شرنگ @drabbasee Channel on Telegram

شرنگ

@drabbasee


SHARANG

SHARANG (Persian)

SHARANG کانال تلگرام Drabbasee است که به طرفداران سینما و تئاتر ایرانی اختصاص دارد. این کانال یک منبع بزرگ برای اخبار، بررسی‌ها، و تحلیل‌های عمیق در مورد فیلم‌ها و نمایش‌های ایرانی است. اگر علاقه‌مند به فرهنگ سینمای ایران هستید، SHARANG مکان مناسبی برای شماست. این کانال به شما فرصت می‌دهد تا از آخرین اخبار صنعت سینما و تئاتر ایران با خبر شوید، نقدها و بررسی‌های حرفه‌ای از فیلم‌ها و نمایش‌ها را مطالعه کنید، و به تبادل نظر و گفتگو با دیگر طرفداران سینما و تئاتر بپردازید. با عضویت در SHARANG، به یک جامعه فعال از علاقه‌مندان به فرهنگ سینمای ایران ملحق شوید و تجربیات خوبی در این زمینه کسب کنید. پس حتما از فرصت عضویت در این کانال استفاده کنید و به دنیای جذاب سینما و تئاتر ایرانی خوش‌آمدید بگویید!

شرنگ

21 Feb, 14:45


عصر جمعه


سایه‌های خاکستری غروب، آرام‌آرام بر شانه‌های شهر خزیدند. آفتاب مُحتضر، طلای محو شده‌اش را پشت ابرهای سرب‌گون پنهان کرد، گویی آسمان پرده‌ای از اشک‌های نریخته را بر دوش می‌کشد. آوازهایی از دوردست چون مارش عزا، نوایی غمگین در هوا ریخت؛ نواهایی که نه شور پنج‌شنبه را داشتند، نه شوق شنبه را. تنها زمزمه‌ای بودند از فراموشی؛ از روزهایی که در تقویم زمان گم شدند.

باد، خاکسترهای سردشدهٔ زمستانی را بر سنگفرش خیابان می‌رقصاند. رقصی بی‌نشانه‌ای از شادی و با غربت رقصنده. پنجره‌های بستهٔ مغازه‌ها، چشم‌هایی خیره به خیابان‌های تهی داشتند. چراغ‌ها هم دل‌گیرتر از همیشه روشن شدند، با لرزش نور زردشان بر دیوارها، مانند شمعی پیش از خاموشی.

دیّاری نیست.
جمعه، این مسافر تنها، بار سکوتش را بر ایستگاه زمان می‌گذارد. ساعت‌ها کندتر می‌تپند. هر ثانیه سنگی است بر پهنهٔ آبی این ساعت‌های بی‌قرار. روی نیمکت پارک، خاطرهٔ خنده‌ای مانده؛ خنده‌ای که لختی دگر صدایش در گوش باد گم می‌شود. فنجانی سرد روی میز، دودی از بخار مرده برمی‌آورد، انگار با ابرهای آسمان هم‌صحبتی می‌کند.

سایه‌ها درازتر می‌شوند، مثل انگشتان نحیف پیری که می‌خواهد جهان را در آغوش بگیرد. از کوچه‌پس‌کوچه‌ها، نجوای پیانوئی می‌آید، نتی ناتمام. شاید کسی - چون من - نیمه‌کاره رهایش کرده تا با تنهایی خودش ساز کند. بوی نان تُندِ تنوری از جایی می‌آید، اما گرما و گرمی‌اش به این‌جا نمی‌رسد. این‌جا، عطر کهنگی کتاب‌های قدیمی در هوا شناور است، ورق‌هایی که روزی قصه‌ای داشتند و حالا خوابیده‌اند میان قفسه‌های بی‌صدا.

آه ای جمعهٔ دلگیر!
تو چه سنگین بر قلب زمان فرو می‌نشینی!.
شب می‌آید، اما نه با هیاهوی ستاره‌ها. شب می‌آید با عبور آرامِ اسبی سپید از کوچه‌های خاطره. شاید فردا روشن‌تر باشد، اما امروز، روزِ توست؛ امروزی که در آینهٔ غروب، تصویر شکستهٔ خویش را می‌بیند و آهی می‌کشد بی‌آن‌که کسی بشنود.
امروز، با پنجه‌های آهنین زهردار، بفشار روان مرا که سال‌هاست با بهارنارنج باغ قوام و طعم نارنج‌های حافظیه، طعم زندگی به رگ‌هایش دوانده‌ام؛ بفشار که هیچ کارآگاهی ضرب‌کشتار تو را بر روان هیچ کشته‌ای نیافته؛ که تو کشنده‌ترینی... عصر جمعه.

جمعه، ۱۴۰۳.۱۲.۳














https://t.me/drabbasee

شرنگ

20 Feb, 15:33


خبر شوک‌آور، تلخ و استخوان‌سوز است:

معلم مستأجری که توان افزایش ودیعه و اجاره‌خانه را ندارد، با شکایت صاحب‌خانهٔ متموّل و حکم قضایی، مجبور است کتاب‌ها و وسایل زندگی را در کوچه و خیابان رها کند؛ چون پول برای ودیعه کم دارد.


زندگی گاه چون نهالی لرزان است که تندبادهای روزگار، ریشه‌هایش را می‌کاود. اینک، فرصتی است تا با همدلی، آسمانی امن برای رویش امید بسازیم. هر کمک اندکی، هم‌آوایی انسانیت است در دفتر حساب‌ها.
هم‌گام بشویم و با دستانی گشوده، نقشی از نور بر پردهٔ تاریکی بکشیم. همین امروز، گره از کار فروبسته‌ای بگشاییم؛ چون احسان شما، نه یک انتخاب، که آوای وجدان بشریت است.

۶۰۳۷۹۹۱۵۳۱۰۲۹۸۲۹
ب. موچه کیانی

لطفاً در انتشار این پیام به ما کمک کنید.
@NewHasanMohaddesi


https://t.me/drabbasee

شرنگ

19 Feb, 18:52


عشق را با دست‌های خالی کاشتن چه آسان بود، 
و چه سخت شد درو کردن خارهایی که به جانم خلیدی. 

من از آبی کردن آسمانی که پر از ستاره‌های تو بود پشیمانم، 
حالا باران، تنها یادگاری است از چشمانِ نمناکِ بی‌خوابی. 

تو آوازی بودی که در سکوتِ من شکست. 
حالا هر صدا زخمی است تازه بر پیکرِ بی‌آوای فراموشی. 

عشق را پله‌پله بالا رفتم، 
اما فراموش کردم زمینِ زیر پا را،
سقوط، تنها، حکایتی بود از غرور بی‌پایانِ پرواز. 

اینک در آینه‌های شکستهٔ جوانی، تصویرِ تو را جستجو می‌کنم، 
اما هر تکه، خنجر خاطره را تیزتر از پیش می‌کِشد بر چهرهٔ
اعتماد،


کاش به قبلهٔ عشق احرام نمی‌بستم و
کاش تو را مسافر خیال کرده بودم، 
کاش واژه‌هایت را به باد سپرده بودم 
حالا باد، برگ‌های مردهٔ خاطرات را می‌دزدد 
و من، 
تنها ایستاده‌ام 
پشتِ پنجره‌های بخارگرفتهٔ پشیمانی.

https://t.me/drabbasee

شرنگ

19 Feb, 14:42


لوکاچ و بالزاک

«کشیش از فورشون می‌پرسد که آیا او پسرش را با ترس از خدا بار می‌آورد؟. دهقان در پاسخ می‌گوید: «وای! نه، جناب کشیش، به او نمی‌گویم از خدا بترس، می‌گویم از آدم‌ها بترس!... می‌گویم: "آهای از زندان بترس که آخرش به چوبه‌ی دار می‌رسد. چیزی ندزد، هدیه بگیر!. کار دزدی آخرش به قتل می‌کِشد و بعد از قتل هم با آدم‌ها سر و کار پیدا می‌کنیم. از شمشیر عدالت باید ترسید، همین شمشیر فقیرها را بی‌خواب می‌کند تا پولدارها راحت بخوابند!. سواد یاد بگیر. اگر درس بخوانی مثل این جناب گوبرتن شریف می‌توانی زیر سایه‌ی قانون، راه پول جمع کردن را پیدا کنی... هدفت باید این باشد که کنار پولدارها باشی، تا بتوانی به نان و نوایی برسی!... این را می‌گویند تربیت درست و حسابی. برای همین است که این ناکس ناقلا همیشه طرفدار قانون است... آدم خوبی می‌شود، عصای دستم خواهد بود...».



بخشی از یک گفتگو میان فورشون دهقان و کشیش پروست در رمان «دهقانان» اثر بالزاک، در «جامعه‌شناسی رمان»، جورج لوکاچ، ترجمه محمدجعفر پوینده، ص ۵
۹


https://t.me/drabbasee

شرنگ

18 Feb, 12:13


به وقت غروب،
خورشید چون تشت خون بود؛
در دست نقاشی که کهکشان روی بوم
را طرح افسانه می‌زد.
سایه‌های من روی دیوارِ زمان می‌رقصیدند، 
بی‌آن که کسی آوازِ زمینِ خالی را بشنود. 
خورشید، مهمان‌دارِ خستگی بود،
که میزِ نور را بی‌صدا برمی‌چید.
و من، جام بشکسته‌ای که هنوز در دستانِ تاریکِ تو مانده.


۲۹ بهمن ۱۴۰۳

شرنگ

16 Feb, 20:01


پر گشودیم برای پرواز؛
از جنس شاهین بودیم اما
کبوتر سان، شاخهٔ زیتون بر بام‌های آدمیان نشاندیم.
اما، چون طوطی شکّر شکّن بازرگان،
پیام‌آور آزادی شدیم.
سینهٔ آسمان را شکافتیم،
تیر آرش شدیم برای نشانی وطن،
سیمرغ عطار شدیم تا سعادت را سهم همگان کنیم.
بر کتف پیر خردمند بوسه زدیم تا نوش‌دارو پیش از مرگ سهم سهراب شود.
هزار نقش به زندگی زدیم
به رنگ هزار پرنده پرواز کردیم
تا
دل هیچ عاشقی آشیانهٔ کمان دلبر نشود
اما دریغا که

این پرنده آسمان نداشت.
«آسمان این پرنده سقوط کرده بود».


https://t.me/drabbasee

شرنگ

15 Feb, 16:26


دارو و دلار و جان انسان‌ها

شرنگ

15 Feb, 03:41


سکوهای نجات
ساعت نه شب بود؛ ساعت جیغ قطار به‌وقت پیروزی. باد سرد بهمن، ایستگاه منتظران را مثل مشتی تیغ به صورت و سینه می‌کوبید. ریل‌ها زیر نور مهتاب، دو مار سرد و برّاق بودند که از افق گرسنگی تا بی‌نهایت خالی کشیده می‌شدند. مرد، کفش‌های پاره‌اش را روی خطوط گذاشت؛ می‌خواست آخرین بار زمین را به خاطر بیاورد؛ همان زمینی که سال‌ها با پنجه‌های فرسوده‌اش در جستجوی نانی، بر آن زانو زده، و دست به آسمان سیاه برده بود. در جیب‌هایش نه سکه‌‌ای، نه کلیدی، نه نامه‌ای، تنها خاکِ مسیرهای رفته بود که از لای انگشتانش می‌ریخت.

چشمانش را بست. قطار از دور زوزه می‌کشید؛ زنده‌ای خشمگین که با آهنگی یکنواخت می‌تازد و از هیچ رنجی آگاه نیست. باد برگ‌های روزنامه‌های کهنه را دور پایش پیچاند؛ تیترهایی دربارهٔ «رشد اقتصادی»، «منتظران عدالت»، «شکست دشمن»، «آقازاده‌ها، سفیران انقلاب» و «آمار پیشرفت» را مرور کرد. روزنامه‌ها، حالا پرنده‌های کاغذیِ بی‌اراده بودند. یاد پسرک گل‌فروشِ چهارراه افتاد که دیروز با همان چشم‌های گودافتاده گفته بود: «آقا، پول درمان مادر…». شاید او هم فردا همین‌جا ایستاده باشد؛ شاید همهٔ آنها، قطاری باشند که هرگز به مقصد نمی‌رسند.

لرزش ریل‌ها از پاشنه‌های یخ‌زده‌اش بالا می‌رفت. قطار نزدیک‌تر شد؛ چشم سرخش مثل خورشیدی منفجرشده در تاریکی می‌درخشید. مرد نفس عمیقی کشید. بوی دروغ‌های پیچیده در فضا با بوی نان داغِ کودکی‌اش در مشامش پیچید. یادش آمد روزی که پدرش دستش را گرفته بود و از روی همین ریل‌ها پریده بودند تا به قول او «زندگی را بگیرند». حالا اما زندگی، قطاری بود که از سمت مخالف می‌آمد و او دیگر توان پریدن نداشت.

در آخرین ثانیه، فریادی نکشید. فقط دست‌هایش را کمی باز کرد؛ می‌خواست برای نخستین‌بار – و آخرین‌بار – دنیا را در آغوش بگیرد. سوت قطار، آواز مرگ شد ... و بدنش مثل برگ خشکی در گردباد نور و آهن پراکنده شد.

صبح روز بعد، روزنامه‌ها نوشتند: «حادثهٔ قطار به دلیل نقص فنی». کسی نفهمید آن «نقص فنی» دقیقاً کدام حلقه از زنجیره‌ای بود که از گرسنگی یک کودک در روستایی دور شروع شده بود، از دستمزدهای گم‌شده در جیب‌های دلالان، از نگاه‌های بی‌خیال رهگذران، از تریبون‌های شنبه تا جمعه، از توهمات مسئولان، از تپهٔ اوین، از جنازه‌های جوانان بر دار و...، گذشته تا حالا به ریل‌های خون‌آلود این ایستگاه ختم می‌شد.

https://t.me/drabbasee

شرنگ

14 Feb, 12:28


زنجیرهای عادت

بگذارید از تارهای سکوتِ اندیشه بگویم،
از قابی که بر دیوارِ تاریکِ شب میخکوب شد
و فریادِ بی‌صدایِ واژه‌ها
که در گلوی‌مان شکست.

شب‌پره‌های بی‌معنی به دورِ چراغِ بیهوده می‌رقصند،
وه که پروازشان را به شعله‌هایِ کور فروختند،
و ما،
با کتاب‌هایِ قفل‌زدهٔ ذهن،
در پیاده‌روهایِ تنهایی قدم می‌زنیم.

ساعت چهار نیمه‌شب است،
و مغزها
در قفس‌هایِ جمجمه
به زنجیرِ عادت‌هایِ تُهی تکان می‌خورند.
اندیشه، ماهیِ قرمزی است
که در آکواریومِ شیشه‌ایِ این شهرِ قلاب و سنگ گم شده،
و نفس‌هایش را به حباب‌هایِ بی‌معنی تبدیل کرده،
تا مؤمنان مرده و مردگان مؤمنش،
گاو سیاه را اندیشه پندارند.

کسی صدایِ فرو ریختنِ ستاره‌ها را نمی‌شنود،
چرا که گوش‌ها پر است از غرشِ بیهودگی.
ما،
پاره‌هایِ کاغذی هستیم
که بادِ هر شب‌پرهٔ بی‌خرد
به جاده‌هایِ تاریکِ فراموشی می‌برد.

هنوز هم
در لابه‌لایِ شکاف‌هایِ این دیوارِ سرد،
ریشه‌هایِ سکوت سبز می‌شوند،
که شاید فردا صبح،
پرنده‌ای
بر تنهايیِ خیال‌مان آواز بخواند.



https://t.me/drabbasee

شرنگ

13 Feb, 18:02


پوچی ذاتی زندگی

تقدیم به یک صرّاف‌معلّم ارجمند

این یادداشت را تقدیم می‌کنم به یک صرّاف‌معلّم. او واجد هویتی دو عنصری بود و بیش از روحیهٔ معلمی، بینش صرًافی داشت به‌علاوهٔ توهمّات خودبرتربینی طبقاتی و قومیّتی و جغرافیایی.
در هم‌کلامی با او، یک‌بار نام محل سکونتش را همراه شهرستانی دیگر در آن‌گوشهٔ ایران به زبان آوردم. کمی برافروخته شد که: حالا «ما» را با «آنها» مقایسه می‌کنی؟!.
این تفکر که نام دیگر «خود» و «دیگری» در جامعه‌شناسی است، اگر به قدرت (هر نوعی از آن) پیوند بخورد، فرزند فاشیسم از آن زاده می‌شود، آن‌هم هر نوعی از آن.
*******************

زندگی، صحنهٔ آوردگاه سیزیف، هم‌چون آینهٔ شکستهٔ کنگره‌داری - مثلاً - می‌درخشد. هر قدم و اقدام بشری از آغاز تاریخ تا کنون یک هدف داشته است: تقلیل رنج و تزاید لذت. اما نتیجه تقلای سیزیفی چه بوده؟. حتی اگر در معناسازی برای زندگی، هر انسانی رستم شاهنامه‌ای بود، و حتی اگر سنگ را به قله می‌رسانیدیم، چه اتفاقی می‌افتاد؟. آیا تنها پیش‌گیری از بیهوده‌کاری نبود؟. تلاش اجتماعات انسانی تا کنون، در تمام ابعاد، در پی همین نتیجه بوده است تا به‌طور ضمنی، تصور ما از وجود - این هزاران تکهٔ بی‌معنی پراکنده- را معنا بدهد. پوچی ِ - تنها تماشاگر وجود ما - با سایه‌ای سنگین، تنها زمانی خنجر خود را فرو می‌برد در پهلوگاه جهالت جاهلان - ما هستندگان -، که چشم در چشم بی‌معناییِ هستی بدوزیم و طلبِ «چرایی» کنیم؛ در جهانی که تنها «چگونگی»ها را می‌شناسد، پرسش‌گری برای پرسش‌گر، خطرخیزی شدید دارد.
شاید پایانِ خط کوشش برای جُستن معنای هستی، آستانهٔ رستاخیزی ناگهانی باشد: آن‌جا که انسان، در اوجِ تهی بودنِ هستی، آزادیِ ترسناکِ آفرینشِ معنا را کشف می‌کند. پوچی - اگر به ژرفای آن خیره شویم- چاهی است که فریادی از ته آن به گوش می‌رسد:
«هیچ خدایی بر فرازت نیست؛ تو هم‌زمان سنگ‌تراش و مجسمه‌ای».

رسیدن به «پایان خط»، سرآغازِ رفتن در جادهٔ بی‌انتهای خودآگاهی است. اما آن‌کو به پایان رسید، راه بی‌بازگشتی را پیموده و آگاهانیدن دیگران برای‌اش ناممکن می‌شود.«کآن را که خبر شد، خبری باز نیامد». هستی اگر ما را به صفت آگاه‌شدگی متصّف کند، همین آگاهی از پوچی وجود و موجود، نهایتِ صداقت را با ما داشته است. اگر هستی صداقت‌پیشه باشد؛ و اگر تصادفی، رخ‌به‌رخ و برابر با ما بنشیند؛ اگر و اگر و اگر...؛ آن‌گاه بی‌معنایی نظام هستی، طنز بودن تولد انسان‌، بی‌عدالتی ذاتی جهان واقعیت‌ها، ارزشمندی قدرت، بالانشینی تبعیض، تهی بودن زندگی و متعلقات آن، بلاهت و حماقت پندارگرایان ِ برتری‌‌طلب و فاشیست‌های افسون‌شدهٔ آرایش‌های زیستن ، همه، فریادهایی برای بیداری از خوابِ دگماتیسم بی‌نقاب و یقین‌های متوهمانه و ساختگی انسان هستند تا نیهیلسم، زندگی را در تن و روانش نهادینه کند؛ هرچند چه بی‌شمار انسان‌هایی که نه خودآگاه‌اند نه جهان‌آگاه (و چه بهتر! چرا که تصور جهان خالی از متعصبان و دارندگان هویت‌های پوشالی و فخرفروشان به توهمات و تخیّلات، لطفی نداشت!). بیداری، نیازمند تقلایی است که فرا رسانیدن مرگ خود، توسط خویشتن، گام اول آن است؛ یعنی نوشیدن جام نیست‌کننده و مرگ را سقراط‌وار.
نقطهٔ پایانی، به سمت ایستگاه زندگی ِ سراسر توهم انسان نمی‌آید. ناممکن است ظلمت به سوی روشنایی، پایان به سمت آغاز و حقیقت به طرف توهم عزیمت کند؛ چنین انتظاری تنها در میان دو گروه از آدمیان رشد می‌کند: اول، خام‌ماندگان و محبوسان در خودبرتربینی طبقاتی و جنسیتی و قومیتی و نژادی و مذهبی (نظیر من افتخار می‌کنم که.... هستم)؛ دوم، سیاست‌مداران ِ پرتاب‌شده از غار زمان، به صحرای جنون و جهل و جنایت و جبّاریت که در جنگ و صلح، از خون خوراک خورده‌اند (آن کودک تشنهٔ خون و گرسنهٔ سکس، سرهنگ قذافی حقیر را به ذهن‌تان احضار کنید، چون عنصری از مجموعه‌ای با پایانی باز، از سیاست‌پیشگانی که تصادف، حامی پله‌های صعودشان به اتاق توهّمات بوده).
آن‌کس که «در جست‌وجوی معنای زندگی از دست رفته»، منتظر و منفعل است که معنا از راه سر برسد، تنها بر خودفریبی و توهم خویشتن می‌افزاید. انتظار، می‌تواند محرّک هدف معنادادن به سپهر زندگی باشد اما نه برای آنانی که بینش‌شان فراتر از نوک بینی‌شان نیست. نقطهٔ پایان تخیّلات زندگی نامیده‌شده، آغازین نقطهٔ حقیقت‌یابی و رهایی از اسارت فریبای جهالت‌آور است.
وقتی معنا می‌خواندت، انتظار مخدًر است. خروج از ظلمت‌کدهٔ زندگی، رهاشدگی در کهکشان معرفت زندگی است و پل میان آن ظلمت‌سرا و این سرای خورشید و ستارگان، مرگ است؛ مرگی فراخوانده‌شده، نه مرگ انتظاری.



https://t.me/drabbasee

شرنگ

12 Feb, 16:13


طراوت پس از باران، زمین در عین وصل با آسمان، سبزه‌ها در انتظار آب تجدید زندگی، نخل‌ها پس از شست‌وشوی تن در آغوش شب، و شب مست از بوی تن بهار، همه در خوزستان.

شرنگ

12 Feb, 11:47


باران و انتظار 

باران قاصدک‌وار، روی شیشه پنجره،
حرف‌های ناتمام را حک می‌کند.
قلب ساعت، نفس می‌کشد آهسته‌آهسته؛
و قهوهٔ سردِ تنهایی، جامِ خاطره‌های سِقط‌شده را پر می‌کند.

ابرها، چون نامه‌های تا نخورده انبار شده‌اند، 
و من 
پشت این قابِ بخار گرفته 
جاده‌ای مات را طرح می‌زنم که تو از آن نخواهی آمد. 

خیابان، خیسِ گام‌های غریبه‌‌هاست. 
و هر قطره، آینه‌ای است که عکسِ تو در آن محو می‌شود.

سایه‌ها وفادارترند از هر معشوقه‌ای در هر کجای تاریخ این جغرافیا؛
سایه‌ها به دیوار می‌چسبند، 
به‌سان نوازشی که هرگز به شانه‌هایم نرسید.

باد، شعرِ کهنهٔ برگ‌ها را زمزمه می‌کند، 
و من 
تنها واژهٔ تکرارشوندهٔ این ترانه‌ام: 
«باران ِ بی تو، فقط نمِ بی‌پایان است» 

شب، شولای زمستانی بر دوش می‌آید، 
چراغِ شهر در آب ِ گرفتار می‌شکفد، 
و من 
قلبِ تپندهٔ زمین را می‌شنوم 
که هم‌چون من، 
در تبِ فراموشیِ یک آغوش می‌سوزد.

باران بند می‌آید، 
و سکوت خیس، سنگین‌تر از همیشه، شیشهٔ عمر مرا لبریز می‌کند
گویی غم، 
همیشه پس از باران سبزتر می‌شود.



۲۴ بهمن ۱۴۰۳
https://t.me/drabbasee

شرنگ

12 Feb, 07:55


با ما مفروش پارسایی

سعدی در بیتی متظاهران و دین‌فروشان را پند می‌دهد دست از ما بدارید که سخن‌تان کارا نیست و نرود میخ آهنین در سنگ:
من از آن گذشتم ای دوست! که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

در ادبیات فارسی، مفهوم ریاکاری، بی‌دردی، فخرفروشی و «مرفهان بی‌درد» که اشاره به طبقهٔ مرفه و بی‌توجه به دردهای اجتماعی دارند، در آثار مختلفی مورد نقد و بررسی قرار گرفته‌اند. یکی از مشهورترین متون ادبی که به‌شکلی تلخ و گزنده به این موضوع می‌پردازد،  داستان «حاجی‌آقا» به خامهٔ هدایت است. این اثر به‌شیوه‌ای طنزآمیز و هجوآلود، شخصیت حاجی‌آقا، تاجری ثروتمند و ریاکار را تصویر می‌کند که در ظاهر متدین و خیرخواه است، اما در باطن از فقر و رنج دیگران سود می‌برد و به مفاسد اخلاقی و اجتماعی دامن می‌زند. «حاجی‌آقا در کوچه‌پس‌کوچه‌های بازار، با قبضه‌ی انگشتان چربش، پول‌ها را می‌فشرد و در جیب عبای نرمش می‌لغزاند. چشمان ریزش از پشت عینک طلایی، دنیا را به دو بخش تقسیم می‌کرد: آنچه مال او بود و آنچه باید مال او می‌شد. فقرا برایش نقش سایه‌هایی را داشتند که گاهی لازم می‌شدند تا قامت بلندِ "نیکوکاری"اش را در آفتاب به رخ بکشد...»
از دیگر آثار شاخص می‌توان به «سو‌‌وشون» دانشور اشاره کرد که در آن تضاد میان طبقهٔ مرفه هم‌دست با استعمار و مردم رنج‌کشیدهٔ جنوب ایران روایت می‌شود. شخصیت‌هایی مانند "یوسف" و "زری" در تقابل با ثروتمندانی قرار می‌گیرند که از جنگ و قحطی سود می‌برند.
«آن‌ها در قصرهای سپیدشان، پشت پرده‌های حریر، آواز شاعران را می‌خواندند و از پنجره‌های رنگی، دنیا را سرخ و زرد می‌دیدند. صدای نالهٔ گرسنگان به گوش‌شان نمی‌رسید؛ یا شاید ترجیح می‌دادند نشنوند...».
این متون با نگاهی انتقادی، به بی‌اعتنایی و فرصت‌طلبی طبقات مرفه در برابر مشکلات جامعه می‌پردازند و پوچیِ زندگیِ مبتنی بر ثروتِ بی‌مسئولیت را به‌تصویر می‌کشند. هر چند منتقدانی هستند که چنین آثاری را در تضاد با مدرنیسم، مذمت سرمایه‌داری و گاه هم‌سو با رادیکالیسم مذهبی می‌دانند.‌ آنان چنین تفکری را مانع صنعتی‌شدن، افزایش تولید و ازدیاد ثروت و در نتیجه، ارتقاء سطح رفاه عمومی می‌دانند.

اینک در روزگار ما:

«چه فایده دارد؟. چه تأثیری دارد؟. تا حالا فایده‌ای هم داشته؟. بیچاره! خودت از پا درمی‌آیی!. این‌همه گفتند و نوشتند، دیدی فایده نداشت؟. دنبال دردسر می‌گردی؟. این‌همه اذیت شدی، درس نگرفتی؟...». این‌ها نمونه‌هایی هستند که شبانه‌روز می‌شنوم. از مردم عادی و بی‌سواد گرفته تا تحصیل‌کردگان مدرک‌دار‌ و به قول شریعتی، پفیوزهای پُر فیس و افاده که مانند بوقلمون در میان مردم راه می‌روند و افاده می‌فروشند.
آن‌ها به‌سختی معتقدند در شرایط فعلی، باید زبان در کام کشید، گلیم خود را از آب بیرون کشید و پا از گلیم خویش درازتر نکرد. گاهی واقعاً از منظر «دانای جهان‌دیده» و از سر دل‌سوزی می‌گویند. می‌گویند در همین حد چند جمله در فضای مجازی هم نگو. زندگی‌ات را با دیگران مقایسه کن و عبرت بگیر.

