مادربزرگ گفت: «امشو درختو می شکنه.»
تند و بی امان، باد می آمد. شب بود، انتهای شب. خواب از چشممان پریده بود. دلم می خواست حیاط را ببینم، باغچه جلوی خانه را ببینیم، درخت ها را، در هجوم سوت و زوزه باد ببینم، درخت عزیز مادر بزرگ را ببینم، همان که می گفت «درختو». «او»یِ ته اسم، لهجه بود، شیوه ای گفتار در نشانه ی «مهربانی و عزیز کردگی». درختو، درخت سیب بود، سیب سرخ. بلند بود، خیلی بلند، لاغر و کشیده. سیب هایش را که نگاه می کردم گردنم درد می گرفت. توی روستا، آن درخت زبانزد بود. سیب در روستای ما کم نیست. اما این یکی از آن سیب هاست که همه دوست داشتند توی باغ و خانه شان باشد.
مادربزرگ که به خانه بابابزرگ آمده بود، عروس بود. درخت نهالی بود، هیچ کس نمی دانست چگونه توی باغچه پیدایش شده. مادربزرگ می گفت از ما بهترون آن را کاشته اند. بابابزرگ که شوخ بود می گفت: «از من بهتر، کی؟» درخت با مادربزرگ قد کشیده بود و میوه داده بود و مادربزرگ مادر شده بود.
بهار، درخت غرق شکوفه بود، سفید و صورتی.
مادربزرگ گفت: «امشو درختو می شکنه، با این تیفون!»
از لای در نگاه کردم. درخت توی تاریکی از باد شلاق می خورد، در خود می پیچید. صدای شکستن استخوان هاش می آمد. شاخه های پایینش خشک شده بود. شاخه های خشک می شکست و می افتاد.
مادربزرگ دعا می خواند. باد پشت در اتاق می خوابید، سر به در می کوبید و خرناس می کشید، پنجه می کشید به در. چفت در تلق تلوق می کرد.
گفتم: «بروم بیرون ببینم چه خبر است.»
گفت: «نه، یک وقت می بینی درختی شکست و افتاد رویت.»
نیمه شب صدای گرمبی آمد. اول ترق و تروق آمد و بعد صدای گرمب. درخت افتاد. توفان دم صبح خوابید. هوا روشن شد.
پاییز بود. نسیم صبح آرام آرام درخت ها را تکان می داد. مادربزرگ خواب خواب بود. چیزی گذاشتم زیر پایم و چفت در را باز کردم. رفتم توی حیاط. درخت سیب افتاده بود. سرش را گذاشته بود روی لبه بام و خواب رفته بود. گل داشت. آرام نفس می کشید. گل های سفید و صورتی اش شاداب بود. چند ریشه اش از خاک نم باغچه بیرون زده بود.
خم شده بود. بهار گل داشت، پاییز هم گل داشت. هر سال همین طور بود. تابستان سیب های درشت و سرخ و پرآب داشت. زمستان هم سیب داشت، ریز و خوشمزه همین او را در روستا سر زبان ها انداخته بود. پوستش خشک و ترک ترک بود و سخت و سفت.
مادربزرگ گفت: «نگفتم امشو این درختو می شکند. شکست.»
گفتم: «نشکست، خم شد.»
رفتم روی بام، چند تا از گل هایش که ریخته بود روی بام، برداشتم گذاشتم کف دستم، بو کردم، بوی دست های مادربزرگ داشت. مادربزرگ گلی را از کف دستم برداشت، بود کرد و با کناره چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت:
«حیف. چه جان سخت است این درختو. چرا گل هاش را کندی؟»
«ریخته بود، نکندم. هنوز گل دارد ببین.»
درخت نمی توانست سرپا بایستد. برف زمستانی روی میوه هایش ریخت. همچنان به بام تکیه داشت. میوه می داد. بهار باز شکوفه کرد، سیب های سرخ و درشت و پرآب.
پی نوشت:
* هوشنگ مرادی کرمانی، زاده 16 شهریور ماه سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد کرمان نویسنده معاصر ایرانی است. شهرت او بابت کتابهایی است که برای کودکان و نوجوانان نوشتهاست.