study with Fiona 📚💚 @fiona_daily Channel on Telegram

study with Fiona 📚💚

@fiona_daily


سلام من فیونام البته یزمانی صبا بودم حتی پسته خانم حتی ماتو حتی فاطمه اما الان سه ساله فیوناشونم :))

در تکاپوی رسیدن 🌱❤️🌙

study with Fiona 📚💚 (Persian)

با معرفی کانال تلگرام study with Fiona 📚💚 به شما عزیزان، ماهیت و فعالیت این کانال را به طور کامل توضیح می‌دهیم. این کانال با نام کاربری @fiona_daily تحت نظر فیونا فعالیت می‌کند. فیونا با سلام برای همه‌ی دنبال‌کنندگانش معرفی می‌شود و از خودش و تجربیاتش سخن می‌گوید. او توضیح می‌دهد که در گذشته با نام‌های مختلف شناخته شد، اما حالا سه سال است که به عنوان فیونا شناخته می‌شود. با تلاش و پیگیری، این کانال به دنبال رسیدن به رویای خود و ایجاد محتوای آموزشی و مفید برای دنبال‌کنندگانش است. اگر به مطالب آموزشی و اطلاعات مفید علاقه‌مندید، حتما این کانال را دنبال کنید و از مطالب جذاب و آموزنده‌ی آن بهره‌مند شوید. پس با فیونا و کانال study with Fiona 📚💚 همراه باشید و از تجربیات و مشاوره‌های ارزشمندش بهره‌مند شوید!

study with Fiona 📚💚

21 Nov, 08:28


این پیام حاوی مقدار بسیار زیادی نق می باشد.


این روزا زندگی میکنم، دیگه کُنج خونه پشت یه میز پر از کتاب سنگر نگرفتم، دانشگاه میرم با بچه های که سال ها از من بچه ترند اما هیچکس نمی‌فهمه من ۲۷ سالمه رقابت میکنم، سعی میکنم بهترین خودم باشم، کار میکنم حتی، با شرک وقت می‌گذرونم و از آینده حرف میزنیم. خلاصه زندگیم اینقدر شلوغ شده که تازه دارم میفهمم چقدر فرق وجود داره بین زندگی ای که لفظ پشت کنکوری به پیشونیت چسبیده تا زندگی فعلی!
اما حالم هنوز خوب نشده و اینو فقط خودم میفهمم، راستش فردا مهمونی دعوتیم و به رسم همیشه مامانم حساس ترینه که من چی بپوشم، امروز صبح منو مجبور کرد کل کمد لباسیمو یک دور بپوشم براش، و از تعجب خشکمون زد، آره من لاغر شدم و خودمون میدونستیم، اما دیگه فکر نمی‌کردیم اینقدر زیاد باشه شدتش! رفتم روی ترازو و با عدد ۵۳ روبرو شدم. توی حدود یکسال از وزن ۷۲ رسیدم به ۵۳ ... بدون هیچ رژیم یا ورزشی، شاید این یه موضوع عادی باشه برای همه، اما برای خودم اصلا عادی نیست و عمیقا دلم به حال خودم سوخت، من بخاطر سطح انرژی بالایی که ذاتا دارم و سعی میکنم سریع با همه چیز اوکی بشم. نمود بیرونی زیادی نداره وضع درونیم، اما واقعا از حرص خوردن، از استرس، از ترس آینده، از نشدن و شدن، از همه افکاری که مثل یه موجود ترسناک تو وجودم داره مغزمو میجوه، از درون دارم میترکم و هیچکس نمی‌فهمه. می‌دونی قسمت دردناک قضیه چیه؟! حتی نمی‌دونم دلیلش چیه؟! کنکور؟ ازدواجم؟ آینده نامعلوم؟! واقعا نمی‌دونم از کجا دارم اینقدر اذیت میشم. سه ماهه دارم تلاش میکنم با خودم کنار بیام و برم پیش روانشناس، اما نمیتونم، انگار پاهامو قفل زنجیر کردن.
خلاصه بخوام بگم آدم هیچوقت تو زندگیش راضی نیست و حالش صد درصدی خوب نیست.
بهتره بگم این بازه ۲۰ تا ۳۰ سالگی، بد ترین تایم زندگیه، دقیقا بازه ای هستش که تو روزی صد بار زیر فشار و استرس آینده ات وضع حمل می‌کنی! تو از درون میترکی اما با یه رژ قرمز و مانتو شیکی که تنت کردی میری بیرون و هیچکس نمی‌فهمه چیه تو این مغز، چیه تو این قلب، چی میگذره توی این روح ...