می‌بینید که فرهنگ فارسی چه فراوان ضرب‌المثل هم در چنته دارد که «سیاست کار ما نیست، و سیاست پدر و مادر ندارد». از این افراد، انتظار تحلیل سیاسی ندارم اما خود هم نمی‌دانند گفتن «من سیاسی نیستم»، دقیقاً یک دیدگاه کاملاً محافظه‌کارانه و منفعت‌طلبانه و عیّاشانهٔ سیاسی است که سیاست حاضر را تأیید می‌کند و انسان بودن را در همانی معنا می‌کند که سعدی گفته است: خور و خواب و خشم و شهوت. از پیامدهای‌ رفاه‌طلبی و سودازدگی و جهالت و حماقت و سطحی‌نگری این عده همین بس که پس از گفتن عقیدهٔ بسیار محترمانهٔ! خود، نفسی برمی‌آورند و از گرانی بنزین و افزایش بهای بلیط تور هوایی به ترکیه و تایلند می‌نالند. از آلودگی هوا هم ناله سر می‌دهند که اجازه پیاده‌روی نمی‌دهد تا دچار اضافه‌وزن و چربی خون نشوند!. چه می‌توان گفت؟. آنان بی آن‌که چند دقیقه‌ای مغز خود را از حالت غیرفعالی خارج کنند و لختی از آن عضو بیهودهٔ بی‌کار اضافی! استفاده کنند، حتی به چشم سر و از پشت لنز زیبایی هم اطراف را نمی‌بینند. ماجرای دردناک این است: آنان توان درک ندارند که هدایت و بزرگ علوی و احمد محمود و گلشیری و ...، نه مخالف توسعه و رفاه و ثروت‌اندوزی، که مخالف تبعیض و بی‌عدالتی بودند که زالوهای جنتلمن و بازاری‌مسلکان و شکم‌برآمده‌ها در فضای عفن‌آلودش رشد کرده‌اند.
گمان می‌بردم نسل و خود این تفکر منقرض شده است اما می‌بینم که مانند کارخانهٔ تولیدی جوراب یا جوجه، تکثیر شده‌اند.
برشت به درستی گفته، بدترین نوع بی‌سوادی همین است: بی‌سوادی سیاسی که به آن هم افتخار می‌کنند. چنین انسانی! هیچ چیز نمی‌شنود. هیچ‌چیز نمی‌بیند و در زندگی سیاسی اصلاً مشارکت نمی‌کند و حتی نمی‌داند که هزینه زندگی، که قیمت آب و نان و حبوبات و دارو و اجاره متأثر از سیاست است.

شرنگ

12 Feb, 07:55



دردناک‌تر این‌که این قشر حتی اطلاع ندارند چند نفر از هم‌کاران‌شان در حال محاکمه یا به حبس‌اندر هستند چون از حقوق هم‌این‌ها دفاع کرده‌اند. تغییر این نگرش خطرناک، آسان نیست چرا که در واقع در برابر فهمیدن مقاومت می‌کنند.
کاش به چریدن و چشیدن لذت‌های متنوع، و به زندگی محترم خود مشغول باشند و از نصیحت کردن دست بردارند که «کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها»؟.




https://t.me/drabbasee

شرنگ

10 Feb, 17:52


غریبِ آینه‌ها

من همان نغمه‌ام که در سازِ جهان نمی‌گنجد.

خرمنی از آتشِ تنهایی، قابِ بلورینِ وجودم را می‌ساید.
در کوچه‌های بی‌‌آسمان روزمرّگی،
پایی دارم که به ریتمِ هیچ پای‌کوبی نمی‌رقصد،
و دستی که با هزاران پنجره گفتگو می‌کند،
اما هوایی جز مهِ سکوت نمی‌شنود.

غریبم...
مهمانِ ناخواندهٔ جشنِ ستارگان؛
آنان بر فرازِ آسمان می‌خندند،
و من، شمعی در گوشهٔ ظلمانی زمین
خاکستر شدم تا سایهٔ خویش را ببینم.

گاه باد، برگِ خاطراتم را به پایش می‌ریزد،
و من آوازِ دریا را در پیاله‌ای از اشک می‌شنوم،
اما اقیانوس، مرا به جرعه‌ای از خودش مهمان نمی‌کند.
تنها ردِّ پایم روی شن‌های ساحل زمان می‌ماند:
نقشی از غربت که نسیم نیز از خواندنش عاجز است.

شاید این شرر استخوان‌سوز، شعله‌ورترین ترانهٔ وجودم باشد؛
موجآتشی که خاکسترِ آن، ققنوسِ معنا را می‌زاید.


۲۳ بهمن ۱۴۰۳

https://t.me/drabbasee

شرنگ

07 Feb, 21:01


حکومت فقط در یک چیز خوب است. او می‌داند چطور پاهای تو را بشکند، عصایی دستت بدهد و بعد بگوید: ببین! اگر به لطف حکومت نبود تو نمی‌توانستی راه بروی.

ناشناخته

شرنگ

06 Feb, 19:12


از یادداشت‌های روزانه
۲۰ مهر ۱۴۰۳، روز بزرگ‌داشت حافظ


سخن عشق نه آن است
که آید به زبان
ساقیا مِی ده و کوتاه کن
این گفت و شنُفت

این دیدگاه حافظ است، هرچند حضرت ایشان در این نظر، ثابت‌قدم نبوده و گاهی خلاف این سروده است، همان‌جا که: از صدای سخن عشق ندیدم خوش‌تر (گرچه صدا شنیدنی است نه دیدنی!).
اغلب شاعران هم در بیان‌گری صدای عشق سروده‌اند و هم در مورد به زبان آوردن عشق توسط عاشق.
محمدعلی بهمنی در سروده‌ای به مادربزرگش نازیده که عمری را با پدربزرگ به سر آورده اما هیچ‌گاه سخنی از عشق بر زبان نیاورده‌اند؛ هر دو. به زبان نیاوردن احساسات و عواطف میان عاشق و معشوق، به‌نظر می‌رسد یک عنصر فرهنگی با قوام در میان ایرانیان بوده، هرچند نسل‌های جوان و جدید، خود را محصور و محبوس زبان نمی‌کنند. عشق با همهٔ اهمیتی که در زندگی اجتماعی انسان‌ها داشته و دارد، توسط پیشینیان در زمرهٔ حجب، حیا و شرم نشانه‌گذاری می‌شد. چرا احساس عاشقی نباید به زبان آید؟. چرا این پیام در وادی زبان بایستی کُدگذاری بشود تا عاشق و معشوق آن را رمزگشایی کنند و در رمزخوانی و تفسیر آن دچار ابهام بشوند؟.

فیلسوفان، اغلب بر اهمیت عشق در روابط انسانی و به بیان آمدن آن اتفاق نظر داشتند.
«عشق آن است که به زبان گفته شود».
این جمله به ظاهر ساده، اما عمیقاً فلسفی، به ماهیت عشق و ارتباط آن با زبان و بیان اشاره دارد. از منظر فلسفی، عشق تنها یک احساس درونی نیست، بلکه نیازمند بیان و انتقال است. زبان، به عنوان ابزار اصلی ارتباط، نقش اساسی در تحقق عشق ایفا می‌کند. بدون بیان، عشق در خلأ درونی باقی می‌ماند و نمی‌تواند به واقعیت بیرونی تبدیل شود.

از دیدگاه فلسفه‌های اگزیستانسیالیستی، انسان تنها از طریق ارتباط با دیگری است که به وجود خود معنا می‌بخشد. عشق، به عنوان یکی از عمیق‌ترین اَشکال ارتباط، نیازمند گفتار و بیان است تا بتواند میان دو فرد پیوندی اصیل ایجاد کند. هایدگر، بر این باور بود که زبان «خانه وجود» است. به این معنا که تنها از طریق زبان است که وجود انسان به دیگری آشکار می‌شود و عشق، به عنوان بخشی از وجود انسان، نیز نیازمند این آشکارگی است.
از سوی دیگر، ویتگنشتاین، معتقد بود که حدود جهان انسان با حدود زبان او تعیین می‌شود.
اگر عشق در قالب زبان بیان نشود، آیا می‌توان گفت که به طور کامل وجود دارد؟. این پرسش ما را به این فکر وامی‌دارد که بیان عشق نه تنها یک عمل ارتباطی، بلکه یک ضرورت وجودی است.
با این حال، برخی فلاسفه نیز به محدودیت‌های زبان در بیان عشق اشاره کرده‌اند. عشق، به عنوان یک تجربه عمیق و گاه غیرقابل توصیف، ممکن است از محدوده‌های زبان فراتر برود. اما حتی در این حالت، تلاش برای بیان عشق، خود نشان‌دهنده اهمیت آن است. شاید بتوان گفت که عشق در تلاش برای بیان خود، حتی اگر ناقص باشد، به کمال نزدیک‌تر می‌شود.
عشق بدون بیان، ناقص است. زبان، به عنوان پلی میان درون و بیرون، به عشق اجازه می‌دهد تا از حوزه ذهن به جهان واقعی قدم بگذارد و در ارتباط با دیگری تحقق یابد. زیرا تنها از این طریق است که می‌تواند به وجودی کامل و معنادار تبدیل شود.


https://t.me/drabbasee

شرنگ

06 Feb, 12:51


قاصدک
محمدرضا شجریان؛ پرویز مشکاتیان؛ همایون شجریان
شعر: اخوان ثالث

شرنگ

06 Feb, 11:17


آن‌که آغوش را کشف کرد، لال بود. می‌خواست همه‌چیز را یک‌‌باره بیان کند.

حضرت شاعر!

شرنگ

06 Feb, 09:00


ببخشید حرفتان را قطع می‌کنم. ولی دکتر کمره‌ای در آخر چه گفتند؟
ایشان عذرخواهی کردند و تشکر کردند که من شکایت نکردم. گفتند که کار درست خواهد شد و به‌طور سربسته هم عنوان کردند که آیا من مایل هستم این جریان را پیگیری کنم که من گفتم نه. به‌ هرحال ایشان متوجه علاقه من به دانشکده و کارم شد و گفتند که درست خواهد شد.
بعد از این چه شد؟
دکتر طالب از دکتر عاملی خواستند که کار من را پیگیری کنند. بدین معنا که به‌هرحال در این مقطع طبق وعده‌های دکتر جمشیدیها و دکتر بهار و دیگران کار من دیگر به لحاظ قانونی به مشکل برخورده بود. خب طی این مدت مقاله‌ها و برگه‌های درخواست تمدید و ترفیع را باید می‌بردند به دانشگاه ولی وقتی نبردند، توانستند از ظرفیت‌های قانونی استفاده کنند. ما متوجه شدیم که در این مقطع این‌ها دیگر توانسته‌اند من را کنار بگذارند. برای اینکه این مشکل حل شود آقای طالب گفتند که دکتر عاملی [۱۳] کمک می‌کنند تا روند حضور دوباره من در دانشکده سریع‌تر طی بشود. من هم از آقای دکتر عاملی تشکر کردم. از اینجا به بعد دکتر عاملی با من و برادرم عمدتاً از طریق ایمیل در ارتباط بود و چند بار هم حضوری با یکدیگر صحبت کردیم. ایشان توصیه‌هایی می‌کردند مثل‌اینکه فلان نامه را بنویسم بدهم به دکتر دهقان یا چیزهایی از این‌دست. تا اینکه ایشان یک روز ضمن عذرخواهی گفتند که برای طی شدن فرآیند اداری باید بروم گزینش ولی اشاره کردند که فقط در حد پاراف‌کردن خواهد بود و در حقیقت صوری است.
پس بدین شکل شما با این تصور که فقط روند اداری باید طی شود به جلسه گزینش رفتید. در مراسم دکتر عبداللهی [۱۴] توضیحاتی در مورد اینکه در جلسه گزینش چه گذشت دادید که بهت‌آور بود. ممکن است شرح دهید که در این جلسه چه گذشت؟
بله. ۱۴ مهر ۱۳۸۸ من رفتم گزینش که پاراف کنم. من البته به این قضیه بدبین بودم چون تهدیدها و صحبت‌های پیشین همچنان ادامه داشت و گویا دکتر کمره‌ای هم دیگر بر سر کار نبودند. فکر می‌کردم من بودم که باید شکایت می‌کردم ولی نکردم، پس چرا تهدیدها همچنان ادامه دارد. یا مثلاً چرا دکتر غفاری با نگرانی از من خواهش می‌کردند که بروم از دکتر جمشیدیها عذرخواهی کنم؛ یعنی همه‌چیز برعکس شده بود. من به دکتر غفاری می‌گفتم خب بگویید بابت چی؟ بگویید تا من عذرخواهی کنم. دکتر غفاری همیشه به من لطف داشتند. ایشان هم به لحاظ مسئولیتشان و هم در چاپ شدن مقاله‌ها به من کمک می‌کردند. کار رسید به‌جایی که ایشان می‌خواستند از جانب من نزد دکتر جمشیدیها بروند و عذرخواهی کنند. من که می‌بایست مدعی باشم چیزی نمی‌گفتم ولی همچنان تهدید می‌شدم. خلاصه به خاطر کمک‌ها و توصیه‌های دکتر طالب و دکتر عاملی تصمیم گرفتم به گزینش بروم با این تصور که فقط باید چند امضا بکنم. در آنجا رئیس گزینش من را خواستند و حدود یک ساعت صحبت کردند. من همین‌طور متحیر مانده بودم. ایشان سؤال می‌پرسید، خودش هم جواب می‌داد و بعد تکرار می‌کرد.
چه می‌گفت؟
نمی‌دانم باید گفت سؤال یا اتهام. بخشی از صحبت‌های ایشان تکرار حرف‌های دکتر جمشیدیها و خانم بهار بود. خب این را همه می‌دانند که بین دکتر بهار و دکتر کچویان اختلاف وجود دارد. از مزایای هم‌اتاقی بودن با ایشان این بود که ما این مشکلات را می‌شنیدیم و ایشان شخصیتی دارند که شما حتماً باید موضع هم بگیرید. مثلاً اگر ایشان درباره چیزی ابراز نارضایتی می‌کند ما هم باید ابراز نارضایتی بکنیم، اگر نه محکوم می‌شویم. حالا در جلسه گزینش یکی از سؤالات/اتهامات من این بود که چرا من بر سر یکی از درخشان‌ترین اساتید دانشکده فریاد کشیدم؟ اینکه «همه اعضای گروه ارتباطات با من مشکل‌دارند»، «به چه حقی اصلاً با دکتر کچویان حرف زده‌ام». در یک یا دو مورد من فرصت کردم حرف بزنم و آن‌هم درباره همان نمره‌های درس فلسفه علوم اجتماعی بود. سعی کردم توضیح بدهم که نمره‌هایی بدون اطلاع من به چند دانشجو داده‌شده بود که اصلاً در کلاس حضور نداشتند و دلیل صحبت من با دکتر کچویان هم همین مورد بوده است. چون دانشجویان فوق همین درس را ترم پیش از آن با آقای کچویان داشته‌اند و نمره قبولی نگرفته بودند. آقای رئیس گزینش فرمودند که «اتهام تو دقیقاً همین است. اصلاً به شما چه ربطی دارد که اعتراض کرده‌ای. شما باید فقط امضا کنی برگه‌ای را که به تو می‌دهند. اصلاً هر ورقه‌ای به تو دادند باید امضا کنی». معقول‌ترین صحبت‌های ایشان همین بود. ایشان در مورد زندگی خصوصی من پرسید. چه کسی در خانه خرید می‌کند. چرا مادر من فوت کرده‌اند ولی پدرم زنده هستند. گفت «فکر می‌کنی ما نمی‌فهمیم که این طبیعی نیست»؛ می‌داند برادر من کجا کار می‌کند؛ چرا اساتید دانشکده به پدر من سلام می‌رسانند؛. به‌جز این‌ها تکرار حرف‌های آقای جمشیدیها «فکر می‌کنی چه کسی هستی؟ چرا دانشجویان را تشویق می‌کنی که حرف بزنند. چرا باید نظر بدهند».

شرنگ

06 Feb, 09:00


از تیر ۱۳۸۷ تا اسفند ۱۳۸۷ چه شد؟ دکتر دهقان به‌عنوان رئیس گروه چه می‌گفتند؟
روند تهدید و توصیه بیشتر و خشن‌تر می‌شد. من هم سکوت کردم. خب ما همیشه فکر می‌کردیم هفته بعد حتماً درست می‌شود، اگر نشد ماه بعد. چنین چیزی تا آن زمان سابقه نداشت. کلاس‌های من را کم می‌کردند. تقاضا می‌کردم که کلاس بگذارند. دانشجوبرای راهنمایی و مشاوره تقاضا می‌کرد ولی در عمل به من نمی‌دادند. این‌ها البته تا جایی بود که من به گروه دعوت می‌شدم. پس‌ازاین، مراجعات من به دکتر دهقان شاید هفته‌ای ۲ بار می‌شد. به ایشان می‌گفتم شما دارید کلاس‌ها را از من می‌گیرید، حقوق هم نمی‌دهید. لااقل این مسئله را بنویسید، نامه‌ای به من بدهید و توضیح دهید که به چه دلیلی این کارها را می‌کنید تا من بتوانم پیگیری کنم یا اصلاً دیگر کار نکنم. جواب ایشان که خیلی هم تکرار کردند این بود: «صلاح نیست. دکتر جمشیدیها صلاح نمی‌دانند که شما به جلسات بیایید». وقتی می‌پرسیدم چرا ایشان صلاح نمی‌دانند جواب می‌دانند که «صلاح نیست که شما بدانید.» وقتی می‌خواستم که همین جواب را مکتوب بنویسند می‌گفتند «صلاح نیست.» بالاخره کار به‌جایی رسید که من آخر تابستان عنوان کردم تا آخر سال تحصیلی ۱۳۸۷ تحمل می‌کنم ولی اگر تا آن زمان کار من درست نشود دیگر به دانشکده نخواهم آمد؛ یعنی پس از ۱۵ ماه کار بدون حقوق. دقت کنید: من هفته‌ای دست‌کم دو بار به رئیس گروه مراجعه می‌کنم، به معاون آموزشی مراجعه می‌کنم، به رئیس دانشکده مراجعه می‌کنم. دیگر بیش از این‌که نمی‌شود. گفته بودم که من خودم را بیشتر از دکتر جمشیدیها محق می‌دانم که گفته بودند «اینجا دانشکده منه». برای من اینجا خانه‌ام بود. یک نکته دیگر هم بگویم. بارها شد که از دفتر دکتر دهقان یا دفتر دکتر جمشیدیها تماس می‌گرفتند که فردا جلسه تشکیل می‌شود، سریع بیا یا اینکه جلسه هیئت ممیزه تشکیل‌شده است و شما رد شده‌ای. یا مثلاً می‌گفتند تو باید با ما باشی که فکر می‌کنم اشاره داشت به مسائلی مانند همان مسئله نمره دادن یا ندادن به دانشجویان درس فلسفه علوم اجتماعی و مسائلی مانند کلاس‌داری و ... .
گویا شما در اسفند ۱۳۸۷ به دفتر دکتر کمره‌ای، معاون وقت آموزشی دانشگاه رفتید. در آن جلسه ایشان چه گفتند؟
اینکه رفتم پیش دکتر کمره‌ای بدین خاطر بود که دکتر [مهدی] طالب که از اساتید قدیمی دانشکده هستند و رئیس هیئت ممیزه و از کسانی بودند که از ابتدا گمان می‌کردند که کار من هفته بعد حل می‌شود، به من اجازه دادند مسئله را با مقامات بالاتر در میان بگذارم. من رفتم پیش دکتر کمره‌ای و آن موقع دیگر نامه‌های چاپ مقاله‌ها دیگر تبدیل شده بود به خود مقاله. قضیه قطع حقوق و تمدید نشدن قرارداد و دعوت نشدن به جلسات را تعریف کردم. دکتر کمره‌ای خیلی متأسف شدند و از من تشکر کردند که سعی نکردم از راه‌های دیگری مسئله را حل و پیگیری یا شکایت کنم. همان موقع با رئیس دانشکده تماس گرفتند و صحبت‌شان خیلی طولانی شد. ایشان می‌پرسیدند که مشکل من چه بوده و آقای دکتر جمشیدیها نمی‌توانستند به این سؤال جواب مشخصی بدهند. مثلاً آقای جمشیدیها مدعی بودند که جلسه هیئت ممیزه تشکیل شده ولی دکتر کمره‌ای می‌گفتند خیر چنین جلسه‌ای تشکیل نشده چون در چنین جلساتی که راجع به تمدید قرارداد و یا رسمی شدن اساتید تصمیم می‌گیرند خود ایشان باید حضور داشته باشند. به‌هرحال گویا بالاخره آقای جمشیدیها مجاب شدند که جلسه‌ای در کار نبوده است. بعد آقای کمره‌ای راجع به مقاله‌ها صحبت کردند و بعد هم راجع به ارزیابی دانشجویان. ایشان پرسیدند که بالاخره مشکل من چیست که جواب مشخصی داده نشد. به‌طوری‌که حتی آقای کمره‌ای از ایشان پرسیدند آیا مشکل شخصی با من دارند؟ فکر کنم آقای جمشیدیها گفت نخیر، دانشجویان با من مشکل‌ دارند. آقای کمره‌ای گفت کدام دانشجویان؟ یک نفر، دو نفر، هشت نفر مشکل دارد؟ میانگین ارزیابی دانشجویان از ایشان که بسیار بالاست. دکتر کمره‌ای گفتند که اگر گروه ایشان را نمی‌خواهد چرا اصلاً نامه‌ای در این‌باره به من داده نشده؟ که دکتر جمشیدیها گفتند که نخیر، دادیم. دکتر کمره‌ای با آقای بیدهندی تماس گرفتند که ایشان عنوان کردند مهلت قانونی تمام‌ شده است و نمی‌توان کاری کرد. دکتر کمره‌ای در پاسخ عنوان کردند که موارد زیادی هست که شخص نه مقاله دارد و نه امتیازهای دیگر ولی کار درست می‌شود، حالا خانم لاجوردی همه معیارها را در حد رسمی شدن دارد، چه طور امکان دارد که قرارداد پیمانی ایشان هم تمدید نمی‌شود؟ به‌هرحال بدین شکل بود که قانوناً من کنار گذاشته شدم. در مورد این نامه هم باید توضیح بدهم. من اسفند ۸۷ بود که پیش دکتر کمره‌ای رفتم و فروردین‌ ماه دکتر دهقان یک نامه به من داد به تاریخ بهمن ۸۷ مبنی بر اینکه من را گروه نمی‌خواهد. این‌طوری مشکل قانونی هم برداشته شد. از اینجا به بعد دکتر [سعید رضا] عاملی به توصیه دکتر طالب .....

شرنگ

06 Feb, 09:00


یک موضوع دیگر که تکرار حرف‌های خانم بهار بود ازدواج و مجرد بودن من بود. می‌دانید که این‌ یکی از موضوعات محبوب دکتر بهار است. به‌هرحال علاقه یک گروهی منحصر می‌شود به ازدواج. آقای رئیس گزینش می‌گفت: شما ادعا می‌کنید که تخصصتان زندگی روزمره است. ولی فکر می‌کنی که خودت فقط می‌فهمی. بنیان زندگی روزمره، ازدواج است. چون ازدواج نکردی پس معلوم می‌شود که اصلاً تخصصی نداری. حق نداری زندگی روزمره درس بدهی. به‌ هرحال حرف‌های چند سال گذشته را چندین بار تکرار کرد. چندین بار هم گفت که از این به بعد که به دانشکده می‌روی هر ورقه‌ای را خواستند امضا می‌کنی. به هر کسی که گفتند نمره می‌دهی. اصلاً به تو مربوط نیست که در این امور دخالت کنی.
بعد از جلسه گزینش چه شد؟ از دکتر عاملی چه خبر شد؟ آیا ایشان خبردار شدند که در جلسه گزینش چه رخ داد؟
خب این‌طور باید بگویم که به نظر من دکتر طالب، دکتر عاملی را امین دانستند تا ایشان لطف کنند و کاری کنند تا مراحل اداری سریع‌تر طی بشود. بلافاصله بعد از جلسه گزینش به اطلاع دکتر عاملی رساندم که در جلسه گزینش چه اتفاقی افتاد، ولی از آن روز تا همین الان از دکتر عاملی که تا آن موقع لطف می‌کردند و بیش‌ از حد لازم مکاتبه می‌کردند یا برای گزینش اصرار می‌کردند، هیچ‌گونه جوابی نرسید. نه به ایمیل جواب دادند و نه به تلفن پاسخ دادند.
جلسه گزینش چطور تمام شد و رئیس گزینش چه گفت؟ آیا پس‌ از این تماسی از دانشکده با شما گرفته شد؟
رئیس گزینش در پایان گفت یا از این به بعد هر کاری که به تو گفته می‌شود انجام می‌دهی و از همه عذرخواهی می‌کنی یا اینکه همه‌چیز در دست ماست و نمی‌گذاریم برگردی. این حرف‌ها یادآور جملات دکتر جمشیدیهاست که در جلسه ۳۱ تیر ۸۷ گفته بودند: «یا از طریق علمی ـ مقاله‌ای و اگر نشد گزینشی، بیرونت می‌کنم.» خب معلوم است من این کارها را که آقای رئیس گزینش فرمودند انجام نمی‌دهم و نتیجه چیزی جز اخراج من نبود. البته به قول آقای دهقان اخراج واژه مناسبی نیست. در حقیقت هیچ راهی برای ماندن نبود غیر از گردن نهادن به «با ما باش» یا اینکه با وجود تمام این تهدیدها، بدون حقوق درس بدهم که در این مورد هم مدت‌ها قبل به آقای دهقان گفته بودم که باز نخواهم گشت. به‌ هرحال پایان جلسه بدین منجر شد که من دیگر نمی‌توانم کار کنم. بعد از این هم همان‌طور که اشاره کردم دکتر عاملی دیگر جوابی ندادند. من هم اقدامی مانند همین کاری که الان دارم انجام می‌دهم نکردم. همان روز آخر حضور در دانشکده هم چون احتمال می‌دادم تهدیدها عملی بشود نمرات دانشجویان را رد کردم. آن‌هایی هم که معرفی با استاد با من درس گرفته بودم نمراتشان را رد کردم. خواست دانشجویان در آن زمانی که همچنان در دانشکده بودم و همان روز آخر این بود که قضیه را مطرح کنم، منتها به دلایلی این کار را نکردم؛ مخصوصاً از این‌ جهت که برای دانشجویان احساس خطر می‌کردم. در تمام این مدت همیشه به من گفته می‌شد که با همکاران و دانشجویانی که از من دفاع کنند برخورد خواهد شد. به همین دلیل من در آن زمان فکر کردم که کسی را به خطر نیندازم. البته از این متأسف هستم که شاید سکوت من منجر به باز شدن راه برای برخوردهای بیشتر با دیگران شده باشد. علاوه بر این باید شرایط آن زمان را هم در نظر گرفت. شاید در آن زمان از صحبت کردن من این تعبیر می‌شد که من دارم از موقعیت استفاده می‌کنم تا خودم را قربانی یک جناح سیاسی خاص نشان دهم. در صورتی‌ که اصلاً این‌طور نبود و برکناری من از کار کاملاً به خاطر این بود که حاضر نبودم زیر هر ورقی را امضا کنم، یا بی‌خودی به کسی نمره بدهم یا برعکس به کسی نمره ندهم یا شیوه کلاس‌داری و دانشجومحوری را عوض کنم.
شما در این مدت مشغول چه‌کاری بودید؟
از روزی که از دانشکده بیرون آمدم هیچ جا کار نکردم. من به چشم دیدم کسی که بیش از ۲۰ سال از عمرش را صرف کاری کند و به آن عشق بورزد و از لحاظ قانونی هم مشکلی نداشته باشد و تنها ایرادی هم به او می‌گیرند این است که چرا به فکر دانشجویان است، چنین کسی را می‌توان از کار بیکار کرد. یا هر اصطلاحی که آقای دهقان صلاح می‌دانند. متأسفانه پیامد آن‌همه فشار این شد که خانه‌نشین شدم. از طرف دیگر به خاطر ترس از اینکه همین اتفاقات برای دوستان و همکاران دیگرم بیفتد چون بیشتر آن‌ها پیمانی بودند یا ممکن بود بازنشسته شوند، چون عملی شدن تهدیدها را شخصاً احساس کرده بودم و برای جلوگیری از این مسئله با آن‌ها هم قطع رابطه کردم. پیامد ناخواسته همه این فشارها خانه‌نشینی بود. از جاهای زیادی پیشنهاد کار داشتم، پیشنهاد مصاحبه داشتم. ولی به هیچ‌کدام جوابی ندادم. از یک‌طرف واقعاً دیگر انرژی نداشتم و از طرف دیگر امیدوار بودم و همچنان هستم که روزی به دانشکده بازگردم. ولی خب این امیدواری که از اول فکر می‌کردیم هفته بعد درست می‌شود یکهو می‌بینید که یک سال است خانه‌نشین شده‌اید.

