paperback @swingerofbirchess Channel on Telegram

paperback

@swingerofbirchess


“Don’t tell me what I’m doing; I don’t want to know.”
- Federico Fellini

paperback (English)

Are you a book lover who enjoys diving into the world of fiction and non-fiction alike? Look no further than the "paperback" Telegram channel, curated by the user @swingerofbirchess. This channel is dedicated to all things related to literature, from book reviews to recommendations, and everything in between. Whether you're a casual reader looking for your next page-turner or a dedicated bookworm seeking like-minded individuals to discuss your favorite reads, "paperback" has something for everyone. With a wide range of genres covered, including classics, contemporary fiction, sci-fi, and more, there's bound to be something that piques your interest. Join today and connect with fellow book enthusiasts from around the world. Remember, as Federico Fellini once said, "Don't tell me what I'm doing; I don't want to know." Let your reading journey take you to new and exciting places with "paperback."

paperback

03 Jan, 18:28


Happy Tolkien day 🪵

paperback

01 Jan, 21:35


مریضم و یه عالمه کار دارم و در این بین هرروز منتظر یه درخت زمستونی می‌مونم که برم بهش نگاه کنم. امروز فقط به‌اندازه‌ی رفتن به داروخونه جون داشتم و فقط فرصت شد که به درخت سر کوچه نگاه کنم و همون هم راضیم کرد.
تا این‌جام هرروز یه درخت رو به یه شکلی این‌جا می‌فرستم، اگه یه وقتی براش شعری نوشتید یا ازش نقاشی کشیدید یا حتی براش داستان گفتید، خیلی خوش‌حال می‌شم برام ارسالش کنید:
[email protected]

paperback

31 Dec, 11:29


Kate Bush kind of day

paperback

29 Dec, 18:27


No no no no I don’t wanna sleep

paperback

28 Dec, 13:42


«در جایی از فیلم مرد جذامی کوری را می‌بینیم که عینک به چشم درون حیاط جذام‌خانه نشسته. بلافاصله صدای فروغ بر روی تصویر شنیده می‌شود: «چشمان تو ای متعال جنین من را دیده است». در اینجا گفتار فروغ درباره چشمان مرد توضیحی نمی‌دهند بلکه این چشمان مرد است که موجب پیدایش گفتار فروغ می‌شود. از این لحاظ متن فروغ بیان اطلاعات نیست، یک نوع لالایی‌ست، یک نجواست، سکوتی است که در فاجعه به طنین در آمده.» https://vitascope.org/essay/105/%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%B3%D8%A8%D8%A7/

paperback

21 Dec, 11:03


سلام زمستون!

paperback

22 Nov, 11:20


خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم اگه می‌شد قلب رو حداقل برای مدتی در اورد — شاید مثل همون کاری که هاول کرد — من قلبم رو در می‌آوردم و کجا می‌انداختم یا به چی می‌سپردم؟ و خب تصویر همیشگی ذهنم یه جور آبه. و وقتی به پس گرفتنش هم فکر می‌کنم یاد اون دو باربی‌ای می‌افتم که سنگ‌های قلبی گردن‌بندشون رو از توی آب پیدا کرده بودن.
و خب، هی از خودم می‌پرسم کدوم آب؟ تا کجا برونم حالا؟
امروز پل‌سفید ترافیک بود، پس از مسیر اصلی خارج شدیم. دیدم روی یه تابلویی بعد از ریل قطار نوشته: «دریاچه شورمست»
فکر کردم باشه، اولین نقطه برای گشتن رو پیدا کردم.
و ناگهان به ذهنم زد که نه به‌خاطر سنگینی این‌قدر از قلبت خسته شدی و نه حوصله‌ات سر رفته و نه چیزی تموم شده، صرفاً نیاز به ماجراجویی داری!
باید بری دنبال دریاچه‌ها، قبرها، ریل‌ها و کوه‌های مریخی.
به‌گمونم وقتی شروع کنم به گشتن، دیگه اصلاً‌ اون‌قدرها هم فکر نکنم به این‌ سوال که «حالا می‌خوای با قلبت چی کار کنی؟»

