عنوان: خیابان، جایی که سنگفرشها از درد فریاد میزنند و آسفالتها شعر میگویند
حمید آصفی
شروعی که شبیه آخر است: یک عصر بارانی در مادرید
سال ۱۹۵۲ بود. باران سرد پاییزی خیابان گران ویا را خیس کرده بود. زنی با روسری سیاه، قوطی رنگی را از زیر پالتوی کهنهاش بیرون کشید و روی دیواری که جای گلولههای فالانژها هنوز بر آن مانده بود، نوشت: «آنها که ما را میکشند، نمیدانند خونمان رنگ سنگفرشها را عوض میکند.» پلیس مخفی او را گرفت، اما فردای آن روز، دهها قوطی رنگ دیگر از زیر بارانهای پنهان شهر سر برآوردند.
این شروع، تاریخ را نه با اسناد دولتی، بلکه با لمس رد رنگ روی دیوارها روایت میکند. مقاومت همیشه از جایی آغاز میشود که دولت فکر میکند «پایان» است: از سلولهای انفرادی، از پیادهروهای شکسته، از نگاههای خیابانی که زیر چتر سانسور رد و بدل میشوند.
پارادوکس نان گندیده: اقتصادی که مردم را زنده نگه داشت
در اسپانیای فرانکو، سیاست «خودبسندگی» نان را به گندیدگی کشاند. مادری در بارسلون، گندمهای آفتزده را الک میکرد تا نان شب فرزندش شبیه خاکستر نباشد. وقتی قیمت نان از دسترس خارج شد، همین زنان «سکوت سازماندهیشده» را اختراع کردند: هر روز ساعت ۳ بعدازظهر، پنجرهها را یکبهیک میبستند. صدای بههمخوردن پنجرهها، نخستین سمفونی اعتراضی اسپانیا شد.
گرسنگی، وقتی جمعی باشد، خیابان را از «محل عبور» به «صحنه نبرد» تبدیل میکند. سکوت میتواند بلندتر از فریاد باشد؛ خاصه وقتی پنجرههای یک شهر همصدا شوند.
کلیساهای دوپهلو: جایی که دعاها شعار شدند
در دورانی که فرانکو خود را «حامی کلیسا» میخواند، کشیشی در ساراگوسا انجیل را وارونه تفسیر کرد: «مسیح گفت گرسنگان را سیر کنید، نه اینکه گرسنگی را قانونی کنید!» جوانان آیات را روی کاغذهای کوچک نوشتند و درون نانهای خشک پنهان کردند. این «نانهای پیامدار» از سربازان گرسنه عبور کردند و به خط مقدم رسیدند.
وقتی مذهب به ابزار سرکوب تبدیل میشود، ایمان واقعی به زیرزمینها پناه میبرد؛ جایی که دعاها شکل شعار به خود میگیرند.
جغرافیای شرم: نقشههایی که دولت هرگز نکشید
در آرشیوهای مخفی اسپانیا، نقشهای از مادرید وجود دارد که محلههای فراموششده را نشان میدهد: کوچههایی که زندانیان سیاسی شبها در آن پرسه میزدند؛ دیوارهایی که بازماندگان اعدامها، صورت عزیزانشان را روی آن کشیدند. این نقشهها با خون رسم شدهاند، نه مرکب.
خیابانها فقط به دولتها تعلق ندارند. آنها به مردمی تعلق دارند که هر شب نقشههای موازی را با پاهای خستهشان ترسیم میکنند.
رقص زیر باران گلوله: وقتی هنر از مرز عبور میکند
در سال ۱۹۶۴، رقصندگان فلامنکو در سویل اجرایی ترتیب دادند که «رقص سکوت» نام گرفت. آنها بدون موسیقی، فقط با صدای کفشهایشان روی سنگفرش، دیکتاتوری را به چالش کشیدند. پلیس آنها را متفرق کرد، اما فردای آن روز، صدای کفشها از خیابانهای مادرید تا بارسلون پیچید.
هنر وقتی خطرناک میشود که از گالریها فرار کند و به خیابانها پناه ببرد. مقاومت میتواند بینقص باشد، حتی اگر پاها لنگان برقصند.
پیادهروهای حامل حافظه: از اسپانیا تا امروز ما
امروز، هر تظاهراتی در شهری، لایههای جدیدی از حافظه را به خیابانها میافزاید. سنگفرشهای تهران، مینسک، یا هنگکنگ، حالا دیگر فقط سنگ نیستند؛ آنها آرشیوهای سهبعدیاند که فریادها، اشکها، و امیدها را در خود فریز کردهاند.
آیا روزی خواهد رسید که دولتها بفهمند خیابانها را نمیتوان به زندان بدل کرد؟ چون هر زندانی، سرانجام کلیدش را از جیب سنگفرشها برمیکشد.
پایان باز: پاسخی که در هوا معلق ماند
اسپانیای امروز، با همه تلاشها برای فراموشی، جای گلولهها روی دیوارهایش را نگه داشته است. خیابانها هرگز کاملاً از آنِ کسی نیستند. آنها همیشه در حال «شدن»اند؛ از آنِ کسانی که جرات میکنند پاهایشان را جای پای گذشتگان بگذارند و نقشههای جدیدی بکشند—نه با قلم، که با نفسهای برآمده از اعماق ریهها.
#فرهیختگان راهی به رهایی