پس اگر به هر دلیلی حس می‌کنی حالت خوب نیست، بدون تنها نیستی، خیلی وقته حال خیلی از ماها خوب نیست. اما زندگی شاید همینه، همین که امروز صبح حال من خوب نیست و براتون نق زدم، اما عصر با شرک بلند بلند میخندم و خوشبخت ترین معشوقه دنیا به نظر میام، شب بابام بغلم می‌کنه و شب بخیر بهم میگه، باز خوش بخت ترین دختر دنیا به نظر میام، چون سایه یه پدر خوب بالا سرمه و کلی موضوع این شکلی.

احتمالا زندگی یعنی همین که بین غم ها و شادی هات تعادل ایجاد کنی و بتونی هم زیستی مسالمت آمیزی با جفتشون داشته باشی. اون موقع میشه گفت تو خوشبختی 💚

study with Fiona 📚💚

17 Nov, 02:32


داشتم قدم میزدم و از خیابون فرعی بین دوتا دانشگاه می رفتم به سمت اون یکی تا از عابر بانکش پول جابجا کنم. از دور یه دختر و پسر رو دیدم، همینجور که بهشون نزدیک تر میشدم و واضح تر میشدن، چشمام چیزهای عجیب و شاید ترسناک بیشتری می دید.
دختر نشسته بود لبه جدول بغل خیابون، پسره از کولیش یسری وسیله در میآورد و با عصبانیت پرت میکرد سمت دختره!!!
وسایلی که مشخصا کادو بود، کادوهایی که با عشق احتمالا تو اون رابطه داده شده بود. مثل دستبند چرم و ... .
دختره دستشو زده بود زیر چونه اش و بی صدا اشک می ریخت، کاملا حس کردم وقتی جعبه ساعت خورد به پاش حتی درد زیادی رو احساس کرد، اما گویا درد قلبش غالب بود به اون درد و واکنشی نداشت.
چند ثانیه وایسادم، دستام میلریزد، نمی دونستم باید چیکار کنم، دسته های کولمو محکم تر گرفتم و به مسیرم ادامه دادم، دیگه چهره هاشون رو نمی دیدم، چون پشتم به اونا شده بود، اما صدای حرف زدن یه دختر رو می شنیدم اما ناواضح! فقط چند کلمه که شنیدم این بود: خواهش میکنم بذار توضیح بدم بهت، داری اشتباه می‌کنی.
دور شدم ازشون، رسیدم به پل هوایی،از پل رفتم بالا و برگشتم نگاهشون کردم، دختره با حالت ملتمسانه کنار پسر ایستاده بود و صحبت می‌کرد، پسره بدون هیچ نگاهی به دختر به جاده زل زده بود.
به راهم ادامه دادم و تا چند ساعت بعدش فقط به این فکر می کردم که اصلا برام مهم نیست دعواشون سر چی بوده و یا چه کسی مقصر بوده. اما کاش آدما تو هر رابطه ای احترام خودشون و فرد مقابلشون رو نگه دارند. جای عمومی این نوع دعوا و صحنه ای به این تلخی ساختن، فکر میکنم تا ابد از ذهن هیچکس پاک نمیشه.
و در وهله دوم، کاش آدما به هم فرصت صحبت کردن میدادن، درک میکنم گاهی اینقدر خشم داری که نمیتونی، اما میشه زمان داد و بعدش صحبت کرد. اون دختر داشت زجه می زد برای اینکه اون پسر بشنوه اونو، اما انگار اون پسر حتی متوجه دانشجو های دیگه نبود که نگاهشون می کردند.

