کهکشان🪐داستان @kahkashan_dastan Channel on Telegram

کهکشان🪐داستان

@kahkashan_dastan


عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر!
~مولانا ☁️

¹⁷.Aug.²0²³ Create 📅

کهکشان🪐داستان (Persian)

Welcome to the Telegram channel 'کهکشان🪐داستان'! This channel, with the username 'kahkashan_dastan,' is a collection of handwritten writings by the lady of the galaxy. The channel features stories, texts, and heartfelt notes beautifully crafted by the author. Inspired by the quote 'When one goes without love, do not count his/her life,' by Rumi, the content on this channel is filled with emotions and creativity. The author expresses their thoughts and feelings through writing, creating a space for readers to delve into a world of imagination and inspiration. If you are a fan of storytelling, poetry, and heartfelt expressions, this channel is the perfect place for you. Join 'کهکشان🪐داستان' today and immerse yourself in the magical world of words and emotions.

کهکشان🪐داستان

12 Feb, 01:59


«إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكًا وَهُدًى لِّلْعَالَمِينَ.»
(سوره‌آل‌عمران آیه ۹۶)


ترجمه: «نخستین خانه‌ای که برای مردم (و نیایش خداوند) قرار داده شد، همان است که در سرزمین مکّه است که پر برکت و مایه‌ی هدایت جهانیان است.»

بامداد نیکو!🌱🤍☕️

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 17:57


همه جا هستی
در نوشته هایم
در خیالم
در دنیایم
تنها جایی که باید باشی و ندارمت، کنارم است

#آسمان_نگار
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 17:19


آرامشی که بودنت برایم میداد را هیچ دارویی نمی‌تواند در وجودم تزریق کند🖤

#هیلہ نوشت
@hilanavesht

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 17:18


سردش بود
دلم را برایش سوزاندم
گرمش که شد
با خاکسترش نوشت : خداحافظ

#آسمان_نگار
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 16:55


امشب به ای نتیجه رسیدم که جناب عثمان از خیمه به قصر و از طبیب به شفاخانه رسید اما مه همویی هستم که بودم؛ وسلام😪🥱🚶🏻‍♀

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 16:23


.
#_رباعی

امروز به هر راه روی، دام به‌توست 
شمشیرِ عطوفتِ که؛ فرجام به‌توست 

درکش قدحِ عشق، وفا را بشکن 
این جامِ وفا، مسیرِ بدنام به‌توست 

|✍🏻#_حوا_انورے

@hawa_texts93

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 14:42


شادی اگر که آمد دوباره به خانه‌ات
از خیانت و رفتنش هرگز
مگو مگو
با او بگو، بخند... آکنده شو از او
#محمود_درويش
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 14:24


از بانو لیمه حمیدی خوش قلم و خوش صدا بخوانیم🙃💜

https://t.me/nawisnda

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 14:23


امشب خواب تو را دیدم
داشتی میرفتی
ترسیدم و از خواب پریدم
ای کاش تعبیر خواب من
حالِ خوب تو باشد.

#لیمه_حمیدی

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 14:22


در من کسی صبح ها تو را صدا می‌زند،
و چی عاجزانه
نبودنت را بر رُخِ من می‌کشد
جان!
ای کاش صبحی فرا رسد
که گوش هایم، شنوای نوای تو باشد
که بگوی "دوستت دارم"


#لیمه_حمیدی
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 13:11


من که از دیروز نشستیم و یک درس را خوانده میرم ، اینقدر خوبش یاد میگیرم که چی بگوین ولی همین که از او درس دو دقیقه فاصله میگیرم، یک کاری پیش می‌آید که باید برم انجام بتم؛ اما همین که دوباره میایم فکر میکنم اصلا من اینرا را نخواندیم، میگم این چی است تورات از یا زبور😩 آخر کجایش انصاف است کاش باز کم هم باشه.
هم بخوان، هم دوباره فراموشت شوه، هم فردا استاد بخاطر نرفتن امروز بیابت کنه واقعا اوج بی انصافی😩🤦‍♀💔

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 12:40


تنهایی بیماری نیست، اینکه نتوانی در خلوت خودت تنها باشی، اوجِ بیماری‌ست.


#ثناسحر


@Doctor_e_Nawesinda

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 12:37


📚 #اسرار

سرانجام جام زندگی را با یک وداع غیرمنتظره خاتمه داد؛ دیر شده بود، او به رفتن بی‌باز گشت انديشيد و اینک در آرامش کامل چشمانش را بسته است.
ساده بگویم؛ حالا او مهمان خداست!
✍🏻
#بانو_کهکشان

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 11:36


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 11:25


باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی.
خواه با فرزندی خوب،
خواه با باغچه ای سرسبز
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی
و این‌که بدانی حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است یعنی تو موفق شده ای!


#گابریل_گارسیا_مارکز

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 08:06


میدانی آدما یکسان نیست قسمی که پنج انگشت ما با هم برادرند ولی برابر نی دقیقا مثل آدما.
بعضی آدما کم ظرفیت اند خود را خیلی زود از دست می‌دهند وقتی به مقامی می‌رسند و مغرور می‌شوند که فعلا شاهد چنین اشخاصی در زندگی استیم ولی زندگی مثل چرخ و فلک است بالا و پایین دارد و به یک منوال نمی‌ماند پس نباید مغرور شد. غرور باعث شکست انسان ها می‌شود...

محرابی
#شما_فرستادید

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Feb, 02:08


«إنِّي ذَاهِبٌ إليٰ رَبِّي سَيَهدِين»
(سوره‌الصافات آیه ۹۹)


ترجمه: «به سوی پروردگارم می‌روم، (او) مرا هدايت خواهد كرد.»
‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌
صبحِ تان بخیر🌱🤍☕️

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

10 Feb, 18:38


خدایا ببخش….

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

10 Feb, 18:32


آدم همیشه نیرومند نیست.
هر چقدر هم
فکر کند تواناست
ممکن است
نتواند بر رنج‌هایش
چیره شود.
وقت‌هایی که آدم خود را
بیچاره‌ترین حس می‌کند
فقط نیروی عشق است
که می‌تواند او را
نجات دهد...

آلبر کامو


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

09 Feb, 06:48


جملاتی که در قرآن کریم بارها تکرار شده است..🌿🤍

لا تَقْنَطُوا (ناامید نشوید)
لا تَحْزَنُوا (غمگین نشوید)
لا تَهْنُوا (ضعیف نگردید)
لا تَيَأَسُوا (مأیوس نگردید)

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

09 Feb, 06:40


@Imi3s_writer

کهکشان🪐داستان

09 Feb, 03:21


عارفی گفت :

آنچه ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت!!!
حيف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!!!
تا که خواستيم يک «دو روزی» فکر کنيم…
بر در خانه نوشتند : درگذشت…

#آسمان_نگار
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

09 Feb, 03:18


میگه …
با هیچکسم میل سخن نیست:)!
ولیکن..
تو
خارج از این
قائدهُ
فلسفه هایی!
تو که هیچ کس نیستی:)

#آسمان_نگار
@kahkashasn_dastan

کهکشان🪐داستان

09 Feb, 02:17


خوشبختی
همیشه داشتنِ چیزی نیست.
خوشبختی گاهی لذت عمیق
از نداشته‌هاست!
«یک نوع رهایی» که شبیه به هیچ چیز نیست؛ و گاهی ساده و غیرقابل تصور است.

#آسمان_نگار
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

09 Feb, 02:11


«وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ»
(سوره‌الذاریات آیه ۶۵)


ترجمه: «و من جن و ٳنس را نیافریده‌ام مگر برای این‌که مرا عبادت کنند.»

صبحِ تان دلپذیر🌱🤍☕️

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 18:52


نفس راحت کجا بود آخر 😏
من بخاطر دیدنت به همان لرزه دستانم و گلوی پر بغضم هم راضی بودم💔😌

#هیلہ نوشت
@hilanavesht

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 18:49


ولی میدانی؟
عشق هرگز رسیدن نبود! این فقط ما بودیم که برایمان یاد داده بودند امیدوار بمانیم😅💔

#هیلہ نوشت

@hilanavesht

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 18:07


.
{تک‌بیت}

از بودنِ درخت و غروب و چمن، چی باک 
وقتی که با خودم، جهانی خیالِ توست... 

|✍🏻
#هدیه_قاضی‌زاده

@Mash_Ala_E_Eshq

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 17:59


هیچگاه درگیر گذشته نشوید
اگر بخواهید دوباره و دوباره فصل قبلی
کتاب زندگی‌تان را بخوانید
هیچوقت نخواهید توانست
فصل جدید زندگیتان را شروع کنید

#آسمان_نگار
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 17:56


مچم مره که هر کس میبینه میگه همی زیبا رویی که مولانا گفته حقا که تو هستی🫣😌🤭

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 17:48


مولانا به تو نگفته که به زیبا رویان گفته خودت از این تهمت معافی🤚😂😂😂

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 17:07


اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
“پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی… “
تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند،
حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد

#آسمان_نگار
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 16:45


مه درس نخوانده آمدم گفتم کمی بخندین، اگر ریکشن نتین .......هیچ دگ ناامیدم میکنین😞

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 16:43


مولانا‌ گفت:
زیبا رویان وفا ندارند

+چی بگویمت دگه مولانا صایب مره پیش کلگی بی اعتبار کدی 😕😂
💔

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 16:41


مهم نیست ده خانه ما جنگ سر چی باشه
آخر سر مه ختم میشه میگن تو چپ باش
24 ساعت ده مبایل مصروف استی🥺🤦‍♀💔🤭

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 16:31


صدایش را بارها شنیدیم؛ آرامشی که در آن موج می‌زد، در هیچ یکی از ساز های جهان مشاهده نمی‌شد.
بلی، بارها و بارها شنیدم، اما هرگز تکراری نشد. بلکه با هر واژه‌اش، دلم لرزید، لبخند بر لبانم نشست و وجودم لبریز از انرژی شد.
در پس هر کلامش، رازی نهفته بود که با شنیدنش پرده از آن برداشته می‌شد. هر واژه‌اش عشقی تازه ی در دلم می‌نشاند، و همین صدا، بار دیگر دلیلی شد برای شکرگزاری از پروردگارم.

پشتون_ زمانی


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 16:29


دل بسپار به خدایی که آفرید آتشی که ابراهیم را نسوزاند
دریایی که موسی را غرق نکرد
نهنگی که یونس را نخورد
همه عالم که برای تو بد بخواهد
اگر خدا نخواهد نمی شود…

#آسمان_نگار
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

08 Feb, 14:29


هرگاه از خوبی‌ کسی
صحبتی به میان آید
دیگران سکوت می‌کنند
و هرگاه از بدی کسی حرفی شود
اظهار نظرها آغاز میگردد
و این بزرگترین مصیبت است …!!!

#آسمان_نگار
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 19:19


من میبینمش....🥺💔

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 18:27


آنقدر خداحافظی درد ناک است 🥹

که خداوند در اخر نماز سلام میخواهد 🫀

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 17:58


روز ها آزار می دهند و می گوییم
فردا زیباتر است...
فردا که می آید میدونیم که دیروز زیبا تر بود...🥀🖤

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 17:44


این دو متن کوتاه
ارزش صد بار خوندن داره!

۱- از دیگران شکایت نمیکنم
بلکه خودم را تغییر میدهم،
چرا که کفش پوشیدن راحت تر از
فرش کردن دنیاست.

۲- مبارزه انسان را داغ میکند
و تجربه انسان را پخته میکند!
هرداغی روزی سرد می شود
ولی هیچ پخته اى ديگر خام نميشود


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 16:06


روزی میگفت گر تو نباشی من نیستم و تو تنها دلیل زندگیم هستی خوب ببین حالا پیشت است یا نه؟
شاید اکثرا جواب شان نه باشه پس بدان که آین جمله دروغ بوده...!
و اگر هنوزم است پس مواظبش باش که نرود...🥀🖤

قدر داشته هات را بدان و حسرت نداشته هات را نخور

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 14:13


ارزش یک خواهر را،
از کسی بپرس که آن را ندارد.
ارزش یک ماه را،
از مادری بپرس که کودک نارس
به دنیا آورده است.
ارزش یک دقیقه را،
از کسی بپرس که
به پرواز هواپیما نرسیده است. 
ارزش یک ثانیه را،
از کسی بپرس که
از حادثه‌ای جان سالم به در برده است. 
ارزش یک میلی ثانیه را،
از کسی بپرس که
در مسابقات المپیک،
مدال نقره برده است.

زمان برای هیچکس صبر نمی‌کند.
قدر لحظه های زندگیمان را بدانیم 🕊

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 13:43


کتاب های فلسفه‌ی🔥
تلخِ و حلاوت شعرِ شاملو فروغ ،نزارقبانی
آن لبخند و آن نگاه که جز خودت احدی نمی داند چی دارد نگاه های او....!
چی دارد حضور او
چی دارد حس بودن کنار او و رقص واژه های شعر.......!
#اشـــراق... 💌

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 12:44


خنده های تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته به آن میخندم...!🥀🖤

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 08:48


دوست‌ها بپیوندید.

https://t.me/Ghazal_dell

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 08:45


خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود دوستش از نامزدش دل برده

مثل یک افسرِ تحقیقِ شرافتمندی
که به پرونده‌ی جرمِ پسرش برخورده

علی صفری

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 06:59


زندگی از آونجایی زشت شد...
که عشق هم قیمت پیدا کرد و خریدنی شد...🥀🖤

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 05:46




🤍ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍﷺ,ﻭَﻋَﻠَﻰ ﺁﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍﷺ🤍

ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَعَلَىٰ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ ٱللَّٰهُمَّ بَارِكْ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا بَارَكْتَ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَعَلَىٰ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ

#جمعه_مبارک🤍📿

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 05:45


تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم

      تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم


حضرت_مولانا


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 05:18


❀ سوره الكهف ❀
روز هاي جمعه را با تلاوت سوره كهف پر نور نماييد!🤍
قال رسول الله ﷺ:  «مَنْ قَرَأَ سُورَهَ الْکَهْفِ فِی یَوْمِ الْجُمُعَهِ أَضَاءَ لَهُ مِن النُّورِ مَا بَیْنَ الْجُمُعَتَیْنِ».
رسول الله ﷺ فرمودند:  کسی که سوره کهف رادر روز جمعه  بخواند (به برکتش)  بین دو جمعه برایش نوری روشن می گردد.
📚مستدرک -۳۳۴۹ 📚الترغیب و الترهیب-۷۳۶

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

24 Jan, 05:18


تلاوت سوره کهف فراموش تان نشود!