شرنگ

06 Feb, 09:00


دکتر دهقان در صحبت‌هایی که با انجمن ارتباطات کردند عنوان کردند که از شما به‌عنوان استاد مدعو دعوت کرده بودند تا در دانشکده تدریس کنید. دراین‌باره چه صحبتی دارید؟
بله صحبت‌های ایشان را خواندم. ایشان صحبت‌های زیادی کردند که بخشی از آن را پاسخ دادم. در این مورد هم باید بگویم که اولین‌باری که چنین عنوانی را می‌دیدم در همین نشریه صبح بود. ایشان در آن زمان هیچ‌گاه به چنین چیزی اشاره نکردند. تنها چیزی که می‌گفتند همان صلاح نیست که من بدانم بود. فقط باید اشاره‌کنم که روز آخری که من دانشکده بودم در شهریور ۸۸ ایشان با یک ورقه وارد اتاق شدند و یکسره گفتند که ورقه را امضا کنم تا مبلغی حدود یک میلیون بگیرم. من متوجه شدم که این مبلغ حق‌التدریس است. به ایشان گفتم که امضای این ورقه به‌منزله این است که من اینجا حق‌التدریس کارکردم. ایشان می‌گفت «نه شما نگران نباشید. من این کار را کرده‌ام که شما فعلاً مبلغی را بتوانید بگیرید. معلوم است که شما حق‌التدریس نیستید». از ایشان اصرار و از من انکار که من به‌هیچ‌وجه امضا نمی‌کنم چون به معنای این است که من قبول می‌کنم حق‌التدریس هستم. ایشان می‌گفت که «خیر این‌طور نیست. شما حقوق از دست‌ رفته‌تان را می‌گیرید». در نتیجه فقط در مصاحبه فوق است که من تبدیل‌شده‌ام به استاد مدعو.
شما بالاخره پس از ماه‌ها در مراسم دکتر عبدالهی به دانشکده آمدید.
بله. من برای دکتر عبداللهی احترام ویژه‌ای قائل بودم. ضمن اینکه در طی این چند ماه با برخی از دوستان و همکاران دوباره ارتباط برقرار کردم و آن‌ها به من پیشنهاد کردند که در این روز به دانشکده بیایم. به‌هرحال آمدم و دانشجویان و همکاران را پس از مدت‌ها دیدم. البته باید به یک مسئله اشاره‌ کنم. من می‌خواستم زودتر از این و در مراسم بزرگداشت دکتر اباذری به دانشکده بیایم. من و هم‌دوره‌ای‌هایم از دوران دانشجویی همواره تصمیم داشتیم و قرار گذاشته بودیم که چنین مراسمی را برگزار کنیم و هر پنج و شش نفرمان صحبت کنیم. به‌هرحال تا موقعی که در دانشکده حضور داشتم امکانش حاصل نشد. پارسال متوجه شدم که دانشجویان چنین مراسمی را برگزار کردند و گویا قصد دعوت از من را نیز داشته‌اند ولی گویا برگزاری مراسم با مشکلاتی مواجه بود که به همین دلیل بسیار با سرعت برگزار شد و گفته‌های مسئولان دانشکده در این مراسم نیز مؤید همین امر است. به‌ هرحال متأسفانه من خیلی دیر خبردار شدم و نشد که در آن مراسم حاضر شوم.
ممنونیم که در این مصاحبه مسائلی را که برای شما پیش آمد توضیح دادید و تناقضاتی را که همواره در گفته‌های مسئولان بود، روشن کردید. دانشجویان نیز همواره می‌خواستند بدانند که واقعاً چه اتفاقاتی منجر به عدم حضور شما در دانشکده شده بود. خانم لاجوردی ما این حق را برای مسئولان قائلیم تا به صحبت‌های شما پاسخ دهند. آیا شما برای پاسخ‌گویی مجدد و یا مناظره با مسئولان آمادگی دارید؟
خواهش می‌کنم. به‌هرحال دانشجویان حق‌دارند بدانند که در دانشکده چه می‌گذرد و نسبت به مسائل صنفی و علمی حساسیت نشان دهند و از اساتید و مسئولان خواستار پاسخ‌گویی باشند. من برای پاسخ‌دهی مجدد و یا مناظره آماده هستم. در واقع پیش‌ از این، زمانی که هنوز در دانشکده بودم یک‌بار اعضای بسیج به آقای جمشیدیها چنین پیشنهادی داده بودند که ایشان قبول نکردند.
پانویس‌ها
[۱] مهری بهار، استاد گروه ارتباطات.
[۲] غلامرضا جمشیدیها: رئیس وقت دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران. آقای جمشیدیها الآن نیز رئیس دانشکده است.
[۳] علیرضا دهقان. استاد گروه ارتباطات و رئیس وقت گروه.
[۴] اعظم راودراد. استاد گروه ارتباطات.
[۵] ازجمله دروسی که هاله لاجوردی تدریس می‌کرد.
[۶] مسعود کوثری. استاد گروه ارتباطات.
[۷] جلسه گزینشپایین‌ترتوضیح دادهمی‌شود.
[۸] تقی آزاد ارمکی. استاد گروه جامعه‌شناسیو مدیر دانشکده در سال ۱۳۸۳.
[۹] مجید حسینی‌زاد.
[۱۰] اساتید گروه جامعه‌شناسی.
[۱۱] استاد گروه ارتباطات.
[۱۲] کتاب «زندگی روزمره در ایران مدرن» که در همان نشر ثالث منتشر شد.
[۱۳] استاد گروه ارتباطات دانشگاه تهران.
[۱۴] استاد فقید جامعه‌شناسی در دانشگاه علامه.

شرنگ

06 Feb, 08:41


لاجوردی، استاد دانشگاه تهران.
متون روزنامه‌ها مربوط به اخراج و مرگ هاله لاجوردی، استاد دانشگاه تهران.
بگیرید و بکشید
متن گفت‌وگو با هاله لاجوردی در اردیبهشت سال ۱۳۹۰
ریاست دانشکده و مدیریت گروه ارتباطات چه آن زمانی که در دانشکده بودید و چه از مهرماه ۱۳۸۸ به این‌سو که نیستید، همواره ادعا کردند که خود شما پیگیر کارهای اداری تمدید قرارداد نبودید. نشریه «روزنه فردا» را هم ملاحظه کردید. آیا این ادعا حقیقت دارد؟
هاله لاجوردی - خیر، به‌هیچ‌وجه درست نیست.
پس لطف می‌کنید توضیح دهید مشکل چیست و اصلاً از چه زمانی شروع شد؟
در این خصوص که مشکل من از کی شروع شد، خب یکسری مشکلات هست که همه به آن عادت داریم و دیگر اگر یک روز در دانشکده مشکل نباشد اصلاً مشکل پیدا می‌کنیم. این‌جور مشکلات همیشه بود. به‌علاوه هم‌اتاقی با خانم بهار[۱] و قدرت ایشان، توصیه‌های ایشان چه با نیت خیر چه با تهدید که متأسفانه درنهایت منجر به دعواهایی شد که اشاره خواهم کرد. مشکلاتی ازاین‌دست و صحبت‌های دیگران چه با توصیه و چه با تهدید همیشه وجود داشت...
ببخشید حرفتان را قطع می‌کنیم. نصیحت و تهدید در چه مورد؟ لطفاً توضیح می‌دهید؟
بله. تهدید و نصیحت با این مضمون که چرا در شیوه کلاس‌داری عرف‌شکنی می‌کنم؛ چرا دانشکده و روال آن را با دعوت دانشجو به تفکر و نقد کتب غربی به خطر می‌اندازم؛ نصیحت می‌کردند که سربه‌راه شوم؛ اگر فلان ورقه را جلویم گذاشتند امضا کنم و اعتراض نکنم؛ اما همان‌طوری که در نشریه هم نوشته شده نصیحت و تهدید از سال ۸۶ حالت تندتری پیدا کرد و به یک معنا عرف شکسته شد. به‌بیان‌دیگر تهدیدها همیشه بود ولی درعین‌حال فرض بر این بود که هیچ‌گاه عملی نمی‌شود. مشکل من این بود که نمی‌دانستم دقیقاً از من چه می‌خواهند. ولی بالاخره در یک جلسه فهمیدم.
منظورتان همان جلسه‌ای است که در پاییز ۱۳۸۶ برگزار شد؟ آن موقع بعضی از دانشجویان ارتباطات نیز فهمیدند چنین جلسه‌ای برگزار شد ولی کسی نمی‌داند در این جلسه دقیقاً چه گذشت. اگر ممکن است توضیح دهید که خواسته مسئولان دانشکده از شما چه بود؟
این جلسه در آبان ۱۳۸۶ برگزار شد. دکتر جمشیدیها [۲]از قبل گفتند بیا با تو کارداریم. گویا تعدادی از دانشجویان هم فهمیده بودند. وارد اتاق شدم. ایشان بودند و چند تا از اعضای گروه. من هم اصلاً خبر نداشتم جلسه درباره چیست. آقای دکتر جمشیدیها با لحن عصبانی شروع کردند به صحبت، به‌طوری‌که آقای دهقان[۳]یا خانم راودراد [۴]او را آرام می‌کردند. اما چند دقیقه بعد ایشان بود که بقیه را آرام می‌کرد. محورهای صحبتشان این بود که من به چه حقی عرف این دانشکده را با کلاس‌داری و نحوه درس دادنم می‌شکنم؟ آقای دهقان کتابی را گذاشت روی میز و گفت ببینید. قرار بر این است که مثلاً این کتاب تدریس شود. استاد سر کلاس می‌رود. هر جلسه درس می‌دهد. ترم تمام می‌شود و بعد هم امتحان می‌گیرد. شما می‌روید سر کلاس به چه حقی به دانشجویان می‌گویید که فلان کتاب را بخوانید. نقد و بررسی کنید. ببینید چه قسمت کتاب به درد ایران می‌خورد. شما چرا این حرف‌ها را می‌زنید؟ به دانشجو چه ربطی دارد که نظر بدهد؟
 من در جواب می‌گفتم که اتفاقاً کار ما همین است که ببینیم چه چیزی و کدام قسمت این فلسفه علوم اجتماعی و ارتباطات و فرهنگ و تئوری‌های سینما[۵]به درد ایران و شرایط ما می‌خورد. بحث کل مملکت و شعارهای همه هم که این است. دوم اینکه دانشجو معلوم است که باید حرف بزند، باید در حیطه‌های مختلف بتواند نظر بدهد. پیشرفت علم اصلاً منوط به این است که دانشجویان بتوانند از استادشان جلو بزنند، اگر حرف نزنند که اصلاً شدنی نیست. از «نقد و بررسی» که صحبت کردم مشکل دیگری پیش آمد. آقای جمشیدیها داد زد: نقد کنید؟ بررسی کنید؟ ایراد می‌خواهید بگیرید؟ من گفتم نقد کار ماست؛ ایراد گرفتن نیست. شکافتن ِ موضوع است. شما گاهی اوقات با نقد و بررسی موضوع را تأیید می‌کنید. یادم است از نقد عقل محض کانت هم حرف زدم ولی ایشان نمی‌گذاشت. از صندلی خودشان بلند شدند و فریاد زدند که دانشکده من را می‌خواهی شلوغ کنی؟ یک نفر دیگر گفت فکر می‌کنی ما متوجه نیستیم که دانشجوها نامه می‌نویسند؟ چرا این کارها را می‌کنی؟ درخواست کرده‌اند که با شما کلاس گذاشته شود. فکر می‌کردند من به دانشجوها گفته‌ام از گروه درخواست کنند با من کلاس بردارند، در صورتی‌که من اصلاً از چنین نامه‌ای خبر نداشتم.

شرنگ

06 Feb, 08:41


یک نفر دیگر ورقه‌ای به من نشان داد و پرسید که چند تا اسم در این ورقه هست؟ پاسخ دادم هشت اسم. گفت ولی درواقع ۱۳ تا بود که اسم پنج نفر خط‌خورده. نامه‌ای بود که دانشجویان در اعتراض به یکی از کلاس‌های من نوشته بودند. من اشکالی نمی‌دیدم که عده‌ای معترض هستند ولی مسئولان به این نتیجه رسیدند که ۱۳ نفر به من معترض بودند و چند نفر از ترس من اسمشان را خط زدند. من متوجه نشدم که بالاخره با دانشجویان توطئه کردم که درخواست کنند با من کلاس بردارند یا اینکه دانشجویان از من می‌ترسند. به‌هرحال نظر دکتر جمشیدیها این بود که کارهایی مثل «در متن قراردادن» و «نقد و بررسی» و «نظر و صحبت دانشجویان» اشکالات اساسی ایجاد می‌کند. یا مثلاً می‌پرسیدند که چرا دانشجویان در نظرسنجی به من نمره بالایی دادند؟ چرا کلاس‌داری من دانشجومحور است؟ یادم می‌آید جمله‌ای گفتم که آن‌ها فکر کردند قصد توهین دارم، شاید به خاطر اینکه دو جهان متفاوت حرف همدیگر را نمی‌توانند بفهمند. گفتم تمام این صحبت‌هایی که شما کردید: کلاس‌داری، دانشجومحوری، نقد و بررسی اینکه چه چیزی به درد ایران می‌خورد، تشویق دانشجو به حرف زدن؛ طبق معیارهای بین‌المللی اگر این حرف‌ها را به معلمی بزنند یعنی دارند از او تقدیر می‌کنند. طبق قانون اگر ارزیابی کلاس‌ها از سه به بالا باشد استاد را تشویق می‌کنند و اگر از یک به پایین باشد، باید او را بازخواست کرد. من طبق قانون باید تشویق بشوم ولی شما دقیقاً برعکس عمل می‌کنید. خانم راودراد که خیلی ملایم حرف می‌زدند به من گفتند: یادت است گفتم راه کار کردن این شکلی نیست. چقدر توصیه کرده بودم. خب گوش نمی‌کنی. به‌هرحال از این جلسه به بعد لحن تهدیدها و مشکلات حالت تندتری پیدا کرد.
توصیه همکاران در خصوص این مشکلات چه بود؟
برخی می‌گفتند اشکال از خودِ من است. عرف رایج را رعایت نمی‌کنم.‌ در اینگونه مواقع باید بدون پرسش، بدون اعتراض، کلاً بدون حرف رفت پیش رئیس و از او معذرت خواست. برخی دیگر می‌گفتند موضوع اصلاً ربطی به من ندارد. هیچ پرسشی نکنم. دعوا جای دیگری بین افراد دیگری است. من سکوت کنم. مشکلات دیگران که حل شود مشکل من هم حل می‌شود.
یعنی سکوت شما تا پیش از اخراجتان بنا به توصیه بعضی از همکارانتان بود؟
تا حدودی بله؛ اما پیش از ادامه بگویم که کلمه اخراج بنا بر آنچه اتفاق افتاد یا بنا به توجیهات قانونی درست نیست. مسئله این است که قراردادم تمدید نشد.
این تمدید شدن چه الزاماتی داشت و چه کسانی مسئول آن بودند؟
ببینید زمانی که شخصی پیمانی استخدام می‌شود، تمدید قرارداد او منوط به کسب امتیازهایی است. حکم استخدام سالی یک‌بار صادر می‌شود و ما چون پیمانی هستیم هر سال تمدید می‌شود. تمدید حکم منوط است بر: ۱. نوشتن مقاله ۲. تعداد کلاس‌هایی که شخص تدریس می‌کند ۳. راهنمایی و مشاوره پایان‌نامه و ۴. امتیازهایی که دانشجویان به استاد می‌دهند. بر مبنای حکم استخدام اولیه، مقاله باید ظرف دو سال تحویل داده می‌شد. آقای اسماعیل بیدهندی مدیرکل نیروی انسانی دانشگاه در ۲۹ خرداد ۱۳۸۶ نامه‌ای به دکتر جمشیدیها در خصوص قرارداد استخدامی بعضی از اعضای هیئت‌ علمی نوشتند. در این نامه ذکرشده بود که پس از اسفند ۸۶ تمدید قرارداد اساتیدی که در نامه نام آن‌ها آمده بود منوط بر چاپ مقاله است. البته این مسئله ربطی به تمدید سالیانه ندارد. نامه آقای بیدهندی تیرماه به دست من رسید. من دو مقاله را که در سال‌های ۸۴ یا ۸۵ چاپ شده بود به دکتر جمشیدیها تحویل دادم؛ قضیه از اینجا جالب و خنده‌دار شد. من چند بار این مقاله‌ها را تحویل دادم اما دکتر جمشیدیها نامه می‌نوشت که چرا مقاله‌ها را نمی‌آوری؟ طوری شد که من دیگر در آذرماه از نامه‌ای که نوشته بودم کپی گرفتم. فکر می‌کردم شاید نوشتن من اشکال پیداکرده. به‌هرحال در کمال تعجب و حیرت، ایشان به آقای بیدهندی نامه نوشت که من هیچ اقدامی در خصوص تمدید و ترفیع انجام نداده‌ام. این مسئله چندبار تکرار شد. من چندین بار کتباً و شفاهاً هم به جمشیدیها و هم به گروه در خصوص تمدید قرارداد درخواست می‌دادم و در ضمن برگه‌های مربوط به تمدید سالیانه را پر می‌کردم. می‌دانید که بر طبق عرف، همواره نامه چاپ مقاله هم کفایت می‌کند چون خیلی اوقات در اختیار شما نیست که مقاله کی چاپ می‌شود. ولی من به این اکتفا نمی‌کردم. مقاله را می‌بردم، نامه چاپ را می‌بردم و کپی و پرینت را هم می‌بردم ولی فایده‌ای نداشت. به‌هرحال من چندین بار مقاله‌ها را برای آقای دکتر جمشیدیها فرستادم ولی ایشان درنهایت در نامه به آقای بیدهندی عنوان کردند که من برای تمدید و ترفیع اقدامی نکردم.

شرنگ

06 Feb, 08:41


پس‌ از این ماجرا چه اتفاقاتی افتاد؟ شما تا چه زمانی در جلسات گروه و شورای عمومی دانشکده شرکت می‌کردید
۶ خرداد ۱۳۸۷ جلسه گروه بود که درواقع خداحافظی دکتر کوثری [۶]از مدیریت گروه بود و دکتر دهقان مدیر جدید گروه شدند. آخرین باری بود که من به جلسات گروه دعوت شدم. برای چندمین بار درخواست تمدید قرارداد و ترفیع کردم. خانم دکتر بهار خطاب به من گفتند اصلاً حرفی نزنم. به خانم دکتر راودراد می‌گفتم چرا نمی‌گذارید من حرفم را بزنم. خانم بهار گفت، منظورم این نیست که «اصطلاحاً» گفت، خانم بهار واقعاً گفت: حرف نزن. ایشان با وجود اینکه استاد پیمانی است در جلسه مطرح کرد که دو ترم مرخصی می‌خواهند؛ گفتند فکر نمی‌کنم گفتنش لازم باشد ولی چون خانم راودراد از من خواستند باید به اطلاع شما برسانم که یک یا دو ترم نیستم و با همسرم می‌خواهم به فرصت مطالعاتی بروم.
من به خانم دکتر راودراد گفتم که طبق درخواست شما دوباره هم کتبی درخواست تمدید کردم هم شفاهی. حالا خانم بهار چرا می‌گوید من اصلاً نباید حرف بزنم. دکتر دهقان هم می‌گفت الان نباید تقاضا بدهی، الان وقتش نیست. در واقع کاغذهای درخواست تمدید را نمی‌گرفتند. همین روز بود که بعد از پایان جلسه متأسفانه من کنترلم را از دست دادم و بر سر دکتر بهار فریاد کشیدم. این موضوع بعداً معنا پیدا کرد که دکتر جمشیدیها گفتند من به یکی از برجسته‌ترین اساتید دانشکده توهین کردم. در جلسه گزینش هم این موضوع مطرح شد.[۷]من اینجا باید بگویم واقعاً متأسفم. باید بگویم با اینکه حق هم با من بود ولی من کنترل خودم را از دست دادم آن‌هم به خاطر حرف‌هایی که نمی‌فهمیدم، تهدیدهایی که نمی‌فهمیدم و البته ای‌ کاش که فقط در مورد مسائل دانشکده بود. ایشان در مورد زندگی خصوصی من هم اظهاراتی می‌کردند. به‌ هر حال من سر ایشان داد زدم. بعد از آن به جلسات گروه و شورای دانشکده دعوت نشدم و اسم من از صورت‌ جلسه گروه بیرون کشیده شد.
تابه‌حال چندین بار از خانم دکتر بهار و حرف‌ها، تهدیدها و طرز برخورد ایشان صحبت کردید. چرا چنین مسائلی پیش آمد؟ از این‌ رو می‌پرسم که آقای دکتر کچویان هم صحبت‌هایی در مورد هم‌زمانی استخدام شما و خانم بهار و ارتباط آن با مشکلات متعاقب شما مطرح کردند. اگر ممکن است در این مورد هم توضیح دهید.
روندی که چه شد من استخدام شدم و از سال ۸۶ به بعد چه شد، ابعاد مختلفی دارد ولی من بر مبنای اظهارنظر خانم بهار در مصاحبه با روزنه فردا و همچنین صحبت آقای کچویان به نکاتی اشاره می‌کنم. قضیه این است که من ۱۸ اسفند ۱۳۸۲ دکترا گرفتم. خود جریان دکترا هم داستان عجیب‌وغریبی است که شاید اینجا جایش نباشد کامل تعریف کنم. فقط یک نکته را می‌توانم بگویم: اظهارنظر خانم بهار که گفته‌اند دکتر آزاد[۸]خیلی در استخدام من کمک کرد. شاید منظور ایشان این است که [دکتر آزاد] چقدر از زمان کنکور دکترا اخذ مدرک دکترا را عقب انداخت، شاید منظور ایشان این باشد که [دکتر آزاد] چقدر اصرار کرد استاد راهنمای من باشد. چقدر تهدید کرد و چقدر جلسه دفاع را عقب انداخت چون منتظر بود تا کار استخدام همسرش درست شود تا بتواند همه ما را درهم عرضه کند. اتفاقاً اینجا حرف دکتر کچویان درست است که در آن مصاحبه گفته صحبت‌هایی هست در مورد هم‌زمانی استخدام من و خانم بهار. به‌هرحال دکتر آزاد در عمل کارهایی کرد تا این استخدام‌ها هم‌زمان بشود و همزمان هم شد. من اسفندماه دفاع کردم. در روز دفاع استاد راهنما به من حمله و استاد داور[۹]از من دفاع می‌کرد! بعد از جلسه دفاعیه استاد راهنما اصلاحیه زد و رساله را نگه داشت تا من فارغ‌التحصیل نشوم. من در دوره دکترا و کنکور شاگرد اول بودم و طبق قانون آن زمان باید استخدام می‌شدم ولی اصلاحیه باعث شد که نتوانم استخدام بشوم. اجازه بدهید به مسئله دیگری هم اشاره‌ کنم که با این موضوع مرتبط است. در دوره دکترا و پیش از دفاع من از دانشگاهی از آمریکا دعوت‌نامه داشتم تا در آنجا تدریس کنم. یک‌بار ویزا هم گرفتم ولی منتظر بودم تا جلسه دفاع برگزار شود و بعد از آن بروم. دکتر آزاد هم فکر می‌کرد من حتماً به آنجا می‌روم و برای همین جلسه را عقب می‌انداخت.

شرنگ

06 Feb, 08:41


بله درست است. اول بگویم که اشاره ایشان به مشکلی که بعضی از دانشجویان با من داشتند، برمی‌گردد به مسائلی که درباره درس فلسفه علوم اجتماعی چند سال پیش اتفاق افتاد و اگر لازم شود توضیح خواهم داد. به‌هرحال دکتر کچویان همیشه در مورد مسائل دانشکده دغدغه‌هایی داشتند چه زمان ریاست قبلی چه زمان ریاست فعلی. ایشان بنا بر دوستی و شناختی که از دکتر جمشیدیها داشتند همواره می‌گفتند که امکان ندارد دکتر جمشیدیها از لحاظ اخلاقی چنین کارهایی کرده باشد و چنین حرف‌هایی زده باشد. من هم آن روز در پاسخ به ایشان که علت عصبانیت من را جویا شدند درخواست کردم که خودشان از آقای جمشیدیها بپرسند که چه‌حرف‌هایی زدند. ایشان رفت‌ و

شرنگ

06 Feb, 08:41


بسیار خوب. برگردیم به موضوع قبلی. بعد از جلسه خردادماه چه شد؟ گویا تیرماه حقوق شما قطع شد، آیا این موضوع درست است؟ اگر بله دلیل این کار چه بود؟
بله درست است، ولی بگذارید یک مسئله را توضیح دهم تا قضیه روشن‌تر شود. من شخصاً شاهد بودم که دانشگاه چند بار حقوق اعضای هیئت‌علمی را قطع می‌کرد چون فی‌المثل مقاله نداشتند. این مسئله سبب می‌شد تا روند تمدید قراردادشان مختل شود. منتها روال کار این‌طور بود که شش ماه و حتی یک سال از آخرین‌ مهلت می‌گذشت و بعد حقوقشان را قطع می‌کردند، ولی دانشکده از بودجه خودش حقوق استادها را می‌داد تا کارشان درست شود. مسئله عجیب‌ و غریب در خصوص من این بود که حقوق از طرف دانشگاه واریز شد ولی دانشکده قطع کرد.
ببخشید، پس یعنی از طرف دانشگاه تهران مشکلی نداشتید؟
خیر، اصلاً. پنجم تیرماه ۸۷ بود. از صحبت‌هایی که با دوستانم کردم متوجه شدم حقوق همه واریز شده الا حقوق من. اول فکر کردم چون قرار بود همان موقع سیستم کامپیوتر عوض شود شاید من جایی اشتباه کردم. برای همین رفتم حسابداری. مسئولان گفتند حقوق همه واریز شده، حقوق شما هم همین‌طور اما دکتر جمشیدیها دستور دادند حقوق شما را ندهیم. اول فکر کردم شوخی می‌کنند. بعد که خواستم مدرک نشان بدهند گفتند شفاهی دستور داده‌اند. به‌هرحال من ۸ تیر نامه‌ای نوشتم به آقای جمشیدیها و دلیل کارشان را پرسیدم. البته نامه‌نگاری بعد از اقدامات شفاهی‌ای بود که نتیجه‌ای نداشت؛ حرف‌های عجیب‌ و غریبی می‌زدند؛ از این‌ دست که به ایشان توهین شده. جدای بی‌پایه و اساس بودن چنین حرفی، اگر فرض هم کنیم که شخصی به ایشان توهین کرد، ایشان بر چه مبنایی حقوق را قطع می‌کنند؟‌ آن‌هم زمانی که فقط واسط و میانجی هستند. به‌هرحال من نامه نوشتم. پس‌ از اینکه نامه بی‌جواب ماند، حضوری خدمت ایشان رسیدم. ایشان هم دادوبیدادهایی کردند که من اصلاً سر در نیاوردم. گفتند اصلاً نوشتن همین نامه توهین است و دائماً از اصطلاح «دانشگاه من» استفاده کردند و می‌گفتند که «دانشگاه من را می‌خواهی به آشوب بکشی، فکر کردی من نمی‌دونم و....» به‌ هرحال اگر من مبهم می‌گویم به خاطر این است که صحبت‌های ایشان مبهم بود. قطع حقوق من بدین شکل شروع شد و تا آخر هم ادامه پیدا کرد. من ۱۷ ماه بدون حقوق کار کردم. آن‌هم بدین خاطر که همیشه فکر می‌کردم هفته بعد درست می‌شود.
۳۱ تیر ۱۳۸۷ دکتر جمشیدیها من را صدا کردند تا باهم حرف بزنیم. من هم مدارک را دوباره بردم. البته در طی این مدت بنا به درخواست و توصیه اساتید و دوستان مقاله‌های دیگری نیز نوشته بودم. به‌علاوه نامه کتابم که در انتشارات ثالث در دست چاپ بود[۱۲]. این مدارک و امتیازها خیلی بیش‌ از حد لازم برای تمدید بود. ایشان دوباره شروع کرد به فریاد و هتاکی با جملاتی بی‌ربط، البته حتماً از نظرایشان باربط، مثل: «تو فکر کردی کی هستی؟»، «فکر کردی شاگرد اولی؟»، «کار خوبی کردم که حقوق شما را قطع کردم.» «من تو را یا از طریق آموزش بیرون می‌کنم یا گزینش» و جملاتی مانند این. البته شاید هم چندان بی‌ربط نبود چون من اول گفتم «شما فکر نمی‌کنید که این ایراد به شما وارد است که اگر ادعا می‌کنید که دارید به قانون عمل می‌کنید، چرا برای همه اعمال نمی‌کنید؟»
 می‌دانید بعضی‌ها فکر می‌کنند که در مورد من غیرقانونی عمل شد، ولی این‌جوری نیست. بلکه آقایان مسئول از کلیه امکانات قانونی استفاده کردند. بله قانوناً باید گروه درخواست می‌داد که من را می‌خواهد ولی خب گروه نمی‌گفت و درخواست نمی‌داد؛ یا مقاله‌ها را نمی‌گرفتند. من هم به ایشان گفتم که چرا در مورد بقیه قانون در حداقل درجه‌اش اعمال نمی‌شود؟ خوانندگان را ارجاع می‌دهم به همان نشریه رویش متعلق به بسیج دانشجویی که درباره گفت‌وگوی دکتر جمشیدیها و کچویان است. ایشان در آنجا می‌گوید که این مسائل به من در مقام مدیر مربوط نیست. صحبت من این بود که شما به این کاری ندارید که یکی اصلاً دکتر است یا نیست، که چه طوری استخدام شده است، یا شخص دیگری با تقلب استخدام شده یا خیر. چطور است که در مورد من که مقاله‌ها را دارم، نامه چاپ کتاب دارم، امتیاز دانشجویان را دارم، درخواست دادم که گروه کلاس‌هایم را بیشتر کند، چگونه است که من که تمام امتیازها را دارم شما بدین شکل عمل می‌کنید. واکنش ایشان هم همان داد و فریاد بود که من آخر سر بیرون آمدم.
گویا همان روز دکتر کچویان هم شما را در راهرو دیدند که عصبانی هستید و نزد دکتر جمشیدیها هم رفتند. خود ایشان هم در مصاحبه با انجمن ارتباطات به این مسئله اشاره کردند.

