مولوی، مثنوی - گنج حضور @ganjehozourmathnavi Channel on Telegram

مولوی، مثنوی - گنج حضور

@ganjehozourmathnavi


این کانال متعلق به برنامه گنج حضور است که زیر نظر آقای شهبازی اداره می‌شود. در این کانال تمامی ابیات مثنوی مولانا به زبان انگلیسی، فارسی همراه با خوانش، عکس‌نوشته، معنی لغات مشکل، تفسیر برخی ابیات، احادیث و آیات مربوطه، به طور کامل ارائه گردیده است.

مولوی، مثنوی - گنج حضور (Persian)

این کانال متعلق به برنامه گنج حضور است که زیر نظر آقای شهبازی اداره می‌شود. در این کانال تمامی ابیات مثنوی مولانا به زبان انگلیسی، فارسی همراه با خوانش، عکس‌نوشته، معنی لغات مشکل، تفسیر برخی ابیات، احادیث و آیات مربوطه، به طور کامل ارائه گردیده است. اگر به شناخت بیشتر از آثار مولانا و فهم بهتر مفاهیم عمیق او علاقه‌مند هستید، این کانال یک منبع بی‌نظیر برای شما خواهد بود. با عضویت در این کانال، می‌توانید از آخرین اخبار و تفسیرات مرتبط با مثنوی لذت ببرید و دسترسی به متن‌ها و اطلاعات مفید دیگر درباره این شاعر بزرگ را داشته باشید. به دنبال تحولی معنوی و عمیق در زندگی خود هستید؟ پس حتما این کانال را دنبال کنید و با معانی عمیق ابیات مثنوی آشنا شوید.

مولوی، مثنوی - گنج حضور

07 Dec, 01:53


فایل تصویری - نحوه استفاده از کانال مولوی، مثنوی گنج حضور


نحوهٔ جستجوی ابیات در گوشی‌های آیفون: 01:07

نحوهٔ جستجوی ابیات در گوشی‌های اندروید: 08:08

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


🍃فهرست دفتر اوّل

🍃فهرست دفتر دوم

🍃فهرست دفتر سوم

🍃فهرست دفتر چهارم

🍃فهرست دفتر پنجم

🍃فهرست دفتر ششم

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


حکایتِ آن مُطرِب که در بزمِ امیرِ ترک این غزل آغاز کرد:
گُلی یا سوسنی یا سَرو یا ماهی؟ نمی‌دانم
از این آشفتهٔ بی‌دل چه می‌خواهی؟ نمی‌دانم
و بانگ بر زدنِ تُرک که: آن بگو که می‌دانی، و جوابِ مُطرِب، امیر را

تفسیر قَوْلُهُ عَلَیْه‌السَّلام: مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می‌زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

تشبیه مُغَفَّلی که عمر ضایع کند، و وقت مرگ در آن تنگاتنگ، توبه و استغفار کردن گیرد، به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حَلَب هر سالی در ایّام عاشورا به دروازهٔ اَنطاکیه، و رسیدنِ غریبِ شاعر از سفر و پرسیدن که این غریو چه تعزیه است؟

نکته گفتنِ آن شاعر جهتِ طعنِ شیعهٔ حَلَب

تمثیل مردِ حریصِ نابیننده، رزّاقی حق را، و خزاین رحمتِ او را به موری که در خرمنگاهِ بزرگ با دانهٔ گندم می‌کوشد و می‌جوشد و می‌لرزد و به تعجیل می‌کشد و سَعَتِ آن خرمن را نمی‌بیند

داستان آن شخص که بر درِ سرایی نیم‌شب سحوری می‌زد همسایه او را گفت که آخر نیم‌شب است سَحَر نیست و دیگر آنکه در این سرای کسی نیست، بهرِ که می‌زنی؟ و جواب گفتنِ مطرب، او را

قصّهٔ اَحَد اَحَد گفتن بِلال در حَرِّ حجاز از محبّت مصطفیٰ عَلَیْه‌السَّلام، در آن چاشتگاه‌ها که خواجه‌اش از تعصّب جهود به شاخ خارَش می‌زد پیشِ آفتابِ حجاز، و از زخم خون از تن بلال برمی‌جوشید، از او اَحَد اَحَد می‌جَست بی‌قصد او، چنانکه از دردمندان دیگر ناله جهد بی‌قصد، زیرا که از درد عشق مُمتلی بود، اهتمامِ دفعِ دردِ خار را مَدخل نبود، همچون سَحَرهٔ فرعون و جرجیس و غَیْرُهُمْ لاٰیُعَدُّ وَ لاٰ یُحْصیٰ

بازگردانیدن صِدّیق رَضِیَ‌اللهُ عَنْهُ واقعهٔ بِلال را رَضِیَ‌اللهُ عَنْهُ، و ظلمِ جهودان را بر وی، و اَحَد اَحَد گفتنِ او و افزون شدن کینهٔ جهودان، و قصّه کردن آن قضیه پیشِ مصطفیٰ عَلَیَْهِ‌السَّلام و مشورت در خریدن او از جهودان

وصیّت کردنِ مصطفیٰ عَلَیه‌السَّلام صِدّیق را رَضِیَ‌اللهُ عَنْه که چون بلال را مشتری می‌شوی هر آینه ایشان از ستیز برخواهند در بها فزود، مرا در این فضیلت شریکِ خود کن، وکیلِ من باش و نیم‌بها از من بستان

خندیدنِ جهود و پنداشتن که صِدّیق مغبون است در این عقد

مُعاتبهٔ مصطفیٰ عَلَیه‌السَّلام با صِدّیق رَضِیَ‌اللهُ عَنْهُ که تو را وصیّت کردم که به شرکتِ من بخر، تو چرا بهرِ خود تنها خریدی؟ و عذرِ او

قصّهٔ هلال که بندهٔ مخلص بود خدای را، صاحب بصیرت، بی‌تقلید، پنهان شده در بندگیِ مخلوقان جهتِ مصلحت، نه از عجز، چنانکه لقمان و یوسف از رویِ ظاهر و غیر ایشان، بنده‌ای سایس بود امیری را، و آن امیر مسلمان بود اما کور
داند اعمی که مادری دارد
لیک چونی به وهم در نآرد
اگر با این دانش تعظیم این مادر کند، ممکن بود که از عمیٰ خلاص یابد که:
اِذاٰ اَرادَ اللهُ بِعَبْدٍ خَیْراً فَتَحَ عَیْنَی قَلْبِهِ لِیُبَصِّرَهُ بِهِمَاالْغَیبَ

حکایت در تقریرِ همین سخن

مَثَل

رنجور شدنِ این هِلال و بی‌خبری خواجهٔ او از رنجوریِ او، از تحقیر و ناشناخت و واقف شدنِ دلِ مصطفیٰ عَلَیه‌السَّلام از رنجوری و حالِ او، و افتقاد و عیادتِ رسول عَلَیه‌السَّلام، این هِلال را

در آمدن مصطفیٰ عَلَیه‌السَّلام از بهر عیادتِ هِلال در ستورْگاهِ آن امیر و نواختنِ مصطفیٰ هِلال را رَضِیَ‌اللهُ عَنْه

در بیان آنکه مصطفیٰ عَلَیه‌السَّلام شنید که عیسی عَلَیه‌السَّلام بر رویِ آب رفت فرمود: لَوِازْدادَ یَقینُهُ لَمَشیٰ عَلَی‌الْهَواءِ

داستانِ آن عجوزه که رویِ زشتِ خویشتن را جَندَره و گُلگونه می‌ساخت و ساخته نمی‌شد و پذیرا نمی‌آمد

داستانِ آن درویش که آن گیلانی را دعا کرد که خدا تو را به سلامت به خان و مان باز رساناد

صفتِ آن عَجوز

قصهٔ درویش که از آن خانه هرچه می‌خواست، می‌گفت: نیست

رجوع به داستانِ آن کَمْپیر

حکایتِ آن رنجور که طبیب در او امیدِ صحّت ندید

رجوع به قصّه رنجور

قصهٔ سلطان محمود و غلامِ هندو

بار دیگر رجوع کردن به قصّهٔ صوفی و قاضی

طیره شدنِ قاضی از سیلیِ درویش و سرزنش کردنِ صوفی، قاضی را

جوابِ قاضی، سؤالِ صوفی را، و قصهٔ ترک و درزی را مَثَل آوردن

قٰالَ النَّبیُّ عَلَیْهِ‌السَّلامُ: اِنَّ اللهَ‌ یُلَقِّنُ الْحِکْمَةَ عَلیٰ لِسٰانِ الْواعِظینَ بِقَدْرِهِمَمِ الْمُسْتَمعینَ

دعوی کردنِ تُرک و گرو بستن او که: درزی از من چیزی نتواند بُردن

مَضاحِک گفتنِ درزی، و تُرک را از قوّتِ خنده بسته شدنِ دو چشمِ تنگِ او و فرصت یافتنِ درزی

گفتنِ درزی، تُرک را: هَی خاموش، که اگر مَضاحِکِ دگر گویم قَبات تنگ آید

بیانِ آنکه بیکاران و افسانه‌جویان مثلِ آن تُرک‌اند، و عالَم غَرّارِ غدّار همچو آن دَرزی، و شهوات و زنان مَضاحِک گفتنِ این دنیاست، و عُمْر همچو آن اطلس پیشِ این درزی، جهتِ قبایِ بقا و لباسِ تقویٰ ساختن