رسول الله ﷺ فرمودند:
«مَنْ قَرَأَ سُورَهَ الْکَهْفِ فِی یَوْمِ الْجُمُعَهِ أَضَاءَ لَهُ مِن النُّورِ مَا بَیْنَ الْجُمُعَتَیْنِ».
"کسی که سوره کهف را در روز جمعه  بخواند (به برکتش)  بین دو جمعه برایش نوری روشن می گردد."*

المستدرک علی الصحیحین : ۳۳٩٢

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Jan, 19:58


قشنگ ترین جمله دنیا آنجاست:)
که پدر ژپتو به پنوکیو گفت: پنوکیو چوبی بمان!!
آدم ها سنگی آند!!
دنیا شان قشنگ نیست...🥀🖤

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Jan, 17:30


خیلی عالی بود و مخصوصا ترکیب کلمات عربی😇

کهکشان🪐داستان

23 Jan, 17:29


در گوشه مطبخ ایستاده بود و غرق در افکار خویش، افکار واژگونه اش گاهی چون سراب بود و گاهی چون کویر .
با وجود رخوت بدنش؛ و اما ذهنش داری استنباط قوی بود، در تفکرات بی کران رویاهایش غرق بود و به اعصار و قرون قبل از پیدایشش می اندیشید .
اما در قلبش تمنای زنده گی کردن در آن لحظات را داشت، هر چند برده گانه ..!
می بایست به نجوا های دلش گوش فرا دهد و بر معبد خودش تنها راهبه مومن شد.
و اما تفکراتش با شنیدن صدای خروش غذا از هم پاشید و دوباره در میان این دنیایی که پر از الهه گان زمینی بود رجعت ورزید .

پشتون_ زمانی

کهکشان🪐داستان

23 Jan, 17:28


متن تا دقایقی دیگری نشر خواهد شد...🫠

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 16:14


صبرم کفاف این همه غم را نمی دهد .

#فاضل_نظری

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 13:57


و امشب عروس او لباس سفید بر تن دارد،
ای کفن فروش هر متر پارچه ات را به قیمت جان خریدارم .

✍🏻 #آبنبات

🕊
#شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 13:54


امروز واقعا روز عجیب و متفاوتی بود و است البته به مه شما را نمی فهمم، خدایا بخیر بگذاران🤭

میفهمین چیست!؟
نی از کجا بفهمین🤭خو خلاصه صد دفعه تایپ میکنم باز میگم کهکشان داستان خو خانه پدرت نیست که ایقه پست میمانی و هر چیزی میگی، بس کو نبینمت چیز روان کنی باز پاک میکنم، و چندین بار همتو ای مرحله جریان داره، خدایا مره از وسوسه شیطان دور نگه دار، امین 😩😁

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 12:57


نمیدانم باد در گوش برگ چه گفت که اینگونه دل از شاخه بُرید❤️‍🩹

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 11:03


عشق، خیابان دو طرفه است اما گاهی سر خیابان تابلوی ورود ممنوع گذاشته اند.

#علیرضاجمشیدی
#کاریکلماتور

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 11:03


💔🌱

امروز خیلی تلاش کردم بنویسم؛ حتیٰ امروز نه!
از شب که در یکِ از پست‌های کانال "هفت رنگ بامن" که یکِ از ادمین‌های آن‌جا هستم،بانو ستایش پستِ گذاشته بود که خبر آمدنِ روزِ خاصی را اعلام می‌کرد.
پست به شکل حدس بود، و به طور واضح نگفته بود که چه مناسبتِ خاصی است.
وقتِ داخل پیام‌های پست شدم؛ فقط متنِ طویلِ تحتِ عنوانِ" پدر" از طرف غزل خوش نویس بود.
خواندم و به معنایِِ واقعی بار دیگر آن‌قدر عمیق و بی‌صدا شکستم که دربیان‌اش عاجزم.
نمی‌دانم چطور شد که ذهن خود را از موضوع پرت کردم سمتِ دیگری.
منِ که هر شب پست‌ها و اشعار نویسندگان خوش قلم را می‌خواندم؛ نمی‌دانم چطور شد که حتیٰ یک متن‌هم نتوانستم بخوانم.
فقط بیدار بودم!
تا اینکه نمی‌دانم چه زمانِ به خواب رفتم.
امروز صبح که بلند شدم؛ تا ساعت‌ها به سمتِ مجازی نیامدم.
چون می‌دانستم در حقیقت جرعت خواندن پیام‌ها وتبریکی‌های قشنگِ نویسندگان را ندارم.
حتیٰ نتوانستم به وظیفه خود بروم، چون می‌دانستم این‌قدر توان در وجود من برای سرپا نگهداشتن خودم در این روز نیست.
ولی بلاخره وارد دنیایی مجازی شدم.
آن‌قدر خواندم از همه که احساس کردم من در جای‌که تا لحظه‌ای قبل نشسته بودم، برداشته و پرت شدم در یک گودال تاریک که هیچ صدایی جزء صدایی نفس خودم نمی‌شنیدم.
یا گودال نه احساس معلق بودن میان زمین و هوا را داشتم؛ پندار توان این را ندارم به هیچ سمتِ بروم.
از گودال تاریک، از معلق بودن میانِ زمین و هوا ترسیدم! آری ترسیدم!
چون دیدم که نه کسی به دنبالم در گودال پایِن شد، و نه دیدم کسی برای نیفتادنم به بالا بیاید.
لحظه‌ای در جای خود کنار فامیل نشسته‌‌ام، لحظه‌ای خودم را می‌بینم که گرد سرم می‌چرخد، لحظه‌ای در حال و لحظه‌ای میان خاطرات در گذشته‌ها دخترکِ میانِ آغوش پدر، و لحظه‌ای نشسته بر بالای کالبد بی‌جانش بودم و دستِ سردش میانِ دستانم بود و دیگر گرمایی نداشت.
درست مثلِ قلبِ من که روبه منجمد شدن بود.
و لحظه‌ای اتاقِ بود که دیگر خالی از هر آدمِ گرمایی نداشت. شبیهِ داستان" السا"پندار در شهر و خانه‌ای من، با رفتن او نفرین شده بود و در سرمایی شدید فرو رفته بود.
لحظه‌ای می‌بینم که دخترکِ با لباس‌های رنگِ تازه‌ای که به تن کرده است؛ زوق دارد تا لباس جدید‌اش را برای پدرش نشان دهد.
اتاق‌های خانه را یکی پی دیگر می‌گردد در پی یافتن او، ولی نمی‌یابد!
بغض می‌کند، صدا می‌زند ولی با چشمانِ اشکِ مادرش رو به رو می‌شود.
و لحظه‌ای دخترک را می‌بینم که در هوایی نیمه تاریک، هنگامه‌ای رسیدن شام، نشسته در مقابل درب حویلی انتظار آمدن پدرش را می‌کشد.
ولی زمین و آسمان چادر سیاه خود را به سر می‌کند. مهتاب فرصتِ جلوه کردن پیدا می‌کند، ستاره‌ها به بزم خویش حاضر می‌شوند. ولی مهتاب و کوه استوار او برای تکیه دادن به آغوشش و دیدن کارتون مورود علاقه‌اش از راه نمی‌رسد.
می‌دانید اگر من این قلم را بچرخانم چیزی از نرگس باقی نمی‌ماند!
چون یاد آوری این حقیقت‌های که نرگس تا حالا جرعت قبول کردنش را نداشته، آن‌قدر برایش سخت و نفس گیر است که، همین حالا در حالِ نوشتن همین چند خط ساده نفس کشیدن را از یاد برده است!
نرگس را ببخشید، که چیزی در این روز برای وصفِ پدر ننوشته است!
نرگس دختریست که وقتِ خیلی‌ها کوچک بود؛
آرامش قلب‌اش دزدیده، ترس گمشدن و افتادن در گودال عمیق را تجربه کرده بود.
او نمی‌تواند بنویسد!
چون می‌داند با این کار حکمِ مرگِ خودش را صادر می‌کند.
حتیٰ همین حالا که می‌بیند جرعت بلند شدن و رفتن به اتاقِ که سال‌هاست آن‌جا عزیزش خوابیده است را ندارد!
قلب نرگس برای محبت پدرش درد می‌کند!
هر واژه‌ای که تا حالا خواندید را باخونِ که از کلام‌اش چکه می‌کند نوشته است.
پس اگر نرگس بابتِ ناراحتِ شما شده است؛ او را به بزرگی خود ببخشید!
چون اگر همین‌قدر کم از دردش را در قالب کلام برای هم‌راز‌هایش تعریف نمی‌کرد؛ حالا شاید زنده نبود!
ممنونم که خواندید!
حالا تمنا دارم بعد از خواندن این نوشته، طلب مغفرت برای پدر نرگس، و دعا برای قلبِ نرگس را فراموش نکنید!



#نرگس_نوری


🫠💔

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 09:25


📖 دنیای رمان‌ها منتظر شماست! 📖

اگر به داستان‌های پر از احساس، هیجان و پیچیدگی علاقه دارید، کانال "رمان سرا" جایی است که می‌توانید هر لحظه‌اش را با شور و اشتیاق تجربه کنید. 🌟 بیایید با هم در این سفر داستانی غرق شویم و از هر صفحه لذت ببریم! داستان‌هایی که شما را به دنیای جدیدی می‌برند، جایی که هر لحظه‌اش پر از شگفتی است. 💫

همین حالا به جمع ما بپیوندید و دنیای رمان‌های بی‌پایان را کشف کنید! 📚💖

https://t.me/RumanSara24
https://t.me/RumanSara24
https://t.me/RumanSara24

☑️☑️☑️☑️☑️☑️☑️☑️☑️☑️

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 08:37


«آهن که نیست جان من آخر دل است این.»🖤

هوشنگ ابتهاج

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 07:36


باز هم نبودت حس میشود..
دیروز هم حس کردم، امروز هم و فردا های که می‌آید.
دیروز و فردا بماند لحظه، لحظه زنده‌گی من نبودت را حس می‌کند و فقط آغوش ات را می‌خواهد، اما افسوس که نیست و نخواهد بود.

پشتون _ زمانی


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 06:19


‏حالا که دستم از دست هایت کوتاه است، آغوشم از آغوشت دور؛
مراقب بی قراری هایت باش،
مبادا بی من کسی آرام جانت شود..!🫠

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 05:31


ما مردمانِ بی‌دل و بی‌مکر و ساده‌ایم

#سنایی_غزنوی

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 04:42


بیگانه شوم ز تو که بیگانه پرستی..🫤

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

14 Jan, 04:34


اسرار غمش گفتم در سینه نگه دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدن‌ها
🫠🤭🫣

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

13 Jan, 18:07


.
#_ازاد

انگشتانم
در محوری پیچیده گم شده‌اند، 
بهانه‌ای برای سپیدی 
که در دل تاریکی می‌جوشد. 

موریانه‌ای در اذهان، 
در جستجوی حقیقتی پنهان
همچون نیلوفری بی‌تپش، 
غرق در آب‌های زلال
تجربه‌ای نامتناهی می‌آفریند

در این باغ سرد، 
خواب‌های فراموش‌شده جایی ندارند؛ 
فقط سایه‌ها می‌رقصند 
و من در سکوت این فضا 
به دنبال نوری می‌گردم 
که انگشتانم را 
به زندگی پیوند دهد

|✍🏻#_حوا_انورے

@hawa_texts93

کهکشان🪐داستان

13 Jan, 15:43


«مأساتی و مأساتُک أننی أحبک بصوره
أكبر من أن أخفيها
و أعمق من أن تطمريها»


«گرفتاری من و تو این است،
به شکلی دوستت دارم که
بزرگ‌تر از آن‌ است که پنهانش کنم
و عمیق‌تر از آن است که دفنش کنی.»

#غسان_کنفانی

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

13 Jan, 15:26


🎧


━━━━━━●───────
     ⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻


@Imi3s_writer

کهکشان🪐داستان

13 Jan, 13:53


هرگاه زنی به تو پناه آورد؛ برای او بمیر چرا که یک زن هرگز به مردی پناه نمی‌آورد جز اینکه از نزد او بزرگترین مردان باشد.

نزار قبانی
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

13 Jan, 12:46


من سال‌هاست از نوشتن دست نکشیده‌ام؛ زیرا می‌دانم نوشتن یک راه‌حل است، یک کلبه‌کگ پر از تابلوهای پیکاسو و ون‌گوگ. دوست داشتم گرافیک بخوانم و کارم خلق آثار بصری باشد. یا می‌توانستم مجسمه‌ساز شوم. از وقتی که یادم می‌آید، رنگ‌ها را دوست داشتم؛ نقاشی‌ کردن برای من حکم شناور بودن را می‌داد، گویا پلانکتون‌ هستم و کارم جریان یافتن است.
حالا آنقدر از آن رویایی ابدیِ وجودم دورم که حس می‌کنم حتی وجود نداشته؛ ولی حالا نوشتن را دارم، شعرها هم هستند.
گرچه هنوزم طراحی و نقاشی نصف وجودم را در دست دارند، ولی واژه‌ها هم مرا محصور کرده‌اند. من همهٔ‌شان را دوست دارم.
#مصطفی_شمس

کهکشان🪐داستان

12 Jan, 09:37


ناممکن ترین ضربه های خطرناک را از نزدیک ترین اشخاص در زنده‌گی به شما وارد می‌شود ممکن که این اشخاص از پدر و مادر تا کوچک‌ترین عضو خانواده باشد یا هم بهترین دوست تان باشد این به معنی که هر شخص انتظار همه کار خوب یا بد را داشته باشید تا نفع این اشخاص در کار باشد با شما خوب یا بد استند تا آن چیزی که می‌خواهند حاصل شود .
فرزام سروری
۱۴۰۱/۴/۱۲

🕊 #شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

12 Jan, 07:17


اگر روزی درباره‌ی تو از من بپرسند، می‌گویم: او جوان‌ترین امید، جاویدانه‌ترین عشق و پیرترین محبتِ من است.

