درویدوس @druidous Channel on Telegram

درویدوس

@druidous


‏پشت درخت بلوط کهن، کسی زمزمه می‌کرد.

صحبت در تلگرام:
@druidousbot

درویدوس (Persian)

درود به همه علاقه‌مندان به افسانه‌ها و جادو! آیا شما همیشه به دنبال مکانی بوده‌اید که بیشتر در مورد افسانه‌ها، اسرار جهان های خیالی و رازهای عجیب و غریب آنها بدانید؟ اگر پاسخ شما بله است، پس کانال تلگرام «درویدوس» مناسب‌ترین مکان برای شماست. این کانال تلگرام، زیرنویس بلندی از داستان‌های جذاب و جادویی را به شما ارائه می‌دهد تا در دنیای به هم پیوسته‌ی خیالی غرق شوید. با دنبال کردن این کانال می‌توانید از سخنان جادویی در پشت درخت بلوط کهن بشنوید و از رازهای این جهان های جذاب باخبر شوید. علاوه بر این، با فعالیت در این کانال می‌توانید با ربات تلگرامی آن به نام «@druidousbot» ارتباط برقرار کرده و اطلاعات بیشتری مطالعه کنید. به همین منظور، یوتیوب و اینستاگرام خود را در آدرس‌های youtube.com/@druidouswhispers و instagram.com/druidouswhispers دنبال کنید تا از آخرین به روز رسانی‌ها و داستان‌های جذاب این کانال آگاه شوید. همچنین می‌توانید از حضور این کانال در توییتر نیز با آدرس x.com/druidous بهره ببرید. پس برای تجربه‌ی یک دنیای جدید و غیرممکن به همراه درویدوس، حتما این کانال را دنبال کنید!

درویدوس

28 Jan, 19:41


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

28 Jan, 14:48


به نظرم کسی که قصد رفتن داشته باشه، از هر نوعی، دائما در موردش صحبت نمی‌کنه. او فقط میره. ممکنه به یکی، دو نفر از نزدیکانش در مورد سفری که برای خودش تدارک دیده، بگه؛ اما نباید بیشتر از این باشه. که اگر بود، یعنی هنوز تردید داره و نمی‌خواد راهی بشه. به تعبیری دیگه، در پی دلیلی‌ست برای نرفتن.

درویدوس

26 Jan, 18:52


من رو ببر به زمانی که شب‌ها جوان بودن و کوه‌ها پر از شوق.

درویدوس

24 Jan, 20:24


و به طور خاص در مورد خواهرها و برادرها، ارتباط دوستانه‌شون متفاوت است از دوستی با یک غریبه، و بسیار نیرومندتر از اون. چون هم‌خون و هم‌خونه‌ی ما به خوبی می‌تونه زخم‌های روحی ما رو که ریشه در خانواده دارن، تشخیص بده. و همچنین، او آثار این رنج‌ها رو در زندگی ما می‌شناسه، پس برای ما یک حامی آگاه و آشناست. و این باعث میشه خواهر/برادر یک موهبت واقعی باشه. تنها کسی که برای مدتی طولانی، احتمالا تا زمان مرگ، مهم‌ترین پیوند ماست با گذشته‌مون: ریشه‌هایی که تلخ و شیرین، در وجود ما دویدن.

درویدوس

24 Jan, 20:19


و این تعبیر ارسطو به نظرم کاملا درسته: رفاقت شکل عالی ارتباط انسانی‌ست. و داشتم فکر می‌کردم شکل‌های دیگه‌ی ارتباط هم، اگر قرار باشه خوب کار کنن، گاهی باید عصاره‌ای از رفاقت داشته باشن. یک زوج زمانی که دوست هم باشن، می‌تونن تا آخر دنیا با هم پیش برن. پدر و مادر اگر دوست فرزندشون باشن، می‌تونن پناهگاه امن او باشن. خواهرها و برادرها اغلب ارتباطی دوستانه هم کنار رابطه‌ی خونی‌شون دارن.

درویدوس

24 Jan, 20:14


اولین‌بارها در مورد افراد تاثیرگذار زندگی‌مون معمولا به خوبی در ذهن ثبت میشن، شاید چون سنگ‌بنایی هستن برای هر چیزی که بعدا قراره در چارچوب اون ارتباط، اتفاق بیافته. در مورد نوید هم همینطوره. انگار می‌تونم اون چند دقیقه رو دوباره حس کنم. پسرک تی‌شرت خنکی پوشیده بود: سفیدرنگ با طرحی رندوم. حدودا ظهر بود و داشتیم کنار بلوار پیاده می‌رفتیم. عینک دودی هم داشت و حرف‌هایی که می‌گفت، برای من که جوان‌تر بودم و جویای نام، رایحه‌ی پختگی داشت. بعدها ازش خیلی آموختم. همه‌ی این‌ها حدودا ۷ سال قبل اتفاق افتاد. زمان چقدر سریع می‌گذره! حالا پسرک، به تعبیر خودش، در آخر دنیا زندگی می‌کنه. وقتی به این چیزها فکر می‌کنم، دلم تنگ میشه. دوست‌ها چقدر عزیز هستن. چقدر مطلوبن! حضورشون، حتی از پس فرسنگ‌ها فاصله‌ی بی‌رحم، چقدر نیرومنده.

درویدوس

24 Jan, 20:02


@druidous

درویدوس

24 Jan, 18:06


مارتین هایدگر میگه: "هر کسی انگار یک نفر دیگر است. هیچ‌کس خودش نیست."

درویدوس

23 Jan, 20:19


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

23 Jan, 20:18


و عکس جادویی امشب:

درویدوس

23 Jan, 20:15


این موسیقی یکی از کارهای آلبومی‌ست به نام "کالین فرِیک بر کوهِ آتش،" از گروه Two Steps from Hell. این آلبوم خیالی و رازآلود، ۱۴ قطعه داره که در کنار هم، داستانی رو روایت می‌کنن. قصه در مورد پسرکی به اسم کالین است که برای نجات سرزمینش، پادشاهیِ شجاعان، در یک ماجراجویی خطرناک و هیجان‌انگیز قدم میذاره. پس او از دل تاریکی و رنج و ناامیدی عبور می‌کنه و در نهایت، موفق میشه.

اسم ۱۴ آهنگ این آلبوم، به ترتیب:

۱. کالین فرِیک
۲. پیش‌درآمد
۳. افسانه‌ی وِلکی
۴. جنگل شب
۵. کوه آتش
۶. نغمه‌ی گُر
۷. روشنایی پیش از تاریکی می‌آید
۸. او غول است
۹. اهریمنِ هادریان
۱۰. نغمه‌ی تالیا
۱۱. نبرد در هوبَک
۱۲. ملکه‌ی جنگل
۱۳. ریان
۱۴.مسیر پایین‌دست

پ. ن. یک. قبلا آهنگ ۱۳ رو در کانال گذاشتم. ریان یکی از کاراکترهای اصلی قصه است: دخترکی شجاع که ارتباطی خاص با کالین داره. و این قطعه به طور خاص در مورد اوست.

پ. ن. دو. گروه Two Steps from Hell یکی از بزرگان در حوزه‌ی موسیقی حماسی، بی‌کلام، و خیالی‌ هستن.

