به خودت باور داشته باش @bekhodat1aeman1d Channel on Telegram

به خودت باور داشته باش

@bekhodat1aeman1d


بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس


سال تاسیس1399

به خودت باور داشته باش (Persian)

به خودت باور داشته باش یک کانال تلگرامی پر از محتواهای مفید و الهام بخش برای افزایش اعتماد به نفس است. این کانال با هدف کمک به افراد برای بهبود خودشناسی و افزایش اعتماد به نفس تاسیس شده است. سال تاسیس این کانال 1399 بوده و از آن زمان تاکنون توانسته است با ارائه مطالب متنوع و معتبر، تعداد زیادی اعضا را به خود جذب کند

آیا شما همیشه مشکلاتی در ارتباط با دیگران دارید؟ آیا به دنبال راهکارهایی برای افزایش اعتماد به نفس خود هستید؟ اگر پاسخ شما بله است، بهترین راه برای شروع این مسیر، پیوستن به کانال به خودت باور داشته باش می باشد. اینجا شما می توانید از تجربیات دیگران در این زمینه یاد بگیرید و با مطالبی که در این کانال ارائه می شود، بهبود چشمگیری در زندگی خود را تجربه کنید

پس اگر شما هم از افزایش اعتماد به نفس به دنبال تغییرات مثبت در زندگی خود هستید، حتما این کانال را دنبال کنید. به خودت باور داشته باش، جایی برای رشد و پیشرفت شماست!

به خودت باور داشته باش

12 Feb, 17:27


✰﷽✰

ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.

❀❥#گــــروه_انس ❀❥
‍‌‍‌❥❥💠✿━━━━━━●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
‍‌❥❥💠✿━━━━━━●

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....

به خودت باور داشته باش

12 Feb, 17:27


    ┈•••✷✺﷽✺✷•••┈

ای کسـی که ادعای حــ♡ــب رسول‌اللهﷺ رو داری از قافــله صلوات فرســتادگان جا‌ نمـانی♥️👇🏻👇🏻

ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡

اگه فکر میکنی تنهایی و کسی نداری ،
اینجا جایِ خودته !🙃🪴
👆🏻👆🏻
ڪپے‌بــــنࢪ‌شࢪعا‌‌حــــــــــر‌ام

به خودت باور داشته باش

12 Feb, 15:50


#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت هشتاد و چهارم

صدایش پر از جدیت بود وارد اطاق شدم او روی دوشکی نشسته بود و سوزنی در دست داشت و مشغول دوختن دکمه لباس بود بی‌آنکه سرش را بلند کند گفت امشب مهمان داریم خواهرم با خانواده ‌اش می‌ آیند باید چند نوع غذا آماده کنی این‌ ها همیشه از ما بهترین پذیرایی کرده اند حواست باشد که هیچ چیزی در دسترخوان کم نباشد
چند لحظه به او خیره ماندم بعد پرسیدم حتماً مادر جان چه غذاهایی باید آماده کنم؟ این بار سرش را بلند کرد و با لحنی که به زحمت نرم‌ تر شده بود اسم چند غذا را گفت بعد اضافه کرد پدر فریدون را به بازار فرستاده‌ ام او هم موادی که نداریم را میاورد حالا برو به کارت برس سری تکان دادم و گفتم چشم مادر جان
بعد به سمت هدیه و قدریه دیدم تا شاید بتوانم از آنها کمک بگیرم هدیه روی دوشک دراز کشیده بود و با موبایلش مشغول بود به آرامی گفتم هدیه جان میتوانی در کارها با من کمک کنی؟ نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت وای من دیشب تا دیر وقت فلم می‌ دیدم امروز اصلاً حوصله ندارم تازه باید مهمانخانه را هم جاروب بزنم چیزی نگفتم به قدریه نگاه کردم که تازه از خواب بیدار شده بود او بی‌ رمق از جایش بلند شد و گفت من امروز خیلی بی‌ حال هستم جان‌درد دارم بهتر است کمی استراحت کنم و بدون هیچ حرف دیگری به اطاقش رفت هدیه هم دوباره در موبایلش مشغول شد لبخند تلخی زدم و دوباره به آشپزخانه برگشتم و مشغول آماده کردن غذا ها شدم
سه ساعت گذشت دیگ‌ ها روی گاز قل‌ قل می‌کردند و بوی عطرآگین غذاها تمام خانه را پر کرده بود مادر فریدون وارد آشپزخانه شد و نگاهی به اطراف انداخته گفت کارها تمام شد؟ با لبخندی خسته گفتم تقریباً، مادر جان فقط فرنی مانده است که همین حالا درست می‌کنم او سری تکان داد و گفت خوب است وقتی کارت تمام شد برو خودت را مرتب کن آنها به دیدن تو می‌ آیند سریع مشغول آماده کردن فرنی شدم و همانطور کُتری آب را روی شعله ای گاز گذاشتم تا چای دم کنم وقتی آب جوش آمد و کتری را برداشتم خواستم تا آب را داخل ترموز بریزم در همین لحظه صدای قدریه از پشت سرم بلند شد خسته نباشی ینگه جان
صدایش چنان ناگهانی بود که ترسیده از جا پریدم کتری از دستم رها شد و آب جوش روی دست و پایم ریخت از شدت درد جیغ بلندی کشیدم قدریه با عجله به سمتم آمد و دستم را زیر آب سرد گرفت بعد با عجله روی پایم آب ریخت و با نگرانی گفت چی شد؟ صدایش را بالاتر برد و گفت مادر بیا ببین چه شده!

ریکشن❤️👍 به ۵۰ برسه قسمت تحفه نشر میشه

به خودت باور داشته باش

12 Feb, 15:35


#مهم
طبق وعده ی که برای تان داده بودیم!
شب گذشته در ۱۴۸ قسمت نقطه پایان رمان گذاشت شد، منبعد ان شاءالله هر شب ۳ قسمت نشر خواهد شد.
ناگفته نباید گذاشت قسمت سوم تحفه است پس با لایک و ریکشن حمایت مان نمائید.

ممنون ❤️

به خودت باور داشته باش

12 Feb, 15:29


#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت هشتاد و سوم

پدر فریدون که در گوشه‌ ای نشسته بود و حرف‌ های آن‌ ها را شنیده بود با لحنی آرام و پدرانه گفت اما غذاها به‌ اندازه کافی بودند نیت‌ شان این بود که احترام بگذارند و این مهم‌ ترین چیز است آدم نباید اینقدر سخت‌ گیر باشد مادر فریدون با نگاهی تند به او گفت شما همیشه طرف آن‌ها را می‌گیرید من که چیزی نگفتم فقط انتظار داشتم که بیشتر متوجه می بودند تازه عروس باید بفهمد که احترام خانواده‌ ای شوهرش مهم است
در دل لبخندی تلخ زدم حالا می فهمیدم مادر فریدون از آن دسته زنانی است که به‌ جای توجه به نیت‌ ها بیشتر دنبال بهانه‌ گیری است هر چند که وقتی مهمان‌ ها بودند خود را زنی مهربان و دل‌ سوز نشان می‌داد اما در خلوت رنگ دیگری از شخصیتش را نشان می‌ داد
صبح زود وقتی آفتاب هنوز جرئت نکرده بود چهره‌ اش را از پشت ابرها نمایان کند از خواب برخاستم بعد از اینکه یک دوش کوتاه گرفتم نمازم را ادا کردم و بعد هم چند سپاره قرآنکریم تلاوت کردم وقتی تلاوت ام تمام شد بوسه ای بر قرآن شریف زدم و آن را روی طاقچه گذاشتم بعد نگاه کوتاهی به فریدون انداختم که در خواب عمیقی غرق بود مثل کسی که نه دغدغه‌ ای دارد و نه نیازی به نگرانی آهی کشیدم و به آشپزخانه رفتم مادر فریدون را دیدم که پشت میز آشپزخانه ایستاده بود و گرم کاری بود با ورودم نگاهش به سمتم چرخید نگاهش ترکیبی از قضاوت و دقت بود مثل کسی که بخواهد از کوچک‌ ترین حرکت تو برداشتی کند
بعد با لحن تحسین آمیزی گفت آفرین دختر! معلوم است که حرف‌ گوش‌ کن هستی لبخندی مصنوعی روی لب‌ هایم نشست و آرام گفتم صبح‌ تان بخیر مادر جان
با صدای آرام جوابم را داد و خواست از آشپزخانه بیرون برود دم دروازه ایستاد طوری که چیزی یادش آمده باشد برگشت و با صدایی آرام اما جدی گفت به هدیه و قدریه صبحانه آماده نکن آنها عادت دارند تا ناوقت بخوابند بگذار هر وقت بیدار شدند خود شان برای خود صبحانه آماده میکنند برای غذای چاشت هم شوربا پخته کن هوش کنی روغن را خیلی کم بیاندازی پدر فریدون غذای روغنی نمیخورد لبخند محوی زدم و با صدای آهسته گفتم چشم مادر جان
او رفت و من در سکوت مشغول آماده کردن صبحانه شد
چند ساعت بعد وقتی غذای چاشت را خوردیم آشپزخانه را تمیز کردم و خواستم به اطاقم بروم که صدای مادر فریدون از اطاق نشیمن بلند شد که صدایم زد عروس....

ریکشن❤️👍 به ۵۰ برسه قسمت بعدی نشر میشه

به خودت باور داشته باش

12 Feb, 09:31


#داستان  تیر های  شیطان ....

فردی "ڪیسه ای طلا" در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود.

نزد بایزید بسطامی آمد.

بایزید گفت:
نیمه شب برخیر و تا "صبح نـماز بخوان." اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.

"نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ  دفن ڪرده است.
سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید.

صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت: می دانی چه ڪسی "محل سڪه" را به تو نشان داد؟
گفت: نه.
گفت: "ڪار شیطان" بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد.
مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم.

بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی...

نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایڪ "می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.

چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع ڪنی." چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی...

"و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را  به تو رها ڪرد."
مواظب تیرهای شیطان باشیم

به خودت باور داشته باش

12 Feb, 04:29


#حدیث_کوتاه

#قسمت_چهل_ششم

إِنَّ اللَّهَ تَجَاوَزَ لِی عَنْ أُمَّتِی مَا وَسْوَسَتْ بِهِ صُدُورُهَا مَا لَمْ تَعْمَلْ أَوْ تَکَلَّمْ.

♥️خداوند از وسوسه های امتم و آن چه در دلهایشان می گذرد، تا زمانی که آن ها را عملی نکرده اند و یا بر زبان جاری نساخته اند، صرف نظر نموده است.
#متفق‌علیه
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ

       

به خودت باور داشته باش

11 Feb, 16:14


#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت  هشتاد و دوم

دو ساعت گذشت که صدای دروازه بلند شد شازیه با دختر های خاله و خاله‌ ام با پتنوس‌ های بزرگ و سینی‌ هایی که با غذاهای متنوع و اشتها برانگیز و لبنیات تازه، میوه‌ های رنگارنگ،شیرینی‌ های مختلف که در دست داشتند داخل خانه شدند به استقبال شان رفتم قدریه مهمانان را به مهماخانه هدایت کرد من هم با آنها داخل مهمانخانه شدم
پدر فریدون داخل اطاق شد و با آن چهره ا‌ی مهربان پیش‌ قدم شد و مهمان‌ ها را خوش‌ آمد گفت پشت سرش مادر فریدون نیز با چهره ‌ای که در ظاهر مهربانی را نشان می‌داد لبخند زنان داخل اطاق آمد از مهمان‌ ها پذیرایی کرد اما من حالا او را خوب می‌شناختم و می‌دانستم که این ظاهر آرام و محبت‌ آمیز چیزی بیش از یک نقاب نیست
شازیه که همیشه پر از انرژی و صمیمیت بود کنارم نشست و آهسته گفت فرخنده جان چرا اینقدر گرفته به نظر میرسی همه چیز خوب است؟ لبخندی زدم و دستش را فشرده گفتم بلی فقط دلم برای پدر و مادرم تنگ شده شازیه خواست حرفی بزند که مادر فریدون او را مخاطب قرار داده گفت شازیه جان فقط با فرخنده جان صحبت میکنی یا با ما هم میخواهی حرف بزنی؟ شازیه گرم صحبت با مادر فریدون شد
وقتی مهمان‌ ها رفتند و سکوت خانه دوباره برقرار شد به آشپزخانه رفتم تا پتنوس‌ها و ظروف را جمع کنم هنوز مشغول بودم که صدای مادر فریدون از اطاق نشیمن شنیده شد او با لحنی که ترکیبی از کنایه و نا رضایتی بود به خواهران فریدون گفت این بود ناشتایی‌ شان؟ همین چند چیز ساده؟  خواهر بزرگ‌ تر فریدون با لحنی حمایتی گفت دقیقاً مادر جان در ناشتایی باید غذا هایی متنوع‌ تر و بهتری بیاورند ولی اینها فکر کنم فقط سرسری چیزی آماده کرده آوردند قدریه که احساس میشد اهل طعنه زدن بود خندید و گفت شیرینی‌ هایشان را هم که دیدید چندان تازه نبودند
من که این حرف‌ ها را از آشپزخانه می‌ شنیدم قلبم به تندی می‌تپید شازیه و دختران خاله‌ ام با چه دقت و محبتی این غذاها را آماده کرده بودند از لبنیات و میوه گرفته تا انواع شیرینی‌ ها همه‌ چیز را با نیت پاک و مهربانی آورده بودند اما حالا همین تلاش‌ ها به‌ جای قدردانی بهانه‌ ای برای ایراد گیری شده بود...

