گیسو خزان 🎯 تارگت @gisooroman Channel on Telegram

گیسو خزان 🎯 تارگت

@gisooroman


پارت گذاری روزانه 1 الی 2 پارت

تارگت به معنی هدف، نشونه
#Target 🎯


آیدی جهت حق عضویت کانال vip:
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت (Persian)

گیسو خزان 🎯 تارگت یک کانال تلگرامی است که به پارت گذاری روزانه 1 الی 2 پارت می‌پردازد. نام "تارگت" به معنی هدف یا نشانه است و این کانال با استفاده از این نام، به شما کمک می کند تا هدف‌های خود را به دست آورید. با عضویت در این کانال، شما اطلاعات و توصیه های مفیدی در خصوص قرار دادن اهداف و رسیدن به آن‌ها دریافت خواهید کرد. برای عضویت در کانال VIP این کانال می توانید به آیدی @khazan_22 مراجعه کنید.

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 18:29


-با اجازه کی توت فرنگی خریدی؟میری همین الان پسش میدی؟


از صدای فریادش ظرف پلاستیکی از دستم رها شد و روی سرامیک ها صدا داد.


نگاه غضب ناکش انقدری سنگین بود که جرعت نکنم سر بلند کنم.
-مفت خوری بهت چسبیده دختر قرتی؟ فکر کردی اینجا عمارت باباته که هرچی بخوای بخوری و بخری؟ پولای منو حروم میکنی؟


من هیچ وقت ادم شکمویی نبودم اما نمیدانم چرا چند وقتی بود دلم عجیب به کمپوت گیلاس میکشید.
انقدر که احساس می‌کردم اگر نخورم میمیرم.


بغضم را سخت بلعیدم و لب زدم.
-پول...پول شما نبود... شما اصلا به من پول نمیدید که بخوام باهاش بریز بپاش کنم.

با اخم جلو اومد و یقه‌ام را سخت گرفت.
-پس از کدوم گوری پول اوردی؟


نفسم را با فشار دستش یه یغما برد‌.
نتوانستم جوابش را دهم که  منیژه، خدمتکار خانه‌اش درآمد و با نگرانی گفت:
-ولش کن آقا! من بهش دادم. طفل معصوم چند وقتی بود میگفت من بهش پول دادم بخره. گفتم شاید حامله....


میان حرفش فریاد کشید:
-گمشو تو اشپزخونه منیژه تا بعد این تکلیف تورو روشن کنم که بی اجازه من کاری نکنی

منیژه دمش را روی کولش گذاشت و وقتی که رفت اورهان گردنم را بیشتر فشرد و غرید:
-کارت به جایی رسیده که از خدمتکار خونه‌م پول میگیری؟ میخوای منو کوچیک کنی جلوی نوکر کلفت هام.


خسال کردم الان یک فصل کتکم می‌زد اما در کمال تعجب رهایم کرد.
زود باش این پایش را روی چندتا از توت فرنگی ها گذاشت و گفت:
-زود باش همه رو بنداز تو ظرفش...

با بغضی که بی امان گلویم را می‌فشرد خم شدم و توت فرنگی های سالم و له شده را برداشتم.
کمر که صاف کردم بازویم را گرفت و دنبال خود کشاند.
هنوز لباس های بیرون تنم بود.
-میریم همین الان پسش میدی.
از سوپر میوه سر کوچه گرفتی آره؟


ناباور و زار نگاه کردم که بی توجه من را همانطور دنبال خودش کشید.
نزدیک مغازه که شدیم بازویم را ول کرد و گفت:
-همینجا وایمیسم، میری پس میدی، پولشو میگیری و میای.



ناباور نگاهش کردم تا شاید ردی از شوخی در چهره‌اش ببینم اما جدی تر از این حرف ها بود.

بغض کرده لب زدم:
-آقا... خجالت میکشم.

-گوه خوردی! مفت خور. گمشو برو تا جلوی این ادما سیاه و کبودت نکردم.


نالان ظرف را در دست فشردن و به سختی جلو رفتم.
سوپر میوه‌ی لوکس، انقدری شلوغ بود که همه چیز برایم سخت شود.

به سختی داخل شدم و مردی که پشت صندوق بود با دیدن تعللم پرسید:
-چیزی میخوایید خانوم؟


جلو رفتم و ظرف توت فرنگی را روی روی میز گذاشتم.
-بب..خشید... خواستم این توت فرنگی هارو پس بدم.

مرد با تعجب به چندتا توت فرنگی له شده که کنار سالم ها خود نمایی می‌کرد نگاه کرد.
-یعنی چی؟ مگه اینجا لباس فروشه پس بگیریم؟ زدی میوه هارم له کردی.

بغضم از هر وقتی بیشتر شد.
چاره ای نداشتم جز زیر پا گذاشتن غرورم.
با التماس گفتم:
-آقا تورو خدا پسشون بگیرید. من...من بی اجازه شوهرم خریدمشون، اگه پس نگیرید کتکم میزنه.


چاره ای نداشتم چز ترحم خریدن برای خودم

زنی که در حال جدا کردن گلابی بود نچی کرد و گفت:
-آقا پول اینا چقدره؟ بدید به این بنده خدا من حساب می‌کنم. دختره طفلی...


