کانال دعا شفا حاجات @doashafahajat Channel on Telegram

کانال دعا شفا حاجات

@doashafahajat


@hkodayemehrebannnnnnn

ایدیه استاد👆👆👆👆👆👆👆

کانال دعا شفا حاجات (Persian)

به کانال دعا شفا حاجات خوش آمدید! این کانال تلگرام به منظور ارائه دعاهای شفا و حاجات با ایمان برای کاربران عزیز تشکیل شده است. اگر به دنبال راهنمایی های روحانی و دعاهای موثر برای شفا و برآورده شدن حاجات خود هستید، این کانال مناسبی برای شماست. ایجاد ارتباط با مسائل مهم زندگی و تقویت ایمان شما را بهبود می بخشد. این کانال تعاملی و پر انرژی با هدف ایجاد ارتباط با اعضا و به اشتراک گذاری دعاهای موثر برای مخاطبان خود طراحی شده است. با عضویت در این کانال، می توانید به دعاهایی که ممکن است به شما کمک کننده باشند دسترسی پیدا کنید و از تجربیات دیگران نهایت استفاده را برده و این تجربیات را با دیگران به اشتراک بگذارید. پس عجله کنید و به کانال دعا شفا حاجات بپیوندید تا در راه یافتن به آرامش و شفا و حقیقتا حاجات خود یاری دهیم!

کانال دعا شفا حاجات

06 Feb, 17:08


آهنگ.شاد💐💃
تقدیم به شما عزیزان ❤️

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Feb, 17:08


این همه قشنگی تقدیم نگاهت عزیزم  🌨☃️🥰https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Feb, 17:07


بعضی لحظه ها هستن درست همون موقعی که داریم زندگی شون می‌کنیم مطمئنیم در آینده دلمون واسشون تنگ میشه، پس قدر لحظه هامونو بدونیم ❤️https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Feb, 17:06


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Feb, 17:03


کلیپ زیبای عاشقانه شمالی💕💕

پدر دختری😍

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Feb, 16:56


لاوین 🎼 آوای نوازشگر

#قسمت_۲۴
از هولم دسته گل رو توی دستم نگه داشته بودم .
بابا اشاره کرد منم دسته گل رو‌گذاشتم روی میز و‌گفتم قابل شما رو‌نداره .
دکتر تشکر کرد و گفت چرا زحمت کشیدین ؟
بابا که روی تخت خوابید دکترگوشی گذاشت و قلب بابا رو‌معاینه کرد
قلبم داشت میومد تو حلقم و دلم میخواست یکیشون آشنایی بده
دوتایی هی به هم خیره میشدن ولی هیچ کدوم حرفی نمیزدن .
دکتر برگشت پشت میزش و برگه نسخه رو‌ورداشت و گفت اسم بیمار گ؟
تقریبا با حالت داد گفتم بهزاد جوانمرد
دکتر نوشت بهزاد و بعد برگشت بابا رو نگاه کرد و‌گفت ببخشید آقای جوانمرد شما دوره سربازی کجا خدمت میکردین
بابا که داشت کفشاشو پاش میکرد گفت اتفاقا منم میخواستم همین سوال رو بپرسم
شما آقای دکترکریمی نیستین؟
دکتر گفت نه، برای تو نه
برای تو من کاوه ام و از جاش بلند شد
دست راستشو به شکل تفنگ دراورد و گفت
سرباز! رمز شب
بابا گفت نمیدونم
دکتر گفت پس دستا بالا والله بی حرکت وبعد در خیال خودش سمت بابا شلیک کرد و بابا دستشو‌روی قلبش گذاشت و افتاد روی تخت
دکتر دست بابا رو‌گرفت و‌از روی تخت بلند کرد ودوتایی همدیگه رو  محکم بغل کردند .
هر چند لحظه یه بار رو در رو میشدن و یه چیزی میگفتن و‌دوباره همدیگه بغل میکردن .
بابا گفت وای نمیتونم باور کنم دکتر شدی
دکتر گفت از خدمت که اومدم بابام گفت قبل از سربازی که هر چی گفتیم برو دانشگاه نرفتی و به عنوان دیپلم وظیفه رفتی خدمت حالا باید بشینی سر درست .
وادارم کرد که بشینم و سخت درس بخونم .
بابا گفت مایه افتخار ی
اصلا از لحظه ای که وارد شدم یه حسی بهم میگفت که این آقای دکتر آشناته ولی راستش جرات نمیکردم بگم‌.
دکتر گفت برای چی؟ من همون کاوه ام  و هیچ فرقی نکردم .
الان انگار خدا دنیا رو بهم داده .
پسر کجا بودی ؟
چیکار میکردی ؟
مگه شماره مو‌ برات ننوشتم .
بابا گفت داستانش طولانیه .
باید مفصل برات تعریف کنم .
دکتر پرسید ببینم بهزاد بالاخره دختر مورد علاقه تو پیدا کردی
باهاش ازدواج کردی
بچه هم داری
بعد که انگار تازه یادش افتاده باشه  گفت  راستی بچه رو‌چیکارش کردی؟
اسمش چی بود
آهان یادم اومد
لاوین .
خونواده شو پیدا کردی؟
بابا لبخند زد و به من نگاه کرد
دکتر جاخورد و احساس کرد سوال بدی پرسیده  با لکنت گفت ببخ  ببخشید منظورم این بود که ..
بابا گفت نگران نباش، دخترم  همه چی رو میدونه
دکتر رو‌کرد به منو گفت لاوین !!
خدای من..
جلو‌اومد و‌منو بغل کرد و‌گفت دخترم دختر قشنگم .
بابا برات تعریف کرده یه روزدلِ خوابگاه شماره یک رو‌سوزوندم و از صبح تا شب من و‌تو باهم بودیم
خندیدم و‌گفتم چه افتخاری عمو‌جون دکتر
دکتر گفت قربونت بشم که اینقدر شیرین زبونی .
بابا رو کرد به من و گفت تو میدونستی آقای دکتر دوست منه .
گفتم مطمئن نبودم .کارت ویزیت رو‌که صدف بهم داد دیدم اسم برام آشناس .
چون بارها برام تعریف کرده بودی که یکی از رفیقات برای اینکه من بی موقع گریه کرده بودم به دروغ گفته بود‌که اون صدای بچه درآورده و یه شب تا صبح کلاغ پر رفته
دکتر خندید و گفت که البته به لطف یکی از بچه ها رفتم تو خوابگاه شماره دو خوابیدم .
و سه تایی زدیم زیر خنده.
دکتر بعد از نوشتن دارو برای بابا و گذاشتن قرارهای بعدی پرسید بهزاد موبایل داری
بابا گفت یکی ثبت نام کردم فکر کنم نزدیک عید بهمون میدن .
گوشی هم جلو جلو لاوین خانم برام خریده .
ولی خونه تلفن داریم .
دکتر شماره موبایل و خونه خودشو نوشت داد به بابا
بعد با ما از اتاق بیرون اومد و گفت خانم منشی اولا ویزیت رو پس بدین از الان به بعد هم هر وقت ایشون یا دخترشون اومدن بدون نوبت بدون و‌پزیت میفرستیشون داخل .
🎼
تو‌راه برگشت بابا همونطور که فکر می‌کرد هرچند دقیقه یه بار یه لبخند هم‌ میزد
پرسیدم خوشحالی؟گفت خیلی
نمیدونی آدم بعد از یه مدت طولانی یه آشنا میبینه چقدر حال خودش و حال دلش خوب میشه .
سرمو‌گذاشتم روی شونه بابا وگفتم بابا جونم
عمو‌جون دکتر چی گفت
بابا گفت چی رو چی گفت
گفتم راجع به همون دختر خانمی که ظاهرا عاشقش بودی
گفت هیچی بابا جون چیز مهمی نبود
گفتم یعنی عمو‌جون دکتر دروغ میگفت
بابا گفت نه موضوع خاطر خواهی یکی از بچه ها رو با من اشتباه گرفته بود .
گفتم بگو جون لاوین
بابا سکوت کرد ..
🎼
توی دانشگاه آقای کریمی رو دیدم
رفتم جلو
وبعد از سلام و احوالپرسی کلی ازش تشکر کردم .
و‌ماجرای دوستی بابا با عموشون رو براش تعریف کردم .
آقای کریمی ابراز خوشحالی کرد و گفت چقدر خوب
من و شما باعث شدیم که دوتا دوست قدیمی همدیگه رو پیدا کنن .
گفتم البته صدف
گفت اون که بعله .
راستش خانم جوانمرد مدتیه میخواستم موضوعی رو با شما در میون بذارم
گفتم راجع به چی؟
گفت راجع به خودم و ..
یهو صدف نفس زنون خودشو به ما رسوند
و سلام کرد


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Feb, 16:54


لاوین 🎼 آوای نوازشگر

#قسمت_۲۳

بابا گفت نترس عزیزم‌چیزی نشده .
آقای افشار گفت چرا دخترم چیزی شده ؟
زدم زیر گریه و گفتم چی شده
بابا گفت افشار تو رو خدا اینقدر شلوغش نکن بچه م میترسه .
سرکاربودم یهو توی قفسه سینه م درد گرفت .
پیش خودم گفتم حتما مال خستگیه زودتر اومدم خونه که دیدم دوباره درد گرفت منم زنگ‌زدم آقای افشار اومد با هم رفتیم دکتر یه نوار قلب گرفت گفت مشکلی نداری
آقای افشار گفت ولی دکتر گفت برای اطمینان بیشتر حتما یه اکو بده .
همونطور که داشتم گریه میکردم گفتم بابا جونم تو رو خدا بلند شو همین الان بریم .
بابا گفت آقای افشار به خواهر زاده اش گفت برام وقت بگیره .
دستمو رو سینه بابا گذاشتم و گفتم الان چی درد نداری؟
تیر نمیکشه ؟
دست چپت چی؟
بابا گفت به خدا الان خوبم
گفتم بگو به جون لاوین
بابا گفت به جون لاوین
نفس راحتی کشبدم و گفتم خدا رو شکر ...
🎼
داشتم ظرفا رو میشستم که بابا گفت یه کم اونورتر وایسا من آب بکشم .
گفتم نه تموم شد شما برو استراحت کن .
ظرفا تموم بشه میام با هم چایی بخوریم .
🎼
سینی چایی رو گذاشتم روی میز نشستم کنار بابا دستمو انداختم گردنش و گفتم الهی لاوین پیش مرگت بشه
تو یه وقت طوریت نشه من میمیرم .
بابا گفت خدا نکنه
خدا اون روز رو نیاره که من باشم و زبونم لال تو نباشی
خب تعریف کن ببینم از درس و دانشگاه چه خبر
کمی راجع به کلاسا و درسا و امتحانات برای بابا صحبت کردم.
بابا چند بار خمیازه کشید .
گفتم بابا جون خسته ای بلند شو بخواب .
داروهاشو دادم و جاشو انداختم و خودمم رفتم تو اتاقمو خوابیدم
🎼.
فردا صبح با اینحال که خیلی سرد بود توی محوطه دانشگاه نشستم روی نیمکت و به درختای کاج که بعضیهاشون از سنگینی برف خم شده بودن خیره شده بودم
تو افکار خودم غرق بودم که یه نفر دستمو از زیر چونه ام کشید و گفت معلوم هست کجایی؟
سلام کردم و گفتم کی اومدی متوجه اومدنت نشدم .
صدف گفت چند بار صدات کردم و برات دست تکون دادم ولی انگار نه انگار .
گفتم راستش نگران بابامم
صدف گفت چی شده ؟
ماجرای دیروز غروب رو براش تعریف کردم .
گفت مشکلی نیست
خب ببرش پیش یه متخصص قلب
دارو بهش میده میخوره خوب میشه .
گفتم میدونی چیه خیلی دلم براش میسوزه
صدف گفت دقیقا دلت برای چی بابات میسوزه
گفتم برای رنجایی که کشیده
یرای جوونی که از دست رفته
برای تنهاییاش
صدف گفت اولا که بابات هنوزم جوون و خوش تیپه
گفتم بگو هفت الله اکبر
آخرسر تو بابای منو چشم میزنی .
صدف گفت نپر تو حرف من
آره داشتم میگفتم
دوم اینکه قبول دارم بابات برای اینکه تو رو بزرگ کنه خیلی اذیت شده
اونو نمیشه کاری کرد .
اما برای از تنهایی دراوردنش کافیه آستیناتو بالا بزنی
اینم سومیش بود .
گفتم محاله بابام قبول کنه .
صدف گفت میشه ازت خواهش کنم به جای بابات فکر نکنی .
گفتم حساب فکر کردن نیست
بابام واقعا دوست نداره ازدواج کنه .
صدف گفت بچه آخه تو از کجا میدونی ؟ بهو‌ دادزد

