جزیره‌ی مثنوی @jazire_masnavi Channel on Telegram

جزیره‌ی مثنوی

@jazire_masnavi


مثنوي را بيت به بيت گوش كنيم و پيام مولانا را با زبان ساده دريابيم

گر شدی عطشان بحر معنوی
فرجه‌ای کن در جزیره‌ی مثنوی

@Hafez_GoharSokhan
@erfanian_ali

جزیره‌ی مثنوی (Persian)

با خوش آمدید به جزیره‌ی مثنوی! این کانال تلگرام با عنوان "جزیره‌ی مثنوی" یک فضای خاص و منحصر به فرد برای شما ایجاد کرده است تا با آثار شاعر بزرگ ایران، مولوی، آشنا شوید. در این کانال، مثنوی را بیت به بیت گوش کنید و پیام‌های ارزشمند مولانا را با زبان ساده دریابید. اگر به دنبال افزایش فرهنگ و دانش خود در زمینه‌ی ادبیات و فلسفه هستید، این کانال مناسب شماست. کانال "جزیره‌ی مثنوی" به همراه دو کاربر برجسته، @Hafez_GoharSokhan و @erfanian_ali، برای شما آماده است. بپیوندید و با غوغای زبان شاعرانه‌ی مولانا آشنا شوید.

جزیره‌ی مثنوی

20 Nov, 16:28


🔞🔞🔞🔞🔞🔞
حاوی الفاظ رکیک

@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

20 Nov, 16:27


پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست می‌گویی تا ایاز را در سخن آورد

ای ایاز این مهرها بر چارقی
چیست آخر هم‌چو بر بت عاشقی
هم‌چو مجنون از رخ لیلی خویش
کرده‌ای تو چارقی را دین و کیش
با دو کهنه مهر جان آمیخته
هر دو را در حجره‌ای آویخته
چند گویی با دو کهنه نو سخن
در جمادی می‌دمی سر کهن
چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز
می‌کشی از عشق گفت خود دراز
چارقت ربع کدامین آصفست
پوستین گویی که کرتهٔ یوسفست
هم‌چو ترسا که شمارد با کشش
جرم یکساله زنا و غل و غش
تا بیامرزد کشش زو آن گناه
عفو او را عفو داند از اله
نیست آگه آن کشش از جرم و داد
لیک بس جادوست عشق و اعتقاد
دوستی و وهم صد یوسف تند
اسحر از هاروت و ماروتست خود
صورتی پیدا کند بر یاد او
جذب صورت آردت در گفت و گو
راز گویی پیش صورت صد هزار
آن چنان که یار گوید پیش یار
نه بدانجا صورتی نه هیکلی
زاده از وی صد الست و صد بلی
آن چنان که مادری دل‌برده‌ای
پیش گور بچهٔ نومرده‌ای
رازها گوید به جد و اجتهاد
می‌نماید زنده او را آن جماد
حی و قایم داند او آن خاک را
چشم و گوشی داند او خاشاک را
پیش او هر ذرهٔ آن خاک گور
گوش دارد هوش دارد وقت شور
مستمع داند به جد آن خاک را
خوش نگر این عشق ساحرناک را
آنچنان بر خاک گور تازه او
دم‌بدم خوش می‌نهد با اشک رو
که بوقت زندگی هرگز چنان
روی ننهادست بر پور چو جان
از عزا چون چند روزی بگذرد
آتش آن عشق او ساکن شود
عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را بر حی جان‌افزای دار
بعد از آن زان گور خود خواب آیدش
از جمادی هم جمادی زایدش
زانک عشق افسون خود بربود و رفت
ماند خاکستر چو آتش رفت تفت
آنچ بیند آن جوان در آینه
پیر اندر خشت می‌بیند همه
پیر عشق تست نه ریش سپید
دستگیر صد هزاران ناامید
عشق صورتها بسازد در فراق
نامصور سر کند وقت تلاق
که منم آن اصل اصل هوش و مست
بر صور آن حسن عکس ما بدست
پرده‌ها را این زمان برداشتم
حسن را بی‌واسطه بفراشتم
زانک بس با عکس من در بافتی
قوت تجرید ذاتم یافتی
چون ازین سو جذبهٔ من شد روان
او کشش را می‌نبیند در میان
مغفرت می‌خواهد از جرم و خطا
از پس آن پرده از لطف خدا
چون ز سنگی چشمه‌ای جاری شود
سنگ اندر چشمه متواری شود
کس نخواهد بعد از آن او را حجر
زانک جاری شد از آن سنگ آن گهر
کاسه‌ها دان این صور را واندرو
آنچ حق ریزد بدان گیرد علو

گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازه‌ایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را

ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان، هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست هم‌چون ماه اندر شهر ما
گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می‌دهد از نقش وی
مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کَش
از یکی کوزه دهد زهر و عسل
هر یکی را دست حق عز و جل
کوزه می‌بینی ولیکن آن شراب
روی ننماید به چشم ناصواب
قاصِراتُ الطَّرف، باشد ذوق جان
جز به خصم خود بننماید نشان
قاصِراتُ الطَّرف، آمد آن مدام
وین حجابِ ظرف‌ها هم‌چون خِیام
هست دریا خیمه‌ای در وی حیات
بَطّ را، لیکن کلاغان را مَمات
زهر باشد مار را هم قوت و برگ
غیر او را زهر او دردست و مرگ
صورت هر نعمتی و محنتی
هست این را دوزخ، آن را جَنّتی
پس همه اجسام و اَشیا تُبْصِرون
واندرو قُوتست و سَم، لاتُبْصِرون
هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌ای
اندرو هم قوت و هم دل‌سوزه‌ای
کاسه پیدا اندرو پنهان رَغَد
طاعِمش داند کزان چه می‌خورد
صورت یوسف چو جامی بود خوب
زان پدر می‌خورد صد بادهٔ طَروب
باز اِخْوان را از آن زهراب بود
کان در ایشان خشم و کینه می‌فزود
باز از وی مر زلیخا را سَکَر
می‌کشید از عشق، افیونی دگر
غیر آنچ بود مر یعقوب را
بود از یوسف غذا آن خوب را
گونه‌گونه شربت و کوزه یکی
تا نمانَد در می غیبت شکی
باده از غیبست و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان
بس نهان از دیدهٔ نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عَیان
یا إلهی سُکِّرَتْ أَبْصارُنا
فَاعْفُ عَنّا أُثْقِلَتْ أَوزارُنا
یا خَفیّاً قَدْ مَلَأْتَ الْخافِقَین
قَدْ عَلَوتَ فَوقَ نُورِ الْمَشْرِقَین
أَنْتَ سِرٌّ کاشِفٌ أَسْرارِنا
أَنْتَ فَجْرٌ مُفْجِرٌ أَنْهارِنا
یا خَفِیَّ الذّاتِ مَحْسوسَ الْعَطا
أَنْتَ کَالماءِ وَ نَحْنُ کَالرَّحا
أَنْتَ کَالرِّیحِ وَ نَحْنُ کَالْغُبار
تَخْتَفِی الرِّیحُ وَ غَبْراها جَهار
تو بهاری ما چو باغ سبزِ خَوش
او نهان و آشکارا بخششش
تو چو جانی ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلی ما مثال این زبان
این زبان از عقل دارد این بیان
تو مثال شادی و ما خنده‌ایم
که نتیجهٔ شادی فرخنده‌ایم
جنبش ما هر دمی خود اَشْهَدست
که گواهِ ذُوالْجَلالِ سَرمَدَست
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اَشْهَد آمد بر وجودِ جویِ آب
ای برون از وَهْم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
بنده نَشْکیبد ز تصویر خوشَت

