قسمت سیزدهم
نویسنده جسمین
او_ خانم کوچک از خدا بترس🥹_لیا_این پسر نبود کلن یک چیز دیگه بود ایتو هوشیار بود گپ تیر میکرد خودش باز سر من میکرد دو ساعت دعوای ما جریان داشت و این دو ساعت به دو ماه تبدیل شد دو ماه میشد با مهراب در چت بودم یک بار هم تصویری زنگ زد خودش را نشان داد من خود را نشان ندادم جنگ شوخی ما ادامه داشت با او خیلی عادت کده بودم گرچی قوانین خانه را زیر پا کرده بودم بابت او شب ها گریه میکدم ترس داشتم ولی من با مهراب خیلی از دل پاک گپ میزدم خدا شاهد بود روز عید بود عید قربان که پیام فرستاد برایم نوشته بود خانم کوچک عیدت به قشنگی گل های بهار عید قربان است من قربانت شوم خانم کوچک عیدت مبارک _لیا با دیدن پیامش اشک خوشی در چشمانم حلقه زد چند دقیقه ای در پیامش بودم و چندین بار خواندم با خواندن پیامش قندی قنکی در دلم اب شد اه که چقدر من حسی خوبی داشتم اشک هایم را پاک کده برایش نوشتم تشکر عید خودت هم مبارک باشد عید خوش داشته باشی بعد نوشت خانم کوچک تشکر از،خودت همچنان حالا بگو به عید چی کار ها کردی کجا ها رفتی _لیا_با قهه قهه خنده نوشتم هی در روز اول در این صبح وقت من کجا باید برم اولین نفر با خودت عید مبارکی کردم هنوز،جای نرفتم اطاق را بخاطر مهمان خانه اماده ساختم دیگه کار خاصی نکردیم _مهراب_خو خانم کوچک عکس اطاق بفرست بیبینم خانم کوچک چی طور تزیین کرده _لیا_رفتم چند قطعه عکس از،اطاق،گرفتم با دیدنش خیلی تعریف از،سلیقه من کرد بعدش نوشت عید مرا نمیدهی؟گفتم چی عیدی ؟نوشت عکس میخواهم بیبینم ترا خانم کوچک نی نگو لطفان 🥹
@kahkashan_dastan