تأملات @chahgouyeha Channel on Telegram

تأملات

@chahgouyeha


جایی برای نوشتن و قدم زدن میان مرز خیال و واقعیت.

‌گفت‌وگو:
@GoosheShenidan

‌جایی برای شنیدن:
@Shenidgah

تأملات (Persian)

به کانال تلگرامی تأملات خوش آمدید! اینجا جایی است که شما می‌توانید بین مرز خیال و واقعیت سرگرمی و تأمل پیدا کنید. با ورود به این کانال، شما با متن‌ها و نوشته‌هایی که توسط اعضای کانال به اشتراک گذاشته می‌شوند، به دنیایی عمیق و غنی از احساسات و افکار وارد خواهید شد. از دیدن چشم اندازهای متفاوت تا انفعالات و اندیشه‌های متنوع، همه چیز در تأملات قرار دارد. nnاز طریق گفت‌وگو با کاربران دیگری که در کانال حضور دارند، می‌توانید نظرات و تجربیات خود را با دیگران به اشتراک بگذارید و ایده‌های جدیدی برای تأمل و دیدگاه های جدید برای خود پیدا کنید. همچنین، در کانال شنیدگاه می‌توانید به صداهای خوانندگان مختلف گوش دهید و از زندگی و صدا و آوا های پیرامونتان لذت ببرید. nnپس همین الان به تأملات ملحق شوید و با ما در سفری به دنیایی پر از زیبایی و اندیشه همراه باشید. برای گفت‌وگو می‌توانید با آیدی @GoosheShenidan تماس بگیرید و برای شنیدن صداها در کانال شنیدگاه به آیدی @Shenidgah مراجعه کنید.

تأملات

20 Oct, 19:15


با خیال تو مگر دست در آغوش کنیم

وقتی کسی را در آغوش می‌گیری، وقتی دستانت را از دو طرف کمر او به‌هم می‌رسانی و سرت را برروی شانه‌اش می‌گذاری، انگار به جغرافیای بدن او پناه می‌بری. به‌خاطر همین است که آغوش اصالت دارد. آدم به هرجایی پناه نمی‌برد و هر آغوشی تسکین‌دهندۀ او نمی‌شود؛ «آغوش تو غربتم را وطن».

رد آغوش بر تن آدم می‌ماند. دستی که دور بدن حلقه می‌شود، تو را محکم به بدن خود می‌چسباند و سری که برروی شانه قرار می‌گیرد، از حافظۀ ذهن پاک نمی‌شوند. کافی است که آدمی امن را در آغوش بگیری تا لذت امنیت آغوش را درک کنی؛ «انگار با تمام جهان وصل می‌شوم / در لحظه‌ای که می‌کشمت تنگ در بغل».

درمیان لباس‌هایم، آن‌هایی را که پذیرای آغوش تو بوده‌اند، بیشتر دوست دارم. انگار چیزی از تو در بافتشان مانده که آن‌ها را برایم عزیز کرده است. مثل تار موهایت، این عزیزترین یادگاران به‌جامانده از تو، که برروی پیراهنم می‌ریختند و من هم بادقت آن‌ها را جمع‌آوری می‌کردم؛ «مویی ز تو پیش من جهانی‌ست».

آغوش تو ملجأ درماندگی‌ام بود و شانه‌ات، قرارگاه سرم. وقتی سر برروی شانه‌ات می‌گذاشتم، آرام و قرار می‌گرفتم. حالا شب‌ها از این پهلو به آن پهلو می‌شوم و آن‌چه می‌بینم، جای خالی توست؛ «آغوش تو میراث من از زندگی بود، حس می‌کنم میراثم‌و از دست دادم».

تأملات

02 Sep, 16:35


آشکارا نهان کنم تا چند؟

وقتی خود را مادر تمام گربه‌های شهر می‌دانی و جواب نگاه‌های متعجبشان را با «ای مااادر»های مطول می‌دهی، وقتی لپت را مثل بادکنکی باد می‌کنی تا با بوسۀ من بادش خالی شود، وقتی با «نه، ببین» توضیحاتت را آغاز می‌کنی، وقتی سرگرمی‌ات فشار دادن بندهای انگشتان من می‌شود، وقتی از خنده روده‌بر می‌شوی و دستت را جلوی دهانت می‌گیری، وقتی سرت را روی شانه‌ام می‌گذاری و گریه می‌کنی، وقتی صبح‌ها با چشمان بسته می‌گویی «بازم بوسم کن»، وقتی گرسنه می‌شوی و سروصدای شکمت را من هم می‌شنوم، وقتی اول غذاهای موردعلاقۀ من را پیشنهاد می‌کنی، وقتی صدایم می‌کنی تا زیپ پشت لباست را ببندم، وقتی پشت تلفن ادای من را درمی‌آوری، وقتی موهایت را می‌بندی تا خانه را جمع و جور کنی، وقتی می‌خواهی اذیتم کنی و می‌گویی «دیگه باید یه وقت از آرایشگاه برای کوتاه کردن موهام بگیرم»، وقتی تمرین کارگاه نویسندگی‌ات را برایم می‌فرستی تا نظرم را بگویم، وقتی یک‌هو حرف زشتی بر زبان می‌آوری و به سکوت معترضانۀ من می‌خندی، وقتی شب‌ها پتو را از روی خودت رد می‌کنی و صبح‌ها بابت این‌که پتو را روی تو کشیدم تشکر می‌کنی، وقتی علی‌رغم معطل شدن غر نمی‌زنی تا من بیشتر شرمنده شوم، وقتی خودت با چهره‌ای گشاده در را به رویم باز می‌کنی و کیف و کتم را از دستم می‌گیری، وقتی از خاطرات دانشگاه و آن پسرۀ ول‌نکن می‌گویی، وقتی عکس لباس‌های جدیدت را برایم می‌فرستی تا من برای صدمین بار با پررویی بگویم «کسی که من رو انتخاب کرده، معلومه که سلیقه‌ش در انتخاب لباس هم خوبه»، وقتی که تند و تیز می‌شوی، وقتی که خودت مرهم می‌شوی... تو را و همۀ این‌ها را دوست دارم.

