ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲ @hesakhob84 Channel on Telegram

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

@hesakhob84


ࡅߺ߲ࡄܩܢ‌‌ ߊ‌‌ࡋߺࡋߺܘ ߊ‌‌ࡋߺܝ‌ܟߺܩࡍ߭ ߊ‌‌ࡋߺܝ‌ܟߺࡅ࡙ߺܩܢ‌‌

ᴡᴇʟᴄᴏᴍᴇ(◕‿◕).

°•ᴛᴇxᴛ📃
°ʟᴏᴠᴇ➳
°ʀᴏᴍᴀɴ😍
°ᴘʀᴏᴏғ🖼
°ʙɪᴜ🎀
°ɪsʟᴀᴍɪᴄ🤍🕋

"گر سینه شود تنگ، خدا با ما هست ❥ "

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

31 Jan, 14:04


عشق یک سفر است.
هر که راهی این سفر شود،
ناخودآگاه از فرق سر تا نوک پا تغییر خواهد کرد.
رفتن به سفر عشق،
بی تغییر امکان پذیر نیست...

#الیف‌_شافاک

𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢  
@hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

31 Jan, 07:37


*صلوات_علی_النبیﷺ🕊️♥️️*

   *❥ོ| اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى* *םבםב وَعَلَى آلِםבםב ، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد*

   *❥ོ| اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى* *םבםבٍ وَعَلَى آلِםבםב ، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد*


𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

30 Jan, 18:14


اونجا که صائب تبریزی میگه:

همه شب با دل
دیوانه خود در حرفم...

چه کنم ، جز دل خود
نامه بری نیست مرا...🫠🫀


𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

30 Jan, 16:24


بَنی آدم اعضایِ یِکدیگرن،ولی تـــ♡ــو یه تیکه از وجود مَنـی... 🫶🏻💌🫂


#عاشقانه

●❥🌖𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

30 Jan, 15:24


اين و آن هيچ مهم نيست چه فكری بكنند
 غم نداريم‌ ، بزرگ است خدای خودمان‌
❤️



𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

29 Jan, 18:46



آباد تر از آن بود،
که یاد من ویرانه بیفتد .


🍁
𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

29 Jan, 15:14


و ما دلِ‌مان روشن است؛
به اَشکِ شوقِ بعد از اَندوه‌ها...♥️



𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

29 Jan, 12:09


♥️🫀🌖

دوست داشتنت نه خیال است …
نه آرزو تنها چیزیست که پایان ندارد …!
🖇


#عاشقانه💌
#بفرست_براش😉

𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

29 Jan, 10:08


چرا ما همه با هم رو راست نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند را با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌های‌شان با باد هوا هدر نمی‌رود، چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌ صراحت بگویند؛ احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟

📚شب‌های روشن
✍🏻 فئودور داستایفسکی


┈┉━━•⊰✯🤍✯⊱•━━┉
      ⋆‌ ⌞ @hesakhob84 ⌝ ᬊ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

29 Jan, 07:04


إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ حَفِيظٌ🌱🤍
پروردگارم حافظ و نگہبان همہ
چیز هست ...❤️