درویدوس

23 Jan, 20:14


@druidous

درویدوس

22 Jan, 21:56


افتخاری در تنهایی نیست به نظرم. ممکنه شرایط زندگی گاهی طوری پیش بره که تنهاتر بشیم، و شاید لازم باشه بسازیم؛ اما برای آدم بهتره که محبوبی داشته باشه، خانواده‌ای داشته باشه، و دوستانی داشته باشه. سلامتی روان و روح و تن او به این حضور دیگران گره خورده. و نباید در پی گفتمان رایج حرکت کنیم که انتخابِ تنهایی رو همچون سلاحی در مقابل سختی روزگار عَلَم می‌کنه. نگاه مسمومی که دائما میگه چون دیگران چنان بودند و چرخ روزگار چنین چرخید، من تنها می‌مونم. نمون، غریبه. کسی رو پیدا کن. از دیگرانت نگهداری کن.

درویدوس

22 Jan, 20:06


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

21 Jan, 23:24


اما زندگی فقط تیرگی نیست. اتفاق‌های گوارا و خوش هم وجود دارن. گاهی در پی سختی‌ها میان، غیرمنتظره و زندگی‌بخش: پس او که مادرش رو از دست داده، پناه رو در خواهرش پیدا می‌کنه. او که شغلش رو از دست میده، به ارزش یک رفاقت پی می‌بره. کسی که خونه‌ش رو خالی می‌کنه، در محله‌ی جدید عاشق میشه. و او که درد مزمن رو بهش دادن، از مرگ نجات پیدا می‌کنه. اما همیشه نمیشه چنین پیامدهای خوشایندی رو پیدا کرد؛ که خیلی‌وقت‌ها ما فقط با تلخی‌ها مواجه میشیم و پاسخی وجود نداره. پس چنگ می‌زنیم به اتفاق‌های گوارای کوچک‌تر و پیش میریم؛ چنان‌که گاو نر به امپراطور پانداریا گفت: "فقط قدم‌هات رو دنبال کن. اون‌ها راه رو می‌دونن."

درویدوس

21 Jan, 23:10


پی بردن به چیزهای ناگوار برای هر آدمی در زمانی اتفاق میافته. یک نفر وقتی در یازده‌سالگی مادرش رو از دست میده، دیگری وقتی در سی‌وهفت‌سالگی از شغلش اخراج میشه. برای یک نفر وقتی در تاکسی نشسته و می‌دونه خونه‌ش رو باید خالی کنه اتفاق میافته، برای دیگری وقتی صبح بیدار میشه و دردی کینه‌توز و مزمن رو در بدنش حس می‌کنه. آدم تا قبل از اون نقطه، ممکنه تصور کنه لزوما می‌تونه راهی پیدا کنه. که او این توانایی رو حتما داره. بعد، ناگهان خودش رو در حالی پیدا می‌کنه که انگار هیچ قوتی نداره. کنترلی بر اوضاع نداره و در مدت کوتاهی، همه‌چیز به هم می‌ریزه. واکنش‌ها متفاوتن. یک نفر خشمگین میشه. دیگری دعا می‌کنه. یکی به خودش آسیب میزنه. اما نقطه‌ی پایان یک چیز است به نظرم: درک جدیدی از جهان و خود، و بعد ادامه دادن (اگه زنده بمونه.)

درویدوس

21 Jan, 23:04


شاید پنجاه سال سن داشته باشه. چشم‌هاش خسته هستن و انگار روی صورتش غباری خاکستری نشسته. می‌دونین چی میگم؟ دست‌هاش درخششی ندارن. ازش می‌پرسن: "بزرگ‌ترین حسرتت چیه؟" پاسخ میده: "دختری رو که دوستش داشتم، بهم ندادن." می‌دونم هیچ‌وقت ازدواج نکرده؛ که انگار از یک قصه‌ی تلخ عاشقانه بیرون اومده. پسرکی هم اونجاست، اما هنوز به بیست‌وپنج نرسیده. قاطعانه میگه: "او رو بهت ندادن، یا نتونستی به دست بیاری‌ش؟" مرد پاسخی نمیده و به زمین نگاه می‌کنه. به نظرم برای پسرک غصه خورد، که هنوز روزگار رو نشناخته.

درویدوس

21 Jan, 20:00


در مشهد ما [تقریبا] هر هفته جلسه‌ی تالکین‌خوانی داریم. اگه در مورد کارهای تالکین کنجکاو هستین و دوست دارین همراه ما باشین؛ بهم بگین.

@druidousbot

درویدوس

17 Jan, 19:53


@druidous
َشما فرستادین

درویدوس

17 Jan, 12:11


میگه اگر می‌خواست، طور دیگه‌ای زندگی می‌کرد؛ اما نمی‌خواد. انگار انگیزه‌ش رو از دست داده. زمانی رو یادم میاد که در چشم‌های تیزش دو ستاره می‌سوختن؛ حالا جز پرتو نور کم‌رمقی، چیزی در نگاهش پیدا نمی‌کنم. که بخشی از زندگی جنگیدن است، و آدم برای مبارزه به دلیل نیاز داره. اما پسرک دلیلش رو از دست داده.

درویدوس

15 Jan, 23:04


چیزهایی رو که شب‌ها به ذهن‌مون می‌رسه، باید همون موقع بگیم و ابراز کنیم. خورشید که طلوع کنه، شاید شهامت‌مون بخار بشه.

درویدوس

12 Jan, 22:34


فکر می‌کنم مهم‌ترین مشخصه‌ی قهرمان‌ها اینه که به‌هرحال ادامه میدن. و این پیشروی، بیرون از محدوده‌ی تعریف کارهای نیک و بد قرار داره؛ که یعنی، او به چاه سقوط می‌کنه، اما باز دنبال جای دست برای بیرون آمدن است. و او به آسمان‌ها می‌رسه، اما باز دچار غرور میشه و سقوط می‌کنه. پس قهرمان یک‌سره در تکاپوست که چطور از پس اهریمن بر بیاد، و چطور کمی بیشتر فرشته باقی بمونه. یک نفر ممکنه تصور کنه این نبرد پایانی خواهد داشت، که چنین نیست مگر در مرگ.

پ. ن. با اینکه ما قهرمان‌ها رو در قصه‌ها پیدا می‌کنیم؛ خودمون بدون تردید قهرمان هستیم، هر کدوم در روایت واحد زندگی‌مون. و این پیش رفتن ناگزیر، همون کاری‌ست که هر روز انجام میدیم، وقتی صبح بیدار میشیم و می‌دونیم دست‌کم یکی، دو قدم بعدی رو باید برداریم. اگرچه زندگی برای خودِ قهرمان، که ما هستیم، به‌ندرت حماسی به نظر میاد؛ یک ناظر بیرونی از استقامت ما حیرت خواهد کرد.

درویدوس

12 Jan, 22:16


سی. اس. لوئیس میگه: "انسان رو با جایی که در اون قرار داره قضاوت نکن؛ چون نمی‌دونی راهی که برای رسیدن به اونجا طی کرده، چقدر طولانی بوده."

نقطه‌ی شروع آدم‌ها در زندگی بسیار متفاوته. یک نفر خانواده‌ای ضعیف داره، دیگری پشت‌گرم است به یک قبیله. یک نفر با ترس زاییده میشه، دیگری عصاره‌ی شهامت رو در جان داره. یک نفر خیلی زود طعم تلخ تحقیر رو می‌چشه، دیگری نگاهی آتشین داره. یک نفر تصور می‌کنه اقبال تاریکی داره، برای دیگری دروازه‌های نادیده از قبل باز میشن. یک نفر اهریمن‌های تاریک رو به ارث برده، در رگ‌های دیگری خونی روشن جریان داره. اینکه کجا هستیم، فقط در تناسب با جایی که شروع کردیم، معنا پیدا می‌کنه. و چون هیچ‌کس به‌تمامی مسیرِ آمده‌ی دیگری رو نمی‌دونه، قضاوت او به شکلی اجتناب‌ناپذیر، ناقص و محدود و کوتاه است.