مرد با اخم از صندوق پول دراورد و کف دستم گذاشتم.
سرم را در یقه ام فرو کردم و با نفسی بند رفته از شدت تحقیر پاهایم را روی زمین کشیدم.

مقابل شوهر نامهربانم که ایستادم، چشم های اشکی ام را با قامت بلندش دوختم.
پوزخندی زد و گفت:
-حالا یاد میگیری اوار شدن تو زندگی یک مرد چه زجری داره.

نامردی می‌کرد. وقتی میدانست او اخرین راه نجاتم بود حرفش نامردی تمام بود.

پول را کف دستش گذاشتم.
گفت راه بیوفتم اما من دیگر نتوانستم.
نفسی که ثانیه ای پیش به سختی می‌آمد کامل بند زفت و من با شدت روی زانو به زمین فرود آمدم.

-برفین...
https://t.me/+Fu5ZUd7Zljg1YWZk
https://t.me/+Fu5ZUd7Zljg1YWZk

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 18:29


_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟

اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند:

_نمی‌...تونم!

مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد:

_احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی..
حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی..

_دوستش دارم..

میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد.

_وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟

من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود!

_نفس..

حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم:

_آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه!

مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد:

_نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا..

همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد:

_ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟

هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟

_هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه!

غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت.

نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم.

بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم.

می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق

دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست:

_نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟

لبخندی غمگین صورتم را پوشاند:

_س..سلام..!

_بغض برایِ چی؟

کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد:

_هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته!

اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد:

_خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر!

لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد!

پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم:

_اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟

حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم:

_اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی..

یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم:

_اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟!

و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد:

_اگه اونی که ناراحتت کرده بگه به محض اینکه از در اتاقت اومدی بیرون قراره تا خود صبح تو بغلش چِفتت کنه چی؟

https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 18:29


صدای قار و قور شکمم بلند شد...

برای من شام نگرفته بودن و من نگاهم به استیک ها و تکه گوشت هایی بود که می‌خوردند و ناخواسته آب دهنم تو دهنم جمع شد.
از شدت ضعف حالت تهوع داشتم و بارداری همه چیش عجیب بود!


صدای قار و قورت شکمم باز بلند شد و این‌بار سر فریماه پر اخم سمتم برگشت و من خجالت زده دستمو روی شکمم گذاشتم.
می‌دونست از برادرش باردارم و این کارا رو می‌کرد؟ خوبه هر دومون بیست سالمون بود همش

خجالت زده بودم که صدای پسر خالش بهروز اومد:
- حنا خانم مطمعنید سیرید؟! بشینید غذا...


حرفش تمام نشده بود که صدای فریماه اومد:
- نه بابا غذا خورده سیر معدش ریخته بهم... حنا ظرفارو ببر آشپزخونه جمع کن زودباش


بی حرف همین کاری که گفت و کردم و تنم از گشنگی احساس می‌کردم لرز داره و بهروز دوباره لب زد:
- حالش فکر کنم خوب نیست رنگش پریده

نموندم از دید راسشون خارج شدم و صدای فریماه اومد:
- ولش کن دختره ی دهاتی رو هی خودشو می‌خواد به ما بچسبونه اومده کارای خونرو کنه دیگه

با بغض وارد آشپزخونه شدم و دستمو روی شکمم گذاشتم و از فرط گشنگی بدو سمت یخچال رفتم ولی همین که در یخچال و باز کردم نمدونم بوی چی بود خورد تو ببینیم عوق زدم...


عوق می‌زدم و فقط زردآب بود که از دهنم بیرون می‌ریخت و به دست خودم نبود عوق زدنام همون موقع صدای هین فریماه بلند شد:
- اه حالم بهم خورد دختره ی دهاتی حال بهم زن اه دهنتو ببند! پاشو گمشو برو سرویس


جیغ میزد و من هم خم شده بودم. از فرط حال بد و لرز تنم زیاد شده بود و همون موقع فریماه موهامو کششید:
- پاشو خودتو جمع کن

دوستاش از فرط صداش وارد آشپزخونه شده بودن و من از این همه نگاه سنگین تو بی حالی گریم گرفته بود و صدای بهروز اومد: - فریماه ولش کن دست خودش نیست معدش ریخته بهم دیگه!


اما اون موهای منو بیشتر کشید و اینبار جیغم بلند شد و نالیدم؛
- ولم کن،ولم کن حالم خوب نیست!