paperback

21 Nov, 19:36


چند وقت پیش دوستم آی‌دی لدرباکسم رو داد به یه رباتی تا «روست»م کنه. رباته هم گفت این همه فیلم درجه ۱ تو دنیا وجود داره، تو چرا رفتی سراغ فیلم‌های «ب» و «ج» که تازه خیلی هم قدیمی هستن و اصلاً در دسترس نیستن؟
راستش این فیلم‌ هم یکی از همون‌هاست. یکی از فیلم‌های دهه هفتادیه که هیچ‌کس درباره‌اش حرف نمی‌زنه. حتی خودم هم اسمش رو یادم رفته. ولی این‌قدر احساسات مختلفی ازش درم مونده که دقیقاً همون‌ چیزیه که من رو شیفته‌ی سینما می‌کنه! یه تصویر محو و قدیمی، بدون به‌خاطر آوردن هیچ جزییاتی— نه راستش! لباس‌ها و‌ خونه رو خوب به یاد دارم! خیلی خب، بدون به یاد آوردن اسم‌ها و دیالوگ‌ها— در من مونده. باهاش زندگی می‌کنم حتی. انگاری که دوباره سه‌چهار صبحه، تلویزیون رو روشن می‌کنی چون خوابت نمی‌بره، هیچ انتخابی نداری و تلویزیون ناگهان فیلمی رو پخش می‌کنه که از یاد همه رفته و در اون بی‌خوابی و سکوت، سینما و تصادف میان به کمکت! مثل اولین بار که فیلمی مثل «مارتی» رو دیدی.
هیچ هدفی وجود نداشت، ارتباطت با سینما در خالص‌ترین شکل خودش بود. نیازت بدون چشم‌انداز بود.

paperback

21 Nov, 19:24


امروز تولد گلدی هانه. نشده دفعه‌ای در فیلمی ببینمش و صورتم به‌خاطر لبخند زدن درد نگیره! خیلی وقت پیش این ویدیو ازش رو پست کردم که در یه فیلمی داره آوازی رو می‌خونه که بعد از دیدنش بارها و بارها برای خودم خوندمش و البته آرزو کردم سرنوشتم مثل سرنوشت گلدی هان در این فیلم نشه اما بتونم مثل اون همون‌قدر ساده و روشن‌دل بمونم. اسم فیلم رو هم یادم نمیاد وگرنه می‌گفتم!

https://www.instagram.com/reel/CnkSjJJvnwE/?igsh=MnBwZzFkbXlscXhm

paperback

20 Nov, 12:44


https://youtu.be/GAL1N6WgiZI?si=oTruOgcZ3jyj5yI5

paperback

20 Nov, 04:44


چیزهایی که به‌محض پیاده شدن از قطار فهمیدم چه‌قدر دلم براشون تنگ شده بود:
بارون جون‌دار
دیدن توپ‌های نارنجی روی درخت‌ها
سبز بودن آسفالت
آسمون سفید

paperback

05 Nov, 05:31


الان حتی بی‌نظمی‌های زندگیم هم روتین دارن. متنفرم. بیزارم. فراری‌ام. تنها کاری که می‌تونم براش بکنم اینه که دو ماهه تلاش می‌کنم هیچ روزی حداقل لباس‌های کاملاً تکراری نپوشم و این احمقانه‌ترین کاریه که می‌شه کرد. نظم داره خفه‌ام می‌کنه.

paperback

05 Nov, 05:30


https://t.me/swingerofbirchess/29317

paperback

05 Nov, 04:48


سه‌شنبه اون روز از هفته‌ست که دیگه به‌جز چند تا درخت هیچی نمی‌خوام و هی می‌رم بلیت چک می‌کنم.