پ. ن. این سخن رو ساوار برامون فرستاده.

درویدوس

11 Jan, 22:59


پسرک کنار لیوِرین بر لبه‌ی صخره نشست. دو گارد مخصوص او، با فاصله پشت سر آن‌ها کشیک می‌دادند. تایرون می‌دانست نیمه‌گرگ‌های بیشتری میان درختان آماده بودند؛ اما این تعداد کافی نبود. اصلا نبود. آسمان به سرخی می‌زد و ماه، با پنهان شدن آخرین پرتوهای آفتاب، به آرامی بیرون می‌خزید. نفس‌های نیمه‌گرگ سنگین‌تر می‌شدند، که او از مهتاب نقره‌فام نیرو می‌گرفت. تایرون با اندوهی که نمی‌توانست پنهانش کند، گفت: "تعدادتون خیلی کمه." لیوِرین دست پنجه‌مانندش را به سوی ماه گرفت، چشم‌هایش را بست، و هوای تازه‌ی شب را به ریه کشید. بدنش کمی لرزید و با صدای دورگه گفت: "سیصد سال قبل، ارباب شمال، گانانان، گفت نیمه‌شب مرز قلمروی گرگ‌هاست. می‌دونی چرا؟" پسرک مشتاقانه به او چشم دوخته بود. لیوِرین لبخندی زد که برای صورت گرگ‌وار او کمی غریب بود، و ادامه داد: "خورشید که پشت کوه‌ها پنهان میشه، وقتی تاریکی بر زمین پرده می‌کشه، زوزه‌های گرگ‌ها از هر سو شنیده میشه. ولی ما پنهان هستیم. پس گرد هم جمع میشیم، چنان که بخوایم، و اون‌ها باز هم ما رو نمی‌بینن ..." حالا بدنش به وضوح در حال تغییر بود: چشم‌هایش پر از خون، اما درخشان همچون دو گوی نقره‌ای. عضلاتش نیرومند و بدنش پوشیده در موج‌های موی سیاه و خاکستری. تایرون بی‌اختیار کمی عقب رفت و با حیرت، مثل هر بار، به ارباب نیمه‌گرگ‌های شرق چشم دوخت. لیوِرین برخاست و به اردوگاهش چشم دوخت، پراکنده میان درختان پایین‌دست. بدون نگاه کردن به پسرک ادامه داد: "... تا وقتی شب به نیمه برسه، پسر آدم. و اون موقع، ما در تاریکی یکی خواهیم شد، و یکی خواهیم بود، تا سپیده‌دم." نیمه‌گرگ زوزه‌ای کشید به سردی تندباد شمال در سردترین شب پاییز، و هزار زوزه در پاسخ میان درّه دویدند.

درویدوس

11 Jan, 20:52


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

11 Jan, 20:51


و در نهایت، عکس امشب از شما، بعد از یک شیفت طولانی:

درویدوس

11 Jan, 19:46


این اثر یکی از آهنگ‌های نمادین جهان خیالی وارکرفت است که در مورد آرتاس، شاهزاده‌ی لردران، و اسب وفادار او، Invincible، سروده شده. متن به زبان مشترک آزراث است و بخشی از قصه‌ی آرتاس رو روایت می‌کنه.

از متن:

اسب من، همراه وفادار
برای از دست دادن تو، اندوهگینم
در صف نبرد، اولین بودی، حتی در مقابل مرگ
و آخرین که تسلیم می‌شد، حتی در مقابل مرگ
انگار تکه‌ای از وجودم رو از دست دادم

در نوجوانی، آرتاس یکی از شوالیه‌های نور بود؛ و او سوار بر Invincible به هر سو می‌تاخت تا از راستی و درستی، دفاع کنه. اما پسرک بی‌احتیاط بود و در مورد عواقب کارهایی که می‌کرد، سرخوش. یک بار که اسب رو بر پهنه‌ی یخی وسیع و خطرناکی به تاخت وا داشت، حیوان به سختی زمین خورد و پای او شکست. آرتاس نوجوان، ناتوان از نجات دادن اسب، با چشم‌هایی گریان مرگ رو به او بخشید.

سال‌ها بعد، طاعونی جادویی در لردران جان می‌گیره که مردم رو به ارتشی از مردگان متحرک تبدیل می‌کنه. آرتاس که حالا مردی تنومند و بالغ است، در تلاش برای جلوگیری از این بلای مهلک، راهی شمال میشه و شمشیری طلسم‌شده رو پیدا می‌کنه. او، باز هم ناهوشیار در مورد عواقب قدم گذاشتن در مسیرهای خطرناک، خودش اسیر طلسم شمشیر میشه و جای اهریمنی رو می‌گیره که ارتش مردگان رو هدایت می‌کنه. پس آرتاس سقوط کرد. او به لردران برمی‌گرده و پدرش، پادشاه، رو می‌کشه. طی سال‌های بعد، آرتاس که فاسد شده و ارتشی مهیب داره، سرزمین‌های آزاد رو تباه می‌کنه، پیروزی‌های ناگوار بزرگی به دست میاره، و لردران رو تصرف می‌کنه.

اما آرتاس حتی در هیبت اهریمنی‌ش هم Invincible رو فراموش نکرده، چنان‌که بعد از پیدا کردن شمشیر، به محل دفن اسب برمی‌گرده و او رو از گور فرا می‌خونه؛ و اسب، نامُرده و نازِنده اما همچنان وفادار، باز مرکب او میشه. اگرچه این اتفاق برای اسب رستاخیزی نامقدس است؛ او برای آرتاس، از آرامش پس از مرگ دست می‌کشه.

پ. ن. یک. نقش Invincible در روایت استعاری سقوط آرتاس چشمگیره! اسب انگار به خودی خود نمادی‌ست از آرتاس؛ و پیوند این دو عمیق و ماندگار است. وقتی پسرک هنوز روشن و سبز است، اسبِ نیرومند و زنده، همچون باد او رو به هر سو میبره. مرگ اسب نمادی‌ست از اشتباه‌های آرتاس و بی‌توجهی او به عواقب تصمیم‌ها. و زمانی که آرتاس او رو از گور بلند می‌کنه، Invincible بیشتر از تکه‌های نامنجسمی از استخوان و گوشت و پوست نیست، شبیه به خود آرتاس که به اهریمنی تیره و تاریک تبدیل شده.

پ. ن. دو. معنی invincible میشه قدرتمندتر از آنکه شکست داده بشه. چه اسم متناسبی! فکر می‌کنم بیشتر از هر چیزی، این اسم به ارتباط بین اسب و آرتاس اشاره می‌کنه، که حیوان در بهترین و بدترین روزها، وقتی تونست، همراه آرتاس بود. اگرچه سرنوشت Invincible بعد از مرگ آرتاس مبهم است، به نظر میاد وقتی آرتاس کشته میشه، اسب هم می‌میره (شاید برای دنبال کردن آرتاس ورای مرزهای جهان، در قعر ورطه‌ی تاریک دوزخ.)