ادامه اش ان شاءالله فردا شب ...
لایک عزیزان فراموش نشود❤️

به خودت باور داشته باش

11 Feb, 15:57


#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت  هشتاد و یکم

وقتی غذا آماده شد و دسترخوان پهن گردید فریدون بدون اینکه چیزی بگوید کنارم نشست نگاهش مثل همیشه گرم نبود مادرش لقمه ‌ای از غذا برداشت و با چهره‌ای که رضایت را نشان نمی‌ داد گفت از این بیشتر کوشش کن کم کم بهتر میشوی از حرفش بغض گلویم را گرفت چون من غذا را امتحان کرده بودم و به نظرم خوشمزه بود فریدون بدون هیچ واکنشی به خوردن ادامه داد طوری که فکر میکردی این صحبت‌ ها برایش کاملاً عادی بود.
بعد از غذا وقتی می‌ خواستم ظرف‌ ها را جمع کنم مادر فریدون با لحن سردی گفت کافی است تو برو استراحت کن اما یادت باشد که از فردا غذا پختن به عهده ای توست اینجا هر کسی وظیفه‌ای دارد و من دوست ندارم کسی بیکار باشد نگاهی به کسانی که در اطاق بودند انداختم نمی ‌دانستم چه جوابی بدهم رفتار همه ای شان از دیروز کاملاً تغییر کرده بود دیگر خبری از مهربانی و لبخند های گرم دوره نامزدی نبود احساس میشد من فقط یک عروس بودم که باید وظایفم را انجام دهم و رضایت همه را جلب کنم
وقتی به اطاق برگشتم اشک‌ هایم بی‌ صدا روی صورتم جاری شد دلم برای خانواده ام تنگ شده بود در این خانه از روز اول خیلی احساس بیگانه گی میکردم فریدون که متوجه حالم شده بود پرسید چرا گریه می‌کنی؟
با صدایی لرزان پرسیدم فریدون چرا خانواده‌ ات اینقدر سرد و سخت‌گیر شده‌اند؟ از دیروز به بعد همه چیز تغییر کرده است من مشکلی با این رسم‌ ها و توقعات شان ندارم ولی حداقل رفتار شان همرایم گرم باشد او فقط سکوت کرد و چند لحظه بعد گفت فرخنده جان اینطور نگو مادرم درست است در ظاهر سختگیر است ولی او خیلی زن با سیاست و در حین حال مهربان است کوشش کن روی حرفهایش حرف نزنی چون برای من همیشه مادرم در زندگی اولویت دارد
حرف‌ هایش دلم را بیشتر شکست حالا دیگر مطمئن شده بودم که در این خانه باید خودم از خودم دفاع کنم.
در همین هنگام صدای زنگ موبایلم بلند شد با دیدن شماره ای شازیه روی صفحه ای موبایلم تک سرفه ای کردم تا صدایم از گرفته گی بیرون شود بعد تماس را جواب دادم صدایش پر از انرژی بود و با شوق گفت فرخنده جان امروز من با خاله زری و دختر هایش برایت ناشتایی می آوریم لبخندی زدم و گفتم چرا خود را به زحمت ساختید؟ بعد با محبت ادامه دادم حالا که میاید بخیر بیایید منتظر تان هستم...

لایک فراموش نشه عزیزان یک قسمت تحفه داریم به افتخار مدیر صاحب که نیستن 🙊🤦‍♀

به خودت باور داشته باش

11 Feb, 15:29


#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت  هشتاد

صبح روز بعد وقتی صدای تق‌ تق محکم انگشتان کسی به دروازه بلند شد با چشمان نیمه‌ باز از خواب پریدم هنوز ساعت هفت صبح بود و خستگی مراسم عروسی به طور کامل از بدنم بیرون نرفته بود فریدون که به پهلو خوابیده بود بدون اینکه چشم‌ هایش را باز کند با صدای خواب‌آلود گفت فرخنده جان ببین کی است با بی‌حوصلگی از جا برخاستم و چادری روی سرم کشیدم به طرف دروازه رفتم و وقتی آن را باز کردم مادر فریدون را دیدم که با چهره‌ ای عبوس و پتنوس در دست پشت در ایستاده بود پتنوس شامل نان پنیر و با چاینک و دو‌پیاله بود با صدای آرام گفتم سلام مادرجان صبح بخیر اما او بی‌ اعتنا به سلامم پتنوس را به دستم داد و با لحن جدی گفت صبحانه را بخور و بعد به آشپزخانه بیا باید برای چاشت غذا آماده کنی این رسم ما است که عروس باید روز اول خود این کار را بکند حرف‌ هایش برایم غیر منتظره بود ولی به آرامی گفتم چشم مادرجان او بدون هیچ توضیح دیگری رفت
دروازه را بستم فریدون هنوز روی تخت دراز کشیده بود وقتی پتنوس را روی میز گذاشتم چشمانش را باز کرد و پرسید کی بود؟ چرا اینقدر زود بیدارت کردند؟
با لحنی که سعی داشتم آرام نگه دارم گفتم مادرت بود گفت این صبحانه را بخوریم و بعد من باید به آشپزخانه بروم می‌گوید رسم‌ شان است که عروس روز اول غذا بپزد
فریدون دستش را روی پیشانی‌ اش گذاشت و لحظه‌ ای مکث کرد سپس با صدای سردی گفت اگر رسم است بهتر است انجام دهی نگاهش طوری بود که فهمیدم قصد دخالت ندارد برای لحظه ‌ای حس کردم تنهایم اما سکوت کردم و به خوردن صبحانه مشغول شدم.
بعد از چند ساعت به آشپزخانه رفتم مادر فریدون با نگاه تیز بین اش منتظرم بود وسایل را برایم نشان داد و گفت برای نان چاشت باید شوربا گوشت بپزی همه مهارت ات را نشان بده چون همه منتظر غذای دست پخت تو هستند
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم‌ هر بار که مادر فریدون به کار هایم نگاه می‌کرد زیر لب چیزی می‌ گفت که نمی‌ فهمیدم اما حس بدی در دلم می‌ انداخت
با اینکه آشپزی را بلد بودم ولی عرق از پیشانی ‌ام جاری بود و اضطراب نمی‌ گذاشت کارهایم درست پیش برود
ادامه  دارد....

#ریکشن ❤️👍 به ۵۰ برسه قسمت بعدی نشر میشه

به خودت باور داشته باش

05 Feb, 17:33


◆دنبال کانالهای اهلسنت میگردی ؟
◆ما در این لیست بهترین هارا براتون آورده ایم.
✎ @tab_ahlesunnat
✎ @Motakhallefin_channel
═══════◆✧{🦋}✧◆═╝

به خودت باور داشته باش

05 Feb, 17:33


[به نام اللّٰه]☝️

کانــال کوردستـــ💖ــــان ســــرود💪

سرود و نشید های اسلامی

کانـالی که همه منتظرش بودید🍃☺️

💯دوستان لطفا وارد کانال شویــد📲

فارسی😌
عربی 😉
انگلیسی🤩
کوردی😍

👤أرْواحُنا فداك یارَسولَ اللّٰه ﷺ☝️💞😍

🫧
https://t.me/iSLaMSrOod1 🫧
🫧
https://t.me/iSLaMSrOod1 🫧

به خودت باور داشته باش

05 Feb, 15:48


#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت شصت و هشتم

لبخندی زدم و گفتم مادر جان او کار داشت اگر وقت می‌داشت حتماً داخل می‌آمد نگران نباشید و اینقدر در مورد هر چیز تشویش نکنید خودتان مریض هستید کمی به فکر صحت تان باشید لطفاً
وقتی داخل دهلیز شدم شازیه از اطاقش بیرون آمد و با شوخی گفت به به! فرخنده خانم آمده چطور بود اولین ملاقاتت با نامزد عزیزت؟ لبخند زدم اما چیزی نگفتم شازیه با هیجان دستم را گرفت و مرا به اطاقش کشاند و گفت زود باش بیا همه چیز را تعریف کن!

#چند_ماه_بعد

روزها به هفته‌ها و هفته‌ها به ماه‌ها تبدیل شدند از نامزدی من ده ماه گذشته بود که قرار شد خانواده فریدون برای تعیین روز عروسی به خانه ما بیایند مادرم از صبح زود همه ما را به کار گرفت من و شازیه اطاق‌ها را پاکاری کرده حویلی را شستیم و گل‌ها را آبیاری کردیم مادرم همراه فرشته در آشپزخانه کیک درست می‌کرد وقتی کار من و شازیه تمام شد به آشپزخانه رفتیم تا به مادرم کمک کنیم که پدرم با دست پر از میوه به خانه آمد پلاستیک میوه‌ها را از دستش گرفتم او به مادرم نگاهی کرد و گفت خانم جان ببین چیزی دیگر از بازار نیاز نیست که بیاورم؟ مادرم نگاهی به خریدها انداخت و با لبخند گفت نخیر همه چیز را آوردی دستت درد نکند ناگهان چیزی یادش آمد و با عجله گفت عزیزم ببخشید فراموش کردم در لیست بنویسم که ماست هم لازم داریم
پدرم لبخندی زد و گفت درست است همین حالا می‌روم می‌آورم باز هم اگر چیزی یادتان آمد برایم زنگ بزنید
بعد از رفتن پدرم مادرم نگاهی به من کرد و با صدایی که بغض داشت گفت دخترم میوه‌ها را بشوی و در ظروف بچین بعد برو آماده شو بعد به شازیه نگاه کرد و ادامه داد بزودی دخترم عروس می‌ شود و به خانه بختش می‌رود نمی‌خواهم خستگی به دلش بماند
ناگهان بغض مادرم شکست و شروع به گریه کرد شازیه او را در آغوش گرفت و با ناراحتی گفت مادر جان خوشحال باشید که فرخنده جان از این عروسی راضی است و قرار است با مردی که دوستش دارد ازدواج کند
اما من طاقت نیاوردم اشک‌هایم به‌طور ناخواسته جاری شد. با عجله به اطاقم رفتم خودم را روی تخت انداختم و از غم دوری از خانواده‌ ام یک دل سیر گریه کردم....

تا قبل از ۹ بجه ریکشن❤️❤️ به ۶۰ برسه یک قسمت هدیه نشر خواهد شد.

به خودت باور داشته باش

05 Feb, 09:31


#داستان : صدقه  دادن....

روزی یکی از دوستانم نقل می‌کرد: در مسیر روستایی هنگام غروب ماشین‌ام خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود، پیکان فرسوده‌ای بود که عمر خودش را کرده بود.

🛤در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد تا کمکم کند. پیرمردی از میان باغ‌ها رسید و گفت: «بنشین تا ماشین را هُل بدهم.» اصرار می‌کرد که بنشینم و به تنهایی می‌تواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت ماشین را هُل داد و روشن شد.

🛖او را به خانه‌اش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد، گفت: «چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوه‌ها را پرورش می‌دهد.»

🌃گفت: «من هر بار باران می‌آید یک کنتوری برای خدا حساب می‌کنم و مبلغ‌اش را جدا پرداخت می‌کنم. هر بار که باران می‌آید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار می‌گذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمی‌کنم. یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی می‌گذارم و فقیرانی خودشان می‌دانند و سال‌هاست، برای جمع‌کردن سهم خود به باغ می‌آیند. لطف خدا وقتی تگرگ می‌آید، باغ مرا نمی‌زند.

🦗روزی ملخ‌ها به باغ‌های روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچک‌ترین آسیبی نزدند، طوری‌ که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخ‌ها روستا را رها کنند.»

📖 و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ (39 - سبأ)
و آن‌چه که انفاق کنید او به شما عوض می‌دهد و او بهترین روزی‌دهندگان است.

به خودت باور داشته باش

05 Feb, 04:30


#حدیث_کوتاه

#قسمت_سی‌_نهم

أَلَا إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَ عَلَیْکُمْ دِمَاءَکُمْ.


♥️همانا خداوند خون هایتان را بر شما حرام قرار داده است..

