سایههای خاکستری غروب، آرامآرام بر شانههای شهر خزیدند. آفتاب مُحتضر، طلای محو شدهاش را پشت ابرهای سربگون پنهان کرد، گویی آسمان پردهای از اشکهای نریخته را بر دوش میکشد. آوازهایی از دوردست چون مارش عزا، نوایی غمگین در هوا ریخت؛ نواهایی که نه شور پنجشنبه را داشتند، نه شوق شنبه را. تنها زمزمهای بودند از فراموشی؛ از روزهایی که در تقویم زمان گم شدند.
باد، خاکسترهای سردشدهٔ زمستانی را بر سنگفرش خیابان میرقصاند. رقصی بینشانهای از شادی و با غربت رقصنده. پنجرههای بستهٔ مغازهها، چشمهایی خیره به خیابانهای تهی داشتند. چراغها هم دلگیرتر از همیشه روشن شدند، با لرزش نور زردشان بر دیوارها، مانند شمعی پیش از خاموشی.
دیّاری نیست.
جمعه، این مسافر تنها، بار سکوتش را بر ایستگاه زمان میگذارد. ساعتها کندتر میتپند. هر ثانیه سنگی است بر پهنهٔ آبی این ساعتهای بیقرار. روی نیمکت پارک، خاطرهٔ خندهای مانده؛ خندهای که لختی دگر صدایش در گوش باد گم میشود. فنجانی سرد روی میز، دودی از بخار مرده برمیآورد، انگار با ابرهای آسمان همصحبتی میکند.
سایهها درازتر میشوند، مثل انگشتان نحیف پیری که میخواهد جهان را در آغوش بگیرد. از کوچهپسکوچهها، نجوای پیانوئی میآید، نتی ناتمام. شاید کسی - چون من - نیمهکاره رهایش کرده تا با تنهایی خودش ساز کند. بوی نان تُندِ تنوری از جایی میآید، اما گرما و گرمیاش به اینجا نمیرسد. اینجا، عطر کهنگی کتابهای قدیمی در هوا شناور است، ورقهایی که روزی قصهای داشتند و حالا خوابیدهاند میان قفسههای بیصدا.
آه ای جمعهٔ دلگیر!
تو چه سنگین بر قلب زمان فرو مینشینی!.
شب میآید، اما نه با هیاهوی ستارهها. شب میآید با عبور آرامِ اسبی سپید از کوچههای خاطره. شاید فردا روشنتر باشد، اما امروز، روزِ توست؛ امروزی که در آینهٔ غروب، تصویر شکستهٔ خویش را میبیند و آهی میکشد بیآنکه کسی بشنود.
امروز، با پنجههای آهنین زهردار، بفشار روان مرا که سالهاست با بهارنارنج باغ قوام و طعم نارنجهای حافظیه، طعم زندگی به رگهایش دواندهام؛ بفشار که هیچ کارآگاهی ضربکشتار تو را بر روان هیچ کشتهای نیافته؛ که تو کشندهترینی... عصر جمعه.
جمعه، ۱۴۰۳.۱۲.۳
https://t.me/drabbasee