آذرِ بُرزین‌مهر @azarborzinmehr Channel on Telegram

آذرِ بُرزین‌مهر

@azarborzinmehr


سپاس ریوندی

سپاس ریوندی (Persian)

سپاس ریوندی یک کانال تلگرامی با نام کاربری @azarborzinmehr می‌باشد. این کانال با هدف به اشتراک گذاری ایده ها، تجربیات و دانسته های مرتبط با روانشناسی و روان‌پزشکی تاسیس شده است. اگر به دنبال راهکارهایی برای بهبود وضعیت روانی خود هستید یا علاقه‌مند به فراگیری مطالب جذاب و مفید در زمینه روانشناسی هستید، پیوستن به این کانال می‌تواند برای شما مفید باشد. در این کانال، مطالبی از متخصصان معتبر و تجربیات افرادی که با مشکلات روانی مواجه شده‌اند، به اشتراک گذاشته می‌شود تا شما بتوانید از آنها برای بهبود وضعیت خود استفاده کنید. سپاس ریوندی با دقت به نیازها و مشکلات روانی کاربران خود توجه دارد و سعی در ارائه راهکارهایی موثر و کارآمد دارد تا بتواند به شما کمک کند. پس حتما از این فرصت برای ارتقای روانی خود بهره ببرید و به کانال سپاس ریوندی ملحق شوید!

آذرِ بُرزین‌مهر

09 Dec, 19:31


.
🔸نشر مَد بنا دارد در سلسله نشست‌هایی به بررسی برخی از آثار برجسته‌ی ادبیات جهان بپردازد، خاصه آن‌ها که کم‌تر محل توجه بوده‌اند. کوشش براین است که این جلسات هم برای کسانی که پیش‌تر این آثار را خوانده‌اند سودمند باشد و هم انگیزه‌ای شود برای کسانی که هنوز فرصت خواندن آن‌ها را نیافته‌اند. چهارمین جلسه‌ی مدنظر به رمان «فرار بی‌فرجام» نوشته‌ی یوزف روت اختصاص دارد و سپاس ریوندی درباره‌ی این اثر صحبت خواهد کرد.

ورود برای عموم آزاد و رایگان است.

زمان: جمعه بیست و سوم آذرماه ساعت ۱۸

مکان: کریمخان زند، خردمند جنوبی، کوچه وفایی ورمزآبادی، پلاک۱، نشر مَد.

«فرار بی‌فرجام» را می‌توانید از طریق سایت و یا بصورت حضوری در روز نشست با تخفیف سفارش دهید.

آذرِ بُرزین‌مهر

08 Dec, 15:25


یکی از دوستان تازگی از من پرسید این ساگاهای ایسلندی واقعاً چیز جالبی دارد که تو می‌خوانی؟

سوالش بیراه نبود. ساگاهای ایسلندی در نظر اول چیز پرتی به نظر می‌رسد. روایات منثور گاه پرهیجان، گاه ملال‌آور، حول محور شخصیت‌های اغلب قلچماق در بین وایکینگ‌ها. آدم‌هایی با شخصیت‌های کلیشه‌ای، صاف و ساده، بدخواه، طمعکار، زورمند، مغرور که هیچ روانشناسی خاصی ندارند. عشق و این نوع عواطف را تقریباً تجربه نمی‌کنند. با زنان روابط خاصی ندارند. در شهر زندگی نمی‌کنند و لذا مناسبات اجتماعی-سیاسی هم ندارند. خلاصه از آن چیزهایی که محتوای رمان را می‌سازد تقریباً هیچ در آنها نیست.

برایش این مثال را زدم:

گرِتیر نیرومند، مردی است با قدرت بدنی بی‌نظیر. بسیار تنبل است و تن به کار نمی‌دهد. در درگیری‌های قومی قبیله‌ای کسانی را کشته و از این رو مهدورالدم است (یعنی طبق قانون هر کس هر جا ببیندش اجازه دارد بکشدش) عطای طبیعت به او خانواده‌ی ثروتمند و زور زیاد بوده، اما بعد از کشتن یک هیولای نامرده نفرین می‌شود که از تاریکی و تنهایی بترسد.
در جایی دور از دیگران برای خود کلبه‌ای درست کرده. دشمنانش آدم اجیر می‌کنند که او را بکشند. این اجیرشده‌ها به سراغ او می‌روند. گرتیر به خاطر ترسش از تاریکی و تنهایی آنها را می‌پذیرد. سپس با دیدن اینکه قصد جانش را دارند، آنها را می‌کشد. گرتیر بین این دو گیر افتاده، ترس از تاریکی و تنهایی و ترس از آنهایی که با دوستی نزدیک می‌شوند و دشمنند...

به اینجا که رسیدم گفت: کافی‌ست. معلوم شد چه چیز جالبی دارد که می‌خوانی. کاش من هم بخوانم...

تصویر: اُنوندِ درخت‌پا، یکی از اجداد گرتیر که قصه‌اش در ساگای او آمده.

#نقد_ادبی_به‌مثابه_زندگی

آذرِ بُرزین‌مهر

25 Nov, 17:29


بازاندیشی مفاهیم فرهنگی

میانمایگان بسیارادا

ادایی احتمالاً معادلی است ناخودآگاه برای اسنوب ساخته. شخصی است با جایگاه و ذهنیتی برزخی. از سویی می‌کوشد هرطور شده خود را از آنان که پایین‌ترند متمایز کند، از سوی دیگر می‌کوشد هرطور شده با آنان که بالاترند تداعی شود و جزوشان قرار بگیرد. اما نکته‌ی بسیار مهم این است که ادایی برای متمایز شدن از پایینی‌ها و رفتن در جمع بالایی‌ها تلاش واقعی نمی‌کند، بلکه ادا درمی‌آورد.

در مسائل مادی افشای این اشخاص کار ساده‌ای است. فرض کنید شخصی بخواهد وارد مهمانیی شود که فقط صاحبان مرسدس به آن راه دارند. او ممکن است مرسدسی قرض یا اجاره کند و به آن مهمانی برود. در آنجا با زن جذابی هم آشنا بشود و او را برساند. برای قرار دوم با آن زن چه خواهد کرد؟

از این رو، ادایی‌ انگلی است که در حوزه‌ی فرهنگ رشد می‌کند. چون افشا در آنجا کار سختی است. اگر در همان مهمانی ادایی خودش را نقاش یا شاعر آوانگاردی جا بزند که هنرش توسط دولت سانسور و توسط توده‌ی نادان تخطئه می‌شود، همین ژست مهمل را می‌تواند در قرار دوم و دهم و صدم هم حفظ کند.

اگر شخصی واقعاً بکوشد از راه شرافتمندانه پول درآورد و مرسدس بخرد (یا حتی ارث ببرد، به شرط اینکه پدرش قاچاقچی و رانتی نباشد) او ادایی نیست. اگر کسی واقعاً جان بکند که در حوزه‌ای از علم یا هنر به تعالی برسد، حتی اگر از طبقه‌ی پست آمده باشد، او ادایی نیست، کوشا و قهرمان است.

ادایی آنی است که وقت خود را به جای خواندن درس در شب امتحان و گرفتن نمره‌ی پانزده به نوشتن تقلب برای گرفتن نمره‌ی بیست می‌گذراند. لذا در حالی که به عالی بودن وانمود می‌کند، از متوسط هم پایین‌تر است. آدم متوسط ممکن است میلی برنینگزید. ولی ادایی به واسطه‌ی ریا و تناقض وجودی خود نفرت‌انگیز است.

از این رو ادایی به علت ذات برزخی خود نسبت آشکاری با طبقه‌ی متوسط (فرهنگی) دارد، یعنی جماعتی که من آنها را قبلاً "میانمایگان بسیارادا" نامیده‌ام: حالا که پولی به دست آمده، می‌خواهند به نسبت پول خود فرهنگی هم بنمایند. ولی چون فرهنگ حاصل تربیت کودکی و سال‌ها زحمت است، نمی‌شود.

در ایران بعد اقتصادی و فرهنگی مساله به نحو خیلی جالبی به هم گره می‌خورند. طبقه‌ی اشراف سنتی با انقلاب نابود شده. طبقه‌ی متوسط زیر فشار بحران چند دهه‌ای اقتصادی له شده. اغلب ترقی‌های اقتصادی از روش‌های یک‌شبه است. آنی که از راه یک‌‌شبه می‌خواهد پول دراورد، در فرهنگ هم دنبال راه یک‌شبه است.

نمی‌تواند نباشد، چون ذهنش اصلاً او را به سمت راه‌های دررو و دغلی سوق می‌دهد. وقتی دید که می‌شود یک‌شبه یا در مدت کوتاه و بدون کار سخت و با زد و بند خانه و ماشین و غیره را عوض کرد، به خود می‌گوید چرا همین کار را با فرهنگ نکنم؟ پس می‌خواهد یک‌شبه بشود مخاطب موسیقی و سینمای کلاسیک.