#متفق‌علیه
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ

به خودت باور داشته باش

04 Feb, 15:27


#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت شصت و پنجم

پدرم کمی از آن را چشید و پس از آن گفت به به! چقدر خوشمزه درست کرده‌ای دخترم دست‌های تو درد نکند راستی فرشته و معین کجا هستند؟ چرا اینقدر آرامی است؟ دلم برای شوخی‌ های‌ شان تنگ شد شازیه بشقاب را به دست من داد و گفت معین خواب است و فرشته با مرتضی در موبایلش بازی می‌کند
پدرم سری تکان داد و دوباره رادیو را روشن کرد این بار صدای دل‌نشین الماس شرق احمد ظاهر از رادیو بلند شد پدرم لبخندی زد و گفت هنرمند هم هنرمندهای سابق! ببین چه صدای زیبا و گوش‌نوازی داشتند هنرمندهای فعلی نه شعرشان قابل شنیدن است و نه صدایشان من و شازیه لبخندی زدیم گفتم درست است پدر جان هنرمندهای سابق صدای عالی داشتند ولی حالا سلیقه جوانان فرق کرده جوانان امروزی آوازخوانان فعلی را بیشتر می‌پسندند شازیه گفت ولی من هنرمندهای سابق را بیشتر دوست دارم
من با شوخی گفتم باید دوست داشته باشی چون تو هم در نسل سابق به حساب می‌آیی هر سه قهقهه‌ای زدیم و من با دیدن خنده پدرم در دل شکر کردم.
چادرم را با دقت بر سر گذاشتم و نگاهی به خودم در آیینه انداختم بخار که روی گونه‌ام برآمده بود همچون خاری به چشمم می‌زد با ناراحتی گفتم تا امروز یک دانه بخار هم روی صورتم نبود حالا که قرار است برای اولین‌ بار با نامزدم دیدار کنم این بلا چرا باید امروز بر سرم بیاید؟ صدای شازیه از پشت سرم بلند شد فرخنده جان حتماً تشویش کرده ای این بخار نتیجه‌ی همان اضطراب است! به عقب برگشتم شازیه با نگاهی کنجکاو و اندکی شوخ به من نزدیک شد و با حالتی نگران پرسید چرا این‌قدر رنگت پریده و صورتت بی‌ روح است؟ دختر جان کمی کمی سرخاب به گونه‌ هایت بزن تا چهره‌ ات جان بگیرد با دلخوری گفتم فریدون برایم گفته که مرا همین‌ گونه طبیعی و بدون آرایش دوست دارد شازیه با پوزخندی که نشان از تجربه‌ اش داشت گفت به این حرف‌ ها دلت را خوش نکن هر مردی پیش از ازدواج چنین می‌گوید اما وقتی زندگی مشترک شروع شود چشم‌ هایشان به دنبال زنانی می‌افتد که همیشه آراسته و زیبا هستند زود باش کمی آرایش کن با این رنگ‌ پریده مقابل او نرو دختر جان
لحظه‌ای به او نگاه کردم و گفتم شاید راست می‌گویی حالا دستی به صورتم می‌کشم
با عجله سراغ وسایل آرایش رفتم و با مهارتی که در آن لحظه برایم مهم بود صورتم را آراستم بعد به سوی شازیه برگشتم و پرسیدم حالا چطور است؟ قابل قبول شدم؟.....

به خودت باور داشته باش

02 Feb, 17:30


✰﷽✰

ليستى از خاصترین و پربازدیدترین ڪانالهای تلگرامی تقدیم شما عزیزان.

❀#گــروه_مــبــتــکران ❀
✧═══•❁🦋❁•═══✧
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
✧═══•❁🦋❁•═══✧

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید...

به خودت باور داشته باش

02 Feb, 17:30


    ┈•••✷✺﷽✺✷•••┈

💛🌿﴿ الا بِذكْر الله تطمئنُ القلُوبْ ﴾

                             🌾
                             ⚫️
                          ⚫️ ⚫️
                         ⚫️    ⚫️          
                         ⚫️      ⚫️   
                        ⚫️         ⚫️   
                       ⚫️            ⚫️   
                       ⚫️              ⚫️
                       ⚫️              ⚫️   
                        ⚫️             ⚫️   
                          ⚫️          ⚫️
                               ⚫️ ⚫️

⚡️🌧@PrayerswithGod🌧⚡️
⚡️🌧
@PrayerswithGod🌧⚡️
 
❤️قلب خود را با ذکر الله معطر کنیم
ڪپے‌بــــنࢪ‌شࢪعا‌‌حــــــــــر‌ام

به خودت باور داشته باش

02 Feb, 15:27


#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت شصت

نمی‌دانم چطور ولی یک ساعت کامل با هم صحبت کردیم ۵۹ دقیقه‌اش او حرف می‌ زد و من فقط با «بلی» و «نخیر» جواب می‌دادم در نهایت او خداحافظی کرد و تماس قطع شد موبایل را روی میز گذاشتم و دراز کشیدم به حرف‌های او فکر کردم و با خود گفتم چقدر پسرها در روابط خود راحت هستند ولی ما دخترها همیشه تحت تأثیر قرار می‌گیریم همانطور که به او فکر می‌کردم خوابم برد
صبح برای نماز بیدار شدم و بعد از انجام کارهای خانه ساعت نه صبح به اطاقم برگشتم چشمم به موبایلم افتاد پیام جدیدی از فریدون بود نوشته بود «صبح بخیر دختر زیبا» لبخند زدم و جواب دادم از آن روز به بعد تقریباً هر روز من و فریدون با هم در تماس بودیم
سه ماه گذشت آن روز من و شازیه مشغول تکاندن دوشک‌ها در حویلی بودیم که دروازه با صدای بلندی به صدا درآمد فرشته به سمت دروازه دوید و وقتی آن را باز کرد پدرم با صورتی سرخ از خشم وارد خانه شد این اولین بار بود که پدرم را اینطور خشمگین می‌ دیدم چوبی که در دست داشتم را روی زمین گذاشتم و به سوی پدرم رفته با نگرانی پرسیدم چی شده پدرجان؟ پدرم روی چپرکت نشست و سرش را در دستانش فرو برد مادرم به حویلی آمد و با دیدن پدرم نزدیکش رفته کنارش نشست و پرسید چی شده عزیزم؟
پدرم که همچنان غمگین بود به مادرم نگاه کرد و با لحنی اندوهگین گفت میدانی چرا مصطفی دیگر نمی‌ خواهد به افغانستان برگردد؟ بدون اینکه اجازه بدهد مادرم چیزی بگوید ادامه داد چون او در آنجا با یک دختر مسیحی ازدواج کرده است دختری از همان‌ جا… مادرم با چشمانی گشاده از تعجب و آگنده از اندوه گفت چی؟! تو راست می‌گویی؟ این چگونه ممکن است؟ کی این خبر را برایت آورد؟ پدرم نفس عمیقی کشید و با صدایی که سنگینی غمی پنهان را با خود داشت پاسخ داد از وظیفه که می‌آمدم در مسیر به قیس بهترین دوست مصطفی برخوردم او با لبخندی مرا تبریک گفت و گمان می‌کرد که از این موضوع خبر دارم وقتی فهمید که نمی‌دانم ناچار شد همه چیز را برایم بازگو کند قیس گفت که مصطفی در همان روزهای نخست که به آنجا رسیده بود با دختری آشنا شده و یک سال قبل با او ازدواج کرده است. حالا نیز در یک خانه با او زندگی می‌کند
مادرم لحظه‌ای به سکوت فرو رفت گویی در افکارش غرق شده باشد سپس با صدایی لرزان گفت پس همان صدای زنی که یک‌ بار از پشت تلفن شنیدم صدای او بود… پدرم با تعجب ابروهایش را بالا برد و پرسید چی؟ تو صدای زنی را شنیده بودی؟!...

به خودت باور داشته باش

02 Feb, 09:30


#داستانک: غلام‌ تیز هوش😉😂

در کتاب داستان‌های صاحبدلان آمده است: اربابی غلامی داشت. روزی به او دستور داد تا برود انگور و انجیر خریداری کند و بیاورد.

🍇غلام سهل‌انگاری نموده و رفت تنها انگور خرید. ارباب او را کتک زده و گفت: من بعد باید هر کاری من از تو خواستم تو در برابر این کار من، دو کار انجام دهی.

روزی ارباب بیمار شد و به غلام خود گفت: برو و برای من طبیبی بیاور. غلام طبیب را با مرد دیگری نزد ارباب آورد.

ارباب پرسید: آن مرد دوم کیست؟ غلام گفت: این دومی قبرکَن است. تو به من گفتی هر وقت کاری خواستم تو دو کار باید انجام بدهی. اگر طبیب تو را علاج کرد و شفاء یافتی که هیچ! اگر نیافتی قبرکَنی آورده‌ام که حاضر باشد و نیازی به رفتن برای پیدا کردن او نباشد. 

به خودت باور داشته باش

02 Feb, 04:29


#حدیث_کوتاه

#قسمت_سی‌_ششم

اللَّهُمَّ ارْزُقْ آلَ مُحَمَّدٍ قُوتًا.

♥️ پروردگارا ! آل محمد را  به  اندازه نیاز روزی بده

#متفق‌علیه

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ

 

به خودت باور داشته باش

01 Feb, 15:35


#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت پنجاه و هشتم

چای که رسید پدرم مبایلش را برداشت و شماره‌ی مصطفی را گرفت بعد از چند بوق صدای مصطفی آمد بدون اینکه سلام بدهد با عجله گفت تشکر بسیار زیاد پدرجان پول را گرفتم خدا از شما راضی باشد ان‌شاءالله به زودی پول‌تان را دوباره می‌فرستم پدرم با لحنی آرام گفت مشکل حل شد پسرم؟
مصطفی جواب داد بلی، پدرجان قرار است فردا پول را به کسی که باید بدهم تسلیم کنم پدرم با رضایت گفت الحمدلله اما پسرم بعد از این بیشتر متوجه باش که مشکلی برایت در آنجا ایجاد نشود مصطفی با شرمندگی گفت چشم پدرجان پدرم مکثی کرد و پرسید راستی پسرم چقدر از تحصیلت باقی مانده؟ مصطفی که کمی مردد به نظر می‌رسید گفت چرا می‌پرسید، پدرجان؟ پدرم آهسته گفت می‌خواستم بدانم آیا می‌ توانی برای عروسی فرخنده جان بیایی؟ اگر نتوانستی وقتی درَسَت تمام شد مستقیم به کشور برگرد من دیگر نمی‌خواهم تو از ما دور باشی
چند لحظه‌ای سکوت شد پدرم دوباره پرسید پسرم هستی؟
مصطفی آرام گفت بلی پدرجان هستم. اما…مکثی کرد و ادامه داد من تصمیم دارم زندگی‌ام را همین ‌جا پیش ببرم نمی‌خواهم دوباره به افغانستان برگردم پدرم برای لحظه‌ای هیچ نگفت. سپس آهسته زمزمه کرد یعنی چی که میخواهی آنجا زندگی کنی؟ مصطفی با صدای پر از بی‌حوصلگی کلمات را به زحمت از لبانش بیرون کشید پدرجان زندگی اینجا برای من تماماً متفاوت است اینجا آزادی هست کیفیت زندگی بالاست همه آرزو دارند از افغانستان به اینجا بیایند حالا که من اینجا هستم دیگر نمی‌توانم به افغانستان برگردم هرگز! البته قول می‌دهم وقتی فرصت شد، به دیدن شما خواهم آمد، ولی نه برای همیشه… پدرم که خواست چیزی بگوید مصطفی با صدای گرفته‌ ای ادامه داد ببخشید پدرجان من کار دارم باید قطع کنم بعداً با شما صحبت می‌کنم فعلاً خدا نگهدار پیش از آنکه پدرم بتواند پاسخی دهد تماس را قطع کرد مادرم که همچنان به مکالمه گوش می‌داد با اندوهی بی‌پایان گفت یعنی چه که نمی‌ خواهد به افغانستان برگردد؟ مگر نگفته بود که فقط برای تحصیل به آنجا میرود؟ آب و هوای آنجا پسرم را خیلی تغیر داده است مرتضی که همواره دیدگاه متفاوتی داشت با لحن آرامی پاسخ داد چرا اینقدر تعجب می‌کنید؟ مصطفی راست می‌گوید کسی که یک بار طعم زندگی بهتر را چشیده نمی‌تواند دوباره به اینحا بازگردد باید به تصمیم او احترام بگذارید این زندگی اوست و اوست که باید انتخاب کند کجا زندگی کند من که از این حرف‌ ها به شدت عصبانی شده بودم با لحنی تند گفتم مرتضی لطفاً ساکت شو....

به خودت باور داشته باش

22 Jan, 17:33


✰﷽✰ليستى از بهترين و پرطرفدار ترین ڪانال هاى تلگرام خدمت شما عزیزان

‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─
@Motakhallefin_channel
@tab_ahlesunnat
‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─
#گروه_مبتکران
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید...

به خودت باور داشته باش

22 Jan, 17:32


    ┈•••✷✺﷽✺✷•••┈

صلوات بفرست و نیت کن و روی ( ﷺ ) رو لمس کن❤️👇👇

ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡


اگه فکر میکنی تنهایی و کسی نداری ،
اینجا جایِ خودته !🙃🪴👆👆
ڪپے‌بــــنࢪ‌شࢪعا‌‌حــــــــــر‌ام

به خودت باور داشته باش

22 Jan, 17:01


الهی...
در این شب زیبا           
   بہ زندگیماڹ نورایمان و
      به قلبمان مهربانی و بہ
         زندگیمان محبت وآرامش
                  ببخش....❤️
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌💡@bekhodat1Aeman1d📚
💡@goran1sharef📚

به خودت باور داشته باش

22 Jan, 09:33


داستان : بدترین  حلال  "صدقه"

بزرگ‌زاده نجیبی با دوست خود در خیابان می‌رفتند که سائلی به‌سمت بزرگ‌زاده دست نیاز دراز کرد.

بزرگ‌زاده نجیب، دست در لباس خود کرد و سکه‌ای به او داد.