و تو همین هین صدای جدی و متتجب فواد بود که تو آشپزخونه پیچید:
-چه خبر اینجا چه خبر؟


صدای گریه فریماه بلند شد و بدو سمت داداشش رفت و لب زد:
- داداش، داداش اینو از خونه بنداز بیرون دیگه آبروی منو جلو دوستام برده گند زد به مهمونیم


با ترس نگاهمو به فواد دادم که متعجب و عصبی خیره بهم شد و من از ترس این که دوباره مثل اون سری دستش روم دراز نشه رو زمین خودمو عقب کشیدم و نالیدم:
- به... ب.. به خدا من کاری نکردم گش.. گشنم شد گشنم شد ضعف داشتم به به خاطر بچس فک فکر کنم ترو خداااا

دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه کن از فواد باردارم یا نه برام مهم نبود گفته بود نباید کسی بفهمه من دیگه به ته خط رسیده بودم.
و نمدونم از ترس بود از خجالت و حقارت بود یا از ضعف بود که به یک باره چشمام سیاهی رفت و سرم به سرامیک سرد برخورد کرد!

https://t.me/+C9HYdU5Ugy00MzVk
https://t.me/+C9HYdU5Ugy00MzVk

نمدونم چی شد و چی گذشت ولی چشمام که باز شد صدای داد فواد رو می‌شنیدم:
- جلو زن باردار نشستی با دوستات استیک می‌خوری یه تیکه نباید بهش می‌دادی احمق؟

و صدای جیغ فریماه:
- نمی‌خوام مگه بلد کارد و چنگال دستش بگیره آبرومو میبرد ازش خوشم نمیاد بندازش بیرون مامان بگو بندازش بیرون

صدای مادرش اومد:
- فواد سر بچم به خاطر اون دختره داد نزن خودت یادت رفته چند ماه پیش از زیر مشت و لگدات به زور زنده بیرون آوردیمش

صدای داد فواد بدتر بلند شد:
- من منم، من فرق دارم
خاک تو سر من، خاک تو سر من که زنی که ازم بارداره باید از گشنگی ضعف بره تف تو غیرتم... می‌برمش ازین جا

و با پایان جملش در اتاق با ضرب باز شد و با دیدنش که عصبی بود تو خودم جمع شدم و اون نیم نگاهی به چشمام کرد.
سمتم اومد و بی حرف سرمی که تو دستم بود و کشید و آخی گفتم که لب زد:
- پاشو پاشو بریم پاشو آماده شو

بی حرف کاری که گفت و کردم من هیچ چیز نمی‌تونستم بگم و اون خیره بهم انگار که عذاب وجدان داشته بود زمزمه کرد:
- گفتم بچرو سقط کن، ببین چیکار کردی با زندگیت دختر خوب

هیچی نگفتم دستمو گرفت و از خونه مادرشینا بیرون زدیم. من حرفی نداشتم از وقتی اون طوری منو زده بود هیچ حرفی باهاش نمیزدم می‌ترسیدم ازش و صدای معدم که باز بلند شد صدای نچ اونم بلند شد و من تو خودم جمع شدم.

کم‌کم ماشینش سمتی توقف کرد و پیاده شد.
سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و بعد دقایقی فواد اومد و بوی غذا که تو ماشین پیچید سرم سمتش برگشت و زمزمه کرد:
- بیا باقالی پلو با مرغ داشت آماده فقط

سرشو باز کرد سمتم گرفت و من با تردید نیم نگاهی به ظرف غذا کردم و با تمام این که گشنم بود ازش نگاه گرفتم و سرمو دوباره تکیه دادم به شیشه ی ماشینش و لب زدم:
- مهربون نباش، چون دلم نمی‌خواد وقتی یه روزی جاهامون عوض شد دلم به حالت ذره ای بسوزه

با پایان حرفم اشکام روی صورتم ریخت.
ولی اون روز خیلی دور نبود...
https://t.me/+C9HYdU5Ugy00MzVk
https://t.me/+C9HYdU5Ugy00MzVk

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 18:29


سمیرا به محض آنکه وارد خانه می‌شود، می‌پرسد: به کسی که نگفتی من قراره بیام اینجا؟!

سمیرا، دخترعموی همسرم است و من در تمام این چند سالی که از ازدواجم با فرزام می‌گذرد، چندبار بیشتر ندیدمش. شاید چون سمیرا عاشق فرزام بوده است!

نمی‌دانم سمیرایی که هرگز چشم دیدن مرا نداشته است، چرا امروز خواسته است تنهایی مرا ببیند و اصلا چرا نگران سرما خوردن نوزاد من و فرزام است که خواسته بیرون قرار نگذاریم!

با نگاهی به ظاهر نامرتبش جواب می‌دهم: نگفتم!

دلشوره دارم و از آنکه به خانه راهش داده ام پشیمان می‌شوم!

بدون آنکه منتظر تعارف و دعوت من باشد به سمت اتاق خوابمان می‌رود.
- بچه‌م اینجاست؟!

گمان می‌کنم گوش‌هایم اشتباه شنیده‌اند، اما دست و پایم می‌لرزد. من هرگز نمی‌توانستم مادر شوم و فرزام حاضر به پذیرش بچه‌ای جز بچه‌ی خودش نبود. بچه‌مان از طریق رحم اجاره‌ای به دنیا آمده بود، اما من هرگز آن زن را ندیده بودم.

پا تند می‌کنم و زودتر از او وارد اتاق می‌شوم.
- آره! عسل اینجاست!

و با تأکید می‌گویم: می‌بینی دختر قشنگم چه ناز خوابیده؟!

وقتی جوابی از جانبش نمی‌شنوم، سرم را بلند می‌کنم. با لبخندی که هیچگاه از او ندیده‌ام به عسل خیره شده است، اما لبخندش تنها ترس بر دلم می‌اندازد.