شرنگ

06 Feb, 08:41


حرف‌های بعدی دکتر جمشیدیها در جلسات مختلف نیز بر مبنای همین دو مسئله یعنی شاگرد اولی و دعوت‌نامه از آمریکا معنا پیدا می‌کند. ایشان می‌گفتند «تو دروغ می‌گی، شاگرد اول نبودی، مدرک داری؟» دلیل حساسیت ایشان گویا این بود که یک نفر دیگر را طبق قانون شاگرد اولی استخدام کردند. در مورد آمریکا می‌گفتند: «به درد همان آمریکای جنایتکار می‌خوری.» به‌هرحال من و آزاد وارد معامله‌ای شدیم. من از ایشان پرسیدم چرا مدرک مرا آزاد نمی‌کند؟ ایشان پاسخ داد برای اینکه طبق قانون می‌توانی استخدام شوی ولی الان صلاح نیست و من بهت نمی‌گویم چرا. من هم گفتم شما مدرک من را آزاد کن و من درخواست استخدام نمی‌دهم. ایشان هم از من قول گرفت و مدرک من را آزاد کرد. من هم پس‌ از آن اقدام کردم برای دانشگاه علامه. ۱۱ ماه بعد به گوش ایشان رسید که من در شرف استخدام در دانشگاه علامه هستم. از من خواستند برگردم به دانشکده و این دقیقاً هم‌زمان بود با پایان ریاست ایشان. من هم اول گفتم نه و اکثر استادان من هم توصیه کردند از اتفاقات پیش از آن عبرت بگیرم و به دانشکده نیایم. می‌گفتند که می‌خواهند از من استفاده کنند و بهتر است به علامه بروم. درنهایت من به حرف دوستان گوش نکردم. پس از حدود ۱۰ یا ۱۱ ماه پس از دفاع، در زمستان ۸۳ استخدام شدم.
و این هم‌زمان بود با استخدام خانم بهار؟
دقیقاً؛ و هم‌زمان بود با پایان ریاست آزاد. درواقع حکم استخدام خانم بهار صادر شد تا دکتر آزاد از سمت خود کنار رفتند و جمشیدیها به ریاست رسید. دو سه سال بعد نشریه رویش متعلق به بسیج دانشجویی مصاحبه‌ای با دکتر جمشیدیها و دکتر کچویان انجام داد. دکتر کچویان در آنجا گفت که گمان همه بر این بود که دکتر جمشیدیها با تخلفات صورت گرفته در دوره‌های پیشین مقابله می‌کند و ایشان در جهت بازگرداندن مسیر دانشکده به راه‌های قانونی تلاش می‌کند. انتقاد ایشان هم مبنی بر این بود که دکتر جمشیدیها کوتاهی کردند و در حقیقت کاری نکردند. قضیه این بود که من و خانم بهار استخدام شدیم، آقای فرجی‌دانا از ریاست دانشگاه و آقای آزاد از ریاست دانشکده کنار رفتند. آقای جمشیدیها به ریاست رسیدند. دکتر آزاد هم در انتخابات دانشکده در آخرین لحظه تصمیم گرفت به جمشیدیها رأی بدهد. ما همه تعجب کردیم. ایشان در جواب سؤال ما که چرا به جمشیدیها رأی داد گفت: «فهمیدم که جمشیدیها را بهتر می‌توانم در دست بگیرم.» ما اول فکر می‌کردیم که شوخی می‌کنند ولی بعداً ادعاهای خانم بهار نشان داد که نه. درواقع حرف خانم بهار مبنی بر اینکه من و دیگر اعضای گروه ارتباطات و حتی ایشان را دکتر آزاد آوردند دقیقاً درست است، البته بدین معنا که ایشان می‌گفت: «نه علم مهم است، نه مقاله. اگر هم مهم باشد قدرت آن را درست می‌کند. قدرت هم در دست همسر من است به‌واسطه جمشیدیها و به‌واسطه دوستی من با یکی از بستگان مقامات.»
به‌هرحال من به حرف استادهایم گوش ندادم و استخدام شدم. شرط استخدام نوشتن یک مقاله ISI بود که بعداً تبدیل شد به دو مقاله علمی ـ پژوهشی یا یک مقاله ISI ظرف دو سال. نکته در اینجاست که در وهله اول به نظر می‌رسد که کسب این امتیازها تماماً بر عهده فرد است. البته این درست است ولی عملاً این‌طور نیست. مثلاً در مورد چاپ مقاله متأسفانه طبق اصطلاحی که رایج است باندهای مختلفی نشریات مختلف را در دست دارند. مثلاً من یکی از مقالاتم با کمک استادانی مانند دکتر [غلامرضا] غفاری، دکتر [محمدرضا جوادی] یگانه[۱۰] قرار بود در نامه علوم اجتماعی چاپ شود. هر چقدر اصلاحیه زدند تصحیح شد ولی در لحظه آخر یک‌باره دیدیم چاپ نشد. چرا؟ بنا بر قانون مدیر مسئول نشریه رئیس دانشکده است و ایشان مقاله را کشید بیرون. یا مثلاً فکر کنم مسئول یکی از نشریات مربوط به گروه ارتباطات آقای آزاد و همسر ایشان هستند. مقاله را تحویل می‌دادم، اصلاحیه می‌خورد. انجام می‌دادم و دیگر همه کارها انجام می‌شد بعد خانم بهار آمد و گفت نمی‌توانیم چاپ کنیم. چون طبق فلان قانون و بهمان ماده نمی‌شود. این‌ها را برای این توضیح دادم که اگرچه امتیازها را شخصِ پیمانی باید کسب کند ولی در عمل دست کسانی است که قدرت دارند و به هر دلیلی که خودشان صلاح بدانند یا ندانند کار می‌کنند. بگذارید در اینجا یک نکته دیگر هم بگویم. گفتم که اول یک مقاله ISI بود ولی اکثراً معتقد بودند که شدنی نیست و بالاخره هم این قانون را برداشتند ولی قبل از اینکه بردارند آقای دکتر [حمید] عبدالهیان [۱۱] توانست موافقت مسئولان را جلب کند که به‌جای ISI، مجموعه مقالاتی به زیان انگلیسی با همکاری انتشارات «راتلج» به چاپ برسد. همه نوشتند ولی تا جایی که من یادم است فقط مقاله خودش و دکتر بهار از گروه ارتباطات چاپ شد و مقاله‌های دیگران ازجمله من و دکتر اباذری چاپ نشد چون به گفته دکتر عبداللهیان انگلیسی ما ضعیف بود. چنین وضعیتی حاکم است.

شرنگ

06 Feb, 08:37


هاله لاجوردی (۱۳۹۹ـ۱۳۴۳) جامعه‌شناس و استاد گروه ارتباطات دانشگاه تهران بود. کلاس‌های او در میان دانشجویان بسیار محبوب بود و پس از درگذشتش، سال‌ها دانشجویانش از تأثیرات عمیق او بر زندگی‌شان نوشتند و گفتند. مصاحبه پیش رو در اردیبهشت سال ۱۳۹۰ با هاله لاجوردی انجام شده است و او در این گفت‌وگو به فشارهای وارد شده از سوی دانشگاه تهران پرداخته که در نهایت به اخراجش از دانشگاه و خانه‌نشینی‌اش منتهی شد.
در بخشی از این گفت‌وگو هاله لاجوردی در مورد سهمگینی اخراجش از دانشگاه می‌گوید:
از روزی که از دانشکده بیرون آمدم هیچ جا کار نکردم. من به چشم دیدم کسی که بیش از ۲۰ سال از عمرش را صرف کاری کند و به آن عشق بورزد و از لحاظ قانونی هم مشکلی نداشته باشد و تنها ایرادی هم به او می‌گیرند این است که چرا به فکر دانشجویان است، چنین کسی را می‌توان از کار بیکار کرد.
این گفت‌وگو را یکی از دانشجویان او، آریا وقایع‌نگار، تهیه و تنظیم کرده است. وقایع‌نگار در مقدمه‌ای کوتاه توضیح می‌دهد که چرا این گفت‌وگو سه سال پس از مرگ هاله لاجوردی منتشر می‌شود.
آریا وقایع‌نگار - سه سال از فوت هاله لاجوردی می‌گذرد. لابد آن‌هایی که او را می‌شناختند و از فوت او متأثر شدند یا کسانی که فقط پس از درگذشت هاله فهمیدند او کیست، بپرسند چرا تازه الان این مصاحبه چاپ می‌شود؛ به‌خصوص که بلافاصله پس از فوت هاله حرف و نظر و شایعاتی جور واجور همه‌جا را پر کرد که چه بر سر او آمد یا «هاله چه شد؟».
حقیقت این است که فوت هاله، من و کمیل – دو دانشجو و دوست او – را خرد کرد. ما دو نفر که از پاییز ۱۳۸۸، زمانی که هاله را از دانشکده علوم اجتماعی اخراج کردند، تا سال ۱۳۹۶ او را می‌دیدیم و پس از قطع ارتباطمان با او از آن تاریخ تا نوروز ۱۳۹۹، هر چند وقت یک‌بار برای او پیغام می‌دادیم به امید آنکه دوباره صدایش را بشنویم یا او را ببینیم. خبر فوت او از سخت‌ترین ضرباتی بود که بر روح و روان ما فرود آمد. یادداشت یا واکنش آنی برای هردوی ما ناممکن بود. اما از همان ابتدا یک‌چیز برایمان مسجل بود: باید مصاحبه هاله را چاپ کنیم. در تمام سال‌هایی که هاله را می‌دیدیم، دانشکده و داستان اخراجش از زبان او نمی‌افتاد. همواره ایده خلاقانه‌ای به ذهنش می‌رسید. می‌گفت داستان من در این دانشکده رمانی درخشان می‌شود. احتمالاً این خواست مؤکد او برای روایت داستان اخراجش را فقط ما دو نفر و خانواده‌اش می‌دانستیم. انتشار این مصاحبه کمترین دینی است که او به گردن ما دارد.
مقدماتی که منجر به این مصاحبه شد، بدین قرار است: طبق لیست رسمی دروس ارائه‌شده در سال تحصیلی ۱۳۸۹ـ۱۳۸۸ قرار بود هاله لاجوردی یک یا دو کلاس تدریس کند. اما بعد از آغاز کلاس‌ها از هاله خبری نشد. کلاس بود اما استاد نبود. دانشجویان پیگیر شدند اما ریاست گروه ارتباطات و دانشکده اعلام کردند که از غیبت خانم لاجوردی بی‌اطلاع‌اند.
دانشجویان گروه ارتباطات و مطالعات فرهنگی از مدت‌ها پیش می‌دانستند که موقعیت او در گروه ارتباطات بغرنج شده بود. حتی شایعه شده بود که ممکن است قرارداد او تمدید نشود. نشریه «صبح» ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸ دراین‌باره نامه‌ای چاپ کرد که در آن اکثر تشکل‌های دانشجویی و تعداد زیادی از دانشجویان گروه ارتباطات و مطالعات فرهنگی از ریاست دانشکده می‌خواستند تا قرارداد هاله لاجوردی تمدید شود. هیچ اتفاقی نیفتاد.
هشدار نسبت به اخراج خاموش اساتید، نشریه «صبح» به مورخ ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸.
یک سال بعد، گروهی از دانشجویان که نشریه «روزنه فردا» را منتشر کردند، بار دیگر پیگیر وضعیت قرارداد هاله لاجوردی شدند. در شماره یکم این نشریه مورخ ۸ اردیبهشت ۱۳۸۹، مصاحبه‌هایی کوتاه با تعدادی از مدیران و اساتید دانشکده چاپ شد که از آن‌ها درباره ابهامات اخراج و غیبت هاله لاجوردی سؤال شده بود. دانشجویان مسئول این نشریه می‌دانستند که من و کمیل هاله لاجوردی را می‌بینیم، به همین خاطر از ما خواستند تا مصاحبه‌ای با او ترتیب دهیم و از او بخواهیم تا به مدعیات و مطالب مندرج در این نشریه، پاسخ دهد.
من همان ماه با هاله مصاحبه کردم؛ قرار بود در نشریه روزنه چاپ شود اما به دلایلی نشد. این مصاحبه حالا با تأخیری قریب به ۱۳ سال چاپ می‌شود.
متن مصاحبه همان موقع، در سال ۱۳۹۰ پیاده شد. وقتی برای ما مسجل شد که می‌بایست مصاحبه را چاپ کنیم، فکر کردیم لازم است صوت آن را هم پیدا کنیم. کرونا باعث شد تا این جست‌وجو تقریباً محال شود. ما ایران نبودیم و فایل در ایران بود. با هزار مکافات با کمک دوستان در ایران، در کنار مصاحبه، مستندات دیگر را نیز گرد آوردیم.
من مسئول صحت تک‌تک کلمات این مصاحبه هستم. هاله لاجوردی سخاوتمندانه مدارک و اسناد دیگری را در اختیار ما گذاشت که هر وقت لازم شد، ارائه خواهیم کرد. ما به‌زودی در یادداشتی دیگر درباره هاله‌ای که شناختیم، خواهیم نوشت.

شرنگ

06 Feb, 07:13


شاخه‌ای از دانش فرو افتاد
به بهانه درگذشت جامعه‌شناس برجسته


مایکل بوراووی (Michael Burawoy) جامعه‌شناس برجسته‌ای است که در سال ۱۹۴۷ متولد شد و به‌عنوان استاد دانشگاه کالیفرنیا شناخته می‌شود. او بیشتر به‌خاطر کارهایش در زمینه جامعه‌شناسی کار، جامعه‌شناسی صنعتی و نظریه مارکسیستی معروف است. بوراووی هم‌چنین به‌عنوان رئیس انجمن بین‌المللی جامعه‌شناسی (ISA) خدمت کرده است.
   بوراووی مفهوم «جامعه‌شناسی عمومی» را مطرح کرده است که بر تعامل جامعه‌شناسان با جامعه مدنی و مشارکت در مسائل اجتماعی تأکید دارد. او معتقد است که جامعه‌شناسان باید فراتر از دانشگاه‌ها و مراکز آکادمیک عمل کنند و به مسائل عمومی و اجتماعی بپردازند. اهمیت این دیدگاه به دنبال ایجاد ارتباط بین جامعه‌شناسی آکادمیک و جامعه مدنی است. او تحقیقات گسترده‌ای در مورد کارگران و محیط‌های کاری انجام داده و به‌خصوص به مطالعه شرایط کارگران در کارخانه‌ها و تأثیرات تغییرات اقتصادی و سیاسی بر زندگی آن‌ها پرداخته است. کتاب‌های او مانند (Manufacturing Consent) که بر اساس تحقیقاتش در یک کارخانه تولید ماشین‌آلات نوشته شده است، به بررسی نحوه کنترل و مدیریت کارگران در محیط‌های صنعتی می‌پردازد.
   بوراووی از دیدگاه‌های مارکسیستی در تحلیل‌های خود استفاده فراوان برده است. او به بررسی نابرابری‌های اجتماعی، روابط طبقاتی و تأثیرات نظام سرمایه‌داری بر زندگی کارگران می‌پردازد. معتقد است که جامعه‌شناسی باید به نقد ساختارهای قدرت و نابرابری‌های اجتماعی بپردازد.
   بوراووی از روش‌های قوم‌نگاری برای مطالعه محیط‌های کاری و اجتماعی استفاده می‌کند. او معتقد است که این روش به محققان اجازه می‌دهد تا به درک عمیق‌تری از زندگی روزمره افراد و روابط اجتماعی دست یابند. هم‌چنین به نقد جهانی‌سازی و سیاست‌های نئولیبرالی می‌پردازد و بر آن است که این سیاست‌ها به افزایش نابرابری‌های اجتماعی و اقتصادی منجر شده‌اند. او از جامعه‌شناسان می‌خواهد که به بررسی تأثیرات این سیاست‌ها بر زندگی مردم بپردازند.
بوراووی تأثیر عمیقی بر جامعه‌شناسی معاصر گذاشته است، به‌ویژه در زمینه جامعه‌شناسی کار و جامعه‌شناسی عمومی. دیدگاه‌های او درباره نقش جامعه‌شناسان در جامعه و ضرورت مشارکت آن‌ها در مسائل عمومی، بحث‌های گسترده‌ای را در میان جامعه‌شناسان برانگیخته است.
با فقدان بوراووی، جامعه‌شناسی جهانی یکی از چهره‌های برجسته و تأثیرگذار خود را از دست داد.



https://t.me/drabbasee

شرنگ

06 Feb, 04:49


تا قله‌ها


🟢 دلار:
852,300 (0+)
📈 سقف:
854,200
📉 کف:
845,300
↗️ تغییر روزانه:
6,350 (0.75%)
ا
🟢 یورو:
893,500 (0+)
📈 سقف:
895,700
📉 کف:
882,800
↗️ تغییر روزانه:
11,700 (1.33%)
ا
🟢 درهم:
234,510 (0+)
📈 سقف:
234,810
📉 کف:
232,250
↗️ تغییر روزانه:
2,150 (0.93%)
ا
🟢 دلار هرات:
848,700 (0+)
📈 سقف:
849,000
📉 کف:
837,500
↗️ تغییر روزانه:
5,300 (0.63%)
ا
🟢 انس طلا:
2,869.59 (22+)
📈 سقف:
2,873.02
📉 کف:
2,860.41
↗️ تغییر روزانه:
5.82 (0.2%)
ا
🟢 مثقال طلا:
255,480,000 (0+)
📈 سقف:
256,880,000
📉 کف:
250,960,000
↗️ تغییر روزانه:
5,420,000 (2.17%)
ا
🟢 طلا 18:
58,970,000 (0+)
📈 سقف:
59,305,000
📉 کف:
57,730,000
↗️ تغییر روزانه:
1,258,000 (2.18%)
ا
🟢 سکه بهار ازادی:
635,050,000 (0+)
📈 سقف:
640,300,000
📉 کف:
613,700,000
↗️ تغییر روزانه:
25,100,000 (4.12%)
ا
🟢 سکه امامی:
677,900,000 (0+)
📈 سقف:
694,300,000
📉 کف:
655,750,000
↗️ تغییر روزانه:
29,750,000 (4.59%)
ا
🟢 نیم سکه:
354,600,000 (0+)
📈 سقف:
354,600,000
📉 کف:
348,600,000
↗️ تغییر روزانه:
9,000,000 (2.6%)
ا
🔴 ربع سکه:
171,000,000 (0+)
📈 سقف:
172,100,000
📉 کف:
171,000,000
↘️ تغییر روزانه:
1,000,000 (0.58%-)
ا
🔴 بیت‌کویین:
97594.33 (0+)
📈 سقف:
97721.06
📉 کف:
96226.86
↘️ تغییر روزانه:
58.19 (0.06%-)
🚀
🌀
#دلار #یورو #درهم #دلار_هرات #انس_طلا #مثقال_طلا #طلا_18 #سکه_بهار_ازادی #سکه_امامی #نیم_سکه #ربع_سکه #بیتکویین
ا🔺

منبع: رسانه‌ها

شرنگ

05 Feb, 19:28



«يُمكنُ أن يُخنقَ من إصبَعه»
هرگز گمان نمی‌کردم که آدمی‌زاد ممکن است از انگشتانش هم به دار آویخته شود.
ضرب‌المثل عربی


مدتی است جانوری دستم را نیش زده است چندان که پای بیرون آمدن از خانه ندارم!.

سعیدی سیرجانی


#نوشتن


شرنگ

05 Feb, 14:02


فرصت‌های سوخته

من شاعر سکوت شده‌ام.
سکوتِ پنجره‌ها را می‌شمرم:
که هر کدام قبای باد بودند
و از آستینِ فصل‌ها لغزیدند.
ساعتِ کوک‌شدهٔ خیال می‌گوید:
«پرنده‌ای که بالش از یاد تو سبز شد،
بال‌هایش را در مهتابِ دیگری باز می‌کند.»

قدم‌های‌ام را روی نقشهٔ گم‌شده‌ای گذاشتم
که رودها همه را
به دریاچهٔ «شاید» می‌ریزد.

سکوت خاکستر فرصت‌ها را می‌شمرم
و خزان عمر، برگ‌های نانوشته را می‌بلعد
و من - باز - مشغولِ شمردنِ فاصله‌ها
بین ستاره‌های بی‌قرارِ آسمانِ مُردهٔ زندگی‌ام...

کاش آینه‌ها دروغ می‌گفتند!
کاش سایهٔ فرصت‌ها
جسمِ سنگینِ حال را نمی‌خورد
و قفلِ درهای بسته
با نفس‌های بی‌هوده باز می‌شد.

حالا تنها ردِّ پایِ موج ِ حسرت مانده
و پیش از این که نامش را صدا بزنم،
در شن‌های تپهٔ عمرِ من گم شد.
و من
پشتِ خطِ افق
به رنگِ پرنده‌ای خیره می‌شوم

که هرگز پرواز نخواهد کرد.


https://t.me/drabbasee

شرنگ

03 Feb, 00:01


عشقِ خط‌کشی‌های سپید


در حیاطِ خاطره:
دیروز
آسمان را خط‌خطی امروز می‌کردیم؛
و گاه سیلی زمانه می‌خوردیم.
خاطرت هست پاهای کوچکِ زمان، روی مربع‌های سپید‌ و سیاه؟.
ما کودکان باز باران با ترانه...
خط‌ها که می‌شکست، می‌رسیدیم به آسمان:
«عشقِ من» می‌نوشتی، با گچ‌های رنگ‌پریده

حسرت روزهای یادم تو را، پشت بامِ گذشته‌مان خوابیده؛
و باد، ترانه‌یِ پرتابِ ستاره‌ها را زمزمه می‌کند.
چشمانت را می‌بندم—
صدایِ تو هنوز میانِ طناب‌هایِ پوسیده می‌رقصد،
مثلِ برگ‌هایِ خشک که یادشان هست با چه شوری پرواز می‌کردند.

امروز،
نقشه‌یِ گنجِ قلبم را باران برد؛
هر سنگِ صافِ آرزو، زیرِ خزه‌هایِ سال‌ها خفته.
کاش دست‌هایت را بازخوانی می‌کردم.
ورق‌هایِ کهنه‌یِ بازی، حالا خط‌خطیِ تنهایی‌است.

شاید فردا،
پروانه‌یِ سفیدی از دفترِ کودکی‌مان بگذرد:
پاهایِ عریانش را رویِ سکوتِ دیوار بکشد
و در پیچ‌وخمِ فراموشی،
نامِ ما را
مثلِ اثری از انگشتِ باران
رویِ آسفالتِ داغ نقش بزند.
لحظه‌ای اثر، و دیگر هیچ
آن هیچ بزرگ.

۱۵ بهمن ۱۴۰۳


https://t.me/drabbasee

شرنگ

02 Feb, 10:55


بگذار از این عشقِ گران 
سنگینیِ نامت را واگذارم به باد… 

شانه‌های من ویرانه گشتند
از تکرارِ قامتِ تو. 
هر چه طوفان و گردآب، افسون عصای دستان‌ات؛
و هر موج‌ات
زه‌کرده کمانی به کمین ِ دال ِ زهر ِ خنجرسودهٔ من؛
در قوّت جادوی جمیلهٔ هزار دامادت!

در هر نفس، آوار می‌شوم؛ 
قلبِ من، گهواره‌ای شکسته است 
برای کودکی که هرگز به دنیا نمی‌آید. 
من، پیامبری عاجز از اعجازم،
عشق را به دندان می‌کشم، 
اما گرسنگی‌ام 
از جنسِ زخم‌هایی‌ است که التیام نمی‌خورند. 
خیل خیال به آبی آسمان کشیدم، که
سکهٔ جنون به خورشید ضرب کنم
خدعهٔ تو اگر بگذارد.
و
نگذاشت،
چون شرنگی در شاهرگی.
من این بارِ ستاره‌ها را نمی‌توانم 
بر پشتِ شب‌های بی‌پایان بکشم
پَرِ پروانه بودم، 
اما تو توفانی 
که ریشه‌های خیال را
بی‌رحمانه از جا می‌کَند. 

اینک در آستانهٔ هیچ، 
عطش‌ام را با سکوت سیراب می‌کنم؛ 
که عشق گردابی‌است 
که کشتیِ استخوان‌های‌ام 
پیش از رسیدن به ساحل 
در آن غرق شده بودند؛
و من، قربانی  مسالینی که شرزه‌نام خویش، لیلی کرده بود.