این وسط در جامعه‌ی ما گروه سلبریتی رانتی هم هستند که کارشان تولید محتوا برای همین افراد است. محتوای ژرف‌نما، چیزی که بتوانند با آن خود را از دیگران که پایین‌ترند متمایز جلوه بدهند، ولی لازم نباشد برای فهمش زحمتی هم بکشند. کسی که ساعت رلکس تقلبی ببندد گیر می‌افتد، ولی اینها نه.

آنی که می‌خواهد بگوید من شهرام شب‌پره گوش نمی‌دهم، ولی دوتار حاج قربان سلیمانی را هم نمی‌تواند بشوند چه می‌کند؟ آنی که می‌خواهد بگوید من بتمن و اسپایدرمن نمی‌بنیم، ولی سینمای دریر یا برگمان هم حوصله‌اش را سر می‌برد چه می‌کند؟ سلبریتی رانتی مشغول تولید محتوا برای این جماعت است.

چرا گیر نمی‌افتند؟ چرا این لجن تا بی‌نهایت جاری می‌شود؟ چون تمدن اروپا در حال زوال و انحطاط خود چیزهایی از قبیل آوانگاردیسم و پست‌مدرنیسم را به وجود آورده. معیارهای تشخیص هنر خوب و بد و زشتی و زیبایی را از بین برده. همه چیز را نسبی و سلیقه‌ای و سلیقه‌ی همه‌ی اراذل را لازم الاحترام کرده.

لیبرالیسم بیمار به اینها یاد داده به عنوان فرد رای دارند. (در سیاست ایران که البته رای ندارند) لذا رای خود را در جاهای دیگری که از آن سردرنمی‌آورند برجسته می‌کنند. سواران شاسی‌بلندهای چینی در مقابل صاحبان ماشین آلمانی و ایتالیایی و ژاپنی سرشان پایین است. اینها سرشان همیشه بالاست.

در وضع بیمار کنونی ایران بهانه‌ی دیگری هم دارند. همین‌که بگویی فلان فیلمساز یا خواننده یا شاعر یا آب‌حوض‌کش مورد علاقه‌ی آنها دوزاری است، پرخاش می‌کنند، هار می‌شوند و می‌گویند «آره، ریشه‌ی همین را هم بزنید تا هیچی نماند. تمام مملکت بیفتد دست روضه‌خوان‌ها و....»

این رتوریک کیست؟ رتوریک صنف برزخی اصلاحات: اگر به همین انتخابات ناقص نچسبید جمهوریت از دست می‌رود. اگر به موسیقی و سینمای همین خر و آن سگ نچسبید، هنر از دست می‌رود... بله، اما آیا واقعاً ترجیح با این نیست که هنر در ایران از دست برود و نابود شود؟ اگر بمیرد لااقل انگل دیگر در آن رشد نمی‌کند!

#بازاندیشی_مفاهیم_فرهنگی
سپاس ریوندی

آذرِ بُرزین‌مهر

28 Oct, 12:46


⁠⁣هفتم آبان روز گرامی‌داشت کوروش بزرگ

کیخسرو و کوروش


افسانۀ زاد کیخسرو و کوروش، چنان‌که پیش از این دیگران شناخته و نوشته‌اند، به یکدیگر شباهت دارند:
بنا بر روایت شاهنامه، چند ماه پس از کشته شدن سیاوش در توران به فرمان افراسیاب فریگیس، زن سیاوش و دختر افراسیاب، فرزندی می‌زاید به نام کیخسرو. افراسیاب به علت پیشگویی‌هایی که دربارۀ کیخسرو کرده‌اند، از او بیمناک است، ولی سرانجام از کشتن کودک چشم می‌پوشد، بدین شرط که پیران او را به شبانان سپارد تا در میان آنان بزرگ شود تا مگر از نژاد خود چیزی نداند. چون کودک به هفت‌سالگی می‌رسد، پیران او را به نزد افراسیاب می‌آورد و کیخسرو به سفارش پیران خود را در حضور افراسیاب به دیوانگی می‌زند و بدین ترتیب از مرگ می‌رهد. سپس‌تر گیو به توران می‌رود و کیخسرو و مادرش را به ایران می‌آورد. پس از آنکه کیخسرو در ایران به پادشاهی می‌رسد، به توران لشکر می‌کشد و پس از جنگ‌های دراز، سرانجام بر افراسیاب دست یافته و او را به کین پدر خود می‌کشد.
بنا بر گزارش هردوت پادشاه ماد، آستیاگ شبی در خواب می‌بیند که از شکم دخترش، ماندانه، چندان آب روان شد که نه‌ تنها پایتخت او، بلکه سراسر آسیا را گرفت. چون تعبیر خواب را از مغان می‌پرسد، از پاسخ آنان به هراس می‌افتد و از این رو دختر خود را نه به یکی از نژادگان مادی، بلکه به یک نژادۀ گمنام پارسی به نام کامبیز می‌دهد تا از سوی داماد خطری کشورش را تهدید نکند. ولی پس از آن، باز آستیاگ شبی در خواب می‌بیند که از دامان دخترش تاکی روییده که بر سراسر آسیا سایه افکنده است و چون این بار تعبیر خواب را از مغان می‌پرسد و باز همان پاسخ پیشین را می‌شنود، دختر خود را از پارس پیش خود می‌خواند و او را در آنجا تا هنگام زادن کودکی که در شکم دارد نگه می‌دارد. پس از آنکه در ماد کودک ماندانه به نام کورش به جهان می‌آید، آستیاگ به‌ یکی از نزدیکان خود به نام هارپاگ که در کشور ماد مردی صاحب قدرت است، فرمان می‌دهد که کودک را با خود برده سربه‌نیست کند. هارپاگ خود بدین کار دست نمی‌زند و این وظیفه را به یکی از سرشبانان پادشاه به نام میتراداد واگذار می‌کند. اما چون میتراداد کودک را به چراگاه خود می‌برد، زن سرشبان او را از کشتن کودک بازمی‌دارد و کودک را به جای کودک خود که تازگی مرده به جهان آمده بود می‌پذیرد. سپس‌تر کوروش به ده‌سالگی می‌رسد، روزی هنگام بازی با کودکان کوی، در اثر رفتار کوروش بر راز نژاد او پی می‌برند. از پس آن، آستیاگ هاپاگ را که فرمان او را کار نبسته بود به وضع وحشیانه‌ای سیاست می‌کند، ولی کوروش را بدین بهانه که چون هنگام بازی در کوچه خود را پادشاه نامیده بود و با این کار به نظر مغان خواب آستیاگ تعبیر شده و دیگر خطری از سوی کوروش پادشاهی او را تهدید نمی‌کند، به پیش پدر و مادرش به پارس می‌فرستد. دیری نمی‌گذرد که کوروش از پارس به ماد لشکر می‌کشد و پادشاهی نیای خود آستیاگ را برمی‌اندازد.

[سخن‌های دیرینه: سی گفتار در مورد فردوسی و شاهنامه، دکتر جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۳۹۷، ص ۲۵۷-۲۵۸]

آذرِ بُرزین‌مهر

20 Oct, 07:22


بازاندیشی مفاهیم فرهنگی

آفات و امراض روشنفکری - سه

اختلال مرجعیت (مورد بررسی: شاملو)

اگر شاملو امروز می‌مرد، لابد همراه مبالغ قابل توجهی نفرین به خاکش می‌سپردند و آنها که ژست انصاف داشتند می‌گفتند شاعر خوبی است، ولی مواضع سیاسی بدی داشت و...
گرچه با معیارهایی که من در نقد ادبی می‌شناسم هرگز نمی‌توان گفت شاملو شاعر خوبی بوده، مشکل من شعر او هم نیست، چه رسد به مواضع سیاسیش. مشکلم مشخصاً نقشی است که در جامعه‌ی ما بازی می‌کرد.

اهمیت شاملو برای جامعه‌ی ایرانی (نه در سیاست یا حتی ادبیات) در این است که او سلبریتی روشنفکری بود. آخوند که بدنام است، لااقل در مسائل حوزوی تخصص دارد. سلبریتی روشنفکری معمولاً در هیچ چیزی تخصص ندارد و ممکن است حتی با تحصیلات ابتدایی و از طریق خودآموزی به این مرتبه برسد، دقیقاً همانطور که شاملو رسید. (شکل فرنگی این پدیده هم به نسبت بهتر نیست.)