وااای آقای کریمی ..
داره میاد سمت ما
آقای کریمی نزدیک ما شد من و صدف به احترامش از جا بلند شدیم
سلام و احوالپرسی کردیم و بعد از یه صحبت کوتاه رفت .
صدف گفت دیدی؟؟
دیدی داشت از اون ردیف شمشادها میومد تا چشمش به ما خورد راهشو کج کرد و اومد سمتمون .
گفتم تو مطمینی؟
گفت اره .
گفتم به نظر پسر خوبیه
خب اگه تو هم بهش علاقه مندی که قضیه حله
گفت قضیه زمانی حله که بیاد خواستگاریم
گفتم انشالله بیاد
گفت انشالله
🎼
موقع برگشتن توی اتوبوس صدف از توی جیبش یه کارت دراورد و گفت بیا اینم آدرس یه دکتر خوب و‌درجه یک
گفتم متخصص چیه ؟
صدف گفت زنان و زایمان
خب معلومه دیگه خنگ خدا
متخصص قلب و عروق.
گفتم کی بهت معرفی کرد ؟
گفت سرکلاس که دکتر یه آنتراک( استراحت کوتاه ) داد با بچه ها داشتم صحبت می‌کردم.
کریمی ردیف جلو نشسته بود ظاهرا حرفای ما رو شنیده بود برگشت این کارت رو‌ بهم داد و‌گفت مال عمومه
کارت رو‌ از صدف گرفتم و‌خوندم
دکتر کاوه کریمی متخصص قلب و عروق .
گفتم چقدر این اسم برام آشناس ..
🎼
چند روز بعد با بابا داشتیم به سمت مطب دکتر کریمی می رفتیم
نزدیک مطب یه گلفروشی بود یه دسته گل خریدم
بابا گفت کار خوبی میکنی خوبه که دسته خالی نریم بالاخره عموی همکلاسیته.
موذیانه گفتم بعلله دیگه .
دم ساختمان پزشکان که رسیدیم
سرمو‌گرفتم بالا وتابلوی دکتر رو پیدا کردم اسمشو دوباره و سه باره خوندم و ازته قلبم آرزو کردم که تشابه اسمی نباشه و خود خودش باشه.
🎼
خانم منشی گفت آقای جوانمرد مریض که اومد بیرون شما تشریف ببرید داخل .
نوبت ما شد
وارد اتاق شدیم .
دکتر به احترام ما از جاش بلند شد .بابا رو صندلی کنار میز نشست و گفت بفرمایید مشکلتون چیه ؟
بابا با دقت همه چی رو گفت .
بعد فشار بابا رو گرفت و از باباخواست که روی تخت بخوابه


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Feb, 16:20


🎥 سکانسی از سریال پدر سالار به یاد
زنده یادان محمد علی کشاورز و نادره

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Feb, 16:20


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Feb, 19:59


ماشین عروس دیگه قدیمی شد


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Feb, 19:56


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Feb, 19:12


🔴 آمار طلاق در تهران به ۵۲ درصد رسید/ آمار طلاق‌ها نسبت به ازدواج‌ها بیشتر شده است!

نسبت طلاق به ازدواج در ایران طی سال‌های اخیر روندی افزایشی داشته است. در سال ۱۳۵۸ از هر ۱۰۰ ازدواج حدود ۶.۹ مورد به طلاق می‌رسید اما در سال ۱۴۰۲ از هر ۱۰۰ ازدواج حدود ۴۱.۹ مورد به طلاق رسیده است.

تازه‌ترین آمار سازمان ثبت احوال حاکی است که در هفت ماه اول سال ۱۴۰۳ از ۲۷۴ هزار و ۵۹۶ ازدواج ثبت شده، ۱۰۸ هزار و ۶۷۳ مورد به طلاق منجر شده است.

به این ترتیب حدود ۳۹ درصد ازدواج‌ها به طلاق منجر شده است و این نسبت در تهران به ۵۲ درصد می‌رسد. این نشان می‌دهد که آمار طلاق‌ها نسبت به ازدواج‌ها بیشتر شده است.

علاوه بر این، با بررسی داده‌های مرکز آمار ایران مشخص می‌شود که از سال ۱۳۸۹ تا ۱۴۰۲، ازدواج ۴۶ درصد کاهش یافته است.

بر اساس این آمار، بیشترین تعداد ازدواج در شهرهای تهران، مشهد، خوزستان، فارس و آذربایجان شرقی ثبت شده است و کمترین تعداد ازدواج در شهرهای سمنان، ایلام، کهگیلویه و بویراحمد، بوشهر و خراسان جنوبی به ثبت رسیده است.


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Feb, 19:06


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Feb, 19:01


بالا بلندی آمده و پیش قامتش
خم می شوند كوه و كمرها یكی یكی
خورشیدی از قبیله‌ی هاشم دمیده تا
حیران كند نگاه قمرها یكی یكی



💭سالیانست من از خویش سؤالی دارم
که چرا لشکر خورشید، قمر کم دارد؟


ولادت حضرت عباس قمر بنی هاشم مبارک باد.

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Feb, 18:55


کلک مرغابی به روایت تصویر 😂https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Feb, 18:55


واقعا قشنگ می نوازه😍https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

31 Jan, 08:50


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

31 Jan, 08:49


خانه های قدیمی را دوست دارم تاریخ در آنها به زیبایی در حرکت است همه چیز عمر دارد، حرف دارد، برکت دارد، ای کاش محبت و دوستی ها، هرگز جدید نمیشدند و بوی قدیم را میدادند...

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

30 Jan, 20:49


اس ام اس

کانال دعا شفا حاجات

30 Jan, 16:03


عنوان داستان: بارون
▫️قسمت بیست و دوم



سکوت کرد نگاهم توی صورتش مونده بود با حالتی ترحم بر انگیز ادامه دادم راستی یک خبر بدم دارم همین امروز فهمیدیم که مامان مریض بوده و به ما چیزی نگفته هیچ عكس العملی نشون نداد :
رفتم کنارش نشستم و پرسیدم برات مهم نیست که مامان مریضه ؟ نمیپرسی چه بیماری داره ؟ گفت : برای شما خواهر و برادرها چقدر مهم بوده که بهتون نگفته ؛ هیچ فکر کردین چرا یک مادر مریضی خودشو از بچه هاش پنهون می کنه؟ حتما یک ایرادی توی کارتون هست وگرنه مامان زن عاقلیه ؛
:گفتم شهاب خواهش میکنم اخم نکن ؛ جبهه نگیر من الان ظرفيتشو ندارم میدونم منتظر موندی ولی توام مثل من می دونی چقدر از عمرم رو منتظر تو شدم یکبار کارای تو رو کردم ؟ داد زد من میرم سرکار ؛ خوشگذرونی که نمیرم ؛ فکر می کنی آسونه تا نیمه های شب پشت دوربین نشستن و قوز کردن که دوتا صحنه بگیرم و صبح بهم میگن باید دوباره بگیریم ؟
حالا تو کار خودت رو با من مقایسه می گئی ؟ تو امشب دیدی که چقدر بهت احتیاج داشتیم نباید میرفتی چون می دونستی که بی فایده اس فقط برای اینکه حرص من و در بیاری رفتی و دیرم اومدی آفرین آفرین به تو موفق شدی انتقام بگیری : گفتم : شهاب عزیزم این حرفا چیه می زنی من اصلا همچین قصدی نداشتم باور کن مامانم گم شده چرا نمی فهمی ؟
گفت: باشه باشه: هر موقع ازت گله کردم یک بهانه ای داشتی ؛ ببینم الان تو چند روزه سرکار نرفتی ؟ از روزی که مامانت گمشده درسته پس میتونستی کار رو تعطیل کنی ؛ ولي هر بار که من از سفر برگشتم صبح اول وقت منو تنها گذاشتی و رفتی اگر خاطر خانم باشه گاهی بهت التماس کردم ولی مرغت یک با داشت و گفتی مراجع دارم و نمیشه نرم : الان بهم بگو چی عوض شده که میتونی
نری سرکار ؟
:گفتم نمیدونم تو چرا درکم نمی کنی اگر تو هر وقت صبح میای خونه و ازم میخوای سرکار نرم که اون کار برای من نمی مونه بیرونم میکنن خب الان توضیح دادم و چند روز مرخصی گرفتم به خدا دلم برای کارم شور میزنه شنبه هم میرم سرکار چه مامان پیدا بشه و چه نشه ؛
ولی این موضوع با چیزی که تو ازم میخوای فرق داره : گفت : بله خب تو برای من ارزشی قائل نیستی به خواسته های من توجهی نداری !
بلند شدم و گفتم این بحث بی فایده اس گله های همه ی شما خرابه توی سرت تون چی میگذره نمی دونم ولی هیچکدوم منطقی فکر نمی کنین آقا شهاب من همینم که هستم . حالا برو هر طوری دلت میخواد فکر کن دیگه برام
مهم نیست ؛
شهاب ببین خودت خواستی من تا الان سعی کردم رابطه مون رو عشق مون رو نگه دارم از این به بعد می سپرمش دست تو حالا تو باید سعی کنی ؛ من دیگه خسته شدم حرف زیاد دارم ولی توان گفتش رو ندارم؛ اگر از بودن من توی خونه ناراحتی حنا رو برمی دارم میرم خونه ی مامان ؛ گفت : تو پاتو از این در بیرون بزار ببین باهات چیکار می کنم و رفت توی اتاق خواب و در رو زد بهم ؛ چند بار صورتم گرفتم و بلند گفتم وای باورم نمیشه ؛ چرا همه ی اطرافیان من كج خيال وبد بين هستن خودخواه و زبون نفهم ؛
من چطوری به این مرد حالی کنم که اشتباه میکنی ؛ صدامو شنید و دوباره در رو باز کرد و گفت : خانم روانشناس یک لحظه فکر کن شاید تو زبون نفهم و خودخواهی و داری راه رو اشتباه میری ؛ و دوباره در رو محکمتر کوبید بهم .


