصدا کرد و ازمون فاصله
گرفت.
_چقدر انرژی داره امروز!
دستمو دور گردنش حلقه کردم
_از وقتی فهمیده قراره بریم خونه مامانمیا ،
سامانم هست روی پاش بند نمیشه.
چشمای سبزش رو چشمام دوخت و بعد به لبام..
سرشو پایین آورد بوسه کوتاهی ازم گرفت.
_حالا دیگه واقعا خستگیم در رفت..

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:47


ادامه رومان و برین توی این چنل بخونین
https://t.me/+yf8RfZEaSG0yM2Y1

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:27


#پارت۱۲۳۹

خیلی زود جلو رفتم و پشت بهش خم تا داخل
کشوی رو ببینم.
کمی گشتم و بعد شلوارک پیدا کردم.
بلند شدم طرفش چرخیدم
_بیا اینجاست!
صورتش سرخ شده بود و زوم شده بود روی من.
خودمو بهش نزدیک کردم و دستمو جلوی
صورتش تکون دادم
_لباس خوابم قشنگه نه؟ تازه خریدم!
به خودش اومد و آب دهنش قورت داد نگاهشو ازم
گرفت.
_آره خوبه ، مرسی برو بخواب.
برم بخوابم؟ یعنی نمیخواست چیز دیگه ای بگه؟
محمد ازم فاصله گرفت و شلوارکش پاش کرد
همینجوری داشتم نگاهش میکردم که حوله روی
موهاش پشت در آویزون کرد روی تخت خوابید.
یعنی چی؟ چرا خوابید؟ مگه قرار نبود تحریک
بشه؟
قرار نبود یه شب خاص داشته باشیم بعد تولدم؟
_سودا چراغو خاموش کن.
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم.
چراغ اتاق خاموش کردم روی تخت خوابیدم.
به سقف زل زده بودم و تند تند نفس میکشیدم.
_همین؟ خوبه؟ نمیخوای چیز دیگه بگی؟
طرفم چرخید و پرسید
_چی میگی؟ چی بگم؟
به لباس خوابم اشاره کردم
_فقط خوبه؟ همین؟ واقعا؟
محمد شونه ای بالا انداخت لب زد
_خب آره دیگه انتظار چیز دیگه داشتی؟
با حرص توی جام چرخیدم
_من برای تو اینجوری لباس میپوشم بعد تو میگی
خوبه و میری میخوابی؟ واقعا؟ مگه تو مرد
نیستی؟
به چشمام زل زد و با لحن محکمی گفت
_برای من پوشیدی؟ چرا؟ مگه نگفتی تا دوهفته
خبری از رابطه نیست؟ خب منم دارم به حرف
خودت گوش میدم دیگه اتفاقا چون َمردم گوش
میکنم به حرفت.
باورم نمیشد ، یعنی محمد هنوز باهام قهر بود و
امشب فقط نقش بازی کرده بود جلوی مامان اینا؟
سعی کردم آروم باشم.
پشت بهش خوابیدم و با ناراحتی لب زدم
_راست میگی باشه بخواب ، شب بخیر!
احساس خوبی نداشتم.
حتی فکر به اینکه همه رفتاراش الکی بود تا فقط
مامان بابا نفهمن قهریم حالمو بد میکرد.
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد که همون لحظه
دستای گرمش دور کمر لختم پیچید.
زیر گوشم زمزمه کرد
_واقعا فکر کردی از همچین شبی اونم وقتی تو
اینجوری دلبر شدی میگذرم؟

ادامه رمان به دلیل محتویات نامناسب
تو این چنل گذاشته میشود
👇
https://t.me/+yf8RfZEaSG0yM2Y1

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:27


#پارت۱۲۳۸

نزدیکای ساعت یک بالاخره به خونه برگشتیم.
هممون انقدر خسته بودیم که فقط شب بخیر گفتیم
به اتاقامون پناه بردیم.
محمد حتی با اینکه خسته بود اما مستقیم حموم
رفت.
منم لباسام عوض کردم و آرایشم پاک کردم.
همونجور که محمد حموم بود وارد سرویس شدم.
زیر دوش بود و چشماش بخاطر کف بسته بود.
قصد داشتم دستام که بخاطر پاک کردن ریملم سیاه
شده بود بشورم.
اما نگاهم از توی آینه به عضله های تیکه تیکه و
خیس محمد بود.
هرکاری میکردم نمیتونستم چشم بگیرم ازشون.
همینجوری یواش یواش داشتم دستمو میشستم که
یهو چشماش باز کرد.
با دیدن من اخمی کرد لب زد
_تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاهمو سریع گرفتم شونه ای بالا انداختم
_هیچی دارم دستمو میشورم.
_زود بشور برو بیرون.
خنده ای کردم و بعد از خشک کردن دستام از
حموم خارج شدم.
آخرین باری که دوتایی حموم رفتیم یادم اومد که
چقدر محمد حرص خورده بود.
حدس میزدم عصبانیت الانشم برای همونه.
مخصوصا نزدیک یک هفته ای بود که هیچ رابطه
ای بخاطر قهر جفتمون نداشتیم.
و چقدر دلتنگش بودم بدنم به دستای داغش نیاز
داشت.
فکری شیطانی به سرم زد و لبخند روی لبم
نشست.
طرف کمدم رفتم لباس خواب کوتاه و کاملا توری
مشکیمو از قفسه بیرون کشیدم.
این بهترین انتخاب بود چون محمد رنگ مشکی
رو خیلی دوست داشت.
لباس زیرامو در آوردم و اونو پوشیدم.
جلوی آینه ایستادم ، فکر میکنم محمد نتونه در
برابر این منظره دووم بیاره..
مخصوصا بعد چندروز!
لبخندی زدم موهامو رو باز کردم دور ریختم.
روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو روی خودم
کشیدم.
چشمام بستم و منتظر محمد موندم.
انتظارم خیلی طولانی نشد و بعد از ده دقیقه بیرون
اومد.
_خوابیدی؟
چشمم رو باز کردم و لبخندی زدم
_نه تازه اومدم تو تخت!
سری تکون داد و طرف کمدش رفت.
چند دقیقه گذشت که یهو گفت
_سودا شلوارک سبزه من کجاست؟
بهترین تایم بود که خودمو نشون بدم.
از جام بلند شدم و طرفش رفتم
_تو کمد نبود؟
_نه توی کشـ….
تازه سرشو برگردوند و با دیدن من حرفش نصفه
موند.
خودمو بزور کنترل کردم تا خندم نگیره.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:26


#پارت۱۲۳۷

لحنم کاملا مشخص بود شوخیه و مامان و بابا با
شنیدن حرفم قهقهه ای زدن.
محمد هم خندیدو نگاهش به چشمام داد.
از روی صندلی بلند شد و صندلی کنار زد و دقیقا
جلوی پام زانو زد.
از این حرکتش شوکه شدم و دستم روی صورتم
گذاشتم.
_محمد شوخی کردم…پاشو.
سرشو به نشونه نه تکون داد و با چشمای سبزش
که عاشقشون بودم بهم زل زد.
_سودا با تمام وجودم دوست دارم و قسم میخورم
تا آخر عمرم همینجوری عاشقشت باشم ، با من
ازدواج میکنی؟
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد و دست محمد
گرفتم زود بلندش کردم محکم بغلش کردم
_فدات بشم الهی ، منم خیلی دوست و قسم میخورم
عاشقت بمونم.
دستاشو سفت دورم پیچید و روی سرم بوسه ای
زد.
_بندازم دستت؟
زود ازش فاصلع گرفتم و اشکم پاک کردم.
دست چپم بالا آوردم و محمد حلقه اولی رو از
دستم بیرون کشید و حلقه جدید داخل دستم کرد.
_خوشت اومد؟
با ذوق بهش زل زدم و سرمو تکون دادم
_خیلی قشنگه!
محمد حلقه قبلی رو داخل جعبه گذاشت و طرفم
گرفت
_اینم دست خودت باشه دیگه.
زود از دستش قاپیدم و لب زدم
_آره این خیلی با ارزشه ، خاطرات زیادی داره.
محمد فهمید که اشاره ام به ازدواج صوریمون بود.
سرشو تکون داد و بعد من با ذوق حلقم به بقیه
نشون دادم.
مشتری های رستوران برامون دست زدن و اونایی
که نزدیک میزمون بودن تبریک میگفتن.
خب اونا که نمیدونستن ما زنو شوهریم و این
خواستگاری فرمالیته اس!
_سودا خوب سوپرایزت کردیما نه؟
نگاهم به سها دادم و سرمو تکون دادم
_اره اصلا انتظارشو نداشتم ، اخه تولدم یه هفته
دیگست.
بابا لبخندی زد و با مهربونی گفت
_محمد جان میخواست برات تولد بگیره اصلا
برای همین مارو دعوت کرد کیش ولی خب هفته
دیگه چون خواهرت دادگاه داشت گفتیم زودتر بیایم
محمدم قرار شد زودتر بگیره دستش درد نکنه ،
خیلی هم ماشالله زحمت کشید.
خنده ای کردم و خوشحال شدم.
از اینکه محمد انقدر به فکرم بود ، من فکر
میکردم مامان اینا فقط برای اینکه سر بزنن بهم
اومدن!
محمد دستشو دورم حلقه کرد لب زد
_حالا خوشحال شدی؟
سرمو تکون دادم و بوسه ای روی گونش زدم
_خیلی زیاد…

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:25


#پارت۱۲۳۶

میدیدم که مامان و بابا چقدر از رفتار محمد
خوششون میومد و لبخند میزد به حرفاش..
خیلی تو دلشون جا باز کرده بود ، البته مگه میشد
اونو دوست نداشت؟
شام رو خیلی مفصل خوردیم و بعد گارسون میز
رو جمع کرد و کیک رو همراه با چایی آورد.
_خب نوبت کادوهاست دیگه!
سها بود که این حرفو میزد.
از داخل کیفش جعبه ای بیرون کشید و طرفم
گرفت.
با خوشحالی بغلش کردم و لب زدم
_خیلی ممنونم چرا زحمت کشیدی؟
_چه زحمتی؟ بازش کن ببین خوشت میاد؟
با ذوق جعبه رو باز کردم و با دیدن محتوای
داخلش چشمام برق زد.
خودش بود؟ باورم نمیشد.
دستم روی دهنم گذاشتم و به سها نگاه کردم
_این همونه؟
سها با خنده سرشو تکون داد و من نزدیک بود از
خوشحالی پرواز کنم.
دفترچه خاطراتی که سالها فکرمیکردم گم شده و
مامان انداخته دور.
این دفترچه تمام خواطرات دوران دبیرستان من و
سها بود.
دوباره سهارو بغل کردم و بوسه ای روی گونش
کاشتم
_ممنونم سها خیلی خوشحال شدم.
خواهش میکنمی گفت و کنار گوشم با خنده گفت
_حواست باشه دست آقاتون نیوفته ، آبرومون
میره!
قهقهه ای زدم و جعبه رو داخل کیفم گذاشتم.
مامان برام ست کیف و کفش خیلی قشنگی خریده
بود و بابا هم مثل همیشه سنگ تموم گذاشته بود و
بهترین ست کامل لوازم طراحی گرفته بود که
واقعا به کارم میومد.
از هردوشون تشکر کردم و واقعا متعجب بودم که
اینارو چطوری آورده بودن که من متوجه نشده
بودم.
_خب نوبت شماست آقا محمد
نگاهم به محمد افتاد که لبخندی زده بود.
خواستم اعلام بکنم و بگم محمد با خریدن مزون
برای من کادوشو داده اما وقتی محمد دستش داخل
کتش کرد ساکت شدم.
میدونستم باز هم سنگه تموم گذاشته.
باز هم یه جعبه مخملی دیگه اما اینبار کوچیک
بود.
محمد طرفم چرخید و در جعبه رو باز کرد.
با دیدن حلقه تگ نگین چشمام درشت شد.
اونقدر زیبا و براق بود که نمیدونستم باید چی بگم.
_سودا خانم با من ازدواج میکنید؟
خنده ای به حرکت بامزش زدم.
با بغض دستم روی صورتم گذاشتم ، چرا انقدر
احساسی شدم؟
_دیوونه!
لبخندی زد و سرشو کج کرد
_ازونجایی که خب ما تو خواستگاری با هم آشنا
شدیم دلم میخواست یه خواستگاری قشنگ بکنم.
ابرومو بالا دادم و با همون چشمای پر گفتم
_خب پس چرا زانو نزدی؟

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:25


#پارت۱۲۳۵


با شنیدن صداش دلم هری ریخت..
خودش بود ، یجوری در گوشم اون جمله رو
تکرار کرده بود که میتونستم سالها با همون جمله
زندگی کنم.
لبخند بزرگی روی لبم نشست و طرفش چرخیدم.
با دیدنش قند تو دلم آب شد.
موهاش کمی کوتاه و ته ریشش رو مرتب کرده
بود.
پیرهن مردونه سفید با شلوار مشکی به تن داشت.
چقدر با هم ست بودیم.
همینجوری بهش زل زده بودم که منو توی
آغوشش کشید
_انقدر خوشگل شدی که نمیدونم چجوری باید
ازت تعریف کنم!
خنده ای با صدا کردم و دستامو دور بدنش حلقه
کردم.
کل آدمای توی رستوران برامون دست زدن و من
بیشتر هیجان زده شدم.
از محمد جدا شدم و با صدای مامان و سها که با
آهنگ همخونی میکردن طرف کیک چرخیدم.
با دیدن شمع ۲۵لبخند بزرگی زدم ، چقدر بزرگ
شده بودم.
نفس عمیقی کشیدم خواستم شمع رو فوت بکنم که
سها سریع گفت
_سودا آرزو کن
نگاه کوتاهی بهش انداختم و بعد طرف محمد
چرخیدم.
دستای مردونه و بزرگش توی دستم گرفتم.
چشمامو بستم و از ته دلم خواستم که خدا برامون
بهترین هارو رقم بزنه و این کشمکش های بینمون
رو خاتمه بده.
شمع رو فوت کردم و صدای دست ها بلند شد.
با خوشحال محمد دوباره بغل کردم.
_تولد مبارک دخترم ، ایشالله هزارسال کنار
شوهرت زندگی بکنید.
لبخندی به دعای مامان زدم و تشکر کردم.
بابا هم طرفم اومد و منو تو آغوش کشید
_تولدت مبارک عزیزم ، خیلی زود بزرگ شدی
ایشالله همیشه سالم و سلامت باشی.
_ممنونم بابا جان.
سها هم خواهرانه بغلم کرد و لب زد
_تولدت مبارک خواهر کوچولو ، واقعا دلم برات
تنگ شده بود.
بوسه ای روی گونش زدم ، منم دلم برای خواهرم
تنگ شده اما سهای بدون رادمان نه سهای اون
موقع چون واقعا عوض شده بود.
دوباره آخرین نفر طرف محمد چرخیدم.
_محمد ، خیلی ممنونم واقعا خیلی خوشحال شدم.
دستمو گرفت و بوسه ای روشون نشوند.
_خواهش میکنم قربونت برم ، هرکاری میکنم که
خوشحال باشی تولدت مبارک.
روی نوک کفشم بلند شدم و بوسه ای روی گونش
نشوندم
_خیلی دوست دارم ، عاشقتم.
_من بیشتر خانمم.
عاشق این کلمه خانمم و میم مالکیت بودم که
همیشه سر زبون محمد بود.
بالاخره نشستیم پشت میز و من دقیقا وسط سها و
محمد بودم.
گارسون حتی بدون اینکه سفارش بگیره میز رو
پر از غذا و دسر های مختلف کرد و کیکم رو برد
تا برامون تیکه تیکه بکنه.
_محمد دستت درد نکنه ، چرا انقدر زحمت
کشیدی؟ کی قراره این همه غذا بخوره؟
بوسه ای روی دستم زد
_زحمت چی؟ وظیفمه بهترینارو برای بهترین
همسر دنیا آماده کنم ، شما نگران هیچی نباش فقط
بخند.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:21


#پارت۱۲۳۴

_نمیخواد بابا تو عکس که دیگه تمیزی کثیفی
نمیوفته بعدم من دیروز حموم بودم.
نزدیکم شد و منو بو کشید.
_وای بوی قیمه ظهر میدی جان من برو یه دوش
بگیر.
با وسواس شروع به بو کردن خودم کردم مستقیم
به حموم رفتم.
از اینکه محمد بیاد منو بغل بکنه و بوی غذا بدم
میترسیدم.
دوش سرپایی گرفتم و بعد از ده دقیقه در اومدم.
سها افتاد به جونم و مجبورم کرد آرایش کاملی
بکنم چون میدونست اگر به خودم باشه فقط رژ
میزنم.
بعدم موهامو اتو کشید و لخت کرد دم اسبی بست.
احساس میکردم یه خبری هست.
سها الکی به من نمیگفت انقدر به خودم برسم ،
نکنه میخوان سوپرایزم بکنن؟
اما برای چی؟ تولدم بود؟ نه هنوز یه هفته ای
مونده بود!
از اینکه نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته هیجان
زده بودم.
وقتی محمد نبود هرچقدر هم میخواستن کاری برام
بکنن بازم جذاب نبود.
بعد یکساعت هردومون کاملا آماده بودیم.
سها هم به خودش رسیده بود اما نه به اندازه من.
از اتاق بیرون زدیم و مامان بابا هم آماده بودن.
_ساعت تازه هشته زود نیست برای شام؟
این چندوقته هرشب ساعت ده ده و نیم شام
میخوردیم و فکر نمیکردم حالا گشنه باشن.
بابا شونه ای بالا انداخت
_تا برسیم به یه رستوران خوب گشنه میشیم دیگه!
حرفی نزدم و از خونه در اومدیم.
به محمد پیام دادم و گفتم که داریم میریم رستوران
شام بخوریم.
سوار تاکسی شدیم و بابا به راننده اسم یه رستوران
داد.
حتی نظر مارو نپرسید و این منو بیشتر مشکوک
میکرد که یه نقشه ای دارن.
توی راه سها چندتا عکس سلفی ازم گرفت و منو
هم مجبور کرد تا همراهیش بکنم.
بعد از بیست دقیقه به رستوران رسیدم.
خوبی کیش این بود که هیچوقت ترافیک نمیشد.
با هم وارد رستوران باغ شدیم و منتظر بودم تا
سوپرایز بشم اما هیچ چیز خاصی داخل رستوران
نبود.
بخاطر هوای خوب تصمیم گرفتیم بیرون بشنیم و
یه جایی نزدیک آبشار قشنگ رستوران نشستیم.
هرچقدر میگذشت بیشتر متوجه میشدم که هیچ
خبری نیست و الکی هیجان زده شده بودم.
_کاش محمدم اینجا بود خیلی خوشگله!
مامان لبخندی زد و سری تکون داد.
همینجوری به آبشار زل زده بودم و حسرت نبودن
محمد رو میخوردم که یهو آهنگ تولد تولد توی
محوطه پیچید.
سرگردوندم تا ببینم تولد کیه که یهو چشمم به کیک
خوشگلی که سمتمون میومد افتاد.
با ذوق نگاه میکردم و کیک دقیقا جلوی من گذاشته
شد.
خنده ای کردم و نکاهم به مامان بابا دادم که
ایستاده بودن و برام دست میزدن.
نکاهم به نوشته روی کیک افتاد
_عشق ابدی من تولدت مبارک!
این از طرف محمد بود؟ مگه نه؟
از جام بلند شدم تا دنبالش بگردم که از پشت تو
آغوش کسی فرو رفتم.
_تولد مبارک عشق ابدی من!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:19


#پارت۱۲۳۳

 
***
«من امشب دیر میام خونه منتظرم نباش»
با خوندن پیام محمد اخمام درهم شد.
بعد از حرفایی که دوروز پیش زد سعی کردم کمی
مهربونتر بشم و عاقلانه تر رفتار بکنم اما محمد
رفتارش عوض نشده بود زیاد.
جلوی مامان اینا خوب رفتار میکرد اما وقتی تنها
میشدیم نه زیاد حرف میزد نه نزدیکم میشد.
نفس کلافه ای کشیدم از جام بلند شدم
_شام چی دوست دارید براتون درست بکـ…
قبل اینکه حرفم تموم بشه سها وسط پرید و با
صدای خیلی بلند گفت
_شام بریم بیرون؟
متعجب نگاهش کردم ، چرا اینجوری کرد؟ خب
نرمالم میتونست بگه نیاز به داد زدن نبود.
مامان هم سریع حرفش رو تایید کرد و نگاهشون
به بابا افتاد.
_سجاد جان بریم؟
بابا سری تکون داد و بعد رو به من گفت
_امشب دیگه زحمت نکش بابا شام میریم بیرون..
وقتی دیدم همشون مشتاقن حرفی نزدم و باشه ای
گفتم.
_به محمدم خبر بده که زودتر بیاد!
موهامو پشت گوشم دادم و سعی کردم لحنم عادی
باشه
_محمد امشب خیلی کار داره زنگ زد گفت
نمیتونه بیاد منتظرش نباشیم.
_باشه عزیزم اشکالی نداره یه بارم با اون میریم.
سری به نشونه باشه تکون دادم و سها نگاهی به
گوشیش انداخت
_خب پس ما بریم حاضر بشیم.
متعجب نگاهی به ساعت انداختم
_سها زوده الان تازه ساعت شیش و نیمه زودترین
حالت ساعت دیگه هشت در میایم دیگه!
سها بی توجه به حرف من دستمو گرفت و لب زد
_باشه بالاخره یه دوشم بگیریم دیگه بعدم یکم به
خودمون برسیم من میخوام عکس بگیرم.
خواستم مخالفت بکنم که اجازه نداد بزور دستم
کشید
_مامان سامان خوابه ، اگر بیدار شد منو صدا
کنید.
وارد اتاق خواب مشترک من و محمد شدیم.
سها منو روی تخت نشوند و خودش طرف کمدم
رفت.
_امشب من لباساتو انتخاب میکنما!
_سها حالت خوبه؟ یه شام سادست دیگه اینکارا
چیه؟
خنده ای کرد و دستاشو به هم کوبید
_یاده دوران دبیرستان هرجا میخواستیم بریم
مجبورت میکردم خیلی خوب بپوشی که عکس
بگیریم؟
با یادآوری اون موقع ها لبخند روی لبام نشست.
_یادمه اما بخدا سها اصلا حوصله ندارم نمیشه
امشب عکاس نشی؟
نوچی کرد و همونجور که مشغول بود گفت
_بابا یه هفتس اومدم کیش دریغ از دوتا عکس
بزار چندتا بگیرم بتونم به بچم نشون بدم مامانش
جونیاش خوشگل بوده!
سرمو با تاسف برای دلایل مسخرش تکون دادم و
منتظر نشستم.
سها مانتو سیاه سفیدم رو که سمت راست سفید و
سمت چپ سیاه بود رو از کمد بیرون کشید.
همراه با شلوار جذب مشکی و تاپ خنک مشکیم.
همیشه سلیقش عالی بود.
_سودا تو چرا نشستی پاشو برو دوش بگیر دیگه!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:18


#پارت۱۲۳۲

سها بغض داشت و انگار نمیتونست حرف بزنه.
محمد زودتر همه چیز رو براشون تعریف کرد.
بابا بدجوری اخم کرده بود و انقدر عصبانی بود
که احساس میکردم هر آن ممکنه سکته بکنه.
_لازم نیست هیجا بری ، خودم درستش میکنم!
بعدم گوشی سها رو برداشت و از خونه بیرون.
مامان چندبار صداش کرد اما فایده ای نداشت.
سها همراه مامان به اتاقش رفتن و محمد نگاهی به
من انداخت و بعد بدون هیچ حرفی طرف
آشپزخونه رفت یه لیوان آب خورد.
پشت سرش راه افتادم و به دیوار تکیه دادم
_بابام میخواد چیکار بکنه؟ بلایی سرش نیاره؟
محمد به طرفم برگشت
_پدرت عاقل تر از این حرفاست ، هیچوقت کار
اشتباهی نمیکنه!
سری تکون داد و خواست از بغلم رد بشه از
آشپزخونه بیرون بره که بازوش گرفتم
_برو موهاتو خشک کن صبحانتو آماده میکنم!
دستشو روی دستم گذاشت و کنار زد.
_لازم نیست میخوام کار کنم صبحانه نمیخوام
زحمت نکش..
با خارش شدنش از آشپزخونه چشمام درشت شد.
محمد برای من قیافه گرفته بود؟ مگه من نباید اونو
تنبیه میکردم؟
گیج سرمو تکون دادم و مشغول درست کردم
صبحانه شدم.
میز رو کامل چیدم و نگاهم به مشبایی که مامان
بابا آورده بودن افتاد.
برشون داشتم باز کردم و با دیدن کله پاچه چشمام
برق زد.
زود گرمشون کردم و داخل سفره گذاشتم.
طرف اتاق سها رفتم و در زدم.
_سها مامان
سها داشت به سامان شیر میداد و مامان هم داشت
اتاق رو مرتب میکرد.
_صبحانه حاضر کردم بیاید یه چیزی بخورید
ضعف نکنید.
سها خواست مخالفت بکنه اما مامان اجازه
اعتراض نداد.
_زودباش اون بچه ام که دیگه خوابه ، زودباش.
سر سفره نشستیم که مامان نگاهی به اطراف
انداخت
_سودا ، محمد نمیخواد بخوره؟
_چرا الان میرم صداش میکنم.
زود طرف اتاق کار رفتم و درو باز کردم
_عشقم بیا صبحانه حاظره..
محمد سرشو بلند کرد و نگاهی به من انداخت
_گفتم نمیخورم!
نفس عمیقی کشیدم لب زدم
_محمد این چه معنی میده؟
_چی دقیقا؟
کامل وارد اتاق شدم درو بستم
_دقیقا همین رفتارت ، بجای اینکه از کارت
پشیمون باشی داری دست پیش میگیری؟
خیلی خونسرد نگاهم کرد جواب داد
_من هیچکاری نکردم که پشیمون باشم ، بجز
اینکه اون خانم رسوندم که ازت معذرت خواهی
کردم و دلیلشو گفتم!
کمی مکث کرد از جاش بلند شد
_سودا ، زندگیمون بچه بازی نیست اینو بفهم تا
وقتی که دست از این رفتار بچگونت برنداری
رفتار من عوض نمیشه…من نمیخوام برای کاری
که نکردم معذرت خواهی بکنم. میخوای منو تنبیه
کنی؟ مگه مدرسه اس؟ بابا ما زنو شوهریم نه دوتا
دوست معمولی که با هم قهر و لجبازی بکنیم.


🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:18


#پارت۱۲۳۱

با شنیدن سرصدایی ریزی داخل اتاق همونجور که
غرق خواب بودم گوشه چشمم رو باز کردم.
چشمم افتاد به محمد ، قامت بسته بود و داشت نماز
میخوند.
لبخندی روی لبم نشست و دوباره به خواب رفتم…
***
_رادمان من کاری نکردم ، چرا باید برگردونم؟
تو گفتی یه هفته! بابا من اصلا اینجام چطوری…
تازه از خواب بیدار شده بودیم و من جلوی آینه
داشتم موهام شونه میکردم و محمدم موهاشو
خشک میکرد.
با شنیدن صدای ناراحت سها هردو نگاهی به هم
انداختیم.
_چه خبره؟
محمد شونه ای بالا انداخت از اتاق بیرون زدیم.
وارد سالن شدیم و دیدم که سها با کلافگی داره
تلفن حرف میزنه!
_من اصلا مادرتو بعد از دادگاه ندیدم حتی باهاش
حرفم نزدم. رادمان تمومش کن اصلا چه ربطی به
سامان داره؟
محمد وقتی دید حال سها خوب نیست جلو رفت و
گوشی از دستش بیرون کشید کنار گوشش گذاشت
_خجالت نمیکشی اینجوری این دخترو اذیت
میکنی؟ نمیتونه حرف بزنه ، دخالت میکنم اگر
ببینم ناراحتش میکنی…
تلفن همینجوری قطع کرد و عصبی زمزمه کرد
_مرتیکه عوضی ، هری بابا…
طرف سها رفتم کنارش نشستم.
_چی شده؟ برای چی زنگ زده بود؟
سها دستشو روی صورتش گذاشت
_مادرش امروز صبح رفته در خونه زنش و
همچیو براش تعریف کرده ، دختره هم بچشو
برداشته رفته…
نفس عمیقی کشیدم چقدر سخت بود تعریف کردن
این حرفا برای یه زن..
محمد گوشی طرف سها گرفت
_خب این چه دخلی به تو داره؟
سها گوشی از دستش گرفت و سرشو تکون داد
_فکر میکنه من به مادرش خبر دادم.
محمد زیرلب فحشی داد و سها از جاش بلند شد.
_من باید برگردم تهران!
سریع مچ دستشو گرفتم بلند شدم
_برای چی؟
_اگر برنگردم میره شکایت میکنه باید سامان بهش
بدم.
محمد اخمی کرد و بعد چند لحظه فکر کردن گفت
_مگه حضانت سامان با شما نیست ، نمیتونه
کاری بکنه!
سها سرشو به نشونه نه تکون داد
_آخر هفته ها سامان پیش رادمان باید بمونه اما
من آوردمش اینجا ولی خب خودش گفت اشکالی
نداره اما الان میگه برگردونمش.
هنوز هیچکدوم حرفی نزده بودیم که مامان و بابا
خندون وارد خونه شدن.
نگاهم به دستاشون افتاد که چندتا مشبا داشتن!
با دیدن ما سلامی کردن اما بابا تازه نگاهش به
صورت افتاده سها افتاد و سریع نزدیک شد.
_سها بابا چی شده؟ گریه کردی؟l

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:16


#پارت۱۲۳۰

چرا درک نمیکرد که من یه زنم و از اینکه
شوهرم کنار کسی دیگه ببینم بدم میاد؟ از اینکه یه
دختره هرزه رو تا خونش برسونه بدم میاد؟
کمی همونجوری موندم و بعد تصمیم گرفتم لباسام
عوض بکنم.
لباس خواب خرسیم رو پوشیدم و خواستم سمت
تخت برم اما نتونستم…
نمیشد محمد توی سالن بخوابه!
اگر مامان بابا یا سها میدیدن ، چی باید جواب
میدادم؟
بی سر صدا از اتاق خارج شدم.
خونه کاملا تاریک بود.
کمی صبر کردم تا چشمم عادت بکنه و بعد راه
افتادم سمت سالن…
دیدمش که روی مبل دراز کشیده بود و دستش
روی چشمش بود.
_پشیمون شدی انقدر زود؟
بسم الله الرحمان الرحیم از کجا فهمیده بود اومدم؟
نکنه روی سرش چشم داشت؟
سعی کردم خونسرد باشم و صدام سرد و خشک تا
بفهمه پشیمون نشدم.
_نمیشه اینجا بخوابی ، نمیخوام مامان بابا یا سها
از چیزی بو ببرن!
دستشو از روی چشمش برداشت
_پس داری خواهش میکنی برگردم؟
پوزخندی زدم و پشتم کردم بهش
_نه اما اگر برنگردی مجبور میشم به مامانم اینا
بگم که چرا اینجا خوابیدی!
بعد از تموم شدن حرفم به اتاق برگشتم چراغ
خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
مطمئن بودم برمیگرده و دقیقا بعد چند دقیقه
برگشت.
چشمامو بسته بودم و تکون نخوردم.
صدایی نمیومد و حدس میزدم داره لباساشو عوض
میکنه.
با بالا پایین شدن تخت سریع تو جام نشستم
_برای چی اومدی اینجا؟
تازه نگاهم بهش افتاد که بالا تنش برهنه بود و فقط
شورت تنش بود.
_مگه خودت نگفتی برگردم؟
به مبل گوشه اتاق اشاره کردم
_گفتم باید روی اون بخوابی نه اینجا!
بی خیال روی تخت دراز کشید و دستش روی
چشمش گذاشت
_من روی اون نمیخوابم اگر نمیخوای برگردم
توی سالن اونوقت خودت جواب مامانتیارو میدی!
نفس حرصی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم و
پشتم بهش کردم.
پتو رو کامل روی خودم کشیدم و حتی سرمو زیر
پتو گذاشتم.
تنبیه من واقعا قرار نبود دوهفته طول بکشه و فقط
میخواستم کمی محمد اذیت بکنم تا تلافی حرص
خوردنام در بیاد ، اما انگار داشت واقعی میشد
یجورایی..
انقدر به اینکه باید چیکار بکنم فکر کردم که کم کم
خوابم برد..
 

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

13 Feb, 11:14


#پارت۱۲۲۹


چنگی داخل موهاش زد

_بخدا نمیدونم من گوشیم روی میز گذاشتم و کل

تایمم تو اتاق بودم اصلا نمیدونم کی جواب داده

انقدر درگیر کار بودم همش داشتم با کارمندای

دیگه بحث میکردم چون امروز تعطیل بود و

مجبورن سرکار بودن خیلی سخت کار میکردن..

سعی کردم با این توضیحات قانع بشم و رفتم سراغ

سوال بعدیم

_چرا به من نگفتی اونو رسوندی؟ اگر نمیومد دم

در خونه اصلا بهم میگفتی؟

کمی مکث کرد و آب دهنش رو قورت داد.

_سودا تو اصلا مهلت دادی من حرف بزنم باهات؟

همش ازم دوری میکردی!

_چرا وقتی رفتیم قدم بزنیم نگفتی؟ اون موقع که

میتونستی بگی…

از جاش بلند شد و یکی از دکمه ها پیرهنشو باز

کرد

_سودا من قصد نداشتم مخفی بکنم و بهت میگفتم

از خودم مطمئنم ، ولی وقتی باهام قهر بودی

ترجیح دادم اول رابطمونو درست بکنم و بعد

راجبش بهت بگم.

مشخص بود که برای هرچیزی اماده بود و جواب

داشت.

اما من حالم با این جوابا خوب نمیشد و هنوزم

حرصی بودم.

_محمد ما اومدیم اینجا تا آرامش داشته باشیم

اما…پس چرا نداریم؟ چرا من ناراحتم؟ چرا

خوشحال نیستم؟

محمد کلافه چشماشو بست و با انگشتاش فشاری

روشون داد.

نزدیکم شد و جلوی پام زانو زد

_سودا من حاضرم هرکاری بکنم تا تو فقط منو

ببخشی!

بهش فکر کرده بودم.

اینکه قراره چجوری تنبیهش بکنم و چجوری دلم

خنک میشد.

دستامو توی بغلم گرفتم و با جدیت لب زدم

_میبخشمت اما…

محمد لبخندی زد و زود روی تخت نشست و بهم

نزدیک شد.

_ هرچی میخوای قبوله خانمم.

خوشحال بود؟ از جام بلند شدم و طرف کمد اتاق

رفتم.

_اما تا دو هفته خبری از رابطه جنسی نیست!

با تموم شدن جملم با صدای نسبتا بلندی گفت

_چــی؟

پوزخندی زدم و ادامه دادم

_تا وقتی هم که مامان اینا اینجان روی این مبل

میخوابی!

عصبی از جاش بلند شد

_سودا چی داری میگی؟ این مزخرفات چیه؟

ته دلم داشتم میخندیدم ، اینجوری خیلی خوب تنبیه

میشد.

_مزخرف نیست! محمد باید قبول بکنی چون اگر

جامون برعکس بود و من اینکارو کرده بودم تا

الان ده بار طلاقم داده بودی!

اخمی کرد و نزدیکم شد

_تا کی میخوای گذشته رو تو صورتم بکوبی؟

انگشت اشارمو روی سینش کوبیدم

_من فراموش میکنم اما خودت کاری میکنی که

هی یاد آوری بشن!

سکوت کرد و فقط به چشمام نگاه میکرد.

_قبول میکنی؟

دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش

چسبوند

_خودت پشیمون میشی ، اصلا امشب توی سالن

میخوابم!

بعدم ازم فاصله گرفت از اتاق بیرون زد.

نفس عمیقی کشیدم و به دیوار تکیه دادم.

امیدوار بودم که واقعا پشیمون نشم و حرف محمد

درست نباشه.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Jan, 08:40


Live stream finished (5 minutes)

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Jan, 08:35


Live stream started

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Jan, 07:15


- The Love |🩵⚽️|

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 12:12


غم واقعی اونی نیست که بخاطرش گریه میکنی،
غم واقعی لالِت میکنه.🍂🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 09:33


#پارت۱۱۷۳

با تموم شدن جمله محمد چشمام از تعجب درشت
شده بود.
چی داشت میگفت؟ رادمان واقعا این حرفو زده؟
_محمد..تو جدی داری میگی؟
چنگی توی موهاش زد
_اون زنی که تو عکسا بود با بچه…
وسط حرفش پریدم و شوکه لب زدم
_تروخدا نگو فقط اون بچه برای خوده رادمانه
دیگه…
محمد سرشو به نشونه نه تکون داد
_بابا وقتی من عکسارو بهش دادم به کسی چیزی
نگفته بود اول به رادمان نشون میده و مجبورش
میکنه توضیح بده..
با سبز سدن چراغ محمد حرفش رو قطع کرد و
دوباره راه افتاد.
اون میخواست صبر منو بسنجه که نصفه نصفه
حرف میزد؟
اما بازم نمیپرسیدم تا خودش تعریف نکنه.
میترسیدم باز هم اشتباه برداشت بکنه و فکر کنه
نگران رادمانم…
_رادمان گفته چهارماهه با اون خانم رابطه داره
یعنی از همون تایمی که میخواستن طلاق بگیرن
به بابات گفته خیلی دوستش داره و متاسفانه اون
خانم رو صیغه کرده و اون بدبختم از اینکه
رادمان هنوز زن داره خبر نداره و فکر میکنه
طلاق گرفته…
سها همه اینارو میشنوه و بعدش خودکشی میکنه…
دستم روی دهنم گذاشته بودم.
باورم نمیشد هیچکدوم از حرفاشو…قبلا زمانی که
باهم دانشگاه بودیم اصلا همچین ادمی نبود.
خیلی فرق داشت و خیلی آدم خوبی بود.
_محمد من اصلا نمیتونم باور کنم اینارو ، اخه
چطور میشه؟ یه آدم چطور میتونه به زنی که
عاشقش بوده یا به بچش خیانت بکنه؟
شونه ای بالا انداخت
_نمیدونم اما با اینکه از اون مرتیکه خوشم نمیاد
شاید یکم بهش حق بدم. سودا رفتارای سها واقعا
غیرقابل تحمل بود…
اخمام درهم شد
_یعنی چی؟ یعنی هرکی با شوهرش بد رفتاری
کرد شوهرش حق داره بهش خیانت بکنه؟ محمد
بدترین آدما هم خیانت حقشوون نیست…
محمد وقتی جوش آوردن منو دید سعی کرد منو
آروم کنه
_باشه درست میگی حق باتوئه ولی وقتی به یه آدم
هی بگن تو اینکارو میکنی درحالی که انجام نمیده
ناخودآگاه طرف پیش خودش میگه چرا آش
نخورده و دهن سوخته بشم بزار حداقل انجامش
بدم…من فکر میکنم رادمانم دقیقا همینجوری شده.
کاش لال میشدم و جواب نمیدادم اما وقتی حرصی
میشدم مگه کسی میتونست جلوی منو بگیره.
_چه مسخره اصلا همچین چیزی نیست به آدمش
ربط داره…آگر آدم درستی باشه هرگز اینکارو
نمیکنه یادت رفته تو خودت به من تهمت زدی
درحالی که من کاری نکرده بودم یعنی باید برای
اینکه حرفای تورو تلافی کنم بهت خیانت میکردم
اونم با…

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 09:33


#پارت۱۱۷۵

هوففف چرا گوشیش خاموش بود؟
عصبی از جام بلند شدم و توی خونه شروع به راه
رفتن کردم
چندبار دیگه هم شمارش رو گرفتم اما بازم همون
صدا…
نمیدونم چقدر گذشته بود.
نمیدونستم باید نگران باشم یا عصبانی.
از صبح به خودم تشر زدم که حرف زدن راجب
اون قضیه اشتباه بود و من گفته بودم فراموش
کردم اما….
اما من حقیقت رو گفتم.
محمد نباید از من ناراحت میشد.
من مقصر اون اتفاق ها نبودم بلکه خوده محمد بود
که به من تهمت زد و اینو هیجوره نمیتونیم عوض
بکنیم..
اما دلیل نمیشه که بخاطر حرف های حقیقت من
اون اینکارو بکنه…
نگاهی به ساعت کردم یازده شده بود.
محمد هیچوقت انقدر دیر نمیومد.
خواستم شماره مانی بگیرم که در خونه باز شد.
سریع طرف در رفتم.
سروضعش آشفته بود.
_سلام کجا بودی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ میدونی
چقدر نگرانت شدم.
محمد کفش هاشو در آورد و خیلی بیخیال لب زد
_شارژ گوشیم تموم شده حتما نمیدونم..
از کنارم رد شد و طرف اتاق خواب رفت.
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم.
_لباساتو عوض کن شامتو گرم بکنم.
همینجور که وارد اتاق میشد گفت
_لازم نیست من شام خوردم.
با شنیدن جملش انگاری آب یخ روی سرم ریختن.
اون شام خورده بود؟
و منه احمق از صبح غذا نخوردم و بعد با خستگی
اومدم براش غذای مورد علاقشو درست کردم تا
باهم بخوریم و اون بدون من غذا خورده بود..
با عصبانیتی که نمیتونستم کنترلش کنم طرف اتاق
رفتم و درو جوری باز کردم که دیوار اتاق
برخورد و صدای بدی ایجاد کرد.
_ این رفتارا برای چیه؟ دقیقا برای چی با من
سردی؟ چرا قیافه میگیری؟
مشخص بود شوکه شده.
اما بعد اخم کرد و مشغول در آوردن لباسش شد
_هیچی خودت بهش فکر کن..
پوزخندی زدم و طرفش رفتم
_از صبح دارم فکر میکنم و عجیبه که واقعا
نمیدونم..از حرفایی که توی ماشین زدم ناراحتی؟
خنده ای مسخره کردم و ضربه ای به سینش زدم
_چقدر عجیبه که اون حرفایی که با شنیدنش ازش
ناراحت شدی رو خودت انجام دادی و حقیقت
داره…و عجیب ترش اینه که بجای اینکه من
ناراحت باشم اما تصمیم میگیرم فراموش بکنم…
‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 09:33


#پارت۱۱۷۴

اخمای محمد توی هم رفت و سکوت بدی ماشین
فرا گرفت.
مشخص بود بدجوری عصبانی شده.
نباید بحث رو باز میکردم.
خاک تو سر منه احمق بکنن که هنوز با این سنم
نمیتونستم خودم کنترل بکنم..
_محمد من…
دستشو روی بینیش کذاشت لب زد
_ساکت شو…تا برسیم حتی یه کلمه هم حرف
نزن ، نمیخوام چیزی بگم که بعدا پشیمون بشم.
ای خدا لعنت به من که یه روز نمیتونستم همه
چیزو درست نگه دارم.
حالا واجب بود بهش ثابت بکنم رادمان آدم
عوضیه و برای همین خیانت کرده؟
سرعت ماشین بالا رفته بود و باعث شده بود
بترسم.
اما بازم حرفی نزدم.
در عرض پنج دقیقه به محل کارم رسیدیم.
به ساختمون نگاه مردم و بعد به محمد.
باید معذرت میخواستم اینجوری نمیتونستم کار
بکنم…
دستشو توی دستم گرفتم نزدیکش شدم بوسه ای
روی گونش زدم
_ممنونم.
نگاهشو به خیابون داد و دستشو از دستم بیرون
کشید.
_شب خودت با تاکسی برگرد نمیتونم بیام دنبالت
کارم طول میکشه.
با لب و لوچه افتاده باشه ای گفتم.
_محمد من..
_سودا پیاده شو دیرم شده باید برم…
این یعنی نمیخوام حرفاتو بشنوم و زودتر برو
پایین.
کلافه از ماشین پیاده شدم و همین که درو بستم
گازشو گرفت رفت.
باید هرجور شده همین امروز یجوری از دلش در
بیارم من نمیخوام دوباره فاصله و قهر بینمون
باشه.
من خسته ام و فقط آرامش میخوام البته اگر بتونم
جلوی گندکاری های خودم بگیرم…
***
وقتی از سرکار اومدم با اینکه خیلی خسته بودم اما
زود مشغول درست کردن غذای مورد علاقه محمد
شدم و سعی کردم وقتی اومد همه چیز خیلی نرمال
باشه.
مطمئنم وقتی میومد خسته بود و حتما گشنه بود.
میخواستم سرشام ازش معذرت خواهی کنم و
یجوری از دلش در بیارم.
محمد گفته بود کارش طول میکشه.
و حدس میزدم که تا دهشب خونه باشه دیگه..
واقعا گشنه بودم مخصوصا ناهار هم انقدر عصبی
بودم که نخورده بودن ولی بازم منتظرش موندم تا
بیاد.
حتی میوه و چایی هم دم کردم تا بعد شام بخوریم.
همیشه مامانم برای بابا بعد شام میوه میورد تا
خستگی کار از تنش در بره..
بیست دقیقه از ساعت ده گذشته بود اما خبری از
محمد نبود.
قبل اینکه نگران بشم گوشیمو برداشتم شمارش
گرفتم اما با صدای زنی که همیشه ازش متنفر
بودم اعصابم خورد شد.
_مشترک مورد نظر خاموش میباشد.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 09:07


#پارت۱۱۷۱

***

با احساس نوازش چیزی روی صورتم از خواب

بیدار شدم.

و اولین چیزی که دیدم محمد بود که با دستاش

داشت صورتم نوازش میکرد.

کمی کش اومدم و لبخندی زدم.

_صبح بخیر..

لبای محمد هم کش اومد با صدای آرومی جواب

داد

_صبح بخیر خورشیدم…

ابروهام بالا رفت و با لحن کنجکاوی پرسیدم

_خورشید؟

دستشو روی لبم کشید و بعد گونم بوسید

_تو خورشید منی باعث میشی زندگیم وجودم

نورانی بشه…

باز هم خنده ای کردم و ضربه ای به سینش زدم

_محمد اینجوری نگو عادت ندارم یجوری میشم.

اصلا اینجور حرفا بهت نمیاد…

خجالت میکشیدیم وقتی محمد اینجوری بهم ابراز

علاقه میکرد.

مطمئن بودم الان گونه ها سرخ شده.

_دیگه از این به بعد همینه خانمم هروز میخوام

اینجوری صدات کنم حالام بلندشو زودتر بریم

دیرمون نشه..

با گیجی نگاهش کردم و توی جام نشستم

_کجا قراره بریم؟

محمد دستمو گرفت و بزور سعی کرد بلندم بکنه

_اول قراره بریم بچه خواهرتو برسونیم دست

مامان باباش بعدم من شمارو میرسونم سرکارت

خودمم میرم شرکت..

تازه همه چیز برام روشن شد.

وقتی از خواب بیدار میشدم واقعا هیچی تو ذهنم

نبود.

_محمد میخوای بری دوش بگیری؟

_نه دیر میشه برگشتم میگیرم.

خوب بود از اینکه همش حموم میرفت واقعا کلافه

بودم….

بعد خوردن صبحانه ای کوتاه و دونفره در عرض

بیست دقیقه آماده شدیم و از خونه بیرون زدیم.

سامان خداروشکر چون صبح خیلی زود بود غرق

خواب بود تکون های ماشین هم براش مثل لالایی

بود.

وقتی جلوی در رسیدیم کریر توی بغل محمد

گذاشتم

_زود برو تحویل بده بیا بریم.

محمد نگاهی به من انداخت

_مطمئنی خودت نمیخوای تحویل بدی؟ نمیخوای

حال مامانتو بپرسی بابا میکفت خوب نیست..

نگران مامان بودم اما نمیتونستم…

نمیتونستم غرورمو کنار بزارم ، حرفای مامان

سنگین بود..

_تو برو بپرس بیا به منم بگو.

خداروشکر درکم میکرد و مجبورم نمیکرد.

از ماشین پیاده شد و طرف در خونه رفت زنگ

رو زد.

بعد چند دقیقه بجای اینکه محمد داخل بره بابا اومد

دم در..

چند دقیقه ای باهم داشتن حرف میزدن و من

نمیشنیدم راجب چی بود.

بابا نگاهشو طرف من چرخوند که دیگه مجبور

شدم از ماشین پیاده بشم.

طرفشون رفتم و بابا رو محکم بغل کردم

_سلام بابا جون خوبی؟

_بد نیستم بابا تو خوبی؟

کمی ازش فاصله گرفتم

_خوبم خداروشکر محمد نمیزاره حتی یکم اخم

بکنم.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 09:07


#پارت۱۱۷۲

لبخندی روی لب محمد نشست و دستشو دور کمرم
گذاشت و منو به خودش چسبوند.
_معلومه نمیزارم تو فقط باید بخندی…
بابا خداروشکری گفت و دستمو گرفت
_نمیای تو بابا؟ مامانت و سها جفتشونم میخوان
تورو ببینن!
تعجب کردم ، گفت سها؟ واقعا با جه رویی
میخواست منو ببینه؟
_سها خودش گفت میخواد منو ببینه بابا؟
بابا دستمو فشار داد
_اره بابا جان از دیشب همش سراغتو میگرفت.
_خیلی کنجکاوم بدونم دقیقا چرا میخواد منو بیبینه؟
کم حرف بارم کرده میخواد جبران کنه؟
بابا کریر سامان از دست محمد گرفت و لب زد
_میخواد ازت معذرت خواهی بکنه…
چشمام گرد شد.
سها و معذرت خواهی؟ شوخی میکرد؟
_چی شد یهو میخواد معذرت خواهی بکنه؟ چی
عوض شده؟ تازه فهمیده چیکار کرده؟
محمد کمرمو کمی فشار داد تا جلوی بابا کمی
رعایت بکنم و خب کارش درست بود جون
میدونستم بابا چقدر غصه میخوره..
_همه چیز عوض شد تو یه شب سودا سها خیلی
چیزارو فهمید…
گیج شده بودم اما نمیخواستم بیشتر از این بابا رو
ناراحت بکنم.
_بابا من الان واقعا نه دلم میخواد نه آمادگی دارم
با مامان و سها حرف بزنم.
بابا دستشو روی شونم گذاشت با مهربونی لب زد
_باشه عزیزم اشکالی نداره.
_بابا حال مامان…خیلی بده؟
_نگران نباش…خوب میشه فقط یکم فشار این چند
روز از پا در آوردتش..
گونه بابا رو بوسه ای زدم
_بابا شما مراقب خودت باش میدونم خیلی داری
اذیت میشی اما بخاطر من لطفا مراقب خودت باش
و اصلا خودتو ناراحت و اذیت نکن من اصلا دلم
نمیخواد یه تار مو از شما کم بشه..
بابا محکم بغلم کرد
_چشم تو نگران نباش به زندگیه خودت برس این
باعث میشه حداقل خیالم از تو راحت باشه و همین
منو روپا نگه میداره…
چشمی به بابا گفتم و بعد از چند دقیقه بالاخره
خدافظی کردیم و به داخل ماشین برگشتیم.
بغضم گرفته بود ، بخاطر بابام که اینجوری اذیت
میشد و نمیتونستم براش کاری بکنم…
محمد ماشین روشن کرد و راه افتاد.
_دم در راجب چی حرف میزدین با بابام؟
انقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه صدا کردنم
نشده بود.
_محمد ، حواست کجاس؟
یهو تو جاش پرید و نگاه کوتاهی بهم انداخت
_جانم چیه؟ ببخشید حواسم پر بود چیپرسیدی؟
_جلوی در راجب چی حرف زدین؟
پشت چراغ قرمز ایستادیم و محمد جواب داد
_رادمان و سها
_چی گفتین؟
محمد دستی به موهاش کشید.
انگار تردید داشت بگه اما آخر دلو به دریا زد
گفت
_اینبار دیگه واقعا دارن طلاق میگیرن…رادمان
گفته که با کسی دیگه رابطه داره و اونو دوست
داره..

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 09:03


#پارت۱۱۷۰

با خوشحالی دستامو جلوی صورتم گرفتم و لب
زدم
_نامزد کردین؟
آهو با لبخند خجالت زده ای سرشو تکون داد.
دوبدن خون زیرپوستش مشخص بود و لپاش قرمز
کرده بود.
_داریم ازدواج میکنیم.
بلند شدم و آهو رو تو آغوشم کشیدم
_مبارک باشه عزیزم ایشالله خوشبخت بشید ایشالله
به پای هم پیر بشید..
محمد هم بلند شد و مانی مردونه به آغوش کشید و
تبریک گفت.
_مانی تبریک میگم بهتون ، حواست به آهو باشه
ها یه تار مو از سرش کم بشه حسابتو میرسم..
مانی خنده ای کرد و با محبت به آهو زل زد.
خیلی قشنگ بود.
محمد دستی روی شونه های مانی کشید و با لحن
بامزه ای گفت
_داداش یادم بنداز تنها بودیم یه چندتا چیز راجب
ازدواج بهت بگم که ممکنه پشیمون بشی…من
وقتی داشتم ازدواج میکردم هیشکی نبود اینارو به
من بگه و من سوختم…
با شنیدن حرفای محمد ابروهام بالا انداختم
_که اینطور آقا محمد؟ شما الان پشیمونی؟
لحن منم مثل خودش با شوخی بود.
محمد صاف تو جاش نشست و لبشو گاز گرفت
-نه بابا من غلط بکنم پشیمون باشم ، تا آخر عمر
نوکرتم هستم…
همه به حرفای بی سرتهمون خندیدیم و میدیدم که
رفتارهای آهو تغییر کرده و خیلی خانومانه تر
جلوی مانی رفتار میکرد.
نمیدونم بینشون چی گذشته بود اما با به یاد آوردن
روزای اول که آهو از مانی متنفر بود و حالا
اینجوری با عشق بهش نگاه میکرد میفهمیدم که
همه چیز میتونه عوض بشه همه چیز امکان داره
حتی غیر ممکن ها…
انقدر غرق حرف زدن و گپ و گفت شدیم که
ساعت از دستمون در رفته بود.
و دیگه نزدیکای ساعت یازده شب بود که عزم
رفتن کردن و اونم فقط بخاطر خانواده آهو بود.
بعد از رفتنشون تازه یادم افتاد که ما قرار بود شب
سامان رو برگردونیم.
_محمد ، سامان چیکار کنیم؟
از پشت منو تو بغلش کشید و سرشو بین گردنم
فرو کرد بوسه ای داغ زد.
_سرشب بابات زنگ زد گفت حال مادرت خوب
نیست نمیتونه سامان نگهداره خواهش کرد امشب
اینجا بمونه فردا ببریم تحویل بدیم…
حرکات محمد زیر گردنم باعث شد نتونم زیاد
چیزی بگم و اصلا جوابی ندم.
با دستاش کمرم ماساژ میداد که باعث میشد دردم
کم و بدنم شل بشه.
خودم به محمد تکیه دادم لب زدم
_محمد من امشب خیلی خسته ام میشه فرد…
هنوز حرفم تموم نشده بود که چونم کرفت و سرمو
برگردوند بوسه ای کوتاه روی لبم زد
_سودا عشقم قرار نیست هروقت که نزدیکت میشم
ازت رابطه بخوام من فقط خیلی نرمال دارم
همسرم که کمرش درد میکنه رو ماساژ میدم..

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 09:01


#پارت۱۱۶۸

با خجالت از آهو جدا شدم و تعارف کردم بیاد تو.
آهو ضربه ای به بازوی مانی زد و براش خط
نشون کشید.
چقدر به هم میومدن…
کفش هاشونو در آوردن و مانی جعبه شیرینی که
توی دستش بود طرفم گرفت.
_ممنون چرا زحمت کشیدین…نیاز نبود..
مانی خنده ای کرد و لب زد
_این شیرینی فرق میکنه..
کنجکاو نگاهش کردم و ابرو هامو بالا انداختم
_چه فرقی؟
آهو دستمو گرفت و منو داخل سالن کشید
_حالا میگه بیا بریم تو حالا..
بعد طرف مانی چرخید گفت
_تو برو من به سودا کمک بکنم..
مشخص بود میخواد مانی دست به سر بکنه چون
من ازش کمکی نخواسته بودم و اصلا چیزی برای
کمک کردن نبود.
با هم وارد آشپزخونه شدیم.
_سودا تعریف کن بگو چی شد؟ من یه چیزایی
شنیدم که به گوشام شک کردم!
حدس میزدم مانی براش از رادمان گفته باشه.
اما مطمئن بودم قضیه سهارو نمیدونست.
_هرچی شنیدی درسته فکر میکنم اینو ندونی سها
رگشو زد!
آهو با شنیدن حرفم هیع بلندی کشید و دستشو روی
دهنش گذاشت
_واقعا؟ سودا ، سها سلامت روان نداره باچیزایی
که تو تعریف کردی و چیزی که الان میگی باید
خیلی زود ببریدش پیش یه روان پزشک…
میخواستم فکر کنم آهو داره شوخی میکنه اما انقدر
جدی این حرفو زد که اصلا جای شبهه نبود.
شونه ای بالا انداختم.
_نمیدونم باید چیکار بکنیم ، من بیشتر دلم برای
سامان و بابامینا میسوزه..
آهو دستشو روی شونه هام گذاشت نوازش کرد
_تو ناراحت هیچی نباش اونا خودشون میدونن باید
چیکار بکنن تو حواست به خودت باشه و زندگیتو
بکن…
به طرف کتری رفتم و مشغول ریختن جایی شدم
_دارم همینکارو میکنم ، خودتم که فهمیدی با
محمد تصمیم داریم بریم کیش زندگی بکنیم از همه
دور باشیم خیلی بهتره…

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 08:58


#پارت۱۱۶۵

کلی میوه خوراکی و شیرینی خریده بود.

بزور تونستم همشونو جا بدم تو یخچال و کمد

معلوم نبود برای دونفر آدم گرفته یا ده نفر..

