گیسو خزان 🎯 تارگت @gisooroman Channel on Telegram

گیسو خزان 🎯 تارگت

@gisooroman


پارت گذاری روزانه 1 الی 2 پارت

تارگت به معنی هدف، نشونه
#Target 🎯


آیدی جهت حق عضویت کانال vip:
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت (Persian)

گیسو خزان 🎯 تارگت یک کانال تلگرامی است که به پارت گذاری روزانه 1 الی 2 پارت می‌پردازد. نام "تارگت" به معنی هدف یا نشانه است و این کانال با استفاده از این نام، به شما کمک می کند تا هدف‌های خود را به دست آورید. با عضویت در این کانال، شما اطلاعات و توصیه های مفیدی در خصوص قرار دادن اهداف و رسیدن به آن‌ها دریافت خواهید کرد. برای عضویت در کانال VIP این کانال می توانید به آیدی @khazan_22 مراجعه کنید.

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Jan, 06:33


من نجلام

دختری که تو بچگی عروس قشقایی ها شد!

عاشق نامزدم بودم اما تو یه حادثه از دستش دادم و من تو ۱۲ سالگی مهر بیوه بودن خورد روی پیشونیم!

قشقایی ها رسم داشتن بعد از مرگ شوهر، زن باید با یکی از مردهای همون خونواده ازدواج کنه و چون من فقط نشون کرده شوهرم بودم یا باید زن پدر شوهرم میشدم یا برادر شوهرم!

به رسم طایفه مجبور شدم به عقد دمیر، برادر شوهر سنگدلم در بیام.... مردی که از من متنفر بود و من و مقصر مرگ برادر جوونش می دونست!

مردی که بلافاصله بعد از عقد رهام کرد و به تهران رفت و اونجا زن دیگه ای و محرم خودش کرد...!

حالا ۸ سال گذشته....

پدر شوهرم دمیر رو محبور کرد تا برگرده و تکلیف من و روشن کنه....

حالا بعد ۸ سال من کسی رو می بینم که اسمش توی شناسنامه ام بود و ازش وحشت داشتم...

از اخم هاش ،از نخواسته شدنم،از پس زده شدنم وحشت داشتم!

بالاخره اولین دیدارمون رسید.... به خودم قول داده بودم تلافی این ۸ سال و در بیارم! چون دیگه اون دختر بچه زشت نبودم....

حالا من زنی زیبا بودم در آستانه ۲۰ سالگی که قصدش زمین زدن شوهر شناسنامه ایش بود....

https://t.me/+5DZVNSnzLVw2ZTlk


https://t.me/+5DZVNSnzLVw2ZTlk

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Jan, 06:33


_ #لگنش خیلی کوچیکه خاتون ، اینطوری پیش بره بچه خفه میشه ، جون مادر هم به خطر می افته

خاتون : تقصیری هم نداره طفلک ، رابطه نداشته که

با افسوس روی پاش کوبید و درحالی که اشکهاشو با گوشه ی شالش پاک میکرد نالید

_ بمیرم برای مهرابم که این روزارو ندید

با #انقباض_شدیدی که توی شکمم پیچید ، از شدت درد صدای جیغم بلند شد و نفس زنان هق زدم

خاتون : شاهرخ و صدا بزنین بیاد ، دختره بنیه اش ضعیفه نمیتونه بزاد !!!

شاهرخ و صدا بزنن ؟؟
برادرشوهرم بیاد ؟؟؟

_ نه ..نه ..

خاتون همونطور که داشت به شکمم فشار می اورد ، دلجویانه گفت :

_  اشکالی نداره مادر دکتر محرمه ، درثانی قراره شوهرت بشه

عرق از سر و روم داشت میریخت و حس میکردم از شدت درد ، کمر به پایینم فلج شده

با شنیدن صدای بم و مردونه اش ، کم مونده بود از شدت درد و خجالت اب بشم

با خجالت زانوهامو به هم نزدیک کردم تا تن عریانمو بپوشونم ، اما با دیدن این کارم صدای فریاد عصبی اش بلند شد

_ لنگهاتو جمع نکن بچه !!

رو به خاتون غرید

_ گفتم رسم و رسوم مضخرفتونو بذارید کنار !!!
این بچه جثه ی طبیعی زایمان کردن ، اونم توی خونه رو نداره !!!

نزدیکم شد و درست بین پام قرار گرفت ، از شدت خجالت چشم بستم و هق زدم

دستش که روی تنم نشست ، رسما از خجالت مُردم

شاهرخ : همه برن بیرون

خاتون : اما پسرم ...

شاهرخ : گفتم بیرون !!!

زانوهامو گرفت و بیشتر بازشون کرد و صدای عصبی اش بلند شد

_ وقتی میرفتی زیر داداشم باید فکر اینجاهاش هم میکردی !!!

چیزی نگفتم که با خشم فشاری به شکمم وارد کرد که جیغ پردردم بلند شد

با خشم و بدون هیچ رحمی غرید

_ این بچه به دنیا نمیاد !!!
من نمیذارم !!!

دستش و مشت کرد و تا خواست بکوبه توی شکمم ، وحشت زده با درد هق زدم

_ بچه ی ..توئه ..

دستش توی هوا خشک شد و بهت زده خیره شد به صورتم که از شدت درد نفسم درنمی اومد

_ من .. با ..مهراب ..هیچ ..رابطه ..ای ..نداشتم

با گریه نگاهش کردم که اخم هاش غلیظ تر شدن ، نفس زنان گفتم : 

_ وقتی ..بی ابروم ..کردی ..رفتی ..پی..عشق ..و حالت .. ، مهراب ..گردن ..گرفت ..

خم شد سمتم و با حرص و خشم غرید

_ اینارو میگی که جون توله ی مهراب نجات بدی ؟؟

فشار طاقت فرسایی که توی لگنم حس کردم طوری جیغ زدم که حس کردم حنجره ام پاره شد

دستپاچه و با ترس نگاهم کرد که صدای گریه ای توی اتاق پیچید

به یکباره حس کردم کل انرژی بدنم ته کشید و روح از تنم جدا شد

قبل از اینکه پبکهام روی هم بیوفته ، چهره ی وحشت زده اش آخرین تصویری بود که تونستم به خاطر بسپرم


https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0

#بیش_از_500_پارت_آماده🔥

پارت اصلی رمانه ، هرگونه کپی و ایده برداری ممنوع

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Jan, 06:33


_ وای پاچه های شلوارش خونیه
حالم بد شد این چه کثافتیه؟

شیما با مقنعه بینیش رو گرفت

_ اه اه تایم پریودت رو مگه نمیدونی؟
یه نوار بهداشتی نداشتی بذاری؟
الان بالا میارم!

_  ماهم پریود میشیم والا! از پاچه‌مون که خون در نمیاد

از شدت درد پاهام می‌لرزید و به زور خودم رو نگه داشته بودم

نمی‌دونستم چی جوابشون بدم که همون لحظه نیکی با عجله وارد سرویس بهداشتی شد
به شیما و سمانه که با اخم هرکدوم یه چیزی میگفتن توپید

_ اینجا چی میخواید شما دوتا فضول؟

شیما پشت چشم نازک کرد

_ اومدیم بهش خبر بدیم مراسم شروع شده سام پژمان هم رسیده
تا چند دقیقه دیگه هم اعلام میکنن کی هزینه کمک تحصیلی رو برنده شده!

سمانه با بدجنسی ادامه داد

_ آخه گلبرگ خیلی ادعا داشت بین رویا و خودش اون رو انتخاب میکنن ،حالا که موقع مراسم شد غیبش زده گفتیم اگه اسمش رو بخونن نباشه زشت میشه!

لب گزیدم و سعی کردم جلوی تهوعم رو بگیرم

نیکی سمانه و شیما رو بیرون کرد و به طرفم برگشت

شلوار توی دستش رو بهم داد و گفت

_ زود بپوش بریم که سام اومده

دستام می‌لرزید
با استرس لب زدم

_ نکنه سقط کرده باشم؟

نیکی نگاهی به دور و اطراف انداخت

_ سام میدونه؟

با یادآوری روز آخری که دیده بودمش بغضم ترکید

_ نه ،دو هفته پیش گفت دیگه دلش و زدم
گفت کل خرج مدرسه م رو به کارتم زده و دیگه دور و اطرافش پیدام نشه

_ یعنی چی؟
اون روزایی که از در مدرسه مستقیم راننده میفرستاد دنبالت که بری خونه ش و تا صبح روز بعد نگهت میداشت یادش رفت که حالا گفته هری؟

نا امید سر تکون دادم

_ اون از اول همین رو گفته بود نیکی ...
خودم بخاطر بی‌پولی قبول کردم
من بی منطق عاشقش شدم

نیکی با دلسوزی نالید

_ فعلا این شلوار رو بپوش بریم
دو سال برای این مراسم تلاش کردی
سام از زندگیش بیرونت هم کرده باشه اما مطمئنم جایزه رو به تو میده ، اون بیشتر از همه تلاش هات رو دیده ، نمره های تو خیلی از رویا بهتره ، میدونه این جایزه حق توئه

با کمک نیکی شلوارم رو عوض کردم و از سرویس بهداشتی بیرون زدیم

به زور از بین جمعیت گذشتیم
از دور سام رو دیدم که بالای سکو روی صندلی نشسته بود
دلتنگ نگاهش کردم ،طبق معمول جذاب و خوشتیپ بود

بیش از چهار ماه شبهام رو تو بغل این‌مرد سر کرده بودم و حالا انگار از هر غریبه ای غریبه تر بودم براش

پچ پچ دخترها به گوشم میرسید

_ خیلی خوش تیپه لامصب، میخوام هر جور شماره م رو بدم بهش

_ خوش خیالیا فکر کردی شمارتو میگیره؟

_ میگفتن مادرش یکی از دخترای همین مدرسه رو براش انتخاب کرده!
_ هرکیه خوش به حالش! یارو هم خر پوله هم کله گنده ، خرش حسابی میره

لبم رو بین دندونم کشیدم تا اشکم نریزه
هیچ کس فکرش رو نمیکرد که بچه این مردی که ازش تعریف میکنن تو شکم من باشه!

مدیر توی بلند گو از سام خواست جلو بیاد و اسم برنده رو بخونه

سرو صداها خوابید
قلبم توی دهنم بود

نیکی دستم و گرفت
_ اسم تو رو میخونه گلبرگ، مطمئنم

با امیدواری به سام نگاه کردم
من توی این چهار ماه با همه وجودم عاشقش شده بودم
سام بیشتر از هرکسی می‌دونست چه قدر به این هزینه کمک تحصیلی نیاز دارم

پلک بستم و صدای گیراش رو شنیدم

_ طبق قرارمون برنده جایزه امروز معرفی میشه

همهمه ها بالا گرفت و سام ادامه داد

_ برنده کسی نیست جز، رویا چاوشی

برق از تنم گذشت و ناباور پلک باز کردم
رویا سر از پا نمیشناخت
از سکو بالا رفت و همون لحظه مادر سام با هیجان در آغوشش کشید

_ وای پس رویا نامزد سام پژمان بوده!
خوشبحالش هم جایزه رو برد هم شاه ماهی تور کرد

نیکی نگران دستم رو گرفت
صدای های اطرافم هر لحظه گنگ تر میشد

باورم نمیشد آرزویی که بیش از دوسال براش تلاش کرده بودم به راحتی از دستم رفته باشه
اونم به دست سام ، مردی که بچه ش رو توی شکم داشتم!

نگاه پر اشکم به سام بود که انگار اون هم توی جمعیت دنبال من میگشت

بی توجه به صدا زدن های نیکی به سرعت از مدرسه بیرون زدم

مادربزرگم توی روستا منتظر بود که دست پر برم و حالا؟!

نه دیگه سام رو داشتم و نه کمک هزینه ای که بهش دلخوش کرده بودم  ...

جای من دیگه اینجا نبود
باید برای همیشه از این شهر میرفتم

https://t.me/+3LVMPT5nOyUxNGFk
https://t.me/+3LVMPT5nOyUxNGFk
https://t.me/+3LVMPT5nOyUxNGFk

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Jan, 06:33


- آرسنیک خوردم دکتر!
🔥🔥🔥🔥

- صیغه رو زودتر بخون حاج آقا!

علی زودتر از همه سکوت را شکست. سکوتی که هیچ شباهتی به مجلس عقد نداشت!

عروس لباس سیاه عزا تنش بود و داماد، هنوز جای زخم خنجر عروس را روی قلبش حس می‌کرد:

- عروس خانم وکیلم؟

ساغر نگاهی به چشم‌های سرد دادمهر کرد و زیر لب گفت:

- بله!

عاقد از دادمهر هم پرسید ولی سکوتش دل ساغر را در هم پیچید. نگاه ساغر نگران به نگاه او رسید. دادمهر در یک لحظه مصمم سمت او‌ برگشت و چشم چشم پچ زد:

- بعد خیانتی که کردی، حقت این "بله" شنیدن نیست. اینو فقط برای رسیدن به اهدافم میگم... بله!

و جان از تن ساغر رفته بود وقتی "بله" را گفت. انتظار اشتیاق نداشت، ولی این همه نفرت هم نمی‌فهمید! درست بود که بازی‌اش داده بود و بد او را سوزانده بود، ولی این مجازات سنگینی بود. آن هم درست وقتی عزیزترینش را به خاک سپرد بود. مثل خودش پچ زد:

- یک روز بعد تموم شدن یک سال مهلت صیغه، حسرت یک لحظه دیدنمو می‌خوری! اون موقع از اینکه امروز این حرفو بهم زدی، پشیمون میشی جناب شایسته! دعا کن روز ۳۶۵امین نرسه!

https://t.me/+nEOGcsYJIlg1YmU0
https://t.me/+nEOGcsYJIlg1YmU0

هوا سرد بود. حتی بیشتر از سال قبل! پاهایش درد می‌کرد. کل مسیر را پی آن خانه دویده بود. و بالاخره پیدایش کرده بود.
برخلاف تصورش با همان زنگ اولی که به آیفون زده بود، در برای دادمهر باز شده بود.

با عجله خودش را با بالا رساند و وارد خانه شد. هرم گرمای خانه تو صورتش زد‌. حس آرامش کم‌کم در رگ‌هایش تزریق شد:

- ساغر؟

تا سرش را سمت راستش گرداند، دلش هری پایین ریخت. نگاهش بعد یک ماه ندیدن او، از دیدنش سیر نمیشد. آن هم در این کالبد بی‌پرده و بی‌نقص.

ساغر چرخید و دادمهر بیشتر اختیار از کف داد. پیراهنی قرمز به تن داشت که یقه قایقی بازش، دست و دل بازانه عمل کرده بود و تصویر چشم‌گیری ساخته بود! کوتاهی دامن هم مزید بر علت شده بود که نگاه دادمهر میان قدم‌های او و لب‌های سرخش رج بزند!

- خیلی منتظرت بودم! بالاخره پیدام کردی.

آنقدر محوش شده بود که توان قدم از قدم برداشتن را نداشت. ساغر خود جلو آمد و چون ساغر شرابی آماده میان دستان او جا گرفت. دستانش که دور گردن دادمهر حلقه شد، دادمهر تمام تهدید‌های گذشته را فراموش و لب‌های سرخش را شکار کرد.

شب برای آن دو، شب یلدا بود وقتی دادمهر بعد یک ماه دلتنگی، لبش به ساغر رسید. حالا آنقدر از این جام می‌نوشید تا سیراب شود.

وقتی دل دادمهر فقط چند ثانیه تا وصال ابدی فاصل داشت، زنگ کوک شده ساعتی به صدا درآمد و ساغر مستانه خندید و دادمهر گیج و با فاصله کمی که از او داشت نگاهش کرد.

ساغر با همان خنده، تن او را پس زد و در نگاه او پوزخند زد:

- ما دیگه محرم نیستیم جناب شایسته، مهلتت تموم شد!

همان موقع بود که ساغر یک دفعه با درد خم شد و دلش را چسبید و عق زد و خون بالا آورد.

دادمهر گیج از حرف او و بهم خوردن حالش، سرش را بلند کرد:

- چی میگی؟ چرا اینجوری شدی.

ساغر از هم خندید. با لب‌هایی که اینبار جای رژ، خون قرمزش کرده بود. شیشه دارویی را روی میز گذاشت:

- آرسنیک خوردم دکتر! خیلی وقته خوردم. ۳۶۱امین روزت رسید! گفته بودم حسرتمو به دلت میذارم!

سپس نگاهش در نگاه مبهوت دادمهر خاموش شد و‌ سرش میان دستان دادمهری ماند که به صورتش سیلی میزد و فریاد می‌کشید:

- چیکار کردی ساغر؟! پاشو... من غلط کردم پاشو...

https://t.me/+nEOGcsYJIlg1YmU0
https://t.me/+nEOGcsYJIlg1YmU0

اون دادمهر شایسته بود. پزشکی که همه دخترای بخش، براش میمردن، اما اون عین یه تیکه یخ بود.
ولی من تونستم طلسم دلشو بشکنم و به قلبش نفوذ کنم. اما من هدفی داشتم! باید انتقام خون عزیزترین آدم زندگیمو می‌گرفتم.
اما درست وقتی که داشتم به هدفم می‌رسیدم و باهاش سر سفره عقد می‌نشستم، یه نفر همه چیزو درباره من بهش گفته بود. اونم برای پیش برد اهدافش حاضر شد فقط به مدت یک سال صیغه‌م کنه!
اما نمی‌دونست من دوباره دلش رو می‌دزدم و ۳۶۵امین روزو براش جهنم می‌کنم!

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Jan, 14:01


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1342




کف دستم و محکم رو صورتم کشیدم و منم صدام و آوردم پایین.. ولی لحنم هنوز تند و گزنده بود و می خواستم تمام تلاشم و بکنم تا ذره ای به این باور نرسه که اگه بیشتر اصرار کنه قراره باهاش راه بیام:
- کدوم پفیوزی گفته که من برای پا گرفتن رابطه ام با درین به کمک کسی احتیاج دارم؟ اونم حمالی مثل تو؟ من اگه ذره ای تردید داشتم که شاید از پس این کار برنیام.. هیچ وقت دوباره وارد زندگیش نمی شدم. من فقط کاری رو شروع می کنم.. که مطمئنم به سرانجام می رسونمش!
- سر این مسئله نمی تونی انقدر اعتماد به نفس داشته باشی.. من با شناختی که از درین دارم بهت اطمینان می دم که توی ادامه رابطه اتون به همچین کسی احتیاج داری.. وگرنه اگه منتظر بشینی.. تا خود درین فکر کنه و جوابت و بده.. هیچ وقت به اون نتیجه ای که می خوای نمی رسی!
این بار با پشت دستم ضربه ای به شونه اش زدم و توپیدم:
- تو اصلاً کی هستی که بخوای همچین نفوذی رو درین داشته باشی؟ جایگاهت تو زندگیش چیه که فکر می کنی قدرت داری نظرش و نسبت به من عوض کنی؟ این که بعد از چند سال سر و کله ات پیدا شده و گفتی عموشی که این وسط خودتم به نون و نوایی برسی از پدرسوخته بودنته.. وگرنه من از تو به درین نزدیک ترم و مطمئن باش.. اونم من و بیشتر کس و کارش می دونه تا تو رو!
پوزخند عصبی رو لبش نشست و سرش و به تاسف تکون داد..
- به همین خیال باش.. همین دو روز پیش به من گفت قراره به پیشنهادت جواب منفی بده.. وقتی ازش پرسیدم فکر کردی به پشنهادش؟ بهش برخورد.. گفت اصلاً چرا همچین سوالی می پرسی؟ چرا باید به چیزی فکر کنم که جفتمون می دونیم شدنی نیست!
- اگه جواب مثبت می داد درینی نبود که من می شناختم! درینی نبود که من می خواستم!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Jan, 14:01


خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Jan, 14:01


📚 رمان کوپید


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Jan, 14:01


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_553



بعد از نگاهی به دور و برم و اطمینان از این که کسی صدامون و نمی شنونه رو به گرشا با توپ پر گفتم:
- یه بار تا حالا شده تو از شیده بپرسی با چی زده تو برجک من و چی کار کرده که اعصابم و بهم ریخته؟ یا به صورت پیش فرض فقط من و مسبب مشکلاتمون می دونی؟
- اون کاری نمی کنه که تو ناراحت بشی! برعکس.. از خودش می زنه که آب تو دل تو تکون نخوره.. هرچی هست زیر سر خود مارموزته!
پوزخندی زدم و بعد از خوردن چند قلپ آب گفتم:
- آره به همین خیال باش!
راه افتادم سمت یه دستگاه دیگه که گرشا بازوم و نگه داشت و با صدای آروم تر و لحن جدی شده اش پرسید:
- چی کار کرده؟
- همه چیز و که بهت می گه.. این و چطور نگفته؟ پس معلومه خودشم می دونه مقصره که صداش درنمیاد!
- نگفته.. حالا تو بگو! چی کار کرده که باز به تریج قبات بر خورده و اعصاب همایونی رو متشنج کرده؟ یه مگس نر از جلوی اتاقش رد شده و تو بهش شک کردی؟
نگاه تندی بهش انداختم.. نمی خواستم چیزی بگم ولی حرفش که مثلاً می خواست باهاش بهم بفهمونه دلیل عصبانیت ها و ناراحتی هام از شیده بیخود و مسخره اس انقدر برام گرون تموم شد که وزنه های سنگینی که برداشته بودم و پرت کردم رو زمین و با صدایی که به زور داشتم تو کمترین ولوم ممکن نگهش می داشتم گفتم:
- خودش و از من می پوشونه.. نمی ذاره نگاهم به یه نقطه از بدنش بیفته! می دونی یعنی چی؟ یعنی من.. با مردای غریبه.. مثلاً با یکی از همینا که این جان براش هیچ فرقی ندارم.. داره از رابطه با من فرار می کنه و این فکر که شاید به خاطر حرفای بقیه بعد از طلاقم همچین رفتاری از خودش نشون می ده داره مثل خوره مغزم و سوراخ می کنه.. حالا فهمیدی؟ یا بازم می خوای من و یه آدم احمق بدونی که به خاطر مسائل بی اهمیت از زنش دلخور می شه؟





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۲۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Jan, 14:08


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1341




انقدر محتاج من بود که حتی نمی تونست بهم ضربه بزنه.. می دونست قدرتش و نداره و هنوز امید داشت که با دست پر از این شرکت بیرون بره.
این بار حرصم و با لگدی که به پاش کوبوندم خالی کردم و داد کشیدم:
- دیوث بی شرف.. یعنی اگه جای من هرکس دیگه ای این شرکت و اداره می کرد.. اگه همون مرتضوی که همه می دونن چی کاره اس چشمش درین و می گرفت هم همچین پیشنهادی بهش می دادی؟ انقدر کثافتی که بازم در ازای کمک به شرکتت حاضر بودی بچه برادرت و کادوپیچ شده تقدیمش کنـــــی؟
- شلوغش نکن! بی خودی هم واسه من ادای آدمای با غیرت و در نیار. قبلاً دیدیم که پاش بیفته از منم بی شرف تر می شی.. به هر حال هرکسی تو زندگی.. به اولین چیزی که فکر می کنه.. نفع و سود خودشه! تو هم تا وقتی به فکر انتقامت بودی.. درین برات ذره ای اهمیت نداشت.. حالا این جوری رگای گردنت و واسه من باد نکن!
این آدم.. کی انقدر پست و حقیر شده بود؟ اگه ذاتش از اول همین بود.. چرا زودتر نشناختمش؟ چرا انقدر توی شرکتم و تو رفاقتمون بهش پر و پال دادم که حالا بخواد این جوری جلوم قد علم کنه و این شر و ورا رو تحویلم بده؟
- همون موقع اش هم نذاشتم کسی گوشه انگشتش به درین بخــــــــوره! هر جا افتاد دستش و گرفتم و هرکی مزاحمش شد و دک کـــــــردم.. کی انقدر رذل و عوضی شدم که برای سود خودم.. برای لذت خودم.. برای انتقام خودم بفروشمـــــــش؟!
هنوز داشتم از حرص نفس نفس می زدم که با آرامش بیشتری از جاش بلند شد و گفت:
- من کسی و نفروختم.. فقط گفتم کمکت می کنم. با درین حرف می زنم.. یه جورایی آماده اش می کنم و سعی می کنم اتفاقات تلخی که تو گذشته بینتون افتاده رو از ذهنش دور کنم.







تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Jan, 14:07


📚 رمان چهارده یازده


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم!


🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
(رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد)


نصب رایگان ios :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Jan, 14:07


خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️‍🔥

@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Jan, 14:07


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_552



این دفعه بدون شک مقصر شیده بود و من تا وقتی خودش تصمیم به حرف زدن نمی گرفت.. هیچ اقدامی نمی کردم و به نظرم دیگه این حق و داشتم!
واسه همین وقتی به باشگاهم رسیدم.. در جواب سلام پر از بهتش فقط سرم و تکون دادم و چون این دفعه دیگه با خودم لباس آورده بودم مستقیم رفتم سمت باشگاه!
ولی لحظه آخر موقع رفتن تو راهرو یه لحظه مکث کردم و نگاهم و به سمتش چرخوندم.. تو این دو روز خیلی با هم چشم تو چشم نمی شدیم ولی حالا که داشتم یواشکی می دیدمش.. عجیب حس می کردم رنگ صورتش فرق کرده و انگار یه کم به قرمزی می زنه.. کلاً زیاد سرحالم به نظر نمی رسید و بعید می دونستم این ربطی به قهر کردنمون داشته باشه!
یه کم بعد که دستاش و بلند کرد و یه کم خودش و باد زد.. با فکر این که شاید پریود شده و به خاطر مشکلات هورمونی سیستم بدنش بهم ریخته خودم و قانع کردم و رفتم تو باشگاه!
حین تمرینم گرشا رو دیدم که وارد سالن تمرین شد.. از نگاه اولش فهمیدم با من کار داشت و احتمالاً از دوربینا دیده که اومدم ولی تا به من برسه.. انقدر با این و اون سلام علیک و احوالپرسی کرد که نیم ساعت طول کشید و منی که رو دستگاه پرس سینه خوابیده بودم خواستم بلند شم که یهو بالا سرم وایستاد و دستش و گذاشت رو هالتری که تو دستام نگه داشته بودم و به پایین فشار داد!
برای این که پرت نشه روم منم داشتم خلاف جهت با همه زورم فشار می دادم و تو همون حال غریدم:
- نکن روانـــــی!
بالاخره دستش و برداشت و من همین که صاف نشستم چرخیدم سمتش و توپیدم:
- مریضی به خدا! این کارا از آدم عاقل برنمیاد!
با تکیه به دستگاه دست به سینه جلوم وایستاد و پرسید:
- جدی؟ کارای تو چی؟ از آدم عاقل برمیاد؟
بطریم و برداشتم و با حرص لب زدم:
- چی کار کردم باز؟
- باز با چی زدی تو برجک اون بدبخت که دو روزه به زور دو کلمه حرف می زنه و همه اش تو خودشه!






خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۲۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Jan, 18:00


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1340




پوزخند پر تمسخری به روش زدم و گفتم:
- خب؟ تونستی؟
آب دهنش و قورت داد و نگاهش و به زمین دوخت..
- دارم تلاشم و می کنم!
- همین تلاش و حرص و عطشت برای رئیس بودن.. برای به قدرت رسیدن وادارت کرده الآن این جا باشی و پیش من سر خم کنی؟ محتاجم شدی؟ نه؟
عصبانی و خشمگین سرش و بلند کرد و توپید:
- من سرم پیش تو خم نیست! اومدم باهات معامله کنم!
- اوهوم.. مطمئناً به پیسی خوردی و دنبال قطعات مفت یا قسطی می گردی نه؟ این دیگه اسمش معامله نیست.. دزدیه.. کاری که توش استادی! چون به هر حال سودی قرار نیست به من برسه!
- شنیدم به درین پیشنهاد دادی؟
با این حرف ماتم برد و با اخم بهش زل زدم که ادامه داد:
- تو توی سر پا موندن شرکتم به من کمک کن.. منم درین و راضی می کنم که دوباره مال تو باشه!
مثلاً سعی داشتم تا تموم شدن این مکالمه کوفتی خودم و آروم نگه دارم و خونسردیم و حفظ کنم.. ولی به همین راحتی.. با شنیدن همین حرف چرندی که به زبون آورد.. کنترل خشمم و از دست دادم و صدام و بردم بالا:
- چه گهی داری می خوری واسه خودت؟
اونم عصبی از جاش بلند شد و توپید:
- درست حرف بزن! آدمی دیگه؟ اومدم عین آدم رو در رو باهات حرف بزنم. بلدی یا فقط می خوای بی خودی پاچه بگیری و متلک بندازی؟
ناخودآگاه رفتم سمتش و غریدم:
- خودت و قاطی آدمیزاد ندون حرومزاده عوضی وقتی داری مثل آب خوردن برادرزاده ات و پیشکش این و اون می کنی واسه منافع خودت!
با تموم شدن حرفم ضربه محکمی هم به تخت سینه اش کوبوندم که دوباره پرت شد رو مبل پشت سرش و خواست بلافاصله بلند شه تا ضربه ام و تلافی کنه.. ولی سرش جاش نشست و نفسش و با کلافگی بیرون فرستاد.





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Jan, 18:00


📚 رمان اپسیلون

✍️به قلم گیسو خزان



📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..

این.. داستان زندگی منه!



📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Jan, 18:00


رمان اپسیلون به اتمام رسید💞

برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون

یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️

یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Jan, 17:59


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_551



اون فقط داشت از بیرون به قضیه نگاه می کرد و درباره زندگی ما نظر می داد.. خبر نداشت که من و یزدان مهر هنوز انقدری بین خودمون و تو شخصی ترین مسائل زندگیمون مشکل داریم که باید اول واسه حل کردن اونا دنبال راه چاره بگردیم.. بعد بریم سراغ مسائل بعدی..
اصلی ترینشم همین معضل دیشب بود که من.. روم نشد چیزی درباره اش به گرشا بگم.. ولی عزمم جزم بود که از همین امروز با کمک این داروهای گیاهی قضیه رو حلش کنم.. یعنی امیدوار بودم که حل بشه!
×××××
دو روز بود که شیده رو درست حسابی نمی دیدم.. یعنی درست از بعد اون شبی که با کارش اعصاب من و بهم ریخت و بعدش هرچقدر منتظر موندم نیومد تا من و از اشتباه دربیاره!
در واقع پیش خودم فکر می کردم که شاید بازم همون تفکر احمقانه ای که ازش سر درنمی آوردم و داره و به خاطر لکه های بدنش و این که نمی خواست من تو اون شرایط برای اولین بار ببینمش اون کار و کرد.. ولی وقتی بعد از حرفای من هیچی نگفت.. شک کردم که نکنه واقعاً همچین فکرایی نسبت به من تو سرش باشه!
واسه همین تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم تا خودش بیاد سمتم و مجبور بشه دلیل اون کار مسخره اش و توضیح بده.. در حالی که مطمئن بودم هیچ جوره قانع نمی شم!
رو همین حساب تو این دو روز باشگاهم نرفتم و تمام مدت وقتم و تو بوتیک گذروندم به امید این که گرشا حواسش هست.. هرچند که نگرانی هام همچنان پابرجا بود!
انقدری که بعد از دو روز دیگه نتونستم خودم و قانع کنم بازم نرم باشگاه و به امید گرشا باشم.. از غروب مغازه رو سپردم به بچه ها و زدم بیرون!
دوری کردنم که جواب نداد.. شاید لازم بود جلوی چشمش باشم تا بفهمه باید یه حرکتی بزنه و اوضاع بینمون و از این بلاتکلیفی دربیاره..





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۲۴ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Jan, 18:24


❤️




_سرآشپز نیست که لعنتی، کراش العالمینه...!

با خنده به مبینا که از پشت خط قش قش می خندید گفتم.
مبینا با خنده گفت:
_نشنوه یه وقت دختر ابروت به باد بره...

با خنده پاهام و روی صندلی جمع کردم.
_نبابا ایرپاد تو گوششه فعلا گرفتمش بکار قراره واسم غذا مخصوص درست کنه...
لعنتی نمیدونه خودش یه غذای خوشمزه اس...


مبینا بلند خندید.
_خدا لعنتت کنه بهراز... خوبه تو پسر نشدی... وگرنه دخترارو با لباس قورت میدادی...


با خنده گفتم:
_اخه نیستی ببینی... یه بازوهایی داره اصن اوفف..‌ فک کن دیگه شکمش چطوریه... حتما شیش تیکه اس... تازه یه صدای گیرایی هم دارم اصن نگممم...


مبینا با خنده گفت:
_نخوریش حالا...


_لعنتی یه جیگریه اصلا نمیشه ازش گذشت... کیف میده فقط دست بکشی رو عضله هاش...

_انقد دوست داری امتحانش کنی...؟

ترسیده با صدای سرآشپز از روی صندلی پریدم.
_ااا... شما اینجا چیکار میکنید ؟

تو یه حرکت دستش پشت کمرم نشست.
_مگه نمی خواستی بدنم و ببینی و دست بکشی روی عضله هام...؟

ترسیده خواستم از آغوشش بیرون بیام که نذاشت و با نشستن لب های داغش روی ترقوه ام، نفس تو سینه ام حبس شد و...
https://t.me/+DlwJ8DOli943ZDQ0
https://t.me/+DlwJ8DOli943ZDQ0
روایت عاشقانه‌ای از سرآشپز معروف با بهراز شر و شیطون😂😍❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Jan, 18:24


- ببوسش، بیهوشش کن و بعد لپ‌تاپش رو بدزد‌.

این رو رییس پر تب و تاب توی هندزفری زمزمه می‌کنه.

به دختری که توی رستوران مقابلم نشسته نگاه می‌کنم، زیادی ساده‌ست، زیادی آفتاب مهتاب ندیده. بعید می‌دونم حتی نیازی به بیهوش کردنش باشه!

با لبخند نگاهم می‌کنه و میگه:

- اصلا حواست بود؟ شنیدی چی گفتم؟

گوشه‌ی لبم بالا میره:

- این‌قدر حواسم بهت بود که نشنیدم چی گفتی!

گیج می‌پرسه:

- یعنی چی؟

به سمتش خم می‌شم، آهسته با پشت دست شاخه موی افتاده روی صورتش رو پس می‌زنم و لب می‌زنم:

- حواسم پی چشمات بود و...

گونه‌ش رو نوازش می‌کنم، فکش زیر دستم منقبض میشه:

- و لب‌هات، وقتی داشتی تند تند حرف می‌زدی... مخصوصا وقتی دهنت رو جمع می‌کردی تا حرف " واو" رو ادا کنی؛ نمی‌دونی چطور می‌شدی!

هاله‌ی صورتی رنگی روی گونه‌هاش پخش می‌شه، آهسته گوشه‌ی لبش رو گاز می‌گیره:

آهسته می‌پرسه:

- چطور می‌‌شدم؟

و برای اینکه بهم نگاه نکنه، یه تیکه از استیک داخل بشقابش رو به سمت دهنش می‌بره.

زمزمه می‌کنم:

- بوسیدنی!

چشماش گشاد میشه و غذا توی گلوش می‌پره.

عقب می‌کشم. به سرفه افتاد. حالا وقت اجرا نقشه‌ست.

ریز می‌خندم و لیوان موردنظرم رو به سمتش هل می‌دم:

- هول نکن بیبی. بیا یه ذره آب بخور!

خجالت‌زده دست دراز می‌کنه تا لیوان آب رو برداره و همزمان با اعتراض می‌گه:

- هول نکردم.

پوزخند می‌زنم و ابرو بالا می‌ندازم:

- جدی می‌فرمایید؟

محتویات لیوان رو لاجرعه سر می‌کشه و می‌خواد بخنده اما مجال پیدا نمی‌کنه، به خِرخِر می‌افته و طولی نمی‌کشه که از حال می‌ره. حالا به اون چیزی که می‌خوام رسیدم. به لپ‌تاپی که مدت‌هاست دنبالشم، به انتقامم...

کیف لپ‌تاپ رو از کنار پاش برمی‌دارم. سرش روی میز افتاده و چشماش بسته‌ست‌. شونه‌ش رو می‌گیرم و صافش می‌کنم، به صورتش نگاه می‌کنم، به دهنش. دختر قشنگیه، در واقع قشنگ‌ترین دختری که دیدم.

توی برنامه‌هام این نبود اما... خم می‌شم و می‌بوسمش... زمزمه می‌کنم:

- کاش یه طور دیگه با هم آشنا می‌شدیم!

https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0
https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0
https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0

- بهت گفتم لپ‌تاپ رو برام بیاری!

با تعجب به رییس نگاه می‌کنم که از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده و رگ‌هاش بیرون زده. میگم:

- مگه همین کار رو نکردم؟

کیف رو به سمتم می‌گیره و نشونم میده. با عصبانیت می‌غره:

- این‌ کیف خالیه، دختره دورت زده. باید برگردی سراغش لعنتی!

https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0
https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0
https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Jan, 18:24


- زن گرفتی ولی هنوز مجردی میای پارتی؟!

سامی با پس گردنی‌ای که کامران می‌زند از جلوی در کنار می‌رود و من وارد ویلا می‌شوم. با کامران دست می‌دهم و او می‌گوید: یه شام عروسی ندادی بهمون! حالا مگه میشه این سامی رو ساکت کرد؟!

در ظاهر می‌خندم، اما خدا را شکر می‌کنم که آن شب دعوت نبودند! اگر آن آبروریزی را می‌دیدند سوژه‌ی خنده‌ی چند ساله‌شان حاضر میشد!

هیچکس از دوستانم نمی‌دانست به جای دختر مورد علاقه‌ام از سر اجبار با ویدا، دخترعمویم ازدواج کرده‌ام!

روی مبل می‌نشینم و درحالیکه به رقص بقیه تماشا می‌کنم، به این فکر می‌کنم که چگونه می‌توانم از شر ویدا راحت شوم!

هیچ علاقه‌ای به او ندارم و کاری نیست که انجام نداده باشم! در خانه آدم حسابش نمی‌کنم و از همه‌چیز ایراد می‌گیرم. توجهی به او ندارم و در مقابلش وانمود می‌کنم دوست دختر دارم. در جمع خانوادگی و مهمانی‌ها همراهش نمی‌روم و این اواخر هم در خانه زندانی‌اش می‌کنم؛ اما آن لعنتی هیچ اعتراضی نمی‌کند! انگار قسم خورده است تا آخر عمرش مانند کنه به من بچسبد!

کامران جام شرابی به دستم می‌دهد و کنارم روی می‌نشیند.
- از وقتی ازدواج کردی، یه جوری شدی!

خیره به جام در دستم می‌گویم: چطور شدم؟!

- کلا عجیب شدی! زندگی متاهلی یعنی همین؟!

او از تاهل من تنها حلقه‌ی ازدواجم را دیده است که از قضا فقط زمان‌هایی که پیش آن‌ها می‌روم ازش استفاده می‌کنم!

بلند شدن صدای زنگ گوشی‌ام مرا از سؤال و جواب‌های کامران نجات می‌دهد.

همین که "الو" می‌گویم، صدای نگران مادرم به گوشم می‌رسد.

- فرهاد؟ پسرم؟ خوبی؟! ویدا حالش خوبه؟!

این وقت شب نگران چه شده بود؟! با گیجی جوابش را می‌دهم: خوبم... طوری شده؟!

- هرچی زنگ می‌زنم خونه‌تون جواب نمی‌دین چرا؟!

پوفی می‌کشم.
- حتما ویدا دستش بند بوده! حالا چی شده مگه؟!

- اخبار نشون می‌داد طرف‌های شما آتش سوزی شده! همه‌ش تقصیر حاجیه! من نتونستم تشخص بدم، اما حاجی گفت شبیه ساختمون شماست!

مادرم لحظه‌ای مکث می‌کند و من به یاد غذای روی گاز ویدا و خودش می‌افتم که در اتاق خوابیده بود! تکانی می‌خورم... یعنی ممکن بود...

مادرم با شک و تردید می‌گوید: صبر کن ببینم... تو گفتی ویدا دستش بند بوده؟! مگه تو خونه نیستی؟! اون صدای چیه میاد؟! باز رفتی پی الواتی؟! ببینم دوباره که در رو رو ویدا قفل نکردی؟!

نمی‌توانم هیچ عکس‌العملی از خود نشان دهم... صدای حاج بابا می‌آید و به دنبالش فریاد مادرم!

- یا امام هشتم... اسم ساختمون رو گفت...

فریاد حاج بابا چهارستون تنم را می‌لرزاند.

- دعا کن بلایی سرش نیومده باشه فرهاد!

https://t.me/+jUcdfZrT5v85Yzc8
https://t.me/+jUcdfZrT5v85Yzc8

زنش رو تو خونه زندانی می‌کنه، اما یه روز که خودش رفته پارتی خونه آتیش می‌گیره و...🥺😭😱

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Jan, 18:24


با شنیدن اسم مهمانی که چند روز بود برای اومدنش داشتن تدارک میدیدن ، رنگ از رخم پرید

_ من دیگه میرم آقا

_ بمون کارِت دارم

ملتمس لب زدم

_ خواهش میکنم آقای رستمی ، منکه بهتون گفتم باید قبل تاریک شدن هوا خونه باشم

دست روی شکمم گذاشتم و با کمردردی که امونم و بریده بود ادامه دادم

_ بیشتر از این نمیتونم سرپا وایستم

بدون توجه به خواهش و التماس من گفت :

_ امشب شب مهمی واسه بیزینس منه برفین ، یه امشب و باهام راه بیا دخترخوب ، خودم میرسونمت نگران نباش

خودم میرسونمت نگران نباش ؟؟؟!!!
همین مونده که منو با تو ببینه ، گوش تا گوش سرمو میبره از دروازه عمارت آویزون میکنه

_ این همه آدم اینجان ...

_ این همه آدم زیبایی تو رو ندارن !!!

موشکافانه نگاهم کرد و درحالی که لبهاشو متفکر جمع کرده بود لب زد

_ امشب به عنوان پارتنر من کنارمی ، نه خدمه

رنگ از رخم پرید و چیزی نمونده بود سکته کنم ، پارتنر ؟!

_ من ..من . حامله ام ..

نگاهی به شکم کمی برجسته ام انداخت و لب زد

_ تا کسی دقت نکنه نمیفهمه نترس

چشمگی زد و گفت :

_ هواتو دارم

_ خواهش ..میکنم

درست توی یه قدمی ام وایستاد و مچ گیرانه نگاهم کرد

_ چرا حس میکنم یه چیزی رو داری پنهان میکنی ؟؟

دستپاچه از پنجره نگاهی به بیرون انداختم تا مبادا یهو سر برسن

_ ا..شتباه ..می..کنین

_ چطور ممکنه دختری با این دک و پُز ، بیاد کلفتی کنه ؟؟؟

با رنگی پریده نگاهش کردم و با تته پته گفتم :

_ چه..چه دک و پُزی ؟؟

با اخم کمرنگی گفت :

_ از فرق سر تا نوک پات برندِ !!!!

آب دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم :

_ اینو ..اینارو ..صاحبکار ..قبلیم ..داده

ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ صحیح !!!
به هر حال امشب جایی نمیری !!

تا خواستم مخالفت کنم ، در باز شد و شاهرخ به همراه ملوس وارد سالن شدن

لعنت به بخت و اقبال سیاهت برفین ...

رستمی به گرمی مشغول خوش امدگویی باهاش شد اما چشم شاهرخ انگار روی من قفل شده بود

ملوس بهت زده گفت :

_ تو اینجا چیکار میکنی ؟؟

نیشخند دردناکی روی لبم نشست و اشاره ای به دستش که دور آرنج شاهرخ حلقه شده بود کردم و با طعنه گفتم :

_ فکر نمیکنی این حرف و من باید بزنم ؟؟

شاهرخ با نگاهی پرخشم برام خط و نشون کشید

رستمی با تعجب گفت :

_ همدیگه رو میشناسین ؟؟

ملوس با لحن حرصی لب زد

_ همسر شاهرخ جان هستن !!!

رستمی ناباور برگشت و نگاهم کرد ، شاهرخ قدمی نزدیکم شد و کنار گوشم با لحن ارومی که رعشه به تن مینداخت لب زد

_ گمشو کنار ماشین تا بیام سلیطه !!!


https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0


کمربند و پیچوند دور دستش و با خشم فریاد کشید

_ من امشب تو رو ادمت میکنم

با ترس گوشه ی تخت جمع شدم و با گریه لب زدم

_ مگه خودت نگفتی برو کار کن شکمتو سیر کن ؟؟

کمربند و بالا برد و محکم کوبید روی رونم که صدای جیغم بلند شد

_ گفتم بری برای رستمی دم تکون بدی ؟؟

ضربه ی دیگه ای زد و با خشم بیشتر غرید

_ گفتم بری ابروی منو بزنی سرچوب حراجش کنی ؟؟

با حرص و درد فریاد کشیدم

_ خوب کاری کردم
مگه تو ابرو داری ؟؟
تویی که با داشتن زن و بچه تختت خالی نمیمونه ؟؟
میخواستم بسوزونمت ، حداقلش اون اونقدری مرد هست که ...

با ضربه ی دیگه ای که به شکمم خورد ، نفسم قطع شد انگار و ...


https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0


برفین همسر شاهرخ اخگریه !!
کسی که صاحب بزرگترین هولدینگ های داروسازی ایرانه و همه آرزو دارن حتی شده به عنوان خدمه پا توی پادشاهی اش بذارن اما این شاهرخ خان با این دبدبه و کبکبه حتی حاضر نیست یه پاپاسی از اون ثروت عظیمش نصیب این دختر مظلممون که
#حامله هم هست بشه🥺😭
بخاطر همین برفین مجبور میشه به عنوان
#کلفت توی عمارت بزرگترین رقیب شاهرخ شروع به کار کنه و ...

#بیش_از_500_پارت_آماده🔥

پارت اصلی رمانه ، هرگونه کپی و ایده برداری ممنوع

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Jan, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1339




کلافه و عصبی یه کم جا به جا شد و نفسش و بیرون فرستاد..
- برای این که نقشه های بهتری داشتم برای زمین زدن تو و ترجیح می دادم صبر کنم تا به وقتش عملی بشه!
با این حرفش سرپا وایستادم و بعد از باز کردن دستام از دو طرف لب زدم:
- الآن به نظر تو.. من شبیه آدمای زمین خورده ام؟
میز و دور زدم و رو به روش وایستادم و به لبه میز تکیه دادم و تو همون حالت پام و انداختم رو اون یکی پام و خیره تو صورت آشفته شده اش که انگار دیگه هیچ حرفی برای مقابله کردن با من نداشت تا بزنه ادامه دادم:
- دیگه مهمم نیست.. به قول تو گذشته ها گذشته و حرفاش و قبلاً زدیم.. فقط لطف کن و دیگه بحث عشق و علاقه ای که به برادرزاده ات داشتی و وسط نکش. چون هم من.. هم درین و هم خودت خوب می دونیم.. تو فقط خواستی این وسط از آب گل آلود برای خودت ماهی بگیری و انتقام درین و بهونه کنی.. تا بتونی یه پولی از من به جیب بزنی و کار و کاسبی خودت و راه بندازی!
اگه بعد از این حرف من.. که حقیقت محض بود.. بازم می خواست حرف از درین و انتقامش و تعصبی که رو برادرزاده اش داشت بزنه.. به این نتیجه می رسیدم که یه احمق به تمام معناس..
ولی ثابت کرد احمق نیست و وقتی دید نمی تونه جلوی من فیلم بازی کنه.. دست از تظاهر کردن برداشت و موضوع بحث و عوض کرد..
- باشه.. حق داری.. یکی از اصلی ترین دلایل من.. یا نه.. اصلاً اصلی ترین دلیلم این بود که خودم دلم می خواست بهت ضربه بزنم.. به خاطر حس حسادتی که همیشه بهت داشتم.. چون بدم می اومد از این که همه کارا رو من می کردم و باز همه چیز به اسم تو تموم می شد.. باز پول اصلی تو جیب تو می رفت و من اول و آخر حقوق بگیرت بودم. منم یه جوونم هم سن و سال تو.. دوست داشتم حس رئیس بودن و تو همین سن تجربه کنم.





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Jan, 14:20


📚 رمان شیفت


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر...


🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی


🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند.
*
این رمان رایگان و درحال انتشار است.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Jan, 14:20


خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید..
کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Jan, 14:20


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_550


منتظر بودم یه حرف بارم کنه یا حتی فحشم بده که یهو دستش و به سمت صورتم دراز کرد و قبل از این که بخوام بفهمم می خواد چی کار کنه انگشتاش و پشت گوشم کشید و با تعجب گفت:
- گوشات نه درازه نه پشتش مخملیه.. پس این همه خریت از کجا میاد؟
- گرشــــا!
- درد! من اسگولم که صبح کله سحر پاشم بیام خونه اتون و اون خرت و پرتا رو از بالکن بکشم بیرون که بعد تو فاز از خودگذشتگی برداری و بگی هرچی آقاییم بگه؟
- چی کار می کردم؟ یه جنگ و دعوای دیگه راه مینداختم؟
- نه همین جوری راه به راه خیالش و راحت کن.. بذار اونم رفته رفته به این باور برسه که عقایدش درسته و می تونه هرجور که می خواد تو رو محدود کنه! محض اطلاع با این کوتاه اومدنات شرایط یزدان وخیم تر می شه.. پس فکر نکن داری در حقش لطف می کنی!
- من دارم در حق زندگیمون لطف می کنم که نمی ذارم جَوش هر روز با یه بحث جدید متشنج بشه.. وگرنه خودمم می دونم این حساسیت های یزدان مهر افراطیه و نباید بهش تن بدم.. ولی راهشم این نیست که با لجبازی تحت فشار قرارش بدم.. اون باید رفته رفته درست بشه و بفهمه قرار نیست تجربه بدش تو زندگی با منم تکرار بشه!
- بشین تا بفهمه!
- می فهمه.. بذار یه کم بگذره خودت می بینی!
با دلخوری روش و برگردوند و حین رفتن سمت آسانسور با بی خیالی گفت:
- زارت!
با حرص و دندونای کلید شده بهش زل زدم تا وقتی رفت تو آسانسور و از جلوی دیدم محو شد!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۲۴ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Jan, 14:20


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1338




جا خورد از لحن تند من.. ولی باید عقلش می رسید که برخورد خوبی قرار نیست از من ببینه.. هرچند که خودش و نباخت و با قیافه حق به جانبی بدون تعارف نشست رو مبل و پاش و انداخت رو پاش..
- آره راست می گی.. پس می رم سر اصل مطلب..
مکثی کرد و در حالی که سعی داشت اصلاً باهام چشم تو چشم نشه گفت:
- بحث گذشته ها رو نمی خوام پیش بکشم.. هرچی که بوده و هر اتفاقی که افتاده.. درباره اش قبلاً حرف زدیم.. چه قانع شده باشی چه نشده باشی.. ما برای کارامون دلیل داشتیم و این دلیل به نظر خودمون...
- ما؟
پریدم وسط حرفش و پرسیدم:
- منظورت از ما دقیقاً کیه؟
یه کم گیج شده به صورتم زل زد و جواب داد:
- من و.. درین!
- چرا فکر می کنی تو اون قضیه.. می تونی خودت و به درین بچسبونی؟ درین هر دلیلی برای هرکاری که با من کرد داشته باشه حق داره و من باهاش قانع می شم.. ولی تو.. کجای این قضیه بودی که به خودت حق دخالت دادی؟
- پای برادرزاده های من وسط بود و انتقام گرفتن و حق خودم می دونستم.. یکیشون و که بابات توی دو سالگی کشت و یکیشونم خودت به نابودی کشوندی!
با صدای بلند خندیدم به حرفش.. نه فقط برای این که عصبیش کنم. واقعاً به نظرم خنده دار بود حرفش و اصلاً این چرندیات به گروه خونی کوروش نمی خورد!
- یعنی تو برادرزاده هات و انقدر دوست داشتی که به خاطرشون دردسر انتقام و به جون خریدی؟
- شک داری؟
- نــــه! چه شکی؟ هر عمویی می تونه عاشق برادرزاده هاش باشه. منتها واقعاً برام جای سواله.. چرا این عشق و محبت و اون موقع که دیدی درین داره تو دستای من پر پر می شه نشون ندادی؟ من اگه بودم.. گلوی کسی که قد سر سوزن به برادرزاده ام آسیب می رسوند و پاره می کردم.. چه برسه به کارایی که من کردم و تو شاهد تک تکش بودی!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Jan, 14:19


رمان تارگت به اتمام رسید 😍

این رمان و به صورت کامل شده تا پارت (۱۸۰۴) می تونید خریداری کنید..

برای پرداخت کارت به کارتی پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Jan, 14:19


📚 رمان تارگت


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
میران پسری که تو چهارده سالگی خودسوزی مادرش و با چشم خودش می بینه و بعد از پونزده سال می فهمه که یه زن باعث اون اتفاق بوده.. وقتی دنبالش می گرده متوجه می شه که اون زن توی آسایشگاه روانی بستریه اما یه دختر داره که می تونه سوژه خوبی برای انتقامش باشه.. برای همین تصمیم می گیره وارد زندگیش بشه و...


🔘 عاشقانه ، انتقامی ، آسیب اجتماعی


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 167 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Jan, 14:19


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_549



- سلام نفله! چه خبر؟ کسی نیومده هنوز؟
- سلام! چرا یکی دو نفر هستن! ولی کلاً صبحا خلوته انگار!
- آره واسه همین صبح پیام دادم و گفتم اگه خواستی دیرتر بیای اوکیه! چرا انقدر زود اومدی؟!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.. صبحی که شب قبلش اون جوری گذشت و با این که پیش همدیگه خوابیدیم ولی دیگه از اون بغل کردن خبری نبود و هر کدوم یه گوشه تخت پشت به هم دراز کشیدیم.. ترجیح می دادم زودتر بلند شم و با اومدن به این جا مغزم و از فکر و خیال نجات بدم.. هرچند که گرشا این و نمی دونست!
- چه خبر بود دیروز؟ چی کارا کردید؟ قرار بود زنگ بزنی که!
- آره ببخشید! وقت نشد.. بعد از صبحونه با یزدان مهر رفتیم خرید..
- اوهو! نه بابا.. خرید چی؟ محصولات پیشگیری و این چیزا؟
چپ چپی نگاهش کردم و گفتم:
- هم خرید خورد و خوراک خونه هم این که...
اومدم اسم مهمونی رو به زبون بیارم که یاد تصمیم امروز صبحم افتادم و پشیمون شدم! هنوز مطمئن نبودم ولی قصد داشتم هروقت دایی اینا رو دعوت کردم.. به گرشا هم بگم بیاد خونه امون ولی اسمی از باقی مهمونا نیارم.. این جوری شاید یه جرقه ای بینشون می خورد و بالاخره بعد از چند سال زمینه آشتیشون فراهم می شد!
البته هنوز تصمیمم قطعی نشده بود ولی بهتر بود گرشا چیزی ازش ندونه که در ادامه حرف قبلیم گفتم:
- هم این که یه کم هوا بخوریم!
- اوهوم! پس از اون اخلاق سگی بیرون کشیدیش آره؟
- آره!
حین خاروندن چونه اش.. با حالتی که انگار می خواست بگه از جوابم خبر داره پرسید:
- چه جوری؟
منم که دیگه آب از سرم گذشته بود صادقانه لب زدم:
- بهش گفتم دیگه نمی رم بالکن و لازم نیست به خاطر این مسئله اعصاب خودش و خورد کنه!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۲۰ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Jan, 14:04


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1337



مکثی کرد و با صدای آروم تر و قیافه درهم شده ای ادامه داد:
- آقا کوروشه!
اخمام با شنیدن اسمش تو هم فرو رفت و خون توی تنم به جوش اومد.. با دیدنش قرار بود چه واکنشی نشون بدم؟ اصلاً اون با چه رویی اومده بود این جا؟ تو شرکت کسی که با کلاشی و دغل بازی پولاش و بالا کشید و سرش کلاه گذاشت..
نمی دونم چرا ولی سر این مسئله.. به هیچ وجه نمی تونستم درین و مقصر بدونم و هیچ وقت همچین دیدی بهش نداشتم.. شاید چون همه دار و ندارم و متعلق به درین می دونستم و اون پول حتی براش کمم بود.
ولی کوروش.. هیچ حقی تو دارایی های من نداشت و اگه درین هم به نوعی به اون شرکت وصل نبود.. هیچ وقت راضی نمی شدم باهاش همکاری کنم!
- بگم بیان؟
با سوال ساحل یه بار دیگه نگاهم و بهش دوختم.. اونم عصبی شده بود از رو به رو شدن با کسی که یه زمانی رئیسش محسوب می شد ولی همه امون و دور زد.. دیگه تکلیف من که روشن بود!
با این حال کنجکاو بودم ببینم باز چه خوابی برام دیده و چی باعث شده که روش بشه تو روی من نگاه کنه که سرم و برای ساحل به تایید تکون دادم و بعد از بیرون اومدن از صفحه چتم با درین.. گوشیم و کنار گذاشتم و پشت همون میز منتظر نشستم تا بیاد.
خیلی طول نکشید که کوروش.. به خیال این که هنوز رفیقمه و معاون شرکت.. بدون در زدن.. در و باز کرد و اومد تو.. منم بدون بلند شدن از جام و بدون تعارف برای نشستنش.. از همون جا با خونسردی و آرامشی که سعی داشتم حفظش کنم زل زدم بهش..
در و بست و چند قدم نزدیک شد و بعد از صاف کردن گلوش گفت:
- سلام!
- کارت و بگو و برو.. می دونم که برای سلام و احوالپرسی نیومدی این جا!






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Jan, 14:04


📚 رمان ایگنور


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی... اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید... حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون!


🔘 عاشقانه، جنایی، معمایی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 28 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Jan, 14:04


فقط تا آخر ماه قیمتش ۵۰ هزار تومنه..
بعدش افزایش قیمت داریم..
اگه هنوز رمان جدیدم و نخریدید عجله کنید که بهترین فرصته

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Jan, 14:03


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_548



حتی اینم گفتم که از بچگی درمان های مختلف انجام دادم و پیش پزشک های متخصص رفتم و کلی پماد خارجی گرفتم و حتی نوردرمانی هم کردم و فایده ای نداشت که گفت همه مشتری هاش مثل من بودن و فقط با مصرف این داروهای خوراکی تونستن نتیجه بگیرن!
همین که انقدر اصرار داشت حتماً توی سه روز بهبود و با چشم خودتون می بینید باعث شد تردید و کنار بذارم و با این که پک داروهاشون قیمت نسبتاً بالایی هم داشت ازش سفارش بدم!
با این فکر که حتی اگه تو همین سه روز.. یه ذره هم کمرنگ بشن اعتماد به نفسم بیشتر می شه و نگرانیم بابت برخورد یزدان مهر کمتر.. داروها هم همه اش از محصولات گیاهی ساخته شده بود و حتی اگه نتیجه هم نمی داد ضرری به بدن نمی رسوند.. واسه همین تصمیم گرفتم این بارم شانسم و امتحان کنم!
الآنم سه ساعت از ثبت سفارشی که آدرس باشگاه و برای تحویلش داده بودم می گذشت و من خدا خدا می کردم قبل از اومدن گرشا.. که از صبح رفته بود یه سری کارای بانکی انجام بده به دستم برسه تا مجبور نباشم به اونم دلیل کارم و توضیح بدم و مورد شماتتش قرار بگیرم!
گوشیم که تو دستم زنگ خورد.. به محض دیدن شماره ناشناس جواب دادم:
- بله؟
- خانوم احمدزاده؟
- بله خودم هستم!
- من پیک هستم.. بسته اتون و آوردم.. الآن جلوی این مجتمع ورزشی هستم!
- بله بله خیلی ممنون.. الآن میام پایین!
گفتم و با عجله خودم و به پایین رسوندم و بسته رو تحویل گرفتم و برگشتم بالا.. انقدر سریع که وقتی به زور تو کیفم جاسازش کردم و نشستم رو صندلی دیگه به نفس نفس افتاده بودم و نزدیک بود از استرس غش کنم!
خوشبختانه تا چند دقیقه بعد که گرشا رسید و از آسانسور بیرون اومد.. دیگه به حالت نرمال برگشته بودم.. چون اگه اون ظاهر آشفته ام و می دید.. تا از زیر زبونم بیرون نمی کشید که چی شده بی خیال نمی شد!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۲۰ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Jan, 18:28


#part653

- بابای این توله سگ کیه؟
من با زن جماعت سرشاخ نمیشم بگو پدر بی پدرش بیاد بینم

آقای حبیبی داد میزد و مهدکودک را روی سرش گذاشته بود که یسنا با دیدن مادرش بغض کرده دست و پا زد

- مامانی! موهام درد می کنه

حبیبی از موهای دخترک او گرفته بود

- چیکار می کنی آقا ول کن بچمو... بیا بغلم مامانی خوبی؟

حبیبی با غیظ موهای یسنا را رها کرده و مقابلش ایستاد

- بابای این توله سگ کو خانوم؟ من منتظرم باباشم بیاد ببینه تخم جنش با بچه ی من چیکار کرده!

یسنا با وحشت در آغوشش می لرزید که مدیر مهد بیرون آمد

- کجایید خانوم ناظمی من صدبار تماس گرفتم با شما و بابای یسنا جان...


تماس گرفته بودند؟ پس نامدار می امد
شیر شده جلو رفت

- الان باباش میاد آقا! کلانتری هم میاد شما حق نداری بچه ی منو بزنی!
از شمام شکایت میکنم خانوم مهدوی این مهد باید درش پلمپ بشه که هر آدمی و راه ندن تو از سر بچه ی من داره خون میاد!

خنده ی حبیبی بلند شد

- بشین ضعیفه بشین بذار ببینم این بچه ت بابا داره یا نه

یسنا جیغ زد

- دارم الان بابا نامدارم میاد هم تورو می زنه هم پسر بدتو!
اونم بهم گفت بی پدر واسه همون هلش دادم مامانی... من بابا دارم... بابا نامدارم بابای منه مگه نه مامان؟

بود. از سه سال پیش که آلما زن نامدار شد او پدر دخترش شد و یاس مادر پسر او...
قول و قرار گذاشته بودند کم نگذارند و یاس کم نگذاشته بود اما نامدار...

- دستت درد می کنه مامانی؟

یاس با بغض فرو خورده کلید را در قفل انداخت

دسته گل بزرگی روی کانتر بود!

- بابا نامدار که خونست مامانی.. تو گفتی کار داره...

گفته بود یاس وقتی بعد هزاران بار زنگ زدن بی جواب مانده گفته بود نامدار سرکار است و حالا...

نامدار اخم آلود سمتش آمد

- کدوم گوری بودی؟ نمی‌تونستی امروز سالگرد مریم بود!

مریم؟! زن سابقش؟
برای اولین بار پوزخند زد

- مریم! بخاطر سومین سالگرد زنت از صبح تلفن های منو ندادی!

نامدار با غیظ بازویش را گرفت. دقیقاً همان جایی که آن مردک حبیبی گرفته بود

- چرند نگو یاس! کدوم گوری بودی این چه سر و ریختیه... بهت گفته بودم امروز خونه باشی هیچی آماده نیست آرین بهت احتیاج داشت اونوقت تو...

نامدار می غرید اما یاس نه...
دیگر جانش به لبش رسیده بود از دیده نشدن

- مهدکودک یسنا بودم می دونی چرا؟

نامدار مات شده تکانی خورد از مهدکودک به او هم زنگ زده بودند حالا تازه صورت سرخ و پیشانی زخمی یسنا را می دید

- چیشده به یسنا؟ بهم زنگ زدن من دنبال کارا...

یاس جیغ زد

- دنبال کارای سالگرد زن مردت بودی و نرفتی ببینی یه مرد حیوون داره بچه ی منو میزنه تو مهدکودک نه!

- چرا جیغ میزنی مامانی؟

آرین بود و یاس برای اولین به پسرک توجهی نکرد که نامدار عصبی شد

- یعنی چی زده؟ داد نزن بچه میترسه بیا اینجا ببینم چه مرگته!

یاس با درد سرتکان داد

- بچه ی منم ترسیده بود نامدار... لباسش خیس بود دیدی؟
تو حتی حال بد منم نمیبینی نامدار

ندیده بود.
این مرد او را نمی دید هیچوقت... تمام این زندگی مریم بود
روی در و دیوار خانه عکس های مریم بو‌د...
در قلب نامدار هم مریم بود...

- الان نه یاس! الان فقط لباساتو می پوشی میریم امروز مراسمه نمیخوام چیزی خراب شه برگشتیم صحبت میکنیم

آرام عقب کشید
چیزی خراب شود؟ نامدار نمیدید همین الان هم خراب شده بود!

- نمیام...یسنا ترسیده باید حمومش کنم شما برید دیر نشه!

انتظار داشت مردش یکبار حال بدش را ببیند اما ندید
برای نامدار همیشه الویت مریم بود و یاس زورش به زن مرده ی نامدار نرسید...

نامدار رفت. با برداشتن دست گل بزرگ مریم...
حتی یکبار هم برای او گل نخرید... تولدش را نمی دانست...
راست می گفت حبیبی او شوهر نداشت...

با حمام کردن یسنا لباس هایشان را جمع کرد.
کاری که سه سال بود جراتش را نداشت امروز قرار بود انجام دهد که با خاموش کردن تلفنش آن خانه را ترک کرد

مطمئن بود که نامدار حتی نگرانش هم نمی شود که بی خبر رفته بود اما...

پارت رمان 👇🏻🖤

https://t.me/+37B0id-Ik3AwNmQ0
https://t.me/+37B0id-Ik3AwNmQ0
https://t.me/+37B0id-Ik3AwNmQ0
https://t.me/+37B0id-Ik3AwNmQ0

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Jan, 18:28


برفین ، تنها نوه ی دختری خاندانشونه که ارث هنگفتی بهش رسیده و همین ارثیه شده بلای جونش 😱😭 طوری که توسط پسرعموی کله خرابش دزدیده میشه و توی بیهوشب نطفه اش توی شکمش قرار داده میشه و ...🤰🥺

گیج پلک زدم که اولین تصویری که جلوی چشمام نقش بست ، چشمهای شرورش بود

_ بالاخره بیدار شدی خوشگلم ؟؟

عاصی چشم بستم و گفتم :

_ کاش صد سال سیاه چشم باز نمیکردم تا قیافه ی نحس تو رو ببینم !!!

صدای پوزخندش توی گوشم پیچید

_ چرا ؟؟
خوشحال نیستی بجای یه بی سر و پای قلچماق ، پسرعموی جذاب و فریبنده ات جلو روت وایستاده ؟؟

با جسارت نگاهش کردم و گفتم :

_ دزد چه جذاب باشه چه بی سر و پا ، چیزی از ماهیتش کم نمیکنه !!

_ دزد ؟؟
کم لطفی نکن خوشگلم ، اینی که داری با چشمات میخوریش صاحب اصلی همون مال و منال باد آورده ایه که رسیده بهت !!!

مثل خودش پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم :

_ صاحب اصلی ؟؟
نکنه باورت شده اون ارثیه واسه تو بود ؟؟!!
تو اونجا یه مدیر بیشتر نبودی پسرعمو !!!

با حس سرما و دون دون شدن پوستم ، نگاهی به دور و برم انداختم تا ببینم توی کدوم قبرستونی ام که با دیدن اتاق عمل ، زبونم از ترس بند اومد

_ آروم باش مامان کوچولو ، استرس واسه بچه خوب نیست !!!

مامان کوچولو ؟؟؟
بچه ؟؟؟

با تته پته گفتم :

_ زده به سرت ؟؟
مامان کوچولو کیه ؟؟ بچه ...

دستش با ملایمت روی شکمم نشست و آروم نوازشش کرد و لحنی آمیخته به حرص لب زد

_ مامان کوچولو این دختر خوشگله اس که یه عمر تو کف اش بودم و بهم پا نمیداد !!!!
که حالا هم شده صاحب دار و ندارم !!!

خم شد توی صورتم و خیره به چشمهای پر از ترسم ، با نیشخند اضافه کرد

_ و مادر بچه ام !!!

وحشت زده خواستم ازش فاصله بگیرم اما با اولین تکونی که خوردم ، شکمم آتیش گرفت و صدای جیغم بلند شد

_ رم نکن خوشگله ، ناسلامتی بخیه داری ، یکم مراعات کن

با گریه نگاهی به شکمم انداختم که باند پیچی شده بود

_ چه ..غلطی ..کردی ..عوضی

انگشت شست اش و روی لبم کشید و با لحن آرومی گفت :

_ هیچی ، فقط زبون یه خاله ریزه یکم کوتاه کردم


https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0
https://t.me/+9X8vd2J66HExZmQ0

#حاملگی_اجباری😱
#بیش_از_500_پارت_آماده🔥

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Jan, 18:28


‌« دختر #مذهبی تو استخر #مردونه گیر میکنه»😱

دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره #استخر هتل اما...
تو استخر مردونه با #لباس‌شنا گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده.
چطوری؟
👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk



با استاد بحثم شده بود. اون میخواست #دوست‌دخترش بشم.
اما من #مذهبی بودم و میخواستم اولین #مرد زندگیم #شوهرم باشه.
رفتم #شنا...🩱
زمان از دستم رفت.😱
سانس #آقایان شروع شد. منم با #لباس‌شنا تو استخر بودم.

https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk


هول هولی یه حوله پیچیدم دور موهام و یکی هم دور #تنم.
به سرعت به سمت #رختکن رفتم که صدای مردها رو شنیدم😱

- خاک به سرم شد.. چیکار کنم؟
نگاهی به اطرافم انداختم.
هیچ جایی برای #مخفی شدن نبود و الآن هست که بیان داخل.