ادامه دارد...


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

30 Jan, 15:59


عنوان داستان: بارون
▫️قسمت بیست و یکم



خب چیکار میکردم مجبور بودم بیام پیش مامان ؛ اونم یک وقت ها بهم میداد ولی اونقدر نصیحتم میکرد که عصبی میشدم و اون حرفا رو بهش میزدم باور کنین منم دلم نمی خواد این خونه رو بفروشه ولی چاره ی دیگه ای نداشتم که بهش فشار بیارم من الان جوونم یک بار به دنیا میام نباید به فکر آینده ی خودم باشم ؟ فکر کردم خونه رو بفروشیم و یک مقدار بده به من سرمایه کنم میخوام با یکی از دوستام شریک بشم و رستوران خیابونی بزنیم ؛ ولی بهش قول داده بودم که از درآمدم هر ماه بهش بدم باور کنین که این کارو میکردم مامان داشت راضی می شد ولی مسعود نذاشت و دخالت کرد . ژیلا گفت میدونی مشکل تو چیه مجید ؟ هیچ کس رو به جز خودت و مشکلت نمی بینی نه احساس مامان و نه خواهرات؛ هیچ با خودت فکر کردی ما سه نفر هم آدمیم یا مثل خیلی از مردها فکر کردی چون دختریم حقی نداریم؟ چرا مادر باید خونه رو بفروشه و بره یک جای کوچکتر که تو راحت زندگی کنی ؟ مگه غیر از اینکه تو باید گلیمت رو خودت از آب بکشی ؛ اگر درست رفتار کرده بودی و سر یک کار میموندی الان این حال و روزت نبود
من بهت میگم چرا بچه ات رو محکوم به نیستی گردی چون از مسئولیت قرار می کنی مدام نق میزنی و شاکی هستی اگر این همه تلاشی که برای بدست آوردن پول باد ؛ آورده کردی صرف یک کار درست و حسابی میگردی الان وضعیتت از این بهتر نبود
مجيد طبق معمول عصبی شد و شروع کردن با ژیلا جر و بحث کردن و من و مینا هر جایی که امکان داشت مامان بره رو نوشتیم؛ و آخرین جمله ی مجید این بود برین بالا و بیان پایین مامان برگرده من این خونه رو میفروشم ؟ چه شما ها راضی باشین چه نباشین ؛ گفتم داداش جان ، برادرم ؛ آقا مجید چیزی که تو در نظر نمی گیری سن و سال مامان هست فروختن این خونه براش مثل اینه که احساس آوارگی و در بدری کنه ؛
اون دیگه طاقت روزهای جوونی رو نداره و نمی تونه دلشو به دریا بزنه الان موقعیه که باید آرامش داشته باشه احساس کنه به جایی مطعلقه و بچه هاش کنارش هستن ؛ چرا نمی خوای بفهمی که این کار شدنی نیست مگر اینکه به درد و رنج مادرت راضی باشی ؛اگر هستی بسم الله هر کاری می خوای بگن ما سه خواهر چشمداشتی به این خونه و زندگی نداریم همش مال تو ولى لطفا حساب مامان رو بکن ؛ حالام که فهمیدی مریضه دیگه اگر یک کلمه در این مورد حرف بزنی با من طرفی کاری میکنم که روت نشه توی صورت ما نگاه کنی ؛ الائم اگر دلیل رفتن مامان تو باشی هیچوقت ازت نمیگذرم و دیگه تو رو برادر خودم نمی
دونم ؛ با این حرفا که شنیدم تو یک غریبه ی بی احساسی ؛ الان وضع تو بدتر یا مینا ؟ مگه ژیلا خیلی خوب داره زندگی می کنه؛ یا در مورد من چی فکر می کنی ؟ شهاب دائم سرکاره و من صبح میرم و تا ساعت چهار دارم از جونم مایه می زارم آخر ماه هیچی نداریم؛ تازه خودت می دونی که کار شهاب دائمی نیست شده شش ماه بیکار بوده اینو می
دونستی ؟ ولی هرگز نذاشتم کسی بدونه و دستم رو جلوی کسی دراز
نکردم؛ با ناراحتی گفت: خواهر اقلا خونه مال خودتون هست ؛ سرماه ماه صاحبخونه نمیاد و آبروت رو ببره ؛ گفتم تمومش کن ؛ تمام ؛ تو بازم داری حرف خودت رو می زنی متاسفم برات ؛
بعد من و مینا رفتیم تا به جاهایی که شک داشتیم سر بزنیم؛ چند تا از دوستان نزدیک مامان و احتمالا یکی از دایی هام ولی مینا راست میگفت به هر کس مراجعه کردیم جز سرشکستی برامون چیزی نداشت ؛ دیر وقت شده بود و مینا رو گذاشتم خونه ی مامان و رفتم به خونه ی خودم تازه یادم افتاده بود که به شهاب قول داده بودم زود برگردم و امیدوار به اینکه این بار درکم کنه ؟ اما نکرد و بازم با من قهر بود؛ قهری که من بشدت ازش
می ترسیدم چون طولانی میشد و اونقدر ادامه پیدا می کرد تا جونم رو به لبم برسونه و مجبور بشم صد بار عذرخواهی کنم ؛
تصمیم گرفتم همون اول کار بهش بگم منو ببخشه و نزارم توی این اوضاع بین مون شکر آب بشه ؛ وقتی رسیدم شامش روخورده بود و حنا هم خواب بود ؛ همینطور که مانتوم رو در میاوردم گفتم : شهاب نمی دونی امشب چی بهم گذشت هر جایی رو که ممکن بود با مینا رفتیم ولی هیچی دستگیرمون نشد؛ ولی ببخشید که دیر کردم دلم طاقت نمی آورد که بیکار بمونم ؛ اینطوری خیالم راحت تره که تلاش خودمو کردم ؛


ادامه دارد...



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

30 Jan, 15:57


عنوان داستان: بارون
▫️قسمت بیستم


مجید گفت : مگه دروغ گفتم کی به من سرمایه داد ؟ من سراغ دارم کسانی که باباشون یک کارگر ساده اس ولی برای پسرش خونه خریدو سرمایه
بهش داد که کار کنه؛ منه بیچاره چی با یک لیسانس کشاورزی میخواستم زمین گی رو بگارم و کی بهم گار می داد ؟ گفتم: یادت نیست چقدر مامان بهت گفت درس بخون همش دنبال دوست و رفیق رفتی و آخرم دانشگاه آزاد قبول شدی با این وجود مامان ترسید که بری سربازی و دیگه نتونی دانشگاه بری این همه خرج تحصیل تو کرد ؟ روزا میرفت مدرسه و بعد از ظهرها شبونه درس مي داد و آخر شب هم مینشست و برای مردم بافتی می بافت یادت رفته ؟ گفت ولم کنین تو رو خدا مگه همش خرج من می شد؛ برای من که یک شهریه بود؛ به خدا با بدبختی پول جور میکردم که خرج روزانه ام رو در بیارم نمی دونم شما ها چرا فقط منو مقصر میدونین ؛ مینا خانم جهاز نمی خواست ؟ از اون روزی هم که ازدواج کرد بدبختی هاشو برای مامان آورد شوهر بی همه چیزش معتاد از آب در اومد ؛ و اونقدر نفهم بود که به حرف ما گوش نداد؛ یا مثلا همین آقا مسعود ؛ داداش بزرگه ما ؛ یکبار از مامان پرسید می خوای به جای اون همه ولخرجی که دارم میکنم یک کم کمک حال تون باشم ؟
از مامان پرسید جهاز دخترا رو چطور تهیه گردین ؟ سیسمونی دادین ؟ یکبار شد که ببینه خواهر و برادراش چه حال و روزی دارن ؟ شماها چقدر ساده این هیچ با خودتون فکر کردین که این آقا داداش از کجا میاره این همه پولو ؟ که نیم نگاهی به ما نمی کنه ؟ خواهرای ساده دل من اینا همون سرمایه ای که مال همه ی ما بود آقا بالا کشید و یک آبم روش !
صدامو بلند کردم و گفتم بس کنین تو رو خدا والله منم جای مامان بودم میداشتم میرفتم : برای اینکه شما ها اصلاح بشو نیستین الانم که فهمیدین مامان مریض بوده و متاسفانه دلش نخواسته ما بچه های ناخلف دردشو بدونیم بازم دست بر نمی دارین ؛ و اینجا بغضم ترکید و در حالیکه
اشکهام پشت سر هم پایین میومد ؛ ادامه دادم ؛ ساکت باشين بزارين من تلفن کنم به دکترش و بپرسم واقعا چش بوده؛ شاید رفته باشه برای معالجه شاید همین نزدیکی باشه و ما ازش بی خبریم؛ به خاطر خدا آروم باشین ؛ مجید اگر تو آدم خوبی بودی مسعود برادر توست بزار اون خوب زندگی کنه تو نباید چشمت به دست کسی باشه ؛ مسعود بد کرد؟ تو نکن ؛ تو به فکر مادر و خواهرات باش ؛ برای برادرت خوشحال باش ؛ این چیزایی که تو می فهمی ما سه تا خواهر هم می فهمیم ولی برامون مهم نیست ؛ تو برای خودت بزرگ کردی و زندگی خودتو ما رو تحت شعاع این حرفا قرار دادی؛ حالا بازم نمی خوای بفهمی ؛ لطفا آروم باشین بزارین به دکترش زنگ بزنم ؛ ببینم مادرم کجاست که با یک دنیا غم و غصه تنها مونده وای برما
مامان نبود و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد روی مبل نشستم و گفتم: مینا یک قلم و کاغذ بیار جاهایی که ممکنه رفته باشه رو بنویسیم
مجید پرسید مثلا کجا ما که به همه زنگ زدیم ؛ گفت : مطمئنم هر کجا که رفته باشه سفارش گرده به ما چیزی نگن ؛ پس میریم در خونه شون و پرس و جو می
کنیم ممکنه خونه ی یکی از دوستانش باشه ؛ مینا با افسوس گفت: بی فایده اس اگر اون واقعا خودش رفته باشه و اتفاقی براش نیفتاده باشه ما باید صبر کنیم تا خودشو نشون بده ؛ در خونه ی کسی رو زدن و پرسیدن مامان من اینجاست واقعا که خجالت داره ؛ من که روم
نمیشه ؛
:گفتم من به خاطر مامان هر کاری میکنم اون باید بدونه که چقدر دوستش داریم و مهمترین شخص توی زندگی ماست ؛ اگر نادیده اش گرفتیم اگر به فکر حالش نبودیم برای این بود که صبوری میکرد و حرف نمی زد دردشو به ما نمی گفت منم بی تقصیر نیستم یک فکر احمقانه همیشه نسبت به اون داشتم؛ که مثل کوه پشت سر ماست نمی دونستم این کوه به مرور زمان فرسوده شده ؛
سنش رفته بالا ؛ غمهای روزگار صبرشو لبریز کرده نفهمیدم مادرم پیر شده پشتش خم شده و زانو دردشو دیدم ولی اصلا برام جدی نبود ندیدم که دیگه طاقت نداره غم های ما رو به دوشش بکشه ؛
مجید گفت: آره ولی تقصیر ما هم نیست کسی رو توی این دنیا نداریم توی دنیایی که آدمها حتى حقوق شهروندی ندارن کار نیست گرونی و بی پولی اذیتمون میکنه باید به گی پناه ببریم؟ به جز مادر چه کسی بود که به دادمون برسه؛ شماها می دونستین سارا حامله شد و بچه رو انداخت ؟ نشستیم و فکر کردیم چطوری توی این اوضاع بزرگش کنیم من حتى خرج خودمونو با بدبختی بدست میارم ؛ باورتون میشه یکی دوبار به مسعود رو انداختم رک و راست گفت ندارم؛ ولی یک هفته بعد ماشین مهدیه رو عوض کرد ؛ به خدا خیلی بهم گرون تموم شد ؛ آخه منم دلم نمی خواد دستم رو پیش کسی دراز کنم ولی به هر دری می زنم نمیشه هرجا میرم کار میکنم حقوقش کفاف زندگی رو نمیده میام بیرون به هوای اینکه پول بیشتر در بیارم به در بسته میخورم ؛


ادامه دارد...

