study with Fiona 📚💚 @fiona_daily Channel on Telegram

study with Fiona 📚💚

@fiona_daily


سلام من فیونام البته یزمانی صبا بودم حتی پسته خانم حتی ماتو حتی فاطمه اما الان چهار ساله فیوناشونم :))

در تکاپوی رسیدن 🌱❤️🌙

study with Fiona 📚💚 (Persian)

با معرفی کانال تلگرام study with Fiona 📚💚 به شما عزیزان، ماهیت و فعالیت این کانال را به طور کامل توضیح می‌دهیم. این کانال با نام کاربری @fiona_daily تحت نظر فیونا فعالیت می‌کند. فیونا با سلام برای همه‌ی دنبال‌کنندگانش معرفی می‌شود و از خودش و تجربیاتش سخن می‌گوید. او توضیح می‌دهد که در گذشته با نام‌های مختلف شناخته شد، اما حالا سه سال است که به عنوان فیونا شناخته می‌شود. با تلاش و پیگیری، این کانال به دنبال رسیدن به رویای خود و ایجاد محتوای آموزشی و مفید برای دنبال‌کنندگانش است. اگر به مطالب آموزشی و اطلاعات مفید علاقه‌مندید، حتما این کانال را دنبال کنید و از مطالب جذاب و آموزنده‌ی آن بهره‌مند شوید. پس با فیونا و کانال study with Fiona 📚💚 همراه باشید و از تجربیات و مشاوره‌های ارزشمندش بهره‌مند شوید!

study with Fiona 📚💚

18 Feb, 20:40


نیمی ازچهره‌اش نشانی اززخم‌های گذشته داشت،ردپای حادثه‌ای که ماهیچه‌های صورتش راهم تحت تأثیرقرارداده بود. جای خالی دست چپش،ازکتف به بعد،گواه داستانی بودکه شایدهرگزبه زبان نمی‌آورد.اما در نگاهش، در لبخندی که بی‌دریغ نثار اطرافیان می‌کرد،چیزی فراتراز زخم‌هابود،نوری که ازدرونش می‌تابید.با هرکس کنارش می‌نشست،گرم و صمیمی حرف می‌زد.سرشار ازانرژی بود،انگار
هیچ تکه‌ای از گذشته، توان کم‌رنگ کردن شورزندگی در وجودش رانداشت.گویا چندسال پیش، حادثه‌ای این تغییرات را برایش رقم زده.
غرق در افکار خودم بودم. تصور کن شب به خواب بروی، اماصبح که بیدارمی‌شوی، باز موقع خواب تصویرت در آینه دیگرآشنای همیشگی نباشد. بدن، عضوی راکم داشته باشدکه روزی بی‌آنکه قدرش را بدانی،با آن زیسته بودی. آیامی‌توانستم مانند او، همچنان بخندم؟همچنان ادامه بدهم؟
یک‌لحظه به خودم آمدم و دیدم نقصی دراو نبود. این ذهن من بود که هنوز درپذیرش،ناتوان بود.گاهی زندگی،چه در ظاهر،چه در افکارو احساسات،از آن شکلی که می‌شناسیم فاصله می‌گیرد.اما مهم‌تر ازآنچه از دست می‌رود، قدرت پذیرفتن و ادامه دادن درهمان شرایط جدیداست.و او این قدرت راداشت، بی‌هیچ شکایتی،بی‌هیچ توقفی❤️

study with Fiona 📚💚

18 Feb, 20:08


ولی من خیلی سعی کردم آروم و عاقل باشم 😂❤️ چرا مامان به علی رضا گفته بودن: خیلی سر و زبون دارم؟! 😂

چند روز قبل هم دوست علی رضا گفت من با شما چند سال قبل تلفنی حرف زدم و بعد تلفن به بقیه گفتم دوست دختر علی رضا چقدر زبون داره و اجتماعیه 😂 علی رضا رو قورت میده.


اینارو بایت تعریف در نظر گرفت؟! 😂

study with Fiona 📚💚

18 Feb, 20:04


یکی امروز برای اولین بار تلفنی با مادر شوهر ( مادر دوم خودش ) حرف زده و چت کرده ❤️🥹
فکر کن شماره ای که ۴ سال قبل سیوش کردی به عنوان مامان، بالاخره افتاد روی گوشیت ^_^

از حسش بخوام بگم؟!
مثل کراش میمونه، دیدی وقتی با کراشت صحبت می‌کنی دیگه همه اش لست سینشو چک میکنی، همش میری داخل پیویش ببینی تایپینگ نیست، یا تند تند پروفایلش چک می‌کنی 😂❤️ خلاصه کلام تمام ذهنت درگیر اون آدمه و همش منتظرشی!

حسم دقیقا همینجوری بود ❤️🥹 توأم با هیجان زیاد :)

study with Fiona 📚💚

16 Feb, 17:43


دختری سرزنده و شاد بود، با یه تیپ ساده بدو بدو وارد کافه شد و با ذوق گفت: همون تم مشکی قرمز که هماهنگ کرده بودم اجرا میشه دیگه؟! ما هفت اینجاییم هاااا، راستی یادتون نره کل طبقه بالا رزرو باشه واسه ما دو نفر.

اینقدر این دختر ذوق و هیجان داشت برای سورپرایز کردن پسر قصه که تو دلم کیف کردم.
دو ساعت بعدش با یه تیپ فوق العاده قشنگ دست تو دست یک پسر جوون وارد کافه شد. آهنگ و مسیری که با شمع تکمیل شده بود. نشستند و بعد یکساعت پاشدن برن بدون هیچ سفارشی، آخه پسره گفت رژیمه، موقع حساب کردن شد، نصف هزینه رزرو و تزئین رو به عنوان بیعانه پرداخت کرده بود دختر قصه، اون پسر رفت پای صندوق و اون نیم باقی مونده رو حساب کرد و رفتند. همون لحظه گوشیم زنگ خورد و بخاطر صدای آهنگ کافه نمیتونستم صحبت کنم و رفتم بیرون از کافه جواب دادم.
پسره داشت به دختره می‌گفت این همه پول دادیم واسه چی؟! من تزئین میخواستم چیکار؟! پول خراب کردی بابت چهارتا بادکنک؟!