دوستش از او پرسید:
مگر صدقه، بدترین حلال نیست؟!

بزرگ‌زاده گفت:
آری!

گفت:
پس چرا بدترین حلال را می‌بخشی؟

بزرگ‌زاده گفت:
صدقه بدترین حلال برای گیرندۀ آن است، چون با دست‌درازکردن به‌سوی خلق، غیرت خدا را خدشه‌دار می‌کند. زمانی که بنده، خدای بزرگ را نمی‌بیند و نزد بندهٔ دیگر خود را خوار می‌کند.

و نیز بدترین حرام برای کسی است که دست سائلی را که دست خداست و به‌سوی او دراز شده است با ندادن، خالی رد می‌کند.

نبی مکرم اسلام صلّی الله علیه و آله فرمودند:
هرگز دست سائلی را خالی رها نکنید. حتی با یک سُم گوسفندی که سوخته است.

کلام به اینجا که رسید بزرگ‌زاده نجیب گریست و گفت:
می‌دانی چرا نزد خداوند دست خالی رد کردن سائلش سنگین است؟! چون بر بندگانش غیرت دارد. او می‌بیند کسی را که او را نمی‌بیند، هوایش را دارد، کسی را که هوای او را ندارد.

می‌گوید: سائلم مرا ندید و از من نخواست، پس دست به‌سوی تو دراز کرد. ولی من او را می‌بینم؛ دست خالی‌اش هرگز رد نکن که دچار عذاب من می‌شوی!

او هوای مرا ندارد، ولی من هوای بنده‌ام را که حتی مرا نمی‌بیند، دارم‌. من نمی‌خواهم آبروی کسی را ببری که با دست‌درازکردن سمت تو آبروی مرا می‌برد.

به خودت باور داشته باش

22 Jan, 04:29


#حدیث_کوتاه

#قسمت_بیست و_پنجم

🌿أَشَدُّ النَّاسِ عَذَابًا یَوْمَ الْقِیَامَةِ الَّذِینَ یُضَاهُونَ بِخَلْقِ اللَّهِ.

سخت ترین مردم از جهت عذاب در روز قیامت، کسانی اند که مانند آفرینش خداوند  می سازند.(مثل مجسمه و...)

#متفق‌علیه

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ

       

به خودت باور داشته باش

21 Jan, 09:35


💠 میخـــــــوام ببرمتون یه جای عــــــــالی😊
روی شکل زیبای گل بزن ببین کجا دعوتی

╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬███╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬█████╬╬╬╬╣
╠╬╬╬███████╬╬╬╣
╠╬╬╬╬█████╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬███╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬¶╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬¶╬╬╬╬╬╬╣
╠╬█╬╬╬╬¶╬╬╬╬█╬╣
╠╬██╬╬╬¶╬╬╬██╬╣
╠╬███╬╬¶╬╬███╬╣
╠╬████╬¶╬████╬╣
╠╬█████¶█████╬╣
╠╬█████¶█████╬╣
╠╬╬████¶████╬╬╣
╠╬╬╬███¶███╬╬╬╣
╠╬╬╬╬██¶██╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬█¶█╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬¶╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬¶╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬¶╬╬╬╬╬╬╣
.
سریع وارد شو تا پاکش نکردم😍 #کپی_بنر_شرعا_حرام
.

به خودت باور داشته باش

21 Jan, 08:55


داستان : نصیحت شیطان ....

شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !

حضرت یحیی فرمود :

من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .؟

شیطان گفت :

مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :

۱) عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند

۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم

۳) دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛
زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند
دفعه بعد که نزدیکه که موفق شویم ،؛
اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند .

ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم .

به خودت باور داشته باش

21 Jan, 04:28


#حدیث_کوتاه

#قسمت_بیستم_چهارم

🌿اسْتَوْصُوا بِالنِّسَاءِ خَیْرًا.

با زنان به نیکی رفتار کنید.

#متفق_علیه
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ

به خودت باور داشته باش

20 Jan, 09:10


داستان :خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد.

غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم.

بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.

پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.

غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."

روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى.

غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام.
اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.

"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد.

همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز

هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی

به خودت باور داشته باش

20 Jan, 04:28


#حدیث_کوتاه

#قسمت_بیستم_سوم

🌿إِذَا قُلْتَ لِصَاحِبِکَ یَوْمَ الْجُمُعَةِ: أَنْصِتْ، وَالإِمَامُ یَخْطُبُ، فَقَدْ لَغَوْتَ.

اگر روز جمعه که امام مشغول ایراد خطبه است، به کسی که در کنارت، نشسته است، بگویی: ساکت باش، سخن بیهوده ای گفته ای.

#متفق‌علیه
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ

به خودت باور داشته باش

09 Jan, 17:41


✰﷽✰

ليستى از خاصترین و پربازدیدترین ڪانالهای تلگرامی تقدیم شما عزیزان.

#گروه_مبتکران
‍‌𖠇𖠇💠࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
‍‌𖠇𖠇💠࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید...

به خودت باور داشته باش

09 Jan, 17:36


[به نام اللّٰه]☝️

کانــال کوردستـــ💖ــــان ســــرود💪

سرود و نشید های اسلامی

کانـالی که همه منتظرش بودید🍃☺️

💯دوستان لطفا وارد کانال شویــد📲

فارسی😌
عربی 😉
انگلیسی🤩
کوردی😍

👤أرْواحُنا فداك یارَسولَ اللّٰه ﷺ☝️💞😍

🫧
https://t.me/iSLaMSrOod1 🫧
🫧
https://t.me/iSLaMSrOod1 🫧

به خودت باور داشته باش

09 Jan, 12:52


.
💚بزرگترین کانال تـلاوت قـرآن كریم
@telavat_rozaneh

💚یک ساله حافظ کل قراان شو
@hefzz_quran


💚باطل کردن سحروجادووطلسم به اذن الله قرآن درمانی
@ghoran_darmane

💚سوال و جواب
@onlinoo

💚نشید شاد نشید جهادی نشید غمگین
@anashidi

💚عاشقانه های زن وشوهری
@Goles_taan

💚تـــــــــرکــــــــ گنـــــــــاه
@aaaagojhin

💚بهتـرین ســرودهای اسلامــی
@iSLamSrOodha

💚قرآن واحادیث
@allahmehrban

💚بهترین نشیدهای محمدی
@Nashidhaimuhamadi

💚لااله‌الاالله‌روح‌زندگی
@roohe_zendegi

💚استوری های اسلامی به زبان های مختلف
@Islamicstory00000

💚حقوق مرد بر زن در اسلام
@DOKHTARAN00

💚جهنم وعذاب های وحشتناک آن
@allah_1000

💚باخـــــ𝐊𝐇𝐎𝐃𝐀ــــــداباش پادشــــــاهی کن
@aboadnanazami3618

💚پـــــرسش 🅐&🅐 پـــــاســــخ
@Quiz_quran

💚نُـکـات هـمـسرداری
@nokat_hamsaranh

💚بیـــᏪـــوگࢪافے،اســتــᏪــورے
@Shabab_aljana

💚اجتمــاع دخـتــران باایــمــان
@GOLASTAN_HJAB_8

💚اطلاعات پزشکی و سلامت
@ss_salamat

💚آموزش تلفنی حفظ و تجوید
@sepidevahye

💚داستان های زیبا و با حال
@Dastanhayiziba

💚کــانــــال مخصوص زوجهــای جــــوان
@DOKHTARAN00

💚کــــانـــال گلچیـن کلیپهــای اســلامــی
@lSh_M_Saleh_pordel

💚راهی به سوی بهشت
@jannt_ferdwos

💚خدایاامیدم تویی
@yaallahshukrat

💚صفحه های قرانی
@Rabiol_Qolob

💚«کفه حسناتت را سنگین کن »
@Saqqil_Mavazinak

💚انواع رحمت الله بر مردم
@Dangi_Minbar

💚حـجـابسـرای نــورا
@hejab_saraye_nora20

💚حامیان حق
@hamiyanhagh

💚پی بـردن به قدرت اللـه متعــال با برادر شمـس
@geyamattt

💚جــــهت شـــﮩـ٨ﮩــارژ درونــهای خــــامـــوش
@mRameznoorzaee

💚فـيــلـم هاى تــأثــيـــــر گــذار
@lslam_video

💚بسوی حقیقت
@BeSuyeHaq

💚پست واستوری های دلگرم
@BoyeAtr_khoda

💚کـــانــال اهلسنــت وجــمــاعــت
@Islam_Ahlusant

💚شفای روح های خسته
@Ganjineye_doa_tv

💚سلامت کده شفادرطبیعت معجزه عسل دردرمان
@Asalkordustan

💚کـــانـــال تــجــویـــد قـــرآن کــریــم
@aamoozeshetejvid

💚کانال علمـاهـای بــزرگ در خــارج از کشـور
@Sokhanan_Ulama

💚هرکتابی بخوای سریع بدست بیار
@nashrshafei

💚سوالات آزمون مخزن و الاسرار
@brain_drain2024

💚زن| ZAN
t.me/WOMAN_ZAN

💚دنیای سوال و جواب
@Saeld2050

💚آموزش صحیح تجوید قرآن کریم
@Tajweed_of_the_Quran1402

💚گنجینه ای سوالات آزمون
@poetry2090

💚أقوالِ علما، سخنرانی، نشید، و مطالب زیبا
@daneshmandan_islam

💚فروشگاه قرآن | ذکرشمار | کتاب
@quran_zekrr

💚تاریخ‌_سازان_مسلمان
@mohebanersolallah

💚داستان های جالب و جذاب
@dastan_roman_aslame

💚حرف هایی که بایدتوذهنمان هک کرد
@marenmkl

💚پروفایل پروفایل پروفایل
@naweshtaha321

💚استوری های اسلامی مناسب اینستا ،واتساپ و ..
@amozande73

💚عکس مهتاب/خاص وزیبا
@akseMahtab

💚بزگترین کانال شعائر/دلنشین
@shaaer_is

💚صفر تا صد دروس تجویدتخصصی قرآن کریم 
@dros_tajweed

💚آرامش باصدای قرآن
@Ava_Quran

💚❁زيباترين عکسهای اسلامی❁
@IslamPictures4

💚سـوالات چنـد گُـزیـنـہ‌ اِےاهـل سُنـَت
@soalat_12

💚یادگیری زبان عربی‌ مث خوردن آب
@Arabic200

💚ذکر گنجی ازگنج های بهشت
@zakerin_allah1

💚سرودهای جذب کننده
@iSLaMSrOod1

💚فقط کتاب‌خوان‌هاعضو شوند
@MUTAliagaran

💚اشـ؏ـارناب؛مولانا،حافظ،شهریار
@ASHAAR_Nabb

💚آشـــپز خـــونه خوشـــمزه مـــن
@tahchin2

💚ســرود عربی ســرود فارسی ســرود بلوچی
@sroodislam

💚سوالات سه گزینه ای اسلامی
@alahfighlbii373

💚قشنگ ترین دلنوشتہ ها و زیباترین متنها
@kolbeh_EhsAs3

💚گام های استوار برای رسیدن به زندگی موفق
  @bekhodat1Aeman1d

💚کـانـال  روانشناسی اسلامی  کــودک 
@tarbiytf

💚بزرگترین کانال تجویدقرآن ڪریم
@tajvidkalamollah

💚با خدا غصه ها قصه می شود
@be_soye_aramesh1

💚بزرگترین کانال شیخ پردل عزیزدلها
@shikpordel
.

به خودت باور داشته باش

09 Jan, 05:57


مرگ به بی برقی

به خودت باور داشته باش

08 Jan, 17:29


✰﷽✰

ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.

#گروه‌انس
‍‌‍‌❥❥💠✿━━━━━━●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
‍‌❥❥💠✿━━━━━━●

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....