جزیره‌ی مثنوی

20 Nov, 16:27


هر دمت گوید که جانم مَفْرَشَت
هم‌چو آن چوپان که می‌گفت ای خدا
پیش چوپان و مُحِبِّ خود بیا
تا شپش جویم من از پیراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت
کس نبودش در هوا و عشق، جفت
لیک قاصِر بود از تسبیح و گفت
عشق او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه آن چوپان شده
چونک بحر عشق یزدان جوش زد
بر دل او زد، ترا بر گوش زد

حکایت جوحی کی چادر پوشید و در وعظ میان زنان نشست و حرکتی کرد زنی او را بشناخت کی مردست نعره‌ای زد

واعظی بد بس گزیده در بیان
زیر منبر جمع مردان و زنان
رفت جوحی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت
سایلی پرسید واعظ را به راز
موی عانه هست نقصان نماز
گفت واعظ چون شود عانه دراز
پس کراهت باشد از وی در نماز
یا به آهک یا ستره بسترش
تا نمازت کامل آید خوب و خوش
گفت سایل آن درازی تا چه حد
شرط باشد تا نمازم کم بود
گفت چون قدر جوی گردد به طول
پس ستردن فرض باشد ای سئول
گفت جوحی زود ای خوهر ببین
عانهٔ من گشته باشد این چنین
بهر خشنودی حق پیش آر دست
که آن به مقدار کراهت آمدست
دست زن در کرد در شلوار مرد
کیر او بر دست زن آسیب کرد
نعره‌ای زد سخت اندر حال زن
گفت واعظ بر دلش زد گفت من
گفت نه بر دل نزد بر دست زد
وای اگر بر دل زدی ای پر خرد
بر دل آن ساحران زد اندکی
شد عصا و دست ایشان را یکی
گر عصا بستانی از پیری شها
بیش رنجد که آن گروه از دست و پا
نعرهٔ لاضیر بر گردون رسید
هین ببر که جان ز جان کندن رهید
ما بدانستیم ما این تن نه‌ایم
از ورای تن به یزدان می‌زییم
ای خنک آن را که ذات خود شناخت
اندر امن سرمدی قصری بساخت
کودکی گرید پی جوز و مویز
پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز
پیش دل جوز و مویز آمد جسد
طفل کی در دانش مردان رسد
هر که محجوبست او خود کودکست
مرد آن باشد که بیرون از شک‌ست
گر بریش و خایه مردستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی
پیشوای بد بود آن بز شتاب
می‌برد اصحاب را پیش قصاب
ریش شانه کرده که من سابقم
سابقی لیکن به سوی مرگ و غم
هین روش بگزین و ترک ریش کن
ترک این ما و من و تشویش کن
تا شوی چون بوی گل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گلستان
کیست بوی گل دم عقل و خرد
خوش قلاووز ره ملک ابد

فرمودن شاه به ایاز بار دگر کی شرح چارق و پوستین آشکارا بگو تا خواجه تاشانت از آن اشارت پند گیرد کی الدین النصیحة و موعظه یابند

سر چارق را بیان کن ای ایاز
پیش چارق چیستت چندین نیاز
تا بنوشد سنقر و بک یا رقت
سر سر پوستین و چارقت
ای ایاز از تو غلامی نور یافت
نورت از پستی سوی گردون شتافت
حسرت آزادگان شد بندگی
بندگی را چون تو دادی زندگی
مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد
کافر از ایمان او حسرت خورد

@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

20 Nov, 16:27


دفتر پنجم
ابیات ۱۹۷۲۹ تا ۱۹۸۳۳
@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

24 Oct, 14:15


@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

24 Oct, 14:15


دفتر پنجم
ابیات ۱۹۶۰۹ تا ۱۹۷۲۸
@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

24 Oct, 14:15


و هم‌چنین قد جف القلم یعنی جف القلم و کتب لا یستوی الطاعة والمعصیة لا یستوی الامانة و السرقة جف القلم ان لا یستوی الشکر و الکفران جف القلم ان الله لا یضیع اجر المحسنین

هم‌چنین تاویل قد جف القلم
بهر تحریضست بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را
لایق آن هست تاثیر و جزا
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم
عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم
خورد باده مست شد جف القلم
تو روا داری روا باشد که حق
هم‌چو معزول آید از حکم سبق
که ز دست من برون رفتست کار
پیش من چندین میا چندین مزار
بلک معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر
فرق بنهادم ز بد هم از بتر
ذره‌ای گر در تو افزونی ادب
باشد از یارت بداند فضل رب
قدر آن ذره ترا افزون دهد
ذره چون کوهی قدم بیرون نهد
پادشاهی که به پیش تخت او
فرق نبود از امین و ظلم‌جو
آنک می‌لرزد ز بیم رد او
وانک طعنه می‌زند در جد او
فرق نبود هر دو یک باشد برش
شاه نبود خاک تیره بر سرش
ذره‌ای گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
پیش این شاهان هماره جان کنی
بی‌خبر ایشان ز غدر و روشنی
گفت غمازی که بد گوید ترا
ضایع آرد خدمتت را سالها
پیش شاهی که سمیعست و بصیر
گفت غمازان نباشد جای‌گیر
جمله غمازان ازو آیس شوند
سوی ما آیند و افزایند پند
بس جفا گویند شه را پیش ما
که برو جف القلم کم کن وفا
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود
بل جفا را هم جفا جف القلم
وآن وفا را هم وفا جف القلم
عفو باشد لیک کو فر امید
که بود بنده ز تقوی روسپید
دزد را گر عفو باشد جان برد
کی وزیر و خازن مخزن شود
ای امین الدین ربانی بیا
کز امانت رست هر تاج و لوا
پور سلطان گر برو خاین شود
آن سرش از تن بدان باین شود
وز غلامی هندوی آرد وفا
دولت او را می‌زند طال بقا
چه غلام ار بر دری سگ باوفاست
در دل سالار او را صد رضاست
زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد
گر بود شیری چه پیروزش کند
جز مگر دزدی که خدمتها کند
صدق او بیخ جفا را بر کند
چون فضیل ره‌زنی کو راست باخت
زانک ده مرده به سوی توبه تاخت
وآنچنان که ساحران فرعون را
رو سیه کردند از صبر و وفا
دست و پا دادند در جرم قود
آن به صد ساله عبادت کی شود
تو که پنجه سال خدمت کرده‌ای
کی چنین صدقی به دست آورده‌ای


حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خراسان را دید و بر اسبان تازی و قباهای زربفت و کلاهای مغرق و غیر آن پرسید کی اینها کدام امیرانند و چه شاهانند گفت او را کی اینها امیران نیستند اینها غلامان عمید خراسانند روی به آسمان کرد کی ای خدا غلام پروردن از عمید بیاموز آنجا مستوفی را عمید گویند

جزیره‌ی مثنوی

24 Oct, 14:15


آن یکی گستاخ رو اندر هری
چون بدیدی او غلام مهتری
جامهٔ اطلس کمر زرین روان
روی کردی سوی قبلهٔ آسمان
کای خدا زین خواجهٔ صاحب منن
چون نیاموزی تو بنده داشتن
بنده پروردن بیاموز ای خدا
زین رئیس و اختیار شاه ما
بود محتاج و برهنه و بی‌نوا
در زمستان لرز لرزان از هوا
انبساطی کرد آن از خود بری
جراتی بنمود او از لمتری
اعتمادش بر هزاران موهبت
که ندیم حق شد اهل معرفت
گر ندیم شاه گستاخی کند
تو مکن آنک نداری آن سند
حق میان داد و میان به از کمر
گر کسی تاجی دهد او داد سر
تا یکی روزی که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شکنجه می‌نمود
که دفینهٔ خواجه بنمایید زود
سر او با من بگویید ای خسان
ورنه برم از شما حلق و لسان
مدت یک ماهشان تعذیب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
پاره پاره کردشان و یک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف کای کیا
بنده بودن هم بیاموز و بیا
ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت آن از خویش دان
زانک می‌بافی همه‌ساله بپوش
زانک می‌کاری همه ساله بنوش
فعل تست این غصه‌های دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او برنده است
چون فرشته گشته از تیغ آمنیست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاکست نه فوق فلک
ترک کن این جبر را که بس تهیست
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی
ای که در معنی ز شب خامش‌تری
گفت خود را چند جویی مشتری
سر بجنبانند پیشت بهر تو
رفت در سودای ایشان دهر تو
تو مرا گویی حسد اندر مپیچ
چه حسد آرد کسی از فوت هیچ
هست تعلیم خسان ای چشم‌شوخ
هم‌چو نقش خرد کردن بر کلوخ
خویش را تعلیم کن عشق و نظر
که آن بود چون نقش فی جرم الحجر
نفس تو با تست شاگرد وفا
غیر فانی شد کجا جویی کجا
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی می‌کنی
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
انصتوا یعنی که آبت را بلاغ
هین تلف کم کن که لب‌خشکست باغ
این سخن پایان ندارد ای پدر
این سخن را ترک کن پایان نگر
غیرتم آید که پیشت بیستند
بر تو می‌خندند عاشق نیستند
عاشقانت در پس پردهٔ کرم
بهر تو نعره‌زنان بین دم بدم
عاشق آن عاشقان غیب باش
عاشقان پنج روزه کم تراش
که بخوردندت ز خدعه و جذبه‌ای
سالها زیشان ندیدی حبه‌ای
چند هنگامه نهی بر راه عام
گام خستی بر نیامد هیچ کام
وقت صحت جمله یارند و حریف
وقت درد و غم به جز حق کو الیف
وقت درد چشم و دندان هیچ کس
دست تو گیرد به جز فریاد رس
پس همان درد و مرض را یاد دار
چون ایاز از پوستین کن اعتبار
پوستین آن حالت درد توست
که گرفتست آن ایاز آن را به دست


باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت می‌کرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت می‌کرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء

جزیره‌ی مثنوی

24 Oct, 14:15


کافر جبری جواب آغاز کرد
که از آن حیران شد آن منطیق مرد
لیک گر من آن جوابات و سؤال
جمله را گویم بمانم زین مقال
زان مهم‌تر گفتنیها هستمان
که بدان فهم تو به یابد نشان
اندکی گفتیم زان بحث ای عتل
ز اندکی پیدا بود قانون کل
هم‌چنین بحثست تا حشر بشر
در میان جبری و اهل قدر
گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش
مذهب ایشان بر افتادی ز پیش
چون برون‌شوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب
چونک مقضی بد دوام آن روش
می‌دهدشان از دلایل پرورش
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الی یوم القیام
چون جهان ظلمتست و غیب این
از برای سایه می‌باید زمین
تا قیامت ماند این هفتاد و دو
کم نیاید مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسیار باشد قفلها
عزت مقصد بود ای ممتحن
پیچ پیچ راه و عقبه و راه‌زن
عزت کعبه بود و آن نادیه
ره‌زنی اعراب و طول بادیه
هر روش هر ره که آن محمود نیست
عقبه‌ای و مانعی و ره‌زنیست
این روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حیران شده
صدق هر دو ضد ببیند در روش
هر فریقی در ره خود خوش منش
گر جوابش نیست می‌بندد ستیز
بر همان دم تا به روز رستخیز
که مهان ما بدانند این جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب
پوزبند وسوسه عشقست و بس
ورنه کی وسواس را بستست کس
عاشقی شو شاهدِ خوبی بجو
صید مرغابی همی‌کن جو بجو
کی بری زان آب کان آبت برد
کی کنی زان فهم فهمت را خورد
غیر این معقولها معقولها
یابی اندر عشق با فر و بها
غیر این عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبیر اسباب سماست
که بدین عقل آوری ارزاق را
زان دگر مفرش کنی اطباق را
چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفت‌صد
آن زنان چون عقلها درباختند
بر رواق عشق یوسف تاختند
عقلشان یک‌دم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی عمر
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال
عشق برد بحث را ای جان و بس
کو ز گفت و گو شود فریاد رس
حیرتی آید ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا
که بترسد گر جوابی وا دهد
گوهری از لنج او بیرون فتد
لب ببندد سخت او از خیر و شر
تا نباید کز دهان افتد گهر
هم‌چنانک گفت آن یار رسول
چون نبی بر خواندی بر ما فصول
آن رسول مجتبی وقت نثار
خواستی از ما حضور و صد وقار
آنچنان که بر سرت مرغی بود
کز فواتش جان تو لرزان شود
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا
دم نیاری زد ببندی سرفه را
تا نباید که بپرد آن هما
ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش
حیرت آن مرغست خاموشت کند
بر نهد سردیگ و پر جوشت کند