سورهٔ‌ هود " آیهٔ۵۷


𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

28 Jan, 17:09


رمان جدید تقدیم نگاهتان🥰

𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

28 Jan, 17:09


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_پنجم

چند ساعتی گذشت فرحت همانجا پهلوی دروازه خشکش زده بود که تقه ای به دروازه خورد بعد صدای مادرش را پشت دروازه شنید که گفت دخترم لطفاً یکبار دروازه را باز کن فرحت چشمانش را محکم روی هم بست و حرکتی نکرد مادرش دوباره با صدای گرفته گفت میدانم از دست من ناراحت هستی حق هم داری ولی من مجبور شدم بخاطر عزت و‌ آبروی خانواده ای ما ساکت باشم مرا ببخش دخترم فرحت با شنیدن صدای گرفته ای مادرش دلش طاقت نیاورد از جایش بلند شد و دروازه را باز کرد همینکه دروازه باز شد خودش را در آغوش مادرش انداخت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد مادرش دستی به موهای او کشید با او روی تخت خواب فرحت نشست و گفت صبح بعد از رفتن تو به پوهنتون خانواده ای چنگیز دوباره به خواستگاری ات آمدند پدرت وقتی فهمید گفت برای شان شیرینی بده هر قدر با پدرت حرف زدم و خواستم منصرفش کنم قبول نکرد و گفت این خانواده را می شناسد و چه کسی بهتر از چنگیز که تو همسرش شوی برایش گفتم من برای شان شیرینی نمیدهم پدرت گفت اگر تو این کار را نمیکنی من میکنم من هم مجبور شدم برای اینکه آبروریزی نشود کاری که پدرت گفت را انجام بدهم فرحت با گریه گفت ولی من جاوید را دوست دارم چطور میتوانم با کسی دیگر ازدواج کنم مادرش به صورت او دید و با جدیت گفت من برای تو و جاوید فرصت دادم در جریان این یک هفته او چرا خانوا‌ده اش را به خواستگاری تو نفرستاد؟ مگر او خبر نداشت پدرت تصمیم دارد ترا نامزد بسازد؟ فرحت آهسته لب زد خبر داشت مادرش گفت با وجود اینکه میدانست باز هم کاری نکرد دست فرحت را میان دستش گرفت و با مهربانی گفت با اینکه میدانستم اگر پدرت بفهمد برای همیش از چشمش می افتم باز هم خواستم از تو حمایت کنم چون تو مجرد بودی و حق انتخاب داشتی ولی قسمت تو با چنگیز بود و امروز شیرینی ترا به خانواده ای او دادیم و بزودی قرار است با هم ازدواج کنید و من دوست دارم تو هم مثل سه خواهرت با عزت به خانه ای بختت بروی جاوید نخواست تا قسمت نبود این‌ را من نمیدانم ولی بعد از این فکر و خیال او را از سرت بیرون کرده و‌ کوشش کن با تصمیم که پدرت برایت گرفته کنار بیایی تا جای که پدرت برایم تعریف کرده است چنگیز پسر خوب است مطمین هستم با هم خوشبخت می شوید

🎀🌸
@hesakhob84

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

28 Jan, 17:08


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_چهارم

جاوید با ناراحتی گفت سه روز است که به خانه نرفته و با پدر و مادرم قهر کرده ام فکر میکردم اگر این کار را کنم آنها راضی میشوند ولی مرغ آنها یک لنگ دارد میگویند تا وقتی درسهایم را تمام نکنم به خواستگاری اقدام نمیکنند چشمان فرحت پر از اشک شد و گفت بسیار خوب پس تو هم دست روی دست گذاشته بنشین روزی که مردی دیگر مرا عروس خود ساخته به خانه اش برد آنوقت… با دادی که جاوید بالای او زد فرحت از ترس به اطراف دید با صدای داد جاوید چند نفر به آنها دیدند جاوید متوجه اشتباهش شد غمگین لب زد معذرت میخواهم نمیخواستم رویت صدایم را بلند کنم ولی من ترا دوست دارم فرحت نمیتوانم این حرفها را از زبانت بشنوم فرحت اشک چشمانش را پاک کرده گفت دوست داشتن ثابت کردن دارد وقتی نمیتوانی ثابت کنی پس به دوست داشتنت شک کن بعد با قدم های بلند از او دور شد و به صنف رفت
وقتی پوهنتون رخصت شد بدون اینکه با جاوید حرف بزند از پوهنتون بیرون شد و سوار موتر شده به خانه آمد همین که داخل حویلی شان شد حس بدی برایش دست داد هر قدمی که نزدیک ساختمان خانه ای شان میشد قلبش محکمتر خودش را به سینه اش میکوبید وقتی داخل دهلیز شد چشمش به عمه اش خورد با دیدن فرحت با خوشحالی گفت خوش آمدی دخترم چقدر به موقع آمدی به سوی فرحت آمد صورتش را بوسید و گفت بیا داخل اطاق برویم همه منتظرت هستند فرحت بعد از احوال پرسی با عمه اش پرسید شریفه و مژده آمدند؟ عمه اش دست او را گرفت به سوی اطاق رفت و گفت آنها بعداً میایند حالا مهمان های عزیزتر داری دروازه ای اطاق را باز کرد و گفت فرحت جان تشریف آورد همینکه فرحت داخل اطاق شد رویش چاکلیت ریخته شد و بعد صدا کف زدن زنان که داخل اطاق بود بلند شد فرحت با تعجب به جمعیت که داخل اطاق بودند دید میان همه چشمش به مادرش افتاد که گوشه ای اطاق با چشمان گریان به او میدید خانم خوش چهره ای به سوی او آمد دستانش را روی شانه های او‌ گذاشت و با مهربانی گفت به خانواده ای ما خوش آمدی عروس زیبایم بعد صورت فرحت را بوسید فرحت چند ثانیه به صورت آن‌ زن دید بعد با عجله از اطاق بیرون شد خودش را به اطاق خودش رسانید همینکه دروازه را پشت سر خود بست پاهایش سُست شد و روی زمین افتاد...