#بـــارون


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

30 Jan, 15:53


لاوین 🎼 آوای نوازشگر

#قسمت_چهاردهم
استوار رو کرد به بهزاد و‌گفت
سربازحواست باشه این دلاورما( دژبان ) اهل قانونه دیگه نبینم باهاش جرو بحث کنی
حالام ساکتو‌وردارو برو
آدرس خونه مو که برات نوشتم، برو این وسایل رو بده دم خونه ما و زود کاراتو انجام بده و برگرد قرارگاه .
بهزاد گفت چشم چشم .
استوار در گوش بهزاد گفت برای این دو شب باقیمونده یه جای امنی برای نگهداریش  پیدا کن و
خودت برگرد .
بهزاد با تعجب به استوار نگاه کرد .
استوار با صدای بلند گفت درضمن قبل از رفتن صورت دژبان رو ببوس و ازش عذر خواهی کن .
دژبان روشو کرد اونور و‌گفت لازم نیست
بهزاد به زور صورت دژبان رو بوسید و خداحافظی کرد و‌از دژبانی زد بیرون ..

🎼
دکتر همون طور که داشت لاوین رو‌معاینه میکرد
گفت سرکار بهت نمیاد بچه داشته باشی .
بهزاد دستی به صورتش کشید و گفت جدی؟
دکتر گفت بله .
معاینه که تموم‌شد بهزاد گفت آقای دکتر دخترم چش شده ؟دکتر گفت چیز مهمی نیست یه سرماخوردگی ساده اس .
براش قطره استامینوفن مینویسم هر ۶ ساعت ۸ قطره
بهزاد گفت وقتی شیر میخوره بعدش به خودش میپیچه
دکتر پرسید شیر مادر میخوره یا شیر خشک‌.
بهزاد گفت مادرش فوت کرده شیر خشک میخوره
بعد از تو‌ساکش قوطی شیر خشک رو دراورد و‌نشون داد و گفت اینو‌میخوره .
دکتر با ناراحتی گفت خدا رحمتش کنه و نگاهی به قوطی شیر خشک کرد و‌گفت  باشه براش شربت گریپ میچر هم مینویسم ...
🎼
بهزاد موقع خداحافظی لاوین رو که تو بغل بهار (زن زاگرس) بودرو بوسید و گفت دختر خوبی باش و عمو زاگرس و زن عمو رو اذیت نکن .
بعد رو‌کرد به زاگرس و‌گفت لطفا داروهاشو به موقع بدین .
زاگرس گفت چشم .
بهزاد گفت شیر میخوره باید بندازیمش روی دستمون و آروم به پشتش بزنیم .
بهار خندید
زاگرس گفت حرفااا میزنیااا
باهار دوتا پسر برایم بزرگ کرده عین رستم .
بهزاد گفت خدا نگه دارشون باشه و‌تا اومد بره گفت راستی برای اون مسئله که گفتم تونستی کاری کنی؟
زاگرس گفت نمیگم غیر ممکنه ولی کار خیلی سختیه .
بهزاد گفت خودم  میدونم .حتی میدونم با این خواسته دارم ممکنه تو دردسر بندازمت ولی کسی رو غیر از شما ندارم.
زاگرس سرشو رو به آسمون کرد و‌گفت همه مان خدا را داریم .
باکِت نباشه ببینم چه کار میتانم برایت بکنم .
بهزاد گفت تا آخر عمر مدیون تو و خونواده ات هستم .
🎼
بهزاد وارد قرارگاه که شد یه سلام بلند بالا به دژبان کرد و‌جعبه نون خرمایی رو از توی ساکش دراورد و گفت اینم خدمت برادر گل خودم .
دژبان روشو کرد اونور و‌گفت نمیخوام.
بهزاد گفت من فقط تا پس فردا مهمون شما هستم .
نمیخوام هیچ بنی بشری از دست من ناراحت بشه .
تو سربازبسیار وظیفه شناس و‌خوبی هستی .
بعد تو‌دلش گفت کاش جای دیگه ای باهم آشنا شده بودیم .
منو‌حلال کن چاره ای نداشتم جز اینکه دروغ بگم .
امیدوارم اگه یه روزی یه جای دیگه ای همدیگه رو دیدیم شهامت اینو داشته باشم که واقعیت رو بهت بگم.که حق کاملا با تو بودو من با لباس صالح جعفری از قرار گاه بیرون رفتم .
اونشب هم صورتمو‌بچه ها سیاه کردن
اما تمام این کارا به خاطر لاوین بوده .
وقتی لاوین بزرگ‌ بشه
حتما بهش میگم که تو هم یکی از آدمایی بودی که کمک کردی تا لاوین و باباش از هم جدا نشن ..
🎼
روز آخر رسید
بهزاد همه وسایل شخصیش  رو‌داد به فیروز و‌گفت لطفا بین بچه ها تقسیم کن .
فیروز گفت  پس راستی راستی رفتنی شدی
بهزاد گفت آره دیگه .
رسول گفت حالا ما با دوری تو‌و‌دخترت چیکار کنیم .
بهزاد گفت فدات بشم‌. دوری شماها منو بیشتر اذیت میکنه .
شماها با همین.
اما من و لاوین تنهاییم.
صالح گفت اونقدر دلم گرفته که نگو‌ انگار غروب جمعه است و هیچ جوری این دلتنگی از دلم بیرون نمیره .
بهزاد بغلش کرد و گفت بابا میام بهتون سر میزنم .خدمت شمام که تموم بشه با همدیگه رفت و آمد میکنیم .
عدنان گفت عااامو‌ تو که رفتنی بودی چرا گذاشتی این قدر با تو‌و دخترت آموخته بِشُوم.
بهزاد گفت قربون اون لهجه شیرینت بشم .حتما از خاطره های خوبتون  برای دخترم تعریف میکنم .
و بعد دور و برشو نگاه کرد و گفت پس وحید کجاست؟
فیروز گفت دیشب اصلا نخوابید گفت طاقت خداحافظی ندارم رفته تو محوطه .
بهزاد گفت بذار ببینم زاگرس میتونه کاری برام بکنه .
وقتی از اون بابت خیالم راحت شد دوباره برمیگردم .
اونجوری دیگه از هیشکی نمی‌ترسم.
بچه ها صف کشیدن و یکی یکی بهزاد رو بغل کردن .
بهزاد از جیب اورکتش یه دفترچه یاد داشت کوچولو‌دراورد و گفت بچه ها تا من میرم اتاق سرکار استوار همه تون آدرس و شماره تلفن خونه تون رو توی این دفترچه برام بنویسین .
چنگیز گفت ما خونه مون تلفن نداریم .
شماره خونه خاله مو مینویسم .
رسول گفت من شماره تلفن خیاطی بابامو‌مینویسم .
فرامرزی گفت منم شماره خونه عمه مو‌مینویسم.
عدنان گفت مو که خاله و عمه نداروم .


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

22 Jan, 09:27


دستگیری اشراری که به یک سوپرمارکت در خیابان جیحون تهران حمله ور شده بودند.

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

22 Jan, 00:33


معین زندی

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

22 Jan, 00:33


🌸              🌸                1403/11/3 
🪴    🌸     🪴    🌸    
         🪴             🪴   

چهارشنبه زمستونیتون بخیروخوشی🌸🍃

یـه روز خـوب یـه حـس خـوب 🌸🍃
یـه تـن سـالم
یه روح آرام و بـزرگ
آرزوی قلبی من براى شما🌸🍃
چهارشنبه تون شــاد
و سرشاراز زیبـایی🌸🍃





https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

21 Jan, 18:22


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

21 Jan, 18:19


🧚‍♀خـدایـا امـشب
آرامشی از جنس
🧚‍♀فرشته هـایـت
نصیب همه دلها
🧚‍♀و شبی بی دغدغه
آرام و بـی نظیر
🧚‍♀قسمت عزیزانم بگردان
بـه امـید فردایی عـالـی

🧚‍♀شبتون آرام و خـوش
در پنـاه خالق بزرگ و مـهربـان




https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

21 Jan, 18:11


.
این ویس فوق العاده در مورد منشا مریضی هاست. صد بار گوش بدین کمه

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

دکتر حمیدرضا طاهری یگانه❤️

کانال دعا شفا حاجات

21 Jan, 18:11


طرز تهیه کلم پلو
بی نهایت خوشمزه و آسان که از خوردنش سیر نمیشی 😋


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

21 Jan, 18:10


دیدنیها
یادی کنیم از مرحوم جلال مقامی


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 17:22


کلیپی به شدت عبرت انگیز و پندآموز!
اگر آهوها کمی بالا بیایند توسط گرگهای گرسنه خورده خواهند شد!
اگر کمی جلوتر بروند از صخره بلند سقوط خواهند کرد!

فلذا گاهی سکوت و آرامش در زندگی، انسان را از سقوط یا مرگ نجات می‌دهد.
گاهی دشمن وانمود می‌کند که به تو رسیده، تا تو یک حرکت نسنجیده انجام دهی و بعد.......


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 17:20


اینجوری پاکتهای کوچیکو که باز می کنید می تونید دوباره درشو ببندید.


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 17:18


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 17:16


عنوان داستان: مادر سنگدل
▫️قسمت نهم 9️⃣


بعد برگشتن دیگه نگران نبودم که پسره کوچکم کجا میخوابه ،چی میخوره ،چی میپوشه، از کی کتک میخوره ،شب جای خواب جای گرم داره یا نه ،کسی هستش نوازشش کنه یا نه،دیگه نگران این چیزا نبودم او از دست همه ی ما راحت شده بود. تو این دنیای بزرگ جایی برای پسر من نبود امیدوارم اون دنیا منو ببخشه و روحش در ارامش باشه .......

خلاصه بعد یک سال صاحب پسری شدم تنها تو خونه زایمان کردم هیچی برای خوردن نداشتیم که من شیر داشته باشم، به بچم شیر بدم تنها وبی کس بودم تو سرمای زمستون نه بخاری نه چراغی هیچی تو خونه نداشتیم.بچمو بغل میکردم واز سرما دندونام بهم میخورد.

یه روز خبر اوردن خواهرم مریضی سختی گرفته، شوهرم منو به دیدن خواهرم برد مادرم بهمون خیلی خیلی بی محلی کرد.خواهرم تو رختخواب بود گفت میخواد باهام تنها حرف بزنه خیلی لاغر ورنگ پریده شده بود.