سمیرا هنوز محو تماشای عسل است و من تازه فرصت می‌کنم به هیکلش دقت کنم. خیلی تغییر کرده است، مخصوصا سینه و شکم برآمده‌اش که اصلا شباهتی به گذشته ندارد!

نمی‌توانم نسبت به آنچه در سرم جولان می‌دهد، بی‌تفاوت باشم.
بازوی سمیرا را لمس می‌کنم و او انگار تازه به خودش می‌آید.

از اتاق خارج می‌شود و من پشت سرش راه می‌افتم. بی‌مقدمه می‌گوید: چی می‌خوای که از زندگی من و فرزام بری بیرون؟!

- چ... چی؟!

- اون بچه‌ای که تو اون اتاق خوابیده، بچه‌ی من و فرزامه! بچه‌ای که من به دنیاش آوردم! بچه‌ای که بخاطر توی لعنتی از مادر واقعیش دور افتاده!

پیراهنش را بالا می‌زند و زخم شکمش را نشانم می‌دهد.
- می‌بینی؟! من به دنیاش آوردم!

ناخن‌هایم را در کف دستم فرو می‌کنم.
- گیرم که تو عسل رو به دنیا آوردی، اما رحم اجاره‌ای همینه! طبق قرار بعد از به دنیا اومدن بچه پولت رو گرفتی و بچه مال ماست!

سمیرا این بار با تحقیر نگاهم می‌کند.
- مسئله همینجاست! رحم اجاره‌ای در کار نبوده! من و فرزام رفتیم محضر عقد کردیم! اون دو هفته‌ای که تو فکر می‌کردی رفته سفر کاری، رفته بودیم ماه عسل! بعد از برگشتنمون هم فرزام هر روز میومد پیش من! باردار شدم! من به طور طبیعی از شوهرم باردار شدم!

جملات آخرش را با فریاد به زبان می‌آورد و از کیفش شناسنامه و عکس‌های خودش و فرزام را درمی‌آورد.

- از اول هم فرزام مال من بود! تو یهویی پیدات شد و گند زدی به زندگی ما! بار قبلی عقب کشیدم، اما الآن نمی‌ذارم بچه‌م زیر دست تو بمونه!

صدای گریه‌ی عسل که بلند می‌شود، سمیرا با بی‌رحمی ادامه می‌دهد: اون روزهایی که تو نمی‌تونستی با شیرخشک عسل رو سیر کنی، فرزام با بهونه‌ی دکتر بردن عسل می‌آوردش پیش من تا بهش شیر بدم... اگه باور نمی‌کنی، همین الآن جلوی چشم‌هات بغلش می‌کنم و بهش شیر میدم تا ببینی بچه‌م فقط تو بغل مادرش آروم میشه!

سمیرا به سمت اتاق می‌رود و همان‌طور که گفته بود عسل خیلی زود در آغوشش آرام می‌شود!

عسل با ولع شیر می‌خورد و من دیگر نمی‌توانم آن خانه را تحمل کنم!

بدون آنکه وسیله‌ای بردارم، لباس می‌پوشم و خانه را ترک می‌کنم.

با تمام توان می‌روم تا از آن خانه و آدم‌هایش دور شوم!
https://t.me/+RD_5WbuXccEzY2Q0
https://t.me/+RD_5WbuXccEzY2Q0

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1282



فکر درگیرم اشتهام و کور کرده بود.. ولی مگه می تونستم از خیر خوردن این غذا بگذرم؟ لنگون لنگون رفتم سمت گاز و یه بشقاب برای خودم کشیدم و نشستم پشت میز..
مزه اش درست مثل همون روزا.. بی نظیر بود و من.. بارها توی ذهنم این روز و تصور کرده بودم که درین بازم برام ماکارونی درست می کنه و من کیف می کنم از خوردنش!
هرچند.. توی اون تصورات.. درین این غذا رو فقط به خاطر خودم و از روی علاقه می پخت.. نه از روی.. ترس بلایی که فکر می کرد قرار سر اون پسره بیارم!
یاد چهره ترسیده اش و اشکایی که می ریخت و حرفایی که تند تند به زبون می آورد تا من و متقاعد کنه که هیچ رابطه ای باهاش نداره قلبم و به درد می آورد..
وقتی داشتم اون حرفا رو می زدم و بعد ازش خواستم بمونه و برام شام درست کنه.. لحنم کاملاً شوخ بود و فکرشم نمی کردم انقدر جدی بگیرتش..
سرمم انقدر درد می کرد که فقط می خواستم یه کم بخوابم و مطمئن بودم که درین ذره ای اهمیت به حرفم نمی ده و وقتی بیدار شدم رفته..
ولی وقتی وسط سالن خونه ام تو اون حال و روز دیدمش.. تازه فهمیدم تک تک اون روزا.. با تهدیدا و اذیت و آزارام.. چه تاثیری روی روح و روان این آدم گذاشتم.. تاثیری که اون آتیش سوزی و دردای وحشتناکی که بعدش کشیدم و تمام این پروسه چند ماهه درمان روی من نذاشت و از این نظر.. حتی خودمم نمی تونستم بگم که با هم حساب بی حساب شدیم..
با پوف کلافه ای چنگالم و تو بشقاب ول کردم و پیشونیم و با دستم ماساژ دادم.. باید یه فکری برای دیدار بعدیمون می کردم که مسلماً نمی تونستم بذارمش برای چند روز بعد..
با اون حالی که درین از خونه ام رفت.. باید همین فردا می رفتم سراغش و می فهمیدم بهتر شده یا نه.. حتی اگه اون نمی خواست دیگه من و ببینه!