۳ مهر ۱۴۰۳، اهواز

https://t.me/drabbasee

شرنگ

01 Feb, 07:59


راینر ماریا ریلکه، شاعر بزرگ آلمانی، در اشعار خود به موضوعاتی مانند تنهایی، مرگ و گاه پوچی زندگی پرداخته است. یکی از مشهورترین اشعار او که به این مفاهیم نزدیک است، شعر "دوئینو الگیاز" (Duino Elegies) است. در این شعر، ریلکه به شکلی عمیق و فلسفی به مسائل وجودی انسان می‌پردازد. هرچند ممکن است مستقیماً به پوچی اشاره نشود، اما حس گم‌گشتگی و جستجوی معنا در اشعار او مشهود است. این شعر گویی به ناتوانی انسان در درک کامل وجود و حس گم‌گشتگی در جهان اشاره دارد. ریلکه در اشعارش اغلب به این موضوع می‌پردازد که زندگی پر از سوالات بی‌پاسخ است و انسان در جستجوی معنا، گاه به حس پوچی می‌رسد.
در اینجا بخشی از «دوئینو الگیاز» (ترجمه‌شده به فارسی) را می‌آورم که به این مفاهیم نزدیک است:

از دوئینو الگیاز
(ترجمه آزاد)

اگر فریاد برآرم،
کدام‌یک از فرشتگان
گوش فرا خواهد داد؟.
حتی اگر یکی از آنان
مرا به سینه‌اش بفشرد،
ناگهانی
از وجود خویش محو خواهم شد.
چرا که زیبایی چیزی نیست،
مگر آغاز ترسی که به زحمت تحمل می‌شود.

ما این‌جا نیستیم تا به زیبایی برسیم،
نه، این‌جا هستیم تا شاهد باشیم،
تا به چیزها بگوییم: هستی!
و با این حال، چقدر غریب است،
که ما، حتی در این نقش کوچک،
همیشه در حال از دست دادن خود هستیم.



https://t.me/drabbasee

شرنگ

31 Jan, 13:44


قطعه‌ای از آواز بانو هایده
شعر: بیژن ترقی
ویولن: حبیب‌الله بدیعی
تنبک: جهانگیر ملک
ساخته: پرویز یاحقی

شرنگ

31 Jan, 08:54


سپید گیسو


زیرِ مهتابِ سـفیدِ سکوت،
گـیسـوی تو جاری است،
رودِ نـور و نگـاه.
هـر تار گیسویت، شعری است از برف و ستـاره،
در آینه‌ات جانِ زمستان نفس می‌کشد.

چشمانِ تو از آتشی ساکت می‌گویند،
و دستانِ تو بوی بارانِ بهاری می‌دهند.
سپیدیِ گیسوی تو بوسه‌های کهن را،
با هر نسیم، زمزمه‌کنان به خیابان می‌برد.

من در نگاهت گم شده‌ام،
ای ماهِ پیراهنِ برف،
که پَرهایِ سپیدت قفسِ زمان را می‌شکند.
عشقِ من با تو، شاخهٔ یخ‌زده در آفتاب است،
که آهسته آب می‌شود و به دریا می‌رسد.

۱۲ بهمن ۱۴۰۳
خ.ع

https://t.me/drabbasee

شرنگ

31 Jan, 06:33


سرکوب سیاسی

در تئوری روانکاوی لاکان، مفهوم سرکوب سیاسی را می‌توان از طریق چندین ایده کلیدی تحلیل کرد. او با تمرکز بر ساختارهای ناخودآگاه، زبان و نقش نمادینِ قدرت، چارچوبی پیچیده برای درک رابطه بین سوژه (فرد) و نظام‌های اجتماعی- سیاسی ارائه می‌دهد.
لاکان جهان ذهنی انسان را به سه حوزه تقسیم می‌کند:
حوزه نمادین (Symbolic) شامل حوزه زبان، قوانین، هنجارها و ساختارهای اجتماعی که هویت سوژه را شکل می‌دهند. این حوزه تحت سلطهٔ "قانون پدر" است که نظم نمادین جامعه را تعیین می‌کند.
حوزه خیالی شامل تصاویر، توهمات و شناسایی‌های فردی که اغلب بر اساس رابطه با "دیگری" شکل می‌گیرد.
و حوزه واقعی؛ حوزه‌ای غیرقابل دسترس که خارج از زبان و بازنمایی است و به‌عنوان نقطۀ مقاومت در برابر نمادین‌سازی عمل می‌کند.
سرکوب سیاسی در این چارچوب، ممکن است به‌عنوان تلاشی برای تحمیل نظم نمادین خاصی تفسیر شود که توسط قدرت حاکم تعیین شده است. نظام‌های سیاسی با کنترل زبان (نمادین)، تصاویر رسانه‌ای (خیالی) و سرکوب ِ هر آنچه که تهدیدکنندهٔ نظم موجود است (واقعی)، به حفظ سلطهٔ خود می‌پردازند.
لاکان معتقد است سوژه‌ها از طریق پذیرش "قانون پدر" (به‌عنوان نمایندهٔ نظم اجتماعی) وارد حوزهٔ نمادین می‌شوند. این قانون، محدودیت‌ها و ممنوعیت‌هایی را ایجاد می‌کند که پایهٔ هویت اجتماعی است. سرکوب سیاسی به‌مثابه تحمیل یک "قانون پدر" افراطی هرگونه تفکر یا کنش انتقادی را سرکوب می‌کند. نظام‌های توتالیتر با کنترل کامل بر زبان و روایت‌های غالب (مثلاً از طریق سانسور)، سوژه‌ها را وادار به پذیرش یک نظم نمادین تحریف‌شده می‌کنند. در رژیم‌های دیکتاتوری، بازتعریف مفاهیمی مانند "آزادی" یا "امنیت" در گفتمان رسمی، ابزاری برای توجیه سرکوب است.
لاکان مفهوم «دیگری بزرگ» را به‌عنوان نهاد ناشناخته‌ای معرفی می‌کند که نظارت بر رفتار سوژه‌ها را برعهده دارد. این دیگری، نمایندهٔ هنجارها و انتظارات اجتماعی است. سرکوب سیاسی زمانی رخ می‌دهد که نظام حاکم، خود را به‌عنوان «دیگری بزرگ» تحمیل کند و هرگونه تفسیر یا انتقادی از گفتمان رسمی را غیرممکن یا غیراخلاقی جلوه دهد. شهروندان نیز به‌طور ناخودآگاه این نظارت را درونی، و حتی در غیاب زور فیزیکی خودسانسوری می‌کنند. نمونهٔ آشنا: تبلیغات ایدئولوژیک دولت‌ها که ترس از "دیگری" (مثلاً دشمنان خارجی یا داخلی) را تقویت می‌کند تا وفاداری به نظام تضمین شود.
لاکان «ژوئیسانس» را لذتی ممنوع و فراتر از دسترس توصیف می‌کند که سوژه همواره به‌دنبال آن است، اما نظم نمادین آن را سرکوب می‌کند. سرکوب سیاسی ممکن است با کنترل ژوئیسانس مرتبط باشد. نظام‌های قدرت با تعریف مرزهای اخلاقی یا قانونی، مشخص می‌کنند چه نوع لذت‌ها یا اعمالی مجاز یا غیرمجاز هستند. سرکوب جنبش‌های اجتماعی (مانند اعتراضات) اغلب تلاشی برای جلوگیری از «ژوئیسانس جمعی» است که نظم موجود را تهدید می‌کند؛ مانند ممنوعیت فعالیت‌های هنری یا فرهنگی که بیان‌گر مقاومت در برابر گفتمان رسمی هستند.
حوزهٔ واقعی در نظریهٔ لاکان، حوزه‌ای است که نمی‌توان آن را به‌طور کامل در زبان یا نمادها گنجاند. این حوزه اغلب با ترومای سیاسی یا نقاط گسست در نظم نمادین مرتبط است. سرکوب سیاسی ممکن است تلاشی برای خفه‌کردن «واقعی» باشد—یعنی حقایقی که نظام حاکم نمی‌تواند آنها را در روایت خود بگنجاند. سرکوب خشونت‌آمیز اعتراضات، سانسور اخبار، انکار و ساختن تاریخ‌های جایگزین، همگی نمونه‌هایی از این پویایی هستند؛ چیزی مانند سرکوب گفتگو دربارهٔ جنایات گذشتهٔ یک رژیم برای حفظ روایت رسمی از تاریخ.
در نگاه لاکان سوژه همواره «تقسیم‌شده» است بین آنچه خود را می‌پندارد (در حوزه خیالی) و آنچه در ناخودآگاه نمادین او جای دارد. سرکوب سیاسی از این تقسیم سوژه سوءاستفاده می‌کند. نظام‌های قدرت با ایجاد توهم وحدت (مثلاً از طریق ملی‌گرایی افراطی یا ایدئولوژی‌های تمامیت‌خواه)، سوژه‌ها را وادار می‌کنند تناقض‌های درونی خود و نظام را نادیده بگیرند. تبلیغات سیاسی که شهروندان را به «قربانیان خارجی» متحد تبدیل می‌کند تا نارضایتی‌های داخلی را پنهان کند، از همین نمونه هستند. در نظریهٔ لاکان، سرکوب سیاسی صرفاً یک عمل بیرونی نیست، بلکه در ساختارهای عمیق زبانی، روانی، و اجتماعی ریشه دارد. نظام‌های قدرت با کنترل نظم نمادین، دستکاری دیگری بزرگ، و سرکوب واقعی (ترومای غیرقابل بیان)، سوژه‌ها را به انقیاد می‌کشند. این فرآیندها اغلب نامرئی هستند، زیرا سوژه‌ها به‌طور ناخودآگاه نظم موجود را بازتولید می‌کنند. با این حال، لاکان به امکان مقاومت از طریق مواجهه با «واقعی» یا بازسازی نظم نمادین اشاره دارد؛ ایده‌ای که فیلسوفانی مانند اسلاوی‌ژیژک آن را در تحلیل‌های سیاسی به‌کار گرفته‌اند.


https://t.me/drabbasee

شرنگ

30 Jan, 20:39


کوتاه در بیان سانسور خود

زیگموند فروید مفاهیم متعددی را برای توضیح سازوکارهای ناخودآگاه ذهن انسان معرفی کرد که یکی از مهم‌ترین آنها مفهوم "سانسور" (Censorship) است. سانسور در نظریه فروید به فرآیندی ناخودآگاه اشاره دارد که از ورود افکار، تمایلات یا خاطرات سرکوب‌شده به حوزه آگاهی جلوگیری می‌کند. این مفهوم به‌ویژه در تحلیل رؤیاها و مکانیسم‌های دفاعی روانی نقشی محوری ایفا می‌کند. مفهوم سانسور خود (Self-Censorship) با ساختارهای روانی فرد ارتباط وثیق دارد و چنان تأثیری بر رفتار و تجربه انسان دارد که می‌تواند قدرت شناختی او را به‌طور کامل مضمحل کند. به‌ویژه در کشورهایی که با حکومت پلیسی اداره می‌شوند، سانسور خود، با محروم کردن چند نسل از تفکر و انتقاد، منجر به بلاهت و‌حماقت نهادینه می‌شود و نظام آموزشی تنها کوتوله‌های فکری پرورش می‌دهد.
فروید در کتاب «تفسیر رؤیا» (۱۹۰۰) مفهوم سانسور را به عنوان بخشی از «کار رؤیا (Dream Work) معرفی کرد. به باور او، رؤیاها تحققِ تمایلات سرکوب‌شده ناخودآگاه هستند، اما این تمایلات به شکل مستقیم در رؤیا ظاهر نمی‌شوند، زیرا توسط سانسور روانی تحریف و پنهان می‌گردند. سانسور به‌مثابه یک «نگهبان ناخودآگاه» عمل می‌کند و از رسیدن محتوای ناپذیرفتنی (مانند تمایلات جنسی یا پرخاشگرانه) به آگاهی جلوگیری می‌کند. این فرآیند باعث می‌شود محتوای نهفته (Latent Content) رؤیا به شکل آشکار (Manifest Content) تغییر یابد تا برای ذهن آگاه قابل پذیرش شود.
فروید در مدل ساختاری روان (Id, Ego, Superego)، سانسور را بیشتر مرتبط با فراخود (Superego) می‌داند. فراخود، به عنوان بازتاب درونی هنجارهای اخلاقی و اجتماعی، نقش «سانسورچی» را ایفا می‌کند و به‌طور مداوم تمایلات نهاد (Id) را سرکوب یا تعدیل می‌نماید. این فرآیند اغلب از طریق مکانیسم‌های دفاعی مانند سرکوب (Repression) انجام می‌شود.
سانسور خود (Self-Censorship) در روانکاوی فروید به فرآیندی اشاره دارد که فرد به‌طور ناخودآگاه افکار، احساسات یا خاطراتی را که با هنجارهای درونی‌شده (فراخود) یا ترس از تنبیه در تضاد هستند، مسدود یا مخفی می‌کند. این فعالیت نه تنها در رؤیاها، بلکه در زندگی روزمره نیز فعال است و در رفتارهای زیر نمود می‌یابد:
- لغزش‌های زبانی (Parapraxes) مانند به زبان آوردن ناخواسته یک کلمه که نشان‌گر تمایلات سرکوب‌شده است.
- مقاومت در درمان
بیمارانی که در جلسات روانکاوی از بازگو کردن برخی افکار خودداری می‌کنند.
- نشانه‌های روان‌رنجوری (Neurosis) مانند اضطراب یا وسواس فکری که نتیجه درگیری بین تمایلات نهاد و سانسور فراخود است.
سانسور خود با مکانیسم‌های دفاعی فروید پیوند نزدیکی دارد. این مکانیسم‌ها (مانند سرکوبی، فرافکنی، والایش) به فرد کمک می‌کنند تا از مواجهه با تعارضات درونی اجتناب کند.
سرکوب، اصلی‌ترین شکل سانسور خود است که در آن افکار یا خاطرات دردناک به ناخودآگاه رانده می‌شوند. این افکار و تمایلات ممکن است گاهی تبدیل به والایش (Sublimation) یا فعالیت‌های اجتماعی پسندیده (مانند تبدیل پرخاشگری به ورزش) بشود.
برخی از منتقدان معتقدند که فروید سانسور را صرفاً به عنوان فرآیندی ناخودآگاه توصیف می‌کند، در حالی که در زندگی واقعی، سانسور آگاهانه (مانند خودسانسوری در فضای سیاسی) نیز وجود دارد که در نظریه او جایگاهی ندارد.
برخی نیز معتقدند فروید بیش از حد بر سرکوب تمایلات جنسی تمرکز کرده و نقش عوامل اجتماعی یا فرهنگی گسترده‌تر را نادیده گرفته است. نظریه‌پردازان فمینیست مانند ژولیت میچل استدلال می‌کنند که سانسور خود در زنان ممکن است با فشارهای اجتماعیِ خاصِ جنسیت (مانند انتظارات از نقش مادری) مرتبط باشد، نه صرفاً با تعارضات درونی.
امروزه، مفهوم سانسور خود تنها محدود به روانکاوی کلاسیک نیست و در تحلیل پدیده‌هایی مانند خودسانسوری در رسانه‌ها، سکوت در برابر بی‌عدالتی، یا حتی فیلتر کردن محتوا در فضای مجازی کاربرد دارد. این مفهوم نشان می‌دهد که چگونه سازوکارهای درونیِ روانی با ساختارهای قدرت بیرونی (مانند دولت، خانواده، یا جامعه) در تعامل هستند.
سانسور خود در روانکاوی فروید، سازوکاری ضروری برای حفظ تعادل روانی و انطباق با هنجارهای اجتماعی است. این فرآیند، هرچند گاه به قیمت ایجاد تعارضات درونی یا نشانه‌های روان‌رنجوری تمام می‌شود، اما به فرد اجازه می‌دهد در جامعه به زندگی ادامه دهد. با این حال، نقدهای واردشده به این مفهوم، لزوم بازخوانی آن در چارچوب‌های فرهنگی و سیاسی معاصر را پررنگ می‌کند. فهم سانسور خود نه تنها به درک ساختار روان انسان کمک می‌کند، بلکه ابزاری برای تحلیل قدرت، ایدئولوژی، و مقاومت در جوامع امروزی است.
https://t.me/drabbasee

شرنگ

30 Jan, 16:20


دعوت

لرزیدنِ تار به تار
ارتعاشی از سر تا به پا
چند نُتِ مرطوب ...
سازم
تنِ توست

این ریتم که به جان‌ات انداخته‌ام
انتقامِ آن‌ همه سکوت است که به جان‌مان افتاده
اوجِ این قطعه
کدام‌مان را به گریه خواهد انداخت؟
چند چشمه خواهد جوشید از این زلزله؟

تن‌ات مُتَوَرم از آن همه فصل
کلافه از کلافِ روزها
تن‌ات مهمانیِ خلوتی که ترتیب داده‌ای
دعوتم به الکلِ ساق‌های‌ات
به تکه یخی که سُر می‌خورد
برکه‌ای می‌سازد در نافت
دعوتم به نخِ سیگاری میان انگشتانِ پایت
آغشته به جاده‌هایی که طی کردی
آغشته به نرسیدن‌های‌ات...

علیرضا قاسمیان

شرنگ

30 Jan, 15:06


کتاب نشخوار رؤیاها (Feeding on Dreams) نوشته آریل دورفمن

آریل دورفمن، یکی از برجسته‌ترین نویسندگان و متفکران معاصر، در کتاب "نشخوار رؤیاها" به بازگشت به زمان‌های سخت و تلخ زندگی خود پرداخته است. این کتاب، نتیجه‌ای از تأملات عمیق او بر روی تجربیات شخصی و سیاسی خود در طول سال‌های پر درد و جنگ و صلح است. دورفمن، که در شیلی به دنیا آمد و هم‌زمان با حکومت پینوشه و تبعید و تحولات پس از آن، شاهد واقعیات تاریک تاریخ بشریت بود، در این کتاب به جستجوی اصالت و هویت فردی و جمعی می‌پردازد.

در "نشخوار رؤیاها"، دورفمن به داستان‌هایی از دوران کودکی و جوانی خود می‌پردازد که در آن‌ها به تدریج با واقعیت‌های تلخ و شورهای غیرقابل انکار سیاسی و اجتماعی مواجه می‌شود. او از تجربیات زندگی در یک خانواده‌ی یهودی و احساس تبعیض و ترس در دنیای پس از جنگ جهانی دوم به عنوان نقطه‌ی آغازین برای تحلیل وضعیت‌های سیاسی و اجتماعی پرداخته است. او به موضوعاتی نظیر اهمیت ادبیات، نقش هنر در مقابله با ظلم و سرکوب و ارزش‌های انسانی پایدار در برابر تغییرات سیاسی و اجتماعی پرداخته است.

دورفمن به سوالات بنیادی درباره هویت، ملیت و جایگاه فرد در جامعه می‌پردازد و در عین حال، به نقش تاریخ و حافظه در شکل‌دهی به این هویت‌ها توجه می‌کند. وی در این کتاب، به چالش‌های فرهنگی و اجتماعی که در دوران تبعید و بعد از آن با آن‌ها مواجه شده، اشاره می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه هنر و ادبیات می‌تواند یک راه‌حل برای بقا و مقاومت در برابر سرکوب باشد. او به طور خاص به اهمیت کتاب و داستان‌نویسی به عنوان وسیله‌ای برای انتقال تجربیات و انتقاد اجتماعی می‌پردازد.

دورفمن در این کتاب، بر تجربه‌ی تبعید و اثرات آن بر زندگی شخصی و هنری خود تأکید می‌کند. او توضیح می‌دهد که تبعید چگونه می‌تواند هم منبع الهام و هم منبع درد و تنهایی باشد. او این تجربه را به عنوان فرصتی برای دوباره‌ساختن هویت و یافتن معنای جدیدی برای زندگی مطرح می‌کند. دورفمن هم‌چنین به اهمیت زبان و توانایی‌های زبانی در تبادل افکار و احساسات تأکید می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه زبان می‌تواند وسیله‌ای برای مقاومت و تغییر باشد.

دورفمن در ادامه به سخنرانی‌های خود و تجربه‌هایی که در طول سال‌ها در کشورهای مختلف داشته است، اشاره می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه هنر و ادبیات می‌تواند یک زبان مشترک بین مردم باشد که از تجربیات مختلف و تنوع فرهنگی پرورش یافته است. او به تحلیل اثرات سیاسی و اجتماعی این تجربیات می‌پردازد و نشان می‌دهد که چگونه هنر و ادبیات می‌تواند منبعی قوی برای انتقاد اجتماعی و ترویج آزادی و عدالت باشد. دورفمن در "نشخوار رؤیاها" به تحلیل نقش رؤیا و تخیلات در زندگی انسانی می‌پردازد و نشان می‌دهد که چگونه این رؤیاها می‌توانند به عنوان منبع الهام و انگیزه برای تغییر و پیشرفت عمل کنند. بدون رؤیا و تخیلات، زندگی انسانی بی‌معنی شده و تسلیم شدن در برابر واقعیت‌های تلخ بسیار محتمل است. رؤیاها نه تنها می‌توانند به عنوان منبع الهام عمل کنند بلکه می‌توانند به عنوان وسیله‌ای برای تحلیل و فهم واقعیت‌ها و تغییر آن‌ها نیز عمل کنند. "نشخوار رؤیاها" یک اثر پرقدرت و پرمحتوا است که به تجربیات شخصی و سیاسی آریل دورفمن و نقش هنر و ادبیات در مقابله با سرکوب و تبعید پرداخته است و یادآوری می‌کند که هنر و ادبیات می‌تواند ابزاری قوی برای مقاومت و تغییر باشند و بدون رؤیا و تخیلات، زندگی انسانی فاقد معنا هستند؛ زندگی‌ای که ارزش زیستن ندارد.
https://t.me/drabbasee

شرنگ

28 Jan, 22:06


و من هنوز هم
با شعرهای‌ام گریه می‌کنم
برای تو
برای خودم
و برای تمام روزهایی که گذشت
و من هنوز هم
غمگین‌ترین شاعر جهانم
وقتی که پشت پنجرهٔ خیس ِ از نستعلیق باران
به مینیاتور برگ‌های پاییزی خیره می‌مانم
و صدای قار قار خش‌دار کلاغ‌ها را
با قهوهٔ تلخم می‌نوشم
و من هنوز هم
آرام ندارم
قرار ندارم
تاب ندارم
درخت ندارم
سیگار برگ ندارم
و تله کابینی برای فرشتگان ِ دریاچهٔ موسیقی ندارم
اما هنوز هم میان همهٔ این نداشتن‌ها
تو را دارم
که هزار سال است با پرستوها رفته‌ای
کاش دنیا را زیباتر می‌ساختند
تو را مهربان‌تر
مرا صبورتر
و سمفونی عشق را پُر شر و شورتر؛
این بار که راهت را کج کردی و
یک‌راست به خوابم آمدی!
با پیرهن گل‌های بنفشه و
با لبخندهای غبار نگرفتهٔ کودکانه‌ات بیا
و با کفش‌هایی که بوی نرفتن می‌دهد
می‌خواهم پای دیوار شب
دو دست کوچک‌ات را برای‌ام قلاب بگیری
که بالا بروم
و آن‌قدر خوشه‌های نوبر ستاره بچینم
و آن‌قدر نور به تمام مردمان زمینی ببخشم
که بعد از این،
شب ِ هیچ دیوانه‌ای
چون شب‌های تنهایی من
این‌همه
تیره و خیره به نیمهٔ تاریک ماه نماند
.

💁‍♂💁‍♂ناشناخته

شرنگ

27 Jan, 15:35


بی‌رحمانه‌ترین شوخی زندگی با آدم‌ این است: آن‌گاه به خواسته‌های‌ات می‌رسی که دیگر دیر است؛ خیلی دیر.

؟؟🤷‍♂🤷‍♀

شرنگ

26 Jan, 15:05


«هنر قرار نیست نسخهٔ دوم جهان واقعی باشد. از آن خراب‌شده همان یک نسخه کافی است»

ویرجینیا وولف

شرنگ

25 Jan, 19:24



وی به‌دلیل فروتنی علمی‌اش، به‌دنبال شهرت نبوده اما کمتر کتاب‌خوانِ فارسی‌زبانی هست که علاقه‌مند به مطالعه در حوزه‌های فلسفه، ادبیات، تاریخ و سیاست باشد و نام وی را نشنیده یا با کتاب‌ها و ترجمه‌های او آشنا نباشد.

وی در خانواده‌ای علاقه‌مند به زبان فارسی در اصفهان به دنیا آمد. جد مادری وی نصرالله امیراعظم نام داشت.

پدرش غلام‌رضا فولادوند نماینده دوره هفدهم مجلس شورای ملی و در دوره‌ی رضاشاه قاضی دادگستری بود.
همچنین دوره ای استاندار خوزستان و دوره ای هم استاندار فارس بود و مدتی هم رئیس کل ثبت بود.

جد پدری وی، عزیزالله خان فولادوند، رئیس ایل بختیاری فولادوند و از رجال سیاسی و نماینده مجلس شورای ملی بود.

فولادوند تحصیل در دوره‌ی دبیرستان را در ایران آغاز کرد، اما پس از مدتی برای ادامه‌ی دبیرستان راهی انگلستان شد و در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی، مشغول به تحصیل شد.

او تنها شاگرد خارجی آن مدرسه بود و سایر دانش‌آموزان همگی انگلیسی بودند.
وی بر این باور است که نظم و انضباطی که همواره در زندگی‌اش دنبال کرده مدیون حضور و تحصیل در آن دبیرستان بوده است.

پس از اتمام دوران دبیرستان در انگلستان، راهی پاریس شد تا رؤیای پدرش را که می‌خواست پسرش دکتر شود به واقعیت تبدیل کند. اما پس از گذشت مدتی، در نامه‌ای پدرش را از انصراف از رشته‌ی پزشکی مطلع ساخت.

در واقع، تغییر مسیر وی زمانی رخ داد که روزی در حال بازگشت از دانشکده‌ی پزشکی به یک کتاب‌فروشی در همان حوالی رسید و کتاب مسائل فلسفی اثر برتراند راسل را خرید.

او همان شب شروع به خواندن آن کرد.
این کتاب تأثیر عظیمی بر عزت الله فولادوند گذاشت و وی را به فلسفه علاقه‌مند کرد.
این موضوع باعث شد تا از اروپا به آمریکا سفر کند و در دانشگاه کلمبیا فلسفه بخواند.

سپس پایان‌نامه‌ی خود را با همراهی اساتید برجسته‌ای همچون آرتور دانتو، رابرت کامینگ و سیدنی مورگن بسر در مورد ایمانوئل کانت نوشت و برای این پایان‌نامه، نمره‌ی کامل را کسب کرد.

وی پس از اتمام تحصیلاتش به ایران بازگشت و در بخش اداری شرکت نفت مشغول به کار شد و به مدت دو سال در جنوب ایران به سر برد و سپس به تهران منتقل شد.
عزت الله فولادوند طی سال‌های اقامتش در تهران با طاهره صفارزاده، شاعر و مترجم ایرانی، آشنا شد. صفارزاده از وی خواست تا کار ترجمه را آغاز کند و او را به مؤسسه‌ی فرانکلین معرفی کرد.

وی در آن مؤسسه، اثری از اریک فروم به نام گریز از آزادی را ترجمه کرد و برای آن ترجمه، مبلغ ۴۹۵۰ تومان دریافت نمود. به این ترتیب، کتاب گریز از آزادی به اولین اثر ترجمه‌ی منتشرشده از عزت الله فولادوند تبدیل شد.

این کتاب به چاپ‌های بعدی رسید و جایزه‌ی ترجمه‌ی ممتاز از سازمان آموزشی و علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد (یونسکو) در رشته‌ی علوم اجتماعی را دریافت کرد.

پس از ترجمه‌ی این اثر از اریک فروم، عزت الله فولادوند به‌سراغ دو اثر از هانا آرنت، فیلسوف آلمانی، به نام‌های «خشونت» و «انقلاب» رفت و در ادامه، به ترجمه‌ی کتاب «جامعه‌ی باز و دشمنان آن»، اثری بحث‌برانگیز از کارل پوپر، پرداخت و موجبات آشنایی فارسی‌زبانان با آثار این متفکر بزرگ را فراهم آورد.

فولادوند بین سال‌های ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۹ در سمت‌های مختلفی در شرکت ملی نفت ایران و همچنین وزارت امور اقتصادی و دارایی به خدمت پرداخت.

در خلق آثار متعدد توسط عزت الله فولادوند، دو عامل بیشترین اثر را داشته‌اند:
پاک‌سازی وی از شرکت ملی نفت و خروج همسر و دو دخترش از ایران و ماندگار شدن آن‌ها در آلمان به‌دلیل جنگ بین ایران و عراق.