وقتی تنها شدیم دیدم چند تا النگو پیش رختخوابشه گفتم اینا چیه گف مادرم بعد رفتن تو خیلی اذیتم کرد، گفت برای پسر منم خیلی غصه خورده.لباسش و زد کنار بدنشو بهم نشون داد جای سالم تو بدن لاغر وظریفش نبود همش کبود.

گفت مادرم بعد مریضی رفته براش النگو خریده ولی خواهرم اصلا تو دسش نکرده بود، میگفت دیگه به این دستهای زخمی واستخونی النگو نمیاد که بندازه. خیلی گریه کرد گف میدونم که دارم میمیرم دوست ندارم دم اخری مادرمو ببینم .

خیلی اشک ریخت دستای کوچکش تو دستام بود ودردل های اون بی نهایت که چشای نازش وبرای همیشه بست
انقدر مادرم اذیتش کرده بود که برای اولین بار ما بچه ها اشک هاشو یواشکی میدیدم خودش عذاب وجدان گرفته بود. که فک نمیکنم وجدانی داشته باشه...

بعد خاکسپاری ما برگشتیم خونمون....یکسال بعد من صاحب دختر شدم بعد به دنیا اومدنش شوهرم اخلاقش فرق کرده بود.خدای من متوجه شدم شوهرمم زیاد دختر دوست نداره پسرم با مداد رو دیوار خونه خط کشیده بود شوهرم اونا بهونه کرد که چرا مراقب نبودی. منی که دوروز بود زایمان کرده بودم گرفت زیر کتک. انقد با کفش توسرم زد که بیهوش شدم بعد منو به بیمارستان رسونده بود.

منو یک هفته بیمارستان نگه داشتن شوهرم زیاد مرد بدی نبود فقط دهن بین بود مادرشوهرم یادش میدادن اون موقع مثل الان رسم بود برای زایمان دخترا مادر دختر ده روز برای کمک پیش دختر میرفت، ولی مادرمن اولین مادری بود که هیچ وقت نیومد. اینم همیشه بهونه وعقده بود برای مادر شوهرم و ازم سوء استفاده میکرد...


ادامه دارد...



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 14:38


" مادر " تنها آدمیه که نمیشه
تو این دنیا بَدل و مدلشو ساخت
عطرش ، صداش، چشماش، عشق
و از خودگذشتگیش، اصلا
همه چیزش خاص خودشه...


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 14:38


یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.

یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!

گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟

گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی.
همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند…

از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.

سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم.
خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.

یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 14:38


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 14:38


اونی که شاهدش خداست، حقش
دست کسی نمیمونه مطمئن باش...https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 14:33


ایمان داشته باش که قشنگترین عشق
نگاه مهربان خداوند به بندگانش است
زندگی را به او بسپار….و مطمئن باش
که تا وقتی پشتت به خدا گرم است
تمام هراس های دنیا خنده دار است...



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 14:32


👆

کانال دعا شفا حاجات

09 Jan, 14:30


مثلا دعا نویس بوده 👆

بی سیم. سلاح گرم. جالب‌تر اینکه روزانه 50 میلیون تومان درآمد داشته

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

08 Jan, 01:22


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw
بابک جهانبخش

کانال دعا شفا حاجات

08 Jan, 01:21


🌱    🍂     🌱    🍂     🍂     🍃
🍂    🌱     🍃    🍎     🍃    🍎
🍃    🍎     🍂              🍂
🍂              🍎             🍎
🍎

                                              1403/10/19

چهارشنبه قشنگتون بـا طراوت🍎🍂
 
وچون صدای باران گوش نواز🍎🍃

امـیدوارم سهم امـروزتـون 🍎🍂

از زندگی سلامتی عشق🍎🍃

و آرامـش بـاشـه...🍎🍂

روزتـون زیبـا
🍎🍃



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

07 Jan, 20:53


🎥 نوشته این مادر بزرگ دیدم باهم عکس گرفتیم ازم خواست عکسشو بهش بدم
چون تا حالا عکس نداشته بود 🥲
اخرشم برا تشکر بهم انار داد چقدر مامانبزرگا می
مهربونن اخه 😍

‌https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

07 Jan, 20:43


#ختم_قرآن

💯✍🏻جناب آقاے سید عباس ڪاشانی میگوید:ختم ڪامل قرآن در طول یڪ هفتہ براے مطلق حاجات (شرعی) از مجربات است.از روز جمعہ شروع ڪند و در روز پنج شنبہ ختم نماید.

🔺جمعہ از اول قرآن تا آخر سوره مائده
▫️شنبہ انعام تا آخر سوره براءت
▪️یڪشنبہ از سوره یونس تا آخر سوره مریم
▫️دوشنبہ از سوره طه تا آخر سوره قصص
▪️سہ شنبہ ازسوره عنڪبوت تا آخر سوره «ص»
▫️چهارشنبہ از سوره زمر تا آخر سوره الرحمن
🔻پنج شنبہ از سوره واقعه تا آخر قرآن
🔘✍🏻پس از اتمام ختم سہ مرتبہ بہ سجده رفتہ
در سجده اول بگوید
⇦سُبُّوحٌ قُدُّسٌ رَبُّ المَلائِکَةِ وَالرُّوحُ⇨

🔘✍🏻در سجده دوم دو مرتبہ بگوید و در سجده سوم نیز سہ مرتبہ همین ذڪر را تڪرار ڪند و سپس حاجت خویش را طلب نماید.

📚مخازن جلد1 ص48



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

07 Jan, 20:42


#ختم_ودستورالعمل_مجرب
#برای_دفع_سحرورفع_آن

✍🏻برای دفع سحر و رفع آن این آیات را بر روی کاغذ با زعفران بنویسید

بسم الله الرحمن الرحیم
وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا أَصْحَابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جَاءَهَا الْمُرْسَلُونَ
وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا أَصْحَابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جَاءَهَا الْمُرْسَلُونَ
برحمتک یا ارحم الراحمین
سپس آن را درون شیشه ای از گلاب کرده تا در گلاب حل شود هر روز صبح یک مشت از آن را به صورت خود بمالید

✍🏻کاغذی دیگر تهیه کرده با زعفران ابتدا بنویسید
بسم الله الرحمن الرحیم
سپس آیه
إِنِّي إِذًا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ
را 5 مرتبه زیر آن نوشته و در پایان بنویسید
برحمتک یا ارحم الراحمین

آن را با اب مخلوط کرده تمام بدن را با آن غسل دهید آبی که از بدن می ریزد به درون چاه نرود لذاظرفی زیر پا گذاشته و آب های جداشده را درون باغچه یا چاه آب باران بریزید

📚کتاب دو هزار دستور العمل مجرب ص 303

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

07 Jan, 20:40


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

07 Jan, 20:40


عنوان داستان: زری خانوم
▫️قسمت هشتم و پایانی



زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم.
بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد.
زری به یزد آمد من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم. زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام. آن جعبه مال توست برو آن را بردار.
زری گفت حسین میروی برایم برداری؟ من به پشت بام خانه بی بی رفتم. جعبه را پیدا کردم. سنگین بود. وقتی میخواستم به داخل خانه بیاورم دیدم حرمله و ده دوازده تا از نوه های بی بی در حیاط خانه هستند. زری از روی حیاط به من اشاره کرد که برو. جعبه را به خانه خودمان بردم. زری شب به خانه ما آمد. جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد. حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه.
بی بی زینب نوشته بود؛
عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند. بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی و زن باز هستند. این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز. زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم. سه روز بعد زری آمد. گفت حسین بیا با من به شیراز برویم. گفتم میخواهم بروم مشهد. گفت از شیراز به مشهد برو. گفتم پول ندارم گفت مهمان من. فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم. زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکاییش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید. مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد. بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم…

وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکیش را گرفت. در سال ششم پزشکی با استاد آمریکاییش ازدواج کرد. گاهی برای هم نامه مینوشتیم. در موقع سربازیم دو ماه در شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم. زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت. من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود. برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم. سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم. مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم.

زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد. در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد. یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است. درمانگاه بی بی زینب روزانه حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد.

چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟ اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟

و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد. عباس در خیابان ستارخان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد. خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند. سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.
میگویند سلطان در جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.
حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.

سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟ گفت ما حالا عقلمان میرسد که او را به دکتر ببریم و دخترها هم عقلشان میرسد که چه بکنند که شکمشان بالا نیاید. خنده کنان گفت این عفریته ها کارشان را میکنند و شکمشان بالا نمی آید ولی خواهر ما کاری نکرد و شکمش بالا آمد. این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند. تحول یعنی این

از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.حالا وقت پاسخ دادن ندارم.

🌹پایان 🌹

این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی پیش روی شما قرار گرفت است.



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

07 Jan, 20:39


عنوان داستان: زری خانوم
▫️قسمت هفتم



بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از آنها میفهمد. گفت ننه با هر آدمی میشود کنار آمد با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با آدم حسود. خدا گرفتار حسودت نکند.
بی بی شب را در خانه سلطان ماند. فردا دست زری را گرفت و او را به آموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد. برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود.
بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود. یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟
من کتابها را گرفتم و به دو به خانه بی بی رفتم.
زری کتاب ها را کار نداشت آنها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم. وقتی کتابها را به زری دادم او خنده کرد و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله.
گفتم زری پاهایت خوب شد، گفت بله.
وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه آمد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد. تمام ساق پایش جای داغ بود. جای سیخ کباب داغ. پایش خیلی زشت شده بود.

زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد. بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد. یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد. من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت. زری کلا در خانه مادربزرگش بود. او دیگر بزرگ شده بود من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم.

بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد و پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. سال ۴۴ بود.آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند. حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری عروس شده بود. مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم. عباس گفت برای چکار میخواهد برود شیراز؟ بیخود کرده است.
حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم.

بی بی زینب گفته بود: «شما مردهای پدر سوخته سه هزار سال است نگذاشته اید ما زن ها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم. رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت. خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند».

در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد. همه دنبالش میگشتند. سلطان ناراحت بود. من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم. دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست. او فهمید من به چی فکر میکنم. گفت حسین تو همیشه راز دار بودی. بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد. بعد از پنج روز بی بی پیدا شد
. بی بی یواشکی ۸۸۰۰۰ تومان پول به زری داد. این را خود زری به من گفت. (قدرت خرید ۸۸۰۰۰ تومان در سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود). زری به شیراز رفت. در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز آنها را دارم. نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت. تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد. مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰ تومان خریده ام. دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است. با بقیه پول ها هم سه مغازه خریده ام و انها را اجاره داده ام. وضعم خوب است. امسال هم شاگرد اول شده ام. دانشگاه هم به من بورس میدهد....


ادامه دارد...