مردم می‌فهمند که نظر خواننده‌ی پاپ در سیاست خیلی مهم نیست، ولی نمی‌فهمند که نظر روشنفکر هم ممکن است همانقدر مهم نباشد، لذا سلبریتی روشنفکری کسی است که حرفش به دلیل سلبریتی بودن شنیده می‌شود، نه به دلیل تخصصش، ولی چون ژست روشنفکر دارد، به نظر می‌رسد از همه چیز سردرمی‌آورد و لذا در همه چیز نظر می‌دهد. البته درباره‌ی سیاست همه نظری دارند. وقتی می‌گویم سلبریتی روشنفکری در همه چیز نظر می‌دهد، منظورم مسائل خیلی جزئی‌تر است.
مثلاً شاملو نباید درباره‌ی رسم الخط زبان فارسی نظر می‌داد، چون تخصص این رشته را نداشت و متخصصان هم نتوانسته‌اند پاره‌ای از مشکلات را در این زمینه حل کنند، چه رسد به امثال او. با این حال می‌بینیم که او زندگی را به شکل "زنده‌گی" می‌نویسد، بی آنکه حتی در اثر خودآموزی یا مشورت با یک مرجع متخصص بداند که آن گ در زندگی جزو خود کلمه است، زیرا در پهلوی زنده را زیندَگ می‌گفتند و لذا آن ی باید به زندگی بچسبد و جای برای آن ه اضافه نیست. یا مثلاً رهبان را به شکل ره‌بان می‌نویسد بی آنکه در همین حد ابتدایی هم سواد داشته باشد و بداند که رهبان از ریشه‌ی رهب به معنی ترسیدن (از خدا) است که اسم فاعلش می‌شود راهب (فعل- فاعل/رهب - راهب) و چیزی از قبیل نگهبان و پاسبان فارسی نیست که بان را از آن جدا بنویسی.

همین رویکردی که از شاملو در قبال رسم‌الخط می‌بینیم او در قبال همه چیز دیگر هم دارد. از این رو، درباره‌ی تاریخ و اساطیر ایران، فردوسی و شاهنامه، دستور زبان، فلسفه‌ی سیاسی، موسیقی سنتی و خلاصه هر چه دم تیرش بیاید حرف می‌زند، بی آنکه از هیچ کدام چیزی بداند. با این حال حرفش شنیده می‌شود و اثر می‌گذارد، چون سلبریتی است.

اما بیایید در موضوع دقیق‌تر شویم. چرا شاملو و امثالش این کار را می‌کنند؟ البته می‌توان گفت بین ایرانی جماعت مفهوم تخصص چندان وزنی ندارد و لذا تقوای لازم (!) برای سکوت درباره‌ی چیزی که از آن سردرنمی‌آوری ندرتاً یافتنی است. می‌توان گفت به هر کس اگر منبر مجانی بدهی و نقدش نکنی، مرتکب این روضه‌ها می‌شود. ولی ایرانی معمولی، ولو بی‌تخصص و تودهنی‌نخورده، خواب‌نما نمی‌شود که یک روز چیزی را که در کلاس دوم دبستان یادش داده‌اند تغییر دهد و مثلاً از فردا کرم شبتاب را شبت‌آب بنویسد. چرا شاملوها نیاز دارند از این کارها بکنند؟

به نظر من مشکل شاملو مشخصاً در چیزی است که من را "اختلال مرجعیت" نامیده‌ام و می‌توان گفت مبتلای آن در هر سن و جایگاهی شبیه نوجوانان است، بدون هیچ‌یک از عذرها و قابلیت‌هایی که نوجوان برای اصلاح دارد. دو تا از علائم مشخصه‌ی این نوع ذهنیت دهن‌کجی به مرجعیت‌های تثبیت‌شده و رفتار متظاهرانه ناشی از میل بیمار به دیده شدن است. به هر حال وقتی زندگی را بنویسی زنده‌گی هم به علامه دهخدا و تاریخ چند هزار ساله‌ی زبان فارسی دهن‌کجی کرده‌ای، هم توی چشم می‌زنی. وقتی بگویی موسیقی ایرانی عرعر است و در شاهنامه چهار تا بیت خوب نیست هم همینطور. اگر از بد حادثه اینها را در کشوری آسیب‌دیده از عقب‌ماندگی بگویی که تمنا بلکه عقده‌ی مدرنیته هم دارد، در ایجاد توهمی سهم داری که امروز ایران را به ورطه‌ی نابودی کشانده: اینکه تجدد (مدرنیته) به معنی دور ریختن سنت است. فکری همانقدر ابلهانه که فروختن عتیقه‌های دست‌ساز قیمتی (چون کهنه‌اند) و خرید محصول کارخانه‌ای از بازار، چون نو است.

از این گذشته، اختلال مرجعیت اینها فقط از این طریق آسیب نمی‌زند. روزی که آن سلبریتی از مد و تشت رسوایی وی از بام افتاد باز یک اختلال مرجعیت دیگر در پیروان ایجاد می‌کند که فکر می‌کنند چون شاملو فلان عیب را داشت، روشنفکری ذاتاً چیز بدی است. با دلی که از کینه و فریب‌خوردگی و خیانت‌دیدگی می‌سوزد و ذهنی که نه آن روز از خرد بهره‌ای داشت نه امروز، بت‌پرستان دیروز، این بار با شعار بت نسازیم، معبد واقعی فرهنگ و مرجعیت آن را ویران می‌کنند.

#بازاندیشی_مفاهیم_فرهنگی

سپاس ریوندی

آذرِ بُرزین‌مهر

12 Oct, 14:52


بازاندیشی مفاهیم فرهنگی

بحران بازنمایی - چهار

گوستاو هرلینگ گروجینسکی، نویسنده‌ی لهستانی، خبرنگاران را به تحقیر «شکارچیان واقعیت عریان» نامیده بود. در یک و نیم قرن اخیر، تمدن غربی [که خودش را به جهان تحمیل کرده] به نحوی فزاینده از این واقعیت عریان سوءاستفاده کرده و اکنون چه بسا این روند به پایان ناخوش خود نزدیک می‌شود.

تمایز مهملی که اذهان خشک جماعتی اغلب کم‌هوش بین خیال و واقعیت برقرار کرده بود باعث آن شد که عکاسی به سمت ثبت "واقعیت" برود و نقاشی به سمت انواع و اقسام اداهای جنون‌آمیز از قبیل رنگ پاشیدن. می‌گفتند حالا که دوربین عکاسی هست، کشیدن تک‌چهره‌ی کسی دیگر موضوعیتی ندارد.

این سخن البته مهمل است. هیچ دوربین عکاسی با هیچ کیفیتی هرگز نمی‌تواند آن حقیقتی را ثبت کند که نقاشان چهره‌پرداز پیشین می‌کردند. وقتی رامبراند یا رپین یا نظایر اینها تک‌چهره‌ی کسی را می‌کشند واقعیت وجودی و باطن او را می‌نمایند، نه خط و چین و چروک صورت را که ثبتش کار دوربین است.

این مرض دامن ادبیات را هم گرفت. یکی از منتقدان انگلیسی، به تحقیر گفته بود: ادبیات روسی با ظهور شوروی دچار زوال شد و عملاً هرگز نتوانست وحشت و نکبت بی‌نظیری که آن رژیم به ارمغان آورد را تصویر کند. کل چیزی که ادبیات روسی درباره‌ی شوروی نوشته، مشتی گزارش روزنامه‌ای است.

مستندنگاری در واقع نوعی اقرار به ضعف بود. چون نمی‌توانستند آن حقیقت عمیق حاکم بر روح یک دوران را از خلال داستان و شخصیت‌های زنده ترسیم کنند، گزارش نوشتند و با آن مخاطب نادانی را که شهوت "گزارش‌های واقعی" داشت گول زدند. ولی این گزارش‌ها در حد عکس است، نه در حد نقاشی رامبراند.

از این بدتر، سیل رمان‌ها و فیلم‌هایی بود که «بر اساس یک داستان واقعی» عرضه می‌شدند. کلک زبونانه‌ای برای آنکه مانع از آن شوند مخاطب با گفتن اینکه «خب این داستان بود» از کنار اثر بگذرد و با فکر اینکه "واقعاً" همچو اتفاقی افتاده، دو قطره اشک بریزد. حال آنکه ادبیات حقیقی هرگز این نبود.

ما بر مرگ هولناک سهراب یا سیاوش در شاهنامه از این جهت اشک نمی‌ریزیم که فکر می‌کنیم آنها شخصیت‌های "واقعی" بوده‌اند و آنچه فردوسی نوشته «بر اساس یک داستان واقعی» است! آنچه آنا کارنینا یا مادام بواری را به ما نزدیک می‌کند، حقیقت عمیق انسانیی است که بین ما و آنها مشترک است.

شهوت القای ثبت واقعیت اول میل به دستکاری در عکس را به وجود آورد. [فتوشاپ] سپس میل به دستکاری در فیلم را [هوش مصنوعی] و سرانجام عکس‌ها و فیلم‌های ما را هم به شکل صحنه‌سازی‌های مهوعی درآورد برای آنکه "همین الان یهویی" به نظر برسد. نتیجه‌ی این وضع انسانی جعلی است.