paperback

01 Nov, 22:31


نمی‌خوام بخوابم. نخیر. حالاحالاها به صلح نمی‌رسم. هم شب رو می‌خوام و هم روز رو.
همه‌اش رو می‌خوام.
تنها یک جاه‌طلبی بزرگ دارم و اون هم خود زندگیه. هر کاری بخوام بکنم برای تکرار زندگیه، برای ادامه دادنشه.

paperback

30 Oct, 09:46


به‌نظرم ۲۴ واحد اصلاً سخت نیست. وقتی دانشگاه سخت می‌شه که ۲۸ ساعت در هفته کلاس داری و به‌اندازه‌ی ۲۸ واحد تکلیف. اون ۴ واحد اضافه چیزیه که آدم رو گیج می‌کنه و باعث می‌شه به هیچ کاری نرسی.
گیجم همه‌اش. نمی‌دونم اصلاً از کدوم کار شروع کنم. الان همچنان هیوم بخونم؟ بیشتر رساله‌ام رو پیش ببرم؟ هیوم رو ول کنم و واسه هفته‌ی بعد لایبنیتس بخونم؟ افلاطون رو پیش ببرم؟ برای کارگاهمون وقت بذارم و جدی‌تر روسو بخونم؟ برای امتحان تئوری آموزش هفته‌ی دیگه آماده شم؟
ارائه لکسیکولوژی رو آماده کنم؟ تکلیف ترجمه رو انجام بدم؟
خوشم میاد که خود رشته‌ی اولم به‌تنهایی خیلی متنوعه؛ هم باید مدام روی مهارت‌های زبانی کار کنم، هم ترجمه کنم، هم بنویسم، هم تاریخ بخونم و همه‌ی این‌ها بهم کمک می‌کنه حوصله‌ام سر نره و در روز یه عالمه کار داشته باشم ولی این ترم واقعاً گیجم. نمی‌دونم به چه ترتیبی کارهام رو انجام بدم. هیچ‌کدومش برام ارجحیت نداره.

paperback

30 Oct, 09:28


-
📨

paperback

29 Oct, 09:21


IV

paperback

29 Oct, 04:41


زردی کم‌جون ۷ صبح خورشید مایع‌ست. برای ساعتی خورشید مایع می‌شه و با بی‌شکلیش از وزن تمامی ذرات زمین کم می‌کنه.
کاشی‌های سبز خیابون پر از نقطه‌های سفید و براق بودن، انگار که داشتی به تاج عروس نگاه می‌کردی ولی در واقع چیزی نبودن جز قطرات خورشید. می‌خوام برقصم.

paperback

29 Oct, 04:23


مثلاً میدون انقلاب به این زشتی هم زیر این نور الان قشنگه و‌ خوش‌حالم پا شدم.

paperback

29 Oct, 04:23


۷ صبح یکی از بهترین زمان‌های روزه و تهرانی‌ها با دوییدن خرابش می‌کنن ولی باز هم از سبکیش و نورش که خاصیت پخش شدن و ورود به اجسام رو بیشتر از هر موقع دیگه‌ای داره، کم نمی‌شه

paperback

29 Oct, 04:17


کاش می‌شد تو دانشگاه حموم کنم.

paperback

29 Oct, 04:16


پا شدم و از خونه خارج شدم و دارم می‌رم سمت دانشگاه. ولی به چه قیمتی؟ تهوع دارم و احساسات ناخوشایند. به‌خاطر مسئولیت و ترس و آینده پا شدم و دارم می‌رم. و تمام کارهایی که صرفاً به‌خاطر مسئولیت و قرارداد انجام می‌شن حالم رو به‌هم می‌زنن. همه‌شون.
برای همین در زندگی شخصیم حداقل تا جای ممکن با هیچ مسئولیت یا قراردادی پیش نمی‌رم.
«این کار رو بکن چون باید در این لحظه این کار رو بکنی» گور بابات، لحظه‌‌ی منه.

paperback

29 Oct, 03:56


تمام استادهایی که به غیبت اهمیت می‌دن و به‌خاطر غیبت نمی‌ذارن امتحان بدی لیاقت استاد بودن رو ندارن. همه‌شون. نمی‌فهمن اصلاً ماجرا چیه.