به خودت باور داشته باش

08 Jan, 17:29


👈🏻واااااای♥️♥️
محشششششرررررره😍♥️

♥️ﷲﷻ  ♥️
♥️ﷲﷻ  ♥️ﷲﷻ♥️اللهﷻ ♥️
♥️ﷲﷻ  ♥️ﷲﷻ♥️اللهﷻ ♥️♥️♥️
♥️ﷲﷻ  ♥️ﷲﷻ♥️اللهﷻ ♥️اللهﷻ♥️
♥️ﷲﷻ  ♥️ﷲﷻ♥️اللهﷻ ♥️اللهﷻ♥️
♥️ﷲﷻ  ♥️ﷲﷻ♥️اللهﷻ ♥️♥️♥️
♥️ﷲﷻ  ♥️ﷲﷻ♥️اللهﷻ♥️
♥️ﷲﷻ  ♥️اللهﷻ♥️اللهﷻ ♥️
♥️ﷲﷻ  ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️


🌨🫧@PrayerswithGod🫧🌨
🌨🫧
@PrayerswithGod🫧🌨

👈🏻 کانالی بســــــیار مفـــــــید و جـــــــذاب👌🏻
#‌ڪپے‌بــــنࢪ‌شࢪعا‌‌حــــــــــر‌ام🚫

به خودت باور داشته باش

08 Jan, 16:04


#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت دوازدهم

بعد از جایش بلند شد که بهادر با عصبانیت به شازیه دید و غرید وقتی یک کار را برایم میگویم برو انجام بده شازیه با ناراحتی گفت مادر جان اجازه… با داد که بهادر زد شازیه ساکت شد همه با تعجب به بهادر دیدیم پدرم اسم او را صدا زد بهادر با خجالت گفت ببخشید که صدایم را بلند کردم بعد از جایش بلند شد و ادامه داد من سیر شدم نوش جان بعد با قدم های بلند از اطاق بیرون شد شازیه با ناراحتی رفتن او را تماشا کرد پدرم به او گفت غذایت را بخور دخترم اما خودش دیگر غذا نخورد و در فکر فرو رفت
چند روز گذشت روز جمعه بود با مادرم در آشپزخانه مشغول آشپزی بودم که ناگهان صدای داد بهادر را شنیدیم مادرم با نگرانی دستش را روی قلبش گذاشت و گفت خدایا خیر چی شده؟ دوباره صدا خشمگین بهادر به گوش رسید من خواستم از آشپزخانه بیرون بروم که مادرم گفت نرو‌ دخترم اجازه بده هر مشکلی که دارند با هم حل کنند اگر ما مداخله کنیم عصبانیت برادرت بیشتر میشود هنوز حرف مادرم تکمیل نشده بود که صدای گریه ای شازیه بلند شد مادرم با شنیدن صدای گریه شازیه طاقت نیاورد و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت و داخل اطاق بهادر و شازیه رفت من هم پشت سر مادرم داخل اطاق شدم شازیه گوشه ای اطاق نشسته بود و اشک میریخت و بهادر با قیافه غضبناک بالای سر او ایستاده بود مادرم نزدیک شازیه رفت او را در آغوش گرفت بعد به سوی بهادر دید و پرسید چی شده چرا زن حامله را اذیت میکنی؟ بهادر دستی به موهایش برد و گفت این موضوع شخصی ما است لطفاً مداخله نکنید و از اطاق بیرون شوید مردمک چشمان مادرم لرزید و گفت متوجه هستی مقابل تو مادرت است تو با مادرت اینگونه حرف میزنی؟ بهادر با همان لحن جدی گفت مادر من خیلی عصبانی هستم لطفاً‌ دست این زن را گرفته از اطاق بروید مادرم مثل خودش با جدیت گفت این زن؟؟؟ این زن همسر تو است تو به من بگو شازیه چی گناه کرده که تو همرایش اینگونه رفتار میکنی؟ فکر میکنی من متوجه نیستم که چقدر همرایش بدرفتاری میکنی؟ بهادر بدون اینکه به مادرم و شازیه نگاه کند گفت اگر شما از اطاق نمیروید من میروم بعد به سوی دروازه ای اطاق رفت شازیه خواست پشت سرش برود که مادرم دستش را گرفته گفت اجازه بده برود بگذار فکرش به جا بیاید او حق ندارد با تو اینگونه رفتار کند بعد شازیه را روی تخت خوابش نشاند و پرسید بین شما چی اتفاق افتاده؟

ادامه دارد لایک فراموش نشود ان شاءالله

به خودت باور داشته باش

08 Jan, 09:37


#داستان مرد  ریا کار🥺💔....

مردی بود كه هر كار می ‌كرد نمی‌توانست #اخلاص خود را حفظ كند و #ریاكاری نكند، ‌روزی چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشه شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمی‌كند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده خالصانه #خدا را عبادت كنم.

در نیمه‎ های شب تاریك، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب باران می ‌آمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسط‌ های عبادت، ‌ناگهان صدائی شنید

با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید كه آن شخص فردا می ‌رود و به مردم می‌گوید این آدم چقدر خداشناس وارسته‌ای است كه در نیمه ‌های شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است.

او بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی كه هوا روشن شد و به آن كسی كه وارد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد دید آدم نیست بلكه سگ سیاهی است كه بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است

بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی می ‌كرد و پیش خود شرمنده بود كه ساعت‌ها برای سگ عبادت می‌ كرده است.

خطاب به خود كرد و گفت: ای نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدی را شریك خدا قرار ندهم، اینك می ‌بینم سگ سیاهی را در عبادتم شریك خدا قرار داده‌ام

وای بر من! چقدر مایه تأسف است كه این حالت را پیدا كرده ‌ام

به خودت باور داشته باش

05 Jan, 09:46


🔹🔹🔹
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند که ناگهان..👀⛔️😳
عضو شو بعد ادامشو بخون:)
🔹🔹

خواندن کامل🧷 👉🏼

به خودت باور داشته باش

05 Jan, 09:46


❤️💕💘

اما من قشنگ‌ترین نوشته‌ها و استوری
و پروفایل رو اینجا دیدم
🙂🥰🥰

اگه افسرده ایی اگه حالت گرفته توصیه
میکنم
عضو‌شی تا پاک نشده...👇🏼💘❤️

💎@Rayehe_Jannt  💎
💎@Rayehe_Jannt  💎

به خودت باور داشته باش

05 Jan, 09:33


#داستان :سهم  هر کس  مشخص شده است...

روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.

پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید  کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.

پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)

پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟

پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟

پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .

بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم ،قربان!!!

‌‌‎

به خودت باور داشته باش

04 Jan, 09:34


#داستان حلوا فروش....

مردی به نزد حلوا فروشی رفت وگفت : «مقداری حلوای نسیه به من بده»
حلوا فروش قدری حلوا برایش در کفی ترازو گذاشت و گفت :
« امتحان کن ببین خوب است یانه .»

مرد گفت : « روزه ام باشد موقع افطار » حلوا فروش گفت
« هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛ چطور است که حالا روزه گرفته ای.»

مرد گفت :« قضای روزه پارسال است .»

حلوا فروش حلوایش را از کفه ترازو برداشت وگفت :
«تو قرض خدا را به یکسال بعد می اندازی قرض من را به این زودی ها نخواهی داد .
من به تو حلوا نمی دهم

به خودت باور داشته باش

21 Nov, 17:31


✰﷽✰ليستى از بهترين و پرطرفدار ترین ڪانال هاى تلگرام خدمت شما عزیزان

#گروه_جاذبه
‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید...

به خودت باور داشته باش

21 Nov, 17:31


    ┈•••✷✺﷽✺✷•••┈

صلوات بفرست و نیت کن و روی ( ﷺ ) رو لمس کن❤️👇👇

ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡
ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡ﷺـ♡


اگه فکر میکنی تنهایی و کسی نداری ،
اینجا جایِ خودته !🙃🪴👆👆
ڪپے‌بــــنࢪ‌شࢪعا‌‌حــــــــــر‌ام

به خودت باور داشته باش

21 Nov, 15:26


#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌ بیست و دوم

با گریه گفت گناه من نبود سر تربنا و دنیا کپ
میزدند نتوانستم تحمل کنم دروازه به شدت زده شد و عیسی محکم مرا در بغل گرفت و گفت یلدا آمدند میخواهند مرا از بین ببرند اشکهای هر دوی ما جاری بود دنیا دوباره به حویلی آمد و گفت مادرم شان را خبر کردم حالی میایند و به سوی دروازه رفت گفتم باز نکن دنیا پشت عیسی آمدند دنیا پشت دروازه رفت و صدا زد کی است ؟ صدای مردی آمد و گفت عیسی را کار داریم دنیا گفت عیسی بیرون است خانه هم مردها نیستند بعداً بیایید صدای دور شدن قدم‌هایشان آمد دنیا هم نزد ما آمد و گفت بگو چی شده ؟ عیسی گفت نفر را با چاقو زدم دنیا گفت کی بود ؟ عیسی جواب داد قیس خانه ایشان که در آخر کوچه است دنیا گفت او خو کلان مردکه است با او چی کار داشتی ؟ عیسی گفت پهلویی دکان ایستاده بودیم که کاکا قیس آمد با بچه‌ها شوخی میکردیم که یکدفعه گپ را سر ترینا و تو آورد گپ‌های بدی زد اول کوشش کردم با گپ بفهمانمش اما نشد من هم نفهمیدم چاقو را از کجا گرفتم و زدم دنیا در پیشانی اش زد و گفت میماندی گپ میزد عیسی جواب داد من بی غیرت هستم که باید ساکت باشم آنشب عیسی را با دستان ولچک شده از خانه ای ما بردند و فردای آنروز من و مادرم آماده شدیم که به خانه ای مقتول برویم هیچوقت فکر نمیکردم یکروز به خانه ای این آدم بروم چون او در همه ای منطقه به نام بد مشهور بود قیس مرد دایم الخمر و بی اندازه بد دهن بود و هیچکس از دستش خاطره خوب نداشتن وقتی به خانه ایشان رسیدیم در خانه ای شان سکوت مطلق حکمفرما بود مادرم با دستش زنگ دروازه را فشار داد و بعد از چند دقیقه صدای پای کسی به گوش ما رسید و دروازه باز شد قامت زن قیس خاله سارا پشت دروازه نمایان شد با دیدن مادرم
ابروهایش درهم رفت و پرسید شما اینجا چی میکنید ؟ به کدام روی آمدید ؟ مادرم گفت سارا خواهر لطفاً اجازه بدهید همرای تان صحبت کنم خاله سارا گفت من هیچ حرفی همرای شما ندارم بس است که شوهرم را کشتید و مرا بیوه و اولاد هایم را یتیم کردید مادرم گفت لطفاً پسرم را نجات بدهید در مقابل هر قدر خون بها بخواهید میپردازیم با این حرف مادرم چشمهای خاله سارا برق زد و گفت مثلاً چقدر ؟ مادرم

به خودت باور داشته باش

21 Nov, 09:31


داستان آموزنده....
#مادر❤️

دیشب خواب دیدم که مرده بودم ...
روز اول یه فرشته اومد بم گفت:
چی میخوای؟
بهش گفتم:آب
گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم
روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟
بازم گفتم: آب ...
گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم .....
روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟
بازم گفتم آب ..
گفت برو بالا اون تپه ... درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم....
بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان
گفتم : آب ...
گفت برو بالا اون تپه ... درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم :
چرا اینطوری شده؟؟؟...
گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ...
روزهفتم فقط عشقت  و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست...
وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است وبس
سلامتی همه مادرا🌹

به خودت باور داشته باش

21 Nov, 04:28


#چیستان

پیرمردی کهنسال است که موی سفیدش یک شب بیشتر عمر ندارد . آن چیست؟

به خودت باور داشته باش

20 Nov, 17:25


کسانی‌که از قبل رمان را خواندید!
متوجه هستم تیر به تاریکی رها می‌کنید و وانمود می‌کنید که مثلا ما نظر دادیم ولی در لابلای حرف تان حقایق قبل از نشر را می‌نویسید.
اگر مسدود شدید مقصر خودتان هستید.

به خودت باور داشته باش

20 Nov, 15:33


#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌ بیستم

یک هفته از آن اتفاق میگذشت داکتر امیر مثل همیشه همرایم رفتار میکرد و من فهمیده بودم حرفهای که در مورد احساس اش میگفت فقط دروغ بود و بس روز جمعه بود که صدای دروازه زده شد وقتی باز کردم خانمی را با دو دختر جوان پشت دروازه دیدم با دیدنم خانم پرسید سلام دخترم تو یلدا هستی ؟ جواب دادم بله خاله جان شما کی هستید ؟ دستش را روی صورتم کشید و گفت امیر حق دارد اینقدر ترا دوست داشته باشد چقدر زیبا هستی من مادر داکتر امیر هستم بخاطر امر خیر آمدیم مادرت خانه است زبانم لال شده بود یعنی امیر خواستگاری فرستاده بود داخل خانه شدند و با مادرم به اطاق رفتند از خوشی در هوا بودم آنها از مادرم مرا خواستگاری کردند با رفتن شان مادرم بی اندازه خوشحال بود........ بعد از رفتن شان مادرم به اطاقم آمد و کنارم نشست رو به دنیا گفت میفهمی دنیا جان کی آمده بود ؟ دنیا گفت از کجا بفهمم ؟ مادرم جواب داد به خواستگاری یلدا آمده بودند بچه داکتر است در شفاخانه که یلدا کار میکند او هم همانجا داکتر است دنیا گفت پسر نباشد پس شاید پسر مردکه باشد و پوزخندی زد مادرم جواب داد نخیر پسر بیست و نه ساله است تا جاییکه تعریف کردند فامیل درس خوانده و روشنفکر هستند پولدار هم هستند یلدایم ارزش زنده گی خیلی خوب را دارد دنیا به من دید و گفت خوب خپک برآمدی همه ای ما مصروف مشکلات خود بودیم
تو وقت برایت نفر پیدا کردی از جایش بلند شد و ادامه داد باز هم دلت را خوش نکن قندم با یکبار خواستگار آمدن عروس نمی شوی و از اطاق بیرون شد مادرم گفت تو ناراحت نشو دخترم ان شاء الله قسمت ات خوب باشد دنیا قلبش شکسته درکش کن گفتم مادر جان من از حرفهای دنیا ناراحت نیستم ان شاالله خواهرهایم همیشه خوشبخت باشند فردای آنروز وقتی به شفاخانه رفتم داکتر امیر را دیدم با دیدن من لبخندی زد و گفت گفته بودم ثابت میکنم حالا تو هم زیاد مرا منتظر نمان خواستگاری ام را قبول کن دل من هم جم شود نمیخواهم ترا از دست بدهم گفتم شما هیچ چیز درباره ی من و خانواده ام نمیدانید یکبار در مورد خانواده ام تحقیق کنید بعداً تصمیم بگیرید گفت من نیازی ندارم تحقیق کنم اگر کدام سوال داشته باشم از خودت میپرسم تصمیم من جدی است من پسر بیست ساله نیستم که عجولانه و احساساتی تصمیم گرفته باشم تصمیم من هم منطقی است هم قلبی......