خودمو گذاشتم جای اون دختر، قلبم هزار تیکه شد، آخه مرد به جای عقل چی تو اون مغز تو گذاشتند؟! که به احساسات و ذوق اون دختر قشنگ فکر نمیکرد و فقط از پول حرف میزد؟!
من خیلی خوب می‌دونم چقدر شرایط اقتصادی بد شده، اما گاهی تو بعضی شرایط خیلی چیزا با ارزش تر از یه قرون دوهزار داخل جیبمونه که ازش کم بشه.
با خودم داشتم فکر میکردم این دختر که ظاهراً اوایل نامزدیشون بود داره قصه ای رو می‌نویسه که از همین اول سیاهه، گویا قرار نیست نقش مکمل این قصه، یک مرد همراه و با درک باشه، بلکه بوی خساست میده!
من صدای شکستن قلب اون دختر رو شنیدم وقتی اون پسر به جای تشکر داشت نق هزینه رو میزد، کاش بفهمه این صدای قلبش، این بار آژیر خطر بود از ادامه دادن این رابطه ...

study with Fiona 📚💚

10 Feb, 20:49


و حالا شرک قلبم که دیگه با اسم صدات میکنم، علی رضای من ❤️🌙

۱۲۸۶ روز تا رسیدن به تو در عین حال که اصلا ساده نگذشت، زیبا بود.

۱۲۸۶ روز، یعنی هزاران طلوع و غروب که با فکر تو گذشت.
یعنی شب‌هایی که با رویای تو به خواب رفتم و صبح‌هایی که با امید داشتن تو بیدار شدم.
هر لحظه، هر ثانیه، هر تپش قلبم با نام تو بود.
۱۲۸۶ روز چشم‌هایم دنبال ردپای تو بود، دلم برای آغوشت تپید، روحم در هر ثانیه نامت را صدا زد.
یعنی دلتنگی‌هایی که فقط با صدای تو آرام می‌شد، خنده‌هایی که جز با حضور تو رنگ نمی‌گرفت.
تمام سختی‌ها، تمام دلتنگی‌ها، تمام انتظارها، حالا معنی پیدا کرده‌اند، چون دست‌های تو و من دیگه جدا نشدنی اند.
ما جنگیدیم، صبر کردیم، عاشق ماندیم … و حالا این عشق، واقعی‌تر از همیشه در کنارمان نفس می‌کشد.
۱۲۸۶ روز که سهل است، یک عمر هم ارزشش را داشت، چون هر لحظه‌اش مرا به تو نزدیک‌تر کرد، به عشقی که حالا خانه‌ی قلبم شده.
و از اینجا، ازین شب قصه‌ی ما تازه شروع می‌شه، روزی که ۱۹ دقیقه ازش گذشته و آغاز شده، اولین روز از ابدیتی است که با تو می‌خواهم. ❤️


به وقت ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ 🌱🌙

study with Fiona 📚💚

10 Feb, 20:38


۱۲۸۶ روز ...
۱۲۸۶ روز عاشقی، دوستی، خنده‌ها و اشک‌ها
۱۲۸۶ روز که هر لحظه‌اش برامون قصه‌ای داشت، گاهی شیرین، گاهی تلخ، اما همیشه پر از عشق.
ما کنار هم جنگیدیم، ساختیم، خراب کردیم، دوباره ساختیم … اما سرانجام، این قصه به پایان این فصل خودش رسید و فصل جدیدی رو باید شروع کنیم، فصلی طولانی و پر از چالش ❤️ فصلی به بلندای یک عمر 🌙🌱

study with Fiona 📚💚

10 Feb, 20:31


شرک و فیونا :) ❤️🌱🌙

study with Fiona 📚💚

10 Feb, 20:30


می‌دونم من دختر بدی بودم و مدت ها سکوت کردم، حدود ۶۰۰ نفر هم از پیشمون رفتن این مدت ؛) 💚

اما الان اومدم که بگم ...

study with Fiona 📚💚

10 Dec, 00:44


تنها نشسته بود و گوشیشو تکیه داده بود به سوییچش، وقتی گذری از کنارش رد شدم ناخواسته چشمم افتاد به صفحه گوشیش، یه فیلم پلی شده بود، فیلمی از لحظات خوب یک رابطه عاشقانه، سریع نگاهمو دزدیدم و به صورتش نگاه کردم، چشمای قرمز و خیسی که داشت آروم آروم هق هق میکرد، بهش فقط تونستم یه لبخند بزنم و رد بشم. با همه وجودم دلم میخواست تو بغل بگیرمش و بگم قربون ریختت غریبه ای که الان به قلبم از هر کسی آشنا تری، کاش میشد نصف غمات واسه من باشه. می‌دونم کاری نمیتونم بکنم، اما بدون درکت میکنم. ولی بغلش نکردم، ترسیدم فضولی باشه تو اون لحظه.
اومدم کنار شرک و زدم زیر گریه، اون دختر اون گوشه کارامل ماکیاتوشو میخورد و اشک می‌ریخت. من این طرف! نمی‌دونم چرا اما غم خیلی سنگینی روی دلم حس کردم، به شرک گفتم، احتمالا کات کردن به هر دلیلی، گفت تو از کجا می‌دونی کات باشه؟ شاید طرف دور از جون فوت شده اصلا، گفتم محاله، مرگ اینقدر گریه اش آروم و تو تنهایی نیست. این حجم تنهایی و غم توی یک آدم فقط از شکستن دله.
پاشد که بره، قبل رفتن بهش گفتم امیدوارم حال دلت همیشه خوب باشه، لبخند زد گفت ممنونم!

ولی واقعا هیچی سوزناک تر از گریه تو تنهایی نیست💚

study with Fiona 📚💚

07 Dec, 19:40


بچه هایی کنکوری هستید، یوحنا رو دریابید که اگر من خودم صد حرفاشو گوش کرده بودم الان خنده ی رو لبم خیلی عمیق تر بود. 💚
حتی با خودشم یمدت پیش صحبت کردم گفتم بهش، این پسر بی نهایت خفنه!