خلاصه کلام احترام همو نگه دارید، حتی اگر بدترین نوع رفتار رو از پارتنرتون دیدید، شما برای شخصیت خودتون هم که شده کاری نکنید که دور از احترام باشه، فقط ترکش کنید.
من اصلا میگم اون پسر مثلا حق داشته، میتونست کادو هارو به جای اینکه جلوی بقیه پرت کنه سمتش، براش با پیک بفرسته و دیگه صحبت نکنه.
دیدی صحبت از خراب کردن پل های پشت سر میشه؟! بنظرم این دقیقا همین بود. حتی اگر یک درصد سوءتفاهم بود دلیل همه این چیزا، بنظرم اون رابطه رو که در این حد وسیع بی حرمتی توش اتفاق افتاده دیگه نمیشه درست کرد!

پس همیشه بذارید اون پل بمونه، تو هر رابطه ای، فارغ از عشق حتی!
گاهی شاید لازم شد برگردی، نه برای شروع، برای برداشتن چیزایی که جا گذاشتی ...

study with Fiona 📚💚

14 Nov, 01:12


چند روز قبل امتحان داشتم، بعد یه پسری تو کلاسمون داریم ترم ۹ هستش و اگر این ترم باز درسی بمونه براش، سرباز میشه.
سر جلسه پشت سر من نشسته بود و سوال های هر کس تا بقیه فرق داشت، من برگه اش رو گرفتم و براش نوشتم سوالاشو کامل روی چک نویس و بهش دادم.
بعد امتحان اومد خیلی تشکر کرد و اصرار کرد برای جبران نهار منو ببره بیرون 😐 محترمانه تشکر کردم و گفتم نه.
باز دیروز پیام داده تا فلان ساعت کلاسید؟ گفتم بله، نوشته منم تمومم بریم بیرون دوتایی😐

چرا بعضی وقتا آدم ها اینقدر بی جنبه اند؟!

study with Fiona 📚💚

13 Nov, 11:21


چند هفته قبل رفته بودم سر کلاس یکی از دوستام، استادشون سر کلاس گفت: زندگی الان یجوری شده که شما وقتی داری راه میری، عملا تازه ثابتی و پسرفت نداشتی. برای اینکه پیشرفت کنی باید بدویی!

وقتی بهش فکر کردم دیدم چقدر درست میگه، واقعا از هر نظر، تحصیلی تا مادی و هر شکلی فکر کنی، دیگه با یه تلاش معمولی ما فقط میتونیم شرایط فعلیمون رو حفظ کنیم، برای پیشرفت باید بدوییم دیگه.

وای به حال بعضی از ماها که وقتی به زندگیمون نگاه میکنیم، حتی گاهی راه هم نمیریم، چه برسه بدوییم!

study with Fiona 📚💚

13 Nov, 08:02


اندازه یه کتاب ۳۰۰۰ صفحه ای حرف دارم باهاتون، از امروز شاهد بازگشت فیونا پُر حرف خواهیم بود.
یک تنه می‌خوام رکورد بزنم در زمینه پُر حرفی!

study with Fiona 📚💚

13 Nov, 08:01


برگردم یا برم همون جایی که تا الان بودم؟! :))💚

study with Fiona 📚💚

29 Oct, 20:40


راستی گفتم از عشقی بهم دادید این چند روز بی نهایت ممنونم؟! 💚
ببخشید جواب ندادم. من اینقدر این روزهای زندگیم کم حرف و بی حوصله بودم متاسفانه حتی دو کلمه با صمیمی ترین دوستم هم حرف نمیزدم.

