از صدای فریادش ظرف پلاستیکی از دستم رها شد و روی سرامیک ها صدا داد.
نگاه غضب ناکش انقدری سنگین بود که جرعت نکنم سر بلند کنم.
-مفت خوری بهت چسبیده دختر قرتی؟ فکر کردی اینجا عمارت باباته که هرچی بخوای بخوری و بخری؟ پولای منو حروم میکنی؟
من هیچ وقت ادم شکمویی نبودم اما نمیدانم چرا چند وقتی بود دلم عجیب به کمپوت گیلاس میکشید.
انقدر که احساس میکردم اگر نخورم میمیرم.
بغضم را سخت بلعیدم و لب زدم.
-پول...پول شما نبود... شما اصلا به من پول نمیدید که بخوام باهاش بریز بپاش کنم.
با اخم جلو اومد و یقهام را سخت گرفت.
-پس از کدوم گوری پول اوردی؟
نفسم را با فشار دستش یه یغما برد.
نتوانستم جوابش را دهم که منیژه، خدمتکار خانهاش درآمد و با نگرانی گفت:
-ولش کن آقا! من بهش دادم. طفل معصوم چند وقتی بود میگفت من بهش پول دادم بخره. گفتم شاید حامله....
میان حرفش فریاد کشید:
-گمشو تو اشپزخونه منیژه تا بعد این تکلیف تورو روشن کنم که بی اجازه من کاری نکنی
منیژه دمش را روی کولش گذاشت و وقتی که رفت اورهان گردنم را بیشتر فشرد و غرید:
-کارت به جایی رسیده که از خدمتکار خونهم پول میگیری؟ میخوای منو کوچیک کنی جلوی نوکر کلفت هام.
خسال کردم الان یک فصل کتکم میزد اما در کمال تعجب رهایم کرد.
زود باش این پایش را روی چندتا از توت فرنگی ها گذاشت و گفت:
-زود باش همه رو بنداز تو ظرفش...
با بغضی که بی امان گلویم را میفشرد خم شدم و توت فرنگی های سالم و له شده را برداشتم.
کمر که صاف کردم بازویم را گرفت و دنبال خود کشاند.
هنوز لباس های بیرون تنم بود.
-میریم همین الان پسش میدی.
از سوپر میوه سر کوچه گرفتی آره؟
ناباور و زار نگاه کردم که بی توجه من را همانطور دنبال خودش کشید.
نزدیک مغازه که شدیم بازویم را ول کرد و گفت:
-همینجا وایمیسم، میری پس میدی، پولشو میگیری و میای.
ناباور نگاهش کردم تا شاید ردی از شوخی در چهرهاش ببینم اما جدی تر از این حرف ها بود.
بغض کرده لب زدم:
-آقا... خجالت میکشم.
-گوه خوردی! مفت خور. گمشو برو تا جلوی این ادما سیاه و کبودت نکردم.
نالان ظرف را در دست فشردن و به سختی جلو رفتم.
سوپر میوهی لوکس، انقدری شلوغ بود که همه چیز برایم سخت شود.
به سختی داخل شدم و مردی که پشت صندوق بود با دیدن تعللم پرسید:
-چیزی میخوایید خانوم؟
جلو رفتم و ظرف توت فرنگی را روی روی میز گذاشتم.
-بب..خشید... خواستم این توت فرنگی هارو پس بدم.
مرد با تعجب به چندتا توت فرنگی له شده که کنار سالم ها خود نمایی میکرد نگاه کرد.
-یعنی چی؟ مگه اینجا لباس فروشه پس بگیریم؟ زدی میوه هارم له کردی.
بغضم از هر وقتی بیشتر شد.
چاره ای نداشتم جز زیر پا گذاشتن غرورم.
با التماس گفتم:
-آقا تورو خدا پسشون بگیرید. من...من بی اجازه شوهرم خریدمشون، اگه پس نگیرید کتکم میزنه.
چاره ای نداشتم چز ترحم خریدن برای خودم
زنی که در حال جدا کردن گلابی بود نچی کرد و گفت:
-آقا پول اینا چقدره؟ بدید به این بنده خدا من حساب میکنم. دختره طفلی...
مرد با اخم از صندوق پول دراورد و کف دستم گذاشتم.
سرم را در یقه ام فرو کردم و با نفسی بند رفته از شدت تحقیر پاهایم را روی زمین کشیدم.
مقابل شوهر نامهربانم که ایستادم، چشم های اشکی ام را با قامت بلندش دوختم.
پوزخندی زد و گفت:
-حالا یاد میگیری اوار شدن تو زندگی یک مرد چه زجری داره.
نامردی میکرد. وقتی میدانست او اخرین راه نجاتم بود حرفش نامردی تمام بود.
پول را کف دستش گذاشتم.
گفت راه بیوفتم اما من دیگر نتوانستم.
نفسی که ثانیه ای پیش به سختی میآمد کامل بند زفت و من با شدت روی زانو به زمین فرود آمدم.
-برفین...
https://t.me/+Fu5ZUd7Zljg1YWZk
https://t.me/+Fu5ZUd7Zljg1YWZk