_پدرم تنگدست بود. شغل و درآمد منظمی نداشت. دولت مستمری را که بعد از کشتار خانوادهاش به او و سایر بازماندگان میپرداخت، قطع کرده بود و ارجاع مشاغل دولتی را هم به او و کَسانش صلاح نمیدانست. اگر کمکهای پدربزرگ مادریام، مرحوم ملک المورخین نبود، اصلاً چرخ زندگی خانوادهی ما نمیچرخید_
پدرم در فکر فرو رفت. سپس صندوق اسناد و یادبودها را گشود. قوطی سیگار را برداشت، دست مرا گرفت و از خانه بیرون آمد. راه درازی رفتیم اما در راه برخلاف دفعات پیش کلمهای با من سخن نگفت. قیافهاش تلخ بود. سکوتش مرا نگران میکرد. رسیدیم به مسجد شاه. در ابتدای بازار صحافها کنار درِ شرقیِ مسجد مقابل یک دکهی زرگریِ کوچک ایستاد. قوطی سیگار را به زرگر داد. بین او و زرگر چند جمله رد و بدل شد. زرگر کمی با قوطی ور رفت و سکهی طلا را از قوطی جدا کرد و قوطی را با مقداری پول به پدرم داد. تازه فهمیدم که چه کرده است. گفتم حیف بود. دستی بر سر من کشید و گفت: حیف بود، چون یادگار پدر و پدربزرگم بود، ولی باکی نیست؛ تو یادگار همهی ما خواهی بود. در بازار برایم کفش و لوازم مدرسه خرید. به خانه برگشتیم، همان روز پدرم با دستهای هنرمندش بر جای خالی سکه قطعهای صدف نصب کرد. سالها از آن زمان گذشته است. در سراسرِ این مدت دراز، هر وقت گذارم به مسجد شاه میافتد، بیاختیار در ابتدای بازار صحافها کنار درِ شرقی مسجد میایستم و با اندوهی آمیخته با سپاسگزاری به آن جا که روزگاری مَردی محزون در کنار کودکی نگران مقابل دکهی زرگریِ کوچک ایستاده بود، خیره میشوم!
https://t.me/ketabkhan0
بریدهای از خاطرات
#دکترامیرحسین_آریانپور