مَثَل

باز مکرّر کردنِ صوفی، سؤال را

جواب دادنِ قاضی، صوفی را

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


بیانِ مجاهد که دست از مجاهده باز ندارد، اگر‌چه داند بَسطتِ عطاءِ حق را، که آن مقصود از طرفِ دیگر و به سبب نوعِ عملِ دیگر بدو رساند که در وَهْم او نبوده باشد، و همه وَهْم و اومید در این طریقِ معیّن بسته باشد، حلقهٔ همین در می‌زند، بو که حق تَعالیٰ آن روزی را از در دیگر بدو رساند، که او آن تدبیر نکرده باشد، و یَرزُقُهُ مِنْ حَیْثُ لٰا‌یَحْتَسِبُ، اَلْعَبْدُ یُدَبِّرُ وَاللهُ یُقَدِّرُ و بود که بنده را وَهْمِ بندگی بود که: مرا از غیر این در برساند اگرچه من حلقهٔ این در می‌زنم، حق تَعالیٰ او را هم از این در روزی رساند، فِی‌الْجُمْله این همه، درهایِ یک سرای است، مَعَ تَقْریرِه

حکایتِ آن شخص که خواب دید که آنچه می‌طلبی از یَسار، به مصر وفا شود، آنجا گنجی است در فلان محلّه در فلان خانه، چون به مصر آمد، کسی گفت: من خواب دیده‌ام که گنجی است به بغداد در فلان محله، در فلان خانه، نامِ محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد که آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود که مرا یقین کنند که در غیر خانهٔ خود نمی‌باید جُستن، ولیکن این گنج یقین و محقَّق جز در مصر حاصل نشود

سبب تأخیرِ اجابتِ دعای مؤمن

رجوع کردن به قصّهٔ آن شخص که به او گنج نشان دادند به مصر و بیان تضرّع او از درویشی به حضرت حق

رسیدنِ آن شخص به مصر، و شب بیرون آمدن به کوی از بهرِ شبکوکی و گدایی، و گرفتن عسس، او را و مراد او حاصل شدن از عسس بعد از خوردنِ زخم بسیار، و عَسی اَنْ تَکْرَهُوا شَیئاً و هُوَ خَیْرٌلَکُمْ وَ قَوْلُهُ تَعالی: سَیَجْعَلُ اللهُ بَعْدَ عُسْرٍ یسْراً، و قَوْلُهُ تَعٰالیٰ: اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً و قَوْلُهُ عَلَیْهِ‌السَّلٰامُ اشْتَدّیٖ اَزْمَةُ تَنْفَرِجیٰ، و جمیعُ القُرآنِ وَ الْکُتُبِ الْمُنْزَلَةِ فی تَقْریرِ هٰذا

بیانِ این خبر که اَلْکِذْبُ رَیْبَةُ وَ الصِّدْقُ طُمَأْنَینَةٌ

مَثَل

بازگشتنِ آن شخص، شادمان و مراد یافته و خدای را شکر گویان و سجده کنان و حیران در غرایبِ اشارات حق، و ظهور تأویلاتِ آن در وجهی که هیچ عقلی و فهمی بدانجا نرسد

مکرّر کردنِ برادران، پند دادنِ بزرگین را، و تاب ناآوردنِ او آن پند را و در رمیدن او از ایشان، شیدا و بیخود رفتن و خود را در بارگاهِ پادشاه انداختن بی‌دستوری خواستن، لیک از فرطِ عشق، نه از گستاخی و لااُبالی اِلیٰ آخِرِهِ

مفتون شدنِ قاضی بر زنِ‌جوحی، و در صندوق ماندن و نایبِ قاضی صندوق را خریدن، باز سال دوم آمدنِ زنِ جوحی بر امیدِ بازیِ پارینه و گفتنِ قاضی که مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی اِلیٰ آخِرِ الْقِصّة

رفتنِ قاضی به خانهٔ زنِ جوحی و حلقه زدنِ جوحی به خشم بر در و گریختنِ قاضی در صندوقی اِلیٰ آخِرِهِ

آمدنِ نایبِ قاضی میانِ بازار و خریداری کردنِ صندوق را از جُوحی اِلیٰ آخِرِهِ

در تفسیر این خبر که مصطفیٰ صَلَواتُ‌ الله عَلَیه فرمود: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلیٌّ مَوْلاهُ تا منافقان طعنه زدند کی بس نبودش که ما مطیعی و چاکری نمودیم او را؟ چاکری کودکی خِلم آلودمان هم می‌فرماید اِلیٰ آخِرِهِ

باز آمدن زنِ جوحی به محکمه قاضی سالِ دوم، بر امیدِ وظیفهٔ پارسال و شناختنِ قاضی او را، اِلیٰ اِتْمٰامِه

باز آمدن به شرح قصّهٔ شاهزاده و ملازمتِ او در حضرتِ شاه

در بیانِ آنکه دوزخ گوید که قَنطرهٔ صراط بر سرِ اوست: ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب، تا عظمتِ نورِ تو آتشِ ما را نکُشد، جُزْ یا مُؤْمِنُ فَاِنَّ نُورَکَ اَطفَأَ نٰاریٖ

متوفّی شدنِ بزرگین از شهْ‌زادگان، و آمدنِ برادرِ میانین به جنازهٔ برادر که آن کوچکین صاحبِ ‌فِراش بود از رنجوری، و نواختنِ پادشاه، میانین را تا او هم لَنگِ احسان شد، ماند پیشِ پادشاه، صد هزار غنایمِ غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه، مَعَ تَقریِر بَعْضِهِ

وسوسه‌ای که پادشاه‌زاده را پیدا شد، از سببِ اِستغنایی و کشفی که از شاهِ دل او را حاصل شده بود، و قصدِ ناشُکری و سرکشی می‌کرد، شاه را از راهِ الهام و سِرّ خبر شد، دلش درد کرد، روحِ او را زخمی زد چنانکه صورتِ شاه را خبر نبود اِلیٰ آخِرِهِ

خطابِ حق تعالی به عزرائیل که تو را رحم بر که بیشتر آمد، از این خلایق که جانشان قبض کردی؟ و جوابِ دادن عزرائیل، حضرت را

کَراماتِ شیخ شیبانِ راعی قَدَّسَ اللهُ رُوحَهُ الْعَزیزَ

رجوع کردن به قصّهٔ پروردنِ حق تعالی نمرود را بی‌واسطهٔ مادر و دایه در طفلی

رجوع کردن بدان قصه که شاهزاده زخم خورد از خاطر شاه پیش از استکمالِ فضایل دیگر از دنیا برفت

وصیت کردن آن شخص که بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من که کاهل‌تر است

مَثَل

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


بازگشتن نمّامان از حجرهٔ اَیاز به سویِ شاه، توبره تهی و خجل همچو بَدگُمانان در حقِّ اَنبیا عَلَیْهِمُ‌السَّلام در وقتِ ظهور برائت و پاکیِ ایشان که یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ وَ قَوْلُهُ وَ تَرَی الَّذین کَذَبُوا عَلَی اللهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ

حواله کردنِ پادشاه قبول و توبهٔ نمّامان و حُجره گشایان، و سزا دادنِ ایشان به ایاز که یعنی: این جنایت بر عِرضِ او رفته است

آن‌کس که کراهت می‌دارد قصاص را، در این یک حیاتِ قاتل نظر می‌کند و در صد هزار حیات که معصوم و محقون خواهند شدن در حِصنِ بیم سیاست نمی‌نگرد

تعجیل فرمودنِ پادشاه، اَیاز را که زود این حکم را به فیصل رسان و منتظر مدار و اَیامٌ بَیْنَنٰا مگو، که اَلْانتظارُ مَوْتُ الْاَحْمَر و جواب گفتنِ اَیاز، شاه را

حکایت در تقریرِ این سخن که: چندین گاه گفت و گو را آزمودیم مدّتی صبر و خاموشی را بیازماییم

در بیانِ کسی که سخنی گوید که حالِ او مناسبِ آن سخن و آن دعوی نباشد چنانکه کَفَره، وَ لَئنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمٰواتِ وَالْاَرْضَ لَیَقُولُنَّ‌اللهُ.
خدمتِ بتِ سنگین کردن و جان و زر فدایِ او کردن چه مناسب باشد با جانی که داند که خالق سمٰوات و ارض و خلایق الهی است سمیعی، بصیری، حاضری، مراقبی، مستولی‌ای، غیوری الی آخِرِه؟

حکایت در بیان توبهٔ نصوح که چنانکه شیر از پستان بیرون آید، باز در پستان نرود. آن که توبهٔ نصوحی کرد هرگز از آن گناه یاد نکند به طریق رغبت، بلکه هر دَم نفرتش افزون باشد، و آن نفرت دلیل آن بُوَد که لذّتِ قبول یافت، آن شهوتِ اوّل بی ‌لذّت شد، این به جایِ آن نشست چنانکه فرموده‌اند:
نَبُرَّد عشق را جز عشقِ دیگر
چرا یاری نگیری زو نکو تر
و آن‌که دلش باز بدان گناه رغبت می‌کند، علامت آن‌است که لذّت قبول نیافته است و لذّتِ قبول به‌جایِ آن لذّت گناه ننشسته است، سَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْریٰ نشده است، لذّتِ فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْعُسریٰ باقی است بر وی