پ. ن. سه. این آهنگ اصلی خود بازی نیست، و اجرایی‌ست از ارکستر سمفونیک ملی دانمارک.

پ. ن. چهار. این داستان من رو یاد آلیشا دونادیو و اسب او، Soldier، در سه‌گانه‌ی گذرگاه، و همینطور یاد آلبرت ناراکوت و اسب او، Joey، در فیلم اسب جنگی انداخت. هر دو روایت‌هایی هستن از وفاداری و احساس تعلق بین اسب و انسان، و پیوندهایی تنیده میان تاروپود دو زندگی. به علاوه، اسب نمادی از امید هم هست، که به انسانِ خودش باور داره: در زندگی، مرگ، و رستاخیز.

درویدوس

11 Jan, 19:42


@druidous

درویدوس

10 Jan, 20:04


و یک سوال، برای امشب.

درویدوس

10 Jan, 19:21


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

10 Jan, 19:05


دوست دارم بدونم در خیالت چی می‌گذره. ممکنه بهم بگی وقتی اون کتاب رو می‌خونی، به چی فکر می‌کنی؟

درویدوس

09 Jan, 20:22


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

09 Jan, 20:03


@druidous

درویدوس

07 Jan, 21:01


@druidous

درویدوس

07 Jan, 20:50


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

07 Jan, 20:27


اگه من کوه باشم، تو بادی هستی که میان صخره‌ها می‌رقصه. اگه من درخت باشم، تو چکاوکی هستی که روی شاخه‌ها می‌خونه. اگه من رود باشم، تو دریایی هستی که آب به سوی او می‌دَوه. اگه من پنجره باشم، تو شمعدونی ظریفی هستی که آفتاب رو صدا می‌زنه. می‌دونی چی میگم؟ بین تو و من، نسبتی وجود داره.

درویدوس

05 Jan, 19:57


می‌دونین این عکس وایب جادویی منحصربه‌فردی داره به نظرم. ترکیب رنگ‌ها در آسمون، اون پرنده‌ی مرموز، و معماری ساختمون. انگار کاور یک کتاب فانتزی جادویی شرقی‌ست.

درویدوس

05 Jan, 19:54


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

05 Jan, 19:32


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

05 Jan, 18:57


پی‌یر کرنی میگه: "آتشی که به‌ظاهر خاموش شده، زیر خاکستر در خوابی سبک است."

درویدوس

04 Jan, 20:12


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

04 Jan, 17:16


گاهی دل‌مون می‌خواد فرد مشخصی ما رو دوست داشته باشه، فقط چون فکر می‌کنیم دوست داشته شدن توسط او، تجربه‌ای متفاوت خواهد بود.

درویدوس

01 Jan, 20:16


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

01 Jan, 19:58


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

01 Jan, 19:09


اینکه یک دیگری ما رو به شکلی که هستیم، دوست داشته باشه، موهبتی‌ست که به همه داده نمیشه. قدر او رو بدونین، که تاج پنهان وقتی بیافته، ممکنه دیگه پیدا نشه.

درویدوس

31 Dec, 20:22


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

31 Dec, 20:01


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

31 Dec, 17:32


الیاسِ پیامبر، بعد از گریختن به غاری در کوه سینا، در مورد مأموریتش به عنوان پیامبر دچار تردید میشه. پس خدا رو صدا می‌زنه و ناامیدی‌ش رو شرح میده. خدا به او میگه به لبه‌ی غار بیا، که من عبور خواهم کرد. الیاس، سرگشته و تنها، پیش میاد و به‌انتظار می‌نشینه. بادی چنان نیرومند می‌وَزه که صخره‌ها رو در هم می‌شکنه؛ اما خدا در باد نبود. زلزله‌ای خشمگین زمین رو می‌لرزونه؛ اما خدا در زلزله نبود. آتشی گسترده درمی‌گیره و شعله می‌کشه؛ اما خدا در آتش نبود. و بعد، الیاس زمزمه‌ای آرام رو می‌شنوه، و او به حضور خدا پی می‌بره. پس کلاه شنل رو بر سر می‌کشه و از غار تنهایی و ناامیدی خارج میشه، به دنبال زمزمه‌ی او.

پ. ن. یک. این قصه در کتاب پادشاهان از انجیل، روایت شده.
پ. ن. دو. "زمزمه‌ی آرام" ترجمه‌ی دیگری هم داره: "سکوتی تُرد."

درویدوس

30 Dec, 22:29


به‌هرحال، باید ادامه داد. حتی اگه گاهی کمی غر داشتیم. : ))

درویدوس

30 Dec, 22:28


و بعد زمان‌هایی میرسه که ناگهان، در قلمروی فکر، موجودی شرور مقابل ما ظاهر میشه. نگاه‌مون که در چشم‌های سرد او گره می‌خوره، پی می‌بریم او نتیجه‌ی شوم تصمیم اشتباهی‌ست که در گذشته گرفتیم، وقتی فکر می‌کردیم تونستیم کلید توفیق رو پیدا کنیم، فقط برای اینکه در چنین روزی همه‌چیز به تلخی بر ما آشکار بشه. پس خاطره‌ی اون زمانِ مشخص از گذشته، در خیال ما جان می‌گیره، همچون شبحی ازگوربرخاسته؛ و آدم چیکار می‌تونه بکنه؟ در مورد گذشته هیچ کاری نمیشه کرد.

درویدوس

30 Dec, 22:13


گاهی که امور زندگی حتی نزدیک به تصور و برنامه‌ای که داشتم، پیش نمیره، فقط می‌تونم بپرسم چرا؟ و چون پاسخ روشنی وجود نداره، چاره‌ای ندارم جز اینکه فکر کنم نتیجه‌ی اتفاقی در گذشته است یا ضرورتی برای اتفاقی در آینده (و البته قلبا بهش باور دارم.) اما هیچ‌کدوم مرهمی بر اندوه یا آب سردی بر شعله‌ی خشم من نیست، که پذیرفتن بعضی از این چیزها، سخت است. انگار در عین پذیرفتن آسیب‌پذیری‌م در مقابل بازی‌های روزگار، نمی‌خوام قبول کنم که رقیب نادیده چنین برتر است.

درویدوس

30 Dec, 20:10


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

30 Dec, 19:47


@druidous

درویدوس

30 Dec, 19:14


در افسانه‌های سرخ‌پوست‌ها، وقتی زمین در تاریکی غرق بود، کلاغ سیاهِ حیله‌گری پی می‌بره که ارباب آسمان، خورشید، ماه، و ستاره‌ها رو در جعبه‌ای در عمارتش نگهداری می‌کنه. کلاغ با نیرنگ وارد عمارت میشه و ارباب رو گول می‌زنه تا بتونه خورشید، ماه، و ستاره‌ها رو بدزده و اون‌ها رو به آسمون بیاره. و به این ترتیب، زمین روشن میشه و نور رو درک می‌کنه.

پ. ن. افسانه‌ها عمدتا فقط قصه نیستن، که تعبیرهایی استعاری هستن برای منتقل کردن معانی نمادین. مثلا در این افسانه، کلاغ ماهیتی دوگانه داره: از یک سو منفی، چون حیله‌گر است؛ و از سوی دیگه مثبت، چون نور رو از برای زمین میاره. پس ممکن است گاهی برای دفع یک اهریمن-در اینجا ارباب آسمان-به کمک یک شرور-در اینجا کلاغ سیاه-نیاز باشه. به علاوه، کلاغ سیاه رو ممکنه همچون نمادی از تؤبه کردن ببینیم، چنان‌که او از حیله‌گری‌ش برای خدمت به دیگران استفاده می‌کنه و به تعبیری پاک میشه.