و خوش به حال کنکوری ها، که برگشته

https://t.me/ysf_edu/5943

study with Fiona 📚💚

07 Dec, 19:23


دوستان اینجا دیکتاتوری برپاست😂
الان ترجیح میدم کامنت بازی کنم باهاتون بعد خیلی زیاد ماه 😂 پس به جای نوشتن، کامنت باز میکنم. فقط بخدا اگر ازم بدت میاد نیای حرف منفی چیزی بگی، من بخدا کاری به هیچکس ندارم، دارم یه گوشه نون و ماستمو میخورم 😂 دل نازکم مقداری، ذهنم بهم می‌ریزه.

study with Fiona 📚💚

07 Dec, 19:19


قول میدم دیگه نرم تو غیبت 😂 و هر روز بیام حرف بزنم.

اما الان نظرتون اینه همه چی رو بگم، یا دیگه خیلی طولانی میشه، ذره ذره بیام طی هفته بگم؟! با ری اکت بهم بگید.💚

ذره ذره طول هفته بگو 👍
الان بگو 👎

study with Fiona 📚💚

07 Dec, 19:14


سوال احتمال بعدی: فیونا با شرک چه کردی؟! 🌙🌱

تقریبا کل چنل میدونند شرک کیه، اما همیشه سعی میکردم کمترین حرف رو ازش بزنم، چون محیط چنل درسی بود و مخاطب من یسری کنکوری بودن، اصلا آوردن مسائل عاطفی وسط چنل چیز جالبی نبود. برای کسایی نمیدونند، شرک یار چندین ساله فیوناست. کسی که تو سخت ترین شرایط زندگیم منو پیدا کرد و از وسط تاریکی کشوند بیرون، شد نور زندگیم. کسی که قوت قلبم بود تو همه این سال ها، کسی که همه جوره حمایتم کرد.
و الان بعد از ۴۰ ماه رابطه عاشقانه بالاخره شرایط به شکلی پیش رفت که با خانواده ها بصورت جدی وصال رو مطرح کنیم، هنوز رسمی نشدیم، اما خب کم کم قراره براتون محتوای قاشق بشقابی تولید کنم 💚😂 و راه های تبدیل دوست پسر به شوهر رو آموزش بدم ( این فقط یه شوخیه :)) گارد نگیرید عزیزانم )

study with Fiona 📚💚

07 Dec, 19:02


سوال احتمالی خیلی از شماها: فیونا درس و دانشگاه چی شد؟! کنکور رها کردی؟!


یادتونه می‌گفتم شد، شد :)) نشد پیج میزنم با شرک میرقصیم پولدار میشیم؟! =))))

پشت کنکور که اصلا و ابدا، من دیگه تو شرایطی نبودم بگم پشت رویا بشینم و خودمو گول بزنم، من نیاز به زندگی کردن داشتم و دارم. حتی با از دست دادن عزیزترین چیز زندگیم که شغل ایده آلم بود انتخابم این بود دیگه به کنکور ادامه ندم.
عزاداری به اون میزانی که لازم بود انجام دادم و شب های زیادی با چشم های ورم کرده خوابیدم،ولی دیگه می‌خوام به زندگیم برسم.
با توجه به تجربه سابقم از دانشگاه و رشته پیراپزشکی، مجدد ورود به پیراپزشکی برای من گزینه خوبی نبود و نمیتونستم انتخابش کنم، پس تصمیم گرفتم تو رشته روانشناسی دانشگاه رو پیش بگیرم، نه برای روانشناس شدن، بلکه برای علاقه دومم که زندگی با کوچولو هاست، یعنی آموزگار شدن و احتمال زیاد حتی تاسیس یک مهد کودک با حمایت پدر.
که با توجه به تطبیق واحد هام از سابق حدودا دوساله تموم میشه روانشناسیم و سریع ترین مسیر ممکنه برام.
اما انگار این کنکور مثل یه لجن خوار چسبیده به همه وجودم، بخاطر همین با همه احمقانه بودنش من هنوز کتاب های کنکوریمو جمع نکردم بجز یه تعداد که بخشیدم بقیه رو نگه داشتم. با توجه به اینکه امسال متاهل هم خواهم شد، به هر حال چالش های عقد و زندگی مشترک پیش میاد. اینکه کنکور و دانشگاه و ازدواج کنار هم باشه اصلا ترکیب شدنی ای نبود و نیست، بر خلاف پیشنهاد خیلی ها که باز پشت کنکور بشینم، گفتم نه!
اما برای دل خودم هنوز این کتاب هارو نگه داشتم. بله پذیرفتم شکست رو، اما برای رها کردن کامل کنکور انگار هنوز روحم آماده نیست.
اما می‌دونم ۴۰۴ کنکوری نیست حتی ثبتنامش کنم. شاید دوسال بعد تو خونه خودم، تصمیم گرفتم مجدد کنکور بدم، اما تو شرایط فعلیم انتخابم این بود وقفه بندازم حداقل بینش.
هیچکس از آینده خبر نداره، شاید هم هیچوقت دیگه به کنکور برنگردم و رویای پزشکی با من به گور بره. واقعا نمی‌دونم!
اما امسال دیگه نمیتونستم ادامه بدم، یکبار یوحنا گفت آدم باید عاقبت انتخاب هاش رو بپذیره، من قطعا سال قبل بی اشتباه نبودم که باز شکست خوردم، حالا هم باید بپذیرم و مسیری رو انتخاب کنم، انتخاب منم ادامه ندادن بود.
شاید خیلی ها بگن ضعیف بودم که رها کردم، اما من برای خودم این عاقلانه ترین انتخاب بود. گاهی دیگه حق چیدن همه تخم مرغ ها داخل یک سبد رو نداری و این بود وضع من!

study with Fiona 📚💚

07 Dec, 18:47


خودم میام میبینم چقدر گذشته و حرف نزدم خجالت میکشم :|

میدونید، زندگی این روز های من شلوغه، شلوغ از همه چی!
از فکر و کار، حتی زندگی.

