وقتی کسی را در آغوش میگیری، وقتی دستانت را از دو طرف کمر او بههم میرسانی و سرت را برروی شانهاش میگذاری، انگار به جغرافیای بدن او پناه میبری. بهخاطر همین است که آغوش اصالت دارد. آدم به هرجایی پناه نمیبرد و هر آغوشی تسکیندهندۀ او نمیشود؛ «آغوش تو غربتم را وطن».
رد آغوش بر تن آدم میماند. دستی که دور بدن حلقه میشود، تو را محکم به بدن خود میچسباند و سری که برروی شانه قرار میگیرد، از حافظۀ ذهن پاک نمیشوند. کافی است که آدمی امن را در آغوش بگیری تا لذت امنیت آغوش را درک کنی؛ «انگار با تمام جهان وصل میشوم / در لحظهای که میکشمت تنگ در بغل».
درمیان لباسهایم، آنهایی را که پذیرای آغوش تو بودهاند، بیشتر دوست دارم. انگار چیزی از تو در بافتشان مانده که آنها را برایم عزیز کرده است. مثل تار موهایت، این عزیزترین یادگاران بهجامانده از تو، که برروی پیراهنم میریختند و من هم بادقت آنها را جمعآوری میکردم؛ «مویی ز تو پیش من جهانیست».
آغوش تو ملجأ درماندگیام بود و شانهات، قرارگاه سرم. وقتی سر برروی شانهات میگذاشتم، آرام و قرار میگرفتم. حالا شبها از این پهلو به آن پهلو میشوم و آنچه میبینم، جای خالی توست؛ «آغوش تو میراث من از زندگی بود، حس میکنم میراثمو از دست دادم».