به خودت باور داشته باش

19 Nov, 15:37


#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌ هجدهم

با اینکه مثل همیشه تحت تاثیرش قرار گرفته بودم گفتم داکتر صاحب من نمیتوانم سوار موتر تان شوم هر حرفی دارید فردا در شفاخانه بگویید گفت در شفاخانه نمیشود بیا تا خانه میرسانمت با اینکه دلم میخواست ولى من نمیخواستم هیچگاهی قلب خانواده ام را آزار بدهم جواب رد
دادم داکتر امیر هم که دید اصرارش بی فایده است با گفتن اینکه هر طور راحت هستید سوار موترش شد و رفت با رفتنش غمی روی دلم نشست با اینکه قلبم او را میخواست ولی باید از او دور میبودم قطره ای اشک از چشمم پایین شد با دستم پاک اش کردم و پیاده به سوی خانه حرکت کردم وقتی خانه آمدم پدرم هنوز به خانه نیامده بود با صحرا داخل اطاقم رفتم او مصروف بازی شد که صدای زنگ مبایلم بلند شد شماره ناشناس بود قطع کردم دوباره زنگ آمد همان شماره بود جواب دادم که صدای داکتر امیر را شنیدم گفت یلدا خوب هستی داکتر امیر هستم جواب دادم تشکر داکتر صاحب شما خوب هستید ؟ جواب داد بله شکر است سکوت بین هر دوی ما جاری شد بلاخره سکوت را شکستم و پرسیدم امری داشتید ؟ جواب داد خبر شدم که درخواست انتقالی دادید از من فرار میکنید یا از خود پرسیدم منظورتان را نفهمیدم جواب داد یلدا من میفهمم تو چی احساسی به من داری شاید زبانت نتواند این را بیان کند ولی چشمانت این جمله را فریاد میزند خیلی وقت است که این را میدانم اما نمیدانم چرا اینقدر ترسو هستی که میخواهی فرار کنی مبایل را قطع کردم و دکمه خاموش را زدم قلبم محکم به سینه ام میکوبید به آشپزخانه رفتم گیلاس آب را سر کشیدم ولی هنوز تشنه بودم دوباره برایم آب ریختم و نوشیدم باورم نمیشد که او چگونه از عشقم به خودش خبر شده من که هیچوقت به کسی در مورد این موضوع چیزی نگفته ام پس از کجا خبر شد دست و پایم میلرزید حالا باید چی کار میکردم شب وقتی پدرم به خانه آمد برایش گفتم که دیگر نمیخواهم در شفاخانه کار کنم پدرم به سویم نگاه کرد و گفت پس بلاخره تو هم میخواهی.....

به خودت باور داشته باش

19 Nov, 14:31


#پاسخ

((6 ماهیگیر کافی است))
هر ماهیگیر در 6 دقیقه 1 ماهی میگیرد پس در 60 دقیقه هر ماهیگیر میتواند 10 ماهی بگیرد.

به خودت باور داشته باش

19 Nov, 09:51


#داستان مرد جوان و پیر زن

مرد جوان با دوچرخه به پیرزنی زد! به جای اینکه از او عذرخواهی کند و به او کمک کند بلند شود، شروع به خندیدن به او کرد! سپس راه رفتن خود را از سر گرفت.
پیرزن با بلندترین صدایش او را صدا زد و به او گفت: نرو، چیزی از دستت افتاده است!
مرد جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجوی اطراف برای یافتن آنچه افتاده بود کرد، اما چیزی نیافت
در اینجا پیرزن به او گفت: پسرم زیاد جست و جو نکن که مردانگیت از دستت افتاده و شاید هرگز آن را پیدا نکنی!!!!
بله...زندگی اگر از ادبیات تهی شود ارزشی ندارد.

به خودت باور داشته باش

19 Nov, 04:30


#معما

6 ماهیگیر 6ماهی در 6 دقیقه میگیرند

چند ماهیگیر لازم است برای گرفتن 60ماهی در60دقیقه؟؟؟؟

به خودت باور داشته باش

18 Nov, 15:26


#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌ شانزدهم

صحرا هم بعد از گذشت زمانی کلاً با من عادت کرده بود.
سال سوم پوهنتون بودم که با کمک پدرم در یکی از شفاخانه ها وارد دوره ستاژ شدم یکروز در میان شفاخانه میرفتم و صحرا را با هم میبردم و در کودکستان میگذاشتم تا اینکه یک‌روز داکتری جدید در شفاخانه ای ما شروع به کار کرد اسمش داکتر امیر کریمی بود در خارج از کشور تحصیل کرده بود قیافه ای جذابی داشت قرار بود بعد از این با او کار کنم او مردی مغرور ولی بی اندازه مهربان بود مهربانی اش را از رفتارش با بیماران درک کردم بیشتر دخترانی که با من هم دوره بودند هر کاری میکردند تا او به آنها توجه کند ولی او با ما خیلی سرد رفتار میکرد روزها میگذشت و من با هر روز بیشتر به داکتر امیر وابسته میشدم هر چند این وابسته گی را دوست نداشتم چون او خیلی از من بزرگتر بود ولی این اولین باری بود که همچین احساسی داشتم کمترین توجه اش به من باعث میشد که در آسمانها پرواز کنم دیگر رفتار ترینا و پدرم در خانه مرا ناراحت نمی ساخت چون حالا برای خودم یک رویا داشتم شش ماه از آمدن داکتر امیر به شفاخانه میگذشت در مدت این شش ماه بلاخره توانستم احساسم را نسبت به او درک کنم فهمیدم دوستش دارم ولی با خودم عهد کردم این احساس را در قلبم دفن کنم موشی برادر کوچکم را هم کاکایم به نام پسر خودش به سویدن برد و عیسی هم تصمیم داشت بعد ختم دوره لیسانس به ترکیه برود و ماستری اش را در آنجا بگیرد
روز جمعه بود در روی حویلی نشسته بودم و به پدرم که با صحرا بازی داشت نگاه میکردم که دروازه حویلی محکم زده شد رفتم باز کردم که دنیا را با سر و صورت خونی پشت دروازه دیدم با عجله داخل حویلی شد و دروازه را بست همانجا روی زمین نشست و با صدای بلند به گریه افتاد همه اعضای خانواده با صدای گریه ای او آمدن مادرم با دیدنش نزدیکش شد و گفت دنیا دخترم این چی سر و وضع است دنیا هق هق میزد و نای صحبت کردن نداشت پدرم داد زد خسته شدم از دست شما بی حیا ها آبرو و عزت به من نماندید مادرم گفت قبل از مردن کفن پاره نکن یکبار گپ را بفهم بعد شروع کن پدرم گفت از سر و وضع اش معلوم است که گپ کجاست بلاخره دنیا به حرف آمد و پاهای مادرم را گرفت و گفت مادر جان لطفاً طلاقم را بگیرید نمیتوانم آنجا زنده گی کنم پدرم خنده ای عصبی کرد و گفت......

به خودت باور داشته باش

18 Nov, 07:06


آدرس: هرات چوک گلها، جاده بانک خون، امام مسلم ۳ دواخانه سروریان

به خودت باور داشته باش

11 Nov, 02:31


#تست_بینایی

عدد تصویر را میتونی بخوانی!🧐

به خودت باور داشته باش

10 Nov, 15:05


#پاسخ_تست

سرود

به خودت باور داشته باش

10 Nov, 09:00


#داستان_آموزنده...
📌 زندگی دیگران را نابود نکنیم 🛑

💠 جوانی از رفیقش پرسید: کجا کار می‌کنی ؟
گفت: پیش فلانی.
پرسید: ماهانه چند می‌گیری؟
گفت: ۵۰۰۰.
پرسید: همه‌ اش همین؟ ۵۰۰۰؟ چطوری زنده‌ هستی تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمیداند خیلی کم است.

👈 آهسته آهسته از کار اش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد . صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد.

قبلا شغل داشت ، اما حالا بیکار است .

💠 زنی بچه‌ای را به دنیا آورد . زن دیگری گفت: به مناسبت تولد بچه‌تون، شوهرت برات چی خرید؟
گفت: هیچی.
پرسید: آیا میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟!

👈 بمب را انداخت و رفت.
ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و کار به طلاق کشید و تمام.

💠 پدری در نهایت خوشبختی است، یکی می‌رسد و می‌گوید: پسرت چرا بهت سر نمی‌زند؟ یعنی آنقدر مشغوله است که برای ات وقت ندارد؟

👈 صفای قلب پدر را تیره و تار می‌کند.

این است، سخن گفتن به زبان شیطان 🔥

در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم:

🔸 چرا نخریدی؟
🔸 چرا نداری؟
🔸 چطور این زندگی را تحمل می‌کنی؟ یا فلانی را؟
🔸 چطور اجازه می دهی؟

🤚 ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی 👇

🔮 اما نمی‌دانیم چه آتشی به جان شنونده می‌اندازیم !!!

« کور » وارد خانه‌ی مردم شویم و
« کـَر » از آنجا بیرون بیاییم !

به خودت باور داشته باش

10 Nov, 04:34


#حدس_تصویر

به خودت باور داشته باش

09 Nov, 15:09


#پاسخ

مادر

به خودت باور داشته باش

06 Nov, 17:31


✰﷽✰ليستى از بهترين و پرطرفدار ترین ڪانال هاى تلگرام خدمت شما عزیزان

#گروه_مبتکران
‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─
@Motakhallefin_channel
@shabane_mobtakeran
‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید...

به خودت باور داشته باش

06 Nov, 15:50


به سلسله رمان های نشر شده در کانال #رمان_ایام_خوش_عاشقی نیز به پایان رسید.
زندگی هر کدام مان به نحوی پر از فراز و نشیب است خوب است که توکل مانرا به خداوند منان نمائیم و او تعالی بدون تردید چیزی جز خوبی دنیا و آخرت برای مان مقدر نخواهد کرد، در ابتدای رمان هر کدام از ما حدس و گمان های متفاوتی درباره زندگی میکاییل و نیلا داشتیم و به وضوح دیدیم که خداوند ج دروازه های رحمت و هدایت خودش را بسوی نیلا باز نمود و هر دوی شان بعد از فراز و نشیب های بسیار به زندگی مملو از شادی و محبت دست یافتند.
جای دارد از همه علاقمندان و همراهانِ که حمایت مان کردند تشکر نمائیم.❤️

بامهر مدیریت کانال

به خودت باور داشته باش

06 Nov, 15:44


#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: هشتاد و پنجم
#پایان
اشک از چشمانش جاری شد و گفت خدایا لطفاً نیلا را نگذار بلایی به سرش بیاورد من بدون او زندگی نمیتوانم شمارهای نیلا را گرفت ولی شماره اش خاموش نشان داد بخاطر اشکهایش سرک را تار میدید بالاخره به خانه رسید و با عجله خودش را پشت دروازه ای خانه رسانید و با کلید دروازه را باز کرد به سوی اطاق خوابشان دوید و اسم نیلا را فریاد زد داخل اطاق شد نیلا روی جانماز نشسته بود و قرآن کریم به دستش بود با دیدن میکاییل قرآن را بست و پرسید چی شده عزیزم چرا برگشتی ؟ میکاییل با دیدن او روی زمین نشست و شروع به گریستن کرد نیلا نزدیکش رفت و گفت چی شده ؟ میکاییل سر او را در آغوشش گرفت و گفت خیلی ترسیدم فکر کردم به خود ضرر میرسانی نمیفهمم تا خانه چی قسم رسیدم نیلا سرش را از آغوش میکاییل بیرون ساخت و گفت در مدت این سه ماه خیلی اذیتت کردم ولی دیشب او مرا بخشید پس بعد از این نمیخواهم اذیت شوی میخواهم دوباره با هم خوشبخت زندگی کنیم میخواهم اولاد داشته باشیم دیگر برایم مهم نیست اگر کار کرده نتوانم اگر درس خوانده نتوانم این مهم است که با تو و اولادهای که الله برای ما به عنوان نعمت خود میدهد خوشبخت شوم پس دیگر نترس نیلا چند مدتی دیگر هم تحت تداوی داکتر بود و کم کم حالش بهتر شد خانواده اش هم به امریکا مهاجرت کردند نیلا درست هفت ماه بعد از سقط اش دوباره حمل گرفت و در کنار اینکه حمل داشت درس میخواند و بعد از اینکه اولین فرزندشان که دختر بود و اسمش را آلا گذاشتند به دنیا آمد با کمک میکاییل تجارت لباس را شروع کرد دو سال بعد از تولد آلا نیلا و میکاییل صاحب پسری شدند که اسمش را دانیال گذاشتند.
حالا آلا نه ساله و دانیال شش ساله هستند میکاییل همیشه تلاش میکرد نیلا را به راهی که الله گفته تشویق کند ولی حالا نيلا حتا بیشتر از میکاییل به مسایل دینی علاقمند شده است و با هم زندگی خیلی زیبای را سپری میکنند.