دست به سرم گرفته بودم و خدا خدا می کردم که...

اولین کسی که وارد شد و من رو با #حوله دید کسی نبود جز #استادم.
بله... همون استادی که میخواست باهاش وارد #رابطه بشم😭😱

https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk

با دیدنم چشاش از تعجب و شگفتی باز شد😳
یه نگاه به پشت سرش انداخت و سریع در ورودی استخر رو بست.
صدای داد و فریاد از اون سمت میومد.
- دامیار.. چه غلطی میکنی؟ چرا در رو بستی؟

حیران و عصبی به همه جا نگاه میکرد. شاید راه نجاتی پیدا کنه.

- چیزه... وایسید... در قفل شد... ببینم چطوری باز میشه... چند دقیقه صبر کنید.

نگاهی به گوشه انتهایی استخر انداخت و با #خشم به سمتم اومد.😡😡
#دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید.

- خودت رو کشته فرض کن جمانه. برای من جانماز آب میکشی و بعد اینجور تو سانس مردونه #لخت و پتی میای؟

از شدت ترس و استرس گریه میکردم.😭😢

یه در کوچیک رو باز کرد و هولم داد.
اتاقک انباری بود.
- هیششش... خفه... همینجا خفه میشینی تا بعد به خدمتت برسم.

نگاه پر از #خواستنی به بدنم انداخت.
تازه #بدنش رو میدیدم.

با یه #مایو و اون همه #عضله جلوم واستاده بود.

اگر با این #بدن بخواد.... وای، در برابرش یه فنچ بودم.

#مسخ شده به سمتم ختم شد. دستی به #لب‌هام کشید و تا صورتش رو نزدیک کرد محکمتر به در کوبیدند.

عصبانی ازم دور شد. در رو #قفل کرد و رفت.

https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk

صدای شوخی های #خرکی و #زشتشون رو میشنیدم.

کم کم خوابم برد که با نوازش یه چیزی رو #گونه و #لب‌هام بیدار شدم.

دامیار بود، #استادی که مجبور شدم باهاش #همخونه بشم.

حالا تو اون #وضعیت جلوش نشسته بودم در حالیکه #حوله کنار رفته بود.

به خودم که جنبیدم تا از دستش #فرار کنم. دیدم روی هوام...
#جیغ بلندی کشیدم.

- فایده نداره کوچولو... باید #تنبیه بشی... وقتی مجبور شدی باهام تو #استخر شنا کنی میفهمی جواب "نه" دادن به دامیار زرگر یعنی چی😈😈


https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk


خلاصه:

من جمانه هستم، یه دختر مذهبی که برای شرکت توی کلاس های طلا و جواهرسازی به کشور امارات و شهر دبی رفتم.
اونجا یه اتفاقاتی افتاد که مجبور شدم با استادم #همخونه بشم.
یه استاد #خشن و #سختگیر که با دیدنش آب از لب و لوچه ات راه میوفتاد.
اما...
یه #دخترباز حرفه ای بود. میخواست من هم باهاش وارد #رابطه بشم اما قبول نکردم...
تا اینکه توی یکی از سفرها، توی استخر هتل گیر کردم.
سانس #مردونه شد و دامیار #نجاتم داد.
و همه چیز از اونجا شروع شد...😱
اون من رو مجبور کرد #صیغه‌ اش بشم.


https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk


« دختر #مذهبی تو استخر #مردونه گیر میکنه»😱

دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره #استخر هتل اما...
تو استخر مردونه با #لباس‌شنا گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده.
چطوری؟👆👆👆👆

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Jan, 18:28


" چرا تا الان بیداری بچه؟ "

گوشی لرزید و او خسته نگاهش را از روی جزوه‌های شیمی برداشت.
با دیدن نام " رئیس سگ اخلاق " روی گوشی‌اش بزاق دهانش را فرو داد و با دست لرزان گوشی را برداشت.

نامطمئن بار دیگر پیامش را خواند و ساعت را چک کرد.

ساعت سه صبح هخامنش دیوان‌سالار پیام داده بود!

لبش را گزید نامطمئن برایش نوشت:

" رئیس؟ "

" رئیس تو شرکته! اینجا فقط هخامنشم واست بچه... "

گوشه‌ی چشمش حرصی چین خورد.
پنج سال گذشته بود و هنوز این واژه‌ی " بچه " از دهان هخامنش‌ نیفتاده بود.

از عمد نوشت:

" اتفاقی افتاده... رئیس؟ "

سریع جواب داد:

" آره... بچه "

نفسش را حرصی بیرون فرستاد.
هخامنش هیچوقت کم نمی‌آورد!

پوست لبش را کند و جواب داد:

" چرا قسطی حرف می‌زنید... رئیس؟ "

چند دقیقه گذشت و جوابی از هخامنش دریافت نکرد.
چشمش را کلافه بهم فشرد.
هربار می‌خواست تمرکز کند سر و کله‌ی هخامنش به طریقی پیدا می‌شد!

ممنونش بود که اجازه داده بود در کنار منشی بودنش، درسش را بخواند تا دیپلمش را بگیرد.
اگر هخامنش هوایش را نداشت نمی‌دانست باید چیکار می‌کرد.
در این شهر درندشت که غریب و بی کس و بدون پشتوانه بود!

خواست گوشی را کنار بگذارد که اینبار نام هخامنش روی گوشی بزرگ نقش بست.
اینبار زنگ زده بود.

نامطمئن به ساعت نگاه کرد و دو دل تماس را برقرار کرد:

- الو... رئیس؟

صدای خنده‌ی بم و مردانه‌ی هخامنش درون گوشی پیچید:

- ای درد و رئیس... بچه! لج می کنی با من؟

آیسا لب گزید تا صدای خنده‌اش مشخص نشود.
هخامنش نفس عمیقی کشید و پرسید:

- چرا بیداری؟

- فردا امتحان شیمی دارم.

- میومدی خودم باهات کار کنم بچه!

آیسا حرصی چشمش را بهم فشرد و از بین دندان‌های چفت شده غرید:

- راضی به زحمت نیستم رئیییییس!

و بی تفاوت به صدای خنده‌ی سرخوشش، ادامه داد:

- چیزی شده نصف شبی نگران خواب و بیدار بودن منید؟

- آره بچهههه... چیزی شده!

آیسا بی اختیار نگران شد.

- چی شده؟ واسه خاله اتفاقی افتاده؟

هخامنش با شیطنت زیر پوستی گفت:

- آره... مامانم گفته بهت زنگ بزنم.

آیسا هول بی اختیار از جا پرید:

- خاله باز حالشون بد شده؟ بیام اونجا؟

هخامنش دلش مالش می‌رفت از اهمیتی که دخترک برای مادرش قائل بود.
با رضایت گفت:

- نه مامان حالش خوبه... زنگ زدم ببینم الان می‌تونی بیای خونمون؟

آیسا گیج پرسید:

- چرا؟

- بیای چیزی که مامانم درست کرده رو بخوری!

چشم آیسا گرد شد.

- خاله چی درست کردن؟

هخامنش دیگر نتوانست بیش از این خودش را کنترل کند و با صدایی که رگه‌های خنده داشت لب زد:

- منو!

آیسا با خجالت چشم بست و چیغ کشید:

- خیلی بی حیا هستید!

صدای قهقهه‌ی مستانه‌ی هخامنش به هوا رفت.
آیسا مشکوک پرسید:

- حال طبیعی ندارید نه؟

" نچ " کشداری گفت.
آیسا با تاسف سر تکان داد و پرسید:

- خونه‌اید الان؟

دوباره هخامنش کشدار " نچ " دیگری گفت.

آیسا بی قرار از جا برخاست و کلافه دور خودش چرخید.
توپید:

- می‌شه بگید با این حالتون الان دقیقا کجایید؟

هخامنش با سرخوشی لب زد:

- پشت در خونت!

آیسا چند لحظه ساکت شد.
ناباور لب زد:

- لطفا راستشو بگید خطرناکه الان...

صدای زنگ واحدش که در خانه پیچید، بهت زده حرفش را قطع کرد.
هخامنش با صدای مست و خمارش لب زد:

- میای درو وا کنی امشب من بیام دست پخت مامانتو بخورم؟

آیسا بزاق دهانش را به سختی فرو داد.
با بیچارگی نالید:

- هخامنش...

صدای پچ پچ گونه‌اش در گوشی پیچید:

- جون هخامنش بچه؟ بیا درو وا کن من گشنمه می‌خوام دست پخت مامان تو رو بخورم!

گونه‌هایش از شرم حرف‌های هخامنش گر گرفت.
بی اختیار سمت در رفت.
می‌دانست با باز کردن در ممکن است امشب خیلی اتفاق‌ها بیفتد اما، کاملا غیر ارادی دستش روی دستگیره در لغزید و...‌

https://t.me/+9LrN1cOStyY3Njc0
https://t.me/+9LrN1cOStyY3Njc0

لطفا برای عضویت محدودیت سنی رو خودتون رعایت کنید رمان کاملا صحنه‌های بازی داره

https://t.me/+9LrN1cOStyY3Njc0
https://t.me/+9LrN1cOStyY3Njc0

#پارت‌واقعی
#کپی‌ممنوع

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Jan, 18:20


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1336




«از چیه؟»
«بماند... جواب پیشنهادم و کی می دی؟»
«من زمان تعیین نکردم.. گفتم فکر می کنم!»
«بالاخره تا آخر عمر که نمی شه صبر کرد.. باید یه زمانی برای جواب تعیین کنی!»
«نمی دونم!»
«امشب خوبه؟»
به دنبالش چند تا شکلک لبخند فرستادم که سریع نوشت:
«الآن این همه سرخوشیت برای چیه؟ واقعاً فکر کردی قراره جوابی بگیری که خوشحالت کنه؟»
«سرخوشم چون از خودم مطمئنم.. چون می دونم قراره انقدر صبر کنم تا بالاخره جوابی بگیرم که خوشحالم کنه!»
سکوت و جواب ندادنش که طولانی شد.. جدی تر نوشتم:
«شب میام پیشت.. جوابم ندادی ندادی.. فقط می خوام ببینمت!»
«نه نیا.. این جوری نمی تونم فکر کنم.. دوست ندارم تحت تاثیر چیزی قرار بگیرم!»
اخمام تو هم فرو رفت.. چرا انقدر سخت می کرد قضیه رو؟ من که دیگه با همه وجودم حس درین و نسبت به خودم کشف کرده بودم.
چرا انقدر سعی داشت وانمود کنه همه چیز براش تموم شده؟ یعنی واقعاً زندگیش بدون من قرار بود خیلی براش جذاب تر و دلپذیرتر باشه که انقدر دست دست می کرد؟ اونم وقتی کافی بود فقط چند ثانیه به قلبش رجوع کنه تا ببینه اون چه دستوری بهش می ده و همون و اطاعت کنه؟
درین آدم پیروی از عقل و منطقش نبود.. وگرنه هیچ وقت توی رابطه با من.. کارش به این جا کشیده نمی شد. پس الآنم داشت بیخودی دست و پا می زد!
با چند تقه ای که به در خورد نگاهم و از گوشی گرفتم و زل زدم به ساحل که بعد از اجازه گرفتن اومد تو و نزدیک میزم وایستاد:
- از شرکت آیکو اومدن!
با تعجب زل زدم به صورتش.. من که همین الآن داشتم با درین چت می کردم.. پس چرا حرفی از این که داره میاد این جا نزده بود؟
تا این که جواب سوال توی سرم و خود ساحل داد و گفت:
- خانوم کاشانی نیست!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Jan, 18:20


📚 رمان کوپید


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Jan, 18:20


خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Jan, 18:19


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_547



گفت و این بار بدون این که به من فرصت حرف زدن بده رفت بیرون و در و کوبید.. منم با ناباوری از شنیدن حرفایی که هیچ کدوم حتی توی مخیله ام راه پیدا نکرده بود.. خودم و به تخت رسوندم و نشستم روش.. در حالی که نگاه خیره ام و حتی ثانیه ای از جای خالی یزدان مهر نمی تونستم بگیرم و حرفاش.. تا چند دقیقه بعدی هزار بار تو سرم تکرار شد و من و رفته رفته از کارم شرمنده تر کرد!
می تونستم همین الآن بلند شم برم بیرون و از اشتباه درش بیارم ولی.. به قول خودش هنوز آماده نبودم.. نه واسه شروع رابطه امون.. واسه همون دلیلی که خودم داشتم و شاید از دید خیلیا مزخرف بود ولی.. من هنوز اعتماد به نفس رو به رو شدن با نگاه خیره یزدان مهر و به تن و بدن برهنه ام نداشتم و باید هرچه زودتر.. یه فکری برای این معضل می کردم تا اوضاع از اینی که هست بدتر نمی شد!
*
با استرس و کلافگی گوشیم و باز کردم و واسه چندمین بار نگاهم و به صفحه چتم با اون خانومی که امروز اینترنتی ازش خرید کرده بودم دوختم و از خودم پرسیدم یعنی کار درستی کردم یا نه؟
همین امروز که تصمیم گرفته بودم نهایتاً تا آخر هفته یه فکر اساسی برای مشکلم بکنم و یزدان مهر و از سوء تفاهمی که دیشب براش پیش اومد دربیارم.. یه پست تو اینستاگرام دیدم درباره درمان ویتیلیگو با داروهای گیاهی که فقط توسط دکترهای طب سنتی ساخته می شه و کاملاً تضمین شده اس!
همین که دیدم تو صفحه اش یه هایلایت پر و پیمون از رضایت مشتری داره و حتی بعضیا عکس لک هاشون و بعد از سه روز مصرف اون دارو فرستاده بودن که زمین تا آسمون با قبلش فرق کرده بود بهش پیام دادم و ازش خواستم قیمت و شرایط خرید و بهم بگه..





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۱۶ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

22 Jan, 18:08


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1335




تو این یک سال هیچ وقت نتونستم به خودم بقبولونم که تمام اون کاراش برای درست پیش رفتن نقشه ای بود که با کوروش برام کشیده بودن.. چون حسی که توی نگاهش بود و با همه وجودم.. با قلب و روحم درک می کردم و اون.. نمی تونست دروغ باشه..
همون حسی که الآن.. وقتی می دید جلوش لنگ می زنم ایجاد می شد و بازم دروغ نبود.. حتی از روی ترحم و عذاب وجدانم نبود..
من اون نگرانی همراه با عشقی که آدما بعضی وقتا خودشونم ازش خبر ندارن و تشخیص می دادم.. مثل نگرانی برای یکی از اعضای خانواده که هیچ دلیلی به جز عشق و محبت براش نداری.. مثل نگرانی یه مادر برای بچه اش..
فکر کردن به درین انقدر تو سرم ریشه دار شد که نیاز شدیدی تو اون لحظه نسبت به درین تو وجودم حس کردم که می گفت همین الآن برو ببینش!
ولی در عین حال می دونستم شدنی نیست و بهتره تا وقتی تصمیمش و نگرفته راحتش بذارم و زیاد موی دماغش نباشم..
هرچند که این نیازمم باید یه جوری برطرف می شد پس ترجیح دادم فعلاً با یه پیام قلبم و آروم نگه دارم و بعد از رفتن تو صفحه چتی که آخرین پیامش مال من بود.. به امید این که این دفعه جوابم و بده نوشتم:
«سلام چطوری؟»
خیلی طول نکشید که سین خورد.. سعی کردم حالت هاش و توی ذهنم تصور کنم.. مطمئناً با کلافگی یه نفس عمیق می کشید و بعد کاملاً از سر ناچاری و اجبار جواب می داد..
همین طورم شد و چند ثانیه بعد جواب کوتاهش رسید:
«سلام!»
«چطوری؟»
«خوبم!»
«منم خوبم!»
«من چیزی نپرسیدم.»
«می دونم فقط خواستم اطلاع بدم.»
جوابم و که نداد با موذی گری بیشتری نوشتم:
«پامم بهتره.. دردش کمتر شده!»
«خوشت میاد جلب ترحم کنی؟»
«نه.. آخه می دونم تو ترحمی به من نداری! نگرانیت.. از چیز دیگه ایه!»




تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

22 Jan, 18:07


📚 رمان چهارده یازده


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم!


🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
(رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد)


نصب رایگان ios :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

22 Jan, 18:07


خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️‍🔥

@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

22 Jan, 18:07


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_546



سکوت من و سر پایین افتاده از شرم و خجالتم بدتر عصبیش کرد که صداش و بالاتر برد و داد کشید:
- تو بیا اصلاً کاری به بقیه و این که درباره امون چه فکری می کنن نداشته باش.. قبل از هرچیز خودت و درست کن.. خودت باور کن که من چه جایگاهی تو زندگیت دارم. چون تا وقتی به این باور نرسیدی نمی تونی به بقیه هم چیزی رو حالی کنی!
حق داشت همین جوری حرفا و متلک هاش و تو سرم بکوبونه.. چون انقدر اون لحظه خودم و ضعیف و شرمنده می دیدم که اصلاً حرفی برای گفتن به ذهنم نمی رسید.. حرف می زدم که چی بشه؟ کارم و توجیه کنم؟ بهش بگم می ترسم از دیدن واکنشش؟ بگم دلم نمی خواد تجربه تلخ شب عروسیم یه بار دیگه تکرار بشه و من اون وحشت و تعجب و تو چشمای طرف مقابلم ببینم؟ بگم اگه حتی حس کنم از بودن در کنار یکی مثل من چندشت می شه اون روز روز مرگمه و اصلاً دلم نمی خواد حتی بهش فکر کنم؟
بعدش چی می شد؟ صد در صد می خواست من و قانع کنه که همچین چیزی نیست و دید بدی نسبت به این مسئله نداره.. ولی بعد که اون اتفاق می افتاد همه چیز معلوم می شد!
هرچند که با حرف بعدیش و قضاوت اشتباهی که از کارم داشت.. پشیمون شدم از حرف نزدنم.. باید بهش می فهموندم دلیل این کارم چی بود تا همچین فکری به سرش راه پیدا نکنه:
- واقعاً نمی دونم تصورت از من چیه؟! طبق حرف و حدیثایی که پشت سرم شنیدی.. من و یه آدمی با مشکل حاد جنسی می دونی که قراره زنم و از رابطه با خودم پشیمون کنم.. یا هنوز خیال می کنی به خاطر انتقام از بابات می خوام با این مسئله اذیتت کنم که سعی داری خودت و ازم بپوشونی که جلوی اتفاقات بعدش و بگیری.. ولی بدون انقدری شعور دارم که تا وقتی خودت نخوای.. تا وقتی آماده نباشی هیچ کاری نکنم و بهت نزدیک نشم.. حتی اگه چشمم به بدن لختت بیفته.. حالا هرچقدر می خوای من و غریبه و نامحرم بدون!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۱۶ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Jan, 14:23


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1334



دو روز از وقتی که پیشنهادم و مطرح کردم می گذشت و هنوز خبری ازش نشده بود.. همون شبم بهش پیام دادم و ازش یه وقت خواستم که جوابم و نداد..
نمی دونم چرا ولی حس می کردم حالش میزون نیست و مطمئناً دلیلش اون پسره الدنگ بود که نمی دونم بعد از رفتن من چی بهش گفت که درین و به هم ریخت.
اگه درین بهم یادآوری نمی کرد که برای شانس دوباره باید تو همچین مواقعی خودم و کنترل کنم و از اون شخصیت قبلیم فاصله بگیرم.. وسط همون کوچه بلایی سرش می آوردم که از این به بعد حتی اگه اسم درین هم بشنوه چهارستون بدنش بلرزه.. چه برسه به این که فکر اومدن تا دم در خونه اش به سرش راه پیدا کنه.
ولی متاسفانه فعلاً دست و بالم بسته بود و حالا که درین یه کم نرم شده بود و تصمیم گرفته بود به پیشنهادم فکر کنه نمی تونستم دوباره با یه حماقت.. تلاش هام و به باد بدم..
برگشتم تو صفحه چتم با لی لی که دیدم نوشته:
«وای چقدر نازه.. خودشم به خوشگلی عکسش هست؟»
با لبخند کجی که رو لبم نشست تایپ کردم:
«خوشگل تره»
چند تا شکلک خنده فرستاد و نوشت:
«بایدم باشه که این جوری دل داداش من و برده!»
دیگه چیزی نگفتم.. نمی تونستم با پیام دادن و تو چند تا جمله به لی لی بفهمونم که دلیل دوست داشتنم فقط قیافه و ظاهرش نیست.. که اگه بود.. تو همون نگاه اول عاشقش می شدم و قید نقشه های توی سرم و می زدم و کارمون هیچ وقت به جایی کشیده نمی شد که حالا برای به دست آوردن دوباره اش.. معجزه لازم باشه!
من عاشق قلب پاک و مهربون درین شدم.. که حتی وقتی براش تبدیل به دشمن شدم.. راضی به مرگم نبود..
نذاشت اون آبمیوه مسموم و بخورم.. حتی با این که خودم ازش خواستم نتونست من و از اون دره پرت کنه پایین.. تو اوج مریضیم تنهام نذاشت و برام سوپ درست کرد و اینا.. از هرکسی برنمیاد!







تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Jan, 14:23


📚 رمان اپسیلون

✍️به قلم گیسو خزان



📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..

این.. داستان زندگی منه!



📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Jan, 14:23


رمان اپسیلون به اتمام رسید💞

برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون

یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️

یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Jan, 14:22


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_545



حالم انقدر خوش بود که به چند دقیقه خلوت و تنهایی احتیاج داشتم واسه تکرار صد هزار باره تک تک لحظات شیرینی که با همدیگه سپریش کرده بودیم توی ذهنم و از ته دل آرزو داشتم که این حال و هوا ادامه دار باشه و هیچی تو این زندگی نتونه خدشه ای به حس و حال قشنگ و نوپامون وارد کنه!
هرچند که آرزوی محالی بود.. چون این حس فقط چند ساعت طول کشید و از اون جایی که ساختن یه چیزی مدت ها زمان می برد و خراب شدنش تو چند ثانیه اتفاق می افتاد.. منم فقط در عرض چند ثانیه با یه حرکت اشتباه و غیر ارادی همه چیز و خراب کردم!
وقتی که آخر شب از حموم بیرون اومدم و رفتم توی اتاق تا لباسم و بپوشم که حین درآوردن حوله از تنم یزدان مهر در و باز کرد و من با هینی که کشیدم دوباره اون حوله تن پوش و برگردوندم تو تنم و کمربندش و سفت کردم و همین حرکت برای یزدان مهر گرون تموم شد!
انقدری که نتونست بی تفاوت از کنار کارم رد بشه و همون طور که آروم آروم بهم نزدیک می شد.. رک و راست سوالش و با اخمای درهم به زبون آورد:
- از من خودت و می پوشونی؟
لال شدم و هیچ جوابی نتونستم بهش بدم.. حرکت اولم شاید غیر ارادی بود ولی اون سفت کردن کمربند و این که حتی نمی خواستم یه ذره یقه حوله باز بشه و قفسه سینه ام به چشمش بیاد و کاملاً ارادی و آگاهانه انجام دادم در حالی که هیچ توضیحی براش نداشتم!
بازم خودش بود که پرسید:
- با تو ام شیده! از کی داری فرار می کنی تو؟ از شوهرت؟ همین امروز صبح واسه من نرفته بودی بالای منبر که باید به بقیه بفهمونیم ازدواجمون واقعیه؟





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۱۲ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Jan, 11:26


- به مادرم اطلاع بدین خون بسی که برام فرستاده رو نپسندیدم....

وحشت زده به هیکل درشتش نگاه کردم، لال شده بودم من‌و نپسندیده؟
این یعنی اهورا برادرم رو می‌کشتن.

حلیمه خدمتکارش دو قدم جلو رفت و با دست‌های قلاب شده گفت:

- آقا جسارت من‌و بپذیرین می‌شه تجدید نظر کنین اگه این دختر رو نپسندین و به رخت خوابتون نبرین پدرتون سر برادرش رو می‌بره.

اون مرد با خشم ایستاد نعره‌ی وحشتناکش ستون‌های عمارت رو لرزوند.

- از کی تا حالا کلفت خونه حق اظهار نظر داره گمشن بیرون دختره رو هم بفرستین خونه‌ی باباش.

اطاعت که کردن انگار مغزم به کار افتاد با عجله سمتش دوییدم و کنار پاش زانو زدم.

- نه آقا تورو خدا، داداشمو می‌کشن، من مگه چمه چرا ازم خوشت نیومد تو رو جون مادرت.

با نفرت نگاهم کرد و پاش رو با خشم از لای انگشت هام بیرون کشید.

- پاشو دختره‌ی احمق، یه نگاه به قد و قامتت کردی به زور تا کمرم می‌رسی چطور می‌خوای با من سر کنی، نکنه می‌خوای قبل برادرت خودت بمیری.

حق داشت از این نظر داشت حقیقت رو میگفت منی که به زور تا پهلوهاش می‌رسیدم، با این وزن چهل کیلویی با این مرد ۱۲۰ کیلویی دووم نمیآوردم.
اما اهورای من....
باید زنده میموند.

- تحمل می‌کنم، دومم میارم هر کاری می‌خوای بکن به خدا نه نمیگم اگرم مردم مهم نیست نذار باز خون بریزن.

انگشتش رو با نفرت سمتم گرفت و از لای فک قفل شده غرید:

- من با خوابیدن با تو می‌شم قاتلت پس در هر صورت یکی این وسط میمیره دختره احمق اینو بفهمم.

با عجله ایستادم با کف دست اشک‌هام رو پاک کردم و با اطمینان گفتم:

- نمیشه، نمیمیرم من زنتم تو حق داری هر جوری که می‌خوای با من باشی نه نمی‌گم .

مکث کرد نگاهش رو سر تا پای چثه‌ی کوچیک من چرخ داد و گفت:

- حتی نمی‌دونی چی در انتظارته موش کوچولو به جهنمت خوش اومدی.

گفت و تو یه حرکت من‌و مثل پر کاه روی شونه‌ش انداخت و به سمت اتاقش راه افتاد.

- نفسای آخرت و عمیق بکش و ازش لذت دختر عمار چون رنگ سپیده‌ی صبح رو نمیبینی.

https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0
https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0
https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0

وائل البوحمید، اشراف زاده‌ی به شدت خشن امارت دختری رو به زور عقد می‌کنه که برادرش پسر عموش رو به قتل رسونده.
دختر ریز جثه و کم سنی که قطعا با اولین همبستر شدن با مرد تنومند عرب تبار تا پای مرگ پیش میره.
شب پر درد و خونی که باید تاوان خون ریخته اون پسر جون باشه.
خشم، انتقام و خون روی تن دختر بیگناه تاخته میشه و الارا یه خدمتکار آماده به خدمت تو رخت خواب وائل بزرگ می‌شه.

https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0
https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0
https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0

رمان جدید مهری هاشمی
عاشقانه‌ای همانند
🦋 هیژا🦋

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Jan, 11:26


-ویارش شوهرشه… بگین بیاد آروم بگیره!

اینو بی‌بی گفت و شبنم با غصه بهم نگاه می‌کرد.

-زنی که ناخواسته باردار می‌شه ویاراش شدیده!

عق می‌زنم و حس می‌کنم دارم دل و روده‌مو بالا میارم.

-نمی‌خوام بیاد... اصلاً نمی‌خوام ببینمش!

حین عق زدن زار می‌زنم!

-بسه مادر تو که چیزی تو معده‌ت نمونده! لجبازی نکن... بذار خان بیاد پیشت آروم شی!

اشک می‌ریزم و دستمو روی شکم دردناکم می‌کشم.

-من این بچه رو نمی‌خوام بی‌بی… نمی‌خوامش!
لعنت به من که ویار اون‌و نکنم!

-هیس دختر! به گوش مادر خان برسه گیساتو می‌بره!

بی‌اختیار بیشتر عق می‌زنم و طعم خون رو تو دهنم حس می‌کنم!

-شبنم بدو برو به خان بگو عروسش داره از دست می‌ره…
بیاد بالاسرش این دختر بی عقله، تا صبح از دست می‌ره!

به دقیقه نرسیده که صدای پوتین‌های سنگینش که داره نزدیک می‌شه رو می‌شنوم!

-چی شده؟ این چه حالیه؟ چرا زودتر صدام نکردین!

صدای غرشش حتی منو هم می‌ترسونه!

پشت سرم می‌ایسته و موهامو تو دستش جمع می‌کنه!

-همه بیرون خودم به عروسم رسیدگی می‌کنم!

به آنی دورمون خلوت می‌شه و همه بیرون می‌رن!

این بار که صحبت می‌کنه دیگه لحنش به خشنی لحظات قبلش نیست!

-چرا آروم نمی‌گیری تو دردت به سرم؟ انقدر عق نزن… نفس عمیق بکش!

خودش صورتمو آب می‌زنه و منو تو بغلش می‌بره!

-من پیشتم... نفس بکش...

خودمو تو آغوشش رها می‌کنم و دم عمیقی از عطر تنش می‌گیرم!

https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk

-تقصیر توئه همش حال من بده! بچه‌ت ویار تو رو داره!

از بی‌حالی و درد تو سینه‌ش هق‌هق می‌کنم.

-تقصیر تو شد… تو گولم زدی! من نمی‌خواستم حامله شم! من نمی‌خوامش!

-هیس! دیگه نشنوم ماهرخ!

از تشرش مو به تنم سیخ می‌شه!
بیشتر گریه می‌کنم و تو خودم جمع می‌شم.

رو تخت کنارم درازم میکشه اما من به قهر ازش رو می‌گیرم.

-رو نگیر ازم دورت بگردم!

دستشو دورم می‌پیچه و با کف دست بزرگ و مردونش روی شکممو نوازش می‌کنه.

-این بچه‌ی من و توئه که داره تو وجود تو رشد می‌کنه…

-نمی‌خوامش امیرمحتشم! من آمادگیشو ندارم… ببین؟ حتی بدنم پسش می‌زنه!

نوچ کشیده‌ای می‌گه و لب هاشو به لاله‌ی گوشم می‌رسونه.
آروم پچ می‌زنه:

-دیگه قبولش کن ماهم… این بچه قراره وارث خان سالار باشه!

با حرص سر می‌چرخونم و نگاهش میکنم.

-از کجا معلوم که پسره و وارث خان می‌شه؟

-می‌دونم پسره! نطفه‌ی امیرمحتشم خان تو شکمته… مگه می‌شه پسر نباشه؟

از حرص کل صورتم سرخ می‌شه…

-آها نه که نطفه تون سلطنتیه! پسر نیست… من مادرشم، حسش می‌کنم دختره!

سرش با خنده به عقب پرتاب می‌شه.

بعد خم می‌شه و لبامو محکم می‌بوسه.

-قربون مادرش برم من… اگه مادرش می‌گه پس حتما دختره!

مشتی توی سینه‌اش می‌زنم…

-مسخرم می‌کنی؟

-نه دردت تو سرم… فقط دارم فکر میکنم که یه دونه ماهرخ دارم روزگارمو سیاه کرده، یه ماهرخ کوچولوی دیگه اضافه بشه دیگه خدا به دادم برسه!

-دلتو صابون نزن… ببین اصلا این بچه با این وضع ویارای من سالم می‌مونه یا نه…

دستشو روی شکمم نوازش‌وار می‌کشه.

-سالم می‌مونه چون مثل مادرش قویه…

-اگه دختر بشه دوستش نداری؟

لباشو به گردنم می‌چسبونه و حین بوسه‌های ریزی که می‌ذاره می‌گه:

-دختر بشه نور چشمم می‌شه…

خودمم می‌فهمم که حالا که نزدیکمه حالم بهتره...
اما دست خودم نیست که پسش می‌زنم!

-یعنی ناراحت نمی‌شی که پسر نشده؟

-پسرم می‌شه… این نشد بعدی… نشد بعدش… نشد…

صدای جیغ حرص زده‌ی من تو شلیک خنده ش گم می‌شه!

https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Jan, 11:26


_ عروس دیشب با دهنت چیکار کردی که لثه‌هات خونیه؟
حرف بیجا زدی ، پشت دستی خوردی؟

با خنده ادامه داد

_ داداشمم ماشالا مثل بابام زودجوشه
زن‌بابام همیشه دهن و دماغش کبود بود
یادته آیدا؟

آیدا قهقهه زد

_ کیسه بوکس شده بود خدابیامرز!


خجالت زده سرمو پایین انداختم
چقدر بی شرم بودن!

آروم توضیح دادم

_ دندونم عفونت کرده آرزو خانوم

_ اه چرا نمیری دکتر؟
پس دهنت بو گند گرفته
طفلکی داداشم

آیدا طعنه زد

_ اصلا دندون‌پزشک میدونی چیه دهاتی؟

مظلومانه تایید کردم

_ بله می‌دونم ، اروند قول داد بعد از مسابقه بیاد بیرم

آرزو با تمسخر خندید

_ اروند بیکاره؟ داداشم ستاره‌ی تیم ملیه!
وسط مسابقات بیاد تو رو ببره دکتر؟

_ خودش قول داد
من میدونم ... میاد
میدونه خیلی درد دارم

جاوید از پذیرایی فریاد زد

_ فوتبال شروع شد ، بیاید دخترا

آیدا و آرزو دویدن و من با درد سرمو روی میز گذاشتم

صدای گزارشگر رو می‌شنیدم

هر چند وقت از اروند ارم یا همون مونتیگوی معروف حرفی می‌زد

بغض کرده زمزمه کردم

_  یادته پات تو زمین فوتبال شکسته بود؟

تلخ خندیدم

_ عروسی خواهرم بود اما نرفتم روستا
دوماه از کنارت تکون نخوردم

آه کشیدم
چقدر تنها بودم

_ تو چطور دلت اومد صبح با اون حال ولم کنی بری؟

بوی خون دوباره تو بینی‌ام پیچید

با درد پا شدم و آب دهنمو تو روشویی سرویس بهداشتی تف کردم

پر خون بود

هم زمان صدای جیغ دخترا بلند شد

_ گلللل .... گللللل

با غم خندیدم

_ مبارکه عشقم

دوباره تو آشپزخونه برگشتم

حس میکردم درد دندونم عصب های کل مغزمو درگیر کرده

آروم ناله کردم

_ وای خدایا ... مردم

گزارشگر فریاد زد

_ چه می‌کنه مونتیگوعه محبوب
گل دوم برای ایران
اروند ارم داره با هر بازی بیشتر بهمون میفهمونه چه آینده‌ی درخشانی در انتظارشه

با درد پوزخند زدم

زنِ کم سن و ساده‌اش تو این آینده جایی داشت؟

منی که به قول خودش نه لباس پوشیدنم و نه صحبت کردنم شبیه به همسر  تیمی هاش نبود...

کل ۹۰ دقیقه به خودم دلداری دادم

که یادشه از درد تموم شب رو به خودم می‌پیچیدم

که یادشه قول داده بیاد

که یادشه من از متروسوار شدن می‌ترسم ، یاد ندارم اسنپ بگیرم و آدرسای تهران رو هنوز پیدا نمی‌کنم

با تموم شدن بازی و نتیجه‌ی ۳ _ ۱ به نفع ایران دخترا دوباره شادی کردن

۳ گل که ۲ تاش هنرِ اروند بود

هنرِ مونتیگو  ،  شوهر من!

یک ساعت بعد جاوید برای قهوه آماده کردن اومد و بهم طعنه زد

_ تو هنوز کار با قهوه‌ساز یاد نگرفتی عروس خانوم؟

سرمو پایین انداختم

آیدا خندید

_ ولش کن جاوید سر به سرش میذاری خبرچینی میکنه داداشم یقه‌اتو میگیره

بغض کرده بلند شدم که آرزو پرسید

_ کجا؟ باز بهت بر خورد کوچولو؟
رو جنبه‌ات کار کن!
اینجا روستای خودتون نیست ، داداشم سلبریتیه با هزارنفر برو بیا داره هزارجور حرف قراره بشنوی

آروم زمزمه کردم

_ میرم لباس بپوشم
اروند میاد بریم دکتر

پوزخند زد

_ اروند امشب با دوستاش جشن میگیره

محکم سر تکون دادم

_ نه میاد ، قول داده

_ میگم رفتن کرج جشن بگیرن!

آیدا وارد پیچی شد که اسمش "افشاسازی سلبریتی" بود و صفحه رو سمتم گرفت

_ ببین!
همه با زن و دوست دختراشونن
تو هم اگر مثل آدم میچرخیدی داداشم خجالت نمی‌کشید و می‌بردت

بهت زده به صفحه نگاه کردم

ویلایی استخردار و نیمه تاریک

صدای آهنگ گوش رو اذیت می‌کرد

پسری سوت کشید و لیوانش رو بالا برد

_ اولی رو بزنیم به سلامتی داداشمون ‌که امشب قرارداد پروازش رو امضا زد و بزودی میره فضا

همه هو کشیدن و اروند خندید

همه یک صدا جیغ زدن

_ سلامتیِ مونتیگو

ناخواسته عقب عقب رفتم

جاوید رو به آیدا پچ زد

_ گناه داره

با گریه سمت اتاق دویدم

باورم نمیشد

آرزو صداشو بالا برد

_ اه لوس بازیا چیه؟ داریم بهت میگیم که زودتر خودتو عوض کنی تا اروند رو از دستت نگرفتن
پیج اینستاگرامشو دیدی؟
۷ میلیونه!
مدلای روس براش نود میفرستن!


نمیدونستم نود چیه

هق هق کنان ساک مشکیمو برداشتم و سمت در برگشتم

_ من ... من میرم روستا

آیدا غرید

_ خری مگه؟
صبح اخبارو ندیدی؟

جاوید ادامه داد

_ برف و بوران شده
مسیرا بسته‌ست راهبندونه

_ ۱۶ تا ماشین خورده بودن بهم
میگفتن ۴ تا کشته داده
خیلی خطریه

بی توجه به اونا سمت در دویدم

صدای هق هقم قطع نمی‌شد

_ تصادف می‌کنی میمیری بدبخت

جاوید به آیدا گفت

_ زنگ بزن اروند ، اونجا ییلاقیه دما تا منفی ۲۰م میره
یخ میزنه دختره خونش میفته گردنمون

بی توجه به اونا درو بستم


https://t.me/+cruW8fiQkr85NjFk
https://t.me/+cruW8fiQkr85NjFk
https://t.me/+cruW8fiQkr85NjFk
https://t.me/+cruW8fiQkr85NjFk


دختره تصادف سختی می‌کنه و ۹ ماه میره تو کما ، وقتی بهوش میاد دکترا میفهمن عوارضِ بیهوشی.......😭💔

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Jan, 11:26


#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس.
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر از اینم هست. این خانم همسر آرتا مقدمه!
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌

#ماهان_پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از سر ماهان پرید. وجودش فرو ریخت‌:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.‌
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از #خانه‌فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌

ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست داد روی صندلی افتاد مهدا گریان و لرزان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم. مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم؟

مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بی‌حیا...
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌

_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ ها؟! خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعره‌ای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم بازی با غرید من چه عواقبی برات داره.‌
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌

لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌

همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غرید:
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری؟
به سمت ماهان چرخید:
اون اسلحه چیه کمرت؟ چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. بیشتر مراقب باش.
شرمسار سر به زیر شد:
چشم ببخشید.
مچ مهدا را گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو می‌کشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.

https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده ی پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
#پارتی‌واقعی❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Jan, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1333




حق نداشتم دنبال کسی باشم که دلمم هنوز براش می تپید و مطمئن بودم که اگه بهش جواب منفی بدم.. تا آخر عمر نمی تونم با کس دیگه ای بدون فکر کردن به اون زندگی کنم و خوشبخت باشم؟
بی خودی داشتم خودم و گول می زدم و دنبال راه چاره می گشتم.. من انتخاب دیگه ای نداشتم.. حتی امیرعلی هم که نزدیک ترین آدم به من بود و نمی تونستم با چشم دیگه ای به جز یه دوست و همصحبت ببینم و اگرم پا رو همه چیز می ذاشتم و دل به دل این نگاه ها و حرفای جدیدش می دادم.. بازم فکر میران از سرم بیرون نمی رفت و این.. خیانت به آدمی بود که با هزار امید وارد زندگی من شده!
پس یا باید تا آخر عمر تنهایی رو انتخاب می کردم.. یا سر کردن با همون کسی که.. هم جلاد و شکنجه گرم بود و هم.. اولین و آخرین عشق زندگیم!
×××××
«حداقل یه عکس ازش نشونم بده!»
با دیدن پیام جدید لی لی و اصرار بیش از حدش واسه دیدن درین.. که از ملاقات حضوری رسیده بود به دیدن عکسش.. پوفی کشیدم و رفتم تو گالریم که یکی از عکساش و براش بفرستم تا دست از سرم برداره!
خبر نداشت که خودمم هنوز مجوز لازم برای این که هر لحظه ببینمش و باهاش حرف بزنم و ندارم.. چه برسه به این که بخوام یکی دیگه رو هم همراهم ببرم.
بعد از فرستادن یکی از عکساش که از نظر من بی نهایت خوشگل افتاده بود و اون چال یه طرفه خواستنیش هم مشخص بود.. خودم زدم رو عکس و بازش کردم و با لذت مشغول نگاه کردنش شدم.
یعنی می رسید روزی که دوباره یکی از همین لبخندای جذاب و وقتی رو در روش وایستادم ببینم.. به جای اون نگاه گرفتن ها و نفس های عمیقی که برای آروم کردن خودش در حضور من می کشید؟







تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Jan, 14:20


📚 رمان شیفت


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر...


🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی


🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند.
*
این رمان رایگان و درحال انتشار است.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Jan, 14:20


خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید..
کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Jan, 14:20


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_544




با سکوتم نگاهی بهم انداخت و پرسید:
- چیه؟ به چی نگاه می کنی؟
خودمم نمی دونم چم شده بود ولی انگار تو یه حال و هوای دیگه ای بودم و بعد از حرفایی که یزدان مهر زد.. یا در واقع بعد از اعتراف صادقانه اش.. منم دلم می خواست حرفی که اون لحظه تو دلم بود و به زبون بیارم و یه درصد از این حال خوبم و به خودش برگردونم که ناخودآگاه دستم و به سمت صورتش دراز کردم و با انگشت شستم حین نوازش گوشه چشمش بدون هیچ مقدمه و پیش زمینه ای لب زدم:
- چرا یه پسر باید چشماش انقدر قشنگ باشه؟!
توجهی به بهت و تعجب آنی نگاهش نکردم و ادامه دادم:
- چرا باید هم رنگ چشمت قشنگ باشه.. هم انقدر خوش حالت و کشیده باشه و هم.. انقدر مژه داشته باشی؟ تو همون روزایی که می گی.. یکی از بزرگ ترین آرزوهام این بود که چشمای تو مال من باشه..
منظورم از جمله آخرم و مطمئناً فقط خودم فهمیدم و یزدان مهر فکر می کرد که می خوام اون چشما روی صورت من باشه در حالی که.. حتی همون روزا هم یه همچین لحظه ای رو توی رویاهام تصور می کردم که تو این فاصله از هم بشینیم و من بدون رودرواسی.. بدون این که مجبور بشم از چشم تو چشم شدن باهاش دوری کنم.. بهش زل بزنم و با همه وجود به این باور برسم که نه فقط چشماش.. که همه چیز این آدم مال منه!
نذاشتم بهتش تموم بشه و بخواد در جوابم حرفی بزنه.. جوابی هم لازم نبود بده.. این یه حس قلبی بود که من فقط دلم می خواست اون لحظه به زبون بیارمش و جزو معدود دفعات زندگیم بود که به خودم جسارت این کار و دادم و اصلاً از گفتنش پشیمون نشدم!
واسه همین سریع از جام بلند شدم و بعد از برداشتن اون سینی رفتم تو آشپزخونه و با این که کار خاصی نداشتم خودم و اون جا مشغول کردم!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۱۲ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Jan, 14:10


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1332




- من نمی خوامش.. اگه قرار باشه هر بار که به یه مشکل برمی خوره.. یه تیکه از وجودم و بکنم و خرج پا گرفتنش کنم ترجیح می دم هیچ سهمی ازش نداشته باشم.. حداقل این جوری آرامشم بیشتره.. دیگه نه ازش سودی بهم بده.. نه انتظار داشته باش که قدمی واسه اش بردارم.. خودت می دونی و خودت.. اگه فکر می کنی انقدر راحته رو به رو شدن با میران و مطرح کردن همچین چیزی که می خوای.. خودت برو و رو حساب دوستی گذشته اتون ازش خواهش کن که باهات راه بیاد. من دیگه نیستم.. از این به بعد.. واسه مسائل شرکت نه سراغم بیا و نه یه کلمه باهام حرف بزن.. اگرم تنها دلیل ارتباطت با من همون شرکت کوفتی بود.. پس.. دیدار به قیامت!
از جام بلند شدم و راه افتادم سمت اتاقم که صدای کلافه اش بلند شد:
- درین.. چرا یه کم منطقی فکر نمی کنی و نمی فهمی که...
- من حرفام و زدم.. احتیاجی به فکر کردنم ندارم. الآنم می خوام تنها باشم.. پس لطفاً برو بیرون.. نذار مجبور شم به زور بیرونت کنم و اون یه ذره حرمتی هم که بینمون باقی مونده از بین بره!
دیگه صبر نکردم تا حرف بزنه و با عجله رفتم تو اتاقم و در و بستم.. همون جا پشت در وایستادم تا بالاخره صدای باز و بسته شدن در ورودی هم شنیدم و بعد.. بدون این که توان حرکت کردن به سمت تخت و داشته باشم.. زانوهام خم شد و همون جا نشستم رو زمین.
تا چند دقیقه پیش مطمئن بودم که می خواستم به پیشنهاد میران جواب منفی بدم.. بدون این که حتی ثانیه ای بهش فکر کنم..
اما حالا.. کی اگه جای من بود می تونست انقدر سریع همچین تصمیمی بگیره؟
من آدمی بودم که دیگه حتی نمی تونستم به عموم.. برادر پدرم.. کسی که از خون و رگ و ریشه خودم بود اعتماد کنم و هرجا که لازم داشتم ازش کمک بخوام و بهش تکیه کنم.. پس حق نداشتم که دنبال کس دیگه ای بگردم که تو این زندگی دلم بهش خوش باشه؟





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Jan, 14:09


📚 رمان تارگت


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
میران پسری که تو چهارده سالگی خودسوزی مادرش و با چشم خودش می بینه و بعد از پونزده سال می فهمه که یه زن باعث اون اتفاق بوده.. وقتی دنبالش می گرده متوجه می شه که اون زن توی آسایشگاه روانی بستریه اما یه دختر داره که می تونه سوژه خوبی برای انتقامش باشه.. برای همین تصمیم می گیره وارد زندگیش بشه و...


🔘 عاشقانه ، انتقامی ، آسیب اجتماعی


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 167 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Jan, 14:09


رمان تارگت به اتمام رسید 😍

این رمان و به صورت کامل شده تا پارت (۱۸۰۴) می تونید خریداری کنید..

برای پرداخت کارت به کارتی پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Jan, 14:09


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_543


- از درس و دانشگاه که تعلیق شدم و پام از اون شهر بریده شد.. تا یه مدت همه فکر می کردن دلیل افسردگی و ناراحتی هام.. تباه شدن آینده و بی نتیجه موندن درس خوندمه! خب یه کمش هم به خاطر همین بود ولی.. دلیل اصلیم که همیشه پیش خودم نگهش می داشتم و درباره اش با کسی حرف نمی زدم.. دور شدنم از اون فضای دوست داشتنی و برگشتن به زندگی کسل کننده قبلیم بود! از فکر این که دیگه تا آخر عمرم اون روزا تکرار نمی شه و من دوباره قرار نیست طعم شیرین محبت های اون فنچ مهربون و بچشم حالم گرفته شده بود و تا همین الآنم هیچی نتونسته بود اون حال خوش و دوباره بهم برگردونه!
نگاهش و ازم گرفت و با همون لذت مشغول خوردن بقیه خشکار توی دستش شد و وقتی تموم شد بلافاصله رفت سراغ بعدی..
منم فقط داشتم نگاهش می کردم و بعد از چیزایی که تعریف کرد انگار دوباره تبدیل شده بودم به همون دختر چهارده ساله ای که دلش می رفت واسه تک تک حرکات این آدمی که براش مظهر جذابیت محسوب می شد!
بعد از چندتایی که پشت سر هم و بدون وقفه خورد چاییشم سر کشید و دوباره به مبل تکیه داد و گفت:
- دستت درد نکنه.. خیلی عالی بود.. دست عمه هم درد نکنه!
- ویار شیرینیت برطرف شد؟
با لبخند سرش و به سمتم چرخوند و گفت:
- آره.. خودت چرا نخوردی؟!
- کم درست کردم که اضافه نیاد.. گفتم تو اول هرچقدر می خوای بخور.. بقیه اش واسه من!
سرش و از پشت به مبل تکیه داد و گفت:
- من دیگه جا ندارم.. انقدر خوردم که دیگه نمی تونم بلند شم برم دستام و بشورم! یه روز رفتم باشگاه.. گرشا که صبح با حلیم آوردنش.. تو هم الآن با این شیرینیت پدرم و درآوردید..





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۰۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

18 Jan, 14:19


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1331




- سود خودشم کم نیست.. در ازاش قراره کسی رو به دست بیاره که بیشتر از جونش دوستش داره.. کسی که به خاطر نجاتش حاضر شد قید جون خودش و بزنه و بره تو دل آتیش!
مات و مبهوت سرم و به چپ و راست تکون دادم..
ذهنم به معنای واقعی قفل شد و نمی دونستم چه جوابی باید به این حرفا و استدلال های مزخرف کوروش بدم..
حس می کردم کوروش دیگه به مرحله ای رسیده که حتی نمی تونه وانمود کنه که من و به عنوان برادرزاده اش دوست داره و براش اهمیت قائله..
کوروشی که برای این شرکت خواب و خیالات زیادی دیده بود و حالا داشت می فهمید اداره کردنش اون قدری هم که فکر می کرد راحت نیست.. داشت خودش و به آب و آتیش می زد واسه پیدا کردن یه راه حل که بتونه از غرق شدن نجاتش بده و چه راه حلی بهتر و بی دردسرتر از منی که همیشه به کارش می اومدم و واسه میران یه جور نقطه ضعف محسوب می شدم!
ولی بس بود..
دیگه نمی تونستم بیشتر از این دل بدم به بازی مسخره ای که راه انداخته بود و تنها عروسک خیمه شب بازیش من بودم.
تا قبل از این که بفهمه میران شرکت مرتضوی رو خریده مخالف سر سختش بود و حتی داشت من و ترغیب می کرد که با امیرعلی ازدواج کنم.. حالا تا دید باد داره تو یه جهت دیگه می وزه تغییر موضع داده بود و این.. اصلاً با منطق من جور در نمی اومد..
واسه همین در حالی که به سختی سعی داشتم خودم و آروم نگه دارم جواب دادم:
- دیگه مهم نیست.. دیگه نه سودی که میران قراره ببره به من ربط داره.. نه سود شرکت تو!
با اخمای درهم از تعجب بهم زل زد و توپید:
- اون شرکت مال جفتمونه!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

18 Jan, 14:18


فقط تا آخر ماه قیمتش ۵۰ هزار تومنه..
بعدش افزایش قیمت داریم..
اگه هنوز رمان جدیدم و نخریدید عجله کنید که بهترین فرصته

گیسو خزان 🎯 تارگت

18 Jan, 14:18


📚 رمان ایگنور


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی... اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید... حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون!


🔘 عاشقانه، جنایی، معمایی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 28 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

18 Jan, 14:18


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_542



سرش و به تایید تکون داد و گفت:
- خودت متوجه نبودی ولی با همون سن کمت در قبال من زیادی احساس مسئولیت می کردی.. اتاقت و بدون این که ذره ای ناراحتی و اجبار تو رفتارت ببینم در اختیار من گذاشته بودی.. لباسام و بدون این که ازت بخوام اتو می کردی.. قصیده رو سر این که موقع استراحت من صدای تلویزیون و بلند می کرد.. یا زیادی موقع بازی سر و صدا راه مینداخت دعوا می کردی و بعضی وقتا هم حاضر می شدی خودتم بشینی باهاش بازی کنی تا بتونی صداش و موقع بازی کنترل کنی.. حتی یکی دو بار شنیدم داری با عمه بحث می کنی سر این که انقدر غذای محلی درست نکنه چون من از سیر توی غذا بدم می اومد.. هربار که بعد از کلاس به دوستام می گفتم دارم می رم خونه عمه ام شاخ در میاوردن از تعجب.. می دونستن بابامم تو همون شهر خونه داره و می گفتن همه آرزوشونه جای تو باشن و تو یه شهر دور از خانواده برن تو خونه مجردیشون و عشق و حال کنن.. هرچی هم بهشون می گفتم که من تو خونه عمه ام.. راحت ترم باورشون نمی شد.. یه چیزی بود که فقط.. خودم می فهمیدمش!
تنها کاری که اون لحظه برای جلوگیری از لرزش چونه ناشی از بغضم تونستم انجام بدم.. به دندون گرفتن لبم بود و چند بارم نفس عمیق کشیدم تا اون اشکای حلقه زده توی چشمم راهی به صورتم پیدا نکنن!
چرا انقدر احمق بودم که فکر می کردم یزدان مهر یا چیز زیادی از اون روزا تو ذهنش نمونده و یا.. انقدری به جزییات توجه نمی کرده که بخواد متوجه رفتارهای من بشه!
حالا داشت برای اولین بار اعتراف می کرد که متوجه تک تکشون شده بود و فقط چون من و یه دختر بچه یا به قول خودش همون فنچ کوچولو می دید.. انقدری جدی نمی گرفتشون که بخواد با یه چشم دیگه بهم نگاه کنه و حدس بزنه که شاید پشت همه اون کارای منم.. یه دلیلی به جز احساس مسئولیت هست!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۰۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

16 Jan, 14:06


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1330




پوزخند پر تمسخری زدم و ادامه دادم:
- آدمی که مواظبمه و منم هرجا که لازم شد می تونم بهش تکیه کنم.. ولی خیلی راحت گند زدی به همه تصورات من.. چون فکر می کردم اگرم یه روزی دوباره حرف از خواستن میران بزنم.. اولین کسی که مخالف صد در صده تویی.. چون بهتر و بیشتر از هرکسی می دونی چه بلایی سرم آورد. حالا دوباره من و داری دو دستی پرت می کنی ته چاه؟
دیگه به نفس نفس افتاده بودم و نتونستم ادامه بدم.. کوروشم یه دستی رو صورتش کشید و بعد از این همه عز و جز کردن من گفت:
- یعنی اگه من پرتت نکنم.. خودت قرار نیست تا چند وقت دیگه برگردی تو همون چاهی که به زور ازش اومدی بیرون؟
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم که ادامه داد:
- خیال می کنی نمی فهمم ته دلت هنوز میران و می خوای؟ که چقدر از پیشنهادی که بهت داده ذوق کردی ولی حتی نمی خوای این و پیش خودت اعتراف کنی؟ کی بود با فکر اومدنش اون جوری به هم ریخت و شرکت و گذاشته بود رو سرش با آهنگ های سوزناکی که به یادش گوش می داد؟ من اگرم همچین حرفی زدم واسه این بود که سبک سنگین کردم و دیدم تو خودتم هنوز بهش علاقه..
- گور بابای علاقه مـــــن! حرف من الآن چیز دیگه اس.. دارم می گم تو حق نداری به خاطر منافع شرکتت من و قربانی کنی.. این که من چی می خوام و از چی ذوق زده می شمم به خودم مربوطــــه!
- تو هم کارمند اون شرکتی.. باید برای زمین نخوردنش تلاش کنی!
- نه با له کردن شخصیت خودم.. تا همین الآنشم به اندازه کافی خودم و به خاطر شرکت پیش میران کوچیک کردم.. بسه دیگه.. من مثل تو بی عار نیستم که واسه شرکتی که با پولای خود میران تاسیس شده با سر خم برم جلوش و دوباره ازش گدایی کنم! که چی؟ بگم به ما کمک کن تا شرکتی که با کلاهبرداری از تو راه انداختیمش و سر و سامون بدیم؟ همون موقع تف نمی کنه تو صورت مــــن؟





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

16 Jan, 14:06


📚 رمان کوپید


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

16 Jan, 14:06


خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘

گیسو خزان 🎯 تارگت

14 Jan, 18:33


- بابایی خاله یاسی هل داد افتادم زمین دهنم خونیه من می ترسم

یسنا گریه می کرد که مدیر مهد گوشی را گرفت

- اقای مهندس، یسنا جان افتاده دندون هاش شکسته... زودتر بیاید مهدکودک لطفا...

وسط جلسه بود و حرف مربی ماتش کرده بود

- یعنی چی خانوم! پس چه غلطی می کنین شما اونجا؟

مدیر مهد ترسیده سریع جواب داد

- مربی مهدش هلش داده آقا شما بیاید لطفاً ما رسیدگی می کنیم


از جا جهیدنش آنی بود. جلسه ی پروژه ی چند میلیونی اش را گذاشته و بخاطر دخترکش می رفت

وارد مهد نشده صدای گریه ی دخترکش می آمد

- از خاله یاسی بدم میاد منو هل داد... دیگه دوسش ندارم به باباییم میگم... بابایی...

با جیغ یسنا روی دو پا نشسته و دلبرک کوچکش را بغل زد

- خوبی؟

دخترک سرتقانه سر تکان داد لبش خونی بود

- اینجام درد می‌کنه... ببین...

لثه ی دخترکش خونی بود و مدیر ترسیده سعی می کرد توضیح دهد

- جناب جهانشاهی خداروشکر دندوناش چیزی نشده فقط لثه ش کمی زخمی شده من رسیدگی کردم تقصیر یاسی جان هم نیست اتفاق...

با برخاستنش تیز غرید

- اتفاق؟ این اتفاقه؟ کجاست این خانوم یاس!

با اشاره ی دست مدیر نگاهش سوی دخترکی رفت که کنار در ایستاده و چشمان زمردی رنگش سرخ بود.

- شما بچه ی منو به این روز انداختی خانوم؟

یاس مضطرب سرتکان داد

- آقا! به خدا من فقط...

- اخراجش می کنید خانوم اسدی یا من یسنا رو ببرم...

دخترک به التماس افتاد

- آقا توروخدا برادرم مریضه من اگه اخراج بشم...

نگاه تیز نامدار کافی بود که مدیر مغموم پادر میانی کرد

- جناب جهانشاهی این دختر شرایط خوبی نداره اگه میشه این بار و...

- وسایل دخترمو جمع کنید از امروز به بعد کمک های ما به مهد...

مدیر آنی جواب داد

- چشم... یاسی جان ببخشید ولی لطفا وسایلتو جمع کن دیگه این جا کار نمی کنی

نامدار هم همین را می خواست.
رفتن دخترک و جدی هم بود.
او هیچ اشتباهی را قبول نمی کرد و همه می دانستند اما نگاه زمردی خیس دخترک دم آخر در ذهنش مانده بود...
...

- بابایی؟ بریم پشت بوم می خوام بپرم...

اخم های نامدار در رفت

- یعنی چی بپری؟

دخترک عنق شد

- اه من پرندم... عین گنجشکا می تونم پرواز کنم خاله یسنا نذاشت از بالکن مهد بپرم می خوام از پشت بوم...

نامدار مات شده مانده بود و حالا می فهمید چرا آن دختر یسنا را هل داده جانش را نجات داده بود اما نامدار...


- صبحتون بخیر جناب جهانشاهی متاسفانه با یاسی جان صحبت کردم برادرش فوت شده شرایطش مساعد نیست برای صحبت کردن...

برادر دخترک مرده بود؟! گفته بود مریض است و او گوش نداده بود و حالا...
رو به مدیر مهد غرید:

- آدرسش رو بدید من باید باهاشون صحبت کنم

عذاب وجدان داشت و زمردی های خیس از اشک دخترک از یادش نمی رفت...
می خواست جبران کند، هر طور که شده...

پارت رمان👇🏻🖤

https://t.me/+M4kTAWCeYh01NGFk
https://t.me/+M4kTAWCeYh01NGFk
https://t.me/+M4kTAWCeYh01NGFk
https://t.me/+M4kTAWCeYh01NGFk

گیسو خزان 🎯 تارگت

14 Jan, 18:33


_منتظر کسی هستین آقا؟

نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید.

_باید باشم؟

جدی گفت و گونه‌ی بی رنگ دختر گل انداخت.

_ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟

_جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم.

عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم.

_جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم...

واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی...

_بشین فقط...حرف نزن.

زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد.

_خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن.

دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه.

_نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید.

مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد.

_ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست.

ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت.

_کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم.

کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر...

_ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم.

باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد...

_شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز می‌گفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایه‌ی من حساب می شید ...

تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او.

_شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟

شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند...

_میشناسیشون؟

نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد...

_نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه...

انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد.

_کی به کی خیانت کرد؟

خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است.

_اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده.

_پس حرومزداه‌س ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو.

قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد...

_حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون.

بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت.

_نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازه‌ش همینوراست...شانس و می بینید؟

صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا می‌خورد.

_دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟

_یا خدا، من و دید...


https://t.me/+GimsRXMZyoBhMzI8
https://t.me/+GimsRXMZyoBhMzI8
https://t.me/+GimsRXMZyoBhMzI8

گیسو خزان 🎯 تارگت

14 Jan, 18:33


- خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟

پاهای بهار در آستانه‌ی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمی‌کرد! این آراز بود که این‌گونه روبه‌روی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟
نگاه همگان را که روی خود دید، لب‌های وا رفته‌اش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد.

- ببخشید رئیس دیگه تکرار نمی‌شه! الان اگر اجازه بدید...

دست آراز روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند.

- خیر اجازه نمی‌دم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم!

پوزخند هاله که درست چسبیده به آرازش نشسته بود، قلبش را می‌سوزاند. آراز برای او بود... بعد از آن هم‌آغوشی دیشب...چطور می‌توانست او را اخراج کند.

- چشم.

بغض مانند غده‌ی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بی‌توجه به موقعیتش گریه کرد. نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدای هاله از جا پرید.

- هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! می‌خواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون!

زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش آراز؟ در اتاقش را کوبید  و با سری پایین وارد شد.

- در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟

آراز خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز می‌کوبید و به بهار نگاه نمی‌کرد.

- بیا بشین!

بهار امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت می‌کرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد.

- وقتتون رو نمی‌گیرم...فقط بگید...

با فریاد آراز از جا پرید و حرفش نصفه ماند.

- می‌گم بیا بشین!

چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست‌.

- چرا دیر اومدی؟

چشم‌های اشکی بهار از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟

- خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود.‌.. درد داشتم.

پوزخند آراز را نمی‌شد نادیده گرفت.

- درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟

قلب بهار از این شک هزار تکه شد.

- چی می‌گی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟

آراز با چهره‌ی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت.

- دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که می‌خواد ببینتت!

بهار دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد.

- می‌خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه!

کاغذ ها را به سینه ی آراز کوبید و جیغ زد.

- بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره!

آراز بهت زده و پشیمان خواست به بهار نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفته‌های هاله غلط بود. دروغ گفت که بهار را با مرد دیگری دیده!

- نزدیکم نیا! دیگه نمی‌خوام ببینمت...

آراز اما مگر می‌گذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت.

- هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم!

مدام موهای بهار را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد.

- نمی‌ری مگه نه؟ ولم نکنی بهار...ببخشید، فقط نرو!

https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
تک دختر خاندان بخشنده یتیم میشه...دخترک شیطون و آتیش پاره‌ای که یه عمارت از دستش عاصی‌ان، ناگهان پدرش رو از دست میده و پشتش خالی میشه.
دختری که از غم از دست دادن پدرش از این رو به اون رو میشه و دیگه شیطنت نمیکنه...تا اینکه یه روز، مردی پا اون عمارت درندشت میذاره که نفس همه رو میبره...
آراز علیزاده مردی جدی و مبادی آداب که در نگاه اول چشمش فقط یک چیز رو میبینه اونم دخترک شکسته‌‌ی ظریفی که داییش قبل از مرگش سر پرستیش رو به اون سپرد...
آراز سی و یک ساله دل میبنده به دختر عمه‌ی 18 ساله‌‌ای که براش ممنوعه‌ست اما...

گیسو خزان 🎯 تارگت

14 Jan, 18:33


#پارت_واقعی_آینده👇

-لازانیا بلدی درست کنی؟

نیم نگاهی به هیکل ورزشکاری‌اش می‌اندازم. با گوشه ناخن ابرویم را می‌خارانم و با اشاره به بدنش می‌گویم:

-من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟

لبخند می‌زند و تکیه به میز و رو من قرار می‌گیرد، دست به سینه می‌شود و سر خم می‌کند، گوش‌های شکسته‌اش که نماد کشتی‌گیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار می‌گیرد:

-تا الان برای مشتری‌های این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز.

نزدیکش می‌شوم، خیلی خیلی نزدیک، خم می‌شوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم. از نزدیکی یک‌باره‌ام لبخند رو لبش می‌نشیند و خیال این را می‌کند می‌خواهم در آغوشش فرو بروم.

با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم و فاصله می‌گیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و من قارچ‌های سفید و تمیز را روی تخته خرد می‌کنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمی‌خواهم نشان دهم، اما تمرکزم را می‌گیرد وقتی این‌گونه خیره به من می‌شود.

-مواظب دستت باش...

تنها همین حرفش کافی‌ست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچ‌های خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را می‌چسبم.

-ببینمت؟ زدی خودت‌و ناقص کردی...

پر حرص نگاه می‌دهم به چشمان نگرانش:

-خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات.

خنده‌اش گرفته و همزمان که دستم را بررسی می‌کند می‌گوید:

-سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و می‌زنی خودت‌و ناقص می‌کنی چرا من‌و مقصر می‌دونی؟

نمی‌توانم بگویم در حضور تو‌ این گونه از خود بی خود می‌شوم. انگشتم را از میان دستش بیرون می‌کشم:

-آخرین باری که دستم‌و زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکز‌م‌و به هم بزنه.

سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه می‌رود. چسب زخم بیرون می‌کشد و دوباره کنارم قرار می‌گیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن می‌شود، زمزمه می‌کند:

-پس من تمرکز‌ت‌و به هم می‌زنم آره؟

کارش که تمام می‌شود اجازه فاصله گرفتن نمی‌دهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ می‌شود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش می‌شود، کوبش قلبم به آسمان می‌رسد و او با مهربانی بینی به بینی‌ام می‌مالد. نفس گرفته زمزمه می‌کنم:

-ولم کن، می‌خوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه!

-من قبلا همه غذاهایی که درست کردی‌و چشیدم سرآشپز.

مشکوک می‌پرسم:

-یادم نمیاد اومده باشی این‌جا و تست کنی.

دستانش روی کمرم بالا و پایین می‌رود و همان نفس اندکم را هم حبس سینه‌ام می‌کند.

-این‌جا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری می‌اومدم این‌جا و تأکید اکید می‌کردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش می‌دم درست کنه!

با حیرت پچ می‌زنم:

-پس اون شخص تو بودی؟!

لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت می‌کند:

-به عنوان مشتری غذارو با لذت می‌خوردم و حتی پولش‌و هم حساب می‌کردم.

-تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودت‌و حساب می‌کردی.

می‌خندد:

-اولش که کسی نمی‌دونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو...

بهت و حیرتم را از نظر می‌گذارند و با شیطنت می‌گوید:

-همه غذاهایی که درست کردی‌و امتحان کردم به جز یه چیز...

گیج شده از حقیقتی که شنیده‌ام لب می‌زنم:

-چی؟

-طعم لب‌هایی که مطمئنم مزه توت فرنگی می‌دن! خودت اجازه می‌دی یا با بی‌رحمی از زور بازوم استفاده کنم؟

قبل از اینکه جمله‌اش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین می‌کشد و لبانش هم‌آغوش لبانم می‌شود...

کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍👇

https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0

جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانواده‌اش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و ساده‌ش وقتی که صاحب رستوران اعلام می‌کنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون می‌شه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت...