تأملات

11 Jul, 18:17


بِه نگردد از رفوکاری جراحت‌های دل

هفده سال پیش، در صبح یکی از روزهای تابستان، از کوه سقوط کردم و به‌طرز معجزه‌آسایی، بدون آن‌که جایی از بدنم بشکند، زنده ماندم. فقط کمی پیشانی‌ام زخمی شد که به‌مرور پوست انداخت و حالا دیگر رد و نشانی از آن زخم‌ها نیست. بعد از آن اتفاق، زخمی بر بدنم باقی نماند، اما ترس از دوباره سقوط کردن، چنان زخم عمیقی در یادم به‌جا گذاشت که دیگر هیچ‌گاه سراغ کوه و کوه‌نوردی نرفتم.

همیشه این‌گونه است که پوست روی پوست می‌آید و زخم‌ها به‌تدریج ترمیم می‌شوند. اما زخم‌هایی که بر باور آدم‌ها ایجاد می‌شود، گاهی چنان عمیق هستند که شاید بهبود آن‌ها سالیان سال طول بکشد و حتی همیشه همراه آدم بمانند.

یکی از مهم‌ترین نشانه‌های بلوغ شخصیتی در روابط عاطفی و دوستانۀ افراد، پایان دادن به «دومینوی زخم زدن» است. یعنی اگر میراث ما از رابطه‌ای زخم‌های روحی و روانی بود، این میراث را به رابطۀ بعدی منتقل نکنیم و نخواهیم که با فردی دیگر تصفیه‌حساب کنیم. بالاخره یک جا باید ایثارگری کنیم و با آگاهی از زخم‌هایی که داریم، نخواهیم و نگذاریم که این زنجیره ادامه پیدا کند. تن ندادن به این تسلسل ویرانگر، لطفی است که برای آرامش خود و دیگری می‌کنیم.

تأملات

16 Apr, 18:05


عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا می‌کنی

در گذشتۀ همۀ ما، می‌توان افرادی را یافت که زمانی رفیق گرمابه و گلستان، عاشق یا معشوقۀ ما، و هم‌نشین گعده‌های شبانه‌مان بوده‌اند و حالا دیگر چنان ریسمان ارتباطی‌مان با آن‌ها پاره شده است که انگار هیچ‌وقت نزدیک‌ترین آدم‌ها به یکدیگر نبوده‌ایم. چه دوستی‌هایی که فکر می‌کردیم همیشگی‌اند و چه رابطه‌هایی که برایشان رؤیاپردازی می‌کردیم و بعد همه‌شان پوچ شدند.

در این میان، برخی این انفصال‌ها را به فال نیک می‌گیرند و به‌قول خودشان، خوش‌حالند که دیگر با آن آدم‌های سمی رابطه‌ای ندارند. حتی برخی به تأسی از «یا ویلتی لیتنی لم أتخذ فلاناً خلیلا» (وای بر من، کاش فلانی را به دوستی نمی‌گرفتم)، خود را نکوهش و سرزنش می‌کنند.

گاهی طرفین رفته‌رفته از هم فاصله می‌گیرند و در توافقی ناگفته و نانوشته، از یکدیگر دور می‌شوند. هردو می‌پذیرند که دیگر جایی در زندگی هم ندارند. اما اتفاق ناگوار آن‌جایی است که پروندۀ این رفاقت‌ها و رابطه‌ها، بدون هیچ اطلاع قبلی و یک‌طرفه بسته می‌شود و طرف دیگر در هوا معلق می‌ماند؛ بدون هیچ توضیحی، رهاشده در برزخ و با ده‌ها سؤال در ذهن.

گرچه شاید صورت ظاهری افراد سال‌های سال بدون تغییر بماند، اما صورت باطنی‌شان تغییر می‌کند و باورها و نوع نگرش آن‌ها عوض می‌شود. دیگر آن شخصیتی که با ما رفاقت و هم‌نشینی داشتند، نیستند و طبیعی است که شخصیت امروزشان بخواهد روابطی منطبق با سلایق جدیدشان داشته باشد.

ما پوست می‌اندازیم و از شخصیت پیشین خود عبور می‌کنیم. زور و توان این پوست‌اندازی شخصیتی، از همۀ قول و قرارها و عهد و پیمان‌ها بیشتر است. شاید پذیرش این واقعیت، هم در هنگام آشنایی با فردی دیگر به ما کمک کند، هم به‌وقت جدایی.

تأملات

11 Mar, 17:58


چه توان کرد؟ که عمر است و شتابی دارد

تا خواستم شمع روی کیک را فوت کنم، گفت: «نههه. آرزووو. آرزو کن اول.» تولدهای پیشین را در ذهن خود مرور می‌کردم. از آن سالی که تنهایی گذراندم، تا آن سالی که آرزویم را روی کاغذی نوشتم و همین پارسال که آرزویی را دل داشتم. آرزوهایی که هیچ‌کدام محقق نشدند. انگار هرکدامشان یک جایی به مانعی برخورد کردند و دیگر نمی‌توانستند ادامه دهند. سالی که گذشت، روزهای سخت زیادی داشت، اما برخی روزهایش آن‌قدر شیرین بودند که آن‌ها را با تمام جزئیات به خاطر سپرده‌ام و نمی‌دانم دیگر کی چنین روزهایی را می‌توانم تجربه کنم. به‌قول شاعری ترکی، «آدمی گاهی دلش می‌خواهد بعضی روزها را لای کتاب‌ها خشک کند و نگه دارد.» در سالی که با آن خداحافظی کردم، به خیلی از آن چیزهایی که در ذهن داشتم، نرسیدم و خیلی از اتفاقات خوبی که برایم رخ داد، چیزهایی بودند که نه به آن‌ها فکر کرده بودم و نه تصور وقوعشان را داشتم. سالی که هم اندوه‌هایش عمیق بود و هم شادی‌هایش. حالا هم این‌طور نیست که آرزویی نداشته باشم، که انسان است و آرزوهایش، اما امیدوارم که دست نامرئی روزگار در سال پیش‌رو نیز اتفاقات خوبی را برایم رقم بزند.

با لبخند گفتم: «آرزو کردم.» و شمع سالی که گذشت، با فوتی خاموش شد.