#پایان_رمان

به خودت باور داشته باش

06 Nov, 15:24


#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: هشتاد و چهارم

و گفت طفل ما را خواب دیدم گفت مرا بخشیده چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای نفسهای منظم نیلا را شنید و فهمید خوابش برده اشک از چشمانش جاری شد و سر نیلا را بوسید و گفت یا الله لطفاً به قلبش آرامش بده خیلی عذاب میکشد آنشب میکاییل تا صبح خوابش نبرد و به تیلا خیره شده بود و در قلبش بخاطر سلامتی نیلا دعا میکرد فردا صبح نیلا از خواب بیدار کرد و گفت وقت نماز است نیلا برعکس روزهای دیگر لبخندی به میکاییل زد و از جایش بلند شد بعد از گرفتن وضو با میکاییل نماز صبح را ادا کرد بعد از اینکه جانمازهای خود را برداشتند نیلا به میکاییل گفت شوهر محترم ام به صبحانه چی میخواهد بخورد میکاییل متعجب به او دید سه ماه از آن حادثه میگذشت و این اولین بار بود که نیلا میخواست به آشپزخانه برود او تحت تداوی داکتر بود چون حالت روانی اش اصلا خوب نبود میکاییل بوسه ای به صورتی نیلا زد و گفت نیاز نیست تو آشپزی کنی خانم زیبایم غلام حلقه به گوش ات هر چی امر بفرمایی برایت آماده میسازد نیلا گفت تخیر امروز خودم میخواهم برایت آشپزی کنم و به سوی آشپزخانه رفت میکاییل انتظار داشت نیلا حالش بد شود ولی با کمال تعجب متوجه شد نیلا هیچ عکس العملی خاصی نشان نداد و خیلی راحت مصروف آشپزی شد میکاییل لبخندی زد و زیر لب شکر گفت ولی نمیدانست نیلا چه فکری در سر دارد صبحانه را با هم خوردند و بعد میکاییل آماده شد تا به کار برود ولی فکری به سرش خورد و به نیلا گفت چطور است امروز من دفتر نروم و با هم بیرون برویم خیلی وقت است که جایی نرفتی نیلا وارخطا گفت يعني که سر کار نمیروی عجله کن برو میکاییل گفت عزیزم خودت را در خانه زندانی کردی کمی هواخوری کنیم و با هم وقت بگذرانیم نیلا لبخندی زد گفت حالا دفتر برو فردا باز بیرون میرویم امروز من خیلی در خانه کار دارم میکاییل گفت درست است پس برنامه ای ما را برای فردا میگذاریم فعلاً الله حافظ و با بوسیدن پیشانی نیلا از خانه بیرون شد سوار موتر شد و به سوی محل کارش حرکت کرد ولی در میان راه موتر را ایستاده کرد و گفت امروز صبح نیلا دوایش را نخورد و رفتارش هم خیلی تغیر کرده بود بخاطر رفتن من به کار هم اصرار داشت یا الله چیزی که حدس میزنم حقیقت نباشد با عجله دوباره موتر را به سوی خانه حرکت داد اشک از چشمانش جاری شد و گفت خدایا لطفاً نیلا را نگذار بلایی به سرش بیاورد......

به نظر تان نیلا به خودش آسیب میزند؟؟

#یک_قسمت‌تا_پایان

به خودت باور داشته باش

06 Nov, 15:13


#پاسخ

هردو باهم برابرند

به خودت باور داشته باش

06 Nov, 09:32


داستان کوتاه و آموزنده !!
#احترام_به_زنان....


مردی در کنار چاه زنی زیبا دید ،از او پرسید :

زیرکی زنان به چیست ؟
زن داد و فریاد کرد و مردم را. فرا خواند ؛مرد که بسیار وحشت زده بود، پرسید



چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم ،دیدم خانم محترم و زیبا رویی هستی ،خواستم از شما سوالی بپرسم .


در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت ،مرد با تعجب پرسید:
چرا چنین کردی ؟ زن خطاب به مردمی که برای کمک آمده بودند گفت؛ ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد .


مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند .در این هنگام زن خطاب به مرد گفت ؛

این است زیرکی زنان اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ می‌کنند و اگر احترامشان کنی ،خوشبختت می‌کنند



پس به زنان احترام کنید تا محترم شوید……

به خودت باور داشته باش

06 Nov, 04:28


#تست_هوش

بادلیل بگویید کدام میز بزرگتر است
؟؟؟؟

به خودت باور داشته باش

05 Nov, 15:27


#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: هشتاد و دوم

از آشپزخانه بیرون شد و نیلا مصروف آشپزی شد یکساعتی میگذشت میکاییل دست از بازی کردن گیم با احتشام کشید و گفت یکبار خبر ینگه ات را بگیرم یکساعت شد که در آشپزخانه است که در همین هنگام صدای بلند را از آشپزخانه شنیدند و هر دو با عجله به سوی آشپزخانه دویدند همینکه داخل آشپزخانه شدند
متوجه شدند دیگ بخار انفجار کرده است چشم میکاییل به نیلا خورد که روی زمین افتاده بود به سوی او رفت احتشام حرارت گاز را خاموش کرد میکاییل اسم نیلا را صدا زد ولی نیلا بیهوش شده بود. یکساعت بعد احتشام و میکاییل در دهلیز شفاخانه منتظر بودند که داکتر خبر سلامتی نیلا و طفلش را بدهد تا اینکه انتظارشان به پایان رسید و داکتر از اطاق بیرون شد به سوی آندو آمد و گفت بخاطری مایع جوشی که روی صورت و بدنشان ریخته کمی پوست شان سوخته ولی به مرور زمان با مرحم خوب میشوند ولی یک خبر بد برای تان داریم میکاییل پرسید چی خبر داکتر صاحب ؟ داکتر ناراحت گفت طفل سقط شده میکاییل با دستش به سرش زد و گفت إنا لله وإنا إليه راجعون داكتر ادامه داد امشب خانم تان اینجا میماند ولی فردا میتواند خانه برود. فردایش نیلا با میکاییل به خانه رفت میکاییل او را به اطاق خواب شان برد نیلا روی تخت دراز کشید میکاییل روجایی را روی پاهای نیلا کشید و پیشانی اش را بوسید و گفت تو کمی استراحت کن من برايت غذا آماده میکنم خواست از نیلا دور شود که نیلا دستش را محکم گرفت و گفت تو هم فکر میکنی طفل ما بخاطر من از بین رفته ؟ میکاییل به سوی نیلا چرخید و روی تخت کنارش نشست دستش را میان دستانی خود گرفت و به چشمانش نگاه کرد و پرسید در چشمهایم آیا خشم میبینی ؟ نیلا جواب داد نخیر میکاییل گفت پس باید بفهمی که من اصلاً فکر نمی کنم این اتفاق بخاطر تو افتاد تو بهترین همسر برای من و بهترین مادر برای طفل ما هستی اینکه او سقط شد خواست الله متعال بود از گوشه ای چشم نیلا اشک ریخت و لب زد ناشکری کردم حتا کلمه سقط را به طفل ما انتخاب کردم خداوند هم جزایم را داد میکاییل انگشت اش را روی
لبهای نیلا گذاشت و گفت ساکت باش اینگونه حرف نزن عزیزم الله اینقدر......

به خودت باور داشته باش

05 Nov, 15:23


#پاسخ

آبکش

به خودت باور داشته باش

01 Nov, 17:28


قرآن کریم به کدام پیامبر نازل شده⁉️🌼

به خودت باور داشته باش

01 Nov, 17:28


تنها کانالهایی که باعث آرامشتون میشه

به خودت باور داشته باش

01 Nov, 15:29


#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: هفتاد و چهارم

نیلا با اینکه دوست نداشت موضوع مصرف را به روی الهه بیاورد ولی حالا که چهره ای اصلی الهه را دیده بود میدانست نیلا برای الهه حکم کارت بانکی را داشته الهه شروع به حرف زدن کرد و نیلا چشم به او دوخته بود غذای شان آماده شد نیلا خیلی کم غذا خورد ولی الهه با اشتها غذا میخورد وقتی نان خوردن شان تمام شد از الهه پرسید شیرینی چی میخواهی که با چای بخوریم ؟ الهه دستش را روی شکم خود کشید و گفت دیگر جا نمانده ببین یک عالم غذا ماند نیلا گارسون را صدا زد و گفت این غذاهای باقی مانده را بسته بندی کنید دوستم میخواهد خانه ببرد گارسون چشم گفت و شروع به بردن بشقاب های سر میز کرد چند دقیقه ای نگذشته بود که نیلا معده اش را محکم گرفت و از جایش بلند شد به الهه گفت قندم من باید دستشویی بروم فکر کنم غذا بالای معده ام بد خورده زود برمیگردم و با گرفتن دستکولش به سوی دستشویی رفت گوشهای خودش را پنهان کرد دید الهه سرش در مبایلش است به سوی گارسون رفت و گفت لطفاً صورت حساب ما را به دوستم ببرید که بپردازد
بعد از دور شدن گارسون از او از دروازه ای رستورانت بیرون شد و تاکسی گرفته به خانه رفت تمنا با دیدنش پرسید چی شد خواهر ؟ نیلا مبایلش را از دستکولش بیرون کرد و گفت خودت ببین مبایلش را بدون نگاه کردن به آن به دست تمنا داد تمنا با دیدن صفحه ای مبایل نیلا گفت شصت و سه تماس بی پاسخ و بیست و هفت پیام از طرف الهه داری همرایش چی کار کردی ؟ نیلا با شوخی همه چیز را به تمنا تعریف کرد با اینکه تمنا را خنده گرفته بود ولی گفت به نظرم کارت درست نبود خواهر جان نباید با بد خود ما را بد بسازیم نیلا روی مبل نشست و گفت خواهر جان دوازده سال این دختر را همانند خواهرم فکر کردم فکر اینکه در این دوازده سال در قلبش به من چی بوده دیوانه ام میسازد حالا برایش فهماندم کارهای که من در رفاقت ما کردم خریت من نبود بلکه از صداقتم به او بود صدای زنگ مبایلش بلند شد تمنا مبایلش را به سوی نیلا دراز کرد و گفت الهه است نیلا بدون پاسخ دادن تماس شمارهای الهه را در لیست سیاه انداخت و از جایش بلند شده گفت من باید به خانه بروم باید از میکاییل معذرت خواهی کنم خیلی قلب او را رنجاندم تمنا با خوشی گفت عجله کن زود آماده شده برو میخواهم هر چی زودتر آشتی کنید نیلا به اطاقش رفت و بعد از یکساعت از تمنا و مادرش خداحافظی کرد و به .......

به خودت باور داشته باش

01 Nov, 14:59


😍 #پاسخ_تست_هوش

✏️ آفرین به آنهايی كه جواب درست دادند

به خودت باور داشته باش

01 Nov, 08:34


#داستان : گریه ملا صدرا بخاطر عشق به الله ....

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟ 
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .

به خودت باور داشته باش

01 Nov, 04:27


📝 #تست_اختلاف

اگه گفتين چندتا اختلاف دارن🤨

#پاسخ_بزودی ...🤓

به خودت باور داشته باش

31 Oct, 16:41


حیف ری اکشن ها قناعت بخش نیست 💔🥺

به خودت باور داشته باش

31 Oct, 15:31


#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: هفتاد و یکم

نیلا گفت بهانه نبود بخاطر غذا زنگ زدم تمنا روی دراز چوکی دراز کشید و همانطور که به آسمان نگاه میکرد پرسید راستی خواهر جان از چی وقت نماز را شروع کردی ؟ نیلا جواب داد از امروز شروع کردم لبخندی روی لبانش آمد و ادامه داد راستش خیلی آرامش پیدا کردم حالا میدانم چرا تو همیشه خوشحال هستی چون کسی که به الله نزدیک باشد قلبش آرامش میابد تمنا به سوی او دید و گفت چقدر افکارت تغیر مثبت کرده واقعاً خیلی خوشحال شدم نیلا از جایش بلند شد و گفت بلند شو داخل برویم میخواهم نماز تهجد بخوانم میکاییل میگوید ثواب همه چیز در قرآن بیان شده به جز نماز شب بخاطری زیادی ثواب آن... تمنا در جای خود نشست و گفت ماشاالله لالا میکاییل خیلی زیبا حرف میزند نیلا کومه هایش گل انداخت و گفت خیلی زیبا حرف میزند و خواست به سوی خانه حرکت کند که تمنا صدایش زد و گفت تو عاشق لالا میکاییل شدی ؟ نیلا بدون آنکه بچرخد گفت این حرف از کجا شد من عاشق هیچ کسی نیستم و به خانه رفت تمنا با خود گفت میدانم عاشق شدی خواهر مقبولم ان شاء الله لالا میکاییل بی گناه باشد و قلبت نشکند. فردایش تمنا به نیلا گفت بلند شو خواهر جان قدم زدن برویم فکرت دیگر میشود نیلا بی حوصله گفت اصلا حوصله ندارم صدای زنگ دروازه بلند شد تمنا از خانه بیرون شد و به سوی دروازه رفت و چند دقیقه بعد با شکیبا دوست نیلا داخل اطاقی که نیلا بود شد نیلا با دیدن شکیبا تعجب کرد و از جایش بلند شد و صورتش را بوسید تمنا از اطاق بیرون شد و به خاله پسرا گفت که چای آماده کند دوباره به اطاق آمد و پهلوی آندو نشست نیلا رو به شکیبا پرسید خیریت است چطور اینجا آمدی شكيبا جان ؟ فکر میکردم بعد از کاری که دیروز در خانه ام شد شاید دیگر تمنا با من ارتباط ات را قطع کنی شکیبا ناراحت جواب داد نمیدانستم اینجا هستی میخواستم با تمنا حرف بزنم و برایم یک راه حل نشان بدهد ولی به نظرم الله میخواهد تو از حقیقت باخبر شوى نيلا سوالی به او نگاه کرد شكيبا مبایلش را از دستکولش بیرون کرد و صدای الهه را برای نیلا و پخش کرد الهه در مورد جذابیت میکاییل حرف میزد و در مورد بی عقلی نیلا که قدری میکاییل را نمیداند نیلا با هر حرفی که از زبان الهه میشنید شکستن قلبش را به وضوح میشنید مبایل شکیبا را از دستش گرفت و صدا را قطع کرد اشک در چشمانش حلقه زد و پرسید اینها را چی وقت گفته؟ .......