به همین دلیل نیز هست که نقاشی به کنار، حتی عکس‌های قرن نوزدهم که با صحنه‌سازی و آمادگی قبلی و تمهیدات بسیار گرفته می‌شدند بسیار اصیلند و ما را با حقیقتی در وجود آن آدم‌ها پیوند می‌دهند، حال آنکه عکس‌های "یهویی" و بی تمهید و صحنه‌سازی ما جعلی و قلابی و مبتذلند.

تصویر: یکی از عکس‌های کمتر شناخته‌ی فلیکس نادار، عکاس قرن نوزدهمی که او را پدر عکاسی تک‌چهره نامیده‌اند.

#بازاندیشی_مفاهیم_فرهنگی

سپاس ریوندی

آذرِ بُرزین‌مهر

08 Oct, 15:58


گاهی وقتی متنی می‌خوانم، موسیقی درون آن را می‌شنوم.

موسیقی این ابیات شاهنامه به نظرم این است.

ابیات درباره‌ی کابوس ضحاک است که در آن او فریدون جوان را می‌بیند: فریدون، نماد پادشاهی نیکو او را به اسارت می‌گیرد و در دماوند کوه به بند می‌کشد.
موسیقی با وجود صحنه‌های پر تب و تابی که وصف می‌شود، چندان پرسروصدا نیست، چون این صحنه‌ها فعلاً کابوس ضحاک و رویای مردم ایران است...

پی‌نوشت: این موسیقی در اصل از اثری است که سرگی پراکفیف، آهنگساز روس، ساخته. از خود بپرسید چه شده که برای شخصیت کمابیش بی‌اهمیت آلکساندر نیفسکی از قرون وسطای روسیه چنین موسیقی‌هایی ساخته‌اند و برای شاهنامه نه...
چرا موسیقی ایرانی نتوانسته چیزی تولید کند که برازنده‌ی ژرفا و قدرت دراماتیک شاهنامه باشد؟

#پژواک‌های_آینه
سپاس ریوندی

آذرِ بُرزین‌مهر

02 Oct, 17:24


آگهی

(اگر به انتشار این آگهی کمک کنید، موجب امتنان خواهد بود.)

روز جمعه، سیزدهم مهر، ساعت شش، من در خانه‌ی فرهنگ و هنر مد (وابسته به نشر مد) در معرفی کلنل شابر، اثر بالزاک، که به تازگی منتشر شده سخنرانی خواهم داشت.

در این اثر که به رغم ایجاز و کوچکی از استادی شگفت‌آور بالزاک فروغی تابنده دارد، تقریباً می‌توان تمام عناصر اصلی آثار او را هم در صورت (فرم) و هم در محتوا دید. بالزاک، منتقد بی‌رحم و وقاد جامعه‌ی انقلاب‌زده‌ی فرانسه بود. موشکافی‌های جامعه‌شناختی، درک عمیقش از روانشناسی و و سازوکارهای شرارت، خصوصاً آزمندی و ریا و دقت بی‌نظیر و بی‌طرفی تصویری که از فرانسه‌ی عصر خویش ارائه می‌کرد، حتی مخالفان سیاسی او (چپ‌های تندرو نظیر مارکس و انگلس) را نیز به تحسین واداشت.

اگر تباهی ارزش‌ها و فضایل انسانی، نابودی معصومیت و امیدهای بی‌غرض و نیکخواهی و شدت حیرت‌انگیز و غافلگیرکننده‌ی شیوع رذالت و ریا و دورویی برای شما جالب است، همیشه در آثار بالزاک درس‌های بسیار خواهید گرفت. اگر مساله‌ی در هم ریختن طبقات، معتبر شدن گدایان و بر صدر نشستن فرومایگان و سقوط افراد شریف و نجیب برایتان جالب است، اگر بی‌رحمی فضای رقابتی، آزمندی، پشت‌هم‌اندازی، فقدان اصول اخلاقی و فساد شرکت‌های خصوصی و ناتوانی دولت در برقراری عدالت مساله‌ی ذهنی شماست، تحلیل‌گری بهتر از بالزاک نخواهد یافت.

این همه در کنار قلمی سحار، تشبیهات شاعرانه و توصیفات دقیق تمام آثار اصلی بالزاک را به شاهکارهایی بصیرت‌افزا و دگرگون‌کننده بدل کرده‌اند که در آنها همواره همگان در افسون چیزی که بالزاک آن را منشاء تمام خیر و شرّ و خدای عصر جدید می‌دانست در تکاپو هستند: پول.

به رغم شهرتی که دارد، می‌توان گفت بالزاک برای مخاطب ایرانی تقریباً ناشناخته است. من در سخنرانی در دو راستا خواهم کوشید:
با تاکید بر فنون داستان‌نویسی او نشان خواهم داد که او چگونه موفق به خلق شاهکارهایش شده است. بحث مختصری نیز درباره‌ی علت علاقه‌ی داستایفسکی به بالزاک خواهم داشت.
سپس نشان خواهم داد که این فنون در خدمت تبیین چه مواضعی است و چرا سلطنت‌طلب مفرط و پرشوری مثل بالزاک شیفتگان بسیاری در جناح جمهوری‌خواه دارد و تفسیر او از انحطاط و تباهی جامعه‌ی فرانسه پس از انقلاب چیست.

پس از سخنرانی مهلت پرسش و پاسخ نیز هست و کتاب را نیز با تخفیف می‌توانید بخرید.

پی‌نوشت شخصی: اگر دوستی/انی هستند که در این مدت در فضای مجازی مسائلی مطرح کرده‌اند که من فرصت نکرده‌ام جواب آنها را بدهم، خوشحال خواهم شد که در این جلسه از نزدیک ببینم و پاسخگو باشم.

اطلاعات بیشتر و تماس: اینجا


...

آذرِ بُرزین‌مهر

29 Sep, 16:05


بازاندیشی مفاهیم فرهنگی

خدمات ایران به اسلام - دو

قدیمی‌ترین زندگینامه‌ی پیامبر اسلام را که طبعاً یکی از منابع اصلی تاریخ صدر اسلام است، فردی به نام رفیع‌الدین اسحاق همدانی در قرن هفتم هجری به فارسی ترجمه کرده است. یکی از غلط‌های این ترجمه ذهن مرا سخت به خود مشغول کرده، از این رو که فکر می‌کنم درباره‌ی تاریخ فرهنگ ایران، هویت ایرانی و مسائل امروزین، چیزی به ما می‌گوید.

رفیع‌الدین اسحاق در مصر به دنیا آمد و در مصر مرد. اما در این میان مدتی ساکن ایران بود و کتاب زندگینامه‌ی پیامبر اسلام، موسوم به سیرة‌النبی، را در همان مدت به خواست حاکم شیراز ترجمه کرد. ترجمه‌ی وی یکی از زیباترین و سلیس‌ترین نثرهای فارسی است که من به عمرم خوانده‌ام. با این حال، با معیارهای امروز آن را باید بیشتر نوعی اقتباس یا بازنویسی دانست تا ترجمه. خود او به این اشاره کرده که مثلاً اغلب اشعار را از کتاب حذف کرده، چون به نظرش [نظر غلطی که هنوز هم رایج است] ترجمه‌پذیر نبوده‌اند. اما بعضی اختلافات میان ترجمه‌ی او با متن اصلی عربی مشکوکند. از جمله این مورد:

بنا به روایت سیرة‌النبی پادشاه یمن در برخورد با یهودیان یثرب (مدینه‌ی فعلی) تحت تاثیر علم و پیشگویی‌های آنها قرار می‌گیرد و به دین آنها می‌گرود. در متن عربی آمده: «پادشاه و گروه بت‌پرست بودند.» اما در ترجمه‌ی فارسی به شکلی گیج‌کننده گفته می‌شود پادشاه یمن و قومش «آتش‌پرست» بوده‌اند. البته می‌دانیم که مسلمانان قدیم امت کفر را امت واحده می‌انگاشته‌اند. یعنی یهودی و مسیحی و پیرو زردشت و بودا و هر چیز دیگر از نظرشان کافر بود و اینها را با هم خلط می‌کردند. همانطور که ایرانی امروز چینی و کره‌ای و ژاپنی را با هم خلط می‌کند، اگرچه این سه خود را بسیار متمایز بدانند و با هم سر جنگ داشته باشند. با وجود این چرا باید مترجمی با دانش و استعداد رفیع‌الدین اسحاق عبارتی که به وضوح به معنی بت‌پرستی است را آتش‌پرستی ترجمه کند؟

یک احتمال این است که او چیزی را با چیزی خلط نکرده. اشتباه هم نکرده و غلط ترجمه‌اش عمدی است. خود وی در مقدمه‌اش می‌‌گوید متوجه شده زندگینامه‌ی پیامبر اسلام که در مصر و سوریه کنار دست قرآن است، در ایران اصلاً بیگانه است و کسی اسمش را هم نشنیده، چه رسد که خوانده باشد، چه رسد که ترجمه کرده باشد. او که اصل و نسبش به ایران می‌رسد، ولی هویتش چیزی جز اسلام نیست، شاید با استعداد و شمّ خود در خاک ایران چیزی "کفرآمیز" را استشمام می‌کند. شاید احساس می‌کند این جماعت هنوز مجوسند که متوجه اهمیت کتابی مثل سیرة‌النبی نیستند. شاید احساس می‌کند در عربستان دعوا بین اسلام و بت‌پرستی بود و در ایران دعوا بین اسلام و آتش‌پرستی [یعنی همان دین مجوسی/زردشتی‌] است. شاید به همین علت است که به عنوان یک مسلمان معتقد با انگیزه‌‌های دینی لازم می‌داند داستان را جوری تحریف/تعریف کند که در آن آدم‌های بد که آخر معلوم می‌شود بر خطا هستند به جای بت‌پرستی، آتش‌پرست باشند تا ایرانی مجوس آتش‌پرست درس عبرت بگیرد.

