با هم رفتند روبهروی گنبد و روی فرشهایی که پهن بود، نشستند. روحالله کتاب دعا را دست زینب داد «چرا انقدر گریه کردی؟»
زینب سرش را بلند کرد و به گنبد نگاه کرد: یاد اون سالی افتادم که تنها اومدم مشهد. از امام رضا خواستم یه همسر خوب سر راهم بذاره...
روحالله سرش را تکان داد اتفاقا منم دو ماه قبل از اینکه خاله تو رو بهم پیشنهاد بده، اومدم مشهد. منم خیلی دعا کردم. عنایت امام رضا بود که خدا تو رو سر راهم قرار داد...
قلبشان مملو از عشق بود. عشق به امام رئوفی که حاجتش را داده بود.
روحالله روی دو زانو نشسته بود و قرآن میخواند. قرآن خواندنش که تمام شد، دستانش را رو به آسمان بلند کرد. آهسته دعا میکرد. زینب خیلی متوجه دعاهایش نشد. از بین آنها فقط یکی را شنید: « اللهم ارزقنا شهادة فی سبیل الله»
📗کتاب: دلتنگ نباش؛ روح الله قربانی، مدافع حرم
🧕کانال دخترونه حرم رضوی
┏━ 🕊 ━┓
@dokhtar_razavi
┗━
#ریلز
#کربلا