@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

17 Oct, 08:11


@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

17 Oct, 08:11


آن یکی می‌رفت بالای درخت
می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرمیت کو چه می‌کنی
گفت از باغ خدا بندهٔ خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت می‌کنی
بخل بر خوان خداوند غنی
گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمی بدار
می‌کشی این بی‌گنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بنده‌اش
می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیارست اختیارست اختیار
اختیارات اختیارش هست کرد
اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند
امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بی‌اختیار
هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بی‌اختیاری صید را
تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد
اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قیدش کند
بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبی بود
وآن مصور حاکم خوبی بود
هست آهنگر بر آهن قیمی
هست بنا هم بر آلت حاکمی
نادر این باشد که چندین اختیار
ساجد اندر اختیارش بنده‌وار
قدرت تو بر جمادات از نبرد
کی جمادی را از آنها نفی کرد
قدرتش بر اختیارات آنچنان
نفی نکند اختیاری را از آن
خواستش می‌گوی بر وجه کمال
که نباشد نسبت جبر و ضلال
چونک گفتی کفر من خواست ویست
خواست خود را نیز هم می‌دان که هست
زانک بی‌خواه تو خود کفر تو نیست
کفر بی‌خواهش تناقض گفتنیست
امر عاجز را قبیحست و ذمیم
خشم بتر خاصه از رب رحیم
گاو گر یوغی نگیرد می‌زنند
هیچ گاوی که نپرد شد نژند
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذورست و دول
چون نه‌ای رنجور سر را بر مبند
اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی
بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی
آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مست‌وار
هرچه گویی گفتهٔ می باشد آن
هر چه روبی رفتهٔ می باشد آن
کی کند آن مست جز عدل و صواب
که ز جام حق کشیدست او شراب
جادوان فرعون را گفتند بیست
مست را پروای دست و پای نیست
دست و پای ما می آن واحدست
دست ظاهر سایه است و کاسدست

معنی ما شاء الله کان یعنی خواست خواست او و رضا رضای او جویید از خشم دیگران و رد دیگران دلتنگ مباشید آن کان اگر چه لفظ ماضیست لیکن در فعل خدا ماضی و مستقبل نباشد کی لیس عند الله صباح و لا مساء

قول بنده ایش شاء الله کان
بهر آن نبود که تنبل کن در آن
بلک تحریضست بر اخلاص و جد
که در آن خدمت فزون شو مستعد
گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد
کار کار تست برحسب مراد
آنگهان تنبل کنی جایز بود
کانچ خواهی و آنچ گویی آن شود
چون بگویند ایش شاء الله کان
حکم حکم اوست مطلق جاودان
پس چرا صد مرده اندر ورد او
بر نگردی بندگانه گرد او
گر بگویند آنچ می‌خواهد وزیر
خواست آن اوست اندر دار و گیر
گرد او گردان شوی صد مرده زود
تا بریزد بر سرت احسان و جود
یا گریزی از وزیر و قصر او
این نباشد جست و جوی نصر او
بازگونه زین سخن کاهل شدی
منعکس ادراک و خاطر آمدی
امر امر آن فلان خواجه‌ست هین
چیست یعنی با جز او کمتر نشین
گرد خواجه گرد چون امر آن اوست
کو کشد دشمن رهاند جان دوست
هرچه او خواهد همان یابی یقین
یاوه کم رو خدمت او برگزین
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد
تا شوی نامه سیاه و روی زرد
حق بود تاویل که آن گرمت کند
پر امید و چست و با شرمت کند
ور کند سستت حقیقت این بدان
هست تبدیل و نه تاویلست آن
این برای گرم کردن آمدست
تا بگیرد ناامیدان را دو دست
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی که آتش زدست اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست
تا که عین روح او قرآن شدست
روغنی کو شد فدای گل به کل
خواه روغن بوی کن خواهی تو گل

@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

17 Oct, 08:11


درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار به جای حس است کی زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شیرین و مشک از سرگین و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شیر گرم و تر از خشک و مس دیوار از مس درخت پس منکر وجدانی منکر حس باشد و زیاده که وجدانی از حس ظاهرترست زیرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانیات را ممکن نیست و العاقل تکفیه الإشارة

درک وجدانی به جای حس بود
هر دو در یک جدول ای عم می‌رود
نغز می‌آید برو کن یا مکن
امر و نهی و ماجراها و سخن
این که فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیارست ای صنم
وان پشیمانی که خوردی زان بدی
ز اختیار خویش گشتی مهتدی
جمله قران امر و نهیست و وعید
امر کردن سنگ مرمر را کی دید
هیچ دانا هیچ عاقل این کند
با کلوخ و سنگ خشم و کین کند
که بگفتم کین چنین کن یا چنان
چون نکردید ای موات و عاجزان
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ
کای غلام بسته دست اشکسته‌پا
نیزه برگیر و بیا سوی وغا
خالقی که اختر و گردون کند
امر و نهی جاهلانه چون کند
احتمال عجز از حق راندی
جاهل و گیج و سفیهش خواندی
عجز نبود از قدر ور گر بود
جاهلی از عاجزی بدتر بود
ترک می‌گوید قنق را از کرم
بی‌سگ و بی‌دلق آ سوی درم
وز فلان سوی اندر آ هین با ادب
تا سگم بندد ز تو دندان و لب
تو به عکس آن کنی بر در روی
لاجرم از زخم سگ خسته شوی
آن‌چنان رو که غلامان رفته‌اند
تا سگش گردد حلیم و مهرمند
تو سگی با خود بری یا روبهی
سگ بشورد از بن هر خرگهی
غیر حق را گر نباشد اختیار
خشم چون می‌آیدت بر جرم‌دار
چون همی‌خایی تو دندان بر عدو
چون همی بینی گناه و جرم ازو
گر ز سقف خانه چوبی بشکند
بر تو افتد سخت مجروحت کند
هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف
هیچ اندر کین او باشی تو وقف
که چرا بر من زد و دستم شکست
او عدو و خصم جان من بدست
کودکان خرد را چون می‌زنی
چون بزرگان را منزه می‌کنی
آنک دزدد مال تو گویی بگیر
دست و پایش را ببر سازش اسیر
وآنک قصد عورت تو می‌کند
صد هزاران خشم از تو می‌دمد
گر بیاید سیل و رخت تو برد
هیچ با سیل آورد کینی خرد
ور بیامد باد و دستارت ربود
کی ترا با باد دل خشمی نمود
خشم در تو شد بیان اختیار
تا نگویی جبریانه اعتذار
گر شتربان اشتری را می‌زند
آن شتر قصد زننده می‌کند
خشم اشتر نیست با آن چوب او
پس ز مختاری شتر بردست بو
هم‌چنین سگ گر برو سنگی زنی
بر تو آرد حمله گردد منثنی
سنگ را گر گیرد از خشم توست
که تو دوری و ندارد بر تو دست
عقل حیوانی چو دانست اختیار
این مگو ای عقل انسان شرم دار
روشنست این لیکن از طمع سحور
آن خورنده چشم می‌بندد ز نور
چونک کلی میل او نان خوردنیست
رو به تاریکی نهد که روز نیست
حرص چون خورشید را پنهان کند
چه عجب گر پشت بر برهان کند