درویدوس

30 Dec, 12:40


به نظرم رابطه‌ی بدون تنش یک رابطه‌ی مرده است. اگه هیچ مشکلی وجود نداره، یعنی یک مشکل خیلی بزرگ وجود داره، که فقط [هنوز] دیده نمیشه.

درویدوس

29 Dec, 20:17


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

29 Dec, 18:13


اگه از یک بزرگسال بپرسیم ستاره‌ها در روشنی روز کجا میرن، ممکنه با اطمینان بگه: "خب معلومه! در نور خورشید دیده نمیشن." اما یک کودک شاید بگه: "ستاره‌ها از خورشید خجالت می‌کشن و قایم میشن." خوش به حال کودکان، که می‌تونن در قصه‌ها زندگی کنن.

درویدوس

29 Dec, 17:27


@druidous
شما به متن معنای تازه‌ای دادین

درویدوس

28 Dec, 20:28


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

28 Dec, 19:53


بخشی از تصویرسازی این آهنگ:

حالا اینجا تنها ایستادم، که حقیقت بر من آشکار میشه،
و به نتیجه‌ی کارهایی که کردم، پی می‌برم
پاهای من زخمی هستن، با خرده‌شیشه‌هایی که همه‌جا ریخته
و بعد، تو به کمک من میای
و رازهای قلبم رو فقط به تو خواهم گفت

پ. ن. یک. فضای این آهنگ در مورد رستگاری‌ست. کاراکتر اصلی از روزهای بسیار سختی عبور کرده، که ممکنه در اثر کارهای خودش و یا اتفاق‌های اطرافش باشن. این‌ها همون تکه‌های شیشه‌ی شکسته هستن در مسیر او. حالا، بعد از این سفر، او به قعر رسیده و جز ذره‌ای امید، چیزی نداره، چنان‌که به طور ضمنی مرگ رو هم طلب می‌کنه. اما اندک امید او به یک کاراکتر نمادین بیرونی گره خورده: کسی که در آخرین لحظه به کمک او خواهد آمد، و انگار او رو در بر خواهد گرفت تا رنج و ترس برای همیشه بره.

پ. ن. دو. در میان آهنگ، او میگه: نمی‌بینی من فقط کودکی هستم که به زانو در اومده؟

درویدوس

28 Dec, 19:51


@druidous

درویدوس

28 Dec, 19:33


آدم همیشه در مقابل این وهم که خودش مرکز جهان است، آسیب‌پذیره. به‌اشتباه تصور می‌کنه زمین و زمان گرد آمدن که او خوش باشه و دائما بتازه. که همه‌چیز بر وفق مراد فقط او باشه. خب، اینطور نیست. حتی اگر فرض کنیم قرار بود باشه، ممکن نبود؛ چون منافع آدم‌ها در جایی مقابل هم قرار می‌گیرن. بالاخره کسی پیدا میشه که همون چیزی رو بخواد که ما می‌خوایم؛ و به‌ناچار، دست‌کم یکی از ما به مطلوب نخواهد رسید.

درویدوس

28 Dec, 14:15


دانته وقتی همراه ویرجیل از دوزخ خارج میشه، میگه: "و از آنجا بیرون آمدیم، تا دوباره ستاره‌ها را ببینیم."

درویدوس

28 Dec, 13:57


در کتابی برای کودکان نوشته: چرا نمی‌توانیم به محلی که آسمان و زمین به هم می‌رسند، برویم؟ و بعد گفته: آن خط می‌خواهد فاصله‌اش را با ما‌ حفظ کند. پس اگر نزدیک شویم، دور می‌شود؛ و اگر دور شویم، دنبال ما می‌آید.

پ. ن. اسم کتاب هست "مادرِ مادربزرگِ ما، کیهان،" چاپ سال ۷۹، که میشه ۲۴سال قبل. پسرکی که اون رو خونده، حالا کجاست؟ اصلا این چند خط رو به یاد داره؟ و این تعبیر چه اثری بر زندگی‌ش داشته؟ تصمیم گرفته از خط مرموز افق دست بکشه، یا همیشه تعقیبش کنه؟

درویدوس

27 Dec, 12:31


نیروی خیر باید همیشه مراقب باشه، اما شر فقط منتظر یک فرصته. قهرمان باید دائما بکوشه، اما اهریمن فقط به یک لغزش نیاز داره. رشد منوط به دائما پیش رفتن است، اما فقط لحظه‌ای توقف برای رکود کافیه.

درویدوس

23 Dec, 20:27


عکس‌هایی که می‌فرستین چقدر قشنگن! مثلا این یکی: انگار درخت داره سعی می‌کنه ماه رو بگیره، با همون شاخه‌های نحیف و ضعیف. و تعجب نخواهم کرد اگر نزدیک‌تر بشم و ببینم نشسته بر نوک شاخه‌ها، از شوق نزدیک شدن به ماه، جوانه‌های سبز زنده شدن و می‌خندن.

درویدوس

23 Dec, 20:25


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

23 Dec, 20:11


آدم شجاع با حسرت کمی زندگی رو ترک می‌کنه. او به‌هرحال سعی خودش رو کرده، حتی اگه نتیجه نداده باشه. اما کسی که دائما بترسه و در کنجی تاریک بخزه، در حالی می‌میره که شبح هزار حسرت اطرافش می‌رقصن.

درویدوس

23 Dec, 20:06


در مورد پسرک ازم پرسید. گفتم با کسی نیست. تعجب کرد، که مطمئن بود لابد با کسی هست، و برای همین سر صحبت رو هیچ‌وقت باز نکرده بود. باز به این فکر کردم که چند دلبر و دلداده به هم نمی‌رسن، فقط چون به‌اشتباه فکر می‌کنن اون دیگری در پی کسی‌ست؟ و اینکه ته‌مایه‌ی این کاری نکردن، چیزی جز ترسیدن است؟

درویدوس

22 Dec, 20:22


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

22 Dec, 19:31


@druidous

درویدوس

22 Dec, 18:44


روزهای زیادی گذشته. حالا انگار کمتر یادت میافتم؛ اما معنی‌ش این نیست که کمتر دوستت دارم. وقتی تصویر نگاه روشنت در خیالم شکل می‌گیره، دلم چنان تنگ و کوچک میشه که به زحمت می‌تونم پیداش کنم. روزهای زیادی گذشته، اما تو هنوز برای من ستاره‌ی شمالی هستی. یک بار بهت گفتم که دستم وقتی تو رو گم کرد، دیگه پیدا نشد، نه اونطور که قبلش سرخوش و مطمئن به هر سو سرک می‌کشید. مدتی طول کشید تا از شبح مهربان تو، پای دروازه‌های زندگی، دل بکنم. اما خب روش روزگار اینطوریه دیگه. روزهای زیادی می‌گذرن و من باید پیش برم. تو همیشه بخشی از وجود من خواهی بود؛ همونطور که می‌دونم بخشی از وجود من همراه توست، هر جایی که الان هستی.

درویدوس

21 Dec, 20:50


داشتم فکر می‌کردم آدم‌هایی که در اون هواپیما بودن، الان کجا هستن و چیکار می‌کنن؟ ممکنه یکی‌شون این پیام رو بخونه، اما حتی ندونه که داخل اون هواپیما بوده؟

درویدوس

21 Dec, 20:03


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

21 Dec, 18:25


کافکا میگه: "تو آزاد هستی، و به همین دلیل گم میشی."