#لیمه_حمیدی

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Jan, 19:40


تنها تویی تنها تویی
درخلوت تنهایی ام
تنها تو میخواهی مرا
با این همه رسوایی ام
#احمد_ظاهر

👌🌱

کهکشان🪐داستان

11 Jan, 17:47


با داشتن چنین روز ها، توقع دارید شب آرام بگیرید و بخوابد؟

پشتون_ زمانی
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Jan, 14:34


اکسیر واژه‌ها | دوازدهمین کارگاه نویسندگی‌

•• یک‌و‌نیم ماه
🌐•• غیرحضوری (آنلاین)
📍•• ویژه‌ی بانوان
📃•• چهل جلسه کاربردی و تمرین‌های نویسنده‌ساز

👩🏻‍🏫•• دیبــا امــین

🎓•• فراغت حضوری و آنلاین (سند معتبر)
🎁•• در اخیر دوره، یک تن بعد قرعه‌کشی، مجانی به دوره نویسندگی داستانی‌ام راه پیدا خواهد کرد.


🔸مدرس دوره به نوشته‌های اعضای دوره بازخورد دقیق و تخصصی می‌دهد.
🔹دوره‌های قبلی با بازخوردهای بسیار مثبت از سوی شرکت‌کنندگان همراه بوده است.
🔸بسیاری از شرکت‌کنندگان این دوره‌ها اکنون صاحب رسانه‌های پرمخاطب هستند و حتی به تدریس می‌پردازند.
🔹پس از اتمام دوره‌ نیز با برنامه‌هایی مشوق و محرک برای استمرار در نوشتن ارائه می‌شود.


📑•• برای اطلاعات بیش‌تر و ثبت‌نام:
📲 0749309913
🆔
@DEEBA_AMIN001

کهکشان🪐داستان

11 Jan, 13:08


برای ابراز عشق به مردم،
مجبور نیستید هر فردی را که می‌بینید
ببوسید.
برای عشق ورزیدن به دیگران،
لازم نیست یک کاسه برنج به آن‌ها بدهید.
"عشق ورزیدن یعنی،
درباره‌ی دیگران کمتر قضاوت کردن،
و دادن این اجازه به آن‌ها
که آن‌طور که دوست دارند زنده‌گی کنند،
و بدون انتقادِ ما
آن کسی باشند که هستند.


#اندرو_متیوس
📚
#آخرین_راز_شاد_زیستن

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

11 Jan, 11:40


🌙🫧

چون تاریکی حکم فرما شد، مکان‌اش لامکان شد. همان شعله‌های سوزان، اجسادِ بی‌جان، فریاد‌‌های سوگواران، این‌جا با جهنم فرقِ نداشت.
سعی داشت ترس خویش را مهار سازد و همان‌گونه جسورانه گام بردارد، هرچه بیشتر گذشت خودش را میان اقیانوس تاریکِ یافت، دیگر خبرِ از آن شعله‌های سوزان نبود، موجودات عجیبِ در میان آن اقیانوس شناور بودند؛ تن‌اش از دیدن آن‌ها مورمور شد.
به عقب گام برداشت و حضور یکی را در کنارش احساس نمود، به صورت‌اش نگاه کرد.
چه شبیه او بود!
گفت:
_کی هستی تو؛ این‌جا کجاست؟!
+ من همان خود اندوهگین‌ تو ام؛ این‌جا هم افکار ناب‌هنجار توست...
_ این‌جا چه خوف‌ناک است.
+ خیلی خوف‌ناک؛ حال تو برخیز و حاشا کن!
چرا که این دنیا با حضور تو و صدائی خنده‌های تو قشنگ است.

✍🏻
#بانو_کهکشان

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Jan, 11:23


خورد بودن ای چقه مقبول است🥲🩵

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Jan, 10:37


و من ای کاش می‌توانستم
این دل خسته و غمگین را دور از چشم همگان
انگار که برای من نیست، کنار خیابانی رها کنم.
_ادیب جانسور

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Jan, 09:35


میدانم.
نمی دانم.
اصلا دیکر مغز ام قدرت تحلیل اش را از دست داده.

آیا....🥀

🕊 #شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

11 Jan, 07:25


سن و سالی نداشت، اما همان سال‌های اندکی که در این جهان زندگی کرده بود چنان اثری بر روح او گذاشته بودند که در اوج جوانی حس می‌کرد پیرزنی فرتوت و تنهاست.

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

10 Jan, 19:57


https://t.me/hawa_texts93

مرا، از من بخوان! 🫀🫴🏻

کهکشان🪐داستان

10 Jan, 16:11


اصلا دوستی برای همین بود؛ برای گم نشدن در برهوت جهان. :)

-گیتا گرکانی

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

10 Jan, 14:50


مرگ سَرَک می‌کشد و خواب عمیق در صدد بستن چشم‌هایم است.
#مصطفی_شمس

کهکشان🪐داستان

10 Jan, 14:50


بدام و دانه نگیرند مرغ دانا را

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

10 Jan, 11:34


کهکشان🪐داستان pinned «درود و شب تان بخیر.. عزیزانی که کانال دارن و ممبر هایشان از یک هزار بالا هستن، اگر مایل به تب هستن مسج کنن! @WISHF0R»

کهکشان🪐داستان

10 Jan, 09:35


زمان، آرام و بی‌صدا از میان انگشتانمان می‌گذرد؛ مثل نسیمی که بر گندم‌زارها می‌وزد و تنها خش‌خش برگ‌ها از آن باقی می‌ماند. در چهره‌ام هر خط، هر چین قصه‌ای از روزهای رفته دارد؛ خاطراتی که چون پرندگان مهاجر از ذهنم می‌گذرند و در افق ناپدید می‌شوند. این تصویر که در دست دارم بازتابی است از روزگاری دور؛ روزهایی که شور زندگی در رگ‌هایم جریان داشت و جوانی چون گل‌های بهاری بر چهره‌ام شکفته بود؛ اما اکنون آینه‌ای از گذر زمان در دستانم است، نیمه‌ای که به دیروز می‌نگرد و نیمه‌ای که در امروز می‌دید. زمان، استاد بی‌رحم است، می‌گیرد اما می‌بخشد. جوانی را از من گرفت، اما حکمت و صبوری را به من بخشید. خاطرات را می‌تراشد و به جای آن‌ها، درس‌های زندگی را بر چهره‌ام حک می‌کند. و من این‌گونه، با نیمی از گذشته و نیمی از حال، در میان دو جهان ایستاده‌ام؛ در جهانی که زمان با هر نفس، ردپای خود را بر جانم می‌گذارد. این تصویر شاید یادآور آن روزهای دور باشد، اما قلبم هنوز پر از شور زندگی است. جوانی در جسم گذشت، اما روح هنوز پر از شوق است. شاید پوست چروک شده باشد اما درونم همچنان سرشار از آتش و نور است.
فرزام سروری
۱۴۰۳/۱۰/۱۱

🕊
#شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

10 Jan, 09:32


و آنجـا شهـرے از شـُدد شمالِ خشک و بے رحم میـِسوزد و اِینجا یـَک شـَهر اَز شـُدد بـرف زَیـٰاد ، سـَفید گـَشته هـَمـه جـٰا 🫠

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 18:45


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های زیر لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست منظم و دوست داشتنی 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 17:40


فایل عالی و پر جذب برای ثبت کانال های تان به آیدی زیر پیام بگذارید 👇👇

@TAB_FILE_1

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 17:22


بعضی آدم ها در زنده‌گی می‌آیند که خلوص نیت دارند گاهی اوقات باعث رنج آنها می‌شویم پس انسان های نایاب را دریاب یک چیزی بهتر از طلا استند پس آگاه باش که از دست نروند
۱۴۰۱/۲/۱
✍🏻 #فرزام‌_سروری

🕊 #شما_فرستادید

|
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 14:16


ܟٜߺߊ‌‌ࡅ࣪ߺߊ‌‌ࡍ߭ ܝּܩߊ‌‌ ࡅߺ݆ߺܘ ࡄܝ‌ ܟٜߺߊ‌‌ࡅ࣪ߺߊ‌‌ࡍ߭ ܥ‌‌ܨ
ܟ݆ߺܘ ܝּܘ ࡅ࡙ߺܨ ࡅߺ݆ߺܝ‌ࡅ࡙ߺږܥ‌‌ܩܢ‌‌ ܥ‌‌ܘ ܭ❟ࡄ❟ ܩࡋߺࡅ࣪ߺܭߺࡉ ࡅߺ߲ܘ ࡄ֒ࡅ࡙ߺࡅ࣪ߺܘ


* آهنگی چندی پیش ، امشب شنیدم و واقعا قشنگ است🫠

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 14:00


و چون زنان چشم های زیبایی دارند
هیچکس اندوهشان را باور نمیکند🖤🥀

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 13:52


‏هیچکس نمی‌تواند
معنای زندگی را برای دیگری بیابد،
هرکس باید معنای زندگیِ خود را
خود پیدا کند
و مسئولیت آنرا نیز
پذیرا باشد.
اگر موفق شود،
با وجود همه‌ی تحقیرها
به زندگی خویش ادامه می‌دهد.
کسی که چرایی
برای زندگی کردن بیابد
با هر چگونه‌ای خواهد ساخت.


📚
#انسان_در_جستجوی_معنا
✍🏻
#ویکتور_فرانکل

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 11:26


https://t.me/marziya2768

از کانالِ {ماهِ من} حمایت کنید؛ عزیزان!😇

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 09:45


یار زنده و صحبت باقی..!🫢🫠

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 09:39


ای یوسف کُم گشته بازا ؛
که این شهر بدون تو مصر نخواهد شد !

پشتون _ زمانی

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 09:32


و هر کلمه‌ای که بیان میکرد همسان برخورد قطرات باران روی خاک بود .

سَبک ، آرامش بخش و تاثیر گذار !


آبنبات

🕊 #شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 07:00


هیچ میزانی از اضطراب، تغییری در آنچه قرار است رخ بدهد،
ایجاد نمی کند!

🖋آلن واتس

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

24 Nov, 02:42


هر روز در پی یاد گرفتن یک کلمه‌ی جدیدم، در پی یک درس از آدم‌ها، در پی یک تجربه از اشتباهاتم، در پی دانستن یک حکمت جدید از اراده‌های خالقم، در پی رفتن بسوی اهدافم، در پی تاختن به مشکلات، در پی خودخواه و تکاوَر بودنم!
مدت‌هاست یاد گرفته‌ام افتادنم، دلیلی برای زمین‌گیر شدنم نباشد، یک شکستم دلیلی برای از دست دادن هزاران موفقیتم نباشد، یک طوفانِ ناامیدی دلیلی برای منهدم کردن هزاران دلیل امیدوار بودنم نباشد، یک تازیانه خوردن از نامهربانی‌ها دلیلی برای بد بودنم نباشد، یک قضاوت اطرافیانم دلیلی برای عقب کشیدن از اهدافم نباشد، یک نتوانستم دلیلی برای چشم‌پوشی از توانای‌هایم نباشد، یک آسمان‌ابریِ زندگی‌ام دلیلی بر نتابیدن دوباره‌ی‌خورشید نباشد، یک نارفیقیِ رفیقم دلیلی بر فراموش کردن رسم‌رفاقت نباشد، و یک حس بدم به انسان‌ها دلیلی بر تنفرم از آن‌ها نباشد.
آری، من یاد گرفته که هر روز بیاموزم، هر روز تلاش کنم، هر روز دلیلی برای زندگی داشته باشم، دلیلی برای شاد بودنم، دلیلی برای بی‌باک بودنم، دلیلی برای سرکش بودنم و طغیان‌گر بودنم برای رسیدن به اهدافم، دلیلی برای تکاوَر و جَنگنده بودنم، دلیلی برای ادامه دادن به راهم و عقب نکشیدن و دلیلی برای زیستن میان آدم‌ها در لابه‌لای صفحه‌ی روزگار در کتابی به‌اسم دنیا.
آری آموخته‌ام گاهی بی‌دلیل هزاران دلیل برای زندگی داشته باشم....
#حور_جهنمی

🕊 #شما_فرستادید

|
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Nov, 17:21


چه قشنگ...🍃💚

کهکشان🪐داستان

23 Nov, 17:21


ما بالِ خویش را به چه قیمت فروختیم؟
از ما بگیر وسوسه‌ی آب و دانه را...

لطف تو بود شامل حالم، وگرنه من
لایق نبودم این غزلِ صائبانه را !