این دو اتفاق باعث شدند تا مجالی برای عزت الله فولادوند پیدا شده تا در حوزه‌ی ادبیات به تفکر، پژوهش و خلق اثر بپردازد. علی‌رغم تمامی حوادثی که در آن سال‌ها برای عزت الله فولادوند رخ داد، او در ایران ماند و به کار ترجمه‌اش ادامه داد.

از عزت‌ الله فولادوند بیش از پنجاه اثر ترجمه به جای مانده و تعدادی نیز در دست انتشار است.
نام وی بر جلد هر کتاب مشوق خوانندگان برای مطالعه‌ی آن کتاب است و گاه، در برخی موارد، بیش از نام نویسنده‌ی اصلی، محرک علاقه‌مندان به حساب می‌آید.

🔸از جمله کتابهایی که توسط وی ترجمه شده است میتوان به:
▪️اندیشه سیاسی کارل پوپر اثر جرمی شی یرمر
▪️آیا انسان پیروز خواهد شد: حقیقت و افسانه در سیاست جهانی‌ اثر  اریک فروم
▪️قدرت اندیشه اثر آیزایا برلین
▪️ آغاز فلسفه اثر هانس‌گئورگ گادامر
▪️خشونت و اندیشه‌هایی درباره سیاست و انقلاب اثر هانا آرنت
▪️فلاسفه بزرگ: آشنایی با فلسفه غرب اثر برایان مگی
▪️ امریکائی آرام اثر گراهام گرین
اشاره کرد.

🔹از جمله آثاری که توسط عزت الله فولادوند به رشته تحریر در آمده است میتوان به:

شرنگ

25 Jan, 19:24



▪️ما فاتحان قلعه‌های فخر تاریخیم: نمادها و نشانه‌هایی از فرهنگ، تاریخ و تمدن ایران باستان

▪️دریچه‌ای رو به آفاق شعر: مهدی حمیدی شیرازی، مهرداد اوستا، حسین منزوی، علی معلم، و ...
▪️عالمی دیگر بباید ساخت: گذاری به فرهنگ و تاریخ به بهانه‌ی "گمشده‌ی لب دریا" نوشته‌ی دکتر پورنامداریان
▪️حکایت مثنوی
  اشاره کرد.

کتاب گریز از آزادی (The Fear of Freedom) یکی از بهترین آثار اریک فروم است.

این کتاب در سال ۱۹۴۱ برای نخستین بار به چاپ رسیده است. ترجمه‌ی این اثر توسط عزت الله فولادوند برنده‌ی جایزه‌ی ممتاز رشته‌ی علوم اجتماعی پیشرفته از یونسکو در سال ۱۳۵۰ شد.

این اثر در واقع بازخواستی است که عناصر مخالف با رشد و پرورش انسان و انسانیت را در جهان ما به پای محاکمه می‌کشاند و با اشاره به این امر که اولین شرط تحقق اعتلای آدمیْ آزادی است، تلاش می‌کند تا دشمنان آزادی را معرفی کند.

منبع: خُنیآگر شعر و قلم

شرنگ

25 Jan, 19:21


🟣 عزت‌الله فولادوند
نویسنده و مترجم

عزت‌الله فولادوند (متولد ۵ دی ۱۳۱۴ در اصفهان)، متفکر، نویسنده و مترجم آثار فیلسوفان صاحب‌نام در ایران است.

شرنگ

24 Jan, 18:53


آن زمان كه پرند‌گانی
در آسمان كشته می‌شوند
حتی اگر ستاره و ابر
باد و آفتاب هم
جنايت‌كاران را نبينند
افق هم خودش را به كری اگر بزند
كوه و آب نيز فراموش‌شان كنند
سرانجام تك‌درختی پيدا می‌شود
ببيندشان و نام‌شان را
بر ريشه‌های خود بنويسد.

شیرکو بیکس
نیروان رضایی

شرنگ

22 Jan, 18:45



نتیجه‌گیری: با در نظر گرفتن روندهای فزاینده میل به مهاجرت، جامعه ایران به "جامعه مهاجران" تبدیل شده است. به جز افرادی که در دسته پنجم قرار می‌گیرند، ما با انسان‌هایی سروکار می‌یابیم که همگی وارد سطحی از "مهاجرت درونی" شده‌اند. آن‌ها می‌توانند در برابر جامعه و رویدادهای آن نقش‌های متنوعی هم‌چون تماشاگر، بی‌تفاوت، ستیزه‌جو، منزوی، ملامت‌گر، الکی خوش، دم غنیمت‌شمار، فرصت‌طلب یا جستجوگر سواری مجانی، سرگردان، مسافر و در نهایت ماجراجو برعهده گیرند. در همه این نقش‌ها یک ویژگی وجود دارد: امیدواری حداقلی به بهبود شرایط زندگی اجتماعی. اگر چنین باشد ایران برای ایرانیان دیگر "سکونت"گاه و "خانه" نیست، بلکه اقامت‌گاهی موقت است که روابط اجتماعی در آن صرفاً به طور ناپایدار و به لحاظ زمانی در کوتاه‌مدت قابل شکل‌گیری است. لذا مسئله مسکن (بد مسکنی و فقدان دسترسی به خانه در ایران به لحاظ عینی)، قابل تحویل به مسئله مهم‌تری می‌باشد که همان احساس ذهنی بی‌خانمانی است که در آن، این افراد افق روشنی برای زندگی آینده متصور نیستند. برای دوام آوردن در این شرایط، سیاست زندگی رایج مبتنی بر دلخوشی‌های کوچک، ابداعی و نامنظم است که انرژی حرکت را از یک منزل به منزل‌گاه نزدیک بعدی میسر می‌سازد. سیاست زندگی مبتنی بر روزمره‌گی البته انعطاف‌پذیر و سیّال است اما فاقد الگوهای تثبیت‌شده‌ای است که نظم اجتماعی را امکان‌پذیر سازد. از این منظر، اپیدمی‌شدن احساس جمعی بی‌خانمانی هشداری برای آینده سرزمینی "ایران" به مثابه خاستگاه، خانه، وطن و غیره است. به روشنی می‌توان گفت در چنین وضعیتی، مسئله امروز ما باید در قالب بقا، ضرورت و تداوم صورت‌بندی شود و مقولاتی چون توسعه، اموری حاشیه‌ای قلمداد شوند. به نظر می‌رسد در این شرایط پرسش اساسی قابل طرح این‌گونه باشد: چگونه می‌توان به "ایران" تداوم بخشید؟. در کنار این دغدغه اساسی، ما نیازمند پژوهش‌های بیشتر و با کیفیت‌تر در مورد علل مهاجرت و پیامدهای آن هستیم. روشن است که مسئله مهاجرت در ارتباط با منابع انسانی است و به وجود آمدن ناترازی در منابع انسانی به مراتب شایسته توجه بیشتری نسبت به ناترازی در منابع انرژی و ناترازی مالی و غیره است و البته همه ناترازی‌ها دارای پیوندهای چندجانبه و متقابل با یکدیگر می‌باشند.



منبع: سایت انجمن جامعه‌شناسی ایران

* با تغییر اندکی در انشای متن


https://t.me/drabbasee

شرنگ

22 Jan, 18:45


ایران، سرزمین مهاجران
 
دکتر جواد افشارکهن

گروه علوم اجتماعی دانشگاه بوعلی‌سینا

آمارهایی درباره مهاجرت یا میل به انجام آن در میان ایرانیان، به شکل تکرار شونده‌ای منتشر می‌شوند. این آمارها متمرکز بر مهاجرت به معنای انتخاب یک مقصد جدید در خارج از کشور برای تحصیل، کار یا زندگی هستند. نظر سنجی‌های مختلف داده‌های متفاوتی در بارهٔ میل به مهاجرت منتشر می‌کنند و البته گذر زمان نیز در تغییر این میل تأثیرگذار است. برای مثال مرکز رصد فرهنگی کشور میل به مهاجرت در میان مردم را در مرداد ۱۴۰۲، عددی بین ۲۴ تا ۲۸ درصد برآورد کرده است، در حالی که سایت تابناک از قول صالحی امیری، وزیر ارشاد دولت روحانی در فروردین ۱۴۰۳ بیان می‌کند که نظرسنجی‌ها حاکی از تمایل ۶۰ درصدی ایرانیان به مهاجرت است. مدیر رصدخانه مهاجرت ایران درسال ۱۴۰۲ نیز عدد ۶۰ درصد را برای ایرانیانی که برای مهاجرت برنامه‌ریزی یا اقدام کرده‌اند ذکر کرده است. در پژوهشی متأخر، محمد فاضلی و بهرام صلواتی در مطالعه خود که مبتنی بر استفاده از پرسش‌نامه‌های اینترنتی است به این نتیجه رسیده‌اند که فقط ۱۶ درصد پاسخگویان به مهاجرت فکر نمی‌کنند. آن‌ها هم‌چنین از افزایش تعداد دانشجویان ایرانی خارج از کشور به ۱۱۰ هزار نفر سخن می‌گویند و افزایش در شیب تمایل به مهاجرت را طی سال‌های اخیر مورد تأکید قرار می‌دهند. از آشفتگی‌های آماری که پدیده رایجی در فضای بررسی‌های مربوط به پدیده‌های سیاسی و اجتماعی و اقتصادی ایران است که بگذریم، روشن است که مهاجرت به دغدغه جمع قابل‌توجهی از مردم بدل شده است. جمعی از این افراد (که تعداد آنها به‌طور مداوم رو به فزونی بوده است) موفق می‌شوند که این تمایل را به تصمیم بدل کنند و بخشی از تصمیم‌گیرندگان نیز موفق می‌شوند تصمیم خود را عملی کنند و در کشوری دیگر اقامت گزینند یا به تابعیت آن کشور درآیند. (به احتمال تعداد این افراد زیر ده درصد جمعیت افرادی است که تمایل به مهاجرت دارند) و البته کسانی نیز در انجام تصمیم خود کامیاب نمی‌شوند. گروهی از موفق‌شوندگان نیز بعد از مهاجرت در فکر بازگشت هستند و رجعت به ایران را برمی‌گزینند که تعداد آن‌ها البته قابل توجه نیست (بنا بربرخی برآوردها، حدود  ۳ درصد مهاجران ایرانی به کشور باز می‌گردند که نسبت به مهاجران دیگر کشورها مانند چین و هند رقم بسیار اندکی است). این نوشتار اما بیشتر در مورد کسانی است که تمایل آن‌ها به تصمیم منجر نمی‌شود یا تصمیم آنها به دلایل مختلف به مرحله عمل و تحقق درنمی‌ آید و لذا مهاجرت به عنوان یک میل در آن‌ها تداوم می‌یابد و گاه روندی فزون‌یابنده و گاه کاهنده می‌یابد (پدیدهٔ میل سرکوب‌شده به مهاجرت). این افراد واجد تجربیاتی می‌شوند که می‌توان حداقل در موارد ۱ تا ۴ به شرح زیر آنها را دسته‌بندی کرد. مورد پنجم در مورد افرادی است که مهاجرت را به مرحله تصمیم و اجرا رسانده‌اند و در آن توفیق یافته‌اند.
۱- زندگی در رؤیا : من دوست دارم مهاجرت کنم اما این اقدام به اندازه‌ای بزرگ و مهیب است که ترجیح می‌دهم صرفاً به آن فکر کنم. این روایت مربوط به زندگی افرادی است که حسرت‌بار به مزایای مهاجرت می‌اندیشند ولی فاقد اراده یا امکان برای تصمیم‌گیری نهایی در مورد انتخاب آزادانه ماندن/رفتن هستند.
۲- زندگی در تردید: اگر بر دوگانه ماندن/رفتن چیره شده باشید و وارد مرحله تصمیم‌گیری در مورد مهاجرت کردن/نکردن شده باشید و اولی را به نفع دومی کنار گذاشته باشید، با هر واقعه ناخوشایندی در زندگی شخصی یا خانوادگی یا اجتماعی، بار دیگر در مورد تصمیم خود دچار تردید می‌شوید.
۳- زندگی در اضطراب: اگر تصمیم به مهاجرت گرفته‌اید به سرزمین اضطراب‌های متنوع قدم می‌گذارید و وارد مرحله گذار از زندگی این‌جایی به زندگی آن‌جایی می‌شوید. دسته‌بندی انواع این اضطراب‌ها و شدت و تأثیر آن‌ها بر افراد مختلف موضوع این نوشته نیست اما شایسته پژوهش و بررسی است.
۴- زندگی ناکام: اگر تصمیم شما به مهاجرت محقق نشود بار یک شکست همواره بر روان و ذهن شما سنگینی می‌کند. شما کماکان می‌توانید یک ایرانی باشید که مترصد مهاجرت است اما ترس شکست می‌تواند موانع بیشتری نسبت به قبل در مسیر تصمیم‌گیری و اقدام شما ایجاد نماید.
۵- زندگی مهاجر در واقعیت: آن که مهاجرت می‌کند از این که کامیاب شده تا تصمیم خود را محقق سازد خوشحال است اما اکنون با واقعیت‌های خوشایند/ناخوشایندی مواجه می‌شود که در باره آنها کمتر شنیده و خوانده است. ادبیات مهاجرت حاصل روایت‌مندی این تجربیات است که از گذشته تا به امروز به شکل مداوم بر حجم و کیفیت آن افزوده شده است و باید در مطالعات مربوط به مهاجرت به آن‌ها توجه کرد.

شرنگ

18 Jan, 22:55


برنامه رادیویی ۱۷ تیر ۱۳۴۵، با اجرای مهدی سهیلی و حضور ابوالقاسم حالت

شرنگ

14 Jan, 15:27


می‌خواهم دمی به خواب روم
دمی،
دقیقه‌ای،
قرنی.






لورکا
بیژن الهی

شرنگ

13 Jan, 14:36


بد نیست مدعیان، به همین پرسش‌های ساده پاسخ بدهند که سقراط اجاره‌خانه می‌پرداخت؟. هزینهٔ پوشاک و خوراک او چگونه تأمین می‌شد؟. هزینهٔ خرید کتابش را چگونه تأمین می‌کرد؟. به مسافرت هم می‌رفت؟. دیگر معلمانی که سقراط‌وار زندگی کردند، هزینه‌های سرسام‌آور خانوادهٔ چندنفری یا تحصیل و ازدواج فرزند یا خرید سرپناه‌شان از کجا تأمین می‌شد؟.
و به‌جای مباحث بی‌سرانجام، راحت‌تر نیست سقراط‌های زمانه، راه چاره بدهند؟.
فرض کنید استادان دانشگاه برای آموزش خصوصی، مبلغی دریافت نکنند. اگر مخالفان تدریس آزاد از حقوق معلمی و نسبت آن با تورم اطلاعی دارند، راهکار عملی ارائه دهند.
اگر منطق آنان هم منطق حکومت است که هرکه با ما نیست، بر ما است و جمع کند از کشور برود؛ یا نه، اصلاً بمیرد، به بیانی ساده بگویند. اما اگر دیگران را انسان می‌دانند و حقوق ذاتی برای‌شان قائل هستند، لطفأ کار آموزش آگاهی‌ساز را با کار معممین و مداحان حکومتی مقایسه نکنند که با استبداد دینی و ترویج خرافات، نان از سفرهٔ ایرانیان می‌ربایند و هدایا! و ردیف بودجه‌های چندهزار میلیارد تومانی دارند و کمتر هم مورد هجمه قرار می‌گیرند.
کوتاه سخن، مخالفان درآمد آموزش خصوصی، به صورت ساده راهی نشان بدهند که زندگی این استادان در حد متوسط رو به پایین تأمین بشود، آنان هم متعهد می‌شوند تا چون سقراط و شریعتی!!، آموزش را به رایگان در اختیار عموم قرار بدهند.

https://t.me/drabbasee

شرنگ

13 Jan, 14:36


مسیر سنگلاخی آموزش

مباحثی پیرامون تدریس خصوصی استادان دانشگاه میان برخی از دانشگاهیان در گرفته است و عده‌ای به مخالفت با این کار برخاسته و برآن هستند که استادان دانشگاه به‌جز تدریس موظفی در دانشگاه، نباید وارد حیطهٔ آموزش خصوصی بشوند. آنان این اقدام را معادل تجاری‌سازی دانش می‌دانند.
این یادداشت پاسخی کوتاه به آن مخالفت است.
اگر این سخن بهانه به‌دست مدعیان و دور از آتش‌نشستگان ندهد، به‌نظر می‌رسد حکومت اسلامی در ایران آگاهانه یا ناآگاهانه دست بر زیربنایی‌ترین و مهم‌ترین عنصر زندگی ایرانیان گذاشته و اقتصاد زندگی مردم را چنان منهدم کرده که هر ایرانی از هر قشری، به‌جز مدیریت زندگی اقساطی، فرصت فکر کردن به پیرامون زندگی سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و... نداشته باشد. از میان «هر ایرانی»، لازم است سفره‌داران انقلاب و حکومت را مستثنا کنم. و البته درصد بسیار اندکی از متخصصان مانند متخصصان حوزهٔ پزشکی و پیراپزشکی یا تجارت‌پیشه‌گان را هم از این دایره که بیرون بگذاریم، اکثریت ایرانیان گرفتار و زنجیرشدهٔ گذراندن زندگی و امرار معیشت هستند. دردمندی خانواده‌هایی که بیمار یا دانش‌آموز یا دانشجو یا جوان بیکار یا فرزند در آستانهٔ ازدواج و ... دارند، طبیعی است که چندبرابر است.
این سخن تازه‌گی ندارد اما ضروری است هرروز هم گفته شود.
از یک‌سو حکومتی مستقر است که هر منتقد و مخالفی را از وجه امرار معیشت و (به زبان ساده) نان خوردن محروم می‌کند. کارگزاران حکومت به هزاران شیوه گفته‌اند و می‌گویند با ما باش و پادشاهی کن. سفرهٔ انقلاب گسترده است. کافی‌است کسی در هر رده‌ای، خود را با سیاست حکومت تنظیم و به‌فرموده عمل کند تا زندگی بدون دغدغه‌ای داشته باشد و سهم یومیه‌اش از سفرهٔ انقلاب را تحویل بگیرد. آن‌که می‌تواند عملاً و نظراً عقل و هوش و گوش خود را بفروشد اما تأمین باشد. و بر این اساس است که فیلسوف و استاد و خبرنگار و دانشجو و مدیر و معلم و کارگر و پزشک و ... حکومتی نامیده می‌شوند.
کافی است کسی اندک‌زاویه‌ای با حکومت داشته باشد. بر اساس منطق فاشیستی، هر آن که با ما نیست، به‌کلی نباید باشد. او مستحق زنده بودن نیست. اگر زنده است و شغلی هم دارد، نه از منظر محق بودن او، که از رئوفت و گذشت و مهربانی و مدارای حکومت است که اجازه می‌دهد ناموافقان‌اش حتی به‌صورت خنثی، زنده باشند.
از منظر منطق فاشیست‌ها، شخص یا خودی است یا دیگری؛ و درهای زندگی بر خودی‌ها گشوده و گشاده است. در ایران ما، نتایج خودی‌سازی، منجر به فجایع کم‌مانندی در تاریخ شده است. کافی‌است اجرای عدالت در کیفردادن به مفسدان بزرگ با سارقان جزئی را مقایسه کنید.
حالا فرض کنید درصد اندکی از آن اکثریت مخالف یا منتقد، تسلیم منطق حکومت نشوند و شرافت و شخصیت و زندگی کوته و استقلال خود را نفروشند و از نعمات سفرهٔ انقلاب درگذرند و با فقر و کمبود بسازند اما با ساز حکومت هم‌نوا نشوند و البته بکوشند در حوزهٔ فرهنگی هم به مسئولیت مثلاً معلمی و استادی و روزنامه‌نگاری و نویسندگی و مترجمی و... وفادار بمانند.
من به ساده‌ترین زبان می‌گویم بلکه مدعیان متوجه بشوند که مخالف یا منتقد حکومت انسانی ساخته از گوشت و پوست و استخوان است که نیاز به سرپناه و خوراک و پوشاک و سایر نیازمندی‌ها دارد. این افراد، حقوق اندکی دارند. سر خوان گستردهٔ انقلاب ننشسته‌اند. اهل تسلیم و خودفروشی نیستند. حقوق سازمانی، کفاف زندگی و اقساط آنان را نمی‌دهد. در شأن خود نمی‌بینند که با همهٔ کمبودها، هم‌نشین کارگزاران نالایق حکومت بشوند. مسئولیتی برای خود تعریف کرده و به آن پای‌بند هستند. اهل سازش نیستند. به وطن خیانت نمی‌کنند. اهل تزویر و ریاکاری نیستند. با دین و مذهب ارتزاق نمی‌کنند. و با تمامی این‌ها، از این آب و خاک و منابع، حق دارند و مهم‌تر از آن، حق گفتن و نوشتن و فریاد زدن و انتقاد و مخالفت دارند. جرم قانونی مرتکب نشده‌اند، گناه شرعی هم نکرده‌اند، به اخلاق انسانی متعهد هستند و در قبال زندگی فلج‌شدهٔ دیگران احساس دردمندی دارند. آنها تافتهٔ جدابافته نیستند. اگر مدعیان بپذیرند، آنها هم انسان هستند؛ اما انسان محق نه مکلّف.
در این میان، وقتی همان حکومت و همان مدعیان، زندگی منتقدان و میلیون‌ها انسان دیگر را با خودکامه‌گی و استبداد رأی و نخبه‌کشی در حوزهٔ اقتصاد و سیاست و آموزش و... نابود کرده‌اند، آیا قربانیان حق ندارند به راه درآمد دیگری فکر کنند؟.
آن که از زندگی سقراطی می‌گوید و معلم به‌تنگ آمده از گرانی و تورم و اجارهٔ منزل کمرشکن را بابت درآمد آموزشی ملامت می‌کند، اطلاع دارد زندگی سقراط از چه منابعی تأمین می شد؟.
از مخاطبان این صفحه عذرخواهی می‌کنم اما علی‌الظاهر، پنهان شدن پشت مفاهیم فلسفی و جامعه‌شناختی، برای کسانی پرستیژ و فضیلت می‌آورد و لاجرم من با سطح فکری خودم باید بپرسم.
https://t.me/drabbasee

شرنگ

13 Jan, 11:59


نجات‌دهنده‌ای نیست

قاتلی در پی من است که تنها، گاه به گاه در آینه می‌ببنم‌اش.


داستایفسکی

شرنگ

12 Jan, 16:38


‏خاک را بگویید،
پیکر کُرد دیگری را در خود جای ندهد.
باد را بگویید،
تازیانه‌اش را بر دل مادران کُرد نکوبد.
شب را بگویید؛
پنجره‌ی امید را بر روی هیچ پدر کُردی نبندد.
و خدا را بگویید،
فرود آید و برای چند لحظه هم که شده، ‎کُرد باشد.
شیرکو بیکس
نه به اعدام

شرنگ

12 Jan, 07:24


نسخه‌ی لورفته‌ی مستند «پسر ملا»


مستند پسر ملا با به تصویر کشیدن ماه‌های پایانی زندگی روح‌الله زم، فعال سیاسی ایرانی، جزو #تاثیرگذارترین مستندها می‌باشد.
این مستند به کارگردانی ناهید پرسون سروستانی، مستندساز ایرانی تبار مقیم سوئد تهیه شده است.

شرنگ

11 Jan, 08:32


گفتاری از زنده‌نام استاد سعیدی سیرجانی

شرنگ

10 Jan, 13:56


نه پیر شدن جُرم است، نه سپری شدن عمر.
اما هدر دادن عمر برای تنها اندکی از آدمیان جرم است،‌ و مجرم نیز خودشان.
هدر رفتن عمر، پشیمانی می‌آرد و حسرت.
از این دو، آن که روان را می‌کُشد، مهدور کردن عمر و زندگی میلیون‌ها انسان است توسط دیکتاتورها.
بر سر درِ حکومت دیکتاتور نوشته‌اند: «متخصص روان‌کُشی».

«روان‌کُشی» را به فرهنگ لغات بیفزایید.

شرنگ

09 Jan, 20:51


دیر زمانی‌است که مرگ من فرا رسیده است‌؛ چرا که نه صبح‌گاه انگیزه‌ای برای بیدار شدن دارم و نه شب‌هنگام بهانه‌ای برای خفتن.

نا/آشنا

شرنگ

08 Jan, 18:42


رنج و عذاب موجود در جهان تنها حقیقتی است که انسان با آن روبه‌روست. آن چه که به راستی شادی نامیده می‌شود در حقیقت نبود چند لحظه غم است، مانند روشنایی که نبود تاریکی است. احساس شادی بعد از پشت سر گذاشتن رنج و مصیبتی است که بر آن غلبه کرده‌ایم. پس بدون رنج و مشقت شادی معنا نمی‌داشت. پس در حقیقت این ذات غم‌هاست که مثبت است. اگر شادی قائم به ذات خود بود نهایت آن چیزی به غیر از کسالت نبود.
شوپنهاور

شرنگ

07 Jan, 07:37


تاریخ نزدیک، علیه تحریف

شرنگ

04 Jan, 19:10


BBCPersian
عادل یزدی، هنرمند شیرازی با آثار و نقاشی‌هایش بر دیوارهای کوچه تاریخی نارنجستان شیراز، محله تاریخی خود را جهانی ساخت.

خبرگزاری فرانسه درباره آثار این هنرمند نوشته است که او با نقاشی پر جنب و جوش و صورتک‌های حکاکی شده‌اش، کوچه یک محله‌ قدیمی را به یک قطب فرهنگی و گردشگری تبدیل کرده است.

نارنجستان در شیراز محله‌ای قدیمی با خانه‌های کهنه و خالی از سکنه است که به دلیل معماری تاریخی، باغ‌های سرسبز و همچنین محل زندگی شاعران شهرت دارد.

در گزارش خبرگزاری فرانسه آمده که این هنرمند شیرازی ۴۰ ساله، خود را وقف احیای نارنجستان کرده است. او می‌گوید که بیشتر دیوارهای کهنه شیراز قدیم هیج ارزش تاریخی ندارند ولی او با نقاشی‌هایش روحی تازه به آن دمیده است.

آثار این هنرمند دیوار محله‌ای را که در آن زندگی می‌کند به یک تابلوی زنده تبدیل کرده است؛ تابلویی که داستان مردمی را روایت می‌کند که‌ آنجا زندگی می‌کنند
عادل یزدی، هنرمند شیرازی با آثار و نقاشی‌هایش بر دیوارهای کوچه تاریخی نارنجستان شیراز، محله تاریخی خود را جهانی ساخت.

خبرگزاری فرانسه درباره آثار این هنرمند نوشته است که او با نقاشی پر جنب و جوش و صورتک‌های حکاکی شده‌اش، کوچه یک محله‌ قدیمی را به یک قطب فرهنگی و گردشگری تبدیل کرده است.

نارنجستان در شیراز محله‌ای قدیمی با خانه‌های کهنه و خالی از سکنه است که به دلیل معماری تاریخی، باغ‌های سرسبز و همچنین محل زندگی شاعران شهرت دارد.

در گزارش خبرگزاری فرانسه آمده که این هنرمند شیرازی ۴۰ ساله، خود را وقف احیای نارنجستان کرده است. او می‌گوید که بیشتر دیوارهای کهنه شیراز قدیم هیج ارزش تاریخی ندارند ولی او با نقاشی‌هایش روحی تازه به آن دمیده است.

آثار این هنرمند دیوار محله‌ای را که در آن زندگی می‌کند به یک تابلوی زنده تبدیل کرده است؛ تابلویی که داستان مردمی را روایت می‌کند که‌ آنجا زندگی می‌کنند.

شرنگ

30 Dec, 20:19


طرح مات انتظار...؛ شاهرخ

شرنگ

30 Dec, 19:46


‏در دلم غوغاست اما راز داری بهتر است...

حسین دهلوی

شرنگ

29 Dec, 06:04


جدا زِ ما دلِ ما را به زیرِ خاک کنید
به این ستم‌زده در یک مزار نتوان خفت.
🦜🦜








نسبتی تهانیسری
ریاض‌العارفین

شرنگ

28 Dec, 15:42


در به دری؛ عماد رام

شرنگ

28 Dec, 15:12



گر هر ستاره ماه شود،
باز شب، شب است.