درویدوس

20 Dec, 20:10


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

20 Dec, 18:11


فعل "سپردن" چقدر قشنگ و امن است. انگار چیزی رو که برامون بسیار مهمه، میان پر قو قرار میدیم، جایی نرم و گرم و مطمئن.

درویدوس

20 Dec, 00:05


این وایب ناگهانی در دل شب که همچون دیو ازبندگسیخته‌ای در سینه‌ی آدم پنجه می‌کشه و فریاد می‌زنه "کار بزرگی انجام بده." میل ما به اینکه میراثی به جا بذاریم، ممکنه اجتناب‌ناپذیر باشه؛ که آفریننده بودن در تاروپود ذات ما دویده. دوست داریم به تصویر و تصوری که در خیال داریم، جان بدیم، تا واقعی بشه. دوست داریم دیگران هم اون رو ببینن و با نگاه خودشون، درک کنن. انگار ودیعه‌ای به ما سپرده شده و حالا، برای به کمال رسوندنش، باید اون رو به جهان واقعی بیاریم: بیرون از قلمروی خیال خودمون.

درویدوس

19 Dec, 21:27


@druidous

درویدوس

19 Dec, 19:57


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

19 Dec, 18:49


فرصت چقدر ممکنه کم باشه! گاهی یک نگاه و دو یا سه جمله، همه‌ی چیزی‌ست که برای ما باقی می‌مونه.

درویدوس

19 Dec, 13:17


پسرک از اون‌هایی‌ست که از جلب توجه گریزان‌اند. در سایه می‌ایسته. صورتش مهربان است. در نگاهش رازهایی پرسه می‌زنن. لباس‌هایی چنان ساده داره که اگر وارد اتاقی بشه، در آغاز، کسی او رو نمی‌بینه. صد داستان از دستاوردهاش داره، همه پنهان در کنج ذهن. و این آرام بودن همچون نیرویی نامرئی‌ست که دیگران رو کم‌کم در مورد او کنجکاو می‌کنه. و من هم کنجکاوم. بهم بگو، پشت این ساحل آرام، چه اهریمنی نفس می‌کشه؟

درویدوس

18 Dec, 15:01


سارا ویلیامز میگه: "عشق من به ستاره‌ها چنان واقعی‌ست که ترسی از شب ندارم."

درویدوس

17 Dec, 20:13


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

22 Nov, 20:40


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

22 Nov, 20:38


اسم قطعه: آوای نیاکان.

ریشه‌هایی در میراث غنی فرهنگی و زبانی اسکاتلند داره، و انگار یک سفر ۱۰ دقیقه‌ای‌ست در طبیعت سرسخت اسکاتلند: صخره‌های بادخیز، رودخانه‌های جاری، و جنگل‌های باستانی.

درویدوس

22 Nov, 20:31


@druidous

درویدوس

22 Nov, 18:42


اگه میری، با تمام وجودت برو؛ اگه می‌مونی، با تمام وجودت بمون. کارهای نصفه‌ونیمه خراب میشن.

درویدوس

21 Nov, 20:03


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

21 Nov, 19:48


تالکین در یک مصاحبه گفته: "شکل گرفتن داستان هابیت تا حدی به دلیل نوعی Sehnsucht برای دوران خوش کودکی‌م آغاز شد؛ دوره‌ای که وقتی در ۱۲ سالگی یتیم شدم، برای همیشه از دست رفت."

پ. ن. یک. کلمه‌ی آلمانی Sehnsucht معادلی در فارسی یا انگلیسی نداره و به همین دلیل تالکین عینا از خود کلمه استفاده کرده. معنی تفصیلی‌ش میشه شکلی از حسرت و دلتنگی شدید و عمیق برای چیزی دست‌نیافتنی.

پ. ن. دو. تالکین پدر و مادرش رو به ترتیب در ۴ و ۱۲ سالگی از دست داد.

درویدوس

21 Nov, 19:22


@druidous

درویدوس

21 Nov, 19:06


هر آدمی به روش خودش تلفن رو جواب میده. یکی کوتاه و مبهم میگه الو، دیگری با هیجان میگه سلام. ممکنه آغازهای خاصی داشته باشیم برای افراد مشخص. و این شروع‌های خاص انگار میوه‌ی اون ارتباط هستن. دیشب که به گوانور زنگ زدم، حتی قبل از اینکه جواب بده، خنده‌م گرفته بود.

درویدوس

20 Nov, 22:46


هیچوقت دستم رو رها نکن. و تو بهتر می‌دونی که من فقط همین رو می‌خوام، از تمام زندگی.

درویدوس

20 Nov, 20:29


و یک سوال.

درویدوس

20 Nov, 20:29


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

20 Nov, 20:29


@druidous

درویدوس

20 Nov, 20:26


فکر می‌کنم بهترین شب هفته، چهارشنبه شب باشه.

درویدوس

20 Nov, 14:23


در مواجهه با موقعیت تنش‌زا یا مشکل، آدم امن به راه‌حل فکر می‌کنه، آدم ناامن دنبال مقصر می‌گرده.

درویدوس

19 Nov, 20:28


@druidous

درویدوس

19 Nov, 20:28


عکس امشب از گرِفِن.

درویدوس

19 Nov, 20:27


آدم همیشه بیشتر می‌خواد. هیچ پایانی وجود نداره. بیشتر، بیشتر، بیشتر!

درویدوس

19 Nov, 20:26


از متن:

نگاهم در چشم‌های تو دوید، در یک اتاق شلوغ
[چشم‌های تو] مثل ماه و خورشید، که یکی شده بودن

با من بیا، که اینجا رو ترک کنیم
بهونه‌ای جور می‌کنیم، و این آدم‌ها رو پشت سر میذاریم

فقط بگو باشه، و با تو هر جایی میام
تو زمین هستی، ماه هستی، ستاره‌ها هستی، و هر نفس [من]

درویدوس

19 Nov, 20:23


@druidous

درویدوس

10 Nov, 20:07


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

10 Nov, 19:51


@druidous

درویدوس

10 Nov, 19:23


و اصلا آدم با آفرینش معنا پیدا می‌کنه به نظرم، تا حدی و از منظرهایی. مگه ما همیشه در حال ساختن نیستیم؟ گاهی در خیال، گاهی در واقعیت. اگه با دوست‌مون برنامه می‌چینیم، داریم اون ارتباط رو می‌سازیم. اگه ورزش می‌کنیم، بدن‌مون رو می‌سازیم. اگه فیلم می‌بینیم، ذهنیت‌مون رو می‌سازیم. بیشتر این کارها رو بدون قصدِ ساختن انجام میدیم، و تا حدی بر مبنای لذت بردن آنی. هدف داشتن شکلی متفاوت از ساختن است، که به مفهوم خردمند بودن گره خورده، چون احتمالا باید بیشتر روی لذت درازمدت تمرکز کنیم.

درویدوس

10 Nov, 19:17


میگه مهمه که پارتنر آدم هدف داشته باشه، اون هم واقعی و با دلیل، طوری که براش برنامه بریزه و تلاش کنه. البته خود اون هدف خیلی اهمیت نداره (مادامی‌که بر مبنای ارزش‌های درست شکل گرفته باشه.) اثر هدف داشتن در زندگی او مهم است. کسی که برای تحقق چیزی ارزشمند سعی می‌کنه، روان سالم‌تری خواهد داشت نسبت به کسی که تباه شدن عمرش رو تماشا می‌کنه و تخمه می‌شکنه.