« هر گونه کپی و ایده‌برداری از این پارت‌ و رمان‌و ممنوع اعلام می‌کنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون می‌شم حق‌الناس‌و رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»

https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0

گیسو خزان 🎯 تارگت

14 Jan, 14:10


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1328



با این همه آرزو داشتم حدسم درست از آب در نیاد و توضیحاتش با چیزی که تو فکرمه فرق داشته باشه که آرزوم برآورده نشد و گفت:
- همون جوری که خودتم گفتی.. وضع شرکت خرابه درین.. هر روز یه جاش می لنگه و منم.. مجبور شدم برای کسری بودجه امون.. چند تا قرارداد گنده ببندم.. با جاهایی که می دونستم پول خوبی می دن! ولی.. نه به اندازه قراردادا قطعات داریم و نه.. پولی واسه خرید کردن!
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم و چیزی به انفجار کاملم نمونده بود لب زدم:
- خب؟
- گفتم اگه بتونی.. رو حساب همین پیشنهاد میران.. یه کم باهاش راه بیای.. که بعداً اونم سر فروش قطعات هوامون و داشته باشه خیلی خوب می شه!
گلوم و صاف کردم.. هنوز توانایی کنترل خشمم و داشتم و تو همون حالت پرسیدم:
- یعنی.. دقیقاً می خوای چی کار کنم؟
- اووووف.. چرا انقدر می خوای همه چیز و برات بشکافم؟ دارم می گم میران آدمی نیست که دست رد به سینه دوست دخترش بزنه.. اگه بگی پیشنهادش و قبول می کنی و بعد ازش بخوای رو حساب دوستیتون.. قطعات و با اقساط بلند مدت بهمون بفروشه.. نه نمی گه! قبل از این که بیام.. از پیشنهاد میران خبر نداشتم و می خواستم ازت خواهش کنم رو حساب رابطه گذشته اتون این و ازش بخوای.. ولی اگه همین جوری مطرحش کنی.. مطمئناً میران برات شرط می ذاره.. پس خودت اول اون شرط و قبول کن و بعد از یکی دو هفته بحث کار و پیش بکش که خیال نکنه بازیش دادی.. هوم؟ تهشم می تونی بگی هرچی فکر کردم دیدم نمی تونم دوباره دلم و باهات صاف کنم و پات و از زندگیش بکش بیرون.. اون موقع دیگه قرارداد امضا شده و ما هم سود خودمون و بردیم. نظرت چیه؟




تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

14 Jan, 14:10


رمان اپسیلون به اتمام رسید💞

برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون

یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️

یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

14 Jan, 14:10


📚 رمان اپسیلون

✍️به قلم گیسو خزان



📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..

این.. داستان زندگی منه!



📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267

گیسو خزان 🎯 تارگت

14 Jan, 14:09


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_539



«تصمیمش و دارم و توی برنامه های آینده ام هست! خب من خیلی سفر دوست دارم و تقریباً به همه قاره ها سفر کردم.. ولی هیچ وقت ایران جزو برنامه هام نبود.. تا این که توی یوتیوب و اینستاگرام کلیپ هایی که بلاگرهای آمریکایی از سفرشون به ایران گذاشته بودن و دیدم و فهمیدم می تونه یکی از جاهای مورد علاقه ام برای سفر و عکاسی باشه و وقتی فکر کردم با اومدنم تو هم می تونم از نزدیک ببینم.. دیگه تصمیمم قطعی شد! ولی طول می کشه تا بتونم همه کارام و برای اومدن انجام بدم.. هر وقت تاریخش قطعی شد بهت می گم!»
نمی دونستم اون لحظه چه واکنشی باید نشون بدم.. همه بدنم می لرزید از استرس و صدای ضربان قلبم کاملاً تو گوشم بود..
یه حسی می گفت دیگه جوابش و نده.. همین الآن جاستین و بلاک کن! یا نه اکانت خودت و دلیت کن که حتی با یه پیج دیگه هم نتونه بهت پیام بده.. دستمم رفت که این کار و بکنم ولی.. دلم سوخت برای ذوق و هیجانش و هرکاری کردم نتونستم این کار و بکنم!
با این فکر که نهایتاً وقتی تصمیمش قطعی شد و اومد.. یه بهانه ای جور می کنم و می گم من مسافرتم.. یا تو شرایطی نیستم که بتونم ببینمت و اونم صد در صد درکم می کنه نوشتم:
«چقدر خوب! امیدوارم سفر خوبی باشه برات!»
«اگه بتونم تو رو ببینم حتماً خوب می شه.. یه پیشنهاد عالی هم برات دارم که هر وقت اومدم بهت می گم.. البته در حضور شوهرت!»
در جواب کلی ایموجی خنده که پشت سر پیامش فرستاد فقط به زدن یه لبخند اکتفا کردم و دیگه از اینستاگرام اومدم بیرون!
هنوز به حال طبیعی برنگشته بودم که در اتاق باز شد و یزدان مهر با چشمای همچنان بسته بیرون اومد و خودش و انداخت رو مبل.. انگار اومده بود ادامه خوابش و بیرون انجام بده و منم داشتم با لبخند به این حالت خوابالو و موهای بهم ریخته اش که شبیه بچه ها شده بود نگاه می کردم که لای یکی از چشماش و باز کرد و پرسید:
- هیچی نداریم بخوریم؟





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۰۰ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

13 Jan, 14:22


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1327



- گفتم بهش فکر می کنم.. فقط برای این که دست از سرم برداره. فقط برای این که امیرعلی و جلوی در خونه دیده بود و من از ترس این که باهاش دست به یقه نشه این جوری راضیش کردم که زودتر بره.. الآنم اصلاً لزومی نداشت درباره جوابم ازم بپرسی.. چون جفتمون می دونیم چی قراره بهش بگم..
راه افتادم سمت مبل های هال و تن خسته ام و انداختم روش و سرم و به پشتی مبل تکیه دادم.. هنوز نمی دونستم دلیل حضور یهویی کوروش.. این وقت روز بدون تماس قبلی چی بود و حوصله هم نداشتم ازش بپرسم. چون دیر یا زود خودش به حرف می اومد..
همین طورم شد و یه کم بعد.. صداش از فاصله مبل رو به روییم به گوشم رسید که با لحن آروم و به شدت محافظه کارانه ای گفت:
- اگه نظر من و می خوای.. انقدر سریع و عجولانه تصمیم نگیر!
چشمام و باز کردم و سرم و صاف نگه داشتم.. فقط زل زدم بهش تا خودش توضیح بده و بگه دیگه چه نقشه ای تو سرش داره و ته این حرفی که به زبون آورد و این نگاه گرفتن ها قراره به چی برسه که گفت:
- حداقل.. طبق همون چیزی که به خودش گفتی.. اول یه کم فکر کن!
- چی می خوای بگی کوروش؟ تو این همه راه تا این جا نیومدی که فقط درباره رابطه من و میران بهم مشاوره بدی.. حرف اصلیت و بزن!
همون جوری که به جلو خم شده بود کف دستاش و به هم مالید و نگاهش و به فرش زیر پاش دوخت..
- حرف اصلیم بی ربط با این پیشنهادی که میران مطرحش کرده نیست!
دستام و مشت کردم و دندونام و محکم به هم فشار دادم.. اگه تو این سال ها قد سر سوزن توانایی شناختنش و پیدا کرده باشم الآنم می تونم حدس بزنم که قراره چی بگه و همون حدس من و پیشاپیش انقدر عصبانی کرد..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

13 Jan, 14:21


📚 رمان شیفت


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر...


🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی


🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند.
*
این رمان رایگان و درحال انتشار است.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

13 Jan, 14:21


خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید..
کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

13 Jan, 14:21


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_538



«خب آخه.. همسر من زیاد مایل نیست من با یه مرد دیگه ارتباط داشته باشم!»
«ولی ما فقط دوستیم!»
«می دونم.. ولی اون اخلاقیات خاص خودش و داره!»
«به نظرم تو انقدری دختر عاقلی هستی که نذاری شوهرت به این اخلاق عجیب و اشتباه ادامه بده و هیچ کاری برای درست شدنش نکنی!»
نفس عمیقی کشیدم و جوابی بهش ندادم.. جاستین بعد از گرشا دومین آدمی بود که امروز از من می خواست دل به دل حساسیت های یزدان مهر ندم و سر هر مسئله ای که حق طبیعیم محسوب می شد و اون مخالفش بود.. باهاش بجنگم و حقم و پس بگیرم!
ولی من تنها چیزی که از این زندگی می خواستم.. آرامش بود! آرامشی که امروز با کوتاه اومدن های من حفظ شده بود وگرنه مثل روزای قبل اثری ازش نمی دیدیم!
«به هر حال! بهتره که از الآن باهاش حرف بزنی و قانعش کنی که رابطه ات با من جوری نیست که باعث نگرانیش باشه.. چون وقتی که اومدم ایران و خواستم ببینمت.. چه بخواد چه نخواد باید باهام آشنا بشه!»
از بین همه کلمات انگلیسیش.. نگاهم روی کلمه «ایران» قفل شد و دیگه تکون نخورد! همزمان نفسمم توی سینه گیر کرد و ناباورانه چند بار معنی جمله اش و توی ذهنم تکرار کردم!
اوایل آشناییمون شناختش انقدر از ایران و زندگی ما تو این کشور کم بود که من هرچی بهش می گفتم تعجب می کرد و اصلاً نمی تونست تصور کنه که ما هم این جا یه سری امکانات داریم و شاید نه به اندازه کشور خودشون.. در حد توان خودمون داریم زندگی می کنیم! حالا چه جوری تصمیم گرفته بود که به همین کشور ناشناخته سفر کنه؟!
با همون بهت و ناباوریم نوشتم:
«می خوای بیای ایران؟»




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۱۰۰ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

12 Jan, 14:03


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1326



- بر فرض که داشت غلط اضافه می کرد.. که چی؟ به رگ غیرتت برمی خوره؟ اون موقع که من داشتم جون می دادم زیر دست میران و تو با دوست دخترت.. هر روز در حال خوشگذرونی بودی.. این رگ غیرت هیچ فتوایی برات صادر نمی کرد؟ الآن به خاطر چهار کلمه صحبت کردن با دوستم یهو قلنبه شد؟
با شونه ام تنه ای بهش زدم و از کنارش رد شدم که صداش از پشت سرم بلند شد:
- اشتباهات قبلیت و گردن من ننداز.. اونم وقتی هر روز بهت هشدار می دادم راهی که انتخاب کردی غلطه و تو باز کار خودت و کردی.. بعدشم که دیگه کار از کار گذشته بود.. چی کار می تونستم بکنم وقتی انقدر پیشش گاف داده بودی؟ معرفی کردن خودم به عنوان عموت فقط نقشه ای که می تونستیم براش بکشیم و خراب می کرد و فرصت انتقام و ازمون می گرفت!
- چه انتقامی؟ چی سودی داشت اون انتقام واسه من؟ الآن خیلی راضی و خوشحالم و دارم تو آرامش زندگیم و می کنم؟ چی نصیبمون شد جز یه شرکت درب و داغونی که هر روز یه جای کارش می لنگه و یه عذاب وجدانی که دستش و حالا حالاها از روی گلوم برنمی داره؟ یک سال و نیم با مصیبت و هر شب و هر شب کابوس دیدن گذشت و حالا دوباره برگشتم سر خونه اول که میران اومده و بهم پشنهاد شروع دوباره رابطه رو داده.. که ازم می خواد بهش یه فرصت دیگه بدم تا همه چیز و از اول شروع کنیم.. این اون چیزی بود که من می خواستـــم؟ این اون زندگی پر آرامشی بود که وعده اش و هر روز و هر شب بهم می دادی و ترغیبم می کردی واسه کم نیاوردن؟
کوروش ناباورانه بهم نزدیک شد و پرسید:
- میران.. دوباره بهت پیشنهاد داده؟
با حرص سرم و به تایید تکون دادم..
- تو چه جوابی بهش دادی؟






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

12 Jan, 14:03


📚 رمان تارگت


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
میران پسری که تو چهارده سالگی خودسوزی مادرش و با چشم خودش می بینه و بعد از پونزده سال می فهمه که یه زن باعث اون اتفاق بوده.. وقتی دنبالش می گرده متوجه می شه که اون زن توی آسایشگاه روانی بستریه اما یه دختر داره که می تونه سوژه خوبی برای انتقامش باشه.. برای همین تصمیم می گیره وارد زندگیش بشه و...


🔘 عاشقانه ، انتقامی ، آسیب اجتماعی


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 167 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

12 Jan, 14:03


رمان تارگت به اتمام رسید 😍

این رمان و به صورت کامل شده تا پارت (۱۸۰۴) می تونید خریداری کنید..

برای پرداخت کارت به کارتی پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

12 Jan, 14:02


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_537


من و جاستین کاملاً دوست محسوب می شدیم و هیچ احساسی حتی از همین راه دور بینمون شکل نگرفته بود و فقط درباره مسائل و مشکلاتی که توی زندگی برامون پیش می اومد صحبت می کردیم.. ولی حالا دیگه خوب می دونستم که یزدان مهر.. صحبت کردن من با یه مرد غریبه رو.. حتی به همین شکل هم قبول نداره و اگه می فهمید.. بازم می خواست من و با زن سابقش مقایسه کنه و با فکر خیانت من.. به هم بریزه!
«شیده؟ من کار بدی کردم که دیگه بهم پیام نمی دی؟ یا حتی جوابمم نمی دی؟»
با حرف بعدیش دلم سوخت و صفحه چتش و باز کردم.. به هر حال این آدم تو شرایطی که من داشتم بدترین و افسرده کننده ترین روزای عمرم و می گذروندم با همه غیر هم زبون بودنش.. بدون این که از اصل ماجرا خبردار باشه جوری بهم انگیزه و انرژی داده بود که باعث شد یه بار دیگه خودم و پیدا کنم و یادم بیاد که دنیا به آخر نرسیده!
درست نبود که حالا به خاطر گناهی که مرتکب نشده این شکلی مجازات بشه.. واسه همین با تکیه به حسی که می گفت کار اشتباهی انجام نمی دی و فقط داری با یکی از دوستات از راه دور که هیچ وقتم قرار نیست ببینیش حرف می زنی با انگلیسی دست و پا شکسته ام نوشتم:
«سلام.. نه کار بدی نکردی! ولی من گفته بودم که بعد از ازدواجم نمی تونم مثل همیشه باهات صحبت کنم!»
«اوکی منم قبول کردم! ولی بعد از یک ماه که می تونیم چند کلمه حرف بزنیم هان؟ تازه می خواستم بهت پیشنهاد بدم که من و با شوهرتم آشنا کن تا دیگه مشکلی با حرف زدن ما نداشته باشه!»
جمله آخرش و چند بار زیر لب خوندم.. شک داشتم به این که درست متوجه شدم یا نه.. واسه همین توی برنامه ترجمه کپیش کردم و با چشمای گرد شده بهش زل زدم!
نمی دونم چرا اون وسط خنده ام گرفته بود.. از تصور آشنایی یزدان مهر و جاستین.. اگه براش جریان امروز و تعریف می کردم و می گفتم یزدان مهر حتی راضی نبود یه مردی توی فروشگاه کنار من وایسته و خرید کنه بازم همچین پیشنهادی می داد؟






خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۹۶ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Jan, 18:28


-میشه از موتورت عکاسی کنم؟

با صدای دخترک، دست از اَره زدن برداشت.
برای لحظه‌ای سر بلند کرد.
طبق معمول موهای حنایی رنگ پخش در آسمان بود.

با اخم سر پایین انداخت و یک کلام گفت:
-نه!

-آخه چرا؟!

می‌دانست کوتاه نمی‌آمد. یعنی آسو تا حرفش را به کرسی نمی‌شاند از کارگاهش بیرون نمی‌رفت.
باز هم نگاهش نکرد. بی‌توجه به عرقی که از گوشه‌ی شقیقه‌اش را گرفته بود، با شدت بیشتری اَره را کشید.

-بازی جدیدته؟

صدای کوبیدن پا بر زمین آمد.
-آخه چه بازیی؟ استادمون گفته!

-این استاد بی‌پدر گفته دَم به دقیه پیله‌ی این و اون شو؟
یه روز میگی میشه از کار کردنت عکس بگیرم؟ یه روز دیگه میای میگی استاد گفته پرتره و کوفت و زهرمار می‌خوام... الانم که... اصلاً ببینم تو چطور اومدی اینجا؟ مگه بابات پشت ساختمونو حصار نکشیده که راه به ته باغ بسته باشه؟


انگار می‌دانست همین الان است دخترک لبخندی از ته دل بزند که برای لحظه‌ای سر بلند کرد.

حدسش درست بود. ۳۶ دندان با پیروزی تمام در حال رخ نمایی بود.
-از تراس اتاقم اومدم پایین. بابا اون جا پایی که رو دیوار داشتمو ماه پیش با گچ پوشوند تا نتونم بیام، ولی باز تونستم.


همین بود. او دور افتاده در اتاق های ته باغ بود و آسو در تمام این سال راهی برای آمدن پیشش پیدا می‌کرد.


با اخم اره را روی میز ول داد و ایبار سمباده را برداشت.
-از هنرات برام میگی؟ خودتم خوب میدونی نباید بیای اینجا! مزاحم کارم میشی.


دروغ می‌گفت‌... از خدایش بود مو حنایی اینجا بیاید. خود آن توت فرنگی.های سرخ و آبدار را می‌خرید و روی اپن اشپزخانه می‌گذاشت تا هر وقت به اینجا می‌آید خودش بردارد، خیلی دوست داشت.

-آخرش نگفتی، عکس بگیریم از موتورت؟


خودش هم خوب می‌دانست زورش به هرکس بچربد آسو حرف در کتش نمی‌رود.
کلافه چشم گرداند و از ساق پای سفید دختر چشم گرفت.
تمام شلوار‌هایش کوتاه بود. به نظرش اصلاً بلد نبود لباس بپوشد. چشم دنبال خود می‌کشاند.


-فقط ده دقیقه... میری عکساتو میگیری و میری خونه.



آسو دوبین به دست با ذوق بالا پرید.
-آخجون. پس سریع لباسای موتور سواریتو بپوش تا زود بگیرم.


اخم‌هایش به طرز فجیحی درهم رفت.
سمباده را به حرص روی می‌زد زد و گفت:
-باز بت رو دادم؟ مگه نگفتی موتور؟


-خب قشنگیه موتور به صاحبشه. توروخدا فرهادجونم، قبول کن دیگه.

https://t.me/+aO6CnVPhekwyM2U0
https://t.me/+aO6CnVPhekwyM2U0
https://t.me/+aO6CnVPhekwyM2U0

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Jan, 18:28


#پارت_واقعی_آینده👇

-لازانیا بلدی درست کنی؟

نیم نگاهی به هیکل ورزشکاری‌اش می‌اندازم. با گوشه ناخن ابرویم را می‌خارانم و با اشاره به بدنش می‌گویم:

-من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟

لبخند می‌زند و تکیه به میز و رو من قرار می‌گیرد، دست به سینه می‌شود و سر خم می‌کند، گوش‌های شکسته‌اش که نماد کشتی‌گیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار می‌گیرد:

-تا الان برای مشتری‌های این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز.

نزدیکش می‌شوم، خیلی خیلی نزدیک، خم می‌شوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم. از نزدیکی یک‌باره‌ام لبخند رو لبش می‌نشیند و خیال این را می‌کند می‌خواهم در آغوشش فرو بروم.

با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم و فاصله می‌گیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و من قارچ‌های سفید و تمیز را روی تخته خرد می‌کنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمی‌خواهم نشان دهم، اما تمرکزم را می‌گیرد وقتی این‌گونه خیره به من می‌شود.

-مواظب دستت باش...

تنها همین حرفش کافی‌ست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچ‌های خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را می‌چسبم.

-ببینمت؟ زدی خودت‌و ناقص کردی...

پر حرص نگاه می‌دهم به چشمان نگرانش:

-خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات.

خنده‌اش گرفته و همزمان که دستم را بررسی می‌کند می‌گوید:

-سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و می‌زنی خودت‌و ناقص می‌کنی چرا من‌و مقصر می‌دونی؟

نمی‌توانم بگویم در حضور تو‌ این گونه از خود بی خود می‌شوم. انگشتم را از میان دستش بیرون می‌کشم:

-آخرین باری که دستم‌و زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکز‌م‌و به هم بزنه.

سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه می‌رود. چسب زخم بیرون می‌کشد و دوباره کنارم قرار می‌گیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن می‌شود، زمزمه می‌کند:

-پس من تمرکز‌ت‌و به هم می‌زنم آره؟

کارش که تمام می‌شود اجازه فاصله گرفتن نمی‌دهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ می‌شود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش می‌شود، کوبش قلبم به آسمان می‌رسد و او با مهربانی بینی به بینی‌ام می‌مالد. نفس گرفته زمزمه می‌کنم:

-ولم کن، می‌خوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه!

-من قبلا همه غذاهایی که درست کردی‌و چشیدم سرآشپز.

مشکوک می‌پرسم:

-یادم نمیاد اومده باشی این‌جا و تست کنی.

دستانش روی کمرم بالا و پایین می‌رود و همان نفس اندکم را هم حبس سینه‌ام می‌کند.

-این‌جا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری می‌اومدم این‌جا و تأکید اکید می‌کردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش می‌دم درست کنه!

با حیرت پچ می‌زنم:

-پس اون شخص تو بودی؟!

لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت می‌کند:

-به عنوان مشتری غذارو با لذت می‌خوردم و حتی پولش‌و هم حساب می‌کردم.

-تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودت‌و حساب می‌کردی.

می‌خندد:

-اولش که کسی نمی‌دونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو...

بهت و حیرتم را از نظر می‌گذارند و با شیطنت می‌گوید:

-همه غذاهایی که درست کردی‌و امتحان کردم به جز یه چیز...

گیج شده از حقیقتی که شنیده‌ام لب می‌زنم:

-چی؟

-طعم لب‌هایی که مطمئنم مزه توت فرنگی می‌دن! خودت اجازه می‌دی یا با بی‌رحمی از زور بازوم استفاده کنم؟

قبل از اینکه جمله‌اش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین می‌کشد و لبانش هم‌آغوش لبانم می‌شود...

کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍👇

https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0

جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانواده‌اش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و ساده‌ش وقتی که صاحب رستوران اعلام می‌کنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون می‌شه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت...

« هر گونه کپی و ایده‌برداری از این پارت‌ و رمان‌و ممنوع اعلام می‌کنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون می‌شم حق‌الناس‌و رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»

https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Jan, 18:28


#پارت_113



-هرزه بزرگوار!... بد داری منحرف می‌شیا؟! آخه تا وقتی من هستم هرزه چرا؟! منکه دارم بهت لطف می‌کنم هنوزم مردونه پای حرفم ایستادم!

نگار کتاب را به پشت روی پا گذاشت و گفت:
- ببینم می‌تونی دو روز حرف از اون پیشنهاد نزنی تا یادم بره؟! تا برگردیم به همون رفقای سابق!

- نخیر، وقتی اون پیشنهاد از این دهن بیرون زده، یعنی هرگز و هرگز نباید فراموش بشه و انقدر بش فکر می‌کنی و فکر می‌کنی تا بشینی سر سفره عقد!

خودخواه، از خودمتشکر، مغرور، از خود راضی، از دماغ فیل افتاده و... و دیگر چه؟ نمی‌دانست چه خصلتی به او به چسباند که دلش خنک شود، یعنی فقط چون پیشنهادش را داده، نباید جواب منفی می‌شنید؟! و هر طور شده غرورش را باز می‌گردادند؟!

خیره به نیم رخش گفت:
- این همه اعتماد به نفس از کجا اومده؟

حسام لحظه ای نگاهش کرد و باز به طرف جاده برگشت:
-  یکی دوتا نیست که مجموعه ای از ویژگی هاست.

مشتش را بالا برد و انگشت اشاره اش را باز کرد.
- یک هوش...

انگشت وسطش را بیرون کشید.
- دو زکاوت...

انگشت بعدی:
- سه جذابیت، چهار ثروت، پنج سیکس پک.
 
با مشت باز شده اش دو بار به شکمش ضربه زد:
- شرط می‌بیندم ببینیش غش و ضعف که هیچی اصلا همین الان منو می‌کشونی صندلی عقب.

نگار پوزخند زد، ده ها بار او را برهنه دیده بود.
با تمسخر گفت:
- نکه ندیدم؟!

لبخند حسام شیطانی بود:
- ای بلا کجاها منو دید زدی؟ بفرما بعد برام ناز میاد.

نگار دست هایش را روی سینه قلاب کرد:
- چرا هی دلت می‌خواد بازی رو به نفع خودت برگردونی؟ کدوم دید؟ برو یه فکری واسه حافظه ات بکن وگرنه تا دو سال دیگه باید آگهیتو بزنیم تو روزنامه.

و مثل یک مجری خبر ادامه داد:
-  مردی سی و سه ساله، جذاب با هوش و زکاوت و البته دارای سیکس پک، متاسفانه به دلیل آلزایمر از خانه خارج و هنوز باز نگشته، به یابنده مژدگانی قابل توجهی تعلق می‌گیرد!

حسام باز خندید:
- ببین شیطونی های خودتو ننداز گردن حافظه خراب من، که همه چی یادمه!

https://t.me/+GVA_dqQpHvg3Y2I0

https://t.me/+GVA_dqQpHvg3Y2I0
وقتی اطراف پر باشه از خیانت
از عشق میترسی و ازش دوری می‌کنی، نگار دختری که خیانت دیده و تصمیم می‌گیره از همه مردا فاصله بگیره اما وقتی به خودش میاد که میبینه عاشق شده، عاشق مردی که...

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Jan, 18:28


#آرزو_نامداری
#پارت219

-بِیبی من چرا باز عصبیه؟

مردمک‌هایم در حدقه‌ی چشم چرخیدند.
به سرم می‌زد این ماشین فکسنی را بفروشم و پول آن مرد را پس بدهم. اما سیریش‌تر از آن بود که حتی با پس گرفتن پولش دست از سرم بردارد:

-یه بارم بذار من بهت زنگ بزنم، چرا دست‌ از سر کچل من برنمی‌داری؟


آهسته خندید؛
از آن خنده‌های ترسناکش که او را شبیه دیوانه‌ها می‌کرد
گاهی از او و آن چشمان آبی لیزری‌اش می‌ترسیدم


-آروم باش خوشگله... پریودی؟


قرنیه‌هایم ثابت ماندند و شگفتی و حیرت بود که زبانم را می‌بست.
چه مزخرفی با خودش می‌بافت این پسر؟

-خیلی...خیلی...

-خیلی چی؟ بی‌ادبم؟ بگو کجایی بیام سراغت...


دهان از حیرت نیمه‌باز مانده‌ام تکان خورد. گویی حتی کلمات را هم گم کرده بودم مقابل وقاحتش:


-آخه... آخه به تو چه من کجام؟ شیطونه می‌گه...

میخواستم بگویم (شیطونه میگه پولشو پس بده و با اردنگی پرتش کن )، اما من آن همه پول را از کجا باید پیدا میکردم؟


-شنیدم گچ دستت رو باز کردی!


-یه روز به عمرم مونده باشه با ارکیده کات می‌کنم!

-لازم نیست اون حتماً به من بگه. حالا بگو ببینم اولین جلسه‌ی آموزشی من با استاد شنای خصوصیم چه تایمیه؟


دست به پیشانی‌ام گرفتم.
نیاز به تمرکز داشتم.
کاش می‌شد این ده جلسه شنایش را با سرعت برق و باد بگذرانم تا دیگر سر راهم سبز نشود.


-نازنین؟


-جمعه‌ها ساختمون باشگاه خالیه. به جز نگهبونا کسی نیست. با صاحب باشگاه حرف بزن ، اگر قبول کرد جمعه‌ها میریم استخر باشگاه.


-اون که حله...بقیه ی روزای هفته چی؟!


پوست لبم را جویدم
چه جوابی میدادم؟
جای دیگری نداشتم که قابل اعتماد باشد!
من لعنتی قبول کرده بودم مربی شنای خصوصی یک مرد شوم!
آن هم مرد شَر و ترسناکی مانند او!


-اونجایی هنوز؟

-جای دیگه ای سراغ ندارم. میتونی تایمت رو برای هفته ای یه بار تنظیم کنی؟

باز هم شیطانی خندید
خنده اش من را یاد برق چشم های رنگی اش می انداخت و قلبم را به تکاپویی از سر ترس و هیجان وا میداشت


-قرارمون سه بار در هفته بود خوشگله!


-اما خب...


-یه بارش تو باشگاه شما باشه ، دو بار دیگه‌ش تو استخر زیرزمینی خونه ی من. چطوره؟



https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk


-آب استخر چرا خونیه؟!


با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم

وای چه فاجعه ای بدتر از این تو استخر پریود شده بودم!؟

-منو ببخشید استاد من...

-تو استخر خونه ی من پریود شدی؟!

با خجالت سر پایین انداختم که با بالاتنه ی برهنه توی اب آمد

-دستتو بده من تا بیارمت بیرون!


وقتی دید اعتنایی نکردم طی حرکتی کمرم را گرفت و من را از استخر بیرون کشید
هینی گفتم
با بدجنسی کنار گوشم لب زد

-آدم که از دوست پسرش خجالت نمیکشه پاک سرشت، برو تو حموم تا بیام!

و وقتی با یک نوار بهداشتی و لباس جدید وارد حمام شد...


https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
خلاصه رمان:
استاد کِـی‌خُسرو شَهریـار ؛  مرد جوانی که با وجود جذاب و کاریزماتیک بودنش ، انگار یه راز ترسناک توی چشم‌های آبی‌ش داشت...
کمتر زمانی پیش می‌اومد که تو چشم دانشجوها زل بزنه
اون مرموز بود و شخصیت آلفاش باعث می‌شد هر کسی دنبال جلب نظرش باشه!
با ارکیده شرط بسته بودم که تا قبل از خردادماه باهاش وارد رابطه می‌شم!
هیچکس باورش نشد ولی من تونستم!
حتی خودم هم باورم نمی‌شد!
اما کاش هیچوقت اون شرط‌بندی مسخره رو انجام نداده بودم.
من بی‌خبر از اینکه اون مَــرد با چشم‌های آبی لیزری‌اش چقدر می‌تونه خطرناک باشه ، برای دیدنش به یه ساختمون قدیمی و مخوف رفتم ...
یه عمارت که منتظر به استشمام کشیدن بوی خون باکرگی من بود!

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Jan, 14:20


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1325




نگاه متعجبش و از صورت امیرعلی به من دوخت و جوری سوالی بهم زل زد که انگار انتظار داشت همون جا بهش توضیح بدم چرا امیرعلی این ساعت باید از خونه من سر دربیاره..
چهره اش یه لحظه به قدری عصبانی شد که ترسیدم این سوال و به زبون بیاره که امیرعلی فرصتش و بهش داد و با یه خدافظی زیر لب از کنار کوروش رد شد و رفت..
کوروشم با همون اخمای درهم اومد تو و در و بست..
- این این جا چی کار می کرد؟
چپ چپی نگاهش کردم و راه افتادم سمت آشپزخونه..
- علیک سلام!
- بیخود با سلام و احوال پرسی واسه خودت وقت نخر.. جواب سوال من و بده! می گم این پسره چی کار داشت این جـــا؟
قوری و برای دم کردن چایی برداشتم و نفسم و با کلافگی بیرون فرستادم..
هنوز نصف روزم نگذشته بود که سومین آوار رو سرم خراب شد!
مگه ذهن من چقدر گنجایش داشت که اول با میران.. بعد امیرعلی و حالا هم با کوروش سر و کله بزنم و به هر کدوم یه جوری جواب پس بدم!
- داشتیم حرف می زدیم با هم.. مثلاً چه کاری خاصی می خواست داشته باشه که به خاطرش واسه من صدات و انداختی تو سرت؟
- حرف می زدید فقط؟ با یه حرف زدن ساده رنگ و روی تو این شکلی می شه؟
قوری و از آب جوش پر کردم و گذاشتم رو کتری و خواستم از کنارش رد شم که سد راهم شد و توپید:
- راستش و بگو درین.. داشت حرف می زد یا غلط اضافه می کرد که این جوری بهمت ریخته؟!
یه قدمیش وایستادم و زل زدم به صورت حق به جانب و طلبکارش..
آخرین نفری که حق داشت برای من طلبکار بشه کوروش بود و من باید این و همین جا بهش حالی می کردم..






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Jan, 14:19


📚 رمان ایگنور


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی... اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید... حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون!


🔘 عاشقانه، جنایی، معمایی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 28 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Jan, 14:19


فقط تا آخر ماه قیمتش ۵۰ هزار تومنه..
بعدش افزایش قیمت داریم..
اگه هنوز رمان جدیدم و نخریدید عجله کنید که بهترین فرصته

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Jan, 14:19


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_536



*
اگه بگم بعد از یک ماه.. اولین روز خوش و بدون تنش زندگیمون و گذروندیم دروغ نگفتم.. منهای بحثی که سر صبحونه پیش اومد بقیه اش عالی بود!
جدی جدی مثل دو تا زن و شوهر معمولی رفتیم فروشگاه و خرید کردیم.. حتی یزدان مهر پیشنهاد داد بریم بیرون ناهار بخوریم ولی قبول نکردم چون می خواستم امروز خودم براش آشپزی کنم و برگشتیم خونه!
هرچند که اونم تنهام نذاشت و بدون این که من ازش بخوام حین آشپزی کردن من اومد وسایل سالاد و برداشت و مشغول شد!
هنوز کم حرف بود و یه وقتایی می دیدم که حین کارش تو خودش فرو می ره و غرق فکر می شه.. یا تو همون فروشگاه یهو بی دلیل رو یه آدمی که کنار من داشت از قفسه ها وسیله برمی داشت زوم می کرد و انقدر اون نگاه تند و خیره اش و ادامه می داد که یارو بی خیال خریدش می شد و می رفت اون ور و منم این وسط فقط داشتم خدا خدا می کردم که دعوایی شکل نگیره!
واسه همین ترجیح دادیم زودتر بیایم خونه تا این روزی که جفتمون سعی داشتیم واسه همدیگه قشنگ و بدون جر و بحث بسازیمش.. همین جوری ادامه پیدا کنه!
غروبم یزدان مهر رفت بخوابه و منم بعد از تلفنی حرف زدن با مامان و پرسیدن حالشون.. رفتم تو اینستاگرام و مشغول وقت گذروندن بودم که یهو یه پیام از جاستین رسید.. همون دوست مجازیم که خیلی وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم و اونم به خاطر ازدواج کردنم مراعات کرده بود و تا الآن پیام نداده بود.. ولی حالا که دید آنلاینم با ذوق و کلی شکلک خوشحال نوشت:
«سلام!»
لبم و به دندون گرفتم و ناخودآگاه نگاهم و به در اتاقمون دوختم.. می دونستم یزدان مهر حتی اگه بیدارم باشه متوجه این که من دارم تو گوشیم با کی حرف می زنم نمی شه ولی دست خودم نبود که از جواب دادن بهش احساس گناه می کردم!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۹۶ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Jan, 20:22


لیست ۱۵ رمان پرطرفدار رو به اتمام😍با قلم قوی و موضوع جذاب👇🏼

#کبوتر_لیلی_شبنم_سعادتی
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0

#دچارت_نیستم_سمیرا_ایرتوند
https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8

#آخرین_دروغ_الناز_محمدی
https://t.me/elnazromans

#گیسوخزان_تارگت
https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw

#الهام_فتحی_فتان
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0

#وصله‌ی_جانم_مرجان_مرندی
https://t.me/+_wDqdMf4KS40ZWY0

#ژانوس_سارا_رایگان
https://t.me/+rvBv-A7vIbYzMWM8

#قرارماپشت‌شالیزار_فرناز_نخعی
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk

#گیسوخزان_1411
https://t.me/joinchat/AAAAAD7lB4SiJ9BfIrqaZg

#ققنوس_من_لیلا_حمید
https://t.me/+fRkO5R7K0m02MDY0

#حرمان_مریم_دوستی
https://t.me/+81XwCNoWeeNmNTE8

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Jan, 18:27


_ اگر امتحانمو پاس کنید ، امشب میام خونتون استاد!

ساواش با اخمی پررنگ سرشو از روی برگه‌های امتحانی بلند کرد

دختربچه‌ی روبروش شونزده ساله و ریزه میزه بود

با اخم پرسید

_ چی گفتی تو؟!

لادن با خجالت آروم پچ زد

_ خودم شنیدم... پشت تلفن داشتید به دوست دخترتون می‌گفتید امشب پارتنر برای مهمونی مختلط....

ساواش عصبی دندون روی هم سایید

_ اصلا معنی حرفتو میفهمی که زر میزنی تو؟

دخترک وحشت زده سر تکون داد

نمیدونست...

ساواش خشمگین پوف کشید

از اول هم اشتباه کرده بود تدریس تو دبیرستان رو قبول کرد

مهندس ساواش دانش‌پژوه رو چه به سروکله زدن با بچه‌های پونزده شونزده ساله؟

صداشو بالا برد

_ تو غلط میکنی گوش وایمیستی بچه‌جون!
مال کدوم کلاسی؟
همین الان میری دفتر زنگ بزنن به پدر مادرت

لادن بغض کرده موهاشو تو مقنعه‌اش فرستاد و لرزون زمزمه کرد

_ بابام مرده...

ساواش بدون دلسوزی غرید

_ مادرت!

_ مادرمم مرده

_ با کی زندگی میکنی پس؟

دخترک بینیشو بالا کشید و آروم جواب داد

_ با ناپدریم استاد

ساواش عصبی نگاهشو روی لباس‌های کهنه و کثیف مدرسش چرخوند

عجیب بود!

_ زنگ بزن قَیِمت هرکی که هست!

دخترک با سر پایین افتاده می‌لرزید

ساواش پوف کشید

حوصله نداشت به یه بچه لاغر مردنی رسیدگی کنه

پروژه های صدها میلیاردی زیر نظر داشت اما بخاطر اصرار جمشیدخان مجبور شده بود یک روز از هفته‌اش رو برای این مدرسه‌ی دولتی پایین شهر وقت بذاره

_ خوب گوش کن بچه‌جون! برگرد سر کلاست
وگرنه وقتی ناظمت زنگ زد به اولیات شروع به التماس درخواست نکنی چون من حوصله ندارم!

_ توروخدا بهم ده بدید... اگر بیفتم مجبورم تو کلاس جبرانی فیزیک ثبت‌نام کنم

ساواش با خشم و بی حوصله جوابشو داد

_ وقتی زیر ده شدی لازمه که شرکت کنی!
حالام بیرون

بغض لادن با صدا منفجر شد و ساواش دندون روی هم سایید

متنفر بود از صدای هق‌هق زنانه!

از گوشه‌ی شونه‌ی مانتو مدرسه دخترک گرفت تا بیرون بندازش

دخترک مثل بچه‌ها گوشه مقنعه‌شو به دندون گرفته بود و با استرس میخورد!

خواست عقب هلش بده که چشمش به کبودی بزرگ روی پوست دخترک افتاد

بهت زده دستشو عقب کشید

دخترک با هق هق التماس کرد

_ اگ.‌.. اگ مجبور شم برم کلاس... ناپدریم تنبیهم میکنه

ساواش نگاه عصبیشو روی چشمای وحشت زده‌ی دختربچه گردوند

_ چطوری تنبیهت میکنه؟

دخترک نگاهشو دزدید

ساواش با بی رحمی ادامه داد

_ اگر بگی شاید پاست کنم!

دخترک با خجالت پچ زد

_ میاد... میاد تو اتاقم و با کمربندش یا کابل...

ساواش غرید

_ بسه


خلاصه واقعی پارت بعدی👇

دختره رو لخت میکنه و وقتی بدنشو میبینه میبرش پزشک قانونی
اما دختره رو بهش تحویل نمیدن پس مجبور میشه بخاطر گرفتن حضانتش عقدش کنه!



https://t.me/+SdATvpWvd10yZGFk
https://t.me/+SdATvpWvd10yZGFk
https://t.me/+SdATvpWvd10yZGFk
https://t.me/+SdATvpWvd10yZGFk

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Jan, 18:27


‍ ‍ ‍ #پارت_886


_ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری!

لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد!

_من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟ 

یاسمین‌ کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید.

_بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟

ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد.

_چیشده ارسلان خان؟

سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است.

_تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟

یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"...

_میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟!

یاسمین شاکی نگاهش کرد؛

_خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم.

ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید.

_منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟

چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود.

_الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟

یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند‌.

_برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست.

ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید.

https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0

تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️
هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄

#عاشقانه_مافیایی

https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Jan, 18:27


#part45

- لخت بدزدمت دُکی! لباس تن کن میخوام ببرمت

چند مرد گنده بک داخل درمانگاه ریخته و یکی شان با صدای زمخت این را گفته بود

- چی میگی آقا! این چه طرز حرف زدنه... اصلا شماها اینجا چیکار میکنید؟ کو نگهبان؟ آقا عبدالله...

ایوب با آن کله ی کچل و صورت زخمی اش برعکس اسمش صبر نداشت که به یکی از نوچه ها اشاره زد

- بردار دکی و بریم آقام حالش خوب نی!

آقایش؟ تا آلما حرفش را بفهمد یکی از آن کنده بک ها روی دوشش انداخته و سمت ماشین پا تند کرد

جیغ و تکان هایش انگار به گوش هیچکس نمی رسید.
کاش قلم پایش می شکست و تا آن ساعت در درمانگاه نمی ماند.
حالا نمی دانست چه قبرستانی بود
کیسه روی سرش کشیده و ماشین تکان می خورد که بالاخره بعد از ساعتی ایستاد

- ولم کن بذارم زمین... عوضیا ازتون شکایت میکنم کمک...

جیغ هایش در عمارت پیچیده بود که با برداشتن کیسه گارد گرفت

- دستتون به من بخوره میزنمتون!

پق ایوب بلند بود

- شور نکن دکی آوردمت بالا سر آقام یالا دوا درمونش کن

ترسیده مسیر دست آن مرد را دنبال کرد
رفته رفته چشمانش درشت تر می شد
این مرد آقایش بود؟

نگاهش از چشم ابروی مشکی مرد روی تخت کم کم پایین می آمد و عسلی هایش درشت تر میشد
این مرد دقیقاً شبیه آرتیست ها بود با آن سیکس پک هایش اما...

- وای! این که گلوله خورده!

ایوب عصبی به جلو هلش داد

- د پس چی دکی آوردمت چیکار کنی؟ یالا شروع کن وقت تنگه!
بیار اون‌ وسایل و پسر!

وسایل! با آوردن میز بزرگی مات ماند تمام ابزارهای جراحی بود

- من... من نمیتونم باید ببریدش دکتر... آقا!

مرد کچل عاصی شده چاقویش را در آورد

- ببین جوجه دکتر یا همین الان آقامو نجات می دی یا میفرستمت پیش دکتر قبلی... یالا!

دکتر قبلی؟ وقتی نبود حتما در بهشت بود‌ دیگر...
با تکان سرش مشغول شده و ایوب با فاصله دورتر آن سر اتاق هم نگهبانی می داد هم مراقب او بود

- ببین آقا می دونم بیهوشی!

کلماتش هم مانند دستش می لرزید

- ولی تورو جون عزیزت نمیریا خب؟ من آرزو دارم می‌خوام برم دور دنیا رو بگردم...

موقع ترسش با خودش حرف میزد. دیوانه بود دیگر...

- البته نمیتونم برم ولی تو نمیر توروخدا من تا حالا هیچ زائویی زیر دستم نمرده...

بغض کرده پوفی کرد

- آخه من مامام... یعنی دکتر زنانم... الان شما رو هم تصور می‌کنیم زنه زائویی اونم چهارقلو خب؟
من الان بچهاتو دنیا میارم

خوب بود که مرد زیر دستش بیهوش بود وگرنه او می کشتش...
با در آوردن آخرین گلوله ترسیده خندید

- خدایا شکرت نجاتش دادم توام منو نجات بده خدا... فواد و با زمین یکی ک نتونه منو به زور بگیره...

- چی ورد میخونی دکی آقام چی شد؟

ترسیده آنی عقب‌ کشید

- هیچی بچه... یعنی آقاتون خوبن صحیح سالم گلوله ها آسیب نزده بهشون... به هوش میان یکی دو ساعته من باید برم...

ایوب هومی کرد

- میری یه جور که از اولم نبودی انگار شیرفهمه دکی؟

همیشه دوست داشت بعد زایمان آن بچها را دوباره ببیند که بزرگ شده اند اما این مریض را حتی میخواست تا آخر عمرش دیگر نبیند...

...

- اه چه عروس مزخرفی از خداتم باشه پسرعموت بخواد بگیرتت آلما... پاشو برو شب عقدکنونته تو رفتی درمانگاه!

فرانک غر می زد اما آلما حوصله نداشت که سر روی میز گذاشت

- ایشالا یه زلزله بیاد یا چه میدونم سونامی یا هرچی ولی معجزه الهی بشه این عقد کنون به هم بخوره...

حرف از دهانش نیفتاده صدایی مردانه کنار گوشش پیچید

- دعات برآورده شد خانوم دکتر زنده موندم اومدم نجاتت بدم

#پارت‌رمان

https://t.me/+e47vxalN-0k3OTk8
https://t.me/+e47vxalN-0k3OTk8
https://t.me/+e47vxalN-0k3OTk8
https://t.me/+e47vxalN-0k3OTk8

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Jan, 18:27


.
_جانم؟! دخترم باز پریود شده و زنگ زده غر غر؟


با لبخندی کمرنگ و یک طرفه لب زد

به پشتی صندلی تکیه داد


کامی از سیگار برگش گرفت


منتظر صدای نازدار گل رزش بود که نرگس پشت گوشی غرید


_همینجور زنتون و لوس کردین که برای یه ازمایش خون کل اتاق و نجس کرده تصدقتون


جدی اخم هایش درهم رفت


صدای نرمش فقط برای ان دخترک 16 ساله بود
فقط برای همان


دود از دهان و دماغش بیرون جهید


_رزا کجاست؟


صدای نیشخند نرگس
خدمتکار قدیمی عمارت


_مثل همیشه داره ضجه میزنه باز


اینبار تشر زد
صدای هق های ارامی که می‌امد برای رزا بود؟


_کری نرگس؟! گفتم چه خبره اونجا؟


نرگس عاصی شده لب زد


_هیچی اقا، خواستم ازش ازمایش خون بگیرن سرنگ و که دیده مثل دیوونه ها گریه میکنه، اتاق و نجس کرده اقا، تا به خودمون بیایم روم سیاه دیدم شلوارش خیسه، هرچی میگم دردت چیه حرف نمیزنه


او فقط میدانست دخترک چقدر از سرنگ وحشت دارد


ان لرزیدن هایش میان سینه‌ی پهن او بعد از تزریق امپول تقویتی و سرُم...



بخاطر ان بود که سیروس در بچگی‌اش جلویش مواد به خودش تزریق میکرد و بعد از ان وحشی شده‌ به رزا...



سیگارش را در جا سیگاری انداخت
با غیض از جا بلند شد و بارانی‌اش را چنگ زد


_ازمایش خون برای چی؟ یادم نمیاد گفته باشم ازش ازمایش بگیرین، مخصوصا امروز که وقت پریودشـ


نرگس با تمسخر میان حرفش پرید


_پریود کجا بود اقا؟! این بچه پرورشگاهی که انقدر سنگش و به سینه زدین چند وقت دیگه شکمش از ناکجا میاد بالا، پنج تا بیبی چک مثبت تو دستشویی پیدا کردم، اگر مال این وزه نیست پس برای کیه؟

....
قدم های بلندش سمت پله های مارپیچ تند شد و در گلو غرید


فقط اگر کج رفته باشد


در را که محکم باز کرد شانه های آن زن جوان با کیف بزرگ در دستش و نرگس بالا پرید



تا داخل رفت در یک لحظه صدای بلند ترکیدن بغض ظریفی و بدن ریزی که محکم به سینه‌ی پهنش کوبیده شد


بی‌توجه تشر زد

_بیرون


با تشرش لرز دخترک میان سینه‌اش بیشتر و گریه‌اش بلندتر شد که بی‌توجه بارانی‌اش را روی تخت انداخت


حس میکرد داغی تنش را
وقتی می‌ترسید تب میکرد



در که بی‌حرف بسته شد رزا محکمتر به سینه‌اش چسبید و هق زد

_میخو...استن بهـ..م از اون امپولا بزنن... من نمیخـ



دست خودش نبود که یکدفعه و وحشی هولش داد


رزا با هیع ارامی به زمین کوبیده شد


تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد


خیس بود
مردمک هایش میلرزید


مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که زانو زد


_بیبی چکا که مال دختر من نیست... هست؟!



رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید
ان چشم های تیره و پر تهدید... ترسناک بودند


_کدو..ما؟ نه نیست


دستش روی کمربندش که نشست چشمان رزا از وحشت سیاهی رفت


نیشخند زد



_پس برای کیه جوجه‌ی کیارش؟! مال نرگس که شوهرش مرده یا زهرا که پاش لب گوره؟!


چشمان رزا مات مانده بود

_منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟


کمربندش را خونسرد از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز مچاله شد


_نه برای چی بزنم؟! فقط میخوام بدونم عروسکم کج رفته یا نه، من که تا حالا بهش دست نزدم، فکر کنم راحت با 38 سال سن میفهمم یه جغله بچه 16 ساله هرزه بوده یا نه


یکدفعه رزا با وحشت سمت در هجوم برد که سریع و با یک قدم موهایش را چنگ زد و تنش را روی تخت انداخت


جنون وار تقلا کرد از زیر هیکل گنده‌اش بیرون بیاید و ضجه زد


_میمـ..یرم به خدا میمیرم، نمیخوام الان..تروخدا


غرید
_فقط دوست دارم تکون بخوری تا داغ بزارم رو وجب به وجب تنت


نتوانست از هق هق حرف بزند


داشت در تب میسوخت که لحظه‌ای اخم کیارش باز شد

با دست های بزرگش صورتش را پاک کرد


_اروم باش جوجه‌‌م، فقط یه لحظه‌س، بعدش خودم دخترم و ماساژ میدم


لرز تن دخترک میان سینه‌اش بیشتر شد که بی‌توجه با قفل کردن تنش، وحشیانه...


از رویش کنار رفت


بی‌حال در خودش جمع شده بود و ناله می‌کرد

با ان دانه های عرق رو پیشانی‌اش


بی‌توجه به ضجه هایش کارش را کرده بود


خون زیاد روی ملحفه اتشش را خوابانده اما ارامش نکرده بود


بیهوش شده بود اما باید مطمئن می‌شد


نور چشم های ابی‌اش خاموش شد اما او کوتاه نیامد


بعدا میتوانست برایش جبران کند دیگر؟


فقط اگر پاک باشد...


زیادی ریز بود

ملحفه را روی تن داغش کشید


در را باز کرد

_ازمایش و بگیر، بیهوشه، اما اگر تقلا کرد به زور بگیر، جوابش و تا یه ساعت دیگه میخوام



زن بی‌حرف سمت دخترک بیهوش رفت


خواست در را ببندد که صدای هول زهرا از پایین امد


_نه نرگس خانوم، اون بچه رو که اذیت نکردین؟


صدای خنده‌ی زهرا اما نگاه او سمت دخترک چرخید که لرزشش بیشتر شده بود


_خدا قسمت کرده تو این سن به من و حاج اقا بچه داده، انقدر شوکه بودم یادم رفت اونا رو بردارم


بی‌نفس خشکش زد


یکدفعه با سفید شدن چشمان رزا و کفی که از دهانش بیرون ریخت...


ادامه‌ی پارت👇👇

https://t.me/+Vntr8osKx1kzNDc0

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Jan, 14:17


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1324



تمام تلاشم و کردم که غیر مستقیم منظور اصلی حرفام و به گوشش برسونم و خدا خدا می کردم که فهمیده باشه و اگه توی ذهنش دنبال یه فرصت برای یکی شدنمون بود.. هرچه سریع تر پسش بزنه..
هنوز داشت نگاهم می کرد و حرفی نمی زد که با صدای زنگ آیفون.. از جا پریدم و سریع رفتم ببینم کی پشت دره..
یه حس موذی و آزار دهنده ای داشت بهم می گفت میران پشت دره و تا چند دقیقه دیگه شاهد یه جنگ تن به تن وسط این خونه می شم..
ولی سریع این فکری که حتی تصورشم وحشتناک بود و پس زدم و گوشی آیفون و برداشتم:
- کیه؟
- منم درین باز کن!
صدای کوروش نفس حبس مونده ام و آزاد کرد و دکمه باز کردن در و زدم.. از همون جا نگاهی به امیرعلی که هنوز تو آشپزخونه وایستاده بود و فقط سرش و به سمتم برگردونده بود انداختم و در جواب نگاه سوالیش گفتم:
- کوروشه!
با نهایت آشفتگی که کاملاً تو رفتارش مشهود بود.. سرش و به تایید تکون داد و راه افتاد سمت در.
- من دیگه می رم!
سریع دنبالش راه افتادم..
- امیرعلی.. از.. از حرفای من که ناراحت نشدی؟
جلوی در مشغول پوشیدن کفشا و پالتوش شد و جواب داد:
- مگه چیزی گفتی که خودم از قبل نمی دونستمش؟ فقط همون قراری که از اول با هم داشتیم و یادآوری کردی و منم قرار نیست زیرش بزنم.. اگه تا الآنم پام و از حدم فراتر گذاشتم معذرت می خوام.. قول می دم دیگه تکرار نشه.. امیدوارم.. بهترین تصمیم و برای زندگیت بگیری!
لحن سردش اعصابم و به هم ریخت.. گفت ناراحت نشدم ولی مگه می شد این لحن و این حالت چهره رنگ و بویی از ناراحتی نداشته باشه؟
خواستم حرفی بزنم که همون موقع در و باز کرد و جفتمون.. با کوروشی که پشت در وایستاده بود چشم تو چشم شدیم..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Jan, 14:17


📚 رمان کوپید


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Jan, 14:17


خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Jan, 14:16


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_535



سرم و انداختم پایین و حین بازی با انگشتام لب زدم:
- نمی گم کسی این جوری فکر کرده.. فقط دوست ندارم در آینده حرفی پشت سر زندگیمون باشه! دلم نمی خواد فکر کنن تو این خونه.. اتفاقاتی می افته که ما می ترسیم کسی ازش باخبر بشه.. واسه همین در خونه امون و به روشون باز نمی کنیم تا یه وقت بویی از رابطه امون نبرن! دلم نمی خواد من و یه آدمی بدونن که تو فقط واسه خالی شدن حرص و خشمت برای ازدواج انتخابم کردی و منم فقط به خاطر احساس دین قبولت کردم.. دلم می خواد با چشم خودشون ببینن که من زن تو ام و خانوم این خونه ام.. نه یه عروسک دکوری که هیچ قدرت انتخاب و اختیاری از خودم ندارم و فقط باید تو مهمونی های بقیه کنارت باشم و نقش زنت و بازی کنم!
خودمم نفهمیدم چرا و چه جوری حرفام به این نقطه رسید.. فقط هرچی که تو این مدت توی دلم جمع شده بود و یه جا به زبون آوردم و وقتی به خودم اومدم که قیافه ناباور یزدان مهر و جلوی روم دیدم و ساکت شدم!
از یه طرف خوشحال بودم که حرفام و بدون تپق.. بدون بغض و لرزش صدا.. به زبون آوردم و از طرف دیگه ناراحت بودم که یزدان مهر با خودش فکر کنه که این حرفا در واقع چیزاییه که داره توی ذهن من می گذره.. نه بقیه!
ولی خب یه حقیقت بود که نمی شد ازش فرار کرد و منم در کنار این که می خواستم یه بقیه یه چیزایی رو بفهمونم.. خودمم دوست داشتم یه همچین قدم بزرگی واسه زندگیم بردارم و هم خودم و.. هم یزدان مهر و محک بزنم!
الآنم فقط داشتم خدا خدا می کردم یزدان مهر نخواد من و بابت این حرفا سرزنش کنه که خدا انگار صدام و شنید.. چون حرف خاصی نزد و فقط حین بیرون رفتن از آشپزخونه گفت:
- می رم حاضر شم! واسه مهمونیتم از قبل یه زمان مشخص کن که من بدونم و بتونم واسه اش برنامه ریزی کنم! مهموناتم خودت دعوت می کنی رو من حساب نکن.. به هر حال این کارم وظیفه خانوم خونه اس!
همزمان با بیرون فرستاد نفس راحتی که کشیدم.. خندیدم و با ذوق به مسیر رفتنش زل زدم.. انگار بالاخره روزای نسبتاً خوش زندگی ما هم داشت شروع می شد!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۹۲ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

08 Jan, 14:36


فکر می‌کردم قراره یه ماموریت سه روزه‌ باشه. وقتی نمونه ها رو جمع‌ کردم، برمی‌گشتم خونه اما...
قرار نبود اونو ببینم، قرار نبود یه ناجی باشم، یه کلید آزادی که سرنوشت، صدها سال پیش وعده‌اش رو به اون داده بود!
اما من یه دختر معمولی بودم، کسی که از طرف خانواده‌اش طرد شده و تنها زندگی می‌کنه و قطعا اونقدر خاص نیست که برای یه بازی بزرگ انتخاب بشه.
من... قرار نبود معشوقه‌ی نفرین شده‌ی اون باشم!
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0

گیسو خزان 🎯 تارگت

08 Jan, 14:33


- نامزدیتو با اون دختره به هم بزن! ما یه دختر تو خونه داریم که باید عقدش کنی!

زاگرس خشمگین به خان آقا نگاه کرد و گفت:

- نبات زن عموی منه!

خان آقا غرید:

- عموی تو زیر یه خروار خاکه! نبات سرپناه می‌خواد!

زاگرس با نفرت به دختری که ساکت و خاموش نگاهشان می‌کرد چشم دوخت و گفت:

- یه بیوه رو بگیرم؟ اونم وقتی می‌خوام برای چند سال از ایران برم؟ نمی‌شه خان آقا!

خان آقا با صدای جدی و با صلابت حکم می‌کند:

- چرا نشه؟ عقدش می‌کنی بعد هرجا خواستی می‌ری... اون همین جا به عنوان عروس این خانواده می‌مونه! دیگه حرف مردمم رو سرمون نیست!

زاگرس مشت روی میز می‌کوبد و پیش از این که از اتاق خارج شود می‌گوید:

عقدش می‌کنم اما از من براش شوهر در نمی‌آد!

خانوم جان از پسش سرش می دود و در راهرو صدایش می‌زند:

صبر کن زاگرس!

زاگرس با خشم می چرخد:
چی از جونم می‌خواین؟

نبات باکره ست... باید رسم زن و شوهری رو به جا بیاری بعد هرجا خواستی می ری!

دلش می‌خواست هرچه زودتر از این خانه و آدم‌ها فاصله بگیرد!

دو هفته‌ی دیگر پرواز داشت و آن وقت برای همیشه از شر آن ها خلاص می شد!

اگر یک شب همخوابی...
با زنِ عموی مرحومش چیزی بود که باید انجام می‌داد تا دست از سرش بردارند، پس این کار را هم انجام می‌داد!

***
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0

چهار سال بعد...

چمدانش را پشت سرش کشید و در خانه را با هول باز کرد...
صدای گریه بچه ای که پشت در بود و افتاد شوکه اش کرد...
خم شد و در آغوشش کشید...

-هیش... تو پشت در چکار می‌کردی خانوم خوشگله؟

آیی... پامو خولد کلدی... اگه دیگه نتونم بلقصم چی؟

(آیی... پامو خرد کردی... اگه دیگه نتونم برقصم چی؟)

لبخندی روی صورتش پهن شد... او را روی زمین گذاشت و مقابلش زانو زد...

-ببینم پاتو؟ یه چرخ بزن... ببین سالمی چیزی نشده...

-بوسش کن خوب شه... مامانم هروخت میخولم زمین جاشو بوس میکنه...

غش غش می خندد... خم می شود و روی زانوی دخترک را می‌بوسد...

در قلبش محبت عجیبی نسبت به او حس می‌کند...

-اسمت چیه کوچولوی خوشگل؟ مامان بابات کجان؟

-مامانم دُفته به کسی نَدو اسمت آسمانه... بابامم لَفته سَفَل بَلای آسمان علوسک بِخَله... من تا حالا ندیدمش...

(مامان گفته به کسی نگو اسمت آسمانه... بابامم رفته سفر برای آسمان عروسک بخره)

دلش برای زبان شیرینش پرپر زد. چطور پدری دلش آمده تا این فرشته را تنها بگذارد؟

-آسمان؟؟ کجایی مامان؟

سرش را بالا می‌گیرد و زنی از پله ها شتاب زده در حال پایین آمدن بود که برای چهار سال تمام چشمانش را در خوابش دیده بود!

چشمان سیاه و غمگینش را...

-آسمان؟ بیا دخترم وقت داروته. کجا ر...

به محض دیدن زاگرس نفس در سینه اش می ماند...

-زا...زاگرس!

زاگرس هنوز داشت زنی که چهار سال پیش رهایش کرده و رفته بود را نگاه می‌کرد....

که صدای بچه مثل پتک در سرش کوبیده شد:

-مامان؟ این آقا پامو بوس کرد بهم شکلات داد اسممو بهش بگم؟

-مامان؟

این بچه... این دخترک ریز نقش که قلبش را در نگاه اول ربود دختر خودش بود؟

https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0

او را به اجبار عقد کردم...
به جبر آبرو... به حکم سنت
یک شب با او هم‌خواب بودم...
و درست چهار سال تمام چشمان مشکی و غم‌آلودش در خواب و رویا رهایم نکرد!
حالا برگشته‌ام و آن چشمان زیبا دیگر غمگین نیست...
پر است،از کینه... از نفرت
حالا تنها نیست
همراه با یک نسخه کوچکتر از خودش، قرار است دل و دین و عقلم را به باد بدهد...

گیسو خزان 🎯 تارگت

08 Jan, 14:33


🍃







بی حوصلگی این روزهای هیراد هم گویا به من سرایت کرده بود ..!

من بچه نبودم ...!
دور شدنش و نگاه دزدیدنش ، معذب بودنش را، این روزها حس میکردم
...

اگر چه دیوار حاشا و انکارش بلند بود و من بیچاره ،چاره ای جز باور و قبول نداشتم ..!


امروز کمی زودتر به شرکت رسیده بودم ..!
طبق معمول این اواخر سر زدن به اتاق هیراد بود و سر و سامان دادن به پرونده ها!

پوشه ها را یکی چک میکردم و مرتب که لحظه چیزی از بین یکی از پرونده ها سر خورد!

عکس هیراد بود کنار زنی زیبا و جذاب،چشمان هیراد برق داشت ..برقی که من در این مدت از او هرگز ندیدم ..حتی در خلوتمان..!

سعی کردم افکارم را مسموم نکنم ..!گفته بود امروز می آید تا راجب موضوع مهمی حرف بزنیم..

ذهنم در گیر آن موضوع بود که با صدای کفش زنانه ای به عقب بر میگردم..
-بفرمایید..

-فکر میکنم باید بهت اطلاع بدم دیگه نباید توی این اتاق بیای نه فقط اتاق بلکه این شرکت هم..!

-شما؟..چی میگید شما؟

یه قدم نزدیکتر میشود ..!

-ببین ،من یه مدت نبودم ،اکی... تخت هیراد و گرم کردی پولش و هم گرفتی،کار هم همینطور...
هیراد این مدت نتونسته بهت بگه جل و پلاست و جمع کن ..اما من میگم
...
من نامزدشم ...! خودت و تا قبل اینکه دمت و بگیره بندازه بیرون از زندگیمون بکش بیرون ..ما قرار ازدواج داریم...!

الان متوجه میشوم این همان عروس فراریست...!
-رفتی دورات و زدی برگشتی فکر کردی هیراد..

-خفه شو..کی به تو اجازه میده اینطور با نامزد من حرف بزنی...؟

قلبم زدن و فراموش میکنه..هیراد ..هیراد با من بود..؟
-هیراد..چیـ..چی میگی؟..این زن چی..

-هر چی شنیدی درست بود ..هر چی بود تموم شد ..نمیخوام دیگه وسط زندگیم باشی میبینی که میخوام ازدواج کنم...

دلم نمیخواست جلوی آن ها اشک بریزم اما مگر دست خودم بود..؟

_باشه..باشه هیراد..اما یادت نره توی چه حالی به من پناه آوردی..یکی که بهت خیانت..

-گم شو..

اگر اون میخواست گم میشدم و شدم ..من گم شده بودم مدت ها....

اونقدری که باز روزگار چرخیده بود و کارش پیش من افتاده بود ...

پیش زنی پر از کینه و نفرت...

مدتها دنبال پیدا کردنم بود ..اما نمیدانست چه خوابی برایش دیدم ...

https://t.me/+o2w4T8x_lOA0MzA0

https://t.me/+o2w4T8x_lOA0MzA0

گیسو خزان 🎯 تارگت

08 Jan, 14:33


پارت واقعیه سرچ بزنید 👇👇👇

#پارت47




بالای سرش که رسیدم، آرام تای پتو را باز کردم. کاش می‌شد بوسه‌ای روی موها یا حتی پیشانی‌اش بگذارم.
در خیالم، این کار را هم کردم. خودم را برای حس قشنگ پتو انداختن روی یک مرد دوست داشتنی بداخلاق که تازگی‌ها فکرش لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد آماده کردم.
هنوز پتو روی تنش نیافتاده بود که یک دفعه بیدار شد. مچ دستم را محکم گرفت و مرا به سمت خودش کشید.
تعادلم به هم خورد. تا به خودم بیایم، زارتی افتاده بودم در آغوشش و چشم توی چشم هم با یک نفس فاصله داشتیم نفس‌نفس می‌زدیم.
عملا افتاده بودم رویش.

نمی‌دانم کدام یکی از ما بیشتر شوکه شده بود؟ من؟ یا اویی که نگاهش روی اجزای صورتم مثل دستگاه اسکنر بالا و پایین می‌رفت و یک جور عجیبی نفس‌های سنگین می‌کشید؟ این نگاهش اصلا یخ و سرد نبود. برعکس چنان داغ بود که حس کردم سوختم.

«تولدت مبارک!».

چرا؟ چرا باید همچین مزخرفی از دهانم بپرد؟ درست در چند سانتیمتری لب‌هایش گفتم. نفسش می‌خورد به نوک دماغم. خشکم زده بود. یکی در مغزم مثل دارکوب، نوک می‌زد:

«غش کنم؟ خودم‌و بزنم به غش؟ ادای غش در بیارم؟ بدتر بیافتم روش؟».

باز هم جای شکر داشت که این جملات در ذهنم تکرار می‌شد و به زبانم نمی‌آمد. دیگر از من، خانم دکتر در نخواهد آمد. هرگز آدم سابق نخواهم شد. با همان صدای بم و خش دار و لحن جدی‌اش پرسید:

«جات خوبه؟».

سر و گردنم، حرکتی غیرارادی کرد که نشان می‌داد جوابم مثبت است.

«بلند شو.».

شبیه غرش شیر گفت. دیگر نمی‌شد همان‌جا بمانم. آرام از رویش بلند شدم. با ژستی حق به جانب، دستی به مانتوی تنگ و کوتاهم کشیدم.

«من چه می‌دونستم وقتی خوابی، وحشی می‌شی؟».

هنوز روی مبل ولو بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. لب‌هایش کمی از هم باز مانده بود و فرم قشنگی به صورتش می‌داد. نمی‌دانم چرا خنده‌ی ریزی کردم و شانه‌هایم بالا رفت. آخر دلم قنج رفته بود.

«اخلاقت‌و خوب کن خدایی.».

به اخم‌های گره خورده‌اش اشاره کردم.

«اصلا بهت نمی‌آد.».

خیلی هم می‌آمد. خیلی هم خوشگل و تو دل برویش می‌کرد. احتمالا به همین خاطر اخمش غلیظ‌تر شد و چشم خمار کرد که بیشتر دل از من ببرد.


خانم دکتر بدجور کراش زده روی پسر یکی از مریضاش. این دوتا آنقدر موش و گربه بازی میکنن که آخر کل خانواده دست به کار میشن تا به هم برسونن‌شون.
https://t.me/+k5xLrbeP-Nc1Y2Y0
https://t.me/+k5xLrbeP-Nc1Y2Y0
https://t.me/+k5xLrbeP-Nc1Y2Y0

پارت گذاری منظم

کلی صحنه های احساسی و طنز در کنار هم که حسابی سرگرمتون می‌کنه.
برای عضویت کافیه بکوبید روی لینک زیر 👇👇👇

https://t.me/+k5xLrbeP-Nc1Y2Y0
https://t.me/+k5xLrbeP-Nc1Y2Y0

گیسو خزان 🎯 تارگت

08 Jan, 14:33


-میشه از موتورت عکاسی کنم؟

با صدای دخترک، دست از اَره زدن برداشت.
برای لحظه‌ای سر بلند کرد.
طبق معمول موهای حنایی رنگ پخش در آسمان بود.

با اخم سر پایین انداخت و یک کلام گفت:
-نه!

-آخه چرا؟!

می‌دانست کوتاه نمی‌آمد. یعنی آسو تا حرفش را به کرسی نمی‌شاند از کارگاهش بیرون نمی‌رفت.
باز هم نگاهش نکرد. بی‌توجه به عرقی که از گوشه‌ی شقیقه‌اش را گرفته بود، با شدت بیشتری اَره را کشید.

-بازی جدیدته؟

صدای کوبیدن پا بر زمین آمد.
-آخه چه بازیی؟ استادمون گفته!

-این استاد بی‌پدر گفته دَم به دقیه پیله‌ی این و اون شو؟
یه روز میگی میشه از کار کردنت عکس بگیرم؟ یه روز دیگه میای میگی استاد گفته پرتره و کوفت و زهرمار می‌خوام... الانم که... اصلاً ببینم تو چطور اومدی اینجا؟ مگه بابات پشت ساختمونو حصار نکشیده که راه به ته باغ بسته باشه؟


انگار می‌دانست همین الان است دخترک لبخندی از ته دل بزند که برای لحظه‌ای سر بلند کرد.

حدسش درست بود. ۳۶ دندان با پیروزی تمام در حال رخ نمایی بود.
-از تراس اتاقم اومدم پایین. بابا اون جا پایی که رو دیوار داشتمو ماه پیش با گچ پوشوند تا نتونم بیام، ولی باز تونستم.


همین بود. او دور افتاده در اتاق های ته باغ بود و آسو در تمام این سال راهی برای آمدن پیشش پیدا می‌کرد.


با اخم اره را روی میز ول داد و ایبار سمباده را برداشت.
-از هنرات برام میگی؟ خودتم خوب میدونی نباید بیای اینجا! مزاحم کارم میشی.


دروغ می‌گفت‌... از خدایش بود مو حنایی اینجا بیاید. خود آن توت فرنگی.های سرخ و آبدار را می‌خرید و روی اپن اشپزخانه می‌گذاشت تا هر وقت به اینجا می‌آید خودش بردارد، خیلی دوست داشت.

-آخرش نگفتی، عکس بگیریم از موتورت؟


خودش هم خوب می‌دانست زورش به هرکس بچربد آسو حرف در کتش نمی‌رود.
کلافه چشم گرداند و از ساق پای سفید دختر چشم گرفت.
تمام شلوار‌هایش کوتاه بود. به نظرش اصلاً بلد نبود لباس بپوشد. چشم دنبال خود می‌کشاند.


-فقط ده دقیقه... میری عکساتو میگیری و میری خونه.



آسو دوبین به دست با ذوق بالا پرید.
-آخجون. پس سریع لباسای موتور سواریتو بپوش تا زود بگیرم.


اخم‌هایش به طرز فجیحی درهم رفت.
سمباده را به حرص روی می‌زد زد و گفت:
-باز بت رو دادم؟ مگه نگفتی موتور؟


-خب قشنگیه موتور به صاحبشه. توروخدا فرهادجونم، قبول کن دیگه.


https://t.me/+_efSm8oGUJcxMzBk
https://t.me/+_efSm8oGUJcxMzBk
https://t.me/+_efSm8oGUJcxMzBk
https://t.me/+_efSm8oGUJcxMzBk

گیسو خزان 🎯 تارگت

08 Jan, 14:22


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1323




حرفام که تموم شد.. چند ثانیه همون طور که نفس نفس می زدم به چشمای غمگین شده اش زل زدم.. شاید حرفام تند بود و ناراحتش می کرد.. ولی باید حد و حدودش و بهش نشون می دادم.. چون دیگه واقعاً طاقت این نگاه های پر سرزنش و دخالت های تموم نشدنیش توی زندگیم و نداشتم!
دستی رو صورتم کشیدم و با لحن آروم تر شده گفتم:
- می دونم نگرانمی.. می دونم هرچی می گی به خاطر خودمه.. می دونم تقصیر خودم بود که پات و به این قضیه باز کردم و ازت خواستم باهاش جلوی میران نقش بازی کنی.. اینم می دونم که دیروز.. به خاطر همون نقشه ای که با هم داشتیم.. اون حرف و به میران زدی که.. عکس العملش و ببینی و واقعاً همچین چیزی تو ذهنت نیست...
صدای پوزخند صدادارش حرفم و واسه چند ثانیه قطع کرد.. انگار می خواست باهاش بهم بفهمونه داری اشتباه فکر می کنی و همه کارای من به خاطر اون نقشه نیست..
ولی من توجهی نکردم و ادامه دادم:
- با این که بی نهایت ازت ممنونم ولی.. خواهش می کنم که دیگه پات و از این جریان بکشی بیرون.. دیگه هیزم زیر آتیش میران نشو.. دیگه من و بابت هر قدمی که برمی دارم بازخواست نکن و روی کارام انگ اختلالات روانی نچسبون.. من اشتباه کردم ولی.. تو این اشتباه و ادامه نده.. نذار.. نذار رابطه خوبی که با هم داشتیم.. به همین راحتی از هم بپاشه.. من هنوز دلم می خواد.. تو رو به عنوان یه دوست خوب.. یه هم صحبت کنار خودم داشته باشم.. مثل یک سال گذشته که با هم گذروندیم.. طبق همون قولی که از اول به هم دادیم و تا الآنم نزدیم زیرش.. پس.. پس تو هم اگه قصد نداری بی خیال اون قول بشی.. همون امیرعلی سابق باش. من چیز بیشتری ازت نمی خوام!
خیره تو چشماش.. یه نفس عمیق کشیدم و بازدمم و بریده بریده بیرون فرستادم..



تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

08 Jan, 14:22


خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️‍🔥

@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

08 Jan, 14:22


📚 رمان چهارده یازده


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم!


🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
(رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد)


نصب رایگان ios :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

08 Jan, 14:21


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_534



با نهایت فرصت طلبی و ذوق از این که بالاخره یه وقت دوتایی توی زندگی مشترکمون پیدا شد پرسیدم:
- پس بریم خرید؟
- چه خریدی؟
- خرید واسه خونه! یه چیزایی تموم شده.. یه کم میوه و سبزی و این چیزا می خوام.. بهت بگم نمی تونی بخری باید خودم باشم.
سریع گفتم تا جلوی حرف بعدیش که صد در صد می خواست بگه هرچی لازم داری و بنویس تا خودم برم بخرم و بگیرم و اونم دیگه چاره ای نداشت جز تکون دادن سرش به معنی قبول پیشنهادم و منم در ادامه حرف قبلیم.. فکری که از دیروز تو سرم افتاده بود و به زبون آوردم:
- یه کمم واسه مهمونی باید خرید کنم..
دستاش و گذاشته بود رو میز تا بلند شه که با این حرفم سرجاش نشست و اخماش از تعجب تو هم فرو رفت:
- کدوم مهمونی؟!
- دیروز تصمیم گرفتم.. مامانت اینا و زرین و کیان و دعوت کنم! تا حالا نیومدن خونه ما.. زشته!
بلند شد و بی اهمیت به حرفم.. فقط سرش و بالا انداخت و گفت:
- زشت نیست!
- یزدان مهر!
- بیکاریا! خوشت میاد واسه خودت دغدغه فکری درست کنی؟ هنوز داریم با اثرات مهمونی قبلی توی زندگیمون سر و کله می زنیم.. حالا با دست خودمون زمینه رو واسه بحث و دلخوری های جدید باز کنیم؟
- بالاخره که چی؟ باید دعوتشون کنیم یا نه؟
- چه لزومی داره؟
- قرار بود به بقیه نشون بدیم که زندگیمون واقعیه..
- قرار بود نظر کسی واسه امون اهمیت نداشته باشه.. بعدشم مگه کی فکر کرده زندگی ما الکیه که حالا بخوایم خلافش و نشونشون بدیم؟





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۹۲ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

07 Jan, 14:12


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1322



مکثی کرد و با نگرانی بیشتری انگار که واقعاً داره به یه بیمار روانی نگاه می کنه ادامه داد:
- این سندروم درباره گروگانی مطرح شده که بعد از چند ماه به گروگانگیرش حس وفاداری و تعهد و حتی عشق و وابستگی پیدا می کنه.. انقدری که علی رغم همه تهدیدا و آزار و اذیت هاش ازش دفاع هم می کنه.. دقیقاً همون کاری که تو داری نسبت به میران انجام می دی. پس چه اشکالی داره درباره اش با یکی حرف بزنی و نذاری به مرحله ای برسه که دیگه نشه کنترلش کرد!
مغزم به معنای واقعی داشت منفجر می شد.. چرا امیرعلی حرف من و نمی فهمید.. چرا آدمی که تمام این یک سال و نیم گذشته سنگ صبورم بود و بیشتر از هرکسی درکم می کرد حالا این جوری داشت با حرفاش آزارم می داد؟ چرا نمی خواست باور کنه که میران جزئی از زندگی منه و به همین راحتی کنده نمی شه!
تمام حس خشمی که اون لحظه داشتم و با یه قدمی که رو به جلو برداشتم و ضربه ای که با کف دستام به تخت سینه اش کوبوندم نشون دادم و خیره تو چشمای ناباور و مات مونده اش صدام و بردم بالا:
- چی داری می گی تو واسه خودت؟ من به اندازه اون گروگانی که می گی آدم معصوم و بی گناه و قابل ترحمی نبودم و میرانم یه شکنجه گر ظالم نیست.. دیگه نیـــــست.. کدوم گروگانی می ره زندگی جلادش و آتیش می زنه.. دار و ندارش و بالا می کشه و تا آخر عمر علیلش می کنـــــه؟ من حسابم و یه سال پیش با میران صاف کردم.. حتی اگه نخوام تا آخر عمرم بهش نزیک بشم.. دیگه به چشم جلاد و شکنجه گر و گروگان گیر نمی بینمش.. پس انقدر ذهن من و درگیر این مزخرفات نکن امیرعلی.. من به اندازه کافی داغونم.. از هزار طرف تحت فشارم.. حالم و بدتر نکن.. هی سعی نکن چیزی رو بهم ثابت کنی وقتی هنوز خودمم نمی دونم چی می خوام از این زندگـی کوفتـــــی!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

07 Jan, 14:12


📚 رمان اپسیلون

✍️به قلم گیسو خزان



📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..

این.. داستان زندگی منه!



📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267

گیسو خزان 🎯 تارگت

07 Jan, 14:12


رمان اپسیلون به اتمام رسید💞

برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون

یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️

یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

07 Jan, 14:11


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_533



یزدان مهر ولی کاملاً با هدف حرص دادن من داشت این کار و می کرد و وقتی دید قاشق آخر نصیب من شد.. با قاشق خودش هرچی که من زحمت کشیدم و از دور و بر بشقاب جمع کردم و خالی کرد و خودش خورد!
بعدشم با خونسردی به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
- یه کار درست حسابی اگه تو کل عمرش کرده باشه همینه! چسبید!
دلم می خواست بگم اگه با حرفام خیالت و از بابت این که اون بالکن دیگه تهدیدی برات محسوب نمی شه راحت نمی کردمم همین قدر بهت می چسبید؟! ولی جلوی زبونم و گرفتم و نخواستم شیرینی این لحظه قشنگی که بینمون بود و خراب کنم!
همون یه کلمه آخرش برای قلبم کافی بود که تا شب خودش و از ذوق به در و دیوار بکوبونه.. به هر حال برای یکی مثل من کم چیزی نبود..
منی که توی دانشگاه به چشم دیده بودم بعضیا از خوردن بسته های بیسکوییتی که توسط دستای پر از لک من باز می شد امتناع می کردن در حالی که دست رد به تعارف بقیه نمی زدن.. انقدر عقده و کمبود توی وجودم جمع شده بود که با دیدن همچین چیزی از کسی به جز اعضای خانواده خودم سر ذوق بیام..
البته اگه.. حرفایی که بعد از اون ازدواج منحوس شنیدم و اصلاً جزو عقده های زندگیم به حساب نیارم و اون آدمم شوهر خودم ندونم! وگرنه که کارم می شد از صبح تا شب مقایسه کردن یزدان مهر با آدمی که حتی نخواست بعد از اون شب.. یه کلمه باهام حرف بزنه!
نفس عمیقی واسه بیرون کردن افکار مزخرف سرم کشیدم و حین بلند شدن از سر میز.. رو به یزدان مهری که نگاهش با من به بالا کشیده شده بود پرسیدم:
- نمی ری؟
- کجا؟
- سر کار!
- نه امروز خونه ام! جمعه ها رو بهداد قراره بمونه.. عوض مرخصی هایی که تو این مدت گرفته..





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت 1088 آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

06 Jan, 14:15


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1321




اون یه بار.. سر علاقه اش به من تا پای جونش رفته بود و من.. خیلی احمق بودم که فکر می کردم اون حس به طور کامل از بین رفته و می تونه تو همون دایره ای که براش تعیین کردم.. باقی بمونه و ازش جلوتر نیاد!
- حرفم و قبول نداری؟
با سوال بعدیش به خودم اومدم و گلوم و صاف کردم.. گیج گیج بودم و تو این لحظه نمی تونستم چیزی رو انکار کنم.. واسه همین فقط لب زدم:
- من.. من یه زمانی عاشق میران بودم.. در واقع میران اولین آدمی بود این حس و تو قلب من به وجود آورد.. پس.. خیلی هم عجیب و غیرمنطقی نیست که هنوز یه درصدی از اون علاقه تو وجودم باشه!
پوزخندی زد و سرش و برام به تاسف تکون داد:
- اون آدمی بود که تو رو تا مرز دیوونه شدن هل داد.. خودت گفتی که انواع و اقسام شکنجه های روحی و روانی رو روت پیاده می کرد.. چطور یه نفر می تونه به جلادش حس داشته باشه؟ از دو تا حالت خارج نیست.. یا هرچی برای من تعریف کردی دروغ بوده.. که می دونم همچین چیزی نیست.. یا این که تو درگیر سندروم استکهلم شدی و باید حتماً خودت و به یه مشاور نشون بدی!
با اخمای درهم از عصبانیت بهش زل زدم و دستام و کنار بدنم مشت کردم..
- نمی دونم چی داره تو سرت می گذره امیرعلی.. الآنم هیچ اتفاقی بین من و میران نیفتاده که تو داری این جوری تحلیلش می کنی تا هم من و هم خودت و به یه نتیجه برسونی.. ولی هرچی هم بشه حق نداری من و یه آدم روانی که نمی فهمه داره چی کار می کنه در نظر بگیری!
- چه ازم ناراحت بشی چه نشی حقیقت همینه درین.. اگه الآن جلوش و بگیری خیلی بهتر از چند ماه دیگه اس.






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

06 Jan, 14:15


خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید..
کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

06 Jan, 14:15


📚 رمان شیفت


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر...


🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی


🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند.
*
این رمان رایگان و درحال انتشار است.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

06 Jan, 14:15


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_532



ترجیح می دادم رفته رفته خودش بفهمه که این حساسیت ها بیخوده و هیچ وقت قرار نیست تجربیات تلخ گذشته اش تو زندگیش با منم تکرار بشه..
دستش و به سمت قاشق اضافه روی میز دراز کرد و حین برداشتنش در جواب من گفت:
- اگه بهت می گفتم.. قبول می کردی که نری؟
حرفش و با نهایت موذی گری به زبون آورد و یه جورایی داشت به تقلید حرفای دیشب من درباره اجازه اش واسه کار کردنم پیش می رفت.. واسه همین منم مثل خودش جواب دادم:
- این که می دونستی قبول نمی کنم اصلاً دلیل خوبی برای حرف نزدنت نبود.. باید می نشستی و من و با دلایل منطقی قانع می کردی!
ابروهای بالا رفته اش نشون می داد فهمیده منم دقیقاً دارم حرفای خودش و بهش برمی گردونم که یه کم بعد با حرص آشکاری گفت:
- امیدوارم تنها خصلتی که از گرشا بهت رسیده باشه فقط همین حاضر جوابیش باشه.. چون اگه کلاً به اون رفته باشی اصلاً نمی دونم چه جوری می تونم یه گرشای دیگه رو.. بیست و چهار ساعته تو خونه زندگیم تحمل کنم!
گفت و قبل از این که من به خودم بیام و بخوام جوابی براش پیدا کنم.. با همون قاشق توی دستش.. به جای این که از ظرف حلیم روی میز برای خودش توی بشقاب بکشه و بخوره.. یه کم بشقاب من و کشید سمت خودش و مشغول خوردن شد..
انقدر تند و سریع که تا من بخوام از شوک این کارش دربیام دو سه قاشق پشت سر هم خورد و من از ترس این که عقب نمونم سریع یه قاشق پر کردم و گفتم:
- تو ظرف هست که.. واسه خودت بکش دیگه!
- حوصله ندارم دو ساعت شکرش و میزون کنم.. همیشه یا کم می شه یا زیاد.. مال تو اندازه اس!
خواستم بشقابم و کامل سر بدم سمتش و یه ظرف دیگه واسه خودم بکشم.. ولی دروغ چرا وسوسه غذا خوردن با یزدان مهر تو یه بشقاب نمی ذاشت فداکاری کنم و به ظاهر برای این که پیشش کم نیارم ولی در باطن با همه عشق و علاقه ای که اون لحظه داشت توی وجودم به نقطه جوش می رسید مشغول خوردن شدم!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۸۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

05 Jan, 14:11


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1320



آخرسر.. تصمیمش و گرفت و گفت:
- می خوام بدونم.. اگه منم مثل میران.. بهت پیشنهاد شروع یه رابطه فراتر از دوستی رو بدم.. اگه منم به عنوان یه گزینه واسه شریک زندگیت شدن در نظر بگیری.. اون حس وادارت می کنه که باهام راه بیای.. یا حتی به پیشنهادم فکر کنی؟
لال شدم.. چی باید می گفتم؟ من تمام دیشب و امروز.. داشتم خودم و قانع می کردم که حرفای میران درباره امیرعلی درست نیست و این آدم هیچ وقت.. قرار نیست حس علاقه گذشته اش و دوباره زنده کنه و من و به چشم همسر آینده اش ببینه..
اما حالا با این سوالش.. داشت تمام اون تلقین ها رو از بین می برد.. داشت می گفت تمام این یک سال و نیم.. شب و روزت و کنار کسی گذروندی.. که بهت نظر داشت و هر لحظه می تونست.. حسش و به یه هوسی تبدیل کنه که آینده ات و تغییر بده..
هنوز داشتم ناباورانه بهش نگاه می کردم که لبخند پر آرامشی رو لبش نشست و گفت:
- نمی خواد فکر کنی.. بذار جواب این سوال و خودم بدم.. نه! حاضر نیستی همچین فرصتی به من بدی.. چون حست مشابه نیست! چون تنها چیزی که تو رو به میران وصل می کنه.. عذاب وجدان و دلسوزی نیست.. من به کنار.. سعی نکن خودت و با این حرفا گول بزنی!
نفس عمیقی کشیدم و نامحسوس یه قدم ازش فاصله گرفتم.. نمی دونم چرا ولی.. نمی تونستم واقعاً تصور کنم که اون حرف و برای امتحان کردن من و رسیدن به همچین نتیجه ای به زبون آورد.. واسه همین انگار.. دیگه مثل قبل نمی تونستم به چشم دوست نگاهش کنم و پیشش.. احساس امنیت داشته باشم.
من تکلیفم با میران مشخص بود.. می دونستم حسش به من چیه و وقتی پیشش بودم.. خودم و برای هر حرکت پیش بینی نشده ای آماده می کردم..
ولی امیرعلی.. قرار بود فقط برام یه رفیق و هم صحبت باشه و حالا.. داشتم می فهمیدم که از اولم اشتباه کردم که همچین درخواستی ازش داشتم..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

05 Jan, 14:10


رمان تارگت به اتمام رسید 😍

این رمان و به صورت کامل شده تا پارت (۱۸۰۴) می تونید خریداری کنید..

برای پرداخت کارت به کارتی پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Dec, 14:31


_نزن نامرد؟من حقمو میخوام، ایهاالناس...

صدای جیغ زن و بعدش در اتاق کنفرانس با ضرب باز شد و زنی جوان و گریان وارد شد.

_بیا برو بیرون سلیطه مهندس جلسه دارن.

شوکه به زن و منشی و باقی کارمندانی که سعی داشتند زن را بیرون ببرند نگاه کرد.

_ تو چجور رئیسی هستی که میذاری یه زن و بزنن؟

قبل از او علی داد زد و او دست منشی اش را دید که برای تسلیم کردن زن سینه‌‌اش را چنگ زد.

" ولش کن جواد! "

از جا پرید، دخترک روی زمین افتاد و گریه می کرد. روسری از سرش افتاده و سعی داشت سرش کند.

_حرومزاده! دستت کجای این بدبخت بود؟ ها؟ بی ناموس! تو شرکت من؟

جواد منشی اش ترسیده دخترک را رها کرد و بیرون دوید اما یونس یقه اش را گرفت قبل از فرار کردن.

_بی پدر! خرخره‌تو بگیرم فشار بدم حرومزاده؟

پرتش کرده بود گوشه‌ی سالن، می خواست زیر مشت ولگد بگیردش، کسی جرات نکرد نزدیک شود.

_آقا رحم کن! تو رو خدا...

کاش نمی دید چطور از موها و سینه‌ی دختر گرفته بود، یقه اش را گرفت و مشت بالا برد...

_آقا نزنش... دردسرتون میشه...ولش کن...توروخدا...

صورت و تن دختری که تا لحظه ای پیش همین مرد روی زمین می کشید جلویش آمده و دستش را گرفت.

_نکن آقاجان!... شر میشه.

خون کنار لبش را با مانتو پاک کرد، موهای ژولیده ای که بزور روسری رویش کشیده بود، معلوم بود قبلا سیلی خورده.

_کی زده تو صورتت؟

جواد از فرصت استفاده و فرار کرد، معاونش بود که جلو آمد، اما دخترک بود که آرام بازوی او را گرفت و کناری کشید.

_یونس! بیا بریم اتاق با این خانم ببینیم چی شده... مهمون تو شرکت هست.

حتی فراموش کرده بود که مهمان خارجی داشتند، کتش را مرتب کرد و موهایش را. دخترک بزور تا سر شانه اش می رسید اما او را باخود کشید.

_بشینید، آب بیارم آقاجان! شرمندتم بقران فکر کردم باید به شما پناه بیارم از ظلمشون.

لیوان آب را از دست دخترک گرفت، علی معاونش در را بست، دستهای دختر پر از بریدگی و سوختگی بود.

_دستات چی شده؟

بی اختیار گرفتشان، بی اختیار یاد مادرش افتاده بود. دستهای یک کارگر.

_من آشپزم، دستام میبره، می سوزه، چیزیش نیست.

بی خود نبود همان لحظه چنین بهم ریخت، دختر درست به جوانی مادرش بود وقتی خانه های مردم کار می کرد.

_اسمت چیه؟! چی شده بود؟

علی پرسید و دختر را به نشستن دعوت کرد، چشمان دختر باز پر شد از اشک، سنی نداشت، یونس کلافه نگاهش کرد، او چه ربطی به شرکت مهندسی اش داشت؟

_ آقاجان! بخدا شرمنده‌ی مردیت شدم، اگر مجبور نبودم...

باز خون لبش راه گرفت، تصویری آشنا برای یونس! زن بی پناهی با یک بچه و کارفرمایی که زور می گفت.

_علی برو جعبه کمک ها رو بیار.

میخواست دکش کند تا با او تنها حرف بزند.

_بقیشو بگو.

نگاه مرد پر جذبه بود،سنش زیاد نشان نمی داد اما بنظر پونه ادم خیلی خوبی بود.

_اقا بدری گفت یکماه غذا درست کنم برای شرکتتون بیارم، اولیاش که مجانی بود، قرار بود پولمو سر اون ماه بده، بقران کلی از جیب گذاشتم، چند روزه میامو میرم.

دستمال برداشت و روی خون لب دخترک گذاشت.پس باز گند بدری بود؟ چندبار به علی گفت عذرش را بخواهد.

_آقا من جون می کنم که بی ناموسی نکنم بخدا...امروز با این پسره ، میخواستن ناموسمو.

نتوانست ادامه دهد و شروع کرد زار زدن، یاد گریه های شبانه‌ی مادرش افتاد. سنی نداشت، روسری اش را مرتب کرد و ارام دست روی سرش کشید.

_گریه نکن، درستش می کنم، الانم ماشین می‌گیرم برو خونه، شماره و آدرست و بده، من تکلیف اینارو معلوم کنم پول تو رو میدم تا فردا.

_تا فردا؟

لبخند زد، حق داشت بدبین باشد، شبیه مادرش وقتی منتظر بود کسی بدهی اش را بدهد.

_اونقدر فقیر بنظر میام؟ راستی اسمت چیه؟ چند سالته؟

دخترک بلند شد،اخم ریزی بین ابرو اورد، لباسش را مرتب کرد.

_به ظاهرم نگاه نکنین، بچه نیستم، راست و دروغو می فهمم، مردی و نامردیم.

کاغذ و خودکار را دستش داد.

_خب خانمی که بچه نیستی ادرس و شماره رو بنویس، بهت زنگ میزنم.

دخترک شروع کرد نوشتن، نگاهش کرد، تمیز و خوش خط نوشت.

" پونه!اسمش این بود؟"

_دمتون گرم آقاجان! کار و بارتونو بهم ریختم.

یاد حضور طوفانی اش افتاد و به رویش لبخند زد، دخترک عین اب روی اتش بود.

_پونه خانم! پس این مدت دست پخت تو رو میخوردیم؟

دخترک لب به دندان برد و چشم گشاد کرد.

_نکنه خوشتون نیومده؟

در اتاق باز شد و علی با کیفی داخل شد.‌

_ لوبیا پلوهات معرکه ست.

دخترک ذوق زده نگاهش کرد.

_اتفاقا امروز برای یه جا لوبیا پلو درست کردم، خیلی زیاد بود یه مقدار از سهم خودمو اوردم،میدونستم میاوردم براتون.

علی متعجب به یونس همیشه جدی خیره شد، داشت می خندید.

_بیام دم خونه ازت بگیرم؟

کاغذ ادرس را تکان داد.

_واقعا؟ بیاین خوش اومدین.

بی محل به علی سر تکان داد، می دانست که می رود.

https://t.me/+hwTWiMhMuhQ1YWVk
https://t.me/+hwTWiMhMuhQ1YWVk
https://t.me/+hwTWiMhMuhQ1YWVk

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Dec, 14:31


- به مادرم اطلاع بدین خون بسی که برام فرستاده رو نپسندیدم....

وحشت زده به هیکل درشتش نگاه کردم، لال شده بودم من‌و نپسندیده؟
این یعنی اهورا برادرم رو می‌کشتن.

حلیمه خدمتکارش دو قدم جلو رفت و با دست‌های قلاب شده گفت:

- آقا جسارت من‌و بپذیرین می‌شه تجدید نظر کنین اگه این دختر رو نپسندین و به رخت خوابتون نبرین پدرتون سر برادرش رو می‌بره.

اون مرد با خشم ایستاد نعره‌ی وحشتناکش ستون‌های عمارت رو لرزوند.

- از کی تا حالا کلفت خونه حق اظهار نظر داره گمشن بیرون دختره رو هم بفرستین خونه‌ی باباش.

اطاعت که کردن انگار مغزم به کار افتاد با عجله سمتش دوییدم و کنار پاش زانو زدم.

- نه آقا تورو خدا، داداشمو می‌کشن، من مگه چمه چرا ازم خوشت نیومد تو رو جون مادرت.

با نفرت نگاهم کرد و پاش رو با خشم از لای انگشت هام بیرون کشید.

- پاشو دختره‌ی احمق، یه نگاه به قد و قامتت کردی به زور تا کمرم می‌رسی چطور می‌خوای با من سر کنی، نکنه می‌خوای قبل برادرت خودت بمیری.

حق داشت از این نظر داشت حقیقت رو میگفت منی که به زور تا پهلوهاش می‌رسیدم، با این وزن چهل کیلویی با این مرد ۱۲۰ کیلویی دووم نمیآوردم.
اما اهورای من....
باید زنده میموند.

- تحمل می‌کنم، دومم میارم هر کاری می‌خوای بکن به خدا نه نمیگم اگرم مردم مهم نیست نذار باز خون بریزن.

انگشتش رو با نفرت سمتم گرفت و از لای فک قفل شده غرید:

- من با خوابیدن با تو می‌شم قاتلت پس در هر صورت یکی این وسط میمیره دختره احمق اینو بفهمم.

با عجله ایستادم با کف دست اشک‌هام رو پاک کردم و با اطمینان گفتم:

- نمیشه، نمیمیرم من زنتم تو حق داری هر جوری که می‌خوای با من باشی نه نمی‌گم .

مکث کرد نگاهش رو سر تا پای چثه‌ی کوچیک من چرخ داد و گفت:

- حتی نمی‌دونی چی در انتظارته موش کوچولو به جهنمت خوش اومدی.

گفت و تو یه حرکت من‌و مثل پر کاه روی شونه‌ش انداخت و به سمت اتاقش راه افتاد.

- نفسای آخرت و عمیق بکش و ازش لذت دختر عمار چون رنگ سپیده‌ی صبح رو نمیبینی.

https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0
https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0
https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0

وائل البوحمید، اشراف زاده‌ی به شدت خشن امارت دختری رو به زور عقد می‌کنه که برادرش پسر عموش رو به قتل رسونده.
دختر ریز جثه و کم سنی که قطعا با اولین همبستر شدن با مرد تنومند عرب تبار تا پای مرگ پیش میره.
شب پر درد و خونی که باید تاوان خون ریخته اون پسر جون باشه.
خشم، انتقام و خون روی تن دختر بیگناه تاخته میشه و الارا یه خدمتکار آماده به خدمت تو رخت خواب وائل بزرگ می‌شه.

https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0
https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0
https://t.me/+F9kW1WkK75o1NDE0

رمان جدید مهری هاشمی
عاشقانه‌ای همانند
🦋 هیژا🦋

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Dec, 14:31


پارت واقعیه سرچ بزنید 👇👇👇

#پارت47




بالای سرش که رسیدم، آرام تای پتو را باز کردم. کاش می‌شد بوسه‌ای روی موها یا حتی پیشانی‌اش بگذارم.
در خیالم، این کار را هم کردم. خودم را برای حس قشنگ پتو انداختن روی یک مرد دوست داشتنی بداخلاق که تازگی‌ها فکرش لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد آماده کردم.
هنوز پتو روی تنش نیافتاده بود که یک دفعه بیدار شد. مچ دستم را محکم گرفت و مرا به سمت خودش کشید.
تعادلم به هم خورد. تا به خودم بیایم، زارتی افتاده بودم در آغوشش و چشم توی چشم هم با یک نفس فاصله داشتیم نفس‌نفس می‌زدیم.
عملا افتاده بودم رویش.

نمی‌دانم کدام یکی از ما بیشتر شوکه شده بود؟ من؟ یا اویی که نگاهش روی اجزای صورتم مثل دستگاه اسکنر بالا و پایین می‌رفت و یک جور عجیبی نفس‌های سنگین می‌کشید؟ این نگاهش اصلا یخ و سرد نبود. برعکس چنان داغ بود که حس کردم سوختم.

«تولدت مبارک!».

چرا؟ چرا باید همچین مزخرفی از دهانم بپرد؟ درست در چند سانتیمتری لب‌هایش گفتم. نفسش می‌خورد به نوک دماغم. خشکم زده بود. یکی در مغزم مثل دارکوب، نوک می‌زد:

«غش کنم؟ خودم‌و بزنم به غش؟ ادای غش در بیارم؟ بدتر بیافتم روش؟».

باز هم جای شکر داشت که این جملات در ذهنم تکرار می‌شد و به زبانم نمی‌آمد. دیگر از من، خانم دکتر در نخواهد آمد. هرگز آدم سابق نخواهم شد. با همان صدای بم و خش دار و لحن جدی‌اش پرسید:

«جات خوبه؟».

سر و گردنم، حرکتی غیرارادی کرد که نشان می‌داد جوابم مثبت است.

«بلند شو.».

شبیه غرش شیر گفت. دیگر نمی‌شد همان‌جا بمانم. آرام از رویش بلند شدم. با ژستی حق به جانب، دستی به مانتوی تنگ و کوتاهم کشیدم.

«من چه می‌دونستم وقتی خوابی، وحشی می‌شی؟».

هنوز روی مبل ولو بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. لب‌هایش کمی از هم باز مانده بود و فرم قشنگی به صورتش می‌داد. نمی‌دانم چرا خنده‌ی ریزی کردم و شانه‌هایم بالا رفت. آخر دلم قنج رفته بود.

«اخلاقت‌و خوب کن خدایی.».

به اخم‌های گره خورده‌اش اشاره کردم.

«اصلا بهت نمی‌آد.».

خیلی هم می‌آمد. خیلی هم خوشگل و تو دل برویش می‌کرد. احتمالا به همین خاطر اخمش غلیظ‌تر شد و چشم خمار کرد که بیشتر دل از من ببرد.


خانم دکتر بدجور کراش زده روی پسر یکی از مریضاش. این دوتا آنقدر موش و گربه بازی میکنن که آخر کل خانواده دست به کار میشن تا به هم برسونن‌شون.
https://t.me/+k5xLrbeP-Nc1Y2Y0
https://t.me/+k5xLrbeP-Nc1Y2Y0
https://t.me/+k5xLrbeP-Nc1Y2Y0

پارت گذاری منظم

کلی صحنه های احساسی و طنز در کنار هم که حسابی سرگرمتون می‌کنه.
برای عضویت کافیه بکوبید روی لینک زیر 👇👇👇

https://t.me/+k5xLrbeP-Nc1Y2Y0
https://t.me/+k5xLrbeP-Nc1Y2Y0

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Dec, 14:31


_اون ماسماسک بی‌صاحابت رو گذاشتی پشت ویترین که جواب نمیدی؟

با شنیدن صدای فریاد اویس پشت تلفن، دخترک لبخند ژکوندی به نگاه کنکاش‌گر مادرش و پویان‌سلامات می‌زند و از جا بلند می‌شود.

_با تواممم... کی اونجاست که جواب تلفن منو نمیدی؟


دخترک با لپ های گل انداخته از ترس ، وارد اتاق میشود و نگاه پویان را پشت سرش جا میگذارد.

اُوِیس بفهمد پویان‌ سلامات اینجاست، بدون شک این‌بار به شکستن دست و پایش بسنده نمی‌کند و جانش را می‌گیرد:

_خوب هستین مهندس نواب؟ من چارت رو تا یکی دو ساعت دیگه دست منشی میرسونم!

اُوِیس دیوانه و خراب، از لفظ قلم حرف زدن دختری که نزدیک به دوازده ساعت، تماس هایش را بی پاسخ گذاشت، سوییچ و کتش را چنگ می‌زند و راه می افتد:

_دارم میام در خونه‌!

وفا با وحشت در اتاق را می‌بندد و توی دلش خالی می‌شود:

-کجا بیای دیوونه؟مامانم اینجاست!

پاهای اُوِیس متوقف می‌شوند و اکنون سرش آتش گرفته.
دست خودش نیست این خون به جوش آمده. این رگ برآمده و این نبض اوج گرفته از زور بی خبری:

_واتساپت رو روشن کن ویدیو کال بگیرم. همین الان!

تن دخترک لرز می‌گیرد و ناخنش را زیر دندان می‌برد:

_میگم مامانم اینجاست. میخوای برم بشینم جفتش بگم دارم با دوست پسرم که می‌ترسیدی باهاش تو یه مأموریت باشم ویدیو کال میگیرم؟ یه سلام هم میرسونم!

اُوِیس فهمیده است.
به خدا که بو برده است یک جای کار می‌لنگد و آرام و قرار ندارد:


_اوکیه... میخوام با خودش
حرف بزنم!

_اُوِیسسسس... دیوونه شدی واقعا؟غروب میام شرکت همو میبینیم دیگه!

اویس مشت می‌کوبد روی دیوار و نفس حرصی اش را بیرون می‌فرستد.

خون خونش را میخورد و اگر آن مرتیکه پف*یوز آنجا باشد؟

_باشه. روشن کن فقط... حرف نمیزنم!


میگوید و قبل از هر واکنشی از طرف وفای دربه در مانده، تماس را قطع می‌کند.

لعنت...

اگر جوابش را ندهد، تا خود اینجا پایش را از روی پدال گاز برنمیدارد.

نت را روشن می‌کند و با نگاهی که به طرف در، دو دو می‌زند، همراه با لرزش تلفن، چشم میبندد.

تماس که برقرار می‌شود، اولین چیزی که می بیند، دو چشم سیاه و مردانه ایست که در خون شناور هستند.


_اون گوشیو واسه سر قبر عمه
م خریدم؟ کدوم گوری بودی که جواب نمیدادی؟


_آروم باش... صداتو میشنوه مامانم و طلیعه تو هالن!

اویس دلتنگ است و پر از افکار مشوش. پر از حسادت:

_دوربینو بگیر بالاتر ببینمت. اون یقه ی بی صاحبت چرا یک‌سره‌ی خدا بازه؟


دخترک آب دهانش را قورت میدهد و تا سرشانه ی گشاد لباس را مرتب میکند، از طرف دیگر شانه اش پایین می افتد و بند لباس زیرش را به نمایش می‌گذارد:

_مــ.. من باید قطع کنم!

اویس با آن همه حس فوران شده، خودش را روی صندلی ریاستش می اندازد و نگاه خمار می کند:

_تا یک ساعت دیگه اینجا و توی اتاقم نباشی میام اونجا... شب هم با من میای آپارتمان من، با هم شام بخوریم. خب؟


دل دخترک برای لحن بی‌تابش ضعف می‌رود و نگاه بی قرار اویس، هنوز هم روی سفیدی ترقوه و گلوی دلبرک می‌چرخد که ناگهان در اتاق باز میشود.


_وفا اینجایی؟ من دارم رفع زحمت می‌کنم...


مردمک های وفا همانجا ثابت میمانند و پویان هنوز از نیمه ی در فاصله نگرفته است که، صدای خشک و غیر قابل انعطاف اُوِیس هشدار گونه می‌پرسد:


_اون کی بود؟

https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0


وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم...
حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم...فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه...داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه...
دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره...سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه...
قسم میخورم اون مال منه...تا ابــــد...!

https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Dec, 14:16


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1316




هه.. داشت بهم گوشزد می کرد که از میران فاصله بگیرم و من نمی دونستم چرا آدم های دور و برم فکر می کردن خودم یه آدم علیل و ناتوان توی تصمیم گیری ام و به خودشون اجازه می دادن که مدام مسیر و درست و به من نشون بدن..
یعنی تصمیمات قبلیم.. انقدر افتضاح بود که حالا هرکسی که تو زندگیم بود و نبود داشت دنبال یه راه چاره برام می گشت که دوباره با کله پرت نشم تو چاه؟
روم و برگردوندم سمت امیرعلی و گفتم:
- بر فرض که رفتم و باهاش قرارم گذاشتم.. اصلاً بر فرض که شبم خونه اش موندم.. بر فرض که خام حرفاش شدم.. ربطش به تو چیه؟ چرا به خودت اجازه می دی جوری با من حرف بزنی که انگار با یه بچه طرفی؟ این که نشستم بهت از دردام گفتم و گذشته ننگینم و برات تعریف کردم.. این معنی رو می ده که تو انتخاب راه درستم عاجزم و هربار باید یکی کمکم کنه؟
جا خورد از لحن تندم و حرفایی که پشت سر هم به زبون آوردم.. ولی خودش و نباخت و گفت:
- من.. من منظورم این نبود.. فقط فکر کردم شاید...
- شاید چی؟ یادم رفته؟ به نظرت شدنیه؟ بلاهایی که سرم اومده رو می شه فراموش کرد؟ نه!
با انگشت اشاره چند ضربه به شقیقه ام زدم و صدام و بردم بالا..
- تا آخر عمرم هم این جا رو می سوزونه..
این بار مشتم و به قفسه سینه ام کوبوندم و ادامه دادم:
- هم این و.. ولی چرا نمی خوای بفهمی که تو همون گذشته.. اتفاقات دیگه ای هم افتاده که من باید به خاطرش شرمنده باشم؟ چرا نمی خوای بفهمی که همیشه یه گوشه ذهن من درگیر عذاب وجدانه؟ درست مثل یک سال و نیم گذشته.. پاش قطع نشده درست.. ولی هنوزم عذاب می کشم وقتی جلوم لنگ می زنه.. یا با یه کم فعالیت بیشتر به درد می افته..






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Dec, 14:15


📚 رمان اپسیلون

✍️به قلم گیسو خزان



📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..

این.. داستان زندگی منه!



📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Dec, 14:15


رمان اپسیلون به اتمام رسید💞

برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون

یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️

یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Dec, 14:15


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_527



راه افتاد سمت در که منم سریع پشت سرش حرکت کردم و قبل از این که بیرون بره گفتم:
- می موندی دیگه.. کجا داری می ری؟ اصلاً ناهارم پیش ما باش!
نیشش تا بناگوش باز شد و همون متلکی که ازش می ترسیدم و بارم کرد:
- دیگه انقدرم سرخر نیستم فردای اولین شب باهم خوابیدنتون و خراب کنم!
انگشتم و رو بینیم گذاشتم و با نیم نگاهی به ورودی آشپزخونه پچ زدم:
- هیــــــس.. با هم خوابیدن چیه بی تربیت؟!
- وقتی از همون اتاقی که یزدان مهر توش می خوابه بیرون اومدی یعنی با هم خوابیدید دیگه.. یا فقط جای خوابتون و با هم عوض کردید و بازم جدا جدایید؟!
- نه تو یه تخت بودیم اتفاقاً.. ولی معنیش این نیست که با هم خوابیده باشیم!
- اتفاقاً معنیش همینه.. با هم خوابیدید دیگه.. اگه منظورم اون یکی بود که می گفتم سـ...
این بار دستم و روی دهن گرشا گذاشتم و نالیدم:
- تو رو خدا.. من انقدر دیگه روم باز نشده که پیش تو از این حرفا بزنم! تمومش کن پس!
- خیله خب بابا.. آب نشی حالا از خجالت؟! می گم یعنی حواسم هست.. دارید گاماس گاماس پیش می رید که یه وقت خدای نکرده اوف نشید! ارواح عمه اتون! من نمی فهمم آخه آدم انقدر لوس؟ بچه های چهارده ساله هم به اندازه شما تو این مسائل مبتدی نیستن! یارو انقدر با دوست پسرش بوده که روز عروسیشون بچه اشم بغلشه.. حالا شما یه ماه بعد از ازدواجتون تازه دارید تاتی تاتی می کنید؟ پس چی می گن دختر و پسر مثل آتیش و پنبه می مونن و اگه با هم دیگه تنها تو یه اتاق در بسته باشن نفر سوم شیطانه؟ چرا پس این شیطان بی ناموس وسوسه هاش و رو شما اعمال نمی کنه؟! یعنی انقدر نجیب و پاکدامن بودید و من خبر نداشتم؟!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت 1076 آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Dec, 14:17


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1315



پشتم و بهش کردم و راه افتادم سمت خونه.. اگه قرار بود این بحث همین جوری پیش بره.. مطمئناً این خشمی که تو وجودمون بود فوران می کرد و صدامون می رفت بالا.. واسه همین ترجیح می دادم تو خونه باشیم که حداقل همسایه ها از جر و بحثمون با خبر نشن..
- چیــــه؟ تا دیدی مستقیم زدم تو هدف در رفتی؟ مثل همیشه که هر بار بحث علاقه ات به این پسره رو پیش می کشیدم سریع فرار می کردی و می زدی یه کانال دیگه!
بالای پله ها وایستادم و بعد از چند تا نفس عمیقی که واسه آروم شدنم کشیدم.. در و باز کردم و روم و چرخوندم سمت امیرعلی:
- بیا تو.. حرف می زنیم!
خودمم جلوتر رفتم.. شال و پالتوم و درآوردم و راه افتادم سمت آشپزخونه یه چایی بذارم که امیرعلی هم دنبالم اومد و اون سمت کانتر وایستاد:
- من هیچ نسبت نزدیکی باهات ندارم درست.. هیچ حقی تو زندگیت ندارم درست.. از اول قرار بود دوست باشم و الآنم به جز نصیحت های دوستانه اجازه ندارم حرف دیگه ای به زبون بیارم درست.. ولی خودت داری می بینی کارات و؟ متوجهی این مسیری که خواه ناخواه دوباره توش قرار گرفتی بازم تهش بن بسته؟ یا شاید تهش چیزی باشه صد پله بدتر از بن بست؟ یه جهنم دیگه.. مگه قبلاً با همین آدم تجربه اش نکردی؟ حالا چرا دوباره می خوای خامش بشی درین؟ شناختی که ازش پیدا کردی کافی نبود که هرجا دیدیش روت و برگردونی؟
کتری پر شده رو با حرص کوبوندم رو گاز و چشمام و بستم.. دیگه واقعاً کلافه شده بودم.. دیشب مشابه این حرف ها رو از زبون میران شنیدم.. وقتی داشت نصیحت گونه ازم می خواست از این آدم دور بشم چون ممکنه فکر و خیالاتی تو سرش داشته باشه که هیچ سنخیتی با دوستی نداره.. الآنم از امیرعلی..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Dec, 14:16


خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید..
کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Dec, 14:16


📚 رمان شیفت


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر...


🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی


🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند.
*
این رمان رایگان و درحال انتشار است.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Dec, 14:16


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_526



- سلام.. صبح بخیر! این جا چی کار می کنی؟
- والا.. با یکی صحبت کردم.. قراره همه این خرت و پرتا رو بیاد ازم بخره.. منم گفتم جمعشون کنم ببرمشون خونه خودم که دیگه یارو نیاد این جا مزاحم شما نباشه!
فقط سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم.. در حالی که منم مثل یزدان مهری که بعد از این حرف گرشا اخماش بیشتر تو هم فرو رفته بود می دونستم که هدف اصلی گرشا از بردن این وسایل.. اونی نیست که به زبون آورد و یه جورایی فقط می خواست به یزدان مهر بفهمونه که می دونه چرا این کار و کرده!
وقتی دوباره مشغول کارش شد منم رفتم دستشویی یه آبی به سر و صورتم زدم و حین گوجه کردن موهام بالای سرم برگشتم تو هال..
گرشا همه وسایل و برده بود بیرون و حالا داشت آخرین جعبه رو با خودش می برد که چشمش به من افتاد و با سر به آشپزخونه اشاره کرد..
- حلیم گرفتم براتون.. برو بخور تا از دهن نیفتاده!
لبخندی به مهربونی های تموم نشدنی وجودش زدم و راه افتادم سمت آشپزخونه که دیدم یزدان مهر با اخمای همچنان درهم و کلافه پشت میز نشسته و به ظرف حلیم رو به روش دستم نزده!
- پس چرا نخوردی؟
هیچ اثری از اون آدمی که دیشب سعی داشت یه روی دیگه از خودش و بهم نشون بده تا بفهمونه اگه بخواد می تونه شوهر خوبی برام باشه نبود و دوباره تبدیل شد به همون آدم عبوسی که با یه من عسلم نمی شد خوردش!
- تو بخور! من منتظرم چایی دم بکشه!
رفتم سمت کابینتا و خواستم سه تا ظرف بیارم سر میز که همون موقع گرشا اومد تو آشپزخونه و گفت:
- بچه ها من رفتم دیگه.. کاری ندارید؟
یزدان مهر فقط سرش و به نشونه نه بالا انداخت و من بودم که گفتم:
- عه.. نمی مونی صبحونه بخوری؟
- نه من خوردم.. خدافظ فعلاً!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت 1076 آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Dec, 14:20


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1314



با بالا پریدن ابروهای امیرعلی.. تازه حواسم به حرفی که زدم جمع شد و یادم افتاد که امیرعلی اصلاً درجریان اون تصادف و اتفاقات بعدش قرار نداشت و فکر می کرد همون موقعی که جلوی آموزشگاه من و سوار ماشین کرد.. اومدم خونه!
حالا.. خیلی راحت گند زدم.. ولی خب حس انسان دوستیم تو این قضیه حداقل خودم و قانع می کرد که سریع جریان تصادف و براش تعریف کردم تا فکر نکنه فقط به خاطر افتادنش.. رفتم در خونه اش تا حالش و بپرسم و وضعیتش و چک کنم!
البته که امیرعلی هم آروم تر نشد و کلاً ذهنش رفت یه جای دیگه که پرسید:
- پس شب و همون جا موندی!
ماتم برد.. یه جوری با اطمینان گفت که یعنی هر حرفی خلاف اینی که گفتم بزنی باور نمی کنم و من.. واقعاً نمی دونستم چی باید بگم که این حس اطمینان و ازش بگیرم.
واسه همین فقط گفتم:
- نه!
لبخند کجی که رو لبش نشست.. دقیقاً همون معنی که انتظار داشتم و می داد.. این که باور نکردم.. منم با حرص و خشم بیشتری گفتم:
- فکر کردی ازت می ترسم که بخوام بهت دروغ بگم؟
- مگه گفتم دروغ می گی؟
- لازم نیست بگی.. از همین نگاه و لبخندت معلومه داری به چی فکر می کنی!
- اصلاً مگه فرقی هم می کنه؟ چه شب و تو خونه اش مونده باشی.. چه برگشته باشی همین جا.. ولی صبح با بهانه بیخودش راضی شده باشی که همراهش بری و این ساعت برگردی.. به نظر من فقط یه معنی داره..
منتظر بهش زل زدم تا حرفش و ادامه بده که یه کم به جلو خم شد و با جدیت و خشم گفت:
- این که دوباره خامش شدی!
- مزخرف نگو!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Dec, 14:19


📚 رمان تارگت


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
میران پسری که تو چهارده سالگی خودسوزی مادرش و با چشم خودش می بینه و بعد از پونزده سال می فهمه که یه زن باعث اون اتفاق بوده.. وقتی دنبالش می گرده متوجه می شه که اون زن توی آسایشگاه روانی بستریه اما یه دختر داره که می تونه سوژه خوبی برای انتقامش باشه.. برای همین تصمیم می گیره وارد زندگیش بشه و...


🔘 عاشقانه ، انتقامی ، آسیب اجتماعی


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 167 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Dec, 14:19


رمان تارگت به اتمام رسید 😍

این رمان و به صورت کامل شده تا پارت (۱۸۰۴) می تونید خریداری کنید..

برای پرداخت کارت به کارتی پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Dec, 14:19


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_525


بالاخره یه روزی.. یه شبی.. این یزدان مهر تغییر کرده که داره کم کم از فاز افسردگی و انزواش بیرون میاد.. ازت می خواد که همراهش تو این رابطه جلوتر بری واسه تجربه های مشترک و لذتبخش دیگه!
اون موقع باید چی کار می کردم؟ چه واکنشی نشون می دادم تا یزدان مهر فکر نکنه از رابطه داشتن با اون فراری ام و مشکلم هرچی که هست.. مربوط به خودمه؟!
چه جوری باید بهش می فهموندم که از دیدن نگاه خیره و متعجبش.. به پوست بدنم که شک نداشتم وخامتش حتی توی تصوراتشم نمی گنجید.. می ترسیدم؟!
با زیادتر شدن سر و صدای بیرون که حالا حرف زدن دو نفرم قاطیش شده بود.. فکرای توی سرم و کنار زدم و سریع روی تخت نشستم.. این وقت صبح کی اومده بود که داشت با یزدان مهر حرف می زد؟
حین دست کشیدن رو موهای ژولیده شدم آروم راه افتادم سمت در و لاش و باز کردم که جلوی در بالکن.. چشمم به گرشا افتاد!
اون من و ندید چون نگاهش به یزدان مهر بود که داشت باهاش حرف می زد:
- خب بذار باشن همین جا.. این وقت صبح اومدی این جا رو خالی کنی که چی؟
- الآن مشکلت با این وقت صبح اومدنمه یا خالی شدن بالکن خونه ات؟
با این حرف در و بیشتر باز کردم و چشمم خورد به بالکنی که یزدان مهر جعبه ها و وسایل گرشا رو توش چیده بود و حالا گرشا داشت دونه دونه بیرون می آوردشون!
- عه صبح بخیر نفله! سر و صدای ما بیدارت کرد؟
با صدای گرشا سر یزدان مهرم به سمتم چرخید و منم به ناچار جلو رفتم.. با دیدن یزدان مهر ناخودآگاه یاد حرکت یهویی دیشبش که اول لباسش و درآورد و بعد من و بین بدن لختش جا کرد افتادم و با حس شرمی که گونه هام و داغ می کرد نگاهم و ازش گرفتم.. خوشبختانه الآن یه تی شرت تنش بود و خدا خدا می کردم قبل از بالا اومدن گرشا پوشیده باشدش که گرشا نخواد متلک هاش و یکی یکی روونه امون کنه!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۷۲ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Dec, 14:20


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1313



واسه همین.. سریع از تو کیفم دسته کلیدم و درآوردم و مشغول باز کردن در حیاط شدم که حداقل اگه قراره بحثی هم بکنیم تو کوچه نباشه.
خودم جلوتر رفتم و رو به امیرعلی که نگاه خیره و پر اخمش با من حرکت کرده بود لب زدم:
- بیا تو!
طول کشید تا بالاخره بعد از یه نفس عمیق.. تکونی به خودش داد و اومد تو حیاط..
منم در و بستم و همین که راه افتادم سمت خونه.. انگار دیگه طاقتش تموم شد و زبونش به کار افتاد:
- خوش گذشت؟
چشمام و بستم و دستام و مشت کردم.. شروع شد.. حالا باید جواب متلک هاش و پس می دادم.. خدایا چرا من نباید یه روز خوش.. یا حتی یه لحظه خوش و بدون دغدغه تو زندگیم داشته باشم؟
برگشتم سمتش و سعی کردم از همین اول.. خیلی خودم و شرمنده و خجالتزده نشون ندم..
- جایی نبودم که خوش بگذره.. رفتیم واکسن ریتا رو بزنیم!
- قبل از این که تو وارد زندگیش بشی.. از کی می خواست باهاش برای واکسن زدن بره؟
تو این وضعیت چاره ای نداشتم جز این که دلیل مسخره میران و برای امیرعلی هم تکرار کنم.. هرچند که می دونستم اونم مثل من.. با همچین بهانه ای قانع نمی شه:
- اون موقع لزومی نداشت با کسی بره.. چون خودش سالم بود.. الآن.. الآن به خاطر پاش نمی تونه ریتا و شیطنت هاش و کنترل کنه.. ریتا هم چند وقته به من عادت داره.. واسه همین ازم خواست برم..
- تو هم چون همه زندگیت داره بر اساس عذاب وجدانی که نسبت به وضعیت پاش داری پیش می ره.. سریع قبول کردی بری آره؟
- عذاب وجدان داشتم.. چون من دیشب با لگدی که به پاش کوبوندم باعث دردش شدم..
- دیشب؟ تو که گفتی خودش افتاد زمین..
- اون موقع نه.. وقتی رفتم خونه اش...





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Dec, 14:20


📚 رمان ایگنور


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی... اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید... حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون!


🔘 عاشقانه، جنایی، معمایی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 28 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Dec, 14:20


فقط تا آخر ماه قیمتش ۵۰ هزار تومنه..
بعدش افزایش قیمت داریم..
اگه هنوز رمان جدیدم و نخریدید عجله کنید که بهترین فرصته

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Dec, 06:43


.
من زن و بچه دارم حاجی! بیوه پسرت به من چه!

نعره اش عمارت را می لرزاند و یک زن از زور خجالت سر در یقه اش فرو برده بود

- پسرم برادر توام بود بی غیرت! ناموس اون ناموس توام هست!

حاج معتمدی سفت و سخت پای حرفش بود. این نکاح باید خوانده می‌شد

- من خودم ناموس دارم حاجی... اون دختر...

حاج معتمدی پوزخندی زد

- کدوم دختر؟ همون که چشمش به مال و منال معتمدی هاست؟ به خواب ببینی حسام اون زنیکه ی صیغه ای و رد مب کنی و همین امشب بیوه ی برادرت و عقد می کنی وگرنه همه چیزو ازت میگیرم!

می گرفت. حاج معتمدی حرفش حرف بود و زور هیچکس به او نمی رسید

- کوتاه بیا مادر آبرو و حیثیت آقات دست توعه عقدش کن یک شب برو پهلوش دیگه تمومه... خب؟


نفس های حسام کشدار بود و نگاهش پر غیظ!
یک شب؟! چنان شبی می ساخت برای آن دردانه عروس که هیچ تو عروسی به خودش ندیده باشد...

...
شب حجله...

-⁠ قرص جلوگیری یادت نره بخوری!

حسام گفته و دخترک سادلوحانه خجالت میکشد‌

- ببخشید آقا حسام من...

دندان هایش چفت می شود و چشم می بندد.
حالش از حجله اش بهم می خورد
حجله اش با دخترک روستایی آن هم فقط برای گرفتن ارثیه اش از پدرش...

- آقا حسام نه! شوهرتم من

دخترک لب میگزد و حسام مشت می فشارد

- آخ! آقا... حسام...

حواسش جمع می شود. ساعتش به خرمایی های دخترک چسبیده و مویش را می کشد.

- جیغ جیغ نکن‌ برو رو تخت تموم شه برم پی کارم...

دخترک ترسیده از داد بلندش لب هایش می لرزد.

- توروخدا برید بخدا من...

قصد کرده تمام دق و دلی اش را بر سر این دیوار کوتاه تر از همه خالی کند و نمی بیند دخترک چطور ترسیده

- ببند دهنتو و در بیار این آت و آشغالو!

دخترک لعنتی شروع به در آوردن لباس هایش می کند می داند هیچ وقت قرار نیست این شب یادش برود شبی که...

- آخ حسام...

هیس کشداری می گوید و با نامردی تمام از تن بلورین دخترک کام‌ می گیرد.

- ببند‌دهنتو تموم شد... بلند نشو...

دخترک آرام هق می زد و حسام بی توجه
از کنارش می گذرد

- ببخشید آقا حسام ببخشید... من نمی‌خواستم اینجوری بشه من...

توجه نمی کند و سمت حمام می رود
باید به مژده زنگ می زد.دخترک منتظرش بود

دوش میگیرد و به دختری که همچنان زیر ملافه مانده تلنگر می زند

- چیه منتظر کاچیی؟! پاشو جمع کن عروس دست دوم ادا نداره...

بی رحمانه میگوید و از خانه بیرون می زند
شب خسته تر از همیشه باز میگردد

- حسام مادر تویی؟ کجا رفتی مامان جان خانومت از صبح از اتاقش نیومده بیرون یه سر بهش بزن... دختره حتما درد داره صداش در نیومده...

نیشخند می زند
عروس اجباری اش ناز هم داشت
با لگد به در می زند اما اتاق خالیست حتی در حمام هم نبود!

متعجب به برگه ی روی تخت چشم می دوزد و رو تختی خونی!


https://t.me/+e9CNuv6GZ_9mNGRk
https://t.me/+e9CNuv6GZ_9mNGRk
https://t.me/+e9CNuv6GZ_9mNGRk
https://t.me/+e9CNuv6GZ_9mNGRk
https://t.me/+e9CNuv6GZ_9mNGRk
https://t.me/+e9CNuv6GZ_9mNGRk
https://t.me/+e9CNuv6GZ_9mNGRk
https://t.me/+e9CNuv6GZ_9mNGRk
https://t.me/+e9CNuv6GZ_9mNGRk
https://t.me/+e9CNuv6GZ_9mNGRk
#پارت👆

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Dec, 06:43


.
_جانم؟! دخترم باز پریود شده و زنگ زده غر غر؟


با لبخندی کمرنگ و یک طرفه لب زد

به پشتی صندلی تکیه داد


کامی از سیگار برگش گرفت


منتظر صدای نازدار گل رزش بود که نرگس پشت گوشی غرید


_همینجور زنتون و لوس کردین که برای یه ازمایش خون کل اتاق و نجس کرده تصدقتون


جدی اخم هایش درهم رفت


صدای نرمش فقط برای ان دخترک 16 ساله بود
فقط برای همان


دود از دهان و دماغش بیرون جهید


_رزا کجاست؟


صدای نیشخند نرگس
خدمتکار قدیمی عمارت


_مثل همیشه داره ضجه میزنه باز


اینبار تشر زد
صدای هق های ارامی که می‌امد برای رزا بود؟


_کری نرگس؟! گفتم چه خبره اونجا؟


نرگس عاصی شده لب زد


_هیچی اقا، خواستم ازش ازمایش خون بگیرن سرنگ و که دیده مثل دیوونه ها گریه میکنه، اتاق و نجس کرده اقا، تا به خودمون بیایم روم سیاه دیدم شلوارش خیسه، هرچی میگم دردت چیه حرف نمیزنه


او فقط میدانست دخترک چقدر از سرنگ وحشت دارد


ان لرزیدن هایش میان سینه‌ی پهن او بعد از تزریق امپول تقویتی و سرُم...



بخاطر ان بود که سیروس در بچگی‌اش جلویش مواد به خودش تزریق میکرد و بعد از ان وحشی شده‌ به رزا...



سیگارش را در جا سیگاری انداخت
با غیض از جا بلند شد و بارانی‌اش را چنگ زد


_ازمایش خون برای چی؟ یادم نمیاد گفته باشم ازش ازمایش بگیرین، مخصوصا امروز که وقت پریودشـ


نرگس با تمسخر میان حرفش پرید


_پریود کجا بود اقا؟! این بچه پرورشگاهی که انقدر سنگش و به سینه زدین چند وقت دیگه شکمش از ناکجا میاد بالا، پنج تا بیبی چک مثبت تو دستشویی پیدا کردم، اگر مال این وزه نیست پس برای کیه؟

....
قدم های بلندش سمت پله های مارپیچ تند شد و در گلو غرید


فقط اگر کج رفته باشد


در را که محکم باز کرد شانه های آن زن جوان با کیف بزرگ در دستش و نرگس بالا پرید



تا داخل رفت در یک لحظه صدای بلند ترکیدن بغض ظریفی و بدن ریزی که محکم به سینه‌ی پهنش کوبیده شد


بی‌توجه تشر زد

_بیرون


با تشرش لرز دخترک میان سینه‌اش بیشتر و گریه‌اش بلندتر شد که بی‌توجه بارانی‌اش را روی تخت انداخت


حس میکرد داغی تنش را
وقتی می‌ترسید تب میکرد



در که بی‌حرف بسته شد رزا محکمتر به سینه‌اش چسبید و هق زد

_میخو...استن بهـ..م از اون امپولا بزنن... من نمیخـ



دست خودش نبود که یکدفعه و وحشی هولش داد


رزا با هیع ارامی به زمین کوبیده شد


تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد


خیس بود
مردمک هایش میلرزید


مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که زانو زد


_بیبی چکا که مال دختر من نیست... هست؟!



رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید
ان چشم های تیره و پر تهدید... ترسناک بودند


_کدو..ما؟ نه نیست


دستش روی کمربندش که نشست چشمان رزا از وحشت سیاهی رفت


نیشخند زد



_پس برای کیه جوجه‌ی کیارش؟! مال نرگس که شوهرش مرده یا زهرا که پاش لب گوره؟!


چشمان رزا مات مانده بود

_منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟


کمربندش را خونسرد از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز مچاله شد


_نه برای چی بزنم؟! فقط میخوام بدونم عروسکم کج رفته یا نه، من که تا حالا بهش دست نزدم، فکر کنم راحت با 38 سال سن میفهمم یه جغله بچه 16 ساله هرزه بوده یا نه


یکدفعه رزا با وحشت سمت در هجوم برد که سریع و با یک قدم موهایش را چنگ زد و تنش را روی تخت انداخت


جنون وار تقلا کرد از زیر هیکل گنده‌اش بیرون بیاید و ضجه زد


_میمـ..یرم به خدا میمیرم، نمیخوام الان..تروخدا


غرید
_فقط دوست دارم تکون بخوری تا داغ بزارم رو وجب به وجب تنت


نتوانست از هق هق حرف بزند


داشت در تب میسوخت که لحظه‌ای اخم کیارش باز شد

با دست های بزرگش صورتش را پاک کرد


_اروم باش جوجه‌‌م، فقط یه لحظه‌س، بعدش خودم دخترم و ماساژ میدم


لرز تن دخترک میان سینه‌اش بیشتر شد که بی‌توجه با قفل کردن تنش، وحشیانه...


از رویش کنار رفت


بی‌حال در خودش جمع شده بود و ناله می‌کرد

با ان دانه های عرق رو پیشانی‌اش


بی‌توجه به ضجه هایش کارش را کرده بود


خون زیاد روی ملحفه اتشش را خوابانده اما ارامش نکرده بود


بیهوش شده بود اما باید مطمئن می‌شد


نور چشم های ابی‌اش خاموش شد اما او کوتاه نیامد


بعدا میتوانست برایش جبران کند دیگر؟


فقط اگر پاک باشد...


زیادی ریز بود

ملحفه را روی تن داغش کشید


در را باز کرد

_ازمایش و بگیر، بیهوشه، اما اگر تقلا کرد به زور بگیر، جوابش و تا یه ساعت دیگه میخوام



زن بی‌حرف سمت دخترک بیهوش رفت


خواست در را ببندد که صدای هول زهرا از پایین امد


_نه نرگس خانوم، اون بچه رو که اذیت نکردین؟


صدای خنده‌ی زهرا اما نگاه او سمت دخترک چرخید که لرزشش بیشتر شده بود


_خدا قسمت کرده تو این سن به من و حاج اقا بچه داده، انقدر شوکه بودم یادم رفت اونا رو بردارم


بی‌نفس خشکش زد


یکدفعه با سفید شدن چشمان رزا و کفی که از دهانش بیرون ریخت...


ادامه‌ی پارت👇👇

https://t.me/+Vntr8osKx1kzNDc0

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Dec, 06:43


.


_زن دکتر مملکتی و زدی دست طرف و شکوندی؟!

سرم و زیر انداختم و سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.پاشا با شدت عصبی بود.
_با توام هلیا‌... این کارت یعنی چی ؟!
امروز تو مطب اومدن بهم میگن از زنت شکایت شده... زده دست یه مرررد و شکسته!


دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم.
منفجر شدم از خنده...
_نخند هلیا... جواب منو بده...

با صدای عصبیش، خنده ام و خوردم.
_خب... خب اون بهم متلک انداخت!

پاشا متعجب لب زد‌.
_همین؟ بهت متلک انداخت توام دستش و شکوندی؟!


با خنده به صورت حرصی پاشا خیره شدم و دستم و دور گردنش حلقه کردم.
_چیکار کنم خب...یادت نمیاد قبلا خودتم مورد ضرب و شتم من قرار گرفته بودی؟!

با یادآوری اون روز، هر دو به خنده افتادیم.

بوسه ای گوشه لبش زدم که گفت:
_الان من این لوندیات و باور کنم... یا قلدر بازیات تو خیابونو...؟

خنده مستانه ای کردم و بی توجه به جملات حرصیش، تاپم و تو حرکت از تنم بیرون کشیدم.
_فعلا منو دریاب...

چشمای پاشا برقی زد و با نشستن لباش روی پوست گردنم...

https://t.me/+XJmtayVm_vUwNTFk
https://t.me/+XJmtayVm_vUwNTFk

این رمان کر کر خنده اس...🤣🤣🔥
یه اقای جنتلمن و با وقار داریم که عاشق شده... حالا عاشق کی ؟!
عاشق یه دختر که با همه سر جنگ داره و تا کسی بهش بگه بالا چشمت ابروعه باهاش درگیر میشه...😂

https://t.me/+XJmtayVm_vUwNTFk

پارت اول رمان دختره دست یه مرد غول تشن و میشکنه و فرار میکنه😂🔥

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Dec, 06:43


«-جَسَد برهنه‌ی یه دختر جَوون رو از رودخونه گرفتیم آقا!»

صدای دینگ‌دیگ پیامکش به گوش رسید.

هنوز اُوِیس متن آن را نخوانده بود که تینا با لباس خواب ساتن کوتاهش وارد اتاق شد

+منتظرم بودی پِگاسوس؟

نگاه خمار و تن عریان زن بود که هر مردی را در بند می‌کشید
اما چیزی از سینه ی مرد به شدت او را سمت تلفن روی عسلی می‌کشاند

-هر دقیقه دیر کردن مساوی با چقدر تنبیه؟

زن با لوندی خندید و قبل از اینکه دست اویس به تلفنش برسد، هردو زانویش را کناره های تن مرد ستون کرد


+دیوونه‌ی تنبیهاتم...


سر روی صورتش خم کرد و تا خواست بوسه ای داغ و آتشین را شروع کند ، دست مرد به کشاله ی رانش رسید و محکم فشرد:

-ششش...بهتر از هر زنـی ،تو میدونی که از بوسیدن خوشم نمیاد

دروغ می‌گفت
بوسیده بود
لب‌های وفا فرهنگ را بارها و بارها بوسیده بود
مانند گرسنگان و قحطی زدگان
مانند تشنه لبان و آوارگان ، لبهای آن دختر چشم سبز را بوسیده بود


زن با دیوانگی نفس زد و تا خواست پیراهن مردانه ی اویس را از سرش بیرون بکشد ، مرد با افکار آشفته پچ زد:

+یه گیلاس شامپاین ، به مناسبت پیروزی امروزمون چطوره؟


تینا با حس خواستن نالید:

-شامپاین رو بعدش هم میتونیم بخوریم...یالله اویس!


اویس با خشونت دست میان موهای تینا چنگ کرد و خوب میدانست این زن ، دیوانه ی خشونت دستان اوست:

-گربه‌ی حرف گوش نکن!

تینا فقط یک چیز می‌خواست
آن هم بیشتر شدن آن خشونت و له شدن استخوان هایش ، توسط دستان این مرد بود


-دکل رو از فرهنگا گرفتیم... نصف سهام هم به ناممون شد...دیگه چی میخوایم اویس؟



چرا اویس یک طرف دلش ریخته بود با صدای آن پیامک؟

سر دخترکی که لحظه ی آخر با چشمان اشک‌بار و لب های بغض آلود نگاهش کرد چه آمد؟

سر وفا فرهنگ
آن هم بعد از اینکه فهمید بزرگترین ناروی عمرش را از اویس خورده است!


-فقط یه گیلاس شامپاین...زودباش تینا!


تینا بی میل از روی پاهای مرد برخاست
فقط برای تمام کردن قضیه ی شامپاین
برای رسیدن به نقطه ی آخر و دلخواه خودش


و این اویس بود که فورا با مردمک های دو دو زن موبایلش را چنگ زد:

«-جَسَد برهنه‌ی یه دختر جَوون رو از رودخونه گرفتیم آقا!»

قلبش ثانیه ای نتپید
گوش هایش سوت کشید و پاهایش لرزان و پر از بهت به طرف لباس ها و سوییچش گشتند

تینا با شامپاین سر رسید:

-چکار میکنی اویس؟دنبال چی‌میگردی؟


اویس شلوارش را پا زد و تینا مبهوت ماند



+باید برم

زن دستانش را همراه بطری شامپاین به سینه ی عضلانی مرد چسباند و از پایین نگاهش را به صورت مضطرب مرد دوخت


-کجا بری؟ این همه مقدمات چیدیم...داشتیم جشنمونو میگرفتیم اویس ...


اویس عقب رفت و پیراهن مردانه ی سیاهش را هم تن زد
قلبش داشت از سینه اش بیرون می آمد
حق وفا این نبود
حق دخترک بی گناه ، معصوم و عاشق این نبود

اویس حس‌ مرگ داشت وقتی نفس زد


-وفا...یه بلایی سرش اومده


+چی؟


اویس با حالی خراب تینا را پس زد و سوییچش را چنگ زد
تینا دنبالش آمد

-از کی‌تاحالا دختر بهمن برات مهم شده؟

تینا نمی‌فهمید
اویس داشت رَد میداد
مگر همین را نمی‌خواستند؟
پس چه مرگش بود؟
کاش آن جسد ، جسد وفا نباشد!

-اویس با تو ام؟مگر قرار نبود این دختره ی کنه رو از سر راهمون کنار بزنیم و سهام رو‌ مال خودمون کنیم؟


لحظه ای پاهای اویس روی زمین خشک شدند
جریان خون میان رگ هایش منجمد شد و سر جایش ماند


تینا کمرش را به در خروجی چسباند و نگاهش را در چشمان اویس دوخت
این چشم ها شَر داشتند


+من هم کاری که لازم بود رو انجام دادم!

پلک اویس تیک گرفت


-تو...چه غلطی کردی؟


این اویس ترسناک بود
این اویس میتوانست تینا را همان لحظه به قتل برساند


+به آدمام گفتم...گفتم دختره رو با صحنه سازی بکشن و جوری به نظر برسه که...که انگار ...انگار به خاطر اینکه تو ولش کردی ...خودکشی کرده!



https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0

من وفا هستم!
وفا فرهنگ...
عاشق مردی شدم که با نقشه وارد زندگیم شده بود
مردی که برای پس گرفتن طرحش وارد شرکت پدرم شد و بعد از اینکه سهام من رو از چنگم درآورد ، با نامادریم بهم خیانت کرد
اون دوتا میخواستن من نباشم
اما من برگشته بودم تا روزگار هردوشونو به خاک سیاه بکشونم!
اویس نواب...قسم می‌خورم ازت تاوان پس بگیرم... قسم میخورم یه جوری عاشقم میشی که وقتی مثل من طعم تلخ خیانت رو بچشی دیگه هرگز نتونی کمر راست کنی...
من برگشتم...

https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Dec, 13:59


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1310



با صدای باز شدن در ماشین.. به خودم اومدم و نگاهم و از امیرعلی گرفتم و سرم و چرخوندم سمت میرانی که داشت با همون عصبانیت از ماشین پیاده می شد..
اگه دیر می جنبیدم مسلماً دوباره با هم دست به یقه می شدن و من اصلاً دلم نمی خواست یه بار دیگه شاهد همچین صحنه ای باشم..
واسه همین.. بدون فکر فقط برای متوقف کردن میران سریع گفتم:
- به پیشنهادت فکر می کنم!
سرش و به سمتم چرخوند و نگاهی بهم انداخت..
احتمالاً وقتی از صورت و حالت نگاهم فهمید کاملاً جدی ام و قصد بلوف زدن ندارم.. کامل برگشت تو ماشین و منتظر ادامه توضیحاتم بهم خیره موند که با صدای لرزون و پر استرسم.. لب زدم:
- قراره دوباره همدیگه رو بشناسیم دیگه.. از اول.. هوم؟ کاری نکن تو همین مرحله اول به این نتیجه برسم که تو همون میران یاغی و غیر قابل مهاری که هیچ اهمیتی به من و خواسته هام نمی دی.. ادعا می کنی فرق کردی و قراره یه جنبه دیگه از شخصیتت و ببینم؟ چرا از همین الآن و سر همین مسائل شروع نمی کنی؟ من.. من با آدمی که ذره ای بهم اعتماد نداشته باشه و از ترس این که یه وقت.. وسط راه قالش بذارم می خواد همه آدم های دور و برم و با خشونت ازم دور کنه.. هیچ کاری ندارم. این رفتاراتم.. دیگه نشونه غیرت نمی دونم.. چون فقط و فقط اعتماد نداشتن به من و حرفام باعث می شه که این جوری از خود بی خود بشی.. چون من بهت گفته بودم که امیرعلی.. فقط یه دوسته برام.. پس.. پس تو هم حق نداری هر جا که دوست من و دیدی.. باهاش دست به یقه بشی!
میران یه کم گیج و گنگ به چشمام زل زد و بعد با پوزخند عصبی و پر حرصی گفت:
- دوستته و خیال ازدواج و تشکیل رابطه زناشویی داره تو سرش می چرخه؟





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Dec, 13:58


📚 رمان اپسیلون

✍️به قلم گیسو خزان



📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..

این.. داستان زندگی منه!



📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Dec, 13:58


رمان اپسیلون به اتمام رسید💞

برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون

یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️

یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Dec, 13:58


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_521


مطمئنا می دونست الآن از حموم اومدم و به این سرعت خوابم نمی بره.. با این حال بازم بدون هیچ حرف و توضیحی اومد روی تخت و خودش و زیر پتو جا کرد..
ولی من هنوز کلافه بودم از دیر اومدنش که نتونستم ساکت بمونم و بدون این که دستم و از رو پیشونیم بردارم با صدای خسته ام لب زدم:
- انتظار داشتم وقتی از حموم اومدم ببینمت.. یعنی انقدر طول کشید تا تصمیم بگیری بیای یا نه؟!
- تصمیمم و که همون لحظه گرفتم! یعنی اصلاً متوجه نشدی تو فاصله حموم رفتنت لباسامم آوردم و دوباره تو کمد همین اتاق چیدمشون؟!
سرم و به سمتش چرخوندم و تو همون تاریکی با تعجب به صورتش زل زدم.. انگار این آدم قسم خورده بود که هربار با حرفاش من و متعجب کنه و باعث پشیمونیم از حرفی که به زبون آوردم بشه!
- پس چرا زودتر نیومدی؟
- خب.. گفتم از حموم که اومدی.. می خوای لباس بپوشی.. شاید جلوی من راحت نباشی واسه همین خواستم اول لباسات و بپوشی بعد بیام!
- من راحت نباشم یا تو؟
با نهایت تخسی و پررویی لب زد:
- تو!
منم که هنوز ازش حرصی بودم سریع یه فکر موذیانه و شیطانی به ذهنم رسید و واسه عملی کردنش رو تخت نشستم و گفتم:
- من که راحتم.. اتفاقاً همین لباسی که الآن تنمه هم به خاطر معذب نشدن توئه.. وگرنه کلاً عادت دارم شبا لخت بخوابم. حالا که می گی مشکلی نداری...
تی شرتم و از تنم بیرون کشیدم و حین پرت کردنش رو زمین لب زدم:
- درش میارم!
تا وقتی با همون بالاتنه لخت روی تخت دراز کشیدم و پتو رو دوباره روی خودم مرتب کردم.. هیچ صدایی حتی به اندازه نفس کشیدن از شیده در نیومد!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت 1064 آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

22 Dec, 18:12


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1309



دیگه تا وقتی برسیم جلوی در خونه ام.. هیچ کدوم حرفی نزدیم.. می دونستم حرفاش تو کافه نصفه مونده و اگه راه داشت بیشتر اصرار می کرد.. ولی انگار اونم دیگه انرژیش برای امروز ته کشیده بود که هیچی نمی گفت و سکوت و ترجیح می داد..
منم وقتی ماشین و تو کوچه نگه داشت.. بدون هیچ اشاره ای به حرفای امروزش.. خواستم سریع با یه خدافظی پیاده بشم که پرسید:
- به پیشنهادم فکر می کنی دیگه؟
دستم رو دستگیره ماشین خشک شد.. یه صدایی می گفت اصلاً لزومی نداره حتی فکر کنی و بعد از همه اون اتفاقات هم شنیدن این درخواست و هم فکر کردن بهش احمقانه ترین راه ممکنه..
واسه همین.. دل و زدم به دریا و خواستم بدون فکر با یه «نه» قاطع جوابش و بدم تا دیگه راه به راه به خاطر گرفتن جواب قرار نذاره..
ولی همین که سرم و بلند کردم.. با دیدن امیرعلی که از ماشینش پیاده شد و حالا داشت خیره و مستقیم به من نگاه می کرد.. هرچیزی که تو ذهنم بود پرید و جاش با یه سوال پر شد..
سوالی که چند ثانیه بعد.. میران با خشن ترین لحن ممکن به زبون آورد:
- این این جا چه غلطی می کنه؟
همین خشمی که تو صدای میران بود و داشتم تو چهره و نگاه امیرعلی هم می دیدم و من این وسط نمی دونستم چه گناهی کرده بودم که باید هر بار بین این دو نفر قرار می گرفتم.. یا یکیشون و آروم می کردم و به اون یکی جواب پس می دادم..
علت حضور امیرعلی مسلماً جواب ندادن به تماساش از دیشب بود و حالا داشتم می فهمیدم که چه اشتباهی کردم با همون تماس از نگرانی درش نیاوردم..
هرچند که خودمم دلم می خواست که باهاش حرف بزنم و درباره چیزایی که به میران گفته و اون جوری آتیشیش کرده بپرسم.. ولی نه این جا و این لحظه!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

22 Dec, 18:11


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_520



به هر حال این رابطه چیزی نبود که بخواد از قبل بهش فکر کرده باشه و به خاطرش آماده باشه و من.. هرچقدر می خواست بهش زمان می دادم.
شایدم.. در واقع داشتم به خودم زمان می دادم تا با آمادگی کامل رابطه امون و شروع کنم و ذهنم به کل از همه خاطرات تلخ و عذاب آور.. خالی بشه!
*
از حموم که برگشتم نگاهم و تو سالن چرخوندم.. اثری از شیده نبود و در هر دوتا اتاقم بسته بود.. با توجه به شناختی که ازش داشتم می دونستم حرفم و گوش کرده و الآن که در اتاق مشترکمون و باز می کنم روی تخت می بینمش.. چون شیده خیلی اصرار داشت بهم بفهمونه مشکلی با این رابطه و زندگی مشترک نداره!
ولی بعد از باز کردن در و ندیدنش توی اتاق.. همه باورام از بین رفت و بادم خوابید! یه لحظه جوری حرصی شدم که خواستم برم سراغش و بهش بتوپم و بگم از این به بعد دیگه حق نداری درباره فکرایی که نسبت به تو توی سرم می چرخه ناراحت بشی!
ولی جلوی خودم و گرفتم.. به هر حال اینم جزو همون زمانی بود که تصمیم داشتم بهش بدم! دستی رو صورت خیسم کشیدم و راه افتادم سمت کمد لباسام..
بعد از پوشیدشون چراغ و خاموش کردم و خودم و انداختم رو تخت و ساعدم و گذاشتم رو پیشونی منقبض شده از اخم و فشاری که داشتم به عضلات ابروم میاوردم!
می دونستم با این فکر درگیر و اعصاب خراب خوابم نمی بره.. ولی این وضعیت چند ثانیه بیشتر طول نکشید چون همون موقع شنیدم که چند تقه به در زده شد و پشت سرش صدای باز شدن در به گوشم خورد!
آروم لای چشمام و باز کردم و دیدم شیده بعد از این که سرش و آورد تو.. یه نگاهی به دور و برش انداخت و همین که من و روی تخت پیدا کرد.. وارد اتاق شد و در و بست!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۶۰ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Dec, 14:16


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1308



این حرفاشم باز خیره به خیابون به زبون آورد و من نمی دونم چرا حس می کردم مخصوصاً تو چشمام نگاه نمی کنه تا متوجه راست و دروغش نشم.
هرچند که دیگه ذهنم منحرف شد و حالا.. داشتم عین یه آدم خودآزار.. به اون چند ماهی که تو بیمارستان بستری بود و مطمئناً به اندازه چند سال عذاب کشیده بود فکر می کردم..
- خیلی سخت گذشت؟
خیره به دستام این سوال و به زبون آوردم ولی حس کردم که سرش به سمتم چرخید و با تعجب بهم زل زد:
- چی؟ ترک کردن سیگار؟
- چند ماه بستری بودن تو بیمارستان!
- بیمارستانه دیگه.. سختیای خودش و داره..
پوزخندی زد و تلخ تر ادامه داد:
- سخت ترین قسمتش جایی بود که می دونستم غیر ممکنه.. ولی هروقت در اتاق باز می شد انتظار داشتم پشت در تو رو ببینم. نه فقط تو بیمارستان.. هرجا.. هرلحظه.. هرطرف که سرم و چرخوندم.. منتظر بودم با تو چشم تو چشم بشم.. واسه همین می گم.. نشد.. نمی شه.. واسه همین می گم به جای این که برای یه اتفاق غیر ممکن تلاش کنیم.. انرژیمون و بذاریم رو چیزی که شدنیه! رو چیزی که.. تا قیام قیامت هم.. نمی تونیم ازش دست بکشیم!
سرم و به سمتش برگردوندم و با چشمای پر شده از اشک بهش زل زدم.. میرانم دید و برای عوض کردن جو سریع دستش و به سمت ضبط ماشین دراز کرد و گفت:
- ولش کن.. یه موزیک گوش بدیم.. هوم؟
روم و به سمت پنجره چرخوندم و گوش دادم به موزیک انتخابی میران.. چرا این آهنگ و گذاشت؟ تو این شرایطی که تکلیفم با این دلی که فقط داشت ساز مخالف با عقل و منطقم کوک می کرد.. اصلاً مشخص نبود!
..روزها قاتلمن..
..غیر از جمعه که خون ریزتره..
..حال و روزم جمعه ها..
..از خود جمعه غم انگیزتره..
..کوچ کردی از من..
..قهر کردی حتما..
..یه زمستون سردم..
..بگو برمی گردم..
..شب ها بیدارم..
..همه شب هایی که بی تو مردم..
..همه زخم هایی که..
..همه عمرم از فراقت خوردم..
..همه رو پس می گیرم..
..نه شوخی کردم..
..شهرزاد قصه ها..
..بگو برمی گردم..
..پریشونم پریشونم پریشون..
..پشیمونم پشیمونم پشیمون..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Dec, 14:16


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_519



جفت دستام و تو جیب شلوارم فرو کردم و با یه کم جدیت که بفهمه این مسئله از حالا به بعد انقدری برام مهم شده که دارم به زبون میارمش و یه فکر درست حسابی براش بکنه گفتم:
- پای حرف که می رسه.. خوب بلدی کلمات و قشنگ و درست کنار هم قرار بدی و بگی باید یه جوری تو زندگیمون جلو بریم که بقیه حرفی درباره امون نزنن.. ولی سر عمل لنگ می زنی که شیده خانوم!
- یعنی چی؟
- یعنی اگه همون آدمایی که.. دهنشون بیست و چهار ساعته بازه و درباره زندگی ما هرچی دلشون می خواد می گن.. بفهمن زن من اتاق و تختش و ازم سوا کرده.. درباره امون چه فکری می کنن؟
نگاهش و ازم گرفت و نفسش و بیرون فرستاد.. انتظار نداشت که انقدر رک و مستقیم این حرف و به زبون بیارم و حالا داشت دنبال جواب مناسب می گشت که من بهش مهلت ندادم..
چون اصلاً دلم نمی خواست توضیح بدم که چرا وسایل گرشا رو از این اتاق برداشتم و توی بالکن چیدمشون.. تا اونم بخواد پیش خودش بترسه از زندگی با یه آدمی مثل من که از هر حرکتش.. ممکنه هزارتا فکر منفی به سرم راه پیدا کنه..
واسه همین.. حین عقب عقب رفتن سمت اتاقم فقط گفتم:
- اگه نمی خوای به این فکر کنم.. همون یه هفته ده روز اولم.. با زور و اکراه رو یه تخت با من خوابیدی و اذیت نمی شی از تحملم تو اون فاصله کم.. برگرد سر جات.. اگرم واقعاً تحملش و نداری.. آماده نیستی یا فکر می کنی برات زوده.. اصرار نمی کنم.
روم و برگردوندم و رفتم تو اتاق.. هرکاری کردم نتونستم طبق توصیه گرشا پیش برم و یه کم زور و دیکتاتوری قاطی لحنم کنم و یه جورایی بازم بهش حق انتخاب دادم!
ولی حداقل این جوری می فهمیدم که اگه اومد فقط به خاطر اجبار من نبود و من بیخودی تو این مدت فکر می کردم که داره از تحمل کردنم اذیت می شه!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۶۰ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Dec, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1307



من که خودمم قبول داشتم کم اشتباه نکردم و به قول میران می تونستم زودتر قفل زبونم و بشکنم.. شاید اون موقع میرانم پشیمون می شد و قید کاری که می خواست باهام بکنه رو می زد..
دیگه نمی شد به گذشته برگشت و چیزی رو تغییر داد.. ولی شاید هنوز فرصت بود تا آینده رو.. یه جور دیگه که توش هیچ کس آسیب نبینه برنامه ریزی کرد..
- اگه دیگه نمی خوری.. بریم!
با صدای میران سرم و بلند کردم و بهش زل زدم.. نفس های عمیق می کشید و رنگ صورتشم یه کم به قرمزی می زد.. چش شد یهو؟
تا خواستم بپرسم بلند شد و گفت:
- می رم حساب کنم.. بی زحمت ریتا رو بیار!
سری تکون دادم و بعد از رفتنش از جام بلند شدم.. لحظه آخر نگاهم خورد به میز بغلی که روش یه دختر و پسر نشسته بودن و جفتشون سیگار دستشون بود..
یعنی دلیل نفس های عمیق میران.. دود سیگار اینا بود؟ میرانی که خودش یه زمانی سیگار می کشید؟ یعنی.. یعنی دلیل سرفه های شدید اون شب توی مهمونی هم.. همین بود؟
هرکاری کردم نتونستم نسبت به این سوالی که بدجوری داشت تو سرم می چرخید بی تفاوت بمونم و بگم به من ربطی نداره.. چون عجیب حس می کردم ربط داشت..
واسه همین بعد از چند دقیقه که حرکت کردیم.. طاقت نیاوردم و پرسیدم:
- دیگه سیگار نمی کشی؟
سریع بهش زل زدم تا عکس العملش و ببینم.. با اخمای درهم به رو به روش خیره بود و طول کشید تا نگاهش و از خیابون بگیره و خیره به من جواب بده:
- ترک کردم!
- چرا؟
- چند ماه که تو بیمارستان بودم.. بعد که مرخص شدم دیگه نطلبید!
این حرفاشم باز خیره به خیابون به زبون آورد و من نمی دونم چرا حس می کردم مخصوصاً تو چشمام نگاه نمی کنه تا متوجه راست و دروغش نشم.




تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Dec, 14:21


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_518



اون لحظه فقط داشتم به این فکر می کردم که تو این یه ماه چی شد؟
چی توی زندگی من تغییر کرده بود؟ که من همیشه فراری از حرف زدن و حرف شنیدن.. کارم به جایی رسیده بود که دلم می خواست ساعت ها همین جا روی مبل لم بدم و به حرفایی که این آدم به قشنگ ترین شکل ممکن به زبون میاردشون گوش بدم؟
چرا من همیشه شیده رو یه دختر کم حرف که جز دو سه تا جمله ای که در جواب سوالام می داد صداش و نمی شنیدم تصور می کردم؟
در حالی که حالا.. داشت با حرفای قشنگ و عاقلانه اش.. یه تنه این رابطه رو به دندون می کشید و جلوی آسیب دیدنش و می گرفت!
ته تمام این فکر و خیالاتم.. چیزی جز حسرت نبود.. حسرت روزهای از دست رفته ای که شاید با یه کم تلاش و انگیزه و همت بیشتر.. می تونستم قبل از همه این فلاکت و بدبیاری ها.. به دستش بیارم.. تا دیگه مجبور نباشم زندگی جدیدم و.. رو یه آتیش به خاکستر نشسته بنا کنم و هربار نگران شعله ور شدن دوباره اون آتیش باشم!
- پاشو دیگه.. برو اول یه دوش بگیر بعدشم بخواب.. امروز بعد از مدت ها رفتی باشگاه.. زیاد فعالیت کردی.. خسته ای..
خودش به دنبال حرفش از رو مبل بلند شد و بعد از برداشتن مانتو و کیفش راه افتاد سمت اتاقی که تو این دو سه روز توش می خوابید که گفتم:
- تو چی کار می کنی؟
با تعجب نگاهی بهم انداخت و جواب داد:
- منم.. می خوام یه زنگ به مامان بزنم.. بعدش می خوابم!
با چشم و ابرو به اتاقی که جلوش وایستاده بود اشاره کردم و پرسیدم:
- اون جا؟!
- آره!
سریع از جام بلند شدم و با خونسردی رفتم سمتش..





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۵۶ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Dec, 11:35


گیسو خزان 🎯 تارگت pinned Deleted message

گیسو خزان 🎯 تارگت

18 Dec, 14:22


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1306



- یعنی حاضری تا آخر عمرت.. تبدیل بشی به کیسه بوکس من.. ولی کنارم بمونی؟
با بی تفاوتی شونه هاش و بالا انداخت و جواب داد:
- یه زمانی تارگتت بودم.. از این به بعد می شم کیسه بوکست.. چه اشکالی داره؟
- نمی فهمی داری چی می گی.. نمی فهمی!
- گوش کن به من درین.. انقدر سختش نکن.. الآنم اصلاً لازم نیست به همه جوانب فکر کنی و بخوای تا آخر عمرمون و پیش بینی کنی تا بفهمی چه اتفاقی قراره بیفته.. ما هر دو تامون تو اون روزایی که با هم بودیم.. یه نقاب به چهره امون بود.. هر کدوم با یه هدفی به اون یکی نزدیک شدیم.. تا روزی که بتونیم اون نقاب و برداریم.. حالا من فقط یه زمان می خوام.. برای آشنایی با اون شخصیت اصلی که تو وجودمون هست. بدون نقشه.. بدون دورویی.. بدون بازی دادن.. خود خود واقعیمون!
صدام می لرزید وقتی با بغض لب زد:
- تو شاید.. ولی من خود واقعیم بودم.. با انتقام جلو اومدم درست.. ولی هیچ وقت نتونستم پیشت نقش بازی کنم.. از همون اول هیچ وقت ازت متنفر نبودم و وقتی هم که فهمیدم.. اصلاً.. بچه واقعی اون آدم نیستی.. دیگه همه چیز برام تموم شد.. دیگه هیچ نقابی در کار نبود..
- ولی بازم حقیقتش و بهم نگفتی.. از برادرت چیزی بهم نگفتی.. از کوروش چیزی بهم نگفتی.. یعنی بازم باهام روراست نبودی..
- می خواستم بگم.. تو مهلت ندادی!
- خیلی فرصت داشتی برای گفتن.. اگه بی خیال انتقامت شده بودی.. باید می گفتی.. نه؟
نفس عمیقی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم.. اگه می خواستیم وارد بازی تقصیر کی بود بشیم.. باید هزارتا اتفاق دنباله دار و پشت سر هم و مرور می کردیم و تهش.. بازم به چیزی که می خواستیم نمی رسیدیم..






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

18 Dec, 14:21


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_517



- نیستی! هیچ وقت نبودی.. هیچ وقتم نمی شی! الآن دیگه تصمیمت و گرفتی و داری پیش گرشا کار می کنی.. اوکی! من با وجود این که هنوز باهاش کنار نیومدم.. به تصمیمت احترام می ذارم.. ولی اصلاً دلم نمی خواد تو به خاطر من خودت و محدود کنی و از علاقه مندی هات فاصله بگیری.. این یه زندگی جدیده.. واسه جفتمون.. پس هر دو باید خودمون و هماهنگ باهاش آپدیت کنیم!
سرش و با مکث زیادی به تایید تکون داد.. ولی خب ته دلم می دونستم دیگه هیچ وقت با میل خودش دست به اون ساز نمی زنه.. مگه این که خودم بهش پیشنهادش و بدم و منم.. در حال حاضر آمادگیش و نداشتم و ترجیح می دادم بذارم واسه یه وقتی که.. از عکس العمل هام بعد از شنیدن صداش.. مطمئن تر باشم!
نفس عمیقی کشیدم و رو بهش پرسیدم:
- تموم شد؟
- چی تموم شد؟
- حرفات! همه اون چیزایی که تو دلت بود و پیش من به زبون نیاوردیش!
- آره!
- مطمئن باشم؟ یعنی دیگه هیچی نیست که از اون شب تا حالا به من نگفته باشی؟
نگاهش که چند ثانیه بین چشمام چپ و راست شد.. نشون می داد که این موضوع.. تنها حرفی نیست که اون شب شنیده و من آماده بودم تا اگه گفت نه دوباره پیله کنم بهش که توضیح داد:
- حرفی که بشه درباره اش حرف زد.. یا در واقع ارزش داشته باشه که براش وقت بذاریم و بین خودمون حل و فصلش کنیم همین بود.. بقیه چیزایی که شنیدم.. انقدری ارزش و اهمیت نداشت که به خاطرش لحظه های خودمون و خراب کنیم.. می تونیم بذاریم همون جا پشت سرمون بمونن و خودمون جلو بریم و انقدر ازش فاصله بگیریم که دیگه برامون محو بشه.. این جوری اونایی که همچین دیدگاهی درباره ما دارنم می فهمن چقدر اشتباه می کردن و دیگه پیش ما اون حرفا رو تکرار نمی کنن!






خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۵۶ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

18 Dec, 11:31


گیسو خزان 🎯 تارگت pinned Deleted message

گیسو خزان 🎯 تارگت

17 Dec, 14:09


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1305



- منم نگفتم راحته.. نگفتم به همین زودی دوباره با هم اوکی بشیم.. فقط گفتم از یه جایی شروع کنیم.. بعدشم.. اون حرف دیشب من به خاطر این نبود که فکر کردم بازم می خوای خونه ام و به آتیش بکشی.. فقط اون جوری با شوخی به زبون آوردمش که بفهمی برام انقدری عادیه که بتونم حتی درباره اش شوخی کنم..
- از بین رفتن سرمایه ات.. ورشکسته شدنت.. سوختن و خاکستر شدن خونه و زندگیت و.. آسیبی که به پات وارد شده.. انقدر عادیه که بخوای باهاش شوخی کنی؟
- تاوان کارای اشتباهم بود.. باید پس می دادم..
مغزم دیگه داشت منفجر می شد.. به هیچ وجه انتظار نداشتم که میران انقدر راحت با این قضیه کنار بیاد.. کم چیزی نبود.. چرا نمی خواست جدی تر بهش فکر کنه؟
یعنی.. یعنی سعی داشت از این طریق منم متقاعد کنه که گذشته رو مثل یه اتفاق عادی کنار بذارم؟ امکان نداشت!
- یعنی می خوای بگی نمی ترسی از این که یه بار دیگه.. اون حس جنون به من دست بده و یه روزی که فکرش و نمی کنی.. یه بلایی سرت بیارم که دیگه هیچ راه درمانی براش وجود نداشته باشه؟
لبخند روی لبش عمیق تر شد.. از همونا که چشماشم باهاش می خندید و اگه همه نیروهای ماورایی هم جمع می شدن و به کمکت می اومدن.. نمی تونستی نگاهت و ازش بگیری..
- از خدامم هست که وقتی اون جنون بهت دست می ده.. من کنارت باشم و بتونی حرصت و رو من خالی کنی.. به جای این که به خودت آسیب بزنی..
نگاهم لحظه به لحظه داشت ناباورتر می شد.. انگار جدی جدی یه وقتی لازم داشتم برای شناخت این آدم جدید رو به روم که با هر جمله اش تصوراتم و داشت زمین تا آسمون تغییر می داد..
میران خودخواه و مغروری که می شناختم تا این حد از خود گذشته بود و من نمی دونستم؟ یا بازم داشت نقش بازی می کرد و من احمق توانایی تشخیص راست و دروغ حرفش و نداشتم؟





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Dec, 14:41


هامون نامور...

مردی که با اومدن اسمش رعشه به تن آدما میندازه...
اما هامون، با اومدن دختر کوچولویی به زندگیش که پرستار مامانشه نامور همیشگی نیست...
دلش واسه لب های اون دختر کوچولو ضعف می‌ره و هرشب به بهانه های مختلف اون دخترو تو اتاق خودش میکشونه تا بهش نزدیک شه ...  تا این که میفهمه همه اینا نقشه بوده ، دیوونه میشه و نیکی عزیز تر از جونش رو...🔥
https://t.me/+y9M2ILH9dXE4MDI0

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Dec, 14:37


- یه بچه می‌تونه زندگی من‌و نجات بده و تو داری با ادا اصولات و فاز پسر حاجی بودنت همه چی رو خراب می‌کنی.

با خشم مشت محکمی به دیوار کوبید و من از وحشت تو خودم جمع شدم، این مرد خیلی ترسناک بود و متاسفانه تنها امیدم.

- دِ دختره‌ی نسناس، من می‌گم نره تو می‌گی بدوش؟
من نمی‌خوام بچه بکارم زوره، نمی‌خوام همه‌ی عمرم تو زندان باشم و بچه‌م بی بابا بزرگ بشه.
چه گیری دادی به من، یه خلافکار بی‌همه چیز به چه درد تو می‌خوره..

نفسم رو سخت بیرون دادم و وحشت زده یه قدم عقب رفتم تا از مشت و لگدای احتمالیش در امان باشم.

- بدهی‌هاتو میدم، نمی‌ذارم تو زندان بمونی. اما قرارم نیست اون بچه رو ببینی، اون بچه مال منه، تو فقط تو به وجود اومدنش کمک می‌کنی.

نگاهم کرد چشم‌هاش درشت شد و نا باور گفت:

- چه پخی از راگوزت بیرون اومد؟

وحشت زده آب دهنم رو بلعیدم، مسعود گفته بود این مرد خیلی غیر قابل پیشبینیه و نمیشه به این راحتی قانعش کرد اما من به امید بدهی سنگینش اینجا بودم، پول می‌دادم تا منو به چیزی که می‌خوام برسونه.

- چرا عصبانی میشی، ما که قرار نیست واقعا ازدواج کنیم، فقط واسه بچه...

فریاد بلندش نذاشت ادامه بدم، دو قدم سمتم برداشت و گلوم رو چنگ زد:

- نفله، گوه ناشتا نشخوار نکن، من آدم کشتم که تو زندانم، چاقو کشیدم که شدم مجرم کاری نکن خط خطیت کنم که دیگه هیچ بی ننه بابای نیاد سراغت، پاشو گمشو از جلو چشمم من شلوارم حرمت داره از من بچه بیرون کشیدن به این راحتیا نیست، گمشو نبینمت.

با خشم به عقب هولم داد که شونم با ضرب به دیوار کوبیده شد.
لعنتی این همه عذاب نکشیده بودم واسه این ملاقات غیر مجاز توی زندان که حالا اینجوری دست خالی از اینجا برم.

- بی‌نیازت می‌کنم، هر چی پول بخوای بهت میدم، تو فقط قبول کن یه مدت رو با من باشی.

با خشم توی موهاش چنگ زد و زیر لب غرید:

- من جا بچه‌م بهت میگم دوست نداره پدر قاتل داشته باشه با یه مادر هرزه که تو زندون دنبال همخواب می‌گرده.

فکم از خشم سخت شد جلو رفتم و با کف دست به کتفش کوبیدم که تلو تلو خورد و با عصیان نگاهم کرد.

-من هرره نیستم آشغال، زندگیم گیر اون بچه‌ایه که باید باشه اما نیست، جدا شدم پدرم خبر نداره، بابد بهم بچه بدی، هر چقدر پول بخوای بخت میدم دیگه چی می‌خوای؟

جلو اومد به گلوم چنگ زد و من رو جلو کشید.
چسبیده به لبام نعره کشید و من نفسم یه جایی بین سینه‌م گیر کرد.

- دهنت و سرویس می‌کنم لعنتی، بگو بیان اون صیغه رو بخونن.

https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Dec, 14:37


-راسته میگن ممدا بگیرن؟


برای چند لحظه سر از دفتر دستکش بیرون کشید و به دخترک نگاه کرد.
تمام این یک ساعت را دورش می‌چرخید و مدام سوال می‌پرسید.

-من که تورو گرفتم، معلوم نیست.

دستی به موهای بافته شده اش کشید و نوچی کرد.
-نه، منو زوری عقد کردی...چون دلت سوخت که نکشنم. واقعی منظورمه، عاشق بشی میگیری اون دخترو!؟

خودکارش را روی کاغذ ها انداخت و نگاهش را از لبان کوچک برفین به چشمانش داد.
-من زن دارم، تا وقتی زن دارم نمی تونم عاشق کسی دیگه بشم.


چهارزانو مقابلِ محد نشست و دست هایش را در هم قلاب کرد.
-خب...خب منظورم بعد از این که منو طلاق دادیه. اون موقع؟

طلاقش دهد؟ چرا این دختر رحم نداشت!
-دلت می‌خواد از من طلاق بگیری؟!

دخترک خیره به چهره‌ی جذاب و مردانه‌ی محمد سخت اب دهانش را بلعید و ناخوداگاه گفت:
-من...من یه کاری کردم...

جوری با ترس گفت که اخم های محمد درهم فرو رفت. پس بگو یک ساعته چرا دورش میچرخند و سوال الکی میپرسد.
-چیکار!؟

-امروز خونه صغرا خانوم مولودی بود. مامانت منو به زور برد....صداشونو شنیدم داشتن میگفتن پس کی تو منو طلاق میدی، انگار قراره اون دختره ارزو رو برات بگیرن.

محمد ناخوداگاه خندید و ضربه ای نوک بینی دخترک زد.
-مگه دیوونم تورو طلاق بدم برم اونو بگیرم ول کن این حرفارو

برفین هیچ چیز نگفت که محمد مشکوک پرسید
-چیز دیگه ای هم مونده بگی؟!


-خب..خب...به خدا من ممی‌خواستم اینطور شه. دختره برام پشت چشم نازک کرد....اومد در گوشم چرت و پرت گفت. منم گرفتم مثل سگ زدمش. الانم حاج خانوم حاج اقا بیمارستانن...دختره‌ی سلیطه رو بردن بیمارستان.

جملات اخرش را طوری با حرص گفت که دهان محمد باز ماند.
-چیکار کردی برفین؟ رفتی ارزو رو کتک زدی؟!

با شنیدن نام ارزو از زبان محمد انگار که کله‌ش را اتیش بزنن.
طلبکار در صورت محمد براق شد و جیغ جیغ کرد.
-خوبش کردم. بازم پرویی کنه جرش میدم. محمد به خدا می‌کشمت اگه بری سمتش. حق نداری منو طلاق بدی، فهمیدی!؟ من از اون زنای بی غیرت نیستم بذار کسی به شوهرم چشم داشته باشه.


چشم های محمد از ذوق درخشید....یعنی ازدواج صوری‌شان بالاخره داشت به واقعیت تبدیل می‌شد؟!

https://t.me/+Q0ASxnjPNqg5MGVk
https://t.me/+Q0ASxnjPNqg5MGVk
https://t.me/+Q0ASxnjPNqg5MGVk
یه آقا محمد داریم، آقا و متین در مقابل یه برفین خانوم داریم دریده و سلیطه که هرکی به شوهرش چپ نگاه کنه رو تیکه تیکه میکنه😂😂😂
ریا نباشه دوباری هم سر همین هوچی گریاش میگیرنش و شوهر بیچارش در به در با سند میوفته تو کلانتری ها برای ازادی زنش🤣🤣🤣🤣

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Dec, 14:37


_بخاطر شب حجله‌ات به بچه استامینوفن دادی؟

بهت‌زده با لباس عروس روی تخت نشستم و تو موبایل جواب دادم

_ن...نه

تینا عصبی از پشت خط جواب داد

_ بخاطر شب عروسی به بچه‌ی شوهرت دارو دادی بخوابه مزاحمتون نشه!

از شدت بهت نمیتونستم دهن باز کنم

_دکترا میگن بچه مسموم شده آزمایش گرفتن
طوفان تا شنید سریع حمله کرد سمت ماشینش نتونستیم جلوشو بگیریم داره میاد خونه

اشکم روی گونه‌ام چکید

_درنا چطوره؟

_بهت میگم طوفان داره میاد سراغت فرار کن
تو نگران بچه‌ای؟

صدای گریه ام بالا رفت

_من کجا رو دارم برم؟
تنها کس من درنا و طوفانن

با صدای کوبیده شدن در موبایل از دستم رها شد

ترسیده ایستادم

طوفان داخل اومد

لباس دومادیش چروک و کرواتش باز شده بود

با چشمای به خون نشسته خیره‌ام شد که ناخوداگاه زمزمه کردم

_من.. درنا رو بزرگ کردم طوفان
خار به دستش بره میمیرم

گرفته پچ زد

_بزرگ کردی؟
یا بهش نزدیک شدی که باباشو تور کنی؟

بغض کرده پچ زدم

_توروخدا حرفی نزن که بعدا نتونم ببخشمت

صداش سرد و عصبی بود

_ حتی شناسنامه هم نداشتی
معلوم نبود از زیر کدوم بته به عمل اومدی که بابات حاضد نشد واست شناسنامه بگیره
توئه حروم زاده که ننه بابا نداشتی و شبا تو خیابون می‌خوابیدی بچه‌ی منو بزرگ کردی؟

صدای شکستن قلبمو می‌شنیدم اما طوفان بس نمی‌کرد

_واسه کلفتی اومدی اما بچه‌ی منو به خودت وابسته کردی
تو خوابم نمیدی عقدت کنم
که من...

محکم با مشت توی سر خودش کوبید

_من ِ احمق گول مظلوم بازیاتو بخورم

ناخواسته هق زدم

_نزن خودتو
منو بزن طوفان

گردنم رو گرفت

_کثافت چطور دلت اومد بچه رو مسموم کنی؟

با گریه نالیدم

_سرما خورده بود
تب داشت.. یکم.. استامینوفن دادم
همیشه همین کارو می‌کنم
من مامانشم طوفان

سیلی محکمش روی صورتم خیلی چیزارو مشخص کرد

مثلا اینکه من مادر بچه‌اش نه بلکه کلفتشونم

اینکه من لباس عروسم بپوشم بازم کسی به چشم خانم این خونه نگاهم نمیکنه

_بخاطر عشق و حال خودت و مراسم عروسیت بچه‌ی منو مسموم کردی؟

سیلی بعدی رو کوبید و من به روزی فکر کردم که سامان بهم حمله کرده بود و این مرد قول داد هرگز دیگه قرار نیست اجازه بده کسی کتکم بزنه

_خواستی گریه‌ی بچه مزاحم تنهاییت با من نشه؟

روزی جلوی چشمم اومد که سامان بهم گفته بود بدکاره و این مرد دندوناشو شکست

_بچه‌ی من داشت می‌رفت تو کما بی شرف

با دهن خونی بچ زدم

_اون بچه‌ی منم هست

ضربه بعدی سیلی نبود!

مشت بود

اونقدر محکم که نتونستم صدای جیغمو کنترل کنم

جابه جا شدن استخون بینی‌امو حس کردم و خون با شدت بیرون پاشید

_آخ خدا

صداش می‌لرزید

_آره خدا رو صدا کن چون جز اون کسی به دادت نمیرسه

یقه‌ی لباس عروسمو گرفت و روی زمین پرتم کرد

ترسیده هق زدم

_طوفان.. بینی‌م شکسته.. بسه

عصبی با کفش توی پهلوم کوبید

_ بخاطر اینکه راحت و بدون سر خر باشیم بچه منو فرستادی تو کما؟
فکر کردی خرت از پل گذشت بچه رو پرت میکنی بیرون آره؟

بی جون ناله کردم و اون کمربندشو باز کرد و دور دستش پیچید

_جوری امشب رو بگذرونی که دیگه تا اسم من اومد فرار کنی



#پارت_141

نفس زنان از روی بدن کتک خورده‌ی دخترک گذشت

خیلی وقت بود صدای گریه هاش قطع شده بود

شاید همون وقتی که مجبورش کرد بارها و بارها بگه غلط ‌کردم

یا قبلش که با بی رحمی با کمربند به جونش افتاد

یا وقتی طوری توی استخون شکسته‌ی بینیش کوبید که زار زد

با حرص دخترک رو سمت خودش کشید

صورتش غرق خون بود ، بدنش کبود و دست و پاهاش پر از آثار کتک شده بود

_راضی شدی ماهی کوچولو؟

دخترک از بین چشمای نیمه بازش بی جون نگاش میکرد

توان جواب دادن نداشت

_قرار بود فردا ببرمت ماه عسل
اگر یک شب تحمل میکردی میتونستی امروز از شر بچم راحت شی برای یک هفته
ولی حالا..

با پوزخند ادامه داد

_فکر نکنم تا یک ماه نتونی تکون بخوری

سر دخترک رو با خشم رها کرد و از جا بلند شد

_خودتو جمع کن
برگشتم نمیخوام ابنجا باشی
تا دادگاه طلاق نبینمت

دخترک از حال رفته بود

پوزخند زد و سمت حمام رفت

تمام تنش بخاطر زخم های دخترک خونی شده بود

چشمش به صفحه روشن گوشی افتاد

بی حوصله جواب تماس تینا رو داد

_چیه تینا؟ دوش بگیرم میام بیمارستان

تینا خوشحال خندید

_مژدگونی بده درنا بهوش اومد حالشم خوبه

طوفان سر تکون داد

_بهش بگو بابایی تا دوساعت دیگه میاد

_تو رو نمیخواد!
فقط گریه میکنه میگه مامان ماهی

دندوناشو روی هم فشرد

_بگو مامان ماهی حرومیش مُرد!

تینا هل شده جواب داد

_جلوش نگی اینطوری دلش میشکنه!
منم خیلی بد حرف زدم باهاش خاک برسرم

_گور باباش

_ساکت برو ازش عذرخواهی کن
دکتر آزمایش گرفت معلوم شده تو عروسی بچه یک قاشق باقالی پلو خورده
بخاطر حساسیتش به باقالی بود
تازه دکتر می‌گفت برید دست اونی که بهش استامینوفن داده رو ببوسید چون تبش رو آورده پایین تشنج نکرده



https://t.me/+ODOVJzzx3ANkNjY8
https://t.me/+ODOVJzzx3ANkNjY8

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Dec, 14:37


- کی جرئت کرده به همراهِ آراز علیزاده چپ نگاه کنه؟

با شنیدن صدای مرد، شانه‌های بهار از ترس بالا پرید و دستش روی قفسه‌سینه‌اش نشست. چهره‌ی رنگ پریده‌اش نشان از ترس زیادش بود اما همچنان سعی داشت خودش را محکم نشان دهد.

- متوجه منظورت نشدم.

آراز دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده و با همان ژست همیشگی‌اش، اطراف بهار شروع به قدم زدن می‌کند.

- یعنی میگی این رنگ پریده و صدای لرزونت، برای ترس نیست؟

دست بهار در حرکتی غیر ارادی روی گونه‌اش رفت و نگاه از آراز گرفت.

- معلومه که نه...

آراز با حس حرکتی پشت درختان تنومند باغ، کمی به بهار نزدیک شد و دستش را دور کمر او حلقه کرد.

- میدونی که آراز علیزاده از داشته‌هاش همیشه محافظت می‌کنه؟ چه جون خودش باشه چه امنیت منشی شخصیش که از قضا دخترداییشه که بعد از هفده سال پیداش شده؟

بهار دستپاچه سعی کرد دست آراز را از روی کمرش پس بزند اما مرد لجوجانه بیشتر تن ظریفش را به خود نزدیک کرد.

- حالا بگو کی دست گذاشته روی اموال من؟ که از مهمونی زدی بیرون و ترسون لرزون وسط باغ موندی؟

بهار لعنتی به خودش فرستاد و سر پایین انداخت. تند تند پلک میزد و نفس عمیق میکشید تا مبادا ترسش عیان‌تر از این شود.

- من خودم میتونم از خودم مراقبت کنم...

آراز با انگشت گونه‌ی سرد بهار را نوازش کرد و انگار همان‌جا سرمای قطب تا استخوان دختر رسید.

- ولی مراقبت از تو وظیفه‌ی منه...عروسک!

نفس بهار در سینه‌اش حبس شد. اگر همینجا از حال می‌رفت بعید نبود! گنگ به صورت آرامِ آراز نگاه انداخت و باز هم منظورش را نفهمید. چه قصدی از چند دقیقه مهربان شدنش داشت؟

- حالا بگو اونی که پشت درختا داره دیدمون میزنه کیه؟ یا شایدم بهتره خودم برم ببینم.

خواست از بهار جدا شود که دستان دختر با ترس چنگش زد و متوقفش کرد.

- نرو...نرو...می‌گم!

آراز راضی از نتیجه بخش بودن تهدیدش، باز با شستش مشغول نوازش گونه ی بهار شد. هر که از دور نگاه می‌کرد، به عاشق و معشوق بودنشان شک نمی‌کرد! بهار کامل در آغوشش بود.

- اون...دوست پسر سابقمه!

اخم‌های آراز در هم کشیده شد و همین بهار را پشیمان کرد.

- اینجا چیکار می‌کنه؟ تو آدرس دادی؟

بهار سر به طرفین تکان داد و از ترس مقصر شدنش، زبان باز کرد.

- چند روزه میفهمم تعقیبم می‌کنه.

آراز پوفی کشید و دیگر در حرکاتش لطافتی نبود. ناخواسته به کمر بهار فشار می‌آورد و خود نمیفهمید.

- من الان باید بدونم؟ چی می‌خواد ازت؟

بهار شرمنده لب گزید.

- می‌خواد بهش فرصت بدم که عشقش رو ثابت کنه. امشب دید با تو اومدم مهمونی دیوونه شده. فکر کرده با هم توی رابطه‌ایم.

آراز زیر چشمی به درختان نگاه کرد و متوجه چشمان خیره‌ی مرد روی خودشان شد.

- درست فکر می‌کنه!

سر بهار یک ضرب بالا آمد و تا لب باز کرد چیزی بگوید، آراز خم شد و بوسه‌ی کوتاهی روی لبان قرمزش کاشت.

- حالا ببینم کی میتونه دور و بر دختری که من بوسیدمش بچرخه! بچرخه تا گردنش رو خورد کنم


https://t.me/+u4d4QJMBwYJlNTA0
https://t.me/+u4d4QJMBwYJlNTA0
https://t.me/+u4d4QJMBwYJlNTA0
https://t.me/+u4d4QJMBwYJlNTA0


آراز علیزاده🔥
پسر جذابی که یه خاندانو روی انگشتش می‌چرخونه و جلوش خم و راست می‌شن…
اما وقتی اون کوچولوی ریزه میزه با اون چشمای وحشیش به اجبار وارد خونواده میشه همه چی عوض میشه.
بهار دختر پررویی که تازه یادش افتاده از این خانوادس و همه از سرکشی‌هاش عاصی شدن!
تا جایی‌که آراز مجبور می‌شه اونو به‌عنوان منشی شخصیش استخدام کنه و بیست و چهار ساعته مراقبش باشه
بهار لابه‌لای لجبازی و کل‌کلاش دل این آقا پسر ما رو بد جوری می‌بره اما…

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Dec, 14:15


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1292



بر فرض که میران داشت همه حرفاش و صادقانه می زد و این بار حسش بود که اون و به سمت من کشونده بود.. قرار بود.. چیزی تغییر کنه؟
با نگه داشتن ماشین تو یه کوچه خلوت.. به دنبال میران پیاده شدم و اصلاً کنجکاوی نکردم که این جا کجاست و برای چه کاری اومدیم..
بعد از این که ریتا هم پیاده کرد سه تایی راه افتادیم و یه مسیری رو پیاده رفتیم.. تا این که با دیدن کافه آشنایی که داشتیم بهش نزدیک می شدیم.. قدم هام از حرکت وایستاد..
«کافه طهرون»
اگه قصدش فقط خوردن یه قهوه یا صبحونه بود.. چرا از بین این همه کافه و رستوران این جا رو انتخاب کرد؟ جایی که توش کلی خاطره خوب داشتم.. جایی که توش.. خیلی از اولین ها رو تجربه کردم؟ چی داشت تو سر این آدم می گذشت که نمی ذاشت ذره ای مغز من آروم بگیره؟
- چرا وایستادی؟
با صداش به خودم اومدم و حس کردم زیادی رو چهره ام دقیق شده که عکس العملم و ببینه و منم سعی کردم کاملاً عادی برخورد کنم که نفهمه از این جا اومدنم.. چقدر تحت تاثیر قرار گرفتم..
کافه همونی بود که قبلاً بود.. با همون دکور قدیمی ولی تر و تمیز و با سلیقه و اون میزی که روش پر بود از انواع بازی های فکری..
با ورودمون آقا نادر اومد سمتمون.. از دیدن میران تعجب نکرد و با خوشرویی باهاش دست داد و این یعنی.. میران وقتی برگشته اومده این جا و اولین بارش نبود..
ولی دیگه نمی دونستم تنها.. یا با کسی.. چون تا اون جایی که یادم بود.. اگه حرفای اون موقع اش راست بوده باشه.. من تنها کسی بودم که با خودش آورده بود تو این پاتوق همیشگیش..
آقا نادرم من و یادش بود و بعد از سلام و احوالپرسی دعوتمون کرد بریم داخل و با دیدن ریتا.. از شاگردش خواست که ببردش تو حیاط پشتی..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Dec, 14:14


📚 رمان شیفت


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر...


🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی


🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند.
*
این رمان رایگان و درحال انتشار است.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Dec, 14:14


خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید..
کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Dec, 14:14


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_503



در کمد لباساش و با عصبانیت بستم و توپیدم:
- همین مونده وسط یه باشگاه پر از نره خر که هر لحظه ممکنه یکیشون بیاد و من و ببینه لبای زنم و ببوسم!
- آهان یعنی تو خلوت و تنهاییت این کار و می کنی دیگه.. نه؟
می دونستم این آدم هیچ حرفی رو بدون منظور به زبون نمیاره و پشت تک تک کلماتش یه مفهومی هست که من با این خستگی و ذهن درگیر نمی تونستم تحلیلش کنم.. واسه همین رفتم سمتش و پرسیدم:
- حرف اصلیت چیه گرشا؟ اون و بگو!
- حرفم اینه که بیخودی بهونه باشگاه و نره خرا رو نیار.. وقتی سه روزه زنت حتی باهات رو یه تختم نمی خوابه و تو عین خیالت نیست!
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم که از جاش بلند شد و اومد سمتم..
- اگه می خوای اسمش و فضولی و دخالت بیجا بذار.. ولی من از نظر خودم دارم بهت لطف می کنم که اینا رو می گم.. چون صد سال دیگه هم صبر کنی.. شیده هیچ وقت همچین حرفایی بهت نمی زنه و بابت این وضعیت ازت شاکی نمی شه.. ولی این و بدون که هرچی بیشتر به این کارا ادامه بدی.. اون باوری که خودتم دوست نداری تو ذهنش شکل می گیره و اون موقع.. شیده هم بخوای نخوای تبدیل می شه به یکی از همون آدمایی که چرندیات زن سابقت و باور کردن.. حالا دیگه خود دانی!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام و محکم بهم فشار دادم و گفتم:
- شیده.. خودش رفت تو اون اتاق.. من بهش نگفتم بره و جاش و از من جدا کنه!
- جلوش و که می تونستی بگیری! اونم وقتی با خالی کردن وسایل من از تو اون اتاق بهش چراغ سبز نشون دادی!
- من فقط دلم نمی خواد تو زندگی با من حتی یه قدمم با اجبار برداره.. می خواستم بهش حق انتخاب بدم که اگه خودش دوست داره.. تو اون اتاق بمونه.. اگه نه.. هیچ اجباری در کار نیست!






خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۲۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

01 Dec, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1291



جدا از خودم و میران.. یه نفر دیگه هم بود که هم ازم سوال داشت و هم باید جواب سوال های من و می داد و من از دیشب هیچ کدوم از تماس هاش و جواب ندادم..
می دونم اشتباه از خودم بود.. می دونم از اول همچین نقشه ای کشیدیم تا زودتر هدف میران رو بشه.. ولی لزومی نداشت با زدن حرف های چرت و دروغ تا این حد تحریکش کنه.. اونم وقتی بارها بهش گفته بودم از میران هرکاری برمیاد و حتی با چشم خودش دیده بود چه بلایی سر تقوی آورد..
بعد از این که تکلیفم با میران روشن شد.. باید یه راست می رفتم سراغ امیرعلی و می گفتم دیگه این بازی رو تموم کنه و اگه باز میران سراغش رفت.. پاش و از این قضیه بیرون بکشه..
با نفس عمیقی که کشیدم.. یه بار دیگه درست مثل همون لحظه اول که سوار شدم.. بوی نو بودن ماشین به مشامم خورد و این بار دیگه نتونستم بی اهمیت باشم و پرسیدم:
- دوستت با چه جراتی ماشین صفر کیلومترش و داده دست تویی که انقدر رانندگیت لنگ می زنه؟
با ابروهای بالا رفته نگاهی بهم انداخت..
- من رانندگیم لنگ می زنه؟
- لنگ می زنه که به جای مسیر صاف مستقیم می ری تو درخت دیگه!
- آهان یعنی اون اعصابی که چند دقیقه قبلش یه نفر ازم خورد کرد هیچ تاثیری تو تصادفم نداشت؟
خیره به رو به روم با پوزخند گفتم:
- پس می دونی اعصاب خراب چه بلایی به سر آدم میاره و باعث می شه چه کارایی ازش سر بزنه؟
می خواستم غیر مستقیم کار خودم و توجیه کرده باشم و تقصیر و بندازم گردن میران که گفت:
- می دونم که الآن این جام.. پیش تو!
لبم و به دندون گرفتم و روم و سریع چرخوندم سمت شیشه.. تا با وسوسه خیره شدن به اون چشما و خوندن صداقت از توشون مقابله کنم.





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

01 Dec, 14:21


📚 رمان تارگت


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
میران پسری که تو چهارده سالگی خودسوزی مادرش و با چشم خودش می بینه و بعد از پونزده سال می فهمه که یه زن باعث اون اتفاق بوده.. وقتی دنبالش می گرده متوجه می شه که اون زن توی آسایشگاه روانی بستریه اما یه دختر داره که می تونه سوژه خوبی برای انتقامش باشه.. برای همین تصمیم می گیره وارد زندگیش بشه و...


🔘 عاشقانه ، انتقامی ، آسیب اجتماعی


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 167 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

01 Dec, 14:21


رمان تارگت به اتمام رسید 😍

این رمان و به صورت کامل شده تا پارت (۱۸۰۴) می تونید خریداری کنید..

برای پرداخت کارت به کارتی پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

01 Dec, 14:20


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_502



با رفتنش روم و برگردوندم سمت شیده که لبخند دستپاچه ای زد و گفت:
- برم.. به گرشا بگم دیگه خودش بیاد این جا بمونه! تا ما هم بریم!
- نمی خواد.. باید برم بالا لباسام و بپوشم.. خودم می گم بهش!
سری تکون داد و مشغول جمع کرد وسایلش شد.. منم بی میل از روی اون صندلی که نشستن روش بدجوری بهم مزه داده بود بلند شدم و با اکراه رفتم سمت آسانسور!
احمقانه به نظر می رسید ولی اگه بهم می گفتن کار و زندگیت و بذار کنار و بیست و چهار ساعته بیا همین جا کنار زنت بشین و حواست و بده به آدمایی که میان و می رن تا یه وقت پاشون و از گلیمشون درازتر نکنن.. با همه وجود از پیشنهادش استقبال می کردم! ولی اینم یکی از مراحل همون جنگی بود که تو وجودم شروعش کرده بودم و حالا حالاها ادامه داشت!
وارد اتاق گرشا که شدم دیدم لم داده رو مبل و داره قهوه می خوره.. من و که دید با اشاره به فنجونش گفت:
- نخسته پهلوون! می خوری؟
- نه بخور! باید بریم.. شیده منتظره! گفت بهت بگم دیگه خودت بری جاش بمونی!
- اوکی!
داشتم لباسام و عوض می کردم که با خونسردی پرسید:
- ماساژور مفت گیر آوردی؟
دستم یه لحظه از حرکت وایستاد و با حرص زل زدم بهش.. برعکس بار اول دیگه این دفعه انتظار نداشتم از دوربینا در حال دید زدنمون باشه.. ولی انگار دایی و خواهرزاده امروز قسم خورده بودن که تک تک حرکات من توی این باشگاه و زیر ذره بین بذارن!
- تو کار دیگه ای این جا به جز فضولی کردن نداری؟
- چه کاری واجب تر از این که بفهمم کفشدوزکم بالاخره آدم شده یا نه؟
چپ چپی نگاهش کردم و چیزی نگفتم که لب زد:
- هی همچین بگی نگی داری سر عقل میای.. هرچند که می شد اون ماچ و از یه جای دیگه بگیری.. ولی خب...





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۲۴ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Nov, 18:32


سه سال بزور باهاش بودم حاج خانوم!
حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه...


نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد


- ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟


نامدار کلافه دست به کمرش می زند


- چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه...
حیثیتمو جلو همکارام برده!


خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده...


- خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟
سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟


نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد


- راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه.
توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟


خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود.

توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟
سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت
با آن دختر...
اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست...
در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود

همه چیز ها را می دید اما نامدار را دوست داشت حرفی نمی زد


- مادر اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق!


به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به مادرش سمت پذیرایی رفت


امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود.
اصلا برای همان مهمانی گرفته بود

خودش غذا پخته بود.
حتی کیک را هم...
نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت...


این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود.
با حسرت نگاهی به نامدار انداخت
خوشحال بود و با برادرش حرف می زد

با همه خوب بود، قبلا با او هم خوب بود اما الان نه...

با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت


- عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟


همه با لبخند منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود


- امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون


دید که نفس نامدار آزاد رها شد
حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش...


- برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان.


نامدار بی حرف نگاهش می کرد.
در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌...


- فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی


اخم های نامدار غلیظ تر شده بود.
خاتون که با او حرف نزده بود هنوز!


- خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم...


ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش...


- ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید.


جلو رفته بود که نامدار تنش را از مبل بالا کشیده و زیر گوشش غرید:


- چه مرگته یاس؟ چرا چرت و پرت می گی؟


دخترک خندید. با درد...
کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی مرد نامردش را بوسید...


- این بهترین کادویی که لیاقتشو داری...


ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد


- بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم!


گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد...
قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...


پارت جدیدش 😭🖤
https://t.me/+t6kvp_hh-otlN2U0
https://t.me/+t6kvp_hh-otlN2U0
https://t.me/+t6kvp_hh-otlN2U0
https://t.me/+t6kvp_hh-otlN2U0

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Nov, 18:32


‌« دختر #مذهبی تو استخر #مردونه گیر میکنه»😱

دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره #استخر هتل اما...
تو استخر مردونه با #لباس‌شنا گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده.
چطوری؟
👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk



با استاد بحثم شده بود. اون میخواست #دوست‌دخترش بشم.
اما من #مذهبی بودم و میخواستم اولین #مرد زندگیم #شوهرم باشه.
رفتم #شنا...🩱
زمان از دستم رفت.😱
سانس #آقایان شروع شد. منم با #لباس‌شنا تو استخر بودم.

https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk


هول هولی یه حوله پیچیدم دور موهام و یکی هم دور #تنم.
به سرعت به سمت #رختکن رفتم که صدای مردها رو شنیدم😱

- خاک به سرم شد.. چیکار کنم؟
نگاهی به اطرافم انداختم.
هیچ جایی برای #مخفی شدن نبود و الآن هست که بیان داخل.

دست به سرم گرفته بودم و خدا خدا می کردم که...

اولین کسی که وارد شد و من رو با #حوله دید کسی نبود جز #استادم.
بله... همون استادی که میخواست باهاش وارد #رابطه بشم😭😱

https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk

با دیدنم چشاش از تعجب و شگفتی باز شد😳
یه نگاه به پشت سرش انداخت و سریع در ورودی استخر رو بست.
صدای داد و فریاد از اون سمت میومد.
- دامیار.. چه غلطی میکنی؟ چرا در رو بستی؟

حیران و عصبی به همه جا نگاه میکرد. شاید راه نجاتی پیدا کنه.

- چیزه... وایسید... در قفل شد... ببینم چطوری باز میشه... چند دقیقه صبر کنید.

نگاهی به گوشه انتهایی استخر انداخت و با #خشم به سمتم اومد.😡😡
#دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید.

- خودت رو کشته فرض کن جمانه. برای من جانماز آب میکشی و بعد اینجور تو سانس مردونه #لخت و پتی میای؟

از شدت ترس و استرس گریه میکردم.😭😢

یه در کوچیک رو باز کرد و هولم داد.
اتاقک انباری بود.
- هیششش... خفه... همینجا خفه میشینی تا بعد به خدمتت برسم.

نگاه پر از #خواستنی به بدنم انداخت.
تازه #بدنش رو میدیدم.

با یه #مایو و اون همه #عضله جلوم واستاده بود.

اگر با این #بدن بخواد.... وای، در برابرش یه فنچ بودم.

#مسخ شده به سمتم ختم شد. دستی به #لب‌هام کشید و تا صورتش رو نزدیک کرد محکمتر به در کوبیدند.

عصبانی ازم دور شد. در رو #قفل کرد و رفت.

https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk

صدای شوخی های #خرکی و #زشتشون رو میشنیدم.

کم کم خوابم برد که با نوازش یه چیزی رو #گونه و #لب‌هام بیدار شدم.

دامیار بود، #استادی که مجبور شدم باهاش #همخونه بشم.

حالا تو اون #وضعیت جلوش نشسته بودم در حالیکه #حوله کنار رفته بود.

به خودم که جنبیدم تا از دستش #فرار کنم. دیدم روی هوام...
#جیغ بلندی کشیدم.

- فایده نداره کوچولو... باید #تنبیه بشی... وقتی مجبور شدی باهام تو #استخر شنا کنی میفهمی جواب "نه" دادن به دامیار زرگر یعنی چی😈😈


https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk


خلاصه:

من جمانه هستم، یه دختر مذهبی که برای شرکت توی کلاس های طلا و جواهرسازی به کشور امارات و شهر دبی رفتم.
اونجا یه اتفاقاتی افتاد که مجبور شدم با استادم #همخونه بشم.
یه استاد #خشن و #سختگیر که با دیدنش آب از لب و لوچه ات راه میوفتاد.
اما...
یه #دخترباز حرفه ای بود. میخواست من هم باهاش وارد #رابطه بشم اما قبول نکردم...
تا اینکه توی یکی از سفرها، توی استخر هتل گیر کردم.
سانس #مردونه شد و دامیار #نجاتم داد.
و همه چیز از اونجا شروع شد...😱
اون من رو مجبور کرد #صیغه‌ اش بشم.


https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk


« دختر #مذهبی تو استخر #مردونه گیر میکنه»😱

دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره #استخر هتل اما...
تو استخر مردونه با #لباس‌شنا گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده.
چطوری؟👆👆👆👆

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Nov, 18:32


-شانس بد منو ببین!
ننم می‌خواد دخترِ خواهرشو که پاش مادرزادی لَنگ می‌زنه واسم بستونه!

از لحن بدش دخترک بغض می‌کند. نفس لرزانی می‌کشد و سر به زیر میگوید:

-عَمَل کنم خوب میشه...

مرد پاهاش را روی میز انداخت و کراواتش را بی‌حوصله به چپ و راست کشید و شل کرد.

بدخلق و تندخو گفت:

-پس چرا نکردین؟!
آهان!
بابای مفنگیت هر چی داره دود میکنه نمی‌مونه برا دوا درمونت!

چشم‌های دخترک پر شد و چانه‌اش لرزید.

می‌دانست در حد و قواره‌ی فتاح مختاری نیست!
این پسرخاله‌ی عصبی و بداخلاق یک دندان پزشک معروف بود با یک میلیون فالوور!

-جور هزینه عملتو که منِ خدا زده باید بکشم. جهیزیه و این داستانا هم که عمراً داشته باشید...می‌بینی روزگارمو؟
اون همه در و داف خودشونو جِر می‌دن یه گوشه چشمی حرومشون کنم و نمی‌کنم...بعد توئه زپِرتی رو باید بکنم خانومِ خونم!
توئه گوساله یه نگاه به لِوِل خودت نکردی که به مامانم بله دادی؟!

دخترک دستش را جلوی دهانش گرفت و هِق زد...

چشم‌های عسلی‌اش گشاد شده بود و تند و تند پر و خالی می‌شد.

رنجور و تُخس گفت:

-ببخشید که اینجوری شد!
ولی منم عاشق چشم و ابروی قشنگتون نبودم
اصلاً جلو دوستامم خجالت می‌کشم بگم که...بگم که شوهرم سیزده سال از خودم بزرگتره
به خاطر اون صد تومن بدهی‌ای که بابام به خاله داشت مجبور شدم قبول کنم...

فتاح دندان قروچه‌ای می‌کند.
دخترک نصف قدش زیر زمین بود انگار!!

زبان درازِ بی‌چشم و رو جوری حرف می‌زد که انگار از سرِ مرد زیادی هم هست

خنده‌ی عصبی‌ و حیرت زده‌اش را خورد...

-چه بی‌غیرتیه توحید که دخترشو به خاطر صدتومن می‌فروشه!
من فقط به خاطر حالِ بد حاج خانوم عقدت می‌کنم تیمورِ لَنگ!
روزی که حاج خانوم نباشه تو هم با یه اُردَنگی تو خیابونی!

آب بینی‌اش را با آستین لباسش گرفت و مرد صورتش را در هم کرد.

هراسان لب زد:

-یعنی...طلاقم می‌دی؟
بعدش...بعدش جایی ندارم برم...آدمای روستامون پشت سرم حرف می‌زنن...بِهِم بد نگاه می‌کنن...خونوادم...خونوادم دیگه منو نمی‌خوان

-خب دیگه گمشو پیش حاج خانوم کمکش ، می‌خوام بخوابم

غوغا با گام‌هایی لرزان نزدیکش شد. خم شد ماگ قهوه‌ را از جلویش برداشت و بغض آلود گفت:

-تو حق نداری طلاقم بدی!

فتاح زیر بغلش را با خشونت گرفت و او را به سمت خود کشید و چزاندش:

-اگر با زنِ دوم گرفتنِ من کنار میای، طلاقت نمی‌دم!


درمانده پچ زد:

-باشه...

-اینقدر لاغر مردنی و صاف و صوفی که آدم رغبت نمی‌کنه نگات کنه!
تو خونتون نون نداشتید بخوری؟

دخترک از نگاه کردن به چشمانش فراری بود. سر به زیر و گریان پچ زد:

-نداشتیم...غذای خوب بخورم زود وزن می‌گیرم

فتاح با ضرب رهاش کرد و غوغا نفس آسوده ای کشید.

-من نونِ مفت نمی‌دمت!
جای رایگان نمی‌دمت!
باید واسشون زحمت بکشی.
وقتی تو تختمی...وقتی زیرمی...باید اَکتیو و پر جنب و جوش باشی...دخترای هفده ساله شلوغ و پر سر و صدان...زیاد بدم نمیاد!
هر چقدر جای پاتو توی تختم محکم‌تر کنی تو خونه‌ی من ماندگارتری!

مکثی کرد و با لذت به چشمان خجول و ترسیده ی دخترک نگریست.

-ولی یه وقت خوش خیالی نکنی که کار راحتیه. نه!
من گرایشای عجیب غریب و دردناکی دارم. وقتی میای تو تختم با یه ربع نیم ساعت راضی نمیشم و ولت نمی‌کنم...مکنه نیمی از شبتو زیرم باشی و برام اهمیتی نداره به خونریزی بیفتی یا از حال بری!

دخترک با شانه‌هایی خمیده و غروری لِه شده از اتاقش بیرون رفت.

و روزی می رسید که او برای همیشه می رفت...

روزی که دیگر یک دختر بی‌پناه و ترسیده نبود.
روزی که از غوغای امروز، یک دندان پزشکِ مُرفَه و قوی می‌ساخت.

زنِ زیبا و قوی‌ای که فتاحِ مختاری برای داشتنش باید زمین و زمان را به هم می‌دوخت!

https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Nov, 18:32


نباید اجازه بدی که کسی بفهمه تو خواهر منی . بذار همه چیز همون جوری که از بیرون دیده میشه ، به نظر برسه . بذار فکر کنن که تو برای من فقط یه برده ای .‌


تو اطاق رو در روی هم ایستاده بودیم ، اما نگاهش نکردم و فقط سر تکون دادم .‌ از کی بهش دل بستم ؟ نمی دونم . از کی از یه برادر به یه عشق تبدیل شد ؟ نمی دونم ‌.

اصلاً مگه ماها خواهر برادرِ واقعی یا خونی بودیم که انقدر خواهر خواهر به خیک من می بست ؟

- فهمیدم . حالا باید چی کار کنم ؟

- فرهاد برای امشب یه برنامه ای ترتیب داده .

نگاه ترسیدم به سرعت به سمت یزدان و ابروان درهم گره خورده اش کشیده شد :

- برنامه ؟ از ...... از همون برنامه ها که هر فردی اسم پارتنرش و داخل کاغذی می نویسه و داخل گوی میندازه و بعد آخر مهمونی ، هر کی یدونه اسم از داخل گوی در میاره و شب و با همون دختر می گذرونه ؟؟؟

با ترس به چشمای سیاه و جدی و نامنعطفش خیره شدم .‌ هیچ وقت ازش لبخندی ندیدم . حتی بوسه هاش به روی موهام هم گاهی خشن میشد ........ اما با این حال می دونستم که تا چه حد براش مهمم .‌

- نگران نباش اجازه نمیدم انگشت کسی بهت بخوره . امشب قراره یه دختر دیگه رو هم با خودمون ببریم .‌ جای اسم تو ، اسم اون و می نویسم .‌

قلبم جایی میون حلقم می زد ....... راضی تر بودم اگر میشد که پام و تو برنامه های مزخرف اون فرهاد سادیسمی نذارم .‌ آدمی که انگار جنون های جنسی و برنامه های مزخرفش پایانی نداشتن .

- یزدان ...... میشه ، میشه من نیام ؟؟؟ اصلاً تو هم نرو . ها ، باشه ؟؟؟؟

- نمی تونم نرم . اون مرتیکه روی تو حساس شده . فکر کنم بو برده که بین من و تو جز رابطه اربابی ، رابطه دیگه ای هم هست .

- خب من و ببری نمیگه که چرا اسم من و داخل اون برگه نمی نویسی ؟

- می تونم بگم که عادت ماهیانه ای ...... هیج مردی تمایلی به برقراری رابطه جنسی با یه دختری تو چنین وضعیتی رو نداره .

پلکم لرزید و گوشه لبم و گزیدم ....... هیچ وقت انقدر روم تو روی یزدان باز نشده بود که یزدان بخواد چنین مسائل خصوصی رو ، جلوم باز کنه ‌ .

- اگه ...... اگه متوجه شدن که داریم فیلم بازی می کنیم چی ؟

- از کجا می خوان متوجه بشن ؟ مگر اینکه بخوان برای چک کردن ، برهنت کنن که اون وقت منم قسم می خورم که دست تمام کسایی که تن تو رو لمس کنه و از تنش جدا کنم ‌.....


برای خوندن پارت به لینک زیر مراجعه کنید👇👇

https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Nov, 14:23


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1290



- بیا بشین درین..
با کلافگی نگاهی بهش انداختم.. چرا نمی فهمید که تا همین جا هم بیش از حد پا رو خط قرمزام گذاشتم و خودم و وادار کردم که همراهیش کنم و از این جا به بعد دیگه واقعاً جوابی برای صداهای توی سرم نداشتم..
- گفتم می رم خودم! لازم نیست مسیرت و دور کنی..
- نگفتم می خوام برسونمت در خونه ات.. قراره با هم یه جای دیگه بریم!
مکثی کرد و آروم لب زد:
- دیشب وقت نشد.. امروز می خوام باهات حرف بزنم!
- درباره چی؟
- این جا که نمی شه.. خب بیا بریم یه جا بشینیم بهت بگم..
نفسم و با حرص فوت کردم.. خودمم از این وضعیف خسته شده بودم.. نمی شد که همه اش از همدیگه فرار کنیم و با متلک حرف بزنیم.. باید عین دو تا آدم بالغ سنگامون و وا می کندیم..
امروزم که از شانس آقای خاکپور پیام داد و گفت نیست و کلاسم تعطیل شد.. پس بهترین موقعیت بود که بفهمم این بار میران از جون من چی می خواد.. هدفش از این پیگیری و تعقیب و گریز چیه!
ولی با یاد حال خرابی که دیشب موقع برگشتن از خونه اش داشتم قبل از سوار شدن لب زدم:
- خونه ات نمیام!
راضی از این که پیشنهادش و قبول کردم.. لبخندی زد و سریع رفت سمت راننده که سوار شه.
- خونه نمی ریم.. بشین!
نفس عمیقی برای آروم شدنم کشیدم و سوار شدم.. من هنوز با اتفاقات دیشب و اون بوسه یهویی کنار نیومده بودم و از ته دل امیدوار بودم که میران بازم یکی دیگه از حرکات غیر قابل پیش بینیش و رو نکنه..
کاش اصلاً هیچ حرفی درباره اون بوسه نزنه.. چون هنوز خودمم نفهمیدم چرا تو همون ثانیه اول پسش نزدم و گذاشتم ادامه بده.. پس مسلماً هیچ توضیحی هم برای میران نداشتم که تحویلش بدم..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Nov, 14:23


📚 رمان ایگنور


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی... اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید... حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون!


🔘 عاشقانه، جنایی، معمایی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 28 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Nov, 14:23


فقط تا آخر ماه قیمتش ۵۰ هزار تومنه..
بعدش افزایش قیمت داریم..
اگه هنوز رمان جدیدم و نخریدید عجله کنید که بهترین فرصته

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Nov, 14:23


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_501



دیگه چیزی نگفتم.. چون حرکت انگشت های ظریفش روی شونه هام.. اونم درست رو همون عضله هایی که بیشتر روشون کار کرده بودم و به همون نسبت دردشم بیشتر بود داشت چنان رخوت و لذتی بهم می داد که کم مونده بود همون جا خوابم ببره!
انگار کار کردن زن آدم.. تو باشگاه ورزشیش.. سوای نقاط منفیش که فکر کردن بهش هنوز عاملی بود واسه اعصاب خوردی.. خیلی هم بد نبود و بعضی وقتا مثل الآن.. کیفم می داد!
ولی تفکرات مریض گونه توی سرم.. هنوز سرجاش بود و نمی ذاشت تمام و کمال از این لحظه ها لذت ببرم که با همون صدای دورگه شده از خستگی و چشمای بسته لب زدم:
- پس وقتی بیکاری.. این جا می شینی و سالن باشگاه و دید می زنی؟
خوشبختانه تونستم به موقع حرکت زبونم و کنترل کنم و به جای سالن باشگاه نگم مردا رو دید می زنی! ولی خب منظورم همین بود.. هرچند که شیده متوجه دلخوری پشت لحنم نشد و عادی جواب داد:
- نه.. امروز اولین بار بود!
- چرا؟
- واسه این که.. اولین بار بود جلوی من همچین لباسی پوشیدی.. دوست داشتم موقع ورزش کردنم ببینمت!
دور از چشمش لبخندی رو لبم نشست که بلافاصله با اومدن یه نفر.. از بین رفت و بعد از کنار زدن دستای شیده از روی شونه ام.. چشمام و باز کردم..
یکی از بچه های باشگاه بود که حین رفتن سمت آسانسور نگاه متعجبی به ما انداخت و بعد از تکون دادن سرش به نشونه خدافظی روش و برگردوند و رفت! لزومی نمی دیدم رابطه امون و برای همه بشکافم.. ولی بدم نبود اگه هرازگاهی من و این جا کنار شیده می دیدن و می فهمیدن این دختری که قراره این جا کار کنه.. یکی و تو زندگیش داره.. شاید اون جوری بیشتر هوای خودشون و نگاهشون و داشته باشن!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۲۴ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Nov, 14:14


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1289



×××××
کار واکسن زدن ریتا که برعکس گفته های زیادی اغراق آمیز میران.. خیلی هم شلوغ کاری نکرد تموم شد و برگشتم تو لابی..
میران رو صندلی نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت و متوجه اومدنمون نشد.. ناخودآگاه یه کم همون جا وایستادم و به تیپش زل زدم.
اولین بار بود که داشتم با تیپ زمستونی می دیدمش و دفعات قبل خیلی به این مسئله دقت نکرده بودم.. چون همه اش سعی داشتم روم و برگردوندم و باهاش چشم تو چشم نشم.
حالا باید اعتراف می کردم که تو این تیپ سر تا پا مشکی و نیم بوت و کت چرم.. بدجوری شیک شده بود و این و حتی آدمایی که ازش متنفر باشن هم نمی تونن انکار کنن..
با این که موهای بلند و نرمش و خیلی دوست داشتم و از همون اول رابطه امون.. بارها نگاهم و به خودش جلب می کرد.. ولی باید اینم اعتراف می کردم که این موهای کوتاه جدیدش که نسبت به روز اول بلندتر شده بود هم بهش می اومد و تنها وصله ناجور ظاهرش.. اون چسبی بود که رو زخم پیشونیش زده بود..
- تموم شد؟
با صداش به خودم اومدم و اون نگاه رسوا کننده رو از سر تا پاش گرفتم و جلو رفتم..
- آره.. خیلی هم آروم بود.. اصلاً هم شیطونی نکرد!
- جدی؟ اون موقع ها که پدر من و در می آورد.
سر پا وایستاد و با ابروهای بالا رفته و لحن تخسش ادامه داد:
- این نشون می ده که تربیت جنس لطیف چقدر موثر تره!
با چشم غره نگاهم و ازش گرفتم و جلوتر ازش راه افتادم.. این آدم از زبون کم نمی آورد.. پس بهتر بود هیچ جوابی به حرفاش ندم و خودم و بیخودی خسته نکنم!
به کوچه که رسیدیم.. از کنارم رد شد و همین که دیدم دوباره داره در ماشین و برام باز می کنه سرجام وایستادم و گفتم:
- من دیگه خودم می رم.. خدافظ!




تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Nov, 14:13


خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Nov, 14:13


📚 رمان کوپید


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Nov, 14:13


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_500



*
بعد از یک ساعت و نیم انجام دادن حرکات ورزشی که به خاطر وقفه افتادن برام سخت شده بود.. دستی برای محمد که راه افتاده بود سمت رختکن تکون دادم و حین نفس نفس زدنم از باشگاه زدم بیرون!
شیده کنار پنجره باز پشت میزش وایستاده بود و با دیدن من برگشت سمتم.. ولی با یه نگاه به تن عرق کرده من سریع برگشت و پنجره رو بست و صندلی خودش و به سمتم هل داد..
- خسته نباشی.. بشین یه کم!
- نه! عرق کردم! کثیف می شه!
- اشکال نداره بشین یه کم خستگی در کن!
بدم نمی گفت.. حسابی بدنم کوفته بود و میل شدیدی به نشستن داشتم که خودم و انداختم رو صندلیش و چشمام و بستم!
ولی به محض قرار گرفتن دستای شیده روی شونه هام.. چشمام تا آخر باز شد و تنم و از پشتی صندلی فاصله دادم و یه نیم چرخ به سمتش زدم..
- چی کار می کنی؟
با اشاره به صفحه کامپیوتر روی میزش لب زد:
- دیدم امروز داشتی بیشتر روی سرشونه هات کار می کردی.. گفتم حتماً درد داری.. یه کم ماساژ بدم!
نمی دونم ضربان قلبم تو اون لحظه.. به خاطر حرفی که شیده زد انقدر تند بود.. یا هنوز اثرات ورزش سنگینی که امروز انجام دادم نمی ذاشت از شدت این تپش ها کم بشه.. ولی مسلماً این حال خوش و حس قلقلک مانند ته دلم دیگه هیچ ربطی به ورزش نمی تونست داشته باشه!
واسه همین دوباره تکیه دادم و بی رودرواسی گفتم:
- پس زحمتش و بکش! ولی قبلش چندتا دستمال کاغذی بده خشک کنم بدنم و!
بی اهمیت به حرفم مشغول شد..
- گفتم که اشکال نداره!
- فکر می کردم وسواسی هستی!
مکثش نشونه تعجب بود از این که منم تو این مدت.. تا حدودی به رفتاراش دقت کردم و این خصوصیت و ازش فهمیده بودم.. ولی سریع توضیح داد:
- نه روی هر چیزی!






خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۲۰ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Nov, 14:12


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1288



- داشتم به زور نگهت می داشتم چون نمی خواستم با اون حال و روز جایی بری!
- چرا از اول به این فکر نمی کنی که اصلاً من و به اون حال و روز نندازی!
- من همچین قصدی نداشتم.. تو خودت بیخودی فکرت و بردی سمت هزار تا جای نامربوط!
- تو هم که هیچ نقشی تو فکرای نامربوط من نداشتی نه؟
- نه! من داشتم شوخی می کردم!
- مرده شور شوخی هات و...
منتظر بهش زل زدم تا جمله اش و ادامه بده که روش و با خشم برگردوند و من بعد از نگه داشتن ماشین پشت چراغ قرمز خودم و به سمتش خم کردم و گفتم:
- هان؟ چی کار کنه؟
صدای نفس های عمیقش تو گوشم پیچید و بعد.. بدون این که روش و به سمتم برگردونه با صدایی که بدجوری می لرزید گفت:
- وقتی یه زمانی.. یه آدمی رو بارها و بارها تا حد مرگ ترسوندی.. وقتی دم به دقیقه تهدیدش کردی و تهدیداتم تا یه جاهایی عملی کردی که بفهمونی بلوف نمی زنی.. بفهم که اون آدم.. بعد از شنیدن حرفات حتی یه درصد هم نمی تونه احتمال بده که داری شوخی می کنی.. پس.. پس انتظار بی جا ازش نداشته باش!
صدای لرزونش و نفس هایی که لا به لای کلماتش می کشید.. انقدر برام دردناک بود که دیگه حرفی نزنم و با همه وجودم بهش حق بدم..
ولی نتونستم این و به زبون بیارم و امیدوار بودم با همین سکوتم.. بفهمه که تسلیم شدم و دیگه از این شوخی ها باهاش نمی کنم!
با صدای بوق ماشین های عقبی.. به خودم اومدم و ماشین و به حرکت درآوردم.. امروز باید خیلی مواظب رفتار و حرفام باشم که یه بار دیگه شاهد این حال و روز درین نشم و با کارام براش سوء تفاهم ایجاد نکنم!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Nov, 14:11


📚 رمان چهارده یازده


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم!


🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
(رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد)


نصب رایگان ios :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Nov, 14:11


خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️‍🔥

@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Nov, 14:11


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_499


چشماش دوباره داشت خیس می شد ولی مشخص بود که به سختی داره جلوی ریزش اشکاش و می گیره و منم ازش بابت این کار ممنون بودم چون اصلاً دلم نمی خواست شاهد همچین صحنه ای باشم!
واسه همین قبل از این که حرفی بزنه.. یا اون اشکا بدون اجازه اش بریزه.. کاری که اون لحظه کاملاً دلی بود و نذاشتم هیچ فکر و منطقی قاطیش بشه رو انجام دادم..
صورتم و جلو بردم و گونه قرمز شده اش و بوسیدم.. صدای حبس شدن نفس توی سینه اش و کاملاً حس کردم و لبخند غمگینی رو لبم نشست! قبل از این که ازش فاصله بگیرم همون جا کنار گوشش لب زدم:
- نترس! دیگه هیچ وقت از من نترس شیده! من این جام.. پیشتم که نذارم کسی باعث ترست بشه.. نه این که خودم بشم یه عامل واسه ترسوندنت!
سرم و که عقب کشیدم.. چشمم به نگاه ناباورش خورد و باز دلم سوخت براش از فکر این که بعد از یک ماه.. بازم انتظار بوسیده شدن از سمت شوهرش و نداشت که حالا این جوری خشکش زده!
دیگه نموندم تا بیشتر از این آزار ببینم از هجوم فکرای اعصاب خورد کن توی مغزم.. نوک بینی یخ زده اش و بین دو تا انگشتام فشار دادم و روم و برگردوندم سمت راهروی ورودی سالن ورزش!
ولی همون لحظه چشمم به دوربین گوشه سقف افتاد که شک نداشتم اون سمتش.. گرشا نشسته و داره طرز رفتار من با شیده رو رصد می کنه.. واسه همین یه چشمکم واسه اون زدم تا خیالش از بابت این که هنوز اون یزدانی که می شناخت نمرده راحت بشه و راه افتادم!
جنگیدن با یزدانی که تو این چند ماه سعی داشت به زور خودش و توی قالب بدنم جا کنه و همه تصمیمات و رفتار و حرفام و تحت اختیار خودش قرار بده.. از همین امروز شروع شده بود و من.. با این که می دونستم نمی شه تو یه حرکت شکستش داد و حالا حالاها باهاش کار دارم ولی.. انگیزه ام و از دست نمی دادم! انگیزه ای که با فکر کردن به اون دو تا چشم قهوه ای و رگه های خونی دور و برش.. بیشتر و بیشتر می شد!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۲۰ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Nov, 14:20


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1287



هرچند که درین هم نذاشت خیلی تو این وضعیت بمونم و برای گرفتن حالم سریع دست به کار شد وقتی پرسید:
- یه سوالی می پرسم راستش و بگو!
- باشه بپرس!
- تو.. شب قبل از این که.. همدیگه رو.. جلوی شرکت مرتضوی ببینیم.. یواشکی اومده بودی تو خونه من؟!
ذهنم واسه چند ثانیه به طور کامل قفل شد و نتونستم چیزی به زبون بیارم. حقیقتاً انتظار شنیدن این سوال و نداشتم و نمی دونستم چه جوابی باید بدم و بعد از جواب من واکنش درین چیه..
ولی قبل از این که چیزی بگم درین بهم خیره شد و گفت:
- اگه نمی خوای راستش و بگی.. اصلاً نگو!
نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم راستش و بگم.. حالا که دیگه با همه رفتار و حرفام و حرکاتم داشتم بهش می فهموندم دوباره برگشتم تا شانسم و امتحان کنم و بهش نزدیک بشم.. قایم کردن همچین مسئله ای بی خود بود که لب زدم:
- آره!
خودشم این و می دونست.. ولی حالا که اعتراف کرده بودم تعجب کرد و پرسید:
- چه جوری؟
- از رو دیوار پریدم پایین!
با سکوتش سرم و به سمتش برگردوندم که دیدم داره با چشمای گرد شده بهم نگاه می کنه.. دست خودم نبود که ناخودآگاه از دیدن سایز چشماش که خیلی بیشتر از تصوراتم بود خنده ام گرفت و اون خنده عصبانیت درین و بیشتر کرد و با همون خشم توپید:
- یعنی پات واسه پریدن از اون ارتفاع سالمه.. ولی واسه کنترل ریتا موقع واکسن زدن به مشکل برمی خوری؟
- آخه اون موقع کسی با مشت و لگد نیفتاده بود به جون پام.. واسه همین درد آنچنانی نداشتم!
نمی خواستم از دیشب حرفی بزنم.. ولی حالا که بحث به این جا کشیده شده بود نمی شد ساکت موند و درین هم سریع جواب داد:
- وقتی می خوای به زور یکی و تو خونه ات نگه داری باید انتظار هر برخوردی رو داشته باشی..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Nov, 14:20


📚 رمان اپسیلون

✍️به قلم گیسو خزان



📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..

این.. داستان زندگی منه!



📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Nov, 14:20


رمان اپسیلون به اتمام رسید💞

برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون

یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️

یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Nov, 18:21


#part_1


_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!


فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد.


بچه گربه‌ی سفید فرار کرد.

بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.


وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.

چانه‌اش لرزید.

_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ...


زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.

نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...


زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.

دخترک خیلی سبک بود.


پر خشم غرید.

_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض.


دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند.

چطور داخل میماند پیش انها؟!


دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.


دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.



هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.

_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.



دخترک پر بغض در خودش جمع شد.

بازهم همان حرف های همیشگی....



اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.


هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌.


_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟


هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.


با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد.


_بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!


دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش...


_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.


دخترک بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند.


نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.

_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.


تلفن را با حرص روی میز انداخت.


_خودم باید این دختر و ادم کنم.


زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را دخترک شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد.


هاشمی دوباره تلفن را برداشت.


_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.


دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.

_لباساش و دربیارین.


ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.


_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته


دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید

_خانو..م بخدا مریض نیستـ...


پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد


_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم


دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد


اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!


_دست و پاشو بگیرین


زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...


لباس هایش را به زور از تنش دراوردند


هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد

_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست



دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد


_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه



تن دخترک لرزید


جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه


_بیاید صاف نگهش دارین


قلبش بازهم تیر می‌کشید


زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند


مظلومانه هق زد


_خـ..انم تروخدا...


موهای قرمزش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!


زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد

زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه


دندان هایش بهم میخورد


هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد



قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید


_دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+V8WdLsL_pq8wMjJk
https://t.me/+V8WdLsL_pq8wMjJk
https://t.me/+V8WdLsL_pq8wMjJk
https://t.me/+V8WdLsL_pq8wMjJk

‼️پارت اول‼️

#پارت_اول_رمان

بنر واقعی

سرچ کنید

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Nov, 18:21


-با اجازه کی توت فرنگی خریدی؟میری همین الان پسش میدی؟


از صدای فریادش ظرف پلاستیکی از دستم رها شد و روی سرامیک ها صدا داد.


نگاه غضب ناکش انقدری سنگین بود که جرعت نکنم سر بلند کنم.
-مفت خوری بهت چسبیده دختر قرتی؟ فکر کردی اینجا عمارت باباته که هرچی بخوای بخوری و بخری؟ پولای منو حروم میکنی؟


من هیچ وقت ادم شکمویی نبودم اما نمیدانم چرا چند وقتی بود دلم عجیب به کمپوت گیلاس میکشید.
انقدر که احساس می‌کردم اگر نخورم میمیرم.


بغضم را سخت بلعیدم و لب زدم.
-پول...پول شما نبود... شما اصلا به من پول نمیدید که بخوام باهاش بریز بپاش کنم.

با اخم جلو اومد و یقه‌ام را سخت گرفت.
-پس از کدوم گوری پول اوردی؟


نفسم را با فشار دستش یه یغما برد‌.
نتوانستم جوابش را دهم که منیژه، خدمتکار خانه‌اش درآمد و با نگرانی گفت:
-ولش کن آقا! من بهش دادم. طفل معصوم چند وقتی بود میگفت من بهش پول دادم بخره. گفتم شاید حامله....


میان حرفش فریاد کشید:
-گمشو تو اشپزخونه منیژه تا بعد این تکلیف تورو روشن کنم که بی اجازه من کاری نکنی

منیژه دمش را روی کولش گذاشت و وقتی که رفت اورهان گردنم را بیشتر فشرد و غرید:
-کارت به جایی رسیده که از خدمتکار خونه‌م پول میگیری؟ میخوای منو کوچیک کنی جلوی نوکر کلفت هام.


خسال کردم الان یک فصل کتکم می‌زد اما در کمال تعجب رهایم کرد.
زود باش این پایش را روی چندتا از توت فرنگی ها گذاشت و گفت:
-زود باش همه رو بنداز تو ظرفش...

با بغضی که بی امان گلویم را می‌فشرد خم شدم و توت فرنگی های سالم و له شده را برداشتم.
کمر که صاف کردم بازویم را گرفت و دنبال خود کشاند.
هنوز لباس های بیرون تنم بود.
-میریم همین الان پسش میدی.
از سوپر میوه سر کوچه گرفتی آره؟


ناباور و زار نگاه کردم که بی توجه من را همانطور دنبال خودش کشید.
نزدیک مغازه که شدیم بازویم را ول کرد و گفت:
-همینجا وایمیسم، میری پس میدی، پولشو میگیری و میای.



ناباور نگاهش کردم تا شاید ردی از شوخی در چهره‌اش ببینم اما جدی تر از این حرف ها بود.

بغض کرده لب زدم:
-آقا... خجالت میکشم.

-گوه خوردی! مفت خور. گمشو برو تا جلوی این ادما سیاه و کبودت نکردم.


نالان ظرف را در دست فشردن و به سختی جلو رفتم.
سوپر میوه‌ی لوکس، انقدری شلوغ بود که همه چیز برایم سخت شود.

به سختی داخل شدم و مردی که پشت صندوق بود با دیدن تعللم پرسید:
-چیزی میخوایید خانوم؟


جلو رفتم و ظرف توت فرنگی را روی روی میز گذاشتم.
-بب..خشید... خواستم این توت فرنگی هارو پس بدم.

مرد با تعجب به چندتا توت فرنگی له شده که کنار سالم ها خود نمایی می‌کرد نگاه کرد.
-یعنی چی؟ مگه اینجا لباس فروشه پس بگیریم؟ زدی میوه هارم له کردی.

بغضم از هر وقتی بیشتر شد.
چاره ای نداشتم جز زیر پا گذاشتن غرورم.
با التماس گفتم:
-آقا تورو خدا پسشون بگیرید. من...من بی اجازه شوهرم خریدمشون، اگه پس نگیرید کتکم میزنه.


چاره ای نداشتم چز ترحم خریدن برای خودم

زنی که در حال جدا کردن گلابی بود نچی کرد و گفت:
-آقا پول اینا چقدره؟ بدید به این بنده خدا من حساب می‌کنم. دختره طفلی...


مرد با اخم از صندوق پول دراورد و کف دستم گذاشتم.
سرم را در یقه ام فرو کردم و با نفسی بند رفته از شدت تحقیر پاهایم را روی زمین کشیدم.

مقابل شوهر نامهربانم که ایستادم، چشم های اشکی ام را با قامت بلندش دوختم.
پوزخندی زد و گفت:
-حالا یاد میگیری اوار شدن تو زندگی یک مرد چه زجری داره.

نامردی می‌کرد. وقتی میدانست او اخرین راه نجاتم بود حرفش نامردی تمام بود.

پول را کف دستش گذاشتم.
گفت راه بیوفتم اما من دیگر نتوانستم.
نفسی که ثانیه ای پیش به سختی می‌آمد کامل بند زفت و من با شدت روی زانو به زمین فرود آمدم.

-برفین...

https://t.me/+KmdFsY4cpBQzZjU0
https://t.me/+KmdFsY4cpBQzZjU0
https://t.me/+KmdFsY4cpBQzZjU0

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Nov, 18:21


چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟!
علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است!

https://t.me/+NZ5nOlmyNHljNDQ0

هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"

و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم...

و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما...

پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟

- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟

عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند!

- بله!

دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...

علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...

- بله!

بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم...

خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید.

- می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند می‌زند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید:
- تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن!

دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..."

با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود!

برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌."

با صدای ترمز شدید ماشین...

https://t.me/+NZ5nOlmyNHljNDQ0
https://t.me/+NZ5nOlmyNHljNDQ0
https://t.me/+NZ5nOlmyNHljNDQ0

هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Nov, 18:21


‌- این قدر اخم نکن زشته جلو مهمونا!


با حرص سمت یاس برگشت و در آشپزخانه بودند و کسی به آن ها دید نداشت که با پشت دست در صورت یاس آرام کوبید و یاس شوکه شده هینی کشید و عقب کشید و نامدار غرید:


- برو دعا کن مامان بابات اینجان وگرنه محکم تر می‌زدم!


یاس بغض کرد. باورش نمیشد نامدار او را زده بود!

- چ...چرا این جوری می‌کنی نامدار؟


- هیش صداتو بیار پایین بینم! تو با اجازه ی کی تو خونه ی من مهمونی گرفتی؟


یاس باورش نمی‌شد چندین ماه از ازدواجشان می‌گذشت و رسماً زن و شوهر بودند اما نامدار هیچ حسی به او نداشت.
اولش فکر می کرد او بدبین شده اما واقعیت داشت...
اصلا کدام مردی تازه عروسش را می زد؟

مظلوم جواب داد:


- فقط مامان بابای خودمو نگفتم که... خانواده خودتم هستن. من...


قطره اشکی روی صورتش افتاد و نامدار بی‌اهمیت غرید:


- اونم فقط برای این که خودتو شیرین کنی... من تورو می‌شناسم دفعه اول و آخرت باشه تو خونه ی من ازین گوها می‌خوری


اینبار یاس جسارت کرد:


- اینجا خونه ی منم هست نامدار...

ضربه ی این بار نامدار از نظر خودش آرام بود اما دستش هرز شده بود دیگر...
دختر مظلوم و آرام مقابلش را زیادی بی کس گیر آورده بود...


- تو اینجا هیچی نداری یاس!
تو جای کسی که من دوستش داشتم و گرفتی... گورتم دیر یا زود باید گم کنی... هوا برت نداره...


گفته و عقب کشیده بود اما اینبار رد انگشتانش روی صورت سفید یاس مانده بود.
جوری که خودش چند لحظه خیره در صورت یاس ماند.
مگر چقدر محکم زده بود؟!


- ب...ببخشید...

یاس گفته و دیگر سرش را صاف نکرد.
قطرات اشک روی صورتش می ریخت که صدا خاتون از پذیرایی بلند شد:


- عروسم؟ بابا گلومون خشک شد یه چایی خواستی بدی رفتی با شوهرت چی هی پچ پچ می‌کنی؟

نامدار جای یاس جواب داد:


- اومدیم مامان! پاک کن صورتتو برو بیرون!


گفته و با فشردن بازوی دخترک ادامه داد:

- زود باش! جیکت درآد با بابات می‌فرستمت خونش... تمومه؟


می گفت و مطمئن بود دخترک نمی رود
در این چند سال نرفته بود که...
هزاران بار تحقیر و توهین کرده بود و نمی دانست که دخترک اینبار واقعا قرار بود تمام کند.


قلبش هزار تیکه شده بود و بدنش لرز گرفته بود
نامدار دوستش نداشت و یاس امروز این را باور کرده بود
صورتش را در آشپز خانه آب زد و خواست برای خودش لیوانی آب بریزد تا کمی آرام شود اما لیوان از دستش افتاد و شکست و همان شکستن باعث شکستن هق‌هقش شد.

کم آورده بود. حالا که ثابت شده بود نامدار دوستش ندارد قلبش آتش گرفته بود


همه از صدای گریه اش به آشپز خانه آمده بودند


- وای مادر چی شد؟

-‌زنداداش فدا سرت یه لیوان شکسته چرا گریه؟

- دخترم خوبی بابا چرا صورتت قرمزه؟

سوال آخر نگاه همه را به یاس داده بود، مخصوصا نامدار را...
می دید جای انگشتانش را روی‌ پوست سفید همسرش و پشیمان بود...


اما یاس نه‌... دیگر در زمردی هایش عشق به مردش نبود‌...
مردی که او را نمی‌خواست، معشوقش مریم را می‌خواست دیگر سکوت جایز نبود. اصلا ماندن در این خانه جایز نبود که خودش را پر آغوش پدرش کرد و نالید:


- بابا منو ازینجا ببر، منو ببر ترو خدا ببر... اینجا منو کسی نمی‌خواد، نامدار منو دوست نداره بهم میگه اینجا خونه من نیست... از اولم دوستم نداشت بابا...


این حرکت یاس که همیشه ساکت و مظلوم بود برای نامدار گران تمام شده بود...
هیچ وقت فکر را نمی‌کرد یاس این چنین خون بپا کند...


صدای داد و هوار یک لحظه قطع نمی‌شد و نامدار چرا اصرار داشت یاس نرود؟
مگر همین را نمی‌خواست:


- زنمه نمی‌ذارم ببریش! جای زن من تو خونه خودشه!

پدر یاس پوزخندی زد:

- زنته که زدیش؟ مگه بی‌کس و کار گیر آوردی پسر؟
تمومه... دخترمو می برم طلاقشم میگیرم


طلاق! نگاه خونبار نامدار سمت یاس چرخید که مادرش مقابلش ایستاده بود


- خدا ازت نگذره.... تن و بدنش و بهم نشون داد پر از کبودی بود... من اینجوری بهت دختر دادم؟


و مادر خودش بود که سعی داشت طرف پسرش را بگیرد هر چند می‌دانست مقصر است:

- ترو خدا آروم باشید! زن و شوهرن دعوا دارن مادر.... یاس بمون با شوهرت حرف بزن با رفتنت چی درست میشه دور سرت بگردم؟

یاس بود که سرش را به چپ و راست تکان داد:

- اون مریمو دوست داره خاتون، هنوز باهاش در ارتباطه... بهم میگه من جایی ندارم تو قلبش پس واسه چی بمونم تو خونش؟

هق هق یاس بلند شده و مادر نامدار با بهت به پسرش نگاه می کرد


- نامدار راست میگه؟


نامدار سکوت کرد و با عجز به یاسی نگاه کرد که انگار دیگر هیچ جوره نمی‌خواست بماند!
خب مگر خودش همین را نمی‌خواست پس چرا حالش این قدر بد شده بود؟
احساس می‌کرد یاس پایش از در بیرون برود دیگر دیدنش آرزو می‌شود و شد...


https://t.me/+wTXY1uBwq6w2NDVk
https://t.me/+wTXY1uBwq6w2NDVk
https://t.me/+wTXY1uBwq6w2NDVk

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Nov, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1286


کوتاه جواب داد که بهم فهمونه دیگه بیشتر از این بهت ربطی نداره و منم اصراری نداشتم مجبورش کنم برام چیزی رو توضیح بده..
با خوشحالی از این که به هدفم رسیدم و درین.. حتی با همین قیافه اخمالو راضی به همراهی شد.. ریتا رو بردم رو صندلی عقب سوار کردم و در جلو هم برای درین باز کردم و که یه لحظه وایستاد و نگاه متعجبی به ماشینم انداخت و قبل از این که چیزی بگه خودم توضیح دادم:
- مال دوستمه.. قرض گرفتم ازش کارای امروزم و راه بندازم.. ماشین خودم و آقا مجبتی قراره ببره تعمیرگاه!
سرش و به تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت.. منم بعد از نشستنش سوار شدم و سریع راه افتادم و پام و گذاشتم رو گاز..
انگار می ترسیدم هر لحظه پشیمون بشه و بگه نگه دار می خوام پیاده بشم.. هرچند که علاقه اش به ریتا این اجازه رو بهش نمی داد..
ماشین تو سکوت فرو رفته بود و هیچ کدوم حرفی برای گفتن نداشتیم.. محال بود بخوام اتفاق دیشب و یادآوری کنم و درینم مسلماً همچین قصدی نداشت..
خواستم ضبط و روشن کنم تا حداقل با موزیک یه کم جو عوض بشه که قبلش درین همون طور که سرش و پایین انداخته بود خیره به دستاش پرسید:
- سـ.. سرت چطوره؟
من چه جوری می تونستم نمیرم برای این آدمی که حتی تو اوج خشم و دلخوریش هم نمی تونست بد باشه و حواسش بود که حالم و بپرسه..
بعد از این که خیره به نیم رخش یه کم تو دلم قربون صدقه اش رفتم.. از تو آینه ماشین نگاهی به پیشونیم و چسب زخمی که به جای باند روش چسبونده بودم انداختم و گفتم:
- خوبه.. زخمش کامل جوش خورده خانوم دکتر! دستتون شفاس.. خودتون خبر ندارید!
با درهم تر شدن اخماش لبخند روی لبم کش اومد و به رو به روم زل زدم.. از همین یه سوال درین انرژی گرفته بودم و حالم خوب شد..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Nov, 14:20


📚 رمان شیفت


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر...


🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی


🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند.
*
این رمان رایگان و درحال انتشار است.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Nov, 14:20


خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید..
کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

25 Nov, 14:20


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_497



سرم و با تاسف براش تکون دادم و در آسانسور که باز شد خواستم برم تو که دیدم جدی جدی از گردنم آویزون شده و لباش و به قصد بوسیدن آورده جلو..
همون جوری که به زور سعی داشتم خودم و بکشونم تو آسانسور و صورتم و از اون لبای لوله شده اش فاصله بدم توپیدم:
- نکــــن! نکن گرشا بدم میاد.. گمشو اونور دیگه!
ولی آخر سر کار خودش و کرد و اون بوسه رو روی صورتم نشوند و عقب وایستاد.. با حالت چندش دستم و رو صورتم کشیدم و دکمه طبقه باشگاه و زدم و غریدم:
- مرتیکه نجس!
بی اهمیت به حرفم دستش و گذاشت رو سنسور در تا بسته نشه و برعکس چند دقیقه پیش که رفتاراش عین یه بچه دو ساله شده بود.. با جدیت خیره تو چشمام گفت:
- رفتی پایین.. یه لطفی کن و آدم باش! مرد باش.. شوهر باش.. به وقتش غیرتی هم باش.. ولی عوضی نباش! دلم نمی خواد یه بار دیگه وقتی داره به تو نگاه می کنه اون ترس و تو چشماش ببینم!
خودمم همچین قصدی داشتم که سرم و به تایید تکون دادم و بعد از برداشتن دستش.. در بسته شد و آسانسور به سمت پایین حرکت کرد!
الآن که آروم تر شده بودم و یاد اون نگاه ترسیده و چشمای خیسش می افتادم.. اعصابم بهم می ریخت.. هرچند که هنوز با همه وجود شاکی بودم از این پنهون کاریش و این که قبلش با من هماهنگ نکرد.. ولی عکس العمل منم زیادی تند بود و به قول گرشا اگه آدم باشم.. باید همین الآن.. قبل از رسیدنمون به خونه از دلش دربیارم تا خودمم بتونم با اعصاب آروم تری ورزش کنم!
از آسانسور که بیرون رفتم دیدم میزش خالیه.. حدس زدم دستشویی باشه که یه کم همون جا منتظر وایستادم و بعد از چند دقیقه.. در سرویس باز شد و اومد بیرون!






خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت 1016 آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Nov, 13:59


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1285



نفسش و با حرص فوت کرد و نگاهش و به ریتا که کاملاً حضور من و فراموش کرده بود و خودش و به درین چسبونده بود دوخت و گفت:
- من کار دارم.. نمی تونم بیام!
خودم و زدم به اون راه و گفتم:
- کارت مگه دست خودت نیست؟ زنگ بزن به کوروش بگو دیرتر می ری!
- منظورم اون نیست.. یه کار دیگه دارم!
مکثی کرد و با درموندگی ادامه داد:
- کلاس خصوصی دارم.. باید برم جایی!
اخمام از تعجب تو هم فرو رفت.. یعنی درین از دیشب گوشیش و چک نکرده بود؟
بازم چیزی به روی خودم نیاوردم و خواهش پشت لحنم و بیشتر کردم:
- نمی شه بندازیش برای یه روز دیگه؟ واکسن ریتا همین جوریشم دیر شده.. دیگه نمی تونم بیشتر از این عقب بندازمش..
با حرص به صورتم زل زد و خواست چیزی بگه که لبخندی به روش زدم و تمام تلاشم و کردم که حس خواهشم و با همه حرکاتم بهش منتقل کنم..
- اگه وضعیتم اوکی بود.. باور کن مزاحمت نمی شدم. ولی نباید زیاد از پام کار بکشم.. مخصوصاً این جور کارا و فعالیت های شدید..
امیدوار بودم درین متوجه بلوفی که می زدم نشه.. هرچند که صد در صد فهمیده بود برای بیشتر تحت تاثیر قرار دادنش مدام بحث پام و وسط می کشم.. چون حالا دیگه می دونستم چقدر نسبت به این موضوع عذاب وجدان داره و یه جورایی داشتم از این وضعیت سوء استفاده می کردم!
که خدا رو شکر این دفعه هم جواب داد و درین به ناچار از تو کیفش گوشیش و برداشت تا کلاسش و عقب بندازه ولی با اخمای درهم مشغول چک کردنش شد و یه کم بعد گوشی و برگردوند تو کیفش و در خونه رو بست..
- باشه.. بریم!
- چی شد پس؟ زنگ نمی زنی؟
- نه لازم نیست!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Nov, 13:59


📚 رمان تارگت


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
میران پسری که تو چهارده سالگی خودسوزی مادرش و با چشم خودش می بینه و بعد از پونزده سال می فهمه که یه زن باعث اون اتفاق بوده.. وقتی دنبالش می گرده متوجه می شه که اون زن توی آسایشگاه روانی بستریه اما یه دختر داره که می تونه سوژه خوبی برای انتقامش باشه.. برای همین تصمیم می گیره وارد زندگیش بشه و...


🔘 عاشقانه ، انتقامی ، آسیب اجتماعی


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 167 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Nov, 13:59


رمان تارگت به اتمام رسید 😍

این رمان و به صورت کامل شده تا پارت (۱۸۰۴) می تونید خریداری کنید..

برای پرداخت کارت به کارتی پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Nov, 13:59


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_496



تا وقتی برسم به آسانسور و دکمه اش و بزنم هیچی نگفت.. ولی خیرگی نگاهش و روی خودم حس می کردم.. تا این که نزدیکم شد و یهو بی ربط مشغول بو کردن لباسش شد!
منم داشتم نگاهش می کردم ببینم هدفش چیه که یقه لباسش و به سمت من گرفت و گفت:
- لباسم انگار یه بویی می ده.. بو کن ببین متوجه می شی؟!
با تعجب از این که چرا یهو وسط حرف یا در واقعی گلگی من همچین مسئله ای براش مهم شده.. سرم و جلو بردم تا لباسش و بو کنم که یهو لباش و به پیشونیم چسبوند و بوسید!
سریع خودم و عقب کشیدم و با ضربه ای که روی شونه اش زدم توپیدم:
- این کثافت کاریا چیه؟ مگه من دوست دخترتم؟!
لبخند سرخوشانه ای رو لبش نشست و حین فرو کردن دستاش تو جیب شلوارش گفت:
- طلب داشتی! عوض حرفای اون روز و رفتار امروزم که جفتش به ناحق بود! اگه پای شیده وسط نبود.. حتی اگه همه دنیا می گفتن داری اشتباه می کنی.. من هیچ وقت حاضر نمی شدم کاری کنم تا اون نگاه و ازت ببینم.. نگاهی که انگار بخوای باهاش بگی.. از تو یکی دیگه انتظار نداشتم!
یه جورایی داشت معذرت خواهی می کرد با این که خودم و مستحق شنیدنش نمی دونستم.. به خصوص نسبت به کاری که.. شب یلدا با شیده کردم و خودمم به شدت ازش پشیمون شدم!
واسه همین در جواب گفتم:
- اگه پای شیده وسط نبود.. هیچ وقت نمی بخشیدمت!
- گه نخور بابا حالا کی خواست ببخشی؟!
- عمه من بود که چند دقیقه پیش واسه ماچ و بوسه معذرت خواهی سناریوی عاشقانه ردیف کرد! در ضمن حواسم بود که واسه دو تا کارتم یه بار معذرت خواهی کردی!
یهو نیشش تا بناگوش باز شد و با لحن حال بهم زنی گفت:
- جـــــــون! یعنی بازم می خوای؟ خوب زودتر می گفتی دان دان من.. لب و بده بیاد ببینم!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۱۲ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Nov, 18:07


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1284



چند ثانیه سکوت بود و بعد ریتا شروع کرد به پارس کردن و مالیدن خودش به پاهای درین که بالاخره.. درین هم واکنش نشون داد و صدای لرزونش به گوشم رسید:
- سلام عزیــــزم.. سلام دختر قشنگم.. تو این جا چی کار می کنی؟ وای خدا چقدر دلم برات تنگ شده بود!
با شنیدن صداش به خودم جرات دادم و یه قدم جلو رفتم.. دیدمش که رو پاهاش نشسته و داره ریتا رو ناز و نوازش می کنه و لباس های بیرونش نشون می داد که اومدنم تو این ساعت.. بهترین تصمیم ممکن بود!
- سلام!
با شنیدن صدام دستش چند لحظه از حرکت وایستاد.. ولی حتی سرش و بلند نکرد تا بهم نگاه کنه و تو همون حالت آروم جواب داد:
- سلام!
چیزی نگفتم و همون جا وایستادم تا ابراز دلتنگی کردنش تموم بشه و بعد سرپا وایستاد و با اخمای درهم.. خیره به زمین منتظر موند تا دلیل این جا اومدنم و به زبون بیارم..
همون طور که نگاهم و با لذت رو تیپ قشنگ زمستونیش و اون شال گردن سفید خوشگلی که دور گردنش پیچونده بود و زیادی بهش می اومد می چرخوندم گفتم:
- امروز.. نوبت واکسن ریتاس!
هرچقدر صبر کرد چیزی نگفتم که بالاخره مجبور شد سرش و بلند کنه و با همون اخم زل بزنه بهم..
- خب؟
حالا داشتم لذت بیشتری می بردم از دیدن این چهره ای که حتی تو اوج عصبانیت هم جذابیت خودش و داره..
- می دونی که چقدر کولی بازی در میاره.. منم پام درد می کنه.. نمی تونم مدام بدوئم دنبالش و مهارش کنم!
- خدا رو شکر که دیشب فهمیدم دیگه تنها نیستی.. زنگ بزن یکی دیگه بیاد کمکت کنه!
- ریتا به جز من فقط با تو میونه اش خوبه.. یکی دیگه رو ببینه که دیگه اصلاً نمی شه کنترلش کرد.. اون جوری خیلی اذیت می شه!





#گیسو_خزان
@gisooroman 🎯

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Nov, 15:30


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1283



یه کم روزای هفته رو تو ذهنم مرور کردم تا یادم بیاد فردا چی کاره اس.. یکشنبه بود و باید برای تدریس زبان می رفت..
سریع گوشیم و براشتم و یه پیام برای فرخ فرستادم:
«سلام شب بخیر.. یه خواهشی ازت دارم!»
*
ماشین و تو کوچه درین نگه داشتم و نگاهی به ساعت انداختم.. هفت و نیم صبح بود و خودمم نمی دونستم چرا انقدر زود اومدم!
ولی دیگه طاقت نداشتم و از طرفی هم می ترسیدم دیرتر بیام و درین بیرون رفته باشه.. برای برنامه هایی که واسه امروز تو ذهنم داشتم هم.. این ساعت بهترین زمان ممکن بود!
سرم و به سمت ریتا که تو سکوت داشت به اینور اونور نگاه می کرد چرخوندم و حین نوازش کردنش گفتم:
- بریم مامان بی معرفتت و ببینی؟
جوابم و با چند تا پارس کوتاه داد و من سریع پیاده شدم و ریتا رو از ماشین آوردم پایین و راه افتادم سمت خونه درین..
در حالی که ذهنم مدام داشت صحنه های دیشب و اون ترس عجیب غریب درین و به یادم می آورد و می گفت تو این شرایط.. محاله بخواد باهات همراه بشه.. ولی من دست از تلاشم برنمی داشتم!
جلوی در که رسیدیم.. ریتا شروع کرد به پارس کردن.. انگار خونه ای که چندین ماه توش زندگی کرده بود و به یاد آورده بود و حالا داشت این جوری واکنش نشون می داد!
نمی دونستم زنگ بزنم یا نه.. اگه جواب می داد چی باید می گفتم؟ اصلاً شاید هنوز خواب باشه که در اون صورت بهتر بود برگردم تو ماشین و منتظر بمونم!
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم و با کلافگی بیرون فرستادم.. چرا انقدر جدیداً همه چیز سخت شده بود؟ چرا نمی تونستم محکم پای تصمیمم وایستم و انقدر درگیر استیصال نشم!
هنوز دو دل بودم و واسه زنگ زدن تردید داشتم که یهو در خونه باز شد و من سریع خودم و عقب کشیدم که فعلاً فقط ریتا تو میدون دیدش باشه!







تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Nov, 15:30


📚 رمان ایگنور


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی... اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید... حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون!


🔘 عاشقانه، جنایی، معمایی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 28 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Nov, 15:30


فقط تا آخر ماه قیمتش ۵۰ هزار تومنه..
بعدش افزایش قیمت داریم..
اگه هنوز رمان جدیدم و نخریدید عجله کنید که بهترین فرصته

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Nov, 15:30


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_495



از جام بلند شدم و بعد از راه افتادن سمت کمد لباس های ورزشیش توضیح دادم:
- مگه نگفتی هواش و داشته باشم؟ خب باید بدونم شرایط کاری زنم چیه و ارزش داره واسه اش وقت بذاره یا نه؟ که یه وقت سرش کلاه نره!
- تف تو اون ذاتت بشر! حرومه اون لباسایی که داری برمی داری.. من که راضی نیستم! حالا خوددانی!
بی اهمیت به حرفش لباسای تنم و با یه شلوارک و رکابی ورزشی عوض کردم و یه جفت از کتونی هاشم برداشتم که پاشد اومد سمتم..
- آخه یزید کتونیت و که دیگه از تو مغازه خودت می تونستی برداری!
- اونا برندن.. حیفه که تو باشگاه درپیت تو خرابشون کنم!
- آره آخه من اینا رو از بازار سد اسمال خریدم سه تا صد تومن!
سرم پایین بود و خودم و مشغول پوشیدن کفش نشون دادم.. ولی در واقع هدفم این بود که چشمش به لبخند روی لبم نیفته و نفهمه بعد از مدت ها.. واکنشی به جز پوکر فیس بودن در برابر شوخی و لودگی هاش از خودم نشون دادم! نمی دونم چرا ولی شاید چون حس می کردم که هنوز زوده برای این همه تغییر یهویی..
- حالا تو چرا یهو بعد از صد سال پاشدی اومدی باشگاه؟ بهت وحی شد که این جا یه خبراییه؟
- آره.. همون جوری که به تو وحی شد من اون پایین شیده رو دیدم و سریع خودت و رسوندی!
- من داشتم دوربینا رو چک می کردم.. ریخت نحست و که دیدم پاشدم اومدم!
بند کتونی ها رو که تو پام سفت کردم بلند شدم و حین رد شدن از کنارش.. دلیل اصلی اومدنم و به سبک خودش براش توضیح دادم:
- منم دلم واسه دیدن ریخت نحست تنگ شده بود.. گفتم به این بهانه بیام یه سر بهت بزنم تا یه بار دیگه مثل اون روز توی خونه ات.. سر تا پام و قهوه ای کنی!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۱۲ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 18:29


-با اجازه کی توت فرنگی خریدی؟میری همین الان پسش میدی؟


از صدای فریادش ظرف پلاستیکی از دستم رها شد و روی سرامیک ها صدا داد.


نگاه غضب ناکش انقدری سنگین بود که جرعت نکنم سر بلند کنم.
-مفت خوری بهت چسبیده دختر قرتی؟ فکر کردی اینجا عمارت باباته که هرچی بخوای بخوری و بخری؟ پولای منو حروم میکنی؟


من هیچ وقت ادم شکمویی نبودم اما نمیدانم چرا چند وقتی بود دلم عجیب به کمپوت گیلاس میکشید.
انقدر که احساس می‌کردم اگر نخورم میمیرم.


بغضم را سخت بلعیدم و لب زدم.
-پول...پول شما نبود... شما اصلا به من پول نمیدید که بخوام باهاش بریز بپاش کنم.

با اخم جلو اومد و یقه‌ام را سخت گرفت.
-پس از کدوم گوری پول اوردی؟


نفسم را با فشار دستش یه یغما برد‌.
نتوانستم جوابش را دهم که  منیژه، خدمتکار خانه‌اش درآمد و با نگرانی گفت:
-ولش کن آقا! من بهش دادم. طفل معصوم چند وقتی بود میگفت من بهش پول دادم بخره. گفتم شاید حامله....


میان حرفش فریاد کشید:
-گمشو تو اشپزخونه منیژه تا بعد این تکلیف تورو روشن کنم که بی اجازه من کاری نکنی

منیژه دمش را روی کولش گذاشت و وقتی که رفت اورهان گردنم را بیشتر فشرد و غرید:
-کارت به جایی رسیده که از خدمتکار خونه‌م پول میگیری؟ میخوای منو کوچیک کنی جلوی نوکر کلفت هام.


خسال کردم الان یک فصل کتکم می‌زد اما در کمال تعجب رهایم کرد.
زود باش این پایش را روی چندتا از توت فرنگی ها گذاشت و گفت:
-زود باش همه رو بنداز تو ظرفش...

با بغضی که بی امان گلویم را می‌فشرد خم شدم و توت فرنگی های سالم و له شده را برداشتم.
کمر که صاف کردم بازویم را گرفت و دنبال خود کشاند.
هنوز لباس های بیرون تنم بود.
-میریم همین الان پسش میدی.
از سوپر میوه سر کوچه گرفتی آره؟


ناباور و زار نگاه کردم که بی توجه من را همانطور دنبال خودش کشید.
نزدیک مغازه که شدیم بازویم را ول کرد و گفت:
-همینجا وایمیسم، میری پس میدی، پولشو میگیری و میای.



ناباور نگاهش کردم تا شاید ردی از شوخی در چهره‌اش ببینم اما جدی تر از این حرف ها بود.

بغض کرده لب زدم:
-آقا... خجالت میکشم.

-گوه خوردی! مفت خور. گمشو برو تا جلوی این ادما سیاه و کبودت نکردم.


نالان ظرف را در دست فشردن و به سختی جلو رفتم.
سوپر میوه‌ی لوکس، انقدری شلوغ بود که همه چیز برایم سخت شود.

به سختی داخل شدم و مردی که پشت صندوق بود با دیدن تعللم پرسید:
-چیزی میخوایید خانوم؟


جلو رفتم و ظرف توت فرنگی را روی روی میز گذاشتم.
-بب..خشید... خواستم این توت فرنگی هارو پس بدم.

مرد با تعجب به چندتا توت فرنگی له شده که کنار سالم ها خود نمایی می‌کرد نگاه کرد.
-یعنی چی؟ مگه اینجا لباس فروشه پس بگیریم؟ زدی میوه هارم له کردی.

بغضم از هر وقتی بیشتر شد.
چاره ای نداشتم جز زیر پا گذاشتن غرورم.
با التماس گفتم:
-آقا تورو خدا پسشون بگیرید. من...من بی اجازه شوهرم خریدمشون، اگه پس نگیرید کتکم میزنه.


چاره ای نداشتم چز ترحم خریدن برای خودم

زنی که در حال جدا کردن گلابی بود نچی کرد و گفت:
-آقا پول اینا چقدره؟ بدید به این بنده خدا من حساب می‌کنم. دختره طفلی...


مرد با اخم از صندوق پول دراورد و کف دستم گذاشتم.
سرم را در یقه ام فرو کردم و با نفسی بند رفته از شدت تحقیر پاهایم را روی زمین کشیدم.

مقابل شوهر نامهربانم که ایستادم، چشم های اشکی ام را با قامت بلندش دوختم.
پوزخندی زد و گفت:
-حالا یاد میگیری اوار شدن تو زندگی یک مرد چه زجری داره.

نامردی می‌کرد. وقتی میدانست او اخرین راه نجاتم بود حرفش نامردی تمام بود.

پول را کف دستش گذاشتم.
گفت راه بیوفتم اما من دیگر نتوانستم.
نفسی که ثانیه ای پیش به سختی می‌آمد کامل بند زفت و من با شدت روی زانو به زمین فرود آمدم.

-برفین...
https://t.me/+Fu5ZUd7Zljg1YWZk
https://t.me/+Fu5ZUd7Zljg1YWZk

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 18:29


_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟

اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند:

_نمی‌...تونم!

مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد:

_احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی..
حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی..

_دوستش دارم..

میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد.

_وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟

من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود!

_نفس..

حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم:

_آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه!

مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد:

_نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا..

همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد:

_ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟

هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟

_هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه!

غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت.

نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم.

بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم.

می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق

دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست:

_نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟

لبخندی غمگین صورتم را پوشاند:

_س..سلام..!

_بغض برایِ چی؟

کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد:

_هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته!

اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد:

_خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر!

لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد!

پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم:

_اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟

حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم:

_اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی..

یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم:

_اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟!

و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد:

_اگه اونی که ناراحتت کرده بگه به محض اینکه از در اتاقت اومدی بیرون قراره تا خود صبح تو بغلش چِفتت کنه چی؟

https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk
https://t.me/+HUMA7ApEBgEzMzJk

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 18:29


سمیرا به محض آنکه وارد خانه می‌شود، می‌پرسد: به کسی که نگفتی من قراره بیام اینجا؟!

سمیرا، دخترعموی همسرم است و من در تمام این چند سالی که از ازدواجم با فرزام می‌گذرد، چندبار بیشتر ندیدمش. شاید چون سمیرا عاشق فرزام بوده است!

نمی‌دانم سمیرایی که هرگز چشم دیدن مرا نداشته است، چرا امروز خواسته است تنهایی مرا ببیند و اصلا چرا نگران سرما خوردن نوزاد من و فرزام است که خواسته بیرون قرار نگذاریم!

با نگاهی به ظاهر نامرتبش جواب می‌دهم: نگفتم!

دلشوره دارم و از آنکه به خانه راهش داده ام پشیمان می‌شوم!

بدون آنکه منتظر تعارف و دعوت من باشد به سمت اتاق خوابمان می‌رود.
- بچه‌م اینجاست؟!

گمان می‌کنم گوش‌هایم اشتباه شنیده‌اند، اما دست و پایم می‌لرزد. من هرگز نمی‌توانستم مادر شوم و فرزام حاضر به پذیرش بچه‌ای جز بچه‌ی خودش نبود. بچه‌مان از طریق رحم اجاره‌ای به دنیا آمده بود، اما من هرگز آن زن را ندیده بودم.

پا تند می‌کنم و زودتر از او وارد اتاق می‌شوم.
- آره! عسل اینجاست!

و با تأکید می‌گویم: می‌بینی دختر قشنگم چه ناز خوابیده؟!

وقتی جوابی از جانبش نمی‌شنوم، سرم را بلند می‌کنم. با لبخندی که هیچگاه از او ندیده‌ام به عسل خیره شده است، اما لبخندش تنها ترس بر دلم می‌اندازد.

سمیرا هنوز محو تماشای عسل است و من تازه فرصت می‌کنم به هیکلش دقت کنم. خیلی تغییر کرده است، مخصوصا سینه و شکم برآمده‌اش که اصلا شباهتی به گذشته ندارد!

نمی‌توانم نسبت به آنچه در سرم جولان می‌دهد، بی‌تفاوت باشم.
بازوی سمیرا را لمس می‌کنم و او انگار تازه به خودش می‌آید.

از اتاق خارج می‌شود و من پشت سرش راه می‌افتم. بی‌مقدمه می‌گوید: چی می‌خوای که از زندگی من و فرزام بری بیرون؟!

- چ... چی؟!

- اون بچه‌ای که تو اون اتاق خوابیده، بچه‌ی من و فرزامه! بچه‌ای که من به دنیاش آوردم! بچه‌ای که بخاطر توی لعنتی از مادر واقعیش دور افتاده!

پیراهنش را بالا می‌زند و زخم شکمش را نشانم می‌دهد.
- می‌بینی؟! من به دنیاش آوردم!

ناخن‌هایم را در کف دستم فرو می‌کنم.
- گیرم که تو عسل رو به دنیا آوردی، اما رحم اجاره‌ای همینه! طبق قرار بعد از به دنیا اومدن بچه پولت رو گرفتی و بچه مال ماست!

سمیرا این بار با تحقیر نگاهم می‌کند.
- مسئله همینجاست! رحم اجاره‌ای در کار نبوده! من و فرزام رفتیم محضر عقد کردیم! اون دو هفته‌ای که تو فکر می‌کردی رفته سفر کاری، رفته بودیم ماه عسل! بعد از برگشتنمون هم فرزام هر روز میومد پیش من! باردار شدم! من به طور طبیعی از شوهرم باردار شدم!

جملات آخرش را با فریاد به زبان می‌آورد و از کیفش شناسنامه و عکس‌های خودش و فرزام را درمی‌آورد.

- از اول هم فرزام مال من بود! تو یهویی پیدات شد و گند زدی به زندگی ما! بار قبلی عقب کشیدم، اما الآن نمی‌ذارم بچه‌م زیر دست تو بمونه!

صدای گریه‌ی عسل که بلند می‌شود، سمیرا با بی‌رحمی ادامه می‌دهد: اون روزهایی که تو نمی‌تونستی با شیرخشک عسل رو سیر کنی، فرزام با بهونه‌ی دکتر بردن عسل می‌آوردش پیش من تا بهش شیر بدم... اگه باور نمی‌کنی، همین الآن جلوی چشم‌هات بغلش می‌کنم و بهش شیر میدم تا ببینی بچه‌م فقط تو بغل مادرش آروم میشه!

سمیرا به سمت اتاق می‌رود و همان‌طور که گفته بود عسل خیلی زود در آغوشش آرام می‌شود!

عسل با ولع شیر می‌خورد و من دیگر نمی‌توانم آن خانه را تحمل کنم!

بدون آنکه وسیله‌ای بردارم، لباس می‌پوشم و خانه را ترک می‌کنم.

با تمام توان می‌روم تا از آن خانه و آدم‌هایش دور شوم!
https://t.me/+RD_5WbuXccEzY2Q0
https://t.me/+RD_5WbuXccEzY2Q0

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 18:29


صدای قار و قور شکمم بلند شد...

برای من شام نگرفته بودن و من نگاهم به استیک ها و تکه گوشت هایی بود که می‌خوردند و ناخواسته آب دهنم تو دهنم جمع شد.
از شدت ضعف حالت تهوع داشتم و بارداری همه چیش عجیب بود!


صدای قار و قورت شکمم باز بلند شد و این‌بار سر فریماه پر اخم سمتم برگشت و من خجالت زده دستمو روی شکمم گذاشتم.
می‌دونست از برادرش باردارم و این کارا رو می‌کرد؟ خوبه هر دومون بیست سالمون بود همش

خجالت زده بودم که صدای پسر خالش بهروز اومد:
- حنا خانم مطمعنید سیرید؟! بشینید غذا...


حرفش تمام نشده بود که صدای فریماه اومد:
- نه بابا غذا خورده سیر معدش ریخته بهم... حنا ظرفارو ببر آشپزخونه جمع کن زودباش


بی حرف همین کاری که گفت و کردم و تنم از گشنگی احساس می‌کردم لرز داره و بهروز دوباره لب زد:
- حالش فکر کنم خوب نیست رنگش پریده

نموندم از دید راسشون خارج شدم و صدای فریماه اومد:
- ولش کن دختره ی دهاتی رو هی خودشو می‌خواد به ما بچسبونه اومده کارای خونرو کنه دیگه

با بغض وارد آشپزخونه شدم و دستمو روی شکمم گذاشتم و از فرط گشنگی بدو سمت یخچال رفتم ولی همین که در یخچال و باز کردم نمدونم بوی چی بود خورد تو ببینیم عوق زدم...


عوق می‌زدم و فقط زردآب بود که از دهنم بیرون می‌ریخت و به دست خودم نبود عوق زدنام همون موقع صدای هین فریماه بلند شد:
- اه حالم بهم خورد دختره ی دهاتی حال بهم زن اه دهنتو ببند! پاشو گمشو برو سرویس


جیغ میزد و من هم خم شده بودم. از فرط حال بد و لرز تنم زیاد شده بود و همون موقع فریماه موهامو کششید:
- پاشو خودتو جمع کن

دوستاش از فرط صداش وارد آشپزخونه شده بودن و من از این همه نگاه سنگین تو بی حالی گریم گرفته بود و صدای بهروز اومد: - فریماه ولش کن دست خودش نیست معدش ریخته بهم دیگه!


اما اون موهای منو بیشتر کشید و اینبار جیغم بلند شد و نالیدم؛
- ولم کن،ولم کن حالم خوب نیست!

و تو همین هین صدای جدی و متتجب فواد بود که تو آشپزخونه پیچید:
-چه خبر اینجا چه خبر؟


صدای گریه فریماه بلند شد و بدو سمت داداشش رفت و لب زد:
- داداش، داداش اینو از خونه بنداز بیرون دیگه آبروی منو جلو دوستام برده گند زد به مهمونیم


با ترس نگاهمو به فواد دادم که متعجب و عصبی خیره بهم شد و من از ترس این که دوباره مثل اون سری دستش روم دراز نشه رو زمین خودمو عقب کشیدم و نالیدم:
- به... ب.. به خدا من کاری نکردم گش.. گشنم شد گشنم شد ضعف داشتم به به خاطر بچس فک فکر کنم ترو خداااا

دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه کن از فواد باردارم یا نه برام مهم نبود گفته بود نباید کسی بفهمه من دیگه به ته خط رسیده بودم.
و نمدونم از ترس بود از خجالت و حقارت بود یا از ضعف بود که به یک باره چشمام سیاهی رفت و سرم به سرامیک سرد برخورد کرد!

https://t.me/+C9HYdU5Ugy00MzVk
https://t.me/+C9HYdU5Ugy00MzVk

نمدونم چی شد و چی گذشت ولی چشمام که باز شد صدای داد فواد رو می‌شنیدم:
- جلو زن باردار نشستی با دوستات استیک می‌خوری یه تیکه نباید بهش می‌دادی احمق؟

و صدای جیغ فریماه:
- نمی‌خوام مگه بلد کارد و چنگال دستش بگیره آبرومو میبرد ازش خوشم نمیاد بندازش بیرون مامان بگو بندازش بیرون

صدای مادرش اومد:
- فواد سر بچم به خاطر اون دختره داد نزن خودت یادت رفته چند ماه پیش از زیر مشت و لگدات به زور زنده بیرون آوردیمش

صدای داد فواد بدتر بلند شد:
- من منم، من فرق دارم
خاک تو سر من، خاک تو سر من که زنی که ازم بارداره باید از گشنگی ضعف بره تف تو غیرتم... می‌برمش ازین جا

و با پایان جملش در اتاق با ضرب باز شد و با دیدنش که عصبی بود تو خودم جمع شدم و اون نیم نگاهی به چشمام کرد.
سمتم اومد و بی حرف سرمی که تو دستم بود و کشید و آخی گفتم که لب زد:
- پاشو پاشو بریم پاشو آماده شو

بی حرف کاری که گفت و کردم من هیچ چیز نمی‌تونستم بگم و اون خیره بهم انگار که عذاب وجدان داشته بود زمزمه کرد:
- گفتم بچرو سقط کن، ببین چیکار کردی با زندگیت دختر خوب

هیچی نگفتم دستمو گرفت و از خونه مادرشینا بیرون زدیم. من حرفی نداشتم از وقتی اون طوری منو زده بود هیچ حرفی باهاش نمیزدم می‌ترسیدم ازش و صدای معدم که باز بلند شد صدای نچ اونم بلند شد و من تو خودم جمع شدم.

کم‌کم ماشینش سمتی توقف کرد و پیاده شد.
سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و بعد دقایقی فواد اومد و بوی غذا که تو ماشین پیچید سرم سمتش برگشت و زمزمه کرد:
- بیا باقالی پلو با مرغ داشت آماده فقط

سرشو باز کرد سمتم گرفت و من با تردید نیم نگاهی به ظرف غذا کردم و با تمام این که گشنم بود ازش نگاه گرفتم و سرمو دوباره تکیه دادم به شیشه ی ماشینش و لب زدم:
- مهربون نباش، چون دلم نمی‌خواد وقتی یه روزی جاهامون عوض شد دلم به حالت ذره ای بسوزه

با پایان حرفم اشکام روی صورتم ریخت.
ولی اون روز خیلی دور نبود...
https://t.me/+C9HYdU5Ugy00MzVk
https://t.me/+C9HYdU5Ugy00MzVk

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1282



فکر درگیرم اشتهام و کور کرده بود.. ولی مگه می تونستم از خیر خوردن این غذا بگذرم؟ لنگون لنگون رفتم سمت گاز و یه بشقاب برای خودم کشیدم و نشستم پشت میز..
مزه اش درست مثل همون روزا.. بی نظیر بود و من.. بارها توی ذهنم این روز و تصور کرده بودم که درین بازم برام ماکارونی درست می کنه و من کیف می کنم از خوردنش!
هرچند.. توی اون تصورات.. درین این غذا رو فقط به خاطر خودم و از روی علاقه می پخت.. نه از روی.. ترس بلایی که فکر می کرد قرار سر اون پسره بیارم!
یاد چهره ترسیده اش و اشکایی که می ریخت و حرفایی که تند تند به زبون می آورد تا من و متقاعد کنه که هیچ رابطه ای باهاش نداره قلبم و به درد می آورد..
وقتی داشتم اون حرفا رو می زدم و بعد ازش خواستم بمونه و برام شام درست کنه.. لحنم کاملاً شوخ بود و فکرشم نمی کردم انقدر جدی بگیرتش..
سرمم انقدر درد می کرد که فقط می خواستم یه کم بخوابم و مطمئن بودم که درین ذره ای اهمیت به حرفم نمی ده و وقتی بیدار شدم رفته..
ولی وقتی وسط سالن خونه ام تو اون حال و روز دیدمش.. تازه فهمیدم تک تک اون روزا.. با تهدیدا و اذیت و آزارام.. چه تاثیری روی روح و روان این آدم گذاشتم.. تاثیری که اون آتیش سوزی و دردای وحشتناکی که بعدش کشیدم و تمام این پروسه چند ماهه درمان روی من نذاشت و از این نظر.. حتی خودمم نمی تونستم بگم که با هم حساب بی حساب شدیم..
با پوف کلافه ای چنگالم و تو بشقاب ول کردم و پیشونیم و با دستم ماساژ دادم.. باید یه فکری برای دیدار بعدیمون می کردم که مسلماً نمی تونستم بذارمش برای چند روز بعد..
با اون حالی که درین از خونه ام رفت.. باید همین فردا می رفتم سراغش و می فهمیدم بهتر شده یا نه.. حتی اگه اون نمی خواست دیگه من و ببینه!






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 14:21


خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 14:21


📚 رمان کوپید


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

21 Nov, 14:20


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_494



دیگه حرفی واسه گفتن نمونده بود. من هرچی لازم بود و گفتم و هرچی هم لازم بود از زبون گرشا شنیدم و تا حدودی هم.. قانع شدم! هرچند به ناچار ولی.. بالاخره باید تغییر از یه جایی شروع می شد..
چون اگه قرار بود اول و آخر با کار کردنش بیرون از خونه موافقت کنم.. انتخاب صد در صدم این بود که پیش گرشا باشه.. نه جایی که معلوم نبود صاحبش کیه و از چه قماشیه!
حالا دیگه فقط باید صبر می کردم تا شب که رفتیم خونه با خود شیده حرف بزنم و اول از همه بفهمم اصلاً چرا همچین تصمیمی گرفته و بعد.. باهاش اتمام حجت کنم و بهش بفهمونم که به قول گرشا.. از این به بعد خودم همراه و رفیقشم.. تا هر مشکلی هم که پیش اومد.. بیاد به خودم بگه.. قبل از این که بخواد از گرشا کمک بگیره!
نگاهی به ساعت کردم و بعد از چند دقیقه ای که جفتمون ساکت بودیم بی هوا پرسیدم:
- حالا چقدر می خوای بهش حقوق بدی؟
یه کم با بهت و تعجب خیره خیره بهم زل زد و بعد چهره اش و جمع کرد و توپید:
- خاک بر سرتون که جفتتون لنگه هم بدبخت و پول پرستید! اون زن عتیقه اتم بعد از این که قانعش کردم این جا بهترین گزینه واسه کارشه اولین سوالی که پرسید همین بود! منم دلم خوشه که از دار دنیا.. یه خواهرزاده و برادرزاده برام مونده.. که جفتشونم تا خشتکم و از تنم نکنن ول کن معامله نیستن!
دروغ نبود اگه می گفتم دلم تنگ شده بود واسه شنیدن این اراجیفی که بعضی وقتا به شدت رو اعصاب بود ولی انگار باید یه مدت ازش دور می شدم تا می فهمیدم تو زندگیم به شدت به همین آدم رو مخ احتیاج داشتم!
مثل همین امروز که اگه نبود.. مطمئناً این آرامش نصیبم نمی شد و همه چیز.. یه جور دیگه پیش می رفت.. جوری که شاید از هیچ طریقی جبران نمی شد!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۰۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 18:36


من نگارم

دختری که سالها پیش پدرم‌‌ مرد و مادر مریضم ما رو‌با بدبختی بزرگ کرد

بعد از مدت ها سختی‌و تلاش تونستم رو پای خودم بایستم و خانه بازی تو مرکز شهر افتتاح کنم

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تااینکه یه روز یکی از مادرا فرزند پنج ماهش رو به خانه بازی من می‌سپاره و می‌ره اما دیگه برنمی گرده!

مجبور می‌شم اون بچه رو با خودم ببرم و از فرداش‌می افتم دنبال پیدا کردن مادرش...

بالاخره پیداش می‌کنم اما کجا؟

روی تخت بیمارستان!


مادر اون بچه زن بی هویت و جوونی بود که نه آدرسی داشت نه کس‌ و‌ کاری!

من می مونم و بچه پنج ماهه ای که حالا باید مراقبش می بودم....!

اونم درست وقتی که بعد از سال ها مردی که عاشقش بودم به خاستگاریم‌ میاد....

مردی که دیوانه بار‌ دوستش داشتم اما مجبور شدم بهش جواب منفی بدم....چون حالا من یه مادر مجردم با یه بچه چندماهه!

https://t.me/+URuPk5OEWTljMWU8


https://t.me/+URuPk5OEWTljMWU8

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 18:36


-تو طایفه پیچیده که قراره برای خان عروس انتخاب کنن!

افسانه رخت را روی بند پهن می کند و می گوید:

-خب به ما رعیتا چه ربطی داره؟

-قراره از بین همین رعیتا یکیشونو انتخاب کنه دیگه زن... خر نباش!

افسانه کمی به خودش لرزید و اب دهان قورت داد:

-خداروشکر ما دختر دم بخت نداریم!

انگار دقیقا به بحث دلخواه مرد رسیده باشد که با لذت دود قلیان را بیرون می دهد و صدا روی سرش می اندازد!

-ماهرخ بیااا!

افسانه پایین روسری اش را می چلاند، از لبخند های مرد فرصت طلبش هیچ حس خوبی نمی گیرد!

-بله بابا، با من کاری داشتی؟!

نگاه مرد با پوزخند و تمسخر به کتاب توی دست دختر ماند:

-بگو ببینم تو چند سالته دختر؟!

ماهرخ مظلومانه لب زد:

- ۲۰ سال.

مرد لبخند معناداری می زند:

-با ۲۰ سال سن قراره ترشی بندازیش افسانه؟! همین الانشم دیر شده!
یکم بهش برس، سیبیلاش از مال منم پرپشت تره.... دخترمون قراره بشه عروس محتشم خان، سوگلی عمارت خان سالار!

افسانه با التماس جلو رفت و گفت:

-اقا قربون قد و بالات برم، بیخیال این دختر شو هنوز کوچیکه ۲۰ سال که سنی نیست!

چشمان مرد خشمگین و تیز شدند:

-نکنه سرت به تنت زیادی کرده که رو حرفم حرف میاری؟ کاری نکن بیفتم به جونت افسان!

افسانه دوباره جلو رفت و این بار پاچه ی شلوار مرد را گرفت:

-التماست می کنم، این دختر اخه چه میدونه شوهر داری چیه، بچه اس هنوز!

همان لحظه اما با زغال داغی که روی گردنش نشست نتوانست دیگر ادامه دهد و از درد و سوزش جیغی کشید!

-بابا تو رو خدا ول کن مامانمو باشه هر چی تو بگی!

ماهرخ با درد زجه زد و برای بختی که قرار بود خراب شود با صدای بلند گریه کرد!
***

https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0

همه ی دخترهای جوان توی حیاط عمارت بودند و ماهرخ نشسته بود کنار درخت تا از دید محتشم خان معروف قایم شود!

-کی پشت اون درخته؟!

چشمانش گرد شدند و با ترس تا خواست پا به فرار بگذارد دست های قوی و مردانه ای بازویش را به چنگ گرفتند.

-کی هستی تو؟!

ماهرخ با ترس سر بالا اورد که مرد محو چشمان زیبا و کشیده اش شد!

-من ماهرخم... میشه دستمو ول کنین برم؟

محتشم بیشتر نزدیکش شد و عطر دخترک را بو کشید:

-اینجا چیکار می کنی، بگو تا ندادمت دست نگهبانا بندازنت سیاهچال!

دخترک ناخواسته زبان باز کرد:

-قراره واسه محتشم خان عروس انتخاب کنن، من ازش خوشم نمیاد شنیدم گنده بک و بداخلاقه! قایم شدم تا منو انتخاب نکنه!

محتشم لبخند معناداری زد.

-من دست راست محتشمم اگه بخوای میتونم بهش بگم که خاطرتو میخوام تا تو رو انتخاب نکنه!

چشمان ماهرخ برق زدند و ناخوداگاه به سینه ی مرد چنگ انداخت:

-جدنی؟!

محتشم تو گلو خندید و تا خواست جواب بدهد همان لحظه پدر ماهرخ به همراه مردی پیر به سمتشان آمدند!

-مگه بهت نگفتم از کنارم جم نخور چشم سفید!

خواست به سمت ماهرخ حمله کند که محتشم گوشه چشم خطرناکی به او انداخت!

-دستت به غرض به عروس محتشم نخوره که مراعات پدر بودنتو نمیکنم!

دو مرد هاج و واج نگاهش کردند و محتشم دست کوچک ماهرخ را گرفت:

-من عروسمو انتخاب کردم بابا خان، ماهرخ!

ماهرخ قلبش ریخت و... پروردگارا او همان محتشم خان معروف بود؟؟؟!

https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 14:08


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1281



نگاه دوباره ای به گوشیم انداختم و خواستم یه بار دیگه به مجتبی زنگ بزنم که چشمم به پیام لی لی خورد:
«مهناز خیلی عصبانیه از این که گوشیت و جواب نمی دی.. می خواد حاضر شه بیاد خونه ات.. نمی تونم دیگه جلوش و بگیرم..»
نگاهی به ساعت پیامش انداختم که دیدم مال یه ربع پیش بود. با این امید که دیر نشده باشه سریع شماره مهناز و گرفتم که خدا رو شکر هنوز تو خونه بود و تونستم متقاعدش کنم که حالم خوبه و گوشیم سایلنت بود که صدای زنگش و نشنیدم..
باید تو اولین فرصت یه فکری هم برای این قایم موشک بازی ها می کردم.. باید یه روزی که اعصاب و روان آرومی داشتم.. می نشستم و منطقی با مهناز حرف می زدم و بهش می فهموندم هدفم چیه و بهتره دست از سنگ انداختن جلوی راه من برداره!
هرچند که هنوز از خود درین هم مطمئن نبودم.. ولی حالا که دیگه خیالم از رابطه نداشتنش با اون پسره الدنگ راحت شده بود.. امید و انگیزه ام نسبت به یکی دو هفته قبل.. به مراتب بالاتر رفته بود و من می تونستم یه شانسی برای خودم قائل باشم.. البته اگه.. این ترس لعنتی از وجودش بیرون می رفت!
گوشیم که تو دستم لرزید و شماره مجبتی افتاد سریع جواب دادم:
- چی شد؟
- آقا شرمنده.. همه کوچه و خیابون های اطراف و گشتم.. ولی نیست.. انگار سریع سوار ماشین شده.. وگرنه دیگه باید تو همون خیابون اصلی پیداش می کردم..
نفسم و با درموندگی بیرون فرستادم و گفتم:
- خیله خب باشه.. برگرد بیا.. دستت درد نکنه!
تماس و قطع کردم و از جام بلند شدم.. خیلی هم امید نداشتم که درین تو این وضعیت پیشنهاد کمک مجتبی رو قبول کنه.. فقط امیدوار بودم به خاطر کارای احمقانه من این وقت شب بلایی سرش نیاد!
پام و که تو آشپزخونه گذاشتم.. با دیدن قابلمه روی گاز و پیچیدن بوی ماکارونی توی مشامم.. لبخند غمگینی رو لبم نشست و زمزمه کردم:
- وحشی دوست داشتنی!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 14:07


📚 رمان چهارده یازده


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم!


🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
(رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد)


نصب رایگان ios :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 14:07


خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️‍🔥

@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

20 Nov, 14:07


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_493



- آدم مریض تو هر قبرستونی پیدا می شه.. چه این جا.. چه تو یه شرکت.. چه حتی تو همون آموزشگاه ها.. پس با این حساب همه مردم باید دست و پای زنشون و تو خونه زنجیر کنن و نذارن بیاد بیرون و بعد بگن من صلاح تو رو می خوام و دوست ندارم آسیب ببینی؟ نمی شه که! اونم یه آدمه.. جوونه.. دلش یه زندگی فعال تر از صبح تا شب تو خونه موندن و غذا درست کردن می خواد! اصلاً چه بهتر که.. این جا کار کنه.. که هم تو گهگاهی بهش سر بزنی و هم من هواش و داشته باشه! خیال می کنی اجازه می دم تو جایی که مسئولیتش با منه.. کسی به خواهرزاده ام چپ نگاه کنه؟ برفرضم که نگاه کرد.. تا فلان جاش و رو سرش بیگودی نپیچم می ذارم پاش و از این جا بذاره بیرون؟!
نفس عمیقی کشیدم و لعنتی به حرفای مزخرفی که به زبون می آورد و باعث می شد تصویر احمقانه اش توی سرم شکل بگیره فرستادم!
تو این موقعیت جدی واقعاً نمی تونستم بخندم واسه همین سرم و انداختم پایین و هیچی نگفتم.. اونم که دید نسبت به چند دقیقه پیش آروم تر شدم با جدیت بیشتری ادامه داد:
- خلاصه که راهش همینه برادر من! ماهی رو هرچی سفت تر بگیری زودتر از دستت سر می خوره و می ره.. پس اگه دلت نمی خواد با این رفتارای تخمی و تعصبات خرکیت.. یه مهر طلاق دیگه رو شناسنامه جفتتون بکوبونی.. زنت و آزاد بذار و خودتم همراهش باش! می خوای آسیب نبینه؟ دستش و بگیر.. مراقبش باش.. هواش و داشه باش! نه مثل یه آقا بالاسر.. مثل یه رفیق! استارتش و بزن و ببین همین شیده به وقتش چقدر می تونه برات رفیق باشه.. که هرچی خاطره و تجربه گند و مزخرف از زندگی زناشویی تو ذهنت داری و برات می ریزه دور و اون مغز کپک زده ات و ضد عفونی می کنه!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۰۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Nov, 17:59


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1280




ولی من دیگه حتی طاقت نگاه کردن به چشماشم نداشتم که روم و برگردوندم و با نهایت سرعتی که می تونستم داشته باشم.. بی اهمیت به صدا زدن های پشت سر هم میران.. از خونه زدم بیرون!
در حالی که مدام داشتم از خودم می پرسیدم:
«من چی کار کردم؟»
×××××
حالم داشت از این ضعف جسمی که بهم اجازه نمی داد از جام بلند شم و با تمام سرعتم بدوئم دنبال درین.. به هم می خورد..
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم و به اتاق خواب برسونم و گوشیم و بردارم و شماره مجتبی رو بگیرم که سریع جواب داد:
- جانم مهندس؟
- آقا مجتبی.. اون خانومی که باهام بود و دیدی؟
- بله آقا دیدمش از خونه رفت بیرون!
- خیله خب.. سریع ماشینم و بردار و برو دنبالش.. هرجور شده راضیش کن سوار شه و بعد هرجا خوست بره برسونش..
- چشم!
- فقط زود باش!
تماس و قطع کردم و حین بیرون فرستادن نفس درمونده ام.. خودم و انداختم رو تخت و دستی از بالا روی صورت ملتهبم کشیدم و تا به لبام رسیدم مکث کردم..
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست از یادآوری اون چند ثانیه ای که تمام این ماه های گذشته برای یه بار دیگه تکرار شدنش داشتم له له می زدم..
ناخواسته بود و بدون فکر قبلی.. حتی وقتی دیدیم درین مونده و انقدرم ترسیده که هیچ کدوم از حرکاتش عادی نیست.. تصمیم گرفتم کوچکترین کاری که اون و یاد گذشته ها میندازه انجام ندم..
ولی چطور می تونستم تو اون فاصله کم.. صورت گریون و خواستنیش و اون لبایی که «ببخشید» و به قشنگ ترین شکل ممکن به زبون آورد ببینم و بتونم جلوی خودم و این حس فوران کرده رو بگیرم؟
حتی درین هم نتونست مقاومت کنه و طول کشید تا به خودش بیاد.. درینی که سعی داشت ادعا کنه از من متنفره.. چه برسه به منی که هیچ وقت.. حتی برای گول زدن خودمم.. نتونستم اعتراف کنم ازش بدم میاد!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Nov, 17:58


رمان اپسیلون به اتمام رسید💞

برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون

یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️

یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Nov, 17:58


📚 رمان اپسیلون

✍️به قلم گیسو خزان



📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..

این.. داستان زندگی منه!



📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267

گیسو خزان 🎯 تارگت

19 Nov, 17:58


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_492



- این فکر و شیده هم می تونه درباره تو بکنه ها! حواست هست؟ که خودش و پدرش و عامل بدبخت شدنت بدونه و مطمئن بشه که تو ازش متنفری.. در نتیجه پات و که از خونه بیرون می ذاری می تونی با هزار نفر بهش خیانت کنی.. ولی تا حالا حرفی در این باره بهت زده؟ تا حالا بهت گفته دلم نمی خواد تو مغازه کفش فروشی که نصفشم زنونه اس و روزی چند صد تا زن و دختر رنگارنگ میان اون جا و می رن کار کنی؟ گفته یا نگفته؟!
روم و برگردوندم و با اخمای درهم سرم و به نشونه نه بالا انداختم که با قطعیت گفت:
- چون بهت اعتماد داره! چون می شناستت.. چون حواسش هست واسه دومین بار توی زندگیش به کی بله گفته و اطمینان داره از این که قرار نیست این بارم شکست بخوره! اطمینانی که حتی یه درصدش و تو وجود تو نمی بینم.. فقط شک و بدبینی داری!
نگاه شاکی و طلبکارانه ام و بهش دوختم که توپید:
- چته؟ عین گاو خشمگین به من نگاه نکن! اگه حرفم و قبول نداری.. اگه فکر می کنی غیر از اینه با حرف نه.. با عملت ثابت کن! راهشم اینه که بذاری زنت خودش واسه زندگی و کارش تصمیم بگیره.. که حتی اگه به قول خودت وسط یه مشت لش و لوش کار کنه.. انقدری بهش اعتماد داشته باشی که بدونی حتی وقتی تو نیستی بلده هوای خودش و نگاهش و دلش و داشته باشه که واسه هر نره خری نلرزه! داریم درباره شیده حرف می زنیم یزدان.. بفهم! همچین آدمی نیست!
سرم و انداختم پایین و بعد از نفس عمیقی که کشیدم.. حس کردم دیگه دلیلی واسه ادامه این بحث ندارم و گرشا می تونست هر بهونه من و.. با یه توجیه منطقی خنثی کنه.. واسه همین ناچار شدم همون جمله کلیشه ای همیشگی مردا رو تو همچین مواقعی به زبون بیارم و بگم:
- من.. به شیده اعتماد دارم.. آره شاید یه زمانایی.. یه چیزایی تو ذهنم می چرخه که واقعاً فکر کردن بهش غیر ارادیه ولی.. ته دلم مطمئنم که قرار نیست یه ضربه دیگه مشابه کاری که اون عفریته کرد به زندگیم بزنه.. ولی از آدمای مریض دور و برش می ترسم! دوست ندارم آسیب ببینه!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۱۰۰۴ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

18 Nov, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1279



دستم و به سمت پاش دراز کردم تا یه کمم من ماساژش بدم و گندی که زدم و جبران کنم.. که یهو من و کشید سمت خودش و قبل از این که بخوام موقعیت و ارزیابی کنم لبام و مال خودش کرد!
بدون هیچ خشونتی.. بدون این که بخواد سرم و نگه داره تا حس تحمیلی بودن بهم دست بده مشغول بوسیدنم شد و این خودم بودم که با فرمان گرفتن از اون حس عجیب غریب شده وجودم جفت دستام و بلند کردم و گذاشتم رو صورتش..
هیچ درکی از موقعیت و کاری که داشتم می کردم نداشتم.. فقط به حس بی نظیری که از همون بوسه به بدنم منتقل شد فکر می کردم و دوست نداشتم تموم بشه..
چنان آرامشی داشت تو تک تک رگ و پی وجودم جریان پیدا می کرد که انگار تمام این یک سال و نیم داشتم دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم و حالا.. بهش رسیده بودم!
بدون این که اهمیت بدم پشت این آرامش و حس خوب.. چه آدمی قرار گرفته و این همراهی کردن من.. اصلاً درست هست یا نه!
ولی همه این چند ثانیه بی نظیر و لذتبخش با چشمای بسته اتفاق افتاد و من همین که چشمام و باز کردم و میران و دیدم.. با وحشت خودم و عقب کشیدم و ناباور به صورتش که حالا با یه دلیل دیگه قرمز شده بود و داشت تند تند نفس می کشید.. زل زدم!
دیگه مغزم بود که داشت بهم فرمان می داد و قلبم و با تندترین الفاظ خفه می کرد.. بهم فهموند این جا بودنت و چراغ سبز نشون دادنت به این آدم با همین حرکات کوچیک.. حماقت محضه که منم به حرفش گوش دادم.. سریع کیفم و چنگ زدم و از جام بلند شدم..
میران هنوز توان بلند شدن از رو زمین و نداشت که فقط گفت:
- وایستا درین..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Nov, 18:44


- من میدونم که بابایی تو رو دوست نداره ...

نگاه سرخ و ملتهبش به دخترک پنج ساله اش بود.

میدانست...
آن مرد دوستش نداشت ...

- تو چی ...من مامانتم توام دوستم نداری؟

حسرت به دلش مانده بود که فقط یکبار ماهور مامان صدایش بزند.

ماهور با اخم جواب میدهد

-من نمیخوام که تو مامانم باشی ...دوستم ندارم ...

چانه اش از بغض فشرده میشود ...
با این حال جان میکند تا بپرسد

- چرا ...نمیخوای؟

- عمه کیانا میگه چون تو دهاتی هستی بابایی دوست نداره ...منم دوست ندارم ...ببین لباسات چقدر زشته ...دستات هم نرم نیست ...بلد نیستی مثل مامان دوستم ژینا آرایش کنی ...رانندگی هم نمیتونی کنی...

عمه جانش راست میگفت
او دهاتی بود
از دهات پایش به زندگی آن مرد باز شده بود...

اصلا مهراب هخامنش را چه به او ...

اویی که حتی پدر و مادر خودش هم نخواسته بودنش ...

- تو میخوای بیای خونه ما؟
پیش ما زندگی کنی؟

بودن در کنار آن دو آرزویش بود
اما می دانست که مهراب این را نمیخواهد

حالا هم اگر آمده بود بخاطر تهدید های پدرش بود

پای حرفه اش در میان بود...

آبرو و اعتباری که نمیخواست هیچ رقمه لکه دار شود ...

که در رسانه ها میان رقبایش بپیچد مهراب هخامنش پنج سال گذشته یک دختر روستایی را به عقد خود درآورده است و از آن بچه هم دارد؟

درمانده و پر از حسرت میپرسد

- تو دلت میخواد من بیام پیشتون؟
قول میدم دستام نرم بشه ...خوب هم لباس میپوشم ...مثل مامان دوستت هم آرایش میکنم ...رانندگی هم یاد میگیرم ..اینجوری میتونم مامانت بشم؟

ماهور پنج ساله هنوز اخم بر چهره داشت

- نه ، من دوست ندارم تو بیای خونمون ...بابایی هر وقت تو رو میبینه بداخلاق میشه ...از اون قرص رنگیا میخوره ...پیش ما نیا ...غیب شو ..مثل مامان بزرگ ژینا که مرده ، غیب شده ...بابایی دیروز گفت دلش میخواد که تو هم غیب بشی ...

صدای شکستن قلبش ...
له شدنش ...
به گوش خودش رسیده بود ....

چشمانش تاب نیاورده بود ...
اشک از چشمانش سرازیر شده بود

دخترکش آرزوی مرگش را داشت..!

- چرا گریه میکنی؟

پلک میزند ...
هق هقش را خفه میکند و با درد و رنج زمزمه میکند

- اگه قول بدم غیب بشم اجازه میدی بغلت کنم؟

ماهور با تردید سر تکان میدهد

- باشه...قبوله

قدم نامتوازنی به جلو برمیدارد

روی زانو پیش پای دخترکی که نگاهش میکرد می نشیند و با بند بند وجودی که به رعشه افتاده بود درآغوشش میگیرد ...

چند ثانیه که میگذرد دستان ماهور روی سینه اش می نشیند

- بسه دیگه ..ولم کن...

گوش میدهد
گره دستانش را از دور تن دخترک باز میکند و خود را عقب میکشد

- حالا باید به قولت عمل کنی ...

از میان نگاه تارش لبخندی میزند

قدمی به عقب برمیدارد و با بغض می گوید

- به بابات بگو من برعکس اون همیشه دوسش داشتم ...تو رو هم خیلی دوست داشتم ...ببخشید که نتونستم مامانی باشم که میخوای..!

می گوید پشت به دخترکی خیره نگاهش میکرد می چرخد و به سمت رودخانه می دود ...

* * *

یک ساعت گذشته بود
از رفتن او ...
و حالا مهراب بود که بالاخره پس از سر و کله زدن با پدر آن دختر از خانه بیرون می آمد

قرار بود آن لعنتی را با خود ببرند...

به محض بیرون آمدنش ماهور که روی تکه چوبی در حیاط نشسته بود با ذوق و شوق به سمتش می دود

- بابایی ...بابا...

- جونم بابا ..چی شده که خوشحالی؟

همانطور که جواب ماهور را میداد نگاه در اطراف می گرداند
آن دختر کجا بود؟
تا چند دقیقه پیش همینجا دیده بودش...

ماهور هیجان زده می گوید

- دیگه لازم نیست اون خانمه رو با خودمون ببریم خونه بابایی ...من بهش گفتم ما دوسش نداریم ، نمیخوایم باهامون بیاد اونم بهم قول داد غیب بشه ...مثل مامان بزرگ ژینا ...

https://t.me/+rz_dpVhnyspjZGE0
https://t.me/+rz_dpVhnyspjZGE0
https://t.me/+rz_dpVhnyspjZGE0
https://t.me/+rz_dpVhnyspjZGE0

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Nov, 18:44


_ تازه‌عروس خونوادهٔ سپهسالارو پس فرستادن!
_ همونی که دیشب عروسیش بود؟

از سر کوچه که می‌گذشتم، لنگهٔ در خانهٔ سوری خانوم طبق معمول تا ته باز بود و گردهمایی زنانه برپا!

چادرو روی سرم جلوتر کشیدم تا من‌و نبینن.

_ مادرشوهرش زده عروس رو سیاه و کبودش کرده، بعدم از خونه انداخته بیرون!

- وای خاک به سرم! چرا؟! دل‌آرا که دختر خوبیه!

سوسن بی‌بی‌سی محل بود، یه نیم‌نگاه به من انداخت و با عشوه گوشه‌ی روسری گلدارش‌و توو داد!

_ والله مادر شوهرشم زن خوبیه! خانومی کرده .من اگه جاش بودم عروسم‌و می‌کشتم جنازه‌ش‌و میدادم دست ننه‌ی بی‌آبروش!

- چرا سوری خانوم؟! قضیه چیه؟ تو رو خدا اگه میدونی بگو…

سوری ایشی رو به من کشید و صورتم از درد سیلی محکمی که به جرم ناکرده خورده بودم سوخت!

- زن بیچاره دیشب فهمیده مادر عروسش قبلاً صیغهٔ شوهرش بوده!

صدای هین خانوم‌ها کوچه رو پر کرد. تنم از تکرار این حرف لرزید. دستی که روی قلبم مشت شده بود بالا آوردم و اشک گوشه‌ی چشمم‌و گرفتم.

_ یا فاطمهٔ زهرا! مگه می‌شه؟
_ آره بابا... انگاری دیشب یکی صیغه‌نامه رو فرستاده واسه مادرشوهره...

پچ‌پچ‌ زن‌ها داغ دلم را تازه کرد! عشق بچگیم که دیشب قرار بود خانوم خونه‌ش بشم، حالا کابوس گذشته‌ی خجالت‌آور مادرم شده!

- دل‌آرا!

هیع! خودش بود! کیان!
پاهام بی‌اختیار تند شدن!

- وایستا… کجا در میری؟

زن‌ها همه سرپا شدن، با بدبختی از میانشون در رفتم… صدای بوق پشت سرم قطع نمیشد!

- خیال کردی میتونی از دستم فرار کنی… وایستا دلی!

نفس‌زنان جلوی در رسیدم، دسته کلید از لای انگشتای لرزونم سر خورد، خم شدم و سریع کلید رو برداشتم، داخل قفل انداختم امّا قبل از اینکه پام‌و توی حیاط بذارم صدای ترمز وحشتناک ماشین اومد و بعد دستم کشیده شد.

- ولم کن! تو‌رو خدا ولم کن کیان…

التماس‌هام دلش رو نرم نکرد.
- ولت کنم؟! تازه گیرت آوردم!

هنوز کت و شلوار دامادی تنش بود، موهای خوش‌حالتش به هم ریخته و چشمای قهوه‌ای مهربونش غرق بی‌خوابی و خون!

- از دیشب در به در توو این کوچه خیابونا‌ دنبالت بودم!

- کیان بذار برم! ولم کن برو…
- برم؟ کجا برم؟

پا گذاشت روی چادرم…

- اگه رفتنی در کار باشه با هم می‌ریم!
- من با تو هیچ جا نمیام!

چادر از سرم افتاد و نگاه ناباورش یک لحظه مات صورتم شد، از چشم کبودم تا ترک بزرگ بالای لب و ابروی شکسته‌م!

- دلی این… این چه سر و وضعیه…

دیشب که باید پشتم می‌بود، مست کرد و از خونه بیرون زد! مادرش از خجالتم دراومد.

- تموم شد! هر چی بین من و‌ تو بود تموم شد!

پلک زد و دیگر اثری از کیانِ خوش‌قلبم نبود!

- تازه شروع شده! تو دیگه یه زن شوهرداری دلی خانوم! برمیگردی توو اون خونه و مثل یه زن خوب شوهرت‌و خوشحال میکنی!

- من زن تو نیستم، تو هم شوهرم نیستی! ولم کن کیان…

زورم به مرد درشت‌هیکلی مثل اون هرگز می‌رسید! کشان‌کشان طرف ماشین میبردم!

- مادرت زنِ بابام شد، دخترشم زن من! معامله‌ی منصفانه‌ایه!

خنده‌ی پر از خشمش ترکه به جان سوخته‌‌م می‌زد!
پرتم کرد روی صندلی جلو اما قبل از اینکه در ماشین بسته بشه صدای مردونه‌ی آشنایی اومد…

- اون دستای کثیفت‌و ازش بکش کنار تا قلمش نکردم…

https://t.me/+dgglwh7TDuNlNmM0
https://t.me/+dgglwh7TDuNlNmM0
https://t.me/+dgglwh7TDuNlNmM0

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Nov, 18:44


- مانتو کوتاه و جلوباز تو شرکت من ممنوعه خانم محترم!

بهار که خم شده بود تا پرونده‌های درون دستش را روی میز بگذار با شنیدن غرش خشمگین آراز هول به هوا پرید و به عقب برگشت.

- جانم؟ یعنی چی؟

- یعنی اگه دلت میخواد از شرکت من اخراج بشی کافیه یکی دو بار یه همچین مانتویی بپوشی!

حرص در سلول به سلول تنش نفوذ کرده بود. چپ و راست به او گیر می‌داد اما این یکی را کوتاه نمی‌آمد.

- چطور باقی اعضای شرکت مشکلی ندارن که بپوشن فقط من مشکل دارم؟

اخم های آراز به شدت در هم رفت.
بهار خوشنود از حرفش دست به سینه منتظر جواب مرد شد.

- مسلما باقی اعضای شرکت این زیبایی رو ندارن که با پوشیدن این نوع مانتو زیباییشون ده برابر بشه! از همه مهم‌تر... دختر دایی من نیستن.

ضربان قلبش از این اعتراف صریح شروع به زدن کرد. کار حضرت فیل بود در این وضعیت به خود آمدن! اما قلبش بازی بیشتر را می‌خواست...شاید اعتراف بیشتر از مرد مغرور این روزهایش.

- در هر صورت به من ربطی نداره! منم مثل بقیه یه کارمندم و هر جور دلم میخواد لباس میپوشم و فکر نکنم به کسی هم ربطی داشته باشه!

آراز با عصبانیت از جواب سر بالای دخترک به سمتش پا تند کرد و با گرفتن دستش او را به دیواری کناری‌اش کوبید.

- آخ!

با خشمی بی سابقه صورتش را نگاه می‌کرد. چرا حرف در کله‌اش نمی‌رفت؟ چرا نمی‌فهمید...

- میخوای نشونت بدم کیم، ها؟

ها را چنان بلند ادا کرد که تن بهار از ترس تکانی خورد. کنترلش را از دست داده سر به سمتش جلو برد و لبانش را در دو سانتی متری لبان بهار قرار داد:

- خوب نگاه کن تا بفهمی چه کارایی از دستم برمیاد خانم بهار بخشنده!

https://t.me/+Y7fH13pYdOwwZWRk
https://t.me/+Y7fH13pYdOwwZWRk
https://t.me/+Y7fH13pYdOwwZWRk

دختر خاندان بخشنده یتیم میشه!
دختری که از غم از دست دادن پدرش از این رو به اون رو میشه و دیگه شیطنت نمیکنه...
تا اینکه یه روز، مردی پا اون عمارت درندشت میذاره که نفس همه رو میبره...!
آراز علیزاده مرد خشنی که در نگاه اول چشمش فقط یک چیز رو میبینه اونم دخترک شکسته‌‌ی ظریفی که داییش قبل از مرگش سر پرستیش رو به اون سپرد...
آراز سی و یک ساله‌ی سخت‌گیر که از هیچ اشتباهی نمی‌گذره، دل میبنده به دختر عمه‌ی هجده‌ ساله‌ی پر دردسرش که براش ممنوعه‌س ولی...

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Nov, 18:44


- نامزدیتو با اون دختره به هم بزن! ما یه دختر تو خونه داریم که باید عقدش کنی!

زاگرس خشمگین به خان آقا نگاه کرد و گفت:

- نبات زن عموی منه!

خان آقا غرید:

- عموی تو زیر یه خروار خاکه! نبات سرپناه می‌خواد!

زاگرس با نفرت به دختری که ساکت و خاموش نگاهشان می‌کرد چشم دوخت و گفت:

- یه بیوه رو بگیرم؟ اونم وقتی می‌خوام برای چند سال از ایران برم؟ نمی‌شه خان آقا!

خان آقا با صدای جدی و با صلابت حکم می‌کند:

- چرا نشه؟ عقدش می‌کنی بعد هرجا خواستی می‌ری... اون همین جا به عنوان عروس این خانواده می‌مونه! دیگه حرف مردمم رو سرمون نیست!

زاگرس مشت روی میز می‌کوبد و پیش از این که از اتاق خارج شود می‌گوید:

عقدش می‌کنم اما از من براش شوهر در نمی‌آد!

خانوم جان از پسش سرش می دود و در راهرو صدایش می‌زند:

صبر کن زاگرس!

زاگرس با خشم می چرخد:
چی از جونم می‌خواین؟

نبات باکره ست... باید رسم زن و شوهری رو به جا بیاری بعد هرجا خواستی می ری!

دلش می‌خواست هرچه زودتر از این خانه و آدم‌ها فاصله بگیرد!

دو هفته‌ی دیگر پرواز داشت و آن وقت برای همیشه از شر آن ها خلاص می شد!

اگر یک شب همخوابی...
با زنِ عموی مرحومش چیزی بود که باید انجام می‌داد تا دست از سرش بردارند، پس این کار را هم انجام می‌داد!

***
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0

چهار سال بعد...

چمدانش را پشت سرش کشید و در خانه را با هول باز کرد...
صدای گریه بچه ای که پشت در بود و افتاد شوکه اش کرد...
خم شد و در آغوشش کشید...

-هیش... تو پشت در چکار می‌کردی خانوم خوشگله؟

آیی... پامو خولد کلدی... اگه دیگه نتونم بلقصم چی؟

(آیی... پامو خرد کردی... اگه دیگه نتونم برقصم چی؟)

لبخندی روی صورتش پهن شد... او را روی زمین گذاشت و مقابلش زانو زد...

-ببینم پاتو؟ یه چرخ بزن... ببین سالمی چیزی نشده...

-بوسش کن خوب شه... مامانم هروخت میخولم زمین جاشو بوس میکنه...

غش غش می خندد... خم می شود و روی زانوی دخترک را می‌بوسد...

در قلبش محبت عجیبی نسبت به او حس می‌کند...

-اسمت چیه کوچولوی خوشگل؟ مامان بابات کجان؟

-مامانم دُفته به کسی نَدو اسمت آسمانه... بابامم لَفته سَفَل بَلای آسمان علوسک بِخَله... من تا حالا ندیدمش...

(مامان گفته به کسی نگو اسمت آسمانه... بابامم رفته سفر برای آسمان عروسک بخره)

دلش برای زبان شیرینش پرپر زد. چطور پدری دلش آمده تا این فرشته را تنها بگذارد؟

-آسمان؟؟ کجایی مامان؟

سرش را بالا می‌گیرد و زنی از پله ها شتاب زده در حال پایین آمدن بود که برای چهار سال تمام چشمانش را در خوابش دیده بود!

چشمان سیاه و غمگینش را...

-آسمان؟ بیا دخترم وقت داروته. کجا ر...

به محض دیدن زاگرس نفس در سینه اش می ماند...

-زا...زاگرس!

زاگرس هنوز داشت زنی که چهار سال پیش رهایش کرده و رفته بود را نگاه می‌کرد....

که صدای بچه مثل پتک در سرش کوبیده شد:

-مامان؟ این آقا پامو بوس کرد بهم شکلات داد اسممو بهش بگم؟

-مامان؟

این بچه... این دخترک ریز نقش که قلبش را در نگاه اول ربود دختر خودش بود؟

https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0
https://t.me/+I0kdhfJypIxkMzI0

او را به اجبار عقد کردم...
به جبر آبرو... به حکم سنت
یک شب با او هم‌خواب بودم...
و درست چهار سال تمام چشمان مشکی و غم‌آلودش در خواب و رویا رهایم نکرد!
حالا برگشته‌ام و آن چشمان زیبا دیگر غمگین نیست...
پر است،از کینه... از نفرت
حالا تنها نیست
همراه با یک نسخه کوچکتر از خودش، قرار است دل و دین و عقلم را به باد بدهد...

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Nov, 14:12


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1273



با صدای بلند و لحن کوبنده و دستوریش.. اخمام تو هم فرو رفت و توپیدم:
- یعنی چی؟ می خوای بازم زندانیم کنی؟ پاشو در و قفل کن و جلوم و بگیر.. تو که بلدی!
دستی رو صورتش کشید و نفسش و فوت کرد..
- نمی خوام زندانیت کنم.. ولی حالا که جواب سوالات و گرفتی.. تو هم باید بمونی و جواب سوالای من و بدی!
- من سوالی نپرسیدم!
- ولی انقدر این مسئله برات مهم بود که به خاطرش سریع مقابله به مثل کردی و با اون پسره احمق که اصلاً نمی دونم از کجا مثل قارچ وسط زندگیت سبز شده نقشه کشیدی که مثلاً حال من و بگیری.. همه چیز و بهت گفتم تا پات و از این نقشه که تهش چیزی جز پشیمونی برات نیست بکشی بیرون! به خاطر کارای من.. به خاطر برداشت اشتباهت.. به اون آدم نزدیک نشو درین.. به ضرر خودت تموم می شه!
پوزخندی زدم با تلخی جواب دادم:
- آره از نظر تو بایدم این جوری باشه.. چون فکر می کنی همه مثل خودتن و هدفشون از نزدیک شدن به یه دختر فقط سوء استفاده اس.. منم بعد از اون جریان همین فکر و می کردم.. ولی امیرعلی بهم ثابت کرد همچین چیزی نیست و یه آدم.. اگه بخواد می تونه پاش و کج نذاره!
- پس طرف پسر پیغبره و من خبر نداشتم!
- آره فکر کن هست.. که چی؟
- پاک ترین پسر دنیا هم که باشه.. بازم مرده.. احساس داره.. نمی تونه چند ماه به قول خودش شب و روزش و باهات بگذرونه و عاشقت نشه.. نمی تونه فکر رابطه و خلوت دو نفره اتون و توی ذهنش راه نده.. منی که هم جنسام و خوب می شناسم دارم این و بهت می گم.. بفــــــهم!







تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Nov, 14:11


📚 رمان شیفت


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر...


🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی


🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند.
*
این رمان رایگان و درحال انتشار است.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Nov, 14:11


خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید..
کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

11 Nov, 14:11


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_485



با بسته شدن در آسانسور بود که به خودم اومدم ولی هنوز نگاهم رو اون آدم گیر کرده بود وقتی دکمه باز شدن دوباره در و زدم و رفتم بیرون!
نمی خواستم جلوتر برم تا محمد من و ببینه و بخواد سوال پیچم کنه چون تو اون لحظه من هیچ توانی برای حرف زدن نداشتم و به کل لال شده بودم!
واسه همین.. خودم و کشیدم پشت دیوار راهرویی که به سرویس بهداشتی می رسید تا کارش تموم بشه و بره.. ولی صداش و می شنیدم که وقتی بعد از دادن کارت بانکیش.. از شیده.. از زن من که تازه داشتم می دیدم بدون اطلاع من.. این جا مشغول به کار شده بود پرسید:
- شما تازه اومدید این جا؟ قبلاً ندیده بودمتون!
- بله چند روزی هست..
- آهان به سلامتی!
- ممنون.. رمزتون؟
دستام و محکم کنار بدنم مشت کردم و آماده بودم تا فقط یه سوال غیر مرتبط دیگه از شیده بپرسه تا بی اهمیت به رفاقتمون برم جلو و این مشت و توی صورتش بکوبونم ولی.. فقط رمز و گفت و بعد از گرفتن فیشش راه افتاد سمت سالن باشگاه!
منم بالاخره تونستم یه نفس عمیق بکشم.. هرچند که هیچ اکسیژنی واسه تنفس تو هوا وجود نداشت و کاملاً داشتم احساس خفگی می کردم وقتی خودم و از پشت دیوار کنار کشیدم و راه افتادم سمت اون میزی که شیده پشتش نشسته بود!
سرش پایین بود و داشت یه چیزی رو تو دفتر یادداشت می کرد وقتی تو یه قدمی میزش وایستادم و فقط نگاهش کردم تا ببینم کی متوجه حضورم می شه..
بعد از چند لحظه.. حین بستن دفترش قبل از این که سرش و بالا بگیره گفت:
- سلام.. بفرمایید.. اگه واسه ثبت نام...
همون لحظه بود که بالاخره نگاهش به من افتاد و درست مثل حالی من چند دقیقه پیش تجربه اش کردم.. جوری شوکه شد که دیگه نتونست جمله اش و کامل کنه!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۹۹۲ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

10 Nov, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1272



به کل یادم رفته بود من و میران الآن تو چه شرایطی هستیم و رابطه امون تو چه وضعیه که با کنجکاوی زیاد و هیجانی که خودمم نمی دونستم از کجا اومده پرسیدم:
- اولین بار کی دیدیش؟
- وقتی برای درمان رفتم سوییس.. اولش نمی دونستم چرا مهناز اون جا رو پیشنهاد داد.. تو شرایطی نبودم که بخوام ته و توی کارش و در بیارم.. ولی بعد فهمیدم هدف داشته که ما رو اون جا با هم رو به رو کنه.. بعدشم که هم لی لی هم پدرش.. خیلی کمک کردن.. که بهترین متخصصا بیان بالا سرم و.. پام و قطع نکنن!
تازه با شنیدن این حرف بود که به خودم اومدم و یه صدای بلند مثل ناقوس کلیسا تو سرم زنگ خورد و همه چیز و یادم آورد و بهم گفت.. تویی که عامل تک تک این دردای جسمی میرانی.. دیگه نه جایگاهی تو زندگیش داری.. نه حق پرسیدن هر سوالی رو..
پس بهتر بود دهنم و بسته نگه دارم که بعد از شنیدن هر حرفی.. این شکلی شرمنده و خجالتزده نشم.. یا اصلاً بهتر بود.. بلند شم برم تا.. بیشتر از این با حس مزخرف شرمساری و عذاب وجدان درگیر نشدم!
با همین فکر یهو از جام بلند شدم و حین مرتب کردن شال روی سرم گفتم:
- باشه.. مرسی که بهم توضیح دادی.. با این که به من هیچ ربطی نداشت.. دلیل اصلی کنجکاویمم این بود که.. فکر می کردم.. دوباره اومدی تا این دفعه.. انتقام بلایی که سرِ.. سر خودت و خونه ات آوردم و ازم بگیری و اون دختر هم.. یه بازیچه اس که این وسط قراره باهاش.. من و آزار بدی.. الآن دیگه خیالم راحت شد همون طور که خودت گفتی.. برگشتی تا زندگیت و بکنی و امیدوارم.. از حالا به بعد.. روزهای زندگیت کنار عمه و خواهرت.. خیلی بهتر از قبل رقم بخوره.. الآنم اگه کاری نداری من دیگه...
- تو جایی نمی ری درین!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

10 Nov, 14:21


📚 رمان تارگت


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
میران پسری که تو چهارده سالگی خودسوزی مادرش و با چشم خودش می بینه و بعد از پونزده سال می فهمه که یه زن باعث اون اتفاق بوده.. وقتی دنبالش می گرده متوجه می شه که اون زن توی آسایشگاه روانی بستریه اما یه دختر داره که می تونه سوژه خوبی برای انتقامش باشه.. برای همین تصمیم می گیره وارد زندگیش بشه و...


🔘 عاشقانه ، انتقامی ، آسیب اجتماعی


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 167 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

10 Nov, 14:21


رمان تارگت به اتمام رسید 😍

این رمان و به صورت کامل شده تا پارت (۱۸۰۴) می تونید خریداری کنید..

برای پرداخت کارت به کارتی پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

10 Nov, 14:20


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_484



فقط می موند ساک و لباسام که دیگه وقت تا خونه رفتن نداشتم و به ناچار باید می رفتم تو اتاق گرشا و یکی از لباساش و واسه تمرین امروزم برمی داشتم.. هرچند که هنوز نمی دونستم بعد از آخرین دیدار و مکالمه امون.. قراره چه برخوردی باهام داشته باشه!
*
محمد و تو پارکینگ باشگاه دیدم و بعد از احوالپرسی باهم سوار آسانسور شدیم.. اون دکمه طبقه باشگاه و زد و من طبقه آخر و که پرسید:
- مگه تو با من نمیای؟!
- چرا.. ولی دیگه نرفتم خونه.. با خودم لباس نیاوردم باید برم از لباسای گرشا بردارم!
- آها حله! خوبیه پارتی کت و کلفت داشتنم اینه ها! کلی تو خرجت صرف جویی می شه.. نه پول شهریه می دی.. نه لباس..
سرم و به تایید تکون دادم و هیچی نگفتم.. اون داشت از جنبه مالی به قضیه نگاه می کرد.. ولی من یاد روزای مزخرف زندگیم.. بعد از تعلیق شدنم از درس و دانشگاه افتادم که گرشا.. با این که هنوز خودشم همچین پول و پله ای به هم نزده بود.. خرج منم می داد و به زور من و با خودش می برد باشگاه تا حال و هوام عوض بشه و دوباره به زندگی برگردم..
کاری که می خواست بعد از طلاقمم انجام بده.. ولی روحیه متلاشی شده ام.. خیلی داغون تر از اون بود که با انجام تمرینات ورزشی.. ترمیم بشه!
آسانسور که تو طبقه باشگاه وایستاد محمد دستی برام تکون داد و گفت:
- پس می بینمت داداش.. فعلاً!
رفت بیرون و منم که رو به در وایستاده بودم.. واسه یه لحظه کوتاه حس کردم.. یه چهره آشنا دیدم که وقتی با دقت بیشتری به رو به روم زل زدم خشک شدم..
دیدن اون آدم به شدت آشنایی که پشت میز منشی نشسته بود و حالا داشت با محمد درباره شهریه و تعداد کلاسایی که می خواست برداره حرف می زد.. حتی آخرین احتمال ذهنمم نبود و یه جورایی جزو محالاتی محسوب می شد که از هیچ طریقی با منطق من جور در نمی اومد!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۹۸۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Nov, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1271



شاید از نظر خیلیا بی جنبه محسوب می شدم.. ولی مگه من.. چند تا آدم توی زندگیم داشتم که به همچین مسائل جزئی و شاید بی اهمیتی واکنش نشون بدن و باعث بشن به این فکر کنم که منم.. برای کسی مهمم!
با همه اینا دستم و بردم سمت شالم تا سرم کنم که میران سریع مچ دستم و گرفت و با لحن پر خواهش و التماسی گفت:
- بذار بمونه دیگه! تو مهمونی بین اون همه آدم شال نداشتی.. حالا من شدم نامحرم؟
لحن تخس شده اش کم مونده بود من و به خنده بندازه که سریع سرم و انداختم پایین و مچ دستم و از تو دستش کشیدم بیرون..
خواستم بگم تو اون مهمونی.. به جز تو و البته.. امیرعلی.. هیچ کس این جوری با دقت و با احساس اونم از این فاصله کم به من زل نمی زد که بخوام معذب بشم ولی.. تو شرایطی گیر کرده بودم که می ترسیدم از هر حرف من یه برداشتی اشتباهی داشته باشه.. واسه همین سکوت و ترجیح دادم..
اونم یه کم بعد.. جواب سوالم و داد:
- گفتم که بابام.. آزمایش دی ان ای داده بود.. یعنی دور از چشم من.. حتی رفته بود و لی لی رو از نزدیک دیده بود.. آدمایی که خریده بودنش.. بعد از چند سال عذاب وجدان گرفته بودن و حقیقت و به لی لی گفته بودن.. بعدشم خودشون گشتن و بابام و پیدا کردن.. ولی بازم دیر بود و بابام.. انقدری وقت نداشت که با دخترش بگذرونه و چند ماه بعد از پیدا کردنش مرد.. فقط مهناز همه چیز و می دونست که اونم.. هزارتا دلیل داشت برای این که همه چیز و از من قایم کنه.. اصلی ترینشم این بود که می دونست این موضوع.. خشم من و نسبت به مادر تو بیشتر می کنه و صبر کرده بود تا تو یه موقعیت مناسب.. وقتی که مطمئن شده بود من قصد انتقام تو سرم نیست.. بهم بگه! که قبلش خودم همه چیز و فهمیدم!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Nov, 14:21


فقط تا آخر ماه قیمتش ۵۰ هزار تومنه..
بعدش افزایش قیمت داریم..
اگه هنوز رمان جدیدم و نخریدید عجله کنید که بهترین فرصته

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Nov, 14:21


📚 رمان ایگنور


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی... اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید... حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون!


🔘 عاشقانه، جنایی، معمایی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 28 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

09 Nov, 14:20


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_483



چشمام و محکم فشار دادم و خواسم یه بهونه دیگه واسه اش گیر بیارم که دیگه پیله نکنه.. ولی با فکر دیدن گرشا بعد از چند روز و این که همین چند وقت پیش با خودم گفتم که یه سر بهش بزنم.. دیدم پیشنهادش همچین بدم نیست و می شد به بهانه باشگاه رفتن.. برم سراغش که یه وقت فکر نکنه رفتم منت کشی و بخواد دوباره چرت و پرت گفتناش و شروع کنه!
بعد از یه نگاه به ساعت دور دستم پرسیدم:
- ساعت چند می ری تو؟!
- مثل همیشه.. هفت و نیم هشت!
- باشه پس منم همون ساعتا می رسونم خودم و..
- حله داداش.. می بینمت!
تماس و قطع کردم و بعد از سرکشیدن لیوان چاییم از پله ها رفتم پایین و رو به بهداد که داشت پشت سیستم خرید یکی از مشتری ها رو حساب می کرد پرسیدم:
- تا کی هستی تو؟ بازم جایی می خوای بری؟
بعد از راه انداختن مشتری.. نگاه شرمنده ای بهم انداخت و جواب داد:
- نه آقا یزدان! تا همین جاشم به خدا شرمنده اتون شدم بابت مرخصی هایی که گرفتم.. از فردا تمام وقت سر کارم تا آخر شب خیالتون راحت!
- فردا که جمعه اس.. از شنبه بیای حله!
- نه دیگه.. با خودم قرار گذاشتم اگه به خاطر این مرخصیا اخراجم نکنید تا شب عید که سرمون شلوغه و مشتری ها هم بیشتر.. جمعه ها هم وایستم! دیگه الوعده وفا!
- احیاناً قبل از قول و قرار با خودت نباید با من هماهنگ می کردی؟!
با نیش تا بناگوش باز شده گفت:
- خواستم سورپرایز شید!
- الآنم تو سورپرایز می شی وقتی بفهمی از الآن دارم می رم و تا آخر شب کارا رو دوش خودته!
چشم بلند بالایی تحویلم داد و منم با خیال راحت از این که مسئولیت سرش می شه و هوای مغازه رو داره.. گوشی و سوییچم و برداشتم و زدم بیرون.. با وجود ترافیک شب جمعه.. احتمالاً یه ساعتی تو راه بودم و باید از همین الآن راه می افتادم..






خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۹۸۸ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

07 Nov, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1270



پوزخند تلخی زد و با دو انگشت چشماش و فشار داد..
- کاری که من باهات کردم.. با هیچ دلیل و بهانه ای توجیه نمی شه.. ولی این و بدون.. درد این که یه دلیل برای مردن مادرت اونم به اون شکل فجیع وجود داشته باشه.. قابل تحمل تر از اینه که بفهمی.. مادرت سر یه دروغ مرد! مادرت.. حتی بعد از دزدیدن اون بچه.. فرصت داشت که زندگی ما رو نجات بده.. ولی نخواست و نکرد..
- آتیششم بعداً.. دامن خودش و گرفت!
مکثی کردم و با شرمندگی بیشتری ادامه دادم:
- هم خودش و.. هم ما رو!
میران سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت.. تو این مسئله چیزی نبود که بخوام بهش شک کنم یا باورم نشه.. من بدتر از این و باور کرده بودم.. این که دربرابر اون جنایت اصلی که مامانم مرتکب شد.. چیزی نبود!
بازم طبق معمول درگیر دو تا حس بودم.. یکیش شرمندگی و ناراحتی.. بابت کارای احمقانه مادرم که هیچ دلیل قانع کننده ای نمی تونستم براش داشته باشم.. حتی اگه هیچ کاری نکردنش به قیمت جون بچه اش تموم می شد.. یکیشم.. خوشحالی از این که.. تصوراتم غلط از آب دراومد و میران.. پای هیچ دختری رو.. برای ضربه زدن به من.. به زندگیش باز نکرده..
هرچند که به خودم حق می دادم بابت اون قضاوتم چون.. تحت هیچ شرایطی نمی تونستم همچین احتمالی رو در نظر بگیرم که اون دختر.. خواهر میرانه!
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
- حالا.. مطمئنی که خودشه؟
سرش و بلند کرد و خیره ام شد و بلافاصله لبخند عمیقی رو لبش نشست و بدون این که جواب سوالم و بده.. با لحن عجیبی که مو به تنم سیخ می کرد لب زد:
- چقدر این مدل مو بهت میاد!
ناباورانه دستی رو سرم کشیدم.. اصلاً نفهمیدم کی شال از رو سرم افتاده بود.. ولی موضوع عجیب تر این بود که تو این شرایط.. میران چه جوری متوجه شده بود که من جدیداً موهام و تا روی شونه ام کوتاه کردم؟
از اون عجیب تر هم.. واکنش قلبم بود که درجا ضربانش تند شد و تو دلم قند آب کردن!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

07 Nov, 14:21


📚 رمان کوپید


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

07 Nov, 14:21


خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Nov, 18:35


- می‌خوای سقطش کنی؟ باباش کجاست؟

با بغض داشتم لباس‌هام رو در می‌آوردم.

- آره باید سقطش کنم. چاره‌ای ندارم.

توان جواب دادن به سوال دومش رو نداشتم. کمی مکث کرد و دوباره پرسید:
- مگه نامزد نکرده بودین؟ پس چی شد صبا؟

همه از عشق ما خبر داشتن. همه به ما حسادت می‌کردن. شاید هم عشق ما یک توهم بود که من برای خودم ساخته بودم. کفش‌هام رو در آوردم و روی تخت رفتم.

- نشد. دیگه کاریش هم نمی‌تونم بکنم.

جلو آمد و دست روی شانه‌ام گذاشت.

- صبا تو کسی رو نداری. فکر نمی‌کنی این بچه بتونه تنهاییت رو از بین ببره؟ می‌خوای یه کم فکر کنی؟
https://t.me/+RLGUqqeeg-E3Yjdk

دراز کشیدم. خیره به سقف اشک می‌ریختم. سه ساله که من فقط در حال از دست دادن عزیزانم هستم. این یکی هم روش.

- یاسین چی کار کرده صبا؟ حداقل با من حرف بزن. شاید تونستم کاری برات بکنم.

چطور می‌گفتم که یاسین بعد از آن همه ابراز عشق با صمیمی‌ترین دوستم خوابیده و حامله‌اش کرده؟ چطور می‌گفتم که فهمیدم از اول هم عاشق من نبوده و رفیقم را می‌خواسته؟

- من یه چیزهایی شنیدم. صبا راسته که یاسین و لعیا با هم بودن؟

نگاه خیسم به سمتش کشیده شد. خودش فهمید که جوابم مثبت است.

- می‌دونی که دارم کار غیرقانونی انجام می‌دم؟ هر کسی جای تو بود، قبول نمی‌کردم. الان هم ازت می‌خوام تا من حاضر میشم خوب فکر کنی. یاسین که می‌دونه حامله‌ای. نظرش چیه؟

از لحظه‌ای که فهمیدم چه خیانتی پشت سرم کرده، جواب هیچ کدام از تماس‌هایش را نداده‌ام. یک هفته‌ای هم شده که دیگر تماسی نگرفته.

- براش مهم نیست سر من و این بچه چی بیاد. من تک و تنها چطوری این بچه رو بزرگ کنم؟ اصلا دوست ندارم به هوای بچه، زندگیم به زندگی یاسین و لعیا گره بخوره. دیگه نمی‌خوام هیچ‌کدوم‌شون رو ببینم.

آن‌قدر لفتش داد تا جنین کوچک درون رحمم تکانی خورد. من حسش کردم و دیگر نتوانستم. با رنگی پریده و صورتی که از اشک خیس شده بود داشتم پله‌های مطب را پایین می‌رفتم که با دو جفت چشم عسلی روبه‌رو شدم.

- صبا؟ چی کار کردی؟

سرم را بالا گرفتم و سعی کردم نگاهم در عسلی‌هایش غرق نشود.

- تموم شد یاسین. حالا می‌تونی با عشقت زندگی کنی بدون اینکه نگران من باشی.

https://t.me/+RLGUqqeeg-E3Yjdk
https://t.me/+RLGUqqeeg-E3Yjdk

با پاهایی لرزان آخرین پله‌ها را پایین رفتم. عطرش زیر بینی‌ام زد و یک بار دیگر بچه تکان خورد. داشتم جان می‌دادم که سرم را روی شانه‌های پهن و مردانه‌اش بگذارم.

یاسین هم گویا خشکش زده بود که هنوز خیره به پله‌ها مانده بود. باید با عشقم برای همیشه وداع می‌کردم. یک جایی باید این شکنجه تمام می‌شد.

- خداحافظ یاسین. خداحافظ برای همیشه.

لبم را گاز گرفتم که زیر گریه نزنم. سرم گیج رفت اما اولین قدم را به سمت خروجی برداشتم. صدایی باعث شد که بایستم. صدای برخورد زانوهای یاسین با سرامیک کف راهرو بود. و بعد هق زدنش که باعث می‌شد شانه‌هایش بلرزند. کمی ایستادم و تماشا کردم.
- خدایا من‌و ببخش. چرا به حرفم گوش نکردی؟

نمی‌خواستم بشنوم. باید پسرم را از این منجلاب نجات می‌دادم. نباید دلم با یاسین نرم می‌شد. گریه‌اش خاطر بچه‌ای بود که فکر می‌کرد از دست داده. از پشت شیشه تاکسی دیدم که دنبالم می‌دود. آخرین تماسش یک پیام بود. پیامی که نباید می‌خواندم.

- صبا از اینجا برو. هر چقدر می‌تونی دور شو. بذار خیالم راحت باشه که داری یک جای امن برای خودت زندگی می‌کنی. خوشحالم که بهت خیانت کردم. خوشحالم که هیچ نشونه‌ای از من با خودت نداری. حتی نمی‌خوام من‌و ببخشی. من هرگز به خاطر کشتن جنین بیگناهت بخشیده نمی‌شم. تقصیر منه که اومدم توی زندگیت. برو و خوشحال باش که مجبور نیستی با من زندگی کنی. خوشحال باش که بچه‌ی من باهات نیست.

دست روی شکمم گذاشتم.
- ما می‌ریم عشق مامان. می‌ریم جایی که تو هرگز نفهمی پسر یاسین کهربا بودی.


https://t.me/+RLGUqqeeg-E3Yjdk
https://t.me/+RLGUqqeeg-E3Yjdk

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Nov, 18:35


⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا!

با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند.

- با توام چکاوک!

بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست.

- متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟

روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد.

- می‌گم چه مرگته از دیروز؟

پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید!

- من! چیزیم نیست که.

صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت.

- چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟

تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم.

- نگاهم کن!

با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد.
https://t.me/+uB-iwdPBFco4ZTJk
- چی شده رئیس؟

کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد.

- وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم!

https://t.me/+uB-iwdPBFco4ZTJk
https://t.me/+uB-iwdPBFco4ZTJk
https://t.me/+uB-iwdPBFco4ZTJk

یاشار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Nov, 18:35


#پارت_۲۶۶
سرچ کن پارتش تو کانال هست👇


- موهاتو فروختی؟

توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت:

-قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟

چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند:

-دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی.

پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند.

-یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم!

اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟
خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند.

-ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟»

سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان.

-زنم... موهاشو... برای پول فروخته!

تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد.

-تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟

کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود.


-من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟

صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد.

-موهاتو برای چی فروختی؟

نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود.

-دِ جواب بده ساره؟

شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم:

-نزن... خواهش میکنم.
- موهاتو فروختی؟

توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت:

-قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟

چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند:

-دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی.

پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند.

-یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم!

اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟
خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند.

-ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟»

سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان.

-زنم... موهاشو... برای پول فروخته!

تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد.

-تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟

کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود.


-من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟

صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد.

-موهاتو برای چی فروختی؟

نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود.

-دِ جواب بده ساره؟

شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم:

-نزن... خواهش میکنم.
https://t.me/+oArUH_42W-MwOWFk
https://t.me/+oArUH_42W-MwOWFk
https://t.me/+oArUH_42W-MwOWFk

وَ بالاخره هفتیمن رمان #سحرمرادی خالق رمان آیینه‌قدی👆

https://t.me/+oArUH_42W-MwOWFk

پارت واقعی رمان⚠️کپی ممنون⛔️

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Nov, 18:35


#پارت_۵۰۰


از در بزرگ زندان بیرون می زنم سوز سرما به جانم نفوذ می کند.

پسرک سه ماهه ام را زیر چادرم پنهان می کند.

قلبم تیر می کشد لباس درست و حسابی ندارد که از سرماخوردنش جلوگیری کند.

با باد سردی که می وزد.

پسرکم را بیشتر به آغوشم می چسبانم.

نیش اشک به چشمانم نفوذ می کند و هرچه سریع تر خودم را به آن طرف خیابان می رسانم.

تا هرچه زودتر در آن سرما نوزادم را به پناهگاهی برسانم.

برای اولین ماشینی که از مقابلم رد می شود دستی تکان می دهم.

شاسی خارجی مقابل پایم ترمز می زند.

با دیدن رنگ و روی پریده ی نوزادم در عقب را باز می کنم و خودم را روی صندلی می کشانم.

در فضای گرم و نرم ماشین کمی خیالم از نوزادم راحت می شود.

خطاب به راننده می گویم:

_ببخشید آقا شما این نزدیکی ها سرپناهی جایی برای زنای بی سرپرست سراغ ندارین من یکی دوشبی اونجا بمونم؟

از آینه نگاهی به من می اندازد.

عینک دودی روی چشمانش اجازه نمی دهد چشمانش را ببینم اما از دیدن نگاه خیره ی مرد جوان و رعنا ترسی به جانم می نشیند.

آنقدر فکر سرما نخوردن پسرکم به جانم افتاده بود که به اینکه سوار چه ماشینی می شوم فکر نکردم!

چادرم را جلوتر می کشم و نوازادم را بیشتر به سینه می چسبانم.

می پرسد:

_جایی نداری مگه؟

در جوابش با نگاه زیر افتاده ای می نالم:

_نه اگه یه جای امنی بهم معرفی کنید ممنون میشم فقط واسه یکی دوشب که بتونم یه خونه ای برای خودم دست و پا کنم!

_پول داری مگه؟

با این حرف بغض به گلویم چنگ می اندازد.

و در جوابش سری به نشان منفی تکان می دهم.

_پس چجوری می خوای یه جایی دست و پا کنی؟سرکار داری؟

دوباره سری به نشان منفی تکان می دهم.

_من می تونم یه کار برات جور کنم که هم جای امن برای خودت و بچت باشه!

با این حرفش نگاهم را بالا می کشم.

نور امید در دلم می درخشد.

_حقوقشم خوبه

با امیدواری می پرسم:

_چه کاری؟

_یه مدت زن سوری من شو به ازاش هرماه بهت حقوق میدم.

با این حرف بهت زده به او می نگرم..چه می گوید؟

او راجع به من چه فکری کرده؟

نمی دانم چرا اما با اینکه خواسته اش همچون معجزه است برای من بخت برگشته اما حس بدی به من القا می کند که می گویم:

_خیلی ممنون من همین بغل پیاده میشم

سنگینی نگاهش را حس می کنم.

_چیشد قبول نمی کنی؟

بااخم می غرم:

_نه

_چرا نکنه شوهر داری؟

سری به نشان منفی تکان می دهم.

_من اگه شوهر داشتم که الان این همه بدبختی نمی کشیدم تو زندان که بودم غیابی طلاقم داد خودشم از ایران رفت

ابرویی بالا می اندازد.

_پس شوهر پولداری داشتی!

اشک از یادآوری کاری که آن نامرد با من کرد به چشمانم نفوذ می کند.

من او را از فرش به عرش رساندم و او با من..

با گوشه ی روسری ام زیر چشمان خیسم می کشم.

_پس مشکلت چیه؟

دوباره نگاهش می کنم.

من آن نامرد را هنوز هم دوست دارم.

_همه چی فقط سوری باشه تو بچه ات بزرگ می کنی منم به خواسته ام می رسم عموم شرط گذاشته اگه تا آخر این ماه ازدواج کنم که هیچ اگر نه تمام مال و اموالی که من سالها پاش زحمت کشیدم و دوندگیشو کردم و می زنه به نام پسر خونده ی فلجش..

نمی دانم چرا لحظه ای پیشنهادش وسوسه ام می کند.

و او می گوید:

_قول میدم به بهترین نحو بچتو بزرگ کنی

نمی دانم چه می شود.

چه در من رخ می دهد که بی فکر می گویم:

_قبوله..

***


انگار بعد از آن همه بدبختی در زندان خدا در خانه ام را زده و دستی بر سرم کشیده بود.

اتاقم را نشانم می دهد و می گوید:

_فقط پیش چشم خان عمو مجبوریم شبا تو یه اتاق بگذرونیم البته من سر حرفام هستم

شرمزده نگاه به زمین می دوزم.

_همه ی کارها رو مستخدم انجام میده فقط تو نبودم هراز گاهی یه سر به اتاق پسر عموی فلجم بزنی ببینی مرده اس یا زنده کافیه هرماه هم حقوقت سروقت برات واریز می کنم..

در جوابش باتشکر سری تکان می دهم.

چندساعتی از رفتنش می گذرد پسرکم حالا با شیرخشک حسابی سیر می شود و تخت می خوابد.

از جا بلند می شوم تا به پسرعموی فلجی که گفته بود سر بزنم.

اتاقش درست کنار اتاق مشترک ما بود.

در را باز می کنم و در همان بدو ورود فردی ویلچرنشین پشت به در به چشمم می خورد.

نزدیکش می شوم.
دلم به حال گردن کج شده اش می سوزد.

می خواهم ببینم بیچاره ی زمین افتاده علائم حیاتی دارد یا نه که با دیدن چهره ی فرد مورد نظر سنگ‌کوب می کنم.

چندبار دهانم باز و بسته می شود اما صدایی از آن بیرون نمی آید.