بعد از تموم شدن اونا غذاهار از ظرف پلاستیکی

بیرون کشیدم و بعد از گرم کردنشون روی میز

چیدم.

خواستم داد بزنم و محمد رو صدا بکنم که خودش

جلوتر وارد شد.

لباساشو عوض کرده بود.

با دیدن دست خالیش پرسیدم

_سامان کجاست؟

_آروغشو زد خوابید ، گذاشتم روی تخت خودمون

بخوابه..

با ترس دستمو روی پام کوبیدم

_محمد دیوونه ای نمیگی همینجوری میزاری رو

تخت تکون میخوره میوفته پایین؟

خواستم از آشپرخونه خارج بشم که دستامو گرفت

لب زد

_نترس خانم خانما منم یه چیزایی بلدم دیگه

دورش بالشت گذاشتم..

نفس آسوده ای کشیدم و سمت میز برگشتم.

_بشین غذا بخوریم تا سرد نشده.

باهم پشت میز نشستیم و اول برای محمد غذا

کشیدم و بعد کمی هم برای خودم و مشغول شدیم.

_راستی سودا امروز تو بیمارستان کیفت دست من

بود گوشیت زنگ خورد از محله کارت بود ،

پرسیدن چرا دیروز و پریروز نرفتی سرکار گفتن

خبرم ندادی…

تازه یادم افتاد که من کلا کارم رو فراموش کرده

بودم.

مگه میشد یه آدم نرمال کارش رو فراموش بکنه؟

مشتی روی پیشونیم زدم.

با این چیزایی که من تجربه کرده بودم عادی هم

بود اولش تهمت خواهرم بعدش خودکشیش…

_وااای من اصلا یادم رفته بود. حتما اخراج شدم

دیگه! کلی هم طراحی آماده کرده بودم برای فصل

جدید…

محمد لقمه دوی دهنش قورت داد و سرشو به

نشونه نه تکون داد

_نترس من گفتم خواهرت بیمارستانه و درگیر

اونی و یکم مشکلات داری درک کردن و خانمی

که پشت خط بود گفت برات مرخصی میزنه اما

فردا باید بری سرکار…

باشنیدن حرفاش نفس راحتی کشیدم.

_وای محمد ایول داری بخدا ، اگر از کار اخراج

میشدم خودمو میکشتم..

محمد خنده ای کرد و به خوردن غذاش ادامه داد.

_سودا دوست داری کار خودتو داشته باشی؟

با گیجی نگاهش کردم ، منظورش چی بود؟

_یعنی چی؟ من الانم کار خودمو دارم دیگه!

محمد لقمه ای که تو دهنش بود رو قورت داد لب

زد

_میخوام بدونم دلت میخواد یه مزون برای خودت

داشته باشی و طراحی های خودتو با اسم و برند

خودت بفروشی؟

حرفای محمد آرزوهای من بود.

کی بدش میومد رئیس خودش باشه؟

کی از اینکه کارای خودش رو با اسم و رسم

خودش به مردم بفروشه بدش میومد؟

_معلومه دوست دارم کی بدش میاد؟ اما خب فعلا

نمیتونم هنوز باید کار بکنم و پول پس انداز کنم…

#پارت۱۱۶۶



محمد لبخندی زد و دستشو جلو آورد بوسه ای به

دستم زد

_لازم نیست صبر بکنی میتونی وقتی رفتیم کیش

شروع بکنی منم کمکت میکنم..

اخمام توی هم رفت.

من نمیخواستم محمد توی فشار مالی باشه بخاطر

من…

من اگر بخوام کاریو شروع بکنم خودم براش

زحمت میکشم.

_محمد من نمیخوام تورو بخاطر این قضیه اذیت

کنم یا تحت فشار بزارم فعلا هم عجله ای ندارم

میتونم کم کم شروع بکنم…

انقدر درگیر حرفاش شده بودم که کلا غذا خوردن

فراموشم شده بود.

_سودا عزیزم غذاتو بخور شب توی تخت راجبش

حرف میزدیم.

خنده ام گرفته بود.

خوب عادت کرده بود توی تخت حرف زدن رو…

چون میدونست من اون تایم آروم ترم و به هیچی

نه نمیگم..

مجبورا قبول کردم اما باید سخت مخالفت میکردم

راجب این قضیه چون محمد تازه داشت شرکت

جدید داخل کیش تاسیس میکرد و از طرفی اونجا

خونه هم گرفته بود و اگر قرار بود برای کار من

هم سرمایه ای بزار واقعا به مشکل میخوره…

خداروشکر وضعش همیشه خوب بوده اما باز هم

دلیل نمیشد که رعایت نکنم.

***

_سودا عشقم من میرم یه دوش بگیرم تا اونا

بیان…

همونجور که داشتم روی میز رو میچیدم باشه ای

گفتم.

از خوراکی های و میوه هایی که محمد خریده بود

روی میز چیده بودم.

حالا نوبت خودم بود که برم و حاضر بشم.

نزدیک اتاق شدم و خواستم وارد بشم که چشمم به

محمد افتاد که از داخل ظرفی کوچیک قرصی

بیرون کشید و همراه آب قورت داد.

داروی چی بود؟

محمد مگه دارو میخورد؟

شاید برای سرماخوردگیش بود؟

اما وقتی دیدم که اونم زیر کشوی تخت قائم کرد

ابروهام بالا رفت و وارد اتاق شدم.

_محمد ، چیکار میکنی؟

محمد هول شده سریع از جاش بلند شد.

و پشت سرش خاروند

_هیچی فکر کردم چیزی زیرتخت دیدم اما چیزی

نبود.

داشت دروغ میگفت اما چرا؟

با فکرایی که توی سرم میومد حالم خراب شد.

نکنه مریض بود؟

_نمیری حموم؟

نزدیک سامان که غرق خواب بود شد و نوازشی

به سرش کشید

_چرا چرا میرم الان…

#پارت۱۱۶۷



باشه ای گفتم خواستم طرف کمد برم که صدای تق

افتادن چیزی توی آشپزخونه نظرمو جلب کرد.

_چی بود؟

_نمیدونم

با نگرانی سمت آشپزخونه دوییدم.

پنجره آشپزخونه باز شده بود و به دیوار خورده

بود.

باد خنکی از بیرون میومد ، پنجره رو بستم و

دوباره به اتاق برگشتم.

صدای دوش نشون میداد که محمد رفته..

نگاهم به زیر تخت افتاد.

بهترین فرصت بود تا بفهمم اون داروها چی بودن.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 08:58


استرس تمام وجودم گرفته بود.

سریع خم شدم زیر تخت و دستمو کمی چرخوندم

اما خبری نبود.

سرمو خم کردم و زیر تخت دیدم هیچی نبود..

اما چطور میشد من همین الان دیدم که گزاشت

اینجا…

لعنتی حتما فهمید و جاشو عوض کرد.

کمی داخل اتاق گشتم اما نبود که نبود..

نگران بودم و میترسیدم محمد چیز مهمی رو ازم

مخفی کرده باشه.

چرا مخفی کاری های ما تموم نمیشد.

باید فعلا بیخیال میشدم.

مجبورا مشغول آماده شدن شدم ، تا قبلش خوشحال

بودم از اومدن آهو و مانی اما الان فکرم بدجوری

درگیر بود…

همزمان با در اومدن محمد از حموم صدای زنگ

در هم بلند شد.

محمد نگاهی به سرتاپام انداخت با لبخند گفت

_خیلی خوشگل شدی عشقم.

لبخند مصنوعی زدم و سرمو تکون دادم

_مرسی زودلباساتو بپوش بیا…

از اتاق بیرون زدم و در براشون باز کردم.

با دیدن آهو زود دستامو باز کردم و همدیگرو به

آغوش کشیدیم.

_واااییی دلم خیلی برات تنگ شده بود.

آهو بوسه ای روی گونم زد و اخمی کرد

_منم ، شنیدم میخوای بری کیش من چی پس؟

قبل اینکه بتونم جوابشو بدم مانی سرفه مصلحتی

کرد

_میشه منم بیام تو؟ صحبتاتونو بعدا میکنید.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 08:46


#پارت۱۱۶۳

چشماش برق میزد با شنیدن هر جمله…
بوسه ای کف دستم زد و سری تکون داد
_چشم بهت قول میدم خیلی سریع به آرزوهات
برسی..
بخاطر تکون های من سامان بیدار شده بود و
مشخص بود که آماده بهونه گیری شده.
_سودا عزیزم شما برید خونه من یه سر برم پیش
مانی کارم داره بعدش زود برمیگردم…غذام
نمیخواد بزاری خودم از بیرون میگیرم میارم.
باشه ای گفتم تشکر کردم و بعد از برداشتم وسایل
سامان خدافظی کردم پیاده شدم.
***
_خاله جون بخواب دیگه دیوونم کردی…دقیقا
عین مامانت غرغرویی…
سامان اما بی اهمیت به حرفای من فقط گریه
میکرد و صدای های عجیب از خودش در میاورد.
نمیدونستم باید چیکار بکنم.
غذاشو داده بودم زیرشم عوض کرده بودم.
دلم میخواست داد بزنم تا یکی به کمکم بیاد.
محمد هم گفت میره فقط یه سر بزنه و زود برگرده
اما الان دوساعته اما هنوز نیومده…
کلافه سامان از روی پام برداشتم و بالشت و پتویی
که روی پام بود رو کنار انداختم.
توی بغلم تکون میدادم و راه میرفتم تا شاید ساکت
بشه اما تاثیری نداشت.
با صدای باز شدن در سریع طرفش چرخیدم.
محمد همراه کلی مشبا و یه دسته گل بزرگ وارد
خونه شد.
نزدیکش شدم و متعجب گفتم
_محمد چه خبره؟ اینا چیه؟
در خونه رو بست کفش هاشو در آورد با لبخند
نگاهی بهم انداخت.
دسته گل رو طرفم گرفت و با صدای مردونه
جذابی لب زد
_تقدیم با عشق به همسر عزیزم.
لبخندی روی لبم نشست و دستمو جلو بردم و گل
رو از دستش گرفتم.
نزدیک بینیم بردم بو کشیدم
_الهیی من فدای تو بشم چرا زحمت کشیدی دستت
درد نکنه خیلی قشنگن..
محمد مشبا هارو روی اپن گذاشت و دستشو دور
کمرم حلقه کرد و جایی بین گردنم و گونم بوسید
_قابل شمارو نداره در برابر خانمی و قشنگه شما
این خیلی کمه…
چقدر خوب بود که اینجوری هوامو داشت.
که اینجوری به فکرم بود.
منو محمد تازه داشتیم زندگی زناشویی رو کنار هم
یاد میگرفتیم.
تو این چندلحظه سامان انگار از دیدن گل ها توی
دستم متعجب بود و ساکت شده بود اما حالا دوباره
صداش بلند شد.
اخمام در هم کردم و با لحن التماس واری لب زدم
_وای تروخدا دوباره شروع نکن خاله جون

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 08:46


#پارت۱۱۶۴

سامان جیغ میکشید و اشک میریخت.
محمد با دیدن وضعیت من خنده ای کرد گفت
_اذیتت کرد؟
_اذیت کرد؟ اصلا یه دقیقه ساکت نمیشه هم غذاشو
دادم هم زیرشو عوض کردم اما باز گریه میکنه…
محمد دستشو طرف سامان آورد و با صدای ذوق
زده رو به سامان گفت
_جانم عمو…چرا گریه میکنی؟ چرا انقدر خانم
منو اذیت کردی اخه؟ به من بگو دردت چیه؟
سامان متعجب به محمد نگاه کرد و تلاش کرد که
به آغوشش بره.
محمد از بغلم گرفت شروع کرد نوازش کردن و
ضربه های آروم پشت کمرش..
_بعد اینکه غذاشو خورد آروغشو گرفتی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم.
_خب همینه دیگه بچه اذیت داره میشه ، باید
اینجوری بزنی پشتش آروغ بزنه وگرنه همش
همینجوری گریه میکنه..
سامان واقعا با حرکات محمد آروم شده بود.
محمد از کجا یاد گرفته بود؟ اولین بار که سامان
اورده بودیم اصلا بچه داری بلد نبود!!!!
_خب تو بچه رو بخوابون منم برم سفره رو آماده
بکنم غذا بخوریم.
محمد همینجور که سامان تکون میداد و ضربه
میزد تا آروغ بزنه گفت
_باشه فقط مانی و خانومش شب میخواستن بیان
اینجا دور هم باشیم من گفتم اول از تو بپرسم اگر
برنامه ای نداشتیم بگم بیان…
چشمام درشت شد و متعجب طرفش چرخیدم
_چی؟ مانی و خانمش؟ زنش کیه؟ کی ازدواج
کرد؟
محمد خنده ای کرد و به من اشاره کرد
_همون دوست جنابعالی میگم که رفیق بنده رو
تور کرده..
خیالم با شنیدن حرفش راحت شد ، فکر کردم مانی
زنی داشته که آهو ازش بی خبره و ترسیدم.
_باشه بگو بیان خوب میشه دلم برای آهو هم تنگ
شده…
محمد نا امید لب زد
_یعنی برای امشب برنامه ای نداریم؟ مطمئنی؟
مشبای وسایل داخل آشپزخونه بردم و جواب دادم
_خیر برنامه ای نداریم سامان اینجاست اصلا
حواست هست؟
محمد ایشی گفت و طرف اتاقمون رفت.
صدای غر زدن های زیرلبشو میشنیدم که داشت
مثلا برای سامان میگفت
_خالت خیلی نامرده عمو جون میبینی چطوری
منو اذیت میکنه؟ بخدا ما مردا زیر دست این زنا
حیف میشیم ،بزرگ شدی خواستی زن بگیری به
خودم بگو یه خوب و حرف گوش کن برات پیدا
کنم مثل خالت نباشه…
سرمو تکون دادم و خنده ای کردم به غرغر
هاش..
گلی که خریده بود رو داخل گلدونی پر از آب
کردم و روی میز گذاشتم.
‌‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 08:45


#پارت۱۱۶۲

اما میدونستم محمد این حرفو کاملا برای عوض
شدن جو زده پس نمیخواستم با یادآوری اون
خرابش کنم.
_مطمئنی؟ من اصلا اینجوری حس نمیکنم.
محمد خنده ای کرد
_یه چندوقت مثل دیشب اگر دلبری بکنی و وحشی
بازی در نیاری بعد نُه ماه میتونیم بفهمیم میاد یا
نه…
آبروهامو بالا دادم داد زدم
_من وحشی بازی در میارم؟ خیلی پرویی بخدا
اصلا لازم نکرده…همین سامان تو بغلم باشه بسه.
پشت چراغ قرمز که ایستادیم محمد دستشو جلو
آورد و سر سامان ناز کرد
_رادمان و سها واقعا بی لیاقتن خدا این فرشته رو
به من میداد برای اینکه حتی یه لحظه گریه نکنه
دنیارو بهم میریختم.
نمیدونم حرف محمد درست بود یا نه…
واقعا رادمان و سها لیاقت این فرشته رو نداشتن
درسته؟
با صدای زنگ گوشی از فکر بیرون اومدم.
گوشی محمد بود که اشاره کردم سریع جواب بده
قبل اینکه سامان بیدار بشه.
_سلام داداش ، چطوری؟ روز تعطیلم کارو ول
نمیکنی؟ برادر من تو از هفت دولت آزاد من زن
و زندگی دارم مثل تو نیستم که…خیلی خب خیلی
خب نکش خودتو هنوز تصمیم نگرفتیم من تازه با
سودا گفتم…باشه خبرت میکنم…چشم میام میام
حالا قطع کن پشت فرمونم…. یا علی..
وقتی تلفن قطع کرد کنجکاو نگاهش کردم.
_کی بود؟
محمد تلفنش رو کنار گذاشت و حواسش به
رانندگیش داد
_کی میتونه حتی توی روز تعطیلم به من زنگ
بزنه؟ مانی بود دیگه…
خنده ای به این حرص خوردنش کردم.
_خب حالا انقدر حرص نخور ، چیکارت داشت؟
_راجب پروژه کیش و اینکه میریم یا نمیریم پرسید
گفت برم پیشش…
تازه یادم افتاد که قراره بریم کیش زندگی کنیم.
شاید اونجا زندگی کردن یکم باعث میشد به آرامش
برسم دور از همه و همچی…
_خب چرا نگفتی میریم؟
با ایستادن ماشین نگاهی به اطراف انداختم.
جلوی ساختمون خونه بودیم.
_سودا دیشب تو گفتی دلت میخواد اما خب اون
لحظه میدونم که همینجوری گفتی بدون هیچ
فکری…من دلم نمیخواد که تو بخاطر من قبول
بکنی بیای دوست ندارم مجبورت بکنم…
از اینکه جای من تصمیم نمیگرفت خوشحال شدم.
همینکه بهم احترام میزاشت برام بس بود.
خودمو جلو کشیدم و دست آزادم روی ته ریشش
کشیدم
_الهیی من فدای تو بشم من خودم میخوام ، دلم
میخواد از همه چی دور بشم خودم بهت گفته بودم.
به مانی بگو که تو سریعترین زمان ممکن میخوایم
بریم زود کارمونو بکنه….
محمد خواست حرفی بزنه و باز منو قانع بکنه که
زود گفتم
_محمد واقعا خسته ام دلم آرامش میخواد کنار تو
دور از همه…فقط خودمون دوتا حالا شاید دوباره
یه روزی سه تا هم شدیم.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 08:44


#پارت۱۱۶۱

با شنیدن حرف رادمان ابروهام بالا رفت.
قبل اینکه من حرفی بزنم ادامه داد
_منو تعقیب کرده و ازم عکس گرفته نشون سها
داده…
چشمام گرد شد.
محمد به سها نشون داده؟
پوزخندی زدم و دوباره طرفشون رفتم.
_مگه تو عکسا چی بوده که باعث بشه سها الان
توی تخت بیمارستان باشه ها؟
رادمان لحظه ای رنگش پرید.
انگار انتظار نداشت خبر داشته باشم.
محمد هنوزم ساکت بود و فقط لبخند ریزی روی
لبش بود.
کمی بیشتر نزدیکشون شدم و با لحنی تیکه وار
گفتم
_بجای اینکه بقیه رو مقصر کنی بشین به غلطایی
که کردی فکر بکن…سها بخاطر محمد روی اون
تخت نیست بخاطر غلطای توئه…
رادمان نگاهی به لبخند محمد انداخت بعد به طرف
من چرخید.
انگار حرفی نداشت که بزنه.
مرتیکه عوضی پرو…
سامان که داشت غر غر میکرد رو تکون دادم
_اگر به سها و زندگیت فکر نمیکنی حداقل یکم به
فکر بچت باش…
بعد از تموم شدن جملم رومو برگردوندم و راهمو
به طرف ماشین گرفتم
_محمد بریم عشقم.
کنار ماشین ایستادم.
محمد هنوز روبه روی رادمان ایستاده بود.
چیزی کنار گوشش گفت و بعد ضربه آرومی به
سینش زد و به سمت ما اومد.
_بشین عزیزم.
کریر سامان صندلی پشت گذاشتم و بعد از اینکه
بغلش کردم روی صندلی جلو نشستم.
داشت از خودش صداهای عجیب غریب در
میاورد.
احتمالا یا گرسنه بود یا خوابش میومد.
محمد پشت فرمون نشست ماشین روشن کرد.
از بیمارستان که کمی دور شدیم طرف محمد
چرخیدم
_به رادمان چی گفتی؟
بدون اینگه نگاهم بکنه به رانندگیش ادامه داد
_مردونه بود.
این یعنی نمیخواست بگه و منم زیاد سوال نپرسم.
مجبورا بیخیال کنجکاویم شدم و سرجام نشستم.
سامان با تکون های ماشین غرق خواب شده بود.
محمد یه نگاه کوتاه به ما انداخت لب زد
_سودا بچه خیلی بهت میادا…
با یاد آوری فسقلیمون که قبل اینکه حتی بفهمم
دختره یا پسر مرد قلبم درد گرفت.
‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 06:18


#پارت۱۱۶۰

بی اهمیت به حرفم طرف مامان رفت و لب زد
_ما داریم میریم شما کاری با ما ندارید؟
مامان نگاهی به من انداخت لب زد
_نمیمونید سهارو ببنید؟
خواستم با کنایه جواب بدم اما محمد دستمو فشار
داد اجازه نداد.
_نه سودا دلش نمیخواد فعلا سهارو ببینه یکمم
خستس بریم استراحت بکنه…
مامان دیگه حرفی نزد و باشه ای گفت.
نگاهم به سامان که انقدر گریه کرده بود قرمز شده
بود افتاد.
بچه بیچاره چقدر سها احمق بود که نمیفهمید با این
بچه داره چیکار میکنه.
بعد از خدافظی محمد از مامان خواستیم ازشون
دور بشیم که کنار گوش محمد گفتم
_سامان ببریم خونه؟ اینجا داره اذیت میشه؟
محمد نگاهی به سامان انداخت و صورتش افتاد
_خیلی گریه میکنه سودا بیخیال…
چشمامو مظلوم کردم لب زدم
_بچست خب ، دلت میاد اینجا بمونه خطرناکه
ممکنه مریض بشه…
محمد وقتی دید خیلی اصرار میکنم کلافه چشماشو
باز بسته کرد و گفت
_ ولی فقط امروز شبم برمیگردونیمش.
باشه ای گفتم و طرف مامان برگشتم و سمت
سامان خم شدم.
_من و محمد میخوایم سامان ببریم اینجا هم
خطرناکه بمونه بیمارستان مریض میشه هم اینکه
شما راحت میتونید کارای سهارو بکنید..
مامان لبخندی زد و دسته کریر سامان گرفت
_بیا مادر خوب کاری میکنید از صبح بچه هلاک
شد انقدر گریه کرد. وسایلش تو ماشین رادمانه…
ازش گرفتم باشه ای گفتم پیش محمد برگشتم.
_مامان گفت وسایلش تو ماشین رادمانه..
محمد کلافه چنگی به موهاش کشید
_خیلی خوشم میاد ازش حالا باید برم…استغفرلله..
حرفی نزدم و محمد رفت سمت رادمان بهش گفت
و با هم از بیمارستان خارج شدیم.
رادمان طرف ماشینش رفت و از داخلش کیف
سامان در آورد طرف محمد گرفت.
من زودتر از دستش گرفتم و خواستم طرف ماشین
خودمون برم که صدای رادمان باعث شد تو جام
به ایستم.
_کار تو بود محمد درسته؟
طرفشون برگشتم ، رادمان با فاصله کم جلوی
محمد ایستاده بود و این سوال ازش میپرسید.
_کدوم کار؟ از چی حرف میزنی؟
محمد اما حرفی نمیزد انگار میدونست رادمان
راجب چی داشت میگفت.
رادمان به محمد اشاره کرد و رو به من گفت
_شوهرت باعث خوابیدن سها تو تخت
بیمارستانه…

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 06:15


#پارت۱۱۵۹

دلخور بودم اما نمیتونستم نسبت به حرفی که الان
زد بی تفاوت باشم.
_خدا نکنه..
تنها فقط همین حرفو زدم.
مادرم بود هیچوقت نمیتونستم حتی بشنوم یه تار
مو از سرش کم بشه چه برسه به مرگ حتی
فکرشم منو دیوونه میکرد.
بیشتر نزدیکم شد و سعی کرد منو بغل بگیره.
_سودا مادر بخدا من طاقت ندارم که تو با من قهر
باشی اونروز حالم بد بود نفهمیدم چی گفتم ،
نگران سها بودم…
سرمو طرفش برگردوندم تو چشماش زل زدم
_نگران سها بودی تصمیم گرفتی منو خورد کنی؟
تو چشمام زل بزنی و بهم تهمت بزنی؟ چرا فقط
نگران سها بودی مگه من دخترت نبودم؟ مامان تو
دیدی من چقدر عذاب کشیدم وقتی میخواستم از
محمد جدا بشم اما بازم اون حرفو بهم زدی…
اشک میریخت و به حرفام گوش میکرد.
خواست چیزی بگه که از جام بلند شدم
_حالا مثل اونروز فراموش کن یه دختر دیگه ام
داری خداروشکر دختر یکی یدونتم که حالش خوبه
برو بهش برس…
بعد از تموم شدن جملم ازش فاصله گرفتم ، طرف
بابا و محمد رفتم.
_سودا چرا بلند شدی پس؟ خطرناکه.
دستمو دور بازوش حلقه کردم
_خوبم انقدر نگران نباش…
بابا نگاهی به ما انداخت لبخند زد
_خداروشکر
هردمونو میدونستیم برای چی خداروشکر میکرد.
بابا دستمو گرفت نرم فشار داد
_سودا بابا دستت درد نکنه اومدی.
بوسه ای روی دست بابا زدم
_بابا هرچی که شما بخوای من انجام میدم اینم
وظیفم بود حتی اگر با سها قهر باشم.
منو تو آغوشش کشید و سرمو بوسید.
آغوش بابام واقعا حس آرامش امنیت میداد دقیقا
همون حسی که تو بغل محمد داشتم اما بغل محمد
عشق هم وجود داشت.
از بابا جدا شدم و نگاهم به محمد دوختم
_دیگه بریم؟
_نمیخوای ببینیش؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_حتی نمیخوام بفهمه تا اینجا اومدم.
محمد باشه ای گفت و رو به بابا گفت
_اگر کاری ندارید ما بریم؟
_نه پسرم برید محمد جان دستت درد نکنه اومدی.
محمد با بابا دست داد و با احترام خدافظی کرد.
خواستم به طرف خروجی برم اما محمد دستمو
گرفت و منو سمت مامانم کشید
_سودا خدافظی میکنیم بعد میریم.
_نمیخوام.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

18 Jan, 06:13


#پارت۱۱۵۸

_تموم شد عزیزم فعلا بلند نشو ممکنه سرت گیج
بره.
باشه ای گفتم تشکر کردم.
بعد از خروج پرستار از اتاق محمد وارد شد.
لبخندی روی لبش بود.
_خوبی؟
دستمو کمی تکون دادم و لب زدم
_ اره ، چرا میخندی؟
دستشو روی صورتش کشید و روی صندلی
پرستار نشست نزدیکم شد.
_اینجوری دیدمت یاد وقتی افتادم که اومدیم واسه
ازدواج آزمایش بدیم وقتی بخاطر یه سوزن
میخواستی فرار بکن…آزمایشگاه گذاشتی رو
سرت من نمیخوام ازدواج کنم.
با یاد گذشته لبخندی رو لبم نشست
_جو نده بابا من فقط یکم ترسیده بودم.
محمد خم شد و بوسه ای روی صورتم زد
_خوشحالم که فرار نکردی و دردشو تحمل کردی.
میفهمیدم که محمد برای پرت کردن حواسم از هر
ترفندی استفاده میکرد.
_بریم پیش بقیه..
_یکم دیکه بمون سودا خیلی خون گرفتن ازت
حالت بد میشه.
دستشو گرفتم و با کمکش از جام بلند شدم
_نگران نباش عزیزم من خوبم.
_باشه ولی دستمو ول نکن به من تکیه بده.
چشمی کفتم و همراه هم از اتاق بیرون اومدیم.
راهرویی که اومدیم برگشتیم و دیدم که مردی سفید
پوش روبه روی بابا و رادمان ایستاده و دارن
حرف میزنن.
زود نزدیک شدیم تا حرفای دکتر بشنویم.
_حالشون خوبه دستشو بخیه زدیم تا عصر بمونن
شب میتونید مرخصش کنید..
با شنیدن حرفای دکتر نفس راحتی کشیدم.
خوبه حداقل چیزیش نشده بود دلم نمیخواست
سامان تو این سن بخاطر احمق بازی های سها یتیم
بشه…
مامان بلند خداروشکری گفت و تازه متوجه
سامانی شدم که توی کریر مشکیش خواب بود.
بچه رو اورده بودن بیمارستان؟ خطرناک نبود؟
اگر مریض میشد؟
محمد کمکم کرد و منو روی صندلی نشوند.
مامان دستمو گرفت و بوسه ای روش زد
_خوبی دخترم؟ الهی فدات بشم من…
حرفی نزدم و فقط به رفتارهاش نگاه کردم.
محمد مارو تنها گذاشت و طرف بابا رفت.
مامان انگار میدونست این رفتار بی توجهم دلیلش
چیه…
سرشو کمی کج کرد لب زد
_نمیخوای با من حرف بزنی عزیزم؟
بغض توی گلوم نشست.
نگاهم ازش گرفتم و سعی کردم جلوی ریختن
اشکام بگیرم.
_سودا خدا منو لعنت کنه کاش لال میشدم کاش
اونروز میمردم ولی اون حرفارو به تو نمیزدم…

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

06 Jan, 13:03


https://t.me/naz3_28/s/128

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

05 Jan, 20:42


زمان مرگ نا معلومه..
تو هر لبخندمو خداحافظی فرض کن:)🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


‏ولی معلم شیمی گفت:
«پیوندهای قدیمی با شکل‌گیری پیوندهای جدید می‌شکنند»
ما گوش نکردیم.!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


ت‍‌و ای‍‌ن ‍‌ن ق‍‌رار ب‍‌ود خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی ‍‌ادت‍‌ر از ای‍‌ن ‍‌رف‍‌ا ب‍‌اش‍‌م‌ .

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


من خودم رو با چنگ و دندون نگه داشتم تا به فروپاشی نرسم، باور کنید به مو وصلم، انقدر من رو اذیت نکنید.🖤🙂

  

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


اغراق نمی‌کنم، ندیدم هرگز
اندازه‌ی او زنی مقدس باشد (مادر)
❤️
#مادر

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


«اللهم اني أنتظر منك فرحاً عظيماً يسعد قلبي
و يُبكي عيني فرحاً فبشرني به ياالله..»

خدایا من منتظر شادی بزرگی هستم که قلبم را خوشحال و چشمانم را گریان کند، پس آن را به من بشارت ده.

🥲🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


من از خودم معذرت میخوام برای تمام وقتایی که قدرمع دانسته نشد اما همچنان ادامه دادم.😴🤌🏿

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38




خدا کند که خدا روی سقف صیقلیِ آسمان
برایمان پیغام بنویسد که: کافی‌ست هرچه
غصه خوردید و رنج کشیدید و کسی را
نداشتید! آمده‌ام اندوه زمین را پاک کنم،
همه‌تان خوب میشوید،
همه چیز درست میشود☁️🕊♥️
     ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


.


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد🤍


اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد🤍


#جمعه_مبارک 🤍

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


پنجشنبه( شب جمعه)
۱۳ دی ماه سال۱۴۰۳
اولین شب جمعه ماه رجب، شب آرزو هاست بفرست برای بقیه تا همه بدونن ودعا کن آرزوی همه برآورده بشه:))🤲♥️


     ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


إننى لا أخبر أحداً بك.
ولكنك تفيض من عيناي

من از تو با كسي نميگويم
از چشمانم فوران ميكني !🫀🥹

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


۲۰۲۵ عزیزم لطفا «پول و مهاجرت»🙂‍↔️❤️‍🔥

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


مولانا چقدر قشنگ میگه:

يک روز میرسه گل های که گفتی باز نمیشه ، باز میشه
غمی که هرگز گفتی تمام نمیشه، تمام میشه
زمانی که گفتی نمیگذره ، میگذره
زندگی یک راز است
اول شکر
بعد صبر
و در آخر باید باور کرد...🫀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


توکل خیلی مفهموم قشنگی داره،
یعنی خدایا! من نمیدونم چجوری،
ولی تو درستش کن🌱🤲

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


خُوآسِتَم‌بهِ‌خُودَم‌بَرگردَم‌اَمآ‌مَنی‌دَرکآر‌‌نَبُود💤🖤

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 15:38


یه عزیزی میگفت:
«زندگی خودش انقدر سخت هست
که رابطه عاشقانه یا دوستانه،
نباید سخت ترش کنه.
اونا باید باشن تا از زندگیت لذت ببری
و شاید کمی آروم شی!»
همینقدر درست و قشنگ.
🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 14:56


#پارت۱۱۵۷

پشتش میرفتیم ، سرمو نزدیک محمد کردم با
صدای ضعیفی گفتم
_مگه این مسافرت نبود؟
محمد شونه ای بالا انداخت
_نمیدونم احتمالا بخاطر سها برگشته دیگه..
وارد راهرویی شدیم و بالاخره دیدمشون.
مامان روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد ،
بابا هم به دیوار تکیه داده بود و میدیدم که شونه
هاش چجوری خم شده.
طرفشون دوییدم و بابا رو صدا کردم
_بابا
تکیشو از دیوار گرفت و چندقدم جلو اومد و من تو
آغوشش فرو رفتم
_خوبی بابا؟ سها خوبه؟
بابا محکم بغلم کرد و شونه هامو نوازش کرد
_خوبم بابا جان خواهرتم خوبه.
ازش فاصله گرفتم که همون لحظه مامان خودشو
تو بغلم انداخت.
_سودا مادر دیدی چه بلایی سرمون اومد؟ دیدی
سها چیکار کرد؟
شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
مامان فراموش کرده بود که با من چیکار کرده؟
حرفایی که زده بود فراموش کرده بود؟
نگاهم به بابا افتاد که با چشماش ازم میخواست
فعلا حرفی نزنم.
دستمو رو دور مامان حلقه کردم دلتنگ مامان
بودم اما ناراحتیم بیشتر از دلتنگی بود.
_چیزی نیست سها خوب میشه..
مامان دوباره روی صندلی نشوندم و خودمم
کنارش نشستم.
محمد هم با بابا سلام احوالپرسی کرد حال سهارو
پرسید.
همینجور کنار مامان نشسته بودم که پرستاری
نزدیک بابا شد و لب زد
_آقا چی شد؟ وضعیت دخترتون خوب نیستا
گیج بهشون نگاه کردم که بابا طرفم چرخید.
_بابا چی شده؟ قضیه چیه؟
قبل اینکه بابا حرفی بزنه پرستار طرفم چرخید
گفت
_شما خواهر بیمارید؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم که پرستار ادامه داد
_عزیزم گروه خونی خواهرتون خیلی کمیابه و
سریع هم به خون نیاز داره شما میتونی بهش خون
بدی؟
حالا میفهمیدم چرا بابا ازم خواسته بود سریع بیام.
از جام بلند شدم و طرف پرستار رفتم
_بله میتونم
پرستار سری تکون داد لب زد
_دنبالم بیاید
چشمی گفتم و کیفم رو به دست محمد دادم.
_حامله که نیستی؟
_نه
دختر نگای به برگه توی دستش کرد و گفت
_پدرتون گفتن گروه خونیتون یکیه اما شما باز
بگو گروه خونیتو..
***

‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Jan, 14:56


#پارت۱۱۵۶

سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی
کشیدم.
چشمام کمی بستم تا سردردم آروم بشه.
بعد پنج دقیقه محمد بالاخره با یه مشبا خوراکی
برگشت.
سوار ماشین شد و مشبارو روی پام گذاشت.
_یه چیزی بخور میریم اونجا فشارت نیوفته
بیمارستان همینجوری هم بری حالت بد میشه..
راست میگفت و چون ضعف داشتم نمیتونستم
مقاومت بکنم.
نگاهی داخل مشبا انداختم هم کیک و آبمیوه داخلش
بود هم دوتا ساندویچ که حتی نمیدونستم چیه…
دستم طرف ساندویچا بردم بازش کردم
_محمد ساندویچ کالباس از سوپرمارکت خریدی
اونم اول صبحی؟
_عشقم تازه تازست جلوی خودم ساندویچ کرد
بعدشم اول صبح مگه چشه بخور بزار حالت جا
بیاد..
چقدر این مرد دیوونه بود.
اگر حالت عادی بود کلی به رفتاراش میخندیدم و
ذوق میکردم از حرفاش اما الان حالم خوب نبود.
گازی به ساندویچ زدم و واقعا هم مشخص بود که
تازست.
وسطای ساندویچ بودم که تازه متوجه شدم بوش
بدجوری پیچیده و محمد چیزی نخورده.
نزدیک دهنش کردم که سرشو تکون داد
_تو بخور من نمیخوام!
_بخور محمد توام هیچی نخوردی پشت ماشینم
نشستی خطرناکه ضعف میکنی…
دیگه حرفی نزد و گاز بزرگی از ساندویچ زد.
جفتمون با هم یه ساندویچ رو تموم کردیم.
داشتم تمام سعیم رو برای عادی بودن میکردم.
برای اینکه نشون بدم سها برام مهم نیست…
بعد نیم ساعت بالاخره رسیدیم.
ماشین پارک کردیم و با هم وارد بیمارستان شدیم.
محمد سمت پذیرش رفت و من خواستم شماره بابا
رو بگیرم که صدای آشنایی شنیدم.
_سودا
چرخیدم طرف صدا و رادمان دیدم.
اونم اینجا بود؟ مگه مسافرت نبود؟
محمد انگار متوجه رادمان شده بود که کنارم
ایستاد.
با هم طرفش رفتیم و رادمان دستشو طرف محمد
گرفت و محمد با اخمی بزرگ دست داد
_بابا کجاست؟
رادمان جلوتر راه افتاد و لب زد
_بیاید دنبالم..

‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Dec, 13:29


دوستان مریض داریم رفته کُما سخت به دعا نیاز دارم🥲🥀

#التماس‌دعا

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 14:10


ایجانم😂😍😍

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 12:41


الهی من فدای مهربونیات مامان قشنگم❤️
❤️حضرت مادر روزت مبارک ❤️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۴۴


نفس عمیقی کشیدم.

قبلا انقدر سختم نبود جدیدا بیشتر خجالت میکشیدم.

_آهو از پریشب که برگشتم خونه چندبار بهم

نزدیک شده ، چندبار رابطه خواسته اما هربار

یجوری پیچوندم.

آهو حالا دیگه لبخندی نداشت و واقعا داشت به

حرفم گوش میکرد.

_خب بهش چی گفتی؟ نپرسید چرا؟

سرمو کج کردم لب زدم

_چرا گفتم آمادگی ندارم ، شب اول درکم کرد و

پیشروی نکرد دیگه اما دیروز و امروز صبح هم

خب… آهو من نمیدونم چه مرگمه یجورایی

میترسم ته دلم یه چیزی هست که اجازه نمیشده.

کمی مکث کرد و بعد چندلحظه فکر کردن گفت

_سودا این چیزی که راحبش میگی میتونه چندتا

دلیل داشته باشه..

_چی؟

گوشی رو کمی بیشتر به صورتش نزدیک کرد

_ ممکنه بخاطر اینکه هنوز کمی ازش دلخوری

باشه یا از ته دلت نبخشیدی یا شاید ترس از اینکه

ازش جدا بشی…حتی ممکنه بیشتر بخاطر از

دست دادن بچتون باشه… اون شوک کمی نبود

براتون…

با ناراحتی ناله کردم

_آهو باید چیکار بکنم؟ دلم نمیخواد محمد ازم سرد

بشه دوباره دلم نمیخواد فکر کنه دوستش ندارم یا

نمیخوامش…

آهو باز هم توی فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه

گفت

_سودا باید خودت رو مجبور بکنی یعنی حتی اگر

دلت نزدیکی نمیخواد ، خودت باید پیشقدم بشی

شما خیلی وقته رابطه نداشتید و خب این باعث

ترست شده.

باید خودت اول شروع کننده باشی تا نتونی جلوی

خودت رو بگیر و نگران نباش بهت قول میدم زیاد

نمیگذره که خودت هم راضی و آماده میشی…

فقط کارایی که میکم بکن…

شاید حق با آهو بود و باید به حرفاش گوش

میکردم.

_چیکار بگو…

(دوستان این پارت با کمک مشاور نوشته شده و

کمک های آهو در این رابطه با تجربه مشاور

نوشته شده که اتفاقا ممبر چنلمون هم هستن و من

واقعا از خانم دکتر ممنونم و چون گفتن که دلشون

نمیخواد اسمی ازشون داخل رمان باشه اسمشون

رو اعلام نمیکنم ، شرمنده اگر ایرادی داره من

خیلی راجب زندگی زناشویی نمیدونم و با تجربیات

اطرافیان نوشتم)

***

نگاهی از توی آینه به خودم انداختم.

آماده بودم ، یه پیرهن ساده صورتی تنم کرده بودم

یا آرایش ملیح و موهام دورم ریخته بودم.

بوی قرمه سبزی کل خونه رو برداشته بود.

خنده ای روی لبم بود.

آهو راست میگفت وقتی خودم پیش قدم میشدم

انگار بهتر بود.

با صدای زنگ خونه دستی به پیرهنم کشیدم طرف

در رفتم تا بازش کنم.

خودم کلیدم رو پشت در گذاشته بودم که نتونه با

کلیدش باز بکنه.

با لبخندی پر از عشوه در خونه رو باز کردم.

نگاهم به محمد خسته افتاد.

_سلام عزیزم ، خوش اومدی..

محمد تازه نگاهش به من افتاد.

چشماش درشت شد و برق زد.

انگار به چیزی که میدید باور نداشت.

_سودا…

وارد خونه شد سرتا پام برانداز کرد.

با لبخند در خونه رو بستم و دستامو دور گردنش

حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم

_جانم؟ خوشت اومد؟

نفس عمیقی کشید و آب دهنش قورت داد.

دستشو توی موهاش کشید لب زد

_خیلی اما…سودا مامانمینا تا ده دقیقه دیگه

میرسن اینجا!!!!


🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۴۳


بعد از خوردن صبحانه محمد به قصد نشون دادن

عکسا به بابا و بعد هم سر زدن به شرکت از خونه

خارج شد.

با اینکه اصرا کردم امروز هم سرکار نره اما قبول

نکرد و گفت زودتر برمیگرده.

با رفتن محمد تازه کمی به خودم اومدم.

حتی نتونستم خوشحال باشم که برگشتم سر خونه

زندگیم.

ذهنم درگیر محمد شده بود.

میدونستم که بهم نیاز داره و خب طبیعی هم هست

اما..

خب احساس میکردم نباید اجازه بدم…

ناخودآگاه ازش فرار میکردم و انگار وقتی حرفی

راجب رابطه میزد هول میکردم.

درسته اولین بارم نبود اما…

شاید هنوزم ترس داشتم که بهش اعتماد بکنم.

نمیدونستم چم شده ، کاش میفهمیدم.

ذهنم رفت سمت آهو ، این چندوقته بخاطر باز

کردن مطبش خیلی درگیر بود و نتونسته بودم زیاد

باهاش حرف بزنم.

شاید بهتر بود از آهو که هم مشاور بود هم بهترین

رفیق کمک بگیرم.

روی مبل داخل سالن نشستم و آهو رو تصویری

گرفتم.

زیاد نگذشته بود که بالاخره جواب داد.

از سر وضعش و تیپش مشخص بود که مطبه!

_سلام آهو چطوری؟

انگار وارد جایی شد و بعد از بستن در تازه نگاهم

کرد

_سلام عشقم خوبم تو چطوری؟

داشتم جوابشو میدادم که نگاهش به اطرافم جلب

شد لب زد

_سودا تو کجایی؟ خونه مامانتینا نیست نه؟

لبخندی زدم و اطرافم نشون دادم.

_نیست اومدم خونه خودم…

آهو با خوشحالی جیغی کشید لب زد

_بالاخره آشتی کردین…

آهو حتی از منم بیشتر ذوق کرده بود.

کلی بهم تبریک گفت و اما انگار وقتی وضعیتم دید

متوجه شد که آشوبم.

_زودباش تعریف کن ببینم چی شده باز؟ چرا

هنوزم خوشحال نیستی؟

اتفاقات رو کامل برای آهو تعریف کردم و اون

هرلحظه بیشتر حرصی میشد.

وقتی حرفام تموم شد با لحن حرصی گفت

_سودا بخدا من خواهرتو با اون شوهرش میکشم ،

آدوم بجای این خواهر صدتا دشمن داشته باشه

کمتر اذیت میشه.

خندم گرفته بود ، حتی اونم فهمید خواهرم از صدتا

دشمن بدتره.

بعد از اینکه کلی راجب سها حرف زد و بد و

بیراه گفت بالاخره وقت کردم و مشکل اصلی که

داشتم بیان کردم.

_آهو محمد از من یه چیزی میخواد ، ببین خب

حقشه من زنشم و اونم مرده ولی خب میدونی

چجوری بگم…

آهو که با دقت داشت گوش میکرد سرشو تکون

داد

_فهمیدم راجب چی حرف میزنی راحت باش بگو

مشکلت چیه..

شونه ای بالا انداختم لب زدم

_میدونی اخه آهو خجالت میکشم تو دوست

صمیمی هرچقدرم قبلا برات همچیو گفتم ولی

راجب رابطم با شوهرم که نیومدم حرفی بزنم.

خنده ای کرد و لب زد

_سودا عشقم الان وقت حجب و حیا و خجالت

کشیدن نیست بعدم من دکترتم الان بگو راحت

باش..


🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۴۲


‌محمد شونه ای بالا انداخت لب زد

_نمیدونم این عکسا اینطور نشون میده ، برای من

مهم نیست اما همین امروز میبرم میکوبمشون تو

صورت سها تا بجای اینکه پاچه بقیه رو بگیره

بیوفته دنبال شوهرش…

اخمی کردم طرفش برگشتم

_نه اینکارو نکن…

چشماش درشت شد و حرصی لب زد

_سودا تو هنوزم با حرفایی که از سها شنیدی

نگرانشی؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_نه ، محمد سها برای من تموم شده من حتی دیگه

خواهری به اسم سها ندارم اما دلم نمیخواد مامان و

بابا ناراحت بشن و غرور دخترشون جلوی

چشمشون بشکنه تو اینو فقط به بابام بده اون

خودش میدونه چیکار بکنه…

محمد کمی نگاهم کرد ، انگار داشت پیش خودش

فکر میکرد.

چشمم به بدن لختش افتاد

_محمد پاشو لباس بپوش ، همینجوری مریضی

بدتر میشی.

چشمی گفت و به طرف کمد رفت.

منم به طرف در اتاق رفتم اما قبل اینکه خارج بشم

طرف محمد چرخیدم.

مشغول پیدا کردن لباس بود.

_محمد

طرفم چرخید و نگاهم کرد

_جانم

قدم قدم طرفش رفتم روبه روش ایستادم.

_ممنونم

بعد یکی از دستامو دور گردنش و دست دیگم توی

موهای خیسش فرو کردم و روی انگشتای پام بلند

شدم.

نگاهمو به چشمای سبزش دوختم و سرمو جلو

بردم و لبامو روی لبای سرخش گذاشتم.

هیچ کاری نمیکردم و فقط ثابت لبام روی لباش

بود.

میخواستم اینجوری برای اینکه کنارم بود تشکر

بکنم.

برای اینکه به فکرم بود برای اینکه کمکم میکرد

برای اینکه ازم دفاع کرده بود.

بعد چندثانیه جدا شدم و نگاهش کردم.

انقدر هول شده بود که حتی دستاشم تکون نداده

بود.

خواستم فاصله بگیرم طرف در برم که مچ دستم

گرفت و منو سمت خودش کشید

_محمد چیکار میکنی؟

به چشمام زل زد و با چهره ای مظلومانه گفت

_حالا که بخشیدی و بوسمم میکنی بیا یکم بیشتر

پیشروی بکنیم ها؟ موافقی؟

گیج به چشماش زل زدم که به تخت اشاره کرد.

چقدر پرو و سو استفاده گر شده بود.

اخمی مصنوعی کردم لب زدم

_ محمد ولم کن بخدا تو خیلی عوض شدی اوایل

بهت دست میزدم سرخ سفید میشیدی الان چه

پیشنهادات کثیفی میدی!

کنار هولش دادم از اتاق خارج شدم که داد زد

_پیشنهاد کثیف چیه خدا خودش گفته هرچندوقت

یکبار از اینکارا بکنید باعث جوون موندن و

قبراق شدن میشه عزیزم مخصوصا اگر خیلی وقته

نکردید!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۴۱


‌به چشمای خودم شک کرده بودم.

رادمان بود کنار دختری جوون همراه دختر بچه

ای توی بغل رادمان…

اینا کی بودن؟ رادمان اونجا چیکار میکرد؟

از چهره هردوشون مشخص بود که خوشحالن.

مشخص بود کسی عکس رو از دو ازشون گرفته

چون فاصله زیاد بود حواسشون اصلا به دوربین

نبود.

از جام بلند شدم توی اتاق راه میرفتم به عکس نگاه

میکردم.

_رادمان تو جطور تونستی به سها خیانت بکنی؟

یعنی حتی دلت برای سامانم نسوخت؟ این بچه

نمیتونست بچه رادمان باشه درسته؟ اون حتی از

سامانم بزرگتر بود.

همینجوری به گوشی زل زده بودم که در حموم

باز شد و محمد با حوله ای دور کمرش و موهای

خیس بیرون اومد.

نگاهمو بهش دوختم و فقط نگاهش کردم بدون هیچ

حرفی..

تازه متوجه من شد ، لبخندی زد

_ چه زود بیدار شدی!

باز هم حرفی نزدم که تازه نگاهش به گوشیش تو

دستم افتاد.

_گوشی منه؟

گوشیو سمتش گرفتم لب زدم

_محمد این عکسا چیه؟

متعجب نگاهم کرد و کوشی از دستم گرفت.

کمی به صفحه نگاه کرد سری تکون داد

_مرتیکه عوضی…

سرشو بلند کرد و تازه یادش افتاد باید جواب سوال

منو بده

_سودا برات توضیح میدم اما…حق نداری

عصبانی یا ناراحت بشی!

سری به نشونه باشه تکون دادم که نزدیکم شد

_من دیروز تو خواب بودی رفتم خونه باباتینا و

حساب اون خواهرتو گذاشتم کف دستش…

با شنیدن حرفاش هیعع کشیدم دستم روی دهنم

گذاشتم

_محمد تو دیوونه شدی؟

اخماشو در هم کرد جواب داد

_دیوونه نشدم ولی نمیتونستم همینجوری بشینم

ببینم اونجوری تورو ناراحت میکنن…

حرفی نزدم که ادامه داد

_یکم با بابات حرف زدم گفت میخواد بیوفته دنبال

رادمان تا بفهمه خیانت میکنه به سها یا نه…

منم از حرفای سها خب عصبانی بودم و میخواستم

بهش بفهمونم چه اشتباهی کرده برای همین…

نفس عمیقی کشید و کمی نگاهم کرد تا عکس

العملمو ببینه.

_پسر عمه مانی پلیسه به مانی گفتم دنبال رادمانم

اونم با شمارش خیلی راحت فهمید کجاست بعدم

مانی گفت یکیو میفرسته دنبالشون تا عکس و فیلم

بگیره بفرسته برامون…

توی سکوت به عکسا فکر کردم.

بدجوری عصبی شده بودم ، هرچقدرم سها رو از

زندگیم خارج کرده باشم اما حق هیچ زنی خیانت

نبود.

_محمد رادمان واقعا خیانت کرده؟

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۴۰

_بیدار شدی؟

طرفش چرخید و تازه نگاهش به دسته گلی که

محمد دستش گرفته بود افتاد.

لبخندی روی لبش نشست و طرفش رفت

_کجا رفته بودی؟ نگرانت شدم.

محمد کفش هاشو در آورد و دست گل رو طرف

سودا گرفت

_یکم خرید داشتم بیرون..

از اینکه محمد به فکرش بود ته دلش قند آب میشد.

_ممنونم ولی کاش استراحت میکردی ، تو هنوزم

مریضی.

محمد از کنار سودا رد شد و مشبای غذا هارو

روی اپن گذاشت

_من خوبم ، نگران من نباش تا وقتی تو اینجایی

خوبم.

سودا حرفی نمیزنه و وارد آشپزخونه میشه تا

کمکش بکنه توی چیدن سفره..

داشت بشقاب هارو میچید که دستای مردونه محمد

دور کمرش حقله شد.

_محمد چیکار میکنی؟ از دستم میوفته.

بی اهمیت به حرف سودا اونو بیشتر به خودش

چسبوند و سرشو داخل گردن سودا برد.

لبای داغش روی گردن سودا گذاشت و خیس

بوسید.

محمد فقط میخواست با این کارهای عاشقانه

چندوقت رو جبران بکنه.

میخواست حال سودا رو خوب بکنه.

دستشو آروم روی دست سودا کشید و بشقاب هارو

از دستش بیرون کشید روی میز گذاشت.

سودا رو طرف خودش برگردوند.

نگاهش به چشمای دختری که جونش رو براش

میداد داد و سرشو آروم آروم نزدیک آورد.

فاصله خیلی کمی مونده بود اما با قرار گرفتن

دست سودای روی سینش و به عقب هول دادنش

همه چیز متوقف شد.

محمد چشماش بسته بود نفس های طولانی میکشید.

پسش میزد اما باید درک میکرد درسته؟

سودا هول کرده بود ، نمیدونست باید چی بگه!

واقعا برای نزدیکی و رابطه آماده نبود.

مخصوصا امروز اصلا حتی حوصله خودش رو

هم نداشت.

سعی کرد با عوض کردن بحث همه چیز درست

بکنه

_محمد من خیلی گشنمه!

_باشه بشین بخوریم.

شام رو بدون اینکه لحظه ای به چشمای هم نگاه

بکنن خوردن و خب هرکدوم به چیزی فکر

میکرد…

****

سودا

با صدای زنگ مکرر گوشی چشم از هم باز

کردم.

کی بود که این وقت صبح بیخیال نمیشد.

به سختی بلند شدم و نگاهی به صفحه گوشیم

انداختم خاموش بود.

طرف دیگه تخت نگاه کردم و صفحه روشن

گوشی محمد دیدم که داشت خودش رو میکشت.

از صدای آب میشد فهمید خودش رفته دوش

بگیره.

خم شدم و گوشی رو برداشتم نگاهی به صفحه

کردم.

اسم مانی بود ، باید جواب میدادم؟

داشتم تصمیم میگرفتم که قطع کرد.

بیخیال شدم خواستم کوشی کنار بزارم که چندتا

پیام پشت سر هم از طرف مانی اومد.

آخرین پیامی که روی صفحه اومد خوندم

_محمد این مرتیکه واقعا عوضیه!

راجب کی حرف میزد؟

باید گوشی کنار میزاشتم ، میدونستم که خوندن

پیاماش کار اشتباهیه اما کنجکاوی این اجازه رو

نمیداد.

ناخواسته روی پیام میزنم و صفحه اصلی باز

میشه.

سه تا عکس بود بالایی پیامی که فرستاده بود.

دونه دونه عکس هارو باز کردم و با دیدن هرکدوم

چشمام بیشتر از قبل درشت میشد.

درست داشتم میدیدم؟ این این…

امکان نداشت چطور ممکن بود؟
‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۳۹

محمد درک میکرد ، نمیشد بین فرزند ها فرق

گذاشت این غیره ممکن بود.

دستی داخل موهاش کشید

_درکتون میکنم من کنار سودام شما نگرانش

نباشید اما سودا خیلی از مادرش دلش شکسته ،

سها رو که کلا از زندگیش در آورد اینو خودش

امروز رسما بهم گفت.

_میدونم ، ُهدا هم امروز بین بچه هاش مونده بود

و ترسیده بود.

درسته هیچ دلیل قانع کننده ای برای اینکه به

دخترش تهمت بزنه وجود نداره اما اون لحظه این

اشتباه رو کرده و خودش باید جبران بکنه ما

نمیتونیم کاری بکنیم.

تنها سری تکون داد.

_از رادمان خبری نشد؟

_نه ، اما فردا میوفتم دنبالش ببینم کجا رفته که

تلفنش جواب نمیده…باید بفهمم حرفایی که سها

میزنه درسته یا نه…اونوقته که حسابش برسم.

محمد لحظه ای در ذهنش فکری اومد.

_من دیگه برم ، سودا خونه تنهاس ، خواب بود

زدم بیرون بیدار میشه میبینه نیستم نگران میشه!

_باشه پسرم برو…

باهم دست داد و محمد به طرف در خروجی راه

افتاد.

_محمد

برگشت و نگاهش رو به پدر سودا دوخت

_حواست به سودا باشه ، نگرانشم!

لبخندی مصنوعی میزنه تنها فقط چشمی میگه و

از خونه خارج میشه.

اگر پدرشون نیومده بود چندتا حرف دیگه بار سها

و مادرش میکرد اما از اون مرد خجالت میکشید.

سوار ماشینش شد و همون اول تلفنش رو از جیبش

بیرون کشید و شماره مانی رو گرفت.

_سلام محمد چطوری؟ بهتر شدی؟

محمد گلوش رو صاف کرد تا کمی صداش باز تر

بشه.

_سلام خوبم ، مانی ازت یه چیزی میخوام!

_جانم داداش بگو…

چیزی که تو سرش بود رو برای مانی گفت و اونم

بهش گفت که خیلی زود براش انجام میده.

بعد از تشکر تلفن قطع کرد به طرف خونه راه

افتاد.

بین راه از رستوران دوپرس غذا گرفت و از

گلفروشی دسته گل زیبایی برای سودا.

باید کاری میکرد سودا همه چیز رو فراموش

کنه…

دلش نمیخواست اونو ناراحت ببینه.

سودا تازه از خواب بیدار شده بود.

اطرافش رو نگاه کرد اما خبری از محمد نبود.

از پنجره مشخص بود که هوا رو به تاریکیه…

_محمد ، کجایی؟

دستی به صورتش کشید از جاش بلند شد.

اول طرف سرویس رفت و بعد سالن و آشپزخونه

اما خبری نبود.

کجا رفته بود؟ نکنه حالش بد شده باشه؟

طرف گوشیش رفت همین که خواست شمارش رو

بگیره در خونه باز شد…

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

23 Dec, 11:40


#پارت۱۱۳۸


با تموم شد حرفش دست سها رو ول کرد.

همون لحظه در خونه باز شد و پدر سودا وارد

خونه شد.

سها مچ دستشو ماساژ داد و زود با چشمای گریون

به طرف اتاقش دویید.

مادر سودا حتی زبون نداشت حرف بزنه.

جوری از محمد و رفتاراش ترسیده بود که

نمیدونست باید چیکار بکنه.

پدرشون با دیدن محمد خیلی زود فهمید قضیه از

چه قراره…

_سلام محمد ، خیر باشه اینجا چیکار میکنی؟

سودا خوبه؟

محمد نفس های عمیق کشید تا آروم بشه.

_فکر میکنم حدس بزنید چرا اینجام ، سودا خوب

نیست!

نزدیک محمد شد و به حیاط اشاره کرد

_بیا بریم مردونه صحبت بکنیم!

محمد تنها فقط چشمی گفت و زود از خونه خارج

شد.

خودشم به هوای آزاد نیاز داشت.

وارد حیاط شدن و کنار هم ایستادن.

پدر سودا دستی روستی روی شونه محمد گذاشت

لب زد

_یکم آروم شو

محمد دستی به صورتش کشید و لب زد

_وقتی سودا با اون حال اومد خونه دیوونه شدم ،

نمیخواستم بترسه برای همین نشون ندادم اما اکر

نمیومدم حرف نمیزدم دیوونه میشدم.

پدر سودا با درک سرش رو تکون داد

_میفهممت ، منم شرمندتم پسرم شرمنده سودام

شدم.

_شما چرا؟ کسی دیگه باید شرمنده باشه که نیست.

من به شما یه تشکر بدهکارم که کنار سودا بودید.

پدر سودا دستی داخل جیبش کرد و به آسمون زل

زد

_سودا هرچقدرم خودشو قوی نشون بده اما خیلی

ضعیفه ، لوس و ناز پرودس من و مادرش اون و

سها رو اینجوری بزرگ کردیم هرچی خواستن

بهشون دادیم نزاشتیم هیچوقت خم به ابروشون بیاد

و ناراحت بشن اما الان میفهمم که واقعا اشتباه

کردیم.

محمد حرفی نداشت بزنه.

راست میگفت ، سودا تلاش میکرد قوی باشه اما

نبود.

حتی دوری از خانوادش هم نتونسته بود اونو

بسازه چون یه چیزی همیشه درونش اونو ضعیف

میکرده.

_سودا حالش خوب نیست ، همه اتفاقات پشت سر

هم براش افتاده.

اول از همه بحث ما که تا جدا شدن پیش رفت بعد

سقط بچمون و حالام اتفاق امروز صبح که حتی

دلم نمیخواد بهش فکر بکنم….اون نمیتونه همه

اینارو تحمل بکنه.

پدر سودا شونه محمد رو نوازش کرد

_برای دختری که لای پر قو بزرگ شده اینا واقعا

سخته…نمیدونم باید چیکار بکنم؟

پدر بودن واقعا سخته حال جفت بچه هام بده و من

نمیتونم کاری بکنم.

نمیتونم جداشون کنم بگم سودا دخترمه اما سها

چون بد قلبه دیگه بچم نیست نمیتونم!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 19:14


یه وقتایی آدم دلش واسه دشمنشم تنگ
میشه،توکه یه زمان تو دلیم بودی!❤️‍🩹

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 18:45


مرسی از لطفت مامان قشنگم❤️🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 18:45


مامان من وقتی پارت میزارین منو خوشحال میبینه😁

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:30


سلام قشنگام
هر گفتنی به مامان هاتون دارین کلیپ ،تکست
بفرستین بزارم چنل😍😌

👇👇
https://t.me/XBCHATBot?start=sec-ghahifjcga

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:28


❤️👀💋

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:20


#پارت۱۱۳۷

_محمد پسرم آروم باش ، تروخدا

محمد نگاهشو با عصبانیت به مادر سودا داد.

از اون هم خیلی عصبانی بود و اگر مادره سودا

نبود و از پدره سودا خجالت نمیکشید خیلی بد

صبحت میکرد.

_از شما هم خیلی ناراحتم اما اصلا دلم نمیخواد

باهاتون حرف بزنم و باعث بشم دل سودا بشکنه

پس لطفا کنار باشید.

مادر سودا واقعا از رفتار محمد ترسیده و متعجب

شده بود.

اولین بار بود محمد باهاش اینجوری حرف میزد.

البته حق میداد بهش صبح خیلی بد حرف زده بود.

_محمد پسرم ، میدونم بخدا پشیمونم صبح ، من

وقتی دیدم سها اینجوری اشک میریزه حالش بده

فقط…

محمد وسط حرفش پرید و با لحنی پر از کنایه

گفت

_پشیمونی چه فایده ای داره؟ مگه سودا دخترتون

نبود؟ بخاطر ناراحتی اون یکی دخترتون چرا باید

سودا رو هم ناراحت کنید؟ میدونید با چه حالی

برگشت خونه؟ شما اصلا چطور روتون شد اون

حرفارو به سودا بزنید؟

حالا مادرشون شرمنده سر پایین انداخته بود و

حرفی نداشت که بزنه.

_محمد ، بسه دیگه حق نداری بیای اینجا اینجوری

با من و مادرم حرف بزنی.

نگران زنتی برو پیشش بمون اینجا نیا!

محمد نفس عمیقی کشید.

بزور جلوی خودش رو گرفته بود تا نزنتش!

_تو خجالت نمیکشی هنوز جلوی من وایستادی

حرف میزنی؟ البته چرا باید خجالت بکشی؟ تو از

اولم آدم دورو و بی چشم رویی بودی…

سها خواست حرفی بزنه که محمد صداشو بیشتر

بلند کرد و ادامه داد

_خوبه روت شده برای خانوادت تعریف کنی رفتی

با کسی که خواهرت دوست داشت ازدواج کردی

سریع…

سها با شنیدن این حرف چشماش درشت شد.

فکر نمیکرد محمد این قضیه رو بدونه.

بغضش گرفته بود اما به سختی جلوی خودش

گرفت لب زد

_من اینکارو نکردم رادمان از اولم از سودا

خوشش نمیومد منو میخواست.

محمد نیشخندی زد و گفت

_پس کوش؟ ببین چیکار کردی از دستت فرار

کرده ، از رادمان متنفرم این درسته ، اما بهش

حق میدم که بهت خیانت بکنه زندگی کردن با

آدمی مثل تو محاله…

سها طاقت نیاورد دستشو بالا برد خواست سیلی

حواله صورت محمد بکنه اما مچ دستش توسط

محمد گرفته شد.

برای اولین باز قوانینش رو زیرپا گذاشته بود و به

نامحرم دست زده بود و باید درست حساب اونو

میرسید.

مچ دستشو محکم فشار داد پایین آورد.

صورت سها از درد جمع شده بود.

_ولم کن…

محمد انقدر عصبی شده بود که رگای شقیقه و

گردنش و دستاش بیرون زده بود.

کمی نزدیک سها شد و با صدای آروم و تهدید

واری گفت

_تو و اون شوهره عوضیت اگر یکباره دیگه سودا

رو ناراحت بکنید ، اینبار رحم نمیکنم چشمامو

روی همه چی میبندم و اتفاقی نباید بیوفته ، میوفته!
‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:20


#پارت۱۱۳۶

بعد از عوض کردم لباساش نگاهی به ساعت

انداخت.

نزدیک ۶عصر بود.

گوشیش رو همراه سوئیچ ماشین برداشت و بعد از

پوشیدن کفش از خونه خارج شد….

سوار ماشینش شد و راهی خونه مادر پدر سودا ،

باید بهشون میکفت دیشب سودا پیش شوهرش بوده

اونا حق تهمت نداشتن.

حق نداشتن اینجوری دل همسرشو بشکنن.

محمد یه بار اینکارو کرده بود و مثل حیوون

پشیمون بود.

انقدر سرعتش زیاد بود که مطمئن بود حتما جریمه

میشه اما مگه اهمیت داشت.

بعد ده دقیقه بالاخره به مقصدش رسید.

زود پیاده شد و زنگ خونه رو زد.

زیاد طول نکشید که در خونه باز شد و محمد وارد

شد.

حیاط رو طی کرد و به در ورودی رسید که مادر

سودا به استقبالش اومد.

_سلام محمد خوش اومدی.

از چشمای مادرش مشخص بود که چقدر گریه

کرده.

محمد تنها فقط سلامی کرد وارد خونه شد.

طرف سالن رفت که متوجه پخش و پلا بودن

وسایل شد.

دقیقا زمانی که وارد سالن شد سها هم از اتاقش

بیرون اومد و با دیدن محمد طرفش اومد

_اگر اومدی دنبال زنت باید بگم اینجا نیست

چمدونش جمع کرد رفت!

اخمای محمد از وقاحت سها اخماش در هم شد.

نزدیکش شد و دقیقا روبه روی سها ایستاد ، با

صدای جدی و خشنی لب زد

_سودا خونه شوهرشه ، اما تو کجایی؟

سها از شنیدن سوال محمد شوکه شد.

اولین بار بود محمد اینجوری باهاش حرف میزد.

کمی ترسیده بود و اینو نمیتونست انکار بکنه.

محمد ادامه داد

_چرا پیش شوهرت نیستی؟ چرا حواست بهش

نیست؟ چرا قلادشو سفت نمیبندی؟ چرا انقدر

بدبختی؟

اخمای سها درهم شد و تند گفت

_چی داری میگی محمد؟ حواست به حرف زدنت

باشه!

محمد انگشتشو بالا اورد و تهدید وار لب زد

_اونی که باید حواسش به حرفاش باشه تویی ،

امروز اگر اینجا بودم با اینکه هیچوقت دست روی

زن بلند نمیکنم اما مطمئن باش جوری میزدم که

دندونات تو دهنت خورد بشه.

سها متعجب فقط به محمد زل زده بود و مادر سودا

حالا ترسیده بود.

نزدیکشون شد و روبه روی محمد ایستاد.

اون حالا از رفتاری که صبح با سودا داشت

شرمنده بود.

حالا که مطمئن شده بود سودا واقعا پیش محمد

بوده.
‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:20


#پارت۱۱۳۵

اول متوجه منظورش نشدم با گیجی نگاهش کردم.

اما کم کم دوهزارین افتاد و نیشگونی از بازوش

گرفتم

_چقدر تو منحرفی ، منظورم این بود که بخوابیم

یعنی چشمامونو ببینیدم و کنار هم با فاصله نرمال

بخوابیم.

محمد با خنده به منی که سعی داشتم منظورم از

خوابیدن برسونم نگاه میکرد.

دستشو طرف تیشرتش برد و لب زد

_دیگه دست به مهره بازیه ، انداختی تو سرم!

زود دستمو روی دستش گزاشتم و لب زدم

_نخیرم من خیلی خستم خوابم میاد توام انقدر سو

استفاده نکن از هر حرف من بل میگیری.

دستشو بالا آورد و منو از روی اپن پایین گذاشت.

خواستم طرف اتاق برم که مج دستم گرفت

_سودا تو هنوزم ، هنوزم از من ناراحتی؟

خیلی خوب میفهمیدم رفتارای چند دقیقه قبلش فقط

برای عوض کردن حال من و خندوندنم بود.

اما انگار اینکه پس زده شده بود نگرانش کرده

بود.

طرفش برگشتم و دستای بزرگشو توی دستام قفل

کردم

_هستم اما از تو ناراحت نیستم ، حالم خوب نیست

روز خوبی نداشتم و دلم نمیخواست تو همچین

روزی بعد چندوقت دوری بهت نزدیک بشم.

روی پام بلند شدم و بوسه ای رو گونش زدم

_رمانتیک تر تصورش کردم.

با تموم شدن جملم ، لبای محمد کش اومد.

_بریم بخوابیم.

خوبه حداقل محمد حالش خوب شده بود با حرفام.

همراه هم وارد اتاق شدیم و چون اصلا حس و

حال عوض کردن لباس نداشتم با همون تیشرت و

شلوار بیرون روی تخت دراز کشیدم و محمد بعد

از در آوردن تیشرتش و خاموش کردن برق کنار

خوابید.

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش

چسبوند.

حس بدن داغش باعث میشد بیشتر خوابالو بشم.

سرشو کنار کوشم آورد لب زد

_سودا بهت قول میدم همه چی درست میشه ، همه

بخاطر حرفایی که بهت زدن پشیمون میشن مطمئن

باش…

تنها فقط سری تکون دادم چشمام بستم.

پپشیمونی دیگه فایده ای نداشت وقتی قلبم شکسته

بود.

محمد موهامو آروم آروم نوازش میکرد و بوسه

های ریزی روی شونم میزاشت.

کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد….

***

#دانای_کل

محمد که تا حالا خودش رو اروم کرده بود با

شنیدن صدای نفس های منظم سودا که نشون میداد

به خواب رفته با دقت دستشو از دورش باز کرد.

روی سودا رو کامل با ملافه کشید و خودش از

روی تخت بلند شد.

از وقتی سودا رفتار سها و مادرش رو براش

تعریف کرده بود بدجوری عصبی شده بود.

بیشتر از دست رادمان عوض حرصی بود که

باعث همه اتفاقا فقط اون بود.

تیشرت و شلوارش بیرونش رو از داخل کمد

برداشت و با کمترین سر و صدا از اتاق خارج

شد.

باید میرفت و حساب سها و شوهرشو که اینجوری

زنشو اذیت کرده بودن میرسید.
‌‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Dec, 06:19


#پارت۱۱۳۴

_محمد میخوای حساب کیو برسی؟ سها یا مامانم؟

چی داری میگی؟

محمد تو روم نگاه کرد و قاطع گفت

_سها و اون شوهره عتیقش که هربار گند میزنن

به اعصاب من و تو!

اما اول حساب خواهرتو میرسم ، چطور جرائت

کرده با وجود من همه چیو به خانوادت بگه؟

میدونستم کمی به غرورش برخورده اما الان با این

حال و وضع نمیتونستم اجازه بدم بره…

مچ دستشو سفت گرفتم به طرف داخل خونه کشیدم

اما قدم از قدم برنداشت

_محمد من جوابشونو دادم تو دیگه نمیخواد حرف

بزنی حداقل الان نه ، تروخدا بیخیال شو من الان

فقط به تو نیاز دارم.

نگاهشو به چشمام دوخت.

میفهمید چقدر دارم عذاب میکشم و واقعا به

پجودش نیاز دارم.

همونجور که گرفته بودمش منو کشید و توی بغلش

انداخت

_سودا ، همه چی درست میشه…فقط زمان بده.

حرفای خودم به خودم میزد.

لبخندی زدم اما اینبار چیزی قرار نبود درست بشه

سها برای من تموم شده بود.

_محمد کاش میشد از اینجا بریم.

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو تو یه حرکت

بلند کرد چند قدم جلو رفت روی اپن گذاشت و

خودشم روبه روم ایستاد.

حالا همقد بودیم و محمد وسط پاهام ایستاده بود.

دستاش نوازش وار روی کمرم تکون داد

_بریم!

دستمو بالا آوردم روی ته ریشش کشیدم و

صورتش نوازش میکردم مثل خودش

_کاش میشد…

محمد کمی نگاهم کرد و لب زد

_کجا دوست داری بری؟

شونه ای بالا انداختم با غصه لب زدم

_فرقی نمیکنه فقط میخوام از همه چی دور باشم و

یه زندگی آروم داشته باشم.

دیگه حرفی نزد و توی فکر فرو رفت.

دستامو دو طرف صورتش گرفتم.

از بالا تا پایین صورتش برانداز کردم.

چشمای سبزش که آدمو محو میکرد.

مژده های بلند رو خیلی دوست داشتم.

پایین اومدم و چشمامو به لباس درشت اما خشک

شدش انداختم.

بخاطر مریض بودنش اینجوری خشک و پوسته

پوسته شده بود.

کمی بیحال بودم و محمدم تب داشت.

دلم میخواست همه اتفاقات امروز فراموش کنم.

دوباره برگردم به سودایی که صبح کنار محمد با

خوشحالی از خواب بیدار شد.

_محمد بریم تو اتاق با هم بخوابیم؟

با تموم شدن جملم چشماش محمد درشت شد.

لبخند مرموزی روی لبش جا گرفت

_آخه مریضم ممکنه اونقدر جون نداشته باشم!
‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Dec, 15:46


روزای خوب منم میرسه فعلا درگیر کاراشم!😂🥲🚶🏼‍♀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Dec, 10:42


شد شد نشد، بشین بغل دستم برات چای بریزم قربون چشات غصه ها تم نصف نصف ... خب؟🫠

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

04 Dec, 10:23


خصلت هفدهم رسول الله ﷺ:

ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﮑﻴﻪ نمی ﺯﺩ.



اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ
❤️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 13:30


‌‌‌
از تو امّیدِ وفا ای شوخِ بی‌پروا غلط
بی‌وفایی‌ها صحیح و آشنایی‌ها غلط

چون نویسم نامه‌ای سویت شود از اضطراب
سربه‌سر مضمون غلط، املا غلط، انشا غلط.🍂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 13:30


.

یارب!
میان تلاطُم های زندگی، همین بس که میدانم، هستی همیشه همین جا در کنارِ من🥲🤍

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 12:42


موافقم🫳

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 12:42


اونی که باهاش راه افتادی رو با اونی که وسط راه پیدا میکنی عوض نکن.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 09:36



یه نصیحت واسه تمام
مراحلِ عمر :

شکوه سکوت را
به ارزانیِ کلام مفروش .
🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 08:51


مه چیز های ک باپول خریدع نمیشه خیلی دوست دارم...
_مثلا دریا،اسمان،مهتاب،باران،آبشار...🙂🫴

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 08:51


همه شمارمیفروشم
بری خو موتر دلخواه خو میخرم🥲🥹

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 08:38



به نسل‌های بعد بگویید ...

که نسل ما نه سر پیاز بود نه ته پیاز ...
نسل ما خود پیاز بود ...

که هر که ما رو دید گریه کرد...""!!

..🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

01 Dec, 08:33



هیچ‌وقت دنبال آدمی نبودم که پولدار باشە
چون چیزایی که من می‌خوامشون رایگانه
وقت، توجه، ارزش، دوست داشتن، وفاداری .🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

30 Nov, 15:41


قبلنا وقتی یکی ناراحتم می‌کرد: 🤨😠😤😡🤬🤺🙂‍↔️


الآن وقتی یکی ناراحتم می‌کنه: 🙂🙂🙂🙂🙂🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

30 Nov, 15:41


گیرم بازم بیایی و...👀🍂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

30 Nov, 15:41


از لحاظ روحی نیاز دارم کارت بانکی
ایلان ماسک بدست مه باشه🗿💳

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

29 Nov, 15:54


من و رفیقم:

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

29 Nov, 14:35


_ناشنواباش وقتی که همه ازمحال بودن
_آرزوهایت سخن میگوید....!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

29 Nov, 14:35


.
همه فکر میکنن م راز دار خیلی خوبی هستوم


ولی واقعیت بگم گپا شما یاد م نمیمونه😑😂
نیکه به ادم و عالم میگفتم😁😂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

29 Nov, 14:35


🫀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Nov, 09:59


خواهر عزیزم
از صمیم قلب برایت آرزوی سلامتی می‌کنم و امیدوارم قطار زندگی مشترکتان همیشه به روی ریل‌های خوشبختی حرکت کند👀💍❤️


عشق مانند رودخانه است به هر مانعی که بر خورد راه خود را باز میکند. برایتان زندگی عاشقانه ای آرزو میکنم.🫶😻💋


خوشبختی واقعی در دنیا فقط با یک چیز میسر میشود …
دوست داشتن و دوست داشته شدن …
خوشبختیت آرزوی قلبی منه🥲💋🫴🏻



عشق می تواند بینایی ابدی برای انسان ها به وجود بیاورد و دنیای عشاق را دگرگون کند. نخستین روزهای بیداری و بینایی عشق تان را تبریک می گویم...!👀🫂💋


نامزدیت مبارک خواهریم انشالله خوشبخت بشی!💍❤️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


‌‌‌
‌‌‌
98 روز تا رمضــــــــ🌙ـان ان شاءالله

*~الهم بلغنا رمضان الکریم 😍🤭🥰~*


❤️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


تو مرا آزردی... که خودم کوچ کنم از قلبت...

#بله✋🏼🙂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


ولی ما از عمد اشتباه میکنیم تا بفهمیم گوه خور زندگیمون کیه:)

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


بخدا

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


بچه بودیم میشاشیدیم تو جامون
بزرگ که شدیم ریدیم تو زندگیمون:/

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


بله!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


خصلت چهاردهم رسول الله ﷺ:

ﺩﺭ مجلسی نمی ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺮ نمی ﺧﺎﺳﺖ ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍوند.



اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ
👀❤️

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


‌‌‌‌‌
‌همینجوری با گفتن حقتو حلال کن
حق حلال نمیشه

#هرچقدررنج‌دادی‌باید‌رنج‌ببینی👀🍂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


بی مقدمه از عمق جانش گفت: چه خوب که هستی! و من آماده بودم که تا کوه را از جا بکنم و دنیا را با همین دست های خالی ام فتح کنم...
گاهی یک قدردانیِ به جا، معجزه می کند و مرهم همه جانبه ی می‌شود روی عمیق ترین زخم ها...
آدم ها فقط می خواهند دیده شوند. مهم نیست چقدر برای شان سخت بوده، چقدر راه آمده اند و چقدر تاوان داده اند، همین که بدانند قدر شان دانسته می‌شود‌، برای شان بزرگ ترین پاداش و دلچسب ترین حالت احترام و دوست داشتن است.
گاهی بدون مقدمه از خوبیِ آدم ها حرف بزنید، از کار های ارزشمند شان، از گذشت های که داشته اند، ذکاوتی که به خرج داده اند، عشقی که بی چشمداشت نثارکرده اند و جهانی که به یمن حضور آنان بهتر شده...
آدم ها را ببینید و به آنان بگویید. چه خوب که در جهانِ شما هستند...
آدم ها را ببینید، پیش از آن که ناچار شوند با بغض و تقلا، خود شان را به شما یاد آوری کنند...
که دیدن، مادامی ارزش دارد
که هنوز به التماس آلوده نشده باشد...
🙂🩶

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


خصلت پانزدهم رسول الله ﷺ:

ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ مجلسی ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺩﺭﺏ می ﻧﺸﺴﺖ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺻﺪﺭ ﺁﻥ !



اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ
❤️👀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


😂🫀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


#کبوتر‌بر‌میگرده.....🕊

ولی صاحبش دیگه
#کبوتر بازی گذاشته کنار!

(هر چی به وقتش قشنگه 👌❤️‍🩹

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


:)

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


👀🥺

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


به بقیه توجه نکن
شما خدا هم بشی باز یه عده شیطان پرستن:)

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


🙂🤍

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


خصلت سیزدهم رسول الله ﷺ:

ﻫﺮ که می ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﺭﺍﺩه ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻦ نمی ﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﺮ نمی ﺧﺎﺳﺖ.



اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ

❤️👀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Nov, 16:01


قانون این دنیا انگار اینطور شده

هرچی کثیف‌ تر و لاشی تر، عزیزتر :)

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

10 Nov, 14:52


جوین🥰

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

10 Nov, 14:51


https://t.me/Love_is_not0

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


جوری که رفیقم تو زندگیم تاثیر داره:
👀🫶

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


افتخار نکن همه دنبالتن ؛
جنده پرست زیاد شده.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


ماهایی ک سیگاری نیستیم وقتی حالمون بده،میخوابیم.
🥲❤️‍🩹

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


-
- نآ ڪس ڪجآ دآند قدر نیڪے رآ
- هر ڪس به مطلب رسید بیگآنه شد

دنیا همینه🍂

#عا_بخدا💔🤌🏼

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


خصلت نهم رسول اللهﷺ:


ﭼﻮﻥ ﺍﺷﺎﺭﻩ می ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﺎﺭﻩ می ﮐﺮﺩ ﻧﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺍﺑﺮﻭ!



اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ

❤️🫶

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


😂🫀🥲

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


🫀😂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 14:17


_خودی کسی معاشرت کن که با تربیه مادر بزرگ شدع باشع نع با پول و دارای پدر...!🙂🫴

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 11:04


آدما موقع نیاز انقدر باهات خوب میشن ک خدا کنه همیشه محتاج بمونن.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 04:50


#پارت۱۰۷۷


_وای این چقدر قشنگه!

چه وسایل دخترونه و چه پسرونه براش جذابیت خاصی داشت.


به این فکر نمیکرد بچهش دختره یا پسر اما غرق شده بود تو لباسها و وسایل.


_ مادر بیداری؟


با تقهای که به در خورد موبایل رو فاصله و داد و مالشی به چشمهاش داد.


_ جانم مامان؟


_ محمد اومده دخترم، میخواد ببینتت.


به آنی ضربان قلبش بالا رفت اما اخم به صورتش نشست.


محمد اینجا چیکار میکرد؟


پوزخندی زد.


یا بخاطر بچهش اومده تا بدونه حال بچهش خوبه یا نه یا میخواست مطمئن بشه رادمان اینجا نیست…


امکان نداشت نگران من شده باشه…


_ میام الان مامان.

با ریلکسی بلند شد و نگاهی به خودش تو آیینه انداخت.


به جایی بر نمیخورد اگه محمد کمی معطل میموند، نه؟

بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و در نگاه اول چشمش به محمدی خورد که داشت نگاهش میکرد.


_ سلام!


جواب سلام محمد رو نداده بود که با پیچیدن بوی مرغی که درحال سرخ شدن بود حس کرد محتویات معدهش بالا اومد.


سریع دست جلوی دهنش گرفت و سمت سرویس پا تند کرد.


بلافاصله محمد هم از جا بلند شد و پشت سودا راه افتاد.


_ سودا! چیشد؟


وارد سرویس شد و قبل از اینکه در رو ببنده محمد مانع شد و پشت سر سودا وارد سرویس شد.


عقی زد و محمد نگران کمرش رو ماساژ داد.


_ آروم باش، نفس عمیق بکش.


با چشمهای بسته و بدنی که مور مور میشد پچ زد:


_ تو چرا اومدی تو؟

محمد آب رو باز کرد با نگرانی گفت.


_چون حالت بده سودا!


محمد مشتش رو پر از آب کرد و روی صورت
رنگ پریدهی سودا ریخت.


_ خوبی؟


خوب بود؟ اصلا حالت تهوع شدید داشت و احساس میکرد درد تمام بدنش فرا گرفته.


با کمک در و دیوار روی نزدیکترین صندلی نشست.


محمد جلوی پاش زانو زد و لب زد


_سودا اگر خیلی حالت بده بریم بیمارستان؟


سرشو به نشونه منفی تکون داد

_نه…

با نگرانی دست سودارو تو دستش گرفته بود و ماساژ میداد.

حالا کمی بهتر بود.


نگاهش به شوهرش افتاد که از وقتی تلفن حرف زده بودن هوس عطرش رو کرده بود.

چقدر نگران بود.

دلش میخواست بپرسه برای چی اومده بود؟ برای من یا بچش؟


_چرا اومدی اینجا؟

محمد از لجبازی های سودا کلافه بود.


دلش میخواست دوباره سودای مهربون و لوسش رو داشته باشه.


_چون نگرانت بودم ، چون دلم برات تنگ شده‌ بود ، چون زنمی…و هزار دلیل دیگه…

سودا پوزخندی زد و گفت


_میخواستی مطمئن بشی رادمان اینجا نیست آره؟


ترسیدی بهت دروغ بگم؟


🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 04:42


#پارت۱۰۷۶


سودا سری تکون داد و حرفی نزد.


سها با لحن بدی همیشه که تو ذاتش بود ادامه داد:


_ رادمان فهمید که نمیتونه بهتر از زندگی خودشو پیش کسی دیگه پیدا کنه، فهمید آرامشی که با من داره رو با کسی دیگه نداره.

از لحن سها، سودا کمی جا خورد.

اما قصد نداشت این بار سرخم بکنه و حرفایه کنایه دار سهار گوش بکنه.


تصمیم گرفت مثل خودش تیکه بندازه و کنایه بزنه.


_سها ، اما مشکل ما با شما فرق میکنه من
هیچوقت مثل تو به شوهرم شک نکردم و مطمئنم اون هیچوقت بهم خیانت نمیکنه…


سها از اینکه سودا اینجوری جوابشو داده بود شکه شده بود.


سودا هیچوقت باهاش اینجوری حرف نزده بود.


سودا وقتی قیافه درهم سها رو دید ته دلش کمی خنک شد ولی برای اینکه سها نتونه دیکه حرفی بزنه ادامه داد:

_دلیل جدایی ما چیز دیگه ایه ، اتفاقایی که بین منو محمد افتاده رو هیچکس نمیتونه درک بکنه حداقل تا وقتی جای یکیمون قرار بگیره!


سها نمیدونست باید چی بگه…


پس فقط سری تکون داد و سعی کرد بحث رو عوض بکنه و سودا هم کاملا متوجه این قضیه شد.


دستشو روی شکم سودا گذاشت لب زد


_به این فکر کردی ، فسقلیت دختره یا پسر؟


فکر کرده بود ؟ خب نه خودش تازه دیروز فهمیده بود حاملهاس اصلا!


_نه اما…امیدوارم دختر بشه…البته پسرم بشه فرقی برای ما نمیکنه و جفتشم قشنگه و مهم سلامتیشه اما…

سها کنجکاو پرسید

_اما چی؟


_ محمد آرزوشه دختر داشته باشه…


سها لبخند روی لبش نشست


_خوبه!


_چی خوبه؟


_اینکه آرزوت براورده شدن آرزوهای محمده!ین یعنی هنوز کلی امید برای آشتی کردنتون هست.


سودا پوزخندی زد ، کاش محمد هم کمی به آرزو های سودا اهمیت میداد…


با خمیازه کشیدن سودا سها متوجه شد که دیگه باید بره بیرون تا سودا کمی استراحت بکنه…

از جاش بلند شد و لب زد

_ من میرم تو یکم استراحت کن کاری داشتی

صدام کن.


سودا فقط سری تکون داد و با بیرون رفتن سها از اتاق آهی کشید و همینطور که روی تخت دراز کشیده بود موبایلش رو برداشت و وارد قسمت جستجوی موبایل شد.


ناخواسته و غیر ارادی سیسمونی بچه رو جستجو کرد و بین اون همه وسیله های سیسمونی گم شد.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 04:34


#پارت۱۰۷۴


از حرص نزدیک بود بترکه!


چقدر دلش میخواست الان گوشی رو به دیوار
بکوبه!


برای اینکه سها فکر ناجوری نکنه گوشی رو از

دستش گرفت و سمت اتاقش رفت.



با تاخیر و مکثی طولانی آیکون سبز رو فشرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.



_ سلام خوبی؟


پوفی کشید و دست به کمر سمت تخت رفت و روش نشست.


_ آره، کاری داشتی؟


این عجول بودن باعث شد اخم به صورت محمد حمله کنه اما سعی کرد بیتفاوت باشه.


با لحنی که ناراحتیش رو بروز نده تک خندی زد و پرسید:


_ سلامتو گربه خورده مامان کوچولو؟!


لبش رو گاز گرفت.


یادش رفته بود سلام کنه؟


_ حال ندارم اگه کاری داری بگو.


سعی کرد با این جمله ذهن محمد رو از اینکه سلام نکرده دور کنه و حرصی که از مادرش داشت رو هم سر محمد خالی کنه.


اما محمد صداش رنگ نگرانی گرفت.


_ چیزی شده سودا؟ حالت خوبه؟ اگه چیزی شده‌ بهم بگوها… حالت تهوع داری؟… چیزی هست به‌من بگو الانم آروم باش!


هول شدنش به وضوح مشخص بود.


سودا پوزخندی زد ، هربار که محمد نگران میشد این فکر در سرش بود.



نگران من شده یا بچهاش؟


_ فکر کنم تو باید آروم باشی نه من.


محمد نفس عمیقی کشید تا خونسرد باشه و نگرانی‌ازش دور شه.


_ نگفتم حالم بده، گفتم حال ندارم. کار نداری؟


انگار باید عذاب میداد مردی رو که عذابش داده‌ بود، تا شاید کمی دلش آروم بگیره.

محمد سعی کرد خودش رو نبازه و به روی
خودش نیاره که سودا پشت سر هم سعی داره به تماس خاتمه بده.


_ چیزی لازم نداری؟


_نه


محمد با فکری که به سرش رسید با لحن مظلوم و‌ مهربونی لب زد


_سودا اگه ویاری چیزی داری به من بگو ها ، زود برات میگیرم میارم.


با این جملهی محمد ، کاملا یهویی تصویر لواشک هایی که اوایل ازدواجشون محمد براش خریده بود تو ذهنش تداعی شد و سخت آب دهنش رو فرو خورد.


بدجور هوس خوردن لواشک های ترش و شیرین به سرش زده بود اما هوسش رو تو نطفه خفه کرد.


_ نه هیچی لازم ندارم.


_ مطمئنی؟


کمی، فقط کمی دو دل شد برای‌ ِن
گفت ویارونهش.


اما سریعا ح ِس خواستنش رو سرکوفت کرد و با چشمهایی بسته و لحنی کنترل شده پچ زد.


_ نه…


جملهش تموم نشده بود که سها بدون در زدن وارد‌ اتاق شد.


_ سودا مامان داره برات لباس بارداری میدوزه بیا یه سایز بزنه.


لباس بارداری تو ماه دوم؟


مادرش با چه فکری میخواست این کارو بکنه؟


اخمی روی صورت هردو نشست، هم سودا و هم

محمد…


_ میام چند دقیقه دیگه!

‌‌‌‌

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

09 Nov, 04:34


#پارت۱۰۷۵

 
بسته شدن در مصادف شد با صدای کلافهی محمد‌‌که به گوش سودا رسید.


_ سها و رادمان اونجان؟ کی اومدن؟


با شنیدن جمله محمد بیشتر از قبل عصبی شد ،‌ اون هنوز به سودا شک داشت؟

یا محظ احتیاط پرسیده بود؟


سودا با لحنی گرفته و کنایه وار جواب داد:

_ فقط سها اینجاس… نترس رادمان نیستش ، بهت خیانت نمیکنم.


محمد شرمنده از سوالی که پرسیده بود خواست‌توضیح بده.


_ ببین به خدا منظورم…


حوصله شنیدن توضیح های الکی رو نداشت.

امروز واقعا حالش خوب نبود و همه چیز داشت‌ بهش فشار میاورد.



_ باشه محمد خدافظ.


کلافه از این روی زن لجبازش چنگی تو موهای مردونهش زد.


_ باشه… مراقب خودت و تو دلیت باش، خدافظ!

تودلی…

تودلیای که تو دل محمد هم جا باز کرده بود.

گوشی رو قطع کرد و به سینهش چسبوند.

لعنتی الان دیگه بجز اون لواشکا هوس کنار محمد بودن هم بد جور به سرش زده بود.


البته این ویار نبود این چیزی بود که همیشه
میخواست اما دیگه نمیتونست داشته باشه.


تند تند سرش رو تکون داد تا این چرندیات از
ذهنش بیرون بره.


_ اه سودا این خزعبلات چیه تو مغز تو؟ همه تو این دوران از شوهرشون بدشون میاد تو چطور هوس کردی کنارش باشی آخه؟


از اتاق بیرون رفت و رو به مامانش که پشت
چرخ خیاطی نشسته بود کلافه گفت:

_ مامان جـــان بنظرتون از الان زود نیست واسه لباس بارداری؟


_ نه مادر بیا یکی دو دست بدوزم برات، قدتو
بگیرم بقیهشو چند سایز بزرگتر از الانت
میدوزم، استراحت مطلقی نمیتونی بری یساعت تو بازار بچرخی واسه لباس که…

دستش رو روی شکمش گذاشت.

هنوز اندازه نخود هم بزرگ نشده بود.

_ آنلاین سفارش میدم مامان.

_ اینو یادگاری از مامان بزرگش داشته باش برای‌سها هم دوختم برای توام باید بدوزم ، بعدش‌هرکار خواستی بکنی بکن ، میخوای آنلاین‌سفارش بده.

پوفی کشید و بعد از سایز گرفتن توسط مادرش‌ دوباره به اتاقش برگشت.

کمی درد زیر دلش میپیچید که همین نگرانش کرده بود!


تقهای به در اتاق خورد سها وارد اتاق شد.


_ حرف بزنیم؟ حوصله داری؟

سری تکون داد.

از تنهایی بهتر بود، نبود؟

کنار سودا روی تخت نشست و لبخندی خواهرانه‌به روش پاشید.

_ با محمد خوب نشدید هنوز؟

با غم نوچی کرد.

_ باشه فهمیدم، غصه نخور قربونت برم الان تو این شرایط غصه واسهت حکم سم داره!

بیخیال به پشتی تخت تکیه داد و لب زد

_غصه نمیخورم.

_ باشه منم گوشام درازه، ولی ببین سودا… تو
الان دیگه داری مادر میشی، بهتره بیشتر فکر کنی و عجولانه تصمیم نگیری، منو رادمانم همینطوری بودیم، یادته که همین چندوقت پیش تا پای طلاقم رفتیم؟ ولی بعد از یمدت رادمان عوض شد و الانم دیگه هیچ اثری از اون رادمان قبلی نیست.


🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

08 Nov, 14:53


https://t.me/Arvah_Kochek/s/110

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

05 Nov, 13:13


رمان:#حاجی_شیطون

نویسنده:
#لیلا_محمدی

ژانر:
#عاشقانه #مذهبی #هیجانی

تعداد صفحات: 2692

خلاصه:
هیدارا حاجیِ جوون ۲۸ساله ای که شرط حج رفتنش ۱۰سال تدریس علوم دینی تو دانشگاهه یه حاجی که با شیطنت و جذابیتش ، خط بطلانی رو باور منفیِ جوونای امروزی راجبه مذهبی جماعت میزنه و دست بر قضا شوکا دختر قرتی و بی‌بندوبار سرراهش قرار می‌گیره و ....

#جدید_پیشنهادی😍

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

02 Nov, 14:24


#پارت۱۰۷۳

سها با خوشحالی نگاهی به مادرش کرد.
_ مامان دیشب زنگ زد بهم گفت. انقدر خوشحال
شدم نفهمیدم چجوری شبمو صبح کردم تا بیم
ببینمت..
نگاه سودا به سامانی افتاد که تو بغل مامان درحال
خوردن شونهش بود.
یکمی احساس ناراحتی داشت، چرا باید سها انقدر
زود خبردار میشد؟ کاش مامان اجازه میداد تا
کمی به خودم بیام و بعد بهش خبر میداد…
شاید حساسیتهای دوران بارداری بود که هنوز
هیچی نشده شروع شده بود.
سها دوباره محکم بغلش کرد که مادرش زود داد
زد
_ سها مادر مراقب باش نباید زیاد بهش فشار بیاد،
استراحت مطلقه!
پدرش از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند عمیقی
سمت سودا رفت.
پدرانه و با ملایمت بغلش کرد و پیشونیش رو
بوسید.
_ مبارکت باشه بابا جان. مطمئنم که مادر خیلی
خوبی میشی!
پدرش تنها کسی بود که درکش میکرد ، میدونست
تو این شرایط نباید بهش فشار وارد کنه با
حرفهاش…
درک کرد که دخترش داره سختی های جدایی رو
میکشه و نباید روحیاتش رو اذیت کنه پس با
تبریکی ساده عقب کشید.
اما سها دست بردار نبود.
_ راستی رادمانم میخواست بیادا خیلی خوشحال
شد وقتی شنید، ولی خیلی کار داشت گفت از
طرفش ازت معذرت خواهی کنم و تبریک بگم.
هنوز هم از دست مادرش حرصی بود که چرا به
سها خبر داده بود که اون الان اینجا باشه.
اما به رسم ادب سری تکون داد و به گفت ِن
ممنونمی اکتفا کرد.
_ بسه دیگه مادر بیا بشین ناهار برات بکشم،
زیادی سرپا نمون خوب نیست.
سری تکون داد و روی نزدیکترین مبل نشست.
عجیب حس میکرد پاهاش جون نداره!
شاید بخاطر برخورد ماشین باهاش بود.
_ بیا اینم داروهات مادر…
کنارش روی زانو نشست و آروم طوری که فقط
سودا بشنوه ادامه داد:
_ محمده طفلکی صبح زود داروهاتو خرید آورد،
خیلی به فکرته و خیلی هم پشیمونه.
قصد مادرش چی بود؟ داشت روی مغزش کار
میکرد؟
سودا عصبی با قاشق روی بشقاب ضرب گرفت.
پدرش که شرایط رو نا به سامان دید و حس کرد
همسرش داره زیاده روی میکنه خیره به دست
سودا که قاشق رو گرفته بود اخطاری صداش
زد…
_ بسه خانوم، ماشاءلله دخترم عاقل و بالغه خودش
میتونه تصمیم بگیره برای زندگیش.
همون لحظه صدای گوشیش بلند شد و باعث شد
مادرش ادامه نده.
سها موبایل به دست کنارش اومد و پچ زد:
_ عزیزم، محمد داره زنگ میزنه!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

02 Nov, 14:24


#پارت۱۰۷۲

بیخیال بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد و
گوشی رو روی صندلی شاگرد انداخت.
به قصد برداشتن دستمال از داشبورد خم شد و
درش رو باز کرد اما دیدن پاکتی باعث شد کمی
سست بشه.
یادش اومد که اون پاکت مختص به سونوگرافی
سودا بوده.
تلخندی عمیق روی صورتش شکل گرفت و پاکت
رو برداشت.
_ دورت بگردم من!
باز کرد و به عکسی که زیاد ازش سر در
نمیآورد نگاه کرد.
_ میدونم تو میشی نور زندگیم، تو دل مادرتی
یکم باهاش حرف بزن کوتاه بیاد فسقلی!
دستش رو روی عکس کشید و قطرهای اشک از
سر خوشحالی از چشمش پایین چکید.
_ معجزهای نه؟ لابد خدا خیلی دوستم داره که
اومدی! قلب منو روشن کردی…
بوسهای روی عکسی که سیاه و سفید بود کاشت.
_ تو و مامانت برای من خیلی عزیزید به خدا، منه
احمق یه غلطی کردم که حالا پشیمونم ولی مامانتم
حق داره نبخشتم، میدونم خیلی اذیت شد. تو قراره
زندگی منو مامانتو قشنگ بکنی فسقلی.
اشکهاش رو با پشت دست پاک کرد.
_ نبینم مامانتو اذیت کنیا! حالا که سرم و از زیر
برف بیرون آوردم ، دلم نمیخواد حتی خار به
پاش بره، باور کن خر بودم کر بودم کور بودم که
میدیدم چقدر اذیت میشه و بازم باهاش بد رفتار
میکردم، تو شدی دلیل اینکه چشمامو باز کنم…
نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزنه.
_ خلاصه که به زندگیمون خوش اومدی فسقلی!
بهت قول میدم قبل اینکه بیای بابات همه چیو
درست کنه.
عکس رو سرجاش برگردوند و استارت زد.
لابد مانی رسیده بود و پشت در منتظر بود!
***
آفتاب مهربونانه میتازید و انگار خبری از بارون
دیشب نبود.
_ وای خدا جدی میگی؟
گیج صداها تو مغزش پلی شد.
سها بود؟ چرا انقدر جیغ میزد؟
طوری جیغ میزد که سودا از خواب هفت پادشاه
بیدار شده بود.
ساعت دوازده ظهر بود اما انگار قصد نداشت از
رخت خواب دل بکنه.
_ مامان بزار برم بیدارش کنم دیگه!
_ لابد تا همیم الانشم با سرصدای تو بیدار شده
بچهم…
آروم لای پلکهاش رو باز کرد و از تخت بیرون
اومد.
آبی به دست و صورتش زد و با همون موهای
شلخته سمت در رفت تا ببینه این همه سر و صدا
برای چیه.
_ اینجا چه خبره؟
سها با شنیدن صدای سودا به طرف چرخید و
سریع سمتش رفت و محکم بغلش کرد.
_ وای آبجی جونم مبارکت باشه، انشالله کپی
خودت بشه ناز و خوردنی!
نامحسوس اخمهاش تو هم رفت ، چطور سها انقدر
زود خبردار شده بود؟
_ ممنونم ، کی به تو خبر داده.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:37


#پارت۱۰۴۷

حمد کلافه با پا روی زمین ضرب گرفته بود.
نه دیشب خواب خوبی داشت نه حالا حال خوبی
داشت…
گوشی رو از روی پاتختی چنگ زد و شمارهی
مانی رو گرفت.
اون که پیشنهاد مشاوره داده بود قطعا یکی رو پس
ذهنش داشت و میتونست معرفیش کنه.
_ الو سلام
_ سلام مانی، خوبی؟
_ قربونت داداش. تو خوبی؟
تشکری کرد و پرسید:
_ کجایی؟ خونهای؟
_ نه محمد، من که مثل تو نیستم هروقت دلم
خواست برم سرکار هروقت نخواست نرم،
شرکتم… چطور؟
سرش رو خاروند و طبق معمول با بالاتنهی لختش
سمت کتری رفت و روشنش کرد.
_ گفتی مشاور یادته؟
_ آره…
_ کسی رو میشناسی؟ حس میکنم واقعا بهش
نیاز دارم. لاقل یکم آروم بگیرم.
مانی مکثی کرد و با شخصی که از ذهنش رد شد
لبخند روی لبهاش شکل گرفت و با اطمینان لب
زد.
_ آره یکی رو میشناسم، تا یکی دوساعت دیگه
میارمش خونهت. خوبه؟
خونه؟ مگه محمد نباید میرفت؟
بهتر حداقل از خونه بیرون نمیرفت تا لازم باشه
با آدمها سر و کله بزنه.
_ باشه پس، قبلش خبر بده.
_ حله، الان کلی کار ریخته سرم محمد، خدافظ
خداحافظ گفتنشون مصادف شد با لحظهای سودا که
پا تو آزمایشگاه گذاشت.
_ جانم با کی کار داشتید؟
نمیدونست دقیق باید چی بگه هول شده بود
_ میخواستم آزمایش بدم … آزمایش برای
بارداری!
دوست غزاله بود و شاید کار راه انداز بود.
خودش رو معرفی کرد و انگار خوش شانس بود
که غزاله گفته بود هواش رو داشته باشن و حالا
میخواستن ازش خون بگیرن.
_ نفس عمیق بکش عزیزم… آفرین!
با تیزی سوزن آخی بیجون از لای لبهاش
بیرون پرید.
هر زن دیگهای بود شاید این لحظهها همسرش
کنارش بود، البته شاید هم نه!
شیشهی استوانهای از خون سودا پر شد و سودا از
صندلی بلند شد.
_ کی جوابش آماده میشه؟
_ یک ساعته آماده میشه عزیزم، میخوای بری و
بیای؟ میتونیم اینجا بمونی فرقی نداره.
سری به نشونه تایید تکون داد.
بهتر بود تا پارک کناری میرفت و بعد دوباره به
آزمایشگاه برمیگشت.
بدجور هوس خوردن شیر کاکائو به سرش زده
بود.
شاید میتونست تو اون پارک وقتش رو با شیر
کاکائو بگذرونه.
از سوپرمارکت کنار آزمایشگاه دوتا شیرکاکائوی
پاکتی گرفت و نی رو داخل پاکت زد و با لذت
جرعهای از شیرکاکائو رو خورد.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:34


#پارت۱۰۴۶

صدا ها در مغز سودا پیچید :یعنی ممکن بود محمد
هم اینجوری شده باشه؟ یعنی امکان داشت واقعا
حامله باشم.
_خیلی ممنونم غزاله جان خیلی کمکم کردی ،
امروز آزمایشگاه هستی؟
_فدات بشم عزیزم وظیفم بود ، نه خودم نیستم
میخوای بیای؟ آزمایش بارداری میخوای بدی؟
سودا نفس عمیقی کشید و لب زد
_آره عجله دارم خیلی زود باید جوابشو بگیرم.
_خب مشکلی نداره عزیزم تو بیا من به همکارم
میسپارم هواتو داشته باشه ، بهشونم میگم زود
جوابتو تحویل بدن زیاد طول نمیکشه تو یکساعت
مشخص میشه جوابش…
تشکری از غزاله کرد و بعد چند دقیقه قطع کردن.
نفس کلافه ای کشید و از اتاق بیرون رفت و سعی
کرد چیزی از افکارش رو بروز نده، نمیخواست
خانوادهش رو هوایی کنه اونم وقتی هنوز از
چیزی مطمئن نبود.
_ سلام صبح بخیر
_ سلام قشنگم. صبح تو هم بخیر، خوب خوابیدی
مادر؟
به دروغ سری تکون داد.
دروغ که حناق نبود.
_ چرا خوب بود، به به مامان خانوم چه کرده، بابا
کجاس؟
_ گفت میره پیش حاج کمال یسری خرت و پرت
واسه خونه بگیره. هرچی گفتم مرد سر صبحی
نرو بزار عصر برو گوش نداد.
لقمهای تو دهنش گذاشت و عقب کشید.
_ اشکال نداره مامان سخت نگیر.
_ همین؟ بهبه چهچه کردنت همین یه لقمه بود؟
_ کار دارم مامان دیرم میشه، اگه گشنم شد بیرون
یچیزی میگیرم میخورم.
سمت اتاقش راه افتاد و مادرش پرسید:
_ کجا خب؟
از همونجا داد زد:
_یخورده کار دارم بیرون زود برمیگردم
سعی میکرد بیتوجه به اتفاقاتی که افتاده حداقل با
کمی آرایش به صورتش رنگ و رو بده.
کرمپودری روی صورتش نشوند و ریمل به
مژههاش زد.
رژلبی مات لبهاش رو پوشوند و با رژگونهای
گوشتی گونههاش رو رنگ داد.
سری برای خودش تکون داد و بعد از پوشیدن
لباسهاش و برداشتن کیفش از اتاق بیرون رفت.
_ خب مامان کار نداری؟
_ نه عزیزم، ناهار میای؟ چی بپزم مادر؟
لبخندی صورتش رو مزیین کرد.
گونهی کمی چروک مادرش رو بوسید.
_ نه مامانی یچیز چرب و چیلی درست کن خودت
و بابا بخورید حال کنید. منم تا شب برمیگردم.
خدافظ.
از خونه که خارج شد، بادی که درختها رو
نوازش میکرد صورت سودا رو هم نوازش کرد.
دم عمیقی گرفت و دستی برای تاکسیها تکون داد.
_ کجا میری دخترم؟
آدرس آزمایشگاهی که دوستش کار میکرد رو داد
و با تایید پیرمرد عقب تاکسی نشست.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:28


#پارت۱۰۴۳


_محمد تکلیف این بنده خدارو مشخص کن دیگه ،
مگه خودت تو فشار نزاشتیش به خانوادش بگه؟
مگه خودت نخواستی الان چرا ناراحتی؟ اون
چیکار میتونه بکنه وقتی هیچ چراغ سبزی نشونش
نمیدی انتظار داری راه برگشتی باشه؟
حرفای مانی به مزاجش خوش نیومد چون حقیقت
بود
دستشو توی موهاش فرو کرد
_ مانی مقصر من نیستم پس جوری حرف نزن
انگار منم ، رفتارش و کارهاش جای شکی برام
نذاشته و مطمئنم که اون تماسها و اینا از چه
قراره. اونقدر کارهای مخفیانهش ادامه پیدا کرد که
این شد حال و روزمون… من میفهمیدم مانی، بعد
از هرچیزی که ازش میدیدم منتظر بودم خودش
بیاد توضیح بده اما هیچوقت نیومد توضیحی
راجبشون بده تا اینکه منم دیگه زدم به سیم آخر!
قبلا انقدر کامل به مانی توضیح نداده بود چرا
داشت از سودا جدا میشه اما حالا مانی کاملا از
بین حرفاش متوجه شده بود.
صدای در باعث شد مانی اجازهی ورود صادر کنه
و سیفی با سینی تو دستش وارد اتاق شد.
سرخود برای محمد گلگاوزبون دم کرده بود.
واقعا الان به این نیاز داشت.
_ بفرمایید آقا.
لیوان رو جلوی محمد گذاشت و با اشارهی مانی از
اتاق بیرون رفت.
_ من دوستش داشتم ولی اون تیشه زد به ریشهی
زندگیمون.
_ چرا نمیری پیش مشاور محمد؟
حرفی که دیشب بابای سودا هم زده بود…
وقتی همه این پیشنهاد رو میدادن شاید بد هم نبود
امتحان کنه.
فکرش بدجوری درگیر این شده بود که وقت برای
مشاوره بگیره.
شاید میتونست با صحبت کردن با مشاور آتیش
درونی و خشمی که جلوی چشمهاش رو گرفته بود
خاموش کنه.
احتمالا گزینهی مناسبی بود.
مانی لیوان دمنوش گلگاوزبون رو از روی میز
برداشت و جلوی محمد گرفت.
_ اینو بخور شاید یکم آرومت کرد.
سری تکون داد و مایع داخل لیوان رو سر کشید.
ساعتها پشت سر هم میگذشت و محمد خودش
رو سخت مشغول وارسی نقشههای ساختمونها
کرده بود تا به چیزی فکر نکنه.
با خستگی سر بلند کرد و صدای قلنجهای گردنش
به اعتراض بلند شد.
دستی به گردنش کشید و از پشت میز بلند شد.
هوا دیگه داشت تاریک میشد.
با دیدن ساعت بلند شد ، قصد داشت برای نماز به
مسجد بره تا کمی آروم بشه.
وسایلشو جمع کرد و بعد خداحافظی با مانی از
شرکت بیرون زد و بلافاصله بعد از اتمام اذان تو
صف نماز جماعت قامت بست.
دلش آروم و قرار نداشت و مثل سیر و سرکه
میجوشید.
مثل اینکه قرار بود این دفعه برعکس همیشه که
نماز آرومش میکرد، دیگه آرومش نکنه.
با حالی خراب از مسجد بیرون زد و سوار
ماشینش شد.
 
خسته بود و میخواست مستقیم به خونه بره بخوابه
اما زنگ گوشیش باعث شد نگاهی بهش بندازه و
با دیدن اسم مادرش لبخند محو و کم جونی رو
صورتش شکل بگیره.
_ جانم مامان؟

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:28


#پارت۱۰۴۴

سلام پسرم خوبی؟
_ آره دورت بگردم تو خوبی؟ بابا خوبه؟
آهی از سینهی مادرش خارج شد.
_ خوبیم ما هم… تا من زنگ نزنم یادی از مادرت
نمیکنی!
_ شرمندتم مامان. یخورده درگیرم این روزا.
_ من هروقت به تو چیزی گفتم گفتی درگیرم
درگیرم؛ کی قراره دیگه درگیر نباشی رو
نمیدونم.
فقط خدا میدونست که این درگیری با بقیهی
درگیریها فرق داشت.
_ چیکار کنم از دلت درارم؟
_ دست سودا رو بگیر پاشید یه سر بیاید اینجا
دلمون باز شه مادر! میدونی چند وقته ندیدیمتون؟
با این جملهی مادرش خاطرش اومد که هنوز
اونها از هیچ چیز خبر ندارن.
این بهترین فرصت بود تا خانواده خودش رو هم
در جریان بزاره و همه چیز رو بهشون بگه.
_ الو محمد، کجایی مادر؟
_ چشم مامان، الان تازه دارم راه میفتم سمت
خونه، لباسامو عوض کنم مقصد بعدی اونجاست.
خوبه؟
_ پس منتظرما!
_ چشم…
چند کیلومتر اونورتر سودایی بود که تو تاریکی
اتاق داشت با خودش حرف میزد.
همه خواب بودن و آخر شبی وقت گیر آورده بود
برای اینکه به فکرهاش سر و سامون بده.
_ یعنی دیگه هیچی دوستم نداره؟
مشغول ذهنش بود که با استشمام بوی سوختنی
دماغش رو چین داد.
این بو از کجا بود؟
چراغ رو روشن کرد و اتاق رو وارسی کرد اما
چیزی دستگیرش نشد.
پنجره رو باز کرد و با دیدن لامپ تراس که
شکسته بود و سوخته بود دستش رو روی معدهش
گذاشت.
چرا حس میکرد محتویات معدهش داره سمت
دهنش حجوم میاره؟
خواست توجهی نکنه اما با عقی که زد سریع سمت
سرویس دویید و هرچی خورده و نخورده بود رو
بالا آورد.
_ آییی…
معدهش میسوخت و این حالت تهوعها نرمال
نبود!
آبی به دست و صورتش زد و خواست بیرون بیاد
که دوباره حالت قبلی بهش دست داد و عق زد.
دستهاش میلرزید و رمق از پاهاش رفته بود.
بیجون چشم گردوند و از سرویس بیرون اومد.
خوب بود که همه خواب بودن و قرار نبود دوباره
بگن حاملهس!
با این فکر جرقهای تو ذهنش زد.
نکنه واقعا حامله باشه؟

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:28


#پارت۱۰۴۵


پشت در اتاقش نشست و زانوهاش رو تو

شکمش جمع کرد.

فقط از رو همین حالت تهوعها باید میگفت

حاملهس؟

_ فردا باید ببینم این حالت تهوعها از چیه.

خودش صدی به نود میدونست حامله نیست چون

با شرایط محمد همچین چیزی امکان نداشت اما

کار از محکم کاری عیب نمیکرد.

با فکر اینکه صبح به آزمایشگاه میره و آزمایش

میده خوابید.

خواب خوبی رو نداشت و محمد هم خوب نخوابیده

بود، چون ذهنش درگیر خانوادهش بود که با شنیدن

خبر جداییشون چقدر ناراحت شده بودن.

کلافه روی تخت دراز کشیده بود و به

واکنشهاشون فکر میکرد.

صدای مادرش تو گوشش پیچید:

” دختر به اون خوبی چیشد آخه مادر؟ چطور

دلت میاد دختر به اون دسته گلی رو طلاق بدی

محمد؟ اگه چیزی شده به ما هم بگو”

نمیخواست بگه سودا باهاش چیکار کرده.

پدرش هم بدجور پافشاری کرده بود:

” شما عاشق همید محمد، دیگه نمیتونی مثل سودا

رو پیدا کنیا! بدتر میشه بهتر نمیشه… از ما گفتن

بود باباجان”

دخترک آبی به دست صورتش زد و خواست از

اتاقش خارج بشه اما نگاهش به صفحه گوشیش

افتاد که روشن خاموش میشد.

عقب گرد کرد به طرف گوشی رفت.

با دیدن اسم یکی از دوستانش که داخل آزمایشگاه

کار میکرد خیلی سریع تلفن برداشت.

دیشب بهش پیام داده بود ازش خواسته بود که

هروقت تونست باهاش تماس بگیره.

_الو سلام غزاله جان خوبی عزیزم؟ پسر

کوچولوت خوبه؟

غزاله با خوشرویی جوابش رو داد و بعد از چند

دقیقه احوال پرسی سودا بالاخره سوالش رو بازگو

کرد.

_غزاله جان من میخواستم بدونم مردی که قدرت

باروری نداره و دکتر هم امکان بچه دار شدنش

رو رد کرده ممکنه که یک درصد بتونه شخصی

رو حامله بکنه؟

غزاله با دقت به حرفاش گوش کرد و جواب داد

_مطمئنی رد شده؟ یا میدونی دارویی مصرف

نمیکنه؟

کمی فکر کردم محمد به من گفته بود رد شده و

تاجایی که میدونستم دارویی هم مصرف نمیکرد.

_آره تا جایی که میدونم مصرف نمیکنه..

_خب ببین تو نمیدونی ، گاهی ناباروری مردان

قطع به یقین رد میشه ولی بعضیا رو دکتر بهشون

دارو میده…

گیج شده بود در ذهنش گذشت ولی دکتر به محمد

دارویی نداده بود.

_یعنی…یعنی ممکنه بچه دار بشه؟

_اره بعضی موقع ها امکانش هست عزیزم ممکنه

یه دوره ای بخاطر یه سری مشکلات و استرس یا

هرچیزی قدرت باروریش صفر بشه اما وقتی

استرس ازش دور میشه و فکرشو نمیکنه ، امکانش

زیاده که بارور بشه.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:16


😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

25 Oct, 15:16


به خدا اگه تو پارتای اینده که محمد فهمید سودا بارداره و فک کنه بچه از رادمانه به خدا یه محمد واقعی و اتیییییش میزنماا

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 16:33


#پارت۱۰۴۲


بی توجه به حرفهای طرف قرارداد صدا بالا برد.

_ آقای سیفی پس کو این چایی که گفتم؟

بدقلقی تو ذاتش نبود اما این چند روز بدجور مانی

و کارمندها رو اذیت میکرد.

انگار میخواست هرچی تو دلشه رو روی این

بندههای خدا خالی کنه.

مانی سریع دست روی بازوش گذاشت.

_ وسط جلسهایم محمد چرا داد میزنی؟

کلافه دستی به موهاش کشید.

_ باشه.

سیفی هول شده با سینی چای داخل شد و دوباره

محمد بیحواس توپید:

_ بلد نیستی در بزنی؟

با همه بداخلاق شده بود.

پیرمرد فرتوت هول شده گامی به عقب برداشت و

دست خالیش رو روی سینهش گذاشت و کمی خم

شد.

_ شرمنده آقا!

_ چای سرد شد ببر عوض کن آقا سیفی…

چایها رو که همین الان آورده بود و سرد شدنی

درکار نبود فقط محمد افتاده بود رو فاز گیر دادن.

مانی اخطاری صداش زد.

_ محمد!

عصبی با پاش روی زمین ضرب گرفت و مردی

که برای قرارداد اومده بود عزم رفتن کرد.

_ مثل اینکه امروز روزش نیست.

مانی سعی در ماستمالی کردن داشت.

_ نه نه، بشینید من نقشههای ساختمون و رو

مانیتور نمایش بدم ببینید.

_ دست شما درد نکنه من راس ساعت دوازده

قرار دیگهای دارم که همین الانشم دیر شده، من

رو زمان خیلی حساسم… با اجازه!

مانی چشمغرهای به محمد رفت و برای بدرقه

جلوی در رفت.

_ پس من به منشی میگم یه روز دیگه باهاتون

هماهنگ کنه. واقعا معذرت میخوام بابت امروز

و جلسهی نیمه… متاسفم انشالله دفعهی بعد جبران

کنیم.

سرسری خداحافظی کرد و با توپ پر به اتاق

برگشت.

_ محمد معلومه چته؟ معلومه داری چیکار

میکنی؟ دستی دستی یارو رو پروندی!

سرش رو بین دستهاش گرفته بود و فشار میداد.

_ باتوام! این چه رفتاریه؟؟؟ رسما داری گند

میزنی به همه چی.

وقتی جوابی نشنید سعی کرد از در شوخی وارد

بشه.

_ چی تونسته آقا محمد و انقدر از پا در بیاره که

ما بعد از چندین سال دوباره این روی گند اخلاقشو

ببینیم؟

_ اعصاب ندارم ببند نیشتو، این بند و بساط

مسخرهی شوخیتم جمع کن.

کنارش نشست و پرسید:

_ خب تعریف کن ببینم.

نمیتونست همه چی و تو دلش نگهداره،

میتونست؟

_دیشب سودا با خانوادش حرف زد ، گفت داریم

جدا میشیم. خیلی راحت تو روشون گفت انگار که

اصلا ناراحت نیست… دیگه هیچ راه برگشتی

نداره!

شقیقههاش از حرص و عصبانیت نبض میزد.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 16:27


#پارت۱۰۴۱


سودا رو دوست داشت اما باورش این بود که سودا

دوستش نداره برای همین هم به خودش تلنگر زد:

_ احمق اون دوستت نداره! ندیدی چه قاطع جلوی

خانوادهش حرف از جدا شدن میزد؟ میخواد

طلاق بگیره!!! اون مسئول خراب شدن

زندگیتونه… اون نامرد همه چیز و خراب کرد.

قاب عکس رو روی میز برگردوند و با خودش

زمزمه کرد:

_ به خودت بیا اون بهت خیانت کرد محمد!

ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت با حرص و

کلی فکر و خیال به خواب فرو رفت

صدای زنگ گوشی رو مخش بود و اعصاب

خورد کن.

روزها مردی قوی بود و شبها مردی نق نقو و

بهونه گیر!

دست دراز کرد تا گوشیش رو قطع کنه اما با لمس

نکردن گوشی بالاجبار لای پلکهاش رو باز کرد.

_ این کیه دیگه اه!

دستی به سر دردناکش گرفت و روی تخت نیمخیز

شد.

خودش هم نمیدونست کی خوابش برده.

آخی گفت و گوشیش رو از جیبش در آورد.

_ بله؟

_ سلام جناب چرا تشریف نیاوردی جلسه؟ جلسه

به این مهمی که چندین بار تاکید کردم باشی باز

نیستی که.

_ اومدم مانی غر نزن!

_ منتظرما.

سریع خدافظی کرد.

کلافه شلواری که از دیشب همینطور تنش بود رو

با شلواری دیگه عوض کرد و پیرهن مشکی

رنگی تن زد.

از اتاق بیرون رفت و لیوان آبی سر کشید.

الان دیگه سودایی نبود که براش چای بریزه و میز

صبحونه بچینه!

بیحوصله سوئیچش رو از روی میز برداشت و

از خونه بیرون زد.

حتی دیگه حس و حال دست کشیدن به سر و روش

هم نداشت.

تو ماشین نشست و آهنگی پلی کرد و شیشه رو

پایین کشید تا هوا به سر و روش بخوره.

“تو رو با هیشکی عوض نمیکنم اگه کل دنیا بیان

دور و ورم شلوغ بشه سرم، از اون چیزی که فکر

کنی عاشق ترم… همهی زندگیمو میدم پای

خندهت خودت نباشی میدونی میشه بد حال دلم…

پس برگرد”!

عصبی آهنگ رو قطع کرد و روی فرمون ضرب

گرفت.

آهنگها هم عاشقانه شده بودن حالا که اون عشقش

کنارش نبود.

_ آقا یه گل میخری؟

پشت چراغ قرمز و گل فروشهایی که دست بردار

نبودن.

بیمنطق شده بود…

_ نه پسر جون برو اونور الان چراغ سبز میشه

دیرم شده باید برم.

پسر بچه پافشاری کرد.

_ یه گل بخر دیگه!

اگه سودا اینجا بود قطعا میگفت گل بخره، قطعا

اگه فال فروشی میدید ازش فال میخرید و قطعا

اگه اون اینجا بود هم محمد براش میخرید.

شیشه رو بالا کشید و به پسر بچه که ناامیدانه

سمت ماشین دیگهای میرفت توجهی نکرد.

سنگدل!

با حرص خودش رو به شرکت رسوند و وارد اتاق

جلسه شد.

_ سلام.

_ سلام… خیلی وقته منتظریم چقدر دیر! اصل این

قرارداد برمیگرده به وقت شناسی و شما همین

اول کاری نشون دادید چقدر وقت شناس هستید.

_ شرمنده ترافیک بود.



دروغ مصلحتیای که شاید پایان میداد به

غرزدنهاشون.

بیحوصله برگهای که مانی به دستش داده بود رو

امضا زد و پشت میز نشست.

_ خب برای این ساختمونای الهیه شما برنامهتون

چیه؟

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 16:23


#پارت۱۰۴۰


#دانای_کل

عصبی از خونهای که همسرش، پارهی تنش،

جونش، اونجا بود بیرون زد.

لعنت به اون و تمام افکار اذیت کنندهش.

_ سودا سودا…

داشبورد رو باز کرد و قرصی آرامبخش برداشت

و بدون آب خورد.

سرش عجیب درد میکرد.

میخواستش و نمیخواستش.

حسی بین خواستن و نخواستن.

عاشقانه میپرستیدش ولی دیگه باور کردنش براش

سخت بود.

تو خیالاتش سودا بهش دروغ گفته بود.

هرکس دیگهای هم بود همینطور فکر میکرد نه؟

اینکه زنت رو، تمام وجودت رو چندین بار کنار

کسی که قبلا عاشقش بوده ببینی کار آسونی نیست.

تو اون پاساژ لعنتی مدام کنار هم بودن.

تو هتل با هم صبحونه خورده بودن.

اون خندهها با رادمان!

کلافه سرش رو روی فرمون گذاشت.

بیرون رفتنای یواشکیش چی؟

تماسهای مشکوکش چی؟

استارس زد و راه افتاد.

الان فقط عطر سودا میتونست آرومش کنه!

اما امان که دیگه نمیتونست بهش اعتماد کنه.

بقدری سرعتش زیاد بود که چند بار نزدیک بود

تصادف کنه و بسختی تونسته بود ماشین رو

هدایت کنه.

جلوی در پارک کرد و وارد خونه شد.

چقدر دلش میخواست الان بوی عطر دست پخت

سودا تو خونه پیچیده بود اما الان دیگه سودایی

نبود.

دیگه حتی دست خودش نبود طرز صحبتش با

سودا.

وارد اتاق شد و پیرهنش رو از تنش بیرون کشید.

دیروز صبح عکسهای عروسیشون رو پیدا کرده

بود و هروقت به خونه میاومد فقط به اونها نگاه

میکرد.

قاب عکس رو از روی میز برداشت و با انگشت

شصت صورت سودا رو از روی عکس نوازش

کرد.

_ چرا با من اینکارو کردی؟ من که

میپرستیدمت!

قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید و مردونه

هقی زد.

قبول کردن اینکه سودا بهش خیانت کرده بقدری

سخت بود که اشکش رو در آورده بود.

_ مگه من چیکار کرده بودم؟

چنگی تو موهاش زد.

اون از ملیحه ضربهای خورده بود که حالا فقط

منتظر تلنگری بود و این اتفاقات اخیر براش حکم

تلنگر داشت که تونسته بود از پا درش بیاره.

_ من که جونمم برات میدادم آخه!

با پشت دست اشک روی صورتش رو پاک کرد و

روی تخت دراز کشید و قاب عکس رو به سینهی

لختش چسبوند.

_ میدونی چند شبه یه خواب راحت به چشمام

نیومده بیمعرفت؟

چشمهای سرخش برای خودش هم عجیب بود.

محمد مرد کم آوردن نبود

محمد مرد گریه کردن نبود

اما حالا…

با خودش دیوانه وار حرف میزد و سرکوفت

میزد اما اون هنوز هم درگیر رفتار سودا بود.

به عقیدهی محمد همه چیز تقصیر سودا بود و

باعث بانی خراب شدن زندگیشون سودا بود.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 16:22


#پارت۱۰۳۹



نگاهم رو بهش دوختم و ادامه داد:


_ زود تصمیم نگیرید، من تجربه کردم که دارم
بهت میگم دیگه، بدتو که نمیخوام… تو دیگه برام مثل خواهر کوچیکترمی، برای همینم دارم اینا رو بهت میگم.

اشتباه منو سها رو نکنید!

یه مدت ازهم دور بمونید دلتون تنگ میشه…

من هنوز هیچی نشده بود هم دلم براش تنگ شده بود!


_ من مطمئنم محمد هنوزم دوست داره!


محمد دوستم داره؟

پوزخند صدا داری زدم.


_ اینطوری نکن با زندگیتون دختر خوب.


کاش میفهمیدن اونی که داره کاری میکنه من
نیستم! وقتی محمد ساز جدایی میزد بزور التماس میکردم با هم باشیم؟


نه باید جدا میشدیم تا میفهمید منو نباید قضاوت میکرد.


تا بفهمه من بدون اون هم میتونم، سخته اما نشدنی نیست.


_ الانم پاشو بریم شام بخوریم بیشتر از این
خانوادهتو اذیت نکن. میدونی که چقدر الان دارن خودخوری میکنن و چه فکرهایی تو سرشون پرسه میزنه؟ پاشو تا حداقل بدونن تو حالت خوبه و نگرانیشون از بابت تو برطرف شه.


حرفهای رادمان تونست قانعم کنه تا برم و شام‌بخوریم اما فقط در حد یکی دو لقمه بود.


دوباره بسختی لقمهای گرفتم و تو دهنم گذاشتم.
_ سودا بابا مسئله چیه؟ خیلی وقته با هم مشکل دارید؟

کی قرار بود تموم بشه؟

گرفته جواب دادم:

_ خیلی نیست ، من بهتون دروغ گفتم چون فکرمیکردم شاید همه چی درست بشه ، ما همون شبی که من اومدم اینجا تصمیم جدایی گرفتیم!

فکر میکردم دوری باعث میشه دوباره برگردیم
پیش هم ولی خب بالاخره این مسائل از اول
زندگی مشخصه، اشتباه از من بود که همون اول‌مشکل و از ریشه حل نکردم و نمیدونستم قراره
انقدر بزرگ بشه که زندگیمو به هم بزنه.
بابا بخاطر دروغی که گفته بودم اخمی کرد و
سرشو تکون داد.


مامان قاشقش رو تو ظرف گذاشت و دستم رو‌گرفت.


_ سودا، گنگ حرف نزن دخترم! چرا میخواید
جدا شید؟ نکنه بخاطر سرکار رفتنته؟ آره سودا؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و کلافه با دستم
رو میز ضرب گرفتم.

_ نه مامان ربطی به این موضوع نداره، من تازه تصمیم گرفتم که برم سرکار!


سها حمایتگرانه به مامان گفت
_ بهتره راحتش بزاریم مامان. وقتی چند بار
پرسیدیم و جوابی نداد یعنی نباید باز بپرسیم، لابد‌یچیزیه که نمیتونه بگه!

سریع با لقمهی دیگه به شامی که حتی نفهمیدم چی خوردم پایان دادم و دوباره به اتاقم برگشتم و سها همراهم اومد.

_ میخوای من پیشت بمونم؟
نمیخواستم کسی پیشم باشه، میخواستم تا صبح به
زندگیای که داشتم فکر کنم، میخواستم دیگه با
عقلم تصمیم بگیرم نه با قلبم.
سعی کردم با لبخند جوابشو بدم تا ناراحت نشه.
_ نه سها… تو برو. مرسی تا همین الانشم درکم
کردی!
_ قربونت برم عزیزم تو فقط ناراحت نباش.
سری برای اطمینانش تکون دادم و بغلش کردم.
حقیقتش حوصلهی حرف زدن و حرف شنیدن و
نصیحت رو نداشتم…
_ مراقب خودت باشیا، فردا صبح میام دنبالت بریم
بیرون.
میخواست حال و هوام عوض شه اما من فعلا
ترجیحم چیز دیگهای بود.
_ نه نه. من یخورده کار دارم.
تونستم قانعش کنم و بالاخره رفت…
من موندم و تنهایی و فکرهای اذیت کنندهم!

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 16:12


#پارت۱۰۳۸

نمیشه سها نمیشه. من و محمد دیگه ما نمیشیم.
با محبت دستمو نوازش کرد
_ خب سر چی اینطوری شد یهو؟ سودا من خوب
یادمه محمد چطوری جونش برای تو در میرفت.
نمیخواستم بگم.
نمیخواستم طریقهای که زندگیم بهم ریخت رو
براش بازگو کنم.
_ اینکه سر چی بود مهم نیست سها، مهم اینه ما
دیگه نمیتونیم با هم زندگی کنیم. اون روزایی که
میگی گذشت.
_سودا نکنه پای دختری در میونه؟ نکنه محمد…
قبل اینکه حرفاش تموم بشه جواب دادم
_نه نه اصلا اینجوری نیست ، محمد هیچوقت به
من خیانت نمیکنه . ما فقط تفاهم نداریم طرز فکر
محمد اصلا نمیشه لطفا ول کن نمیتونم توضیح بدم.
سها آروم توبغلش گرفتتم و رو موهام رو دست
کشید.
_ هرجور خودت راحتی عزیزم نمیخوام اذیتت
کنم.
سری تکون دادم، چقدر به یه آغوش نیاز داشتم
واقعا؛ خیلی دلم میخواست بدونم محمد هنوز
هست یا رفته ولی نمیخواستم ازش بپرسم.
_ بلندشو بریم شام بخوریم.
نوچی کردم.
میل به هیچی نداشتم.
_ سودا محمد رفت…پاشو یه چیزی بخور رنگ
به رو نداری.
حرفم رو از چشمهام خونده بود که جوابم رو داد؟
یا مشخص بود همچین سوالی دارم؟
چرا من هنوز پیگیر بودم که محمد رفته یا نه؟
چرا منه احمق هنوز بهش فکر میکردم اون هم با
تهمتی که بهم زد؟
_ پاشو سودا انقدر زانوی غم بغل نگیر.
نوچی کردم که در با تقهای که قبلش بهش خورده
بود باز شد و رادمان داخل اومد.
_ سها عزیزم حاضر شو بریم سامان بدقلقی
میکنه. بدخواب شده.
این یعنی شام نمیموندن.
نفس عمیقی کشیدم…
کاش میموندن تا یکم مامان و بابا از این حال و
هوا در میاومدن.
_ شام بمونید!
_ سامان اذیت میکنه نق میزنه.
سها سمت رادمان رفت و نمیدونم زیر گوشش
چی پچ پچ کرد و چطور راضیش کرد که رادمان
سری تکون داد و بیرون رفت.
_ بلند شو بیا شام بخوریم یالا سودا.
_ گشنهم نیست.
سها بالاخره خسته شد از سرتق بودنم و بیرون
رفت اما صداش از پشت در میاومد که داشت
خطاب به رادمان میگفت:
_ هیچجوره راضی نمیشه بیاد شام بخوره. سامان
و بده به من ببین میتونی راضیش کنی بیاد،
حداقل بخاطر مامان و بابا…
وای خدا.
چند ثانیه صدایی نیومد و بعد در مجدد باز شد و
رادمان داخل اومد.
_ چرا نمیای سودا؟ شام سرد شد از دهن افتاد.
سرم رو روی زانوم گذاشتم…
کاش هیچوقت به محمد نمیگفتم من یه زمانی به
رادمان حسی داشتم.
_ نوش جون من گشنهم نیست، هیچی از گلوم
پایین نمیره!
رادمان کنار پام روی زانو نشست و با لحن ملایم
و حمایتگرانهای پچ زد:
_ منو نگاه کن سودا! ببین هرچیم بشه خانوادهت
پشتتن… الان داری غصهی چی رو میخوری؟
ببین بزار یه حرفی و برادرانه بهت بگم.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 15:39


#پارت۱۰۳۷


_انقدر زود تصمیم نگیرید ، شما هنوز اول
ازدواجتونو هنوز هیچی تجربه نکردید و قصد
دارید جدا بشید بهتره یه مدت دیگه از هم دور
باشید باز باید حرف بزنید… این چیزا بچه بازی
نیست، قشنگ فکر کنید حرف بزنید شما ده روزه
از هم دوری. حتی نتونستید با هم درست حرف
بزنید
منو محمد همزمان و با هم گفتیم: نه ، ما حرفامونو
زدیم!
و بعد محمد مالشی به چشمهاش داد.


انگار نمیدونست دیگه باید چی بگه!
مطمئنم روزی جوری پشیمون میشد که خودم هم باور نکنم این همون محمدیه که به راحتی منو گذاشت کنار، همون که اینطور با من حرف
میزد.


رادمان و سها که تا الان سکوت رو ترجیح داده بودن بالاخره به حرف اومدن و رادمان با شک و تردید حرف بابا رو تایید کرد.


_ داداش حق با بابائه، بشینید فکر کنید. منو سها هم همین مشکل و داشتیم بعد منطقی فکر کردیم دیدیم بزرگترین اشتباهه.


بابا کلافه گفت: بهتره الان دیگه راجبش صحبت نکنیم، حال مادرتون خوب نیست، نمیخوام بدتربشه.

خیلی حالم بد بود و دلم میخواست سریعتر برم تو اتاق و به حال خودم باشم.


سمت سها رفتم و زیرگوشش طوری که فقط
خودش بشنوه نالیدم:

_ من میرم اتاق حالم خوب نیست.

سها نگران نگاهی بهم انداخت و بلند شد.

_ رنگت پریده سودا!

_ فقط نیاز دارم تنها باشم…


تنها سمت اتاقم راه افتادم و به حرفهای بابا با
محمد توجهی نکردم.
نیم ساعت بعد سها با تقهای که به در زد خواست
داخل بیاد.

_ بیام داخل؟


با پشت دست اشکهای روی صورتم رو پاک
کردم و خودم رو باد زدم، چند باری پلک زدم تا سرخی و پف چشمهام بخوابه.


دلم ضعف رفته بود انقدر که گریه کرده بودم.
یه دختر قوی هرگز کم نمیآورد، شاید به کمی
گریه نیاز داشته باشه ولی همیشه قویتر از قبل میشه.


صدام رو صاف کردم.


_ آره بیا!


همین که تو این حال درکم میکرد و سرشو
ننداخته بود بیاد داخل و قبلش اطلاع داده بود کافی
بود.


_ خوبی سودا؟


با بغضی که تو گلوم بود سر تکون دادم.
در رو بست و کنارم نشست.


_ نبینم غصه بخوریا! اگه… اگه مطمئن نیستی با محمد منطقی صحبت کنید از خر شیطون بیاید پایین لجبازی نکنید سودا، زندگیتونو خراب نکنید.


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 15:28


#پارت۱۰۳۶

دلم نمیخواست روزی اینا رو بگم ولی انگار اون روز رسیده بود.

محمد آروم ادامه داد

_ مامان ما نمیخوایم شمارو ناراحت بکنیم اما

بالاخره وقتی نمیتونیم باهم بسازیم چه میشه کرد؟

بابا سری تکون داد و رو به محمد گفت: رفتید

پیش مشاور؟

پوزخندی زدم.

مشاور؟

اعتمادی که از دست رفته بود و مشاور میتونست برگردونه؟


دلی که شکسته بود رو مشاور میتونست ترمیم کنه؟

_ بابا مشاور چیزی رو درست نمیکنه، ما واقعا

نمیتونیم ، چیزی نیست که با یه مشاوره رفتن

درست بشه.

نمیتونستم….نمیتونستم بگم این مرد به دخترتون

شک داره.

نمیتونستم بگم با چه ذوق و شوقی براش تدارک

تولد دیدم و حالا نتیجهش شد این!

نمیتونستم بگم بخاطرش بهترین موقعیت کاری

مورد علاقهم رو رد کردم…

نمیتونستم بگم فکر میکنه من با شوهر خواهرم

بهش خیانت کردم!

اگه میگفتم بعدش چطور تو روی سها نگاه

میکردم؟

_ یعنی چی آخه؟ الکی که نیست؟ حواستون هست

دارید چی میگید؟ این یه زندگیه نمیتونید انقدر

راحت تموم کنید مگه بچه بازیه! اصلا به این فکر

کردی بعد اینکه از محمد جدا بشی چه حالی

میشی؟ فکر میکنی راحته؟

مامان درست میگفت.

حالم بد میشد، ممکن بود افسرده شم، ممکن بود

گوشه گیر شم، ممکن بود شب بیداری و صبح

بیخوابی بکشم…

اما من قوی بودم و الان هم دلم نمیخواست جلوی

محمد اینطوری بگن.

_ مامان بخدا راحت تمومش نکردیم سخت بود

حداقل برای من ولی باید تموم بشه! من چیزیم

نمیشه، ولی حداقل اینجوری تونستم آدممو بشناسم!

بزور دوباره لیوان آبی به خورد مامان دادم و بابا

مشغول شونههای مامان بود.

محمد با کنایه زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم

گفت: آره منم آدممو شناختم.

پوزخند پرصدایی زدم.

آقا محمد تو هنوز منو نشناختی، که اگه منو

شناخته بودی هیچوقت انقدر راحت قضاوتم

نمیکردی.

بخاطر استرسی که کشیده بودم و فشاری که روم

بود ناخواسته دوباره اون حالت تهوع لعنتی سراغم

اومده بود و محتویات معدهم تا بالا میاومد و دوباره میرفت پایین.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 15:24


#پارت۱۰۳۵


هرزمان دیگهای بود الان باید ذوق میکردم از
سودا جان گفتنش ولی الان شرایط عادی نبود ومحمد هم طبق جوی که توش قرار گرفته بوداینطوری صدام زده بود.


کلافه چنگی تو موهاش زد و رادمان لیوان آب رو از سها گرفت.


_ تو برو پیش سامان.


_ نه، برو پیش بچه رادمان.


رادمان سعی داشت سها رو آروم کنه و همینطور لیوان رو به بابا داد.


دست مامان رو گرفته بودم و میفهمیدم که رنگش
چقدر پریده.


_عزیزم ، چیشدی تو آخه؟ این خبر رو اینطوری به مادرتون میدین؟ نمیدونین تحمل نداره؟

بابا چند حبه قند تو لیوان انداخت و هم زد.
از چونه گرفت و من هم کمکش کردم تا کمی از آب رو به مامان بده.


بعد کمی از آب لیوان رو تو دستش ریخت و رو صورت مامان پاشید.


کم کم لای پلکهای بیجونش باز شد و نالهی
خفیفی کرد.

_ جانم مامان؟ خوبی؟

_ س… سودا

_ جانم دردت به جونم. به خدا نمیدونستم
اینطوری میشی…

بابا کمی مامان رو نشوند.

_ خوبی عزیزم؟ آروم باش چیزی نیست.
مامان نالهی خفیفی کرد و تکیهش رو به بابا داد.
آب دهنم و سخت فرو دادم
با واکنشی که مامان نشون داده بود دیگه جرعت
نداشتم ادامه بدم.
سها نالید:
_ مامان جانم ببرمت اتاق یخورده استراحت کن.
ولی مامان به حرف سها توجهی نکرد و با کمک
بابا روی مبل نشست.

_ ای خدا من از خوشبختی شانس نیاوردم، وقتی داشتی خوشبختی رو تقسیم میکردی منو ندیدی؟

محمد نوچی کرد و رادمان از اتاق بیرون اومد و
در جواب نگاه پرسشی سها پچ زد:

_ خوابید نگران نباش.

و مامان حرفهاش رو از سر گرفت.

_ دختر جان اذیت نکن اگه یه بحث کوچیکی
بینتون پیش اومده بیاید برید سر خونه زندگیتون انقدر منو اذیت نکنید! هنوز اون یکیتون تازه با شوهرش خوب شد و رفت سر زندگیش باز تو
اومدی ساز طلاق میزنی؟


رو به روی مامان روی زانو نشستم.
بحث یک عمر زندگی بود و بیاعتماد و شکاک
بودن محمد، الکی که نبود، بود؟


_ مامان جان خیلی چیزا هست که شما ازش
بیخبری! بهتره همینجا همه چیز تموم شه. توافقی
جدا میشیم. بهترین گزینه برای ما همینه.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 13:23


.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 13:08


.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

24 Oct, 13:08


.

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۳۰


قبل از اینکه جملهم کامل شه صدای آیفون باعث شد کلافه نفسی بکشم.


تازه با خودم کنار اومده بودم تا بگم که حالا باعث شده بود مکث کنم…

لعنتی!

با حرص از جا بلند شدم.

_ باز میکنم.

آیفون رو زدم و جلوی در دست به کمر ایستادم.

چشم ریز کردم تا فردی که داشت سمت خونه‌میاومد رو شناسایی کنم اما با دیدن محمد متعجب در رو کمی باز کردم.

_ سلام!


این اینجا چیکار میکرد؟
سعی کردم مثل خودش باشم پس تو جلد سردم فرو رفتم و بدون جواب سلامی پچ زدم:

_ اینجا چیکار میکنی؟

کفشهاش رو در آورد و داخل اومد.

محمد خواست حرفی بزنه اما وقتی نگاهش به‌رادمان افتاد خفه از لای دندونهای چفت شدهش غرید:


_ بهتره تو بگی این یابو اینجا چیکار میکنه؟

بعد با پوزخندی خم شد و زیر گوشم پچ زد:

_ بهش گفتی بیاد که وقتی بهشون میگی خوشحال بشه؟

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۳۱


غم عالم با این جملهش به دلم سرازیر شد.

چرا محمد اینطوری راجبم فکر میکرد؟‌مگه من کجا پامو کج گذاشته بودم؟ چرا انقدر
عوض شده بود؟ چرا انقدر راحت دل میشکوند؟

توجهی به حرفش نشون ندادم و سعی کردم
برخلاف باطن شکستهم ظاهرم چیزی رو نشون نده.


_ هرطور راحتی فکر کن.


من دیگه وقتمو صرف توضیح دادن به محمد
نمیکردم.

خیلی تلاش کردم و اون نشنید.

رادمان که محمد رو دید سریع از جاش به احترام بلند شد.


_ سلام داداش، خوبی؟ چقدر دیر اومدی… خسته نباشی.


_ سلام ممنون.

اون به محمد میگفت داداش و محمد راجبش چه فکرها که نمیکرد.


_ سلام آقا محمد خسته نباشید.

محمد سری تکون داد و با لبخند کمرنگی رو به مامان گفت: دستامو بشورم میام.


وقتی سمت سرویس رفت سریع پشتش راه افتادم یعنی چی که هروقت دلش میخواست میاومد و هروقت دلش میخواست میرفت؟
هروقت دلش میخواست هر حرفی رو میزد؟
این کارها چه معنیای داشت؟
مگه من مسخره و بازیچهی دست اون بودم؟

وارد راهرو که شد با عصبانیت از پشت پیرهنش رو کشیدم که حواسم نبود و ناخنهام حتی از روی لباس هم محکم به پوستش کشیده شد.

_ آخ!

حقته…

_ اینجا چیکار میکنی تو؟ مگه دیوونه خونس که هروقت دلت میخواد میای هروقت دلت میخواد‌میری؟ منو چی فرض کردی محمد؟

اخم ریزی بین ابروهاش جاخوش کرد.

_ درست حرف بزن سودا ، گفتم شاید سختت باشه و اینکه درستش اینه که با هم بگیم.

ناخواسته پوزخند صداداری زدم.

_ سخت؟ جوک نگو حاج آقا!

من سختیهام رو تو این چند روز اخیر کشیدم و همونا برام بس بود.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۳۲


_ گفتم که، لازمه دو نفره بگیم نمیخوام خانوادت فکر کنن من فرار کردم و تورو انداختمم جلو.


پوفی کشیدم حقیقت دقیقا همین بود اما حرفی نزدم.

با فکری که به سرم زد کمی آروم گرفتم.
باید منم میچزوندمش.


_ باشه پس دستاتو بشور زود برم بگیم تموم شه دیگه خسته شدم

نذاشتم حرفی بزنه و راهمو کشیدم و پیش مامان اینا برگشتم.

کنار سها و سامان جا گرفتم که سها کنار گوشم گفت

_ خستگی از تن شوهرت در آوردی؟

پشت بند این حرفش چشمک شیطونی زد و چشم و‌ابرو اومد.


اون به چی فکر میکرد و تو ذهن من چی بود!

با برگشتن محمد به جمع خودمو برای همه چی آماده کردم و نفس عمیق کشیدم.


_خب من میخواستم یه چیزی بگم…
نگاه همه به طرفمون چرخید

_اره مادر بگو ببینم چی میخواستی بگی!

ترس کنار گزاشتم ، قرار نبود دیگه غرورم
شکسته بشه.

کلمات با دقت پشت هم چیدم

_من و محمد یه تصمیم مهم گرفتیم ، ما به این
نتیجه رسیدیم که اصلا با هم تفاهم ندارم و
میخوایم….ما میخوایم از هم جدا بشیم…

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۳۳


سها تک خند ناباوری زد.

_ شوخی میکنی؟

محمد جدی جواب داد:
_ نه! راجب مسئلهای به این مهمی شوخی نمیکنن
مگه نه سها خانوم؟


بابا اخمهاش تو هم رفت و با تن صدایی که
معمولی نبود گفت: یعنی چی؟ جدا شین؟؟؟

خواستم توضیح بدم که مامان با صدایی لرزون

پرسید:
_ کشکه مگه؟ بعد از این همه مدت شما که با هم خوب بودین این یهو از کجا در اومد؟


_ مامان ما خیلی با هم صحبت کردیم جای
برگشتی نیست و خب ما…


محمد رشتهی کلام رو از دستم قاپید و ادامهی
حرفم رو گفت.

_ از اولم تفاهم نداشتیم و فقط بزور میخواستیم به تفاهیم برسیم!

چشم هام بسته شد و حجوم اشک رو بهشون حس کردم.


سریع آب دهنم رو قورت دادم تا از ریزش اشکم جلوگیری بشه.


_ ا… آره مامان راست میگه

همه جدی شده بودن و سامان نق میزد و رادمان برای آروم کردنش کمی تکونش داد.


_ چیشد یهو که به این نتیجه رسیدید؟


جواب بابا رو با ملایمت دادم چون میدونستم هر لحظه ممکنه فوران کنه و عصبانیتش رو بروز بده

_ خیلی جاها با هم تفاهم نداریم. ما برای هم
ساخته نشدیم بابا، هنوز اولشه بهتره که همین الان‌راهمون جدا بشه.


محمد حرفمو تایید کرد و بابا سمجانه پرسید:
_ خب دلیلش رو واضحتر بگید ما هم بدونیم!
بالاخره برامون عجیبه شما که انقدر همو دوست
داشتید چیشد یهو…


دلم میخواست به حرف بابا بلند بلند بخندم!
همو دوست داشتیم؟ واقعا محمد منو دوست داشتی؟
نه اشتباه بود فقط من بودم که محمد دوست داشتم.

باید مثل محمد سر میشدم باید نشون میدادم که ضعیف نیستم و منم غرور دارم.


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۳۴


با لحن پرکنایه ای لب زدم

_ این مدت زندگی بهمون ثابت کرد ما سازگاری نداریم با هم. از همه نظر ، فکری و عقاید و عواطف و همه چی با هم متفاوتیم بابا، محمد طرز فکرش زمین تا آسمون با من فرق داره اخلاقایی داره که من اصلا نمیتونم باهاشون کنار بیام.


نامفهوم بهش رسونده بودم که طرز فکرش باعث جداییمونه.

حقیقت بود ، طرز فکری که راجب من داشت ما رو به اینجا رسونده بود
مامان سری تکان داد و با اخمی از جا بلند شد.

نگران نگاهی بهش انداختم رنگ به رو نداشت.

_ وای خدا…

جملهش نصفه موند و قبل از اینکه روی زمین
سقوط کنه بابا سریع بازوش رو گرفت و سها هم‌از اون طرف گرفتش و دوباره روی مبل
نشوندش.


_ وای مامان، مامان چیشدی؟

سریع از جا بلند شدم و سمت مامان رفتم.

چشمهای خوشگلش بسته بود و دستش روی سرش‌بود.

استرس و نگرانی تمام وجودم گرفت ، لعنت به من‌ لعنت به محمد اگر مامان چیزیش میشد هیچوقت نه خودمو نه محمد رو نمیبخشیدم.

بابا رو به سها داد زد:

_ سها آب قندی چیزی بیار.

نالون کنارش زانو زدم و ضربهی آرومی به
صورتش زدم.


_ مامان جان باز کن چشاتو قربونت برم! باز
کن… منو ببین، مامان!

این یهویی بودنش نگرانم کرده بود.
محمد سعی کرد عقب بکشتم اما من دست بردار‌نبودم.

مامان هیچ سابقه بیماری و فشار و قلبی هیچی نداشت و کاملا سالم بود و برای همین خیلی زیاد نگران بودم.


البته مامان هم حق داشت یه لحظه از دست بچه هاش آرامش نداشت قبل من سها میخواست جدا بشه و مجبور بود ناراحتی اونو ببینه و حالا نوبت من‌بود!

_ مامانی..

_ سودا بیا عقب بزار نفس بکشه.

محمد رو پس زدم و اون هم مثل من سمج بود.

_ ســودا جان میگم بیا کنار الان بدتر خودتم پس میفتی!

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۲۹


با صدای رادمان سرم رو پایین انداختم.

نمیخواستم حتی اون رو هم ببینم.

دیگه با هرچی مرد بود ضد بودم انگار!

_ سلام ممنون. بفرمایید…

متوجه شدم که رادمان تعجب کرد اما به روی‌خودش نیاورد.

لبخندی زد و با تعارفهای مامان سمت سها رفت و سامان رو از بغلش گرفت.


مشخص بود پخته تر از قبل شده، حتی نگاههاش به من هم نسبت به قبل تغییر کرده بود، دیگه طوری نبود که گنگ باشه و اذیتم کنه.

_ پسر بابا قربونش برم من… بخند آقاجون ببینه.

لبخندی زدم و به قصد میوه آوردن وارد آشپزخونه شدم.

کم کم باید خودمو آماده میکردم و بهشون میگفتم ، این فقط وقت تلف کردن بود که داشتم دست دست میکردم.


روزی فکرشم نمیکردم که خبر جداییمون رو
بخوام به خانوادهم بدم.

غم عجیبی به دلم رخنه کرده بود و حالم قابل
توصیف نبود.

میوه رو چرخوندم و رو به روی مامان نشستم.

دستمهام رو تو هم قلاب و مالشی دادم.

حق داشتم استرس داشته باشم، نه؟

_ راجب یچیزی میخواستم حرف بزنم، الان که هممون هستیم و دور هم جمعیم بهتره…

سها خندهای کرد و پا روی پا انداخت.

_ سودا طوری حرف میزنی انگار قرار خبر
خاصی رو بهمون بدی، وای نکنه حاملهای؟

کم مونده بود دیوونه بشم.

آدمهای این خونه این چند روز چرا به حاملگی من گیر داده بودن؟

اما خبر خاصی بود نه؟

_ عه سها بزار بچهم حرفشو بزنه.

_ خب راستش…


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۲۸


با صدای زنگ آیفون اولین نفر بلند شدم و طرفش رفتم.


سها و رادمان بودن دکمه رو زدم و در باز شد.


-کی بود مادر؟

_سها اینا

همراه مامان دم در به استقبالشون رفتیم.


سها رو تو این چندروز که خونه مامان مونده بودم دوبار دیده بودم اما رادمان رو از بعد از سفر کیش اولین بار بود.


_سلام سلام


سها نگاهی به سرتاپام انداخت و لب زد

_وای سودا چقدر نسبت به قبلا تپلی شدی! خیلی خوشگل شدی بخدا قبلش نی قلیون بودی مطمئم محمدم خیلی خوشش اومده اینجوری…

درست میگفت ، این چندوقته واقعا با اینکه چیزی نمیخوردم اما بدنم کمی توپر شده بود و انگار باد‌ داشتم.


_نمیدونم که چیزیم نمیخورم ولی تپل شدم.

مامان خنده ای منظور دار کرد اما من هیچی
نفهمیدم.

سها همونجور که با مامان صحبت میکرد وارد
شد.

_سلام سودا ، خوبی؟

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۲۷


_همینجاست؟


با صدای محمد از فکر بیرون اومدم به اطرافم
نگاه کردم.

روبه روی برج بلندی ایستاده بود.

_آره ممنونم!

کمربندم از دورم باز کردم.

دستم به طرف دستگیره بردم تا درو باز کنم اما لحظه آخر مکث کردم.

به طرف محمد چرخیدم

_امشب همه چیو به مامان و بابام میگم.

نگاهشو به طرفم چرخوند

_خوب میشه ، هرچی زودتر تموم بشه بهتره!


چجوری میتونست انقدر سنگ دل باشه؟
چرا نمیتونستم ازش یاد بگیرم سنگ دل شدنو!

لبخندی زدم و موافقمی گفتم از ماشین پیاده شدم.

انقدر عصبی و ناراحت بودم که باز هم حالت
تهوع مزخرف سراغم اومده بود.

نمیدونم کی میخواست این مریضی دست از سرم برداره!

با وارد شدن به شرکت سعی کردم همه چیو
فراموش کنم و به فکر کارم باشم…

****

_سودا مادر راستی سها اینارو هم گفتم بیان که محمد برگشته یه شام بخوریم دور هم بعد بریدخونتون!

دستی به سرم کشیدم ، ای خدا اینو کجای دلم بزارم؟
من بزور خودمو آماده کرده بودم به مامان
و بابا بگم حالا باید جلوی چهار نفر اعتراف
میکردم و واقعا سخت بود!

سعی کردم عادی باشم

_خوب کردی مامان دلم برای سامان خیلی تنگ شده!

_ به محمد خبر بده زودتر بیاد دیگه الان اونام سرمیرسن.

از اونجایی که قرار نبود به محمد حرفی بزنم پس‌فقط باشه ای گفتم تا مامان غر نزنه!

گوشیم برداشتم نگاهی به صفحه کردم اما خبری‌نبود.


ته دلم منتظر بودم محمد زنگ بزن و بهم بگه
پشیمون شده بگه عاشقمه و برگردیم سرخونه
زندگیمون بگه حرفی به مامانت اینا نزن.

شاید چون میدونستم اگر بگم دیگه راه برگشتی نیست.


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

22 Oct, 11:38


#پارت۱۰۲۶

_میخوای بری سرکار؟

سرم به نشونه مثبت تکون دادم.

_چی شد انقدر یهویی تصمیم گرفتی کار بکنی؟


_یهویی نبود یکی ماهی میشه بهش فکر میکردم اما جور نمیشد!


محمد پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد

_و تو راجبش به من هیچی نگفتی حتی قبل اینکه تصمیم جدایی بگیریم اصلا من برات مهم بودم؟


بدون اینکه حتی برگردم نکاهش بکنم با لحن کنایه واری مثل خودش جواب دادم


_قرار بود بگم ، دقیقا همون شبی که گند زدی به همه چی ، اونشب میخواستم خیلی چیزارو عوض کنم اما تو نخواستی….


با دستش روی فرمون ضرب گرفت


_اگر مخالفت میکردم چی؟ اگر اجازه نمیدادم؟


_من نمیخواستم ازت اجازه بگیرم محمد ، من میخواستم ازت به عنوان همسرم کنارم باشی و حمایتم بکنی اما دیگه نمیخوام!


دیگه حرفی نزد انگار همینقدر شنیدن بسش بود.


چقدر محمد کنارمو دوست نداشتم چقدر عوض شده بود.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:45


ری اکت که ندادین هیچ تازه پارت هم میخواین👀🫴🏻

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:35


#پارت۱۰۲۵


از جام بلند شدم و به طرف وسایلم رفتم

_نه نیازی نیست زحمت بکشی خودم میرم.


محمد هم بلند شد و نزدیکم اومد

_صبر کن سوئیچ و گوشیمو بردارم بریم.


این یعنی حرف اضافه ای نزنم و قبول کنم.

محمدو نمیفهمیدم مشخص نبود دقیقا قصدش چیه؟

میخواد به من نزدیک باشه یا دور؟

بعد از خدافظی از مامان بابا از خونه خارج شدیم.

سوار ماشین شدیم و محمد راه افتاد.

_کجا برم؟

آدرس دقیق رو بهش گفتم و اون بدون هیچ حرفی فقط رانندگی کرد.


با شنیدن صدای زنگ گوشیم از کیفم بیرون کشیدم

ستایش بود.

زود دکمه سبز رو لمس کردم

_سلام عزیزم خوبی؟

نگاهم لحظه ای به محمد افتاد که اخماش توی هم بود.


یعنی ممکن بود بازم پیش خودش فکر بکنه دارم بهش خیانت میکنم؟

اونم دقیقا جلوی خودش؟

نمیدونم چرا اما تو یه حرکت ناگهانی گوشی از گوشم دور کردم و روی اسپیکر گذاشتم.


_ستایش جان صدات نمیاد بلند تر حرف بزن.
و همون لحظه صدای ستایش توی فضاماشین پیچید

_سودا جان کی میرسی؟ همش نگرانم ، تروخدا‌سروقت بیا وگرنه به منم گیر میدن
از اینکه انقدر باعث اظطراب و استرسش شده
بودم شرمنده شدم و ازش معذرت خواهی کردم.

وقتی تلفنم تموم شد گوشی دوباره داخل کیفم‌برگردوندم.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:35


#پارت۱۰۲۴


سرمو بلند نکردم تا نگاهم بهش نیوفته.


_محمد پسرم چی میخوری؟ تخم مرغ بزنم برات؟


مامان چرا انقدر بهش میرسید؟ البته معلومه چون خبر نداره این مردک داره با دخترش چیکار میکنه.


_ممنون نه همین نون پنیر بسه صبحا زیاد
نمیخورم!

مامان باشه ای گفت براش چایی ریخت.


_ محمد تو همیشه اینجوری سفر کاری میری؟ مثلا منظورم اینجوری خارج از کشور اینا؟

سرمو بلند کردم نگاهمو بهش انداختم که سرشو تکون داد


_بعضی اواقات پیش میاد ولی زیاد نه در سال
نهایتأ دوبار….مثلا قبل این آمریکا رفتم یک هفته ای البته قبل ازدواجمون بود…


داشت همون زمانی که تو فرودگاه همو دیدیدم میگفت!

خاطرات برام تکرار شد و تپش قلبم بالا رفت.
نگاهی به ساعت انداختم ، هشت و ده دقیقه بود.

باید زودتر میرفتم ممکن بود دیر بشه!

از پشت میز بلند شدم

_من دیگه برم دیرم میشه!

بابا نگاهشو به من انداخت

_دیرم شده یکم ولی وایستا خودم برسونمت!
تند سری تکون دادم

_نه نه لازم نیست بابا جانم خودم با تاکسی میرم شما زودتر برو دیرت نشه.

بابا خواست حرفی بزنه که محمد جلوتر گفت


_من میرسونمت!

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:35


#پارت۱۰۲۳


محمد خواست حرفی بزنه اما اجازه ندادم از اتاق خارج شدم.


به طرف آشپزخونه رفتم که دیدم مامان بابا یه سفره کوچیک چیدن و دارن صبحانه میخورن.

_صبح بخیر!

هردو به طرفم برگشتن وبا دیدن من چشماشون درشت شد.

_صبح بخیر ، سودا بابا جایی میخوای بری؟


وارد آشپزخونه شدم ، کیف و گوشیم روی کانتر گذاشتم پشت میز نشستم.


_آره بابا میخوام برم سرکار! البته امروز میخوام برم مصاحبه اما از فردا ایشالله شروع میکنم!


بابا لبخندی زد و سری تکون داد.

مامان لیوان چایی جلوم گذاشت و آروم پچ زد

_سودا مادر ، محمد راضیه؟ شاید دلش نخواد
زنش کار بکنه؟

اخمام توی هم رفت اما قبل من بابا حرف زد


_خانم مگه قدیمه که شوهرش اجازه نده یا دلش نخواد ، بعدم من مطمئنم محمد مشکلی نداره اون مرد عاقل و بالغیه و به زنش اعتماد داره!


با حرفای بابا موافق بودم اما جمله آخرش بدجوری برام سنگین بود.

سرمو به نشونه تایید تکون دادم

_آره مامان جان بابا راست میگه بعدم من قبل ازدواجمون به محمد گفتم میخوام کار بکنم اونم قبول کرد و حتی استقبالم کرد!


کاش میتونستم بگم اصلا به محمد دیگه ربطی نداره!

اون منو ول کرده و میخواد طلاق بگیره.

_صبح بخیر!

با شنیدن صدای محمد همه به طرفش برگشتیم.

لباسای دیشبش رو تنش کرده بود.

مامان زودتر جواب داد

_صبح بخیر پسرم ، خوب خوابیدی؟


_ممنون مامان جان بله خیلی خسته بودم.

بابا صندلی کنارش عقب کشید و محمد کنارش
نشست.

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:35


#پارت۱۰۲۲



«سودا جان یادت نره فردا ساعت ۹صبح بیای
مصاحبه ، رئیسم خیلی آدم دقیقیه و به این چیزا
خیلی اهمیت میده فراموشت نشه»


چی؟ وااای اصلا کلا فراموش کرده بودم.


ستایش داخل یه شرکت برند کار میکرد و ازش خواسته بودم تا رزمهام رو به رئیسشون بده و دیروز صبح بهم گفته بود که قبول کردن و میتونم امروز برم مصاحبه!


با تمام سرعتی که داشتم بلند شدم تا حاضر بشم فقط یکساعت و نیم فرصت داشتم.


بعد از اینکه دستشویی رفتم و کارای مربوط انجام دادم سراغ کمدم رفتم و لباس های شیک و مناسب کار بیرون کشیدم تنم کردم.


بعد به طرف میزآیینهام رفتم آرایش ملایمی رویصورتم نشوندم.


_سلام

با شنیدن صدای خوابالود محمد نیم نگاهی از توی آینه بهش انداختم به کارم ادامه دادم.

_سلام


محمد دستی به صورتش کشید و کمی به خودش کش و قوس داد


_ساعت چنده؟

دستی به صفحه گوشیم کشیدم و بعد از دیدن ساعت جواب دادم

_هشت

داشتم رژ میزدم که محمد توی جاش نشست و نگاهی به سرتاپام انداخت.

_جایی قراره بری این وقت صبح با این سر
وضع؟

بی اهمیت لبامو روی هم مالیدن تا رژم قشنگ پخش بشه.

به طرفش برگشتم

_مگه سروضعم چشه؟ بد شده؟ خودم خیلی خوشم اومد!

لحنم خیلی بیخیال و سرخوش بود.

انگار نه انگار که دیشب بحث کردیم.
آقا محمد فکر نکن فقط خودت بلدی خودتو بزنی به بیخیالی انچنان عذابت بدم ، فقط نگاه کن!

نگاه آخری به آیینه انداختم.

_خیلی خوب شدم که… تو بخواب بعدم که بیدار شدی از مامان اینا خدافظی کن برو من امشب همچیو بهشون میگم.


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 15:35


#پارت۱۰۲۱


هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد.


شاید اونم فقط همینو میخواست که منو کامل از زندگیش پاک بکنه!


باشه حالا که اینطور میخواست منم همینکارو
میکردم!


فردا با مامان و بابا حرف میزنم.


انقدر به فردا و آینده ای که در پیش داشتم فکر
کردم که نفهمیدم کی خوابم برد….


با احساس خوردن نور زیاد تو چشمم عصبی کمی لای چشمم باز کردم.


پرده اتاقم کمی کنار رفته بود از همون یه تیکه فقط به صورت من نور میخورد.


حال نداشتم بلند بشم و پرده رو بکشم خواستم غر بزنم که تازه یاد محمد افتادم.


دیشب واقعی بود؟


سریع تو جام نشستم نگاهم به محمد افتاد که با بالا تنه لخت دمر روی زمین خوابیده.


عضله های کمرش بدجوری تو چشم بود.


کاش میشد برم نزدیک و دونه دونه ببوسمشون.


تلنگری به خودم زدم و سعی کردم از فکر این
مزخرفات در بیام.


گوشیم از کنار پاتختی برداشتم نگاهی به صفحه انداختم.


یک پیام از طرف ستایش دوست قدیمیم داشتم این چندوقت خیلی باهم حرف زده بودیم تا برام کار جور بکنه!

─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 09:52


ری اکت بیشتر پارت بیشتررررر👀

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 09:42


#پارت۱۰۱۹


چشمام کمی به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم صورتش ببینم.


_چرا دقت نمیکنی؟


نفسش به صورتم میخورد و حالم دگرگون میکرد.


حتی رمق جواب دادن داشت ازم میکرد


_تــا..ریک…بود.


به چشماش که توی تاریکی باز هم رنگش برق میزد نگاه کردم.


نگاهش دلتنگ بود شایدم من اینجوری حس
میکردم.


همینجوری به صورتم زل زده بود که تازه متوجه موقعیت شدم.


قشنگ روی محمد افتاده بودم و با خیال راحتم داشتم نگاهش میکردم.


خیلی سریع دستمو روی سینش گذاشتم از روش بلند شدم. خودم به تخت روسوندم و دراز کشیدم و پتو رو تا بالای سرم کشیدم.


_شب بخیر.


چقدر داغ کرده بودم. نزدیکی بعد از ده روز
دوری واقعا نفس بر بود برام.


واقعا سخت بود که جلوی خودمو بگیرم و لبای درشت و جذابشو نبوسم ، سخت بود که آغوش گرمشو طلب نکنم.


_ ِسـودا


با شنیدن اسم از زبون محمد لبخند روی لبم نشست.


حس میکردم تنها کسیه که انقدر قشنگ اسممو صدا میزنه.


اگر گذشته بود با جون و دل میگفتم جان دلم اما الان نمیشد!


خودش نمیخواست که جانم باشه!


_بله


حتی برنگشته بودم نکاهش کنم وهمونجوری
جواب دادم.


_کی میخوای به خانوادت بگی؟


محمد دقیقا چی میخواست؟ چرا انقدر منو گیج میکرد؟


_میخوای زود به خانوادم بگم؟ پس برای چی
امشب اومدی اینجا؟ من چجوری بگم قراره از محمد جدا بشم ولی دیشب تو یه اتاق خوابیدیم؟

اصلا اگر قرار بود زود بگم دیگه لازم نبود تا
اینجا زحمت بکشی فقط برای اینکه خانوادم شک نکنن!


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 09:42


#پارت۱۰۱۸


زیرچشمی نگاهش کردم و دیدم که داره رخت خوابی که روی زمنی پهن کردم نگاه میکنه.


_تو رو زمین بخواب من کمرم درد میکنه!


فکر میکردم شاید حرفی بزنه یا مخالفت بکنه اما جیکشم در نیومد.


روش دراز کشید و پتو رو گوشه ای گذاشت.


زیاد عادت به پتو نداشت و فقط مواقعی که سرد بود میکشید.


دستشو روی چشمش گذاشت و نفس های عمیق میکشید.


_چراغ خاموش نکردی!


بدون اینکه هیچ تکونی به خودش بده لب زد



_حال ندارم خودت خاموش کن.


دلم میخواست انقدر بزنمش تا نتونه دوهفته از جاش بلند بشه.


#راوی

<<تروخدا انقدر محمد و بزن که یه هفته نتونه از جاش بلند بشه>>😂😂😂



محمد واقعا تغییر کرده بود یه مرد سنگدل و بی عقل شده بود.


من واقعا عاشق همچین مردی شدم؟



از جام بلند شدم با احتیاط از کنار محمد رد شدم و چراغ خاموش کردم.


اما حالا اتاق تاریک بود و نمیتونستم جایی ببینم.


سعی کردم پاهامو جاهایی بزارم که قبلش گذاشتم همونجوری برگردم اما نشد.


پام به پتویی که محمد گذاشته بود گیر کرد.
منتظر بودم روی زمین سفت بیوفتم اما روی یه جسم نرم و داغ با عطری که بدجور دلتنگ بودم افتادم.


محمد خیلی سریع دستامو گرفته بود که روی زمین نیوفتم و منو روی خودش انداخته بود.


حالا دقیقا صورتم روبه روی صورتش بود.



─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─

🍃💙رُمان سودا و رادمان🍃💙

21 Oct, 09:42


#پارت۱۰۲۰


صدای نفس های کلافشو میشنیدم.


_سودا من فقط بخاطر خانوادت تحمل کردم ،
نمیخوام قراری که اول ازدواج گذاشتیم بهم بزنم ،نمیخوام بخاطر خودخواهی تـو خانوادت ضرری ببینه!


اون چی گفت؟ خودخواهی من؟ شوخی میکرد؟


دیگه نتونستم تحمل کنم ، بلند شدم و روی تخت نشستم.



_من خودخواهم یا تو که فقط تهمت میزنی و فکر نمیکنی اگر یه روز ثابت بشه که من هیچوقت بهت خیانت نکردم چیکار میخوای بکنی؟


محمد ، من دیگه حتی برای موندنت تلاشم نمیکنم!


اینبار حرفی نزد شاید فکر کرد ممکنه حقیقت رو گفته باشم و اونه که اشتباه میکنه.


باید حرف آخرم میزدم تا فکر نکنه من قراره
همیشه التماسش بکنم.



_من با مامان و بابام تو نزدیکترین زمان مناسب حرف میزنم!
فقط اینو بدون تو امشب برای همیشه
منو از دست دادی!


─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─