کهکشان🪐داستان

23 Nov, 16:59


سلام، سلام!
حرف بزنیم؟
وقتی غم‌گین هستید چی‌کار می‌کنید که آرام شوید!؟
👇🏻

کهکشان🪐داستان

23 Nov, 15:54


.
#_غزل

هم زبانی نیست، گو! قفلِ شکیبایی شکست
آرزویِ شعر‌ها هم بهرِ رسوایی شکست

خلوتی، شعری، سکوتی، سکر دنیایی پهشت
بادِ عاشق بود تنهایی... که تنهایی شکست

در حریری‌ جامه‌ها هر رنگ را تقدیر بود
آن‌چه آمد خصلتِ تقدیرِ دنیایی شکست

عالمِ بهری تماشا بود؛ در خواب و خیال
آن خیالی خواب را حالا که بینایی شکست

با شعاری... لحظه‌ها را یک به یک زنجیر بست
لحظه‌هایی خام را اینجا توانایی شکست؟

|✍🏻#_حوا_انورے

@hawa_texts93

کهکشان🪐داستان

23 Nov, 14:49


سرگذشت لیا
پایان داستان
نویسنده جسمین
_ چون از،رفتار مهراب هم معلوم بود کدام کاسه ای زیر نیم کاسه است حتی شک من به ان سونیا هم امد که او را هم مادر مهراب فرستاده باشد تا من ان مسج ها را دیده مهراب را ترک کنم ،هرچی شد ولی خیلی بد شد حق من که این همه رنج نبود ،هر روز،انستاگرامش را چیک میکردم هیچ اثری از،ازدواجش را نمیگذاشت همیشه مرا میگفت که اگر من عروسی کنم فقط با تو خواهم کرد و انقدر عکس ویدیو بگذارم تا همه بداند من صاحب دارم از،خود ان همه قسم ها وعده هایش که یادم میامد قلبم آتش میگرفت لاقل برایم میگفت مجبوریتش را من درک میکردمش اما اینگونه خیلی درد میکشم وقتی میبینم چقدر من پای محبتش ایستادم اما او نه یک سال به همین منوال گذشت خیلی سوالات بی جوابی در ذهنم بود ولی کسی نبود که سوالاتم را جواب بدهد و من شده بودم روح تمام عیار هیچ چیز نه خوشحالم میکند نه ناراحت زنده گی برایم بی معنا شده قلب من بدرقم ضربه خورد من که میگفتم مردم تمام دنیا اگر به حقم بدی کند مهراب نمیکند اما برعکس مهراب بدترین ضربه را به من وارد کرد که با آن ضربه تمام روح و روانم آسیب دید پیشنهاد ازدواج زیادی دریافت میکنم اما قبول نمیکنم یکسو فشار فامیل بالایم بسیار شده که چرا من قبول نمیکنم یک سوهم درد که در قلبم اس مرا نمیگذاره بالای کسی باورکنم از تمام مرد ها بشدت بدم امده هر قدر قلبم را خوش میکنم که باید یکی را قبول کنم نمیتوانم ....چون من شش سال اعتماد کدم ولی،اعتمادم از،بین رفت و قلبم شکست اگر داستان مرا چه دختر چه پسری میخواند برای تان فقط،یک گپ را میخواهم بگویم لطفان با قلب هیچ کسی بازی نکنید ولو آن پست ترین شخص روی زمین هم باشد بعضی از،قلب ها میتواند محل تجله خدا باشد 💔
(پایان داستان)لیا هر کسی داستان مرا بخوانش گرفته ازش خواهش میکنم به حق من قلب،شکسته دعا کند تا باشد اندک آرام شوم و یک تشکری خاص از،بانوی خوش قلب که همیشه کنارم بوده و فامیل دوم برایم شده از،جسمین جان بسیار،تشکر میکنم که داستان زنده گی مرا از انچه که فکر میکردم هم زیبا نوشته قدر نقطه،نقطه که نوشتی را من میدانم و سپاس،گذارم
تشکر از،تمام هموطنانم خواهر ها و برادر هایم که داستان مرا به خوانش،گرفتن خواهر رنجیده ای شما لیا ....

نوت؛نظریات خود را.در کمنت بنوسید ❤️

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Nov, 14:49


سرگذشت لیا
قسمت هفتاد و چهار
نویسنده جسمین
_ من شناختم اش،بعد چند لحظه با تعجب نوشت مهراب را میگی .من هم گفتم بلی همان مهراب که به چشم همه خاک زده بعد گفت باورم نمیشود منم تمام قصه را کردم رفیقش،خیلی تاسف خورد و مرا دلداری داد برایم گفت تا متوجه خود باشم بعد گفت اصلان باورم نمیشود که مهراب قلب دختر معصوم مثلی،ترا که هنوزم فراموشش نکردی را شکستانده باشد در جواب نوشتم حالا که شکستانده چی باید کرد از،شما سوال دارم عروسی کرده؟چند لحظه خاموش بود بعد گفت بلی عروسی کرده و خانمش،در،امریکا است چند وقت میشه که خودش هم رفته گفتم خبر دارم رفته بعد چند پیام که مهراب با من کرده بود را به رفیقش ارسال کردم خیلی تعجب کرد بعد گفت من واقعین متاسف استم بخاطر شما و من خودم بودم که مهراب در عروسی خودش خوش نبود و یک گپ دیگه را باید بگویم مهراب خیلی بچه خوب است در حق شما اگر بدی کرده او جدا گپ است اما او یک پسر خوبی،است من شاهد بودم که یک روز،امد خیلی نگران بود سوال کردم چی شده بعد گفت که پدرم بیدون پرسان کردن من یک دختر را برایم خواستگاری کرده و فامیل دختر قبل از،خواستگاری پدر مهراب خود شان دختر خود را پیشنهاد داده بعد پدر مهراب بله را گفته مهراب همان روز با فامیل خود جنگ کرده نزد من امد و گفت نمیدانم چیکار کنم پدرم گفته اگر من عروسی نکنم پیش ان مردم کم میایم و مادرم گفته شیر ام را حلالت نمیکنم خواهر مهراب به من گفت اگر خوش میبودم عکس محفل عروسی خودم را پوست میکردم یا هم از نامزدی خود را حالا بفام صد در صد مجبور شده البطه عروسی کرده لطفان خودت هم برو زنده گی ته بساز،و خودت را اذیت نکن اگر این گپ در دلت باشد که ترا فریب داده ایقسم زنده گی تو خوب پیش نمیره تو ضرر میکنی او زنده گی خود را ساخت تو هم بساز،با یکی شبیه خودت همه چیز را به خدا بان و زنده گی ته بساز،لطفان با گپ های رفیق مهراب خیلی تعجب کردم و تا جای گپ هایش حقیقت بود چون از،رفتار......

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Nov, 14:09


شنونده خوبی هستم ؛ حال دلتان..!؟

https://t.me/HarfinoBot?start=c9ef2349f53d9a8

کهکشان🪐داستان

23 Nov, 13:59


یعنی واقعا جام ماندم ، حتی احساس خوده بیان نمیتانم ؛ فکر کنین چقه امید و انتظار داشتم که جواب چیست ؛ واقعا دیگه یک همی ربات ها پس مانده بود😅💔

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 19:23


درباره مه فکر های خودتان را نکنین ، اصلا فکر نکنین !
به چی دلیل فکر میکنین ، مگر جز از خانواده مه هستین که درباره مه فکر میکنین؟
ولی بدانین فکر های شما به مه مهم نیست؛ چون او فکر های شما است و بر مه فرقی هم نداره !!

پشتون _ زمانی


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 18:46


‌‌‌‌.


با جواب دادن به این سوال برنده 500 افغانی کریدیت کارت شو ❗️

پایتخت جاپان کدام کشور است ؟❗️

‌‌‌‌‌فقط به 10 نفر اول که جواب درست بدن جایزه داده میشود پس عجله کنید
👇👇👇

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 18:24


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های زیر لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست منظم و دوست داشتنی 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 18:15


اگر کسی از مخابرات شرکت روشن اینجه است بر تو میگم بشنو :
بخدا که برت حلال نمیکنم انترنت ها و پیسه هایم را ؛ ولا ای چی ریشخندی است ، چرا ای نت خدا زده هیچ کار نمیته 😩😂😭

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 16:39


گاهی عملکرد واژه ها بدتر از هلاهل است،ابتدا دهن ات را تلخ می کند بعد هم هر سلول بدن ات را فرا می گیرد و آهسته آهسته تو را به کام‌ مرگ می کشاند.بلی!روح ات می میرد می شکنی چون از کسی که توقع نداشتی حرف های می شنوی که منهدم ات می سازد.
✍🏻 #هدیه_مهرا

🕊 #شما_فرستادید

|
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 16:11


 
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می‌شود چون یاد نامت می‌کنم!

مـــولانـــای جـــان


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 14:45


سرگذشت لیا
قسمت هفتاد و یک
نویسنده جسمین
_ تا ترا تخت فشار قرار ندهند بعد انها هم خاموش شدن حالا تو برای من بگو چرا اینطور کردی ما چی کمی برایت گذاشتیم جان مادر با مهراب جنگ کردی؟با گرفتن نام مهراب حالم خراب میشد تمام رنج هایم را پنهان کدم و با بسیار خونسردی جواب دادم برای مادرم گفتم نخیر مادر هیچ گپ نیست فقط،من کمی دلتنگ شده ام مرگ عمه جانم سر روحیه من تاثیر گذاشت و نمیفامم مرا چی شده او کار را کردم نمیفامم مادر جان با اتمام حرف هایم به هق هق گریه افتادم بعد مادرم مرا به اغوش،کشید گفت درست است گریه نکن همین که سلامت استی کافیست وعده بدی دوباره این بد را نکنی بعد به مادرم وعده دادم شب بود ساعت هشت که پدرم امد با یک مرد آن مرد حافظ قران بود بعد مرا هم صدا کردن به اطاق پدرم خوش نداشت هیچ وقت پیش رفیق هایش بروم اما این مرد حافظ قران بود و همچنان سن شان بالاتر از،هفتاد سال بود رفتم سلام کردم جویای حالم شد گفتم خوبم بعد پدرم گفت ملا صاحب چند گفتنی دارد برایت گفتم گوش میکنم پدر جان بعد ملا رویش را به من دور داد گفت دخترم تو میدانی جان که خدا برایت داده قرض داده و تو حق نداری قبل وقت آن را بگیری و تو میدانی کسی که قصد خودکشی میکند چقدر عذاب قبر میبیند جان امانت خدا است وقتش برسد هر کسی به حق می پیوندت پس آیا میدانی خدا کسی که به امانت خیانت میکند را دوست ندارد کسی قصد خودکشی میکند تا روز،قیامت در قبر عذاب میبیند آیا از،این موضوع آگاهی،داشتی دخترم من دلم به جوانیت میسوزه پدرت به من گفت تا چند کلمه بگویم برایت تا بفهمی چقدر گناه بزرگ است ،با شنیدن گپ های ملا قلبم به لرزه امد من چی بدی،را بخاطر یک ادم بی لیاقت قرار بود انجام بدهم آن شب برای همه وعده داده که این کار را دوباره تکرار نکنم بعد ملا هم خوش شد که به حرف هایش،گوش کردم بعد چند لحظه راهی خانه خود شد و بعد ان شب گاه گاهی خانه ما میامد و برایم خیلی نصیحت های خوبی میکرد ........

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 14:45


سرگذشت لیا
قسمت هفتاد ام
نویسنده جسمین
_ و مادرش نیز میاید بعد چند دقیقه داکتر با چهره یی پریشان مادر و پدر لیا را صدا میزند به اطاق خود بعد همه به سمت اطاق داکتر رفته از،داکتر جویای حال دختر خود میشوند بعد داکتر میگوید ما خیلی تلاش کردیم و کم مانده بود دختر خود را از دست بدهید خیلی خون ضایع کرده باید یک هفته در شفاخانه بماند ما دست هایش را کوک زدیم یک نفر هم میتواند همراهش بماند و دو نفر تان میتوانید بروید پدر و مادر لیا از،داکتر سپاس گذاری کرده بعد خدا را شکر میکنن که دختر،شان نجات یافته مادرش،کنار لیا میماند و پدر برادرش،راهی خانه میشوند فردای آن روز دوباره پدر و برادرش،به شفاخانه میاین و با داکتر صحبت کرده لیا را با خود شان میبرن لیا از،شدت شرم با هیچ کسی صحبت نمیکند از،ترس،اینکه چطور جواب بدهد که چرا چنین کار را کرده ،_لیا شب نمیدانم ساعت چند بود چشم هایم را باز،کردم در شفاخانه خودم را یافتم دست هایم خیلی درد داشت مادرم نیز،کنارم بود خیلی ترسیده بودم که چطور جواب بدهم دوباره خوابم برد با صدای مادرم بیدار شدم که میگفت لیا دخترم بیدار شو باید خانه برویم چشم هایم را باز،کردم ،گفتم چی شده که دوباره تکرار کرد جان مادر پدرت با داکتر گپ زد میتوانیم خانه برویم و بعد یک هفته بخاطر،گرفتن کوک های دست هایت بیایم از،اینجا کرده خانه خوب است ،در جواب گفتم چشم مادر جان بعد اماده شده راهی خانه شدم پدرم برادرم و مادرم ساکت بودن هیچ سوالی ازم نکردن بعد چند دقیقه به خانه رسیدیم مادرم از،بازو ام گرفت مرا اهسته اهسته قدم هایم را میگذاشتم به سمت اطاقم مرا برد بعد پدرم و برادرم رفتن دفتر من ماندم و مادرم پنهان اشک میریختم که مادرم هم با من یکجای،اشک میریخت بعد امد کنارم نشست ،فهمیدم حالا سوال پیچم میکند و همانطور ام شد ازم پرسید که داکتر ها با پدرت صحبت کردن تا ترا تخت....

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 13:12


بیاین چند گپ دارم برتان !😁

اولا اینکه فردا صبح ساعت های ۶ و نیم و یا هفت و یا هم پیشتر از او بیدار باشین یک پلان خیلیی خفن دارم ؛ با هم انجامش بتیم ، اوک مقصد خودم را خواب نبره🙈🤭😂

دوما وقتی میبینم پست هایم ریکشن گرفته وااای نگوین دیگه ؛ قلبم اکلیلی میشه و وجودم پر از خوشی و هیجان ؛ کسانی که ریکشن میتن بفهمین که [
لف تان دارم]🫢🫠🫣

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 12:55




🤍ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍﷺ,ﻭَﻋَﻠَﻰ ﺁﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍﷺ🤍

ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَعَلَىٰ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ. ٱللَّٰهُمَّ بَارِكْ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا بَارَكْتَ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَعَلَىٰ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ.
🤍🌙


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 12:53


«آنچه ذهن انسان می‌تواند به آن بیاندیشد و باور داشته باشد، مطمئناً می‌تواند به آن دست یابد.»