تأملات

14 Feb, 16:00


کز هر زبان که می‌شنوم، نامکرر است

[قسمت فرعی متن]
فکر می‌کنم همۀ آن‌هایی که زمانی در طلب وصال معشوقی بوده‌اند، حال‌وهوای آن روزهای خودشان و تک‌تک کارهایی را که برای به چشم آمدن و نزدیک‌تر شدن به آن شخص انجام داده‌اند، فراموش نمی‌کنند. یادشان نمی‌رود که در دوران پیشاوصل، با هر پالس مثبتی که از آن شخص می‌گرفتند، چطور دوپامین ترشح می‌کردند و آن روزها، آن‌چه دوست نداشتند به انتها برسد، فرصت مصاحبت و گفت‌وگو با فرد موردعلاقه‌شان بود.

از آن‌هایی که در طلب معشوق قدم برمی‌دارند، برخی به ایستگاه وصال می‌رسند و ای کاش هیچ‌گاه باد خزانی و هجرانی، سراغ آن‌ها و رابطه‌شان نرود. تلاش آن روزها و قدم‌هایی که برای رسیدن به معشوق برداشته بودند، خاطرۀ خوش آنان می‌شود. چه لذتی دارد که برای رسیدن به شخص مطلوبت تلاش کنی و ببینی به او رسیده‌ای. ببینی که «داشتن او»، نصیب تو شده است. دیگر با خیالی راحت می‌توانی در چشمان او نگاه کنی و مثل گرشاسبی برایش بخوانی: «اکنون که پیدا کردمت، بنشین تماشایت کنم».

اما برای برخی دیگر، یادآوری آن روزها و قدم‌های برداشته‌شده، ترکیبی از تلخی و شیرینی دارد. آن‌هایی که تلاش کردند، گام‌به‌گام پیش رفتند، دل هراسناک از آب خود را به دریا زدند، ولی به وصل نرسیدند. نقطۀ پایان همۀ آن حس‌وحال خوب؛ پایان آینده‌ای که برای خود، در کنار معشوق تصور کرده بودند. مرگ رؤیای باهم‌بودگی.

در یک صفحۀ وب، یک گل آفتابگردان طراحی کرده بود که تعداد روزها و ساعات و ثانیه‌های زندگی شخص موردنظرش را محاسبه می‌کرد. ماجرای چند سال پیش را برایم این‌طور تعریف کرد: «یک جایی فکر کردم دیگه یه دوستی معمولی نیست. از این تایمرا درست کرده بودم توی یه وب‌پیج ساده. یه زمانی رسید که گفتم وقت کشف‌ حجاب از جریانات مغز و روح و قلب منه. و بهش گفتم. آقا نشد. قسمت نبود شاید. تایمر و اون وب‌پیج ساده و گل آفتابگردون سیاه شدن همه.»

حافظ سروده بود: «یک قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب / کز هر زبان که می‌شنوم، نامکرر است». می‌شود پای حرف هزاران‌هزار عاشقِ به مراد دل نرسیده بنشینی تا ببینی که چطور هرکدامشان روایتی متمایز و غیرتکراری از غم عشق را بیان می‌کنند.

[قسمت اصلی متن]
علی‌رغم آن‌همه اشتیاق و علاقه
اگر قلبش جوانه‌ای نزد
بدانید که شما
خاکش نبودید.
- جاهد ظریف اوغلو؛ ترجمۀ سیامک تقی‌زاده

تأملات

16 Dec, 21:06


یادت اگرچه خاموش، کی می‌شود فراموش

هرکداممان، به فراخور درس و کار و زندگی، چیزهایی می‌دانیم و چیزهای بسیاری هم هست که دلمان می‌خواهد بدانیم. سعدی هم وقتی می‌گوید: «بپرس هرچه ندانی که ذل پرسیدن / دلیل راه تو باشد به عز دانایی»، بر این تأکید می‌کند که بپرسیم و چیزی یاد بگیریم. اما در ذهن، چیزهایی هم هستند که نفعی برای ما ندارند. مثل این‌که من می‌دانم پدربزرگ از جدی‌ترین طرفداران سیگار بدبوی بهمن بود. یا صمیمی‌ترین دوست دوران دبستانم، عاشق فرانک لمپارد، کاپیتان و مربی اسبق چلسی بود.

تلاش می‌کنیم که آدم‌ها را یاد بگیریم. این‌که برای شاد کردن آن‌ها، کدام خیابانشان را باید چراغانی کنیم. وقتی اندوهگین هستند و از دنیا کناره گرفته‌اند، کدام کوچه‌پس‌کوچه‌ها و دالان‌ها را پشت‌سر بگذاریم تا به آن‌ها برسیم و دستشان را بگیریم. چه چیزی دوست دارند و چه چیزی آن‌ها را به ستوه می‌آورد. شاید این تلاش برای یادگرفتن آدم‌ها، از مهم‌ترین کارهایی باشد که می‌توانیم انجام دهیم. مثل وقتی که به شهر جدیدی نقل‌مکان می‌کنیم و می‌خواهیم خیابان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌هایش را بشناسیم. بعد از آن آدم هم آن‌چه می‌ماند، شهری‌ست که همچون کف دستمان می‌شناسیم و می‌دانیم دیگر در خیابان‌هایش قدم نخواهیم زد و اطلاعات بی‌استفاده‌ای که همیشه در گوشه‌ای از ذهنمان باقی خواهند ماند؛ «علمٍ لا یَنفع».

تأملات

08 Dec, 18:16


غم آرد یاد شادی‌های رفته در دل خسرو

غم بعضی چیزها عریان است. پنهان‌شدنی نیستند. ظاهرشان از صد فرسخی، غم نهفته در وجودشان را فریاد می‌زند. مثل آدم‌هایی که سهمشان از دنیا، رنج کشیدن بوده و غم درون دیده‌شان اظهر من‌ الشمس است. یا مثل حال بسیاری از شاعران، وقتی‌که به‌جای وفا، جفای یار نصیبشان شده و این داغ را به زبان آورده‌اند: «پیام دادی و گفتی که من خوشم بی تو». غم‌های پنهانی هم هستند که حتی شاید در ورای ظاهری مفرح و شادمان باشند، اما دیدن یا یادآوری‌ها آن‌ها آدم را محزون کند. مثل غم آن‌هایی که با دیدن خنده‌های پدر و مادر مرحوم‌شده‌شان در آخرین تصاویر باقی‌مانده از آن‌ها، به گریه می‌افتند. برای یکی دیگر، آن گوشۀ خیابان که روزانه هزاران نفر بی‌تفاوت و به‌سرعت از آن می‌گذرند، صدای خنده‌ای را تداعی می‌کند و در هر عبور، تصویر آن لحظه خاطرش را مکدر می‌کند. و آن‌دیگری، کلمات محبت‌آمیزی را که روزی رزق روحش بودند می‌خواند و غم ناشی از بی‌روزی شدن امروزش بر چهره‌اش هویدا می‌شود. این غم‌ها را نمی‌شود به همه نشان داد و نمی‌شود با هرکسی درخصوص آن‌ها حرف زد. شاید حتی فرد سعی کند سد راه جاری شدن آن غم بر دیدگان خود شود. این‌هم از عنایات این زندگی است که گاهی همان چیزی ما را اندوهگین می‌کند که روزی موجب شادمانی‌مان بود؛ «یاد رنگینی در خاطر من، گریه می‌انگیزد».

تأملات

17 Oct, 19:02


هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

سال‌ها تابلویی روی دیوار کنار پنجرۀ اتاق بود. چند روز پیش که آن را برداشتم تا تابلوی دیگری را جایگزین کنم، دیدم برخلاف سایر قسمت‌های کاغذدیواری اتاق که در طول این سال‌ها سفیدی خود را از دست داده و کرمی‌رنگ شده‌اند، آن فضای مستطیل‌شکل روی دیوار سفید مانده است. حالا تابلوی جدید فقط بخشی از آن فضای سفیدمانده را پوشانده است و آن‌چه از سفیدی‌ها باقی‌مانده، یادگار سال‌هایی است که تابلوی زیبایی دیگری آن‌جا قرار داشت. شاید به‌مرور زمان، سفیدی همین قسمت باقی‌مانده هم از بین برود و هم‌رنگ دیگر بخش‌های دیوار شود.

چند سال پیش، در مقدمۀ یکی از کتاب‌های محسن کدیور، اسلام‌شناس و از انقلابیون سابق و استاد فعلی دانشگاه دوک آمریکا، ماجرای جالبی از زندگی او را خواندم. وی که دوران جوانی‌اش مصادف با انقلاب ۵۷ و خود نیز معمم و از طرفداران آیت‌الله خمینی بود، توضیح می‌دهد که از زمانی به بعد از مشی سابق خود فاصله گرفت و نهایتاً «۸ فروردین ۱۳۶۸ با چشم گریان عکس آیت‌الله خمینی را از دیوار کتابخانه‌ام پایین کشیدم».

چرا نیم‌متر این‌طرف‌تر یا آن‌طرف‌تر را برای نصب تابلو انتخاب نکرده بودم؟ چون آن قسمت دیوار بهترین و مناسب‌ترین نقطه‌ای بود که می‌شد تابلو را روی دیوار قرار داد. یک زمانی در زندگی، بهترین نقطه از دیوار دل را برای نصب قاب عکس فرد موردعلاقه‌ات انتخاب می‌کنی. هر بار که آن قاب را می‌بینی، محظوظ می‌شوی. چشمانت برق می‌زنند. اما شاید روزی مجبور شوی که با چشمانی گریان، آن قاب را از دیوار دلت پایین بیاوری. یادآوری تمام روزهایی که آن قاب روی دیوار دلت بود، تو را اندوهگین می‌کند. بعد از آن، یا آن قسمت دیوار خالی می‌ماند یا حتی اگر بتوانی قابی دقیقاً هم‌اندازه با آن را پیدا و جایگزین کنی، آن تابلوی پایین‌کشیده‌شده را فراموش نخواهی کرد.

تأملات

15 Sep, 20:13


تا نگویند که از یاد فراموشانند

گاهی به این فکر می‌کنم که همۀ ما می‌توانیم ادامه‌دهندۀ راه شاهرخ مسکوب باشیم و همچون روزها در راه او، این روزهای تاریکی و سیاهی را روایت کنیم. از این بنویسیم که چطور هر صبح، یک قدم از خواسته‌هایمان دورتر می‌شویم. از این‌که چطور برای داشتن یک زندگی ساده و آرام، تقلا می‌کنیم و به آن نمی‌رسیم. از دوران اضمحلال بگوییم. دورانی که چیزی برای چنگ زدن و امیدوار ماندن باقی نمانده است. آن‌ها که می‌توانند، کوله‌بار خودشان را جمع و جلای وطن می‌کنند و از این ورطۀ هولناک رخت خویش را بیرون می‌کشند، و دیگران، یا چاره‌ای جز ماندن ندارند یا حب وطن آن‌ها را ماندگار کرده است. تیموتی اسنایدر، دربرابر استبداد خود را با این جمله به پایان می‌برد که: «اگر هیچ‌یک از ما حاضر نباشیم در راه آزادی بمیریم، همه زیر پای استبداد خواهیم مرد.» از شهریور پارسال به بعد، کم نبودند آن‌هایی که جان و مال و بینایی خود را در راه آزادی فدا کردند. درمیان همۀ این سیاهی‌ها، باید مفتخر به هم‌وطن بودن با آنان باشیم و یادشان را زنده نگه داریم.

تأملات

03 Sep, 19:30


گویی که در برابر چشمم مصوری

تو را روبه‌روی خود می‌بینم. با همان حالت همیشگی‌ات. دو دستت را روی میز می‌گذاری. پاهایت را دراز و به محدودۀ من تجاوز می‌کنی. من هم از ترس این‌که جواب اعتراضم را با خاکی کردن کفش‌هایم ندهی، مجبور می‌شوم صندلی‌ام را عقب‌تر ببرم تا بتوانم پاهایم را جابه‌جا کنم. نگاه می‌کنی و می‌پرسی: «مشکلی داری؟» لبخند می‌زنم و جواب می‌دهم: «معلومه که نه.» درمیان تمامی دیکتاتورهای تاریخ، از هیتلر و موسولینی تا استالین و معمر قذافی، تو تنها دیکتاتور محبوب و دوست‌داشتنی من هستی.

تو را در کنار خود می‌بینم. وقتی به روبه‌رویت نگاه می‌کنی، سرم را می‌چرخانم و دیدن تو، لبخند رضایتی را برروی لبم می‌آورد. هر روز در یک خیابان با تو قدم می‌زنم و حال و هوایم چنان است که انگار جز تو، هیچ‌کسی نیست. می‌خواهم همۀ خیابان‌ها را با تو قدم زده باشم. می‌خواهم همۀ خیابان‌ها، من و تو را با هم دیده باشند. می‌خواهم با تو، تا جایی که می‌شود، بروم؛ هرچه دورتر، هرچه دیرتر. وقت بودن در کنار تو، راه هرچه طولانی‌تر و بی‌انتهاتر، بهتر.