🌸🎀

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

28 Jan, 17:08


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_سوم

فرحت پشت سر او به راه افتاد وقتی داخل کفتریا شدند پشت میزی نشستند جاوید کیک با قهوه سفارش داد بعد به فرحت دید و گفت خوب عزیزم میخواستی در مورد موضوعی حرف بزنی میشنوم فرحت پرسید با خانواده ات در مورد من حرف زدی؟ جاوید سرش را به نشانه ای بلی تکان داد فرحت دوباره پرسید چی گفتند؟ چی وقت به خواستگاری من میایند؟ جاوید از روی ناراحتی آه کشید دستانش را روی میز روی هم قرار داد بعد به چشمان فرحت دید و گفت با مادرم حرف زدم برایش در مورد اینکه ترا دوست دارم و باید هر چی زودتر ترا برای من خواستگاری کند گفتم ولی او گفت برای اینکه نامزد شوم هنوز خیلی وقت است و باید از پوهنتون فارغ شده وظیفه بگیرم بعد به نامزدی فکر کنم هر قدر برایش التماس کردم قبول نکرد فکر کردم با پدرم حرف بزنم بهتر خواهد بود برای همین این‌ موضوع را با پدرم در میان گذاشتم ولی او هم فعلاً به این موضوع رضایت ندارد دیشب پدر و مادرم خیلی تلاش کردند تا مرا هم منصرف بسازند ولی من برای شان یک کلام ختم کلام گفتم باید هر طوری شده به خواستگاری ات بیایند فرحت غمگین لب زد اگر نیایند چی؟اگر پدرم مرا با کسی دیگر… جاوید حرف او را قطع کرد و با محبت گفت تو نگران نباش فرحت من هر طوری باشد خانواده ام را راضی میسازم من نمیتوانم ترا از دست بدهم تو اولین و آخرین عشق زندگیم هستی قطره ای اشک از گوشه ای چشم فرحت به گونه اش چکید جاوید با نوک انگشت قطره ای اشک را از صورت فرحت برداشت و گفت هیچ وقت گریه نکن چون تنها چیزی که مرا ضعیف می سازد همین قطرات اشک تو است فرحت لبخندی زد و گفت دیشب در مورد تو به مادرم گفتم چشمانی جاوید برق زد و با اشتیاق پرسید خوب مادر جان چی گفت؟ فرحت لبخندی زد و جواب داد مادرم گفت برایت بگویم خانواده ات را به خواستگاری بفرست او هر طور شده پدرم را راضی میسازد جاوید با خوشحالی گفت چقدر مادرت زن مهربان است حالا میفهمم عشق زیبای من به کی رفته است
یک هفته بعد:
فرحت داخل پوهنتون شد چشمش به جاوید افتاد که گوشه ای منتظر او ایستاده است به سوی او رفت وقتی نزدیکش شد برایش سلام کرد جاوید از فکر بیرون شد به سوی فرحت دید و گفت علیکم سلام عشقم بخیر رسیدی فرحت بدون اینکه جواب سوال او را بدهد با ناراحتی گفت پس چی وقت خانواده ات به خواستگاری من میایند؟ میدانی پدرم دیشب با مادرم حرف زده و میخواهد هر چی زودتر شیرینی مرا به خانواده ای که میخواهد بدهد..