📚
#بیندیشید_و_ثروتمند_شوید
✍🏻
#ناپلئون_هیل

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 10:14


ما بی‌تو خسته‌ایم تو بی‌ما چگونه‌ای؟

#مولانا

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 09:32


پسران در جهان مانند ستون‌هایی هستند که از دوران کودکی تا بزرگسالی، مسئولیت‌ها و انتظارات زیادی بر دوششان گذاشته می‌شود. آنان با قلبی پر از مهربانی و نگاهی امیدوار به آینده، مسیر زندگی را طی می‌کنند. خوبی‌های پسران در لبخندهایشان، در دست‌های یاری‌گرشان و در تلاشی است که برای خوشبختی خود و دیگران به خرج می‌دهند. آن‌ها در میان طوفان‌های زندگی، همچنان ایستاده‌اند و به دنیا نشان می‌دهند که عشق، فداکاری و قدرت درونی چیست.
اما گاهی اوقات، پسران نیز می‌شکنند. شاید زیر فشار انتظارات سنگین، شاید به خاطر از دست دادن چیزی یا کسی که دوست داشته‌اند. این شکستن‌های خاموش، گاه در نگاهشان پیداست و گاه در سکوتی عمیق نهفته است. اما چیزی که آن‌ها را از نو می‌سازد، همان قدرتی است که در اعماق وجودشان نهفته. هر شکست، درسی است برای رشد بیشتر و هر شکستن، فرصتی برای ساختن دوباره با قلبی قوی‌تر و رویاهایی بزرگ‌تر.
شکستن، بخشی از زندگی است، اما پسران با وجود همه شکست‌ها و سختی‌ها، توانایی بازسازی و بازیابی خویش را دارند. آن‌ها یاد می‌گیرند که شکستن پایان نیست، بلکه آغاز مسیری جدید است؛ مسیری که به سوی آگاهی بیشتر، عشق عمیق‌تر و قدرت بی‌پایان منتهی می‌شود.



"Dark Sky"

@DARK_3KY

🕊 #شما_فرستادید

|
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 07:54


روزی اگر دختری داشته باشم اجازه می‌دهم
موهایش را بلند کُنَد و بریزدشان روی شانه‌
هایش آنقدر در بغل میگیرمش و نوازش
میکنم دستها و پاهایش را که دلش هرگز
هوای آغوشِ هیچ غریبه‌ای را نداشته باشد
شانه‌ای از بلور می‌خرم برایش و تار به تارِ
↫| گیسوانش را می‌بافم تا دلش نگیرد از بیمحلّیِ
آدمهای یخ‌زده.یک روز صدایش می‌زنم رها
تا بداند دلش فقط باید برای خودش باشد برای
خودش شور بزند. روزِ دیگر نسترن و نرگس
تا بداند با یک گُل هم بهار می‌شود.تا زمستان
راهِ قلبش را پیدا نکند. یک روز، گندم میخوانمش
تا بداند برکتِ خانه است، و اگر برود.همۀ اشتیاقِ
↫| مرا با خودش می‌بَرَد.یک روز سحر می‌شود تا
یاد بگیرد پایانِ تمامِ شبها را در خودش بیابد
نه در دستانِ دیگران. یک روز، الهه و صنم
می‌خوانمش.تا همیشه بداند پرستیدنی‌ست
یک روز خورشید است و یک شب مهتاب
نیمه شب، افسانه است و دست نیافتنی
صبح هم عسل جان می‌خوانمش تا با شنیدنِ
↫| این اسم از دهانِ آن که قَدرش را نمی‌داند،
دست و پایش را گم نکند پائیز که شد،
صدا می‌زنمش باران و حتماً می‌برَمش روی
برگهای زرد و نارنجی که راه برود، برقصد و
ذوق کند از لحظه به لحظۀ زنده بودن‌هایش
آنقدر می‌خوانَمَش بانو جان و خاتون جان،
که باور کُنَد دختر بودن، چقدر شیرین است.
↫| اگر دوست داشتنِ خودت را بیشتر از همۀ دنیا
بلد شده باشی،تمامِ داستانهای هزار و یک شب
را برایش می‌خوانم، تا یادش بماند شهرزادِ قصّه
گو بودن خوب است امّا فقط برای پادشاهی که
دروازه‌ی سرزمینِ دلش را، فقط برای همین یک
شهربانو گشوده باشد. روزی اگر دختری داشته
باشم، حتماً به او خواهم گفت که تا آدمش را
↫| پیدا نکرده، قدرِ بهشتِ خانه‌اش را بداند.
حوّا شدن این روزها تقاصِ عجیبی دارد
آری من دخترم را "رها " صدا میزنم

#دخترها_بخوانند | آزاده رمضانی💭💜

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 06:34


پاییز برای من وصال بود ؛ دو وصال قشنگ و پی بردن به آن!
ولی بعد دو سال من متوجه این موضوع شدم و اینم که امروز بود ، پس من پاییز را تعبیر جدایی نمیدانم بلکی آغاز وصال و زیبایی میدانم ؛ پس آغاز دوستی و موفقیتم همایونی و جاویدان باد🙃🎊

پشتون _ زمانی


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

21 Nov, 04:16


دل سرد چو گردید ز دنیا، نشود بند
حاجت به محرک نبود برگ خزان را

#صائب_تبریزی

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 13:54


نیست در اقلیم کسی این همه بی هم نفسی.

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 13:51


یک چیز نوشته کنيد بر تصویر ❤️

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 13:41


#انگیزشی

گفتم:
_‏تو‌ تنبل نیستی!
تو از مدام جنگیدن با کمال گرایی و تلاش برای اینکه همه چی بی نقص باشه خسته ای...

‏-گفت "میشه کمالگرایی را برایم تعریف کنی؟!"

+گفتم" اگه بخواهم کمال گرایی را تعریف کنم در یک کلمه میگم ترس، ترس از کافی و خوب نبودن، ترس از شروع کردن، ترس از شکست خوردن..."
‏خیلی وقتا مشکل تنبلی نیست! مشکل این است که فکر می‌کنیم اگر قرار نیست کامل و بی‌نقص انجام شود پس بیخیال...

مشکل این کمالگرایی لعنتی است..
‏چه رابطه ها و دوستی هایی که بخاطر یک اشتباهی که از طرف سر زد، کلا از چشمان مان افتاد و تمام‌اش کردیم کمال گرایی آرام آرام مارا از همه دور کرد...🚶🏻‍♂️

‏و خلاصه‌کلام؛
خسته شدن قبل از اینکه حتی شروع کنی...


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 13:32


دوست ندارم؛ بگذاریدم!
دوست ندارم کسی دوستم داشته‌باشد، کسی سراغم را بگیرد‌، کسی درکم کند‌‌، کسی کنارم باشد، کسی دلنتگم شود، کسی با نبودنم ناراحت شود، کسی با گریه‌هایم بگرید، کسی شریک‌غم‌هایم شود، کسی مرحم زخم‌هایم شود، کسی همراه‌راهم شود، کسی تکیه‌گاهم شود، کسی ماه‌شب‌های‌تارم شود، کسی دوای درد‌هایم شود.
نه! دوست ندارم کسی همه کسم شود؛ مرا بگذارید در این گوشه‌ی از جهان که از جهان شما بیرون است؛ خودم برای خودم همه کسم باشم!
_چرا؟!
_چون من بیزارم از شما‌های‌که کاری جز ویران کردنم، درد دادنم، زخمی کردنم، بغض‌آلود کردنم، خسته کردنم از زندگی و تنها گذاشتنم بلد نیستید؛ من بیزارم از شما‌های‌که همانند زامبی‌های سریال‌ها هِی به جان آسایشم، آرامشم، شادی‌هایم، خنده‌هایم، وهمه چیز خوب زندگی‌ام می‌اُفتید؛ و تا آخر آن‌ها را می‌خورید.
آری، بیزارم از شما‌های‌که به ظاهر دوست‌‌ ولیکن باطن‌‌تان همانند اهریمن‌هاست؛ خنده‌های‌تان رنگ فتنه و مهربانی‌های‌تان رنگ ریا دارد؛ محبت‌های‌تان از سر ترحم و سنگ‌دلی‌های‌تان از سر بی‌رحمی‌های‌تان است.
بله، من از شما‌ها بیزارم، پس‌ رهایم کنید! بگذارید در جهانی در این دَرَندَشتی تنها باشم، بگذارید در هیاهوی‌روزگار گم شوم، بگذارید من در این برهوتِ‌عظیم خودم به تنها‌یی زیست کنم!
بگذاریدم...!
✍🏻 #حور_جهنمی

🕊
#شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 13:22


آن لحظه خیلی زیبا و دلکش بود
آسمان صاف و نیلگون،
و زمین از قدم هایمان لذت می برد
به ساقه ی گیاهان لرزشی افتاده بود
و جذبهٔ اسرار آمیز سپیده دم همه جا احساس می شد.
من از نگاه های پر مهر و عشق آمیز او به آرامش بیکران رسیده بودم
می خواستم سمت اطاقم بروم کہ صدا زد؛ به یاد داشته باش هیچ چیزی بنام اتفاق و تصادف در این دنیا وجود ندارد
هرچیزی با هدف مشخص آفریده شده است.
دیدار من و تو نیز تصادف نبوده شاید برای اینکه باهم برسیم این اتفاقات رخ داده ومن باور دارم که باتو به کمال عشق میرسم.

✍️
#_وژمه_محمدی
📚
#_سفر_عشق

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 11:04


چی میشد اگر من هر چند تنبل ترین و کوچک ترین عضو این جمع میبودم!؟🥺😕

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 10:13


پرسید: نشانه عاشق چیست؟
لیلی گریست در سکوت و بعد گفت:
ای کاش نشانی از آن بی‌نشان داشتم

📕 کتاب کوچک عشق
👤 #اسماعیل_فیروزی

@kahkashan_dastan📚

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 09:46


اريدُ التسَكُعْ بينَ شوراع عَيناكِ القديمَةْ؛ ما عادَتْ الاسواقْ و المقاهي تُلهِمُني..

می‌خواهم میانِ کوچه‌هایِ باستانیِ چشمانت پرسه بزنم؛
"بازارها و کافه‌ها" دیگر الهام بخشِ من نیستند...


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 09:32


"دیگر حرفی نمانده، فقط سکوتی است که همه چیز را می‌گوید. خداحافظی شاید پایان ما باشد، اما دردش همیشه با من خواهد ماند. خداحافظ... برای همیشه."

"Dark Sky"

🕊 #شما_فرستادید

|
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 08:07


مگم آمریکایی ها آیسکریم پیمان ندارن😂😂😂

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 06:46


باور تان میشه ؟😭💔


میگفت د امریکا هستم
اما د وایسش صدای
آیسکریم پیمان میامد😭😐


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

17 Nov, 06:36


به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می باید، دگر هیچ...
🤍

وحشی_بافقی

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

16 Nov, 17:35


چرا شما نمی‌فهمین باز معما بذار میگین😒



عکس پای هست او می‌شود( پا ) و هست نوشته اما در انگلیسی باشد
هست در انگلیسی is است خو باز جمع کنیم می‌شود پاییز

کهکشان🪐داستان

16 Nov, 14:15


همیشه راهِ حلى
براى ناامیدى هست و آن،
وعده‌ى زیبایى‌هایى‌ست
که در آینده در انتظار ماست!

📚
#تولستوی_و_مبل_بنفش
✍🏻
#نینا_سنکویچ

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

16 Nov, 14:00


از روی تصویر یک کلمه بسازید

#معما

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

16 Nov, 13:02


آرزو میکنم عاشق کسی شوم که هر اتفاقی بین ما افتاد اندوه و غم من برایش ناچیز نباشد🙂

کهکشان🪐داستان

16 Nov, 12:16


سرگذشت لیا
قسمت شصت و یک
نویسنده جسمین
_ جنگ مرا بهانه میکرد و قسمی رفتار،میکرد گویا کدام گپ را از،من پتهان میکند روز دوشنبه بود که مسج کردم و کمی،شکایت که خودش نوشت _مهراب شیرینم مه از،تلفون بدم امده_لیا،چرا نمیگی از،تو بدم امده _مهراب نکو شیرینم از،تو نی از،ای،دوری از،ایکه همیشه ازم دور استی لیا مه خسته شدیم از،دوری مه میخایم ترا لیا بیا کابل ازدواج کنیم مه خیلی خسته شدیم چشم های مه سوزش میگیره وقتی چت میکنم _لیا تو که میدانی امدن ما امکان ندارد اگر ط... نمیبود میامدیم پدرم حالا نمیخواهد بیاید تو چرا نمیای خیره پول عروسی پیدا خاد شد فقط تا اینجا بیا و چشم هایته چی کده پیش داکتر رفتی؟_مهراب امدن ساده نیست در حال که پول هم ندارم مه نمیخایم پیش فامیل کم بیای خانم کوچک و نمیفامم زیاد سوزش دارد چشم هایم _لیا با مهراب بازم جنگم شد روز،سه شنبه شد و بازم تا شب پیام نکرد خیلی وضعیت منم خراب بود ،شب بود مسج کرد کمی سرد برایش نوشتم خیرت اس؟_مهراب شکر خیرتی فقط کمی فکرم نارام است _لیا چرا چی شده کدام گپ شده که مه خبر ندارم _مهراب نخیر پیش،داکتر چشم رفته بودم _خب چی گفت داکتر_مهراب گفت باید در بیرون از،عینک آفتابی استفاده کنم و تلفون کم استفاده کنم_لیا جدی هموتو گفت؟_مهراب بلی شیرینم هموتو گفت_لیا خو عاقای شفا باشه بخیر خوب شوی،اما تو که گپ نزنی دل منم خیلی تنگت میشه🥹_مهراب،مام دقت میشم اما شیرینم تلفون بدم امده چطور کنم مه ترا میخواهم حضوری در کنارم باشی مه خسته شدیم از،این حالت ما تا به چی وقت ایقسم باشیم اینده نا معلوم اس _لیا بیبین باز،همو گپ ها عاقای دست من نیست این دوری را ازبین ببرم دست تو است میتانی....