درویدوس

09 Nov, 23:26


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

09 Nov, 23:21


راهب گفت: "وقتش که برسه، سنگ‌هایی رو که دونه‌دونه جمع کردی، مشت‌مشت از دست خواهی داد. برای اون روز آماده‌ای؟"

درویدوس

09 Nov, 22:25


ارزش واقعی "عالی" رو فقط وقتی می‌فهمیم که با "خوب" مواجه بشیم.

درویدوس

07 Nov, 20:26


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

07 Nov, 20:06


اندوه در چشم‌هات پرسه میزنه و رنج گرد بدنت می‌رقصه. چنان به درد خو گرفتی که انگار شایستگی شکل دیگه‌ای رو از زندگی، نداری. اگر هم زمانی رؤیایی در خیالت پر می‌زد، حالا جز درخشش‌های رندوم در نگاهت، چیزی ازش باقی نمونده؛ که هم اون آرزو رو از یاد بردی، و هم خودت رو. کاش می‌تونستم زمان رو به عقب برگردونم و تو رو همونطور که بودی، رها و سبز، از دل سال‌های خاکستری بیرون بکشم.

درویدوس

07 Nov, 19:50


- وقتی به آینه نگاه می‌کنی، چی می‌بینی؟
+ یک غریبه.

درویدوس

06 Nov, 20:15


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

06 Nov, 19:58


[اسپویل فیلم در جمله‌های بعدی]

دیوید دان قدرت‌هایی ابرانسانی داره؛ و یکی‌ش اینه که با لمس کردن دیگران، می‌تونه بخش‌هایی رو از گذشته‌ی تاریک‌شون ببینه. اما در آغاز او از پذیرفتن اینکه متفاوت است، وحشت داره؛ و این باعث اندوه او میشه. تا روزی که مرد سیاهپوستی به نام الیاس ( = Elijah) در مسیر زندگی دیوید قرار می‌گیره و راهنمای او میشه، تا وقتی دیوید به خودش باور پیدا کنه. و این قطعه، Visions، موسیقی متن سکانسی‌ست که دیوید از حصار ترس قدم بیرون میذاره، به یک محل شلوغ میره، و خودش رو در معرض برخورد با دیگران قرار میده. پس او با هر تماس، تصویرهایی ( = visions) رو از زندگی دیگران می‌بینه.

پ. ن. روز بعد، دیوید و الیاس هم رو می‌بینن. و این دیالوگ:

- بهم بگو، دیوید، امروز صبح که بیدار شدی، اندوه هنوز همراه تو بود؟
+ نه.

درویدوس

06 Nov, 19:55


@druidous

درویدوس

05 Nov, 20:23


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

05 Nov, 20:12


@druidous

درویدوس

05 Nov, 20:12


آهنگ امشب رو ساوائو فرستاده:

درویدوس

05 Nov, 20:09


فکر می‌کنم گریه‌ش گرفت چون در اون موقعیت احساس تنهایی کرد، به‌خصوص در مقابل پنجه‌ی نیرومند روزگار، که در مورد او و در این شب بارونی، نه رحم داشت و نه مروّت.

درویدوس

05 Nov, 20:08


پسرک هودی نسبتا گشادی داشت، و تنها نشسته بود. از پشت ماسک خاکستری‌ش، فقط چشم‌ها دیده می‌شدن، قهوه‌ای روشن، در پناه ابروهایی کشیده و نیرومند. مضطرب به نظر می‌رسید و به سختی نفس می‌کشید. ناگهان سرش رو انداخت پایین و بدنش به‌شکلی غیرقابل‌کنترل و ریتمیک، لرزید. پسرک داشت گریه می‌کرد، و تلاش او برای پنهان کردن اتفاقی که می‌افتاد، فایده‌ای نداشت.

درویدوس

05 Nov, 20:02


- چرا می‌خوای از اینجا بری؟
+ چون نباید به این روش زندگی عادت کنم.

درویدوس

04 Nov, 21:04


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

04 Nov, 21:01


@druidous

درویدوس

03 Nov, 20:46


اگه تو بخوای، پاسخ آره‌ست.

درویدوس

03 Nov, 20:42


الان دیدم که عکس ساعت ۴:۵۶ صبح گرفته شده (اگه ساعت ماشین درست باشه.) و یک پاکت‌طور نیمه‌باز هم روی داشبورد هست. انگار قصه‌ای داخل این عکس پنهان شده، میان رنگ‌های جادویی آسمون.

درویدوس

03 Nov, 20:37


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

29 Oct, 22:38


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

29 Oct, 22:35


هیچ‌وقت چیز زیادی نخواستم، جز اینکه در سرزمین تو جایی هم برای من باشه. حتی یک کلبه هم نمی‌خوام، و نه یک سایه‌بان. باور می‌کنی از نزدیک شدن بهت هراس دارم؟ که شوق تماشای تو از دور، نیرومندتر است از ترس دورتر شدنت. قلبم به درد میاد از لحظه‌ای تصور کردن زمین و زمان بدون حضور تو، که هر شبنم شوق من قطره‌ای از ابر نگاه توست. حتی اگه از من روی گرداندی، باز بهم نگاه کن، و نگاه کن، و نگاه کن. حالا که آسمون خاکستری شده و زوزه‌ی باد چنان نیرویی گرفته، نپسند که چشم تاریک طوفان، دانه‌ی کوچک جان من رو ببینه، پیش از اینکه نهالی بشه میان دو دست گرم و طلایی تو. و من برای لحظه‌ای غرق شدن در نگاه تو، می‌میرم. و تو این‌ها رو بهتر از من می‌دونی.

درویدوس

29 Oct, 17:56


پس اگر جان من یک گل باشه، دست‌های تو خاک و نگاه تو آفتاب، و صدای تو بارون.

درویدوس

26 Oct, 22:07


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

26 Oct, 22:04


فکر می‌کنم احساس تنهایی چیزی‌ست شبیه به اندوه، اما در چارچوبی متفاوت. اگر همیشه شادمان باشیم، خوشحال بودن معنای خودش رو از دست میده. اندوه همراه ما گام برمی‌داره تا ارزش واقعی زندگی رو بهتر درک کنیم. تنهایی هم چنین نقشی داره: گاهی شانه‌به‌شانه‌ی ما ظاهر میشه، برای اینکه ارزش حضور رو درک کنیم. و خام هستیم اگر تصور کنیم با حضور یک آدم دیگه، تنهایی برای همیشه خواهد رفت. هرگز! و این ضعف اون دیگری یا خودمون نیست، که انسان فراتر از اونه که ظرف نیازش با یک آدم دیگه سرریز بشه.

درویدوس

26 Oct, 22:00


نباید بگیم "نترس." آخه ترس که دست خود آدم نیست! اما میشه بگیم "با ترس ادامه بده، و من کنارت هستم."

تا آخر.

درویدوس

25 Oct, 20:11


شاخه‌های نحیف در تمنّای ماه بلند.

درویدوس

25 Oct, 20:11


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

25 Oct, 19:43


@druidous

درویدوس

25 Oct, 19:43


آهنگ امشب رو ماکین فرستاده.