در بیانِ آنکه دعایِ عارفِ واصل و درخواستِ او از حقّ همچو درخواستِ حقّ است از خویشتن که کُنْتُ لَهُ سَمْعاً و بَصَراً وَ لِساناً وَ یَداً. قَوْلُهُ: وَ مٰا رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَ لٰکِنَّ اللهَ رَمیٰ، و آیات و اخبار و آثار در این بسیار است، و شرحِ سبب‌سازیِ حقّ تا مجرم را گوش گرفته به توبهٔ نَصوح آورد

نوبتِ جُستن رسیدن به نَصوح و آواز آمدن که: همه را جُستیم، نَصوح را بجویید، و بیهوش شدنِ نصوح از آن هیبت، و گشاده شدنِ کار بعد از نهایتِ بستگی، کَمٰا کٰانَ یَقُولُ رَسُولُ اللهِ صَلَّی‌اللهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ اِذٰا اَصٰابَهُ مَرَضٌ اَوْهَمٌ اشْتَدّی اَزْمَةُ تَنْفَرِجی

یافته شدن گوهر و حلالی خواستنِ حاجبان و کنیزکان شاهزاده از نَصوح

باز خواندنِ شه‌زاده، نَصوح را از بهرِ دلّاکی، بعد از استحکامِ توبه و قبول توبه و بهانه کردنِ او و دفع گفتن

حکایت در بیانِ آنکه کسی توبه کند و پشیمان شود، و باز آن پشیمانی‌ها را فراموش کند و آزموده را باز آزماید، در خسارتِ ابد افتد، چون توبهٔ او را ثباتی و قوّتی و حلاوتی و قبولی مدد نرسد، چون درختِ بی‌بیخ هر روز زردتر و خشک‌تربود، نَعُوذُ بِالله

تشبیه کردنِ قطب که عارفِ واصل است در اِجْری دادنِ خلق از قوتِ مغفرت و رحمت، بر مراتبی که حقّش الهام دهد، و تمثیل به شیر که دد اِجری‌خوار و باقی خوارِ وی‌ا‌ند، بر مراتبِ قرب ایشان به شیر، نه قربِ مکانی بلکه قربِ صفتی، و تفاصیلِ این بسیار است. وَاللهُ الْهٰادی

حکایتِ دیدنِ خرِ هیزم‌فروش با نواییِ اسپان تازی را بر آخُر خاصّ و تمنّا بردن آن دولت را در موعظهٔ آنکه تمنّا نباید بُردن اِلّا مغفرت و عنایت که اگر در صد لون رنجی، چون لذّتِ مغفرت بود، همه شیرین شود، باقی هر دولتی که آن را ناآزموده تمنّی می‌بَری با آن رنجی قرین است که آن را نمی‌بینی، چنانکه از هر دامی دانه پیدا بود و فَخ پنهان، تو در این یک دام مانده‌ای تمنّی می‌بری که کاشکی با آن دانه‌ها رفتمی، پنداری که آن دانه‌ها بی‌دام است

ناپسندیدنِ روباه، گفتنِ خر را که من راضی‌ام به قسمت

جواب گفتنِ خر، روباه را

جواب گفتنِ روبه، خر را

جواب گفتنِ خر، روباه را

در تقریرِ معنی توکّل، حکایتِ آن زاهد که توکّل را امتحان می‌کرد از میان اسباب، و شهر بیرون آمد، و از قوارع و ره‌گذرِ خلق دور شد و به بُنِ کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت، و با خود گفت: توکّل کردم بر سبب‌سازی و رزّاقیِ تو و از اسباب منقطع شدم، تا ببینم سببیّتِ توکّل را

جواب دادنِ روباه، خر را و تحریض کردن او، خر را بر کسب

جواب گفتنِ خر، روباه را که توکّل بهترین کسب‌هاست که هر کسی محتاج است به توکّل که ای خدا این کارِ مرا راست آر و دعا متضمّن توکّل است و توکّل کسبی است که به هیچ کسبی دیگر محتاج نیست اِلیٰ آخِرِه

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


حکایتِ آن گاو که تنها در جزیره ای است بزرگ، حق تعالی آن جزیره‌ٔ بزرگ را پُر کند از نبات و ریاحین، که علفِ گاو باشد. تا به شب آن گاو همه را بخورد و فَربِه شود، چون کوه‌پاره‌ای، چون شب شود خوابش نبرد از غصّه و خوف که همهٔ صحرا را چَریدم فردا چه خورم؟ تا از این غصّه لاغر شود همچون خلال، روز برخیزد همه‌ٔ صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی، باز بخورد و َفربِه شود، باز شبش همان غم بگیرد، سالهاست که او همچنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند.

صید کردنِ شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از کوشش، رفت به چشمه تا آب خورد، تا باز آمدن شیر، جگربند و دل و گُرده را روباه خورده بود، که لطیف‌تر است. شیر طلب کرد، دل و جگر نیافت. از روبَه پرسید که: کو دل و جگر؟ روبه گفت: اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و به هزار حیله جان بُرده کِی برِ تو باز آمدی؟
لَوْکُنّا نَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ مٰاکُنّا فی اَصْحٰابِ السَّعیرِ

حکایتِ آن راهب که روز با چراغ می‌گشت در میانِ بازار از سرِ حالتی که او را بود

دعوت کردنِ مسلمان، مُغ را

مَثَلِ شیطان بر درِ رحمان

جواب گفتنِ مؤمن سُنّی، کافرِ جبری را و در اثباتِ اختیارِ بنده دلیل گفتن. سنّت راهی باشد کوفتهٔ اَقدامِ انبیاء علیهم‌السَّلام. بر یمینِ آن راه بیابان جبر، که خود را اختیار نبیند و امر و نهی را منکر شود و تأویل کند، و از منکر شدنِ امر و نهی لازم آید انکارِ بهشت، که بهشت جزایِ مطیعان امر است، و دوزخ جزای مخالفان امر، و دیگر نگویم به چه انجامد که اَلْعٰاقِلُ یِکْفیهِ الْاشارَةُ، و بر یسارِ آن راه، بیابانِ قَدَر است که قدرتِ خالق را مغلوبِ قدرتِ خلق داند، و از آن آن فسادها زاید که آن مُغِ جبری بر می‌شمرد

درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار، به جای حسّ است که زرد از سرخ بداند و فرق کند، و خُرد از بزرگ و تلخ از شیرین و مُشک از سِرگین، و درشت از نرم به حسّ مَسّ، و گرم از سرد و سوزان از شیرْ گرم، و تر از خشک و مَسِّ دیوار از مَسِّ درخت. پس منکر وجدانی منکر حسّ باشد و زیاده. وجدانی از حسّ ظاهرتر است، زیرا حسّ را توان بستن و منع کردن از احساس، و بستنِ راه و مدخلِ وجدانیات را ممکن نیست وَالْعٰاقِلُ تَکْفیهِ الْاِشٰارَةُ

حکایت هم در بیانِ تقریرِ اختیارِ خلق و بیان آنکه تقدیر و قضا سلب کنندهٔ اختیار نیست

حکایت هم در جواب جبری و اثباتِ اختیار و صحّتِ امر و نهی، و بیانِ آنکه عذر جبری در هیچ ملّتی و در هیچ دینی مقبول نیست و موجب خلاص نیست از سزایِ آن کار که کرده است، چنانکه خلاص نیافت ابلیسِ جبری بدآن که گفت: بِمٰا اَغْوَیْتَنی، وَالْقَلیلُ یَدُلُّ عَلَی الْکَثیرِ

معنی ما شاءَاللهُ کانَ یعنی خواست خواستِ او و رضا. رضایِ او جویید، از خشمِ دیگران وَ رَدِّ دیگران دلتنگ مباشید. آن کانَ اگر چه لفظ ماضی است لیکن در فعلِ خدا ماضی و مستقبل نباشد کی لَیْسَ عِنْدَاللهِ صَباحٌ وَ لٰامَساءٌ

و همچنین قَدْ جَفَّ الْقَلَمُ یعنی جَفَّ الْقَلَمُ وَ کَتَبَ: لا یَسْتَوِی الطّاعَةُ وَالْمَعْصِیَةُ و لا یَسْتَوِی الْاَمانَةٌ وَ السَّرِقَةُ. جَفَّ الْقَلَمُ اَنْ لٰا یَسْتَوِی الشُّکْرُ وَ الکُفْرانُ، جَفَّ الْقَلَمُ اَنَّ‌اللهَ لٰایُضیعُ اَجْرَ الْمُحْسِنینَ

حکایتِ آن درویش که در هِریٰ غلامان آراستهٔ عمیدِ خراسان را دید، و بر اسبانِ تازی و قباهایِ زربفت و کلاه‌های مُغَرَّق و غیر آن، پرسید که: این‌ها کدام امیران‌اند و چه شاهان‌اند؟ گفتند او را که: این‌ها امیران نیستند، این‌ها غلامان عمیدِ خراسان‌اند، روی به آسمان کرد که: ای خدا غلام پروردن از عمید بیآموز، آنجا مستوفی را عمید گویند

باز جواب گفتنِ آن کافرِ جبری آن سُنّی را که به اسلامش دعوت می‌کرد و به ترکِ اعتقادِ جبرش دعوت می‌کرد، و دراز شدن مناظره از طرفین که مادّهٔ اشکال و جواب را نَبُرَّد الّا عشقِ حقیقی، که او را پروایِ آن نماند، و ذٰلِکَ فَضْلُ اللهِ یُوْتیهِ مَنْ یَشٰاءُ