سرت را روی شانه‌ام و دستت را در دستم می‌گذاری. هر بار مثل اولین بار، به این فکر می‌کنم که این مهم‌ترین مسئولیتی است که در تمامی این سال‌ها برعهده داشته‌ام. مگر شانه جز برای این است که آشیانه و مأوای سر همان آدمی باشد که ساکن قلبت است؟ برروی شانه‌ام به خواب می‌روی و من چشمان بسته و صدای نفس کشیدنت را به نظاره می‌نشینم.

و بعد که به خودم می‌آیم، برای هزارمین بار فرو می‌ریزم و یادم می‌آید که تو را دیگر تنها در خیال دارم. باید با همان تصاویری که از تو در ذهنم مانده است، حضورت را تصور کنم. هرچه دورتر شدی و من از حضورت محروم شدم، خیالت به من نزدیک‌تر و مونس روزهای من شد؛ «تو آن نه‌ای که چو غایب شوی، ز دل بروی». صبح تا شب، هر زمان که بخواهم، با تو حرف می‌زنم و هر حرفی را که بخواهم، از زبان تو می‌شنوم؛ مثل «دلم برات تنگ شده»، که هیچ‌گاه بر زبان نیاورده بودی.

حالا که دیگر خبری از تو ندارم، امیدوارم در این روزگار سیاه و تاریک، روزهایت خوب بگذرد. حالت روبه‌راه باشد. قلبت آرام بتپد. به هر بهانه‌ای بخندی و لپ‌هایت گل بیندازند. عصرها و در مسیر بازگشت به خانه، آمران به معروف اعصابت را خرد نکنند. و گاهی، فقط گاهی، با دیدن و شنیدن و حس کردن چیزی، به یاد من بیفتی؛ «تو هم یه آدمی دیگه، تو هم دلتنگ من می‌شی».

دلم برای تو تنگ شده است
اما نمی‌دانم چه‌کار کنم
مثل پرنده‌ای لالم
که می‌خواهد آواز بخواند و نمی‌تواند
اندوه‌ها در من شعله‌ور است
و ابرها در من درحال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم، آتشم را خاموش نمی‌کند.
- رسول یونان

تأملات

24 Aug, 19:12


همه خطای من‌ست این‌که می‌رود بر من

«خودمراقبتی» از آن چیزهایی است که دیدنش در آدمیان، مرا به وجد می‌آورد. من بیش از هر چیزی، به حال آن‌هایی غبطه می‌خورم که روزها و روزگارشان هرطوری پیش برود، درمیان هیاهوها، خودشان را فراموش نمی‌کنند. هرطور که شده، وقتی برای خود خودشان خالی می‌کنند. هوای خود را دارند. باغچۀ دیگری را بیش از باغچۀ خودشان بیل نمی‌زنند. دلسوزی و غمخواری‌شان برای دیگران، به‌اندازه است. دگرخواه هستند، اما یادشان نمی‌رود که زندگی خودشان در اولویت است و برای برقراری صلح با خودشان تلاش می‌کنند. آن‌ها که هر کاری هم کنند، باز هم همین «خود» در صدر فهرست ترجیحاتشان است. من هیچ‌گاه نتوانسته‌ام شبیه این‌ها باشم و به‌نظرم بدترین ویژگی‌ام همین است. انگار رسالت نانوشتۀ من این بوده که همیشه در دسترس دیگران باشم، در ارتباطاتم بیش‌ازحد مراعات کنم و متقابلاً چنین توقعی را نداشته باشم، تلاش کنم که هیچ‌گاه آدم‌ها را ناراحت و آزرده‌خاطر نکنم (که امیدوارم موفق بوده باشم) و ده‌ها مورد دیگری که از خود دریغ کرده‌ام. همۀ این تفاوت‌ها هم ناشی از به‌قدر کافی دوست داشتن یا نداشتن خود است؛ «أحب نفسَکَ اولاً».

تأملات

07 Aug, 20:32


چه‌سان جواب دل بینوای خویش دهیم

آدم‌هایی هم هستند که دیگر جواب هر سلامی را به گرمی نمی‌دهند و به‌راحتی اعتماد نمی‌کنند. همان‌ها که روزگاری پر از شوق بودند و آجرهای دیوار امن دور خود را یکی پس از دیگری برمی‌داشتند و به پیش می‌رفتند. خط‌شکنان روزگار گذشته، در خلوت خود به آن راه طی‌شده فکر می‌کنند. به کارهایی که برای اولین بار کردند و به حرف‌هایی که بر زبان آورده بودند. بعد از آن، واهمۀ تکرار دوبارۀ تاریخ و هراس از دوباره فروریختن بنای وجودشان، با آن‌ها می‌ماند. آدم تا یک جایی جسارت به‌خرج می‌دهد و دلی را که از آب واهمه دارد، به دریا می‌زند. «هوس قمار دیگر» تا یک زمانی او را وسوسه می‌کند. بالأخره جایی دربرابر جسارت و وسوسه‌ای که به سراغ او می‌آید، مقاومت و پشت دست خود را داغ می‌کند. آن‌که امروز تبدیل به یک فرد محتاط شده و قدم‌هایش را کوتاه و حساب‌شده برمی‌دارد، لابد روزگاری بی‌محابا به پیش می‌رفته است. نقطۀ پایان دوران بی‌باکی و جسوری، می‌تواند نقطۀ آغاز دوران «محافظه‌کاری» باشد.

تأملات

23 Jul, 19:03


من خود ندانم وصف او، گفتن سزای قدر او

می‌خواهم بگویم تنها موضوعی که هیچ‌گاه از پرداختن و حرف زدن درموردش خسته و ملول نمی‌شدم، زیبایی تو بود. حتی اگر به هزاران شیوه و جمله زیبایی تو را توصیف می‌کردم، می‌دانستم که همۀ آن‌ها، ناقص و ابتر است. درست مثل همان روزی که با ذوق و شوق داشتم برای دوستی جزءبه‌جزء کمالات و وجنات تو را به تصویر می‌کشیدم و آخرش گفتم: «ببین، حالا من یه چیزی می‌گم و تو یه چیزی می‌شنوی. باید خودت از نزدیک ببینیش. خیلی خوشگل‌تر از این حرفاست.» چنین کاری، تشریح و توصیف زیبایی تو، مثل شعرهای سعدی سهل ممتنع بود؛ «سخن آن بِه که نگوییم در اوصاف کمالت / زآن‌که ما را نَبُوَد درخور مدح تو لسانی».

هیچ‌کسی نمی‌توانست تو را ببیند و زیبایی خدادادی‌ات را تحسین نکند. حتماً بندۀ نظرکرده بودی که خدا تو را آن‌قدر زیبا آفریده بود، و من هم بندۀ نظرکرده بودم که می‌توانستم روبه‌رویت بنشینم و بی‌هیچ هراسی، و البته با کمی شرم و خجالت، درخصوص زیبایی‌ات سخن بگویم و لبخند منقش بر لبانت را ببینم. این اغراق نیست که حُسن تو، روزافزون بود. در هر دیداری، این تو بودی که زیباتر می‌شدی. می‌گفتم: «چقدر خوشگل‌تر شدی.» می‌دانستم که می‌پرسی: «چقدر؟» و بعد خودم جواب می‌دادم: «خیلی.» بعدش می‌خندیدی و لپ‌هایت گل می‌انداخت. دلم غنج می‌رفت. از تو چه پنهان که همیشه دوست داشتم زمینه‌ساز بهانه‌ای برای خندیدن تو باشم؛ «هنوزم وقتی می‌خندی، دلم از شادی می‌لرزه».

مثل آدم‌های حریص تو را نگاه می‌کردم. برای دمی و لحظه‌ای بیشتر دیدنت، حریص بودم. نمی‌خواستم چشم از تو بردارم. شجریان در گوشم می‌خواند: «من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت؟» و من جوابی نداشتم. دام چشم‌های زیبا و ابروهای متقارنت، که زیبایی‌ات را دوچندان کرده بودند، مرا رها نمی‌کردند. می‌خواستم چشم‌هایم از دیدن تو سیراب شوند، ولی مثل آدمی که دچار استسقا شده باشد، هرچه بیشتر می‌دیدمت، عطشم برای دیدنت بیشتر می‌شد. حالا دلم برایت تنگ شده است. برای تو، «که ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم».

تأملات

14 Jun, 19:26


در این امید بمیرم که خوش تمنایی‌ست

مثل آدمی که تاریخ تولدش را در این سایت‌های محاسبۀ دقیق سن وارد می‌کند، یکی از کارهای روزمرۀ من هم محاسبۀ دقیق سن این رابطه و آدمی است که با حضور تو، تولدی دوباره یافت. شاید این سایت اگر می‌توانست زبان باز کند، با خودش می‌گفت لابد این آدم دیوانه است که هر روز، یک تاریخ مشخص را چک می‌کند. مجنون اگر باشی، حتی حساب روزهای بودن در کنار لیلی‌ات را هم خواهی داشت. امروز پنج سال و پنج ماه و نه روز یا به‌طور واضح‌تر، هزار و نهصد و هشتاد و شش روز از آن روزی که با خودم گفتم «تو قلۀ خیالی و تسخیر تو محال»، و سه سال و دو ماه و شانزده روز یا هزار و صد و هفتاد و دو روز از شبی که آن خیال محال ممکن شد و با اشک شوق «گفتم که دلا مبارکت باد / در حلقۀ عاشقان رسیدن» را زیرِلب زمزمه کردم، می‌گذرد.

در طول روز و به‌وقت دوری چندساعته‌مان از هم، به تو فکر می‌کنم و انتظار می‌کشم تا به خانه برگردیم و برای هم از روزمان بگوییم، کمی به‌خاطر گرمی هوا غر بزنیم و بابت قطعی آب، به مسببین این وضعیت بدوبیراه بگوییم. در تمام این مدت، شب‌ها با نوازش کردن موهای تو از جهان کناره و آرام گرفته‌ام و صبح‌ها، از میان امواج موهای بلندت که صورت مرا دربرگرفته‌اند، چشم به روی تو باز کرده‌ام؛ «شکنج طرۀ لیلی، مقام مجنون است». اگر تو نبودی، زندگی‌ام به جریان خودش ادامه می‌داد. یعنی چاره‌ای جز این نداشتم که به زندگی ادامه دهم. اما حضور تو، به زندگی‌ام رنگ و معنا بخشید. می‌خواهم بدانی باوجود توست که چراغ خانه‌مان روشن است.

چراغ‌ها را خاموش می‌کنم و به این فکر می‌کنم که کاش خانۀ هیچ مردی، در حسرت حضور آن زنی که دوست دارد، خاموش نماند. عکست را برروی صفحۀ گوشی می‌بینم و قطرۀ اشکی از گوشۀ چشمم، تاوان دلتنگی را می‌دهد؛ «حسرتت سر می‌گذارد بی تو بر بالین من».

تأملات

06 Jun, 18:06


در دایرۀ قسمت، اوضاع چنین باشد

در این دنیا که حتی در توزیع بی‌عدالتی‌هایش هم عدالت رعایت نشده است، آدمی برخی اوقات چه ساده‌لوحانه دنبال عدالت می‌گردد. درمیان مصادیق عدالت، یکی از مواردی که مغفول واقع شده، نه توزیع عادلانۀ ثروت و مکنت، بلکه «توزیع به‌موقع فرصت‌ها»ست. برای بعضی‌ها، چرخ روزگار مطابق میلشان می‌چرخد و همان زمانی که می‌خواهند و همه‌چیز آماده است، قرعه به نامشان درمی‌آید. برای بعضی دیگر هم یا هیچ‌وقت به نامشان درنمی‌آید، یا در زمان نامناسب درمی‌آید. زمانی با خودت می‌گویی کاش فلان چیز بعدها به سراغم می‌آمد و زمانی هم می‌گویی کاش پیش از این و آن زمان که نیازمند بودم؛ «یک روز می‌آیی که من، دیگر دچارت نیستم». وضعیت آن‌جایی بغرنج می‌شود که تو مجبور می‌شوی به دلت آن روز موعود را وعده بدهی، آن‌هم درحالی‌که هیچ تضمینی نیست تا آن‌چه که خواهانش هستی، در زمان مناسبش سر راه تو سبز شود. به‌نظرم یکی از مصادیق خوش‌شانسی، «به‌هنگامی» است. یعنی این‌که اتفاقات مهم زندگی، در وقت مناسب رخ بدهند. «نابه‌هنگامی» برای آدم حسرت و افسوس به‌جا می‌گذارد. درخت زندگی، به همۀ آدم‌ها میوه‌های رسیده‌اش را نمی‌دهد. میوه‌های کال نصیب برخی می‌شود و میوه‌های شل و وارفته هم سهم برخی دیگر.