آیا بخشی از تاریخ فرهنگ ایران و وظیفه‌ی ما برای بازساختن کشور اندیشیدن به چنین افرادی و اعمال آنها نیست؟

پی‌نوشت: وقتی پادشاه از بت‌پرستی برمی‌گردد، قوم او می‌گویند تو دین پدران را کنار گذاشتی. ولی او می‌گوید من به دین حق گرویده‌ام. آزمایشی ترتیب می‌دهند. قوم بت‌ها و پادشاه و علمای یهود کتاب تورات را جلوی آتش می‌گذارند. اولی می‌سوزد و دومی سالم می‌ماند. ممکن است تصور برود که همین امر باعث شده ابن اسحاق بت‌پرست را به آتش‌پرست ترجمه کند. اما این نوع آزمایش‌ها که وَر نامیده می‌شود، اختصاصی به ایران ندارد، چه رسد به دین زردشت و بی شباهتی به همان مباهله‌ی مشهور مسلمانان نیست. ایلیای نبی، پیامبر قوم یهود، در کتاب مقدس یهودی به همین روش میان خود و پیروان بت بعل آزمایشی برگزار می‌کند و در خود منابع اسلامی هم این آمده که در دعوای بین هابیل و قابیل آتش خدا از آسمان فرود می‌آید و نذر هابیل را به نشانه‌ی قبول برمی‌دارد.

#بازاندیشی_مفاهیم_فرهنگی

سپاس ریوندی

خلاصه در اینستاگرام

آذرِ بُرزین‌مهر

16 Sep, 17:30


مجوس خراسانی، ادیب قرن هشتم میلادی، جمله‌ا‌ی دارد که من آن را آویزه‌ی گوش خود کرده‌ام:
در خانه همواره چنان باش گویی چیزیت هست که از باختن آن می‌ترسی.
در بازار همواره چنان باش که گویی چیزیت نیست که از باختنش می‌ترسی.

به زبان امروز ما این یعنی با خانواده، دوستان و نظایر این جوری رفتار کن که یعنی چیزی برای از دست دادن هست. اینطور به آدم‌ها این حس را می‌دهی که ارزشمند هستند. برعکس در مناسبات کاری و اجتماعی و خصوصاً هر جا پای پول در میان است، جوری رفتار کن که یعنی بقدر کفایت یا نهایت داری و نگران از دست دادن نیستی. اینطور به نظر خواهد رسید که نمی‌توانند تو را با تهدید و تطمیع بخرند و به فساد وادارند.

اگر به زندگی فردی و اجتماعی خود نگاه کنیم می‌بینیم که ما دقیقاً مشغول انجام برعکس این هستیم. نزدیکان را تحقیر می‌کنیم و متقابلاً از سوی آنها تحقیر می‌شویم. مدام این حس را می‌گیریم و می‌دهیم که بود و نبود تو یکسان است. به والدین، دوستان و معشوقِ چه بسا جایگزین‌ناپذیر خود می‌گوییم مثل تو زیاد است. به کارفرما، مدیر، مشتری و فلان قالتاق دیگر این حس را می‌دهیم که هر چه بخواهد می‌تواند با ما بکند، چون جایگزینی برایش نداریم.

این دقیقاً مصداق عمل بر عکس ارزش‌هاست، چیزی که در اندیشه‌ی سنتی ایرانی دیو و اهریمن را به آن می‌شناسند. (هر چه بگویی عکسش را می‌کند) بخشی از این خوی اهریمنی حاکم بر جامعه‌ی ما ناشی از مشکلات اقتصادی است، ولی فقط بخشی. ما عادت کرده‌ایم با انداختن همه چیز گردن اقتصاد دست خود را پاک بشوییم. ولی اگر آدم‌ها برای ما هیچ چیز و پول همه چیز نمی‌بود، مسلماً اینطور نمی‌کردیم و مسلماً اینقدر همه در عمق وجود خود تنها نمی‌بودیم که اتفاقاً در یکی از ضرب‌المثل‌های قدیم فارسی هم آمده که «دیو یار مردم تنهاست.» که باز هم یعنی تنهایی ما اهریمنی است.

افسوس که دیگر همه فقط می‌خواهند آدم موفق‌تری باشند (آن هم با معیارهایی منحط) و نه آدم بهتری. ورنه این پند آن ادیب گمنام چه چراغی می‌بود راهنمای ظلماتی که در آن می‌رویم.

سپاس ریوندی

نقاشی: بازگشت پسر نافرمان، اثر رامبراند- بازنمایی صحنه‌ای از کتاب مقدس که پدر پسر نافرمان خود که مالش را نابود کرده و بازگشته به آغوش می‌پذیرد.

#مجوس_خراسانی

آذرِ بُرزین‌مهر

15 Sep, 17:02


شوبرت، شاهکار بی‌نظیر خود، شاهدیو، را در سن هجده سالگی برای آواز و پیانو نوشت. الهام‌بخش آن شعری است از گوته که خود بازسرایی یک افسانه‌ی کهن است. در میان شب و باد، پدری فرزند بیمار و تبناک خود را در آغوش گرفته و بر اسب نشسته و می‌تازد. کودک شاهدیو -نماد مرگ عن‌قریب- را می‌بیند که به او وعده‌های شیرین می‌دهد. او هر بار از وحشت پدر را صدا می‌زند (ماین فاتر) و پدر که اینها را هذیانات کودک می‌شمارد، او را تسلی می‌دهد. در پایان وقتی پدر به منزل می‌رسد و از اسب پیاده می‌شود، کودک در آغوشش جان سپرده است.
در این اثر یک خواننده به تنهایی نقش راوی، کودک هذیان‌زده‌ی ترسیده، پدر تسلی‌بخش و شاهدیو پرفریب را بازی می‌کند.
صدای تاخت سم اسب، شیرینی وعده‌های دیو و وحشت پسر همه به بهترین وجه در اینجا بازتاب یافته.
شاهدیو را ماکس رِگِر برای ارکستر تنظیم کرد. اینجا اجرای حیرت‌انگیز توماس کوآستهُف، خواننده‌ی معلول اما استاد در آواز را می‌شنوید با همراهی ارکستری که کریستف فُن دُهنانی طبق معمول عمیق‌ترین اصوات را از آن برکشیده است.

متن اصلی شعر و ترجمه به انگلیسی: اینجا

#در_حضرت_امر_حسی

آذرِ بُرزین‌مهر

12 Sep, 11:45


گوستاو یانوش جوانی بود که بواسطه‌ی پدرش توانست مدتی در اواخر عمر کافکا معاشر او باشد و کتابی حاوی گزارشی از گفتگوهای آن روزها نوشته است.

یک بار کافکا به او می‌گوید: «حرف‌های جدی من ممکن است بر شما اثر زهر داشته باشد. زیرا شما جوانید.»
یانوش رنجیده پاسخ می‌دهد: جوانی که نقص نیست. پس باید بتوانم تفکر و تأمل کنم.»
کافکا می‌گوید: «واقعاً حرف یکدیگر را نمی‌فهمیم. ولی چه بهتر. این سوءتفاهم حافظ شماست در برابر بدبینی شوم من... که گناه است.»