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

16 Nov, 12:16


سرگذشت لیا
قسمت شصت ام
نویسنده جسمین
_مهراب،نی،شیرینم خدا نکند تو پیشو گک مه استی نکو جیگر خونی لطفان خودم یک طرف رمضان اس یطرف ایقه،گشتیم دو روز،و سحری هم نکدیم نکو تو حد اقل مرا درک کو لطفان_لیا خو چیزی نمیگم _مهراب،تو گپ بزن فقط،جنگم نکو_لیا عصابم به هم خورده بود هر دقه جنگ میکدم کنترول خودم را از،دست داده بودم میدانستم با این کارم مهراب را از،خودم دلسرد میساختم اما او خیلی حوصله میکرد اصلان جنگ نمیکرد روز،پنجشنبه بود حرکت کرد بطرف هرات در طول راه تا میرسید با من صحبت میکرد هرات رسید تکت طیاره بوک کرد ولی،نشد باید یک هفته دیگه هم صبر میکرد به اوددلیل یک موتر را کرایه کرد و حرکت کرد در دو شب روز رسید به کابل از،راه کابل خیلی شکایت کرد همچنان خیلی خسته شده بود کابل رسید برایم مسج کرد اما از،دل من خدا خبر داشت یک دختر جنگره شده بودم و هر دقیقه جنگ میکردم با مهراب شب بود زنگ زد گپ زدیم در بین گپ ها با شوخی گفتم آیا مادرت باز،ان دختر را یاد کرد چند لحظه خاموش بود بعد گفت بتو نمیتوانم دروغ بگویم بلی یاد کرد اما مه رد کدم _خب چرا ایقسم میکنن همین تلاش که بخاطر او دختر میکند را چرا بخاطر من نمیکنن؟_مهراب شیرینم تو دور استی و ما حالا در شرایط بد قرار داریم او دختر خانه دارد پول دارد باز،در امریکا است خاطر او نیت مادر مه هم بد نیست فقط،اینده مرا میگه خوب کند و مادرم کجا میفامه عشق،یعنی چی لیا تو تمام زنده گی مه استی،دلت جمع مه قبول نمیکنم و بزور نیست خو بفام شیرینم _ لیا با گپ های مهراب اندک ارام شدم ولی قلبم گواهی بدی میداد چند روز مثلی همیشه گذشت با جنگ قهر آشتی با مهراب نمیدانم چرا از،مهراب کم کم بدم امده بود در قلبم یک ترس،بود شب ها کابوس میدیدم مهراب هم کم کم با من صحبت میکرد وقتی شکایت میکردم چرا کم صحبت میکنی جنگ مرا بهانه...

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

16 Nov, 11:47


به، به بعد از دیر مدت منتظریم کهکشان عزیز🥰❤️

کهکشان🪐داستان

05 Nov, 12:58


شازده کوچولو:
کِی اوضاع بهتر میشه؟
روباه:
از وقتی بفهمی
همه چیز
به خودت بستگی داره...


📚
#شازده_کوچولو
✍🏻
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

05 Nov, 11:58


سرگذشت لیا
قسمت چهل ام
نویسنده جسمین
_لیا_ خودش است اما اینجا چی، میکند ااو هم بیدون گفتن به من باز،چشم هایش را باز و بسته میکند نگاه هایش،را عمیق تر کرده دوباره بطرف موتر میبیند حدس اش درست میباشد بلی مهراب را داخل موترمیبیند موتر مهراب مخالف الجهد حرکت میکند و لیا مات و مهبود میماند مادرش،میگوید چی شده دخترم چرا کی را دیدی ولی لیا جوابی نمیدهد مادرش تکانش میدهد دوباره سوال میکند با تو ام دخترم چی شده چرا رنگت سفید پریده لیا بخود میاید و به مادرش نگاه کرده میگوید هیچ مادر جان صنفی ام در موتر بود فکر کنم من اشتباه کرده ام بگذریم بعد این جملات خودش را از،شر،سوالات مادرش رها کرده و بعد چند لحظه به کیک فروشی میرسند مادرش میگوید تا چند لحظه قبل از،خوشی چشم هایت برق،میزد حالا چی شده بروخوش،کن و زود باید بریم که دیگ شب مانده هنوز لیا با بی میلی یکی ازکیک ها را برداشته و پولش را پرداخت کرده دوباره بطرب خانه حرکت میکند،همین که به خانه میرسد وارد اطاق خود شده تلفونش را روشن میکند میبیند مهراب چند باری زنگ زده لیا هم تماس تصوری را برقرار میکند ولی مهراب،جواب نمیدهد،برایش وایس مسج میفرسته میگوید (لیا من بیرون کار دارم شب،باز،زنگت میزنم متوجه خود باش)لیا با شنیدن حرف های مهراب خیلی عصبی میشود با خودش تصمیم میگیرد تا خود مهراب نگفته دبی،امده او دهنش را باز،نکند تا شب منتظر میباشد تلفون به دستش که صدای پیامک دوباره به گوشش،میرسد لیا زود تلفون را برداشته میبیند که مهراب،دوباره پیام فرستاده نوشته چرا هیچ چیز نگفتی کدام مشکل است خانم کوچک قار کدی؟_لیا با خونسردی تمام مینوسد مشکل نیست خودت گفتی شب،گپ میزنیم منم........

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

05 Nov, 11:57


سرگذشت لیا
قسمت سی و نو
نویسنده جسمین
_لیا صدای مدثر به گوشش میرسد که با قههه قههه خنده لیا را صدا میزند لیا دروازه یخچال را به شدت میبندت بعد میرود سمت اطاق برادرش میبیند که کیک را توته کرده نیم ش را نوش جان کرده لیا با خشم برایش میگوید به اجازه کی گرفتی؟برادرش با لبان خندان دهنش پر از،کیک در حال که کیک را میخورد حرف میزنه میگوید خوب برای خوردن مگر نیست مه هم گرسنه بودم دیدم در خانه چیزی برای خوردن نیست کیک را برداشتم و نوش جان کدم دستت دردنکند زیاد مزه دار بود،و ها ایقه قهر نشو میروم برت صبا یکتا میارم ،لیا با قهر میگوید زهرت شود تو از،من اجازه باید میگیرفتی و ها حالا بگیر همه اش را زهر کن و خدا نمیدانم چیکارت کند با گفتن این حرف ها اطاق را ترک کرده به سمت صالون میرود خیلی عصبی میباشد چند لحظه اشک میریزه و مدثر را بد رد میگوید تا اینکه مادرش میاید میگوید چرا این همه نگران استی چی شده لیا هیچ جوابی نمیدهد بالا پوشش را برداشته میرود بیرون از،خانه کنار خانه یک پارک کوچک برای بازی کردن اطفال موجود اس،انجا میرود و چند لحظه خودش را آرام میکند بعد تصمیم میگیرد تا دو باره کیک خریداری کند دوباره خانه رفته به مادرش،اسرار میکند تا با او رفته از،نزدیکترین کیک فروشی کیک خریداری کند مادرش،میگوید چند لحظه منتظر باش پایین من حجابم را پوشیده میایم لیا از،خوشحالی زیاد روی مادرش را بوسیده با عجله میرود پایین خانه منتظر مادرش میباشد مادرش،بعد چند دقیقه ای پایین شده یک تاکسی را گرفته به سمت کیک فروشی حرکت میکنن در طول راه لیا به منزره بیرون نگاهی انداخته و از چهار اطراف لذت میبرد ناگهان چشمش به موتری میفته چشم هایش را باز بسته کرده میگوید نخیر امکان ندارد چطور مگر میشود خودش است....

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

05 Nov, 09:32


اگر زخم‌های‌که بر یک‌دیگر روا داشتیم را نادیده گرفته و چشم پوشی نمی‌کردیم؛ حالا همه تنها بودیم!🌱
✍🏻
#فریادی_سکوت

🕊
#شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

05 Nov, 07:30


گفتم این عدل نباشد که دلم ریش شود
گفت این سادگی توست که دل می بازی🫀🤍

مولانا


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

05 Nov, 06:08


صبری صبری دلا ! که این شام فراق
هرچند شب من است ، روزی دارد ...

- محوی همدانی

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

05 Nov, 05:46


#من‌هنوزم‌بی‌پشیمانی‌ترا‌می‌خواهمت 🌱

گریه‌های نیمه‌شب! دردم مداوا می‌کنی؟
روحِ بی‌جسمِ مرا چون اشک رسوا می‌کنی...
.
چون غزل در قابِ دل‌تنگی شدم تسلیمِ تو
تا به کی این عشق را چون شعر افشا می‌کنی

.
تا به کی پروانه‌ات گردم، بگو ای شمعِ من
تا به کی آتش به آبِ دیده‌ام جا می‌کنی؟
.
من هَنوزم بی‌پشیمانی ترا می‌خواهمت
دردهای جسم و قلبم را مداوا می‌کنی؟
.
باز امشب ماه را بی‌تو نگاه‌اش می‌کنم
تو به یادت ماهتابی روی دنیا می‌کنی...
#رابعه_مدبر
#غزل
وزن:
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

@Rabia_Modaber

کهکشان🪐داستان

05 Nov, 03:36


سلام بر کسانی که
در دلِ همدیگرند و دور از هم...

-صبح‌بخیر🌱

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 16:05


Today🌅
#Mazar_jan☺️
📷_Marwa…..
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 15:14


لا تغيبوا طويلأ ثم تأتوا تسألوا عن الحال،
فالتفاصيل تموت مع الوقت...
و الحكايات تتغير!


برای مدتی طولانی دور نمانید،
سپس بازگشته که احوال را جویا شوید
که جزئیات با گذشت زمان از بین می‌رود...
و حکایت ها تغییر می‌کند!


محمود درويش

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 14:35


سرگذشت لیا
قسمت سی و هشت
نویسنده جسمین
_ استی و خاد بودی،راستی امروز،چی کدی_لیا هیچ کار خانه درس خواندم راستی یک کیک گرفتم به خاطر اینکه مدت آشنای مارا تجلیل کنیم چی شدی عاقای باز،رفتی اف شدی خوابت برد ها چی شدی،😫مه کد تو قار کدم تو باز،مرا تنها ماندی خواب شدی 🥹_لیا هر قدر به مهراب پیام میفرسته ولی جواب دریافت نمیکند کیک را گرفته در یخچال میگذاره و ناراحت میخوابد صبح بیدار شده میبیند که مهراب هنوزم جوابش را نداده خیلی ناراحت شده صبحانه را هم نوشجان نمیکند ساعت سه بعد از ظهر مهراب پیام فرستاده مینوسد میبخشی خانم کوچک نمیفامم چقسم مرا خواب برد و انترنتم روشن ماند از،بس تو شرین زبان استی،دو کلمه گپ میزنی مرا خواب میبره خیلی خسته بودم بازم بخشش لیا لحظه ای،نگذشته مینوسد افرین این کار تو خوب نیست هم خواب میشی هم باز ساعت را بیبین همی وقت پیام گذاشتن است مه چقدر نگرانت شدم مهراب،در جوابش مینوسد خانم کوچک تو خوشحال باش که مرا وسط پیام کردن با تو خواب برده و حا مه نو بیدار شدم امروز رستورانت برادرم باز،کرد چند وقت شده بود خواب درست نکرده بودم امروز خوابم را پوره کردم و ها چی شد کیک بیا زنگ بزن تجلیل کنیم_لیا حالا ضرور نیست😏_مهراب دهن ته برای من کج نکن زود کیک بیار حله _لیا نی گفتم نی _مهراب بیبین سر عصابم راه نرو برو بیار و زنگ بزن _با اسرار مهراب لیا به سمت یخچال میرود میبیند کیک در یخچال نیست تمام یخچال را زیر رو کرده ولی کیک را پیدا نمیکند اهی کشیده دستش را به سرش میکوبد ..که.......

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 14:35


سرگذشت لیا
قسمت سی و هفت
نویسنده جسمین
_ تعریف همچنان کرده لیا با خواندن پیام مهراب قندی قندکی،در دلش،اب میشود بعد چشم هایش،را پوشیده خودش،را با زنده گی کردن با مهراب،خیالی میبیند و دوباره باز،میکند قطره اشکی،از،چشمش جاری شده دعا میکند تا خدا هر چی زوتر او و مهراب،را نصیب هم کند ،صحبت های،لیا با مهراب همچنان ادامه میابد و دو ماه دیگری نیز،به مدت یکجا بودن شان اضافه میشود هر دو از،راه دور خیلی با هم خوشحال میباشن _لیا نمیدانم چطور یک سال گذشت از،رابطه،من و مهراب،خیلی زود گذشت از، روز اول که اشنا شدیم چقدر با هم جنگ کدیم اصلان باورم نمیشود از،کسی که در اوایل،نفرت داشتم حالا شاه زنده گی،من. شده باشد خیلی،خوش،حال بودم هر روز،را حساب میگرفتم و هر روز،بیشتر،از،روز،های،قبل با هم وابسته میشدیم واقعین مهراب مرا درک میکرد گرچه اصلان زود زود زنگش زده نمیتوانستم فقط چت میکردم همراهش بازم راضی،بود روز،ها زیاد مصروف کار رستورانت میبود شب ها بازم برایم وقت میگذاشت شب،بود برایش،مسج ماندم نوشتم عاقای امروز،چقدر وقت ازآشنای ما میشود؟_مهراب وله نمیفامم جانم چرا _لیا هیچ پشتش نگرد_مهراب بگو چرا ؟_لیا گفتم هیچ 😏_مهراب دهن ته پیش مه کج نکو و ها چطور زورت داده انی؟_لیا چرا زورم بته مهم نیست_مهراب هاهاها مهم است جانم مه هیچ وقت فراموش نمیکنم از آشنای ما یک سال و یک روز،هفت ساعت هشت ثانیه، میشود لیلیویم_لیا به راستی تو ثانیه و ساعت را هم حساب کدی در اول فکر کدم فراموش،کدی🥹؟_مهراب،تو چی فکر کدی،ایقه مه کور ذهن استم او هم در حساب تو باز،مه از روز اول حساب گرفتم یادت است برایم گفتی،اگر مرا بیبینی عاشقم نشی،یادت اس_؟لیا بلی یادم است عاقای🥹بمیرم برایت_مهراب هی هی آخرین بارت باشد ایقسم بگوی من فدایت شوم میفامم گریه داری اشک هایته پاک کو و حا ایقسم با چشم گریان خوب معلوم نمیشی تو فقط بخند خوش وخت باش همیشه تو بخند اصلان گریه برای تو ساخته نشده خانم کوچک و باید بگویم مه عاشقت شدم واقعین در خواب هایم در رویا هایم با تو قدم میزنم خانم کوچک_لیا چطور باز فامیدی سرم که گریه،دارم،مه هم دوستت دارم عاقای🥹_مهراب،چون تو در قلبم استی و من در قلب تو خاطر ای فامیدم _لیا راست میگی صاحب او قلب مه استم کسی دیگه نی _مهراب شیرینم البطه تو استی و خاد.....

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 14:01


مانند دیگران نباش؛
حتی اگر تو
تنها فردی هستی
که مانند دیگران نیست.


📚
#برادران_کارامازوف
✍🏻
#داستایفسکی

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 10:57


من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌ خبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌ خبری

دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌ نرود
هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری

گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدر

- سعدی

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 09:33


باید بدون خداحافظی می رفتم،آخر می هراسیدم غم نهفته در چشمان اش موقع رفتن،ناگزیر به نرفتن ام کند.
✍🏻
#هدیه_مهرا

🕊
#شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 09:20


‏بی‌دلیل
برای
بعضی‌ها، ‏
همیشه
جایی
در
دل‌هایمان
هست.🍁

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 08:57


«سلاما علی من یعرفون معنی الحُب ولا یملکون حبیبا.»

سلام بر کسانی که معنی عشق را می‌دانند ولی محبوبی ندارند.‌

#جبران_خلیل_جبران


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 08:53


‌ز کدام رَه رسیدی
ز کدام دَر گذشتی
که ندیده دیده
ناگَه به درون دل فتادی..؟

- هوشنگ ابتهاج

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

04 Nov, 05:32


لحظه‌ هارا‌ دریاب‌!
چشم فردا کـــــــــور است..

فروغ‌ فرخزاد

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

01 Nov, 04:52


اَللّهُمَّ صَلَّ عَلیَ مُحَمَّدٍ وَّ عَلیَ الِ مُحَمَّدٍ کَمَا صَلَّیتَ عَلیَ اِبرَاهِیمَ وَعَلیَ الِ اِبرَاهِیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَّجِیدٌ. اَللّهُمَّ بَارِک عَلیَ مُحَمَّدٍ وَّ عَلیَ الِ مُحَمَّدٍ کَمَا بَارکتَ عَلیَ اِبرَاهِیمَ وَعَلیَ الِ اِبرَاهِیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَّجِیدٌ.🤍🌙


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

01 Nov, 04:04


صبح بخیر عزیزان⛅️🤍

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

31 Oct, 15:29


@Imi3s_writer

کهکشان🪐داستان

31 Oct, 13:48


🥲😇

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

31 Oct, 13:44


یاد پدر افتادم که می‌گفت:
نه با کسی بحث کن،
نه از کسی انتقاد کن.
هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست
و خودت را خلاص کن.
آدم‌ها که عقیده‌ات را می‌پرسند،
نظرت را نمی‌خواهند.
می‌خواهند با عقیده‌ی خودشان موافقت کنی.
بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده است...

📚
#چراغ‌ها_را_من_خاموش_می‌کنم
✍🏻
#زویا_پیرزاد


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

31 Oct, 12:14


سر گذشت لیا
قسمت بیست نهم
نویسنده جسمین
_ حتی فامیل ام از عشق من خبر نداشت اولین بار بتو گفتیم در باره او و این را بدان جای تو هم جدا است با امدن تو در زنده گیم دومین بار حس،امنیت کردم یک مرد فقط کسی را که دوست دارد به او از همه چیز که در زنده گیش گذشته صحبت میکند لیا من ترا هم دوست دارم اما مراهم درک کو او خاطر من چند سال لت کوب شد زجر کشید نمیشود او راهم نادیده گرفت حالا تو بگو جای من بودی چیکار میکردی آیا محبت یک دختر که ازجان و خوشی خود گذشته بخاطرت تو هموقه یادش،هم نباید کنی،بگو لیا حال من خوب نیست حال مرا خوب کن گپ بزن یک چیز خو بگو برم حله بگوی عاقای بسیار بد استی بگو دشنام بتی برایم ولی گپ بزن لطفان خانم کوچک.....لیا_گپ های مهراب مثلی مرمی به مغزم برخورد میکرد چطور میشود مگر چرا آخر من چرا با اینگونه شخص مقابل شدم هیچی ننوشتم دو روز،مکمل آف شدم خیلی وضعیتم خراب بود امتحانات هم خیلی بد سپری میشد شب بود به تمام اتفاقات فکر میکردم چطور مگر امکان دارد که من درست وقتی او دختر دور برود از زنده گیش پیدا شوم اخر خدا امتحان چی را از،من میگیرد به یادم امد که من وعده کردم قبل از،فهمیدن همه چیز با فهمیدن حقیقت بازم تتهایش نمیگذارم حالا او دختر نیست حتی از،کشور ام رفته میشود من مرحم درد هایش،شوم و من از،بس مهراب را دوست داشتم با عقل و قلبم در جنگ بودن بلاخره به گپ قلبم گوش،داده بسیار به سختی،توانستم این تصمیم را بگیرم اینکه مهراب را ترک نکنم و همراهش باشم قلب من انقدر پاک بود که حتی خاطر،درد کشیدن مهراب اشک میریختم تلفون ام را برداشتم و برایش نوشتم تشویش،نکن همه چیز خوب میشه من استم و خدا به او دختر هم صبر بته گفتن این کلمات برایم انقدر سخت بود حتی نمیتوانم بیانش کنم کسی مرا درک میتواند که در چنین موقعیتی قرار گرفته باشد نمیتوانستم دل ازش بکنم خیلی کوشش،کدم نشد در،فکر بودم که ، پیام را جواب داد گفت تو بسیار خوب استی من باور داشتم مرا درک میکنی و کسی که مرا از،راه دور آرام میسازد او تو استی با دیدن پیامش اشک ریختم اخر من چیکار باید میکردم این قلب لعنتی من رفته رفته عاشق چی کسی شد که دل کندن ازش سخت بود بیشتر از،خوشی،خودم به خوشی او فکر میکردم مگر عشق،پاک همین نیست من بیدون لمس بیدون توقع دوستش داشتم ،

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

31 Oct, 12:13


سرگذشت لیا
قسمت بیست هشت
نویسنده جسمین
_ بعد گفت خیلی دلم برایت تنگ شده بود با شنیدن این جمله اشک هایم جاری شد گفتم منم خیلی خیلی دلم برایت تنگ شده بود با دست هایش،که بوی بهشت میداد اشک هایم را پاک کرد و با من اشک ریخت گفت قربانت شوم نکو من تحمل گریه کردن ترا هرگز ندارم تو خیلی شوخی میکدی حله شوخی کو با من نکو گریه در،این سه ساعت که وقت داریم فقط،تو باش همان عشق،من نه این مرد غمگین ،قههه قههه خنده غمناک کردم و کمی ازارش،دادم کمی قصه کدیم بعد گفت چطور مگر میشود معشوقه یکی را به دیگری داد هزار خطبه ام بخوانن حرام است مهراب او برایم من حرام اس قلب من روح پیش تو است من چیکار کنم خود کشی حرام است ور نه خودکشی میکردم ،با دستم دهنش را محکم گرفتم گفتم خدا نکند این گپ را نزن خدا عمر مرا نیز نصیب تو کند هیچ چیز نگفت فقط اشک میریخت بعد آن روز چند بار دیدمش و با دیدن او دلم اندک آرام میشد هزاران دختر برایم پیام میکرد اما هیچ برایم اهمیتی نداشت هیچ کدامش اصلان خوشم نمیامد از،کسی گاهی ساعتیری،میکدم وقت خود را همراه شان میگذراندم ولی در قلبم هر لحظه جای خالی او را حس میکردم ،شب ها اصلان خواب نداشتم پنج سال اینگونه سپری شد با درد فراق او همین که از،دور میدیدمش برایم کافی بود اما او روز خبر شدم که شوهرش او را گرفته میرود خارج او هم بسیار دور و هیچ وقت بر نمیگردن با شنیدن این خبر اصلان باورم نشد تا اینکه میدان هوای رفتم باچشم خود رفتنش را دیدم با رفتنش دنیا بر سرم قیامت شد و اصلان نمیدانم چیکار کنم مرد به ساده گی اشک نمیریزه اما من از روز،که رفته اشک هایم بی اختیار جاری،میشود لیاحالا تو دانستی همه چیز را و باور کن حتی نزدیک ترین دوست ام در باره زنده گی من نمیداند حتی....

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

31 Oct, 09:08


کهکشان🪐داستان pinned «سلام دوستا اگر در بین تان کسی علاقه مند به زبان عربی است از صفر رایگان در زیر این پست کامنت بانین شمارا راهنمایی کنم‌. البته به خواهرا است»

کهکشان🪐داستان

31 Oct, 09:07


بعضی آدم‌ها باعث می‌شوند که
خنده شما کمی بلندتر
لبخندتان کمی درخشان تر،
و زندگی‌تان کمی بهتر شود.
سعی کنید یکی از این آدم‌ها باشید!

🖋 #گراهام_گرین

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

31 Oct, 04:03


منتظر حمایت‌های‌ بیشتر‌تان استم.🫠

https://whatsapp.com/channel/0029VaJrcw73LdQZXd6WOX3Q/1384

کهکشان🪐داستان

31 Oct, 03:25


چون دوستت دارم، راهی پیدا خواهم کرد تا نور زندگی تو باشم، حتی اگر در تاریک‌ترین و دلگیرترین حال خود باشم...
- جسیکا کاتوف

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

30 Oct, 17:25


📝 • اگر دیدید زمانی رسید که اگر فردی در حمایت از حکومت حرفی زد، از سوی باقی افراد جامعه بشدت مورد تمسخر و حمله و خشونت قرار میگیرد،
بدانید آن حکومت سقوطش حتمی و نزدیک خواهد بود...



🖋 جوزف گوبلز


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

30 Oct, 17:19


@Imi3s_writer

کهکشان🪐داستان

30 Oct, 16:57


اگر با جمله خویشانم
چو تو دوری پریشانم

#مولانای_جان

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

30 Oct, 13:30


سرگذشت لیا
قسمت بیست هفت
نویسنده جسمین
_ او رفت روشن کردم تلفون ام را دیدم زنگ مادر او امده او هم چندین بار ورخطا شدم زود زنگش زدم جواب داد احوال او را جویا شدم گفت هیچ خوب نیست شوهرش را گفته که من کسی دیگه را دوست دارم او هر بار اذیتش میکند با شنیدن این جمله کم بود بمیرم با صدای بلند گفتم یعنی چی،اذیت میکند من او را زنده نمیگذارم با گریه گفت نخیر بچیم هیچ کاری نکنی این گپ را بخاطر گفتم برایت تا از،دخترم دور باشی نشود یک روز ترا بیبیند کسی وبین تان جنگ شود دخترم بخاطر که بتو ضرر نرسد هیچ گاهی اسم ترا به زبان ناورده نزد شوهرش فقط گفته من عاشق کسی دیگری بودم و استم و خواهم بود ،تلفون را قطع کدم و گوشه اطاق سرم را میان زانو هایم گذاشتم و به او فکر کدم تا این حد مرا دوست داشت که حتی به شوهرش هم گفته من عاشقم اه که من چی گلی را از،دست دادم واقعین من الماس داشتم ولی قدرش را با از،دست دادنش فهمیدم،روز هاگذشت با درد از،دست دادن او همیشه از،مادرش،احوالش را جویا میشدم و چند بار هم کنار خانه اش رفته از،دور تماشا اش میکردم گویا نیم وجودم از،من جدا شده بود بیدون او هیچ چیز برایم خوشایند نبود هر روز ام به حسرت سپری میشد چند بار خانه مادرش امد و من موفق شدم تا بیبینم اش خیلی تغییر کرده بود زیر چشم هایش حلقه افتاده بود رنگش زرد او خزان درست مثل من برابر صد سال همدیگر را به آغوش کشیدیم گویا نو تولد شده باشم قلبم آرامش یافت نیم وجودم ،در آغوشم بود تقریبان یک ساعت در آغوشش بودم بعد گفت خیلی دلم برایت تنگ شده بود با شنیدن ...

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

30 Oct, 13:30


سرگذشت لیا
قسمت بیست شش
نویسنده جسمین
_ حالتم خیلی خراب بود شراب هر چیز انجا بود ولی من فقط قیلون کشیدم و یک رفیقم چرس میکشید به اولین بار بود که من هم آن روز کشیدم با رفیقم یکجای چند روز من با همین منوال گذشت گاه گاهی زنگ،میزدم و از احوالش جویا میشدم مادرش،نیز خبر داشت از،عشق ما و هر بار خبرش،را از،مادرش،میگرفتم یک روز صبح خوابش را دیدم زنگ زدم مادرش جواب داد گفت امروز عروسی اش است دیگر نفامیدم چی میکنم دیوانه شدم کم بود عقلم را از،دست بدهم موترم را به حرکت در آورده حرکت کدم به سمت شمالی انجا یک خانه بزرگ داشتم،هیچ کسی،نبود رفتم داخل باغچه انجا یک قطی سگرت کشیدم بجای دردم را کم کند بیشتر کد هر قدر توان داشتم چیق  زدم و بغض ام را خالی،کدم باورم نمیشد عروسی اش باشد خودم را مقصر دانستم برایم چند بار گوش زد شد ولی من نادیده گرفتم ،همه اش تقصیر من بود از،شدت داد زدن او فریاد خسته او درمانده شده رفتم داخل اطاق،و خوابم برد یک ماه انجا بودم از،فامیل هم خبری،نداشتم یک بار برادرم امد پیشم بهانه کردم رفت کسی از،درد که در قلبم بود خبر نداشت بعد یک ماه کم کم بخود امدم بخاطر مادرم که زیاد نگرانم بود رفتم خانه مرا دید گریه را شروع کرد خودم را جمع جور کردم و با لبخندی پر از،درد گفتم چرا گریه ،مادرم گفت چرا لاغر شدی جان مادر این همه مدت چی کار داشتی مادرت را یک روز یاد نکردی تو میدانی چقدر،نگرانت بودم ،دست هایش را بوسیدم گفتم میدانم مادرم کمی کار داشتم  و چند بهانه دیگه به مادرم کردم خلاصه قناعت دادم اش بعد رفتم اطاقم تلفون ام از همان روز در اطاق،که گذاشته بودم مانده بود برداشتم خاموش بود خواهرم امد اطاق،برایم یک گلاس چای آورد بعد گفت تلفونت را من خاموش کردم چون چند بار زنگ امد گفتم خوب کردی او رفت روشن.......

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

30 Oct, 13:07


خانه‌ی تو آنجایی نیست
که در آن متولد می‌شوی؛
خانه‌ی تو آنجا است که وقتی
به عقل می‌رسی و می‌توانی تصمیم بگیری
که چه چیز را دوست داری
و چه چیز را دوست نداری،
برای بقیه‌ی سال‌های عمرت
انتخاب می‌کنی...

✍🏻
#اوریانا_فالاچی
📚
#پنه_لوپه_به_جنگ_می‌رود


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

30 Oct, 10:19


نقطه عطف | نهمین کارگاه نویسندگی‌

•• یک‌‌ونیم ماهه
🌐•• غیرحضوری (آنلاین)
📍•• ویژه‌ی بانوان
👩🏻‍🏫•• دیبا امین
https://t.me/Deeba2004


📑•• برای اطلاعات بیش‌تر و ثبت‌نام:
0749309913
@DEEBA_AMIN001

کهکشان🪐داستان

30 Oct, 09:31


درونِ کودکم!
در جنگلی‌که همه تشنه‌ی خونِ یک‌دیگر اند، تو به سان چشمه‌ی صاف و زلال باش!
این دنیا سرشار از تظاهر و نیرنگ است، تظاهر به عشق، دوست‌داشتن و ‌مهربانی... اما با اندک فرصت، همچون طعمه از خونت تغذیه خواهد کرد. به قولِ شاعر
«دلِ من به شیشه سوزد همه رنگ و مَی فروشند
همه جا دکانِ رنگ است همه سنگ و مَی فروشند!»

تو اصیل بمان و اجازه نده، طعمه شوی!
✍🏻 #فریادی_سکوت

🕊
#شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

30 Oct, 07:17


گاهی برخی آدم ها هر کاری که برای‌شان بکنید، شما را دوست نخواهند داشت و برخی دیگر اگر هیچ کاری هم برای‌شان نکنید دوست‌تان خواهند داشت!

🖋ویسواوا شیمبورسکا

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 13:33


سرگذشت لیا
قسمت  سیزدهم
نویسنده جسمین
او_ خانم کوچک از خدا بترس🥹_لیا_این پسر نبود کلن یک چیز دیگه بود ایتو هوشیار بود گپ تیر میکرد خودش باز سر من میکرد دو ساعت دعوای ما جریان داشت و این دو ساعت به دو ماه تبدیل شد دو ماه میشد با مهراب در چت بودم یک بار هم تصویری زنگ زد خودش را نشان داد من خود را نشان ندادم جنگ شوخی ما ادامه داشت با او خیلی عادت کده بودم گرچی قوانین خانه را زیر پا کرده بودم بابت او شب ها گریه میکدم ترس داشتم ولی من با مهراب خیلی از دل پاک گپ میزدم خدا شاهد بود روز عید بود عید قربان که پیام فرستاد برایم نوشته بود خانم کوچک عیدت به قشنگی گل های بهار عید قربان است من قربانت شوم خانم کوچک عیدت مبارک _لیا با دیدن پیامش اشک خوشی در چشمانم حلقه زد  چند دقیقه ای در پیامش بودم و چندین بار خواندم با خواندن پیامش قندی قنکی در دلم اب شد اه که چقدر من حسی خوبی داشتم اشک هایم را پاک کده برایش نوشتم تشکر عید خودت هم مبارک باشد عید خوش داشته باشی بعد نوشت خانم کوچک تشکر از،خودت همچنان حالا بگو به عید چی کار ها کردی کجا ها رفتی _لیا_با قهه قهه خنده نوشتم هی در روز اول در این صبح وقت من کجا باید برم اولین نفر با خودت عید مبارکی کردم هنوز،جای نرفتم اطاق را بخاطر مهمان خانه اماده ساختم دیگه کار خاصی نکردیم _مهراب_خو خانم کوچک عکس اطاق بفرست بیبینم خانم کوچک چی طور تزیین کرده _لیا_رفتم چند قطعه عکس از،اطاق،گرفتم با دیدنش خیلی تعریف از،سلیقه من کرد بعدش نوشت عید مرا نمیدهی؟گفتم چی عیدی ؟نوشت عکس میخواهم بیبینم ترا خانم کوچک نی نگو لطفان 🥹

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 13:33


سرگذشت لیا
قسمت دوازدهم
نویسنده جسمین
_ مهراب یادم میامد قلبم تند میزد لبانم پر از خنده میشد آخر مرا چی شده بود بازم فون را روشن کده اولین کار که کدم سر به انستا زدم شش پیام پی در پی فرستاده بود با هیجان پیامش را باز،کدم دیدم نوشته بود خانم کوچک عکست را روان کن من نامردنیستم با عکس تو هیچ کار ندارم این کار های فامیل های ما خیلی بد است یک دختر را نمیماند که با دوست خود عکس بگیرد یا هم بکسی که دوستش دارد عکس روان کند این کار های فامیل ها خوب نیست _لیا با دیدن پیامش بیشتر عصبی شدم در جواب نوشتم هی عاقا اگر اینقدر آزاد فکر داری پس خواهر خودت را اجازه میدهی به یک پسر که دو روز نمیشود میشناسد اش عکس بفرسته ؟ پیام را ندید فکر کنم خواب بود چند ساعتی گذشت منم سر به عکس،هایش زدم اصلان از،دیدن چهرش اش،سیر نمیشدم در حال دیدن عکس هایش بودم که جواب داد _مهراب _نخیر اجازه نمیدهم و ها تو گپ کجا ها بردی مرا تیر از،عکس نکن روان ولی اینطور حرف های بیجای هم دیگه نزن _لیا منم نوشتم بی جای نیست بجای است جواب که به سوالم نداشتی بعد اینطور میگی _مهراب _خانم کوچک تو عاشقم نشده باشی بیبین لحظه ای نگذشت جوابم را دادی نیکه طرف عکس هایم میدیدی یا چت های مارا میخواندی چطو؟_لیا_به یک لحظه فکر کدم جن اس چی اس چطور فامید عکس هایش را با شوق او زوق تماشاه دارم وای این دیگر چقسم پسری است منم مثلی خودش رفتار کدم این بار در جواب نوشتم خب جواب من این نبود جواب درستی به سوال من نداشتی حالا این حرف ها را گفته گپ را تیر میکنی_مهراب _من نه تو گپ. را تیر میکنی او خانم

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 13:17


در داشتن
و به دست آوردن
به دنبال شادى نباشيد،
شادى فقط در بخشيدن
به ديگران
به دست مى‌آيد...


📚
#عشق_وراى_ايمان
✍🏻
#پائولو‌_كوئليو


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 13:07


من این مهربانی شما را سپاس عزیزمن 🥹🩵🦢

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 13:06



شما یک مفکوری داری که به یک موضوع از یک نگاه خیلی متفاوت میپردازین
شاید‌ به موضوع های کوچک فکرتان نشه و نه هم فکر میکنین...
ولي یک موضوع خاص و خفن د فکرتان هست که هیچ وقت پیش بینی نمیشه .

و همیشه نوآوری میکنین و دوست دارین که تجاربی بیشتری داشته باشین!
و نگاه کردن از تصور تو به دنیا، مشکلات، موضوعات پیچیده، و جوابات....

برای من یک تصور زیبا و قشنگ است
🫀🥺🦋
و هيچ وقت خسته کن نشدي و نه هم میشی و بفهم که عالي هستی👊🏻

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 12:45


میگوین که انرژی منفی پخش میکنم و گپ های نا امیدی میزنم ، راست است ؟
نظر تو چیست ؛ شما و خدای تان دیگه ، حقیقت را بگوین 😪
https://t.me/HarfChatBot?start=364fe5d5fac3

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 11:17


همه بر یادِ دیاریم، چه هوشیار و چه مست
و منِ خسته به یادِ تو صراحی در دست

برو ای زاهد و فتوای نمازم را ده
که دلم بهر نگارم به تماشا بنشست

من حذر کرده‌ام از دیدنِ این خلق حزین
رفته‌ام می‌کده و گشته‌ام من باده‌پرست

سخن از نام و نشان و تکبر این‌جا نیست
سخن از مستی و یک وعده‌ی آن روزِ الست

گرچه بیزارم ازین دهر سیه‌فامی‌ها
لیک با دیدنِ تقدیر، فغانم بنشست!
#رابعه_مدبر

۱۴۰۳/۷/۱۶
۱۱:۰۳ p.m

@Rabia_Modaber

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 11:06


تو فقط تصور کن!

مثلا دلت گرفته از عالم و آدم ، درد داری ولی احساس نمی‌کنی ، جسم داری ولی سبک هستی ، باران میباره ، دفعتا از خانه برآمده زیر باران آهسته ، آهسته حرکت میکنی ، تا جایی که دیگر حتی احساس درد تا عمق وجودت رسیده ، دیگر فقط استراحت میخواهی و بس ؛ ولی جایی رسیدی که مثل کوه و صخره است بالای میشی و پیش رفته میری بلاخره به جایی میرسی که مه همه جا را گرفته ، طرف پایین سون خالیگاه میبینی و چیغ میزنی ، درد هایت را بلند ، بلند میگی ، دلتنگ هایت را ، حس هایت را ؛ وقتی خالی و سبک از هر حس و گفتنی شدی ، خود به خود پس میافتی و چه کیف داره همان افتیدن ، همان بی خیال شدن ، همانی که قطرات اشک با دانه های باران یکجا میشه ، همانی که بی خبر از همه ، دور از تشویش کثیفی ، با موهای باز بالای گِل ها تو دراز کشیدی و زمین کوشش داره غم هایت را قورت بته ، ولی روح تو دیگر انجا نیست سفر کرده است هر چند کوتاه ، ذهنت کاملا خالیست مانند یک تخته سفید و قلبت پر از ضربان های نامنظم ؛ زیباست ، مگر نه!؟

پشتون


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 10:48


زندگی یعنی  :  یک سکوت عشق ♥️
در برابر واژهای بی رنگ ....
اینجا با من و کتاب ها در سکوت عشق کنید ...

درود و مهر نثار شما ارج‌مند عزیز!
حضور‌تان در جمع ما باعث فخر و سرور است؛ با ارسال دست نوشته، شعر، دکلمه، نقاشی، معلومات متنوع و... کانال «کافه کتاب سکوت...» را رنگین نمایید!
همچنین شما می‌توانید درخواستِ پروفایل های دل‌انگیز، استوری، بیو های ناب، کتاب های جذاب و... داشته باشید!

https://t.me/KafeSukoot

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 09:53


بهترین آدم‌های زندگی
همان‌هایی هستند
که وقتی کنارشان می‌نشینی،
چایی‌ات سرد می‌شود
و دلت گرم...

ایلهان برک

@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 09:32


اگر گذرت بر دختری افتاد که گستاخ، توأم با خشم است.
فراموش نکن، که عقبِ آن سیمایش، دختری معصوم با قلبِ مهربان بود که روزگار این‌گونه ساختش.
✍🏻 #فریادی_سکوت

🕊 #شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 08:35


خدایش حس ششم می‌گفت تا شام باران میباره ولی شک داشتم😩🤭

#
سعودی کابل😶🌫🥶

☁️💨💦

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 07:41


.
و این سانحه کنار تو بسا قشنگ است!♥️🫂

@ms_d4rk🫂🫴🏻🫀

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 07:20


https://www.instagram.com/yousufzai_online_educational_?utm_source=qr&igsh=MW14MDFhb2I3MDJqaw==

مجتمع آموزشی آنلاین یوسفزی حتماً سری به این صفحه بزنید، گرامیان!😇


@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 06:22


ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ ...
ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ ...
ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ
ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ ...
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ
ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
ﺩﻧﯿﺎ ، ﺩﺍر ِﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺍﺳﺖ

@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 03:25


زیبایی و ژرف نویسی اینچنین میباشد ...🥹🫠🩵

نویسا بمانید اشراق عزیز 🌸🤍

و بودن تان در جمع مان افتخار است ، خوش آمدین🦢🫧

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 03:24



از درد هایشان به همدیگر نمی‌گفتند
هرکدام می هراسیدین آن طرف غصه نکند
هردو به ریش روزگار می‌خندیدن

از کجا خبر شاید عشق همین بوده...!

#اشراق
@kahkashan_dastan

کهکشان🪐داستان

23 Oct, 03:16


به صبر، مشکل عالم تمام بگشاید
که این کلید به هر قفل، راست می‌آید!🤍


#صائب_تبریزی
صبحِ بارانی تان بخیر و نیکو🌧🌿


@kahkashan_dastan🦋

کهکشان🪐داستان

22 Oct, 17:17


#دیالوگ

-گفتم:به کدام میوه بیشتر علاقه داری؟
-خو باز او چی گفت:
-گفت: (انار )در حالی که من اصلا انار دوست نداشتم
-باز چی کار کردی ؟
-بعد از جدایی ما همیشه انار می خورم تا میوه مورد علاقه اش فراموش ام نشود.
✍🏻 #هدیه_مهرا

🕊
#شما_فرستادید

| @kahkashan_dastan