study with Fiona 📚💚

29 Oct, 20:38


قدیمی ترین خط تلگرامم که آرشیو تمام عکس ها و ارتباطات قدیمیم، یعنی از دبیرستان تا دوسال قبل بود حواسم نبود یکسال شده لاگین نشدم و دلیت اکانت شد.
عمیقا قلبم براش ناراحت شد ... اما خب دیگه مهم نیست.

study with Fiona 📚💚

23 Oct, 19:35


حدودا ده روز قبل به دوستم گفتم:

«امروز با خودم فکر میکردم دیدم من نسبت به خودم تو سال قبل چقدر بهتر شدم. چقدر پیشرفت داشتم و هزار تا چیز که میتونم بهشون امیدوار باشم.
یعنی همش سعی میکردم نیمه پر لیوان رو ببینم اما خب تهش اون طعم شکست میخورد تو صورتم که ببین دختر الان تو قبول نشدی.
حالا با رتبه فلان قبول نشی تا رتبه فلان فرقی داره برات مثلا؟ نه! اتفاقا بیشتر دردم میاد اینقدر نزدیکش شدم اما نرسیدم بهش.
این یکماه همش حس یکیو داشتم از پرتگاه پرت شده پایین اما خودشو آویزون کرده به یه سنگ، هی داره خودشو می‌کشه شاید برسه به سنگ بالا تر و بکشه بالا جسمشو، اما نمی‌رسه قدش.
امروز دیگه رها شدم و اون امید که شاید بتونم برسم تموم شد و پرت شدم کف این پرتگاه.
واقعا نمی‌دونم چیکار کنم، زندگیم در پیچیده ترین شرایط ممکن قرار گرفته.
امروز به شرک گفتم دیگه حتی نمی‌دونم چی می‌خوام برای ادامه مسیر
حس میکنم بدنم بی حس شده و هیچ واکنشی به هیچ چیزی نداره.
می‌دونی همش به گذشته فکر میکنم، من خیلی تلاش کردم، خیلی اذیت شدم. اما اشتباه هم کم نداشتم.
اشتباهاتی که فقط خودم به خوبی میفهممشون الان. اما خب هرچیزی تاوان داره.
امروز ساعت ها اشک ریختم اما دیگه اشک کاری نمیکنه.
آدما خودشون لیاقشون رو می‌سازند. من به اندازه خواسته ام سختی نکشیدم حتما.
پس باید بپذیرمش.»


و حالا بعد ده روز فکر میکنم سخت ترین مرحله هر رویدادی توی زندگی پذیرشه، پذیرش یک واقعیت.
حالا اون واقعیت می‌تونه به هر شکلی خودشو نشون داده باشه، تو باید اول بتونی بپذیری تا قدرت ادامه دادن داشته باشی. تا نپذیری شبیه بیماری باقی میمونی که هنوز تمام جسمش آثار بیماری مشهوده اما بلند شده و داره ازین جسم کار میکشه، نه کارایی لازم رو داره اون جسم و نه میشه بهش اعتماد کرد، آخه مجدد بدتر از قبل باز میوفته زمین!
من این مدت طولانی در مرحله پذیرش قرار گرفته بودم.
پذیرش هرچه باید میشد و نشد.
پذیرش تلاشی که کافی نبود.
پذیرش ۲۷ سال سن و چالش هاش.
پذیرش به آغوش کشیدن نرسیدن.
پذیرش آینده ای که احتمالا هیچوقت فکر نمی‌کردم مسیر دیگه ای بخواد داشته باشه.
پذیرش خط زدن به همه رویاهایی که از جنس کنکور داشتم.


من چند هفته قبل از همه معذرت خواستم.
از پدر و مادرم که همه جوره حامی بودند.
از شرک و همراهی هاش.
از یوحنا و محتوای بی مثالش.
از دوستایی که بهم امید داشتند.