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

01 Jan, 19:19


دختر خانم عزیز یکی از سرداران کشورمان

کانال دعا شفا حاجات

01 Jan, 18:38


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

01 Jan, 18:38


دریا 🌊 د🌊 دریا


#قسمت_۱۲۵
مامانم در حالیکه دستاش میلرزید دستاشو از تو دستای خاله دراورد و آروم و آهسته خودشو به باباحبیب رسوند و به پاهاش افتادو گفت بابا ببخشید
من خیلی در حقت بدی کردم آبروتو بردم
سر شکسته و خوارت کردم
من شنیده بودم که دعای مادر و نفرین پدر خیلی گیراست
اما تا به سرم نیومد ،نفهمیدم .
از روزی که داریوشم رفت حتی یه روزم آب خوش از گلوی من پایین نرفت.
بابا
بگو که منو میبخشی
بگو که نفرینتو پس میگیری
تو رو خدا یه حرفی بزن .
مامان مَلی جلو اومد و مامانمو از روی زمین بلند کرد و گفت عزیز دلم زمین سرده بلند شو .
من‌ نگاه کردم و دیدم همه دارند گریه میکنند
مامانم روبروی بابا حبیب وابساد و دست بابا رو گرفت و برد سمت صورتش و گفت منو بزن
تو رو خدا بزن
ولی یه کلمه حرف بزن .
بابا خلیل جلو اومد و دستشو گذاشت رو شونه بابا حبیب و گفت مرد!!! این لادنته
که گفتی تا آخر عمر نوکری خودشو و بچه شو میکنم .
مامان سوری گفت دِ حبیب یه کلمه حرف بزن.
بچه مو تازه از بیمارستان اوردیم‌.
اما بابا حبیب فقط زل زده بود به مامانم .
عمه شهره در گوشم یه چیزی گفت منم دویدم جلو و گفتم
بابا بزرگ میشه مامانمو ببخشی به خاطر من .
آخه ما دوتایی گناه داریم .
بابا بزرگ یهو یه فریاد از ته دل کشید و من و مامانمو با هم بغل کرد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن ..
عمو سهیل داد زد اهان حالا همه بزنید کف قشنگه رو
🌊
بعد از ناهار من رو زانوهای بابا حبیب نشستم و با اسباب بازی که عمو داوود و عمه شهره برام خریده بودن بازی میکردم .
مامانم از جاش بلند شد که بره
بابا حبیب گفت کجا میری دخترم؟
مامانم گفت یه کم ضعف دارم میخوام برم تو اتاقم بخوابم .
بابا گفت پس استراحتتو کردی بیا بشینیم با هم صحبت کنیم .
مامانم سر جاش نشست و گفت بفرمایید 
بابا حبیب گفت باشه پس حرفامو کوتاه میگم بعدش تو برو استراحت کن .
بابا حبیب گفت دخترم ما تا اخر عمر مدیون این خونواده هستیم
و هر کاری بکنیم محاله بتونیم جبران محبتهاشونو بکنیم‌.
بابا خلیل گفت اختیار دارین این کلبه متعلق به خودتونه .
بابا حبیب گفت دولت سراست .
اما با اجازه داداش خلیل برای شب بریم پیش لاله و غنچه جون .
یکی دو روز اونجا بمونیم بعد هم راه بیفتیم و بریم شهر خودمون .
مامانم گفت چشم بابا جون
اما دوتا موضوع رو باید بهتون بگم .
من بعد از اینکه توی بیمارستان حالم خوب شدخیلی فکر کردم .
من حتما با شما برمیگردم
اما ..
بعد چند دقیقه مکث کرد و با تردید گفت اولا که من باید برم پدر شوهرمو ببینم .
مامان سوری اخم ریزی کرد ولی چیزی نگفت .
مامانم ادامه داد و الیته مادر شوهر و جاری ...
عمو داوود لبخندی زد و گفت قدمت روی چشممون .
مامان سوری طاقت نیوورد و گفت که دوباره به قصد کشت بزننت .
مامانم گفت نه قربونت برم
برای اینکه روح داریوش رو شاد کنم .
مامان سوری گفت روح داریوش کجا بود وقتی تو داشتی تو اون خونه شکنجه میشدی؟
عمه شهره گفت حق با شماست .
هر چی بگین حق دارین .
ما با بچه شما بد کردیم .
ولی شما کار ما رو نکنید بزرگی کنید و ما رو ببخشید
مامانم گفت مامان توی اون روزای تاریک و سخت تنها همدم من شهره جون بوده .
عمو داوود سرشو انداخت پایین و گفت منم هیچی ندارم بگم و رو سیاهم .
مامانم گفت چی داشتم میگفتم آهان من باید اونا رو ببینم .
و مسئله دوم حالا که همه جمع هستید باید به همتون بگم .
من چند وقتی شهر خودمون میمونم ولی....
ولی دوباره برمیگردم تهران .
بابا حبیب که تا اون موقع کاملا ساکت بود با تعجب گفت چرا ؟
مامانم گفت ببین باباجون
من اونجا که بیام باید سربار شما و مامان بشم .
شهر ما شهر کوچیکیه و من یه زن بیوه ام .
اگه بخوام خونه نشین بشم که بچه مو چیکار کنم ؟
بابا حبیب گفت یعنی من نمیتونم از پس مخارج دو نفر بر بیام .
مامانم گفت نه بابا جون
اما من میخوام برای دخترم یه زندگی بسازم .
اینجا یه آپارتمان دارم .
دنبال کار خیاطیم رو میگیرم و تو شرکت آقا سهیل هم کار میکنم .
خدا رو چه دیدی شاید یه روز مدیر یه خیاطخونه بزرگ شدم .
اصلا شاید مزون عروس زدم .
مامان ملی گفت انشالله .
اینجا هم بابا خلیل هست که خدا میدونه به اندازه شما دوستش دارم .
هم پدر شوهرم هست و گاه گاهی بهشون سر میزنم و کمی کمک حالشون میشم .
مامان سوری گفت که جبران اذیتهایی که شدی رو براشون بکنی .
مامانم گفت مامان من نمیتونم بد باشم
چون شما اینو یادم دادی .
از طرفی شهره اینجاست و من بعد از خدا دلم به مامان ملی و شهره جون خوشه .
عمه شهره زیر لب گفت با یه دنیا شرمندگی
یهو بابا خلیل گفت البته دانا و خاله اش لاله و اقا حاتم
مامانم با تعجب به بابا خلیل نگاه کرد و گفت بله آقا دانا که برای من مثه یه برادره و
بابا خلیل گفت بهتره بگیم برادر شوهری که جای برادر رو میتونه برای تو پر کنه


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

01 Jan, 11:20


هم مسجد و هم کعبه و هم قبله بهانه است دقت بکنی نور خدا داخل خانه ست😔😔😔😔
و تشکر از گوینده عزیز جناب آقای روزبه 🙏🙏❤️❤️❤️


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

01 Jan, 07:26


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

01 Jan, 07:24


🎄    🎄     🎄    🎄     🎄    🎄
🎄    🎄     🎄    🎈     🎄    🎄
🎄    🎈     🎄              🎄    🎈
🎄              🎈              🎈
🎈




چهارشنبه زمستونیتون زیبـاوبا طراوت🕊🎈

آرزو میکنم هـمه خـوبی هـای دنیـا 🕊🎈

مال شما باشه دلتون شاد باشه🕊🎈

و خنده از لبتون پـاکـــ نشه🕊🎈

و دنیـا به کامتون باشه🕊🎈




https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

25 Dec, 23:04


ریشه ضرب المثل نه سیخ بسوزد نه کباب !!

شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود.

برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت: «طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.»

این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود.

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

25 Dec, 22:54


🥂

کانال دعا شفا حاجات

25 Dec, 22:53


عارف
خاطره ها


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

25 Dec, 22:53


🍷

کانال دعا شفا حاجات

25 Dec, 22:52


🌺              🌸             🌸     1403/10/6
🌱    🌸     🌱    🌺    🌱
         🌱             🌱


پنج شنبه زمستونیتون شادو زیبـا🌺🍃
آرزو میکنـم
آخر هفته تـون سـرشـاراز 🌸🍃

سلامتی، لبخنـد ،امـید 🌺🍃

آرامـش، مـهربانی باشـه 🌸🍃

همراه با یک بغل اتفاقات خوب🌺🍃

      
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

25 Dec, 22:50


🥃

کانال دعا شفا حاجات

25 Dec, 22:48


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

25 Dec, 22:16


سلام آقا سید چرا امشب داستان نمیذاری؟

پاسخ 👇
چون عیده عزیزان غیر مسلمان عضو کانالِ... به احترامشان نذاشتم

مگه عضو غیر مسلمان هم تو کانال هست؟

پاسخ 👇

بله و خداروشکر تعداد شان زیاد هم هستش. و از همین جا عید را برایشان تبریک میگم
“Merry Christmas”

کانال دعا شفا حاجات

25 Dec, 20:44


ڪجایے جون دلم ❤️

‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

25 Dec, 20:43


دوست مجازی من🌹🍃

"بودنت را قدر میدانم"👌🙏


    🦋🧿 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍🌧🌺‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎﷽🌺🌧🧿 🦋


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:54


بهار غلامحسینی معروف به الهه، خواننده اهل ایران بود. او در محلهٔ باغشاه تهران زاده شد. او از کودکی به خوانندگی علاقه داشت اما خانواده‌اش در آن زمان چندان به آوازخوانی دختر خود علاقه‌ای نداشتند؛ به همین جهت معمولاً به‌صورت پنهانی در اتاق برای خودش آواز می‌خواند.


تاریخ تولد: ۱۹۳۴، تهران، ایران
فوت: ۱۵ اوت ۲۰۰۷، تهران، ایران
فرزند: آویشه یزدان‌فر، فرید یگانه
محل دفن: قبرستان شورکاب،ایران، لواسان،

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:54


باز آمد. با صدای الهه 😔
شنیده اید میگن بعضی از موسقی ها، انگار با آدم حرف می‌زند 😭

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


هتل واریان ، جاده چالوس ( سد کرج ) - عکسها مربوط به قبل از آبگیری سد کرج و بعد آن میباشد. دهه ۱۳۵۰

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


نماهایی از کوچه برلن تهران در دهه ۱۳۵۰
کوچه برلن یکی از کوچه های تاریخی و نوستالژیک تهران است که بین خیابان های فردوسی و لاله زار واقع شده است. طول این کوچه حدود ۲۶۰ متر و بر خلاف بسیاری از کوچه ها، مسکونی نیست و اکثر مغازه های آن به فروش لباس مجلسی زنانه اختصاص دارد. گفته می شود در دهه های ۳۰ و ۴۰ مغازه های این کوچه محل خرید برای تازه عروس و دامادها بود.
نام کوچه به دلیل قرار گرفتن در کنار سفارت آلمان به کوچه برلن معروف شده است. یکی از درهای سفارت نیز به این کوچه باز می شود.