درویدوس

25 Oct, 19:11


رقابت پنهان دو برادر یک الگوی کلاسیک در روایت است، و چقدر ممکنه جذاب، دراماتیک، و اندوهناک باشه. معمولا یک برادر موقعیتی به دست میاره که در دیگری حسادت و خشم ایجاد می‌کنه، چون اون دیگری خودش رو [هم] شایسته‌ی اون جایگاه می‌دونه. پس برادر علیه برادر برمی‌خیزه و قصه‌های تاریک و شوم زنده میشن. چند نمونه از این ارتباط در قصه‌ها:

- ملکور و مانوه در اسطوره‌ی تالکین
- ادموند و پیتر در افسانه‌ی نارنیا
- ایلیدن و ملفوریون در جهان وارکرفت
- لوکی و ثور در اسطوره‌های اسکاندیناوی
- اسکار و موفاسا در داستان شیرشاه
- ست و اُزیریس در اسطوره‌های مصر باستان
- قابیل و هابیل در ادیان ابراهیمی

درویدوس

25 Oct, 09:35


همیشه بله به پیاده‌روی در یک عصر بارونی پاییزی.

درویدوس

25 Oct, 01:29


فقط وقتی به عقب نگاه کنیم، پی می‌بریم راهی که طی کردیم، چقدر طولانی بوده: تمام لحظه‌هایی که گذشتن، یکی‌یکی، سخت یا آسون، خوش یا اندوهناک، نزدیک یا دور، واقعی یا خیالی. و حکما شب‌هایی بوده که فکر کردی تنها هستی، اما هرگز اینطور نبود. و همیشه قلبی برای تو می‌تپید، حتی اگه زمزمه‌ی کوچکش دورتر از اون بود که جان خسته‌ی تو رو نوازش کنه.

درویدوس

24 Oct, 21:43


طرح درهم‌تنیده‌ی این روزها و شب‌ها، بدون حضور تو، چقدر ممکنه بی‌معنی باشه. تمام قدم‌هایی که برمی‌دارم، اگر در قلمروی نگاه تو نباشن، انگار هیچ مقصدی ندارن. خستگی و اندوه رو نشسته در چشم‌های خاکستری‌م می‌بینی؟ زندگیِ پنهان پشت این نگاه، در تو سرچشمه داره. اگر شوقی در من زبانه می‌کشه که بیشتر باشم، هر ذره‌ش از روشنی تو جان می‌گیره. کاش می‌تونستم بهت بگم در سرزمین وجودم، تو محور هر رقص و حرکتی هستی؛ اما هیچ کلمه‌ای برای رسیدن به تو کافی نیست، که منزلگاه تو فراتر است از دسترس تاخت اسب خیال من، حتی در بهترین روز او. پس به تلاش اندک و محدود من چنان نگاه کن که انگار هرگز کسی چیزی بهتر از اون برای تو نیاورده؛ که اگر جز این باشه، از غصه‌ی احتمال از دست دادن لبخند تو، خواهم مرد.

درویدوس

24 Oct, 20:55


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

24 Oct, 20:43


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

24 Oct, 20:42


صدای بارونِ نرم و لطیف شیراز رو بشنویم:

درویدوس

24 Oct, 20:41


فکر می کنم وقتی "چه خبر؟" وارد یک ارتباط بشه، یعنی اون ارتباط ضعیف‌تر شده. که اگر اینطور نبود، اون خبرها قبل از پرسیدن، گفته میشدن.

درویدوس

22 Oct, 20:39


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

22 Oct, 20:33


در متن، صحنه‌های متعددی توصیف میشه، گاهی کاملا متضاد، از نگاه آدم‌ها و موقعیت‌هایی که داخلش قرار می‌گیرین؛ مثلا:

یک نفر به دیگران راه رستگاری رو نشون میده، دیگری به اون‌ها رنج میده
یک نفر سوگند می‌خوره که تا پایانِ زمان به عشق پایبند باشه، اما دیگری فرار می‌کنه

و خواننده مدام میگه:

تنها کاری که می‌تونی [و لازمه] انجام بدی، اینه که خودت باشی

درویدوس

22 Oct, 20:28


@druidous

درویدوس

22 Oct, 20:26


آهنگ امشب رو وِرا فرستاده:

درویدوس

22 Oct, 18:19


به او نیاز داشت، و از او می‌ترسید.

درویدوس

21 Oct, 21:28


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

21 Oct, 21:27


عکس امشب از شما. یک قاب و سه حال از احوال بی‌شمار جهان:

درویدوس

21 Oct, 21:13


@druidous

درویدوس

21 Oct, 21:11


پس بهم بگو، تو شکار هستی یا شکارچی؟

درویدوس

21 Oct, 21:10


گاهی ناگهان به خودم میام و می‌بینم مدتی طولانی به نقطه‌ای خیره شدم، و به چیزهایی فکر می‌کنم که نباید و نیاز نیست تعقیب‌شون کنم.

درویدوس

20 Oct, 20:42


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

20 Oct, 20:35


گفت سپیدار عروس پاییزه.

درویدوس

20 Oct, 20:26


من رو ببخش اگه روزنه‌ی امید رو گم می‌کنم. روش تو همیشه یکی بوده، که بالاخره از راه میرسی. و من باید خوشبین باشم، به تو، به خودم، و به زندگی. اما گاهی نمی‌تونم، یا اینقدر سخت میشه که نمی‌خوام. تو این چیزها رو بهتر می‌دونی، که جدا از من نیستی.

درویدوس

20 Oct, 20:17


@druidous

درویدوس

20 Oct, 20:08


بالدوین گفت: "وقتی ۱۶ساله بودم، پیروزی بزرگی به دست آوردم. در اون لحظه احساس کردم تا ۱۰۰سالگی زنده می‌مونم. اما حالا می‌دونم که ۳۰سالگی‌م رو هم نخواهم دید."

پ. ن. بالدوین چهارم، پادشاه اورشلیم، که جذام داشت و خیلی زود مرد.

درویدوس

19 Oct, 20:11


@druidous
شما فرستادین

درویدوس

19 Oct, 19:44


اسم این موسیقی: هر روز.

هنرمند آمریکایی به نام نوح کالینا در سال ۲۰۰۰ و در ۱۹ سالگی، یک پروژه‌ی هنری رو شروع می‌کنه. او تا سال ۲۰۰۶، هر روز از خودش یک عکس می‌گیره؛ و این عکس‌ها رو به‌ترتیب پشت سر هم قرار میده و یک ویدئو می‌سازه. در زمان خودش، کاری تازه بود و به سرعت وایرال شد. موسیقی باشکوه این ویدئو رو کارلی کماندو ساخته، دختری که زمانی با نوح در یک رابطه بود.

پ. ن. بعدها چنین ویدئوهایی بیشتر ساخته شد، و شاید الان ایده‌ی تازه‌ای به نظر نیاد. اما نوح هنوز داره این پروژه رو ادامه میده. آخرین ویدئو، که ادامه‌ی ویدئوهای قبلی هست، در سال ۲۰۲۳ منتشر شده، که یعنی، ۲۳ سال عکس از نوح کالینا، در هر روز زندگی‌ش. عمر؟ در گذر.

درویدوس

19 Oct, 19:43


@druidous

درویدوس

19 Oct, 18:46


چقدر عجیبه که فقط ۵۰ سال بعد، تقریبا همه‌ی اکانت‌هایی که در تلگرام، اینستاگرام، یا توییتر به نحوی باهاشون در ارتباط هستیم، خاموش خواهند بود.