🌸🎀

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

28 Jan, 17:08


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_دوم

بعد از چند دقیقه فرحت از زیر چشم به صورت پدرش دید با دیدن چین های پیشانی پدرش اشتهایش کور شد و با گفتن نوش جان تان از جایش بلند شد مادرش با دلسوزی گفت دخترم تو که چیزی نخوردی فرحت خواست جواب مادرش را بدهد که پدرش به مادرش دید و با جدیت همیشگی گفت فرحت دیگر طفل نیست که اینگونه همرایش رفتار میکنی وقتی غذا نمیخورد یعنی که سیر است مادرش غمگین به فرحت دید فرحت لبخندی تلخی روی لبانش جاری ساخت و از اطاق بیرون شد به اطاق خودش رفت تا آماده شود و به پوهنتون برود بعد از چند دقیقه مادرش داخل اطاق شد روی تخت خواب فرحت نشست و به دخترش که موهای بلندش را شانه میزد دید و با مهربانی گفت برایش بگو خانواده اش را به خواستگاری ات بفرستد من پدرت را راضی میسازم برای شان جواب بلی بدهد فرحت به صورت مادرش دید و با خوشحالی پرسید جدی هستی مادر جان؟ مادرش لبخند زد و گفت البته که جدی هستم فرحت خودش را در آغوش مادرش انداخت و‌‌ بوسه‌ ای بر صورت مادرش زد و گفت خیلی دوستت دارم مادر جان مادرش دستی به‌ موهای او‌ کشید و گفت اینقدر خودشیرینی نکن بلند شو آماده شو که ناوقت میشود لحنش جدی شد و ادامه داد فقط دخترم هوش کنی پدرت نفهمد که شما یکدیگر را دوست دارید خودت میدانی چقدر پدرت از این موضوع نفرت دارد فرحت لبخندی زد و گفت خیالت تخت باشد مادر جان بعد با عجله آماده شد از مادرش خداحافظ کرد و خواست از خانه بیرون شود که پدرش او را صدا زد و گفت امروز من ترا به پوهنتون میرسانم فرحت چشم گفت و پشت سر پدرش از خانه بیرون شد هر دو سوار موتر شدند و پدرش موتر را حرکت داد تا رسیدن به پوهنتون هر دو ساکت بودند وقتی موتر مقابل دروازه ای پوهنتون ایستاده شد فرحت از موتر پیاده شد و داخل پوهنتون رفت با قدم های بلند به سوی صنف درسی شان حرکت کرد که کسی اسمش را صدا زد به عقب چرخید و چشمش به جاوید افتاد که نزدیک او آمد فرحت به اطراف دید وقتی دید کسی متوجه آنها نیست به جاوید سلام کرد جاوید جواب سلام او را داد فرحت با دیدن قیافه ای ناراحت جاوید پرسید چی شده چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟ جاوید گفت بیا به کفتریا برویم میخواهم همرایت حرف بزنم فرحت گفت من هم برایت حرفهای دارم ولی حالا درس شروع میشود غیرحاضر میشویم جاوید به سمت دروازه ای پوهنتون حرکت کرد و گفت یکروز به صنف نرویم قیامت نمیشود...