حکایت هم در بیان تقریر اختیار خلق و بیان آنک تقدیر و قضا سلب کنندهٔ اختیار نیست

گفت دزدی شحنه را کای پادشاه
آنچ کردم بود آن حکم اله
گفت شحنه آنچ من هم می‌کنم
حکم حقست ای دو چشم روشنم
از دکانی گر کسی تربی برد
کین ز حکم ایزدست ای با خرد
بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره
حکم حقست این که اینجا باز نه
در یکی تره چو این عذر ای فضول
می‌نیاید پیش بقالی قبول
چون بدین عذر اعتمادی می‌کنی
بر حوالی اژدهایی می‌تنی
از چنین عذر ای سلیم نانبیل
خون و مال و زن همه کردی سبیل
هر کسی پس سبلت تو بر کند
عذر آرد خویش را مضطر کند
حکم حق گر عذر می‌شاید ترا
پس بیاموز و بده فتوی مرا
که مرا صد آرزو و شهوتست
دست من بسته ز بیم و هیبتست
پس کرم کن عذر را تعلیم ده
برگشا از دست و پای من گره
اختیاری کرده‌ای تو پیشه‌ای
که اختیاری دارم و اندیشه‌ای
ورنه چون بگزیده‌ای آن پیشه را
از میان پیشه‌ها ای کدخدا
چونک آید نوبت نفس و هوا
بیست مرده اختیار آید ترا
چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود
چون بیاید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم
دوزخت را عذر این باشد یقین
که اندرین سوزش مرا معذور بین
کس بدین حجت چو معذورت نداشت
وز کف جلاد این دورت نداشت
پس بدین داور جهان منظوم شد
حال آن عالم همت معلوم شد


حکایت هم در جواب جبری و اثبات اختیار و صحت امر و نهی و بیان آنک عذر جبری در هیچ ملتی و در هیچ دینی مقبول نیست و موجب خلاص نیست از سزای آن کار کی کرده است چنانک خلاص نیافت ابلیس جبری بدان کی گفت بما اغویتنی والقلیل یدل علی الکثیر

جزیره‌ی مثنوی

17 Oct, 08:10


دفتز پنجم
ابیات ۱۹۵۰۰ تا ۱۹۶۰۸
@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

03 Sep, 10:16


@Jazire_Masnavi

جزیره‌ی مثنوی

03 Sep, 10:16


حاش لله ایش شاء الله کان
حاکم آمد در مکان و لامکان
هیچ کس در مُلک او بی‌امر او
در نیفزاید سرِ یک تای مو
مُلک، مُلکِ اوست فرمان آنِ او
کمترین سگ بر در آن شیطان او
ترکمان را گر سگی باشد به در
بر درش بنهاده باشد رو و سر
کودکان خانه دمش می‌کشند
باشد اندر دست طفلان خوارمند
باز اگر بیگانه‌ای معبر کند
حمله بر وی هم‌چو شیر نر کند
که اشداء علی الکفار شد
با ولی گُل با عدو چون خار شد
ز آب تتماجی که دادش ترکمان
آنچنان وافی شده‌ست و پاسبان
پس سگ شیطان که حق هستش کند
اندرو صد فکرت و حیلت تند
آب روها را غذای او کند
تا برد او آب روی نیک و بد
این تتماجست آب روی عام
که سگ شیطان از آن یابد طعام
بر در خرگاه قدرت جان او
چون نباشد حکم را قربان بگو
گله گله از مرید و از مرید
چون سگ باسط ذراعی بالوصید
بر در کهف الوهیت چو سگ
ذره ذره امرجو برجَسته رگ
ای سگ دیو امتحان می‌کن که تا
چون درین ره می‌نهند این خلق پا
حمله می‌کن منع می‌کن می‌نگر
تا که باشد ماده اندر صدق و نر
پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ
گشته باشد از ترفع تیزتگ
این اعوذ آنست کای ترک خطا
بانگ بر زن بر سگت ره بر گشا
تا بیایم بر در خرگاه تو
حاجتی خواهم ز جود و جاه تو
چونک تُرک از سطوت سگ عاجزست
این اعوذ و این فغان ناجایزست
ترک هم گوید اعوذ از سگ که من
هم ز سگ در مانده‌ام اندر وطن
تو نمی‌یاری برین در آمدن
من نمی‌آرم ز در بیرون شدن
خاک اکنون بر سر ترک و قنق
که یکی سگ هر دو را بندد عنق
حاش لله ترک بانگی بر زند
سگ چه باشد شیر نر خون قی کند
ای که خود را شیر یزدان خوانده‌ای
سالها شد با سگی در مانده‌ای
چون کند این سگ برای تو شکار؟
چون شکار سگ شده‌ستی آشکار


جواب گفتن مؤمن سُنّی، کافر جبری را و در اثبات اختیار بنده دلیل گفتن سنّت راهی باشد کوفتهٔ اقدام انبیا علیهم‌السلام بر یمین آن راه بیابان جبر کی خود را اختیار نبیند و امر و نهی را منکر شود و تاویل کند و از منکر شدن امر و نهی لازم آید انکار بهشت کی جزای مطیعان امرست و دوزخ جزای مخالفان امر و دیگر نگویم به چه انجامد کی العاقل تکفیه الاشاره و بر یسار آن راه بیابان قدرست کی قدرت خالق را مغلوب قدرت خلق داند و از آن آن فسادها زاید کی آن مغ جبری بر می‌شمرد

گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب
آنِ خود گفتی نک آوردم جواب
بازی خود دیدی ای شطرنج‌باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز
نامهٔ عذر خودت بر خوانده‌ای
نامهٔ سُنی بخوان، چه مانده‌ای؟
نکته گفتی جبریانه در قضا
سرّ ِ آن بشنو ز من در ماجرا
اختیاری هست ما را بی‌گمان
حس را منکر نتانی شد عیان
سنگ را هرگز بگوید کس بیا
از کلوخی کس کجا جوید وفا
آدمی را کس نگوید هین بپر
یا بیا ای کور تو در من نگر
گفت یزدان ما علی الاعمی حرج
کی نهد بر کس حرج رب الفرج
کس نگوید سنگ را دیر آمدی
یا که چوبا تو چرا بر من زدی
این چنین واجستها مجبور را
کس بگوید یا زند معذور را؟
امر و نهی و خشم و تشریف و عتیب
نیست جز مختار را ای پاک‌جیب
اختیاری هست در ظلم و ستم
من ازین شیطان و نفس این خواستم
اختیار اندر درونت ساکنست
تا ندید او یوسفی، کف را نخَست
اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود
سگ بخفته اختیارش گشته گم
چون شکنبه دید جنبانید دم
اسپ هم حو حو کند چون دید جو
چون بجنبد گوشت گربه کرد مو
دیدن آمد جنبش آن اختیار
هم‌چو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس
شد دلاله آردت پیغام ویس
چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد
اختیار خفته بگشاید نورد
وآن فرشته خیرها بر رغم دیو
عرضه دارد می‌کند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو
زانک پیش از عرضه خفته‌ست این دو خو
پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار
بهر تحریکِ عروقِ اختیار
می‌شود ز الهامها و وسوسه
اختیار خیر و شرّت ده کسه
وقت تحلیل نماز ای بانمک
زان سلام آورد باید بر مَلَک
که ز الهام و دعای خوبتان
اختیار این نمازم شد روان
باز از بعد گنه لعنت کنی
بر بلیس ایرا کزویی منحنی
این دو ضد عرضه کننده‌ت در سرار
در حجاب غیب آمد عرضه‌دار
چونک پردهٔ غیب برخیزد ز پیش
تو ببینی روی دلالان خویش
وآن سخنشان وا شناسی بی‌گزند
که آن سخن‌گویان نهان اینها بدند
دیو گوید ای اسیر طبع و تن
عرضه می‌کردم نکردم زور من
وآن فرشته گویدت من گفتمت
که ازین شادی فزون گردد غمت
آن فلان روزت نگفتم من چنان؟
که از آن سویست ره سوی جنان
ما محب جان و روح‌افزای تو
ساجدان مخلص بابای تو
این زمانت خدمتی هم می‌کنیم
سوی مخدومی صلایت می‌زنیم
آن گُرُه بابات را بوده عدی
در خطاب اسجدوا کرده ابا
آن گرفتی آنِ ما انداختی
حقِ خدمت‌های ما نشناختی
این زمان ما را و ایشان را عیان
در نگر بشناس از لحن و بیان
نیم‌شب چون بشنوی رازی ز دوست
چون سخن گوید سحر دانی که اوست
ور دو کس در شب خبر آرد ترا
روز از گفتن شناسی هر دو را
بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید
صورت هر دو ز تاریکی ندید
روز شد چون باز در بانگ آمدند
پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
مخلص این که دیو و روح عرضه‌دار

جزیره‌ی مثنوی

03 Sep, 10:16


حکایت آن راهب که روز با چراغ می‌گشت در میان بازار از سَرِ حالتی کی او را بود

آن یکی با شمع برمی‌گشت روز
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کای فلان
هین چه می‌جویی به سوی هر دکان
هین چه می‌گردی تو جویان با چراغ
در میان روز روشن چیست لاغ
گفت می‌جویم به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی
هست مردی گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر
گفت خواهم مرد بر جادهٔ دو ره
در ره خشم و به هنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی دوانم کو به کو
کو درین دو حال مردی در جهان؟
تا فدای او کنم امروز جان
گفت نادر چیز می‌جویی ولیک
غافل از حکم و قضایی، بین تو نیک
ناظر فرعی ز اصلی بی‌خبر
فرع ماییم اصل احکام قدَر
چرخ گردان را قضا گمره کند
صد عطارد را قضا ابله کند
تنگ گرداند جهانِ چاره را
آب گرداند حدید و خاره را
ای قراری داده ره را گام گام
خامِ خامی خامِ خامی خامِ خام
چون بدیدی گردش سنگ‌آسیا
آب جو را هم ببین آخر بیا
خاک را دیدی برآمد در هوا
در میان خاک بنگر باد را
دیگ‌های فکر می‌بینی به جوش
اندر آتش هم نظر می‌کن به هوش
گفت حق ایوب را در مَکرَمَت
من به هر موییت صبری دادمت
هین به صبرِ خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر
چند بینی گردش دولاب را؟
سر برون کن هم ببین تیز آب را
تو همی‌گویی که می‌بینم ولیک
دیدِ آن را بس علامتهاست نیک
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نگر
آنک کف را دید سر گویان بود
وانک دریا دید او حیران بود
آنک کف را دید نیتها کند
وانک دریا دید دل دریا کند
آنک کفها دید باشد در شمار
و آنک دریا دید شد بی‌اختیار
آنک او کف دید در گردش بود
وانک دریا دید او بی‌غش بود


دعوت کردن مسلمان مغ را

مر مغی را گفت مردی کای فلان
هین مسلمان شو بباش از مؤمنان
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم
گفت می‌خواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفسِ نحس و آن شیطانِ زشت
می‌کشندت سوی کفران و کنشت
گفت ای منصف چو ایشان غالب‌اند
یار او باشم که باشد زورمند
یار آن تانم بُدَن کاو غالبست
آن طرف افتم که غالب جاذبست
چون خدا می‌خواست از من صدق زفت
خواست او چه سود چون پیشش نرفت
نفس و شیطان خواست خود را پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد
تو یکی قصر و سرایی ساختی
اندرو صد نقش خوش افراختی
خواستی مسجد بود آن جای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر
یا تو بافیدی یکی کرباس تا
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا
تو قبا می‌خواستی خصم از نبرد
رغم تو کرباس را شلوار کرد
او زبون شد جرم این کرباس چیست
آنک او مغلوب غالب نیست کیست
چون کسی بی‌خواست او بر وی براند
خاربن در ملک و خانهٔ او نشاند
صاحب خانه بدین خواری بود
که چنین بر وی خلاقت می‌رود
هم خَلَق گردم من ار تازه و نوم
چونک یار این چنین خواری شوم
چونک خواه نفس آمد مستعان
تسخر آمد ایش شاء الله کان
من اگر ننگ مغان یا کافرم
آن نیم که بر خدا این ظن برم
که کسی ناخواه او و رغم او
گردد اندر ملکت او حکم‌جو
ملکت او را فرو گیرد چنین
که نیارد دم زدن دم آفرین
دفع او می‌خواهد و می‌بایدش
دیو هر دم غصه می‌افزایدش
بندهٔ این دیو می‌باید شدن
چونک غالب اوست در هر انجمن
تا مبادا کین کشد شیطان ز من
پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن
آنک او خواهد مراد او شود
از کی کار من دگر نیکو شود


مثل شیطان بر در رحمان

جزیره‌ی مثنوی

03 Sep, 10:16


هر دو هستند از تتمهٔ اختیار
اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مزید
اوستادان کودکان را می‌زنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند؟
هیچ گویی سنگ را فردا بیا
ور نیایی من دهم بد را سزا
هیچ عاقل مر کلوخی را زند
هیچ با سنگی عتابی کس کند
در خِرد جبر از قدَر رسواترست
زانک جبری حس خود را منکِرست
منکر حس نیست آن مرد قدر
فعل حق حسی نباشد ای پسر
منکر فعل خداوند جلیل
هست در انکار مدلول دلیل
آن بگوید دود هست و نار نی
نور شمعی بی ز شمعی روشنی
وین همی‌بیند معین نار را
نیست می‌گوید پی انکار را
جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست
جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست
پس تسفسط آمد این دعویِ جبر
لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر
گبر گوید هست عالم نیست رب
یا ربی گوید که نبود مستحب
این همی‌گوید جهان خود نیست هیچ
هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ
جملهٔ عالم مقر در اختیار
امر و نهی این میار و آن بیار
او همی‌گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست این جمله خطاست
حس را حیوان مقرست ای رفیق
لیک ادراک دلیل آمد دقیق
زانک محسوسست ما را اختیار
خوب می‌آید برو تکلیف کار