اخوان

شرنگ

27 Dec, 22:26


مرگی آشنا اما بی‌نام و پُر نشان. در ایران امروز، بسیار کسانی از تنهایی می‌میرند؛ آنان که در میان جمع اما بیگانه و تنها هستند. بسا کسان که از فرسودگی و خستگی می‌میرند. این نوع مرگ، الزامن، خستگی و فرتوتی جسمی در پی ندارد. برعکس، در این وضعیت، انسان بیمار است؛ بیماری که جسم و بدن نرمالی دارد. شاداب و شادان می‌نماید؛ شیک می‌پوشد؛ به ورزش و تغذیه اهمیت می‌دهد؛ چکاپ پزشکی دوره‌ای می‌رود، خوش می‌گذراند؛ می‌خندد، گاه به صدای کشیده؛ و گاه ممکن است لایف‌استایلی مورد حسرت دیگران داشته باشد. اما روان او خُرد و خسته است چون تاب تحمل ندارد. آستانهٔ تحمل‌اش فروکاهیده و با تلنگری کم‌جان، چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شود و مژ.
پشت آن لایف‌استایل حسرت‌زا، بیماری خسته‌گی و فرسوده‌گی، ریزومیک جان‌اش می‌ستاند و چون گندم سن‌زده، درون‌اش تهی از هر انگیزه و انرژی و امید به آینده و مقاومت در برابر مشکلات است؛ مشکلاتی که در ایران، می‌توان گفت اغلب آن‌ها حکومت‌ساخته (Made by goverment) هستند.
پزشکان هم در تشخیص این بیماری به اشتباه می‌افتند چون نمود آن فیزیکال است اما ریشه در روان بیمار دارد. به گمانم فروید جایی این بیماری را کان‌ون‌شن نامیده است. حدس می‌زنم در کشورهایی با حکومت های توتالیتر که جسم و روان انسان در سیطرهٔ خود می‌خواهند و به تصرف و تسخیر خود درمی‌آورند، چنین بیماری‌هایی بسیار شایع است؛ فراتر از اپیدمیک.
گویی حکومت توتالیتر، ام‌الامراض است که صدها مرض تنی و روانی به سوی بدن‌های آدمیان روانه می‌کند.
کاش می‌شد سنگ مزار کسانی را که با بیماری فرسوده‌گی و خموده‌گی و خسته‌گی روانی از پا فتاده‌اند را نشان‌دار کرد تا آیندگان از نوع مردن‌ها، اوضاع زندگی زنده‌ها را در زمانهٔ حکومت اسلامی احساس و لمس کنند.
https://t.me/drabbasee

شرنگ

27 Dec, 19:33


تذکرة‌الاولیاء شیخ عطار

«نقل است که یکی از او پرسید: که چگونه‌ای؟.
گفت: چگونه بُوَد حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هرکسی به تخته‌ای بمانند.
گفت: صعب باشد.
گفت: حال من هم، چنان باشد.».

شرنگ

22 Dec, 21:05


مرهم موسیقی بر زخم‌هایی که درمان‌ناشده، چون لایه‌لایه خون‌های دلمه بستهٔ شهدا و شاهدان اسیر در سلول‌های زمام‌داران ضحاک‌نژاد، بر روان‌های چاک‌چاک ما، ناسور شده‌اند.
مگر موسیقی نه دست‌تنها، که به یاری شعر و ادبیات، و پشتوانهٔ فلسفه، بتوانند نفس‌های‌مان را از چنگال زمستان استبداد برهاند بلکه نیم‌نفسی تازه کنیم؛ که چنین سرمای استخوان‌سوزی را راویان از دوردست‌های تاریخ روایت کرده بودند و هرگز گمان‌مان نبود که فرزندان تیمور، چنان بزیند که گوشت بدن‌های‌مان را سده‌ها این‌سوتر، با تدلیس و تدین شلاق‌کَن کنند و در آرزوی نفسی زندگی، پنهان در شولای زمستانی، به‌تدریج تسلیم نیستی و نابودی بشویم.
شاید هنر موسیقی نوش‌دارویی پیش از مرگ سهراب بنوشاندمان که سخت است رهایی از این‌همه زهرآگین‌تیرهایی که‌از زمستان استبداد خورده‌ایم.
ما را گمان این‌چنین به سخت‌جانی سرما و سوز استبداد نبود.

شرنگ

19 Dec, 04:01


ضرورت احیای رساله یک کلمه...

( پیرامون اخراج مجدد فریبا (رقیه) انامی از آموزش و پرورش )


✍️ #عزیز_قاسم_زاده

🔸رساله یک کلمه میرزا یوسف مستشار الدوله تبریزی را باید  از مهم‌‌ترین تلاش‌های روشنفکری در ایران و سر آغاز مانیفست روشنفکری و تجدد و زمینه ساز مشروطه نامید که در سال ۱۲۴۷ شمسی برای نخستین بار در ایران چاپ شد. او که کاردار سفارت ایران در پاریس بود، پس از مقایسه ترقی و توسعه در اروپا و عقب ماندگی ایران در واکاوی علل و عوامل وضع موجود، عدم پیشرفت ایران را در یک کلمه یافت و آن نبود قانون بود و بر آن بود که باید  قانونی مکتوب و کامل داشت که در آن شاه و گدا یکسان باشند. این کتاب که مشتمل بر ۲۱ فصل است، در فصل اول خود به «مساوات در محاکمات در اجرای قانون» پرداخته است.

🔸اکنون بعد از گذشت بیش از یک قرن و نیم از انتشار این رساله، جامعه ایرانی بیش از هر زمان دیگری به خوانش دوباره این کتاب برای سامان دادن امور و پایان دادن به سلسله‌ی عظیمی از پریشانی‌های انباشته شده بر هم نیازمند است.

🔸خانم #فریبا_انامی معلم کنشگر شهرستان #انزلی که در فعالیت‌های خیرخواهانه آموزشی نظیر خرید گوشی و دیگر وسایل کمک آموزشی برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت این شهرستان به ویژه در ایام کرونا فعالیت داشته، با اتهاماتی از سوی  تخلفات اداری آموزش و پرورش گیلان مواجه شد که هیچ کدام از منظر جمیع اهالی حقوق و مجموعه گفتارهای قلمی و قدمی آن‌ها چنانچه بر می‌آید، نه تخلف محسوب می‌شود و نه جرم؛ بلکه مطالبه گری صنفی به ویژه در راستای اصل تعطیل شده ۳۰ قانون اساسی، یعنی آموزش رایگان بوده است و این تلاش‌ها به پشتوانه دو اصل دیگر قانونی یعنی ۲۶ و ۲۷ انجام گرفته است. اما آموزش و پرورش به جای قدردانی از چنین معلمانی که به غیرت معلمی سخت باورمندند، در  مجازات آن‌ها پیش قدم‌تر از نهادهای دیگر است. از همین رو خانم انامی در هیئت تخلفات بدوی آموزش و پرورش گیلان به اخراج محکوم شد و این حکم عیناً در تجدید نظر وزارت آموزش و پرورش تأیید شد اما با اعتراض به رأی صادر شده، دیوان عدالت اداری این رأی را دارای ایراد دانست و آن را نقض کرد و خانم انامی مجدداً به سر کار برگشتند.

🔸 #مسعود_پزشکیان که در ایام تبلیغات انتخابات می‌گفت تا معلمان اعتراضی می‌کنند با باتوم از آن‌ها پذیرایی می‌کنیم، اینک وزارت و آموزش و پرورش متبوعش، علی رغم شکسته شدن این حکم در دیوان، مجدداً این فعال صنفی معلمان را به اخراج محکوم نموده است.

🔸به راستی اگر به جای این همه همت مضاعف در جهت قانون شکنی و معلم ستیزی و پایمال کردن حقوق شهروندی، آن هم در دولتی با شعارهای فریبنده، اندکی تلاش خیرخواهانه برای بهبودی شرایط دهشتناک این کشور می‌شد که دست کم این حکمرانی به غایت پریشان در تمامی عرصه‌ها در معرض این همه چالش‌ها نمی‌بود، برای گردانندگان این ملک دستاورد بهتری عاید نبود؟ دست کم اگر شهروندان را واجد حق نمی‌پندارند و همچنان معتقدند بر رعایا حکم می‌رانند، برای صلاح و فلاح خویش، آیین خسروی شیوه دیگری را طلب نمی‌کند؟

🔸این شیوه مواجهه وزارت آموزش و پرورش و این حجم از قانون شکنی چیزی جز بازگشت به دوره حسینقلی خانی و قلدر مابی نیست. ضروری است جمیع فعالان صنفی و تشکل‌های صنفی نسبت به احیای این شیوه‌های خطرناک، واکنش جدی نشان دهند. همدلانه و مشفقانه از معلمانی که در ایام انتخابات با سخنرانی و مقاله و بیانیه به حمایت از پزشکیان پرداخته‌اند، اکنون انتظار می‌رود به رفتار قانون ستیزانه آموزش و پرورش این دولت واکنش جدی نشان دهند و نسبت به این ظلم‌ها خاموشی اختیار نکنند.

#آموزش_و_پروش #فعالان_مدنی #معلمان #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech

شرنگ

17 Dec, 14:38


به گزارش ایران اینترنشنال به نقل از رویترز، سرپرست یک سازمان حامی حقوق سوری‌ها در آمریکا از کشف یک گور جمعی در حومه دمشق خبر داد که به گفته وی پیکرهای دست‌کم ۱۰۰ هزار نفر در آن دفن شده‌اند. این افراد در طول حکومت بشار اسد به قتل رسیده‌اند.

معاذ مصطفی، رئیس «کارگروه اضطراری سوریه»، که از دمشق با رویترز صحبت می‌کرد، اعلام کرد این گور جمعی در منطقه القطیفه، در ۴۰ کیلومتری شمال پایتخت سوریه قرار دارد. او گفت: «صد هزار نفر، محافظه‌کارانه‌ترین برآورد از تعداد اجسادی است که در این محل دفن شده‌اند. این برآورد به شکلی غیرمنصفانه، بسیار محافظه‌کارانه است.» مصطفی تأکید کرد که این تنها یکی از پنج گور جمعی‌ شناخته‌شده توسط این سازمان است و احتمال وجود گورهای بیشتری نیز مطرح است.

به گفته مصطفی، علاوه بر قربانیان سوری، اتباع خارجی از جمله شهروندان آمریکایی و بریتانیایی نیز در میان کشته‌شدگان هستند. وی همچنین اضافه کرد که اجساد قربانیان شکنجه، ابتدا از بیمارستان‌های نظامی و مراکز اطلاعاتی جمع‌آوری می‌شدند و سپس به گورهای جمعی منتقل می‌شدند. برخی از این انتقال‌ها از طریق دفاتر خدمات کفن‌ودفن شهری دمشق و با استفاده از تریلی‌های یخچال‌دار انجام می‌شد.

این گزارش همچنین حاکی از آن است که رانندگان بولدوزر، که با این سازمان گفتگو کرده‌اند، بارها مجبور شده‌اند اجساد را در گورها فشرده کنند تا تعداد بیشتری از آن‌ها دفن شود. مصطفی هشدار داد که این محل‌ها باید محافظت شوند تا شواهد لازم برای تحقیقات آتی محفوظ بمانند.

بشار اسد و پیش از او، پدرش حافظ اسد، به سرکوب وحشیانه و اعدام‌های دسته‌جمعی متهم شده‌اند. این جنایات شامل کشتارهای فراقضایی و شکنجه در زندان‌های مخوف سوریه می‌شود.

رژیم جمهوری اسلامی ایران در طول سال‌های گذشته از دیکتاتوری جنایتکار بشار اسد حمایت کرده و با او هم‌پیمان بوده است.

همچنین، جمهوری اسلامی خود نیز در طول سال‌ها بسیاری از مخالفانش را مخفیانه به قتل رسانده است. روزی با سرنگونی این دیکتاتوری در ایران، پرده از این جنایت‌ها برداشته خواهد شد و حقیقت این کشتارها آشکار خواهد شد.


#بشار_اسد #جنایت_علیه_بشریت #محور_مقاومت #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech

شرنگ

15 Dec, 08:22


از شاهنامه حضرت فردوسی


به آواز گفت ای سر سرکشان
ز برگشتنِ بختت آمد نشان
ازین با تن خویش بد کرده‌ای
دم از شهر ایران برآورده‌ای
ز تو دور شد فرّه و بخردی
بیابی تو بادافرهٔ ایزدی
شکسته شد این نامور پشت تو
کزین پس بود باد در مشت تو
جهانی پر از دشمن و پر بدان
نماند به تو تاج تا جاودان
بدین گیتی‌ات در نکوهش بود
به روز شمارت پژوهش بود

ز گیتی ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
میان کیان دشمنی افگنی
همی این بدان آن بدین برزنی
ندانی همی جز بد آموختن
گسستن ز نیکی بدی توختن
یکی کشت کردی تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
بزرگی به گفتار تو کشته شد
که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختی شاه را راه کژ
ایا پیر بی‌راه و کوتاه و کژ





https://t.me/drabbasee

شرنگ

11 Dec, 09:08


گویی انقلاب‌ها می‌آیند. جامعه‌شناسان تأکید فراوانی بر علل انقلاب‌های سیاسی دارند. آنان پیش‌زمینه‌های را مفروض می‌گیرند که با حضور تمامی آن‌ها در معادله، آن‌گاه انقلاب سیاسی قطعی خواهد شد. وجود رهبری برای سازمان‌دهی مخالفین، بسیج عمومی، همراهی نیروهای ارتشی و نظامی با انقلابیون، شکل‌گیری فضای روانی شکست در میان هیأت حاکمه، رسانه‌ها، حمایت بیرونی و... علل شناخته‌شده‌ای هستند. اما گویی اگر تمامی عوامل در ترکیبی متجانس هم آماده باشند، عنصر «زمان» فروپاشی سیستم سیاسی حاکم در زمان مورد انتظار انقلابیون کج‌دار و مریز عمل کند و خود ِ زمان، به‌مثابه عنصری مستقل‌تر از بقیّه عوامل عمل می‌کند. این سخن به معنای انتظارگرایی، ترویج انفعال، دترمینیسم و بی‌وجهی کوشش‌ها و هزینه‌های انقلابیون نیست.
انقلاب سوریه درست زمانی به بار نشست که انتطارش نمی‌رفت. همین است که گفتم انقلاب می‌آید. نه تنها سیاست‌مداران و سازمان‌های اطلاعاتی جهانی، که دانشمندان و مردم کوی‌وبرزن هم غافلگیر شدند. انقلاب می‌آید درست لحظه‌ای که انتظار آمدنش نیست. از این زاویه، نه کنشگر فردی و نه احزاب و نیروی اپوزیسیون در هیچ کشوری نباید مأیوس و نظاره‌گر باشد. در واقع بهتر است بگویم «انقلاب امید» می‌آید.
آن‌چه در سوریه اتفاق افتاد، «انقلاب سیاسی» است و بی‌شک با «انقلاب اجتماعی» تفاوت دارد هرچند پیش‌درآمد آن است.
در انقلاب ۱۹۷۹ در ایران هم همین اتفاق افتاد اما انقلاب سیاسی به انقلاب اجتماعی منجر نگردید؛ گرچه من در انقلاب نامیدن آن تردید دارم. در ایران، جابجایی نظام سیاسی رخ داد. برای دیدن«نتایج انقلاب سوریه» آن‌گونه که نیکی‌کدی انقلاب ایران را تبیین کرد، محتاج زمان هستیم.
اما پیشینهٔ ایدئولوژیک انقلابیون اسلام‌گرای رادیکال و نقش اردوغان، دو فاکتور مهمی است که شکست دگردیسی انقلاب سیاسی سوریه به انقلاب اجتماعی را محتمل می‌کند؛ یعنی ایدئولوژی‌ای که اهل تسنن از اسلام استخراج و استنباط می‌کنند، و توهم تشکیل امپراطوری در ضمیر دیکتاتوری چون اردوغان، ناکامی سوری‌ها برای رسیدن به آرامش را (متأسفانه) پر رنگ می‌کند؛ چرا که اساساً هیچ انقلاب دینی نمی‌تواند توسعه و رفاه و آزادی در پی داشته باشد. برای نمونه: بنگرید به انقلاب اسلامی ایران و انقلاب‌های بهار عربی در مصر، تونس، یمن و «انقلابون بدون انقلاب»

https://t.me/drabbasee

شرنگ

08 Dec, 05:42


حدود ۵۰/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ دلار پول ایرانیان در سوریه دود شد. بدون خون‌های ریخته‌شده که هدر رفتند.

شرنگ

17 Nov, 15:48


گل‌سرخ نیشابور، تازه‌ترین رمان امیرحسن چهل‌تن داستان عشق، حسادت و شکستن تابو است

کیانوش فرید

رمان گل‌سرخ نیشابور را انتشارات «س اچ بک» به زبان آلمانی منتشر کرد و به‌تازگی با حضور امیرحسن چهل‌تن در کشورهای آلمان، اتریش و سوئیس، تازه‌ترین اثر او رونمایی و به بازار عرضه شد. این دهمین رمان چهل‌تن است که به زبان آلمانی منتشر می‌شود و مانند دیگر آثارش در ۲۰ سال گذشته از حق انتشار در ایران محروم بوده است. در این داستان، دیوید، جوانی انگلیسی به آرزوی دیرین خود دست می‌یابد و در سال ۲۰۱۵ به زادگاه شاعر محبوبش، عمر خیام سفر می‌کند. اما ایران پیش از این نشانه هایی از نامهربانی با مسافران خارجی از خود نشان داده است و دیوید باید در سفرش احتیاط کند. با این حال، دوست ایرانی‌اش، نادر و دوست دخترش نسترن به او در تهران خوشامد می‌گویند و زوایای مرموز و جذاب این شهر آشفته را به او نشان می‌دهند.
علاقه مشترک آنها به خیام، به یک مثلث عشقی می‌انجامد که به نظر می‌رسد محکوم به شکست است. گل‌سرخ نیشابور رمانی تکان‌دهنده درباره عشق، حسادت و شکستن تابوها در یک دولت استبدادی است. چهل‌تن به‌خوبی تنش‌های میان شرق و غرب را به تصویر می‌کشد و قدرت تأثیرگذار ادبیات را در فرار از زندگی روزمره و واقعیت‌های تلخ به تصویر می‌کشد.

چهلتن و روایت‌های عمیق از تناقضات اجتماعی تاریخ معاصر ایران
امیرحسن چهلتن، که در محافل فرهنگی آلمان به «بالزاک ایران» شهرت یافته، با نثر خاص و روایت‌های عمیقش، جامعه و تاریخ معاصر ایران را به‌گونه‌ای بی‌پرده و موشکافانه تصویر می‌کند. او به‌مانند بالزاک که با ترسیم لایه‌های زیرین جامعه فرانسه به ادبیات جهانی راه یافت، به ریشه‌یابی زخم‌ها و رازهای تاریخ ایران می‌پردازد و تهران و مردم آن را از دل روایت‌های تاریخی زنده می‌کند.
در آثار چهلتن، تهران چیزی فراتر از یک مکان جغرافیایی است؛ او این شهر را به‌عنوان موجودی زنده، با لایه‌های سرشار از تناقض و بحران به صحنه می‌آورد. از دل این شهر و از خلال رویدادهای کلیدی مانند کودتای ۲۸ مرداد، گروگان‌گیری، اعدام‌های ۶۷ و قتل‌های زنجیره‌ای دهه ۷۰، او داستانی از حافظه‌ی زخمی و واقعیت تلخ جامعه ایران می‌سازد. چهلتن با اشاراتی به مکان‌های نمادین مانند خیابان انقلاب و گورستان خاوران، تاریخ را روایت می‌کند اما از چشم‌انداز کسانی که بیشترین آسیب‌ها را از دگرگونی‌ها و بحران‌ها متحمل شده‌اند.

شرنگ

13 Nov, 19:40


به کدامین گناه کشته شدی فرزند وطن که سهمی از وطن جز مرگ نصیب‌ات نشد؟. در آبان، داغی بر داغ‌های دیگر ما نهادی. بسیاری چون تو را شوکران مرگ نوشاندند در خلوت و‌ جلوت. مام وطن سینه‌هایش را خواهد برید تا قاتلان کیانوش‌‌های آینده شیر از آن ننوشند.
‎#کیانوش_سنجری

شرنگ

08 Nov, 19:43


‌دستِ ملا ز چه بوسیم که این دست تهی
نه به چنگ و نه به تار و نه به پیمانه رسید!

عماد خراسانی

شرنگ

04 Nov, 21:01


نامه دارم. در رسا و عزای وطن بشنویم‌اش. میکائیل برای وطنی به نام ایران خوانده که بسیاری از «ما»، ما ایرانیان، سهمی از آن نداریم. «وطن‌دزدی» را می‌توان به ادبیات سیاسی هم افزود. وطن ما گویی اِشغال شده یا به سرقت رفته است و اینک، ما را اگر بی‌وطن بخوانند، پُر به‌راهه خوانده‌اند.

شرنگ

04 Nov, 04:14


چطور حکمرانی را فشل کنیم؟!

شهریار عامری

چندی پیش سندی در فضای مجازی وایرال شد که دستورالعملی بود از طرف سرویس اطلاعاتی انگلیس برای جاسوس های نفوذی به دشمن. در این سندِ سال های1940، با جزئیات و به تفصیل اشاره شده بود که چطور می شود با عملیات خرابکارانه سیستم حکمرانی کشور دشمن را به هم ریخت. من در آغاز به مستند بودن آن دستورالعمل شک کردم ولی بعد از جستجو اصل سند را پیدا کردم و تعجبم بیشتر شد. برای کوتاهی سخن، آن دستورالعمل را در پنج اصل زیر خلاصه کرده ام:
1. مراکز تصمیم گیری را تا می توانید افزایش دهید
2. برای هر کاری یا تصمیمی یک کارگروه، کمیته، شورا .... تشکیل دهید و تعداد اعضا را تا می توانید افزایش دهید
3. کارها و تصمیمات مهم و بنیادی را معطل و بجای آن به امور روزمره و کم اهمیت بپردازید
4. با هر نوع تغییر و بهبودی مخالفت کنید و زمان تصمیم گیری را به تعویق بی اندازید و تصمیم نهایی را به مشورت بیشتر و نظرات کارشناسی دیگران منوط کنید
5. افراد همراه، بله قربان گو، کیف کش . . . را ارتقا دهید و صاحب نظران و افراد برجسته را به کارهای بی اهمیت و کوچک وادارید یا حذف کنید

مهمترین شاخص تعیین موفقیت و یا شکست کشورها در طول زمان، مقایسه تولید ناخالص داخلی (GDP) آنها است. تولید ناخالص ملی یا داخلی ایران در سال 1976، قبل از شروع خیزش های انقلابی 68 میلیارد دلار بوده است (به روایت آمار بانک جهانی). در همین سال GDP کشورهای اسرائیل، ترکیه و کره جنوبی، به ترتیب 16، 51 و 30 میلیارد دلار بوده است. در سال 2023 بانک جهانی GDP همان سه کشور اسرائیل، ترکیه و کره جنوبی را به ترتیب 513، 1130، 1713 میلیارد دلار اعلام کرده است. بدون در نظر گرفتن اینکه منابع ایران با هیچ یک از این سه کشور قابل مقایسه نیست و با فرض مساوات، با بستن یک تناسب ساده می شود گفت که اگر بنا بود GDP ایران با روند ترکیه رشد کند در 2023 باید به 1506 میلیارد و با رشد مساوی با اسرائیل 2180 و با رشد مساوی با کره 3883 میلیارد دلار می شد. ولی بر اساس گزارش متورم شده ارسالی (نرخ تسعیر واقعی و دولتی) از ایران به بانک جهانی حجم اقتصاد ایران 370 میلیارد دلار است. یعنی بین یک چهارم تا یک دهم آنچه می باید باشد. یعنی انقلاب اسلامی، اقتصادی را که 1.3 برابر ترکیه، 2.3 برابر کره جنوبی و 4.25 برابر اسرائیل بوده تحویل گرفته و بعد از 45 سال اقتصادی که یک سوم ترکیه، یک پنجم کره جنوبی و هفت دهم اسرائیل است را تحویل داده است.

در مورد بحث بالا باید از چه سازمان یا مقامی در ج. ا. پرسش کرد؟ از وزارت اقتصاد؟ سازمان برنامه و بودجه؟ از رئیس های ادوار بانک مرکزی؟ از وزرای ادوار نفت و نیرو؟ از معاونین ادوار رئیس جمهور؟ از خود رئیس های جمهور؟ از نمایندگان ادوار مجالس؟ از کمیسیون های ادوار مجالس؟ از رئیس های ادوار مجالس؟ از شورای نگهبان؟ از دیوان محاسبات؟ از بازرسی کل کشور؟ از مجمع تشخیص مصلحت؟ از دیوان عدالت اداری؟ از دیوان عالی کشور؟ از رئیس های ادوار قوه قضاییه؟ از مجلس خبرگان؟ از یکی از صدها شورای عالی؟ از اندیشکده ها، پژوهشکده ها، از دانشگاه های بی شمار؟ از کارشناسان و متخصصانی که هر روز از گوشه و کنار می رویند؟
دیروز بودجه سال 1404 (خاطرتان هست که سال 1404 قرار بود ما کجا ها باشیم) تسلیم مجلس محترم شد. کمیسیون محترم تلفیق بودجه بناست این بودجه که صدو هفتاد و هفت صفحه دارد را بررسی کند و به دولت بگوید کجاهای بودجه را چاق کند و از کجاهایش بزند. این کمیسیون بیش از چهل عضو دارد! ریز و درشت، بدون در نظر گرفتن کوچکترین ارزیابی صلاحیت اظهار نظر در یک موضوع اقتصادی، بدون گرفتن یک درس در زمینه میکرو یا ماکرو اقتصاد، همینطور دورهمی باید در مورد امر خطیر بودجه کشور تصمیم بگیرند (اینکه خود بودجه با چه وضعی نوشته می شود، بماند). معلوم نیست چطور بناست تقسیم کار کنند، فرآیند کارشان چیست، انتظار از ایشان چیست؟ در راس شان هم همان نماینده ایست که در زمان آقای روحانی برجام را زیر سوال برد و طرحی را علیه عضویت در برجام به قانون تبدیل کرد.

یعنی خلاصه به عنوان یک شهروند از کجا باید فهمید تصمیماتی که منجر به چنین فاجعه ی عظیم اقتصادی در یک کشور شده از کجا آمده است؟ چه کسی یا کسانی مسئولند؟ 700 میلیارد دلار درآمد نفت زمان احمدی نژاد کجا رفت، زیان قطع رابطه با جهان چند تریلیون دلار بوده است؟ چه کسی این زیان های نسلی را به مردم بر می گرداند؟ چه کسی برای ما جنگ تجویز می کند؟ ما را به انتظار وا می دارد؟ چه کسی حواس مردم را از بدبختی های بزرگی که به سرشان آمده پرت می کند و به فیلتر و حجاب مشغول شان می کند؟.

شرنگ

26 Oct, 19:13


حقی به نام وطن

وطن کجاست؟. وطن ایرانیان کجاست؟. آیا تمامی ایرانیان، سهم و حقی از وطن دارند؟.

