هیچ تکهای از گذشته، توان کمرنگ کردن شورزندگی در وجودش رانداشت.گویا چندسال پیش، حادثهای این تغییرات را برایش رقم زده.
غرق در افکار خودم بودم. تصور کن شب به خواب بروی، اماصبح که بیدارمیشوی، باز موقع خواب تصویرت در آینه دیگرآشنای همیشگی نباشد. بدن، عضوی راکم داشته باشدکه روزی بیآنکه قدرش را بدانی،با آن زیسته بودی. آیامیتوانستم مانند او، همچنان بخندم؟همچنان ادامه بدهم؟
یکلحظه به خودم آمدم و دیدم نقصی دراو نبود. این ذهن من بود که هنوز درپذیرش،ناتوان بود.گاهی زندگی،چه در ظاهر،چه در افکارو احساسات،از آن شکلی که میشناسیم فاصله میگیرد.اما مهمتر ازآنچه از دست میرود، قدرت پذیرفتن و ادامه دادن درهمان شرایط جدیداست.و او این قدرت راداشت، بیهیچ شکایتی،بیهیچ توقفی❤️