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 14:21


خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 14:21


📚 رمان کوپید


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 14:20


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_494



دیگه حرفی واسه گفتن نمونده بود. من هرچی لازم بود و گفتم و هرچی هم لازم بود از زبون گرشا شنیدم و تا حدودی هم.. قانع شدم! هرچند به ناچار ولی.. بالاخره باید تغییر از یه جایی شروع می شد..
چون اگه قرار بود اول و آخر با کار کردنش بیرون از خونه موافقت کنم.. انتخاب صد در صدم این بود که پیش گرشا باشه.. نه جایی که معلوم نبود صاحبش کیه و از چه قماشیه!
حالا دیگه فقط باید صبر می کردم تا شب که رفتیم خونه با خود شیده حرف بزنم و اول از همه بفهمم اصلاً چرا همچین تصمیمی گرفته و بعد.. باهاش اتمام حجت کنم و بهش بفهمونم که به قول گرشا.. از این به بعد خودم همراه و رفیقشم.. تا هر مشکلی هم که پیش اومد.. بیاد به خودم بگه.. قبل از این که بخواد از گرشا کمک بگیره!
نگاهی به ساعت کردم و بعد از چند دقیقه ای که جفتمون ساکت بودیم بی هوا پرسیدم:
- حالا چقدر می خوای بهش حقوق بدی؟
یه کم با بهت و تعجب خیره خیره بهم زل زد و بعد چهره اش و جمع کرد و توپید:
- خاک بر سرتون که جفتتون لنگه هم بدبخت و پول پرستید! اون زن عتیقه اتم بعد از این که قانعش کردم این جا بهترین گزینه واسه کارشه اولین سوالی که پرسید همین بود! منم دلم خوشه که از دار دنیا.. یه خواهرزاده و برادرزاده برام مونده.. که جفتشونم تا خشتکم و از تنم نکنن ول کن معامله نیستن!
دروغ نبود اگه می گفتم دلم تنگ شده بود واسه شنیدن این اراجیفی که بعضی وقتا به شدت رو اعصاب بود ولی انگار باید یه مدت ازش دور می شدم تا می فهمیدم تو زندگیم به شدت به همین آدم رو مخ احتیاج داشتم!
مثل همین امروز که اگه نبود.. مطمئناً این آرامش نصیبم نمی شد و همه چیز.. یه جور دیگه پیش می رفت.. جوری که شاید از هیچ طریقی جبران نمی شد!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۰۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 18:36


من نگارم

دختری که سالها پیش پدرم‌‌ مرد و مادر مریضم ما رو‌با بدبختی بزرگ کرد

بعد از مدت ها سختی‌و تلاش تونستم رو پای خودم بایستم و خانه بازی تو مرکز شهر افتتاح کنم

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تااینکه یه روز یکی از مادرا فرزند پنج ماهش رو به خانه بازی من می‌سپاره و می‌ره اما دیگه برنمی گرده!

مجبور می‌شم اون بچه رو با خودم ببرم و از فرداش‌می افتم دنبال پیدا کردن مادرش...

بالاخره پیداش می‌کنم اما کجا؟

روی تخت بیمارستان!


مادر اون بچه زن بی هویت و جوونی بود که نه آدرسی داشت نه کس‌ و‌ کاری!

من می مونم و بچه پنج ماهه ای که حالا باید مراقبش می بودم....!

اونم درست وقتی که بعد از سال ها مردی که عاشقش بودم به خاستگاریم‌ میاد....

مردی که دیوانه بار‌ دوستش داشتم اما مجبور شدم بهش جواب منفی بدم....چون حالا من یه مادر مجردم با یه بچه چندماهه!

https://t.me/+URuPk5OEWTljMWU8


https://t.me/+URuPk5OEWTljMWU8

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 18:36


-تو طایفه پیچیده که قراره برای خان عروس انتخاب کنن!

افسانه رخت را روی بند پهن می کند و می گوید:

-خب به ما رعیتا چه ربطی داره؟

-قراره از بین همین رعیتا یکیشونو انتخاب کنه دیگه زن... خر نباش!

افسانه کمی به خودش لرزید و اب دهان قورت داد:

-خداروشکر ما دختر دم بخت نداریم!

انگار دقیقا به بحث دلخواه مرد رسیده باشد که با لذت دود قلیان را بیرون می دهد و صدا روی سرش می اندازد!

-ماهرخ بیااا!

افسانه پایین روسری اش را می چلاند، از لبخند های مرد فرصت طلبش هیچ حس خوبی نمی گیرد!

-بله بابا، با من کاری داشتی؟!

نگاه مرد با پوزخند و تمسخر به کتاب توی دست دختر ماند:

-بگو ببینم تو چند سالته دختر؟!

ماهرخ مظلومانه لب زد:

- ۲۰ سال.

مرد لبخند معناداری می زند:

-با ۲۰ سال سن قراره ترشی بندازیش افسانه؟! همین الانشم دیر شده!
یکم بهش برس، سیبیلاش از مال منم پرپشت تره.... دخترمون قراره بشه عروس محتشم خان، سوگلی عمارت خان سالار!

افسانه با التماس جلو رفت و گفت:

-اقا قربون قد و بالات برم، بیخیال این دختر شو هنوز کوچیکه ۲۰ سال که سنی نیست!

چشمان مرد خشمگین و تیز شدند:

-نکنه سرت به تنت زیادی کرده که رو حرفم حرف میاری؟ کاری نکن بیفتم به جونت افسان!

افسانه دوباره جلو رفت و این بار پاچه ی شلوار مرد را گرفت:

-التماست می کنم، این دختر اخه چه میدونه شوهر داری چیه، بچه اس هنوز!

همان لحظه اما با زغال داغی که روی گردنش نشست نتوانست دیگر ادامه دهد و از درد و سوزش جیغی کشید!

-بابا تو رو خدا ول کن مامانمو باشه هر چی تو بگی!

ماهرخ با درد زجه زد و برای بختی که قرار بود خراب شود با صدای بلند گریه کرد!
***

https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0

همه ی دخترهای جوان توی حیاط عمارت بودند و ماهرخ نشسته بود کنار درخت تا از دید محتشم خان معروف قایم شود!

-کی پشت اون درخته؟!

چشمانش گرد شدند و با ترس تا خواست پا به فرار بگذارد دست های قوی و مردانه ای بازویش را به چنگ گرفتند.

-کی هستی تو؟!

ماهرخ با ترس سر بالا اورد که مرد محو چشمان زیبا و کشیده اش شد!

-من ماهرخم... میشه دستمو ول کنین برم؟

محتشم بیشتر نزدیکش شد و عطر دخترک را بو کشید:

-اینجا چیکار می کنی، بگو تا ندادمت دست نگهبانا بندازنت سیاهچال!

دخترک ناخواسته زبان باز کرد:

-قراره واسه محتشم خان عروس انتخاب کنن، من ازش خوشم نمیاد شنیدم گنده بک و بداخلاقه! قایم شدم تا منو انتخاب نکنه!

محتشم لبخند معناداری زد.

-من دست راست محتشمم اگه بخوای میتونم بهش بگم که خاطرتو میخوام تا تو رو انتخاب نکنه!

چشمان ماهرخ برق زدند و ناخوداگاه به سینه ی مرد چنگ انداخت:

-جدنی؟!

محتشم تو گلو خندید و تا خواست جواب بدهد همان لحظه پدر ماهرخ به همراه مردی پیر به سمتشان آمدند!

-مگه بهت نگفتم از کنارم جم نخور چشم سفید!

خواست به سمت ماهرخ حمله کند که محتشم گوشه چشم خطرناکی به او انداخت!

-دستت به غرض به عروس محتشم نخوره که مراعات پدر بودنتو نمیکنم!

دو مرد هاج و واج نگاهش کردند و محتشم دست کوچک ماهرخ را گرفت:

-من عروسمو انتخاب کردم بابا خان، ماهرخ!

ماهرخ قلبش ریخت و... پروردگارا او همان محتشم خان معروف بود؟؟؟!

https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 14:08


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1281



نگاه دوباره ای به گوشیم انداختم و خواستم یه بار دیگه به مجتبی زنگ بزنم که چشمم به پیام لی لی خورد:
«مهناز خیلی عصبانیه از این که گوشیت و جواب نمی دی.. می خواد حاضر شه بیاد خونه ات.. نمی تونم دیگه جلوش و بگیرم..»
نگاهی به ساعت پیامش انداختم که دیدم مال یه ربع پیش بود. با این امید که دیر نشده باشه سریع شماره مهناز و گرفتم که خدا رو شکر هنوز تو خونه بود و تونستم متقاعدش کنم که حالم خوبه و گوشیم سایلنت بود که صدای زنگش و نشنیدم..
باید تو اولین فرصت یه فکری هم برای این قایم موشک بازی ها می کردم.. باید یه روزی که اعصاب و روان آرومی داشتم.. می نشستم و منطقی با مهناز حرف می زدم و بهش می فهموندم هدفم چیه و بهتره دست از سنگ انداختن جلوی راه من برداره!
هرچند که هنوز از خود درین هم مطمئن نبودم.. ولی حالا که دیگه خیالم از رابطه نداشتنش با اون پسره الدنگ راحت شده بود.. امید و انگیزه ام نسبت به یکی دو هفته قبل.. به مراتب بالاتر رفته بود و من می تونستم یه شانسی برای خودم قائل باشم.. البته اگه.. این ترس لعنتی از وجودش بیرون می رفت!
گوشیم که تو دستم لرزید و شماره مجبتی افتاد سریع جواب دادم:
- چی شد؟
- آقا شرمنده.. همه کوچه و خیابون های اطراف و گشتم.. ولی نیست.. انگار سریع سوار ماشین شده.. وگرنه دیگه باید تو همون خیابون اصلی پیداش می کردم..
نفسم و با درموندگی بیرون فرستادم و گفتم:
- خیله خب باشه.. برگرد بیا.. دستت درد نکنه!
تماس و قطع کردم و از جام بلند شدم.. خیلی هم امید نداشتم که درین تو این وضعیت پیشنهاد کمک مجتبی رو قبول کنه.. فقط امیدوار بودم به خاطر کارای احمقانه من این وقت شب بلایی سرش نیاد!
پام و که تو آشپزخونه گذاشتم.. با دیدن قابلمه روی گاز و پیچیدن بوی ماکارونی توی مشامم.. لبخند غمگینی رو لبم نشست و زمزمه کردم:
- وحشی دوست داشتنی!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 14:07


خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️‍🔥

@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 14:07


📚 رمان چهارده یازده


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم!


🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
(رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد)


نصب رایگان ios :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 14:07


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_493



- آدم مریض تو هر قبرستونی پیدا می شه.. چه این جا.. چه تو یه شرکت.. چه حتی تو همون آموزشگاه ها.. پس با این حساب همه مردم باید دست و پای زنشون و تو خونه زنجیر کنن و نذارن بیاد بیرون و بعد بگن من صلاح تو رو می خوام و دوست ندارم آسیب ببینی؟ نمی شه که! اونم یه آدمه.. جوونه.. دلش یه زندگی فعال تر از صبح تا شب تو خونه موندن و غذا درست کردن می خواد! اصلاً چه بهتر که.. این جا کار کنه.. که هم تو گهگاهی بهش سر بزنی و هم من هواش و داشته باشه! خیال می کنی اجازه می دم تو جایی که مسئولیتش با منه.. کسی به خواهرزاده ام چپ نگاه کنه؟ برفرضم که نگاه کرد.. تا فلان جاش و رو سرش بیگودی نپیچم می ذارم پاش و از این جا بذاره بیرون؟!
نفس عمیقی کشیدم و لعنتی به حرفای مزخرفی که به زبون می آورد و باعث می شد تصویر احمقانه اش توی سرم شکل بگیره فرستادم!
تو این موقعیت جدی واقعاً نمی تونستم بخندم واسه همین سرم و انداختم پایین و هیچی نگفتم.. اونم که دید نسبت به چند دقیقه پیش آروم تر شدم با جدیت بیشتری ادامه داد:
- خلاصه که راهش همینه برادر من! ماهی رو هرچی سفت تر بگیری زودتر از دستت سر می خوره و می ره.. پس اگه دلت نمی خواد با این رفتارای تخمی و تعصبات خرکیت.. یه مهر طلاق دیگه رو شناسنامه جفتتون بکوبونی.. زنت و آزاد بذار و خودتم همراهش باش! می خوای آسیب نبینه؟ دستش و بگیر.. مراقبش باش.. هواش و داشه باش! نه مثل یه آقا بالاسر.. مثل یه رفیق! استارتش و بزن و ببین همین شیده به وقتش چقدر می تونه برات رفیق باشه.. که هرچی خاطره و تجربه گند و مزخرف از زندگی زناشویی تو ذهنت داری و برات می ریزه دور و اون مغز کپک زده ات و ضد عفونی می کنه!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۰۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Nov, 17:59


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1280




ولی من دیگه حتی طاقت نگاه کردن به چشماشم نداشتم که روم و برگردوندم و با نهایت سرعتی که می تونستم داشته باشم.. بی اهمیت به صدا زدن های پشت سر هم میران.. از خونه زدم بیرون!
در حالی که مدام داشتم از خودم می پرسیدم:
«من چی کار کردم؟»
×××××
حالم داشت از این ضعف جسمی که بهم اجازه نمی داد از جام بلند شم و با تمام سرعتم بدوئم دنبال درین.. به هم می خورد..
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم و به اتاق خواب برسونم و گوشیم و بردارم و شماره مجتبی رو بگیرم که سریع جواب داد:
- جانم مهندس؟
- آقا مجتبی.. اون خانومی که باهام بود و دیدی؟
- بله آقا دیدمش از خونه رفت بیرون!
- خیله خب.. سریع ماشینم و بردار و برو دنبالش.. هرجور شده راضیش کن سوار شه و بعد هرجا خوست بره برسونش..
- چشم!
- فقط زود باش!
تماس و قطع کردم و حین بیرون فرستادن نفس درمونده ام.. خودم و انداختم رو تخت و دستی از بالا روی صورت ملتهبم کشیدم و تا به لبام رسیدم مکث کردم..
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست از یادآوری اون چند ثانیه ای که تمام این ماه های گذشته برای یه بار دیگه تکرار شدنش داشتم له له می زدم..
ناخواسته بود و بدون فکر قبلی.. حتی وقتی دیدیم درین مونده و انقدرم ترسیده که هیچ کدوم از حرکاتش عادی نیست.. تصمیم گرفتم کوچکترین کاری که اون و یاد گذشته ها میندازه انجام ندم..
ولی چطور می تونستم تو اون فاصله کم.. صورت گریون و خواستنیش و اون لبایی که «ببخشید» و به قشنگ ترین شکل ممکن به زبون آورد ببینم و بتونم جلوی خودم و این حس فوران کرده رو بگیرم؟
حتی درین هم نتونست مقاومت کنه و طول کشید تا به خودش بیاد.. درینی که سعی داشت ادعا کنه از من متنفره.. چه برسه به منی که هیچ وقت.. حتی برای گول زدن خودمم.. نتونستم اعتراف کنم ازش بدم میاد!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Nov, 17:58


رمان اپسیلون به اتمام رسید💞

برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون

یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️

یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Nov, 17:58


📚 رمان اپسیلون

✍️به قلم گیسو خزان



📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..