او..او‌حامی است شوهر سابق من

مگر ..مگر او از ایران نرفته بود پس حالا اینجا..

نفسم بند می آید.

و باصدایی که انگار از قعر چاه بلند می شود می نالم:

_حامی..

یک قطره اشک از نگاهش بیرون می چکد.

می خواهم اشکش را پاک کنم که باصدای نعره ای خون در رگهایم منجمد می شود.

_داری چه غلطی می کنی؟

https://t.me/+o1EKC--0qm1lOTA0
https://t.me/+o1EKC--0qm1lOTA0
https://t.me/+o1EKC--0qm1lOTA0

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Nov, 14:16


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1265



دستاش و زیر سرش قلاب کرد و با حالتی که انگار در حال انجام سرگرم کننده ترین تفریحشه.. زل زد بهم..
- تو کار زشت می کنی.. من شدم بی تربیت؟
نگاهم و به زور از اون لبخند حرص درارش گرفتم و روم و برگردوندم.. حرفی نداشتم بزنم و فقط بی دلیل و بی خود به در و دیوار اتاقش زل می زدم که گفت:
- این جا سیستم اطفاء حریق داره!
سرم و با بهت برگردوندم سمتش.. منظورش چی بود؟
- می دونم کنجکاو نیستی.. فقط خواستم اطلاع بدم که یه موقع وقتت و بیخودی هدر ندی و به فکر راه های موثرتری برای خالی کردن خشمت باشی!
دیگه نمی تونستم این شرایط و دووم بیارم که از جام بلند شدم و با حرص گفتم:
- معلومه مسکنه اثر کرده و حالت خوبه که شروع کردی به متلک انداختن.. ولی من اصلاً حوصله شنیدن این حرفا رو ندارم.. پس دیگه می رم.. خدافظ!
چند قدم بیشتر بر نداشته بودم که با حرف بعدیش اگه می خواستم هم.. نمی تونستم جلوتر برم:
- حوصله شنیدن جریان دوست دختر جدیدم و چی؟
تو وضعیتی بدی گیر کردم.. از یه طرف درجه کنجکاویم داشت از صد هم رد می شد و از طرف دیگه.. دلم نمی خواست این مسئله به چشم میران بیاد و بفهمه چقدر برام مهمه!
واسه همین ترجیح دادم به سمتش برنگردم و همون جا پشت بهش موندم که گفت:
- اسمش لی لیه.. فقط شونزده سالشه!
پوزخندی زد و این بار با حرص بیشتری ادامه داد:
- اگه هر بار که دیدیش.. درگیر احساسات و قضاوت غلط نمی شدی.. خودتم این و می فهمیدی و بی خودی من و وصل نمی کردی به یه دختر بچه!
دیگه نتونستم ساکت بمونم و برگشتم سمتش..
- بر فرض که می فهمیدم به قول تو بچه اس و فقط شونزده سالشه.. این چه جوری قراره رابطه نداشتنتون و ثابت کنه؟ این همه دختر کم سن و سال که عاشق مردایی با سن باباشون می شن.. پس با سنش نمی تونی من و قانع کنی که دوست دخترت نیست!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Nov, 14:15


فقط تا آخر ماه قیمتش ۵۰ هزار تومنه..
بعدش افزایش قیمت داریم..
اگه هنوز رمان جدیدم و نخریدید عجله کنید که بهترین فرصته

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Nov, 14:15


📚 رمان ایگنور


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی... اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید... حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون!


🔘 عاشقانه، جنایی، معمایی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 28 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

02 Nov, 14:15


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_477



- منتظرن یه کم خلوت شه بتونن عزیز و بیارن بیرون! تو چرا پس نیومدی تو؟ همه اش همین جا وایستاده بودی؟
- آره! خیلی گرم بود.. دیگه داشتم خفه می شدم! گفتم اون جا هم دیگه فقط بزرگ ترا بمونن بهتره!
- یزدان سراغت و می گرفت.. برو حداقل یه تبریک بگو!
لعنت به من.. لعنت به این قلبی که هنوز اون طناب و پاره نکرده و با شنیدن همچین حرفی دوباره ضربانش تند می شه.. در حالی که من باهاش یه قرار دیگه ای گذاشته بودم..
ولی خب.. حقم داشت.. هر کس دیگه ای هم بود از فکر این که یزدان مهر وسط مراسم عقدش.. حواسش به نبودن من جمع بود و سراغم و گرفته.. همین قدر ذوق می کرد!
- حالا.. حالا وقت هست! اومدن تو سالن می رم بهشون تبریک می گم!
- اوکی! بابا کو؟
سرم و به سمت بالکن می چرخونم.. آخرین بار اون جا دیدمش و حالا اصلاً نمی دونستم کی بیرون اومده و کجا رفته که من نفهمیدم!
- نمی دونم.. تو بالکن داشت سیگار می کشید.. حتماً اونم رفته تو سالن!
- باشه.. بیا ما هم بریم!
- می مونم با مامان اینا میام.. شاید واسه حرکت دادن عزیز کمک لازم داشته باشه!
قیافه اش جمع می کنه و با صدای آروم پچ می زنه:
- ول کن بابا.. حالا با این لباس و کفش و سر و وضع ما باید عزیز و جا به جا کنیم.. دایی گرگین و زن دایی هستن دیگه!
- تو برو قصیده! منم نگفتم تو وایستا.. خودم هستم! حالا از اون دوتا روز عروس بچه اشون باید همچین چیزی بخوایم که پس فردا سر همین کلی حرف بارمون کنن؟
- پوووف.. خودت می دونی! فقط بگم تا بدونی مامان از دیروز که پات و کردی تو یه کفش که حتماً بری خونه اون دایی بی خیرت ازت شاکیه.. فکر نکنم بمونی هم بذاره کمکش کنی!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت 976 آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Oct, 14:22


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1264




اون موقعی که داشت کفشاش و درمیاورد اصلاً حواسم جمع نبود که بخوام دقت کنم و الآنم.. با این ملافه ای که روی خودش کشیده بود.. چیزی مشخص نمی شد..
چشماش و که باز کرد سریع رفتم سمتش و مسکن و لیوان آب و بهش دادم که با یه تشکر زیرلب خورد و لیوان و گذاشت رو میز و دوباره به همون وضعیت قبلی برگشت..
منم که فعلاً به هیچ وجه قصد رفتن نداشتم.. آروم نشستم لبه تخت.. جوری که نزدیک به پای راستش باشم و دستم و روی تخت به سمتش سر دادم.
چشمم به میران بود که کف دستش و عمود روی پیشونیش گذاشته بود و آماده بودم تا هر وقت چشماش و باز کرد سریع دستم و عقب بکشم..
تا این که دستم رسید به پاش و من اول با انگشت کوچیک دستم.. آروم لمسش کردم و تونستم گوشتی بودن پاش و تشخیص بدم و خبری از جسم سفتی که من و یاد پاهای مصنوعی که تو ذهنم داشتم بندازه نبود!
ولی باز قانع نشدم و این بار انگشت اشاره ام و یه کم تو پاش فرو کردم تا دلم راضی تر بشه که یهو با همون چشمای بسته صداش بلند شد:
- می خوای لخت شم تا با چشم خودت ببینی؟
سریع تو جام پریدم و با استرس گفتم:
- هان؟ چیو؟
دستش و از رو سرش برداشت و زل زد به چشمای هراسونم:
- این که پای خودمه.. نه پروتز!
همین حرف برام کافی بود تا نفس حبس مونده ام و با خیال راحت بیرون بفرستم و دیگه با همه وجود به این باور برسم که پای آسیب دیده میران و قطع نکردن.. ولی جوری مچم و گرفت که نمی تونستم خوشحالیم و زیاد بروز بدم و با اخم گفتم:
- اصلاً کنجکاو نبودم!
- از انگشت کردنت معلوم بود!
با خشم توپیدم:
- بی تربیت!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Oct, 14:21


خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Oct, 14:21


📚 رمان کوپید


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

31 Oct, 14:21


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_476



چیزی نمی گم و تا لحظه آخر که وارد بالکن می شه و بلافاصله یه سیگار روشن می کنه نگاهش می کنم.. حالا دیگه همه اون شک و تردیدایی که می گفت بابا به احساس قلبی من نسبت یزدان مهر شک کرده به یقین می رسه و حتم دارم که این حال بدشم.. به خاطر منه و اون نگاه گرفتنای دم به دقیقه اش هم به خاطر اینه که نمی خواد چیزی به روم بیاره تا بیشتر از این پیشش خجالت زده بشم!
با دومین بله ای که این بار با صدای یزدان مهر به گوشم می رسه.. چشمام و آروم رو هم می ذارم و سعی می کنم با نفس های عمیق این حال رو به فروپاشی رو از خودم دور کنم تا همین جا وسط این راهرو.. غش نکردم!
مراسم خطبه خوندن که تموم می شه.. چشمام و باز می کنم و از ورودی اتاق عقد و لا به لای جمعیت.. زل می زنم.. به اون آدمی که داره در جواب تبریکای بقیه با لبخند شیک و ژست جنتلمنانه ای تشکر می کنه و سرش و براشون تکون می ده!
یه لحظه واسه دیدن بهار هم کنجکاو می شم که جام و تغییر می دم و می بینمش.. که بی اهمیت به یزدان مهر داره با یکی دو نفری که کنارش وایستادن حرف می زنه!
در حالی که با نهایت حماقت وقتی خودم و جای بهار.. کنار یزدان مهر تجسم می کنم می بینم که حاضر نیستم حتی واسه ثانیه ای.. نگاه و توجه و تمرکزم و از اون آدم بگیرم و به کس دیگه ای بدم.. اونم وقتی فقط چند دقیقه از خونده شدن خطبه و دائمی شدن رابطه امون می گذره!
دیگه نمی فهمم بقیه مراسم چه جوری می گذره.. فقط مهمونا که بیرون میان با نگاهی به ساعت گوشیم.. می فهمم خیلی طول کشیده و من انقدر غرق توی افکارم بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نشدم!
با بیرون اومدن قصیده.. تکیه ام و از دیوار می گیرم و وقتی جلو میاد می پرسم:
- مامان اینا کوشن؟




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۹۷۲ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Oct, 18:39


- می خوای باهاش ازدواج کنی؟

با لحن سردی جوابم را داد:
- می دونی که دوستش دارم....!

چه راحت همسرم از دوست داشتن زنی جز من حرف می‌زد...چرا من نمی‌مردم؟

تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطرداشتم.
- برای همین می خوای من و طلاق بدی؟

- باید از هم جدا بشیم!

با عجز التماسش می‌کنم تا شاید فکر آن از سرش بیوفتد...

- آرش ما بچه داریم...!

آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست.
- من هیچ وقت بچه نمی خواستم!

راست می گفت بچه نمی خواست... این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم!

وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من دخترکم را سقط نکردم...!


آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم. من دوستش داشتم! هرچند که او مردنم را جلوی چشم هایش نمی‌دید!
- باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه.

- نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج با من جدایی از توئه.

بغضم را قورت دادم و گفتم:
- آرش من نمی.........

میان حرفم پرید:
- ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه!
پس این کار رو برام بکن...!
عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.

چه مرد نامردی‌داشتم من....! می دانست بدون او می‌میرم و از من می‌خواست از او جدا شوم تا خودش به مراد دلش‌برسد...؟

https://t.me/+u5gHsDy9ve03MjU0

https://t.me/+u5gHsDy9ve03MjU0

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Oct, 18:39


.


_پانیز رستگار ملاقاتی داری

با صدای کلفت زن چشم های خسته ام را از هم باز میکنم..ملاقاتی برای منِ بی کس؟

از روی زمین خشک بلند میشوم چادری که جلوی رویم گرفته اند را به ناچار به سر میزنم

یعنی ممکن است از بیمارستان باشند؟ اگر اتفاقی برای "او" بیفتد به من خبر میدهند؟

وارد اتاق ملاقات میشوم با این که هیچ ایده ای برای فردی که به ملاقاتم آمده بود ندارم؛
اما با دیدن شخص پشت شیشه کپ میکنم..

آن مرد..او اینجا چه میخواهد؟

روی صندلی می نشینم.

_برای چی اومدی اینجا؟

صدایم گرفته و خش دار است اما لرزان نه!..یاد گرفته ام جلوی انسان ها نقاب بزنم !

_میدونی که حکمت قصاصه؟

_میدونم !

_من میتونم از اینجا بیرونت بیارم

یک تای ابرویم بالا میپرد !

_به چه دلیل اونوقت؟

_چون تو کار اشتباهی انجام ندادی

قتل برادرش کار اشتباهی نبود در نظر او؟

اخم میکنم..مسلما این مثلا لطفش جبرانی را هم در پی دارد

_عوضش؟

_بهم کمک میکنی حقمو پس بگیرم

به خنده می افتم..با تمسخر میگویم:

_اونوقت چجوری قراره بهت کمک کنم؟!

_زنم شو !

https://t.me/+fNCDy7f1mykzNWE0

https://t.me/+fNCDy7f1mykzNWE0

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Oct, 18:39


#آیه‌عشـــ❤️‍🩹ـق‌بخـــوان
#پارت_754


یزدان و آیه به خاطر خیانت از هم طلاق گرفتند، حالا یزدان با دو تا بچه از زن دومش برگشته و می‌خواد هم انتقام بگیره و هم آیه رو برگردونه ولی با داداش آیه درگیر میشن و....



به خودم اومدم که جلوی خونه بودم، زنگ در رو زدم اما کسی درو برام باز نکرد به در تکیه دادم و چشمام رو بستم.

صدای باز و بسته شدن در ماشین و بعد صدای پایی که بهم نزدیک میشد به گوشم رسید، چشم باز کردم و با دیدن یزدان پوزخندی زدم.

دیگه هیچ چیز این زندگی سوپرایزم نمی‌کرد.

_با هم حرف بزنیم؟

آهی از ته دلم کشیدم:
_ کاش تو یکی دست از سرم برداری.

از بغض توی صدام متنفر بودم.
_نمی‌تونم.

از جواب اون بیشتر...
_قبل از اینکه امیرحسین برسه برو...
_اشکان به قید وثیقه آزاد شد.

پوزخندی زدم، زندگی برای من به همین اندازه مسخره شده بود.
_تا زمانی که مدارکش پیش زنش باشه، برای تو خطرناکه...

حتی اسم آواز رو هم به زبون نمی‌آورد.
_این خونه اصلاً امن نیست.

_این خونه هیچ وقت برای من امن نبوده اما ناامنی الانش رو مدیون شمام جناب صدر!

صدر رو به کنایه گفتم، اخماش رو توی هم کشید:
_ این خونه دیوار کاهگلی داره که در حال ریختنه اما چشمات نمی‌بینه، من بهونه‌ام مثل همه وقتایی که نیاز داری نفرت از همه رو روی اون بالا بیاری، باشه حرفی نیست، دندم نرم، میشم بلا گردوندت، می‌شم اونی که می‌تونی درد و نفرت توی سینه‌ات رو روش خالی کنی...
من باختم آیه ...
زندگیمو باختم، جوونی و سلامتیم رو باختم، اونم نه عادلانه، کاملاً ناجونمردانه ...
سالها نشستم نگاه کردم و برای زندگی که رفت برای بچه‌ای که هیچ وقت به دنیا نیومد، عزاداری کردم، چون نه قدرتش رو داشتم نه توانش رو... الان هر دوش رو دارم و اگه قراره تو و سلامتیم رو نداشته باشم، زندگی همه‌شون رو به آتیش می‌کشم.
کاری می‌کنم تمام کسایی که باعث شدند من و تو مثل دو تا غریبه روبه‌روی هم بایستیم و توی دلمون پر از کینه از خودمون و بقیه باشه، چراغ بگیرن دستشون و دنبال آبرو و حیثیتشون بگردن، کاری می‌کنم خوشبختی بشه آرزوشون ...

اشکام روی صورتم ریخت و نگاهش پر از خشم با اشکام پایین اومد.

با صدایی که از خشم می‌لرزید ادامه داد:
_ تک تکشون باید تقاص اشکامون رو پس بدند.
_از اینکه تظاهر به بی‌گناهی می‌کنی ازت بدم میاد.
_نمی‌کنم، هیچ وقت این کارو نکردم، اما یادمم نمیره کی بیشتر از همه مقصره...!

ماشینی به ما نزدیک شد اما نگاه پر از اشکم رو ازش نگرفتم. ماشین ایستاد و امیرحسین ازش پایین پرید و صدای پر از خشمش شونه‌هام رو لرزوند.

به شونه یزدان کوبید باعث شد قدمی عقب بره.
_بی‌شرف اینجا چه گوهی می‌خوری!؟

رامین و پدرش جلو اومدند، امیرحسین رو ازش جدا کردند. راحیل با اخمای در هم خیره‌ی ما بود.
امیرحسین به سیم آخر زده بود با فریاد گفت:
_ - دختره رو بی عفتش کردی دیگه از جونش چی می‌خوای بی‌ناموس، دیگه چی ازش مونده که دست از سرش برنمی‌داری!؟ ...

اشکام رو با پشت دست پاک کردم. یزدان با نگاهی به من و امیرحسین گفت:
_ فقط داشتم باهاش حرف می‌زدم.
_تو گوه خوردی، ریدی به زندگیش، چرا گورتو گم نمی‌کنی؟
_زندگی من اینجاست، کجا برم؟! بخوام هم نمی‌تونم برم.

این بی‌پرده حرف زدنش خشم امیرحسین رو فوران کرد و ....


https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8
https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8
https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Oct, 18:39


#پارت_۴۰۰


_هنوزم برام هیچ حسی شبیه تو نیست..

با پشت دست گونه اش را نوازش می کند.

_من فقط کنار تو درگیر آرامشم..

بغض می کند.

همان سرگردی که همه از او حساب می برند.

_این حالت داره دیوونه ام می کنه نمی تونم تو این حال ببینمت.

نگاه دخترک بالاخره از گردنش بالاتر می رود و در چشمان همیشه جدی و مستحکم مردانه ای که حال گویا به دنبال بهانه ای برای باریدن هستند گره می خورد.

نگاه بی حسش ته دل مرد را خالی می کند.

و با قلبی شرحه شرحه شده خیره در نگاه زمستانی او نجوا می کند.

_دوست دارم.

سرش را تکان می دهد.

_آره هنوزم دوست دارم.

یکبار دیگر آب دهانش را می بلعد.

_حتی اگه تو دوستم نداشته باشی
اشکات روانیم می کنه
نگات

بابغض سرتکان می دهد.

_نگات سحرم می کنه
می خوامت حتی اگه..

بادرد پلک روی هم فشار می دهد.

_حتی اگه تو منو نخواسته باشی

غیرتش درد می گیرد.

_حتی اگه تو ته دلت یکی دیگه رو بخوای

و می شکند.

بالاخره..

سدی که یکسال مقابلش ایستادگی کرده بود.

سد سرسخت بغض مردانه اش فرو می ریزد.

و اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشمش پایین می لغزد و میان ریش های مردانه اش خودش را پنهان می کند.

_زندگیمی،نفسمی لعنتی کاش بفهمی چقد می خوامت..
کاش بدونی بعد رفتنت چی به سرم اومد..
زندگیم تموم شد مگه نمی دونستی زندگیم بودی من جیگر ناراحت کردن همه ی دنیا رو سر تو دارم اما جیگر ناراحتی تو نه..

بالاخره دارد زبانی به عشق و احساسش اعتراف می کند زمانی که خیلی دیرشده

خیلی..

_نود و نه تا دلیل برا کنار گذاشتنت واسه همیشه تو این یکسال تو ذهنم ردیف کردم اما یه دلیل نذاشت که بشه اونم دیدن دوباره ات..

مشتش را با تمام توان به دیوار کنار دخترک می کوبد.

رگ گردن و پیشانی اش برجسته شده و صورتش کبود..

_من بدون تو نمی تونم لنا..
نمی تونم نفس بکشم..
نمی تونم به جدایی از تو فکر کنم..
تو این دو روزی که پیش منی..
تو این دو روزی که زیر یه سقف نفس می کشیم فهمیدم چقدر دوست دارم..
من بدون تو هیچم لنا..
بدون تو دیوونه میشم..سگ میشم..مثه دیروز که سگ شده بودم و نفهمیدم دارم چه غلطی می کنم..
من داشتم خودمو گول می زدم بجای انتقام بیشتر می خواستم تو رو مال خودم کنم..
من هنوزم با تمام وجود می خوامت لنا..

نگاهش می کند و او هنوز هم ساکت است.

_دِ یه حرفی بزن که سکوتت داره جونمو می گیره

دخترک فقط پلک می زند.

_باوجود تمام خطاهات می خوامت..حتی اگه منو ول کردی و با اون مرتیکه رفتی..
اگه با بی رحمی یکسال منو به بی تو بودن محکوم کردی.. بازم می خوامت..

و لنا بازهم تنها پلک می زند.

اینبار عمیق تر..

سنگین تر و سخت تر..

_اگه بگی از رفتنت پشیمونی اگه بگی می خوای برگردی باجون و دل دوباره می پذیرمت
آره من در برابر تو غیرت که هیچ غرور که هیچ اصلا هیچی ندارم.

دست یخ زده ی دخترک را در دست می گیرد.

_من از این دنیا فقط تو رو می خوام می فهمی فقط تو رو.. بگو لطفا می خوام بشنوم یعنی لازمه بشنوم
بگو از اومدنت به ترکیه پشیمونی
بگو می خوای برگردی پیش من
بگو فهمیدی هیشکی اندازه من دوست نداره
اینکه بین تو و اون مرتیکه چی گذشته
اینکه دوباره دست رد به سینه ات زده
اینکه من تو روزای باهم بودنمون تمام سعیم می کردم که بهت بفهمونم هیشکی نمی تونه بهتر از من بلدت باشه
هیشکی نمی تونه مثه من دوست داشته باشه ولی زمانی که من داشتم تنهایی برای جفتمون تلاش می کردم تو فکرت پیش یکی دیگه بود
تو دنبال خلاص شدن از دست من بودی منی که جون می دادم برات مهم نیست
از وقتی دوباره چشاتو دیدم دیگه مهم نیست برام

و لنا فقط نگاهش می کند.

و او از فشار زیاد حس می کند جانش با آن نگاه ساکت دارد تمام می شود.

دستش را می فشارد.

_من نمی تونم با تو بد باشم منطقم می خواد اما دلم نمی تونه من هنوزم آغوشم برا تو بازه حتی بعد نارو زدن به عشق پاکی که بهت داشتم

اینبار لنا پلک زدنش با مکث بیشتری همراه است.

دست سردش را به لبهایش می چسباند.

_ولی عشق یعنی یکبار یکجایی برای یک نفر تمام قوانینت رو بشکنی و تو اون یک نفر منی.

دستی به موهایش می کشد و باعشقی که دارد از تمام اجزای بدنش بیرون می زند زمزمه می کند:

_تو برا این ساخته شدی که فقط مال من باشی انگار خدا خاک تو رو به نیت من برداشته..

پشت دستش را می بوسد.

_فقط بگو که پشیمونی بگو‌ می خوای دوباره باهم شروع کنیم مرد نیستم اگه دنیا رو به پات نریزم بگو لنا..

مرد مغرور سرسخت روزگار با آن قد و هیکل اینبار مقابل دخترکی که بزور تا سینه اش می رسد التماس می کند.

_خواهش می کنم لنا..

نگاه دخترک در نگاهش دو دو می زند و تیر آخر را به قلب عاشقش شلیک می کند.

_ولی من..

_تو چی قلبم؟

_من از اون حامله ام..

https://t.me/+wuw-nNNOw7BjZGJk
https://t.me/+wuw-nNNOw7BjZGJk
https://t.me/+wuw-nNNOw7BjZGJk

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Oct, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1263



از چهره اش مشخص بود که واقعاً درد داره و دیگه قصدش درآوردن حرص من نیست که فقط سرم و به تایید تکون دادم و رفتم سمت اون کمد بزرگی که اندازه یه اتاق عمق داشت و وسطشم یه راهرو داشت و دو طرفش پر از لباس بود..
درش و که باز کردم بوی عطرش تو مشامم پیچید.. همون عطر جدیدی که هیچ خاطره ای رو برام زنده نمی کرد و این.. خیلی خوب بود..
ولی نذاشتم.. بیشتر از این به مجراهای تنفسیم نفوذ کنه و بخواد تاثیرات جدیدی روم بذاره و سریع یه دست لباس راحتی برداشتم و اومدم بیرون..
میرانم همون موقع.. با صورت شسته شده از سرویس اومد بیرون و من تا خواستم برم سمتش تا کمکش کنم راه افتاد سمت تخت و با بی حالی بیشتری گفت:
- خودم می رم.. فقط از تو همون کابینت.. یه مسکن هم برام بیار لطفاً!
وقتی زیر بازوش و می گرفتم.. تا این حد متوجه لنگ زدنش نمی شدم و حالا.. داشتم می دیدم که همین چند قدمم به زور تا کنار تخت رفت و با دیدنش بدجوری دلم گرفت..
حتی چشمامم دوباره داشت پر می شد که سریع روم و برگردوندم و رفتم بیرون.. حالا که تصمیم گرفته بودم بمونم و تا رو به راه شدن وضعیتش کمکش کنم.. باید از یه طریقی دلم و آروم می کردم و حداقل می فهمیدم وضعیت پاش چه جوریه و اصلاً.. داره از پای خودش استفاده می کنه یا اون اتفاقی که تمام این مدت ازش وحشت داشتم افتاده و میران به خاطر کار من.. در واقع به خاطر نجات جون من.. نقص عضو شده؟
این فکرا تا وقتی مسکن و با یه لیوان آب براش ببرم تو سرم داشت می چرخید و همین که دیدم میران چشماش و بسته و دیگه ریز به ریز حرکاتم و زیر نظر نداره.. نگاهم و سر دادم سمت پاهاش..






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Oct, 14:20


📚 رمان چهارده یازده


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم!


🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
(رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد)


نصب رایگان ios :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Oct, 14:20


خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️‍🔥

@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

30 Oct, 14:20


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_475



*
عاقد در حال خوندن خبطه عقده و من به خاطر کوچیک بودن فضا.. داوطلبانه بیرون از اتاق وایستادم تا بعد از تموم شدن مراسم همراه مامان اینا برم تو سالن!
برخلاف ادعایی که با حرفام پیش گرشا کردم.. به پای عمل که رسیدم دست و پام شل شد و حس کردم هنوز اون قدری که باید قدرت نداشتم واسه رو به رو شدن با این مسئله!
واسه همین.. تا چند نفر از دخترای جوون و واسه نگه داشتن پارچه و سابیدن قند رو سر عروس دوماد صدا زدن.. با دستم قصیده رو به جلو هدایت کردم و خودم از اتاق اومدم بیرون.. خوشبختانه تو فامیل های عروسم انقدر دختر جوون بود که کمبود نیرو نداشته باشن و بخوان حتماً از منم استفاده کنن!
حالا این بیرون فقط صداهاشون به گوشم می رسه و بعد از بله گفتن عروس و دست زدن مهمونا.. نفس توی سینه ام و با بدبختی بیرون می فرستم و لب می زنم:
- تموم شد!
همون لحظه یکی از تو اتاق بیرون میاد و من همین که سرم و بلند می کنم.. با چهره آشفته و کلافه بابام رو به رو می شم..
چهره اش مثل وقتاییه که از چیزی به شدت کلافه و عصبانیه و با این تصور که لابد سر یه چیزی با مامان بحثشون شده جلو می رم و می پرسم:
- چی شده؟
- هیچی! چی باید بشه؟
- قرمز شدی چرا؟
پوفی می کشه و لب می زنه:
- خیلی گرمه اون تو!
سرش و به دور و برش می چرخونه و با دیدن در شیشه ای بالکن سریع به سمتش حرکت می کنه:
- برم اون جا یه کم باد به سرم بخوره!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۹۷۲ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Oct, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1262



اهمیتی به نگاه خیره اش که می خواست باهاش بگه «دیدی دل رفتن نداری؟» ندادم و نشستم لب تخت و با وسایلی که آورده بودم.. مشغول شست شوی زخم و پانسمانش شدم..
دستام می لرزید و داشتم همه تلاشم و می کردم تا کارم و درست انجام بدم.. ولی دیدن چهره جمع شده از درد میران استرسم و بیشتر می کرد که نالیدم:
- من از این کارا بلد نیستم.. شاید بدتر باشه.. اصلاً شاید تو زخمت شیشه خورده مونده باشه.. شاید سرت آسیب دیده باشه و باید عکس بگیرن تا مشخص شه مشکلی نیست.. آخه چرا انقدر لجبازی می کنی و نمیای بریم بیمارستان؟
یهو چشماش و باز کرد و با خشمی که احتمالاً ناشی از همین دردش بود غرید:
- کارت و بکن درین.. من حتی اگه از شدت خونریزی بمیرم هم حاضر نیستم این لحظه رو با رفتن به بیمارستان از دست بدم.. پس فقط یه چسب بزن روش و انقدر قضیه رو گنده نکن!
نمی دونستم دقیقاً باید به خاطر چی شوکه بشم.. این لحن پر از حرص و خشم و شایدم.. عقده و حسرت.. یا اعترافی که تو همین وضعیت به زبون آورد و من و به کل لال کرد..
ولی بالاخره موفق شد که من و تسلیم کنه و بدون حرف به کارم ادامه دادم و آخرین چسب و که روی پانسمانش زدم گفتم:
- می تونی بلند شی بری صورتت و بشوری؟ با اینا هرچی بشورم باز کثیفیش می مونه.
سری تکون داد.. نیم خیز شد که سریع بلند شدم.. زیر بازوش و گرفتم و کمک کردم بیاد پایین.. بازم دستم و رد نکرد و با این که دیگه سنگینیش و روم ننداخته بود گذاشت تا دم سرویس بهداشتی اتاق ببرمش و بعد که رفت تو با اشاره به کمد بزرگ گوشه اتاق که از در شیشه ایش فهمیدم مخصوص لباساشه گفت:
- یه لباس راحتی برام می ذاری رو تخت؟






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Oct, 14:21


📚 رمان اپسیلون

✍️به قلم گیسو خزان



📝باید غر بزنم؟
ناله کنم؟
نفرین کنم؟
شکایت کنم؟
هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟
اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟
بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
ولی نیستم!
بدبخت نیستم!
ناشکر نیستم!
شاکی نیستم!
من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم!
بقیه درک نمی کنن!
شاید حتی مسخره ام کنن!
شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم!
ولی این زندگی منه نه اونا!
دوستش دارم..
همینجوری که هست دوستش دارم..
من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم!
زندگی یعنی همین..
یعنی دوست داشتن داشته هات..

این.. داستان زندگی منه!



📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
https://t.me/BaghStore_app/267

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Oct, 14:21


رمان اپسیلون به اتمام رسید💞

برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون

یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️

یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

29 Oct, 14:20


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_474



نفس گیر کرده تو سینه ام و یه ضرب بیرون می فرستم.. پس کی این عذاب تموم می شه؟!
- این طناب باید یه جایی پاره بشه.. این امید باید یه جوری از بین بره که دیگه هوس برگردوندنش به سرم نزنه و چه راهی بهتر از این که همه چیز و با چشم خودم ببینم؟ می خوام باورم شه گرشا.. می خوام قلبم بفهمه اونی که ضربانش و تند می کرد.. دیگه مال یکی دیگه شده.. می خوام دستام بفهمن که هیچ وقت قرار نیست.. توی دستای اون قرار بگیرن چون از این به بعد دستای یه نفر دیگه رو نگه داشته.. می خوام چشمام بفهمن.. دیگه نباید منتظر یه نگاه گرم و پر از مهر و محبت از اون آدم باشن چون.. دیگه اون چشم ها به جز زنش.. کس دیگه ای رو نمی بینه.. می خوام گوشام بفهمن که نباید منتظر شنیدن حرفای قشنگش باشن چون.. صاحب اون حرفای قشنگ از این به بعد یکی دیگه ان! سخته می دونم ولی.. من وظیفه امه تا این کار و.. واسه تک تک اعضای بدنم که هر کدوم تو این سال ها.. با امید رسیدن به یزدان مهر واسه ام کار می کردن انجام بدم.. شاید این جوری بالاخره یاد بگیرن که از حالا به بعد باید بدون فکر و امید اون آدم.. به زندگی ادامه بدن!
اون دستی که هنوز نگهش داشته ام و بلند می کنم و بعد از بوسه ای که روش می زنم اضافه می کنم:
- تو هم مثل همیشه.. تو این راه کمکم کن.. نذار همه چیز واسه ام سخت تر بشه!
قبل از این که سرم و بالا بگیرم.. اون یکی دستش و دور گردنم حلقه می کنه و من و به خودش می چسبونه.. از سکوت و حرف نزدنش و احساساتی که فقط با بوسه های روی موهام نشونم می ده.. مشخصه که حدسم درسته و داره گریه می کنه..
منم انقدر همون جا می مونم تا جفتمون آروم بشیم.. در حالی که می دونم این داغ.. چیزی نیست که حالا حالاها آروم بشه و من فقط پشیمونم از این که چرا.. همه چیز و به گرشا گفتم که حالا بخواد علاوه بر غم و غصه خودش.. پا به پای منم بسوزه!





خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت 968 آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Oct, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1261




ولی با حرف یا درخواست بعدیش که داشت رنگ سوء استفاده گری به خودش می گرفت دیگه خونم به جوش اومد:
- وسایل پانسمان.. تو کابینت کنار یخچاله.. بیار این زخمم و ببند تا همه جا رو کثیف نکردم!
دستام و مشت کردم و با حرصی که کاملاً تو چهره و لحنم مشهود بود گفتم:
- زنگ بزن به اون دوست دختر پرستارت بیاد زخمت و ببنده!
ساعدش و از روی چشماش برداشت و سرش و یه کم برای دیدنم بالا گرفت:
- کی؟ یلدا؟ با اون که دیگه خیلی وقته ارتباطی ندارم!
دندونام و محکم به هم فشار دادم.. اصلاً دلم نمی خواست دوباره تو این شرایط قرار بگیرم که من در حال جلز ولز باشم و اون با خونسردی و آرامش حرفاش و بزنه..
- پس به این دوست دختر جدیدت زنگ بزن.. یا عمه ات.. یا هرکس دیگه ای که دلت می خواد.. من کار دارم.. باید برم!
گفتم و بدون این که مهلت بدم حرف دیگه ای بزنه و اعصابم و بیشتر از این به هم بریزه.. بند کیفم و رو دوشم انداختم و از اتاق زدم بیرون..
ولی دو قدم بیشتر به سمت در ورودی برنداشته بودم که لعنتی به خودم فرستادم و بعد از این که کیفم و با حرص کوبوندم رو زمین.. راه افتادم سمت آشپزخونه و وسایل پانسمان و از اون کابینت کوفتی کشیدم بیرون.
اعصابم حالا دیگه از خودم خورد بود که وقتی دلم نمی اومد تو این حال و روز ولش کنم واسه چی این حرفا رو به زبون آوردم و حالا که گفتم.. چرا پاش واینمیستادم؟
ولی اون لحظه ترجیح فعلاً به این رفتار ضد و نقیض و پر از بلاتکلیفیم فکر نکنم و قبل از این که میران تصمیم بگیره جدی جدی زنگ بزنه و به یه نفر بگه بیاد.. رفتم تو اتاق..
اون جا بود که فهمیدم میران خیلی بیشتر از خودم.. من و می شناسه.. نه تنها گوشیش تو دستش نبود که بخواد از کس دیگه بخواد بیاد کمکش.. که خودشم یه کم رو تخت کشیده بود بالا و با آرامش.. بدون کوچکترین اخمی.. منتظر برگشتنم نشسته بود.






تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Oct, 14:21


📚 رمان شیفت


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر...


🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی


🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند.
*
این رمان رایگان و درحال انتشار است.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Oct, 14:21


خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید..
کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️

گیسو خزان 🎯 تارگت

28 Oct, 14:21


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_473



- به بقیه بگم چرا نیومدم؟ این جوری بیشتر همه بهم شک می کنن!
- بگو گرشا مریض بود.. حالش بد بود اصلاً رو به موت بود.. موندم پیشش تنها نباشه.. اونا رو یه جوری بپیچون.. بعد خودمون دوتایی با هم می ریم عشق و حال.. اصلاً می ریم شمال.. ویلا کرایه می کنیم کنار دریا.. هان؟
با خنده می چرخم سمتش.. دلم خونه حتی واسه این نگرانی و عجز توی نگاه گرشا.. ولی هنوز پای موضع خودم هستم که کوتاه نمیام:
- من خودم از شمال اومدما! حالا می خوای دوباره من و ببری لب دریا؟!
- خب می ریم جنوب.. می ریم شرق.. می ریم غرب.. اصلاً کولت می کنم و هرجا که بخوای می برمت.. تو بگو کره ماه.. نه نمی گم! فقط تو بگو نمی رم.. به خدا خودم نوکرتم!
چشمای جفتمون همزمان با هم خیس می شه.. ولی نه دوست دارم قطره های اشک از چشمای خودم بیرون بریزه و اون زحمت های چند ساعته واسه حفظ ظاهرم از بین بره و نه دوست دارم.. چشمای گرشا رو گریون ببینم.. چون حتم دارم که تصویرش تا عمر دارم از ذهنم پاک نمی شه..
واسه همین سرم و پایین میندازم تا اگرم می خواد گریه کنه جلوی چشم من نباشه و بعد از این که دستش و توی دستم می گیرم با صدای لرزون شده از بغض چند ساله توی گلوم لب می زنم:
- الهی من قربونت برم.. که انقدر نگران حالمی.. من خودمم هفته پیش که کارت دعوتشون رسید.. اولین فکری که کردم نابود شدنم بعد از اومدن به این مراسم بود.. واسه همین تا جون داشتم با مامان اینا سر نیومدن چونه زدم ولی.. بعد که فکر کردم دیدم.. اومدنم انقدری هم بد نیست!




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت 968 آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Oct, 18:50


#پارتی‌از‌آینده🔥

هقی زد و همانطور که از درد به خودش می‌پیچید با خودش پچ زد.

-خدایا، نکنه بلایی سر بچه ام بیاد؟!

خیسی و قرمزی خون مانند انشعابهای رود روی پاهای برهنه اش حرکت میکرد..

غزال با انگشت‌های ظریف یخ زده اش زیر دلش را گرفته و میفشرد..
خون تا زیر ناخن‌های نباتی رنگش رفته بود..چقدر این جنین را میپرستید..زیر لب درحالیکه پلک بر هم فشرده بود پچ زد:

-آخ خدا، بچم!!

این کودک قرار نبود ناخواسته باشد..هیچ چیز درست پیش نرفته بود..این کودک هم پدرش او را میخواست هم مادرش.
اما لعنت بر طالع بد!!!

از درد جیغی کشید:
-بچم..بچم داره میمیره...

جنینش نزدیک به ستون فقرات قرار گرفته بود و حاملگی پر خطر و پنهانی که داشت. انگار حالا میخواست جانش را بگیرد.

سه ماهه باردار بود اما پریود هم میشد و هیچ علائمی جز احتیاج به بوی پدر کودکش و اوق زدنهای صبحگاهی که شبانه اتفاق می افتاد نداشت..
غرق در خون با چشمان دو دو زنش خودش را به درب بیرونی ساختمان رساند
تنها بود مرد بی وفایش نه خبری از او میگرفت نه از جنینی که در شکم داشت.
با عقی که زد توجه پیرزن همسایه سمت او جلب شد و او گویی در عالم خواب چ بیداری به سر می‌برد.

_اصلان....اصلان....بچمون.....

زیر لب اسم مرد بی وفایش را آنقدر صدا زد که به بیمارستان رسید.
توسط پرستارها تن بی جانش، جا به جا شد و چند دقیقه بعد با فریاد مرد بی وفایش پلک‌هایش را از هم باز کرد و صورت آشفته‌ اصلان را از همان فاصله دید.
یقه دکتر را در دستانش فشرده بود و در صورتش می‌غرید.
آخرین چیزی که واضح شنید صدای وحشت زده دکتر بود.

_متاسفانه کلی خون از دست داده جنین سقط شده و جون همسرتون تو خطره....💔

https://t.me/+E8CXC6oiGfdiODE0
https://t.me/+E8CXC6oiGfdiODE0

https://t.me/+E8CXC6oiGfdiODE0
https://t.me/+E8CXC6oiGfdiODE0

https://t.me/+E8CXC6oiGfdiODE0
https://t.me/+E8CXC6oiGfdiODE0

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Oct, 18:50


-آروم‌ باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!

دستانش از سرما می‌لرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود...
با لبخندی کم جان با جنینش حرف می‌زند و تنش از سرما می‌لرزد.

-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونه‌ش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.

با این حرف‌ها به خودش و جنین کوچکش دلداری می‌دهد و خودش را پشت در خانه‌ی آمین می‌رساند. از داخل خانه صداهایی می‌آید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید می‌دهد. "حتما صدا از خونه‌ی همسایه‌س."

در می‌زند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانه‌ی آمین در چهارچوب پدیدار می‌شود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند...

-آمین؟

پر بغض صدایش می‌زند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه می‌شود.

-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانواده‌ت لوت دادم که دیگه این‌ورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی می‌خوای از زندگی من آخه آیه؟

آیه خشکش می‌زند. جواب سونوگرافی درون دستانش می‌ماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنه‌ی او می‌تازد.

-با بچه‌ها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمی‌دونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمی‌دونستم همچنین بی‌لول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحت‌تر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!

جای کتک‌های پدرش درد می‌گیرند و قلبش تیر می‌کشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بی‌گناهش؟

از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون می‌ایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه می‌دهد.

-من نمی‌تونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه می‌خوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من می‌تونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له می‌زنن! می‌خواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.

آیه وسط راهرو خشکش می‌زند‌. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش می‌رود از حرف‌های آمین... چطور می‌توانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او..‌.

-من ... آمین ...من

اما امین اجازه نمی‌دهد. با عصبانیت داد می‌کشد و نمی‌داند روزی چهره‌ی آن لحظه‌ی آیه عذاب سال‌های بی خبری‌اش خواهد شد.

-برو دیگه اه! چی می‌خوای از جون من با اون قیافه‌ت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه!

می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش غش غش می‌خندد و قلب آیه با خنده‌هایش تکه پاره می‌شود.

-گمشوو از اینجا دخترک بی حیا!

آیه به او نگاه می‌کند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشق‌تر میشود. اشک‌هایش را پاک می‌کند و برای اخرین بار هم قدم پیش می‌گذارد.

-از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما.....

آمین بی حوصله میان جمله‌ی او می‌پرد.

-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو.

می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش داخل می‌رود و برگه‌ی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین می‌افتد و خودش از در روی زانو خم می‌شود.

آیه با همان حال بدش می‌رود و آمین می‌ماند و برگه‌ی سونوگرافی‌ای که چند ساعت بعد پیدا می‌کند و حسرت دیدن آیه و فرزندش....

https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0

دختره بعد از سال‌ها برگشته. تنها هم نه. با بچه‌ش! دختر آمین موحدی.😱
آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچه‌ش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و....

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Oct, 18:50


#پارت_واقعی_آینده👇

-لازانیا بلدی درست کنی؟

نیم نگاهی به هیکل ورزشکاری‌اش می‌اندازم. با گوشه ناخن ابرویم را می‌خارانم و با اشاره به بدنش می‌گویم:

-من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟

لبخند می‌زند و تکیه به میز و رو من قرار می‌گیرد، دست به سینه می‌شود و سر خم می‌کند، گوش‌های شکسته‌اش که نماد کشتی‌گیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار می‌گیرد:

-تا الان برای مشتری‌های این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز.

نزدیکش می‌شوم، خیلی خیلی نزدیک، خم می‌شوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم. از نزدیکی یک‌باره‌ام لبخند رو لبش می‌نشیند و خیال این را می‌کند می‌خواهم در آغوشش فرو بروم.

با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم و فاصله می‌گیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و من قارچ‌های سفید و تمیز را روی تخته خرد می‌کنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمی‌خواهم نشان دهم، اما تمرکزم را می‌گیرد وقتی این‌گونه خیره به من می‌شود.

-مواظب دستت باش...

تنها همین حرفش کافی‌ست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچ‌های خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را می‌چسبم.

-ببینمت؟ زدی خودت‌و ناقص کردی...

پر حرص نگاه می‌دهم به چشمان نگرانش:

-خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات.

خنده‌اش گرفته و همزمان که دستم را بررسی می‌کند می‌گوید:

-سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و می‌زنی خودت‌و ناقص می‌کنی چرا من‌و مقصر می‌دونی؟

نمی‌توانم بگویم در حضور تو‌ این گونه از خود بی خود می‌شوم. انگشتم را از میان دستش بیرون می‌کشم:

-آخرین باری که دستم‌و زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکز‌م‌و به هم بزنه.

سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه می‌رود. چسب زخم بیرون می‌کشد و دوباره کنارم قرار می‌گیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن می‌شود، زمزمه می‌کند:

-پس من تمرکز‌ت‌و به هم می‌زنم آره؟

کارش که تمام می‌شود اجازه فاصله گرفتن نمی‌دهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ می‌شود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش می‌شود، کوبش قلبم به آسمان می‌رسد و او با مهربانی بینی به بینی‌ام می‌مالد. نفس گرفته زمزمه می‌کنم:

-ولم کن، می‌خوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه!

-من قبلا همه غذاهایی که درست کردی‌و چشیدم سرآشپز.

مشکوک می‌پرسم:

-یادم نمیاد اومده باشی این‌جا و تست کنی.

دستانش روی کمرم بالا و پایین می‌رود و همان نفس اندکم را هم حبس سینه‌ام می‌کند.

-این‌جا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری می‌اومدم این‌جا و تأکید اکید می‌کردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش می‌دم درست کنه!

با حیرت پچ می‌زنم:

-پس اون شخص تو بودی؟!

لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت می‌کند:

-به عنوان مشتری غذارو با لذت می‌خوردم و حتی پولش‌و هم حساب می‌کردم.

-تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودت‌و حساب می‌کردی.

می‌خندد:

-اولش که کسی نمی‌دونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو...

بهت و حیرتم را از نظر می‌گذارند و با شیطنت می‌گوید:

-همه غذاهایی که درست کردی‌و امتحان کردم به جز یه چیز...

گیج شده از حقیقتی که شنیده‌ام لب می‌زنم:

-چی؟

-طعم لب‌هایی که مطمئنم مزه توت فرنگی می‌دن! خودت اجازه می‌دی یا با بی‌رحمی از زور بازوم استفاده کنم؟

قبل از اینکه جمله‌اش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین می‌کشد و لبانش هم‌آغوش لبانم می‌شود...

کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍👇

https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0

جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانواده‌اش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و ساده‌ش وقتی که صاحب رستوران اعلام می‌کنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون می‌شه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت...

« هر گونه کپی و ایده‌برداری از این پارت‌ و رمان‌و ممنوع اعلام می‌کنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون می‌شم حق‌الناس‌و رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»

https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Oct, 18:50


⁠ .



با دیدن #آمپولی که مرد در دست داشت به گریه افتاد و طولی نکشید که صدای بغض کرده‌اش بلند شد :

_تو حق نداری اون چیزِ گنده رو به پشتم بزنی‌‌‌...

گوشۀ چشمان مرد چین افتاد....

با تفریح گفت : چیزِ خر ؟! بی‌ادب بشی جای این یه دونه دو تا می‌زنم علاوه بر پشتت زبون درازتم از کار بیفته‌‌...حالام بخواب رو تخت !

اشک‌هایش شدت گرفت .

دست روی بازوی عضلانی‌ و خالکوبی شدۀ مرد گذاشت و ملتمس نالید : استراحت می‌کنم زودِ زود خوب می‌شم...

لبخند کجی زد و در دل قربان صدقۀ آن نیم وجبی رفت .

_آخر عاقبت کسی که چشماش رو مثل خرِ شِرِک می‌کنه تا شوهرش رو خر کنه همونیه که گفتم...

کودکانه و بغض کرده پچ زد : دردم میاد...

دست آزادش را روی کمر دخترک گذاشت و راه فرار را بست .
کمی خم شد تا هم قدش شود . ملایمت به خرج داد و بوس صدا داری روی گونۀ تب دار دخترک زد .

_آروم می‌زنم که فلفل خانوم دردش نیاد...فقط کافیه مثل یه دختر خوب بری رو تخت بخوابی و #شلوارت رو بکشی پایین...

تقلا می‌کند تا خودش را از بغل مرد بیرون بکشد اما بی فایده است .

جیغ و گریه‌اش در هم آمیخته شده و با حرص و ناغافل گاز محکمی از بازوی مرد می‌گیرد .

آشور با تفریح به او و سلیطه بازی هایش می‌نگرد و نه تنها رهایش نمی‌کند بلکه او را بیشتر میان بازوانش می فشارد‌‌‌...

_در اسرع وقت واکسن هاری میزنم...

دخترک خسته از تقلاهای بی‌نتیجه‌اش پیشانی تب دارش را سینۀ ستبر مرد چسباند :

_سگ خودتی ! داری گولم می‌زنی...چون گوشیت رو شکوندم و لباسای مارکدارت رو با اتو سوزوندم می‌خوای تنبیهم کنی...

دست زیر تنش انداخت و او را به سمت تخت برد .

با بدجنسی خندید و خباثت به خرج داد :

_قربون اون مغز فندوقی و کوچولوت بشم...اول خوبِت می‌کنم چاق و چله‌ت می‌کنم بعد می‌خورمت...تنبیه کردن به بچۀ مریض که لذتی نداره فلفل خانوم...

با لحنی بغض آلود و مظلوم شده مرد را صدا می‌زند...

_آشور جونم ؟

روی تخت به شکم خواباندش و شلوارش را به نرمی پایین کشید .

_جانِ آشور ؟ شُل کن عزیزم...مگه من می ذارم فلفل خانوم دردش بیاد ؟ فعلاً باید خوبِش کنیم که فردا امتحان داره...خیلی بد میشه اگه از امتحانش عقب بمونه...می‌دونه که یه استاد بد اخلاق و عوضی داره ، نه ؟

_فردا بهم نمره بده ؟ من هیچی نخوندم...باشه آشور جونم ؟

با فرو رفتن سوزن نطقش کور می شود و صدای فریادش بلند می‌شود...

_فردا برگه‌ت رو سفید ببینم می‌ندازمت بیرون سلیطه خانوم !



https://t.me/+nLuoRC98I58wMTFk
https://t.me/+nLuoRC98I58wMTFk

من آشورم…🔥
آشورِ صفا!
مردِ غیرتی و کله خری که بندِ دلم بسته شده به دلِ خانم کوچولوم!
ناز خانمی که چشمای سیاهش دنیامو زیر‌و رو میکنه…
ولی درست بعد از فوت داداشم و دیدن تنهایی زنش، میزنه به سرم…
رخساره رو عقد میکنم!
عقدی که باعث میشه زنم با بچه‌ای که از من تو شکمش داره ترکم کنه…


https://t.me/+nLuoRC98I58wMTFk
https://t.me/+nLuoRC98I58wMTFk
https://t.me/+nLuoRC98I58wMTFk
https://t.me/+nLuoRC98I58wMTFk
https://t.me/+nLuoRC98I58wMTFk

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Oct, 14:12


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1260



همون موقع یه آقای مسن که احتمالاً نگهبانش بود.. با دیدن حال و روز میران دویید سمتمون و گفت:
- مهندس؟ ای داد بیداد.. خدا بد نده.. چی شده؟
میران نیم نگاهی بهش انداخت و لنگون لنگون به راهش ادامه داد:
- چیزی نیست آقا مجتبی.. بی زحمت ماشین و ببر تو پارکینگ.. به خانوم محمدی هم هیچی نگو!
- چشم ولی مطمئنید خوبید؟ بیام کمکتون؟
- نه همون کاری که گفتم بکن!
با حرص و کلافگی همون جوری که به زور داشتم وزنش و تحمل می کردم سرم و بالا گرفتم.. یعنی واقعاً.. نمی دید کمرم داره خم می شد از زور فشاری که رومه و باز دست رد می زنه به کمک آدمی که نسبت به من خیلی راحت تر می تونه حرکتش بده؟
ولی این آدم.. حتی توی سخت ترین و دردناک ترین شرایطش هم دست از اذیت و آزار من برنمی داشت که با پررویی.. نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چیه؟
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم.. با این آدم که دوباره از حالت مظلومش خارج شده بود و داشت پرروییش و نشون می داد.. نمی شد حرف زد و ترجیح می دادم.. لذتی که از حرص دادن من نصیبش می شد و بیشتر نکنم!
وارد خونه که شدیم بدون این که دقتی رو فضا و دکوراسیون و وسایل خونه اش داشته باشم.. همراه میران وارد اتاقی که تو همون طبقه قرار داشت شدم.. در صورتی که خونه اش دوبلکش بود و فکر این که با این پا.. نمی تونست از پله ها بالا بره و اتاق طبقه پایین و برای خودش انتخاب کرده بود.. اعصابم و به هم ریخت!
انقدری که وقتی کمکش کردم رو تختش دراز بکشه و اون با خونسردی گفت:
- بی زحمت بند کفشام و شل می کنی..
واکنش تندی نشون ندادم و بعد از شل کردن بنداش.. خودش کفشاش و از پاش درآورد و انداخت پایین تخت..




تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Oct, 14:12


رمان تارگت به اتمام رسید 😍

این رمان و به صورت کامل شده تا پارت (۱۸۰۴) می تونید خریداری کنید..

برای پرداخت کارت به کارتی پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Oct, 14:12


📚 رمان تارگت


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
میران پسری که تو چهارده سالگی خودسوزی مادرش و با چشم خودش می بینه و بعد از پونزده سال می فهمه که یه زن باعث اون اتفاق بوده.. وقتی دنبالش می گرده متوجه می شه که اون زن توی آسایشگاه روانی بستریه اما یه دختر داره که می تونه سوژه خوبی برای انتقامش باشه.. برای همین تصمیم می گیره وارد زندگیش بشه و...


🔘 عاشقانه ، انتقامی ، آسیب اجتماعی


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 167 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

27 Oct, 14:11


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_472



ولی من هنوز اون نقاب ساختگی رو روی صورتم حفظ کردم و با لبخند می چرخم سمتش.. بعد از این که یه کم دامن پیراهن بلند سبزم و توی تنم مرتب می کنم می پرسم:
- خوب شدم؟!
نگاهش از پایین لباسم تا بالا در حرکته و آخرسر خیره تو چشمام لب می زنه:
- انقدر گند اخلاقی که اگه بگم آره باور نمی کنی!
- خب.. یه جوری بگو که باور کنم!
دستاش و تو جیب شلوارش فرو می کنه و با تکیه به دیوری که کنارش وایستاده می گه:
- چشم بسته بهت می گم خوشگل ترین دختری هستی که امشب پاش و اون جا می ذاره! انقدری که شیطونه می گه.. بزنم زیر قول و قسمم و بیام اون جا.. فقط واسه این که نذارم هیچ دیوثی بهت خیره بشه!
خنده ای که به خاطر جمله اغراق آمیز اولش روی لبم نشسته.. با حرف بدیش از بین می ره و ناامید می پرسم:
- یعنی واقعاً تصمیمت قطعیه؟ هیچ راهی نیست که بیای؟
پوفی می کشه و سرش و به چپ و راست تکون می ده:
- من از دیشب دارم خودم و جر می دم که تو هم نری اون جا.. حالا قضیه برعکس شد و تو می خوای من و بکشونی بین اون جماعت؟
روم و برمی گردونم و یه نگاه دیگه تو آینه به موهای بلند و صاف شده که کار خودمه و سر اتو کردنش از شدت حواس پرتی چند جای دستم و سوزوندم میندازم و می گم:
- به قول خودت از دیشب داریم بحث می کنیم.. پس دیگه ادامه اش نده!
بی اهمیت به حرفم.. نزدیک تر می شه و نگاه پر از التماسش و این بار از تو آینه به چشمام می دوزه..
- نرو شیده.. نرو دایی جون.. مرگ من نرو!
- قسم نده گرشا!
- خب نرو دیگه.. آدم نیستی؟ بعد از عمری دارم یه چیزی ازت می خوام.. اونم به خاطر خودت! حالا انقدر ادا درمیاری واسه من؟






خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۹۶۴ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Oct, 14:21


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1259



- سوزنت گیر کرده؟ خب بذار بریم بیمارستان دیگه..
- خوبم من.. بریم خونه!
پوفی کشیدم و به سمت راست راهنما زدم.. اگه تصمیم به رفتن می گرفتم که از همون خونه اش هم می تونستم برم و فرقی به حالش نداشت..
هرچند.. این فقط وقتی اتفاق می افتاد که یه بار دیگه با اون لحن مظلومانه اش مستقیماً ازم نمی خواست که بمونم.. در غیر این صورت.. محال بود بتونم پاهام و برای رفتن قانع کنم!
*
تا وقتی برسیم به خونه اش.. فقط چند بار تو مسیر راهنماییم کرد و دیگه هیچی نگفت.. این همه تلاشش برای نخوابیدن با این همه بی حالی.. واقعاً برام عجیب بود.
یعنی انقدر می ترسید از این که بعد از بیدار شدنش من و کنارش نبینه که داشت این شکلی مقاومت می کرد؟ من باید با این آدم چی کار می کردم؟ خدایا.. خودت یه راهی جلو پام بذار..
ماشین و که بردم داخل خونه ای که فقط ویلایی بودنش مشابه خونه قبلیش بود و از نظر ظاهر زمین تا آسمون با اون جا فرق داشت.. به جلوی ساختمون اشاره کرد و گفت:
- همین جا نگه دار.. نگهبان ماشین و می بره تو پارکینگ!
ابروهام پرید بالا.. نگهبانم داشت؟ هرچند.. حقم داره.. اگه زودتر به فکر می افتاد و یه نگهبان برای خونه اش می ذاشت.. هرکسی نمی تونست با یه گالن بنزین وارد بشه و همه جا رو آتیش بزنه!
سرم و برای بیرون ریختن افکار مزاحم تند تند تکون دادم و پیاده شدم.. رفتم سمت میران به امید این که بگه حالش خوبه و احتیاج به کمک من نداره..
ولی برعکس اون لحظه ای که تو خیابون افتاد زمین و قبل از رسیدن من بلند شد و رفت.. این بار خودشم تمایل داشت به کمک گرفتن از من که به محض پیاده شدن.. دستش و دور شونه هام حلقه کرد و سنگینی بدنش و انداخت روم و منم به ناچار تو همون وضعیت.. بردمش سمت ساختمون..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Oct, 14:21


📚 رمان ایگنور


✍️ به قلم گیسو خزان


📝 خلاصه
یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی... اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید... حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون!


🔘 عاشقانه، جنایی، معمایی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 28 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Oct, 14:21


فقط تا آخر ماه قیمتش ۵۰ هزار تومنه..
بعدش افزایش قیمت داریم..
اگه هنوز رمان جدیدم و نخریدید عجله کنید که بهترین فرصته

گیسو خزان 🎯 تارگت

26 Oct, 14:21


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_471



فکر این که انقدری جدی گفته باشدش که حالا وسط همچین بحثی بخواد دوباره تکرارش کنه.. غیرقابل پیش بینی ترین فکر ممکن بود!
عجیب تر از اینا.. زمان و مکانی بود که اون حرف و به زبون آورد و یه چراغ دیگه تو قلب منی که سعی داشتم همه چیز و درباره این آدم فراموش کنم.. روشن کرد!
روز عروسیش با بهار!
*
جلوی آینه وایستادم و به نتیجه چند ساعت تلاشم واسه ساختن یه ظاهر تقلبی که زمین تا آسمون با باطن درب و داغون شده ام فرق داره نگاه می کنم!
بالاخره رسید اون روزی که به شدت ازش فراری بودم و هرچقدر سعی کردم خانواده ام قانع کنم که بدون من تو این مراسم شرکت کنن.. بی فایده بود و آخرسر من و با خودشون کشوندن این جا.. که تا چند ساعت دیگه.. شاهد از دست رفتن همیشگی عشق و علاقه ای که هشت سال تمام توی قلبم نگهش داشته بودم باشم!
با نزدیک شدن گرشا از پشت سرم.. توی آینه لبخندی به صورت غمگینش می زنم تا نشون بدم حالم خوبه.. تنها چیزی که تونستم با موفقیت از پسش بربیام.. قانع کردن مامان اینا واسه اومدنم به خونه گرشا بود!
از اون جایی که اونا می خواستن شب و خونه دایی گرگین بمونن و من اصلاً همچین چیزی رو نمی خواستم.. با خواهش و اصرار راضیشون کردم که بیام این جا..
البته خونه بابا هم می شد برم ولی.. بعد از اون روزی که.. عکس یزدان مهر و بهار و روی صفحه گوشیم دید و من حدس زدم که درباره احساسات من یه چیزایی رو فهمیده.. تا حد ممکن ازش فاصله می گرفتم تا یه وقت حرفی بهم نزنه و اونم انگار به این دوری راضی بود!
خلاصه که به کمک عزیز تونستم قانعشون کنم که پیش گرشا راحت ترم و اونا هم قبول کردن.. حالا این جام.. پیش تنها آدمی که از راز دلم بهش گفتم و بیشتر و بهتر از هر کسی می دونه که الآن توی وجودم چه غوغاییه که حالا این جوری داره با ماتم نگاهم می کنه!






خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۹۶۴ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Oct, 14:09


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1258



- کجا می ری؟
همون طور که همه حواسم به رانندگیم بود.. روم و به سمتش چرخوندم.. هنوز از لای چشمای نیمه بازش داشت بهم نگاه می کرد و من چهره ام یه بار دیگه جمع شد از دیدن صورتی که نصفش با خونی که از پیشونیش می ریخت پر شده بود و سریع روم و برگردوندم که پی به حالم نبره!
- بیمارستان!
- نه.. بریم خونه!
- می ریم بیمارستان.. سرت و پانسمان کنن.. هنوز خونریزی داره.. اگه تشخیص دادن مشکلی نیست بعد..
- اگه بریم.. بهم آرامبخش می زنن و خوابم می بره..
به خاطر خونریزیش بی حال بود و به زور داشت حرف می زد.. ولی مصر بود که حتماً حرف خودش و به کرسی بنشونه و منم کلافه از لجبازی هاش که تو این وضعیت هم بی خیالش نمی شد گفتم:
- خب حتماً لازمه..
- تو اون فاصله.. قول می دی نری؟
دلم لرزید.. بدون اینکه بتونم جلوش و بگیرم.. انگار داشت تیکه تیکه می شد برای شنیدن غمی که پشت لحن و کلماتش بود.
آخرین باری که میران و انقدر مظلوم دیدم.. اون روزی بود که رفتم خونه اش و دیدم بدجوری سرما خورده و من.. با این که تک تک عضلات بدنم داشتن نفرتشون از این آدم و فریاد می زدن.. نتونستم تو اون وضعیت تنهاش بذارم و موندم تا براش سوپ درست کنم..
اون روزم وسط تب و هذیونش.. با دو تا جمله دلم و لرزوند.. وقتی عین یه بچه معصوم و بی پناه لب زد:
«از کل دنیا.. تو یه نفر مال منی.. سهم منی.. بری می میرم!»
جاش نبود.. وگرنه می گفتم تو که دیگه تنها نیستی و اصلاً احتیاجی به من نداری.. پس این همه اصرارت برای موندنم واسه چیه؟
با همه اینا.. نتونستم خودم و قانع کنم که پیشش بمونم و در واقع قصدم همین بود که وقتی رسیدیم بیمارستان یه زنگ به عمه اش بزنم و خودم برم..
میرانم این و فهمید که دوباره گفت:
- بریم خونه! این جا رو باید بری دست راست.. رد نکنی!





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Oct, 14:08


📚 رمان کوپید


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال


📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Oct, 14:08


خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘

گیسو خزان 🎯 تارگت

24 Oct, 14:08


🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖

#کوپید
#پارت_470



- دیگه این بستگی به برداشت خودت داره.. اگه می خوای حرفام و باور نکنی و ساز خودت و بزنی خود دانی! من مسئول فکرای توی سرت نیستم!
این بار چشماش باریک شد و با نهایت شک و دودلی بهم زل زد وقتی گفت:
- اینا حرفای تو نیستا! فکر نکن نمی فهمم هربار که می ری پیش گرشا یه تفکرات جدید پیدا می کنی و بعد به من حرفای دیکته شده اون و تحویل می دی!
پوزخندی زدم و با حرص گفتم:
- الآن یعنی نگرانی جدیدت اینه؟ می خوای من و از همین یه نفر آدمی که تو این شهر دارمم با این بهونه ها محروم کنی؟
نگاه پر تاسفش و به صورتم دوخت و لب زد:
- فکر می کردم انقدر حافظه ات خوب باشه که همه حرفام و یادت بمونه!
نفهمیده بهش زل زدم تا منظورش واضح تر بگه که توضیح داد:
- یه بار قبلاً بهت گفته بودم که نگرانیم چیه.. وقتی یادت نیست.. دیگه حرفی نمی مونه!
خیره به چشمای متعجب و ناباور من که دیگه جایی واسه گشاد شدن نداشت.. چند قدم عقب عقب رفت و بعد که به اتاقش رسید.. رفت تو و در و بست!
جمله آخرش ورای همه تصوراتم بود و جوری خلع سلاحم کرد که تا چند دقیقه حتی نتونستم از جام تکون بخورم.. بعدشم با بدبختی تونستم پاهام و وادار به حرکت کنم و خودم و برسونم به اتاقم..
نشستم رو تخت.. در حالی که نگاه خیره ام هنوز رو یه نقطه نامعلوم قفل بود ذهنم داشت واسه چند صدمین بار حرف یزدان مهر و تو گوشم تکرار می کرد!
یعنی.. یعنی واقعاً منظورش همون چیزی بود که داشت تو سر من می گذشت؟ یا سعی داشت یه حرف دیگه اش و به یادم بیاره؟
ولی نه! فقط یه بار بود که قبلاً درباره این مسئله با هم حرف زده بودیم و من.. تا همین لحظه اون حرف و یه شوخی می دونستم مثل همه شوخی هایی که یه زمانی باهام می کرد..




خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفته‌ای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊

آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰

ضمناً تا پارت ۹۶۰ آپ شده😍

قیمت عضویت به صورت
#موقت 50 هزار تومنه

برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Oct, 18:13


🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯

#تارگت
#پارت_1257




نفسی گرفتم و سرم و به تایید تکون دادم..
- باشه دستتون درد نکنه.. لطف کردید!
- خواهش می کنم.. با اجازه!
با رفتنش دیگه وقت و تلف نکردم و سوار ماشین شدم.. با این که رانندگیم تعریفی نداشت و تو این مدت فقط چند بار با ماشین امیرعلی تمرین کرده بودم.. ولی ترجیح می دادم خودم ببرمش تا این که زنگ بزنم آژانس یا آمبولانس بیاد و حداقل نیم ساعت هم معطل رسیدن اون بشیم..
با دیدن شیشه ترک خورده جلو و خونی که روش خشک شده بود.. یه بار دیگه سرم و به سمت میران که بازم داشت بدون حرف.. خیره و مستقیم نگاهم می کرد انداختم.. خونریزی از بالای ابروش شروع شده بود و هنوزم انگار ادامه داشت..
با اون وضع حتماً کمربند نبسته بود که این جوری با پیشونی رفته بود تو شیشه.. مگه چقدر بهم ریخت که نزدیک بود خودش و حتی به کشتن بده؟
قبل از کمربند خودم.. دستم و دراز کردم و کمربند سمت میران و کشیدم تا ببندم که وسط راه مچ دستم و گرفت و با صدای گرفته و خش دارش لب زد:
- فکر نمی کردم تو بیای!
نگاهم و از دستم که توی دستش اسیر شده بود و هیچ تمایل برای بیرون کشیدنش نداشتم گرفتم و سوالی به چشماش خیره شدم که گفت:
- وقتی.. وقتی یارو گفت.. یه خانومه.. زنگ زد و.. داره میاد این جا.. گفتم لابد.. مهنازه!
دستش که یه کم شل شد.. کمربند و بستم و حین به حرکت درآوردن ماشین.. با صدایی که سعی داشتم خالی از هر حسی باشه گفتم:
- آقائه گفت عجله داره.. منم نزدیک بودم خودم و رسوندم.. اگه با من راحت نیستی زنگ بزن هرکی دوست داری بیاد..
جوابم و نداد و منم به راهم ادامه دادم.. می دونستم منظورش از اون حرف این نبود که با من راحت نیست.. ولی ترجیح دادم ذهنم و با این بهانه گول بزنم و به چیزای دیگه فکر نکنم..





تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯

اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Oct, 18:13


خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️‍🔥

@khazan_22

گیسو خزان 🎯 تارگت

23 Oct, 18:13


📚 رمان چهارده یازده


✍️به قلم گیسو خزان


📝خلاصه
همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم!


🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
(رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد)


نصب رایگان ios :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android :
https://baghstore.net/app

17,186

subscribers

1,474

photos

13

videos