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


نمایی از خیابان دربند تهران در زمستان ۱۳۴۰

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


اصفهان ، میدان نقش جهان و نمایی از عالی قاپو - سال ۱۳۴۷

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


نمایی از خیابان فردوسی تهران در سال ۱۳۲۵

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


نمایی از خیابان لاله زار تهران در سال ۱۳۱۵

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد باد و تنت بی‌گزند
همه ساله بخت تو پیروز باد
شبان سیه بر تو نوروز باد
سال نو وعید نوروزباستانی ۱۳۵۰

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


نمایی ازرشته کوه زیبای البرز و یکی ازخیابان های منطقه شمیرانات تهران درسال ۱۳۵۲
عکس ازآلبوم عکسهای کن راسک

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


تهران - خیابان آیزنهاور ( آزادی ) - زمستان سال ۱۳۵۰

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


بازدید دانش آموزان از کارخانه شرکت صنعتی مینو در تهران - دهه ۱۳۴۰

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


گزارشی کوتاه از وضعیت زندگی درایران در دهه ۱۳۵۰

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


نمایی از بلوار الیزابت تهران ( کشاورز ) در سال ۱۳۴۹

کانال دعا شفا حاجات

06 Dec, 08:53


شوی تلویزیونی رنگارنگ ، تلویزیون ملی ایران - آبان سال ۱۳۵۶
از راست : نلی ، زنده یاد مازیار، نسرین ، سلی ، زنده یاد مهستی ، عارف ، زنده یاد هایده ، ستار ، زنده یاد رامش ، ابی و گوگوش.

کانال دعا شفا حاجات

02 Dec, 21:57


🔸چین زلف
( چین اگه از زلفای من‌ وا بشه )
🔹با صدای : هایده
🔸 ترانه و آهنگ : فرهنگ شریف
🔸تنظیم : محمد حیدری
🔹آلبوم : ناشنیده ها


چین اگه از زلفای من وابشه
یواش یواش رو گونه پیدا بشه
خط بکشه رو صفحه پیشونیم
امروز عمرم اگه فردا بشه
امروز عمرم اگه فردا بشه
تا وقتی هستی
همه امیدم
چه غم دارم از
موهای سپیدم
ای به تو بسته همه وجودم
برات میلرزه همه تاروپودم

دلی که به یک نگاه تو میلرزه
میلرزه میلرزه
به قدر زندگی برام عزیزم
تو دنیا میارزه
دلی که به یک نگاه تو میلرزه
میلرزه میلرزه
به قدر زندگی برام عزیزم
تو دنیا میارزه
ما رو خدا از گل هم سرشته
برای من عشق تو سرنوشته
خطهای زندگی رو رو پیشونیم
با دست تو نوشته نوشته نوشته
چین اگه از زلفای من وابشه
یواش یواش رو گونه پیدا بشه
خط بکشه رو صفحه پیشونیم
امروز عمرم اگه فردا بشه
امروز عمرم اگه فردا بشه
ا وقتی هستی
همه امیدم
چه غم دارم از
موهای سپیدم
ای به تو بسته همه وجودم
برات میلرزه همه تاروپودم
دلی که به یک نگاه تو میلرزه
میلرزه میلرزه
به قدر زندگی برام عزیزم تو دنیا میارزه
دلی که به یک نگاه تو میلرزه
میلرزه میلرزه

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Dec, 21:57


بعضی وقتا زندگی مثل غروبه،
مثل گسی خرمالو،
مثل پاییز سردی که توش بارون نمیاد،
مثل تهرانی که همیشه کثیفه،
بعضی وقتا همه چی سرجاش نیست،
اما چیزی که تو را سر پا نگه می‌داره این که،
همه چیز گذارست.


سلام صبحتون بخیرhttps://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Dec, 21:54


🎥سخنرانی تکان دهنده استاد دانشمند درباره مرگ و گناهان

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Dec, 21:42


🔴 سه دوبیتی از حضرت خیام با صدای بی بدیل استاد معین در کنسرت اخیرش در ونکوور کانادا

🔸اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من / وین حرفِ معمّا، نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو / چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من

🔸این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد / دریاب دمی که با طرب می‌گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری / پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد

🔸خیام اگر ز باده مستی خوش باش / با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است / انگار که نیستی چو هستی خوش باش


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Dec, 21:41


این یه پست است، نه چت 👆

کانال دعا شفا حاجات

02 Dec, 21:40


حواستون به آدمای صبور زندگیتون باشه.
قبل از اینکه دیر بشه

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Dec, 21:32


سامان جلیلی
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Dec, 21:31


🍃   🌿   🍃    🍃      1403/9/13 
🌿   🍃   🌿    🕊
🍃   🌿   🕊
🌿   🍃
🍃   🕊
🌿
🍃
🕊
سه شنبه پاییزیتون عـالـی🕊🌿

امروزتان پر زیبـایـی🕊🌿
عـشق و محـبت
نشان لبخـند خــدا🕊🌿

در زنـدگی هاست🕊🌿
امیدوارم زندگیتون
پراز لبخـند و نگاه🕊🌿
خــــدا بـاشـه.....
دلتـون همیشه شـاد🕊🌿

و غصه از شمـا دور دور
🕊🌿


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Dec, 21:30


آرامش تحفه ای گرانبها🌾🌸

با رنگ عشق است 🌾🌸
از جانب خــدا
در ایـن روز زیـبـا🌾🌸
این هدیه را
برای شما دوستان🌾🌸

نازنیـن آرزومـنـدم 🌾🌸

روز زیباتون مملو از آرامش 🌾🌸



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

02 Dec, 21:30


اینقدرقشنگه که
روزی چندبار بایدخوانده شود👌👌

خنده باید زد به ریش روزگار
ورنه دیر یا زود پیرت می کند

سنگ اگر باشی خمیرت می کند
شیر اگر باشی پنیرت می کند

باغ اگر باشی کویرت می کند
شاه اگر باشی حقیرت می کند

ثروت ار داری فقیرت می کند
گاز را بگرفته زیرت می کند
عاقبت از عمر سیرت می کند

گر زدی قهقه به ریش روزگار
ریش را چرخانده شیرت می کند

دل به تو داده دلیرت می کند
خویشتن فرش مسیرت می کند

عشق را نور ضمیرت می کند
خاک اگر باشی حریرت می کند

کورش ار باشی کبیرت می کند
رستم ار باشی امیرت می کند
آشپز باشی وزیرت می کند

پس بخندید و بخندانید هم
خنده دنیا را اسیرت می کند😍😊😁
لبتان پرخنده دلتان همیشه شاد وخرم باد...



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

14 Nov, 22:20


صدای بهشت این شکلیه 😍


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

14 Nov, 22:13


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

14 Nov, 22:08


طهرون

اون زمونا


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

14 Nov, 22:05


پاییز در کوچه پس کوچه های مقصود بیک، تجریش


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

08 Nov, 02:19


معجزه شیرینی پزی همچنین تخیل رو شگفت زده میکنه 😃👍

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

08 Nov, 02:19


یادِ آن روزها بخیر
کرسی های آتشی
چراغهای نفتی
هرچند امکانات کم بود
اما گرم تر بودیم.
زمستان ها برف تا کمر می بارید.
اما شادتر بودیم…
حالا پکیج وشومینه هست
همه چیز مدرن شده
اما انصافاً چقدرسردمان است

‌‌‌‌‎‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

08 Nov, 02:19


رزق چیست؟

رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.

زمانی که خواب هستی و ناگهان،به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار می‌شوی ؛ این بیداری ؛ رزق است، چون بعضی‌ها بیدار نمی‌شوند.

زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی،این صبر، رزق است.

زمانی که در خانه لیوانی آب ؛ به دست پدر یا مادرت میدهی این فرصت نیکی کردن ، رزق است.

گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست با گفته هایت نباشد ؛ ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی این تلنگر، رزق است.

یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست ازو بی خبری و دلتنگش میشوی و جویای حالش ، این یادآوری ؛ رزق است.

رزق واقعی این است.. رزق خوبی ها،
نه ماشین نه درآمد، اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش میدهد، اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد.

و در آخر همینکه عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت ؛ این بزرگترین رزق خداوند است

زندگيتون پر از رزق🌸

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

08 Nov, 00:53


دریا 🌊 د🌊 دریا


#قسمت_۴۵
اون روز استثناء شرکت ظهر تعطیل شد .
حاتم سریع  اومد دم در شرکت .
عمو رجب گفت آقا
لاله خانم گفت بهتون بگم کاری براش پیش اومده و زودتر رفت منتظرش نمونید .
حاتم از عمو رجب خدا حافظی کرد و رفت سمت ماشین .
🌊
حاتم نزدیکای عمارت  لاله رو دید بوق زد
لاله که توی پیاده رو بود برگشت تا حاتم رو دید از همونجا گفت سلام
دیگه نزدیک خونه ام کرایه نمیکنه سوارشم .
شما برید .
حاتم ماشبنو کنار خیابون پارک کرد و از ماشین پیاده شد و رفت کنار لاله و گفت باید با هم یه جایی بریم .
لاله گفت کجا؟
حاتم گفت سوارشو تابهت بگم .
لاله گفت حالا یه روز زودتر ما رو تعطیل کردند شما نمیدارید بریم خونه .
حاتم گفت لطفا سوار شو‌
لاله گفت نمیشه اول بگین بعدا سوار شم .
حاتم گفت راجع به کارای شرکته .
سفارش سالاریه
اول میریم یه جا ناهار میخوریم بعدش باید بریم برای افتتاحبه سفارشایی رو که دادیم رو کنترل کنیم کم و کسری نداشته باشه
لاله نفس راحتی کشید و گفت باشه اگه کار شرکته حرفی نیست .
اما غنچه جون رو چیکار کنم 
حاتم گفت ایشون که نمیدونه امروز زودتر تعطیل شدیم .
لاله گفت باشه من که میدونم قول دادم هیچی رو پنهون نکنم
حاتم خندید وگفت باشه پس اول میریم بهش خبر میدیم بعدا میریم .
🌊
حاتم جلوی یه رستوران لوکس پارک کرد و گفت پیاده شو .
وارد رستوران شدند .
حاتم رفت کنار پنجره که رو به خیابون بود سر یه میز دونفره .
یکی از صندلیها رو کشید و به لاله گفت بفرمایید .
لاله همون طور که داشت میشست با صدای بلند فکر کرد
چقدر خوب بلده ادای پولدارا رو در بیاره .
حاتم خندید .
و روی صندلی روبروی لاله نشست .
گارسون اومد و گفت چی میل دارین؟
به جای حاتم لاله گفت
چی دارین ؟
گارسون گفت
چنجه
برگ‌
شیشلیک
ماهی ازون برون
خوراک ..
لاله گفت  کوبیده ندارین؟
گارسون گفت چرا خانم داریم .
کوبیده مخصوص سر آشپز .
لاله گفت چنده؟
حاتم از زیر میز آروم به پای لاله زد و
لاله گفت اخ
باشه پس یه پرس از همون بیارین .
گارسون گفت یه پرس؟
لاله گفت بله فقط یه پرس
ما هردوتا رژیم داریم .
بعد از جاش بلند شدو
رو کرد به حاتم گفت من میرم دستامو بشورم.
لاله که رفت حاتم به گارسون گفت از همون همیشگیها
با همه مخلفاتش .
گارسون گفت چشم آقا.
بعد از چند دقیقه لاله برگشت و سرجاش نشست و گفت
بیخود اومدیم اینجا .
اینجا خیلی گرونه .بایدبرای یه لقمه کوبیده
کلی هزینه کنیم .
بعد کمی فکر کرد و گفت
با پول یه پرس کوبیده که اینجا بخوریم میشه دو تا دیزی مَشتی نزدیک خونه ما تو شهر خودمون بخوریم .
حاتم گفت
حالا یه بارم میریم اونجا دیزی میخوریم .
لاله گفت ببینم حالا واجب بود بیاییم یه جای گرون ؟
حاتم گفت میخواستم باهات صحبت کنم .
لاله گفت جای ارزون نمیشه صحبت کرد؟
حاتم لبخند زد . 
چند دقیقه بعد گارسون غذا هارو با کل مخلفات اورد لاله تقریبا با داد گفت آقا اشتباه شده این سفارش میز ما نیست .
حاتم گفت تا شما رفتی دستتوبشوری من سفارشو عوض کردم .
گارسون میز و چید و رفت .
لاله گفت ببینم فکر کردین حالا که اسمتون حاتمه
خودتونم حاتم طایی هستین .
گفته باشمااا
من وقتی قرار شد کوبیده بخوریم گفتم ییخیال مال دنیا
مهمون من .
اما حالا که خودتونو خیلی تحویل گرفتین پس صورتحساب با شما .
حاتم گفت چشم حتما .
🌊
غذا که تموم شد لاله گفت ببینم تو ماشینتون کاسه ای قابلمه ای ندارین؟
حاتم گفت برای چی میخواین؟
لاله گفت میخوام با قابلمه طبل بزنم .
خب معلومه دیگه میخوام غذاهای اضافه رو ببرم .
حاتم گفت اولا که ندارم دوما اینجا رسم نیست .
از این کارا بکنیم .
لاله گفت پس این همه غذا رو چیکار میکنن .
حاتم گفت میریزن دور .
لاله گفت چقدر کفران نعمت میکنن .خب بدن خودمون ببریم بخوریم
تقصیر شماست دیگه .
هنوز حقوق درست و حسابی نگرفتی میخوای تا سر ماه نشده هر چی داری رو حیف و میل کنی
حاتم گفت بلند شو بریم .
لاله همونجور که داشت از جاش بلند میشد به باقیمونده غذاها نگاه کرد وگفت کاش یه ظرف همراهم بود .
از رستوران که اومدند بیرون .
لاله گفت خب باید حالا کجا بریم؟
حاتم گفت شما بگو
لاله گفت
عجب حرفی میزنین مگه قرار نیست بریم دنبال سفارشات.
حاتم گفت دیر نمیشه بیا یه کم قدم بزنیم .
🌊
به پارک ساعی رسیدند
حاتم‌ گفت
پاییز به هرجا که سرک بکشه اونجارو قشنگ و رویایی میکنه
ولی انگار پارک ساعی رو ساختن برای فصل پاییز .
خیلی قشنگه .
لاله تو دلش گفت بهش نمیاد اینقدر رمانتیک باشه .
پله ها  ،سنگفرشها و چمنها همه از برگ‌های رنگارنگ پوشیده شده بود
روی یه نیمکت نشستند و هردو تا چند دقیقه به منظره پارک چشم دوختند .
حاتم گفت قشنگه نه؟
لاله گفت خیلی
حاتم گفت راستش پریشب نذاشتین حرفمو تموم کن
لاله به خودش گفت
خونسردیتو حفظ کن
هیچی نیست
تو از پسش برمیای