@Jazire_Masnavi

جزیره‌ی مثنوی

03 Sep, 10:15


دفتر پنجم
ابیات ۱۹۳۶۵ تا ۱۹۴۹۹
@Jazire_Masnavi

جزیره‌ی مثنوی

22 Aug, 09:59


@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

22 Aug, 09:59


حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق
شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ
سوی شهری نان بدانجا بود تنگ
ترس جوع و قحط در فکر مرید
هر دمی می‌گشت از غفلت پدید
شیخ آگه بود و واقف از ضمیر
گفت او را چند باشی در زحیر
از برای غصهٔ نان سوختی
دیدهٔ صبر و توکل دوختی
تو نه‌ای زان نازنینان عزیز
که ترا دارند بی‌جوز و مویز
جوع رزق جان خاصان خداست
کی زبون هم‌چو تو گیج گداست
باش فارغ تو از آنها نیستی
که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی
کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام
از برای این شکم‌خواران عام
چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش
کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش
تو برفتی ماند نان برخیز گیر
ای بکشته خویش را اندر زحیر
هین توکل کن ملرزان پا و دست
رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست
عاشقست و می‌زند او مول‌مول
که ز بی‌صبریت داند ای فضول
گر تو را صبری بدی رزق آمدی
خویشتن چون عاشقان بر تو زدی
این تب لرزه ز خوف جوع چیست
در توکل سیر می‌تانند زیست

حکایت آن گاو کی تنها در جزیره‌ای‌ست بزرگ، حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علفِ گاو باشد. تا به شب آن گاو همه را بخورَد و فربه شود چون کوه پاره‌ای. چون شب شود خوابش نبرَد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود. هم‌چون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی؛ باز بخورَد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند
یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان
اندرو گاویست تنها خوش‌دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و مُنتَجَب
شب ز اندیشه که «فردا چه خورم؟»
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رُسته قَصیلِ سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقَر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لَمتُر شود
آن تنش از پیه و قوّت پُر شود
باز شب اندر تب افتد از فَزَع
تا شود لاغر ز خوف منتَجَع
که چه خواهم خورد فردا وقت خوَر
سالها اینست کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من
می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیَم
چیست این ترس و غم و دلسوزیَم؟
باز چون شب می‌شود آن گاو زفت
می‌شود لاغر که «آوه رزق رفت!»
نفس آن گاوست و آن دشت این جهان
کاو همی لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب
لوت فردا از کجا سازم طلب
سالها خوردی و کم نامد ز خوَر
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار

صید کردن شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از کوشش، رفت به چشمه تا آب خورد تا باز آمدنِ شیر جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود کی لطیفترست، شیر طلب کرد دل و جگر نیافت از روبه پرسید کی کو دل و جگر؟ روبه گفت اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و به هزار حیله جان برده؛ کی برِ تو باز آمدی؟ لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر

برد خر را روبهک تا پیش شیر
پاره‌پاره کردش آن شیر دلیر
تشنه شد از کوشش آن سلطان دد
رفت سوی چشمه تا آبی خورد
روبهک خورد آن جگربند و دلش
آن زمان چون فرصتی شد حاصلش
شیر چون وا گشت از چشمه به خوَر
جُست در خر دل نه دل بُد نه جگر
گفت روبه را جگر کو دل چه شد
که نباشد جانور را زین دو بُد
گفت گر بودی ورا دل یا جگر
کی بدینجا آمدی بار دگر
آن قیامت دیده بود و رستخیز
وآن ز کوه افتادن و هول و گریز
گر جگر بودی ورا یا دل بدی
بار دیگر کی برِ تو آمدی؟
چون نباشد نور دل دل نیست آن
چون نباشد روح جز گِل نیست آن
آن زجاجی کاو ندارد نور جان
بول و قاروره‌ست قندیلش مخوان
نور مصباحست دادِ ذوالجلال
صنعت خلقست آن شیشه و سفال
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد
نور شش قندیل چون آمیختند
نیست اندر نورشان اعداد و چند
آن جهود از ظرفها مشرک شده‌ست
نور دید آن مؤمن و مُدرِک شده‌ست
چون نظر بر ظرف افتد روح را
پس دو بیند شیث را و نوح را
جو که آبش هست جو خود آن بود
آدمی آنست کاو را جان بوَد
این نه مردانند اینها صورتند
مردهٔ نانند و کشتهٔ شهوتند

@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

22 Aug, 09:59


اشارت آمدن از غیب به شیخ کی این دو سال به فرمان ما بستدی و بدادی بعد ازین بده و مستان دست در زیر حصیر می‌کن کی آن را چون انبان بوهریره کردیم در حق تو هر چه خواهی بیابی تا یقین شود عالمیان را کی ورای این عالمیست کی خاک به کف گیری زر شود مرده درو آید زنده شود نحس اکبر در وی آید سعد اکبر شود کفر درو آید ایمان گردد زهر درو آید تریاق شود نه داخل این عالمست و نه خارج این عالم نه تحت و نه فوق نه متصل نه منفصل بی‌چون و بی چگونه هر دم ازو هزاران اثر و نمونه ظاهر می‌شود چنانک صنعت دست با صورت دست و غمزهٔ چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زبان نه داخلست و نه خارج او نه متصل و نه منفصل والعاقل تکفیه الإشارة

تا دو سال این کار کرد آن مرد کار
بعد از آن امر آمدش از کردگار
بعد ازین می‌ده ولی از کس مخواه
ما بدادیمت ز غیب این دستگاه
هر که خواهد از تو از یک تا هزار
دست در زیر حصیری کن بر آر
هین ز گنج رحمت بی‌مر بده
در کف تو خاک گردد زر بده
هر چه خواهندت بده مندیش از آن
داد یزدان را تو بیش از بیش دان
دست زیر بوریا کن ای سند
از برای روی‌پوش چشم بد
پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت
ده به دست سایل بشکسته پشت
بعد ازین از اجر ناممنون بده
هر که خواهد گوهر مکنون بده
رو ید الله فوق ایدیهم تو باش
هم‌چو دست حق گزافی رزق پاش
وام داران را ز عهده وا رهان
هم‌چو باران سبز کن فرش جهان
بود یک سال دگر کارش همین
که بدادی زر ز کیسهٔ رب دین
زر شدی خاک سیه اندر کفش
حاتم طایی گدایی در صفش


دانستن شیخ ضمیر سایل را بی گفتن و دانستن قدر وام وام‌داران بی گفتن کی نشان آن باشد کی اخرج به صفاتی الی خلقی