پرسیدنِ پادشاه قاصدا اَیاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین که جمادست می‌گویی؟ تا اَیاز را در سخن آورد

گفتنِ خویشاوندان مجنون را که حُسنِ لیلی به اندازه‌ای است چندان نیست، از او نغزتر در شهرِ ما بسیار است، یکی و دو و دَه‌بر تو عرضه کنیم، اختیار کن، ما را و خود را وارهان و جواب گفتنِ مجنون، ایشان را

حکایتِ جُوحی کی چادر پوشید و در وعظ میانِ زنان نشست و حرکتی کرد زنی او را بشناخت که مرد است و نعره‌ زد

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


آغاز دفتر ششم

سؤال‌‌ِ سایل‌ از‌ مرغی‌ که بر سر رَبَضِ شهری نشسته باشد، سر او فاضلتر است و عزیزتر و شریف‌تر و مکرّم‌تر، یا دُمِ او؟ و جواب دادنِ واعظ، سایل را به قدرِ فهمِ او

نکوهیدنِ ناموس‌های پوسیده را که مانع ذوق ایمان و دلیل ضعف صدق‌اند و راهزنِ صد هزار ابله، چنانکه راهزنِ آن مخنّث شده بودند گوسفندان و نمی‌یارَست گذشتن، و پرسیدنِ مخنّث از چوپان که این گوسفندانِ تو مرا عجب گزند؟ گفت: اگر مردی و در تو رگِ مردی هست همه فدای تواند، و اگر مخنّثی هر یکی تو را اژدرهاست، مخنّثی دیگر هست که چون گوسفندان را ببیند در حال از راه بازگردد، نیآرد پرسیدن، ترسد که اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند

مناجات و پناه جستن به حق از فتنهٔ اختیار و از فتنهٔ اسباب اختیار، که سماوات و ارضین از اختیار و اسباب اختیار شکوهیدند و ترسیدند، و خلقتِ آدمی مولَع افتاد بر طلبِ اختیار و اسبابِ اختیار خویش، چنانکه بیمار باشد، خود را اختیار کم بیند، صحت خواهد که سبب اختیار است تا اختیارش بیفزاید، و منصب خواهد تا اختیارش بیفزاید، و مَهبَط قهرِ حق در اُمَمِ ماضیه فرط اختیار و اسباب اختیار بوده است، هرگز فرعونِ بی‌نوا کس ندیده است

حکایت غلامِ هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آورده بود چون دختر را با مهتر زاده‌ای عقد کردند، غلام خبر یافت رنجور شد و می‌گداخت، و هیچ طبیب علّتِ او را درنمی‌یافت و او را زَهرهٔ گفتن نه

صبر فرمودنِ خواجه مادر دختر را که غلام را زجر مکن، من او را بی‌زجر ازین طمع بازآورم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند.

در بیان آنکه این غرور تنها آن هندو را نبود، بلکه هر آدمی‌ای به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای، اِلّـا مَنْ عَصَمَهُ اللهُ.

در عمومِ تأویلِ این آیت که کُلَّما اَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ

قصّه‌ای هم در تقریرِ این

وانمودنِ پادشاه به اُمَرا و متعصّبان در راهِ اَیاز سبب فضیلت و مرتبت و قربت و جامگیِ او بر ایشان بر وجهی که ایشان را حجّت و اعتراض نماند.

«مدافعهٔ اُمَرا آن حجّت را به شُبههٔ جبریانه، و جواب دادنِ شاه ایشان را.»

«حکایتِ آن صیّادی که خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گُل و لاله را کُلَه‌وار به سر فرو کشیده، تا مرغان او را گیاه پندارند. و آن مرغِ زیرک بوی بُرد اندکی که این آدمیست، که بر این شکل گیاه ندیدم، امّا هم تمام بوی نَبُرد، به افسونِ او مغرور شد زیرا در ادراکِ اول قاطعی نداشت، در ادراکِ مکرِ دوم قاطعی داشت وَ هُوَ الْـحِرْصُ وَ الطَّمَعُ لا سِيَّما عِنْدَ فَرْطِ الْحاجَةِ وَ الْفَقْرِ قالَ النَّبیُّ صَلَّی الله کادَ الْفَقْرُ اَنْ يَكُونُ كُفراً.»

«حکایت آن شخص که دزدان، قوچِ او را بدزدیدند، و بر آن قناعت نکردند، به حیله جامه‌هاش را هم دزدیدند»

«مناظرهٔ مرغ با صیّاد در ترهُّب و در معنی ترهُّبی که مصطفی علیه‌السّلام نهی کرد از آن اُمَّتِ خود را که لارُهْبانِیَةَ فی الاِسلام.»

حکایتِ آن پاسبان که خاموش کرد تا دزدان، رختِ تاجران بُردند به کُلّی بعد از آن هَیهای و پاسبانی می‌کرد

حواله کردن مرغ، گرفتاریِ خود را در دام، به فعل و مکر و زرق زاهد و جوابِ زاهد، مرغ را

حکایت آن عاشق که شب بیآمد بر امیدِ وعدهٔ معشوق، بدان وثاقی که اشارت کرده بود، و بعضی از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهرِ اِنجازِ وعده، او را خفته یافت، جیبش پر جوز کرد و او را خفته گذاشت و بازگشت.

استدعای امیرِ ترکِ مخمور مطرب را به وقت صَبوح، و تفسیر این حدیث که اِنَّ لِلّهِ تَعالیٰ شَراباً أعَدَّهُ لِاَوْلیائِه اذاٰ شَرِبُوا سَکِرُوا وَ اِذاٰ سَکِرُوا طابُوا اِلیٰ آخِرِ الْحَدیث
مَی در خُمِ اسرار بدان می‌جوشد
تا هر که مجرَّد است از آن مَی نوشد
قاٰلَ اللهُ تَعالیٰ: اِنَّ الْاَبرْارَ یَشْرَبُونَ
این مَی که تو می‌خوری حرام است
ما مَی نخوریم جز حلالی
جهد کن تا ز نیست هست شوی
وز شرابِ خدای مست شوی

در آمدن ضَریر در خانه مصطفیٰ‌ علیه‌السَّلام و گریختن عایشه رَضِیَ‌اللهُ عَنْهاٰ از پیش ضَریر، و گفتنِ رسول علیه‌السَّلام که چه می‌گریزی؟ او تو را نمی‌بیند و جواب دادن عایشه رَضِیَ اللهُ عَنْهاٰ رسول را صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ سَلَّمَ

امتحان کردن مصطفی‌ٰ عَلَیه‌السَّلام عایشه را رَضِیَ اللهُ عَنْهاٰ که چه پنهان می‌شوی؟ پنهان مشو که اعمیٰ تو را نمی‌بیند. تا پدید آید که عایشه از ضمیر مُصْطفیٰ عَلَیه‌السَّلام واقف هست یا خود مُقَلّدِ گفتِ ظاهر است؟

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


حکایت در تقریرِ آنکه صبر در رنجِ کار سهلتر از صبر در فِراقِ یار بود

مَثَل

قصّهٔ فقیرِ روزی ‌طلب، بی‌واسطهٔ کسب

قصهٔ آن گنج‌نامه که پهلوی قبّه‌ای روی به قبله کن و تیر در کمان نِه، بینداز آنجا که افتد، گنج است

تمامی قصّه آن فقیر و نشانِ جایِ آن گنج

فاش شدنِ خبر این گنج و رسیدن به گوشِ پادشاه

نومید شدنِ آن پادشاه از یافتن آن گنج و ملول شدنِ او از طلبِ آن

باز دادنِ پادشاه، گنج‌نامه را به آن فقیر که بگیر، ما از سرِ این برخاستیم

حکایتِ مُریدِ شیخ حسن خَرَقانی (قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ)

پرسیدنِ آن وارد از حَرَم شیخ که شیخ کجاست؟ کجا جویم؟ و جوابِ نافرجامْ گفتنِ حَرَم

جواب گفتنِ مُرید و زَجْر کردنِ مرید آن طَعّانه را از کفر و بیهوده گفتن

واگشتنِ مُرید از وِثاقِ شیخ و پرسیدن از مردم، و نشان دادنِ ایشان که شیخ به فلان بیشه رفته است

یافتنِ مُرید، مُراد را و ملاقاتِ او با شیخ نزدیک آن بیشه

حکمت در انّی جٰاعِلٌ فِی الْاَرضِ خَلیفَةً

معجزهٔ هود علیه السَّلام در تخلّصِ مؤمنانِ امّت به وقتِ نزولِ باد

اِنابتِ آن طالبِ گنج به حق‎تعالیٰ بعد از طلبِ بسیار و عجز و اضطرار که ای ولیّ الْاِظهار تو کن این نهان را آشکار

آواز دادنِ هاتف مر طالبِ گنج را، و اعلام کردن از حقیقتِ اسرارِ آن

حکایتِ آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود که به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند، گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود، گرسنه ماند از آنکه مغلوب بود