وقتی کنکوری هستی، تو غرق میشی وسط کلی مبحث و کتاب، تمام فکر و ذکرت همونه! همه رعایت میکنند و کلا پر رنگ ترین دغدغه ات درس خوندنه.
سال قبل این روزا داشتم برنامه ریزی میکردم از یه آزمونی که عقب افتادم خودمو برسونم، یا مثلا میدونستم هر روز باید پاشم درس بخونم و قرار نیست برم دانشگاه، یا برم مهمونی، یا برم بیرون! توقعی هم نبود.
وسطش وقتی بهم فشار میومد تنها جایی داشتم اینجا بود. میومدم و حرف میزدم باهاتون.

می‌خوام ازین روزهام بگم، طولانی میشه اما بنظرم بعد ۳۰۰_۴۰۰ نفری این مدت لفت دادند، شماهایی که با اینکه من چیزی ننوشتم بازم موندید باید بدونید همه چی رو :)❤️

study with Fiona 📚💚

21 Nov, 08:28


این پیام حاوی مقدار بسیار زیادی نق می باشد.


این روزا زندگی میکنم، دیگه کُنج خونه پشت یه میز پر از کتاب سنگر نگرفتم، دانشگاه میرم با بچه های که سال ها از من بچه ترند اما هیچکس نمی‌فهمه من ۲۷ سالمه رقابت میکنم، سعی میکنم بهترین خودم باشم، کار میکنم حتی، با شرک وقت می‌گذرونم و از آینده حرف میزنیم. خلاصه زندگیم اینقدر شلوغ شده که تازه دارم میفهمم چقدر فرق وجود داره بین زندگی ای که لفظ پشت کنکوری به پیشونیت چسبیده تا زندگی فعلی!
اما حالم هنوز خوب نشده و اینو فقط خودم میفهمم، راستش فردا مهمونی دعوتیم و به رسم همیشه مامانم حساس ترینه که من چی بپوشم، امروز صبح منو مجبور کرد کل کمد لباسیمو یک دور بپوشم براش، و از تعجب خشکمون زد، آره من لاغر شدم و خودمون میدونستیم، اما دیگه فکر نمی‌کردیم اینقدر زیاد باشه شدتش! رفتم روی ترازو و با عدد ۵۳ روبرو شدم. توی حدود یکسال از وزن ۷۲ رسیدم به ۵۳ ... بدون هیچ رژیم یا ورزشی، شاید این یه موضوع عادی باشه برای همه، اما برای خودم اصلا عادی نیست و عمیقا دلم به حال خودم سوخت، من بخاطر سطح انرژی بالایی که ذاتا دارم و سعی میکنم سریع با همه چیز اوکی بشم. نمود بیرونی زیادی نداره وضع درونیم، اما واقعا از حرص خوردن، از استرس، از ترس آینده، از نشدن و شدن، از همه افکاری که مثل یه موجود ترسناک تو وجودم داره مغزمو میجوه، از درون دارم میترکم و هیچکس نمی‌فهمه. می‌دونی قسمت دردناک قضیه چیه؟! حتی نمی‌دونم دلیلش چیه؟! کنکور؟ ازدواجم؟ آینده نامعلوم؟! واقعا نمی‌دونم از کجا دارم اینقدر اذیت میشم. سه ماهه دارم تلاش میکنم با خودم کنار بیام و برم پیش روانشناس، اما نمیتونم، انگار پاهامو قفل زنجیر کردن.
خلاصه بخوام بگم آدم هیچوقت تو زندگیش راضی نیست و حالش صد درصدی خوب نیست.
بهتره بگم این بازه ۲۰ تا ۳۰ سالگی، بد ترین تایم زندگیه، دقیقا بازه ای هستش که تو روزی صد بار زیر فشار و استرس آینده ات وضع حمل می‌کنی! تو از درون میترکی اما با یه رژ قرمز و مانتو شیکی که تنت کردی میری بیرون و هیچکس نمی‌فهمه چیه تو این مغز، چیه تو این قلب، چی میگذره توی این روح ...

پس اگر به هر دلیلی حس می‌کنی حالت خوب نیست، بدون تنها نیستی، خیلی وقته حال خیلی از ماها خوب نیست. اما زندگی شاید همینه، همین که امروز صبح حال من خوب نیست و براتون نق زدم، اما عصر با شرک بلند بلند میخندم و خوشبخت ترین معشوقه دنیا به نظر میام، شب بابام بغلم می‌کنه و شب بخیر بهم میگه، باز خوش بخت ترین دختر دنیا به نظر میام، چون سایه یه پدر خوب بالا سرمه و کلی موضوع این شکلی.

احتمالا زندگی یعنی همین که بین غم ها و شادی هات تعادل ایجاد کنی و بتونی هم زیستی مسالمت آمیزی با جفتشون داشته باشی. اون موقع میشه گفت تو خوشبختی 💚

study with Fiona 📚💚

17 Nov, 02:32


داشتم قدم میزدم و از خیابون فرعی بین دوتا دانشگاه می رفتم به سمت اون یکی تا از عابر بانکش پول جابجا کنم. از دور یه دختر و پسر رو دیدم، همینجور که بهشون نزدیک تر میشدم و واضح تر میشدن، چشمام چیزهای عجیب و شاید ترسناک بیشتری می دید.
دختر نشسته بود لبه جدول بغل خیابون، پسره از کولیش یسری وسیله در میآورد و با عصبانیت پرت میکرد سمت دختره!!!
وسایلی که مشخصا کادو بود، کادوهایی که با عشق احتمالا تو اون رابطه داده شده بود. مثل دستبند چرم و ... .
دختره دستشو زده بود زیر چونه اش و بی صدا اشک می ریخت، کاملا حس کردم وقتی جعبه ساعت خورد به پاش حتی درد زیادی رو احساس کرد، اما گویا درد قلبش غالب بود به اون درد و واکنشی نداشت.
چند ثانیه وایسادم، دستام میلریزد، نمی دونستم باید چیکار کنم، دسته های کولمو محکم تر گرفتم و به مسیرم ادامه دادم، دیگه چهره هاشون رو نمی دیدم، چون پشتم به اونا شده بود، اما صدای حرف زدن یه دختر رو می شنیدم اما ناواضح! فقط چند کلمه که شنیدم این بود: خواهش میکنم بذار توضیح بدم بهت، داری اشتباه می‌کنی.
دور شدم ازشون، رسیدم به پل هوایی،از پل رفتم بالا و برگشتم نگاهشون کردم، دختره با حالت ملتمسانه کنار پسر ایستاده بود و صحبت می‌کرد، پسره بدون هیچ نگاهی به دختر به جاده زل زده بود.
به راهم ادامه دادم و تا چند ساعت بعدش فقط به این فکر می کردم که اصلا برام مهم نیست دعواشون سر چی بوده و یا چه کسی مقصر بوده. اما کاش آدما تو هر رابطه ای احترام خودشون و فرد مقابلشون رو نگه دارند. جای عمومی این نوع دعوا و صحنه ای به این تلخی ساختن، فکر میکنم تا ابد از ذهن هیچکس پاک نمیشه.
و در وهله دوم، کاش آدما به هم فرصت صحبت کردن میدادن، درک میکنم گاهی اینقدر خشم داری که نمیتونی، اما میشه زمان داد و بعدش صحبت کرد. اون دختر داشت زجه می زد برای اینکه اون پسر بشنوه اونو، اما انگار اون پسر حتی متوجه دانشجو های دیگه نبود که نگاهشون می کردند.