حالا می‌خوام از شما هم معذرت بخوام، این همراهی و جمع دو هزار نفره تیک رسیدن میخواست.
معذرت می‌خوام نتونستم شادتون کنم.
معذرت می‌خوام کافی نبودم.
معذرت می‌خوام اگر بهم امید داشتید و ناامیدتون کردم.

نمی‌دونم فرصت جبران دارم تو زندگی دیگه یا نه و مسیر زندگیم چجوری پیش میره، اما امیدوارم یروزی شما هم به من افتخار کنید.

study with Fiona 📚💚

11 Oct, 05:25


بابام دیشب بهم گفت:
معذرت می‌خوام اگر از صبحی بهت تبریک نگفتم، نمی‌دونستم امروز روز دختره و الان فهمیدم.
بهش گفتم فرداست بابا، بعدشم نصف سال روز دختره، من که توقعی ندارم. اینجوری نگو عزیزدلم
گفت نصف سال هم کمه، دختر قشنگی خونه است ❤️

بعد خیلی زود، حدودا ۹/۵ شب خواب رفتم و صبحی با این پیام ها بیدار شدم ( بعد از دوازده شب جفتشون مجدد تو پیام بهم تبریک گفتن )

study with Fiona 📚💚

09 Oct, 15:08


آخ از لذت حرف زدن در مورد کسب و کار مشترک ❤️🌙🌱 حتی از تصور آینده اش هم دل آدم ضعف می‌ره :)

study with Fiona 📚💚

09 Oct, 09:03


امروز صبح داشتم مسواک میزدم، صدای صبحگاه مدرسه پشت خونمون میومد که مدیرشون می‌گفت:
بچه ها ۱۷ مهر رفته و تموم شده، دیگه برنمی‌گرده، از این لحظه هات استفاده کن.


از صبح دارم به این فکر میکنم اگر ما آدما هر وقت میخوایم کاری انجام بدیم به این فکر کنیم الان تو این لحظه بهترین کاری میتونم انجام بدم چیه؟! زندگی خود به خود درست میشه و میوفته روی یه دور درست.
واقعا تصورش به من استرس عجیبی داد که جدی جدی دیگه هیچوقت مثلا قرار نیست ۱۸ مهر ۱۴۰۳ تکرار بشه و برای همیشه از بین می‌ره.

study with Fiona 📚💚

07 Oct, 10:28


الان داشتم شعر میخوندم و دیدم خیلی جالبه اگر عزیز چشم سبزی تو زندگیتون دارید بهش بگید:

می شناسمت؛
چشم هایِ تو
میزبان آفتابِ صبحِ سبزِ باغ هاست!
می شناسمت ... 💚


#شفیعی_کدکنی

study with Fiona 📚💚

04 Oct, 18:40


هیچوقت فکر نمی‌کردم عکس پاهای بابام وسط تشت آب بذارم جایی 🤣😂

study with Fiona 📚💚

04 Oct, 18:38


بابام اومد خونه، لباسشو عوض کرد و لَم داد روی مبل جلوی تلویزیون! به مامانم گفت امروز خیلی راه رفتم دنبال کارگر ها که درست کار کنند، کاش حوصله ام میذاشت میرفتم پاهامو با آب گرم میشستم.
بدون اینکه متوجه بشن رفتم یه تشت پُر آب کردم و چند تا گل مصنوعی انداختم داخلش، یکدفعه اومدم جلو بابام!
بابام عملا شرحه شرحه شد از خنده،دلشو گرفته بود بلند بلند میخندید 😂 مامانم داشت غش میکرد از خنده دیگه.
گفتم شیر گرون بود، پَر گل طبیعی هم نداشتیم ❤️🤣 به آب و کل مصنوعی اکتفا میکنید آقای فلانی؟! بعد پاهاشو گرفتم بذارم تو آب، گفت نه نمی‌خواد، به زور گرفتم و گذاشتم توی آب ولرم و ماساژ دادم. اونم قربون صدقه ام رفت.
خلاصه کلی خندیدیم باهم به یاد اون کلیپی که یه مدت وایرال شده بود و می‌گفت زن وقتی شوهرش اومد خونه داخل تشت گل و شیر پاهای همسرش رو ماساژ بده 🤣