حکایتِ اُشتر و گاو و قُچ که در راه بند گیاه یافتند هر یکی می‌گفت: من خورم

جواب گفتنِ مسلمان، آنچه دید، به یارانش جهود و ترسا و حسرت خوردنِ ایشان

منادیٰ کردنِ سیّد مَلِکِ تِرمَد که هر که در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مُهمّ، خِلعت و اسب و غلام و کنیزک و چندین زر دهم، و شنیدنِ دلقک، خبر این منادی در ده، و آمدن به اُولاقی نزدِ شاه که من باری نتوانم رفتن

حکایتِ تعلّقِ موش با چَغْز، و بستنِ پایِ هر دو به رشته‌ای دراز و برکشیدنِ زاغ، موش را، و معلّق شدنِ چغز و نالیدنِ‌ او و پشیمانیِ او از تعلّق با غیرِجنس خود ناساختن

تدبیر کردن موش به چَغز که من نمی‌توانم برتو آمدن به وقتِ حاجت، در آب، میان ما وصلتی باید که چون من بر لبِ جُو آیم تو را توانم خبر کردن، و تو چون بر سرِ سوراخ موش‎خانه آیی مرا توانی خبر کردن، اِلیٰ آخِرِهِ

مبالغه کردنِ موش در لابه و زاری و وُصلتْ‌جُستن از چَغزِ آبی

لابه کردنِ موش، مر چَغز را که بهانه مَیَنْدیش و در نسیه مَیَنداز اِنجاح این حاجتِ مرا که فِی التَّاْخیرِ آفاتٌ وَ الصُّوفیُّ ابْنُ الْوَقْتِ و ابن دست از دامن پدر باز ندارد، و ابِ مشفقِ صوفی که وقت است، او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند، چندانش مستغرق دارد در گلزارِ سریعُ الحسابیِ خویش نه چون عوام، منتظرِ مستقبل نباشد، نهری باشد نه دهری، که لٰاصَباحَ عِنْدَالله و لا مَسآء، ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد. آدم سابق و دجّالِ مسبوق نباشد که این رسوم در خِطّهٔ عقلِ جُزوی است و روح حیوانی. در عالَم لامکان و لازمان این رسوم نباشد. پس او ابن وقتی است که لایُفْهَمُ مِنْهُ اِلّانفیُ تَفْرِقَةِ الْاَزْمِنَةِ چنانکه از الله واحدٌ فهم شود نفیِ دویی، نی حقیقتِ واحدی

حکایتِ شب‌‏دزدان که سلطان محمود، شب در میان ایشان افتاد که: من یکی‌ام از شما، و بر احوالِ ایشان مطّلع شدن اِلیٰ آخِرِه

قصه آنکه گاوِ بحری گوهرِ کاویان از قعر دریا برآورد، شب بر ساحل دریا نهد، در درخش و تابِ آن می‌چرد، بازرگان از کمین برون آید، چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد، بازرگان به لَجْم و گِل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گریزد، اِلیٰ آخِرِ الْقِصّه و التّقریبِ

رجوع کردن به قصّهٔ طلب‎کردنِ آن موش، آن چَغْز را لب‌لبِ جُو و کشیدنِ سَرِ رشته، تا چَغْز را در آب خبر شود از طلبِ او

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


روان شدنِ شه‌زادگان در ممالکِ پدر بعد از وداع کردنِ ایشان شاه را و اِعادت کردنِ شاه، وقتِ وداع، وصیّت را

رفتنِ پسرانِ سلطان به حکم آنکه اَلْاِنْسٰانُ حَریصٌ عَلیٰ مٰا مُنِعَ
ما‌بندگی خویش نمودیم ولیکن
خویِ بدِ تو بنده ندانست خریدن
به سویِ آن قلعهٔ ممنوعٌ عَنْه، آن همه وصیت‌ها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاهِ بلا افتادند و می‌گفتند ایشان را نفوس لَوّامه: اَلَم یَأتِکُمْ نَذیرٌ، ایشان می‌گفتند گریان و پشیمان: لَوْ کُنّانَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ ماکُنّا فی اَصْحابِ السَّعیرِ

دیدنِ ایشان در قصرِ این قلعهٔ ذاتُ‌الصُّوَر نقشِ روی دخترِ شاهِ چین را و بیهوش شدنِ هر سه و در فتنه افتادن و تفحّص کردن که: این صورتِ کیست؟

حکایتِ صدرِ جهانِ بخارا که، هر سایلی که به زبان بخواستی، از صدقهٔ عامّ، بی‌دریغ او محروم شدی، و آن دانشمندِ درویش به فراموشی و فرطِ حرص و تعجیل، به زبان بخواست در مَوْکِب، صدرِ جهان از وی رو بگردانید، و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر و گاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی، اِلیٰ آخِرِهِ

حکایتِ آن دو برادر یکی کوسه و یکی اَمْرَد، در عَزَب خانه‌ای خفتند، شبی اتفاًقا اَمْرَد خشت‌ها بر مَقْعَدِ خود انبار کرد، عاقبت دبّاب دبّ آورد و آن خشت‌ها را به حیله و نرمی از پسِ او برداشت کودک بیدار شد به جنگ که این خشت‌ها کو؟ کجا بردی و چرا بُردی؟ او گفت: تو این خشت‌ها را چرا نهادی اِلیٰ آِخِره

در تفسیر این خبر که مصطفیٰ صَلَواتُ‌الله عَلَیه‌ فرمود: مَنْهومٰانِ لٰایَشْبَعانِ طالب‌ُالدُّنْیٰا و طالِبُ‌الْعِلْم که این علم غیرِ علمِ دنیا باید، تا دو قسم باشد. امّا علم دنیا هم دنیا باشد اِلیٰ آخِرِهِ، و اگر همچنین شود که طالبُّ‌الدُّنْیا و طالِبُّ‌الدّنیا تکرار بود نه تقسیم، مَعَ تقریرِهِ

بحث کردنِ آن سه شه‌زاده در تدبیرِ آن واقعه

مقالتِ برادرِ بزرگین

ذکرِ آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد و بنشاند، و ساقی، شراب بر دانشمند عرضه کرد، ساغر پیش او داشت، رُو بگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد، شاه، ساقی را گفت که هین در طبعش آر ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش در خورد داد اِلیٰ آخِرِهِ

روان گشتنِ شاهزادگان بعد از تمامِ بحث و ماجرا، به جانب ولایتِ چین، سویِ معشوق و مقصود، تا به قدر امکان به مقصود نزدیکتر باشند، اگر‌چه راهِ وصل مسدود است، به‌قدر امکان نزدیکتر شدنِ محمود است اِلیٰ آخِرِهِ

حکایتِ اِمْرؤ‌الْقیْس که پادشاه عرب بود و به صورت، عظیم به جمال بود، یوسفِ وقتَ خود بود و زنانِ عرب چون زلیخا مَرَدهٔ او و او شاعر طبع، قِفا نَبکِ من ذکْرَی حَبیبُ وَ مَنْزِل. چون همه زنان او را به جان می‌جستند، ای عجب غزل او و نالهٔ او بهرِ چه بود؟ مگر دانست که اینها همه تمثالِ صورتی‌اند که بر تختهای خاک نقش کرده‌اند، عاقبت این اِمْرَؤُالْقَیْس را حالی پیدا شد که نیم‌ شب از مُلک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن‌کس از اقلیم منزّه است، یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشٰاءُ اِلیٰ آخِرِهِ

بعدِ مَکثِ ایشان متواری در بلادِ چین در شهرِ تختْ‌‌‌‌ گاه، و بعدِ دراز شدنِ صبر، بی‌صبر شدن آن بزرگین که من رفتم، اَلْوِداع، خود را بر شاه عرضه کنم
اِمّاٰ قَدَمیٖ تُنیلُنیٖ مَقْصودیٖ
اَوْ اُلْقِیَ رَأْسیٖ کَفُؤادیٖ ثَمَّه
یا پای رسانَدَم به مقصود و مُراد
یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا
و نصیحتِ برادران، او را سود ناداشتن
یٰا عٰاذِلَ الْعاشِقینَ دَعْ فِئَةً
اَضَلَّهَا الله، کَیْفَ تُرْشِدُهٰا؟
اِلیٰ آخِرِهِ

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


صفت کردن مردِ غمّاز و نمودنِ صورتِ کنیزک مصوَّر در کاغذ و عاشق شدنِ خلیفهٔ مصر و فرستادنِ خلیفه امیری را با سپاهِ گران به درِ موصل، و قتل و ویرانی بسیار کردن بهرِ این غَرَض

ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را به خلیفه تا خونِ مسلمانان بیشتر نشود

پشیمان شدنِ آن سرلشگر از جنایت که کرد و سوگند دادنِ او آن کنیزک را که به خلیفه باز نگوید از آنچه رفت

حجّتِ منکرانِ آخرت، و بیان ضعفِ آن حجّت، زیرا حجّتِ ایشان بدین بازمی‌گردد که غیر این نمی‌بینیم

آمدنِ خلیفه نزدِ آن خوب‌روی برایِ جماع

خنده گرفتن، آن کنیزک را از ضعفِ شهوت خلیفه، و قوّتِ شهوتِ آن امیر و فهم کردنِ خلیفه از خندهٔ کنیزک

فاش کردنِ آن کنیزک آن راز را با خلیفه از بیمِ زخمِ شمشیر و اِکراهِ خلیفه که: راست گو سببِ این خنده را وگرنه بکشمت

عزم کردنِ شاه چون واقف شد بر آن خیانت، که بپوشاند و عفو کند و او را به او دهد، و دانست که آن فتنه جزای او بود، و قصدِ او بود و ظلم او بر صاحبِ مَوْصِل که وَ مَنْ أَسآءَ فَعَلَیْهٰا وَ اِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصٰادِ و ترسیدن که اگر انتقام کشد آن انتقام هم بر سر او آید، چنانکه این ظلم و طمع بر سرش آمد

بیانِ آنکه نَحنُ قَسَمْنا که یکی را شهوت و قوّت خران دهد و یکی را کیاست و قوّتِ انبیا و فرشتگان دهد
سر زِ هوا تافتن از سَرْوَری‌ست
ترکِ هوا قوّتِ پیغمبری‌ست
تخم‌هایی که شهوتی نبود
برِ آن جز قیامتی نبود

دادنِ شاه گوهر را میانِ دیوان و مجمع به دستِ وزیر، که این چند ارزد و مبالغه کردنِ وزیر در قیمتِ او و فرمودنِ شاه او را که اکنون این را بشکن، و گفتنِ وزیر که این را چون بشکنم؟ اِلیٰ آخِرِ الْقِصَّة

رسیدنِ گوهر از دست به دست آخِر دور به ایاز، و کیاستِ ایاز و مقلِّد ناشدنِ ایشان را و مغرور ناشدنِ او به گال و مال دادن شاه و خِلعت‌ها و جامگی‌ها افزون کردن و مدحِ عقل مخطئان کردن، که نشاید مقلّد را مسلمان داشتن، مسلمان باشد اما نادر باشد که مقلّد ثبات کند بر آن اعتقاد، و مقلِّد ازین امتحان‌ها به سلامت بیرون آید که ثباتِ بینایان ندارد، اِلّا مَنْ عَصَمَهُ‌اللهُ، زیرا حق یکی است و آن را ضدّ بسیار غلط ‌افگن و مشابه حقّ. مقلّد چون آن ضدّ را نشناسد از آن‌رُو حقّ را نشناخته باشد. امّا حقّ با آن ناشناختِ او، چو او را به عنایت نگاه دارد، آن ناشناخت، او را زیان ندارد

تشنیع زدنِ اُمرا بر اَیاز که چرا شکستن؟ و جواب دادنِ ایاز ایشان را

قصدِ شاه به کُشتنِ امرا و شفاعت کردنِ اَیاز پیشِ تختِ سلطان که اَلْعَفو اَوْلیٰ

تفسیرِ گفتنِ ساحران، فرعون را در وقت سیاست که لاضَیْرَ اِنّا اِلیٰ رَبِّنٰا مُنْقَلِبون

مجرم دانستنِ اَیاز، خود را در این شفاعت‌گری و عذرِ این جُرم خواستن، و در آن عذرگویی خود را مُجرم دانستن، و این شکستگی از شناختِ عظمتِ شاه خیزد که اَنَا اَعْلَمُکُمْ بِاللهِ وَ أخْشاکُمْ لِلّهِ. وَ قٰال اللهُ تَعٰالیٰ اِنّمٰا یَخْشَی اللهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَمٰاءُ

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


مثل آوردنِ اشتر در بیانِ آنکه در مُخبِر دولتی فرّ و اثر آن چون نبینی جای متّهم داشتن باشد، که او مقلّد است در آن

فرقِ میانِ دعوتِ شیخِ کاملِ واصل و میانِ سخن ناقصان فاضلِ فضلِ تحصیلیِ بَربَسته

حکایتِ آن مُخَنَّث و پرسیدنِ لوطی از او در حالت لِواطه که این خنجر از بهرِ چیست؟ گفت: از برایِ آنکه هر که با من بد اندیشد اِشکمش بشکافم، لوطی بر سر او آمد شد می‌کرد و می‌گفت:
اَلْحَمْدُلِله که من بد نمی‌اندیشم با تو
بیتِ من بیت نیست اقلیم‌است
هزلِ من هزل نیست تعلیم‌است
اِنَّ اللهَ لٰایَسْتَحیی اَنْ یَضْرِبَ مَثلاً مٰا بَعُوضَةً فَمٰا فَوْقَهٰا، اَیْ فَمٰا فَوْقَهٰا فی تَغْییرِ النُّفوسِ بِالْاِنْکار، مٰاذٰا اَرادَاللهُ بِهٰذٰا مَثَلاً، و آنگه جواب می‌فرماید که این خواستم یُضِلُّ بِهِ کَثیراً وَ یَهْدی بِهِ کَثیراً که هر فتنه‌ همچون میزان است بسیاران از او سرخْ‌رُو شوند، و بسیاران بی‌مراد شوند، وَ لَوْ تَأَمَّلْتَ فیهِ قَلیلاً وَجَدْتَ مِنْ نَتٰایِجِهِ الشَّریفَةِ کَثیراً

غالب شدنِ حیلهٔ روباه بر اِستعصام و تعفّفِ خر و کشیدن روبَه، خر را سوی شیر به بیشه

حکایتِ آن شخص که از ترس، خویشتن را در خانه‌ انداخت. رخ‌ها زرد چون زعفران، لب‌ها کبود چون نیل، دست لرزان چون برگ درخت. خداوندِ خانه پرسید که خیر است، چه واقعه است؟ گفت: بیرون خر می‌گیرند به سُخره‌ای، گفت: مبارک خر می‌گیرند، تو خر نیستی، چه می‌ترسی؟ گفت: خر به جدّ می‌گیرند. تمییز برخاسته است امروز، ترسم که مرا خر گیرند

بردنِ روبه، خر را پیشِ شیر، و جَستنِ خر، از شیر و عتاب کردنِ روباه با شیر که هنوز خر دور بود تعجیل کردی، و عذر گفتنِ شیر و لابه کردنِ روبه را شیر که برو بار دیگرش بفریب

در بیانِ آنکه نقضِ عهد و توبه موجب بلا بود، بلکه موجبِ مسخ است چنانکه در حق اصحاب سَبْت و در حقِ اصحابِ مایدهٔ عیسی که وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ و الْخَنازیر، و اندر این امّت، مسخِ دل باشد و به قیامت تن را صورتِ دل دهند

دوم بار آمدنِ روبَه برِ آن خرِ گریخته، تا باز بفریبدش

جواب گفتنِ روباه، خر را

جواب گفتنِ روبه، خر را

حکایتِ شیخ محمّدِ سَرْرَزیِ غزنوی قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ

آمدنِ شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهرِ غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارتِ غیبی و تفرقه کردن آنچه جمع آید بر فقرا
هر که را جانِ عِزِّ لبّیک است
نامه بر نامه پیک بر پیک است
چنانکه روزنِ خانه باز باشد، آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد

رفتنِ آن شیخ در خانهٔ امیری بهرِ کُدیه، روزی چهار بار به زنبیل به اشارتِ غیب، و عتاب کردنِ امیر، او را بدان وقاحت و عذر گفتنِ او، امیر را

گریان شدنِ امیر از نصیحتِ شیخ و عکسِ صدقِ او و ایثار کردن مخزن بعد از آن گستاخی و استعصام شیخ و قبول ناکردن و گفتن که من بی‌اشارتی نیآرم تصرّفی کردن

اشارت آمدن از غیب به شیخ که این دو سال به فرمان ما بستدی و بدادی، بعد از این بده و مَسِتان، دست در زیر حصیر می‌کن که آن را چون انبان بُوهُرَیره کردیم در حقِّ تو. هر چه خواهی بیابی، تا یقین شود عالمیان را که وَرایِ این عالمی است که خاک به کف گیری زر شود، مُرده در او آید زنده شود، نحسِ اکبر در وی آید سعدِ اکبر شود، کفر در او آید ایمان گردد، زهر در او آید تریاق شود. نه داخلِ این عالَم است و نه خارج این عالَم، نه تحت و نه فوق، نه متّصل، نه منفصل، بی‌چون و بی‌چگونه، هر دم از او هزاران اثر و نمونه ظاهر می‌شود، چنانکه صنعتِ دست با صورت دست و غمزهٔ چشم با صورت چشم و فصاحت زبان، با صورت زبان نه داخل است و نه خارج او، نه متّصل و نه منفصل. وَالْعٰاقِلُ یَکْفیهِ الْاِشارَةُ

دانستنِ شیخ، ضمیرِ سایل را بی گفتن، و دانستن قدر وام وام‌داران بی گفتن که نشانِ آن باشد که: اُخْرُجْ بِصِفاتی اِلٰی خَلْقی

حکایت مریدی که شیخ از حرص و ضمیرِ او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان، و در ضمنِ نصیحت قوّت توکّل بخشیدش به امرِ حق

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


قصهٔ عَبْدُالْغَوْث و ربودنِ پریان او را و سال‎ها میانِ پریان ساکن شدنِ او، و بعد از سال‎ها آمدنِ او به شهر و فرزندانِ خویش، و باز ناشِکیفتنِ او از آن پریان به حکم جنسیّت معنی و همدلیِ او با ایشان

داستان آن مرد که وظیفه‌ای داشت از محتسبِ تبریز، و وامها کرده بود بر امیدِ آن وظیفه، و او را خبر نَه از وفات او، حاصل از هیچ زنده‌ای وام او گزارده نشد، اِلّا از محتسبِ متوفّی گزارده شد، چنانکه گفته‌اند
لَیْسَ مَنْ ماتَ فَاسْتَراح بِمَیَّتٍ
اِنَّمَا الْمَیَّتُ مَیَّتُ الْاَحْیاءِ

آمدنِ جعفر رَضِیَ اللهُ عَنْهُ به گرفتنِ قلعه‌ای به تنهایی، و مشورت کردن مَلِکِ آن قلعه در دفعِ او، و گفتنِ آن وزیر، مَلِک را که زنهار! تسلیم کن و از جهل تهوّر مکن، که این مرد مُؤیَّد است و از حق جمعیّت عظیم دارد در جانِ خویش، اِلیٰ آخِرِه

رجوع کردن به حکایتِ آن شخصِ وام کرده، و آمدنِ او به امیدِ عنایتِ آن مُحتسب سویِ تبریز

باخبر شدنِ آن غریب از وفاتِ آن محتسب و استغفارِ او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطایِ مخلوق و یادِ نعمتهای حق کردنش و انابت به حق از جُرمِ خود ثُمَّ الَّذینَ کَفَروا بِرَبَّهِمْ یَعْدِلُونَ

مَثَلِ دوبین، همچو آن غریبِ شهرِ کاش، عُمَر نام که از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد، و او فهم نکرد که همه دکان یکی است در این معنی که به عُمَر نان نفروشند. هم اینجا تدارک کنم، من غلط کردم، نامم عُمَر نیست. چون بدین دکان توبه و تدارک کنم، نان یابم از همه دکانهای این شهر، و اگر بی‌تدارک همچنین عُمَر نام باشم، از این دکان درگذرم، محرومم، و اَحْوَلَم و این دکانها را از هم جدا دانسته‌ام

توزیع کردنِ پایْ‌مَرد در جملهٔ شهر تبریز، و جمع شدنِ اندک چیز، و رفتنِ آن غریب به تربت محتسب به زیارت، و این قصّه را بر سرِ گور او گفتن به طریق توجّه اِلیٰ آخِرِه

دیدنِ خوارزمشاه رَحِمَهُ‌الله در سَیْران در مَوْکِب خود اسپی بس نادر، و تعلّق دلِ شاه به حُسن و چُستی آن اسپ، و سرد کردن عمادُالمُْلک آن اسپ را در دلِ شاه، و گزیدنِ شاه گفتِ او را بر‌دیدِ خویش، چنانکه حکیم رَحْمَةُ‌اللهِ عَلَیه در الهی‌نامه فرمود:
چون زبان حسد شود نخّاس
یوسفی یابی از گزی کرباس
از دلّالی برادران یوسف حسودانه، در دلِ مشتریان آن چندان حُسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت که و کاٰنُوافیهِ مِنَ الزّاهِدینَ

مواخذهٔ یوسفِ صِدّیق صَلَواتُ‌اللهِ عَلَیه به حبس بِضْعَ سِنین به سببِ یاری خواستن از غیرِ حق و گفتنِ اُذْکُرْنی عِنْدَ‌رَبِّکَ مَعَ تَقْریرِهِ

رجوع کردن به قصّهٔ‌ آن پایْ‌مرد و آن غریبِ وام‌ْدار، و بازگشتنِ ایشان از سِرگورِ خواجه، و خوابْ دیدنِ پایْ‌مرد، خواجه را اِلیٰ آخِرِهِ

گفتنِ خواجه در خواب به آن پایْ‌مرد، وجوهِ وامِ آن دوست را که آمده بود، و نشان دادنِ جایِ دفنِ آن سیم، و پیغام کردن به وارثان، که البته آن را بسیار نبینند وهیچ باز نگیرند، و اگر چه او هیچ از آن قبول نکند یا بعضی را قبول نکند، هم آنجا بگذارند، تا هر آنکه خواهد برگیرد، که من با خدا نذرها کردم که از آن سیم به من و به متعلّقانِ من حبّه‌ای باز نگرد اِلیٰ آخِرِهِ

حکایتِ آن پادشاه و وصیّت کردنِ او سه پسرِ خویش را که در این سفر در ممالکِ من فلان جا چنین ترتیب نهید، و فلان‌جا چنین نُوّاب نصب کنید، امّا اَلله اَلله به فلان قلعه مَرَوید و گِرِد آن مَگردید

بیانِ استمدادِ عارف از سرچشمهٔ حیاتِ ابدی و مستغنی شدنِ او از استمداد و اجتذاب از چشمه‌های آبهای بی‌وفا که عَلامَةُ ذٰلِکَ التَّجافی‌‌ عَنْ دارِ‌الْغُرور که آدمی چون بر مددهایِ آن چشمه‌ها اعتماد کند در طلبِ چشمهٔ باقیِ دایم سست شود
کاری ز درونِ جانِ تو می‌باید
کز عاریه‌ها تو را دَری نگشاید
یک چشمهٔ آب از درونِ خانه
بِهْ زآن جویی که آن ز بیرون آید

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


فهرست دفتر ششم:

برای رفتن به داستانِ موردِ نظر، بر روی لینک مربوطه کلیک کنید.

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


فرستادنِ میکائیل را علیه‌السلام به قبضِ حَفنه‌ای خاک از زمین، جهتِ ترکیبِ ترتیبِ جسمِ مبارکِ اَبُوالْبَشَر، خلیفةُالْحَق، مسجودِ‌الْمَلَک وَ مُعَلِّمُهُمْ آدم علیه‌السلام

قصهٔ قوم یونس علیه‌السلام بیان و برهانِ آن است که تضرّع و زاری دافعِ بلای آسمانی است و حق تعالیٰ فاعل مختار است، پس تضرّع و تعظیم پیش او مفید باشد، و فلاسفه گویند فاعل به طبع است و به علّت، نه مختار پس تضرّع، طبع را نگرداند

فرستادنِ اسرافیل را علیه‌السَّلام به خاک که: حَفنه‌ای برگیر از خاک بهرِ ترکیبِ جسمِ آدم علیه‌السَّلام

فرستادنِ عزرائیل، مَلَک‌الْعَزْم وَالْحَزْم را علیه‌السَّلام به برگرفتنِ حَفنه‌ای خاک تا شود جسمِ آدم چالاک عیله‌السَّلام

بیانِ آنکه مخلوقی که تو را از او ظلمی رسد، به حقیقت او همچون آلتی است، عارف آن بُوَد که به حق رجوع کند نه به آلت، و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند، بلکه برای مصلحتی، چنانکه ابایزید قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ گفت که چندین سال است که من با مخلوق سخن نگفته‌ام و از مخلوق سخن نشنیده‌ام ولیکن خلق چنین پندارند که با ایشان سخن می‌گویم و از ایشان می‌شنوم، زیرا ایشان مخاطَب اکبر را نمی‌بینند که ایشان چون صدااند او را نسبت به حال من، التفات مستمع عاقل به صدا نباشد، چنانکه مثل است معروف: قال الْجِدارُ للْوَتَدِ لِمَ تَشُقُّنی؟ قالَ الْوَتَدُ انْظُرْ اِلیٰ مَنْ یَدُقُّنی

جواب آمدن که آنکه نظرِ او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیآید، بر کار تو عزرائیل هم نیآید که تو هم سببی اگر چه مخفی‌تری از آن سبب‌ها، و بود که بر آن رنجور مخفی نباشد که وَ هُوَ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْکُمْ وَ لٰکِنْ لا تُبْصِرُون

در بیان وخامتِ چرب و شیرین دنیا و مانع شدنِ او از طعام الله چنانکه فرمود: اَلْجُوعُ طَعامُ الله یُحْیی بِهِ اَبْدانَ الصِّدّیقین، اَیْ فِی الْجُوعِ طَعٰامُ اللهِ وَ قَوْلُهُ اَبیتُ عِنْدَ رَبّی یُطْعِمُنی وَ یَسقینی و قَوْلُهُ یُرْزَقُونَ فَرِحین

جوابِ آن مُغَفَّل که گفته است که: خوش بودی این جهان اگر مرگ نبودی وخوش بودی مُلک دنیا اگر زوالش نبودی وَ عَلیٰ هٰذِهِ الْوتیرةِ مِنَ الْفُشارات

فیما یُرْجیٰ مِنْ رَحْمَةِ اللهِ تَعالیٰ مُعْطِی النِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقاقِهٰا وَ هُوَالَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ منْ بَعْدِ مٰا قَنَطُوا و رُبَّ بُعْدٍ یُورِثُ قُرباً، و رُبَّ مَعْصَیةٍ مَیْمُونَةٍ وَ رُبَّ سَعٰادَةٍ تَأْتی مِنْ حَیْثُ یُرْجَیٰ النِّقَمُ لِیُعْلَمَ اَنَّ اللهَ یُبَدِّلُ سَیِّئٰاتِهِمْ حَسَنٰاتٍ

قصّه اَیاز و حُجره داشتنِ او جهت چارُق و پوستین و گمان آمدنِ خواجه‌تاشانش را که او را در آن حُجره دفینه است به سببِ محکمیِ در و گرانیِ قفل

بیانِ آنکه آنچه بیان کرده می‌شود، صورتِ قصّه است، و آنکه آن صورتی است که در خوردِ این صورتْ گیران است و درخورد آینهٔ تصویرِ ایشان و از قدّوسیتی که حقیقتِ این قصّه راست، نطق را ازین تنزیل شرم می‌آید، و از خجالت سر و ریش و قلم گم می‌کند وَالْعٰاقِلُ یَکْفیهِ الْاِشٰارَةُ