تأملات

11 May, 19:01


هرکه در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست

اشتیاقم برای دیدنش را چگونه بیان کنم که حق مطلب ادا شود؟ کدام کلمات را کنار هم ردیف کنم تا حس‌وحالم را شرح دهند؟ در بین صدها دختری که شجاعانه موهایشان را از بند حجاب خلاص کرده بودند، او حتی با همان پوشش رسمی سرمه‌ای‌رنگش و مقنعه‌ای که بالاجبار بر سر داشت، از همه زیباتر بود؛ «دلفریبان نباتی همه زیور بستند / دلبر ماست که با حسن خداداد آمد».

شما که هم‌پا و هم‌قدم او نشده‌اید. طول و عرض خیابان‌ها و کوچه‌ها را که با او طی نکرده‌اید. در نزدیک‌ترین فاصله به او که نفس نکشیده‌اید. آن خوشی و شعف بودن در کنارش را که حس نکرده‌اید. در کنار او از قیل و قال دنیا که رها نشده‌اید؛ «با وصال تو به یک لحظه فراموش کند / هرکه جور فلک و محنت ایام کشید».

شما که روبه‌روی او ننشسته‌اید، دستتان را زیر چانه نزده و مشتاقانه به حرف‌های او گوش نداده‌اید. شما که از دیدن زنی قوی و پرتلاش درمقابل خود لذت نبرده‌اید. قربان‌صدقه‌اش نرفته‌اید. سربه‌سرش نگذاشته‌اید. شما که پس از هم‌کلامی، در چشم‌های زیبای او نگاه نکرده و هم‌سکوتی با او را تجربه و درک نکرده‌اید؛ «من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم / که تو از هرچه که دم می‌زدی، آن دم خوش بود».

شما که دست‌های او را نگرفته‌اید و مجال عشق‌بازی به دست‌هایتان نداده‌اید. شما که در آن لحظات با خودتان «دستت‌و که به من بدی، دستم به گنج می‌رسه» نخوانده‌اید. شما که هر چند دقیقه یک بار تجدید بیعت نکرده‌اید و دستش را محکم‌تر نگرفته‌اید.

شما که در آن لحظات آخر، یک دل سیر به صورتش نگاه نکرده‌اید و بندبند وجودتان در لحظۀ وداع دلتنگ او نشده است. شما که بی‌تابی و غصۀ بازگشت به زندگی بدون او به سراغتان نیامده است. شما که آن‌شب در زیر آن باران بهاری، به‌یاد او اشک نریخته‌اید؛ «هرآن‌که با تو وصالش دمی میسر شد / میسرش نشود بعد از آن شکیبایی».

شما که برای التیام خود، دست به دامان کلمات نشده‌اید. شما که مرهمتان نوشتن از او نبوده است. شما که نمی‌دانید در این خطوط «چه جنونی، چه نیازی، چه غمی‌ست». شما که او را در بین تک‌تک این سطور نمی‌بینید؛ «به تو از تو می‌نویسم، به تو ای همیشه در یاد».

شما که نمی‌دانید بر من چه می‌رود و خواهد رفت. خوشا به حال شماها که هیچ‌کدام این‌ها را ندیده و نمی‌دانید.

تأملات

22 Apr, 17:41


چون دلت با من نباشد، هم‌نشینی سود نیست

جایی در مینی‌سریال Scenes from a Marriage، میرا در حضور همسرش، جاناتان، اقرار می‌کند که عاشق مرد دیگری شده است. در گفت‌وگویی که میان آن‌ها شکل می‌گیرد، شوهرش از او می‌خواهد که رابطه‌شان را ترمیم کنند و با همدیگر ادامه دهند، اما میرا می‌گوید صدها بار تلاش کرده و نتوانسته که این رابطه را ادامه دهد، چون معتقد است دیگر حسی بین آن‌ها نیست و هرچه بوده هم مدت‌هاست که تمام شده است. میرا آن‌جا از یک پایان سخن می‌گوید. از یک مرگ تدریجی. این‌که تضمینی برای ماندگاری و نامیرا بودن هیچ رابطه‌ای نیست و هر عشقی می‌تواند یک روز به نقطۀ آخر برسد. هر زیر یک سقف بودنی، به‌معنای زندگی مشترک و عاشقانه داشتن نیست. چه بسیارند آدم‌هایی که امشب جسم‌هایشان همبستر می‌شوند و در کنار هم سر بر بالین می‌گذارند، اما مدت‌هاست که روح‌هایشان جدا از هم است. هر رابطۀ پرشور و حرارتی، روزی می‌تواند عاری و تهی از هر ذوق و شوقی شود. یکی از بهترین توصیف‌ها از چنین شرایطی را گوته در «رنج‌های ورتر جوان» بیان می‌کند: «همه‌چیز فرق کرده است. از دنیای آن روز هیچ‌چیز، هیچ‌چیز، باقی نمانده است. نه هیچ نشانه‌ای از آن روزهای پیشین، و نه یک تپش نبض احساس آن‌وقت‌های من.» در چنین وضعیتی، شاید ما هم باید همان کاری را انجام دهیم که جاناتان انجام داد: کمک در بستن چمدان میرا.

برای رفتن
‏نه خداحافظی می‌خواستم
‏نه راه و نه چمدان؛
‏در سرم، دری باز بود
‏که بستم و رفتم.
- جمال ثریا؛ ترجمۀ سیامک تقی‌زاده.