آخرش هم بابام منو بغل کرد، ۷_۸ تا ماچ گنده از صورتم کرد و گفت ممنونم :)


پ ن: بله، خودم می‌دونم من شدیداً دختر لوسیم برای آدم های نزدیک زندگیم.

study with Fiona 📚💚

04 Oct, 00:55


من وسط هال بالا و پدر و مادرم وسط هال پایین خواب بودند.
چشمام باز کردم، صدای نفس کشیدن بابام خیلی بلند بود، بیشتر شبیه خرناس بود و بابای من اصلا اهل خر و پف نبود. همینجور با چشمای باز خیره شده به سقف به صدای می‌شنیدم فکر میکردم، ترسیدم!منو یاد صدای نفس کشیدن پدربزرگم انداخت وقتی آخرین دقایق زندگیش بود و همون لحظه صدا قطع شد.
اصلا نفهمیدم چجوری پله هارو رفتم پایین و خودمو رسوندم بالای سر بابام و سرمو گذاشتم روی سینه اش، بعد بیدارش کردم و حالشو پرسیدم.
افتادم تو بغلش و زدم زیر گریه
گفت چی شده؟!
براش تعریف کردم چی از سرم گذشته و شبیه اون خر خر گلو موقع مرگ بوده صدایی میشنیدم، خندید و آرومم کرد.
بهش گفتم بابا میشه هیچوقت نری؟! بابا تو نباشی من پناه ندارم، پناه من تویی، من بدون تو هیچم!
گفت باشه بابا، چرا نباشم آخه؟! و محکم فشارم داد و گفت حالا یا همینجا بخواب یا برو سرجات بخواب اینقدر فکر و خیال نکن.

اومدم باز بالا و دراز کشیدم، من تو سال گذشته از دست دادن ناگهانی پدر دوتا از دوستام و یکی از فامیل هامو دیدم، انگار ترسیده شدم.
و این ترس از دست دادن هر لحظه باهامه.

این متن رو با اشک نوشتم، اشکی که نمی‌دونم اصلا چرا داره ریخته میشه.
امیدوارم پدر و مادر ها همیشه در سلامت باشند ❤️ و روح پدران و مادران آسمانی شاد باشه.

study with Fiona 📚💚

03 Oct, 15:15


گاهی فکر میکنم حتی برای خوش گذرونی هم از بقیه آدما عقب موندم 😂
وقتی سطح تقریحاتمو، حتی در حد ابتدایی مقایسه میکنم!

study with Fiona 📚💚

03 Oct, 06:55


الان اون نقطه از زندگی قرار دارم که هیچکس هیچی بهم نمیگه و اصلا به روم نمیاره اما خودم میفهمم که

نه خانواده ام ازم راضین.
نه دوستام ازم راضین.
نه پارتنرم ازم راضیه.

و نه حتی خودم از خودم راضیم!

study with Fiona 📚💚

02 Oct, 16:28


سیگار های که تقریبا توسط دختر و پسرهای کتابخونه کشیده شده و این کتابخونه ۹۰ درصد بچه هاش دبیرستانی و کنکوری هستند. ( شما در نظر بگیر سنگ فرش این قسمت همیشه پُر از فیلتر سیگاره و این کمترینش بود. )
و بنظرم این اصلا جالب نیست.

study with Fiona 📚💚

01 Oct, 16:18


تقریبا چند هفته است کار پدرم جوری شده که هر روز صبح تا سر شب خونه نیست. سابق ظهر ها میومد خونه و باز عصر می‌رفت.
الان به مامانم گفت: دلم برات تنگ میشه، مخصوصا عصرا و حس میکنم یچیزی کمه :)

من نمیرم برای این عشق؟! ❤️🥹

پ ن: بابام ۶۲ سالشه!