حکمتِ نظر کردن در چارق و پوستین که فَلْیَنْظُرِ الْاِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ

خَلَق الْجانَّ مِنْ مٰارِجٍ مِنْ نٰارٍ. وَ قَوْلُهُ تَعٰالیٰ فی حَقِّ اِبلیسَ اِنَّهُ کٰانَ مِنَ‌الْجِنَّ فَفَسَقَ

در معنیِ اینکه اَرِنَا الْاَشیاءَ کَمٰاهِیَ، و معنی اینکه لَوْ کُشِفَ الْغِطآءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً، و قَوْلُهُ
در هر که تو از دیده‌ٔ بد می‌نگری
از چنبره‌ٔ وجودِ خود می ‌نگری
«پایهٔ کژ کژ افکند سایه»

بیانِ اتّحادِ عاشق و معشوق از رویِ حقیقت، اگرچه متضادّند از رویِ آنکه نیاز، ضدِّ بی‌نیازی است، چنانکه آینه بی ‌صورت است و ساده است و بی ‌صورتی ضدِّ صورت است، ولکن میان ایشان اتّحادی است در حقیقت که شرحِ آن دراز است، وَالْعاقِلُ یَکْفیهِ الْاِشٰارَةُ

معشوقی از عاشق پرسید که خود را دوست‌تر داری یا مرا؟ گفت: من از خود مُرده‌ام و به تو زنده‌ام، از خود و از صفاتِ خود نیست شده‌ام و به تو هست شده‌ام، علمِ خود را فراموش کرده‌ام و از علمِ تو عالمِ شده‌ام، قدرتِ خود را از یاد داده‌ام و از قدرتِ تو قادر شده‌ام. اگر خود را دوست دارم تو را دوست داشته باشم و اگر تو را دوست دارم، خود را دوست داشته باشم
هر که را آینهٔ یقین باشد
گرچه خودبین، خدای‌بین باشد
اُخْرُجْ بِصِفاتی اِلیٰ خَلْقی، مَنْ رَآکَ رَآنی وَ مَنْ قَصَدَکَ قَصَدَنی وَ عَلیٰ هٰذٰا

آمدنِ آن امیرِ نَمّام با سرهنگان، نیم‌شب به گشادنِ آن حُجرهٔ ایاز، و پوستین و چارُق دیدن آویخته، و گُمان بُردن که آن مکر است و روپوش، و خانه را حفره کردن به هر گوشه‌ای که گمان آمد چاه کَنان آوردن و دیوارها را سوراخ کردن و چیزی نایافتن و خَجِل و نومید شدن، چنانکه بدگمانان و خیال‌اندیشان در کارِ انبیا و اولیا که می‌گفتند که ساحرند و خویشتن ساخته‌اند و تصدُّر می‌جویند، بعد از تفحّص، خَجِل شوند و سود ندارد

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

مولوی، مثنوی - گنج حضور

28 Oct, 03:32


فرمودنِ شاه به اَیاز بارِ دگر که شرح چارق و پوستین آشکارا بگو تا خواجه‌‌تاشانت از آن اشارت پند گیرند، که اَلدّینُ النَّصیحَةُ

حکایتِ کافری که گفتندش در عهد ابایزید که مسلمان شو و جواب گفتنِ او، ایشان را

حکایتِ آن مؤذِّن زشت آواز، که در کافرستان بانگِ نماز داد و مردِ کافری او را هدیه داد

حکایتِ آن زن که گفت شوهر را که گوشت را گربه خورد، شوهر گربه را به ترازو بَرکشید. گربه نیم من برآمد. گفت: ای زن گوشت، نیم من بود و افزون. اگر این گوشت است گربه کو؟ و اگر این گربه است، گوشت کو؟

حکایتِ آن امیر که غلام را گفت که می بیآر. غلام رفت و سبویِ مَی می‌آورد، در راه زاهدی بود، امر معروف کرد، زد سنگی و سبو را بشکست. امیر بشنید و قصدِ گوشمالِ زاهد کرد و آن قصّه در عهد دین عیسی علیه‌السّلام بود که هنوز مَی حرام نشده بود. ولیکن زاهد تقزّزی می‌کرد و از تنعّم منع می‌کرد

حکایتِ ضیاءِ دَلق که سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاجِ بلخ بغایت کوتاه‌بالا بود، و این شیخ اسلام از برادرش ضیاء ننگ داشتی ضیاء درآمد به درسِ او و همهٔ صدورِ بلخ، حاضر به درسِ او ضیاء خدمتی کرد و بگذشت. شیخِ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری گفت: آری سخت‌درازی، پاره‌ای در دزد

حکایتِ مات کردنِ دلقک، سیّد شاهِ تِرْمَذ را

انداختنِ مُصطفیٰ‌عَلَیه‌السَّلام، خود را از کوهِ حِریٰ از وحشتِ دیر نمودنِ جبرئیل علیه‌السَّلام، و نمودنِ جبرئیل علیه‌السَّلام، خود را به وی که مَیَنداز که تو را دولت‌ها در پیش است

جواب گفتنِ امیر مر آن شفیعان را و همسایگان زاهد را که گستاخی چرا کرد؟ و سبویِ ما را چرا شکست؟ من در این باب شفاعت قبول نخواهم کرد که سوگند خورده‌ام که سزایِ او را بدهم

دوم بار دست و پایِ امیر را بوسیدن و لابه کردن شفیعان و همسایگانِ زاهد

تفسیرِ این آیت که و اِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْکٰانُوا یَعْلَمُون که در و دیوار و عرصهٔ آن عالَم، و آب و کوزه و میوه و درخت، همه زنده‌اند و سخن‌گوی و سخن‌شنو. و جهتِ آن فرمود مصطفی علیه‌السَّلام که: اَلدُّنْیا جیفَةٌ وَ طُلّابُهٰا کِلابٌ، و اگر آخرت را حیات نبودی، آخرت هم جیفه بودی. جیفه را برای مُردگیش جیفه گویند نه از برایِ بویِ زشت و فِرَخچی

دگربار استدعای شاه از ایاز که تأویلِ کار خود بگو، و مشکل مُنکِران را و طاعنان را حل کن، که ایشان را در آن التباس رها کردن، مروّت نیست

تمثیلِ تنِ آدمی به مهمانخانه، و اندیشه‌های مختلف به مهمانانِ مختلف، عارف در رضا بدآن اندیشه‌های غم و شادی چون شخص مهمان‌دوستِ غریب‌نوازِ خلیل‌وار، که درِ خلیل به اِکرام ضَیف پیوسته باز بود بر کافر و مؤمن و امین و خائن و با همهٔ مهمانان رو تازه داشتی

حکایتِ آن مهمان که زنِ خداوندِ خانه گفت که باران فرو گرفت و مهمان در گردنِ ما ماند

تمثیل فکر هر روزینه که اندر دل آید، به مهمان نو که از اوّلِ روز در خانه فرود آید و تحکّم و بدخویی کند به خداوندِ خانه و فضیلتِ مهمان‌نوازی و نازِ مهمان کشیدن

نواختنِ سلطان، اَیاز را

وصیّت کردنِ پدر، دختر را که خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت

وصف ضعیف دلی و سستی صوفیِ سایه پروردِ مجاهده ناکرده درد و داغِ عشق ناچشیده، به سجده و دست ‌بوسِ عام و به حرمت نظر کردن و به انگشت نمودنِ ایشان که امروز در زمانه صوفی اوست غرّه شده و به وَهْم بیمار شده، همچو آن معلّم که کودکان گفتند که رنجوری. و با این وَهْم که من مجاهدم، مرا در این ره پهلوان می‌دانند، با غازیان به غزا رفته که به ظاهر نیز هنر بنمایم در جهادِ اکبر مستثناام، جهادِ اصغر خود پیشِ من چه محل دارد؟ خیال شیر دیده و دلیری‌ها کرده و مستِ این دلیری شده و روی به بیشه نهاده به قصدِ شیر، و شیر به زبانِ حال گفته که کَلّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ، ثُمَّ کَلّا سَوْفَ تَعْلَمُون

نصیحتِ مبارزان، او را که با این دل و زَهره که تو داری که از کلاپیسه شدنِ چشمِ کافرِ اسیری دست‌بسته بیهوش شوی و دشنه از دست بیفتد، زنهار زنهار ملازِم مطبخِ خانقاه باش و سویِ پیکار مرو تا رسوا نشوی

حکایتِ عَیّاضی رحمة‌الله که هفتاد غزو کرده بود سینه برهنه، بر امیدِ شهید شدن. چون از آن نومید شد از جهادِ اصغر رو به جهادِ اکبر آورد و خلوت گزید، ناگهان طبلِ غازیان شنید، نَفْس از اندرون زنجیر می‌درانید سویِ غزا، و متّهم داشتنِ او، نفسِ خود را در این رغبت

حکایت آن مجاهد که از هَمیان سیم هر روز یک درم در خندق انداختی به تفاریق از بهرِ ستیزهٔ حرص و آرزویِ نفس و وسوسهٔ نفس که چون می‌اندازی به خندق، باری به یک‌بار بینداز تا خلاص یابم که اَلْیَأْسُ اِحْدَی الرّاحَتَیْنِ، او گفت که این راحت نیز ندهم

6,886

subscribers

153,091

photos

1

videos