تأملات

11 Apr, 20:34


من زانِ خودم، چنان‌که هستم، هستم

از آن دوران با «زمانۀ استیلای حس ناکافی بودن» یاد می‌کنم. به‌نظرم مناسب‌ترین کلمه برای توصیف آن وضعیت، همین «استیلا»ست. حس ناکافی بودن در تمامی ابعاد بر من مستولی و چیره، و کار روزانه‌ام، خودسرزنش‌گری شده بود. ذهنم همچون پدر و مادری که مدام فرزند خود را سرزنش می‌کنند و بچه‌های مردم را تحسین و ستایش، داشته‌ها و موفقیت‌های دیگران را توی سرم می‌زد. منِ بی‌دفاع هم مدام در چشم خودم کوچکتر و بی‌ارزش‌تر می‌شدم. به مرور زمان، آن والدین نکوهش‌گر درونم، به اشتباه خود پی بردند. مقایسه با دیگران به‌قصد سرکوفت و نکوهش کردن، آفتی بود که آن‌موقع به جان ذهنم افتاده بود. آن‌روزها من وضعیت همان لحظه‌ام را با دیگری مقایسه می‌کردم، بدون آن‌که در این قیاس، آن‌چه که بر من و دیگران رفته را هم درنظر داشته باشم. به نقطۀ صفر حرکتمان توجه نداشتم. به مبدأ. به این‌که وقتی تپانچه شلیک شد، من و آن‌دیگری در یک نقطه نبودیم. او با کفش‌هایی بهتر، صدها متر جلوتر از من بود. همان‌طور که حتماً من هم ده‌ها متر از دیگری جلوتر بودم. اکنون خوش‌حالم که آن دوران را پشت‌سر گذاشته‌ام. ذهنم دیگر دست از سرزنش کردن کشیده و به محدودیت‌ها و معذوریت‌ها و آن‌چه که خارج از توان و اختیار من هست، آگاه است. کمتر مقایسه می‌کنم و در همان معدود قیاس‌ها، دیگر صرفاً یک لحظۀ خاص از خود و دیگری را نمی‌بینم و به نقطۀ شروع و آن‌چه در مسیر بر ما گذشته هم نگاه می‌کنم. دلم برای خود آن دورانم می‌سوزد. حالا بهتر با او تا می‌کنم و بیشتر هوایش را دارم. طفلکی مستحق شنیدن آن‌همه بد‌وبیراه و توسری خوردن نبود.

تأملات

31 Mar, 18:04


که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

دوست داشتم آن‌که زودتر سر قرار می‌رسد، من باشم. برای این‌که در بین کرورکرور افرادی که می‌گذرند، چشمانم دنبال آمدن او باشند. وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد، باید چشم‌انتظاری و صبوری کردن را هم یاد بگیرد. بالأخره رسید. نمی‌دانست چقدر آن انتظار چنددقیقه‌ای برایم لذت‌بخش بود.

به اولین چهارراه که رسیدیم، پرسید: «خب کجا بریم؟» درواقع منتظر پاسخ نبود. مرا به آن‌سوی خیابان کشاند و با لحنی آمرانه گفت: «هر طرفی که من رفتم، تو هم می‌آی.» به عابرانی که از روبه‌رو می‌آمدند نگاه کردم و گفتم: «رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست / می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست». نگاهم کرد و خندید.

از همان لحظۀ اول، مثل آدمی که مجلس را دست خودش می‌گیرد و به دیگران مجال سخن گفتن نمی‌دهد، بدون وقفه حرف می‌زدم. دست مشت‌کرده‌اش را تکیه‌گاه سرش قرار داده بود و صبورانه گوش می‌داد. به بعضی حرف‌هایم می‌خندید و من خوش‌حال می‌شدم. پرسیدم: «چرا هیچی نمی‌گی خب؟ همه‌ش من دارم حرف می‌زنم.» با لبخندی برروی لب گفت: «ماشاءالله سخنوری شما. ادامه بده.» گفتم: «نه. مستمع صاحب‌سخن را بر سر ذوق آورد.»

آفتاب داشت کم‌کم غروب می‌کرد. سکوت کرده بودیم و هر کداممان به طرفی نگاه می‌کردیم. با خودم آرزو کردم که کاش آفتاب ما، هیچ‌وقت غروب نکند. به‌هم نگاه کردیم. می‌دانستم که آدم‌های بسیاری دوست داشتند جای من باشند تا کنار او بنشینند و این فرصت نصیبشان نشده بود. برایش خواندم: «اتفاقم به سر کوی کسی افتاده‌ست / که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده‌ست».

دستش را گرفته بودم و کنار او، قدم‌هایم را کوتاه‌تر و آهسته‌تر برمی‌داشتم. این‌طوری گمان می‌کردم لحظات باهم‌بودنمان بیشتر و طولانی‌تر می‌شود. می‌خواستم از همۀ آن زمان باهم‌بودن به بهترین شکل استفاده کنم. دلم می‌خواست تک‌تک لحظات را در ذهنم ثبت و ضبط کنم. داریوش اقبالی یک چیزی می‌دانست که خوانده بود: «تمام پرسه‌های من، کنار تو سلوک شد.»

دلم می‌خواست کنار هم بودنمان را نقطۀ پایان و انتهایی نباشد. می‌خواستم دوباره از اول شروع کنیم. لحظه‌های خداحافظی هم حال و هوای خاص خود را دارند. آن این‌پاوآن‌پاکردن‌ها برای لحظاتی بیشتر ماندن و دیرتر رفتن. بی‌میلی دست‌ها برای جدا شدن و رها کردن یکدیگر. گفتم: «خب برو دیگه.» گفت: «تو برو تا منم برم.» جواب دادم: «دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن / کسی‌که بر سر کویت مجاوری آموخت». همدیگر را به خدا سپردیم. تا آن‌جا که چشمانم را یارای دیدن بود، رفتنش را تماشا کردم.

علی‌رغم این‌که افسردگی پس از دیدار به سراغم آمده بود، اما انگار همه‌مان راضی و خشنود بودیم: پاهایم که هم‌قدم و هم‌راه او شده بودند؛ دستانم که در دستان او زنجیر شده بودند؛ چشمانم که حیران زیبایی او شده بودند؛ گوش‌هایم که صدای زیبای او را شنیده بودند؛ و لب و دهانم، که او را بوسیده بودند.

چند ساعت بعد، برایش آهنگ «اتفاق» عالی‌جناب روزبه بمانی را فرستادم و گفتم که این آهنگ در حکم سرود ملی است و هرآن‌چه باید گفته شود، در این آهنگ هست. پرسید: «مثلاً چی؟!» جواب دادم: «تو یه پناهی.»