این.. داستان زندگی منه!



📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Nov, 17:58


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_492



- این فکر و شیده هم می تونه درباره تو بکنه ها! حواست هست؟ که خودش و پدرش و عامل بدبخت شدنت بدونه و مطمئن بشه که تو ازش متنفری.. در نتیجه پات و که از خونه بیرون می ذاری می تونی با هزار نفر بهش خیانت کنی.. ولی تا حالا حرفی در این باره بهت زده؟ تا حالا بهت گفته دلم نمی خواد تو مغازه کفش فروشی که نصفشم زنونه اس و روزی چند صد تا زن و دختر رنگارنگ میان اون جا و می رن کار کنی؟ گفته یا نگفته؟!
روم و برگردوندم و با اخمای درهم سرم و به نشونه نه بالا انداختم که با قطعیت گفت:
- چون بهت اعتماد داره! چون می شناستت.. چون حواسش هست واسه دومین بار توی زندگیش به کی بله گفته و اطمینان داره از این که قرار نیست این بارم شکست بخوره! اطمینانی که حتی یه درصدش و تو وجود تو نمی بینم.. فقط شک و بدبینی داری!
نگاه شاکی و طلبکارانه ام و بهش دوختم که توپید:
- چته؟ عین گاو خشمگین به من نگاه نکن! اگه حرفم و قبول نداری.. اگه فکر می کنی غیر از اینه با حرف نه.. با عملت ثابت کن! راهشم اینه که بذاری زنت خودش واسه زندگی و کارش تصمیم بگیره.. که حتی اگه به قول خودت وسط یه مشت لش و لوش کار کنه.. انقدری بهش اعتماد داشته باشی که بدونی حتی وقتی تو نیستی بلده هوای خودش و نگاهش و دلش و داشته باشه که واسه هر نره خری نلرزه! داریم درباره شیده حرف می زنیم یزدان.. بفهم! همچین آدمی نیست!
سرم و انداختم پایین و بعد از نفس عمیقی که کشیدم.. حس کردم دیگه دلیلی واسه ادامه این بحث ندارم و گرشا می تونست هر بهونه من و.. با یه توجیه منطقی خنثی کنه.. واسه همین ناچار شدم همون جمله کلیشه ای همیشگی مردا رو تو همچین مواقعی به زبون بیارم و بگم:
- من.. به شیده اعتماد دارم.. آره شاید یه زمانایی.. یه چیزایی تو ذهنم می چرخه که واقعاً فکر کردن بهش غیر ارادیه ولی.. ته دلم مطمئنم که قرار نیست یه ضربه دیگه مشابه کاری که اون عفریته کرد به زندگیم بزنه.. ولی از آدمای مریض دور و برش می ترسم! دوست ندارم آسیب ببینه!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۰۴ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

18 Nov, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1279



دستم و به سمت پاش دراز کردم تا یه کمم من ماساژش بدم و گندی که زدم و جبران کنم.. که یهو من و کشید سمت خودش و قبل از این که بخوام موقعیت و ارزیابی کنم لبام و مال خودش کرد!
بدون هیچ خشونتی.. بدون این که بخواد سرم و نگه داره تا حس تحمیلی بودن بهم دست بده مشغول بوسیدنم شد و این خودم بودم که با فرمان گرفتن از اون حس عجیب غریب شده وجودم جفت دستام و بلند کردم و گذاشتم رو صورتش..
هیچ درکی از موقعیت و کاری که داشتم می کردم نداشتم.. فقط به حس بی نظیری که از همون بوسه به بدنم منتقل شد فکر می کردم و دوست نداشتم تموم بشه..
چنان آرامشی داشت تو تک تک رگ و پی وجودم جریان پیدا می کرد که انگار تمام این یک سال و نیم داشتم دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم و حالا.. بهش رسیده بودم!
بدون این که اهمیت بدم پشت این آرامش و حس خوب.. چه آدمی قرار گرفته و این همراهی کردن من.. اصلاً درست هست یا نه!
ولی همه این چند ثانیه بی نظیر و لذتبخش با چشمای بسته اتفاق افتاد و من همین که چشمام و باز کردم و میران و دیدم.. با وحشت خودم و عقب کشیدم و ناباور به صورتش که حالا با یه دلیل دیگه قرمز شده بود و داشت تند تند نفس می کشید.. زل زدم!
دیگه مغزم بود که داشت بهم فرمان می داد و قلبم و با تندترین الفاظ خفه می کرد.. بهم فهموند این جا بودنت و چراغ سبز نشون دادنت به این آدم با همین حرکات کوچیک.. حماقت محضه که منم به حرفش گوش دادم.. سریع کیفم و چنگ زدم و از جام بلند شدم..
میران هنوز توان بلند شدن از رو زمین و نداشت که فقط گفت:
- وایستا درین..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

17,596

subscribers

1,436

photos

13

videos