آذرِ بُرزین‌مهر

08 Sep, 17:53


کتابفروش‌ها و هر کسی که در کار تجارت و تبلیغات است باید از دل کتاب‌ها جملات قصار استخراج کنند تا در چشم مخاطب برق بزند. وقتی سلیقه‌ی مخاطب احساساتی‌گری مهمل باشد، طبعاً تاجر و تبلیغاتچی هم برای تحریک آن نوع سلیقه در کتاب دنبال جملات احساساتی می‌گردد. دو سه تا از اینها در کتاب هیاهوی زمان هم هست: «طریق درست عشق ورزیدن همین بود، بی‌هراس، بی‌حدومرز، بی‌اندیشه‌ی فردا - و سپس، بی‌پشیمانی.»
البته جولین بارنز یک مقدار از آنچه در این جمله می‌بینید نویسنده‌ی جدی‌تری است. در واقع از فرط جدیت کمی شوخ‌طبع شده! یکی از موضوعاتی که مادام‌العمر برای او جالب بود چیزی بود که در انگلیسی آن را Irony می‌نامند و من در فارسی تهکم (بله با ه!) ترجمه می‌کنم. آیرونی به معنی کنایه و کار برعکس هم می‌دهد. برای جولین بارنز جنبه‌ی دوپهلویی معنا در آیرونی مهم است. مثلاً در این رمان، دمیتری شستاکویچ است که جمله‌ی احساساتی بالا را در مورد عشق می‌گوید. اما مصداقی که از این نوع عشق‌ورزی مد نظر دارد در یک داستان موپاسان آمده که خلاصه‌اش در کتاب نقل شده (عکس بالا) و آنجا می‌بینیم که بی‌هراس و بی‌حدومرز و بی‌اندیشه‌ی فردا و بی‌پشیمانی در واقع دلالت به جنون افسری دارد برای خوابیدن با زنی متاهل!
نیز در این رمان-زندگینامه می‌بینیم که شستاکویچ هرگز خود در زندگی از این "طریق درست عشق ورزیدن" نمی‌رود.
گفتن این همه بهانه‌ای است برای تذکر مجدد تفاوت رسانه‌ی ادبیات و رسانه‌هایی نظیر فضای مجازی. در فضای مجازی بطور پیشینی هر چه می‌بینید و می‌خوانید تقطیع و تحریف و تقلیل یافته است. یکی از هزار علتش اینکه در اینجا به هر مطلبی حدود سه ثانیه وقت می‌دهید. ادبیات رسانه‌ی زمانه‌ای است که هنوز این بیماری عدم تمرکز فعلی رایج نبود. ادبیات کند است و صبورانه می‌کاود و پیچیدگی‌ها را بازمی‌نمایاند.
کتاب خواندن کسی را آدم نمی‌کند. ولی ادبیات همواره این فرصت را به ما می‌دهد که چیزی را بهتر درک کنیم که در زندگی هر لحظه با آن روبروییم و به دلیل تنبلی مغز دوست داریم هر لحظه انکارش کنیم: پیچیدگی.

پی‌نوشت: آن والس مشهوری که از شستاکویچ شنیده‌اید هم یکی از همین تقلیل‌هاست. شخصیت آهنگسازی او این نیست. اینجا می‌توانید یکی دیگر از آثار او را بشنوید که بواسطه‌ی سادگی مخاطب عام هم می‌تواند با آن ارتباط برقرار کند، ولی شهرت آن والس را ندارد.

آذرِ بُرزین‌مهر

08 Sep, 17:52


هیاهوی زمان
جولین بارنز
ترجمه‌ی سپاس ریوندی ص۴۶

آذرِ بُرزین‌مهر

08 Sep, 17:51


Shostakovich, Dmitri - Piano Concerto No.2 om F Op. 102 - II

آذرِ بُرزین‌مهر

07 Sep, 18:06


تو که هنوز کمابیش کودکی
کامل کن برای یک دم حرکتی را
که رقص را به شکل صورت فلکی تامّ و تمامی درمی‌آورد
رقصی که در آن ما یک دم از نظم بی‌روح طبیعت فراتر می‌رویم...

راینر ماریا ریلکه
سروده‌هایی برای ارفئوس

آذرِ بُرزین‌مهر

04 Sep, 13:57


بازاندیشی مفاهیم فرهنگی

میراث فرهنگی - دو (مشاطه‌گری/ rebranding)

سی‌ساله‌های امروز کارتون ویکی را به یاد دارند که از تلویزیون حکومتی پخش می‌شد. این کارتون اصلاً آلمانی است. با وجود اینکه آلمانی‌ها وایکینگ نبوده‌اند به دلیل وجود بعضی اشتراکات نژادی، قومی، اسطوره‌ای زبانی و تاریخی خود را در میراث فرهنگی (یا بی‌فرهنگی!) وایکینگی تا حدی شریک می‌دانند. به دلیل وجود همین اشتراکات، آلمانی‌ها خصوصاً از ابتدای قرن نوزدهم که جوانه‌های ناسیونالیسم آلمانی پیدا می‌شود توان فرهنگی خود را در خدمت معرفی، بازآفرینی و بزک چهره‌ی فرهنگ کهن شمال اروپا قرار داده‌اند.

در ایران پیش از انقلاب، در مجموعه‌ی گردونه‌ی تاریخ (برای نوجوانان) کتابی با عنوان وایکینگ‌ها منتشر شده بود، ولی کتاب و آن هم همچو کتاب‌هایی، جزو چیزهایی نیست که در خانه‌ی ایرانی یافت شود. حتی الان هم که منابع بی‌پایانی از طریق اینترنت وجود دارد وضع فرق خاصی نکرده. چون شما اول باید دغدغه‌ی چیزی را داشته باشید تا دنبالش بگردید. باری، به این دلایل، عموم بچه‌های ایران در آن سال‌ها احتمالاً هیچ مسیر آشنایی دیگری با فرهنگ وایکینگ‌ها و مردم شمال اروپا نداشتند، جز همین کارتون که اینجا قصد دارم یک جنبه از آن را به دلیل اهمیتش بررسی کنم.

وایکینگ‌ها در این کارتون کلاه شاخداری به سر می‌گذارند که عموماً در بازنمایی وایکینگ دیده می‌شود. با وجود این می‌دانیم که کلاه شاخدار برای جنگ نامناسب است، چون شاخ آن مثل یک دسته راه دست حریف قرار می‌گیرد و برداشته می‌شود و سر را بی حفاظ می‌گذارد. تنها نمونه‌ای که باستان‌شناسان تاکنون از کلاه شاخدار در شمال اروپا پیدا کرده‌اند متعلق به عصر مفرغ است که در آن زمان از وایکینگ‌ها و کشتی‌هایشان هنوز خبری نبود. ظن غالب این است که کلاه شاخدار در موارد استثنا برای شخصی در بالاترین مرتبه‌ی سیاسی به عنوان نماد به کار می‌رفته.

پس وایکینگ‌های کلاه‌شاخی کذب تاریخی‌اند. این البته تنها کذب تاریخی عمدی آن کارتون نیست. وایکینگ در زبان شمال اروپا یعنی یغما. Fara i viking تقریباً یعنی به یغما بردن. همانطور که نام قبلیه‌ی ترک یغما در زبان فارسی به اسم عام برای چپاول و غارت تبدیل شده، مطابق یک نظریه این جماعت دزدان دریایی شمال اروپا به نام عملی که می‌کرده‌اند مشهور شده‌اند. این کار مثل آن است که ما ترکمن‌ها را به خاطر کاری که می‌کردند ایلغار و اعراب بدوی را غزوه بنامیم. (هر دو لغت معنی یورش و شبیخون و غارت دارند. غزو بعداً به جنگ‌های پیامبر اسلام و پس از آن به جنگ‌هایی برای گسترش اسلام اطلاق شد.) با وجود این ما ویکی و پدر و سایر افراد دهکده‌شان را هرگز در حال یغما نمی‌بینیم!

از روی ساگاها، مهم‌ترین منبع متنی درباره‌ی تاریخ شمال اروپا، می‌دانیم که بخشی از تربیت پسران جوان در شمال اروپا در عصر وایکینگی این است که برای ماجراجویی به کشتی بنشیند. ماجراجویی می‌تواند تا کشف آمریکا نیز برود (آنها نخستین کاشفان شناخته‌شده‌ی آمریکا هستند) و تقریباً همیشه شامل دریازنی و آوردن غنایم به خانه است که علامت شجاعت بود. وایکینگ البته ممکن است کشاورزی و دامداری هم بکند و اغلب می‌کردند. ولی این به این معنی نیست که با راهزنی در دریا میانه‌ای ندارد.

در کارتون کذا، هرگز ویکی و مردان نیرومند (عنوان آلمانی) در حال دزدی دیده نمی‌شوند. البته درست هم نیست در کارتون همچو چیزهایی برای کودکان نشان داده شود. لذا دزدان دریایی در این کارتون هستند، ولی به شکل "دیگری" غریبه و دشمن؛ چیزی مثل دزدان دریایی در کارائیب. کل ماجراها حالتی دارد که گویی وایکنیگ‌های اصلی که ویکی و افرادش باشند با دریازنی میانه ندارند و فضیلت اصلی میان آنها هوش است، نه زور بازو. دروغی چنان بزرگ که اگر وایکنیگ‌های واقعی می‌شنیدند، حتماً این بار به آلمان حمله می‌کردند!

با این اوصاف این کارتون یک دستآورد چندجانبه است. سرگرمی برای کودکان، ایجاد علاقه به تاریخ و فرهنگ و هویت، کالایی مطلوب در صنعت فرهنگ و از همه مهم‌تر بزک‌کننده‌ی تصویر تاریخی مردم شمال اروپا.

بر ایرانی است که با دیدن آن به کلاه شاخدار رستم بیندیشد. به اینکه هزار سال پیش، وقتی وایکینگ‌های واقعی به یغما مشغول بودند، روایت رستم در ایران به دست فردوسی نوشته می‌شد و چه بسا همان‌وقت هزار سال عمر داشت. رستم به رغم عناصر خشنی که از یک میراث کهن جنگآوری آورده، یک قهرمان نه تنها ملی که اخلاقی است. پرورنده‌ی سیاوش، مردی در یک قدمی کمال مطلق و سپس کین‌خواه همو، برای به جا آوردن داد و بازگرداندن کار و بار جهان به جای درست خویش. ما موفق نشده‌ایم این قهرمان را حتی به بچه‌های امروزمان بشناسانیم. چه رسد به آنکه کلاه شاخدار او را به نمادی بین‌المللی بدل کنیم. ما خائن به میراثی هستیم که به ما رسید.

مطلب شماره یک: اینجا

خلاصه در اینستاگرام

#بازاندیشی_مفاهیم_فرهنگی

سپاس ریوندی

آذرِ بُرزین‌مهر

02 Sep, 20:42


اولین نشست مد نظر

بررسی نمایشنامه‌

سالومه - تراژدی در یک پرده
نویسنده: اسکار وایلد
مترجم: عبدالله کوثری

سخنران: سپاس ریوندی

#گفتگوی_خاموش_نفس
#مد_نظر
.

آذرِ بُرزین‌مهر

28 Aug, 21:27


بازاندیشی مفاهیم فرهنگی

قیمت کتاب - بخش دوم

برای ایرانی پول دادن پای آموزش تعریف نشده بود، چون از دبستان تا دکترا رایگان بود. (به نحوی تهکم‌آمیز، خصوصی‌سازی و درآمدزایی آموزش در ایران پس از تغییر رژیم و انقلاب به نام مستضعفان اتفاق افتاد، با مدارسی که نام تهکم‌آمیز و بامزه‌ی غیرانتفاعی را نیز داشتند.) پول دادن پای برق و گاز برای ایرانی هنوز هم تعریف نشده. چون اینها از اول به او رایگان داده شده و کسی هنوز جرات نکرده آن را با خصوصی‌سازی "درآمدزا" کند. به همین نمط، اولین و آخرین باری که ایرانی با نهادهای فرهنگی عالی و جدید روبرو شده آن را رایگان یافته، چون این نهادها در حکومت پهلوی تاسیس شدند که رویکردش حمایت از فرهنگ عالی بود. برای همین ایرانی تصوری از این ندارد که این حالت طبیعی نیست و اصلاً به ذهنش خطور نمی‌کند که بپرسد مخارج اینها از کجا تأمین می‌شود. در ایران پیش از انقلاب، کنسرت خواننده‌ی کاباره‌ای دوزاری (ستاره‌های موسیقی پاپ ایران!) گران بود، چون متعلق به بخش خصوصی بود و قیمتش را بازار و عرضه و تقاضا تعیین می‌کرد، ولی بازدید از تخت‌جمشید ارزان بود، چون دولت پهلوی در ایران به این چیزها یارانه می‌داد. الگوی این دولت رفتار مشابهی بود که خصوصاً در آن زمان در اروپای غربی هم دولت‌ها در قبال فرهنگ عالی داشتند و به انگیزه‌ی ترویج فرهنگ عالی یارانه‌ی قابل توجهی به موزه‌ها و بعضی سینماها و سالن‌های کنسرت و نظایر این می‌دادند. در قبال این یارانه از این نهادهای فرهنگی خواسته می‌شد که خدمات خود را چند برابر زیر قیمت به شهروند بومی عرضه کنند.

این امر در قبال فرهنگ عالی هنوز هم تا حدی در جهان رایج است و می‌توان گفت بدون آن این نوع از فرهنگ در منطق خشن "بازار" که غایتش نه فرهنگ و ارزش‌ها که پول است، نابود خواهد شد. اما این سیاست‌ها مشخصاً در فرانسه چندان موفق از آب درنیامد و چند دهه پیش این دولت به یک جامعه‌شناس فرانسوی پروژه‌ای برای تحلیل و حل این مشکل محول کرد. صورت مساله این بود که چرا اگرچه قیمت بازدید از موزه‌ی لوور برای شهروند فرانسوی یا بعضی اقشار تحت حمایت آن پایین است، باز هم استقبالی از آن نمی‌شود؟ چرا کارگر فرانسوی ترجیح می‌دهد برای خود و زن بچه‌اش بستنی بخرد و توی پارک دور بزند، ولی یک بار دست آنها را نمی‌گیرد که به موزه‌ای ببرد که مخاطب بین‌المللی برای رسیدن به آن سر و دست می‌شکند؟

اگر انحراف به چپ و مزخرفات فرانسوی را از جواب آن جامعه‌شناس بزداییم، نکته‌ی بسیار مهمی در آن هست: بلیت موزه‌ی لوور ارزان، ولی درک ارزش و اهمیت آن گران است. برای اینکه فرد در سن سی و چهل بفهمد که بهتر است پول را به بلیت موزه‌ی لوور بدهد تا به بستنی پارک لازم است او چیزی از اهمیت تاریخ، تمدن، هنر، فرهنگ و نظایر این بداند و این خود چیز گران‌قیمتی است. گذشته از افراد معدودی که به خاطر استعداد خود از سن کودکی به این نوع مسائل راغب می‌شوند و پی آنها را می‌گیرند، دیگران نیاز دارند که جایی، کسی، نهادی، آنها را در معرض هنر و فرهنگ عالی قرار دهد و با آن آشنا کند. اگر نکند، اگر رسانه مبتذل و منحط یا فاسد و ایدئولوژی‌زده باشد، اگر مدرسه و دانشگاه فقط نیرو برای بازار کار تولید کنند و خانواده به فقر فرهنگی دچار باشد، بچه کجا قرار است با این چیزها آشنا شود که در بزرگسالی برایش مساله بماند؟

اینجا ما به هسته‌ی اصلی مساله‌ی قیمت کتاب در ایران می‌رسیم. طبقه‌ی اشراف سنتی در ایران (که نحیف هم بود) با انقلاب منهدم شد. طبقه‌ی متوسطی که در سال‌های منتهی به انقلاب شکل گرفت خودش پر از انواع ناخالصی‌ها بود و به دلیل رشد سریع اقتصادی پر از رذایل تازه‌به‌دوران‌رسیدگی. به مرور در طی چند دهه همان هم از بالای متوسط به پایین متوسط رفت و شدیداً تضعیف شد. آنان که در شرایط جدید رشد کردند هم که محصول نوسان بازار ارز و دلالی و بساز بندازی و غیره بودند و حتی صفت تازه‌به‌دوران‌رسیده از سرشان زیاد است و واقعاً باید شغال به خم رنگ افتاده نامیدشان. اکنون چه کسی قرار است مخاطب کتاب خوب باشد جز همان اقلیتی که به استعداد خودش پیگیر است؟

از این روست که آرایشگاه‌های زنانه (و حتی مردانه) سالن‌های زیبایی، کافه‌رستوران‌ها، ویلاهای اجاره‌ای کجا و کجا و "پت‌شاپ"‌ها و غیره همه مشتری دارد و بسیار سودآور است، ولی کتابی که هم‌قیمت یک همبرگر است، فروشی ندارد.

روضه خواندن درباره‌ی بی‌فرهنگی مردم ما یاوه‌گویی و کلی‌گویی است. مشکل مشخصا طبقه‌ی جدید منحطی است که در خانواده‌ای به غایت بی‌فرهنگ بزرگ شده و از قبل فساد بالا آمده. به تعبیری که یک بار به کار بردم، او به درجه‌ای پرت است که حتی به اهلیت فرهنگ نمی‌تواند تظاهر کند. حتی به ذهنش نمی‌رسد که شاید کتاب خواندن چیز باکلاسی باشد، چه رسد به آنکه بخواهد ذهناً درگیر آن شود.

کتاب گران نیست، آنها ارزانند.

#بازاندیشی_مفاهیم_فرهنگی

سپاس ریوندی

آذرِ بُرزین‌مهر

27 Aug, 15:13


بازاندیشی مفاهیم فرهنگی

قیمت کتاب - بخش اول

این پرسش را هم می‌توان به جهت رسیدن به تحلیل واقعی تدقیق کرد: در نسبت با چه و برای که کتاب گران/ارزان است؟

وقتی بپرسیم «در نسبت با چه» با مراحل فنی تولید و عرضه و فروش روبرو می‌شویم.