ادامه دارد

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

08 Nov, 00:38


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

08 Nov, 00:37


امیدوارم جوری رشد کنی که خدا از جیبت برای کمک به مردم و از دستت برای گرفتن دست بقیه استفاده کنه...

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

08 Nov, 00:35


ویدیوی جالب از اردکی که همراه جوجه‌هاش به اشتباه وارد یک مدرسه شد مدیران مدرسه به این شکل بچه‌ها رو نشوندن و به آنها گفتند که هیچکس تکان نخوره تا اردک و جوجه‌ها بدون ترس از مدرسه بیرون برن...

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

07 Nov, 22:44


باب راس" برای اجرای تمام ۴۰۰ قسمت از برنامه ی معروفش یعنی " لذت نقاشی" هیچ پولی نگرفت و از سازنده ها خواست که همه دستمزدش به نیازمندها داده بشه! او هر روز تعداد زیادی نامه از طرفدارش دریافت می کرد و برخلاف خیلی از آدم های معروف، سعی می کرد به همه ش جواب بده! حتی اگه طرفداری بعد یه مدت براش نامه نمی نوشت، خودش از حالش خبر می گرفت تا مطمئن بشه خوبه و مشکلی نداره!


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

07 Nov, 22:39


دریا 🌊 د🌊 دریا
#قسمت_۴۴
جهان تا دمِ در شهره و زینت و مرجان رو بدرقه کرد و گفت برید به سلامت .
و رو کرد به زینت و گفت زینت خانم تو رو خدا حواستون شیش دونگ به شهره باشه .
من اگه خودم سرما نخورده بودم حتما باهاتون میومدم .
زینت گفت نه برادر من شما بمون استراحت کن .
فقط تا حاج خانم برگرده لطفا حواستون به غدا باشه نسوزه .
داشت میرفت خونه دایی اینا خیلی سفارش کرد به غذا سر بزنیم .
جهان گفت چششم خیالتون راحت .برید به امان خدا .
🌊
جهان درو بست و دستاشو  از خوشحالی به هم مالید و گفت خب آقا جهان حالا خودتی و خونه و یه تلفن ...
رفت توی اتاق و تلفن رو ورداشت و تا جایی که سیمش میرسید کشید و اورد دم در اتاق که راهرو رو ببینه تا اگه احیانا کسی اومد خونه ،متوجه بشه .
بعدش شماره خونه خلیل رو گرفت و گفت خدا کنه خودش گوشی رو ورداره
....چند تا بوق آزاد و لادن گوشی رو ورداشت و گفت بله بفرمایید
جهان چیزی نگفت
لادن دوباره گفت الو الو ...
جهان گوشی رو قطع کرد و بعد از چند دقیقه دو باره شماره رو گزفت .
اینبار تا لادن گوشی رو ورداشت
حهان گفت منزل آقای سالاری ؟
لادن گفت بفرمایید .
جهان گفت حال شما خوبه .
لادن گفت شما ؟
جهان گفت من همونم که برات میمیره
همونم که تا به کام تو نرسه ...
لادن گوشی رو قطع کرد.
جهان دوباره شماره رو گرفت اما هرچی بوق خورد کسی گوشی رو ورنداشت .
جهان لبخند شیطانی زد و گفت بالاخره رامت میکنم ...
اما از طبقه بالا محمود همونطور که دستش روی فرستنده گوشی بود .صبر کرد تا جهان گوشی رو بذاره و بعد آروم گوشی رو گذاشت و نشست روی زمین و سرشو تو دستاش گرفت .
🌊
دم در اتاق وایساده بودم .
صورت مامانم که گوشی تلفن دستش بود مثه گچ سفید شد و گوشی رو محکم گذاشت و اومد و منو بغل کرد و برد توی اتاق خودمون .
و درو از تو قفل کرد و در حالیکه منو توی بغلش محکم‌ فشار میداد شروع کرد به گریه کردن .
منم زدم زیر گریه و گفتم مامان جون چت شده ؟
مامانم که دید منم گریه افتادم اشکامو پاک کرد و گفت نترس
نترس مامان جون هیچی نشده .
گفتم کی بود پشت تلفن
مامانم گفت هیشکی
اشتباه گرفته بود
🌊

طوبی پرسید آخه مرد من نباید بدونم تو چته ؟
چند وقته که عین مرغ سرکنده پرو بال میزنی .
نه یه کلمه حرف میزنی .
نه درست و حسابی چیزی میخوری .
کارگاه رو هم که کمپلت ول کردی
حالام اومدی میگی ساک منو ببند .
چند روز میخوام برم سفر .
محمود گفت کار واجبی دارم .
باید برم .
طوبی گفت محمود چندین ساله زنتم برات سه تا بچه دنیا اوردم .
اما هیچ وقت با من رو راست نبودی .
هیچ وقت منو از ته دل دوست نداشتی
هیچ وقت منو محرم اسرارت ندونستی .
آخه چرا ؟
محمود گفت زن الان موقع این حرفا نیست .
طوبی گفت پس کی موقعشه .
بابا جون من برای خودم کسی بودم .
درسته که وقتی منو گرفتی وضعت خوب بود اما خودت بهتر از همه میدونی بابای من یکی از کله گنده های بازاره و دخترشو به هر کَسی نمیداد .
وقتی تو اومدی به خدا بابام موافق نبود من چند روز غذا نخوردم حتی بابام کتکم زد اما من گفتم یا محمود یا هیچکس .
محمود گفت تو مطمینی بابات مخالف بود .
طوبی گفت بله که مطمئنم
محمود گفت
آحه من و بابات عین همیم
هردوتامون بنده پولیم .
من به طمع پولِ اون تورو گرفتم و اونم به طمع پولِ من تورو به من داد .
طوبی گریه اش گرفت و گفت یعنی خودمو نمیخواستی و به خاطر پول بابام پا جلو گذاشتی .
دستت درد نکنه
بعد این همه سال خوب مزدمو بهم دادی .
مادر خدا بیامرزم خوب تو رو شناخته بود .
وقتی گفتم که خیلی نسبت به من سرده
مادرم گفت مادر شک نکن که دلش جای دیگه ای گیره .
محمود که متوجه شد حرف بدی زده
گفت اخه چی بگم زن ؟اونقدر پیله میکنی که آدم رو مجبور میکنی حرفی بزنه که حاصلش جز دل شکستن چیزی نیست .
🌊
غنچه گفت علیک سلام پسر گلم .
حاتم گفت مادر جون لاله خانم آماده اس با هم بریم شرکت .
غنچه گفت مادر لاله رفت
حاتم با تعجب گفت رفت؟
کی ؟
مگه چیزی شده ؟
غنچه گفت والله نمیدونم دیشب تانزدیکای صبح نخوابید هرچی هم ازش پرسیدم چته 
چیزی نگفت .
هوا تاریک و روشن بود که از خونه زد بیرون .تو مادر تو میدونی چشه؟
حاتم گفت نه مادر جون.
🌊
حاتم وارد اتاق لاله شد .
لاله به محض اینکه حاتم رو دید چند تا برگ از روی میزش ورداشت و گفت ببخشید من باید اینا رو ببرم 
حاتم حرفشو قطع کرد و گفت چرا منتظر نموندی بیام دنبالت با هم بیاییم سرکار .
لاله گفت واقعیت نمیخواستم مزاحم شما بشم تا چند وقت دیگه وضعیت اسکان همه ما حل میشه .من باید خط تاکسی و اتوبوس تهران رو بلد باشم تا بتونم خودمو به سر کار برسونم .
حاتم گفت باشه من امروز ماشین شرکت رو همینجا میذارم و از فردا صبح با هم با خط میاییم .
لاله گفت نه
حاتم گفت نه نداره .
لاله گفت حالا تا فردا و از اتاق اومد بیرون .

ادامه دارد

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

07 Nov, 22:37


به نظرم کاملا حق داشت 🤭🥴
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

28 Oct, 20:50


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

28 Oct, 20:48


⭐️از خـدا میخوام
⭐️با یـه حس خـوب
⭐️با نوری از جنس امید
⭐️با دلی غـرق شـادی
⭐️و با قلبی سرشار از آرامش
⭐️امشب بخوابیـد تا فردا با
⭐️کلی انرژی از خواب بیدار بشید

⭐️با آرزوی شبی
⭐️سرشار از آرامش و رویاهای شیرین




https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

کانال دعا شفا حاجات

28 Oct, 19:56


ویدئو های جالب و دیدنیhttps://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw