🔹از «سرد» به «سنگ»
از تخت به سردخانه از سردخانه به سنگ
از سنگ به خاک
از ما عبور کردی
انگار نه انگار که ما گوشت و استخوان بودیم
نه انگار که دیوار
از ما عبور کردی
از سرد به سنگ
(نتوانستم ببینمت
پشت درها و پارچههای بسته
نگذاشتند ببینمت)
تنها بر تخت که بودی میدیدمت
خاموش.
-دوازده روز خاموش- و دور، دورتر از حالا
که هرگز نخواهمت دید.
🔹نامی تازه یا انگشتی بر لبان
نمیتوان با یک دل دو عشق را از گردنهها گذراند
(هرزگان میتوانند)
یکی از دلها- عاشقترین- باید بمیرد
(هرزگان نمیدانند)
[شاید راه دیگری باشد]
تو میگوئی:
میتوان به غریزهی سازش بازگشت
کبک سفید در زمستان قطبی
«بوآ»ی سبز بر درختان جنگلی
آهو برهی خالدار میان بهار گرمسیری
(شیادان میتوانند)
[شاید راه دیگری هم باشد]
من میگویم:
نامی تازه برایت برمیگزینم
-که من بدانم و تو فقط-
نامی که از میان برگهای شعر من پر بکشد
چهچهی بزند یا سوتی بلند
عشوهای بگشاید به شکفتن غنچهوار
اشکی از عذار فرو چکاند
و هر کس گمان کند که مخاطب اوست
امّا فقط من و تو یقین کنیم...
(عاشقان میتوانند)
نمیتوان با یک دل دو عشق را از گردنهها گذراند
اگر میخواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین!
🔹زیباتر از شکل قدیم جهان
نسیم از آنسو خوش میآید
هوا به عطر غریبی آغشته
و بوتههای تاریک
دل در سپیده باز میکنند.
بگو، چه نام دارد
گلی که در شکفتهست؟
برق میزند از شبنم، صحرا
واپس نمینگرد غزال
و رود، آرام
پاهای حنائی کوه را میشوید
بگو چه نام دارد
گلی که در تو شکفته؟
که غمگین نمیرود آب
و گلها
دلتنگِ نام خویش
در آب زلال
پشت به خورشید میکنند و به مغرب برمیگردند؟
بیشک
در تو گلی شکفته، که گلها
دلتنگ نام خویشند،
و آسمان
حیرتی شاد،
چتر علفزار شبنم آئین کرده است.
و من
به شعر تازهی دیگر میاندیشم
که جوان برآید از گلوی پیرم
و عطر تازه پراکند در جهان
بگو چه نام دارد آن گل
تا بر میهنم بگذارم
(که نام او را هم
چون پوستین پیرارینش
بر او دریدهاند)
یا بر دیوان تازهی شعرم
که گهوارهی کودکیِ میهنم است
در تو گلی شکفته
زیباتر از شکل قدیم جهان.
🔹جوانها
قوز کرده از درون
دستها در جیب
در مه پرسه میزنند.
مسافران نابلد شهر اندیشه
-از آفتاب گرم به سایه خزیده-
تا عبوری پیرانه داشته باشند در مه.
قوز کرده از درون
-دستها در جیب-
ژرفایِ مه را میکاوند
تا طیفهای رنگین دریابند
از حضور خورشیدی دیگر
در حوالیِ حس.
شراب شبماندهی آفتاب است این مه
-ذخیره به خمخانهی درّهها-
که برمیخیزد، آنک،
تا لاجرعه سرکشدش
با تمامی دشت و درهها.
و روز افشاگر
بتابد بر پیشانی صافتان
و خدنگ اندامتان
و جانتان
به بوی نان گرم
خیز بردارد
طرف تنورهای ملتهب
و دود راستینی
که از کلبههای سپیدهدم فرامیرود.
جوانان مهآلود!
مگر اندیشه
از تنور آفتاب برنمیآید؟
کلمات