🌸🎀

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

28 Jan, 17:08


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_اول

با دستی که روی شانه اش گذاشته شد از فکر بیرون شد و به صاحب دست که مادرش بود دید مادرش کنار نشست و با مهربانی پرسید فکر میکنی با غذا نخوردن پدرت را از تصمیم که گرفته منصرف می سازی؟ جوابی نداد و نگاهش را با ناراحتی از مادرش گرفت مادرش دستی به موهای پر پشت اش کشید و گفت ببین دخترم آرزوی هر پدر و مادر خوشبختی فرزندان شان است این خانواده را پدرت می شناسد پسر تحصیل کرده، خوش اخلاق و پولدار است مطمین هستم تو همرایش خوشبخت میشوی غمگین لب زد ولی من دوستش ندارم بعد به صورت مادرش دید و ادامه داد مادر جان لطفاً شما پدرم را از این تصمیم اش منصرف کنید مادرش پرسید کسی در زندگی ات است؟ نگاهش لرزید جوابی نداد مادرش با لحن مهربانتر دوباره پرسید تو کسی را دوست داری؟ بدون اینکه به مادرش نگاه کند سرش را به نشانه ای بلی تکان داد مادرش پرسید کیست؟ با صدای که از خجالت میلرزید جواب داد اسمش جاوید است همصنفی پوهنتون ام است خیلی پسر خوب و با استعداد است مرا هم خیلی دوست دارد ساکت شد مادرش هم ساکت بود بعد از چند دقیقه مادرش از جایش بلند شد و به سوی دروازه ای اطاق رفت بدون اینکه به او نگاه کند گفت غذایت را بخور و بخواب بعد از اطاق بیرون رفت با رفتن مادرش اشک از چشمانش جاری شد سرش را روی زانو هایش گذاشت و زیر لب نجوا کنان گفت یا الله لطفاً کمکم کن کاری کن من و جاوید از هم دور نشویم…
صبح با صدای هشدار مبایلش بیدار شد بعد از اینکه نمازش را ادا کرد نزدیک پنجره ای اطاقش رفت از پنجره به حویلی دید پدرش مثل همیشه روی حویلی مصروف آبیاری گل هایش بود غمگین لب زد کاش همینقدر که با گلهایت مهربان هستی با من که دخترت هستم هم مهربان میبودی بعد برای اینکه به خودش امید بدهد گفت نگران نباش فرحت به یاری الله چیزی که تو میخواهی میشود حالا هم زیاد فکر نکن کمی درس بخوان روی تخت خوابش نشست و کتابش را باز کرد و گرم مطالعه شد نیم ساعتی گذشت که صدای مادرش به گوشش رسید که او را برای خوردن صبحانه صدا میزد اول خواست نرود ولی دست روی معده اش گذاشت و فهمید گشنه است بی خیال درس شد و از اطاق بیرون شد اطاق فرحت تک اطاق طبقه سوم بود از پله ها پایین رفت و خودش را به آشپزخانه رسانید مادرش با دیدن او به پتنوس پیاله ها اشاره کرد و گفت همه چیز را آماده کرده ام تو فقط این پتنوس را ببر فرحت چشم گفت و با گرفتن پتنوس به اطاقی که پدرش نشسته بود رفت بعد از چند دقیقه او با پدر و مادرش دور سفره نشستند و هر سه در سکوت گرم خوردن صبحانه شدند

🌸🎀

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

28 Jan, 13:15


آرام
ندارد
دلی
که قرارش
تویی...



‌‌✿⃟♥️
𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

27 Jan, 13:44


.

- بخاطرش جنگ راه بنداز
قسمت واسه ترسوهاست...


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𝄒𓏲࣪────🔐────╮
▸ ִֶָ ⟆⇢   @hesakhob84  ⊹ ࣪✦
╰────🔗────ᝰ

ܟߺࡄ𝚑𝚎𝚜𝚊𝚔𝚑𝚘𝚋ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲

27 Jan, 07:12


میگن یه ضرب المثل ژاپنی هست که میگه:

اگر سوار قطار اشتباهی شدید ،
در نزدیک‌ترین ایستگاه پیاده بشید،
چون هرچه پیاده‌شدن شما بیشتر طول بکشد،
سفر برگشت شما گران‌تر خواهد بود.

این متن رو دوبار بخون، چون ژاپنی‌ها در مورد قطار صحبت نمی‌کنند.

┈┉━━•⊰✯🤍✯⊱•━━┉
      ⋆‌ ⌞ @hesakhob84 ⌝ ᬊ

1,073

subscribers

178

photos

84

videos