paperback

29 Oct, 03:54


سرده و خوابم میاد و کلاس‌های امروز رو دوست ندارم

paperback

29 Oct, 03:54


نمی‌خوام برم مدرسه

paperback

28 Oct, 22:10


دلتنگ طبیعتم. قبل خواب درباره‌ی درخت‌های پاییزی خیالبافی خواهم کرد. لحظه‌شماری می‌کنم برای اون یک روز در هفته‌ای که صبح‌هاش مال خودمه و می‌رم به پارک! پارکی که معمارش گلستانی بوده. از روی جنگل‌های شمال ایران ساختدش و دراز خواهم کشید و هی با صدا بو خواهم کرد.

paperback

28 Oct, 22:04


خیلی خوابم میاد و مدت‌هاست که ماکسیموم ۵ ساعت در روز تونستم بخوابم و باز هم نمی‌خوام بخوابم چون زمانم کمه و خیلی عاشقم. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد. می‌تونم همین‌طوری ادامه بدم. می‌تونم همین‌طوری با پادرد و دست‌هایی که خشک و قرمزن و می‌سوزن و گردنی که هر دو دقیقه به‌خاطر وزن زیاد باید صاف شه، معده‌‌ای که سوزن روشه، روده‌ای که می‌پیچه و چشم‌هایی که جمع می‌شن، ادامه بدم. می‌تونم همچنان برم روی صندلی بایستم و بگم دوست دارم! سر تا پا چیزی نیستم جز یک زردی بزرگ! پررنگ‌تر از زردی تخم‌مرغ، نارنجی خرمالو، و هرگز این‌قدر آماده نبودم. آماده‌ام برای مرگ، زندگی، چیزهای بزرگ، چیزهای کوچک و برای آغوش. هرروز. هر شب. هر ثانیه. برای پیچیدن و باز کردن و شوت کردن توپ. آخ، اوخ، آخ، اوخ، آخ. پریدم بالا، پروانه شدم، برگشتم پایین، سیب سبز و سرخ شدم و بوی پوست پرتقال.

paperback

28 Oct, 13:43


دانشکده زبان‌ها و ادبیات خارجی

paperback

28 Oct, 13:38


Don't know why I have to work
Don't know why I can't play
Turn me off, turn me out
But don't turn me away
Save me a place
I'll come running if you love me today
Don't know why I have to go
I don't know why I can't stay
Guess I want to be alone
And I guess I need to be amazed
Save me a place
I'll come running if you love me today
I'll come running if you love me today

paperback

28 Oct, 13:37


Pretending it can last forever—
I’d cherish the unknown,
I don’t know.

paperback

28 Oct, 06:16


صبح بخیر 📮

paperback

26 Oct, 01:27


من هنوز دارم صدای انفجار می‌شنوم

paperback

25 Oct, 15:29


فکر می‌کنم فعلاً فقط دلم می‌خواد بگم گیاه قهوه‌ی قشنگم با سرما جون گرفته. فکر نمی‌کردم این‌طوری باشه. تابستون هر چی بهش آب می‌دادم همچنان کمی خشک و خمیده به‌نظر می‌اومد. در این هفته کم‌تر تونستم بهش آب بدم و با این‌حال از همیشه شاداب‌تره و فکر می‌کنم به‌خاطر سرماست.
می‌تونم به‌خاطرش جشن بگیرم.

paperback

21 Oct, 06:38


دلم می‌خواد با نوشتن جوری حرکت کنم که فلیت‌‌وود مک از دقیقه ۱:۵۰ تا ۲:۰۵ آهنگ everywhere پیش می‌ره. جادویی و یک‌نفس، از درون معده و نه هیچ‌جای دیگه.

paperback

17 Oct, 07:35


I have so much of you in me that I hardly ever miss you
But I long— so vulnerably for these breakfasts,
These long talks and these long walks,
“Will I see your white hair?”
The tomatoes of my omelette, I keep you there
And I say yes, I will see your white hair.
There’s no departure.

paperback

12 Oct, 20:42


All you ever want is a friend. Somebody to have breakfast with. In films, books, or life. That’s all.

paperback

12 Oct, 20:24


«نمی‌خوام در دوست داشتن تنها باشم. تمام زندگیم مشغول این بودم که این دوست داشتن رو به شکل‌های مختلف نشون بدم. هیچ‌چیز دیگه‌ای اهمیت چندانی نداشته. همین یه مرحله برام کافی بوده. هیچ‌وقت نخواستم ازش گذر کنم. و می‌دونم کاغذ رفیق نمی‌شه — در دوست داشتن همراهیت نمی‌کنه. نشانه‌ها رو نگه می‌داره ولی پا به پای تو نمیاد! معشوقه‌ی دوم نمی‌شه. پس وقتی امروز بعد از یک سال، بالاخره صدای درست شاتر دوربینم رو شنیدم دستم رو به سمت آسمون بردم، چرخوندم و گفتم دست عزیزم! زیبایی تو رو با نور شریک می‌شم.
دوباره عاشق بودن آسون به‌نظر میاد چون شریک و شاهدی دارم.
لازم نیست هیچی رو ثابت کنم،
دست و پا بزنم
و از این و اون بپرسم:
شما چه‌طور نمی‌بینید؟
چرا در هوا نمی‌پرید؟

دوربین داره می‌بینه.»

paperback

12 Oct, 06:32


صبح بخیر

paperback

05 Oct, 09:44


«و این خورشیدی که همچنان مسخره‌مان می‌کند. وقتی رنگ حسادت را بسازم، کاری می‌کنم که خورشید در شب بدرخشد، شبی سیاه و عمیق با خورشیدی بزرگ در بالا سرش، همچون زرده‌ی تخم‌مرغ در ماهیتابه‌ی سرد.»
— از یادداشت‌های آنتونیونی که در کتابی با نام «دارم می‌فهمم» با ترجمه‌ی عظیم جابری جمع‌آوری شده.

paperback

04 Oct, 19:17


در بازی عموماً یک‌جور هم‌کاری وجود داره. حتی در بازی‌های تک‌نفره: هم‌کاری با مکان، با کاغد سفید و اسباب بازی.
در هر هم‌کاری یه باور وجود داره: «با هم براش می‌جنگیم — این بازی ماست، فیلم ماست، رابطه‌ی ماست، دوستش داریم».
و مقابل هر باوری، ضد اون باور هم هست. شورش بر علیه هر چیزی که متوقفمون کنه: شورش بر علیه آب و هوای نامناسب، خستگی، تنبلی، نبود اراده، زخم‌ها و کبودی‌های روی دست و پا و سفیدی کاغذ!

paperback

04 Oct, 19:07


خیلی وقت‌ها هم مشخص نیست که چه زمانی داری فرار می‌کنی. اول این رو باید بفهمی تا بعد بری سراغ این سوال که حالا از چی داری فرار می‌کنی؟
وقتی می‌فهمم دارم فرار می‌کنم که دست برنمی‌دارم، صبر نمی‌کنم، نمی‌رم سراغ یه کار دیگه. این‌قدر می‌بافم تا کاموا تموم شه، این‌قدر می‌خونم که کتاب تموم شه. هیچ تقسیم کاری وجود نداره.
این‌قدر راه می‌رم تا بالا بیارم.
بعد هم می‌پرسی چه خبر شده؟ جوابی نداری. چرا داری تعریفش می‌کنی؟ نمی‌دونی.
تنها چیزی که بهش اطمینان داری ضد حقیقتیه که بهت اضطراب می‌ده: هیچ‌وقت، هیچ‌چیز تموم نمی‌شه.

paperback

02 Oct, 23:09


رها می‌شی از این دنیای بی‌کسی

paperback

29 Sep, 21:51


خوب می‌تونم تصور کنم آدم‌ها برای سرگرمی، یادگیری یه مهارت تازه یا مشخص کردن ده‌ها هدف کوچک و بزرگ دیگه — یه مقصد مشخص — برن سراغ هنرهای مختلف. کلاس نقاشی، کلاس پیانو، کلاس سفالگری.
همچنین خوب می‌دونم در ادبیات این مقصد وجود نداره، هیچی نیست به‌جز نیاز و ناتوانی.
ناتوانی خیلی بزرگ، صفتی به‌ بزرگی بودنت.
چیزیه که نمی‌تونی پیشنهادش بدی، دفاع کردن ازش بیهوده به‌نظر میاد و تدریس اصولش تقلبی و ساختگی.
وقتی چراغ همه‌ی همسایه‌ها خاموش بود، روی کاغد نوشتم و لای کتاب‌ها قایمش کردم و بعد گشتم دنبال نامه‌ای، با اشک، نیازمندی، بی‌چارگی.
پل سلان برای جیزل سلان نوشته:
«هر چه را تا امروز دوست داشتم، برای آن دوست داشتم تا بتوانم تو را دوست بدارم.»
جیزل سلان بعد از این‌که توضیخ داده که اون هم غمگین می‌شه و دیوارها از غمش خبر دارن، برای پل سلان نوشته:
«…پل، معجزه‌ها واقعاً رخ می‌دهند. مخصوصاً وقتی انتظارش را نداری. آرزویشان را دارم. برای لحظاتی زندگی را بهتر می‌کنند، برای ساعاتی حتی، که بهتر از هیچی است. شکی نیست که نمی‌توان بیشتر از این از زندگی انتظار داشت، اه، این زندگی بدجنس و منفور!»

paperback

28 Sep, 18:31


یه شعر از سلان که این‌طوری شروع می‌شه:
«پاییز دارد برگی را از دستم می‌خورد: ما دوستیم»

paperback

28 Sep, 10:08


با استاد موردعلاقه‌ام هم شروع می‌شه. به گمونم تعجب کنه در روز بارونی می‌رم سر کلاسش.
یا شاید حتی خودش از کلاسش بیرونمون کنه چون مثل هر اهل ادبیات دیگه‌ای خوب قدر چیزهای کمیاب رو می‌دونه و در هر کلاسی فقط یه چیز ازمون می‌خواد: زندگی رو انتخاب کنیم.
نباید گول خورد. زهر ادبیات اون‌جاست که ممکنه یه وقت از زندگی بگذری و با ادبیات ضدادبیات شی. و فکر می‌کنم هر دومون می‌دونیمش.

paperback

28 Sep, 10:04


دو تا کلاس صبح رو نرفتم و الان به کلاس سوم روز که برام می‌شه کلاس اول ترم تازه هم دیر می‌رسم ولی خیلی خوش‌حالم. خیلی خوش‌حالم بابت سیلی که قراره بیاد، در مرگ زندگی هست و من همیشه براش هیجان‌زده‌ام، هر چه‌قدر هم که ناعادلانه باشه. مشکلی باهاش ندارم چون در جنگل بزرگ شدم. تکرارش می‌کنم و لبخندم رو نگه می‌دارم. از مشاهده کردن خجالت نمی‌کشم و در کنار همه‌ی این‌ها همچنین برای چیزهای خیلی کوچک دیگه‌ای هم خوش‌حالم، مثل این‌که کلاس اول ترمم قراره زبان و‌ ادب فارسی باشه، هر چند که قراره به فرانسوی بخونمش.

paperback

28 Sep, 09:58


دوباره بعد از ماه‌ها نشسته‌ام تو سرویس دانشگاه. اوایل خیلی ناراحت بودم که دانشکده‌ی اولم تو پردیس شمالیه و‌ نه پردیس مرکزی. حالا اما خیلی خوش‌حالم. خوش‌‌حالم بابت راه و نشستن تو سرویس و رفت‌وآمد بین دو پردیس. به‌خاطر این‌که تا نشستم تو سرویس فکر کردم آخ قراره دوباره در پیپربک بنویسم، سرویس برام جاییه که می‌شینم و یه سری یادداشت واقعی از زندگیم برمی‌دارم و برای هزاران نفر می‌فرستمشون. چرا این کار رو می‌کنم؟ برای پخش کردن؛ بیشتر برای معلم بودن —کسی که شور و عشق رو به اشتراک می‌ذاره — و‌ کم‌تر به‌خاطر نویسنده بودن.
ببین! من هم دارم حسش می‌کنم، دوستم هم حسش می‌کنه، فقط بارون نیست، همه داریم کم و بیش درباره‌اش حرف می‌زنیم، شاید حتی بیشتر از قبل براش آماده‌ایم!
می‌شینم تو سرویس دانشگاه و بهت می‌‌گم منم همین‌طور.

paperback

23 Sep, 08:12


Dancin spinnin dreamin

paperback

23 Sep, 08:10


In my world
everybody stays

paperback

21 Sep, 09:45


دوستان و همراهان عزیز
مجله‌ی فیلمخانه که تا چند سال پیش به‌صورت فصلنامه چاپ و منتشر می‌شد از این به بعد در قالب سالنامه‌ی الکترونیک منتشر خواهد شد. برای شروع کار تمامی بیست‌وهفت شماره‌ی سال‌های گذشته را در سایت بارگزاری کرده‌ایم. دوستان قدیم و جدید می‌توانند با ثبت‌نام در سایت از مطالب و محتوای فیلمخانه بهره‌‌مند شوند.
ممنون از دوستی و همراهی شما

www.filmkhane.com

paperback

10 Sep, 08:48


احتمالاً هنوز دقیق نمی‌دونم چه چیزی درباره‌ی هر گونه کار غیرحرفه‌ای جذبم می‌کنه. تازه‌کار در عشق ورزیدن، تازه‌کار در نقاشی کشیدن، تازه‌کار در قهوه درست کردن.
یه چیزهایی در ذهنم داشتم که حتماً باید سریع‌تر می‌نوشتمشون و گشتم دنبال یه جایی که بشه توش نشست. اومدم تو یه کافه‌ای که با خوردن کوکی‌هاشون دقیق می‌تونم بگم چه ایرادی دارن. که اصلی‌ترین مشکل این کوکی در دمای کره‌‌اشه.
شاید یکی از آخرین چیزهایی که باعث می‌شه نتونم این روزها تدریس رو کامل بذارم کنار همینه: از این کوکی خوشم میاد.
از این‌که یه جا بشینم، سکوت کنم، نگاه کنم و نوشته‌های آدم‌ها رو بخونم و بدونم دقیقاً چند وقته که با یه زبان درگیرن یا چند وقته که شروع کردن به نوشتن.
این روزها بیشتر از قبل، از حس کردن دمای نادرست کره در آهنگ جمله‌ها لذت می‌برم.
به دنبال اون خستگی‌ موقع خوندن جملاتی ناهماهنگم، اون سنگ نتراشیده و کج‌تراشیده‌شده.
بذار حواسم درگیر شه، تشخیص بده، شکر خوب میکس‌نشده رو حس کنه.

paperback

07 Sep, 07:39


مشخصه که در کودکی و نوجوانی خیلی بیشتر کتاب می‌خوندم ولی الان کتاب‌خوان خیلی بهتری‌ام.
میلم برای رفتن به کتاب‌فروشی رو از دست دادم. احساس می‌کنم هیچ‌کدوم از کتاب‌هام رو تا حالا نخوندم. دلم می‌خواد صبح تا شب بشینم کنار پنجره، همین باد قبل از بارون شهریور رو حس کنم و داستان‌های تکراری بخونم.
شاید هم این فقط خصلت شهریوره. شهریور مدام بهت می‌گه دیگه نیازی به خاطرات تازه نداری، همین‌هایی که داری برات کافی‌ان.