پس از کشمکش‌های میان ایران و اسرائیل بر سر مسألهٔ فلسطین و اینک نیز لبنان، شکاف ارزشی و عقیدتی میان ایرانیان به اوج رسیده است. بخشی از ایرانیان بنا بر تحلیل خود، از حملهٔ امروز اسرائیل شادمان شدند. آرزوی این بخش از جمعیت این است (بنا بر اظهارات‌شان در فضای واقعی و سایبری) که با کمک دولت‌های خارجی بتوانند دست به انقلاب سیاسی بزنند و حکومت فعلی را سرنگون کنند. در مقابل، نیروهای حکومتی (موسوم به ارزشی‌ها)، دستهٔ اول را وطن‌فروش و بی‌وطن نامیده‌اند. دسته‌ای هم معتقدند جدای از عملکرد حکومت اسلامی، بایستی در برابر تجاوز به ایران، متعهدانه به وطن وفادار ماند؛ چرا که وطن، متعلق به حکومت نیست بلکه متعلق به مردمان گذشته، فعلی و آینده است و برخلاف ظهور و سقوط حکومت‌ها، عنصر ذهنی و عینی ِ ماندگاری است که به‌جز خاک، فرهنگ دیرپا و تعلق خاطر و دلبستگی جمعی مردمی متمایز را پوشش می‌دهد. این احساس تعلق به سرزمین جغرافیایی و فرهنگ و تمدن، منشأ روح جمعی و احساس همبستگی و یکپارچگی مردمی به نام ایرانیان است که در شکل‌گیری فرهنگ و تمدن جهانی سهم و مشارکت داشته‌اند. با این استدلال، حتی مفهوم ملت، جدیدتر از وطن است و ملت بدون وطن، امکان شکل‌گیری تاریخی ندارد.
بعید می‌دانم مردم عادی حتی خیالاتی از وطن‌فروشی در ذهن داشته باشند، چه رسد به امکان آن. در تاریخ ایران، هیچ مرد و زن ایرانی با وطن‌فروشی نسبت نداشته‌اند به‌جز کسانی که قدرت سیاسی داشتند. واگذاری پاره‌های از مام وطن به متجاوزان، توسط سیاستمداران انجام شد نه مردم کوی و برزن.
واقعیت این است که این قطب‌سازی، از دل ایدئولوژی حکومت برآمده است. سال‌های سال، حکومت مردم را به دو دستهٔ خودی- غیر خودی تقسیم کرد. دستهٔ اول را بالا کشید و مشمول هدایا و امتیازات و مزایای نامتناسب کرد (فقط به صِرف حمایت چشم‌بسته از حکومت)، و دسته دوم را معزول و محروم از حقوق مسلّم و اساسی و بشری کرد و انواع محدودیت‌ها و ممنوعیت‌ها و حق‌کشی‌ها را به آنان تحمیل کرد.
کافی است گذری در کوی و برزن و فضای سایبری داشته باشیم تا ببینیم که اگر بخشی از ایرانیان از هجوم به خاک و وطن شادی می‌کنند، بر اساس تحلیل خود وطن‌فروشی نمی‌کنند بلکه معتقدند با این‌گونه حملات، حکومت ضعیف می‌شود تا آنان بتوانند دست به سرنگونی آن بیازند. به این‌ترتیب، واقعیت ذهنی آنان، این است که وطن اِشغال شده است و به هر راهی باید آزاد بشود حتی با هجوم کشوری بیگانه.
حکومتیان و ارزشی‌ها، بپسندند یا نه، این واقعیتی عریان در پهنهٔ ایران‌زمین است. ایجاد آن گسل ایدئولوژیک، اقدامی بود از سوی حکومت در ابعاد سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، تاریخی، اقتصادی و حتی سازمانی که بر زندگی بسیاری از ایرانیان تأثیرات مخرّب و ویران‌گری بر جای نهاد. یک نتیجه از نتایج پیدا و پنهان دوقطبی‌سازی، امروز مقابل چشمان همگان رخ نموده است. نتیجهٔ بلافصل استقبال از هجوم به آسمان و خاک ایران، اضمحلال اتوریته و مشروعیتی است که هر حکومتی محتاج و مقوّم به آن است.
معنای افت و اضمحلال مشروعیت را حکومت می‌تواند در همین چندماه گذشته چشیده باشد که اگر هر نیروی مهاجمی از مشروعیت حکومت میان مردم‌اش مطمئن باشد، حتی خیال درازدستی هم نمی‌پرورد؛ چه رسد به انجام عملیات نظامی.
این که چند درصد از ایرانیان، احساس تعلق به وطن دارند؛ و این‌که آیا مسئولین حکومت با تجربیات چندماههٔ اخیر، هنوز هم با هزینه‌کرد میلیاردها تومان از سهم ایرانیان، به تعمیق و گسترش دوقطبی‌سازی ادامه می‌دهند، نیاز به اندکی گذشت زمان دارد.

https://t.me/drabbasee

شرنگ

14 Oct, 21:33


.

تصنیف در این شب سیاه

آواز:  همايون‌ شجریان
آهنگساز: فردین‌ خلعتبری
شعر: امیرحسین الهیاری

از کوچه بگذر و به خیابان بریز ماه
دزدیده از خلایق و پنهان ز خشم شاه
آه آه آه در این شب سیاه
آن‌گونه عاشقم که اگر دست بر زنی
چون ماجرای موج بیابی مشوشم
آن‌گونه عاشقم که اگر پای بر نهی
دریای دامن تو بسوزد در آتشم
با یاد من غمینی و من با غمت خوشم
تلفیق خون و برف و بهار است دامنت
تصویر سبز سرخه‌حصار است دامنت
خود حسرت هزار سوار است دامنت

در شیشه‌های رنگی بنگر به چشم شاه
انگار سوی توست اگر می‌کند نگاه
در مقدم تو می‌زنم امشب نقاره را
بی‌خواب می‌کنم
چشم خمار و خفتهٔ شمس‌العماره را

از کوچه بگذر و …

https://t.me/drabbasee

شرنگ

14 Oct, 20:13


https://www.instagram.com/p/DBGqbWDR8bK/?igsh=eXducG0wbW91d2Z5

شرنگ

10 Oct, 11:29


جایزه نوبل ادبیات به هان کانگ، زنی نویسنده‌ از کره جنوبی رسید | ایران اینترنشنال
https://www.iranintl.com/202410100175

شرنگ

04 Oct, 23:00


https://t.me/drabbasee

شرنگ

04 Oct, 11:41


‍ ای ما که عدد فقط!
رثای معدنچیان ِ مدفون‌مان.🖤🌿

آورده‌اند که
زندگی زیباست!
هست آری
یگانه موهبت ِ میان ِ دو نیست
گویا
"آتشگهی دیرنده پابرجا"*
یا
گوهر گرانبهای ِ هستی
خلقت
تکامل
یا هرچه
ههه!
راستی که عجب زیباست!

ما هم از نخست که به خشت
افتادیم
خانه به گور بوده‌ایم
استخوان‌هامان
صیقل‌خورده به گرسنگی و رنج
تن‌ستون ِ جان‌هامان
مستحکم ِ در
حسرت و
درد
پس راه ِ دوری‌ نرفته‌ایم
هم اینک نیز!

عمری به ظلمات ِ اعماق
شعله‌‌ی چشمان ِ گودی‌نشسته‌مان
سرخ درخشیده
در سیاهی ِ ملعون ِ معدن
و نان‌قاتق‌ و
چای ِ جوشیده‌مان
خش‌خش ِ شن و زغال داشته
به زیر دندان و
استکان شکسته‌ی جرم‌گرفته‌مان.

آه
که عروس سپیدپوش ِ ما
هم از شب ِ اول
دلهره‌ی رخت عزا به جان داشته
و کودکان‌مان
ترس ِ از تنهایی را
پناه به عروسک و توپ و کتاب ِ مدروس ِ خویش برده‌اند.

زنده به گور بوده‌ایم ما
هم از نخست
بر سفره‌ی کم‌رونق ِ ناگزیرمان
نیز
پس نه!
راه ِ دوری نرفته‌ایم
مایی که عدد
فقط!
چرا که چون
به زمانی
تقدیر را
به خشت‌اندر فرو افتادیم به ناخواست،
فرزندان ِ گور بوده‌ایم
"دوزخیان ِ زمین"** بوده‌ایم
ما!

فواد نظیری
۳ - مهرماه - ۱۴۰۳

* تعبیری به وام از "آرش کمانگیر" ساوش کسرایی‌.
** عنوان کتابی از فرانتس فانون.

موسیقی: "مارش عزا"/ شوپن/ پاره‌ای از موومان سوم، سونات ۲.

شرنگ

03 Oct, 21:04


تولد را همیشه جشن گرفته‌اند. اما تصور کنید که فیلسوفی معتقد باشد برای میلاد یک کودک، باید سوگواری کرد و تولد را منشأ هر فاجعه و رنجوری بداند و بر آن باشد که یکی از مدارک به قهقرا رفتن بشریت این است که هنوز ملت یا قبیله‌ای پیدا نشده که برای تولد، سوگواری و مرثیه‌خوانی کند. اغلب ما، چنان خود را فراموش می‌کنیم که یک اتفاق مضحک - یعنی تولد خودمان- را رخدادی ملوکانه می‌دانیم که برای پیشرفت و موازنهٔ جهان ضروری بوده است!.
از منظر امیل چوران، پدر شدن یعنی ارتکاب جرم. در مسیر گذشت عمر و پیر شدن هم اتفاق خاصی نمی‌افتد. هر آن‌چه را در ۸۰ سالگی می‌دانیم، در ۲۰ سالگی هم می‌دانستیم؛ پس آن ۶۰ سال، تقلایی بوده است تا دانستنی‌های خود را بسنجیم. در زندگی احساس آزاد بودن می‌کنیم اما می‌دانیم که آزاد نیستیم. آزاد، کسی است که مُرده به دنیا آمده است. در مجموع چون نیک بنگری، متولد شدن، دردسر و رنج است و بس. گویی ابوالعلی معرّی پُر به‌راهه گفته است که آن‌کس که فرزندی به دنیا نمی‌آورد، مرتکب جنایت نگردیده؛ چرا که افزودن فرزند بی‌چاره به جمع رنج‌کشنده‌ها، ارتکاب یک جنایت است. به این ترتیب، اکثریت نزدیک به ۱۰۰% انسان‌ها، جنایت‌پیشه‌اند!.
امیل‌چوران در این کتاب به شیوهٔ نیچه، فلسفهٔ خود را گزین‌گویه کرده است. بند بند این کتاب تأمل‌برانگیز است. باید آن را مدام در آستین داشت. احساس من این است که مراجعهٔ روزانه به این کتاب، سبک‌کردن رنج سنگین هستی است.
فرض کنید این سخن یک راز است: تنها احساس خوشبختی در زندگی این است که مرگ واقعی است.
بکوشید این راز، بلکه هیچ رازی را به کسی نگویید. افشا کردن راز، کاری احمقانه است؛ و اگر روزی ما مرتکب این کار احمقانه شدیم، علاجش این است که شنوندهٔ راز را در دم بکُشیم!.
این کتاب، زندگی خواننده را به دو بخش تقسیم می‌کند؛ بخشی پیش از خواندن آن و بخشی پس از خواندنش.
فلسفهٔ زندگی است به زبانی ساده.
#امیل_چوران
#دردسر_متولد_شدن
#ترجمه
#مترجم
#فرهاد_کربلایی
#انتشارات_ثالث
#گزین_گویه
#نیچه
https://www.instagram.com/p/DArSS8ZSqE9/?igsh=MXQ4Z3Vta2U5MDF0eg==

https://t.me/drabbasee

شرنگ

02 Oct, 09:54


🔴 صدام دیر فهمید

توس طهماسبی

چرا صدام حسین به التیماتوم‌های چندباره ائتلاف تحت رهبری ایالات متحده اعتنا نکرد و از کویت خارج نشد؟ آیا او فکر می‌کرد نیروی نظامی‌اش از آمریکا قدرتمندتر است؟ خیر! اما صدام گمان می‌کرد که ماشین جنگی‌اش به عنوان بزرگترین ارتش خاورمیانه آنقدر توان دارد که جنگ زمینی را چند هفته طول بدهد و ده هزار نفر تلفات از آمریکایی‌ها بگیرد. از نگر او در این شرایط فشار شدید افکار عمومی آمریکا همچون جنگ ویتنام موجب توقف عملیات ارتش آمریکا خواهد شد.
صدام از حمله آمریکا مدلی همچون عملیات نرماندی برای سربازانش ترسیم کرده بود: یک حمله آبی خاکی از ساحل کویت و انبوهی از تفنگداران که مستقیم به سوی آتش سلاح‌های سربازان عراقی پیشروی می‌کنند و در این شرایط او آنقدر فرصت دارد که تلفات لازم را از آمریکایی‌ها بگیرد‌. حتی زمانی که شش هفته بمباران دقیق و بی سابقه شیرازه ارتش عراق را گسیخته بود، سازمان تبلیغاتی او مدام به سربازان وحشت زده که عموما ارتباطشان با فرماندهی و دیگر واحدها قطع شده بود، پیام می‌داد: " استقامت کنید! محکم بمانید! آمریکایی‌ها بالاخره می‌آیند! آنها از دریا می‌آیند! آنها تماما هلیکوپتر و پیاده نظام سبک هستند!
در اوهام صدام آمریکایی‌ها بالاخره آنقدر نزدیک می‌شدند که سربازان او بتوانند از آنها تلفات لازم را بگیرند. او بخش بزرگی از نیروهایش را رو به دریا مستقر کرده بود! اما آمریکایی‌ها هیچوقت از دریا نیامدند! آنها با لشکرهای زرهی مجهز به تانک‌های وحشتناک آبرامز با سرعتی باور نکردنی از صحرای عربستان وارد خاک عراق شده و از پشت به نیروهای او در کویت حمله کردند و جنگ زمینی تنها هفتاد و دو ساعت طول کشید! صدام درکی از تغییرات شگرفی که در یک دهه گذشته در عرضه تکنولوژی نظامی روی داده بود نداشت. او درکی از نبرد عصر اطلاعات نداشت و به نبرد دره بقاع که هشت سال قبل بین سوریه و اسرائیل رخ داده بود توجهی نکرده بود. صدام به شدت از زمان عقب بود.
او گفته بود که آنقدر از خلبانان آمریکایی اسیر می‌گیرد که افکار عمومی آمریکا با دیدن صف طولانی آنها جنگ را تمام کند و موقعیت او در کویت را به رسمیت بشناسد. او نیرومندترین شبکه پدافند هوایی در جهان سوم را در اختیار داشت‌. اما در شب نخست آغاز جنگ هوایی شانزده فروند هواپیمای نامرئی اف صد و هفده نایت هاوک که در این تصویر می‌بینید، هر کدام با دو بمب دو هزار پوندی هدایت لیزری بدون آنکه کسی متوجه آنها شود به قلب بغداد نفوذ کرده و حساس ترین هدف‌ها را بمباران کردند. پدافند عراق حیرت زده شده بود که این دیگر چه نوع حمله‌ای است؟ آنها تا لحظه انهدام مواضع‌شان هیج هواپیمایی ندیدند.
در همان حال اهداف حساس دیگر عراقی‌ها با موشک‌های کروز توماهاوک که از هزار و هفتصد کیلومتر دورتر شلیک شده و با جثه کوچک و ارتفاع پایین‌شان قابل شناسایی نبودند، منهدم می‌شدند. رادارها قبل از این که بتوانند واکنشی نشان دهند، توسط موشک‌های هارم ضد رادار که توسط فانتوم‌های وایلد ویزل و ای شش‌ها شلیک شده بودند، منهدم می‌شدند. فرودگاه‌ها توسط مهمات دقیق و ضد بتنی که استرایک ایگل‌ها و تورنادو‌ها شلیک می‌کردند، از کار می‌افتادند و جنگنده‌های صدام درون پناهگاه‌های بتنی خود منهدم می‌شدند. صدام بهای سنگینی برای عقب ماندن ذهنش از تحولات کلیدی عرصه فن‌آوری نظامی پرداخت.
آمریکایی‌ها هیچوقت در جایی که او می‌خواست و در فاصله نزدیکی که مد نظر او بود، آفتابی نشدند تا او بتواند رویای "ویتنام در صحرایش" را محقق کند! رهبری که حتی تفاوت جنگ منظم در دشت باز را با جنگی چریکی و نامنظم همچون ویتنام تشخیص نمی‌داد برای چند دهه سرنوشت میلیونها عراقی را به دست گرفته بود. جنگ برای آزادی کویت نخستین پرده پر سر و صدا از جنگ نوین هوشمند عصر اطلاعات بود که توجه جهان را به خود جلب کرد. طرح‌هایی که از اوائل دهه هفتاد میلادی در مراکزی نظیر ترادوک تدوین شده بودند، حالا میوه داده بودند. با اینحال این تنها آغاز راهی طولانی بود که حتی امروز هم به پایان خود نرسیده است. در جنگ کویت تنها سیزده درصد از مهمات سنگین مصرفی هوشمند بودند! هنوز بمب‌های هدایت ماهواره‌ای، تسلیحات شبکه محور و بسیاری از فناوری‌های موثر امروز به میدان نیامده بودند

شرنگ

27 Sep, 12:53


زندگی ارزش زیستن دارد؟. اگر دارد، چگونه زندگی‌ای ارزش زیستن دارد که برای‌اش زحمت و رنج بکشیم؟
من نسبت به زندگی اکنون (یعنی در ایران و در این زمانه) خیلی بدبین هستم. اگر هم تا حالا دست به خودکشی نزده‌ام، صرفاً به این دلیل است که دو یا سه نفر از اعضای خانواده‌ام با مرگ من آسیب می‌بینند. ماجرای مزخرفی است که آدمی‌بچه، نه تولدش به اختیار خودش بوده و نه مرگ دلخواهش در کنترل خودش است
در غرب فیلسوفان و ادیبان؛ و در شرق، ادیبان و عرفا در مورد ارزش زندگی بسیار گفته‌اند. گفته‌های ادیبان و عرفای شرقی و ایرانی هرچند با جملات و اشعار زیبایی گفته آمده، اما در اغلب موارد، چرندیات و ترّهات بافته‌اند. فراوان گفته‌اند ما در زندگی، موجودات مختاری هستیم؛ که حرف یاوه‌ای است.
از نگاه کامو، همه، پرومتهٔ در زنجیریم که مقهور ابسورد شده‌ایم. در منظومهٔ ایلیاد، مدیوس از اصل‌ونسب گلائوکوس می‌پرسد و پاسخ می‌شنود که وقتی که نسل انسان بر روی زمین شبیه برگ‌هاست، پرسش از اصل‌ونسب چه اهمیتی دارد؟. کامو البته خودکشی ناشی از ابسورد را رد می‌کند هرچند معتقد است خودکشی به زندگی و‌ جهان خالی از معنا، رسمیت می‌بخشد.
کامو می‌کوشد در تحلیل زندگی ارزشمند از تجربهٔ شخصی فراتر برود اما اگر کامو به جای کارگر معدن طبس یا مهاجر افغانستانی یا دختر باغملکی(که برای ناتوانی از خرید لوازم مدرسه خودکشی کرد) یا زندانی تحت شکنجه روانی یا کولبر کُرد و سوخت‌بر بلوچ بود، باز از عصیان در برابر ابسورد و ارزش دادن به زندگی می‌گفت؟ نمی‌دانم.
https://www.instagram.com/reel/DAa5N97uePy/?igsh=Y3lzZWc5bmd3ejUx

https://t.me/drabbasee

شرنگ

24 Sep, 07:24


این تنها یک دقیقه از سال‌ها ستمی‌است که بر کارگران و خانواده‌های آنان رفته است. پیش از همه، وظیفهٔ رسانه‌های داخلی بود که چنین ظلم‌هایی را علنی و منتشر کنند؛ همان رسانه‌هایی که سوبسید از بیت‌المال می‌گیرند؛ شبانه‌روز در حال لابی‌گری برای گرفتن آگهی هستند و تعداد بسیاری از آنان در پنهان‌کاری فاجعه‌آفرینی مسئولان نقش اول را ایفا می‌کنند. ننگ بر آن رسانه و خبرنگاری که می‌دید و می‌گذشت؛ که می‌بیند و می‌گذرد. حقوق ماهیانه یک کارگر، معادل میز نهار یک رئیس با دو تا مهمان ویژه‌اش نیست. اکثریت رسانه‌ها در واقع، قلم‌به‌مزد هستند.
مصیبت بزرگ همین است که چنین فاجعه‌ای هر سال تکرار می‌شود و گرد روزگار بر چهرهٔ مسئولی نمی‌نشیند. این‌که دادستان و دادگاه و مجلس و قاضی و نماینده و شحنگان و حجاب‌بان‌ها در این کشور چه می‌کنند، والله بر ما پوشیده است.
هواپیمای اوکراینی، کشتی سانچی، هواپیمای کوه دنا، پلاسکو، و فاجعه پشت فاجعه؛ و جان‌های ما مردم بی‌ارزش و بی‌مقدار، و مسئولانی نالایق و حکومتی زورگو. این است زندگی ما مردم سالخوردهٔ تاریخ.
#معدن_طبس
#ایران
#عزادار
#سوگوار
#کارگر
#کارگران
https://www.instagram.com/reel/DASoFJkukEw/?igsh=MWp0ejZ4eGJkMWx6bA==
https://t.me/drabbasee

شرنگ

16 Sep, 19:02


‏گفتند: چگونه‌ای؟
گفت: زخمی عظیم خورده‌ام.
گفتند: بر کجا؟
گفت: بر جان.
[گفتند: از چه کسان زخمی چنین عظیم رسیده‌ات؟
گفت: غریبان را دست‌رسی به جان ما نبود. جان در کف آشنایان بود؛ و خنجر نیز در بساط دوستی ٍشان فراوان و پنهان].

تذکرة‌الاولیا، شیخ عطار

شرنگ

12 Sep, 06:53


رویش ناگزیر جوانه‌ها
با همهٔ یأس و ناامیدی که بر روان اجتماعی ایرانیان حاکم شده (و صد البته علت‌العلل آن هم معروف و مشهود است)، گاهی شررهای امید چنان سرکشی می‌کنند که همان روان‌های ناامید را شکوفه‌باران بهاری می‌کنند
به‌نظرم به موازات کشف‌های حیرت‌انگیز در میلیاردها کهکشان و انقلاب‌های فکری و معرفتی و علمی، جامعهٔ ایران با همان سرعت، مستعد تغییرات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی شده است
این کودک - نوجوان جوانه‌ای است که زیر سایهٔ کهنسال‌درختی چون حضرت فردوسی، بر خلاف شعارهای مضحک، ضحاک را از قله به پایین بیاورد
#رویش
#رویش_ناگزیر_جوانه_ها
#فردوسی
#ضحاک
#ضحاک_ماردوش
#جوان
#جوانان
#انقلاب
#ایران
#مردم
#شاهنامه
#شاهنامه_فردوسی
https://www.instagram.com/reel/C_zqbGHsjcv/?igsh=aW8zcmFqYzk0aTVl

شرنگ

01 Sep, 20:24


هر دمی چون‌‌ نی از دل نالان...


حضرت استاد شجریان

شرنگ

26 Aug, 20:03


تصنیف: چه غریب ماندی ای دل
شاعر: امیر هوشنگ ابتهاج؛ سایه
صدا: همایون شجریان
آهنگ‌ساز: حمید متبسم

شرنگ

26 Aug, 08:07




«خانه‌ام آتش گرفته است؛
آتشی جان‌سوز...»


زمانی که افراد معدودی از جامعه‌شناسان مستقل، از نقد جامعه‌شناسی در ایران و جامعه‌شناسان ایرانی (و در مجموع اهل تفکر و نویسندگان و استادان ایرانی) نوشتند، غوغائیان زبان و قلم به اعتراض و‌ کنایه و مخالفت گشودند و چرخاندند.
شوک‌آور است. وحشتناک است. مصیبت است که علی انتظاری به عنوان جامعه‌شناس و رئیس یک دانشکدهٔ علوم اجتماعی در تلویزیون، با خون‌سردی و تفرعن و تکبر و رعونت، کشته شدن یک «انسان» را «نفله شدن دختر کُرد سنی» وانمود کند.
این «انسان» در دامان کدام ایدئولوژی تربیت شده است که این‌چنین در مورد جان انسان‌ها اظهار لحیه می‌کند؟.**



https://t.me/drabbasee

شرنگ

25 Aug, 11:36


افاغنه: مهاجرانی به‌مثابه تهدید

این روزها آمار تعداد مهاجران افغانی و افزایش شک‌برانگیز آنها در سه سال گذشته، واکنش‌های متفاوتی در میان ایرانیان برانگیخته است. واکنش حکومت هم‌چنان «در ظاهر» کج دار و مریز است به این علت مهم که متأثر است از روابط دو جانبهٔ حکومت با حکومت اسلامی طالب‌ها. «در نهان» اما بدیهی است اشتراکات فراوان ِ میان هر دو حکومت اسلامی در عرصهٔ سیاست بین‌المللی و سیاست‌گزاری داخلی، مانع از اجرای برنامهٔ اخراج مهاجران افغانی توسط حکومت ایران می‌شود.
مسأله اما برای حکومت اسلامی ایران و مردم متفاوت است.
مردم نگرانی‌های مختلف و متفاوتی (از تهدیدات فرهنگی تا بیکاری ایرانیان تا امتیازاتی که حق میزبان است اما سهم میهمان شده و... ) از افزایش مهاجران افغانی دارند.
من معتقدم نگرانی ایرانیان از یک منظر، به‌جا است.
مهاجران افغانی به هر علتی که از وطن خود مهاجرت کرده باشند، به‌جز درصد ناچیزی از آنان، زندگی سخت و ناگواری (دست کم در ماه‌ها و شاید سال‌های اول اقامت در ایران) داشتند و دارند. اکثریت آنان هم به سودای درآمد و ارسال آن به افغانستان، ایران را انتخاب کرده‌اند
مسلّم این است که این مهاجران، اگر حتی تحصیلات عالیه داشته باشند که ندارند، امکان اشتغال در مشاغل دفتری و کارمندی ندارند.
پیشینهٔ قومیّتی، مذهبی و فرهنگی و اوضاع اقتصادی افغانستان از زمان اشغال توسط کمونیست‌ها، نیز از آنان انسان‌هایی فقیر، غیر مدنی، نامداراگر، فرصت‌طلب، متعصب، مذهبیِ جزم‌گرا و کم‌سواد یا بی‌سواد ساخته است که پتانسیل بالای افتادن در دام کارهایی جنایی با انگیزهٔ اقتصادی را دارند؛ بدون تعمیم این صفات به ۱۰۰درصد آنان. شواهد آماری ِ چند دههٔ گذشته از این موارد کم نیستند.
اما و صد اما، مهاجران افغانی به واسطهٔ همان ویژگی‌ها، پتانسیل «ابزار سیاسی شدن» را هم دارند. کافی است درآمد و امتیازات رؤیایی در اختیارشان بگذارند، اسلحه در دست‌شان بگذارند و فرمان شلیک بدهند.
هدف برای آنان فرقی ندارد. مخالفان حکومت بشار اسد باشند یا داعشی‌ها در عراق یا معترضان ایرانی. چه تفاوت دارند وقتی شلیک‌کردن، منبع درآمد رؤیایی باشد.
از قضا، تجربهٔ این یکی پیش چشم همگان است که با سوءاستفاده از ویژگی‌های یادشده، کوته‌زمانی، لشگرهایی از آنان شکل داده شد که اینک، یکی از مجلسیان نورسیده، آنان را هم‌وطن خود می‌خواند.
از همین منظر می‌توان پرسید که فردا روز اگر این مهاجران چند میلیونی که عمدتاً جوان هم هستند، با قراردادهای پنهانی، مسلح به روی معترضان ایرانی آتش گشودند، از مردم چه کاری ساخته است؟.
آنان به محض پایان مأموریت می‌توانند بدون نگرانی از پی‌گیری مردم، با اندوختهٔ مالی فراوان به وطن خود بازگردند و در انتظار مأموریت‌های بعدی بنشینند.
ارزش‌های انسانی، مهمان‌نوازی، پیشینهٔ مشترک فرهنگی دو کشور، حق همسایگی، حقوق بین‌المللی و... به‌جای خود مهم و شایستهٔ احترام هستند. اما پیچیدگی مسأله این است که مهاجران افغانی، تافتهٔ جدا بافته‌ای هستند و با مهاجران دیگر، با هر معیاری تفاوت ماهیتی دارند. آمار آنها که شبانه‌روز هم در حال افزایش است، می‌تواند اکنون و آیندهٔ امنیت، رفاه، اقتصاد، آموزش و به‌ویژه مسیر جنبش دموکراسی‌خواهی در ایران را مورد تهدید جدی قرار بدهد.




https://t.me/drabbasee

3,342

subscribers

137

photos

94

videos