به خودت باور داشته باش

31 Oct, 14:53


پاسخ حدس تصویر

به خودت باور داشته باش

27 Oct, 17:31


✰﷽✰ليستى از بهترين و پرطرفدار ترین ڪانال هاى تلگرام خدمت شما عزیزان

#گروه_مبتکران
‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─
@Motakhallefin_channel
@shabane_mobtakeran
‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید...

به خودت باور داشته باش

27 Oct, 17:31


کـانـال شهید مـولانـا مجیب الـرحمـان انـصاری رحمه الله ❤️
و جـانـشین او شیـخ فضـل الـرحـمان انصاری حفظه الله 🔵
بهترین فیلم های شهید مولانا مجیب الرحمان انصاری تقبله الله را از لینک زیر بدست بیاورید 👇🌹
بهترین مطالب و کلیپ های گلچین و زیبا
https://t.me/molanaansaria
https://t.me/molanaansaria

به خودت باور داشته باش

27 Oct, 15:09


#پاسخ

فرد سمت راست چون داره با بالشت از صدا و خودش محافظت میکنه

به خودت باور داشته باش

27 Oct, 09:29


#داستان: مجازات  الله ....

مسعود، کارمند دولت است. خواهرش به‌تازگی همسرش را بر اثر بیماری از دست داده است. او گاهی برای سیرکردن شکم دو فرزند یتیمش به خانه برادرش می‌آید.

🔸روزی مسعود به خواهرش گفت:
خواهرم! شوهر کن و بچه‌هایت را هم به خانواده پدرشوهرت بده. یا خودت به تنهایی نزد من زندگی کن. من نمی‌توانم از شکم زن و بچه‌ام ببرم و شکم بچه‌های مرد دیگری را سیر کنم که در زمان زنده‌بودنش خود را بیمه نکرد و پس‌اندازی ننمود.

🔹خواهر با شنیدنِ این کلام برادر اشک‌هایش روانه می‌شود و برای همیشه از منزل برادر خارج می‌شود.

🔸بعد از ۱۰ سال مسعود دچار بیماری سنگ‌کلیه شده و به‌علت پزشکی بازنشسته می‌شود، طوری که تمام مخارج حقوق بازنشستگی‌اش را این روزها خرج درمان خود می‌کند.

🔹او هر هفته یک‌بار به طرز بسیار عجیبی باید سنگ‌شکن کند و برای التیام دردش هر روز مرفین تزریق کند.

🔸مسعود می‌گوید:
امروز با چشم خودم مجازات خدا و قطعِ روزی‌اش را در حق خود و همسرم که مرا تحریک می‌کرد با خواهرم بد باشم، می‌بینم.

🔹من که خواهرم و دو فرزند یتیمش را به بهانه روزی فرزندانم از خانه بیرون کردم، امروز همۀ روزی فرزندانم را هزینه درمان خودم می‌کنم و کسی نیست به من بگوید درد را بکش و بمیر! چرا روزیِ فرزندان و همسرت را همگی به سلامتی خود هزینه می‌کنی؟ سلامتی‌ای که مطمئناً دیگر برنخواهد گشت.

به خودت باور داشته باش

27 Oct, 04:30


#تست_هوش

کدامیک احمق  است
🧐🧐🧐

به خودت باور داشته باش

26 Oct, 15:32


#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: شصت و یکم

پدرش که حرف دخترش را باور نکرده بود پرسید چی شده نیلا میکاییل ترا ناراحت ساخته ؟ نیلا بغضش ترکید و گفت پدر من میخواهم از میکاییل جدا شوم من نمیتوانم با او زندگی کنم پدرش پرسید چی شده چه باعث شد که به این نتیجه رسیدی ؟ نیلا جواب داد ما با هم خیلی فرق داریم ما به تفاهم نمیرسیم نمیخواهم زندگی من یا زندگی او خراب شود مادر نیلا از جایش بلند شد و از اطاق بیرون رفت پدر نیلا به رفتن خانمش نگاه کرد و گفت میکاییل پسر خوبی است ما از او راضی هستیم فکر میکردیم شما خوشبخت شده اید ولی خوب هر چی تو بخواهی دخترم برای من حرف تو با ارزش تر است من فردا صبح با میکاییل حرف میزنم تو خودت را ناراحت نساز من همیشه مثل یک کوه پشت سرت ایستاده هستم حالا میروم برایت غذا میفرستم فردا در این مورد حرف میزنیم از جایش بلند شد و با قدمهای خسته از اطاق پیرون شد نیم ساعتی نگذشته بود که دروازه ای اطاق نیلا باز شد و
مادرش با پتنوسی غذا داخل اطاق نیلا شد پتنوس را روی میز گذاشت و دستی نیلا را گرفته او را روی تخت اش نشاند و خودش مقابل او نشست و گفت بگیر دخترم غذا بخور نیلا با اینکه اشتهایش کور شده بود ولی برای اینکه بیشتر مادرش را ناراحت نسازد قاشق را پر از برنج کرد و به دهنش برد مادرش با ناراحتی گفت یادت است وقتی سیما نامزد بود یکروز با ناصر بازنه جانت جنگ کرد او هم مثل تو پایش را در یک موزه کرد که میخواهد جدا شود پدرت به سیما گفت هر تصمیمی بگیری من کنارت هستم ولی میدانی آنشب پدرت تا صبح نخوابید میدانی دخترم مشکل سیما با ناصر یک هفته دوام کرد در این مدت پدرت در مقابل شما خودش را خیلی محکم نشان میداد ولی من شاهد لرزيدن دستهایش بودم مصرف دواهایش را بیشتر ساخته بود تا اینکه سیما و ناصر عقل پر سر شان آمد و پدرت نفسی راحت کشید بغض گلویی مادر نیلا را فشرد ولی ادامه داد او شما را بیشتر از همه چیز دوست دارد شما غرور پدرتان هستید شما را در پوشیدن لباس آزاد گذاشت بالای تان درس خواند همین حالا سطح تحصیل شما حتا از پسران قوم من و قوم پدرت بالاتر است پدرت میخواست شما همیشه باعث سربلندی او شوید یک عمر با عزت زندگی کرد میدانی اگر تو از میکاییل جدا شوی مردم چی خواهند گفت ؟ میدانی چقدر پدرت حرف خواهد شنید ؟ کی مثل خانواده ای میکاییل خواستگارت خواهد بود ؟ جدا شدن او تنها روی زندگی تو نی بلکه روی عزت پدرت و.......‌.

به خودت باور داشته باش

26 Oct, 15:09


#پاسخ

رعدو برق

به خودت باور داشته باش

26 Oct, 14:22


کسانی‌که میگن در کدام کتاب از هرات به اسم عروس شهر ها یاد شده!
قدما و بزرگان افغانستان شهر هرات را به دلیل زیبایی های طبیعی اش عروس شهر ها لقب دادند.

البته این لقب طی سال های اخیر به هرات داده شده بود ثبت در جریده ها و کُتب های تاریخی نیست.

به خودت باور داشته باش

25 Oct, 09:10


آغاز بارش شدید باران رحمت الهی🌧🌧🌧🌧

به خودت باور داشته باش

25 Oct, 09:08


⭕️🌪🌪🌬🌬هم اکنون طوفان بسیار شدید، رعد و برق گرد و غبار در هرات

به خودت باور داشته باش

25 Oct, 07:28


☕️🥧 تکیه بده و از خواندن بهترین‌کانال‌های تلگرامِ این هفته لذت ببر

💢جمـــلات *نااااب* انــگلیسـی
@jomalatnab_english

💢یک میلیون کتاب مفید اسلامی
@eslahlib_islami_noor
💢جوجو من
@romantic313
💢تفسیر آسان آیه به آیه قرآن
@tafsir_asan_quran
💢اشــــــــ؏ـارکـــــــوتاه💌
@ashaar_nabb
💢بنیان خانواده ️و تربیت اسلامی
@fashionpanahi45
💢گـــیف کیوت
@gif_your
💢کتاب صوتی (پرشنگ)
@parshangbook
💢زیباترین ودلنشین ترین «اشعار مولانا»
@ashaarmolana
💢بیو "انگلیسی"●[Bio]●
@biow_english
💢آموزش پاڪسازی و تقویت انرژے چاڪراها
@tabnahayteshgh
💢زیــباترین و دلنشین‌ترین‌هاے سال "2024"
@pisht_az_an
💢نوستالژی زیرخاکی های خاطره انگیز
@nuostalzhi
💢شکوه ثروت
@shokoh_servat
💢تقویت انگلیسی با 295 کارتون 8دقیقه‌ای
@englishcartoonn2024
💢دیدنیها و جذابیت های ایران و جهان
@afarinshokoh
💢پرسش و پاسخ انگلیسی(Quizzes)
@english_quizess
💢خسروی آواز استاد شجریان
@stad_shajariyan
💢پــندهای "‌ناب" بــزرگان
@sokhanan_bzrgan
💢♡ انگلیسی بیدون کلاس ومعلم ♡
@learn_4_english
💢شهر کتاب BOOK✔️
@iftlis_library
💢نور آسمان و زمین
@noor2roon
💢کتابخانه جامع اهل سنت
@the_library_1
💢(آموزش)(رایگان)(فن بیان،گویندگی)
@amoozeshegooyandegi
💢اشعار عاشقانه و برگزیده
@sher_o_deltangee
💢جمـــلات *نااااب* انــگیـزشـی
@jomalatnab_angizeshi
💢گروه درخواست کتاب رایگان
@book_83
💢یک فنجان آرامش
@yefenjanaramsh
💢حال دلت را خوب کن♡فکر زیبا♡
@delnaweshtaha_11
💢معلومات اسلامی
@islamicinfo_2023
💢قشنگ‌ترین عکس نـوشته هاے "سال"
@aksnaweshtae_nab
💢« انگیزشے »مثبت اندیشي..!!
@musbat_andeshi
💢غزل های ♡نااااب♡
@ghazal_nabb
💢؏اشقانٍه یَواشَکی
@harim1402
💢کتاب pdf (رایگان)
@parshangbook_pdf
💢به سوی نور روشنگر راه
@beesoyenoor
💢زیباترین کلیپ ها و آموزش رقص
@sonatimahalli
💢اطلاعات مفید پزشکی دکتر خود باشیم
@kalemnab
💢آموزش فن ترجمه زبان تخصصی علوم سیاسی و روابط
@policyinact
💢مرجع کتاب رایگان اسلامی
@eslahlib_islami_noor_books
💢دعوت بر اساس حکمت
@nasseh_amin
💢دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
@book_and_roman_library
💢تفسیر نُورٌ علی نُور
@tafsir_noor_alinoor
💢تلاوت های ناب قرآن
@quran_holy2
💢فورمول و رمز موفقیت در زنده گی
@bekhodat1aeman1d
💢فـقط *کتاب‌خـــواااان‌ها* عـضو شوند؛
@mutaliagaran
💢تڪست تلــخ
@dep_fsangin
💢یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@pdf_and_audio_library

📌هماهنگی برای تبادل |
@Mumta_Zbot
📆 1403/08/04

به خودت باور داشته باش

25 Oct, 04:34


#حدس_تصویر

به خودت باور داشته باش

24 Oct, 15:29


#پاسخ

به خودت باور داشته باش

24 Oct, 09:27


#پندانه

🌼پوششی که باعث می‌شود دیگران را نبینیم...

جوان ثروتمندی نزد خردمندی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
خردمند او را به کنار پنجره برد و پرسید:
پشت پنجره چه می‌بینی؟

جوان جواب داد:
آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.
بعد خردمند آینۀ بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ 

جوان جواب داد:
خودم را می‌بینم.
خردمند گفت:
دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادۀ اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایۀ نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی.
این دو شیء شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

به خودت باور داشته باش

24 Oct, 04:30


#ریاضی

12,104

subscribers

7,930

photos

1,167

videos