خلاصه کلام احترام همو نگه دارید، حتی اگر بدترین نوع رفتار رو از پارتنرتون دیدید، شما برای شخصیت خودتون هم که شده کاری نکنید که دور از احترام باشه، فقط ترکش کنید.
من اصلا میگم اون پسر مثلا حق داشته، میتونست کادو هارو به جای اینکه جلوی بقیه پرت کنه سمتش، براش با پیک بفرسته و دیگه صحبت نکنه.
دیدی صحبت از خراب کردن پل های پشت سر میشه؟! بنظرم این دقیقا همین بود. حتی اگر یک درصد سوءتفاهم بود دلیل همه این چیزا، بنظرم اون رابطه رو که در این حد وسیع بی حرمتی توش اتفاق افتاده دیگه نمیشه درست کرد!

پس همیشه بذارید اون پل بمونه، تو هر رابطه ای، فارغ از عشق حتی!
گاهی شاید لازم شد برگردی، نه برای شروع، برای برداشتن چیزایی که جا گذاشتی ...

study with Fiona 📚💚

14 Nov, 01:12


چند روز قبل امتحان داشتم، بعد یه پسری تو کلاسمون داریم ترم ۹ هستش و اگر این ترم باز درسی بمونه براش، سرباز میشه.
سر جلسه پشت سر من نشسته بود و سوال های هر کس تا بقیه فرق داشت، من برگه اش رو گرفتم و براش نوشتم سوالاشو کامل روی چک نویس و بهش دادم.
بعد امتحان اومد خیلی تشکر کرد و اصرار کرد برای جبران نهار منو ببره بیرون 😐 محترمانه تشکر کردم و گفتم نه.
باز دیروز پیام داده تا فلان ساعت کلاسید؟ گفتم بله، نوشته منم تمومم بریم بیرون دوتایی😐

چرا بعضی وقتا آدم ها اینقدر بی جنبه اند؟!

study with Fiona 📚💚

13 Nov, 11:21


چند هفته قبل رفته بودم سر کلاس یکی از دوستام، استادشون سر کلاس گفت: زندگی الان یجوری شده که شما وقتی داری راه میری، عملا تازه ثابتی و پسرفت نداشتی. برای اینکه پیشرفت کنی باید بدویی!

وقتی بهش فکر کردم دیدم چقدر درست میگه، واقعا از هر نظر، تحصیلی تا مادی و هر شکلی فکر کنی، دیگه با یه تلاش معمولی ما فقط میتونیم شرایط فعلیمون رو حفظ کنیم، برای پیشرفت باید بدوییم دیگه.

وای به حال بعضی از ماها که وقتی به زندگیمون نگاه میکنیم، حتی گاهی راه هم نمیریم، چه برسه بدوییم!

study with Fiona 📚💚

13 Nov, 08:02


اندازه یه کتاب ۳۰۰۰ صفحه ای حرف دارم باهاتون، از امروز شاهد بازگشت فیونا پُر حرف خواهیم بود.
یک تنه می‌خوام رکورد بزنم در زمینه پُر حرفی!

study with Fiona 📚💚

13 Nov, 08:01


برگردم یا برم همون جایی که تا الان بودم؟! :))💚

study with Fiona 📚💚

29 Oct, 20:40


راستی گفتم از عشقی بهم دادید این چند روز بی نهایت ممنونم؟! 💚
ببخشید جواب ندادم. من اینقدر این روزهای زندگیم کم حرف و بی حوصله بودم متاسفانه حتی دو کلمه با صمیمی ترین دوستم هم حرف نمیزدم.

study with Fiona 📚💚

29 Oct, 20:38


قدیمی ترین خط تلگرامم که آرشیو تمام عکس ها و ارتباطات قدیمیم، یعنی از دبیرستان تا دوسال قبل بود حواسم نبود یکسال شده لاگین نشدم و دلیت اکانت شد.
عمیقا قلبم براش ناراحت شد ... اما خب دیگه مهم نیست.

study with Fiona 📚💚

23 Oct, 19:35


حدودا ده روز قبل به دوستم گفتم:

«امروز با خودم فکر میکردم دیدم من نسبت به خودم تو سال قبل چقدر بهتر شدم. چقدر پیشرفت داشتم و هزار تا چیز که میتونم بهشون امیدوار باشم.
یعنی همش سعی میکردم نیمه پر لیوان رو ببینم اما خب تهش اون طعم شکست میخورد تو صورتم که ببین دختر الان تو قبول نشدی.
حالا با رتبه فلان قبول نشی تا رتبه فلان فرقی داره برات مثلا؟ نه! اتفاقا بیشتر دردم میاد اینقدر نزدیکش شدم اما نرسیدم بهش.
این یکماه همش حس یکیو داشتم از پرتگاه پرت شده پایین اما خودشو آویزون کرده به یه سنگ، هی داره خودشو می‌کشه شاید برسه به سنگ بالا تر و بکشه بالا جسمشو، اما نمی‌رسه قدش.
امروز دیگه رها شدم و اون امید که شاید بتونم برسم تموم شد و پرت شدم کف این پرتگاه.
واقعا نمی‌دونم چیکار کنم، زندگیم در پیچیده ترین شرایط ممکن قرار گرفته.
امروز به شرک گفتم دیگه حتی نمی‌دونم چی می‌خوام برای ادامه مسیر
حس میکنم بدنم بی حس شده و هیچ واکنشی به هیچ چیزی نداره.
می‌دونی همش به گذشته فکر میکنم، من خیلی تلاش کردم، خیلی اذیت شدم. اما اشتباه هم کم نداشتم.
اشتباهاتی که فقط خودم به خوبی میفهممشون الان. اما خب هرچیزی تاوان داره.
امروز ساعت ها اشک ریختم اما دیگه اشک کاری نمیکنه.
آدما خودشون لیاقشون رو می‌سازند. من به اندازه خواسته ام سختی نکشیدم حتما.
پس باید بپذیرمش.»