کتاب از آن چیزهایی است که فقط وقتی مرغوب است به درد می‌خورد و در سایر موارد نبودش از بودش بهتر است. برای تولید یک کتاب مرغوب تألیفی شرایطی نیاز است که ایران در پانصد سال گذشته فقط یک بار به آن نزدیک شده و الان از آن بسیار دور است. برای تولید کتاب مرغوب ترجمه‌شده هم کار به آن آسانی که می‌پندارند نیست. مترجم صاحب شمّ و تشخیص که بداند چه ترجمه کند کیمیاست، مترجمی که وقتی کتاب را پیدا کرد، درست ترجمه کند، اکسیر اعظم. وضع فعلی استعاراً به آن می‌ماند که معادن طلا ته کشیده باشد، جواهرساز کاربلد هم نداشته باشیم. نتیجه؟ تمام بازار پر از زلم‌زیمبو و مزخرفات و بدلیجات است؛ صد مرتبه بدتر از وضعی که امروز در بازار خودرو با آشغال‌های چینی (چند برابر قیمت) می‌بینیم. کتاب مرغوب به نسبت تقریباً هر کالایی سخت تولید می‌شود و از آن بدتر سخت فروش می‌رود. صنعت عجیبی است که تولید آشغال در آن سودآورتر است، چون با هزینه‌ی کمتر تولید می‌شود و بیشتر و بهتر می‌فروشد. اکنون باید پرسید این کالای سخت‌ساز سخت‌فروش و ماندگار (خرید یک بار برای همیشه) در قیاس با چه گران است؟ چیپس؟ ماست؟ جوجه؟ عرق؟ ورق؟ اجاره‌ی ویلا؟

تدقیق بعدی پرسیدن «برای که» است که بسیار مهم‌تر است و دو جنبه دارد.

جنبه‌ی اول این است: بسیاری از کسان خواهند گفت کتاب به نسبت سایر کالاها گران نیست. به نسبت درآمد آنها گران است و درست هم می‌گویند. به هر حال ما کشوری ساخته‌ایم که در آن هزینه‌ها به دلار است و درآمدها به ریال و نسبت این دو در تحقیرآمیزترین وضع ممکن. نتیجتاً عجیب نیست اگر بسیاری کسان بگویند در مجموع شرایط اگر بخواهند کتاب بخرند در مخارج اولیه‌ی اجباری از قبیل کرایه‌ی خانه درمی‌مانند و نخرند. اینجا کاربرد غلط الفاظ است که مساله‌ساز می‌شود. کتاب گران نیست، درآمد اشخاص کم است. اصرارم بر کاربرد لفظ درست برای اثبات ارزانی کتاب نیست. برای توجه دادن به خطای ذهنی دردناکی است که مرتکب می‌شویم. وقتی می‌‌گوییم کتاب گران است آن را در ردیف تجملات درمی‌آوریم و به افراد این حس را می‌دهیم که آنها بازنده‌های بازی بازارند و دستشان به تجملات نمی‌رسد. وقتی بگوییم درآمد کم است، به سرعت متوجه محل واقعی مشکل می‌شویم. کم بودن درآمد بیشتر ناشی از وضع بیمار فعلی است تا بی‌لیاقتی فرد. بسا که فرد مقصر نیست. در اقتصاد بیمار ماست که اتفاقی افتاده و متوسط درآمد چنان کم شده که کتاب (این کالای بالنسبه ارزان) گران می‌نماید. با گفتن «کتاب گران است» ما متهم اصلی را گم می‌کنیم و به به افراد شریف القا می‌کنیم بی‌عرضه‌اند. و آنقدر بر این خطا اصرار می‌کنیم، آنقدر هر فاسد را به دلیل اینکه در بازی فساد برنده شده و حالا پول دارد تحسین می‌کنیم که هر شرافتمندی تحریک می‌شود شرف را کنار بگذارد.

جنبه‌ی دوم «برای که» مهم‌ترین بخش این بحث است. کتاب گران می‌نماید، به چند دلیل.

یکی اینکه عمده مخاطب آن از اقشار کم‌درآمد است. اما چرا چنین اتفاقی افتاده؟ پاسخ تر و چسبانش این است که در وضع فعلی اگر بخواهید دنبال مشاغل پردرآمد بروید، با فضا، مناسبات، افراد و به قول فلاسفه‌ی آلمانی با زیست‌جهانی روبرو می‌شوید که در آن نه وقت کتابخوانی هست، نه کتابخوانی ارزش است، نه آدم کتابخوان از نیش تمسخر مصون است (احترام بماند.) بین تجار و کسبه، قدیم، وقتی شریف و مکاسب‌خوانده و باعقبه بودند، این چیزها شأنی نداشت. الان بین دلال و رانت‌خور و کلاه‌‌بردار و پروژه‌بگیر و کیف‌کش و کت‌کش و وارداتچی و دورزننده‌ی تحریم که پول‌های اصلی را در کشور توزیع می‌کنند که بماند. پس پول در محیطی دور می‌زند که کتاب در آن هیچ جایی ندارد.

پاسخ بعدی به روانشناسی اقتصاد برمی‌گردد. معنی گران و ارزان غیر از قیمت بازار و نسبت‌های عددی آن به آنچه اصطلاحاً قیمت عاطفی می‌نامند (برای تفصیل آن بنگرید به اینجا) و ذهنیت افراد مربوط است. فرد پیش از آنکه پول خود را خرج چیزی کند، باید برایش تعریف شده باشد که این کار را بکند. این ربطی به کتاب ندارد. هزار آدمی می‌بینید که می‌تواند خوشپوش باشد، ولی نیست، چون (جدا از اینکه طبعاً سلیقه ندارد که با چیز ارزان شکیل به نظر برسد، ثانیاً) برایش تعریف نشده پول پای لباس خوب بدهد. می‌تواند فرش دستی بخرد و در خانه پهن کند، ولی نمی‌کند، چون برایش تعریف نشده که این زیبایی قیمتی دارد و هزار مثال دیگر از این قبیل.

از اقشار کم‌درآمد که بگذریم، کتاب گران نیست، پول بالای کتاب دادن گران است. این موضوع قسمت دوم این مطلب خواهد بود.

#بازاندیشی_‌مفاهیم_فرهنگی

سپاس ریوندی

آذرِ بُرزین‌مهر

21 Aug, 23:55


آگهی

روز جمعه (۲ شهریور) من در موسسه‌ی فرهنگی مد درباه‌ی سالومه‌ی اسکار وایلد سخنرانی مختصری خواهم داشت.
نمایشنامه‌ی عجیب وایلد درباره‌ی قدرت بی مهار شهوت زن، با الهام از این نقاشی عجیب‌تر گوستاو مورو خلق شده است.
اگرچه سالومه به اندازه‌ی تصویر دریان گری پیچیده و مفصل نیست، مانند آن چند آبشخور تاریخی دارد که موضوع بحث من است:
روایت انجیل درباره‌ی این زن
اساطیر بین‌النهرینی و نزول الهه‌ی شهوت به قلمرو مردگان
و طبعا تراژدی یونانی

سالومه که از سبک عجیب و شخصی و شیوه‌ی منحصربفرد گوستاو موروی نقاش در بازآفرینی مضامین اساطیری ملهم است، خود به آثار جالب توجهی الهام بخشیده: تصویرگری‌های رشک‌برانگیز بیردزلی و اپرای مهیب ریشارد اشتراوس، به همین نام.
درباره‌ی اینها نیز مختصرا مطالبی عرض خواهم کرد.
غیر از سخنرانی مجالی هم برای گفتگو و پرسش و پاسخ هست، اگر نمایشنامه را خوانده باشید.
اگر نخوانده باشید هم امیدوارم عرایض من شما را به آن تحریض کند.
خودش بسیار کوتاه و ترجمه‌ی فارسیش (از آقای کوثری) بسیار خوب است.
نظر به ظرفیت، اگر حضور خود را پیشاپیش به موسسه اعلام کنید لطف کرده‌اید.

اطلاعات بیشتر و تماس

آذرِ بُرزین‌مهر

18 Aug, 19:07


در این قطعه نیز مثل چند مورد پیشین مندلسن مضامین کتاب مقدس یهودی را در قوالب و سبک موسیقی مذهبی آلمانی-پروتستانی ریخته است. اینجا مزمور شماره‌ی 42 از مزامیر داود.
اگر به یاد بیاوریم که مطابق روایت سنتی یهودی داود ضمن گفتن این اشعار آنان را به موسیقی می‌خوانده است و تعبیر «صوت داودی» در زبان فارسی دلالت به زیبایی محیر‌العقول آواز او دارد، لطف این اثر مندلسن را بهتر درک خواهیم کرد. گویی واقعاً موفق شده چیزی مطابق مدعای روایت سنتی بیافریند. داودِ مندلسن حقاً آوازی مدهوش‌کننده می‌خواند:
اشک‌هایم روز و شب نان من می‌بود، چون تمامی روز مرا می‌گفتند: «خدای تو کجاست؟»
چون این بیاد می‌آورم، جان خود را بر خود می‌ریزم.
چگونه با جماعت می‌رفتم و ایشان را به خانه‌ی خدا پیشروی می‌کردم، به آواز ترنم و تسبیح در گروه عیدکنندگان.


#در_حضرت_امر_حسی