حاجت خود گر نگفتی آن فقیر
او بدادی و بدانستی ضمیر
آنچ در دل داشتی آن پشت‌خم
قدر آن دادی بدو نه بیش و کم
پس بگفتندی چه دانستی که او
این قدر اندیشه دارد ای عمو
او بگفتی خانهٔ دل خلوتست
خالی از کدیه مثال جنتست
اندرو جز عشق یزدان کار نیست
جز خیال وصل او دیار نیست
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانه‌ام پرّست از عشق احد
هرچه بینم اندرو غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
گر در آبی نخل یا عرجون نمود
جز ز عکس نخلهٔ بیرون نبود
در تگ آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی
لیک تا آب از قذی خالی شدن
تنقیه شرطست در جوی بدن
تا نماند تیرگی و خس درو
تا امین گردد نماید عکس رو
جز گلابه در تنت کو ای مقل
آب صافی کن ز گل ای خصم دل
تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور
خاک ریزی اندرین جو بیشتر
سبب دانستن ضمیرهای خلق

چون دل آن آب زینها خالیست
عکس روها از برون در آب جست
پس ترا باطن مصفا ناشده
خانه پر از دیو و نسناس و دده
ای خری ز استیزه مانده در خری
کی ز ارواح مسیحی بو بری
کی شناسی گر خیالی سر کند
کز کدامین مکمنی سر بر کند
چون خیالی می‌شود در زهد تن
تا خیالات از درونه روفتن
غالب شدن مکر روبه بر استعصام خر

خر بسی کوشید و او را دفع گفت
لیک جوع الکلب با خر بود جفت
غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف
بس گلوها که برد عشق رغیف
زان رسولی کش حقایق داد دست
کاد فقر ان یکن کفر آمدست
گشته بود آن خر مجاعت را اسیر
گفت اگر مکرست یک ره مرده گیر
زین عذاب جوع باری وا رهم
گر حیات اینست من مرده بهم
گر خر اول توبه و سوگند خورد
عاقبت هم از خری خبطی بکرد
حرص کور و احمق و نادان کند
مرگ را بر احمقان آسان کند
نیست آسان مرگ بر جان خران
که ندارند آب جان جاودان
چون ندارد جان جاوید او شقیست
جرات او بر اجل از احمقیست
جهد کن تا جان مخلد گرددت
تا به روز مرگ برگی باشدت
اعتمادش نیز بر رازق نبود
که بر افشاند برو از غیب جود
تاکنونش فضل بی‌روزی نداشت
گرچه گه‌گه بر تنش جوعی گماشت
گر نباشد جوع صد رنج دگر
از پی هیضه بر آرد از تو سر
رنج جوع اولی بود خود زان علل
هم به لطف و هم به خفت هم عمل
رنج جوع از رنجها پاکیزه‌تر
خاصه در جوعست صد نفع و هنر

در بیان فضیلت احتما و جوع


جوع خود سلطان داروهاست هین
جوع در جان نه چنین خوارش مبین
جمله ناخوش از مجاعت خوش شدست
جمله خوشها بی‌مجاعتها ردست

آن یکی می‌خورد نان فخفره
گفت سایل چون بدین استت شره
گفت جوع از صبر چون دوتا شود
نان جو در پیش من حلوا شود
پس توانم که همه حلوا خورم
چون کنم صبری صبورم لاجرم
خود نباشد جوع هر کس را زبون
کین علف‌زاریست ز اندازه برون
جوع مر خاصان حق را داده‌اند
تا شوند از جوع شیر زورمند
جوع هر جلف گدا را کی دهند
چون علف کم نیست پیش او نهند
که بخور که هم بدین ارزانیی
تو نه‌ای مرغاب مرغ نانیی

جزیره‌ی مثنوی

22 Aug, 09:59


دفتر پنجم
ابیات ۱۹۲۶۴ تا ۱۹۳۶۴
@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

26 Jul, 10:18


@jazire_masnavi

جزیره‌ی مثنوی

26 Jul, 10:18


حرمت و آب گدایان برده‌ای
این چه عباسی زشت آورده‌ای
غاشیه بر دوش تو عباس دبس
هیچ ملحد را مباد این نفس نحس
گفت امیرا بنده فرمانم خموش
ز آتشم آگه نه‌ای چندین مجوش
بهر نان در خویش حرصی دیدمی
اشکم نان‌خواه را بدریدمی
هفت سال از سوز عشق جسم‌پز
در بیابان خورده‌ام من برگ رز
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم
سبز گشته بود این رنگ تنم
تا تو باشی در حجاب بوالبشر
سرسری در عاشقان کمتر نگر
زیرکان که مویها بشکافتند
علم هیات را به جان دریافتند
علم نارنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق المعرفه
لیک کوشیدند تا امکان خود
بر گذشتند از همه اقران خود
عشق غیرت کرد و زیشان در کشید
شد چنین خورشید زیشان ناپدید
نور چشمی کو به روز استاره دید
آفتابی چون ازو رو در کشید
زین گذر کن پند من بپذیر هین
عاشقان را تو به چشم عشق بین
وقت نازک باشد و جان در رصد
با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
فهم کن موقوف آن گفتن مباش
سینه‌های عاشقان را کم خراش
نه گمانی برده‌ای تو زین نشاط
حزم را مگذار می‌کن احتیاط
واجبست و جایزست و مستحیل
این وسط را گیر در حزم ای دخیل
 
 
 گریان شدن امیر از نصیحت شیخ و عکس صدق او و ایثار کردن مخزن بعد از آن گستاخی و استعصام شیخ و قبول ناکردن و گفتن کی من بی‌اشارت نیارم تصرفی کردن
این بگفت و گریه در شد های های
اشک غلطان بر رخ او جای جای
صدق او هم بر ضمیر میر زد
عشق هر دم طرفه دیگی می‌پزد
صدق عاشق بر جمادی می‌تند
چه عجب گر بر دل دانا زند
صدق موسی بر عصا و کوه زد
بلک بر دریای پر اشکوه زد
صدق احمد بر جمال ماه زد
بلک بر خورشید رخشان راه زد
رو برو آورده هر دو در نفیر
گشته گریان هم امیر و هم فقیر
ساعتی بسیار چون بگریستند
گفت میر او را که خیز ای ارجمند
هر چه خواهی از خزانه برگزین
گرچه استحقاق داری صد چنین
خانه آن تست هر چت میل هست
بر گزین خود هر دو عالم اندکست
گفت دستوری ندادندم چنین
که به دست خويش چيزي برگزين
این بهانه کرد و مهره در ربود
مانع آن بد کان عطا صادق نبود
نه که صادق بود و پاک از غل و خشم
شیخ را هر صدق می‌نامد به چشم
گفت فرمانم چنین دادست اله
که گدایانه برو نانی بخواه
 
@jazire_masnavi

4,646

subscribers

172

photos

9

videos