و حالا بعد ده روز فکر میکنم سخت ترین مرحله هر رویدادی توی زندگی پذیرشه، پذیرش یک واقعیت.
حالا اون واقعیت می‌تونه به هر شکلی خودشو نشون داده باشه، تو باید اول بتونی بپذیری تا قدرت ادامه دادن داشته باشی. تا نپذیری شبیه بیماری باقی میمونی که هنوز تمام جسمش آثار بیماری مشهوده اما بلند شده و داره ازین جسم کار میکشه، نه کارایی لازم رو داره اون جسم و نه میشه بهش اعتماد کرد، آخه مجدد بدتر از قبل باز میوفته زمین!
من این مدت طولانی در مرحله پذیرش قرار گرفته بودم.
پذیرش هرچه باید میشد و نشد.
پذیرش تلاشی که کافی نبود.
پذیرش ۲۷ سال سن و چالش هاش.
پذیرش به آغوش کشیدن نرسیدن.
پذیرش آینده ای که احتمالا هیچوقت فکر نمی‌کردم مسیر دیگه ای بخواد داشته باشه.
پذیرش خط زدن به همه رویاهایی که از جنس کنکور داشتم.


من چند هفته قبل از همه معذرت خواستم.
از پدر و مادرم که همه جوره حامی بودند.
از شرک و همراهی هاش.
از یوحنا و محتوای بی مثالش.
از دوستایی که بهم امید داشتند.

حالا می‌خوام از شما هم معذرت بخوام، این همراهی و جمع دو هزار نفره تیک رسیدن میخواست.
معذرت می‌خوام نتونستم شادتون کنم.
معذرت می‌خوام کافی نبودم.
معذرت می‌خوام اگر بهم امید داشتید و ناامیدتون کردم.

نمی‌دونم فرصت جبران دارم تو زندگی دیگه یا نه و مسیر زندگیم چجوری پیش میره، اما امیدوارم یروزی شما هم به من افتخار کنید.

study with Fiona 📚💚

11 Oct, 05:25


بابام دیشب بهم گفت:
معذرت می‌خوام اگر از صبحی بهت تبریک نگفتم، نمی‌دونستم امروز روز دختره و الان فهمیدم.
بهش گفتم فرداست بابا، بعدشم نصف سال روز دختره، من که توقعی ندارم. اینجوری نگو عزیزدلم
گفت نصف سال هم کمه، دختر قشنگی خونه است ❤️

بعد خیلی زود، حدودا ۹/۵ شب خواب رفتم و صبحی با این پیام ها بیدار شدم ( بعد از دوازده شب جفتشون مجدد تو پیام بهم تبریک گفتن )

study with Fiona 📚💚

09 Oct, 15:08


آخ از لذت حرف زدن در مورد کسب و کار مشترک ❤️🌙🌱 حتی از تصور آینده اش هم دل آدم ضعف می‌ره :)

study with Fiona 📚💚

09 Oct, 09:03


امروز صبح داشتم مسواک میزدم، صدای صبحگاه مدرسه پشت خونمون میومد که مدیرشون می‌گفت:
بچه ها ۱۷ مهر رفته و تموم شده، دیگه برنمی‌گرده، از این لحظه هات استفاده کن.


از صبح دارم به این فکر میکنم اگر ما آدما هر وقت میخوایم کاری انجام بدیم به این فکر کنیم الان تو این لحظه بهترین کاری میتونم انجام بدم چیه؟! زندگی خود به خود درست میشه و میوفته روی یه دور درست.
واقعا تصورش به من استرس عجیبی داد که جدی جدی دیگه هیچوقت مثلا قرار نیست ۱۸ مهر ۱۴۰۳ تکرار بشه و برای همیشه از بین می‌ره.

study with Fiona 📚💚

07 Oct, 10:28


الان داشتم شعر میخوندم و دیدم خیلی جالبه اگر عزیز چشم سبزی تو زندگیتون دارید بهش بگید:

می شناسمت؛
چشم هایِ تو
میزبان آفتابِ صبحِ سبزِ باغ هاست!
می شناسمت ... 💚


#شفیعی_کدکنی

study with Fiona 📚💚

04 Oct, 18:40


هیچوقت فکر نمی‌کردم عکس پاهای بابام وسط تشت آب بذارم جایی 🤣😂

study with Fiona 📚💚

04 Oct, 18:38


بابام اومد خونه، لباسشو عوض کرد و لَم داد روی مبل جلوی تلویزیون! به مامانم گفت امروز خیلی راه رفتم دنبال کارگر ها که درست کار کنند، کاش حوصله ام میذاشت میرفتم پاهامو با آب گرم میشستم.
بدون اینکه متوجه بشن رفتم یه تشت پُر آب کردم و چند تا گل مصنوعی انداختم داخلش، یکدفعه اومدم جلو بابام!
بابام عملا شرحه شرحه شد از خنده،دلشو گرفته بود بلند بلند میخندید 😂 مامانم داشت غش میکرد از خنده دیگه.
گفتم شیر گرون بود، پَر گل طبیعی هم نداشتیم ❤️🤣 به آب و کل مصنوعی اکتفا میکنید آقای فلانی؟! بعد پاهاشو گرفتم بذارم تو آب، گفت نه نمی‌خواد، به زور گرفتم و گذاشتم توی آب ولرم و ماساژ دادم. اونم قربون صدقه ام رفت.
خلاصه کلی خندیدیم باهم به یاد اون کلیپی که یه مدت وایرال شده بود و می‌گفت زن وقتی شوهرش اومد خونه داخل تشت گل و شیر پاهای همسرش رو ماساژ بده 🤣

آخرش هم بابام منو بغل کرد، ۷_۸ تا ماچ گنده از صورتم کرد و گفت ممنونم :)


پ ن: بله، خودم می‌دونم من شدیداً دختر لوسیم برای آدم های نزدیک زندگیم.

study with Fiona 📚💚

04 Oct, 00:55


من وسط هال بالا و پدر و مادرم وسط هال پایین خواب بودند.
چشمام باز کردم، صدای نفس کشیدن بابام خیلی بلند بود، بیشتر شبیه خرناس بود و بابای من اصلا اهل خر و پف نبود. همینجور با چشمای باز خیره شده به سقف به صدای می‌شنیدم فکر میکردم، ترسیدم!منو یاد صدای نفس کشیدن پدربزرگم انداخت وقتی آخرین دقایق زندگیش بود و همون لحظه صدا قطع شد.
اصلا نفهمیدم چجوری پله هارو رفتم پایین و خودمو رسوندم بالای سر بابام و سرمو گذاشتم روی سینه اش، بعد بیدارش کردم و حالشو پرسیدم.
افتادم تو بغلش و زدم زیر گریه
گفت چی شده؟!
براش تعریف کردم چی از سرم گذشته و شبیه اون خر خر گلو موقع مرگ بوده صدایی میشنیدم، خندید و آرومم کرد.
بهش گفتم بابا میشه هیچوقت نری؟! بابا تو نباشی من پناه ندارم، پناه من تویی، من بدون تو هیچم!
گفت باشه بابا، چرا نباشم آخه؟! و محکم فشارم داد و گفت حالا یا همینجا بخواب یا برو سرجات بخواب اینقدر فکر و خیال نکن.

اومدم باز بالا و دراز کشیدم، من تو سال گذشته از دست دادن ناگهانی پدر دوتا از دوستام و یکی از فامیل هامو دیدم، انگار ترسیده شدم.
و این ترس از دست دادن هر لحظه باهامه.

این متن رو با اشک نوشتم، اشکی که نمی‌دونم اصلا چرا داره ریخته میشه.
امیدوارم پدر و مادر ها همیشه در سلامت باشند ❤️ و روح پدران و مادران آسمانی شاد باشه.

study with Fiona 📚💚

03 Oct, 15:15


گاهی فکر میکنم حتی برای خوش گذرونی هم از بقیه آدما عقب موندم 😂
وقتی سطح تقریحاتمو، حتی در حد ابتدایی مقایسه میکنم!

study with Fiona 📚💚

03 Oct, 06:55


الان اون نقطه از زندگی قرار دارم که هیچکس هیچی بهم نمیگه و اصلا به روم نمیاره اما خودم میفهمم که

نه خانواده ام ازم راضین.
نه دوستام ازم راضین.
نه پارتنرم ازم راضیه.

و نه حتی خودم از خودم راضیم!

study with Fiona 📚💚

02 Oct, 16:28


سیگار های که تقریبا توسط دختر و پسرهای کتابخونه کشیده شده و این کتابخونه ۹۰ درصد بچه هاش دبیرستانی و کنکوری هستند. ( شما در نظر بگیر سنگ فرش این قسمت همیشه پُر از فیلتر سیگاره و این کمترینش بود. )
و بنظرم این اصلا جالب نیست.

study with Fiona 📚💚

01 Oct, 16:18


تقریبا چند هفته است کار پدرم جوری شده که هر روز صبح تا سر شب خونه نیست. سابق ظهر ها میومد خونه و باز عصر می‌رفت.
الان به مامانم گفت: دلم برات تنگ میشه، مخصوصا عصرا و حس میکنم یچیزی کمه :)

من نمیرم برای این عشق؟! ❤️🥹

پ ن: بابام ۶۲ سالشه!

study with Fiona 📚💚

01 Oct, 11:05


دیروز صبح دوتا از همکلاسی های دبیرستانمو دیدم! با دوتا سرگذشت که آغازی یکسان و پایانی متفاوت داشتن.
وقتی ما ۱۸ ساله بودیم جفت این دخترا تو رابطه عاشقانه بودن، البته کاری به این ندارم که از نظر و سلیقه من واقعا قبل از پایان دبیرستان و اون سن خیلی زوده برای رابطه عاشقانه، اما به هرحال داشتن و رابطه های نزدیک و قشنگی هم بود. متوجه شدم جفتشون الان متاهل هستند و حتی یکیشون بچه داره، حقیقتا خیلی تو ذهنم کنجکاو شدم که آیا با همون پسرا ازدواج کردند یا شخص دیگه ای؟! اما خب چیزی نگفتم و فقط تبریک بسنده کردم. بعد که نشستیم کنار هم و سر صحبت باز شد، یکیشون خودش موضوع رو برد به سمت بچه بازی های دوران دبیرستان و گفت یادتونه همش دزدی تو اردو مشهد مدرسه تلفنی حرف میزدم؟! و زد زیر خنده، در ادامه تعریف کرد که ازدواج کاملا سنتی ای داشته و از دوست پسرش بعد همون سال خبر نداره و چقدر خوشبخته کنار همسرش، می‌گفت اون حسی به اون پسر داشته یه حماقت و بچه بازی ۱۷_۱۸ سالگی بود و بلند بلند میخندید به احساساتش.
اون نفر دوم هم به حرفهای این آدم لبخند میزد و نفر اول کلاس داشت دانشگاه و پاشد رفت.
وقتی منو نفر دوم تنها شدیم، بهم گفت حتما برات سواله که من چی؟! من با فلانی ازدواج کردم یا نه؟! لبخند زدم گفتم برام مهم نیست، فقط خوشبخت باشی کافیه، و ایشون شروع کرد به حرف زدن:
نه فاطمه من با عشق ازدواج نکردم و یک هفته بعد از کنکور پسره بدون هیچ مقدمه ای بهم گفت من دارم میرم جایی خواستگاری و رابطمون تموم شد، سال بعدش هم من بصورت کاملا سنتی و صلاح دید خانواده عقد کردم. همسر خیلی خوبی دارم، خیلی دوستم داره و همراهمه، بهترین زندگی ممکن رو برام ساخته، منم سعی میکنم بهترین همسر باشم برای ایشون، حتی یدونه پسر ۵ ساله دارم، اما فاطمه هیچوقت اون احساس فراموش نشد، من هنوز از جلوی مغازه اش رد میشم، کلا حواسم سمت داخل مغازه است که شاید ببینمش، تو اینستا یکبار پیجشو اتفاقی دیدم و چند دقیقه زُل زده بودم به چهره اش با لبخند، خیلی جاها یاد خاطراتش میوفتم، شاید بگی چقدر آدم بَدیم، دارم به شوهرم خیانت میکنم و ... ، اما دست خودم نیست، بخدا من با همه توانم دارم سعی میکنم همسرمو خوشحال کنم، هرکار میتونم میکنم و اتفاقا خیلی خوشحاله از داشتن من، همه اطرافیانمون مارو یه زوج قشنگ می‌بینند. همسرمو دوست دارم، زندگیمو دوست دارم، اما حرف من اینه بعضی احساسات هیچوقت تکرار نمیشه و واسه همون یکباره. من ناخواسته حسرت اون آدم و عشقی بهش داشتم همیشه همراهمه و حتی هنوز دلم نمیاد ازش بد بگم درون خودم.
گوشیش زنگ خورد و چشماشو با پایین مقنعه اش خشک کرد، ازم خداحافظی کرد و رفت.


من موندم و خرواری از فکر
اینجاست که میگن نه تنها واسه هیچ رابطه نمیشه نسخه یکسان پیچید.
حتی واسه هیچ آدمی هم نمیشه نسخه یکسان پیچید.
یکی بهترین اتفاق زندگیش ازدواج سنتیش بوده، یکی هنوز بعد ده سال به پسری که رهاش کرده و رفته فکر می‌کنه.
من علم روان ندارم و نمی‌دونم چجوریه، اما فکر میکنم خیلی باید مواظب احساساتمون باشیم، هرچیزی بشه حسرت، شاید بشه یروزی جبرانش کرد و برگشت به سمتش، اما بعضی چیزا واقعا نه ترمیم میشه، نه جایگزین داره.
درست مثل قطع عضو، حتی اگر مصنوعیشو به جاش بذاری و باز زندگی کنی، هیچوقت اون کارایی اون عضو اولیه رو نخواهد داشت و گاهی دلت تنگ میشه و یه آه می‌کشی که چه حیف این عضومو از دست دادم.


پ ن: طبیعتا من تک تک دیالوگ هارو به یاد ندارم، اما طبق ادبیات خودم چیزایی یادم مونده بود رو نوشتم.💚

study with Fiona 📚💚

01 Oct, 08:44


واقعا نمی‌دونم چجوری اینقدر لیوان تو ۱۲ ساعت کثیف کردم!

study with Fiona 📚💚

30 Sep, 17:15


الان متوجه شدم یکی از عزیزانم یه موفقیت شغلی خفن بدست آورده!
چقدر خوبه این حس افتخار به عزیزانت
کاش ما اون آدمی باشیم که اشک شادی آدم های مهم زندگیمون رو در میاریم.💚
خیلی حس نابیه!

study with Fiona 📚💚

26 Sep, 16:14


دیدی گاهی، یروز حالت خوبه و سر شار از امیدی، یروز افسرده ترین موجود این دنیایی و نمیتونی خودتو از تخت جدا کنی؟!
و هیچیت مشخص نیست.

آره دقیقا تو همون وضعیتم! 💚

study with Fiona 📚💚

25 Sep, 07:13


امروز اومدم دانشگاه قبلیم مدارکم تحویل بگیرم، بعد الان داخل کتابخونه نشستم، هیچکسم نیست اینجا بجز من!
تازه دوربینم نداره، برق هم رفته تاریکه!
قشنگ محیط عالیه برای یک جنایت 😂 خلاصه اگر گم شدم یکی اینجا بلا سرم آورده و مُردم 😂

مدیونی فکر کنی دیشب پادکست جنایی قبل خواب گوش میکردم :))😂

study with Fiona 📚💚

25 Sep, 07:09


مامانم همیشه میگه مهم نیست نتیجه چی میشه، هرکاری میخوای بکنی فقط شروعش کن و براش تلاش کن، دلتو بزن به دریا و جلو برو، حتی اگر نتیجه نگیری لاقل تجربه کسب کردی.
راکد باقی نمون، آدمیزاد مثل آب میمونه، راکد یجا بمونه میگَنده و میشه مرداب، جاری باش تو مسیر زندگی.

study with Fiona 📚💚

25 Sep, 07:07


امروز روز جهانی رویاست :)❤️

بزرگترین رویای شما چیه؟!
بزرگ ترین رویای من زندگی با عشق و آرامشه کنار آدم های که دوستشون دارم هستش. حتی اگر پر از شکست و نرسیدن باشم، اما اینکه آدمایی دوسشون داری کنارت باشن و بهشون تکیه کنی بنظرم خیلی قشنگه❤️ البته احساس آرامش توام با مفید بودن.

study with Fiona 📚💚

24 Sep, 06:59


مادر بزرگم فوت کرد و برای اولین بار کاغذ اعلامیه درست کردم.
بعد پدر بزرگم فوت کرد و این موضوع تکرار شد.
و الان برای سالگرد پدر بزرگم دارم کاغذ رو طراحی میکنم.
چقدر از دست دادن آدما عجیب و ترسناکه.
آقاجان هیچوقت فکر نمی‌کردم عکستو فتوشاپ کنم که روی اعلامیه چاپ بشه! 🤍


آقاجون این جمله ات رو هیچوقت یادم نمیره که بهم گفتی: دخترم تو همین که خودتی یعنی خیلی قشنگی :)

study with Fiona 📚💚

24 Sep, 06:31


تراپی واسه من:

ایستادن بالای پل هوایی و تماشای ماشین های در حال حرکت.
دیدن چرخش لباس شویی.
تو پارک نشستن و با چشم بسته به صدای پرنده ها و بچه ها گوش کردن.